رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

تمامی فعالیت ها

این جریان به طور خودکار بروزرسانی می شود

  1. ساعت گذشته
  2. اطلاعیه انتشار اثر جدید در نودهشتیا!! 📢کوچه پس کوچه های شهر منتشر شد!! 🔹 نویسنده: @Kahkeshan از دلنویسان محبوب انجمن نودهشتیا 🔹 ژانر: عاشقانه، تراژدی 🔹 تعداد صفحات: ۱۰ 🖋🦋مقدمه: هفته‌ها، روزها، ساعت‌ها، دقیقه‌ها و ثانیه‌ها گذشته‌اند ولی هنوز آخرین نگاهت، اخرین نگاهم یادم نرفته. هر شب به شوق دیدنت... 📚📌قسمتی از متن: عجب روزگار بی‌وفایی هست، خودت را از من گرفت ولی خاطراتت را نه. هر روز از نبودنت جان می‌دهم و باز... 🔗 برای خواندن دلنوشته، به لینک زیر مراجعه کنید: https://98ia-shop.ir/2025/04/18/دانلود-دلنوشته-کوچه-پس-کوچه-های-شهر-از-ک/
  3. do.php?imgf=org-ba8bc7fa72bd2.jpg

    do.php?imgf=org-ac7e6a9db1ec1.jpg

    شات‌ها مال دیروز و امروزه

    چه کردی دخترم❤️‍🔥

  4. امروز
  5. بعدش باهم رفتیم پایین و دیدم یه ون مشکی بزرگ سر کوچه پارک کرده. آرون با تردید گفت: ـ باران زنه مافیا نباشه؟ خندیدم و گفتم: ـ چرت نگو آرون. تا نزدیکش شدیم، یه مرد هیکلی در رو باز کرد و ما رفتیم داخل. پروانه خانوم روبروم نشسته بود و با دیدن آرون یهو گفت: ـ یادم نمیاد منتظر شما بوده باشم! بفرمایید پایین لطفا. قبل اینکه آرون چیزی بگه گفتم: ـ آرون مثل برادرم میمونه پروانه خانوم. میخواد از شما مطمئن بشه. پروانه خانوم پوزخندی زد و گفت: ـ جای تو پیش من از پیش خانواده این پسر امن تره ولی حالا که خودت می‌خوای می‌تونه بیاد. آرون با تندی پرسید: ـ الناز شما رو از کجا پیدا کرده خانوم؟ پروانه خانوم با بی پروایی گفت: ـ من با خواهر ... کاری ندارم. رضا سوار شو. یهو آرون با فحشی که شنید میخواست به پروانه خانوم حمله کنه که محافظش محکم بازوشو گرفت تو دستش و آرون از درد باعث شد سرجاش بشینه. پروانه خانوم با انگشت اشاره بهش اشاره کرد و گفت: ـ اینجا فقط بخاطر حرف این دختر نشستی. حد خودت رو بدون پسر خوب. یجورایی ته دلم کیف میکردم که اینقدر بهم ارزش میداد. آرون با اینکه خون خونشو میخورد سعی کرد آروم بشینه، پروانه خانوم پشتی داد و پاشو انداخت رو پاشو گفت: ـ گرچه که تو برخلاف خانوادتی واسه همین این حرکتت رو به حساب غیرتت میدارم. پروانه خانوم هرکسی که بود، عمو اینارو کامل می‌شناخت یا واقعا هم راجب من خیلی خوب تحقیق کرده بود.
  6. اینقدر تو فکر بودم که اصلا به چشم غره‌های زنعمو توجهی نمی‌کردم. النازم که یسرع در حال عشوه ریختن برای پسردایی بود و بقیه هم مشغول حرف زدن بودن. فقط من تو اون جمع تنها نشسته بودم و به اون خونه و پروانه خانوم و اون پسره فکر می‌کردم. اون شب اینقدر این پهلو اون پهلو کردم که بالاخره خوابم برد. ندای ته دلم بهم می‌گفت هرچند کار سختی بود اما به سختی و عذاب این خونه و خانواده می‌ارزید. علاوه بر اون ثوابم داشت. پروانه خانوم زن مقتدری بود اما مثل زنعمو بنظر نمی‌رسید و واقعا حرفاش از ته دل بود. با اینکه شب دیر خوابیدم اما صبح زود از خواب بیدار شدم و پاورچین پاورچین رفتم سراغ اتاق آرون و دیدم که اونم بیدار شده و داره سوییشرتشو می‌پوشه، بنابراین رفتم سراغ اتاق خودم و زنگ زدم به شماره‌ایی که بهم داد، یه بوق نخورده جواب داد، گفتم: ـ سلام گفت: ـ سلام دخترم، فکراتو کردی؟ یه نفس عمیقی کشیدم و گفتم: ـ قبول می‌کنم. جدیتش باعث نمی‌شد که خوشحالیشو راحت بروز بده اما متوجه بودم که خیلی خوشحال شده و سریع گفت: ـ دم درم. باورم نمی‌شد. مطمئن بودم از سر صبح اینجا بوده، ولی آخه این زن کیه؟ چجوری اینقدر اطلاعات از من و زندگیم داره یا اصلا چجوری آدرس خونه رو پیدا کرد؟! بعید می‌دونم اون الناز گاو بهش چیزی گفته باشه. ولی هر طوری بود باید درمی آوردم که این کار رو از کجا برام پیدا کرده؟ چون جایی که پای الناز و زنعمو درمیون باشه نباید به همین راحتی اعتماد کرد! یهو در اتاق باز شد و آرون گفت: ـ بریم باران؟ کیفمو برداشتم و گفتم: ـ دم در وایستاده آرون. آرون با تعجب نگام کرد و گفت: ـ چی؟ آدرس اینجا رو بهش دادی مگه؟ گفتم: ـ نه آرون ولی اون خیلی چیزا راجب من می‌دونه. آرون گفت: ـ بریم ببینیم که این آدم کیه!؟ میتونم تو رو دستش بسپارم یا نه
