تمامی فعالیت ها
این جریان به طور خودکار بروزرسانی می شود
- ساعت گذشته
- امروز
-
رمان طرح ناتمام | بهاره رهدار(یامور) کاربر انجمن نودهشتیا
bhreh_rah پاسخی برای bhreh_rah ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
••مقدمه•• مرگ همیشه آغاز نیست؛ گاهی امتدادیست از یک امضای سرد، برای بقا. جسدهایی که با نظمی بیمارگونه و بیرحم، در شهرهای دور و نزدیک ردیف میشوند، دونات صورتیای که روی سینهی بریدهی زنها جا خوش میکند، مثل تمسخری کودکانه از یک جنون خونخوار است؛و چهرهای که پشت سکوت و عقربهها پنهان مانده، بهنظرتان اینها نشانهی چیست؟هر آنچه که باشد، دیگر این فقط یک پرونده نیست. این، طرحیست ناتمام که مرگ، آن را با دستان قطعشده، با لبهای دوختهشده، و با نگاهی که دیگر هرگز پلک نمیزند، کامل میکند.سیاوش، مردی برخاسته از زخمها، حالا میان جنازههایی به صف شده، دنبال منطق میگردد.اما کدام منطق؟وقتی قاتل با قوانین خودش، با لذت خودش، و با امضایی که از دل هیچ انسان عاقلی برنمیآید، میکشد و جان میگیرد؟چگونه میتوان او را فهمید؟ و سؤال همینجاست: اگر نقشهای که با خون رسم میشود، مقصدی نداشته باشد و فقط منتظر کسی باشد که با پای خودش وارد آن شود، آیا مطمئنی که راه رفتنِ او، از همین حالا شروع نشده؟شروعی از دل یک عشق قدیمی از سرگرد؟شاید نفر بعدی، همان کسی باشد که هرگز نباید انتخاب میشد. -
شکارچی شروع به دنبال کردن هانیه پروین کرد
-
شکارچی عضو سایت گردید
-
هانیه پروین شروع به دنبال کردن ندا کرد
-
پارت1 صدای استاد بیشتر شبیه لالایی بود تا تدریس! داشت از "سهراب سپهری" میگفت، ولی من فقط زل زده بودم به عقربههای ساعت که چرا اینقد کند میگذره. هلیا که همیشه پایهی شیطنت بود، یه تیکه کاغذ کند و آروم سمت من هل داد. روش نوشته بود: «اگه بگم کلاسو بزنی بریم کافه، چیکار میکنی؟» یه لبخند نصفه زدم، زیرش نوشتم: «اول استادو بندازیم بیرون، بعد پایهم!» اونم پوزخند زد و تظاهر کرد داره با دقت جزوه مینویسه! استاد خسته نباشی بلندی گفت وکلاس تمام شد. کیفمو بستم و آروم گفتم: – «بالاخره نجات پیدا کردیم...» هلیا با خنده گفت: – «تو انگار تو سلول انفرادی بودی!» – «آخه ساعت هشت صبح، با صدای خوابآلود دربارهی مرگ و فروغ... خودمم دلم خواست بمیرم!» پلهها رو با هم اومدیم پایین. من باید میرفتم سر کار، هلیا اصرار داشت باهاش بریم یه دور بزنیم. – «امروزو بپیچون بریم یه قهوه بزنیم، تو که فقط کار میکنی.» – «نمیتونم... شیفتم تنهام، مشتری باشه کی لباس نشون بده؟» ازش جدا شدم و زدم تو پیادهرو. هوا یه جور دلنشینی خنک بود، اونقدری که دلم خواست چند ثانیه وایستم و فقط نفس بکشم. رسیدم جلوی مغازه، ویترین پر از مانتوهای رنگیِ بهاری بود. یه نفس عمیق کشیدم، یه لبخند نصفه زدم و وارد شدم...
