رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

تمامی فعالیت ها

این جریان به طور خودکار بروزرسانی می شود

  1. ساعت گذشته
  2. پارت پنجاه و پنجم ساحل با موهای پریشون و لباس سفید بلندی که پایینش سوخته بود بالای سر یک شخص نشسته بود ، سمتش رفتم و صداش زدم : _ساحل تو اینجایی ، مامان و بابا دنبالتن ، بیا بریم. ساحل از جاش تکون نخورد. _با توام ساحل پاشو، چرا لباست سوخته؟ همین جور که حرف میزدم بهش نزدیک شدم و دستم رو روی شونش گذاشتم و تکونش دادم و گفتم: با توام . سرش رو که بالا اورد صورت زخمی و آشفته اش رو دیدم و هینی کشیدم و خودم و عقب کشیدم. یهو ساحل از جلوی چشم هام غیب شد ، ترسیده بودم زمین رو نگاه کردم و جنازه ساحل رو دیدم و بالا سرش نشستم و از ته دل جیغ کشیدم. از خواب پریدم و روی تخت نشستم ، نفسم بالا نمیومد ، چند نفس عمیق کشیدم و چشمام رو بستم ، قلبم تند میزد از کنار تخت لیوان ابم رو برداشتم و سر کشیدم ، کل بدنم عرق کرده بود ، این چه کابوسی بود من دیدم ، یکم که آروم شدم ساعت رو نگاه کردم پنج صبح بود ، دوباره رو تخت دراز کشیدم ولی هر چی این پهلو به اون پهلو شدم دیگه خوابم نبرد. ذهنم مشغول بود ، چرا بین این همه آدم من باید حرفای اون دو تا کثافت رو که معلوم نبود چه غلطی می کنن ، بشنوم ؟ که بعدش این خواب های آشفته بیاد سراغم. دیدم تلاش برای خوابیدن که فایده نداره، منم که سه ساعت دیگه امتحان دارم ، پس تصمیم گرفتم خودم و با کتابام سرگرم کنم ، بلند شدم و به اتاق مطالعه رفتم و تمام تمرکزم رو روی درس خوندن گذاشتم . ساعت هفت بود که تصمیم گرفتم کتاب ها رو کنار بذارم و برم دوش بگیرم ، مطمئنن دوش آب گرم سر حالم می کرد ؛از حمام که بیرون اومدم آماده شدم و به سمت پارکینگ رفتم ؛ جلوی ماشین ایستادم هر چی گشتم سویچ رو پیدا نکردم و آخر سر با یاد اوری اینکه اصلا برش نداشتم تو پیشونیم زدم . اومدم برم سمت آسانسور که درب آسانسور باز شد و در کمال تعجب آروین بیرون اومد! خیلی دوست داشتم بدونم این دوستش کیه که این همش اینجا ولوئه ! با اخم اومدم از بغلش رد بشم که گفت: سلام ، فکر کنم شما جای صبحانه سلامت رو خوردی! اخمم رو غلیظ کردم و گفتم : علیک ، حالا برو کنار ، دیرم شده سویچم رو هم بالا جا گذاشتم . گفت : خداروشکر سر صبحی با اخلاقم هستی ! ولش کن تا بری بیایی طول می کشه ،به عنوان یک همکلاسی ، امروز رو میرسونمت ، در هر صورت مسیرمون یکیه . گفتم: لازم نکرده ، خودم میتونم بیام ، فقط باید سویچ رو بردارم . با لج بازی سمت اسانسور رفتم که اروین بازوم رو گرفت و کشید ، شاکی سمتش برگشتم و گفتم: چه کار می کنی ؟ دستمو ول کن . بعدم سعی کردم بازوم رو از دستش بیرون بیارم ، ولی تلاشام هیچ فایده ای نداشت.
  3. امروز
  4. پارت پنجاه و چهارم کامی نگاهی بهم انداخت و گفت:حالت خوبه صدف ، رنگت پریده! لبخند نصفه نیمه ای زدم و گفتم:خوبم عزیزم ، اینجوری به نظرت اومده. لبخندی زد و چیزی نگفت ، با دو تا از بچه ها که نمیشناختمشون شروع به حرف زدن کرد ، در ظاهر مثلا داشتم به حرفاشون گوش میدادم ، ولی در اصل فکرم پیش اون دونفر بود که از شانس هر دو بار حرفاشون رو شنیده بودم ، احتمالا یکیشون از دوستان یا اشنا های کامی بود از حرفاش معلوم بود ، ولی نفر دوم کی بود؟ صداش به گوشم اشنا بود ،ولی هرچی فکر می کردم نمیتونستم به کسی ربطش بدم ، احتمالا اشتباه می کردم. وقت دادن کادو ها شده بود و بچه ها پیش کامی میومدن و کادوهاشون رو میدادن ، در کمال تعجب شروین هم کادو مربعی شکلی به کامی داد ، بعدم چشمکی به من زد و رفت. دلیل رفتاراش رو نمی فهمیدم، احتمالا مشکل روانی داشت ، نمیدونم چرا هر کی دور من بود به سنگه پای قزوین میگه زکی برو کنار من جات وایمیستم. تا اخر مهمونی سعی کردم بدون جلب توجه بفهمم اون دو نفر کین ، کسی حرکت مشکوک داره یا نه؟ ولی خب چیزی دستگیرم نشد ، اخر شب که تقریبا همه رفته بودن از کامی خداحافظی کردم و برگشتم خونه ام و خیلی زود خوابم برد.
  5. پارت صد و سیزدهم آناستازیا با شادی که توی صورتش موج میزد گفت: ـ خیلی دوست دارم که اون حس رهایی و سبکبالی رو تجربه کنم... دستی به شونه‌اش کشیدم و گفتم: ـ بهت قول میدم! همین لحظه یهو صدای پایی رو شنیدیم که داشت از پله‌ها بالا میومد...سراسیمه رو به آناستازیا گفتم: ـ حالا چیکار کنیم؟! آناستازیا تو همون لحظه، شنل نامرئی رو کشید رو سرم و خودشم رفت و روی تخت خوابید...دقیقا عین همون لحظه‌ایی که اومدم بالای سرش تا بیدارش کنم و انگشت اشارشو گذاشت روی لباش و بهم فهمند که کوچیکترین صدایی ازم نیاد...من دستامو گرفتم جلوی دهنم تا هیچکس حتی صدای نفس کشیدنمم نشنوه و همون لحظه در باز شد....پدر بود! با همون چهره عبوس وارد اتاق شد و با قدم های استوار و محکم اما آروم نزدیک تخت آناستازیا شد. وقتی که نزدیک تخت رسید، چند دقیقه به چهره آناستازیا زل زد و زیر لب گفت: ـ کابوس عجیبی دیدم اما خوبه که فقط کابوس بود و هنوز توی اون طلسم قرار داری! تو دلم گفتم که ویچر‌ بزرگ خبر نداری که دخترت قرار هم سلطنت سیاهت و نقشه برآب کنه...فکر کنم از قدرت های ماوراییش بهش الهام شده بود که خودش تا اتاق آناستازیا اومد وگرنه که یکی از نگهبان‌ها رو می‌فرستاد تا بیان و بهش سر بزنن.
  6. پارت نود و هفتم رزا و دوروتی هر دو متحیر به او نگاه می‌کردند. منظور حرف‌هایش را نمی‌فهمیدند. چه انرژی‌ای می‌توانست از آنها ساتع شود؟ اصلا در آن وضعیت انرژی‌اش کجا بود؟ اگر انرژی داشتند که آن را صرف نجات یافتن از آن دیوانه خانه می‌کردند. لوکا وقتی سکوت آن دو را می‌بیند جلو می‌رود و می‌گوید: - نمی‌خواید حرفی بزنید؟ رزا می‌توانست قسم بخورد موقع حرف زدنش دو دندان نیش بلند و تیز دیده است! باورش نمی‌شد. یک خوناشام شانه به شانه‌ی گرگینه‌ها؟ این یعنی خیانت... چطور می‌توانست به هم نوع خود، آن هم کسی چون مارکوس خیانت کند و به گرگینه‌ها پناه ببرد؟ - کدوم یکی از شما صاحب روح پاکه؟ رزا و دوروتی هر دو به فرهد نگاه می‌کنند. صاحب روح پاک؟ کلمه‌ی آشنایی بود. نمی‌فهمید این روح پاک چیست که همه به دنبال آن می‌دوند و برای دست یافتن به آن از روی یکدیگر رد می‌شوند. دیگر حوصله‌ی فرهد داشت سر می‌رفت. بر دسته‌ی تختش ضرب می‌گیرد و رو به کُنراد می‌‌گوید: - مسئله‌ای نیست، خیلی وقته یه تفریح درست حسابی نداشتیم. لبخندی شیطانی بر صورت می‌نشاند و ادامه می‌دهد: - بگو میدون رو آماده کنن! کُنراد با تردید نگاهش را بین فرهد و آن دو نفر جابه‌جا می‌کند. ناچار سر تکان داده و فرمان آلفا را اطاعت می‌کند. از مواقعی که فرهد به تب و تاب می‌افتاد می‌ترسید. در این مواقع دست به کارهایی می‌زد که گاه جبران ناشدنی بودند. کاملا هم غیرقابل پیش‌بینی عمل می‌کرد. به هیچ عنوان نمی‌شد او را متوقف کرد و حالا هم یکی از همان زمان‌ها بود. فرهد عزمش را جزم کرده بود یا مارکوس را سرنگون کرده و خود تاجش و قدرتش را صاحب شود و یا در این راه دودمان خود را به باد دهد! غافل از این که باسیلیوس سایه‌ی مارکوس بود و او را لحظه‌ای تنها نمی‌گذاشت. و اما در میان درخت‌های سر به فلک کشیده‌ی جنگل گونتر، آبراهوس و آرچر را در بند کرده و با خود به سمت کاخ می‌برد. سنگ نشان را این‌بار سفت و محکم در دست گرفته بود. بعد از روشن کردن تکلیف آن دو نفر بلافاصله پیش وُلاند آهنگر می‌رفت و شمشیر و نشان را به او می‌سپارد. تصمیمش را گرفته بود. آن‌ها را به خدمت مارکوس می‌برد تا او در موردشان قضاوت کرده و حکم دهد. اگر می‌خواست علت آمدن آنها را توضیح دهد گم شدن سنگ نشان هم لو می‌رفت اما او فکرهایش را کرده بود. می‌دانست ماه هرگز پشت ابر نمی‌ماند و روزی رازش برملا خواهد شد. پس چه بهتر که خودش اعتراف کند. در ضمن اکنون وضعیت بسیار متفاوت بود. در زمان تاج گذاری حمل بر بی‌مسئولیتی و عدم وفاداری او می‌شد. اما اکنون مارکوس به دور از حرف‌های دیگران قطعا در مورد او چنین فکری نمی‌کرد. از این بابن پس از سالها زندگی در کنار او مطمئن بود. مارکوس هرگز تند خو و مستبد نبود. در تمام عمر یک بار قصد کرده بود چنین رویه‌ای را پیش بگیرد که آن هم ناکام ماند و قبل از آن که رزا را قربانی خود کند او را از دست داد‌.