  7. ساعت هفت صبحه، ولی صدای «بع‌بع» از صدای بوق ماشین بیشتره. تو کوچه‌ی ما، از دمِ درِ ننه‌زرین تا تهِ بن‌بست، هر خونه یه تئاتر زنده‌ست. بوی صابون و پهن قاطی شده، صدای جیغ بچه‌ها با سر و صدای مردا مخلوط و گوسفندا تو شوک فرهنگی. نوید، بچه‌ی کبری خانوم، با یه پیش‌بند صورتی که روش نوشته «شِف عشق»، رو چهارپایه وایستاده و با شیلنگ سیاه باغچه گوسفندش رو می‌شوره. نه که فقط بشوره، براش شعر هم می‌خونه: «گُس‌گُس نازی، قراره بری فازی... ولی نترس جون دل، اون دنیا هم هست علف!» ما، یعنی من و علی‌کوچیکه و سمیه و ممد، از پشت نرده‌ها تماشا می‌کردیم. ننه‌زرین هم از رو پشت‌بوم، دستمال انداخته بود رو سرش و داد می‌زد: ـ کبری! به این بچه‌ت بگو آب یخ نریزه رو گوسفند، سرما می‌خوره، نذرش قبول نیستا! کبری خانوم از توی حیاط همون‌طور که سبزی پاک‌ می‌کرد گفت: ـ ننه قربونت، همون سالی که گفتی گوشت سرد نباشه، سه تا پیت گوشت گندید! نوید یه لحظه ایستاد، دستاشو گذاشت دور دهنش و رو به گوسفند گفت: ـ می‌شنوی؟ تو رو دارن نذر می‌کنن، بعد واسه‌ت بحث فیزیک کوانتومی گوشت می‌کنن! پدرش، آقا داوود، که از دیشب خواب درست نداشته چون تا صبح کابوس بع‌بع می‌دیده، از پشت پنجره داد زد: ـ اگه تا ده دقیقه دیگه نخوابونیش، با همون شیلنگ می‌زنم پشتت، مثل اول دبیرستان! نوید همون‌طور که یه قطره شامپو می‌ریخت رو سر گوسفند گفت: ـ بابا بذار یه بار با دل قربونی کنیم، من با این گوسفند خیلی حرف زدم، دیگه نمی‌تونم مثل بقیه بکشمش. گوسفندم، انگار حرف فهمیده باشه، یه «بعععععع» بلند زد و سرشو گذاشت رو شونه‌ی نوید! ما بچه‌ها جیغ زدیم: ـ وای! اینا عاشق شدن! علی کوچیکه با دهن پر از یخمک گفت: ـ به نظرم اگه این گوسفند حرف بزنه، مستقیم باید بفرستیمش صداوسیما! نوید با حرص گفت: ـ مسخره نکن! دیشب خواب دیدم که این گوسفند تو یه لباس سفید وایساده، فرشته‌ها دورشن، بعد یه صدایی می‌گه: «او را برگزیدیم…» سمیه گفت: ـ شاید خدا انتخابش کرده که شهید بشه؟ نوید گفت: ـ یا شاید انتخابش کرده که اصلاً شهید نشه! پدرش دوباره از تو داد زد: ـ یا انتخاب کرده بفرستدت روان‌پزشک! همین موقع صدای حاج کریم قصاب از ته کوچه اومد. ـ این گوسفند شماره‌ی چنده؟ نوید برگشت و با صدا گفت: ـ شماره‌ی پنج! کریم یه مکث کرد. بعد زیر لب غر زد: ـ شماره‌ی پنج… لعنت به شماره‌ی پنج! ما همگی خشکمون زد. یعنی چی؟ گوسفند شماره‌ی پنج چه مرگشه؟ نوید پرسید: ـ حاج کریم؟ چرا اینو گفتی؟ حاج کریم سرشو خاروند... .
  8. به چشاش نگاش کردم و با بغض گفتم: ـ آرون می‌دونی که تو رو خیلی دوست دارم ولی تو این خونه فقط تویی که دلت میخواد من اینجا باشم. خودت می‌دونی که چقدر از سرکوفتهای مادرت و خواهرت خسته شدم. بعضی اوقات که خونه‌ایی، داری تیکه هاشونو میبینی اما به احتمال زیاد قبول کنم. از سربار بودن خسته شدم. آرون کلافه از اینکه حق با منه گفت: ـ باران ولی پریدم وسط حرفش و گفتم: ـ میدونم که درک می‌کنی و نمی‌ذاری بیشتر از این اذیت بشم. آرون گفت: ـ آخه از کجا می‌دونی اونجا اذیت نمی‌شی؟ بعدشم بابام قیم توعه. مطمئن باش ولت نمی‌کنه. اشکامو پاک کردم و گفتم: ـ تا اون موقع یه کاری می‌کنم ولی مطمئن باش عمو هم از جواب پس دادن به زن و بچش خسته شده. خیالش راحت تره. آرون با اینکه راضی نبود ولی گفت: ـ هر وقت میخوای بری، منم باهات میام. تنهات نمیذارم. لبخندی عمیق زدم و بهش نگاه کردم. بعضا شک می‌کردم که این پسر رو زنعمو بدنیا آورده باشه بس که خوب بود و شبیهشون نبود.