- 1 پاسخ
-
- 1
-
-
داستان کوتاه ماه را پیدا میکنم | ماسو کاربر انجمن نود هشتیا
ماسو پاسخی برای ماسو ارسال کرد در موضوع : داستان کوتاه
پارت۲۷ - بچه ها ذاکری رو نگاه کنین باز که داری میلرزی نکنه باز هیچی نبوده خونتون بخوری ها صدای ناهید بود همیشه خدا دلش میخواست من را مزحکه خاص و عام کند و خودش هرهر بخندد اعتنایی نکردم و نفس عمیقی کشیدم خودکارم را برداشتم تا در کیفم بگذارم ناهید که در میز جلو بود به طرف میز من خم شد و دست هایش را روی میز گذاشت و به صورتم زل زد - نکنه بابای معتادت کار نمیکنه که چیزی ندارین بخورین ها؟راستی شنیدم مامانتم معتاده میشینه صبح تا شب با بابات میکشه دیگه رسما به گدایی افتادین اره دیگر چیزی نشنیدم گوش هایم سوت کشید مامانم مادر برگ گلم چطور میتوانست راجب مادرم اینجور حرف بزند راجب پدرم خون جلوی چشم هایم را گرفت دیگر ناهید را نمیدیدم نگاهم به دست هایش بود که به طرف عجیبی داشت کشیده و کشیده تر میشد نمیدانم چه شد که خودکار را در وسط دستش فرو کردم و با لذت به قطره های خون که روی صورتم میپاشید خیره شدم صدای جیغ های گوش خراش ناهید هم نمیتوانست جلوی لذت تماشای این صحنه را بگیرد راوی وسط کلاس عربی ناهید دستش را که خودکار عارفه وسطش بود گرفته بود و از ته دل جیغ میکشید عارفه اما بهتش زده بود انگار در خواب بود که حتی جیغ های گوش خراش ناهید هم نمیتوانست بیدارش کند سارا و خورشید که تا ان زمان داشتند به یاوه گویی های ناهید میخندیدند بهت زده کنار در کلاس ایستاده بودند و نمیتوانستند چیزی که میبینند را هضم کنند خورشید زودتر به خود امد و بی هیچ حرفی به طرف پله های راهرو دوید پله هارا دوتا یکی پایین رفت و با رنگی پریده رو به خانم موسوی که کنار راهرو ایستاده بود وبه یکی از بچه های سال نهمی درباره موهایش تذکر میداد گفت - خانم خانم عارفه ناهید موسوی نگاهی به سر تا پای خورشید انداخت و با اخم گفت - درست حرف بزن ببینم چی میگی خورشید دستش را روی سینه اش گذاشت و نصفه نیمه گفت - خانم عارفه خودکار رو زد تو دست ناهید الان ناهید داره از حال میره همهی کسانی که در راهرو بودند بهت زده به خورشید نگاه کردند سکوت راهرو باعث شد تازه صدای جیغ های گوش خراش ناهید به پایین برسد موسوی هول کرده چادرش را کشید و با دو به طبقه بالا رفت بچه ها همه پشت سرش رفتند در کلاس باز بود موسوی با دیدن صحنه دلخراش دست ناهید سرش گیج رفت دستش را کنار دیوار گرفت و فورا گوشی اش را در اورد به اورژانس زنگ زد ناهید با دیدن موسوی و بچه ها تازه انگار به خودش امد که از حال رفت و با همان دست روی صندلی افتاد- 27 پاسخ
-
- اجتماعی
- داستان کوتاه
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
نام رمان : در آغوش سکوت نام نویسنده: ندای.ی.م ژانر رمان : عاشقانه، درام، اجتماعی، عاشقانهای متفاوت با چاشنی دردهای ناگفته، رنجهای پنهون، رفاقت، تلاش و عشق واقعی. خلاصه رمان: گاهی وقتا زندگی چیزی بیشتر از اون چیزی که به چشم میاد، داره. یه دختر جوان با دل پر از راز و غمهای تلخ که هیچوقت کسی نفهمید چطور با گذشتهش کنار اومده. شاید همیشه لبخند میزنه، شاید همیشه فکر میکنی که هیچ مشکلی نداره، ولی در دلش یه داستانِ دردناک پنهانه. داستانی که هیچوقت توی کلمات جا نمیشه. فقط خودش میدونه که چه بار سنگینی روی دوشش داره. یک روز، یه درد دندونی باعث میشه بره مطب دندانپزشکی و اونجا یه مرد رو ببینه. مردی که بهجای اینکه با یه نگاه معمولی از کنارش رد بشه، میپرسه: "چرا همیشه اینقدر قوی و بیتفاوتی؟" این سوال، شروع یه داستان جدید میشه. مردی که نمیخواد فقط یه لبخند از دختر بشنوه، بلکه میخواد بدونه واقعاً چی توی دلشه. مردی که عاشق میشه، ولی نمیدونه که برای بدست آوردنش، باید از دردی عبور کنه که هیچوقت ندیده. این داستان نه فقط درباره عشق، بلکه درباره آدماییه که همیشه زیر سایهی گذشتهشون زندگی میکنن. دربارهی اینکه چطور میشه بعد از یه درد بزرگ، هنوز به زندگی امید داشت. شاید تو هم یکی از اونایی باشی که یه چیزی توی دلشون هست که به هیچکس نگفتن. شاید تو هم عاشق کسی بشی که باور نداره گذشته میتونه به آینده شکل بده. این داستان دقیقاً برای تو نوشته شده.