  7. پارت صد و دوازدهم با ناراحتی گفتم: ـ پس...پس تو... حرفمو قطع کرد و با لبخند دستشو گذاشت روی قلبم و گفت: ـ برای این عشق قشنگ سیاه و سفید و نجات مردم این سرزمین، خودمو فدا می‌کنم...تنها راه نجات آرنولد همینه جسیکا. بغض گلوم و فشرد...یه آدم چقدر می‌تونست خوب باشه که بخاطر نجات بقیه از خودش بگذره....بگذره تا منو آرنولد بهم برسیم و این شهر و از دست طلسم بزرگ پدرم نجات بدیم. اشکم روی گونه‌ام سرازیر شد و سرمو انداختم پایین و گفتم: ـ شاید...شاید یه راه دیگه‌ایی هم وجود داشته باشه! آناستازیا که از کاری که میخواست انجام بده، بی‌نهایت راضی بود لبخندی زد و گفت: ـ این تنها راهشه جسیکا! هدف من هم از اومدن به این سرزمین، این بود که بتونم به آرنولد کمک کنم و نجاتش بدم ولی تو دام پدرت افتادم اما حالا که حسن نیتی دخترشو دیدم، فهمیدم که می‌تونم بهش اعتماد کنم. نگران نباش...با پرپر شدن اون گل رز، من از بین نمیرم و انرژیم تو یه موجود دیگه یا حتی شاید تو یه گیاه تناسخ پیدا می‌کنه. تو که این قانونهای تو جادوگری رو خوب بلدی. با ناراحتی اشکام و پاک کردم و گفتم: ـ واقعا خیلی متاسفم! کاش که اینجوری نمی‌شد. چشمکی بهم زد و گفت: ـ نگران نباش...فقط ازت می‌خوام موقع پرپر شدن اون گل رز، ورد توایلایت و بخونی. چشمام برق زد و گفت: ـ پرنده؟!...دلت میخواد به پرنده تبدیل بشی؟!
  8. #پارت_سوم ساناز هرچقدر چپ چپ نگاهش کرد افاقه نداشت و بازم سانای حرف خودشو زد سانای:به مانی گفت بوش بده اونم نداد بای قهل کلد لفت(به مامانی گفت بوس بده اونم نداد بابایی قهر کرد رفت) زدم زیر خنده و یه خاک تو سرت نشون ساناز دادم، با صدای سردار برگشتیم سمت پله ها داداشم از بس بیکاره همش میخوابه الانم از پف چشاش معلومه تازه از خواب بیدار شده، مثل بچه ها چشماشو مالید و گفت: سانی یعنی خاک تو مخت با این شوهر کردنت که سر یه بوس کوچولو قهر میکنه......تو یه بوس به ما نمیدی دایی جون؟! سانای با ذوق از بغلم پرید پایین و با دو رفت پیش سردار اونم قشنگ چلوندش ساناز هم چون مسخرش کردیم مث شوهرش قهر کرد رفت تو اشپزخونه رو به سردار مثل طلبکارا گفتم: تو مثلا دکتر مملکتی؟! ابرویی بالا انداخت و گفت: چطور؟! شونه ای بالا انداختم و جواب دادم: تا لنگ ظهر خواب بودی.. بدبخت کسایی که تو درمانشون میکنی سردار: تا صب شیفت بودم خسته بودم.... بدو یه چایی برا خان داداشت بیار زود باش همونطور که از پله ها بالا میرفتم گفتم: برو بابا...من دارم میرم خوشگل کنم امشب یکی واسه خودم پیدا کنم مث تو چلغوز نمونم به داد و هوارای مسخرش گوش ندادم و مستقیم رفتم تو اتاقم و یه دوش مشتی نیم ساعته گرفتم و بعد خشک کردن موهام مث یه دختر خوب رفتم کل کمدمو ریختم بیرون تا حاظر شم یه لباس سفید با سرشونه های باز که یه کوچولو پایین تر از زانوم بود و به چاک کوچیک هم داشت پوشیدم با کفش های پاشنه ده سانتی سفید نشستم پشت میز ارایشم و موهای لختمو شونه کردم و ازادانه دورم ریختم و بعد یه ارایش لایت دخترونه کردم اوووم ارتین فدام شه چه خوشگل و پسر کش شدم، یه این حرف خودم خندیدم و با برداشتن گوشیم رفتم پایین اوه اینجارو ببین کی این همه مهمون اومد من وقتی رفتم خونه خالی بود که، الان تقریبا میشه گفت نصف مهمونا اومده بودن با دیدن اقاجون که یه گوشه تنها نشسته بود رفتم کنارش نشستم سوگند: سلام بر اقاجون خوشتیپ خودم ابرویی بالا انداخت و گفت: علیک سلام.....کاری داری اینطوری زبون بازی میکنی؟! شاکی گفتم: عههه اقاجون من اینطوریم مگه خندید و گفت: کم نه والا سوگند: ایییش.. من و باش گفتم تنهایین بیام پیشتون اصن من رفتم راهمو گرفتم و رفتم پیش جمعی از بر و بچ پایه فامیل که خیلی صمیمی هستیم باهم و البته میشه گفت اکثرا هممون دختر عمو پسرعموییم خخخخ سوگند: جمعتون جمع بود فقط..... خشایار با خوشمزگی حرفمو قطع کرد و گفت: فقط خلمون کم بود که اومد کل جمع زدن زیر خنده با ابروهای بالا رفته گفتم: به به جناب شوهر خواهر.... اشتی کردی؟! اخه شنیدم بخاطر یه بوس ناقابل قهر کردی مث بچه ها حالا دیگه نوبت من بود که به ریشش بخندم هاهاها امیر همونطور که میخندید زد رو شونش و گفت: خوردی خشی جون؟! سروش(داداش امیر)با خنده اضافه کرد: حالا هسته شو تف کن با بچه ها داشتیم به خشی میخندیدیم که یکی چشامو از پشت گرفت سوگند: عه چرا کورم میکنی بنده خدا... خو بیا جلو بگم کی هستی دیه ایییش.......الهی که ارتین قوربونت بره ول کن چشامو ول..... با صدای قهقه ی بچه ها دستا از چشام برداشته شد و......... یخیدم بوخودا دقیقا پشت سرم به ترتیب ارسین و نوشین و علی و رها و سینا و..... ارتین ایستاده بودن به خدا، خدا وقتی داشته بین بنده هاش شانس تقسیم میکرده من دسشویی بودم اب قطع بوده افتابه هم سولاخ والااا دیلاق خان با پوزخند همیشگی مزخرفش گفت: چرا از جون دیگران مایه میزاری... خودت قربونش برو کم نیاوردم و گفتم: من حیفم اخه من بمیرم کل دنیا عذادار میشن گفتم حالا افتخار بدم تورو قربونی کنم لب واموندشو کج کرد و با پوزخند دور شد و رفت یه گوشه تمرگید ارسین : چیکار به این داداش من داری اخه تو دختر سوگند:یه جوری میگه چیکار داداشم داری انگار سر چهارراه فال میفروشه من جنساشو دزدیم... الهی که اون داداشت جز جیگر بزنه بیا انگار اومدن سیرک من میگم اینا میخندن ای خداا همشون دست یکی رو گرفتن و مشغول قر دادن شدن منم که از همون اول عقاب بودم دیه، نشستم رو مبل و مشغول لنبوندن شدم اقای خودشیفته پیش اقاجون نشسته بود و هردو خیلی جدی داشتن باهم حرف میزدن، کپی برابر اصله اقاجونه از قیافه و اخلاق و رفتار گرفته تا جدیت و مغرور بودنش اما با یه تفاوت ریزی این وسط، اقاجون با اینکه مغروره و همه خاندان سرش قسم میخورن اما من که پیششم همیشه میخنده و با شیطنتام حال میکنه خیلیم دوسم داره........ ولی این خره از همون بچگی ادم تشریف نداشت صدای اهنگ قطع شد و اقاجون از جاش بلند شد و صداشو انداخت پس سرش اوممم ببخشید همون شروع کرد به حرف زدن اقاجون:بعد از ۱٠ سال نوه ی عزیزم ارتین از المان برگشته و پسرم براش این مهمونی رو ترتیب داده......امشب میخوام رسم چندین و چند ساله خاندان و به جا بیارم و از پسرم سوگند عزیزمو برای ارتین خواستگاری کنم جان! چیشد الان اقاجون چی گفت....... من و ارتین؟! نهههههههه بیخیال حاجی انگار دارم خواب میبینم چی میگن اینا
  9. پارت نود و ششم فرهد سمت تختش رفته و می‌نشیند. دوباره صدای باز شدن درب سالن به گوش می‌رسد. این‌بار مردی شنل پوش جلو می‌آید و سمت دیگر فرهد می‌ایستد. حالا راوِنر سمت رزا و آن مرد شنل پوش سمت دوروتی ایستاده بود و فرهد میان آن دو بر صندلی تکیه زده بود. کُنراد به سمت پنجره‌ها رفته و مسیر عبور نور خورشید را کور می‌کند. مرد شنل پوش کلاهش را پس می‌زند و چهره‌اش نمایان می‌شود. رزا تا به حال او را ندیده بود اما از چهره‌ی رنگ پریده و قد و قامتش به نظر نمی‌رسید گرگینه باشد. به خوناشام‌ها شبیه‌تر بود اما یک خوناشام آنجا، میان قبیله گرگینه‌ها، ایستاده کنار یک آلفا چه می‌کرد؟ - خب، خودتون بگید! رزا و دوروتی سوالی به یکدیگر نگاه می‌کنند. از آنها می‌خواست چه بگویند؟ گفتنی هم اگر بود او باید می‌گفت که آنها را در بند کرده بود. فرهد که سکوت آنها را می‌بیند می‌گوید: - مثل این که قصد ندارید چیزی بگید. سپس نگاهش را به راونر داده و ادامه می‌دهد: - پس بذارید اول راونر حرف بزنه. راونر قدمی جلو می‌گذارد و با صدایی خش‌دار و گرفته می‌گوید: - یه روز غروب تو جنگل داشتم می‌گشتم که یه انرژی عجیبی احساس کردم. دنبالش رفتم. هر چی نزدیک‌تر می‌شدم قوی‌تر می‌شد. یه جور عجیبی بود. داشت مغزم رو داغون می‌کرد! چند لحظه سکوت بر سالن حاکم می‌شود. نگاه راونر به گوشه‌ای خیره شده بود. گویی جای دیگری سیر می‌کرد. جایی میان درختان سر به فلک کشیده‌ی اعماق جنگل. - راوِنر؟! راونر با صدای فرهد از خیالات خود بیرون می‌آید. نفس عمیقی می‌کشد و به آن دو نگاه می‌کند. عصا زنان جلو می‌رود و میان آن دو می‌ایستد. نگاهش را بین آنها می‌چرخاند و می‌گوید: - شما دو تا بودین، نمی‌دونم اون انرژی از کدومتون بود که نمی‌گذاشت جلوی غریزه‌ی گرگ درونم مقاومت کنم ولی مطمئنم از یکی از شما دو نفر بود.