  9. سلام علیک سرسری کردم و بدون اینکه زنعمو روم زوم بشه رفتم بالا و به الناز اشاره کردم تا بیاد تو اتاقم. مقنعمو درآوردم انداختم رو تخت که الناز اومد و پرسید: ـ چی شد رفتی؟ با عصبانیت بهش گفتم: ـ کاری که برام پیدا کردی این بود؟؟ مراقبت از یه پسر فلج؟ مگه من پرستارم؟ خیلی عادی گفت: ـ خب حالا چقدر بهت برمیخوره!! عزیزم وقتی دنبال پول خوبی باید عواقبشم تحمل کنی. بازم با عصبانیت گفتم: ـ موضوع عواقبش نیست‌ منتها من این کاره نیستم. الناز اومد نزدیکم و گفت: ـ برای خلاص شدن از اینجا مجبوری دخترعمو. وگرنه تا آخر عمرت باید بیخ خانواده ما باشی. مطمئن هم باش جای دیگه همچین پولی بهت نمیدن. حرفاش منطقی بود. همین که قیافه نحس اینو مادرشو تحمل نمی‌کردم، می‌ارزید واقعا. ولی بازم بهش گفتم: ـ کی این‌ کارو بهت پیشنهاد داد؟ تا رفت حرفی بزنه، آرون وارد اتاق شد و گفت: ـ بچها مامان دهنم رو سرویس کرد، کجایین؟ الناز با حالت طلبکارانه گفت: ـ آخه خوبی هم به دخترعموت نیومده. بعدش هم با عصبانیت رفت بیرون و در رو محکم بست. آرون با تعجب بهم گفت: ـ این چی میگه باران؟ صورتم رو گرفتم بین دستام و تمام ماجرا رو از اول براش تعریف کردم. آرون با عصبانیت بلند شد و دستی بین موهاش کشید و گفت: ـ باران دیوونه شدی؟ بزار امشب خودم تکلیف الناز رو روشن میکنم. خیلی پررو شده. دستش رو کشیدم و سعی کردم مانعش بشم و گفتم: ـ آرون توروخدا همه چیزو خراب نکن. هنوز هیچی مشخص نیست. آرون چشاشو ریز کرد و رو بهم گفت: ـ باران نکنه که می‌خوای قبول کنی؟
  10. مقدمه: محله‌ی ما عجیبه... نه که بگم خاصه‌ها، نه! ولی یه‌جور خاصی خل‌وضعه! اینجا هر کی یه ساز می‌زنه؛ یکی خواب دیده پیامبر دستش رو کشیده رو سر گوسفندش، یکی گوسفندشو نذر کرده ولی دلش نیومده بکشتش، یکی هم تا عید می‌شه گوشت یخ‌زدۀ پارسال رو از فریزر درمیاره و قربونی اعلام می‌کنه! قصابمون حاج کریمه، ولی تا یه گوسفند می‌بینه خودش زودتر غش می‌کنه! کبری خانوم از دو هفته قبل، هی خواب می‌بینه و تعبیر می‌کنه و شایعه می‌سازه؛ پسرش نویدم از وقتی فهمیده قراره گوسفند بکشن، هر روز با گوسفندش حرف می‌زنه و واسش لالایی می‌خونه! خلاصه اینجا محله‌ایه که گوسفند قربونی نیست... سوژه‌ست! و عید قربان؟ یه بهونه‌ست واسه هرج‌ومرج، خنده، و گاهی… یه عالمه آبروریزی محترمانه!
  11. درحالی که غرق فکر بودم با اتوبوس خودم رو به خونه رسوندم. باید با آرون حرف می‌زدم. کاری که قرار بود انجامش بدم یه کار معمولی نبود و من نمی‌تونستم بدون فکر قبولش کنم. مراقبت از یه پسر فلج اصلاً کار راحتی نبود. کلید انداختم و وارد حیاط شدم. یروصدایی که از داخل خونه می‌شنیدم مطمئنم کرد که مهمون‌ها تشریف آوردن و من امیدوار بودم زن عمو به‌خاطر دیر کردنم سرم غر نزنه چون به هیچ وجه حوصله اون و مهمون‌هاشون رو نداشتم.
