رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
به اطلاع کاربران می‌رسانیم دو انجمنِ نودهشتیا باهم ادغام شده‌اند. با این وجود، تمامی آثار شما محفوظ است و جای نگرانی نیست. در صورتی که مشکل ورود به اکانت خود را دارید، از گزینه "بازیابی پسوورد" استفاده کنید. ایدی تلگرام جهت بروز خطا: @Delbarity ×
انجمن نودهشتیا
به اطلاع کاربران می‌رسانیم دو انجمنِ نودهشتیا باهم ادغام شده‌اند. با این وجود، تمامی آثار شما محفوظ است و جای نگرانی نیست. در صورتی که مشکل ورود به اکانت خود را دارید، از گزینه "بازیابی پسوورد" استفاده کنید. ایدی تلگرام جهت بروز خطا: @Delbarity

تمامی فعالیت ها

این جریان به طور خودکار بروزرسانی می شود

  1. ساعت گذشته
  2. پارت نود و شش بابا رو به جفتمون گفت : اگه منتظر تموم شدن کل کل شما دو تا باشیم باید گشنگی بکشیم . بعد هم دست مامان رو گرفت و بلندش کرد و گفت : بیابریم خانوم که غذا از دهن نیوفته . من و بهراد هم برای هم شکلکی دراوردیم و به سمت میز ناهار خوری رفتیم ، همین جور که غذا می خوردیم، منم برای بهراد تعریف کردم که چه کارایی کردم و بعد هم دعوتی هارو با مامان و بهراد چک کردیم و قرار شد ، به لیست مهمون ها خانواده اروین هم اضافه کنیم ، بعد ناهار بابا و مامان برای استراحت به اتاقشون رفتن و بهراد هم که قرار کاری داشت ، می خواست تا نیم ساعت دیگه بره ، فرصت رو غنیمت شمردم و سوالی که از صبح درگیرش بودم پرسیدم : _ میگم بهراد یه چیز میپرسم ، ولی قول بده نه عصبانی بشی ، نه بپیچونیم . ابروهاش رو انداخت بالا و گفت : حالا بپرس ، اونش رو بعدا فکر می کنیم . _نه دیگه نشد ، اول قول بده. _سعیم رو می کنم. پوفی کشیدم و گفتم : باشه بابا ، کشتیمون . لبم و با زبون تر کردم و گفتم : یادته موقعی که می خواستم برم ، تو مهمونی که مامان گرفته بود پارسا ازم خاستگاری کرد؟ اخماش تو هم رفت و گفت : خب؟ _دِ از همین الان اخم کردی که ؟! با لحن جدی گفت : صدف سوالت رو میپرسی یا نه! _نخوریمون ، باشه میپرسم ، چرا وقتی فهمیدی عصبانی شدی؟ متفکر با لحن جدی پرسید : چرا پرسیدی؟ شونه ای بالا انداختم و گفتم : محض کنجکاوی.
  3. صبح روز بعد گلبرگ پاشد و دید امید زودتر بیدار شده از اتاق خارج شد و دید امید با مامانش دارن حرف میزنه اینبار بجای فالگوش وایسادن رو به امید و مامان ترانه با ادب سلام کرد و صندلی آشپزخونه رو با دستای کوچیکش به زور عقب کشید و روی اون نشست مامان ترانه رو به گلبرگ کرد و گفت_عزیزم بشین تا من برم قرصاتو بیارم و به سمت کابینت رفت. امید اخمی کرد و رفت روی مبل نشست و کنترل بدست گرفت و تلویزیون رو روشن کرد. مامان ترانه همینکه قرصای ترانه رو بهش می‌داد بخوره. در همین حین شوهر مامان ترانه آقا علی هم سر و کله اش پیدا شد امید که پدرش را دید خودش را کمی لوس کرد و خود را در آغوش پدر انداخت‌‌ مامان ترانه رو به آقاعلی_خسته نباشید عزیزم بشین کنار گلبرگ جان تا من برات یه چای خوب بیارم آقا علی ابتدا کمی شوخی کرد با امید بعد روی صندلی کنار گلبرگ نشست گلبرگ هم برای اینکه دختر با ادبی نشان داده شود سلام کرد آقا علی_سلام خوبی دخترم و رو به مامان ترانه ادامه داد :خوب کاری کردی عزیزم بچه آوردی از پرورشگاه خودتم سرت گرم میشه و به این صورت احساس رضایتش را اعلام کرد از اومدن گلبرگ که این برای خود گلبرگ هم خیلی حائز اهمیت بود.
  4. سلام برید پایین صفحه اصلی تو تالار خدمات نودهشتیا قسمت ویراستاری درخواست بدید میشه سه تا بالاتر از کاور و جلد
  5. پارت نود و پنج انقدر عصبی بودم که دیگه یادم رفت برای خرید اومده بودم یک راست سمت ماشین رفتم و سوارش شدم و به سمت خونه برگشتم . واقعا نبود ساحل رو خیلی جاها حس می کردم ، با تمام تفاوت هامون راز دار هم بودیم ، هر چیزی رو که اذیتمون می کرد و نمیتونستیم به بقیه بگیم بهم می گفتیم ، البته من اون موقع ها خیلی اروم بودم ، بعد رفتن ساحل به خاطر اینکه مامان و بابا رو از اون افسردگی و تروما دربیارم ، از پیله خودم بیرون اومدم و یک صدف جدید ساختم ، به قول بهراد ، مروارید درونم و اشکار کردم . درسته بهراد همدم خوبی برام بود ولی نمیتونست جای ساحل رو کامل پر کنه ، اهی کشیدم و به خودم که اومدم به خونه رسیده بودم . نفس عمیقی کشیدم و به خودم مسلط شدم ، از ماشین پیاده شدم و با لبخند وارد خونه شدم . هم زمان با ورودم بوی فسنجون تو بینیم پیچید ، اخ که چقدر دلم برای فسنجون های مامان تنگ شده بود ، خوشحال سمت اشپزخونه رفتم ، کسی تو اشپزخونه نبود ، بلند داد زدم : ای اهل منزل کجایید ؟ صدای بابا رو از پذیرایی شنیدم که گفت : اینجاییم خانوم خانوما . به پذیرایی رفتم ، مامان و بابا بقل هم نشسته بودن و با لبخند منتظر من بودن ، جلو رفتم ، گونه جفتشون رو بوسیدم و خودم رو رو مبل پرت کردم . مامان با اخم گفت : چند بار بگم اینجوری پرت نکن خودتو ؟کمر درد میگیری . لبخند دندون نمایی زدم و گفتم : چشم تکرار نمیشه . _چشمت بی بلا دستی به شکمم کشیدم و گفتم : وای چه بویی راه انداختی سلطان ، بریم ناهار بخوریم که حسابی گرسنه ام. بابا خندید و گفت : ای وروجک شکمو ، نمیشه باید صبر کنی ، بهرادم قراره ناهار اینجا باشه. _ ای بابا ، این چرا دست از سر ما بر نمیداره ، مگه زن نداره ؟ سر و تهش رو بگیری اینجاس! صدای بهراد از پشت سرم اومد : _اولا سلام ، دوما مگه جای تو رو تنگ کردم وروجک ؟ ناراحتی دیگه نیام. خنده ای کردم و با لودگی گفتم : ای بابا شنیدی ؟ حالا غصه نخور ، سر جهازی هستی دیگه کاریت نمیشه کرد. اومد جلو و موهام رو بهم ریخت و گفت : والا من میترسم تو سر جهازی من و نازی بشی! شیطون گفتم : اون که شک نکن !
