رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

تمامی فعالیت ها

این جریان به طور خودکار بروزرسانی می شود

  1. ساعت گذشته
  2. پارت صد و چهل و پنجم قبل از اینکه امیرعباس چیزی بگه، دکتر گفت : - حالتون خوبه؟؟ دردی چیزی ندارید؟ به دست سمت چپم نگاه کردم که باندپیچی شده بود اما بجای دستم بیشتر سرم درد میکرد ، گفتم : ـ سرم خیلی درد میکنه. دکتر : ـ طبیعیه، اثر داروی بیهوشیه...بعد چند ساعت دردتون کمتر میشه. اصلا به حرفای دکتر توجهی نداشتم به مهسان نگاه کردم و با بغض اومد سمتم و بغلم کرد و گفت : ـ چیشد غزل ؟ چه اتفاقی برات افتاد؟ با دلهره فقط سراغ پیمان رو می‌گرفتم و گفتم: ـ مهسان، پیمان کجاست؟ مهسان از بغلم اومد بیرون و اشکاشو پاک کرد و با چشم غره به بقیه نگاه کرد...یه اتفاقی افتاده بود. اینا داشتن یه چیزی و از من پنهون می‌کردن. سراسیمه نشستم رو تخت و رو به همشون گفتم : ـ یه چیزی شده که به من نمیگید. پیمان کجاست؟ امیرعباس و کوهیار سعی کردن منو تکیه بدن به تخت. علی گفت: ـ نه غزل جان چیزی نشده، آروم باش . تو رستوران یه مشکلی پیش اومد یه ذره دیرتر میاد. با اینکه قلبم شکست از اینکه تو اون لحظه سخت پیشم نبود اما بازم یه نفس عمیقی کشیدم و خدا رو شکر کردم که چیزی نشده. همین لحظه گوشی امیرعباس زنگ خورد و از اتاق بیرون رفت. مهلا گفت : ـ غزل ما رو خیلی ترسوندی، ندیدی کی اینکارو کرد؟ یه نوچی کردم و رفتم تو فکر. الان فقط فکر و ذکرم پیش پیمان بود . اون که من داشتم می‌رفتم خیلی نگرانم بود، پس الان کجاست؟ به کوهیار که کنار تختم وایساده بود نگاه کردم و اونم با لبخند نگاهم کرد و گفتم : ـ فکر نمیکردم یه روزی اینو بهت بگم اما ممنونم اگه تو اونجا نبودی شاید از خونریزی زیاد...
  3. سلام دخترا بابت تاخیر عذرمیخوام عزیزای دلم اول از هرچیزی مرسی از اینکه شرکت کردید، واقعا با قلم نابتون سورپرایزمون کردید🌻🤍🌻 انتخاب مثل همیشه سخت بود و حتی سخت تر هم شد برام چون تعداد بیشتر شد و موضوع عکس هم تلخ بود💔 هشت شرکت کننده عزیز داشتیم که خب از نظر من همه شما برنده هستید و اون دسته از عزیزانی که منو میشناسن می‌دونن که زری کسی رو خالی خالی از مسابقه اش نمیفرسته پس تصمیم گرفتم پنج نفر اصلی انتخاب کنم و به سه نفر عزیز دیگه پنجاه امتیاز بدم🤍 خب بریم با پنج نفرمون آشنا بشیم؟😉 اول جوایز رو میگم عجله نکنید بعدش برنده هامون رو تگ میکنم😎 نفر اول: 1000 امتیاز نفر دوم: 500 امتیاز نفر سوم: 300 امتیاز نفر چهارم: 200 امتیاز نفر پنجم: 150 امتیاز حالا دیگه حاضرید؟ بریم؟ برو که رفتیم🌻🤍🌻 نفر اول: @Amata نفر دوم: @سایه مولوی نفر سوم: @Alen نفر چهارم: @shirin_s نفر پنجم: @Kahkeshan تبریک بهتون عزیزان واقعا قلم های تک تکتون جذاب بود برام و برای من همتون نفر اول هستید منتهی به رسم بازی مسابقات باید از این قانون پیروی کنیم، دوستون دارم و تو قسمت سوم می‌بینمتون🌻🤍🌻
  4. امروز
  5. پارت شصت و پنج صدای آرام قرآن، در هوای سنگین مسجد در الهیه پیچیده بود.. عکسی از هما در میانهٔ جوانی، شفاف، با لبخندی فروتن و چشمانی روشن که انگار هنوز هم حضور داشت. بالای قاب، روبان مشکی باریکی بسته شده بود. زیر عکس، شمع ها بی‌صدا می‌سوختن مهناز و مهرناز دو طرف قاب نشسته بودندبا لباسی مشکی . چشم‌هایشان سرخ بود. هربار که مهمانی به آرامی نزدیک می‌شد و تسلیت می‌گفت، اشک تازه‌ای روی صورتشان جاری می‌شد. سام، بی‌حرکت، جلوی در ورودی ایستاده بود. سرتاپا مشکی، با چشمانی سرخ و‌متورم ،سرش پایین بود. با کسی حرف نمی‌زد. فقط هر از گاهی، امیر دستش را می‌گرفت که نلغزد،که بیفتد. امیر بعد از ساعتی در مراسم ماندن، چیزی به مهناز گفت. او فقط با سر تأیید کرد. امیر دستی به بازوی سام کشید و گفت: – برمی‌گردم بیمارستان. پیش رها. سام چیزی نگفت.ولی نگاهش هنوز به زمین بود. امیر از لابه‌لای جمعیت گذشت. چند نفر آرام با او سلام و احوال کردند. اما او با گام‌هایی تند، از مسجد بیرون رفت. از تمام آن جمعیت، فقط یک نفر را می‌خواست ببیند دختری که هنوز نمی‌دانست چطور باید با داغ مادر کنار بیاید… یا اصلاً آیا می‌شود کنار آمد؟ بیمارستان… اتاق ساکتِ بخش مغز و اعصاب. رها هنوز به هوش نیامده بود. کنار تخت، روی صندلی، دکتر خیامی از دیشب نشسته بود و تکان نخورده بود. گاه‌به‌گاه نبضش را می‌گرفت، پلک‌هایش را چک می‌کرد، چشم از مانیتور برنمی‌داشت. امیر وارد شد. نگاهش روی تخت ماند، روی سرم، روی مانیتور قلب، روی صورت رها با آن پلک‌های بسته و پوستی که بی‌رمق شده بود. بغضش را فرو داد. — هنوز…؟ ایرج فقط سر تکان داد. آهی کشید. — مغزش هنوز توی شوک عمیقه. حمله سبک نبود. نیمهٔ چپ بدنش… فعلاً از کار افتاده. اگه به‌هوش بیاد، فیزیوتراپی سنگینی در پیش داره. امیر لبهٔ تخت نشست. دست راست رها را گرفت—دستی که هنوز گرم بود، هنوز جان داشت. با صدایی خش‌دار و لب‌هایی لرزان گفت: — فقط… فقط چشماتو باز کن. فقط یه بار دیگه… سکوت، بین دو مرد، سنگین شد. هیچ‌کدام چیزی نگفتند، اما یک فکر مشترک، مثل صدایی خاموش، مدام در ذهنشان تکرار می‌شد: کاش سام می‌اومد. کاش فقط یک بار، اسمش رو می‌گفت. اما سام، هنوز آن‌قدر شکسته بود… آن‌قدر پر از درد و خشم… که فقط یک نفر را مقصر می‌دانست: رها. روز سومِ نبودن هما بود. هوا گرفته بود، سنگین. سام با مهمان‌ها خداحافظی می‌کرد. ریش‌هایش را نزده بود؛ چهره‌ای خسته، شکسته، خالی. در تمام این سه روز، حتی یک‌بار هم اسم رها را نیاورده بود. مهناز چند بار با تردید گفته بود: — سامی… جان خاله… نمی‌خوای یه سر بری بیمارستان؟ این بچه تورو ببینه… بخدا به‌هوش میاد، گناه داره بخدا… و هر بار، سام فقط با سر جواب داده بود. نه نه در ذهنش، مدام صدای فریادهای رها می‌چرخید: — چرا ولم نمی‌کنی با دردای خودم بمیرم؟! چی از جونم می‌خوای آخه؟! — مگه من ازت خواستم منو بیاری… و بعد، تصویرِ هما… با آن دست‌های لرزان، آن چهره‌ی پریشان… و حالا؟ نبودنش. غروب غمناکی بود. فربد، مهناز و مهرناز همراه سام به خانه برگشته بودند. امیر، مثل هر روز، مستقیم رفته بود بیمارستان. سام روی مبلی در سکوت نشسته بود، سرش پایین. فربد روبه‌رویش بود. نگاهش می‌کرد. — نمی‌خوای یه بارم بری بیمارستان؟ سام، خشک و بی‌روح جواب داد: — واسه چی برم؟ فربد لحظه‌ای سکوت کرد. — سامی جان داداش، چون رها بیهوشه. سکته کرده. بهت احتیاج داره…الان باید کنارش باشی سام پرید وسط حرفش. صدایش پر از خشم و لرزش بود: — چون چی؟ چون به مامانم شوک وارد کرد؟ چون هر چی گفتم کوتاه بیا، باز ادامه داد؟ چون بعد اون جروبحث لعنتی، مامان حتی یه کلمه دیگه هم نگفت؟! — سامی جان… — نه! نگو. تو نمی‌دونی… هیچ‌کس نمی‌دونه اون چند روز لعنتی، به مامان چی گذشت. مامان داشت از درون خُرد می‌شد… صدایش شکست. گریه‌اش شدیدتر شد. بلند شد و بی‌هیچ کلمه‌ی دیگری، به سمت اتاقش رفت. فربد آهی کشید. سکوت خانه، سنگین‌تر شد. چهار روز گذشته بود. بیمارستان، بخش ICU. نور صبحِ کم‌رمق، از پشت پرده‌ی خاکستری، روی صورت بی‌جان رها می‌تابید. هوشیاری‌اش تازه داشت برمی‌گشت. نه کامل؛ فقط پلک‌هایی که گاهی می‌لرزیدند، با تردید بالا می‌آمدند، و باز می‌افتادند. امیر، کنار تخت، روی صندلی نشسته بود. دست بی‌رمقش را گرفته بود. آرام گفت: — رها؟ منم… دایی‌امیر… می‌شنوی منو؟ چشم‌های رها تکان خفیفی خورد. پلکی بالا رفت. آهسته. لب‌هایش کمی باز شد. بی‌صدا. دکتر خیامی آن‌طرف تخت ایستاده بود. نگاهش به مانیتور بود، اما با گوشه چشم، لحظه‌به‌لحظه رها را می‌پایید. با صدایی ملایم گفت: — بیدار شده… ولی فعلاً هوشیار نیست. امیر سر بلند کرد. — دست چپش هنوز می‌لرزه…؟ دکتر نفس آهسته‌ای کشید. — بله. طبیعیه. ناحیه‌ای که سکته کرده، روی حرکت و گفتار تأثیر می‌ذاره… اما هنوز زوده برای قضاوت قطعی. باید صبر کنیم. امیر نگاهش را دوباره به رها دوخت. دستش را محکم‌تر گرفت. اشک در چشمش حلقه زد. — فقط بیدار شو… جان دایی… فقط چشماتو باز کن… عصر همان روز. بیمارستان. صدای آرام دستگاه‌ها، بوق‌های منظم، تنها صدای اتاق بود. رها آرام پلک زد. چشم‌هایش سنگین بود. هوای اتاق، مانیتور، تنفس آهسته… و دستی که به آرامی، دست او را گرفته بود. رها دوباره پلک زد. خواست چیزی بگوید، اما صدا… خشک و بریده: — ما… ما… لب‌هایش سنگین بودند. واژه‌ها لیز می‌خوردند. دکتر خیامی بالای سرش ایستاده بود. امیر و مهناز آن‌سوی تخت نشسته بودند، با چشم‌هایی سرخ و بی‌خواب. رها، با صدایی خش‌دار و شکسته، فقط یک واژه پرسید: — مامان…؟ امیر سرش را پایین انداخت. مهناز نتوانست جلوی گریه‌اش را بگیرد؛ دستش را جلوی دهانش گرفت و با هق‌هق، فوری از اتاق بیرون رفت. دکتر خیامی، با نگاهی کوتاه به امیر، جلو آمد. لبخندی مصنوعی زد، ملایم گفت: — استراحت کن عزیزم… فعلاً فقط باید استراحت کنی. مامان خوبه… همه خوبن… تو نگران نباش. اما رها باور نکرد. نگاهش لرزید. چشم‌هایش چرخیدند، دوباره زمزمه کرد: — سا… سام؟ امیر گفت: — خونه‌ست… همه منتظرن که تو بهتر شی… اما نگاه گیج و خالی رها رهایش نمی‌کرد. صدایش آرام‌تر شد: — من… کجا…؟ دکتر خیامی آرام به سمت میز رفت. آمپول را آماده کرد. لب‌های رها باز و بسته می‌شدند، اما کلمات نمی‌آمدند. دست چپش می‌لرزید. پاهایش سنگین بودند. زمزمه کرد: — ما… مامان… کجاس… بی‌قرار شد. نفس‌هایش تند شد. سعی کرد از تخت بلند شود، اما بدنش نمی‌شنید. کابوس در چهره‌اش موج می‌زد. صورتش سرخ شد. پلک‌هایش نیمه‌باز، گیج، ترسیده. دکتر خیامی با آرامش سرنگ را تزریق کرد. چند ثانیه بعد، نفس‌هایش کند شد. پلک‌هایش بسته شدند. همه چیز دوباره در سکوت فرو رفت. امیر آرام از اتاق بیرون آمد. در را بی‌صدا بست. پشت آن ایستاد. دستش را روی دهان گذاشت. بغضش شکست. چانه‌اش لرزید. با صدایی خفه، رو به دیوار گفت: — من بمیرم… اشک‌هایش بی‌وقفه می‌ریختند. — این داغو چطور بهت بگیم… چطور بگیم نیست…
  6. پارت شصت و‌چهار هم‌زمان… رها به خانه رسید. ماشین را آرام داخل حیاط برد. چراغ‌ها خاموش بودند. خانه ساکت بود. بیش از حد ساکت. ابروهایش درهم رفت. نگران شد. پیاده شد، در را بست. داخل خانه، همه‌جا تاریک بود کلیدرا زد چراغ راهرو روشن شد مامان سامی صدایی نیامد به سمت پله‌ها دوید، نفس‌نفس‌زنان خودش را به اتاقش رساند. گوشی‌اش را از شارژ جدا کرد. صفحه روشن شد. ده‌ها تماس بی‌پاسخ. ۱۲ تماس از سام. ۳ تماس از دکتر خیامی. ۴ تماس از فربد. ۳ تماس از امیر. قلبش توی سینه‌اش کوبید. انگشت‌هایش لرزید. سریع شماره سام را گرفت— در دسترس نبود . بعد فربد—جواب نداد. شماره‌ی مامان را زد—خاموش. ترسید. نفسش بند آمده بود. با دست‌های لرزان شماره امیر را گرفت. چند بوق رفت تا بالاخره جواب داد سلام دایی امیر امیر با بغضی که سعی میکرد پنهان کند : کجا بودی رها چرا جواب نمیدی گوشیم جا گذاشته بودم خونه مامان و سام نیستن زنگ میزنم جواب نمیدن، نگرانم. خبر داری کجا رفتن؟ صدای امیر از آن‌طرف خط شکست. گریه‌اش را می‌خورد، اما نمی‌توانست پنهان کند. ـ هما یکم … حالش. بد شد… اوردیمش بیمارستان همین. فقط همین. رها گوشی از دستش افتاد سرش تیر کشید. قلبش تند می‌زد، نفسش بالا نمی‌آمد. با عجله به سمت پله ها دوید ب طرف ماشین رفت از پارکینگ بیرون زد و با تمام سرعت رانندگی کرد وقتی رسید، از پذیرش با صدای خش‌دار پرسید: ـ بیماری ب اسم هما افشار… آوردنش اینجا؟ منشی با نگاهی پر اضطراب گفت: ـ سی‌سی‌یو، طبقه‌ی بالا. منتظر اسانسور نشد پله‌ها را دو تا یکی بالا رفت. از دور، چشمش به سالن سی‌سی‌یو افتاد. ایستاد. چشمش تار شد. صدای شیون سام که فربد و ایرج دو طرف بازویش را کرفته بودند مهناز زجه میزد و مهرناز کنار دیوار نشسته بود و گریه میکرد . . امیر دست مهناز را گرفته بود او را دید، ایستاد. ـ رها… همین که رها شنید، نفسش برید. مایع گرمی از بینی‌اش پایین آمد. چشمانش سیاهی رفت. چشماش تار شد،یه درد تیز مثل ضربه‌ای توی سرش پیچید. تعادلش رو از دست داد. هوا سنگین شد… و افتاد.
  7. پارت شصت و‌سه کنار در شیشه‌ای ایستاده بود. دستش را به دیوار گرفته بود که نیفته. قلبش می‌کوبید، درست وسط گلویش. صدای بوق آمبولانس هنوز توی گوشش می‌پیچید. با دست‌هایی که می‌لرزید، شماره‌ی فربد را گرفت. صدایش به سختی از گلویش بیرون آمد: ـ الو… فربد… سفرو کنسل کن… آن‌طرف خط، صدای فربد نگران شد. ـ سامی؟ چی شده؟ چرا صدات اینطوریه؟ رها حالش بد شده؟ سام مکث کرد. بغضش را فرو داد، اما اشک از چشمش افتاد. ـ نه… مامان… حالش بد شده… الان تو سی‌سی‌یوئه… چند ثانیه سکوت شد. بعد فقط صدای فربد: ـ یا خدا… کدوم بیمارستان؟ ـ نیکان اقدسیه تماس قطع شد. سام گوشی را پایین آورد و با زحمت خودش را تا صندلی رساند. روی لبه‌اش نشست، اما انگار نشستنش هم فایده‌ای نداشت. زمین دور سرش می‌چرخید. گوشی دوباره زنگ خورد. نگاه کرد: دکتر خیامی. جواب نداد. دوباره زنگ خورد. این‌بار دستش خودش رفت روی دکمه‌ی پاسخ. ـ الو… سلام سامی جان. خوبی؟ صدای ایرج آرام بود، اما سام فقط می‌خواست زود تمام شود. ـ زنگ زدم به رها… جواب نمی‌ده. قرار بود MRIش رو با من هماهنگ کنه. پیش تو نیست؟ سام نفسش را بیرون داد. لبش لرزید. صداش خش‌دار بود، اما سعی کرد وا نره: ـ نه… من… بیمارستانم… مامان حالش بد شده… چند ثانیه فقط صدای نفس ایرج بود. بعد، فقط بوق ممتد قطع تماس. یک ساعت بعد، دکتر از اتاق سی‌سی‌یو بیرون آمد. سام مثل کسی که عمرش به اون لحظه بند باشه، خودش رو به طرفش کشید. ـ دکتر… حالش چطوره؟ دکتر مکثی کرد. صدایش آرام بود، اما جدی و بی‌تعارف: ـ فعلاً احیا شده… باید صبر کنیم. اما… نبضش هنوز خیلی ضعیفه. پاهای سام شل شد. دستانش لرزید. دیگر توان ایستادن نداشت. همان لحظه، فربد همراه مهرناز با عجله وارد شدند. چهره‌ی مهرناز برافروخته بود، چشم‌هاش از گریه سرخ. ـ سامی‌جان… خاله.. هما کو؟ چی شده؟ فربد سریع جلو رفت، سام را در آغوش گرفت و کمکش کرد بنشیند. اشک‌های سام بی‌اختیار پایین ریخت. لب‌هایش تکان می‌خورد، اما کلمه‌ای در نمی‌آمد. مهرناز بی‌قرار دور خودش می‌چرخید. ـ رها کو؟ سام میان هق‌هق گفت: ـ وقت ام‌آر‌آی داشت… خبرنداره … گوشیشو جواب نمیده در همان لحظه، مهناز و امیر وارد شدند. درست پشت‌ سرشان، دکتر خیامی با چهره‌ای آشفته رسید. همه با دیدن هم، ترسشان چند برابر شد. سالن انتظار پر از اضطراب بود. امیر به سمت سام رفت. ـ من می‌رم دنبال رها. فربد گفت: ـ نه، وایسا… الان خودم زنگ می‌زنم کلینیکش. سام دیگر رمق نداشت حتی مخالفت کند. فربد شماره را گرفت. ـ الو سلام وقت بخیر… ببخشید، خانم رها افشار امروز وقت MRI داشتن… می‌خواستم بدونم نوبتشون انجام شده؟ صدای خانم پذیرش از آن‌طرف خط: ـ بله، انجام دادن. حدود نیم‌ساعتی می‌شه رفتن. فربد تلفن را قطع کرد، برگشت کنار سام. مقابلش روی زانو نشست. ـ سامی‌جان… داداش، نگران نباش. گفت نیم‌ساعته رفته. شاید گوشیش روی سایلنت باشه یا جا گذاشته باشه… اما سام نه آرام می‌گرفت، نه قرار داشت. فقط سرش را پایین گرفته بود و بی‌صدا گریه می‌کرد. در همان لحظه، دکتر با عجله دوباره به سمت اتاق سی‌سی‌یو برگشت. همه با نگرانی نگاه کردند.
