رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
به اطلاع کاربران می‌رسانیم دو انجمنِ نودهشتیا باهم ادغام شده‌اند. با این وجود، تمامی آثار شما محفوظ است و جای نگرانی نیست. در صورتی که مشکل ورود به اکانت خود را دارید، از گزینه "بازیابی پسوورد" استفاده کنید. ایدی تلگرام جهت بروز خطا: @Delbarity ×
انجمن نودهشتیا
به اطلاع کاربران می‌رسانیم دو انجمنِ نودهشتیا باهم ادغام شده‌اند. با این وجود، تمامی آثار شما محفوظ است و جای نگرانی نیست. در صورتی که مشکل ورود به اکانت خود را دارید، از گزینه "بازیابی پسوورد" استفاده کنید. ایدی تلگرام جهت بروز خطا: @Delbarity

تمامی فعالیت ها

این جریان به طور خودکار بروزرسانی می شود

  1. ساعت گذشته
  2. #پارت صد و پانزده... رها با بغض گفت_ مجبور بودم مامان‌بزرگ، نمی‌خواستم آواره بشیم. _ خب بهم می‌گفتی می‌رفتیم یه جای ارزون قیمت. _ با پولی که ما داشتیم هیچ جا بهمون نمی‌دادند آقای رسولی گفت یا باید پنجاه میلیون بذاریم رو پیش یا بلند شیم از اینجا، چاره‌ای نداشتم. سوگند گفت_ چقد پول برای عمل من جور کردی؟. _ زیاد نیست چرا؟. _ پرسیدم چقدر؟. _ پنجاه میلیون. _ خوبه، بده به این مرده تا دست از سرمون برداره. رها سریع و با ناراحتی گفت_ چی میگی تو؟ این پول برای عمل پاهاته، من نمی‌تونم بدمش به این یارو. _ ولی مجبوری، تو که نمی‌خوای زن اون بی ریخت و بد قواره بشی. رها نوچی گفت که سوگند گفت_ فردا پول و بده بهش، من نمی‌خوام عمل کنم. _ چرا با خودت لج می‌کنی ؟ من الان تنها چیزی که می‌خوام سر پا شدن توِ. _ میخوای من از رو ویلچر بلند شم که از شرم راحت شی؟ نخیر خانم، حالا حالاها باید نوکریم و بکنی. رها خندید و گفت_ نوکرت هم هستم، بخدا دلش و ندارم که تو این وضع ببینمت می‌خوام خوب بشی. سوگند بحث و عوض کرد و گفت_همین که گفتم، فردا پول و بده به این مرتیکهِ بی ریخت، واگرنه من می‌دونم و تو، خب حالا بریم غذا بخوریم که مردم از گشنگی. سه تایی به خانه رفتند، سهراب مانده بود که حالا با رهایی که زندگیش را خراب کرده بود چیکار کند؟ یک ربعی گذشت صدای برخورد دمپایی طبی به موزائیک‌های حیاط می‌آمد سهراب یواشکی نگاه کرد و رها رو دید که به سمتش میرود، ناگهان ایستاد و گفت_ سوگند ترشی یا خیارشور؟. سوگند گفت_ خیار شور بیار که با کته میچسبه. رها باشه گفت و هر لحظه به انبار نزدیک‌تر میشد وقتی به پله‌ها رسید و چشمش به سهراب خورد کاسه ملامین از دستش افتاد و خواست داد بزند که سهراب در یک حرکت پایین کشیدش و به دیوار چسباند و دستش را روی دهنش گذاشت و بلافاصله از جیبش چاقو درآورد و زیر گلوی رها گذاشت و گفت_ صدات دربیاد همینجا کشتمت. رها با چشمای گرد شده سر تکان داد مهربان خانم گفت_ رها صدای چی بود؟ اتفاقی افتاده؟. سهراب بیشتر چاقو و فشار داد و گفت_ حواست به حرف زدنت باشه واگرنه داغتو می‌ذارم رو دل مادربزرگت و سوگند. سهراب دستش و از دهن رها برداشت. رها گفت_ نه مامان‌بزرگ چیزی نشد کاسه از دستم افتاد. سهراب در انبار و باز کرد و رها را به داخل هل داد و در را بست و گفت_ توضیح بده از خراب کردن زندگی من چقد گیرت اومد؟. اشک‌های رها ریخت و گفت_ من مجبور بودم. سهراب عصبانی گفت_ کی مجبورت کرده بود؟. رها روی زمین نشست و گفت_ تو فکر می‌کنی من خوشم می‌اومد که بهت آمپول بزنم من بخاطر خواهرم، بخاطر اینکه پول عملش و جور کنم مجبور بودم به حرف وکیلی گوش کنم. _ چقد بهت داد؟. _ هشتاد میلیون. _ عوضی، منو معتاد کردی بخاطر هشتاد تومن؟. _ مجبور بودم وضع خواهرم و تو ندیدی. _ تو من و می‌شناسی؟. _ نه، هر چی از وکیلی می‌پرسیدم این مرده کیه؟ فقط می‌گفت دشمنه، آقا من شما رو نمی‌شناسم دست از سرمون بردار اصلا غلط کردم اصلا هرچی تو بگی فقط منو ببخش. _ فردا پول این یارو رو بده بذار بره؟.
  3. #پارت صد و چهارده... رها گفت_ این چه حرفیه ؟من که جز تو کسی رو ندارم من بخاطر تو هرکاری می‌کنم تا حالت خوب باشه. دختر گفت_ کاش من نبودم تا تو راحت زندگی کنی. رها با ناراحتی گفت_ چی میگی سوگند؟ من دارم این همه جون می‌کَنم این همه بدبختی می‌کشم تا تو حالت خوب بشه بعد تو اینجوری میگی. بعد بلند شد و چند قدم جلو رفت سوگند گفت_ خب ببخشید ،ولی نمی‌خوام بخاطر من انقد عذاب بکشی. رها گفت_ باشه دیگه کار نمی‌کنم می‌شینم ور دلت، تا هم از گشنگی بمیریم هم از خونه بیرونمون کنن ،خوبه؟. یکی داشت در میزد رها در باز کرد یک خانم سن بالا با پلاستیک‌های در دستش داخل آمد و گفت_ دکتر چیزی نگفت؟ باید چیکار کنیم؟. سوگند گفت_ سلام مهربان خانم، چطوری مامانبزرگ قشنگم. خانم روی تخت نشست و گفت_ خوبم شیرین زبونم، بگو دکتر چی گفت ؟منکه مردم از دلشوره. رها گفت_ هیچی، همون حرفای قدیمی، میگن ریسکش بالاست ولی شدنیه. مهربان گفت_ من نمی‌ذارم دخترم عمل بشه، خودم تا آخر عمر نوکرشم. رها شاکی گفت_ چی میگی مامان‌بزرگ! تا کی می‌خوایم پیشش باشیم؟ سوگند باید پاهاش خوب بشه باید سرپا بشه. مهربان گفت_ اگه بچه‌ام جونش رو از دست بده چی؟ تو می‌خوای جای سوگندم و بگیری، بعدشم اصلا ما رضایت دادیم، کو پول؟. رها گفت_ من پولش و جور کردم فقط مونده رضایت شما و سوگند. سوگند گفت_ من نمی‌خوام عمل کنم، تمام پولمون و بدیم به دکترا بعد پاهای من خوب نشه چی؟ من هرگز خودم رو نمی‌بخشم. رها گفت_ تو خوب میشی سوگند، من قول میدم که خوب میشی بهم اعتماد کن. در خانه را زدن ،رها در را باز کرد با دیدن کسی که پشت در بود خواست در را ببندد ولی مرد دستش را بین در گذاشت و هل داد و داخل آمد. مهربان خانم گفت_ تو کی هستی؟ غیرتت کو؟ نمی‌بینی دوتا دختر جوون تو این خونه هستن. مرد گفت_ با شما کار ندارم، اومدم با این دختر خانم تسویه حساب کنم. مهربان_ تسویه حساب چی؟ دخترم چه بدهی بهت داره؟. رها گفت_ برو تو مامان‌بزرگ، خودم حلش می‌کنم. مهربان بلند شد نزدیک رفت و گفت_ چی میگی دختر، بذار ببینم این آقا حرف حسابش چیه؟. مرد گفت_ این نوه‌ی شما از من پنجاه میلیون قرض گرفته، هنوز پولش و پرداخت نکرده از موعدش هم گذشته، الان اومدم برای تسویه. مهربان گفت_ این چی میگه رها؟ برای چی ازش پول قرض گرفتی؟. رها گفت_ اگه پول نمی‌گرفتم آقای رسولی ما رو از خونه می‌انداخت بیرون. مهربان با دلی شکسته گفت_ آقا ما فعلا پول نداریم میشه یه مدت بهمون فرصت بدین تا پول و جور کنیم؟. مرد گفت_ دختر شما الان دوماه داره امروز و فردا میکنه، دیگه وقت ندارین نهایتا تا فردا. _ آقا، یکی دو ماه فرصت بده من خودم پولتو برمی‌گردونم. _ نمیشه خانم، یا الان پولم و میدی یا رضایت میدی نوه‌ات زن من شه. مهربان با عصبانیت یک سیلی محکم به صورت مرد کوبید و گفت_ مگه از روی جنازه‌ی من رد شی که بتونی رو نوه‌ام اسم بذاری، یه مدت فرصت بده یه خونه پیدا کنم بعد پولتو بهت برمیگردونم. _ نهایتا تا فردا، واگرنه می‌خوام آماده مراسم عروسی نوه‌تون باشین. بعد از خونه بیرون رفت. رها روی تخت نشست و مهربان هم کنارش نشست و گفت_ رها، این مرده چی میگه؟ تو واقعا ازش پنجاه میلیون پول گرفتی؟.
  4. #پارت صد و سیزده... *بخش نهم * ... راوی.... شایان جلوی یک انبار بزرگ نگه‌داشت نگهبان نزدیک آمد و گفت_ با کی کار داری؟. شایان طبق خواسته‌ی سهراب گفت_ برای سهراب ختم گرفته بودیم چرا نیومدی مراسمش. نگهبان گفت_ کدوم سهراب؟. _ سهراب همتی. نگهبان چپ و راست را نگاه کرد و در را باز کرد و گفت_ برو داخل. شایان ماشین را داخل برد، چند تا سوله داخل حیاط بود نمی‌دانست باید چیکار کند؛ آقایی گفت_ از طرف کی اومدی؟. شایان که جواب این سوال را نمی‌دانست گفت_ سهراب همتی. مرد گفت_ اون جونور هنوز زنده است؟. شایان مردد گفت_ براش مراسم گرفتیم شما نیومدین. مرد کمی نگاه کرد و گفت_ خیلی دیر اومدی خیلی وقته منتظریم، پیاده شو برو تو یکم استراحت کن الان بچه‌ها میان کارا رو انجام میدن. شایان نمی‌دانست می‌خواهند چیکار کنند ولی مجبور بود به سهراب اعتماد کند پیاده شد و در سایه ایستاد و نظاره‌گر شد چند تا مرد که هر کدام یک