  10. دو دستم را روی صورتم گذاشتم، این‌که از شب قبل هیچ چیزی به یاد نداشتم پاک روح و روان مرا به هم ریخته بود! - من واقعاً نمی‌فهمم، اصلاً یادم نمیاد دیشب چه اتفاقی افتاد! چشمانم را روی هم فشردم و قطره اشکی از چشمم به روی گونه‌ام چکید؛ نکند که آن‌ها راست می‌گفتند؟! نکند که من به آن گوسفندان حمله کرده بودم؟! - نکنه… نکنه که واقعاً به اون حیوون‌ها حمله کرده باشم؟! دو دستم را پایین آوردم و‌خیره در چشمان نگران راموس با بغض نالیدم: - وای خدا! من… من نمی‌خوام یه جونور وحشی باشم! دست راموس بر روی شانه‌ام نشست. - هی این چه حرفیه دختر؟! معلومه که تو یه جونور وحشی نیستی! لحظه‌ای مکث کرد و با اخم و لحنی مشکوک ادامه‌ داد: - یه چیزی این وسط مشکوکه. متعجب از حرف او پرسیدم: - منظورت چیه؟! - چرا درست زمانی که پا به این سرزمین گذاشتی این اتفاق برای تو افتاده؟! چرا تو اصلاً از دیشب چیزی یادت نمیاد؟! چطوریه که تو هیچ‌وقت به هیچ موجودی حمله نکرده بودی و درست همین دیشب و برای اولین بار این اتفاق افتاد؟! جفری هم که از حرف‌های راموس متعجب شده بود خیره به صورت او لب زد: - چی می‌خواهی بگی راموس؟! راموس نیم نگاهی سمت جفری انداخت. - می‌خوام بگم که یه کس دیگه‌ توی این ماجرا و اتفاقات دست داشته؛ یه نفر که از هویت ما با خبر بوده خواسته ما رو بین مردم این سرزمین بد و‌ خطرناک جلوه بده. از این حرف راموس ته دلم خالی شد؛ یعنی یک نفر می‌خواست ما را بدنام کند و مردم را از ما بترساند؟! اما چه کسی؟! - مثلاً… مثلاً کی؟! راموس از لبه‌ی تخت برخاست. - یه حدس‌هایی میزنم، ولی تا مطمئن نشم نمی‌تونم چیزی بگم. همانطور که به سمت در اتاق می‌رفت تا بیرون برود ادامه داد: - صبحانه‌ات رو که خوردی بیا به سالن اصلی، دیشب نشد که از پادشاه کمک بگیرم و حالا باید این کار رو بکنیم. سرم را تکان دادم و راموس با زدن لبخندی دلگرم کننده به صورت نگرانم از اتاق بیرون رفت.
  11. راموس نگاه چپ‌چپی به جفری انداخت و در جواب من سری تکان داد. - از اونجایی که می‌دونستم تو با هیبت گرگی توی شهر نمی‌مونی برای پیدا کردنت به سمت جنگل رفتیم؛ یکم مونده به جنگل چند تا مرد رو دیدیم که یکیشون یه چوپان بود. جفری میان حرف راموس آمد. - من رفتم جلو و از اریکِ چوپان دلیل اونجا بودنشون رو پرسیدم؛ اریک گفت که حدودهای نیمه شب یه گرگ به گوسفندهاش حمله کرده و بعد از این‌که یکی از گوسفندهاش رو دریده اون با چوب زده توی سرش. سرم را با گیجی تکان دادم؛ نمی‌فهمیدم این حرف‌ها چه ربطی به من می‌تواند داشته باشد؟! - خب، اینا چه ربطی به من داره؟! جفری خودش را کمی جلو کشید و گفت: - واقعاً نفهمیدی؟! خب اون گرگی که به گوسفندهای اریک حمله کرد تو بودی دیگه، اون هم با چوب زده بود توی سرت و تو بی‌هوش شده بودی. مات و مبهوت مانده سری به رد حرفشان تکان دادم؛ این امکان نداشت! من… من در زمان تبدیل شدنم هرگز به هیچ جانوری حمله نکرده بودم! - نه… نه این دروغه! من… من تا حالا به هیچ جونوری حمله نکردم! - ولی دیشب این کار رو کردی! با خشم به جفری نگاه کردم؛ چرا نمی‌فهمید که آن کار من نبوده است؟! - من به هیچ‌کس حمله نکردم؛ این‌ها همش یه مشت حرف مزخرف و دروغه! راموس دستش را بر روی دست مشت شده‌ام که با خشم فشرده میشد گذاشت و با لحنی که سعی می‌کرد آرام و‌ عادی باشد گفت: - ببین لونا این اتفاق برای هرکسی ممکن بیوفته، تو توی حالت عادی نبودی و الان هم چیزی یادت نمیاد؛ پس بهتره دیگه بهش فکر نکنی. سرم را به طرفین تکان دادم؛ او نمی‌فهمید، او حال مرا نمی‌فهمید! این‌که بیایند و به من بگویند که شب قبل مثل یک حیوان وحشی به گوشفندان حمله کرده‌ و بکی از آن‌ها را دریده‌ام زیادی آزاردهنده بود! - من این‌کار رو نکردم راموس، من توی تموم این سال‌هایی که تبدیل می‌شدم به هیچ موجودی حمله نکردم. من… من همیشه همه چیز رو از شب‌های تبدیل شدنم به یاد می‌آوردم، اما دیشب…
  12. پارت سه آنا تصمیم گرفت بیشتر حالت خانم خونه بگیره. اول متوجه شد که خونه خیلی نامرتبه. این نامرتبی ربطی به لوازم خونه نداشت. حتی وقتی همه جا از تمیزی برق میزد خونه خیلی نامرتب بود. اون خونه زود فهمید این بخاطر مهندسی خونه ست. اون همیشه بزرگ فکر می کرد و می تونست عمق یک مسئله رو بفهمه. به عبدالله گفت. عبدالله اول گفت: - یعنی میگی چیکار کنیم؟ من پول ندارم ها. آنا از اینکه عبدالله همه چیز رو اول به پول ربط میده ناراحت شد و گفت: - اصلا از اون لحاظ نخواستم. - خیلی خوب، ناراحت نشو! بگو چی می‌خوای؟ چند دقیقه بعد باهم به جون حیاط افتادن. اول همه برگ‌هایی که روی زمین افتاده بود رو جمع کردن و توی تنور انداختن و سوزوندند. بعد همین بلا رو سر علف‌های هرز و خارها آوردن. آنا دوتا چای ریخت و دوتا تخم مرغ گذاشت آورد روی بهارخواب خوردن. عبدالله همینطور که لیوان چای دستش بود با نگاهی تحسین آمیز به حیاط خیره شد. - چه تصمیم خوبی گرفتی! - هنوز خیلی مونده! عبدالله که حالا با انگیزه از زیباسازی خونه بود باغچه رو شخم زد و آنا با آبپاش حیاط رو آب و جارو کرد. بعد باهم سرامیک‌های دور باغچه رو تمیز کردن و عبدالله شاخه‌های شکسته رو زد و آنا تنور رو که کلی کپه خاکستر داشت تمیز کرد و خاکسترها رو توی گونی ریخت و عبدالله بیرون گذاشت. حالا حیاط رنگ و بویی گرفته بود و وقتش بود که آنا میخ خودش رو بکوبه. - چه باغچه بزرگی داره اینجا، حیفه که توش هیچی نباشه! همین کلمه رو گفت و بست کرد. فردا شب عبدالله با سه نهال و دو بوته گل به خونه اومد. آنا از خوشحالی بالا و پایین می‌پرید. - خونه خیلی قشنگ شد دستت درد نکنه! عبدالله لبحند کوچیکی زد و با وجود حرصی که هنوز سر از دست دادن پولش داشت فکر کرد شاید خوشحالی آنا ارزشش رو داشته باشه. - به لطف کدبانویی تو انقدر قشنگ شد! و آنا با این حرف به اوج آسمون رفت. آنا دوست داشت داخل خونه رو هم تمیز کنه اما عبدالله از ترس اینکه اینجا هم خرج برنداره نذاشت. همون دوران عبدالله یک تجارتی انجام داد اما شریک‌هاش توسط اون مرد رو به رو خریداری شدند و عبدالله گول خورد و به سبک خیلی بدی در این تجارت شکست خورد و خسارت زیادی بهش وارد شد. آنا حتی از شغل عبدالله خبر نداشت و برای خودش خانمی می‌کرد. با زن‌های همسایه دوست شده بود و ظهرها جلوی در خونه می‌نشستن و باهم صحبت می‌کردن. زن‌های همسایه ازش پرسیدن: - تو توی این سن با مرد به این بزرگی ازدواج کردی راضی هستی یا نه؟ - چی بگم والا! نه راستش خیلی راضی نیستم اما چیکار میشه کرد؟ این هم سرنوشت من بوده. البته از زندگیم راضی‌ام اما اخلاقات یک مرد با این سن یکم خاصه. زن‌ها نگاهی باهم رد و بدل کردن و یکی‌شون گفت: - می‌دونستی عبدالله قبل از تو زن داشته؟ رنگ از چهره آنا پرید. - زن داشته؟ - زن رسمی نه... یعنی ما نمی‌دونیم. اما غیر رسمی داشته. شوهر خودم براش جور کرده. یک دختر دوبار به خونه‌ش اومده. کلی هم پول و هدیه بهش داده. آنا سکوت کرد. یکی دیگه از خانم‌های جمع که حال اون رو بد دید چشم غره‌ای به زن قبلی رفت و بعد گفت: - ای بابا مرد دیگه نیاز داره گاهی به زنی! مجردم بوده اون موقع! آنا سعی کرد خودش رو جمع کنه و با اینکه این خبر ناراحتش کرد اما بنظرش خیلی طبیعی می‌اومد پس تصمیم گرفت جلوی عبدالله به روی خودش نیاره که می‌دونه. اما وقتی که عبدالله اومد و سعی داشت باهاش شوخی کنه اون دیگه نتونست خودش رو کنترل کنه و چیزی که شنیده بود رو گفت. عبدالله اول جا خورد بعد با تندی گفت: - حالا که چی؟ آنا روش رو گرفت و با بغض و آروم گفت: - هیچی! عبدالله دلش سوخت و به سمتش رفت و خواست توی بغلش بگیره. - عزیزم، تو اصلا نباید بخاطر اون زن‌ها ناراحت بشی. اون‌ها اصلا با تو قابل مقایسه نیستن. تو نجیبی! آنا به خودش جرات داد و گفت: - تو چی؟ عبدالله خشکش زد و دست‌هایی که برای در آغوش گرفتن آنا رفته بود توی هوا خشک شد. - منظورت چیه؟ آنا با دست خیلی آروم عبدالله رو کنار زد. - برو کنار، دوست ندارم تنی که به تن یکی دیگه خورده به منم بخوره. عبدالله اول گیج شد و بعد به خودش اومد و چنان سیلی محکمی توی گوش آنا زد که تمام سر و صورت آنا درد گرفت و دستش رو روی صورتش گذاشت و وقتی از بهت خارج شد زیر گریه زد. عبدالله بلند شد و سرش فریاد زد: - بی‌لیاقت! و بیرون رفت. آنا با گریه رفت بچه‌ش رو که از صدای فریاد پدرش از خواب پریده بود و گریه می‌کرد بغل کرد و هر دو گریه کردن. عبدالله شب برگشت. مستقیم پرسید: - خانم شام چی داریم؟ بعد هم بچه رو بغل کرد و بوسید. آنا با ناراحتی نگاهش کرد. سرخی صورتش رفته بود اما دلش هنوز آتیش بود. عبدالله جعبه‌ای مقابلش گذاشت. از همون جعبه‌ها که فروشنده خریدهات رو داخلش می‌ذاشت. یک جعبه کارتونی. - این برای توی! آنا جعبه رو گرفت اما باز نکرد و روش رو گرفت. - آنا، دختر جان! بازش کن دلم رو نشکن! آنا جواب نداد. - دختر من سن و سال ناز کشیدن رو ندارم. آنا می‌خواست بگه: ولی خوب سن و سال کتک زدن رو داری اما نگفت. چون می‌ترسید عبدالله این رو هم به عنوان حاضر جوابی حساب کنه و دوباره کتکش بزنه. - باز کن دیگه. آنا با توجه به غریزه فهمید که اگه اینطور گفتن عبدالله رو گوش نکنه ممکن حرکت بعدی فحش یا حتی کتک باشه پس جعبه رو باز کرد. یک آویز ساعت استیل. خوبه حداقل متوجه شده بود که ساعت گردنی زنش آویزش خراب شده. - چیزی نمی‌خوای بگی؟ متوجه منظورش شد اما اصلا به دلش نبود که تشکر کنه. کلافه شد.