  8. پارت شصت و دو‌ رها درست جلوی کلینیک بود. فرم MRI را از داشبورد برداشت و خواست از ماشین پیاده شود که ناگهان دست در کیفش برد دنبال گوشی… نبود. چند ثانیه گیج و کلافه اطراف را گشت. — لعنتی… ناگهان یادش آمد. — رو شارژ گذاشته بود سریع در ماشین را بست، فرم را برداشت و با عجله به سمت ورودی کلینیک رفت. **** از آن‌سو، صدای آژیر اورژانس خیابان را شکافت. سام با اضطراب در را باز گذاشته بود،. تیم اورژانس که وارد شد، با عجله سمت اتاق هما رفتند. … امدادگر دستگاه فشارسنج را بست به بازوی هما. صفحه را نگاه کرد و رو به همکارش گفت: — فشار ۲۲ روی ۱۱. وضعیت بحرانیه. همکارش بلافاصله ماسک اکسیژن را گذاشت روی صورت هما. سام شوکه نگاهش کرد. — یعنی چی؟ امدادگر با لحن جدی اما آرام گفت: — باید سریع منتقلش کنیم. سام با چشم‌هایی پر اضطراب، از کنارشان کنار نمی‌رفت. فقط می‌پرسید: — حالش خوب میشه؟… خواهش می‌کنم امدادگرها چیزی نگفتند. یکی از آن‌ها فقط نگاه کوتاهی کرد و با جدیت گفت: — بریم. سریع‌تر. چند دقیقه بعد، در آمبولانس بسته شد و ماشین با صدای آژیر از خانه دور شد آمبولانس راه افتاد. صدای آژیر در خیابان پیچید. سام کنار هما نشسته بود، چشم از صورت بی‌رنگ او برنمی‌داشت. همچنان دست مادر را گرفته بود. صدایش در گلو شکسته بود. — مامان توروخدا طاقت بیار …الان می رسیم ضربان قلب هما کندتر شده بود سام ، با گوشی رها تماس گرفت.جواب نمیداد سام با چهره‌ای خیس از اضطراب، دوباره تماس گرفت… دوباره… اما رها، آن سوی شهر، پشت در اتاق MRI، هنوز خبر نداشت… آمبولانس با سرعت وارد محوطه‌ی بیمارستان نیکان شد. پرستار فریاد زد: — رسیدیم! آماده باشید! در عقب با صدای کشیده‌ای باز شد. تخت متحرک با هما، که حالا دیگر حتی پلک هم نمی‌زد، بیرون کشیده شد. سام کنار تخت می‌دوید و با صدای لرزان می‌پرسید: — ضربانش هست؟ هست هنوز؟ پزشک اورژانس گفت: — ضعیفه… ولی هنوز هست. باید سریع به سی‌سی‌یو برسونیم. درحالی که تیم پزشکی بدن بی‌جان هما را به‌سرعت به داخل بخش منتقل می‌کرد، سام در آستانه‌ی در، ایستاده بود. نفس‌نفس می‌زد. به نقطه‌ای نامعلوم خیره شده بود. بغضی در گلویش گیر کرده بود، ولی هنوز امیدی ته دلش زنده بود… در همین لحظه، موبایلش را درآورد، دوباره شماره‌ی رها را گرفت. بوق می‌خورد. باز هم بوق. هیچ‌کس جواب نمی‌داد. سام زیر لب گفت: — کجایی تو
  9. پارت شصت و‌یک هما کنار پنجره‌ی اتاق ایستاده بود. با نگاه، ماشین رها را دنبال کرد تا از دیدش محو شد. سرش گیج رفت. از پنجره فاصله گرفت، به سمت تخت آمد، نفس عمیقی کشید… اما انگار هوا نمی‌رسید. دستش را روی سینه‌اش گذاشت. اهمیتی نداد. روی تخت دراز کشید. چند دقیقه نگذشته بود که دردی مبهم بازویش را گرفت. دردی آرام که تا فک پایینش امتداد داشت. با سختی نیم‌خیز شد… خواست بلند شود، نتوانست. سرش داغ شده بود. صدای کوبش نبضش در گوشش می‌پیچید. با آخرین توان صدا زد: — سااااام… سام در حال مکالمه با فربد بود. قرار بود شب راهی ماسال شوند. — فربد، بذار رها از کلینیک بیاد، من تا ۹ آماده‌م… صدای خفه‌ای شنید. اول فکر کرد اشتباه شنیده، اما صدا تکرار شد. فوری دوید سمت اتاق هما. در را که باز کرد، خشکش زد. — مامان؟ هما روی لبه‌ی تخت نشسته بود، خم شده بود. یک دست روی قفسه‌ی سینه، رنگ‌پریده، نفس‌نفس‌زنان. — نَـفَس… نمی‌تونم… سام هراسان کنارش رفت، کمکش کرد دراز بکشد. — مامان… صبر کن… الان درست می‌شه… با یک دست گوشی‌اش را از جیب بیرون کشید و با دست دیگر شانه‌ی هما را ماساژ داد. شماره اورژانس را گرفت. صدایش لرزیده بود: — الو؟ یه خانم ۶۲ ساله… به سختی نفس می کشه درد بازوی چپ ‌..نه نداره … لطفاً سریع بیاید… هم‌زمان که آدرس را می‌داد، نگاهش روی صورت هما بود. چشم‌ها نیمه‌باز، عرق سرد روی پیشانی‌اش نشسته بود. نفس‌هایش بریده‌بریده و خفه شده بود… انگار دنیا داشت خاموش می‌شد.