  6. پارت اول روزهای آخر اسفند ماه بود و هوا بوی عید به خودش گرفته بود. شکوفه‌های صورتی و لطیف گیلاس از بین شاخ و برگ‌های درخت‌ها به روی گلاب لبخند می‌زدند و دلش را گرم می‌کردند. گلاب عاشق باغ گیلاس پدرش بود. هر وقت خبردار می‌شد پدرش تصمیم دارد به باغ سر بزنه آب دستش بود زمین می‌گذاشت و به دنبالش راه میوفتاد. مادرش روی پله‌های کلبه‌ی کوچیک سر باغ نشسته بود و از کارهای او حرص می‌خورد. هر بار به گلاب کلی سفارش می‌کرد که: - دتر جان، عزیزم، میوه‌ی دلم؛ بزرگ شدی. جلوی چهارتا آدم باید سنگین رنگین باشی مادر. اما این دختر تا چشمش به درخت ها می‌خورد از خود بی خود می‌شد. گلاب سرخوش بین درخت‌ها می‌چرخید، نسیم عیدانه هم پا به پایش میان درخت‌ها چرخ می‌زد و چین‌های دامن گلدار محلی گلاب را باز می‌کرد و شاخ و برگ درخت‌ها را تکان می‌داد. گلاب چشم‌هایش را می‌بندد و به نسیم خنک دم عید لبخند می‌زند. وقتی چشم باز می‌کنی چیز کوچیک و صورتی مثل یک غنچه روی زمین به چشمش می‌آید. همانجایی که هست می‌ایستد تا مبادا گلی را زیر پا له کند‌. چشم‌هایش درست دیده بود. یک شکوفه‌ی صورتی و ناز بود که انگار باد آن را از مادرش جدا کرده بود. گلاب آرام شکوفه را از زمین برمی‌دارد و کف دستش می‌گذارد. به ظرافت شکوفه گیلاس نگاه می‌کند و در دل خدا را شکر می‌گوید که قبل از رد شدن از رویش آن ره دید و برداشت، وگرنه تا فردا غصه‌ی شکوفه ای که زیر پا گذاشته ولش نمی‌کرد‌‌. صورتش را جلو میبرد تا عطر گل را مهمان ریه‌اش کند اما این شکوفه هم مثل قبلی ها بویی نداشت. لبخند کجی تحویل گل می‌دهد و زیر لب زمزمه می‌کند: - شکوفه گیلاس به این خوشگلی باید عطر بهشت بده، یعنی چی که بو نداره؟ شونه‌ای بالا می‌اندازد و شکوفه در دست به گشت و گذارش ادامه میدهد. باغ را دور می‌زند و از جلوی کلبه رد می‌شود. مادرش که روی پله‌های ایوون کلبه نشسته بود با دیدن گلاب دستش را در هوا تکان می‌دهد و می‌گوید: - ای دختر چه خبرته؟ خب کندی همه‌ی گل‌ها رو که، گیلاس نموند به باغ. گلاب در جایش متوقف می‌شود. دستی به گل‌هایی که کنار روسری‌اش جا داده بود میکشد و لبش را به دندان می‌گیرد. احساس می‌کرد چند نفری که آن دور و اطراف بودند حالا به او نگاه می‌کردند. دست‌هایش را در هم قلاب میکند و پاسخ می‌دهد: - من فقط یکی دو تا رو کندم، باقی رو باد انداخت. من فقط برداشتم که زیر پا نره. مادرش تنها چشم غره‌ای نصیبش می‌کند و نگاهی حواله اش می‌کند که هزار معنا پشتش خوابیده است. گلاب خیلی ریز از زیر نگاه مادرش فرار میکند و سراغ پدرش می‌رود. پدرش با خنده به او نگاه می‌کند. از سر و رویش شکوفه‌ی گیلاس می‌بارید. - باز چیکار کردی صدای مادرت بلند شده؟ گلاب مشغول بازی با انگشت‌هایش می‌شود و ناز دخترانه‌اش را برای پدرش چاشنی صدایش می‌کند. - کی؟ من؟ من کاری نکردم. - آره بابا جان میدونم، مامانت با تو نبود اصلا. گلاب ریز می‌خندد. قصد گفتن چنین چیزی را نداشت اما خب...