بسته دست‌شان بود آمدند و بسته‌ها را در صندوق ماشین گذاشتند و کمی خرت و پرت روی جعبه‌ها ریختند. همان مردی که با شایان صحبت کرد نزدیک آمد و گفت_ این امانتی و می‌بری چابهار، اونجا بچه‌ها میان و ازت تحویل می‌گیرن. بعد یک برگه به شایان داد و گفت_ شماره تو بنویس به موقعش خودم باهات تماس می‌گیرم. شایان گفت_ آدرس نمیدی که بار رو کجا ببرم؟. مرد گفت_ زنگ میزنم آدرس میدم، فقط سریعتر برو، بار تا دو روز دیگه باید برسه. _ نمیگی بار چیه؟. _ رسیدی اونجا می‌فهمی ، فقط حواست باشه ازت نگیرنش. _ اگه بمبی چیزی باشه چی؟. مرد خندید و گفت_ حالا حالاها لازمت داریم، برو تا دیر نشده. شایان مردد سوار ماشین شد و روشن کرد. دوباره مرد گفت_ یادت باشه داخل جعبه‌ها رو نگاه نکن و گیر پلیس نیفت چون ما چیزی رو گردن نمی‌گیریم. شایان از انبار خارج شد و به سمت چابهار حرکت کرد..... سهراب به آدرسی که دوستش پشت تلفن گفته بود رفت. کوچه خلوت بود در زد ولی کسی جواب نداد خودش را از دیوار بالا کشید و داخل را نگاه کرد وقتی مطمئن شد کسی نیست، داخل حیاط پرید تا از نزدیک خونه را بررسی کند هیچکی نبود حیاط قدیمی، کوچک و باصفایی بود خانه چند تا پله می‌خورد و بهه طبقه بالا می‌رفت، زیرش تخت گذاشته بودند چند قدم آنطرف‌تر چند تا پله بود که پایین می‌رفت و به یک در فلزی می‌رسید که مشخص بود انبار است. صدای چرخاندن کلید در قفل می‌آمد سهراب روی پله‌های انباری قایم شد. رها یک دختر حدودا پانزده ساله که روی ویلچر نشسته بود را داخل آورد و سمت تخت برد و خودش نشست و گفت_ چقد خسته شدم خیلی هوا گرمه. دختر گفت_ این دو روز واقعا گرم شده، خیلی متاسفم که بخاطر من این همه زحمت می‌کشی.
  5. امروز
  6. دیروز
  7. https://s6.uupload.ir/files/80d95ad31fb35955cbf5ed62945f4b56_xe83.jpg https://s6.uupload.ir/files/a8b2ed668e60504d6e18bd19c174e46d_6ayq.jpg https://s6.uupload.ir/files/afc78eb4daf91e17c764204bf47dc74e_zv5n.jpg @آتناملازاده عزیزم انتخاب کن عکسو با همون جلدو طراحی میکنم
  8. این رنگش قشنگتره اسم من و اگه پایین تر بیارین فکر کنم بهتر بشه و اینکه من عاشق رنگ بنفشم ممکنه امتحانش کنین ببینیم چجوری میشه
  9. - دانژه؟ دانژه مادر بیا کمکم این سبزی ها رو پاک کن کمرم برید، خدا... چشم‌هام رو بستم. نفس عمیق کشیدم. داد زد: - دانژه مگه نمی‌شنوی؟ کتابم رو محکم بستم و بلند شدم. - جانم مامان شنیدم، یکم صبر کنی میام. کلافه نشستم. به سبز‌های پلاسیده نگاه کردم و گفتم: - چرا این جورین؟ گِل‌های تربچه رو کند. - تو که خریدم پاک نکردی، پژمرده شدن. توقعه نداری قبراق بمونند؟ زیر لب شروع کرد غر زدن. - همه دختر دارند ما هم داریم. دختر همسایه شهین‌خانم یک سال از تو کوچیک‌تره، ماشاالله و هزار ماشاالله، یعنی میرم اونجا خانم، کد بانو جلوی من چای می‌ذاره و یه خاله خاله می‌کنه بیا و ببین. از تو لپم رو گاز گرفتم هیچی نگم. دختر شهین‌خانم، همسایه دیوار به دیوار ما بود. دخترش خیاطه نمیگم بده؛ اما از این که منو مقایسه کنه بدم میاد. با حرص لبخند زدم و تره رو هم راستای هم گذاشتم‌. - مبارک ننه آقاش. با ته چاقو آروم رو پاهام زد. - اووو چه ترشی کرد! نگفتم ترش کنی، گفتم تا این سر تو گوشی و کتابت رو بذاری کنار دنبال یه حرفه برای خودت باشی. با پشت انگشت شصت گوشه بینیم رو خاروندم. - آها، الان من ارشد زبان و ادبیات فارسی دارم حرفه نیست؟ اون درس نخونده و خیاطه خوبه؟ بی منظور نیش زد. - آخه تو این چی هست؟ بگم دخترم ارشده، خب در آمدی برای خودت و آینده‌ات داری؟ خواستگار هم که نداری بگیم چون شوهر... دستم مشت شد، سرم رو پایین انداختم. وسط حرفش دلخور پریدم. - مامان بس کن، اگه دوست ندارید تو خونه باشم و نون خور اضافه‌ام... محکم تو بازوم زد: - پاشو پاشو؛ نمی‌خوام صد سال با من سبزی پاک کنی، من چی میگم اون چی میگه. بلند نشدم، فقط مثل همیشه سکوت کردم. سکوتی که تو سرم کلی حرف بود؛ یه عالمه فریاد. از حرف‌های مادرم ناراحت نیستم، فقط از خودم ناراحتم. حس می‌کنم، هرچی می‌دوم نمی‌تونم خانواده خودم رو راضی کنم؛ اما من از خودم راضی هستم. از رشته‌ام، خب علاقه‌ام رو دنبال کردم. چکار کنم کار برای ما نیست. اون هم اگه به تور من بخوره یه ترجمه کاری بگیرم که اون هم اصلا در آمد حساب نمی‌شه تا میری کافه پول پوف... دیگه نیست، تازه کم هم میاری.
  10. رنگاش فرق داره گلم هر کدوم خواستی انتخاب کن خواستی چیزی تغیر بدی هم بگو
  11. @zara عزیزم رمانت تکمیل شده؟
  12. من در انتهای امید، ناامیدی را تجربه کردم. شب‌های سردِ پاییزی، شاهد شکستنِ تمامِ من بود. من در میان تمام باورهایم، بی‌باور شدم، پوچی و بی‌رنگی را در رنگین کمانِ آسمان مشاهده کردم. شب‌های پاییزی که می‌توانست شاهدِ قدم‌زدن‌های عاشقانه باشد، شد، قتلگاه احساساتِ عاشقانه و نم‌نم بارانِ ریزِ پاییزی، تمامِ باورِ مرا به عشق و دوست داشتن‌های تقلبی روزگار، مرطوب ساخت. کی و کجای این روزگارِ پررنگ، می‌توان دنیای قشنگِ رنگ‌های پخته‌ی پاییزی را به خاکستری عشقِ سوخته‌ی دلِ بیچاره تعمیم داد؟! اما باز عاشق می‌مانم، باورم این است که میانِ خاکسترهای سوخته و آوار دوباره ققنوس خوشبختی سر درخواهد آورد و من دوباره پاییزِ رنگی را جشن خواهم گرفت؛ شاید در این قالب یا در قالبی دیگر ...