  10. دیروز
  11. °•○● پارت سی و هشت به خودم که آمدم، کنار خزر بر سر سفره کوچکمان نشسته بودیم و من تلاش می‌کردم با دهن باز نخندم، اگر چه نشدنی به نظر می‌رسید. باید اقرار می‌کردم که خزر آشپز افتضاحی بود و املت‌مان داشت به سختی روی سطح روغن، شنا می‌کرد. به بازویم ضربه زد تا نگاهش کنم. -ببین دقیقا اینقدر پف داشت... بلند شد و دست‌هایش را تا جایی که می‌توانست باز کرد. با آن لپ‌های باد کرده به خاطر غذا، شبیه اردک‌ شده بود. -خداشاهده سه بار اومد وسط با غزل برقصه، عینِ سه بارش پاشو له کرد. خب مگه مجبوری؟ من موندم با اون لباس چطور می‌رفت دستشویی اصلا! چهره‌ام از تصور زنی با لباسِ بی‌نهایت پف‌دار در دستشویی، درهم شد. نور لامپ باعث می‌شد مژه‌های بلند خزر روی گونه‌هایش سایه بیاندازد. یک ریحان بزرگ در دهانش گذاشت و همینطور که نان لواش را در تابه می‌چرخاند، گفت: -تو هم که هرچی گفتم بیا برقصیم، به روی مبارکت نیاوردی. لبخند کوچکی به او زدم. هنوز یک ساعت هم از آمدن خزر نمی‌گذشت و طوری به او احساس نزدیکی می‌کردم، انگار پیوندی خونی بین‌مان بوده و خودم از آن بی‌خبرم. -بخور دیگه... نترس! من خوردم، نمُردم. نگاهی به املت آش و لاش درون تابه انداختم. گرسنه بودم اما قیافه‌اش، اشتهایم را کور می‌کرد. -شوهرت گفته بود نرقصی؟ با ابروهای بالا پریده به او نگاه کردم. لقمه بزرگش را به زحمت در دهانش چپاند. سرم را به چپ و راست تکان دادم. -نه، نه... حیدر فقط نگرانمه. دهانِ پرش را باز کرد و با صدای نامفهومی گفت: -سر چی دعوا کردین؟ گوشه‌ی نان از دهانش بیرون زده بود و دور لبش هم روغنی بود. خدای من! قسم می‌خوردم که حتی گندم هم اینقدر حال به‌هم‌زن غذا نمی‌خورد. به چهره‌اش می‌خندیدم اگر آن سوال را نمی‌پرسید. برای چند لحظه، هردو سکوت کردیم. من به پارچ دوغ وسط سفره نگاه کردم، فراموش کرده بودم از نعنایی که خودم خشکانده‌ام در آن بریزم. -حیدر تقصیری نداشت. خیلی اذیت شده، من باید درکش کنم. چشم‌ بستم و تصویر حیدر پشت پلک‌هایم ظاهر شد. در تصورم، زخمی و آشفته نبود. خنده‌ای کردم. -نمی‌دونم چم میشه، من همیشه حیدرو ناراحتش می‌کنم. من... من... نفسی می‌گیرم. -هیچ‌وقت یادم نمی‌مونه چای رو با گل‌محمدی دوست نداره. باید کابینت‌هامو ببینی! همه ظرف‌ها لب پَر شدن، همیشه موقع شستن از دستم میوفتن. لباس‌هاشم... خب... یک‌بار شب که اومد خونه، لباس نداشت بپوشه؛ چون من یادم رفته بود عرق‌گیرشو اون روز بشورم. با یادآوری آن شب، لرزی به تنم نشست. یقه‌ لباسم را از گردنم جدا کردم و انگشت‌های لرزانم را روی گردنم کشیدم. حتما تا الان، رد انگشت‌هایش از بین رفته بود. -مطمئنی داری حیدر رو اذیت می‌کنی؟! سرم را به طرفش برگرداندم. اگر صدایش را نمی‌شنیدم، فراموش می‌کردم او هم اینجاست. -خیلی سختی کشیده. دهانش از حرکت ایستاد. حالا دیگر تمام توجهش معطوف من بود. کف سرش را خارید. -چرا سختی کشیده؟
  12. °•○● پارت سی و هفت چادرش سرد بود و برخوردش با تنم، مرا به لرزه واداشت. از من جدا شد، صورت، دست‌ها و سرتاپایم را ورانداز کرد: -خوبی ناهید؟ خداشاهده جونم به لبم رسید تا برسم اینجا! داشتم سکته می‌کردم از نگرانی. هوف! -اینجا رو چطور پیدا کردی؟ اصلا چرا این وقت شب... یعنی نه که ناراحت باشم، نه. فقط... فقط... کف دستش را روی دهانم گذاشت. -میگم برات! بیام تو؟ مرا کنار زد و وارد خانه شد. در را بستم و خودم را در آغوش گرفتم. موهای تنم از سرما سیخ شده بود. شیر آب را بستم و برگشتم. -وای! وای! نگاهش کن! موش بخورتت کوچولو! اسمش چی بود؟ لبخندی به چشم‌های درشت شده از اشتیاقش زدم. خواب از سر دخترک پریده بود و داشت با تعجب، فشرده شدنِ لُپ‌هایش بین آن دست‌های غریبه‌ را تماشا می‌کرد. -گندم. دخترم با اشتیاق هِن‌هِن کرد و دست‌هایش را به هم کوبید. به او یاد داده بودم چطور کف دست‌هایش را به هم بکوبد و گندم هربار از صدای دست زدن خودش به وجد می‌آمد. نمی‌دانستم باید سماور را روشن کنم یا شام بپزم. معده‌ام به غرغر افتاده بود اما داشتن مهمانی غریبه در این ساعت، تصمیم گیری را سخت می‌کرد. -آقات که امشب نمیاد خونه، میاد؟ -آم... جا خوردم. ترجیح دادم فعلا جواب سوالش را ندهم. گندم برخلاف من، از دیدن او خوشحال به نظر می‌رسید. از آن خنده‌هایی نثار مهمان ناخوانده‌مان می‌کرد که انگار گونه‌هایش پر از فندق می‌شد. دست‌هایم را در سینه‌ام جمع کردم: -نگفتی چطوری اینجا رو پیدا کردی؟ کشِ چادرش را آزاد کرد و گندم را روی پایش نشاند. باید اعتراف می‌کردم که از دیدنش خوشحال نشده بودم، دوست داشتم تنها بمانم. اما الان، حس می‌کردم غریبه‌ای به قلمروم تجاوز کرده است. دست خودم نبود که نمی‌توانستم به او لبخند بزنم. -غزل ازم خواست بیام، گفت با شوهرت بحثتون شده و امشب تنهایی. خیلی نگرانت بود، ازم خواهش کرد بیام اینجا. -غزل از کجا... ادامه جمله‌ام را خوردم. اخم‌هایم را درهم کشیدم. البته که کار خودش بود! به خزر نگاه کردم. گندم مستِ خواب، در آغوشش لم داده بود و او موهایش را می‌بویید. -آخ! من عاشق بوی بچه‌هام. دستی به گردنم کشیدم، کمی احساس شرم می‌کردم. -خونوادت چی؟ -فقط خدیجه می‌دونه اینجام، به بقیه گفتم میرم پیش دوستم. گوشه لبم را گاز گرفتم. -گندم رو بده بذارمش تو اتاق، پات درد می‌گیره... به خدا راضی نبودم اینقدر به زحمت بیوفتی. خزر اما راحت‌تر از چیزی بود که به نظر می‌رسید. او حتی یک دست لباس نخی با طرح گل‌ بابونه هم به همراه داشت. انگار سال‌ها بود که به خانه هم رفت و آمد داشتیم. تا من گندم را در اتاق بگذارم و برگردم، دختری با موهای دم‌اسبی در آشپزخانه‌ام بساط املت به راه انداخته و سرش را تا ناف، توی يخچالم کرده بود. -سبزی نداری؟
  13. #پارت۳۶ درد مثل موجی یخ‌زده از فک بالا تا ته قلبم دوید. وقتی ج.یغ زدم، اصلاً حواسم به بخیه نبود... انگار تیزی درد، با تمام خاطرات قدیمی همدست شده بود. چشم‌هام پر اشک شد. نه فقط از درد... از همون چیزی که خودم هم خوب می‌دونستم چمه همون زخمی که سال‌هاست قایمش کردم، ولی هنوزم با یه درد کوچیک، با یه اتفاق ساده، از ته جونم سر باز می‌کنه قرص مسکن رو با آب قورت دادم، به زور دراز کشیده بودم، ولی اشک‌هام راه خودشونو پیدا کرده بودن. یواش، بی‌صدا، مثل خستگی سال‌ها اشک‌هام از گوشه چشم‌هام میچکیدن روی بالشت، انگار بخوان سبکم کنن ولی من سبک نمی‌شدم. سنگینی یه حقیقت، یه گذشته، یه کابوس که هنوز بیدار نشده بودم ازش، افتاده بود روی سینه‌‌ام به زور چشم‌هایم رو بستم... با هزار زور و زحمت... تا شاید صبح، کمی رحم داشته باشه صبح که چشم‌هایم باز شد هنوز دردی گوشه فکم حس می‌کردم. حالا دیگه بیدار شده بودم، اما دلم نمی‌خواست خودمو بزنم به فاز عادی اما باید می‌رفتم روزها باید ادامه می‌داشت، حتی اگر شب‌ها کابوس‌ها توی ذهنم رژه می‌رفتند. هلیا صبح زودتر از من بیدار شده بود. صدای قهوه‌ساز رو می‌شنیدم که دونه‌ها رو می‌کوبید و شیر به جوش می‌اومد. بیسکویت‌ها رو از کنار ظرف شیر برداشت و آروم اومد کنارم نشست ولب باز کرد وباچشم هایی که نگرانی داشت گفت: - درد داری؟ سکوت کردم و فقط یه تایید کوچک با سر بهش دادم شیر رو برداشتم و با بیسکویت تکه‌تکه شده خوردم. بلعیدنم خیلی سخت بود، هنوز خیلی اذیت می‌کرد. هلیا برام چای درست کرد و همونطور که گاهی سرش رو به شونه‌ام تکیه می‌داد، گفت: «این روزا رو باید پشت سر بذاریم، مطمئن باش هر روز راحت‌تر می‌شه» من فقط نگاهش می‌کردم، نمی‌تونستم حرف بزنم چون دهنم هنوز حس بی‌حسی داشت این رو که گفت، یه حس خاصی توی دلم نشست، انگار یه آرامش تازه پیدا کرده بودم حالا باید از خانه دانشگاه میرفتیم هلیا با دستش به خودم اشاره داد: زود باش، تا استاد نیومده آماده شو فکر نکن وقت زیاد داریم. لبخند زدم، از جاش بلند شدم و به سرعت لباس‌ها رو پوشیدم. حس می‌کردم هنوز از همه چیز فاصله دارم، اما به‌ هر حال باید قدم بردارم. دستگیره در رو گرفتم و با قدم‌های آرام وارد روز جدید شدم.