  13. پارت نود و پنجم و اما در آن سوی مرزها، در جایی که پوشش‌های گیاهی تغییر می‌کند و مکان زندگی گرگینه‌هاست در بزرگ‌ترین و قدیمی‌ترین خانه‌ی چوبی آن اطراف، فرهَد بر تخت خود تکیه زده و منتظر کُنراد است. می‌خواست خودش با آن آدمیزادها صحبت کند. باید از موضع آنها باخبر می‌شد. درهای چوبی با صدای برهم سابیده شدن چوب‌ها باز می‌شود و کُنراد همراه آن دو موجود ضعیف وارد می‌شود. کنراد سمت فرهد می‌رود و کنار او می‌ایستد. رزا و دوروتی با دست‌هایی بسته وسط سالن می‌ایستند. رزا برخلاف دیداری که با مارکوس داشت اصلا احساس خوبی نسبت به این دیدار نداشت. حس خوبی از فرهد دریافت نمی‌کرد. احساس می‌کرد تمام دور و اطراف او را سیاه و دودی می‌بیند. فرهد از جا بلند می‌شود و به سمت آنها می‌رود. دوروتی آرام خود را رزا نزدیک‌تر می‌کند. فرهد چرخی دور آنها می‌زند و سر تا پایشان را برانداز می‌کند. پس از آن کنار دوروتی می‌رود و در فاصله‌ای نزدیک از او می‌گوید: - اسم تو چیه؟ دوروتی لبانش را بر هم می‌فشارد و با مکث زبان باز می‌کند و آرام لب می‌زند: - دوروتی. فرهد از همانجا رو مب‌چرخاند و این بار نگاهش را به رزا می‌دهد: - و تو؟ رزا خیره و مات در چشم‌های آبی تیره‌ی او زمزمه می‌کند: - رزا. دوروتی سرش را پایین انداخته و چشمانش را بسته بود و در دل خدا خدا می‌کرد تا او هر چه زودتر عقب‌تر رفته و از دوروتی فاصله بگیرد اما گویی فرهد تصمیمی برای عقب رفتن نداشت. فرهد بوی ترس دوروتی را می‌شنید و به مذاقش خوش آمده بود. سالها بود که نتوانسته بود به دل دهکده‌ای بزند و این بوی دلپذیری ترس را استشمام کند. اما رزا جور دیگری بود. بی پروا در چشمانش نگاه کرده بود. او نیز در چشمان سبزش نگاه کرده بود. در آن دو تیله‌ی جنگلی هیچ حسی دیده نمی‌شد. کاملا تهی بود! صدای باز درب به گوش می‌رسد و بعد صدای چوبی که بر زمین می‌خورد. فرهد چشم از رزا می‌گیرد و عقب می‌رود. دوروتی نفس حبس شده‌اس را رها کرده چشم‌هایش را باز می‌کند. رزا بوی آشنایی را احساس می‌کرد اما نمی‌خواست سر برگرداند. در ذهنش حدس‌هایی داشت که نمی‌خواست به هیچ کدام فکر کند‌. راوِنر به لطف ضرب نیروی مارکوس و بارها کوبیده شدن به درخت و زمین با تکیه بر چوبی به سمت فرهد قدم برمی‌داشت. از کنار آن دو نفر رد می‌شود و کنار فرهد می‌رود. دست بر سینه می‌گذارد و به ادای احترام کرده و سپس به آن دو نگاه می‌کند. رزا زیر چشمی به او نگاه می‌کند. با دیدن آن گرگ زخمی نگاهش را پایین می‌اندازد. با آن زخم‌ها چهره‌ی کریهش درب و داغون‌تر شده بود. هر سه‌ی آنها مثل دیگر گرگینه‌هایی که تا به حال دیده بودند تنها یک شلوار چرم مشکی به تن داشتند و عضلات بزرگ و ورزیده‌ی آنها ترسناک‌ترشان کرده بود. دوروتی به این می‌اندیشید که با این بازوهای پر قدرت می‌تواند با یک اشاره او را بر زمین بکوبد. حتی آن گرگ زخمی نیز بسیار بزرگ و قوی به نظر می‌رسید. نمی‌دانست مارکوس چطور آن روز به تنهایی او را بلند کرده و زمین می‌زد.
  14. پارت صد و یازدهم حرفش کاملا درست بود و دلم نمی‌خواست مثل ترسوها اون عشقی که نسبت به آرنولد توی دلم رشد کرده رو پنهون کنم...بنابراین لبخندی زدم و گفتم: ـ فقط امیدوارم آرنولد بفهمه که راجبم اشتباه فکر کرده! آناستازیا گفت: ـ باید هرچی سریع‌تر اونو از مخمصه نجات بدیم و دست شما دوتا رو توی دستای هم بذاریم... گفتم: ـ باید صبر کنیم تا هوا تاریکتر بشه و قلعه یکم خلوت بشه تا بتونیم بریم پیشش اما یه مشکلی هست... آناستازیا پرسید: ـ چه مشکلی؟! گفتم: ـ آرنولد تو زیرزمین قلعه بین کلی میله آهنی زندانی شده و قدرت من کافی نیست که بتونم از اونجا خارجی کنم...تو هم که فکر نکنم چوب جادوییت باهات باشه، مگه نه؟! آناستازیا لبخندی بهم زد و گفت: ـ چوب جادوییم همرام نیست چون پدرت ازم گرفتتش اما... بعدش به اون روز قرمزی که روی تخت بود، اشاره کرد و اونو گرفت توی دستاش و گفت: ـ ویچر‌ یه چیز خیلی مهم و فراموش کرده و اونم اینه که حتی اگه چوب جادویی من و هر چیزی که قدرت مادی داره رو آزمون بگیره بازم نمیتونه متوقفمون کنه چون نیروی اصلی از قلب و ذهن ما سرچشمه میگیره. بعد به گل رز توی دستش نگاه کرد و گفت: ـ وقتی که منو طلسم کرد، کل روح منو توی این گل رز گذاشت و با پرپر شدنش، میتونم که یه همنوعی از جنس خودم و نجات بدم!
  15. روزی روزگاری، در پسِ غم‌های ویرانی، من بودم و آن بی‌مرام. قصه‌ها گفتیم، قصه‌ها ساختیم… زیرِ گوش‌هایم تا سپیده‌دم، دلبرم مرا تا مرزِ دیوانگی می‌بُرد. اما گذشت… و گذشت. قصه‌های ما مزهٔ غصه گرفت، غصه‌هایم داستان شد. و این بار، زیرِ گوش‌هایم تا سپیده‌دم، نجوا عوض شد… این بار «نمی‌خواهمت» شد.
  16. پارت نود و چهارم باید یه فکری به حال این مغز آشفته‌اش می‌کرد. در نزدیکی دروازه، زیر یک درخت تنومند اتاقکی زیر زمینی و پنهان ار دید ساخته شده بود که آنها را به آنجا برده بودند. یک نفر اطراف درخت پرسه می‌زد و اطراف را می‌پایید. وقتی گونتر و والریوس را دید خود را به آنها رساند و به احترام سر هم کرده و آنها را به آن سمت هدایت می‌کند. گونتر جلوتر از والریوس پا به سراشیبی می‌گذارد. دست به خاک اطراف می‌گیرد و آرام از سراشیبی پایین می‌رود. وقتی وارد زیر زمین می‌شود دو نفر را بسته شده با طناب و زانو زده بر زمین می‌بیند با یک سرباز که بالای سرشان ایستاده. سرباز به دیدن آنها احترام گذاشته کنار می‌رود. آن دو نیز با صدای پا سر بلند کرده به گونتر نگاه می‌کنند. گونتر بالای سر آنها می‌ایستد و به چهره‌هایشان می‌نگرد. نگاهش روی چهره‌ی پیرمرد متوقف می‌شود. او را می‌شناخت. آبراهوس پیر بود. همان که به سراغش رفته بودند اما جز گربه کثیفش چیزی نیافتند. همراهش پسری لاغر اندام و ضعیف بود. احساس می‌کرد انرژی سنگ را حس می‌کند. با سر به بیرون اشاره کرده و آن سرباز را مرخص می‌کند. والریوس نیز نزدیک ورودی می‌ایستد تا هم حواسش به بیرون باشد و هم در جریان اتفاقات داخل باشد. گونتر کلاه شنلش را عقب می‌زند و بر سنگی گوشه‌ی زیر زمین می‌نشیند. دستانش را بر هم گره می‌کند و نفس عمیقی می‌کشد و می‌گوید: - خب آبراهوس، خودت حرف بزن. آبراهوس سرش را پایین می‌اندازد و آرام می‌گوید: - چی بگم؟ با همین یک جمله خشم گونتر را برافروخته می‌کند. گونتر به سمتش خیز می‌دارد و با دو گام بلند خود را به او می‌رساند. چانه‌اش را در دست می‌گیرد و در صورتش می‌غرد: - خودت رو به اون راه نزن آبراهوس، یه کاری نکن همینجا تیکه تیکه‌ات کنم. حرف بزن، چیکارش کردی؟ چی تو رو کشونده اینجا؟ پیرمرد از فشار دستان قدرتمند گونتر اخم‌هایش در هم می‌رود و "آخ" از لبانش خارج می‌شود‌. احساس می‌کرد می‌خواهد استخوانش را خورد کند. قبل از آن که آبراهوس پاسخی بدهد آرچر که از حمله‌ی ناگهانی گونتر ترسیده بود و به عقب افتاده بود به سختی خود را از زمین بلند کرده و با ترس و گریه فریاد می‌زند: - دست منه! ولش کن، اون دست منه!