  13. 📚✨ اعلان انتشار رمــــــان تازه در نودهشتیا ✨📚 🎀 عنوان رمان: زعـم و یقیــــــن 🖋 نویسنده: @سایه مولوی از نویسندگان حرفه‌ای انجمن نودهشتیا 🎭 ژانر: عاشــــــقانه، اجتماعــــــی 🌸 خلاصه داستان: دنیا شبیه به بازی گل یا پوچ بود؛ گاهی گل بود و گاهی هم پوچ میشد! زندگی او، اما پر بود از هیچ و پوچ... 📖 برشی از رمان: عینک آفتابی اش را به چشم زد، اما اینکه تمام آدمهای دنیا قرار بود همین راه را بروند کمی دلخوشش میکرد... 🔗 لینک دانــــــلود فایل رمان: https://98ia-shop.ir/downloads/خرید-رمان-زعم-و-یقین-جلد-دوم-از-سایه-مول/
  14. https://share.google/4C6o3PJdhdXOoa75M https://share.google/sZp9ctWXuk82h2z7K https://share.google/HCglbDpnwossEZRPp هر کدوم از نظر شما مناسبتره واسه بنده هم فرقی نداره.متشکرم
  15. 🌸درود خدمت شما نویسنده‌ی عزیز🌸 از اینکه انجمن ما را برای انتشار اثر خود انتخاب کرده‌اید نهایت تشکر را داریم. لطفا قبل از شروع پارت گذاری، ابتدا قوانین تایپ رمان را مطالعه فرمایید. قوانین تایپ اثر در انجمن نودهشتیا برای اثر خود ابتدا درخواست ناظر بدهید تا همراه شما باشد. آموزش درخواست ناظر هنگامی که اثر شما به 30 پارت رسید، در راستای بهبود قلم، می‌توانید درخواست نقد حرفه ای بدهید. درخواست نقد اثر با نوشتن 25 پارت از رمان خود، می توانید درخواست طراحی جلد بدهید. درخواست کاور رمان بعد از انجام نقد توسط منتقدین حرفه‌ای و ویرایش نکاتِ گفته‌شده، می توانید برای انتقال اثر به تالار برتر درخواست نمایید: درخواست انتقال به تالار برتر همچنین پس از اتمام اثر، لطفا در این تاپیک اعلام فرمایید. اعلام پایان با تشکر : کادر مدیریت نودهشتیا
  16. به نام آن که آموزگار واحدِ ماست نام اثر: سکوت در زمزمه‌ها نویسنده: آلن.ایزدقلم «النازسلمانی» | کاربر انجمن نودهشتیا ژانر: عاشقانه مقدمه: بعضی شب‌ها صدا ندارند؛ نه به‌خاطر سکوت، به‌خاطر چیزهایی که گفته نمی‌شوند. آدم‌ها فکر می‌کنند درد همیشه فریاد می‌زند، اما بیشترِ زخم‌ها زمزمه‌اند؛ آهسته، مداوم، سمج. این داستان، قصه‌ی دختری‌ست که یاد گرفته بشنود، تحمل کند، و چیزی نگوید. نه چون حرفی ندارد، بلکه چون هر بار که حرف زده، چیزی را از دست داده است. «سکوت در زمزمه‌ها» روایت انتخاب‌هایی‌ست که ساده به نظر می‌رسند، اما زندگی را از هم می‌شکافند. خلاصه: او همیشه دیگران را نجات داده، اما هیچ‌کس نمی‌دانسته چه بهایی پرداخت می‌کند. تا وقتی که مردی وارد زندگی‌اش شد، مرزهایش برای عشق و انتخاب زیر سؤال رفت. هر تصمیم، هر نزدیک شدن، هر حقیقت پنهان، او را مجبور می‌کند دوباره بایستد و چیزی را فدا کند. در میان احساسات و خطرها، آیا او بالاخره صدای واقعی خود را خواهد شنید، یا باز هم همه چیز را از دست خواهد داد؟
  17. @shirin_s عزیزکم زحمت رصد و فایل رو می‌کشید لطفا
  18. سلام عزیزم عکس اولی لینک داره، عکس دومی هم به نظر من زیاد جالب نمیشه برای جلد. اگه عکس دیگه ای میتونی پیدا کنی، بفرست اگرم نه خودم چندتا عکس برات بفرستم از بینشون انتخاب کنی گلم
  1. نمایش فعالیت های بیشتر
×
×
  • اضافه کردن...