  7. #پارت صد و بیست و سه... + آره، من تو این پنج ماه با جناب سرهنگ احدی در تماس بودم وقتی فهمیدم اون فلش و تحویل پلیس دادی باهاش هماهنگ کردم تا من و تو رو وارد مراسم دیشب کنه تا همه چی تموم شه خسته شدم انقد جاسوسی یه بچه دانشجو و استاد پیزوری و کردم و نقش آدم لال و منزوی رو بازی کردم. _ من درجریان نیستم یعنی جناب سرهنگ نذاشت دخالت کنم میشه بیشتر برام توضیح بدی؟. + آره، ولی الان نه. از وکیلی بگو هنوز بیرونه؟. _ آره جناب سرهنگ میگه باید دست نگه‌داریم گفت بعد از مهمونی می‌گیریمش، منظورش کدوم مهمونیه نمی‌دونم. عماد گفت_ همین مهمونی دیشب بود دیگه، شما کارتون و خوب انجام دادین تمام اون لحظات ثبت شده و ضمیمه پرونده شده الان دیگه پلیس دست بکار شده و همه رو گرفته احتمالا، این مواد و سلاحی که شما گرفتین هم، رسول و پویا بردنش تحویل پلیس بدن دیگه کار شما تمومه. شایان گفت_ یعنی می‌تونیم برگردیم خونه؟. _ باید دستورش صادر بشه. یک ربعی گذشت یکی با عماد تماس گرفت و گفت همه رو دستگیر کردن و ما می‌توانیم به خانه برگردیم، خیلی خوب بود بعد از خوردن غذا به سمت خانه و خانواده‌ام حرکت کردیم... .... راوی... رها حسابش را با قربانی تسویه کرد و به آدرسی که سهراب داده بود رفت زنگ زد. عمو رسول در را باز کرد و گفت_ بله، با کی کار داری؟. رها گفت_ سلام، من با صاحب خونه کار دارم یه آقای جوونِ قد بلند، اسمش و متاسفانه نمی‌دونم. عمو رسول گفت_ صاحب این خونه آقا سهراب بود که فوت شده الان می‌تونی با مادرشون حرف بزنی. رها با تعجب گفت_ چی؟ فوت شده؟ کی؟. قبل از اینکه عمو رسول حرفی بزند ماهان دم در آمد و گفت_ چیشده عمو؟. _ نمی‌دونم پسرم، این خانم اومده میگه با آقا سهراب کار داره. ماهان نگاهش کرد و گفت_ رها خانم؟. رها گفت_ بله خودم هستم. ماهان گفت_ منتظرت بودم بیا تو باهم صحبت کنیم. رها گفت_ شما کی هستین؟. ماهان گفت_ مگه قرار نبود بیای اینجا که سهراب بهت پول بده؟ خب دیگه خودش نیست به من سپرده. رها همراه ماهان داخل رفت و داخل آلاچیق نشستن ماهان یک ورق چک روی میز گذاشت و گفت_ به نام کی بنویسم؟. رها گفت_ رها مستوفی. ماهان چک را سمت رها هل داد و گفت_ اینم پنجاه میلیون تومن، فردا می‌تونی ببری بانک و نقدش کنی. رها چک را برداشت و نگاه کرد و گفت_ شرطش چیه؟. ماهان با تعجب گفت_ شرط چی؟. _ اون آقا گفت پنجاه میلیون میده ولی شرط داره خب من آماده‌ام برای همه چی. ماهان دست روی ته ریشش کشید و گفت_ به من حرفی نزد فقط گفت یک خانمی به نام رها میاد بهش پنجاه تومن بده، رها شمایی دیگه درسته؟. _ بله من رهام، ولی آخه اینجور که نمیشه من قبول کردم بخاطر اینکه گفت شرط داره. _ هرموقع خودش اومد می‌تونی شرطش رو بشنوی. _ کجاست؟. _ مسافرت، معلوم نیست کی میاد. _ نمیشه بهش زنگ بزنین می‌خوام راضی باشه که این پول و بهم داده و بدونم شرطش چیه؟. ماهان به سهراب زنگ زد ولی جواب نداد به شایان زنگ زد او هم خاموش بود گفت_ جواب نمیده، برو خانم! نمی‌خوام کسی متوجه شما بشه اینجا رو که بلدی بعدا بیا و شرطشو بشنو. رها تشکر کرد و رفت. لیانا که همه چیز را دیده بود پیش ماهان آمد و گفت_ این کی بود؟. ماهان گفت_ کس خاصی نبود. _ بهش چک دادی؟. _ آره یه طلبی از پدرت داشت برای اون اومده بود منم چک دادم. _ طلب از پدرم؟.. چقد بود حالا؟. _ چقد سوال میپرسی تو، من چه بدونم، شایان گفته بود میاد طلبش و بده منم گفتم چشم. بعد بلند شد و رفت...
  8. امروز
  9. #پارت صد و بیست و دو... _ متاسفم بیشتر نمی‌تونم بخرم. بقیه معاملات به همین صورت انجام شد دنبال معامله با وحدت بودم نوبتش که رسید گفت_ حدود هزار و پانصد قبضه سلاح دارم که هر قبضه رو دویست میلیون میدم. مرادی گفت_ صدتا شو من میخرم. گفتم+ همشو می‌خوام. وحدت گفت_ مگه جنگه؟ این همه رو می‌خوای چیکار؟. خونسرد گفتم+ منم دلالم، میخرم و گرون‌تر می‌فروشم دقیقا مثل شما. وحدت خندید و گفت_ درسته! اگه مشتریشو داری می‌تونیم با هم همکاری کنیم. + ترجیح میدم تنها کار کنم حوصله دردسر و خرابکاری ندارم. _ بسیار خوب فردا معامله انجام میشه پولتو میاری و سلاح‌ها رو میبری. بعد دستش را سمتم دراز کرد من هم دستش را گرفتم و گفتم+ امیدوارم همه چی به خوبی پیش بره. شایان هم معامله‌اش را انجام داد و قرار شد فردا در مکان از پیش تعیین شده همه معامله‌ها رد و بدل شوند بعد از کلی صحبت و خوردن غذا، به خانه رفتیم می‌خواستم بخوابم که گوشیم زنگ خورد شایان بود نمی‌دانستم جواب بدهم یا نه؟ می‌ترسیدم که گوشی شنود بشود با اینکه تمام مدت در جیبم بود ولی از آدم‌های خطرناکی مثل وحدت و مرادی و فلان نفر، هر کاری برمی‌آمد قطع کردم و خوابیدم. ساعت هشت صبح بیدار شدم و بعد از صبحانه خوردن لباس پوشیدن با عماد که نقش زیردستم را داشت سر قرار رفتیم، بقیه هم به جمع‌مان اضافه شدند نیمی از پول‌هایی که شایان آورده بود را بچه‌های چهابهار به من رسانده بودن. پول را دادم به وحدت و بعد از اینکه مطمئن شد درست است، زیر دستش دوتا صندوق آورد و جلو پایم گذاشت، عماد بازش کرد داخلشان پر از کُلت بود با لبخند به وحدت گفتم+ از معامله با شما خرسندم آقای وحدت. عماد صندوق‌ها را داخل ماشین گذاشت و سوار شدیم و به سمت خانه‌ی امن اول حرکت کردیم. داخل پذیرایی نشسته بودیم بعد از نیم ساعت شایان هم آمد از دیدنش خیلی خوشحال بودم با آغوش باز سمتش رفتم و بغلش کردم گفت_ سهراب، تو این مدت کجا بودی؟ همه جا رو زیر و رو کردم. از او جدا شدم و گفتم+ ببخشید که بهتون خبر ندادم نمی‌خواستم منو با اون حال ببینین تو اون پنج ماه کمپ بودم تا پاک شدم و اومدم پیشتون. _ حالت الان خوبه؟. سرم را به نشانه‌ی بله تکان دادم گفت_ خیلی دلم برات تنگ شده بود پسر. + منم همینطور، بیا بشین ببینم چیکار می‌کنی. دوتایی کنار هم نشستیم گفتم+ خب تعریف کن چه خبرا؟. _ چی بگم! همه چی داغونه، همه ناراحتن، کاش حداقل بهمون می‌گفتی کجایی. + شنیدم برام ختم گرفتین، بی دردسر برگذار شد؟. شایان سرش را پایین انداخت و گفت_ شرمنده داداش، چاره‌ای نداشتم دوماه گذشته بود مامانت و لیانا خیلی بی قراری می‌کردن مجبور شدم بگم که دور از جونت فوت شدی تا اینجور کمتر غصه بخورن قرار بود هرموقع پیدات کردم واقعیت و بهشون بگم. + اشکال نداره بهترین کار و کردی اینجور همه دشمنا فکر می‌کردن من مردم و بچه‌ها تونستن خیلی کار و پیش ببرن. _ بازم شرمنده، خب تو تعریف کن چیکار کردی؟. + هیچی، وقتی افتادم تو دره یه هیزم شکن پیدام کرد و منو برد خونه برادرش که تو کار عرق گیری و داروهای گیاهی بود اون منو درمان کرد و دو هفته بعدش رفتم کمپ و خودم و معرفی کردم و وقتی پاک شدم اومدم. _ خاله رعنا بفهمه از خوشی بال درمیاره نمی‌دونی چقد غصه خورده تو این مدت. + نباید بفهمه هنوز کارمون تموم نشده، شایان یه کاری ازت می‌خوام بکنی. _ جانم داداشم، شما امر کن. + اگه من مردم، بدون اینکه به کسی واقعیت و بگی دفنم کن نمی‌خوام برای بار دوم عزادارم بشن. _ این حرفا چیه؟ تو زنده می‌مونی باید الان حرفای خوب بزنیم. + اره حق با توِ. _ نمی‌خوای بگی قضیه چیه؟ چیشد یهو اومدیم تو این ماجرا. + یهو نبود من دو ساله تو این ماجرام، اومدن تو هم برای کمک و امید بخشیدن به من بود. _ این قضیه مربوط به دانشگاه رفتن و پروژه‌ی سیاهِ؟.