  12. از سؤال پرهام جا خورد. پسرک همیشه عادت داشت هنگام قصه گفتنش سؤال کند، اما این سؤال برای یک پسر چهار ساله زیادی عجیب به‌ نظر می‌رسید؛ با این‌حال سعی کرد تعجبش را در چهره‌اش نشان ندهد. - معلومه؛ همه‌ی پدر و مادرها بچه‌هاشون رو دوست دارن. پسرک باز پرسید: - پسرشجاع هم پدرش رو دوست داشت؟ مات و مبهوت به پسرک نگاه کرد. از ذهنش گذشت که نکند پسرک حرف‌های قادر را شنیده‌ باشد؟ - خب... خب، آره دوستش داشت. پرهام با ناراحتی گفت: - اما من بابا قادر رو دوست ندارم. نفسش را با ناراحتی بیرون داد. حالا مطمئن شده‌ بود که پسرک حرف‌هایشان را شنیده‌. پرهام با اخم ادامه داد: - اون همش داد می‌زنه، تو رو کتک می‌زنه؛ من ازش می‌ترسم، من دوسش ندارم. خودش را در آغوش او جا کرد و با بغض نالید: - تورو خدا نذار من رو ببره؛ من نمی‌خوام از پیش تو برم؛ می‌خوام همیشه پیشِ تو بمونم. لبش را به دندان گرفت تا اشک نریزد. - نمی‌ذارم عزیزم؛ نمی‌ذارم تو رو از من جدا کنه. پسرک را محکم به خودش فشرد. خودش هم به حرف‌هایی که می‌زد اطمینان نداشت، اما می‌دانست زندگی او بدون برادر کوچکش از مرگ هم بدتر بود. *** بی‌قرار و کلافه پابه‌پا شد و با پشت انگشتش به در کوبید. دیشب را تا خود صبح بیدار مانده‌ بود و به وضعیتشان فکر کرده‌ بود. در که باز شد نگاهش را به سامانی که چشمان خمارش نشان می‌داد که تازه از خواب بیدار شده دوخت و با عجله گفت: - میشه شماره‌ی آقای تقوی رو بهم بدین؟ سامان که ماتِ چهره‌ی رنگ پریده و چشمان سرخ او شده ‌بود پرسید: - چت شده تو این وقت صبح؟ شماره‌ی امیرعلی رو می‌خوای چی‌کار؟ چشمانش را که به شدت می‌سوخت روی هم فشرد. احساس می‌کرد چشمان سرخش کم مانده که از فشار و بی‌خوابی از حدقه بیرون بپرد. - می‌خوام درباره‌ی قادر باهاش حرف بزنم؛ می‌خوام ببینم اگه قادر... اگه بره دادگاه... . سامان نرم بازویش را لمس کرد. سردی تنش حتی از روی لباس هم قابل تشخیص بود. - هی! چت شده تو؟ این چه قیافه‌ایه؟ هیچ خوابیدی دیشب؟ دست سامان را از روی بازویش پس زد و پشت گردن دردناکش را محکم فشرد. کلافه بود، عصبی بود و احساس می‌کرد تمام تار و پود تنش به شکل وحشتناکی کشیده ‌می‌شود. - ببخشید که بیدارتون کردم؛ من فقط... من فقط شماره‌ی آقای تقوی رو می‌خواستم. سامان متعجب و وحشت‌زده از رفتارهای عجیب و غیرعادیِ او سر تکان داد و درحالی که دستش را می‌گرفت و او را به داخل اتاقش راهنمایی می‌کرد گفت: - خیله خب باشه شماره‌اش رو بهت میدم، اصلاً زنگ می‌زنم خودش بیاد اینجا هر سؤالی داری ازش بپرس؛ خوبه؟ حالا بیا یه دقیقه اینجا بشین ببینم چت شده! @QAZAL
  13. پرهام را روی تخت خواباند و خودش لبه‌ی تخت نشست. آرام کفش و جوراب‌های پرهام را از پایش بیرون آورد و آن‌ها را روی عسلیِ کنار تخت گذاشت. صورتش را بین دستانش گرفت و نفسش را لرزان بیرون داد. فکر رفتن پرهام دست از سرش برنمی‌داشت. با این که حرف‌های سامان کمی دلگرمش می‌کرد، اما می‌دانست که قادر آدم حرف زدن نیست‌ و اگر کاری بخواهد بکند دستِ آخر انجامش خواهد داد و همین ترس به جانش انداخته‌ بود. علاقه‌اش به پرهام یک ‌طرف بود و ترس از آسیب دیدن یا ناراحتیِ‌ پسرک هم از طرف دیگر حالش را آشوب می‌کرد. - آبجی؟ متعجب به سمت پرهامی که حالا با چشمان خمار از خواب نگاهش می‌کرد برگشت‌. - تو مگه خواب نبودی؟ پسرک خمیازه‌ای کشید و گفت: - صداتون رو شنیدم بیدار شدم. پوفی کشید و سعی کرد به روی پسرک لبخند بزند. فقط امیدوار بود که برادرش حرف‌های قادر را نشنیده ‌باشد‌. - ببخشید عزیزم؛ حالا دیگه کسی حرفی نمی‌زنه می‌تونی راحت بخوابی. پسرک به سمتی که او نشسته‌ بود غلت زد. - دیگه خوابم نمی‌بره. دستی به موهای نرمش کشید و به آرامی گفت: - چی‌کار کنم که باز خوابت ببره؟ پسرک اخم محوی کرد. قادر همیشه در هنگام فکر کردن اخم می‌کرد و این اخلاقش را پرهام هم به ارث برده ‌بود. آهی کشید؛ قادر هر چه که بود پدرش بود و او نمی‌توانست منکر رابطه‌ی خونی‌شان بشود. - برام قصه بگو. خودش را روی تخت بالا کشید و کنار پسرک دراز کشید. - چه قصه‌ای بگم؟ پسرک شانه بالا انداخت. - قصه‌ی پسر شجاع خوبه؟ پرهام «اوهومی» گفت. با لبخند نگاهش کرد. - خیله خب؛ چشمات رو ببند تا برات بگم. پسرک چشم بست و او ادامه داد: - یکی بود یکی نبود، یه پسر بود به اسم پسرشجاع که با خانواده‌اش کنار جنگل زندگی می‌کرد؛ پسر شجاع بازی کردن توی جنگل رو دوست داشت و از فتح کردن تپه‌ها و بالا رفتن از درخت‌ها نمی‌ترسید. پدر اون یه شکارچی بود که با شکار حیوون‌ها برای خانواده‌اش غذا میاورد. پدرش وقت شکار یه سنگ سیاه رو با خودش می‌برد و اون سنگ باعث می‌شد که همیشه حیوون‌ها رو برای شکار کردن پیدا کنه. اما یه روز که برای شکار به جنگل رفته‌ بود... . پرهام چشمانش را گشود و میان حرفش پرسید: - پدرش پسرشجاع رو دوست داشت؟
  14. دوباره جرعه‌ای قهوه خورد، این‌بار من پرسیدم: ـ ببخشید ولی چه یهو وسط حرفم بلند شد و با لبخند بهم گفت: ـ بیا با پسرم آشنات کنم. یا خدا! این چی داشت میگفت؟! یهو با جدیت گفتم: ـ ببخشید من اصلا نمی‌فهمم شما راجب چی حرف میزنین!؟ گفت: ـ صبور باش، بیا بالا. آروم آروم پشت سرش برخلاف عقلم که می‌گفت از اینجا برو بیرون، رفتم بالا. بالا چهار تا اتاق بود که در همشون بسته بود. در اتاق روبرو رو باز کرد. اولین چیزی که دیدم یه پسری بود که پشت به ما روی ویلچر تو بالکن نشسته بود. اتاقش نامرتب و یسری از کفشاش رو زمین پخش و پلا بود. دلم یهو کباب شد. خانومه گفت: ـ با هیچکس کنار نمیاد، آخرین پرستارشم دیروز ازش عاصی شد و گذاشت رفت. در رو بستم و آروم بهش گفتم: ـ ببینین، من بابت کار دیگه‌ایی اومده بودم اینجا. من میخواستم هر چی سریع‌تر پول دربیارم و بعلاوه اینکه نه پرستارم یهو دوباره وسط حرفم گفت: ـ میدونم، باران اکبری متولد ۷۹. لیسانس مدیریت صنایع داری و پدر و مادرت رو تو سن پانزده سالگی توی تصادف از دست دادی و پیش خانواده عموت زندگی می‌کنی. فیوز از کله‌ام پرید! کل شجرناممو درآورده بود. چطور ممکنه؟! با لکنت گفتم: ـ شما منو میشناسین؟ الناز بهتون اینارو گفته؟ با تعجب نگام کرد و گفت: ـ من الناز نمیشناسم ولی کسی که پیشم بابت کار بخواد بیاد، قبلش خوب راجبش تحقیق می‌کنم می‌دونم هم که تو به این کار احتیاج داری. گفتم: ـ آخه من مگه چیزی از پرستاری می‌دونم که از این آقا گفت: ـ عرشیا. دوباره تعجب کردم و گفتم: ـ چی؟ گفت: ـ اسمش عرشیاست. یهو دلم رفت پیش عرشیا دوست بچگی خودم، میخواستم مثل فیلم ترکی بگم این همون عرشیاست که تو دلم یه خفه‌شویی به خودم گفتم. بعدشم یادمه تو بچگی چندین بار خونشون رفته بودم. نه خونشون اینجا بود و نه مادرش این خانومه بود. دستام رو گرفت و گفت: ـ ببین اگه به پسرم کمک کنی، هرچی بخوای بهت میدم. دیگه لازم نیست برگردی خونه عموت. میتونی اینجا زندگی کنی. هیچکس هم نمی‌تونه کاری باهات داشته باشه. حرفاش به دلم نشست ولی آخه مگه من میتونستم؟! مگه به همین راحتی بود؟ دوباره در رو باز کرد و گفت: ـ می‌خوای باهاش آشنا شی؟ سریع گفتم: ـ اگه اجازه بدین می‌خوام یکم فکر کنم، فردا بهتون جواب میدم. کارتشو از تو جیبش درآورد و گفت: ـ پروانه هستم. اگه جوابت مثبت بود بهم زنگ بزن، رانندمو بفرستم دنبالت. سری تکون دادم و باهاش خداحافظی کردم و پله ها رو دوتا یکی کردم و رفتم بیرون.
  15. وایب خوبی ازش گرفتم. تو نگاه اول مهربون بنظر می‌رسید. وقتی نشستم بهم گفت: ـ دخترم چی میخوری برات بیارم؟ آخرین بار مامانم منو دخترم صدا زده بود. الهی بمیرم براش. یهو از فکر اومدم بیرون و گفتم: ـ چیزی نمیخورم مرسی. دستاشو زد بهم و گفت: ـ پس بریم سر اصل مطلب. برای کار اومدی اینجا درسته؟ سرمو به نشونه تایید تکون دادم و ادامه داد و گفت: ـ ببین اینجا همه چیز برات فراهمه، اگه بتونی ازش مراقبت کنی و کاری کنی با دنیا آشتی کنه، همه کاری برات می‌کنم. برام خیلی ارزشمنده. گنگ نگاهش میکردم. تا قبل حرفاش فکر میکردم باید کارگری کنم اما این زن راجب چیزه دیگه‌ای حرف می‌زد. اون خانوم میانسال براش قهوه ایی‌ آورد و یه لب خورد و گفت: ـ یکی از کارمندام بهم گفت که خیلی به این کار احتیاج داری. حس میکنم تو میتونی باهاش کنار بیای برخلاف بقیه.