- 1 پاسخ
-
- 1
-
-
ندا عضو سایت گردید
-
پارت هشتاد و چهارم گفتم: ـ تیارا چرا منو تو نمیتونیم مثل بقیه با همدیگه حرف بزنیم؟ بهم نگاهی کرد و گفت: ـ چون دیگه حرفی واسه گفتن نمونده. گفتم: ـ من خیلی حرفا برای گفتن دارم. پرید وسط حرفم و گفت: ـ ولی من گوش شنیدن حرفهای تکراری رو ندارم. با مظلومیت بهش نگاه کردم و گفتم: ـ یعنی اینقدر سنگدل شدی که نمیتونی منو ببخشی؟ سکوت کرده بود و با بادبزن توی دستش بازی میکرد. خسته شدهبودم. از این همه سکوتش خیلی خسته شده بودم. یه نفس عمیقی کشیدم و از کنارش بلند شدم. یهو نگام کرد و گفت: ـ کجا میری؟ گفتم: ـ میخوام یکم قدم بزنم. از کنارش دور شدم و بلند گفت: ـ پس کبابا چی؟ گفتم: ـ تو و مهدی حلش میکنین. از کنار مهدی و غزاله که رد شدم. مهدی پشتم راه افتاد و گفت: ـ سهند کجا میری؟ گفتم: ـ دنبالم نیا مهدی، خیلی حس خفگی میکنم. میخوام یکم قدم بزنم. گفت: ـ حالت خوبه؟ پس کیک رو کی بیاریم؟ با خونسردی کامل گفتم: ـ نمیدونم. هر وقت فکر کردی زمان مناسب به بیار براش. بعدش سمت چپ چرخیدم و وارد جنگل شدم. الان فقط راه رفتن میتونست دلم رو آروم کنه. عشق تیارا من رو بزرگ کرده بود، از خودخواهیم کم کرده بود اما لجبازیاش و گوش ندادنش دیگه خستم کرده بود. گمونم که حق با مهدیه. دیگه موندن تو این شهر هیچ فایدهای نداره چون تیارا بعد بهوش اومدنش، خیلی عوض شده. و متاسفانه که نمیتونه منو ببخشه که البته حقم داره نمیتونم بگم که مقصره، شاید اگه منم جاش بودم، همین کار رو میکردم.
-
پارت هشتاد و سوم رو ذغال بنزین ریختم و تیارا رو صدا زدم: ـ تیارا جان یه دقیقه بیا. تیارا با اکراه بلند شد و اومد سمتم. بادبزن رو گرفتم و بهش دادم و گفتم: ـ لطفا کمک کن اینا زودتر آتیش بگیره. با اخم بهم نگاهی کرد و گفت: ـ خب به مهدی بگو، چرا به من میگی؟ با انگشت اشارم به مهدی و غزاله که زیر درخت نشسته بودن و غرق صحبت بودن، اشاره کردم و گفتم: ـ فعلا که سخت مشغولن، ناچارا تو باید کمکم کنی. یه اوفی کرد و بادبزن رو از دستم گرفت و با عصبانیت، تند تند مشغول باد زدن شد. محو چهرش شده بودم. حتی تو حالت عصبانیتش هم زیبا بود. یهو با چشم غره نگام کرد و گفت: ـ میشه زودتر کبریت رو بزنی؟ چون دستم داره میشکنه. سریع به خودم اومدم و با کمک تیارا منقل و روشن کردم و بعدش بدون اینکه چیزی بگه داشت میرفت که گفتم: ـ تیارا یه دقیقه وایستا. برگشت و گفت: ـ باز چیه؟ گفتم: ـ کمک کن سیخ های کباب رو بزارم دیگه. با تعجب گفت: ـ خب این که دیگه احتیاج به کمک نداره. حالت مظلومی به خودم گرفتم و گفتم: ـ اما آخه دست تنهام. انگار که دلش سوخت. چون طاقت نیاورد و اومد سمتم و کباب ها رو گذاشتیم رو منقل. اینا همه بهانه بود تا صورتش رو از نزدیک ببینم و چهرش رو بیشتر تو خاطرم حفظ کنم.