  14. پارت شصت ایرج نفس عمیقی کشید، نگاهش را از هما گرفت و رو به میز کرد. — حالا برگشتی، می‌خوای زندگیمو نابود کنی؟ هما با نگاهی سرد، چشم از او گرفت و رو به پنجره‌ی باز کافه چرخید: — نمی‌خوام زندگیتو نابود کنم… ایرج با خشمی لرزان، فریاد زد: — آهااا، پس می‌خوای زندگی دخترتو نابود کنی، آره؟! (مکثی کرد. صدایش حالا از بغض می‌لرزید.) — تو می‌دونی اون دختر مریضه؟ هر شوک، هر حمله شدید، ممکنه باعث سکته‌ش بشه. می‌فهمی اینو؟ می‌فهمی اگه الان بفهمه، ممکنه بمیره؟! هما نفس عمیقی کشید. آهسته اما محکم گفت: — اون دختر، فقط دختر من نیست ایرج… — اون دختر تو هم هست… ایرج، با نگاهی پر از درهم‌شکستگی و صدایی که سخت تلاش می‌کرد نلرزه، گفت: — هما… گوش کن. من زندگیمو دوست دارم. عاشق زنمم. دارم زندگیمو می‌کنم. خواهش می‌کنم… دوباره با خودخواهیات همه‌چی رو به هم نزن. بذار این راز، همین‌جا دفن بشه. بس کن هما… بس کن! هما با بغض گفت: — تو بس کن، ایرج. ایرج با صدایی تلخ: الان انتظار داری برم به رها بگم من پدرت هستم؟ همین‌جوری؟ الان؟ تو… تو می‌خوای من خودم زندگیمو نابود کنم؟ هما: — اگه کسی قراره اینو به رها بگه، اون من نیستم، ایرج… یادته اون شب که حالش بد شد، اومدی خونه؟ جمشید همه‌چیو بهش گفته بود. با من دعوا ش شد، از عصبانیت گفتم پدرش اردشیر بوده، مرده… از همون موقع دلش با من صاف نشده. ایرج با صدایی لرزان و چشمانی پر از خشم و درد گفت: — فقط برای این‌که تو از عذاب وجدانت فرار کنی، چند نفر باید تاوان بدن، هما؟ چند نفر باید زیر بار این سکوت له بشن؟ رها؟ من؟ سام؟ بگو… چند تا زندگی باید قربانی تصمیم تو بشه؟ هما نفس عمیقی کشید. — اگه یه روز سرمو زمین بذارم، می‌خوام خیالم راحت باشه رها یه تکیه‌گاه داره. سام که قرار نیست تا آخر عمرش کنارش باشه… ایرج با پوزخندی تلخ، درحالی‌که به میز خیره شده بود، گفت: — اگه رها برات مهم بود که… (حرفش را نیمه‌کاره رها کرد.) هما از روی صندلی بلند شد. چشمانش از اشک برق می‌زد. — فکر نمی‌کردم این‌قدر از رها بدت بیاد… ایرج سرش را بلند کرد. صدایش گرفته بود. — من از رها بدم نمیاد. من… رها رو دوست دارم. هر کاری از دستم بر بیاد براش می‌کنم… اما… اما به عنوان بیمارم، نه دخترم! هما لحظه‌ای ساکت ماند. بعد با نگاهی سرد، گفت: — امیدوارم نظرت عوض بشه. و بی‌صدا، به سمت در خروجی رفت. سه روز از دیدار هما و ایرج گذشته بود. هما مضطرب و نگران بود؛ بی‌قرار، انگار منتظر خبری بود… شاید از طرف ایرج. رها در اتاقش آماده می‌شد که به کلینیک برود. از وقت MRI‌اش هم نزدیک به یک ماه گذشته بود. کیفش را برداشت، کلاهش را سر کرد و به سمت در رفت. همین که در را باز کرد، سام آن‌جا ایستاده بود. — داری میری؟ — آره، دیرم شده. الان ترافیک ولی‌عصر افتضاحه، ممکنه دیر برسم. سام با نگرانی گفت: — مطمئنی نمی‌خوای همرات بیام؟ رها نگاهی به او انداخت: — نه بابا، لازم نیست. یکی‌دو ساعت بیشتر طول نمی‌کشه. تو هم اگه بیای اون‌جا فقط معطل می‌شی. مگه قرار نبود با فربد و امیر بری؟ سام دستش را گذاشت روی شانه‌های رها: — چرا، می‌ریم… ولی شب. رها لبخندی زد: — تا اون موقع برمی‌گردم. فعلاً خدافظ. سام صورتش را بوسید: — برو عزیزم. مواظب خودت باش. تموم شدی، زنگ بزن. رها با عجله از پله‌ها پایین آمد و به سمت درِ راهرو رفت. ریموت را زد، سوار ماشین شد و آرام از حیاط خارج شد.
  15. پارت پنجاه و نه ایرج بلافاصله پرسید: — چیزی شده؟ رها حالش خوبه؟ هما سریع جواب داد: — نه، نه… خوبه. نگران نباش. (مکث کوتاهی) — خودم باهات کار دارم. باید ببینمت. ایرج کمی مردد شد، اما بعد گفت: — باشه. کی و کجا؟ هما نفس عمیقی کشید. — عصر، ساعت شش. آدرس رو برات لوکیشن می‌فرستم. — باشه… منتظر لوکیشن‌اتم. تا ساعت شش، هما بی‌قرار و مضطرب بود. مدام به ساعت نگاه می‌کرد، دست‌هایش را به هم می‌فشرد و در ذهنش دیالوگ‌هایی را که قرار بود بگوید، مرور می‌کرد. بالاخره به کافه رسید. از ماشینش پیاده شد، نفس عمیقی کشید و به سمت در ورودی رفت. فضای نیمه‌ساکت و خنک کافه کمی از اضطرابش کاست. میز رزروشده را پیدا کرد و نشست. لیوان آبی سفارش داد و دست‌هایش را دور آن حلقه کرد. چند دقیقه‌ای بیشتر نگذشته بود که ایرج وارد شد. نگاهی در فضای کافه انداخت و به‌سمت او رفت. آرام نشست و بعد از سلام و احوال‌پرسی کوتاه، مستقیم پرسید: — حالت خوبه هما … چیزی شده ؟ چی شده که گفتی باید ببینمت؟ هما مکث کرد. لب‌هایش را تر کرد. لیوان آب را برداشت، جرعه‌ای نوشید و گفت: — آره، باید حضوری می‌گفتم… چون تلفنی نمی‌تونستم هما نفس عمیقی کشید، اما صداش هنوز می‌لرزید: — حرف‌هایی هست که سال‌هاست ته دلم مونده، سال‌هاست که می‌خواستم بهت بگم… حتی همون سالی که از هم جدا شدیم، وقتی رفتم آلمان… مکث کرد. انگار گفتن جمله بعدی جون می‌خواست. — ولی نشد. نمی‌دونم… شاید قسمت این بود که اینا همه توی دلم خاک بخوره. ایرج با چهره‌ای گرفته، فقط نگاهش می‌کرد. ساکت، منتظر. هما سرش رو پایین انداخت، بعد بالا آورد. صداش حالا خفه‌تر بود: — اون سال… همون سالی که از هم جدا شدیم… من باردار بودم، ایرج. مکث کرد. انگار خودشم هنوز باور نمی‌کرد. — رها رو توی شکمم داشتم. خودمم نمی‌دونستم. پنج ماه گذشته بود… وقتی فهمیدم، دنیا دور سرم چرخید. نگاهش رفت به جایی دور، به سال‌هایی که گذشته بود. — اولش تصمیم گرفتم سقطش کنم. واقعاً می‌خواستم. حالم خوب نبود، شرایط روانیم به‌هم ریخته بود… سام کالیفرنیا بود ، منم تنها تو یه کشور غریب… صدای هما شکست. — ولی نتونستم. نتونستم، ایرج… قلب رها توی شکمم می‌زد. اون موقع دیگه پنج‌ماهه بود. نمی‌تونستم ازش بگذرم… من یه مادر بودم، هرچی هم که شکسته بودم… هما دست‌هاش می‌لرزید. صداش بغض‌دار بود، اما انگار حالا دیگه گریزی از گفتن نداشت. — وقتی رها به دنیا اومد، می‌خواستم بهت بگم… به خدا می‌خواستم. اما اون موقع شنیدم رفتی کانادا… ازدواج کردی. بغضش ترکید. با صدایی شکسته ادامه داد: — یه سال بعدش من با اردشیر آشنا شدم… ازدواج کردیم. اشک از گوشه‌ی چشمش سر خورد. دستمالی برداشت، ولی دست‌هاش هنوز می‌لرزید. — من اردشیر رو دوست داشتم. نمی‌خواستم دوباره زندگیم از هم بپاشه. بهش نگفتم. هیچ‌وقت نگفتم که بعد از جدایی از جمشید، با تو ازدواج کرده بودم. چون اردشیر رها رو مثل دختر خودش دوست داشت… نمی‌خواستم چیزی خرابش کنه. می‌فهمی؟ نفسش به شماره افتاده بود. — کمتر از یه سال بعد، اردشیر مریض شد… دیگه درمان جواب نمی‌داد. قبل از مرگش، همه دارایی‌شو به اسم رها کرد. — رها دو سال و نیمش نشده بود که برگشتیم ایران. هما دست‌هاش رو به هم فشار داد. — به جمشید التماس کردم. خواستم توی شناسنامه‌، اسمش رو جای اردشیر بذاره… فقط برای اینکه رها ندونه پدرش مرده. برای اینکه یه کسی باشه که براش پدر باشه. — جمشید قبول نمی‌کرد، ولی به خاطر سام، راضی شد. با فامیلی خودم براش شناسنامه گرفتم. مکث کرد. نگاهش به ایرج بود. صدایش حالا به نجوا رسیده بود: — نه جمشید، نه سام… هیچ‌کدوم نمی‌دونن. رها… — رها دختر توئه، ایرج. ایرج تا آن لحظه فقط نگاهش می‌کرد. بی‌صدا. مات. هیچ‌چیز نمی‌گفت. حتی نفس نمی‌کشید. هما گفت: — ایرج… صدامو می‌شنوی؟ ایرج، با نگاهی پر از درد و ناباوری خیره‌اش کرد. — یعنی چی هما؟ الان انتظار داری این حرف‌هاتو باور کنم؟ هما با صدایی لرزان گفت: — تو فکر می‌کنی من دروغ می‌گم؟ چی فکر کردی راجع به من؟ باور نمی‌کنی؟ بیا… آزمایش‌هام هست، تاریخ بارداری‌م هست… بخوای آزمایش DNA هم رو بده تو که بهتر از هرکسی این چیزا رو می‌فهمی… ایرج ناگهان صدایش را بلند کرد. دست‌هایش را مشت کرده بود: — این همه سال چرا سکوت کردی؟ ها؟ چرا همون موقع که می‌خواستی بری آلمان، چیزی نگفتی؟ چرا حالا، بعد از این‌همه سال، اینا رو می‌گی؟ هما نفسش را گرفت، لرزان گفت: — گفتم نمی‌دونستم. وقتی فهمیدم، رها پنج‌ماهه تو شکمم بود، نمی‌تونستم… نمی‌تونستم سقطش کنم… ایرج با خشم، پوزخند تلخی زد: — چقدر اصرار کردم هما… گفتم همه‌چی رو حل می‌کنیم، چقدر التماس کردم بمونی. ولی نه… مرغت فقط یه پا داشت. شش ماه هم نکشید که جدا شدی یادت رفته اون روزی که گفتی «من هر وقت بخوام، ازت جدا می‌شم»؟
  16. پارت پنجاه و هشت نصف‌شب بود. صدای یکنواخت و آرام اسپیلت تو سکوت اتاق می‌پیچید. سام بین خواب و بیداری بود که صدای خفه‌ای شنید. اول فکر کرد خواب دیده… اما نه. صدای دیگه‌ای اومد، انگار یکی داشت بالا می‌آورد. چشم‌هاش باز شد. نشست. چند لحظه گوش داد، بعد با قدم‌هایی سریع اما بی‌صدا خودش رو به اتاق رها رسوند. در رو باز کرد. نور کمرنگ اتاق فقط سایه‌ها رو روشن می‌کرد. رها جلوی درِ سرویس بهداشتی روی زمین نشسته بود. تکیه داده بود به دیوار. رنگش پریده بود، چشم‌هاش پر از اشک، دست‌هاش رو گرفته بود دور سرش، انگار درد می‌پیچید توی تنش. سام همون‌جا، پشت در، وایساد. چند لحظه فقط نگاهش کرد. بعد با صدایی که بغض توش پنهون بود، آروم گفت: — داری چی کار می‌کنی با خودت…؟ رها از شدت درد گریه میکرد جوابی نداد آروم زیر بازوش را گرفت، کمکش کرد تا راه برن و روی تخت بنشینه. رها می‌لرزید. حرف نمی‌زد. فوری قرصش را آورد. بدون کلمه‌ای، قرص را توی دهنش گذاشت لیوان آبی که همیشه کنار تخت بود به لبهایش نزدیک کرد رها با حرکتی کند و بی‌جان خورد. سام برگشت، چشم‌بند رو از کنار تختش برداشت. آرام روی چشماش گذاشت، کمکش کرد دراز بکشه. بعد، کنارش نشست. یه لحظه دست‌هاش رو توی هم قفل کرد، سرش پایین،بود بعد، سر بلند کرد. صدای هنوز بغض‌دارش، ولی نرم‌تر شد: — چند بار گفتم با مامان بحث نکن، ها؟ چند بار؟ ولی باز کله‌شقی می‌کنی، کارِ خودتو می‌کنی… لحظه‌ای سکوت کرد. نگاهش روی صورت رها ثابت موند. اشک‌های رها از زیر چشم‌بند سرازیر شدن، بی‌صدا. چونه‌اش می‌لرزید. سام دستش رو بالا آورد، آروم اشک‌هاش رو پاک کرد. رها هنوز ساکت بود. سام خم شد. انگشت‌هاش رو گذاشت روی شقیقه‌های رها. شروع کرد به ماساژ دادن. حرکاتش آروم و منظم بود، شبیه کسی که می‌خواست با نوک انگشت‌هاش درد رو از ذهنش بیرون بکشه. با صدای آرامی، هم‌زمان با ماساژ، گفت: — خیلی ازت دلخورم، خیلی… ولی نمی‌تونم بی‌تفاوت بمونم. نمی‌تونم همین‌جوری نگاه کنم ببینم داری درد می‌کشی. رها ساکت بود. فقط صدای نفس‌های نامنظمش شنیده می‌شد. شاید دیگه رمقی برای حرف زدن نداشت. لحظاتی بعد، نفس‌هاش کم‌کم منظم‌تر شدن. باد خنک اسپلیت افتاده بود روی تن رها. سام بی‌صدا، روتختی نازک رو تا زیر چونه‌اش بالا کشید. بعد، سر خم کرد. پیشونی رها رو بوسید. بلند شد، یه‌لحظه نگاهش کرد، بعد آروم از اتاق خارج شد. دو روز گذشته بود. خانه آرام‌تر شده بود، اما درونِ هما نه. در اتاقش نشسته بود، بی‌قرار، نگران. نگاهش گاه‌به‌گاه روی گوشی‌اش می‌افتاد، اما دوباره نگاهش را می‌دزدید. چند بار شماره‌ی ایرج را گرفت. هر بار، قبل از زدن دکمه‌ی تماس، دستش لرزید… دلش لرزید. پشیمان شد. اما این بار فرق داشت. نفس عمیقی کشید، پلک‌هایش را بست، و بالاخره تماس را گرفت صدای بوق آرامِ تماس در گوشش می‌پیچید. هر ثانیه کش می‌آمد. بالاخره گوشی آن‌طرف خط برداشته شد. — الو؟ هما؟ هما لحظه‌ای مکث کرد. انگار باید نفسش را از تهِ دل بالا می‌کشید. — سلام ایرج… خوبی؟ حالت چطوره؟ صدایش آرام بود، اما لرز نامحسوسی در واژه‌ها پنهان بود. —بد نیستم. تو چطوری؟ چند ثانیه سکوت افتاد.هما گوشی را در دست جابه‌جا کرد، انگار به خودش جرئت می‌داد. با صدایی کمی محکم‌تر گفت: — ایرج… باید همدیگه رو ببینیم. حضوری.
  17. پارت پنجاه وهفت هما با قدم‌هایی تند و بی‌صدا به سمت پله‌ها رفت. سام پشت‌سرش دوید: — مامان… صبر کن. هما وارد آشپزخانه شد. بی‌اینکه جوابی بده، کشوی کنار کابینت رو باز کرد و با دست‌هایی لرزان قرص فشارش رو پیدا کرد. سام سریع شیر آب رو باز کرد، لیوانی آب ریخت و به دستش داد. — بیا… بشین. هما روی صندلی نشست. سام پشتش ایستاد و آروم شونه‌هاش رو ماساژ داد. — مامان جان… مگه قرار نبود این بحثا تموم شه؟ این چه وضعشه آخه؟ چرا یه کم بهش زمان نمی‌دی؟ چرا انقدر بهش فشار میاری؟ هما با صدایی که هم خسته بود هم مصر، گفت: — چون اگه ولش کنم، همه‌چی رو ول می‌کنه… باید جلوش وایستم. سام آهی کشید، صدایش نرم‌تر شد: — ولی این‌جوری داری فقط از خودت هلش می‌دی عقب… اون الآن تو یه سن حساسه. شرایط جسمی وروحیش خو ب نیس مامان ،شما دوتا شدین مثل کارد و پنیر. هر روز دعوا، هر روز بحث…فقط داری بدترش میکنی چند لحظه سکوت شد. بعد سام آرام ادامه داد: — انقدر به خودت هم فشار نیار، مامان… خواهش می‌کنم. این‌جوری فقط حالت بدتر می‌شه. یه ذره بی‌خیال شو… شاید واقعا خودش بتونه گاهی راهشو پیدا کنه. بعد رو به رویش خم شد، صورت هما را آرام بوسید. — مامان جان برو استراحت کن قربونت برم برو شبت بخیر و بی‌آنکه منتظر جوابی بماند، به سمت اتاق خودش رفت چند ساعت گذشته بود. خانه در سکوتی سنگین فرو رفته بود. سام از اتاقش بیرون آمد و در تاریکی نیمه‌جان راهرو، بی‌صدا به سمت اتاق رها رفت. مکثی کرد، بعد به‌آرامی در زد. جوابی نیامد. آهسته در را باز کرد. رها روی تخت دراز کشیده بود. شالی مشکی دور چشم‌هایش پیچیده بود. هرچه گشته بود، چشم‌بندش را پیدا نکرده بود. دلش فقط تاریکی می‌خواست… از آن تاریکی‌هایی که آدم را از دیدن خودش هم معاف می‌کند. نفس‌هایش آرام و خفه بود، گاهی با هق‌هقِ زیر لب می‌لرزید. سام با لحنی آرام گفت: — رها… اگه بیداری… باهم حرف بزنیم، می‌خوای؟ رها بی‌آنکه تکان بخورد، صدایش بغض‌آلود و خسته بود: — برو بیرون… لطفاً. می‌خوام تنها باشم. سام لحظه‌ای مکث کرد. دلش می‌خواست بماند، چیزی بگوید، ولی فقط سکوت کرد. برگشت و از اتاق بیرون رفت. چند دقیقه بعد، در اتاق دوباره آرام باز شد. سام برگشته بود. کنار تخت خم شد، چشم‌بند را روی بالش گذاشت. — چشم‌بندت تو اتاق من بود… رها ساکت ماند. صدایش درنیامد سام لحظه ای مردد ماند، دستش را دراز کرد که بغلش کند،اما پشیمان شد. فقط نگاهش کرد وبعد،بی صدا از اتاق بیرون رفت و در را آرام بست