  16. اما بازم دلم طاقت نیورد، حوصله اون جمعو آدمای داخلشو نداشتم. بهرحال ریسکو به جون خریدم و بعد از کلاس عمومیم سوار مترو شدم و رفتم سمت زعفرانیه. می‌خواستم ببینم الناز چه کاری برام پیدا کرده بود. بعد حدود یک ساعت رسیدم دم در یه قصر. خونشون حداقل پنج برابر خونه عمو اینا بود. بسم الله ایی گفتم و با ترس زنگ در رو زدم و بدون اینکه کسی جواب بده وارد شدم. یه حیاط بزرگ با کلی درختای کاج و یه استخر وسط حیاط بود. مشخص بود هر کسی که هست خیلی مایه داره. تابی هم گوشه حیاط وصل بود. آروم آروم همون‌طور که به جزییات نگاه می‌کردم رفتم بالا که در باز شد و یه زن میانسال که اول از همه لاکای قرمزش نظرمو جلب کرد بهم با جدیت سلام کرد. داشتم کفشامو درمی‌آوردم که گفت: ـ نمی‌خواد بفرمایید داخل الان خانوم می‌رسن. وااا!! یعنی این صاحب اونجا نبود؟؟ بدون اینکه چیزی بگم رفتم داخل. حقیقتا شبیه هتل پنج ستاره بود این خونه. هیچ صدایی از داخل نمیومد جز اینکه بعد از چند دقیقه صدای پاشنه کفش شنیدم. برگشتم سمت پله و دیدم یه خانوم همسن و سال زنعمو اما کمی لنگان لنگان داره میاد پایین. خانومه لبخندعمیقی بهم زد و گفت: ـ بفرما دخترم رو بشین.
  17. مردد به کاغذ تو دستم نگاه کردم. یعنی باید برم؟کارای این دختر قابل اعتماده؟ شاید نباید ازش کمک میگرفتم. تا آخر زمان دانشگاه حواسم به هیچ درسی نبود و همه فکرم دور اون کاغذ و آدرس می‌گشت. یهو یه فکری به ذهنم رسید گوشیم رو برداشتم و با آرون تماس گرفتم: - الو؟ آرون؟ - الو؟ سلام باران خانوم؛ آفتاب از کدوم طرف دراومده؟ به ساعت مچی‌ام نگاه میکنم چیز زیادی تا کلاسم نمونده: - سلام، آرون من کلاسم داره شروع میشه زنگ زدم مطمئن بشم امشب میای دیگه؟ آرون بعد از مکث کوتاهی گفت: - چطور؟ همونطور که از کیفم رو برداشتم و به سمت کلاسم راه افتادم گفتم: - کارت دارم، میای دیگه؟ - وقتی باران خانوم بخواد بله میام. خوشحال با گفتن "پس میبینمت" ازش خداحافظی کردم و وارد آخرین کلاس امروز شدم. باید امشب درموردش باهاش صحبت می‌کردم و ازش کمک میگرفتم، اون میتونست خیالم رو راحت کنه که این کار درسته یا نه.
  18. دیروز
  19. هیچ سقفی، جای سقف اول رو نمی‌گیره. 

    در نهایت ما برگشتیم سر خونه زندگی‌ اولمون؛)

     

  20. سلاممممم

  21. ببین چه دختر حرف گوش‌کنیم🥲🥺😂

  22. ••مقدمه•• مرگ همیشه آغاز نیست؛ گاهی امتدادی‌ست از یک امضای سرد، برای بقا. جسدهایی که با نظمی بیمارگونه و بی‌رحم، در شهرهای دور و نزدیک ردیف می‌شوند، دونات صورتی‌ای که روی سینه‌ی بریده‌ی زن‌ها جا خوش می‌کند، مثل تمسخری کودکانه از یک جنون خون‌خوار است؛و چهره‌ای که پشت سکوت و عقربه‌ها پنهان مانده، به‌نظرتان این‌ها نشانه‌ی چیست؟هر آن‌چه که باشد، دیگر این فقط یک پرونده نیست. این، طرحی‌ست ناتمام که مرگ، آن را با دستان قطع‌شده، با لب‌های دوخته‌شده، و با نگاهی که دیگر هرگز پلک نمی‌زند، کامل می‌کند.سیاوش، مردی برخاسته از زخم‌ها، حالا میان جنازه‌هایی به صف شده، دنبال منطق می‌گردد.اما کدام منطق؟وقتی قاتل با قوانین خودش، با لذت خودش، و با امضایی که از دل هیچ انسان عاقلی برنمی‌آید، می‌کشد و جان می‌گیرد؟چگونه می‌توان او را فهمید؟ و سؤال همین‌جاست: اگر نقشه‌ای که با خون رسم می‌شود، مقصدی نداشته باشد و فقط منتظر کسی باشد که با پای خودش وارد آن شود، آیا مطمئنی که راه رفتنِ او، از همین حالا شروع نشده؟شروعی از دل یک عشق قدیمی‌ از سرگرد؟شاید نفر بعدی، همان کسی باشد که هرگز نباید انتخاب می‌شد.