-
پارت هشتاد و دوم خوده تیارا تو ورودی جنگل کنار دومین آلاچیق نگه داشتیم و قرار شد که بساط رو همونجا پهن کنیم. کیک رو همون اول بیرون نیوردم که شک نکنه. در حال چیدن وسایل بودیم که مادر غزاله و مادر تیارا هم رسیدن. چیزی که این وسط خیلی عجیب بود، نگاه مادر غزاله به من بود. عجیب به من زل میزد و نگاه میکرد. طوری عجیب نگاه میکرد که مهدی زیر گوشم گفت: ـ سهند مادر غزاله چرا اینجوری نگات میکنه؟ شونهای به نشونهی نمیدونم انداختم بالا اما از نظر خودم هم عجیب بود و نگاهش رو درک نمیکردم. تیارا کنار غزاله نشسته بود و راجب کلاس امروزشون صحبت میکردن و مادر تیارا هم بابت آلزایمر مادرشوهرش داشت با مادر غزاله حرف میزد اما حواس و نگاه مادر غزاله کلا به من بود و بنظر من که اصلا بهش گوش نمیداد. مهدی هم که در حال خواندن اخبار جدید هنرمندان داخل گوشیش بود. آروم زدم به بازوش و گفتم: ـ پاشو. نگام کرد و گفت: ـ الان بیاریم؟ سرم رو به نشونهی تایید تکون دادم.
-
پارت هشتاد و یکم با اصرار من مهدی به غزاله زنگ زد و بهشون گفت که دم در منتظرشونیم، طبق معمول وقتی تیارا فهمید که من اومدم دنبالشون، دوباره چهرش سرد و ناراحت شد اما چون غزاله بهش اصرار کرد، مخالفتی نکرد و سوار ماشین شد. از تو آینه بهش نگاه کردم و با لبخند گفتم: ـ امروز حالت چطوره دختره بداخلاق؟ با چشم غره بهم نگاهی کرد و گفت: ـ تو رو که دیدم روزم خراب شد. بازم طبق معمول لبخندی زدم و چیزی نگفتم، دلم از رفتاراش به درد میومد اما چون دوسش داشتم سکوت میکردم. تو راه وایسادم و منو مهدی رفتم تا برای ناهار گوشت و نوشابه و نون بخریم. مامان غزاله و مامان تیارا قرار بود خودشون بیان و بهمون ملحق بشن. مهدی تو سوپرمارکت بهم گفت: ـ داداش این دختر امروزم جوابش نه. من بهت بگم از همین الان. حرفش رو به نشنیدن گرفتم و تو یخچال یه کیک شکلاتی دیدم و رو به مهدی گفتم: ـ کیک شکلاتی خوبه بنظرم. نظر تو چیه؟ مهدی با اخم نگام کرد و گفت: ـ من چی میگم! تو چی میگی! آره همین خوبه بگیر. گفتم: ـ فکر میکنم شکلاتی دوست داشته باشه. مهدی یه اوفی کرد و زیرلب یه چیزی گفت که نفهمیدم اما اهمیتی هم ندادم. چون امروز همه چیز باید مشخص میشد. من مثل خوده تیارا برای رسیدن بهش همه کاری کرده بودم.