  18. پارت پنجاه و‌شش تیرماه یک ماه بعد از تولد رها شب گرمی بود. هما و سام در تراس بالا، روی صندلی‌های راحتی نشسته بودند و آهسته گفت‌وگو می‌کردند. سام گه‌گاهی نگاهش روی صفحه‌ی گوشی‌اش می‌لغزید. رها از اتاقش بیرون آمد. آرام به سمت تراس رفت. چشم‌های خسته‌اش نشانه‌ی بی‌خوابی چند شب اخیر بود. بی‌کلام، روی یکی از صندلی‌ها نشست. هما نگاهی کوتاه به او انداخت، ولی چیزی نگفت. سام که انگار منتظر حضور او بود، گفت: — پروژه‌ی طراحی لباست چی شد؟ بالاخره تحویلش دادی؟ رها سری تکان داد و با صدایی آرام گفت: — آره، امروز تحویل دادم. لحظه‌ای سکوت افتاد. بعد، رها بی‌مقدمه و بی‌احساس گفت: — نمی‌خوام ادامه بدم دیگه. هما سریع سرش را برگرداند، ابروهایش در هم رفت: — چی گفتی؟ یعنی چی که نمی‌خوای ادامه بدی؟ رها بی‌تفاوت شانه بالا انداخت: — دیگه نمی‌خوام درسمو ادامه بدم… هما فوراً سرش را برگرداند. اخم ظریفی روی پیشانی‌اش نشست: — چی گفتی؟ یعنی چی که نمی‌خوای ادامه بدی؟ رها بی‌تفاوت گفت: — دیگه نمی‌خوام ادامه بدم… ایتالیا هم نمی‌رم. صدای هما بالا رفت، تند و نگران: — ولی ما براش کلی برنامه‌ریزی کردیم! این همه تلاش کردی، اپلای کردی، برات ایمیل اومده! الان چی شده یهو؟ نمی‌خوای بری، چرا؟ رها بی‌قرار و عصبی گفت: — خسته‌م… دیگه حوصله ندارم. قرار نیست همیشه همون‌جوری که تو می‌خوای زندگی کنم! خودم بلدم تصمیم بگیرم. سام با لحنی آرام سعی کرد وسط بیاد: — رها، عزیزم… الان وقتش نیست. بذار بعداً حرف بزنیم. یه‌کم آروم‌تر، خواهش می‌کنم. اما هما دیگه نتونست خودش رو کنترل کنه: — تو هیچ‌وقت قدر چیزی رو نمی‌دونی! همیشه کار خودتو می‌کنی، به عواقبش هم اصلاً فکر نمی‌کنی! رها صداش بالا رفت، با بغض و عصبانیت: — دست پیش می‌گیری که پس نیفتی مامان؟! دلم نمی‌خواد! مگه زور؟! (فریاد زد) — تو همیشه تصمیم می‌گیری من کی باشم، کجا باشم ، چیکار کنم … خستم کردی! ولم کن! هما، پر از خشم، فریاد زد: — بگو عرضه‌شو ندارم میترسم ! بگو از صبح تا شب می‌خوای تو اتاقت زل بزنی به دیوار! نگاهش را از رها گرفت. زیر لب گفت، اما نه آن‌قدر که شنیده نشود: — کاش اصلاً به دنیا نمی‌اومدی… رها خشکش زد. صداش لرزید، اما با بغض فریاد زد: — مگه من ازت خواستم منو بیاری؟! چرا ولم نمی‌کنی با دردای خودم بمیرم؟! چی از جونم می‌خوای آخه؟! سام، که تا آن لحظه سعی کرده بود آرامش خودش را حفظ کنه، ناگهان با صدایی بلند و محکم گفت: — بس کنین دیگه! شورشو درآوردین، تمومش کنین! هردوتون! چند لحظه مکث کرد، بعد با لحنی جدی‌تر رو به رها گفت: — رها… برو توی اتاقت. لطفاً. رها فقط نگاهش کرد. چشم‌هاش پر اشک بود، اما چیزی نگفت. از جاش بلند شد، بی‌هیچ حرفی از تراس بیرون رفت. چند ثانیه بعد، صدای بسته شدن در اتاقش، مثل مهر سکوت، توی خونه پیچید
  19. پارت صد چهل و چهارم گفتم: - نمیشه. میگم آدماش دم در خونه نشستن تو ماشین، باید اعتمادشو جلب کنم. باهاشون خداحافظی کردم و رفتم. وقتی رسیدم خونه از پشت باغ دیدم که هنوز جلوی در خونه ام کشیک میدن.‌ بدون اینکه برق و روشن کنم وارد خونه شدم.‌ با گوشی دنیا ، شماره بابا رو از تو مخاطبین پیدا کردم و زنگ زدم ، صداش پیچید: ـ پسرم...حالت خوبه؟ بدون هیچ احساسی گفتم: ـ گوش کن بهت چی میگم. هر چیزی که میدونی راجب این آدم، حتی شده کوچیکترین چیز و باید در اختیار من قرار بدی فهمیدی؟ گفت: ـ پیمان خیلی خطرناکه...اگه بفهمه پریدم وسط حرفش و گفتم: ـ من مثل تو ترسو و بزدل نیستم. از همه مهم تر پی اون پول کثیف نیستم . تمام سعیم و میکنم تا نفهمه ولی اگه تو یبار دیگه بخوای منو بپیچونی. این‌بار اون با ترس پرید وسط حرفم و گفت: ـ نه پسرم. میتونی مطمعن باشی ، هر کاری از دستم برمیاد ، انجام میدم. و بعدش گوشی و قطع کردم. کلی تو دلم خداروشکر کردم که چشماشو باز کرده و خوبه. از اینکه اتفاق بدتری نیفتاده بازم خدا رو شکر کردم ولی چقدر دلتنگش بودم...چقدر قرار بود دلم برای صداش ، شیطنتاش تنگ بشه...من از درون می‌مردم ولی برای زنده نگه داشتن عشقم مجبور بودم اینکار و بکنم...همینجور که اشک می‌ریختم با فکر کردن بهش خوابم برد. *** ( غزل ) تمام اتفاقات و درد کشیدنا و افتادن تو بغل کوهیار انگار جلوی چشم بود...قبل از اینکه چشمام و باز کنم فقط یه چیز میگفتم : پیمان.. صدایی می‌شنیدم که چشام و سعی می‌کرد باز کنه و نور بزنه داخلش و می‌گفت : ـ غزل جان، چشاتو باز کن..میشنوی چی میگم؟ اما من فقط یه چیز می‌گفتم: پیمان. آروم آروم چشامو باز کردم ولی سرم خیلی درد می‌کرد . دور تا دور تختم همه بودن. مهسان، مهدی ، امیرعباس ، علی ، کوهیار ، مهلا . فقط یه نفر نبود و اونم پیمان بود. به امیرعباس نگاه کردم و بریده بریده گفتم : ـ پیمان...پیمان کجاست ؟
  20. پارت صد و چهل و سوم گفتم: ـ باید یه نفر و پیدا کنم تو این مهلتی که ازش گرفتم تا غزل و از خودم متنفر کنم؛ علیهش مدرک جمع کنه. و بفهمم اون کسی که پشت سرش تو دولت قایم شده کیه. فقط در اون‌صورت میتونیم بفهمیم که به کی تو دولت میتونیم اعتماد کنیم و مدارکو بهش تحویل بدیم و تسلیم پلیس بشه اما منو تعقیب میکنن. برای همین به کمک شما احتیاج دارم. علی سریع گفت: ـ برادرم محمد و که میشناسی، قاضی دادگستریه نظام آباده. میتونم بهش بگم واسه یه مدت بیاد جزیره ، منتها قبل از هرچیزی، بابات باید تمام اطلاعات راجب این آدم و بهش بگه. پوزخند زدم و گفتم: ـ اون که الان مثلا خیلی پشیمونه. بنظرم اینکار و میکنه . بعد رو به کوهیار گفتم : ـ کوهیار تو هم تو این مدت باید هر کاری از دستت برمیاد انجام بدی که غزل و ازم دور کنی. تا حدالامکان اصلا نزاری بیاد سمت خونه یا رستوران. البته کاری هست که بلدی مثل اون بازی که اوایل راه انداختی. کوهیار با عصبانیت رو بهم گفت : ـ اون زمان فکر می‌کردم میتونم اونو عاشق خودم کنم و خواستم تو رو حذف کنم اما نمیشه، زوری نمیشه پیمان. من شب تولدش ، امشب ، تو چشماش دیدم، فقط تویی اما بازم بابت اینکه بهش آسیبی نرسه تمام تلاشمو میکنم. از اینکه مجبور بودم، عشقم و دستش بسپارم از خودم متنفر شده بودم اما بهتر از این بود که سر غزل بلایی بیاد و می‌دونستم کوهیار مواظبش هست، گفتم: ـ خوبه. از این چیزایی که بهتون گفتم هیچکس نباید هیچ بویی ببره بچها. هر زمان هم که بخوایم همو ببینیم من از طریق امیرعباس باهاتون هماهنگ میکنم و همین‌جا میشه. علی : ـ خیالت راحت، ایشالا به یاری خدا می‌دیمش دست پلیس و تو هم دوباره برمیگردی پیش غزل. پوزخندی زدم و با بغض گفتم : ـ تازه اگه اون موقع دیگه تو روی من نگاه کنه! از ماشین پیاده شدم و امیرعباس شیشه رو داد پایین و گفت : ـ بشین، می‌رسونمت.