  23. پارت1 صدای استاد بیشتر شبیه لالایی بود تا تدریس! داشت از "سهراب سپهری" می‌گفت، ولی من فقط زل زده بودم به عقربه‌های ساعت که چرا اینقد کند می‌گذره. هلیا که همیشه پایه‌ی شیطنت بود، یه تیکه کاغذ کند و آروم سمت من هل داد. روش نوشته بود: «اگه بگم کلاسو بزنی بریم کافه، چیکار می‌کنی؟» یه لبخند نصفه زدم، زیرش نوشتم: «اول استادو بندازیم بیرون، بعد پایه‌م!» اونم پوزخند زد و تظاهر کرد داره با دقت جزوه می‌نویسه! استاد خسته نباشی بلندی گفت وکلاس تمام شد. کیفمو بستم و آروم گفتم: – «بالاخره نجات پیدا کردیم...» هلیا با خنده گفت: – «تو انگار تو سلول انفرادی بودی!» – «آخه ساعت هشت صبح، با صدای خواب‌آلود درباره‌ی مرگ و فروغ... خودمم دلم خواست بمیرم!» پله‌ها رو با هم اومدیم پایین. من باید می‌رفتم سر کار، هلیا اصرار داشت باهاش بریم یه دور بزنیم. – «امروزو بپیچون بریم یه قهوه بزنیم، تو که فقط کار می‌کنی.» – «نمی‌تونم... شیفتم تنهام، مشتری باشه کی لباس نشون بده؟» ازش جدا شدم و زدم تو پیاده‌رو. هوا یه جور دلنشینی خنک بود، اون‌قدری که دلم خواست چند ثانیه وایستم و فقط نفس بکشم. رسیدم جلوی مغازه، ویترین پر از مانتوهای رنگیِ بهاری بود. یه نفس عمیق کشیدم، یه لبخند نصفه زدم و وارد شدم...
  24. پارت۲۷ - بچه ها ذاکری رو نگاه کنین باز که داری میلرزی نکنه باز هیچی نبوده خونتون بخوری ها صدای ناهید بود همیشه خدا دلش میخواست من را مزحکه خاص و عام کند و خودش هرهر بخندد اعتنایی نکردم و نفس عمیقی کشیدم خودکارم را برداشتم تا در کیفم بگذارم ناهید که در میز جلو بود به طرف میز من خم شد و دست هایش را روی میز گذاشت و به صورتم زل زد - نکنه بابای معتادت کار نمیکنه که چیزی ندارین بخورین ها؟راستی شنیدم مامانتم معتاده میشینه صبح تا شب با بابات میکشه دیگه رسما به گدایی افتادین اره دیگر چیزی نشنیدم گوش هایم سوت کشید مامانم مادر برگ گلم چطور میتوانست راجب مادرم اینجور حرف بزند راجب پدرم خون جلوی چشم هایم را گرفت دیگر ناهید را نمیدیدم نگاهم به دست هایش بود که به طرف عجیبی داشت کشیده و کشیده تر میشد نمیدانم چه شد که خودکار را در وسط دستش فرو کردم و با لذت به قطره های خون که روی صورتم میپاشید خیره شدم صدای جیغ های گوش خراش ناهید هم نمیتوانست جلوی لذت تماشای این صحنه را بگیرد راوی وسط کلاس عربی ناهید دستش را که خودکار عارفه وسطش بود گرفته بود و از ته دل جیغ می‌کشید عارفه اما بهتش زده بود انگار در خواب بود که حتی جیغ های گوش خراش ناهید هم نمی‌توانست بیدارش کند سارا و خورشید که تا ان زمان داشتند به یاوه گویی های ناهید می‌خندیدند بهت زده کنار در کلاس ایستاده بودند و نمی‌توانستند چیزی که می‌بینند را هضم کنند خورشید زودتر به خود امد و بی هیچ حرفی به طرف پله های راهرو دوید پله هارا دوتا یکی پایین رفت و با رنگی پریده رو به خانم موسوی که کنار راهرو ایستاده بود وبه یکی از بچه های سال نهمی درباره موهایش تذکر می‌داد گفت - خانم خانم عارفه ناهید موسوی نگاهی به سر تا پای خورشید انداخت و با اخم گفت - درست حرف بزن ببینم چی میگی خورشید دستش را روی سینه اش گذاشت و نصفه نیمه گفت - خانم عارفه خودکار رو زد تو دست ناهید الان ناهید داره از حال میره همه‌ی کسانی که در راهرو بودند بهت زده به خورشید نگاه کردند سکوت راهرو باعث شد تازه صدای جیغ های گوش خراش ناهید به پایین برسد موسوی هول کرده چادرش را کشید و با دو به طبقه بالا رفت بچه ها همه پشت سرش رفتند در کلاس باز بود موسوی با دیدن صحنه دلخراش دست ناهید سرش گیج رفت دستش را کنار دیوار گرفت و فورا گوشی اش را در اورد به اورژانس زنگ زد ناهید با دیدن موسوی و بچه ها تازه انگار به خودش امد که از حال رفت و با همان دست روی صندلی افتاد
  25. نام رمان : در آغوش سکوت نام نویسنده: ندای.ی.م ژانر رمان : عاشقانه، درام، اجتماعی، عاشقانه‌ای متفاوت با چاشنی دردهای ناگفته، رنج‌های پنهون، رفاقت، تلاش و عشق واقعی. خلاصه رمان: گاهی وقتا زندگی چیزی بیشتر از اون چیزی که به چشم میاد، داره. یه دختر جوان با دل پر از راز و غم‌های تلخ که هیچ‌وقت کسی نفهمید چطور با گذشته‌ش کنار اومده. شاید همیشه لبخند می‌زنه، شاید همیشه فکر می‌کنی که هیچ مشکلی نداره، ولی در دلش یه داستانِ دردناک پنهانه. داستانی که هیچ‌وقت توی کلمات جا نمیشه. فقط خودش می‌دونه که چه بار سنگینی روی دوشش داره. یک روز، یه درد دندونی باعث میشه بره مطب دندانپزشکی و اونجا یه مرد رو ببینه. مردی که به‌جای اینکه با یه نگاه معمولی از کنارش رد بشه، می‌پرسه: "چرا همیشه اینقدر قوی و بی‌تفاوتی؟" این سوال، شروع یه داستان جدید میشه. مردی که نمی‌خواد فقط یه لبخند از دختر بشنوه، بلکه می‌خواد بدونه واقعاً چی توی دلشه. مردی که عاشق میشه، ولی نمی‌دونه که برای بدست آوردنش، باید از دردی عبور کنه که هیچ‌وقت ندیده. این داستان نه فقط درباره عشق، بلکه درباره آدماییه که همیشه زیر سایه‌ی گذشته‌شون زندگی می‌کنن. درباره‌ی اینکه چطور میشه بعد از یه درد بزرگ، هنوز به زندگی امید داشت. شاید تو هم یکی از اونایی باشی که یه چیزی توی دلشون هست که به هیچ‌کس نگفتن. شاید تو هم عاشق کسی بشی که باور نداره گذشته می‌تونه به آینده شکل بده. این داستان دقیقاً برای تو نوشته شده.