-
صفحهی آخر با نام و یاد خدا نگارا، مدتی است از حال شما بیخبرم. گوشهای از این دنیا نشسته و روزهای نبودنت را نشانه گذاری میکنم. صبحها از خواب بیدار میشوم، تخت خوابم را مرتب میکنم. از پنجره به تماشای هیاهوی دنیا مینشینم و چای مینوشم. اندکی بعد کاغذ و قلم آورده مینویسم. از کم و زیاد شدن زاوویه تابش خورشید نسبت به روزهای قبل، از رنگین کمانی که دیگر چون قبل زیبا نیست، از آسمانی که گاه تیره و دلگیر است و گاه روشن و دلپذیر مینویسم. صفحهی بعد را از چمنهای مظلوم کنار بلوار، از درختهایی که دفتر نقاشی بیخردان شدهاند، از گلهایی که سال قبل لبخند میزدند و امسال دیگر جوانه نشدند مینویسم. صفحهی بعد را از کودکی گمشده در خیابان، مادری دل نگران و پرندهای بالا سر لانهی چپ شدهاش مینویسم. صفحهی بعد را از اتاقی تاریک، میز تحریری بههم ریخته، گل رز خشک شده، آینهی خاک گرفته و موهای آشفته مینویسم. صفحهی بعد را از عکسهای نیمسوختهی داخل شومینه، ضعف بینایی و عینک، دستان لرزان و چرخ روزگار مینویسم. صفحهی بعد را از مشترک مورد نظر در دسترس نمیباشد، آخرین بازدید مدتها قبل، کاربر مورد نظر یافت نشد و صفحهی شکستهی موبایل همراهم مینویسم. صفحهی بعد را از تاریکی مطلق با خط بریل مینویسم. و در صفحهی آخر را شاید تو بنویسی. از گرفتاریها، از مشکلاتی که دورت کرد، از اتاقی که دیگر متعلق به کسی نیست، از قاب عکسی با ربان مشکی کنارش بر سینهی دیوار، از جفای روزگار و از شانههای مردانه لرزان.. یا شاید هم از دختری با لباسهای بیمارستانی در اتاقی از آسایشگاه بنویسی. از بیمحلیهای دختری که صبح تا شب به اطرافش خیره میشود و به هیچ چیز واکنشی ندارد. و یا شاید از مصلحت! از اینکه شاید ما قسمت یکدیگر نبودیم...
- 11 پاسخ
-
- 1
-
-
پارت 40 رابطه ما برعکس چیزی که انتظار می رفت محکم تر شد. یادمه امیر سالن داشت. جلوی اینه ایستاده بودم و با ناراحتی موهام شانه میزدم با خودم فکر می کردم که صداش رو نشنیدم و چقدر دلتنگ این صدام، همون لحظه صدای زنگ گوشیم بلند شد: تنگه میشه دلم برات دم صبح منه خل وگرنه کم ندیدم همه طور بعد تو بعد من به هیچکسی اگه شد نده قول فکرت منو می کشونه دم پل نده هول این اهنگ روی کلیپ بود که امیر برام فرستاده بود و من عاشقش بودم. گوشی برداشتم امیر بود با لبخند جواب دادم: الو عزیزم رفتی؟ _سلیاااااام قیشنگووووم اره تو راهم میگم جوجه انرژی زا منو بده من برم برنده شم خندیدم بوسیدمش بعد از چندتا بوس قطع کرد. یادمه یه شب امی یه کلیپ برام فرستاد، دخترو پسری که محکم همدیگه رو بغل کرده بودند و گریه می کردند. اون کلیپ عجیب به دلم نشست امیر اونو با این کپشن فرستاد: این ماییم اولین بار که ببینمت و من چقدر قند اب شد توی دلم بابت این کلیپ و اون حرف، برام تبدیل به خاص ترین کلیپ دنیا شد. حدود یکی دوهفته ای که مامان برای مراسم دایی اونجا بود من و امیر ترکوندیم، رابطمون گرم تر از قبل شد و یکسری اتفاقات بینمون افتاد. هرگز روزی که مامانی(مامان امیر) زنگ زد و بهم تسلیت گفت رو فراموش نمی کنم. غروب بود خونه تنها بودم، امیر تازه از سرکار اومده بود داشتم باهاش حرف میزدم که با غزل دعوام شد، متوجه شدم امیر ساکت شده! _امی چی شدی؟ خندید: صدات گذاشتم اسپیکر مامانم ببینه چه عروس بی ادب و وحشی داره با خجالت گفتم: امیر صدای خانمی از پشت خط گفت: ولش کن عروس این بیشعوره تو دعوا بکن افرین من طرف توام برو بزن ابجیت رو رومخته وای که تو دلم قند اب شد خجالت زده خندیدم واقعا لهجه شمالی قشنگی داشت گفتم: وای سلام خوب هستین؟ شرمنده من انقدر بی ادب نیستم واقعا زشت شد با خنده و مهربونی گفت: چه زشتی برو بزنش اصلا امیرحسین بی ادبه اینم باید تربیت بشه راستی دخترم _جانم؟ _تسلیت میگم بهت _ممنونم لطف دارید بقای عمر زندگان _خودت خوبی عزیزم؟ _متشکرم شما خوبی؟ عمو خوبه؟ زهرا جان امیر محمد خوبن؟ _اره فدات بشم من خلاصه باهم کمی حرف زدیم من خیلی ادم خجالتی هستم اما با خانواده امیر راحت بودم. حتی یادم میاد روزی رو که تلفنی با امیر حرف میزدم و مامانش اومد و روز دختر بهم تبریک گفت... _سلام عروس چطوری خوبی؟ با خوشرویی گفتم: سلام خاله شما خوب هستید؟ خانواده خوبن؟ شکر منم خوبم با شیطنت خندید: شکر عزیزم جگرتو بخورم من انقدر تو خوبی خجالت زده خنده ارومی کردم: لطف داری _ خواستم روز دختر بهت تبریک بگم من خیلی دوست دارم حضوری می دیدمت تبریک می گفتم انشاالله سال دیگه به عنوان عروسم این روز بهت تبریک بگم نگم چقدر خوش حال شده بودم: خیلی ممنون بزرگیتون می رسونه از طرف من این روز رو به زهرا جون هم تبریک بگید و حرف ها و وعده وعید های الکی چه کاری که با دل ادم نمی کنه و چه ها که بر سر روانت نمیاره.......
-
پارت 39 نفس نفس میزدم امیر با گریه گفت: عسل نمیرم بخدا نمیرم گریه نکن بسه نفس بکش بریده بریده خواستم چیزی بگم اما نفس تنگی و صرفه نزاشت: تو رو خدا چیزی نگو من بخاطر خودت رفتم نمی خوام فردا روز ترلان بخاطر دعواهای ما گریه کنه و دستم روت بلند شه هق هق می کرد باهام حرف میزد من اما نفسم گیر کرده بود تنها چیزی که تونستم بگم این بود: قول.. می.. دم.. د.. دی.. که.. ب.. با... هات... دع. وا.. ن. کنم... ب... جو... جون بابام امیر با گریه ازم می خواست نفس بکشم گفت دوستم داره اما من اروم نمی شدم دلم پر بود و حمله عصبی نفسم و گرفته بود از درد نمی تونستم تکون بخورم فکر از دست دادنش داشت من رو می کشت. راستش نوشتن این خاطره خیلی برام سخته چون اون دیگه الان پیشم نیست که بخواد ارووم کنه و جلوی اشکام رو بگیره یه روز با یاد اوری این خاطره لبخند میزدم اما الان فقط اشکامن که صورتم رو میشورن:) خیلی سختمه تایپ کردن واقعا جایی توی عمق وجودم درد می کنه.(این نوشته برای چند سال پیش بود الان بی تفاوت به نوشته هام خیره شدم!) ترلان اون اسمی بود که برای دخترمون انتخاب کرده بود اسمی که وقت رفتن درهم شکست، هیچ وقت اون صبح رو یادم نمیره امیر با ذوق بهم زنگ زد و گفت: سلاااام جوجه چطوری؟ _عالیم کنار عشقم همیشه خوبم خندید: دیشب یه خواب خوب دیدم _چه خوابی _خواب دیدم تو خونه خودمونیم و تو حامله ای، پا به ماهی یهو دردت گرفت بغلت کردم روی دست خیلی سنگین بودی بردمت بیمارستان یه دختر خوشکل به دنیا اوردی اسمش گذاشتیم ترلان از حالا اسم دخترمون ترلان باشه _ نمیقام _چرا؟ _نمیقام من حامله نمیشم زشت میشم _نوچ تو قشنگ ترین مامان دنیا میشی _ولی دختر نمی خوام _چرا؟ من عاشق دخترم _همین دیگه من حسودیم میشه نمی خوام تو فقط مال منی خندید: خنگ کوچولو مادر بچه بحثش جداس * کمی قبل تر* می خواستم نگهشدارم با گریه گفتم: به خاطر من نمی مونی بخاطر ترلان بمون با گریه اما جدی گفت: ترلان یه شخصیت خیالی اون توهم تو بود من باید برم عسل با این حرفش تمام من درهم شکست اما می خواستم بمونه نباید توی شرایط بد تنهاش بزارم لب زدم: گور بابای غرورالتماس می کنم بمون تو روخدا _بسه عسل خودت کوچیک نکن کارم سخت نکن من تصمیمم گرفتم اون روز اون لحظه شاید من تنها ترین و مظلوم ترین دختر اون جهان بودم که گیر سنگ دل ترین، مغرورترین، خودخواه ترین پسر این دنیا افتاده بود. اون از گریه و التماس من گذشت و تمومش کرد چیزی که تمام من بود، اون روز چیزی در من فروریخت و تبدیل به صداهایی توی سرم شد. * زمان گذشته* امیر مطمعنم کرد که نمیره و منم اروم شدم و کم کم نفسم برگشت. از اون شب به بعد من دیگه زیاد رو حرف امیر حرف نزدم و همیشه مراقب بودم دعوانشه. بعد از اون شب تا دوهفته بدجوری مریض شدم و همچنان حرف زدنم به سختی و با کلی صرفه کردن بود. کارنامه های ۴۵ روزه رو دادن اما چون مامانم نبود کارنامه من رو ندادند.