  17. نگاه میکال تغییر کرد و دست روی لبش کشید. - تو قدرت داری؟ تکون برداشتم. سوالش یه جوری بود، مثل این بود که انگار داشت به من می‌گفت تو می‌دونی کی هستی ولی نمی‌خوای بگی. از اتاق بیرون اومدم. خوشم نمی‌اومد تو اتاق مرد زن داری باشم. - اگه داشتم، از شما نمی پرسیدم کمکم کنی. مار روی دستم آروم‌تر گرفت و چشم‌هاش باز شد. با دیدن چشم‌های مارم خشکم زد. چشم‌هایی سبز، خیلی خیلی سبز! بعد کمی نگاه کردن که هیچی از نگاهش نفهمیدم چشم‌هاش بسته شد. ایهاب پسر بچه میکال نگاهم کرد و گفت: - خانم دکتر شکمم درد می‌کنه. کنارش نشستم و دست زیر پتو بردم شکمش رو نوازش کردم. ولی تا نوازش کردم چشم‌هام بسته شد. یه نور آبی، یه تجمع جادو تو شکمش حس‌کردم که داشت به اعضای داخلی شکمش آسیب می‌زد! شوکه انگار یکی تکون شدیدم دادم و ناباور گفتم: - میکال، پسرت رو همین الان ببر پیش یه دکتر جادو تو شکمش تجمع کرده و داره اعضای داخلی بدنش رو مثل اسید می‌خوره. میکال تکونی برداشت. لیرا از تو آشپزخونه دوید. ایهاب ترسیده و با درد نالید: - بابا شکمم خیلی درد می‌کنه. میکال پوست بدنش چروک شد و تبدیل به پیرمرد شد. ایهاب رو بی‌حرف بغل گرفت با پتوش بردش. لیرا شوکه گفت: - میام. قبل از این که از در بیرون بره گفت: - دختر تو هم بیا که توضیح بدی. سر تکون دادم. کیف و شنلم رو پوشیدم همراهشون رفتم. سوار کالسکه شدیم و میکال با سرعت شروع به روندن کرد. در حین هدایت اسب فانوس رو روشن کرد. چهره‌اش مست بود و پرسیدم: - می‌خوای من اسب‌ها رو هدایت کنم؟ خمار نگاهم کرد. - می‌تونم دختر اونقدر مست و پاتیل نیستم خودم رو نفهمم. لیرا نگران و عصبی گفت: - چرا فقط بچه من باید همیشه مریض باشه؟ گوشه بینیم رو خاروندم. - مریض نیست. لیرا نگاهم کرد. حرفی نزد ولی مطمئنم داشت چندتا فحش با چشم‌هاش به من می‌داد. سرم رو پایین انداختم، به ناخن‌هام نگاه کردم. ایهاب بازوم رو گرفت؛ مظلوم و پر از درد گفت: - خانم دکتر خیلی درد دارم تو شکمم می‌سوزه. من نمی‌دونستم جادو چیه و چطوری. نمی‌دونستم چطور کمکش کنم. دستی که توش دستبند مار بود. بی‌اراده و از غیب انگار یکی گرفتتش سمت شکم ایهاب رفت. نور آبی مثل یه مکش قدرت وارد کف دستم شد. میکال برگشت و نیم نگاهیم کرد. انگار اون نور آبی که داشت وارد دست‌هام می‌شد رو نمی‌دید! ایهاب نفس‌هاش آروم‌تر شد و با چشم‌های پر از اشک گفت: - دردم داره کم‌تر میشه خانم دکتر. شوکه هنوز خیره دستم بودم. گرده‌های درخشان آبی به آرومی وارد دستم می‌شد و من به شکل عجیبی داشتم سر حال می‌شدم! با تکون کالسکه و پیاده شدن میکال سریع دستم رو عقب کشیدم. نفس‌هام بی‌شمار شده بود و مشتم رو به سینه‌ام فشار دادم. وحشت مثل جنون تو رگ‌هام پیچید. این یعنی چی؟ من داشتم از قدرت ایهاب تغذیه می‌کردم؟ قدرت تجمع شده تو شکمش، که داشت اعضای بدنش رو از بین می‌برد رو من بلعیدم! چرا، اومدم تو این دنیا این جوری شدم؟ تو سرم یه تلنگر خورد. مثل ندای درون. « از اول این قدرت رو داشتی، فقط تو دنیای بدون جادو بودی که همه انسان بودن.» ذهنم داشت به خود باوری می‌رسید. تنها سوال پررنگ تو سرم این بود‌. چرا منو تو دنیای انسان‌ها رها کردن؟ از کالسکه پایین اومدم. بارون داشت بی منت می‌بارید. به بیمارستان نگاه کردم. شلوغ بود! یکی با خنده بیرون می‌اومد، یکی مریضی رو گرفته بود داخل می‌رفت. ما هم وارد بیمارستانی که بوی عجیبی می‌داد شدیم. میکال به دختری حرفی زد که منو شوکه کرد! - پرستار، به نوه‌ من کمک کن جادو تو شکمش تجمع کرده انگاری. نوه‌؟ چرا به پسر خودش گفت نوه؟ چرا اصلا خودش رو پیر می کنه تا ظاهرش معلوم نباشه؟ پرستار به ایهاب نگاه کرد و گفت: - پدرجان تخت سی و سه خالیه لطفا اونجا بذارید و بگید مادرش بیاد فرم رو پر کنه. میکال ایهاب رو تو بعل گرفت و به من اشاره زد بریم. لیرا سمت پرستار رفت فرم پر کنه. به تختی که بالاش نوشته سی و سه رفتیم و ایهاب رو میکال روی تخت گذاشت. به چشم‌هاش نگاه کردم و آروم پچ وار گفتم: - چرا گفتی پسرت، نوه تو هستش؟ خندید، یه خنده مبهم و به ایهاب نگاه کرد. پیشونی ایهاب رو بوسید. - من دو زندگی متفاوت دارم. بعد از پسرم و لیرا تو سومین نفره که می‌دونی. من هم ایهاب پسرمه هم نوه منه. شونه بالا انداختم و لب زدم: - نمی‌فهمم. واقعا نمی‌فهمیدم. چرا باید دوتا زندگی داشته باشه؟ اصلا به من چه یه روز هم نشده خونشون هستم و باهاشون آشنا شدم، دارم تو زندگی شخصیشون هم فضولی می‌کنم. سرم چرخید و با دیدن همون پسر مو قرمزه که از دروازه اومدم دستبندم نیشش زد شوکه شدم! سر اون هم سمت من چرخید. وحشت کردم و با سرعت از اون جا دویدم که برای میکال هم دیگه دردسر درست نکنم. پسر مو قرمزه از تخت پایین پرید سرمش رو کشید‌‌ و نعره زد: - صبر کن. با همه سرعتی که داشتم فقط دویدم. یکم دیگه مونده بود از بیمارستان بیرون بزنم شنلم رو گرفت. جیغی زدم و رو به پشت خم شدم. تا شنل از بدنم در اومد بی وقفه دویدم. قلبم تند تند می‌زد. زیر بارون‌های بی‌امان دویدم. پاهام روی زمین برخورد که می‌کرد آب پخش می‌شد. پیچیدم سمت راست که یه کالسکه ران خواست به من بزنه. عقب پریدن و روی زمین خوردم. مرد داد زد: - هی... مراقب باش، کوری؟ بخاطر کوله پشتیم آسیب ندیدم. با دیدن پسر مو قرمزه، چشم‌‌هام گشاد شد و چهار دست و پا دویدم و تو دویدن ایستام. بدنم خیس خیس شده بود. داشتم می دویدم، یکی منو گرفت و سمت خودش کشید. نگاهش کردم میکال بود ولی جوون شده! نیشخند زد و نجوا کرد: - چرا مامور شاه دنبالته؟ مو قرمزه دوید و رفت و گیج دنبالم می‌کشت. قلبم تند تند زد. بوی بدنش کل بینیم رو پر کرد گفتم: - از همون دروازه‌ای اومدم که این‌ها باز کردن. شنیدم اگه کسی از دروازه رد بشه تا یک سال زمان می‌خواد تا اون دروازه دوباره باز بشه. دستش رو بالا سرم گذاشت. جوری ایستاده بود بدنش به بدنم نخوره. من و میکال وسط یه بریدگی بودیم که فاصله‌امون فقط یک بند انگشت بود. به دیوار بیشتر چسبیدم ولی این جا انقدر تنگ بود که همون یه بند انگشت فاصله موند. سرم رو بالا اوردم به چشم‌های خاکستریش نگاه کردم. موهای سفیدش خیس روی پیشونیش افتاده بود. جا برادری خیلی جذاب بود. سریع نگاهم رو گرفتم و گفتم: - دیگه رفت، من میرم نمی‌خوام باعث دردسر شما بشم. اخم کرد.‌ - الان این راه رو بر می‌گرده چون رد بوی تو رو نمی تونه دیگه بگیره. از شانس بد تو کایان فرمانده ارتشه یه گرگینه بوی تو وارد بینیش بشه تا ابدیت می‌تونه شناسایت کنه بهش سلول مرگ میگن. کایان؟ پس اسمش کایانه. سرش رو کج کرد و به اطراف چشم دوخت. حتی نیم رخش هم جذاب بود! چشم‌هام رو بستم. لعنتی بسه هی نگاه نکن خدا سنگت می‌کنه. چشم‌هام رو باز که کردم دیدم سرش رو روی بازوش که بالا سرم دستش رو گذاشته که بدنش به بدنم نخوره گذاشته. نگاهش داشت برندازم می‌کرد ولی وقتی دید چشم باز کردم به بالا سرم چشم دوخت. تو هوای سرد گرمم شده بود. تازه فهمیدم گفت گرگینه! تو داستان تعریف‌کردن‌های دخترای هم سن سالم درون روستا می‌دونستم گرگینه چیه، اما مگه حقیقت دارند؟ آره دیگه وقت جادو هست گرگ و خوناشام و از این چیزها هم هست. دهنم رو بستم فکر نکنه از پشت کوه اومدم هیچی نمی‌دونم. صدای دویدن‌های سنگین اومد، وقتی برگشتم دیدم کایان بود. همونجور که میکال گفت برگشته. ولی عصبی و خیس از بارون. بارون بوی منو می‌گرفت نمی‌تونست پیدام کنه‌. جرقه‌ای تو ذهنم زد! چطور میکال تونست منو زودتر از کایان بگیره؟ وحشت کردم! نباید میکال رو دشمنم کنم چون زیر پوستی قدرتش رو نشون داده بود.