  10. در ورطه‌گاهِ پژمردگی ظلمت، سایه‌ای از من، نیم‌جان و گسیخته، هنوز در لابه‌لای هُرمِ نیست‌پذیری نفس می‌کشید. زمان، طنابی متعفن و آویخته، و رؤیا، نقابی دوخته بر چهره‌ی حقیقت بود. اما در همان ورطه‌ی بی‌تبار، نوری نحیف بر زخمِ تاریکی لغزید؛ شراره‌ای فراموش‌زاده که پچ‌پچ‌کنان می‌گفت: «حتی در تباهی مطلق نیز ذره‌ای از تو هنوز فرو نمی‌میرد.» و من، در هنجارِ بی‌نَفَسِ نیستی، به انعکاس مبهم خویش نگریستم؛ پیکره‌ای فرسوده از تبارِ نبودن‌ها، اما هنوز آکنده از تب‌لرزی دیرینه. در هراس‌آلودترین گودالِ خویشتن، فهمیدم که این عصیان همیشه پایان نیست؛ گاهان، دهلیزی است که روحِ زخم‌خورده از آن دوباره می‌خزد، نه برای زیستن، بلکه برای نگریستن به خویش در آینه‌ای بی‌رحم‌تر.
  11. پارت دهم_احساسات صریح چیزی داشت آزارش میداد و به این فکر می‌کرد که نشستن، از چه زمانی به کاری سخت تبدیل شده. نه به خاطر درد، نه خستگی؛ به خاطر این‌که بدنش دیگر مطمئن نبود این توقف موقتی است یا دائم. خانه ساکت بود، سکوتی که انگار چیزی را پنهان می‌کند. دستش را روی زانویش گذاشت. آنقدر حواس پرت بود که متوجه تن نیمه برهنه اش پس از بیدار شدن از آن کابوس عجیب غریب نبود. مگر آخرین بار پالتوی کلفتش را به تن نکرده بود و از خانه بیرون زده بود؟ خاطراتش محو بودند و حتی به درستی چیزی که یادش میآمد هم شک داشت. صدای کلید در قفل پیچید. نه زنگ. نه اعلام. یک ورود مطمئن! فروغ پلک نزد. بدنش قبل از ذهنش فهمیده بود. مادرش بود! قدم‌ها نزدیک شد. کوتاه، منظم. قدم‌های کسی که عجله ندارد چون همیشه به موقع می‌رسید. مادر وارد اتاق شد. نگاهش روی فروغ مکث کرد، بعد اطراف راه پایید. چهره اش درهم شد، خوب میدانست شلختگی فضا، بوی ماندگی که عطر دائم خانه فروغ بود به مزاج مادر خوش نمی آمد. بطور کل، وجود آن خانه حتی در نظر مادر اشتباه بود. نگاهش کنکاش گر بود مثل کسی به جای حال آدم ها، تغییرات را می‌سنجد. — چرا جواب تلفنو ندادی؟ صدایش اما معمولی بود. نه نگران، نه تند. فروغ دهانش را باز نکرد. اگر حرف می‌زد، مجبور می‌شد انتخاب کند کدام نسخه‌اش حرف بزند! سرد و جدی؟ یا ترسیده و نگران؟ مادر جلوتر آمد. کمی نزدیک‌تر از حد معمول. بوی عطرش، همان بوی همیشگی، با حافظه‌ی فروغ گره خورد. بویی که همیشه قبل از یک جمله‌ی ناخوشایند می‌آمد. — خوابی؟ جواب نمیدی چرا؟ فروغ بالاخره بازی پلک نزدن را تمام کرد و جسم خشک شده اش را کمی تکان داد. خیره به چشمان مادر سرش را به نشانه‌ی نفی تکان داد. باز هم زبانش به صحبت نچرخید... مادر کمی جدی تر پرسید: — پس چته؟ حرف نمیزنی چرا؟ فروغ نگاهش را دزدید و کلافه نفسش را بیرون داد. چنگی به موهای ژولیده اش زد و خیره درخت پرتقال، از پشت شییشه ها آرام گفت: - نمی‌دونم. این جواب، صادقانه‌ترین جواب ممکن بود. مادر بی تعارف کنارش روی مبل نشست و اینبار جدی تر پرسید: - خوبی تو؟ - خوبم! کلمه از دهانش بیرون آمد، اما خودش هم دروغ بودنش را حس کرد. مادر نگاهش کرد. طولانی‌تر از معمول. فروغ کلافه شد، بی مکث و بی اختیار ادامه داد: - حالم خوب نیست. دست روی دست فروغ گذاشت و لب زد: - این خوب نبودن هات همیشه دیر گفته می‌شه. فروغ نگاهش را از درخت پرتقال کند و برای لحظه‌ای به مادر نگاه کرد. چهره‌اش عوض نشده بود. همان خطوط، همان سفتی. انگار زمان تصمیم گرفته بود او را دور بزند. کلافه تر مادرش را خطاب گرفت: - اومدی چی کار؟ مادر مکث کرد. این مکث، برای فکر کردن نبود؛ برای انتخاب کلمات هم نبود. برای وزن‌کردن فضا بود. - دلم شور افتاد. همان جمله‌ی همیشگی. همان توجیه امن. اما فروغ خوب میدانست دل‌شوره همیشه بعد از فاجعه می آمد. هیچ‌وقت جلوی اتفاق را نمی گرفت، دقیقا مثل همان لحظه هایی که داشت تجربه میکرد. مادر در ادامه سکوت فروغ ادامه داد: - دلم نمی‌خواست تنها باشی. فروغ از نا هماهنگی جمله مادرش با واقعیت، خنده اش افتاد. یک خنده تلخی که نه نشان طعنه داشت، نه بی احترامی و نه حتی خوشحالی! خندید و میان خنده هایش واقعیت را زمزمه کرد: - من همیشه تنها بودم. مادر اما دیگر چیزی نگفت. سکوتش مثل تأیید ناخواسته بود. از حال فروغ ترسیده بود و شاید هم نمیخواست نمک روی زخم دخترکش بپاشد. چیزی درون فروغ جابه‌جا شد چیزی مثل یک آگاهی سنگین. مادر به دست‌های فروغ نگاه کرد. به لرزش خفیف انگشت‌ها، پوستی که از رنگ پریدگی به سفیدی خام میزد و ناخن های شکسته و تا به تا... با دلسوزی فروغ را مخاطب گرفت: - دوباره داری خودتو گم می‌کنی؟ این جمله را با لحنی گفت که انگار فروغ یک وسیله‌ی گمشده است، نه یک آدم. نفس عمیقی کشید. هوا به سختی وارد ریه‌هایش شد. - من… مکث کرد. - الان توانِ این حرفا رو ندارم. - مامان… صدایش پایین آمد، اما نلرزید. - برو. مادر ابروهایش را بالا انداخت متعجب پرسید: - چی؟ - برو. فروغ ادامه داد. — الان نمی‌تونم کسیو تحمل کنم. حتی تو رو. گفتنش درد داشت. اما نگفتنش، بیشتر. داشت از سردرگمی عذاب میکشید و حضور مادر برایش حساب نشده، بی جا و آزار دهنده بود. احساساتش با مکالمه با او درد میگرفت و کلمات را گم میکرد. پرسش پاسخش فضای سنگین خانه را خفه میکرد و ذهنش را آشفته تر. هنوز سوال های ذهنی بسیاری در سرش بی پاسخ مانده بود و توان مجادله با بار احساسی عاطفی جدید را نداشت. مادر ایستاد. چند ثانیه به فروغ نگاه کرد. نگاهی که انگار می‌خواست چیزی بگوید، اما بلد نبود. - تنهایی عاقبت نداره مادر. فروغ شانه بالا انداخت. سردی کلامش خودش را هم داشت آزار میداد اما باز هم ادامه داد: - موندن هم نداشت. مادر چیزی نگفت. کیفش را برداشت و به سمت در رفت. قبل از رفتن، ایستاد ولی برنگشت. — وقتی خواستی دوباره دختر من بشی، بیا خونه. نیمدی ام حداقل زنگ بزن. در بسته شد. صدا که قطع شد، خانه فرو نریخت ولی فقط خالی‌تر شد. فروغ دوباره روی مبل نشست. دست‌هایش می‌لرزیدند، پشیمان نبود اما خوشحال هم نبود. حس تنهایی وحشتناکی او را بلعیده بود و او برای حس کردن خودش در خانه، بدون حضور مادر، چشم هایش را روی هم گذاشت؛ پاسخی جز تنهایی مطلق نیامد و این بدترین بخش ماجرا بود.
  12. پارت شیش اما عبدالله محلش نداد و با غلامرضا که گریه می‌کرد از خونه بیرون رفت و خودش رو به خونه مادرش رسوند و در زد. مادرش در رو باز کرد و بچه رو که از شدت گریه سرخ شده بود و چهره کبود شده عبدالله رو دید. - یا خدا چی شده؟! عبدالله نخواست چیزی از زندگی زناشویی‌شون به مادرش بگه چون مطمئن بود که مادرش اینکار آنا رو گناه کبیره می‌دونه.
  13. سلام در خواست رصد و ویراستاری رمان یارگیلاما را دارم.
  14. پارت پنجاه به سفره عقدم نگاه کردم که با گل‌های بنفشه تزیین شده بود. این انتخاب خودم بود اما حالا می‌دیدم که اصلا کیوت نشده. خانواده عمه‌هام و حتی خاندان مادریم اومده بودن. خانواده مادریم خودشون رو گرفته بود و یک کنار نشسته بودن و گاهی با حرص و کینه به خانواده پدریم نگاه می‌کردن اما خانواده پدریم می‌رقصیدن و بقیه رو وسط می‌کشیدن و سعی داشتن که فضا رو شاد کنند. سلطان از همه بیشتر مجلس رو توی دستش گرفته بود و اصلا بلوتوث خودش رو وصل کرده بود.
  15. پارت پنجاه به سفره عقدم نگاه کردم که با گل‌های بنفشه تزیین شده بود. این انتخاب خودم بود اما حالا می‌دیدم که اصلا کیوت نشده. خانواده عمه‌هام و حتی خاندان مادریم اومده بودن. خانواده مادریم خودشون رو گرفته بود و یک کنار نشسته بودن و گاهی با حرص و کینه به خانواده پدریم نگاه می‌کردن اما خانواده پدریم می‌رقصیدن و بقیه رو وسط می‌کشیدن و سعی داشتن که فضا رو شاد کنند. سلطان از همه بیشتر مجلس رو توی دستش گرفته بود و اصلا بلوتوث خودش رو وصل کرده بود.