  21. پارت صد و چهل و دوم از اول ماجرا رو برای هر سه تاشون توضیح دادم و گفتم که هرجوری که هست باید این آدم دستگیر بشه و به سزای عملش برسه ولی تا وقتی که یکی تو دولت پشتش بود این امر امکان نداشت. امیرعباس گفت : ـ پس بگو دوباره افتادی تو دامی که همیشه ازش فرار میکردی، خب غزل چی میشه؟ سرمو به پشت صندلی ماشین تکیه دادم و با ناراحتی گفتم: ـ باید کاری کنم ازم متنفر بشه. بخاطر همین به کوهیار گفتم بیاد. بعد برگشتم و به پشت سرم نگاه کردم و رو به کوهیار گفتم : ـ هر دومون از هم خوشمون نمیاد اما بخاطر غزل مجبورم بهت اعتماد کنم، میدونم که تو نبود من مراقبش هستی. کوهیار پوزخند زد و گفت : ـ اون دختر از تو دست نمیکشه پیمان، یه حرفی بزن که با عقل جور دربیاد. با اطمینان گفتم: ـ من یه کاری میکنم که دست بکشه. بخاطر جون خودش، بخاطر اینکه از خودمم بیشتر دوسش دارم ، باید از این منجلاب دور بمونه که بهش آسیبی نرسه. علی : ـ خب آخه اینجوری بدون دلیل بخوای بهش نامردی کنی و تنهاش بزاری که خیلی بی معرفتیه. نابود میشه. امیرعباس حرف علی و تایید کرد و گفت : ـ حق با علیه. تا اونجا که من غزال و میشناسم ،حتی اگه زنده هم بمونه ، فکر نکنم به زندگی برگرده. همین امشب تو عالم بیهوشی فقط صد بار اسمتو گفت. بغض کردم و گفتم : ـ منم از دوریش دارم میمیرم. از اینکه نمیتونم کنارش باشم‌ ولی امشب خدایی نکرده هر لحظه میتونستن بکشنش. بدون معطلی. مجبورم ، میفهمین؟ تو نبود من ، شما باید پیشش باشین و بهش دلگرمی بدین. کوهیار پرسید : ـ خب تو این وسط میخوای چیکار کنی؟ بعد اینکه غزل از رفت ، پولشوییشونو انجام میدی؟
  22. پارت صد و چهل و یکم وقتی سوار ماشین شدم، به امیرعباس پیامک دادم: ـ با بچها بیاین سمت غرب جزیره، مواظب باشین کسی تعقیبتون نکنه. بعدش رانندگی کردم و رفتم به سمت خونه. درست حدس زده بودم، یه ون مشکی دنبالم بود و تا خونه با فاصله ی خیلی کم تعقیبم می‌کرد. رفتم خونه و بعد ده دقیقه برقا رو خاموش کردم و بعدش از در پشتی خونه که به باغ همسایم راه داشت از خونه زدم بیرون. با تاکسی رفتم سمت غرب جزیره نزدیکای کشتی یونانی، اونجا تقریبا جای خلوتی بود و امکان اینکه اونجا گردشگر یا مسافر این وقت شب باشه ، خیلی کم بود. وقتی رسیدم ، دیدم بچها داخل ماشین امیرعباس نزدیک صخره نشستن، رفتم سوار ماشین شدم. کوهیار و علی و امیرعباس تا منو دیدن با تعجب بهم نگاه کردن و امیرعباس با عصبانیت ازم پرسید : ـ پیمان میشه بپرسم چه غلطی داری میکنی؟ علی : ـ اون دختر هزاران هزار بار وقتی چشمشو باز کرد سراغ تو رو گرفت و ما واقعا نمیدونستیم که چی باید بگیم؟ کوهیار : ـ از همه اینا گذشتم. اگه بابت اینکه بغلش کرده بودم میخوای کتکم بزنی، همینجا بگم پریدم وسط حرفش و بدون مکث گفتم: ـ بابام و دنیا اومدن جزیره... هر سه تاشون با تعجب گفتن: ـ چی؟ امیرعباس : ـ پس امروز صبح توهم نزده بودی. خب از کجا پیدات کردن؟ چی‌شد که بعد اینهمه مدت اومدن اینجا؟ با عصبانیت گفتم: ـ از همون مسابقه عکاسی لعنتی که جنابعالی فکرشو تو سر غزل انداختی. امیرعباس : ـ چه ربطی به مسابقه عکاسی داره ؟ گفتم: ـ از عکسهای دسته جمعی که منم توش بودم و تو فضای مجازی پخش شد، فهمیدن که اینجام. علی: ـ خب دردشون چیه ؟؟ اومدن که دوباره کاراشونو بهت یادآوری کنن؟؟
  23. پارت صد و چهلم سری تکون داد و گفت: ـ خب ؛ خیلی خوبه که اینو فهمیدی . متوجه شدی وقتی یه کاری و بخوام انجام بدم با کسی شوخی ندارم جوون. اما اگه اون دختر و بفرستی بره من از کجا بدونم که زیر قول و قرارت نمیزنی؟ پاشو گذاشت رو پاهاش و ادامه داد: ـ که البته اگه هم اینکار و کنی ، اون دختر و هر جا که باشه گیر میارم و کار نیمه تمومم رو تموم میکنم. با غضب نگاش کردم و گفتم: ـ من رو حرفی که زدم وایمیستم. فکر کنم تا الان باید اینو راجبم دونسته باشی. گفت: ـ آره خب. ادامه دادم: ـ وقتی غزل و کامل از زندگیم بردم بیرون. اون تایم برای انجام پولشویی های جنابعالی آماده ام. گفت: ـ پس منم یه سفته بابت سند حرفت میخوام. همونجور که تو ازم ضمانت خواستی. بلند شدم و گفتم : ـ مشکلی نیست... فردا میتونی آدماتو بفرستی خونم ، میدم بهشون تا برات بیارن. داشتم می‌رفتم که صدام زد : ـ آقا پیمان. برگشتم سمتش که ادامه داد: ـ تو همکاری با من به هیچ وجه حتی فکر اینم نکن که چیزیو با پلیس درمیون بزاری. چون پشت من تو دولت خیلی گرمه، حتی اگه اینکارم بکنی ، خودت زیربار حرفی که زدی میمونی مثل خیلی از آدمایی که تا الان سعی کردن بهم رکب بزنن و الان تو زندانن. بابات بیشتر در جریانه، بپرسی ازش بهت میگه.. چیزی نگفتم و بدون هیچ حرفی از قایقش بیرون اومدم. حس کردم امکانش هست که منو تعقیب کنن تا ببینن کجا میرم و با کی رفت و آمد میکنم. باید برای زمین زدن این آدم اعتمادشو جلب میکردم.
  24. پارت صد و سی و نهم خنده اش ، حالمو بهم میزد. بدون اینکه بخندم وارد کشتی شدم، دستشو دراز کرد و گفت : ـ از آشناییت خیلی خوشبختم. بدون اینکه بهش دست بدم نشستم رو صندلی و گفتم : ـ ببین بهت چی میگم، هر کاری باشه ، من انجام میدم . فقط کافیه که به غزل کوچیکترین آسیبی نرسه. اومد سمت میز و سیگار برگشو خاموش کرد و کمی نوشیدنی تو لیوان ریخت و گفت : ـ عشق واقعا چیز عجیبیه مگه نه؟ آدم بخاطرش مجبوره دست به کاری بزنه که همیشه می‌گفت انجامش نمیده. گفتم: ـ آره دقیقا و من بخاطر عشقم اینکار و میکنم. بخاطر اینکه عوضیایی مثل تو بهش آسیبی نرسونن. یکمی از لیوان نوشیدنی خورد و گفت : ـ منتها من راجب زندگیت با اون دختر خیلی پرس و جو کردم. همین حدی که نشون میدی، اونم عاشقته. چجوری میخوای از این ماجرا دور نگهش داری؟ چشم غره‌ایی بهش دادم و گفتم: ـ تو به اوناش کاری نداشته باش. من قبل اینکه کارم و باهات شروع کنم یه ضمانت ازت میخوام. به سر تا پام یه نگاهی انداخت و گفت: ـ چرا باید بهت ضمانت بدم؟ گفتم: ـ چون چاره ی دیگه ایی نداری. بابام که نمیتونه حمل و نقل و برات انجام بده و فعلا من موندم برات. برای توافق با من ، باید شرط های منم انجام بدی. خندید و لیوان و گذاشت رو میزش و گفت : ـ از آدمای اهل معامله خوشم میاد. خب بگو، میشنوم. گفتم: ـ من باید کاری کنم غزل کاملا ازم نا امید شه. حتی اونقدری نا امید و متنفر بشه که از اینجا بره، نمیخوام از طریق من کوچیکترین آسیبی بهش برسه و زندگیش بازیچه دست شماها بشه.
  25. @Alen

    @سایه مولوی

    بچه ها مت شخصیت چالش مرگ رو کشتم لطفا زندش نکنید تاپیک اولی ک نوشتم رو چک کنید طبق اون باید میش برین رمان قراره تخیلی بشه 

    ادامه  
    1. Alen

      Alen

      من پس از مرگش رو نوشته بودم زمانی که روح از بدنش جدا میشه😂

    2. Khakestar

      Khakestar

      همینجوری باید ادامه بدیم پس 

      سایه جان هست دوباره زندش کرده که باید ویر بزنه

  26. هفته گذشته
  27. به خودم که آمدم نزدیک ماشین مچاله شده‌ام ایستاده بودم و به تقلای مردم برای بیرون آوردن جسم بی‌جانم نگاه می‌کردم. نمی‌دانستم چه اتفاقی افتاده؛ نمی‌فهمیدم اگر من اینجا ایستاده‌ام پس آن جسمی که از ماشین بیرون می‌آورندش کیست؟ نگاهی به سرتاپای خودم انداختم محو بودم و پاهایم روی زمین نبود. سبک بودم و انگار که حتی توان پرواز کردن هم داشتم. حس عجیبی بود، دلهره داشتم و در عین حال سبک بودم؛ مثل یک پر.
  1. نمایش فعالیت های بیشتر
×
×
  • اضافه کردن...