  18. دیروز
  19. پارت پنجاه و سوم وسطای مهمونی برای تجدید ارایش به سمت سرویس رفتم ، سرویس بهداشتی طبقه همکف انتهای یک راهرو ال شکل بود و تو اون راهرو غیر سرویس ، دو تا اتاق وجود داشت. خداروشکر خالی بود ، جلوی آینه شروع کردم رژم رو تمدید کردن ، که صدای زمزمه ای به گوشم خورد . به هوای اینکه شاید چند تا از بچه ها باشن توجه ای نکردم ، مشغول بودم که شنیدم کسی میگه: چک کردم کسی نیست ،کیف رو اوردی؟؟ شخص دیگه ای گفت: دفعه پیش هم همین رو گفتی ، ولی معلوم شد کسی حرفامون رو شنیده ، و حتی نتونستی بفهمی کی بوده ! صدای همون دو نفر بود که تو مهمونی شروین بودن ، از استرس دستام میلرزید ، تنها کاری که به ذهنم رسید این بود که گوشیم رو سایلنت کنم که خدای نکرده صداش درنیاد. نفر اول: هر کی بوده ترسیده ، چون اگه کسی بود که دنبال آتو بود ، الان من و تو اینجا نبودیم ، بی خیال این حرف ها کیف رو اوردی یا نه؟ صدای خش خشی اومد و نفر دوم گفت:بیا ، بگیرش ولی وای به حالت سوتی بدی ، دیگه نمی خوام تو موقعیت چند سال پیش قرار بگیرم . نفر اول: خیالت راحت با اینا کارو بی دردسر حل می کنم ، بهتره بری تا کسی ندیدتت ، چون مهمونی تقریبا خصوصیه و توام با جمع غریبه ای. نفر دوم گفت:باشه میرم ، دیگه سفارش نکنما ، کارارو درست انجام بده ، نزار از اعتماد دوبارم پشیمون بشم. دیگه صدایی ازشون نشنیدم ، چند دقیقه ای که گذشت ، با استرس درو باز کردم و بیرون رفتم ، خداروشکر رفته بودن با احتیاط از راهرو خارج شدم و کنار کامی جا گرفتم.
  20. پارت صد و دهم چشمامو یکم ریزتر کردم و سعی کردم بهتر نگاه کنم...یه نوشته طلایی رنگ کوچیکی روی دسته‌اش حک شده بود: combine black & white power رو به آناستازیا سوالی پرسیدم: ـ ترکیب قدرت سیاه و سفید؟ مفهومش چیه؟! آناستازیا گفت: ـ این یه طلسم معمولی نیست جسیکا؛ پدرت خیلی روش وقت گذاشته و به همه‌جاش فکر کرده اما شاید هیچوقت فکرشو نکرد که دخترش ممکنه نخواد راه ظلمت و تاریکی اونو ادامه بده...ببین اون مجسمه اژدهایی که گفتی قفلش یه چیزه نامرئیه که وقتی یه قدرت سیاه و قدرت سفید باهم ترکیب بشن، میتونن بازش کنن! با تعجب پرسیدم: ـ قدرت سفید و قدرت سیاه؟!!! آناستازیا گفت: ـ قدرت سیاه یعنی کسی که رگه‌های جادوی سیاه مثل ژنتیک توی وجودش باشه، دقیقا عین خودت و قدرت سفید یعنی اون نور و امیدواری مثل ژنتیک از بدو تولدش توی وجودش باشه... به اینجای جملش که رسید گفتم: ـ مثل آرنولد. لبخند معناداری بهم زد و گفت: ـ آره؛ دقیقا عین آرنولد... آناستازیا با لبخندشو سعی کرد به موضوعی اشاره کنه اما من زودتر دستشو خوندم و قبل اینکه اون چیزی بگه گفتم: ـ و مثل خوده تو! آناستازیا خندید و گفت: ـ قدرت من از آرنولد خیلی کمتره جسیکا! تو خودت هم اینو می‌دونی...اون مجسمه فقط با بهم رسیدن دست شما دو نفر باز میشه. بازم لبخندی بهم زد و گفت: ـ اینجور هم که مشخصه ، به بودن کنارش خیلی عادت کردی؛ کلی هم داری خودتو به آب و آتیش میزنی که خودتو بهش ثابت کنی!
  21. پارت دو اون‌ها اخم کردن و کلافه گفتن: - به تو چه که کجا میره؟ زن رو چه به اینکه درباره کارهای مرد بپرسه! و اون هم لب بسته بود. عید نوروز پیش خانواده شوهرش بود. خیلی بهش خوش‌گذشت اما دوست داشت این روز رو پیش خانواده خودش باشه. به همسرش گفت: - میشه یک سفر پیش خانواده‌م بریم؟ سی و دو هفته از ازدواج اون‌ها می‌گذشت و هنوز خانواده‌ش رو ندیده بود. عبدالله دلش برای این دختر بچه سوخت و گفت: - البته که میریم. اما اتفاقی افتاد که خانواده عبدالله سفر کردن رو برای آنا مناسب ندونستن. اون اتفاق هم بارداری آنا بود. وقتی که از حالات آنا خانواده حدس زدن که باردار هست اون فقط مدت طولانی شوکه و رنگ پریده بود. در اصل خوشحالی اون رو به این حال رسونده بود چون مدت حدودا زیادی از اقدامشون به بارداری می‌گذشت و هنوز خبری نشده بود. عبدالله خیلی ذوق کرد. - چه پسری به ما بدی خانم! - از کجا معلوم پسره؟ - می‌دونم، پسره. آنا متوجه شده بود عبدالله یکم خسیس هست و کمتر برای خونه خرج می کنه اما فکر می کرد حالا که باردار شده برای بچه خوب خرج می کنه اما اون هنوز مواد غذایی رو کم می گرفت و به خدمتکاری که مادر عبدالله برای کمک فرستاده بود می گفت که جز یک وعده در هفته گوشت، هر نوع گوشتی درست نکنه، این نوع آشپزی برای اون زن هم خیلی سخت بود. حتی عبدالله میوه نمی خرید. اما از لحاظ محبت گفتاری و رفتاری برای آنا کم نمی‌ذاشت. آنا هم غرق در عشق بود و به عبدالله می‌گفت: تو دقيقا همان يک نفري هستي كه دلم ميخواهد... پا به پايش پير شوم 🫶🏻♥️🫂• اون‌ها با هوا تاریکی روی بهارخواب می‌رفتن و بقیه روزشون رو اونجا با نسیم خنک و امواج نور ماه ادامه می‌دادن. عبدالله به چشم های آنا زل میزد و براش می خوند: این نگاهِ شوخِ تـو، دیـوانـه میسازد مرا رقصِ این چشمانِ تو پروانه میسازد مرا اینقَدَر شوخی مکن، تـو با دلِ دیوانه ام مستیِ چشم و لبت مستانه میسازد مرا با همه این ها خساست عبدالله و دوری از خانواده آنا رو خیلی اذیت می کرد ماه شیشم بود که خانواده ش با سیسمونی اومدن. آنا از خوشحالی روی پاش بند نبود. عبدالله هم خوشحال بود. - خوب شد شما اومدید آنا خیلی دلتنگ بود. وقتی خانواده آنا اینجا بودن عبدالله انقدر خرج می کرد که اگه آنا قبلش رو نمی دید فکر می کرد که آدم ولخرجی هم هست. خیلی دوست داشت که خانواده ش برای زایمان بمونند اما اون ها فقط یازده روز موند و بعد دوباره رفتن. اینبار دوری حتی از قبل هم سخت تر بود. هرجوری بود آنا تحمل کرد تا زمانی که وقت زایمانش رسید. همه نگران بودن خانواده شوهرش به اونجا اومدن و قابله هم منتظر بود. وقتی اومدن و به عبدالله خبر دادن: - مبارک باشه، پسردار شدید! صورت عبدالله از خوشحالی درخشید. اون هم مثل همه مردهای اون دوره عاشق فرزند پسر و اسم و رسمش بود. همه با ذوق تبریک گفتن. مادر عبدالله از همه خوشحال تر بود چون بالاخره پسرش توی این سن بالا صاحب فرزند شده بود. همه داخل رفتن. عبدالله بچه رو بغل گرفت. آنا با اینکه بیحال بود لبخند زد. از اینکه شوهرش رو اینطور خوشحال می بینه احساس سربلندی کرد. عبدالله دم گوش بچه اذون گفت و تکرار کرد: - اسم غلام رضا ست. اسم تو غلام رضا ست. همه صلوات فرستادن. بعد از دنیا اومدن غلام چند روزی دور آنا و بچه بودن و بعد تنهاشون گذاشتن. آنا به چهره پسرش نگاه می‌کرد. احساسی بهش نداشت. از اون حالت ترسید. به بچه می‌رسید اما احساس خوبی بهش نداشت. دیگه حتی شوهرش و خونه و زندگیش رو دوست نداشت و بهونه‌گیر خانواده‌ش شده بود. اون روزها کسی درباره افسردگی بعد از بارداری چیزی نمی دونست و همین باعث میشد که آنا عذاب وجدان بیشتری داشته باشه و دیگران هم بخاطر رفتارش بیشتر سرزنشش کنند. روزی او یک جنگجو است، روزی دیگر یک آشفته و شکسته بیشتر روزها،کمی از هر دو است، اما هر روز او اینجاست ایستاده، می‌جنگد، تلاش می‌کند او من هستم. اما بالاخره این دوران هم با همه سختی هاش گذشت و آنا به زندگی عادی برگشت و دوباره شروع به کار کرد و خونه همیشه تمیز و غذا آماده بود و بچه هم بنظر نمی‌اومد که یک مادر بی‌تجربه داشته باشه، مخصوصا اینکه خیلی زود وزن اضاف کرد و توی اون دوران بچه هرچی وزنش بیشتر بود سالم‌تر بنظر می‌اومد. خانواده شوهرش دیگه به بهانه بچه مدام به اونجا سر میزدن. وقتی اون ها می اومدن خونه پر از بوی دود قیلیون میشد و آنا مجبور بود بچه رو روی بالکن ببره. اون ها مدام بی اجازه به لوازم خونه اون دست میزدن و اونور و اونور می رفتن. اون ها مدام درحال صحبت بودن و به سکوت هیچ اعتقادی نداشتن و خونه همیشه پر سر و صدا بود و بچه با اینکه بخاطر اون نوع شکل معاشرتش اجتماعی تر شده بود اما سر و صدای زیاد باعث عصبی تر شدنش نسبت به نوزادهای دیگه شده بود اما وقتی آنا این رو به عبدالله می گفت عبدالله بهش می خندید و می گفت: - خدا شفات بده دختر!