  16. سلام. در خواست طراحی جلد برای رمان یارگیلاما به قلم لبخند زمستان را دارم
  17. در حصار شب - پارت دوم: مواجهه با مِه صحنه: دروازه باز شد او به آرامی در را به داخل هل داد. صدای لولای زنگ‌زده، در سکوت مفرط محیط، همچون رعدی نابهنگام در گوش‌ها طنین‌انداز شد. پشت سرش، شهر با تمام چراغ‌های فریبنده‌اش، در یک لحظه ناپدید شد؛ گویی یک پرده سنگین بر صحنه کشیده شد. اینجا، هوای اتاق با عطر چوب صندل و چیزی شبیه به فلز سرد آمیخته بود؛ بویی که شهودش را بیدار کرد: این مکان، بازیگاه کسانی است که با حقیقت‌های خطرناک ازدواج کرده‌اند. و او آنجا بود. ایستاده در مرکز اتاق، در هاله‌ای از سایه‌هایی که نور کم‌رمق شومینه به سختی می‌توانست آن‌ها را پس بزند. این مواجهه، نه یک دیدار، بلکه یک سنجش قدرت بود. نگاهش، یک سلاح صیقلی بود که هدفش نه بدن، بلکه زیربنای اراده بود. قهرمان، که همیشه سایه خود را بر محیط می‌انداخت، اکنون خود را در برابر سایه‌ای عظیم‌تر احساس می‌کرد. هرگونه تلاش برای حفظ وقار، در مقابل سنگینی نگاه آن مرد، پوچ به نظر می‌رسید. این یک تله بود؛ یک تله‌ی زیبا و بی‌رحم. - منتظرت بودم. زمزمه‌ای بود که از حنجره‌ی او خارج شد؛ صدایی که نه تنها کلمات، بلکه اقتدارِ مطلق را منتقل می‌کرد. این انتظار، نه از سر بی‌صبری، بلکه از سر اطمینان به اجتناب‌ناپذیری حرکت قهرمان بود. قهرمان واکنش نشان داد، اما نه با عقب‌نشینی؛ بلکه با پذیرش چالش در چارچوب قواعد نانوشته‌ی این حصار. - انتظار برای چی؟ برای اینکه بفهمم پشت این زیبایی، چه جنایتی پنهان شده است؟ این یک سؤال نبود؛ اعلام جنگی سرد بود. مردِ سایه‌ها لبخندی زد که هیچ گرمایی در آن نبود، لبخندی که برای تخریب ساخته شده بود. - جنایت؟ او قدمی برداشت. یک قدم تنها، اما به اندازه‌ی یک ارتش در فضا تأثیرگذار بود. - تو هنوز ارزش‌ها را اشتباه می‌خوانی. اینجا، اشتباهات ما، خودشان عبادت ما هستند. این جمله، میخِ اول را کوبید. قهرمان دانست که وارد قلمرویی شده که در آن، عشق نه التیام‌بخش، که خود رنجی مقدس است؛ جایی که منطق مرده و تنها وسوسه‌ی سقوط فرمانروایی می‌کند. او به ورطه خیره شده بود و می‌دانست که برای زنده ماندن در این شبکه، باید یاد بگیرد که چگونه عاشقانه در آن غرق شود. شب ادامه داشت، اما این بار، دیگر تنها نبود.
  18. تیوان دلخور نشد، لبخند زد و روی دسته مبل کنار من نشست؛ جعبه‌ای سمت من گرفت. - هدیه من به تو الهه‌نور، برای این که نتونستم شمشیرت باشم. با تردید جعبه کوچیک رو ازش گرفتم. یه جعبه مخمل زرشکی، دور نوار مسی رنگ بود‌. آروم جعبه رو باز کردم، درونش یه انگشتر زیبای طلایی با جواهرات زیبای زمردی و یاقوتی بود! بی‌اراده لبخند زدم. تریستان شوکه شد. تکونی خورد و گفت: - تیوان خر شدی! این انگشتر... همه واکنش متعجبی نشون دادن. تیوان خندید. دستی تو موهای مشکی براقش کشید. چشم‌هاش رو چند ثانیه بیشتر بست و نفس عمیقی کشید. خاص جواب داد: - درسته؛ این انگشتر رو به همسرمم ندادم. انگشتری که وفاداری منو نشون میده. تلخ خنده زد و ادامه داد: - بذاریدش به پای این که نتونستم شمشیرش باشم. تریستان بلند شد. من هم با خودش بلند کرد. عجیب گفت: - من کار دارم. دود شد و رفت‌. تیوان لبخندش غمگین‌تر شد و لب زد: - مبارکت باشه سایورا. بلند شد. نفس عمیق و خسته کشید، بعد غیبش زد. چشون شد؟ گیج به انگشتر نگاه کردم‌. آشینا از گیجی درم اورد: - دستت کن، اون انگشتر یه زره آسمانیه، مهم‌تر یه فضای نامحدود که همه چی می‌تونی توش بذاری، حتی منو می‌تونی درون اون انگشتر بذاری. البته بجز موجودات زنده. و این که طولی از ده متر بالا‌تر نمیشه بذاری. من می‌تونم کوچیک بشم، برای همین می‌تونی. در هر صورت این انگشتر خواهان زیادی داره، باعث جنگ و درگیری هم شده. امپراتور اونو حتی به همسرش که عاشقانه می‌پرستیدش نداد؛ فکر کنم چیزی درون تو دیده. فکر کنم تو کشتنش تجدید نظر کنم. از حرف‌های آشینا سر در نیوردم، فقط فکر کنم چیز خوبی باشه. انگشتر رو از جعبه بیرون کشیدم و دستم کردم. انگشتم گرم شد و نوری درخشید! روی بدنم یه لایه سرد و خنک کشیده شد. به خودم بهت زده نگاه کردم. روی بدنم زره سبک، طلایی و نقره‌ای ظاهر شده بود. مات دویدم. روی دیوار آینه قدی بزرگی ظاهرشد. واوووو! خودم رو دیدم کف کردم. یه زره خیلی زیبا روی بدنم بود؛ روی سرمم یه تاج الماسی، با یاقوت، زمرد سبز و سبز تیره. وسط سینه‌امم یه جواهر سبز روشن بود! حتی روی انگشت‌هامم زره داشت. آشالان نزدیکم شد و احترام گذاشت. - ملکه آسمان و نور، تبریک میگم. متحیر به آشالان خیره شدم. چرا به من ملکه گفت؟ سلیا و طناز خانم هم به من احترام گذاشتن. دهنم باز شد و پرسیدم: - برای چی؟ آشالان با سر پایین گفت: - وقتی انگشتر تو دست کردید مقام آسمانی به دست اوردید. مقامی هم تراز با امپراتور آسمان. ناباور خندید، شاید هم عصبی! روی جواهر سینه‌ام دست زدم. انگار می‌دونستم چطور این زره میره. با لمس جواهر زره برگشت تو انگشتر، خواستم انگشتر رو در بیارم ولی در نیومد! نورش بیشتر شد. تو گوشت و استخونم بدون درد فرو رفت! درون بدنم قدرت عجیبی پر شد. یه حس دلشوره شدید تو دلم افتاد. آشینا قهقهه وحشیانه زد و گفت: - حالا نوبته منه با تو یکی بشم، نباید از بقیه عقب بیفتم. از حالت صداش لرزیدم و وحشت کردم. آشینا شنل سیاه پوشیده، پشت سر من ظاهر شد. جوری بغلم کرد انگار داره وداع می‌کنه! فشار اوردم از بغلش بیرون بیام. هی تقلا کردم که با کاری که کرد خشکم زد. پنجه‌اش رو قدرتمند تو قلبم فرو کرد. وحشت زده و دردناک نعره زدم! سلیا و طناز هم ترسیده جیغ بلند کشیدن. تریستان و امپراتور هراسون ظاهر شدن. تریستان، وقتی آشینا رو دید رنگش پرید. فریاد زد: - نه آشینااا نه احمق... همه این‌ها رو می‌دیدم، اما نمی‌تونستم دیگه تکون بخورم؛ بدنم یخ کرده بود. آشینا قلب منو از تو سینه‌ام بیرون کشید. حتی نمی تونستم از وحشت پلک بزنم یا جیغ بزنم. آشینا قلبم رو تو مشتش فشار داد. تو دست راستش قلب سنگی به شکل الماس ظاهر شد. قلبی که نوری آبی، سبز، طلایی و قرمز توش نبض می‌زد. اون قلب رو تو سینه من فرو کرد. زیر گوشم با احترام پچ زد: - الان تکمیل شد‌؛ انگشتر با این قلب کامل میشه، بدون اون هیچ اهمیتی اون انگشتر نداشت. زیر گردنم رو بوسید. با قلب خونی و گوشتی من، پشت به من ایستاد. ناباور به آینه خیره شدم. مثل یه وحشت خالص بود! قلبم تو دستش، قطره قطره ازش خون می‌چکید. به آرومی تو زمین فرو رفت. با رفتنش، مثل این شد که یکی از درون هولم داده، تونستم نفس‌های ولع دار بکشم؛ انگار لحظه‌ای روح از بدنم جدا شده بود. دست لرزونم رو روی سینه‌ام گذاشتم‌. نه زخمی بود، نه دردی! فقط حس می کردم قلبم داره قوی‌تر می‌زنه. و درون بدنم چیزی پخش می‌کنه. تریستان رو به روی من ایستاد. صورتم رو تو دستش گرفت. - سرورم یه حرفی بزن، یه چیزی بگو! خیره چشم‌های تریستان شدم و لب زدم: - خوبم. خودمم نمی‌دونستم خوبم یا نه، فقط خواستم حرف بزنم. تو چشم‌های سبز تریستان نگاه کردم و لب باز کردم: - تریستان. محکم منو تو بغلش گرفت. - تمام شد، تمام شد سرورم. مکث کلافه‌ای کرد و ادامه داد: - اون قلب خود آشیناست، نمی‌دونم چطوری تونست برش داره. فقط قلب رو به ارباب‌ها میده، من تو محفظه گذاشته بودمش نمی‌دونم چطور برش داشت. وقتی خودش شخصا قلب رو تو سینه کسی بذاره، یعنی تماما برای اون شخص شده. آره می‌دونستم، چون حافظه سه میلیارد سالش رو با من تو همجوشی به اشتراک گذاشت. حالا هم خودش رو به من داد. از بغل تریستان بیرون اومدم و زمزمه کردم: - می‌خوام برم تو اتاقم. سمت میز رفتم. حالم خوب نبود، انگار یه نیروی عجیب و قدرتمند داشت تو رگ‌هام، با خون من جریان پیدا می‌کرد. خم شدم. کیف نقره‌ایم رو برداشتم، کتاب و دفتر‌ها رو توش گذاشتم‌. با حالی که خودمم نمی‌فهمیدمش کیف رو روی شونه‌ام انداختم. بدنم سبک بود، خیلی سبک. ولی تو دلم، تو قلبم سنگین بود. هیچ حسی نداشتم، نه شاد، نه غمگین، نه عصبی، هیچیِ هیچی خالی از احساس، یه طبل خالی شده بودم. از کنار همه که تو شوک و سکوت بودن گذشتم. قدم‌هام رو سبک سمت اتاقم برداشت. به کریستال‌های درخشان که غار رو روشن کرده بودن نگاه کردم، بعد وارد اتاقم شدم. روی تخت نشستم، کیفمم یه گوشه انداختم‌. تو سکوت به دیوار خیره شدم. بدون فکر، بدون هدف...
  19. سبزی‌ها رو داشتم پاک می‌کردم زنگ خونه خورد. هنوز کامل زنگ نخورده مامانم به من نگاه کرد. -پاشو جواب بده ببین کیه. شونه‌هام شل شد، خواستم بگم حال ندارم. بی‌خیالی به خودم گفتم و بلند شدم. دست‌هام گلی بود، اهمیت ندادم و گوشی رو برداشتم. - بله؟ صدای ضعیف شهین‌خانم گوشم رو پر کرد. - دخترم منم باز می‌کنی؟ بی حرف کلید رو زدم. صدا اومد اما در باز نشد. لبخند حرصی زدم: - الان میام باز می‌کنم. از روی چوب لباسی، چادر گل‌دارِ زمینه سفیدِ گل آبی رو برداشتم سر کردم. مامان: دانژه کی بود؟ در حال رو باز کردم و جواب دادم: - کیه به نظرت؟ شهین خانم. دوتا پله ایوان رو پایین رفتم. لخ لخ کنان دمپاییم رو کشیدم در رو باز کردم. هنوز کامل باز نشده، در رو هول داد و با چادر سیاهش خودش رو باد زد، عرق فرضی پشت لبش رو پاک کرد. - چقدر گرمه! قربون خدا برم کفر نباشه هواش داره ما رو می‌کشه. تا ذهنم بیاد رفرش بشه، منو کشید. چلپ چلپ چپ و راستی بوسم کرد. بوی عطر نمازش بینیم رو پر کرد. بی‌اراده لبخند زدم. - خوش اومدی، بفرمایید مامانم تو خونه‌است. لنگ زنان بخاطر کوتاهی پای چپش جلو افتاد و گفت: - خاطره چندبار خواست بیاد پیشت، خیاطی مگه برای آدم وقت می‌ذاره. الهی نمونم بچه‌ام کمر دردی و چشم دردی شده، حتی وقت نمی‌کنه بیاد. به آسمون نگاه کردم. الان طعنه زد؟ یا یه قند پر زهر به خوردم داد؟ محترمانه جواب دادم: - چرخش همیشه بچرخه، بعد خودم یه سر بهش می‌زنم. پشت سرش تو خونه رفتم. خنده شادی کرد و گفت: - دلم نمیاد الان بگم ولی بیا بشین تا بگم. این حالت صورتش میگه یه اتفاق خوش افتاده. با مادرم سلام و احوال پرسی کرد. من هم رفتم آشپزخونه، سماور رو آب کردم و زیرش رو بالا بردم. قوی رو شستم چای ریختم تا آب جوش بشه چای درست کنم. مامانم بلند صدام کرد: - دانژه، یه چای هم بذار. به کابینت فلزی تکیه دادم. گوشه ناخنم بالا رفته بود و جواب دادم: - گذاشتم. با دندون گوشه ناخنم رو کندم. سوزشی زد، به لباسم انگشتم و فشارش دادم. خمیازه کشیدم. در یخچال رو باز کردم، ظرف میوه رو برداشتم همراه پیش دستی بردم. روی میز میوه‌ها رو گذاشتم و تعارف کردم. نشستم و به مامان و شهین خانوم نگاه کردم پرسیدم: - چی شده؟ شهین‌خانم سرخ و سفید شد. دست روی سینه‌اش گذاشت و گفت: - الهی بخت همه باز بشه، الهی همه عروس بشن، الهی... انقدر الهی الهی گفت که بالاخره با چشم‌های خیس ادامه داد: - دیشب خاطره نامزد کرد. گفتیم تو سکوت باشه تو دهن مردم نیفته. مامان یه نگاه خالصانه به من کرد، معنی نگاهش این بود که ببین، نگاه کن، این هم شوهر کرد و تو هنوز موندی‌. مادرم با خوشحالی شادی کرد. با غیظ و از ته دل گفت: - ایشاالله شهین‌جون، ایشاالله. خوب کردی نگفتی، حالا عروسی کیه؟ شهین‌خانم با لبخند جواب داد: - ایشاالله قسمت دختر تو هم. مکث کرد و با فکر گفت: - والا دخترم گفته دو ماه نامزدی، یک سال عقد و یک سال بعد عروسی. من که میدونی کوثر فقط یدونه دختر دارم و سه تا پسر. برادر‌های خاطره هم که نگم رو خواهرشون حساس! گفتن هر چی خاطره بگه. اصلا بدون وقفه و نفس فقط از دخترش و پسراش گفت. بلند شدم، بی‌تفاوت آشپزخونه رفتم. حالا بعد رفتنش مامان هی تو سر من می‌کوبه. اخم‌هام تو هم رفت و ترش کردم. حس اضافه بودن، سر بار بودن داشتم. دستی روی صورتم کشیدم. من همش بیست و شش سالمه، یعنی پیر شدم؟ اگه پدرم بود اون هم فشار می‌اورد؟ چشم‌هام رو بستم و به سیزده سال پیش که سیزده سالم بود فکر کردم. زمانی که بابا نازم رو می‌خرید. وقتی اذان می‌گفت صدای مردونه‌اش سحر، خونه رو پر می‌کرد. با صدای مامان از جا پریدم. سماور داشت سوت می‌زد. قوری رو برداشتم زیر شیر سماور گرفتم و گفتم: - جانم مامان؟ - چای بیار. انگار منو می‌دید سر تکون دادم. - چشم. دست روی چشم‌هام که نم‌دار بود کشیدم. دلم برای بابام تنگ شده. بغضم رو قورت دادم. دیگه به این بغض عادت داشتم. استکان‌ها رو تو سینی چیدم. قند هم گذاشتم تا چای دم بیاد‌. چشمم به سبزی‌ها تو آب افتاد. آبکشی کردم. تو آبکش سفید، دور بادمجانی ریختم‌. یه بسته سینه مرغ در اوردم. تو کاسه گذاشتم ناهار درست کنم. چای هم ریختم و بردم، جلو مامان و شهین خانم گذاشتم. زمزمه کردم: - نوش‌جان. بلند‌تر گفتم: - مامان میرم تو اتاقم کار دارم. منتظر جواب نموندم و سمت اتاقم رفتم. یه اتاق نه متری داشتم. تنها وسایل درونش یه آینه قدی بود با سه‌تا شلف گلدار که لوازم آرایشیم، شونه و عطرم روش بود. یه تخت قیژ قیژ کنان هم داشتم، نخوابیدن روش خیلی صرف داشت تا خوابیدن روش، چون خیلی صدا داشت. اتاقم یه پنجره داشت پشت حیاط خلوت رو نشون می‌داد. سرویس بهداشتی هم تو اتاقم نداشتم، بیرون اتاقم بود. لبه تختم نشستم که جیغش هوا رفت. گوشیم رو برداشتم که سه پیام و پنج تماس بی پاسخ داشتم. گوشیم پوکو بود مدلx3 با پول خودم خریده بودمش. دستی زیر بینیم کشیدم، به شماره کیمیا نگاه کردم. پیامش رو باز کردم. « سلام دانی جون، یه کار دارم برای تو هلوووو.» کار؟ چه کاری؟! کنجکاو پیام دوم رو باز کردم. « متین مشتاقی، این جا محل کارشه«...»؛ به یه منشی نیاز داره. خره، نگی من خر زدم ارشد گرفتم برم منشی بشم ها؟ با این افکار پوسیدت تا ابد با اون مدرک نچسخونه‌ات می‌پوسی و کار گیرت نمیاد.» آهی کشیدم. راست می‌گفت تا کی امید بشم کاره‌ای بشم؟ باید دنبال کار باشم. کیمیا گرافیک رفته خودش هم منشی یه شرکت بزرگه، هم بیمه‌ شده هم ماهانه پول خوبی می‌گیره که می‌تونه اموراتش رو بگذرونه. به محل کار متین مشتاقی خیره شدم. شرکت بازرگانی! یه منشی معتمد می‌خواست. وسوسه شده بودم. پیام سوم رو باز کردم. « تو هم که ماشاالله باشه بجز زبان مادری به چهار زبان مسلط هستی. خری نری، من اگه خودم کار نداشتم می‌رفتم، باور کن عالیه.» گوشی تو دستم لرزید خود کیمیا بود! سریع جواب دادم. صداش رو نازک کرده بود. معلومه سر کاره. - سلام عزیزم، چه عجب جواب گوشیت رو دادی‌. لبخند زدم. - تو اتاقم بود نشنیدم. باکلاس پرسید: - پیام داده بودم، دیدی؟ تایید کردم و گفتم: - آره، اما بدرد من نمی‌خوره. غرش کرد بعد یهو خودش رو کنترل کرد. - منو تو هم دیگه رو می‌بینیم عزیزم، بهتر از این کار وجود نداره قبول کن. یه جوری می‌گفت عزیزم از صدتا دری وری بدتر بود. خندیدم. - باشه الان آماده میشم، گفته از ساعت یازده تا دو می‌تونیم بریم برای مصاحبه کاری الان یازده و نیمه، میرم اگه انتخاب شدم که هیچ، اگه شدم که میرم. خوشحال شد و گفت: - خبرشو بده عشقم، عاشقتم بوس بای. قهقهه زدم. هر وقت رفیعی رو می‌بینه این جوری حرف میزنه؛ معلومه الان هم جلوش اومده با من این جوری حرف زده. خداحافظی کردم و قطع کردم.
  1. نمایش فعالیت های بیشتر
×
×
  • اضافه کردن...