  26. پارت هشتاد و چهارم گفتم: ـ تیارا چرا منو تو نمی‌تونیم مثل بقیه با همدیگه حرف بزنیم؟ بهم نگاهی کرد و گفت: ـ چون دیگه حرفی واسه گفتن نمونده. گفتم: ـ من خیلی حرفا برای گفتن دارم. پرید وسط حرفم و گفت: ـ ولی من گوش شنیدن حرف‌های تکراری رو ندارم. با مظلومیت بهش نگاه کردم و گفتم: ـ یعنی این‌قدر سنگدل شدی که نمی‌تونی منو ببخشی؟ سکوت کرده بود و با بادبزن توی دستش بازی می‌کرد. خسته شده‌بودم. از این همه سکوتش خیلی خسته شده بودم. یه نفس عمیقی کشیدم و از کنارش بلند شدم. یهو نگام کرد و گفت: ـ کجا میری؟ گفتم: ـ می‌خوام یکم قدم بزنم. از کنارش دور شدم و بلند گفت: ـ پس کبابا چی؟ گفتم: ـ تو و مهدی حلش می‌کنین. از کنار مهدی و غزاله که رد شدم. مهدی پشتم راه افتاد و گفت: ـ سهند کجا میری؟ گفتم: ـ دنبالم نیا مهدی، خیلی حس خفگی می‌کنم. می‌خوام یکم قدم بزنم. گفت: ـ حالت خوبه؟ پس کیک رو کی بیاریم؟ با خونسردی کامل گفتم: ـ نمی‌دونم. هر وقت فکر کردی زمان مناسب به بیار براش. بعدش سمت چپ چرخیدم و وارد جنگل شدم. الان فقط راه رفتن می‌تونست دلم رو آروم کنه. عشق تیارا من رو بزرگ کرده بود، از خودخواهیم کم کرده بود اما لجبازیاش و گوش ندادنش دیگه خستم کرده بود. گمونم که حق با مهدیه. دیگه موندن تو این شهر هیچ فایده‌ای نداره چون تیارا بعد بهوش اومدنش، خیلی عوض شده. و متاسفانه که نمی‌تونه منو ببخشه که البته حقم داره نمی‌تونم بگم که مقصره، شاید اگه منم جاش بودم، همین کار رو می‌کردم.
  27. پارت هشتاد و سوم رو ذغال بنزین ریختم و تیارا رو صدا زدم: ـ تیارا جان یه دقیقه بیا. تیارا با اکراه بلند شد و اومد سمتم. بادبزن رو گرفتم و بهش دادم و گفتم: ـ لطفا کمک کن اینا زودتر آتیش بگیره. با اخم بهم نگاهی کرد و گفت: ـ خب به مهدی بگو، چرا به من میگی؟ با انگشت اشارم به مهدی و غزاله که زیر درخت نشسته بودن و غرق صحبت بودن، اشاره کردم و گفتم: ـ فعلا که سخت مشغولن، ناچارا تو باید کمکم کنی. یه اوفی کرد و بادبزن رو از دستم گرفت و با عصبانیت، تند تند مشغول باد زدن شد. محو چهرش شده بودم. حتی تو حالت عصبانیتش هم زیبا بود. یهو با چشم غره نگام کرد و گفت: ـ میشه زودتر کبریت رو بزنی؟ چون دستم داره می‌شکنه. سریع به خودم اومدم و با کمک تیارا منقل و روشن کردم و بعدش بدون اینکه چیزی بگه داشت می‌رفت که گفتم: ـ تیارا یه دقیقه وایستا. برگشت و گفت: ـ باز چیه؟ گفتم: ـ کمک کن سیخ های کباب رو بزارم دیگه. با تعجب گفت: ـ خب این که دیگه احتیاج به کمک نداره. حالت مظلومی به خودم گرفتم و گفتم: ـ اما آخه دست تنهام. انگار که دلش سوخت. چون طاقت نیاورد و اومد سمتم و کباب ها رو گذاشتیم رو منقل. اینا همه بهانه بود تا صورتش رو از نزدیک ببینم و چهرش رو بیشتر تو خاطرم حفظ کنم.
  1. نمایش فعالیت های بیشتر
×
×
  • اضافه کردن...