  22. آریا همان‌طور که بالای سر او زانو زده‌بود، پشت انگشتانش را روی لبش گذاشت و لبخندش را پنهان کرد. مادر النا با چشم‌های گرد، دخترش را نگاه کرد و سپس آرام موهای کوتاهش را نوازش کرد و گفت: - النا... دختر مامان خوبی؟ النا هومی گفت. محبوبه خجالت‌زده نگاهی به صورت قرمز شده‌ی آریا انداخت و دوباره خطاب به النا گفت: - النا دخترم مهمان داریم، بیدار شو. النا کش قوسی به تنش داد و سپس یکی از چشمانش را باز کرد و به تصویر تار آریا خیره شد. چند ثانیه گذشت و او همان‌طور خیره‌ی پسر جوان بود که ناگهان به خود آمد و با کشیدن جیغ بلندی در جایش پرید که سرش محکم به مجسمه‌ی فرشته‌ی بالدار کنار پله‌ها خورد. هول شده آخی گفت و همان‌طور که سرش را ماساژ می‌داد، پشت جثه‌ی ریز مادرش پنهان شد. این‌بار آریا نتوانست خود را کنترل کند و تپقی از خنده زد و از جایش برخاست. محبوبه نگران خواست برگردد که النا شانه‌های او را محکم گرفت و اجازه برگشت نداد. محبوبه گفت: - النا چت شده؟ چرا خودت رو به در و دیوار می‌زنی؟ النا خجالت‌زده با چشمانی گرد فشاری به شانه‌های مادرش وارد کرد و زمزمه مانند گفت: - بگو بره... بگو بره! محبوبه با شنیدن جمله‌ی او سریع نگاهی به آریا انداخت تا مبادا حرف او را شنیده‌باشد، اما آریا شنیده‌بود. کنجکاوی بیش از حد او در مورد النا او را به آن‌جا کشیده‌بود، وگرنه قصد مزاحمت و آزار رساندن به او را نداشت. برای همین لبخندی زد و سپس با خوش‌رویی گفت: - من دیگه باید برم، خوشحال شدم از دیدنتون. محبوبه حیران چشم گرد کرد، خواست بایستد که باز هم النا مانع او شد و با چشمان اشکی پیشانی‌اش را روی شانه‌ی او تکیه داد. محبوبه شرم‌زده سری تکان داد و گفت: - آریاجان شما که چاییت رو هم نخوردی. - ممنون عجله دارم باید برم خونه... گفتم قبل رفتن یه سری به شما بزنم و احوال دخترخانمتون رو بپرسم. النا با تیله‌گان لرزان از بالای شانه‌ی مادرش نگاهی به او انداخت. یعنی به خاطر او آمده‌بود؟ عجله داشت اما باز هم آمده‌بود تا احوال او را بپرسد! نگاه مهربان آریا روی چشمان کشیده‌ی او نشست، لبخندی زد و سرش را آرام برای او تکان داد. دخترک خجالت زده با گونه‌های قرمز، دوباره پشت مادرش پنهان شد. لبش را گزید و چشمانش را محکم روی هم فشرد. آریا مؤدبانه با محبوبه خداحافظی کرد و از خانه خارج شد و در تمام این مدت النا روی زمین نشسته‌بود و حواسش پی آن نگاه مرد جوان بود که قلبش را لرزانده‌بود.
  23. پارت نود و سوم چندباری خواسته بود این مسئله را با پدرش درمیان بگذارد اما نتوانسته بود. فرهد کتاب‌ها را پنهان می‌کرد و مدت زیادی کنار خود نگه نمی‌داشت. مارکوس و گونتر مشغول چیدن یک برنامه و نقشه‌ی موثر بودند. کُنراد نیز وقتی از رفتن گونتر مطمئن شد به قبیله خود بازگشت. گونتر سپاه را به دست والریوس سپرده بود و خیالش راحت بود. تمام شب را همراه مارکوس و چند تن از سردارهای ریش سفید در اتاق جنگ بود. پیش از طلوع آفتاب هر کس به سوی کاشانه‌ی خود رفت و کار را به شب بعد موکول کردند. گونتر اما در اتاق جنگ مانده بود. پشت میز نشسته و به نقشه‌ی پهن شده بر روی میز می نگریست. راه نفوذ کم نبود. از بابت نیروهایش هم خیالش راحت بود. در این سال‌ها تمام توانش را به کار گرفته بود و حالا مطمئن بود قدرت کافی را در دست دارد. اما مسئله فرهد بود! او بسیار خطرناک و بی‌کله بود. علاوه بر عهدنامه صلح، جان رزا و دوروتی هم در خطر بود. در خطر بودن جان آن دو نفر هم یعنی در خطر بودن سلطنت مارکوس! از درون خود نیز نباید غافل می‌شد. قطعا یک خائن میان آنها نفس می‌کشید که او باید ریشه‌هایش را قطع می‌کرد. در خیالات خود به دنبال رد و نشانی از مسیر نفوذ آنها می‌گشت. با صدای باز شدن درب چوبی اتاق و برخوردش به دیوار رشته‌ی افکارش پاره شد و از جا پرید. قامتی شنل پوش را مقابل خود دید ‌که وارد اتاق شده و درب را هم پشت سر خود بست! پس از بستن درب اتاق کلاه شنلش را عقب کشید و چهره‌اش نمایان شد. او والریوس بود! گونتر میز را دور می‌زند و به سما والریوس می‌رود: - تو اینجا چی کار می‌کنی؟ گونتر متعجب به او می‌نگریست و منتظر پاسخ قانع کننده‌ای بود. او تمام سپاه را یه دست والریوس سپرده بود. آن وقت والریوس سپاه را رها کرده و بازگشته بود؟ آن هم در ابتدای روز! والریوس که نفس نفس می‌زد دم عمیقی می‌گیرد و می‌گوید: - باید شما رو می‌دیدم عالیجناب. گونتر عصبی می‌خندد و دستانش را در هوا تکان می‌دهد و می‌گوید: - منظورت چیه؟ چی مهم‌تر از مسئولیتی که بهت سپردم؟ چرا پیک نفرستادی؟ نکنه اتفاقی افتاده؟ فرهد کاری کرده؟ - نگران نباشید، سپاه رو به برادرم سپردم. اتفاقی هم برای سپاه نیوفتاده. مسئله مربوط به سنگ نشانه عالیجناب! در یک لحظه خشم گونتر فروکش می‌کند. قدمی عقب می‌رود و زمزمه می‌کند: - سنگ نشان؟ - بله عالیجناب، به چند نفری سپرده بودم مواظب دروازه و گرد جادو باشن. امروز پیکی از طرف اونها اومد و گفت دیدن که دو نفر در اطراف دروازه پرسه می‌زنن و انگار قصد ورود دارن. اونها هم دستگیرشون کردن. بلافاصله گونتر شنلش را برمی‌دارد و با والریوس همراه می‌شود. در میانه‌ی راه رو به والریوس می‌کند و می‌پرسد: - گفتی دو نفر؟ والریوس سر تکان می‌دهد و می‌گوید: - بله، یک پسر جوان و یک پیرمرد که از شکل و لباسش به نظر میرسه جادوگر باشه. انگار قصد داشتن با استفاده از ورد و جادو از دروازه عبور کنن. این طور که معلومه مدتی هست که درگیر پیدا کردن یه راه ورود بودن. اون گرد جادو هم که ما دیده بودیم از این بابت بوده. اون داشته سعی می‌کرده راهی پیدا کنه. - برای چی قصد ورود داشته؟ - در این مورد چیزی نمیدونم. - سنگ نشان هم همراهشونه؟ والریوس مکث می‌کند. گونتر از حرکت می‌ایستد و به او نگاه می‌کند. چهره‌اش از زیر شنل نیمه پیدا بود و چشم‌هایش را نمی‌دید. والریوس کمی این پا و آن پا می‌کند و در نهایت می‌گوید: - راستش، نمی‌دونم. من به اونها چیزی درمورد سنگ نشان نگفتم. گونتر که با جمله‌ی اول والریوس ناامید شده بود با ادامه‌ی حرفش در دل به هوشیاری او آفرین می‌گوید. راست می‌گفت. هیچکس نباید از این مسئله با خبر می‌شد. جدیدا حواس پرت شده بود و این اصلا خوب نبود.
  24. پارت صد و نهم آناستازیا همینجور بهم گوش میداد و ازم میخواست تا ادامه بدم. گفتم: ـ بعدش با این شنل نامرئی کننده که آرنولد بهم داده، رفتم پیش اژدها و بجز حالت مجسمه بودنش، هیچ جای کلیدی پیدا نکردم که بتونم باهاش بازش کنم...همینجور که دورش قدم میزدم، رو قسمت پای راستش این گل رز و دیدم و وقتی که دستمو گذاشتم روش انگار اون قسمت مجسمه آب شد و گل افتاد تو دستم و با دست زدن به گلبرگاش، نوری ازش ساطع شد که اتاق تو رو نشون داد و بعدشم اومدم بالا و دیدم که تو اینجایی...بقیه چیزاش هم که خودت می‌دونی. آناستازیا که تو تمام این مدت، با دقت داشت به حرفام گوش میداد، گفت: ـ این طلسمی که ویچر‌ روش گذاشته خیلی قوی تر از این حرفاست. با تعجب نگاش کردم و پرسیدم: ـ یعنی چی؟! بعدش به کلید اشاره کرد و گفت: ـ نگاه کن چی روی کلید نوشته! به کلید نگاه کردم اما جز رنگ طلاییش، هیچ چی نمی‌دیدم....رو به آناستازیا گفتم: ـ اما من چیزی نمی‌بینم... آناستازیا گفت: ـ جسیکا، عمیق تر نگاه کن!
  25. پارت صد و هشتم آناستازیا گفت: ـ به زودی بهش ثابت میشه که اشتباه فکر می‌کنه... بهش لبخند زدم...مثل آرنولد سرتاسر صورتش پر از آرامش بود و این بهم حس دلگرمی خاصی میداد. سریع از جاش بلند شد و گفت: ـ پس بجنبیم که وقت زیادی تا صبح برامون نمونده فقط یه چیزی باید ازت بپرسم جسیکا. با تعجب نگاش کردم که پرسید: ـ اگه تو با ما یکی بشی، چون قدرت پدرت هم توی وجودته، قطعا شکست میخوره... مطمئنی که میخوای تو این مسیر باهاشون ادامه بدی و جا نمیزنی؟! تابحال اینقدر واضح به این موضوع فکر نکرده بودم اما من مطمئن بودم مسیری که پدرم می‌ره رو اصلا دوست نداشتم و ته اون مسیر بجز تاریکی و ظلمت و زورگویی به مردم چیزه دیگه‌ایی نبود و این بار میخواستم با دید آرنولد جلو برم و مسیر زندگیمو مثل اون بادبادک رها و اون گیاه که مظهر امیدواری بود، ببینم... بنابراین با گرمی دست آناستازیا و فشردم و گفتم: ـ آره مطمئنم؛ نمی‌خوام جادوگری باشم که با تاریکی و ظلمت به راهش ادامه میده. آناستازیا لبخندی زد و گفت: ـ پس موفق میشیم.... رو بهش گفتم: ـ الان باید چیکار کنیم؟! من یه کلید از توی بال جغد پدرم پیدا کردم. بعدش کلید و دادم دستش و آناستازیا هم شروع کرد به نگاه کردنش...ادامه دادم: ـ این کلید خاصیت آهنربایی داره و به سمت چشمای گریس جذب می‌شد و من توی چشماش مجسمه اژدهای دم در قلعه رو دیدم.
  26. دروود♡ پایان رمان وهمِ ماهوا
  27. حتی ارزش یک کلمه بیشتر صحبت کردن را نداشتم. فقط وقتی گفت: - ماهی برگردیم؟ بی‌هیچ مکثی پاسخ دادم: - تو اشتباه بودی و من یاد گرفتم اشتباه‌هارو دوبار تکرار نکنم فرهاد. قاطع. آرام. برای اولین‌بار بدون لرزش. از کنار فرهاد می‌گذرم. نگاهم پر از خستگی‌ست. تنها چیزی که از آن روزگار برایم مانده، یک زخمِ کهنه‌ست که یاد گرفته،ام با همان زخم ادامه دهم. موبایلم را بیرون می‌کشم و تا رسیدن به کتابخانه آهنگی پلی می‌کنم. «یک شب آرام رسید یک شب بارانی رفت... یک شب آمد، منِ مجنون به جنون افتادم؛ دلِ دیوانه‌ی خود را، به نگاهش دادم. روزگارِ منُ مـویش به پریشـانی رفت... . چشـم بستم، دلِ مجنون پیِ لیلا برگشت؛ چشم بستم، که دلم سمتِ تماشا برگشت. زلف یک خاطره در یاد، پریشان می‌رفت؛ دلِ دیوانه پی‌اش دست به دامان می‌رفت. می‌روم گریه کنم باز دمی را در خود، می‌روم غرق کنم کوهِ غمی را در خود؛ می‌روم باز میانِ همه‌ی رفتن‌ها باز هم می‌روم از شهر تو اما؛ تنها... . داغِ به دل دارم و دل‌دارم نیست؛ دل گرفتارِ همان دل، که گرفتارم نیست... یک نظر دیدم و یک عمر در پیِ یک نظرم؛ من دیوانه به زنجیر تو دیوانه ترم... .» برفِ ریزی می‌بارد. خیابان‌ها ساکتند. آهنگ را قطع می‌کنم و وارد کتابخانه می‌شوم. همان‌جا که همیشه بوی کاغذ و سکوت، امن‌ترین پناهم است. بوی کاغذ و چوب به جانم نشست. و در اولین قدمی که برداشتم اتفاق افتاد. او پشت یک میز ایستاده بود. داشت کتابی را ورق می‌زد. نور پنجره روی موهایش می‌افتاد. تارهای سفید لای موهای خوش‌حالت و جذابش. چهره‌اش را کامل دیدم. قلبم…نه تند زد نه آرام، فقط افتاد، مثل جسمی سنگین داخل چاهی تاریک. می‌ترسیدم پلک بزنم و او غیب شود. پاهایم سست شد؛ ولی جلو رفتم. گویا دنیا مرا هل می‌داد. او سرش را بلند کرد. نزدیک شدنم را دید. نگاهش لحظه‌ای روی صورتم مکث کرد. و وقتی دید به او خیره مانده‌ام مانند همیشه آرام گفت: - ببخشید… می‌تونم کمکتون کنم؟ صدایش... آخ صدایش. چقدر دلم در این یک ماه برای صدایش پر کشیده بود. - نه… من فقط… هیچ‌چیزی برای گفتن نداشتم. تمام واژه‌هایی که در خواب با او گفته بودم در واقعیت بی‌معنی بودند. و این‌ که همیشه در مقابل مازیار من قدرت تکلمم را از دست می‌دادم بی‌ تأثیر نبود. لبخند مهربانی زد. از همان لبخندهایی که در خوابم، عاشقم کرده بود؛ اما این‌بار هیچ ردی از شناخت در آن نبود. - اگه دنبال کتاب خاصی هستید، می‌تونم کمک کنم. کتابی دست خودش بود. همان موضوعی که همیشه درباره‌اش حرف می‌زد. فلسفه. معنای زندگی؛ اما برای من این فقط یک نشانه تلخ بود که او همان آدم است؛ ولی مرا نمی‌شناسد. در چشمان قهوه‌ای سوخته‌اش نگاه می‌کنم. همان چشمانِ آشنا. مازیار روبه‌رویم ایستاده. لبخند محوی گوشه‌ی لبش نشسته؛ اما... هیچ نشانی از شناخت در نگاهش نیست. با این حال، آن لبخند درست همان لبخندی‌ست که در خواب، قبل از رفتنش، دیده بودم. چیزی نمی‌گویم. فقط لبخند می‌زنم آرام و غمگین. کتابی را برمی‌دارم و می‌خواهم بروم که مازیار صدایم می‌زند: -صبر کنید... می‌تونم یه سؤال بپرسم؟ به سمتش می‌چرخم و به سختی می‌گویم: - بله بفرمایید. چشمانش قفل چشمانم می‌شوند و می‌گوید: - ما... قبلاً همدیگه رو ندیدیم؟ نمی‌دونم چرا؛ ولی حس می‌کنم از یه جایی... نمی‌دونم چطور و کجا... انگار می‌شناسمت. لبخندم می‌لرزد. صدایش در ذهنم می‌پیچد: «اگه یه روز دوباره دیدمت، بدون هنوز عاشقتم» آرام لب می‌زنم: - نمی‌دونم شاید. و فقط خودم می‌دانستم درد نهفته در این حرفم را. و آرام بی‌آن‌که چیزی بگویم از کنارش می‌گذرم؛ اما حالا قدم‌هایم سبک‌ترند. می‌دانم بیداری هم می‌تواند جادو داشته باشد، اگر دل هنوز بلد باشد عشق را به یاد بیاورد. درست قبل از رسیدن به درب کتابخانه صدایش آمد: - امیدوارم اگه روزی همدیگه رو جایی دیده بودیم… اون لحظه خوب بوده باشه. ایستادم. عطرش که در فضای کتابخانه پیچیده بود را نفس کشیدم. اشک‌هایم را پاک کردم و بی‌صدا گفتم: - بهترین لحظه زندگی من بود. حتی اگه یه خواب بوده باشه. و بیرون رفتم. هیچ موسیقی‌ای نبود، هیچ نور سینمایی‌ای نبود، فقط واقعیت بود که گاهی بی‌رحم‌ترین قصه‌ی دنیاست و گاهی، پایانِ وهم، آغازِ زندگی‌ست... . پایان. 3 آذر 1404 *پنجاه درصد این داستان بر اساس واقعیت بود. ممنون از همراهی همه عزیزان. خصوصاً نگار، اِللا و هانیه♡
  28. *** چشم‌هایم را که بستم، فکر می‌کردم به تاریکی سقوط می‌کنم؛ اما سقوط نبود. یک‌جور فشار بود، مثل مه‌ای که وارد ریه‌ها می‌شود و اجازه نفس کشیدن نمی‌دهد. وقتی چشم باز کردم سقف سفید اتاقم بالای سرم بود. دقیقاً همان نقطه ترک‌خورده گوشه سقف که صدبار به آن خیره شده بودم. هوا بوی رطوبت می‌داد. نه بوی چوب‌های خانه پیرزن. نه بوی عطر مازیار. دلم از همان لحظه اول جدایی برایش پر کشید. پتویم را کنار زدم. پنجره نیمه‌باز بود. صدای خیابان، صدای آدم‌ها، صدای زندگی… همه آشنا، همه واقعی، همه سرد. چون دیگر مازیاری نبود که با حرف‌های فلسفی‌اش گرم کند زندگی‌ام را. در آن لحظه فهمیدم قیمت انتخابم، واقعی بود. در خواب می‌توانستم کنار مازیار بمانم. در دنیایی نرم. در دنیایی زیبا؛ اما من برگشته بودم به جهانِ درد، دنیایی که هیچ‌کس، هیچ‌کس، هیچ‌کس به اندازه مازیار دوستم نداشت. و حالا… دیگر او را نداشتم. حلقه اشک را از چشمانم پس زدم و با خود فکر کردم که حداقل پدرم را دارم و زندگی‌ای که حالا بیشتر از قبل قدرش را می‌دانم و دیگر به خاطر شخصی هم‌چون فرهاد لحظه‌هایم را هدر نمی‌دهم. آن خواب وهم‌آلود حداقل خوبی‌اش این بود که دیگر چشم‌هایم شسته شده بودند و دنیا را طور دیگری می‌دیدم. از اتاقم خارج شدم و پدر دوست‌داشتنی‌ام را به همراه مادرم که هرچند رفتار سردش منجمد کننده بود و برادرم که پسر دوست‌داشتنی مادر بود، دور سفره دیدم که درحال خوردن صبحانه هستند. بی توجه به تمام احساساتم با لبخند رفتم و کنارشان نشستم و شروع به صبحانه خوردن کردم. این را خوب می‌دانستم که روزی مرگ برای همگان فرا می‌رسد و این بار در واقعیت ممکن است پدرم را از دست بدهم و مادر و برادرم رفتارهای بدشان را با من بیشتر کنند؛ ولی نمی‌شد تمام عمرم از وحشت اتفاقی که نیفتاده و شاید هیچ‌گاه آن‌قدر زنده نمانم که فرصت دیدن آن اتفاق را داشته باشم، غصه بخورم. خوشبختی همین فاصله بین دو طوفان است. *** یک ماه گذشته بود. صلحی کم‌رنگ روی زندگی‌مان نشست. نه آرامش، نه خوشی، فقط یک سکوت بی‌جنگ. من زندگی‌ام را قدم‌به‌قدم جمع می‌کردم. کتابخانه شده بود پناه، گاهم. جایی که آدم‌ها نگاهت نمی‌کنند، قضاوت نمی‌کنند، و تو می‌توانی بین قفسه‌ها گم شوی. آن روز باران نم‌نم می‌بارید. می‌خواستم از خیابان رد شوم که ناگهان فرهاد مقابلم ظاهر شد. با همان نگاه، با همان صدایی که سال‌ها دیوانه‌اش بودم و حالا هیچ احساسی را در من بیدار نمی‌کرد. احوال‌پرسی کرد و پاسخش را دادم. می‌خواستم از کاری که مادرش با زندگی‌ام کرده بود به او بگویم؛ ولی ارزشش را نداشت.
  1. نمایش فعالیت های بیشتر
×
×
  • اضافه کردن...