-
نام رمان: طرح ناتمام نام نویسنده: بهاره رهدار(یامور) ژانر: جنایی، معمایی، عاشقانه خلاصه: وقتی قتلها فقط قتل نیستند، و نشانهها یکی پس از دیگری تکرار میشوند، آرامش در هیچ الگویی پیدا نمیشود. قاتلی در سایهها حرکت میکند، با ساعتی در دست و نقشهای که تنها خودش از آن خبر دارد؛پنج جسد، پنج شهر، پنج ساعت متفاوت، اما انگاری این پایان ماجرا نیست! جسدهایی با نشانِ دونات صورتی، کابوس رسانهها شدهاند و توییتر زیر هشتگ "قاتل دونات صورتی" در التهاب میسوزد.این بازی بیقانون قاتل را فقط ذهنی خسته، اما نترس و بینقص میتواند تاب بیاورد؛ ذهنی که مرز وهم و واقعیت را میشناسد.سیاوش باید پیش از آنکه خیلی دیر شود، طرحناتمام را بخواند و به پایان برساند، آیا میتواند؟ یا در بازی قاتل گم میشود؟ *** «بخشی از این داستان بر حسب واقعیت است!!!» «نامهای انتخاب شده اتفاقی میباشد»
-
اتاق ۳۱ – پارت دوم از زبان مهتاب صدای در قفل شد. خشک شدم. تلفن هنوز تو دستم بود، ولی انگشتم رو دکمه تماس مونده بود. یه نفس عمیق کشیدم و آروم چرخیدم سمت در. یه پسر جوون با لباس راحتی و یه بسته چیپس تو دست، لم داده به چارچوب در. قیافهش انگار نصفهش بیدار بود، نصفهش خواب، و یه جور خاصی بیاعصابی تو چشمش داشت. – با کی داشتی حرف میزدی؟ این یکی رو نمیشناختم. موهاش آشفته، ولی قیافهش نه اونقدر خطرناک بود که سریع دست ببرم سمت اسلحه، نه اونقدر مطمئن که بیخیالش بشم. – تو کی هستی؟ – اول من پرسیدم! مشکوک میزنی رفیق... نکنه تو جاسوسی؟ – من فقط ساکن جدیدم. – عجب! منم رئیس جمهورم. اومد تو اتاق. راحت نشست روی صندلی من. چیپس رو باز کرد، یکی انداخت بالا و با دهن پر گفت: – جدی الان فک کردی این تئاتر رو باور میکنم؟ ساکن جدید؟ اینجا؟ این ساختمون یه آشغالدونییه که حتی موشها هم قهر کردن رفتن. کیو داری گول میزنی؟ داشتم سعی میکردم خونسردیمو حفظ کنم، ولی صبرم یه حدی داره. – برو بیرون. – اَه، لحنتم پلیسیه، خداییش! بیا بزن تو پیشونیم، راحت شو. رفتم جلو. اونم پاشد. رو در رو. هیچی نگفتم. فقط با یه حرکت تند، زدم یه لگد به... نقطه حساس! – آآآخخخ مادرررر! دو تا عقب رفت و خورد به دیوار. از درد دولا شد، ولی همونطور با صدای ناله گفت: – لعنت به این ماموریت... چرا من باید این مأموریت لعنتی رو قبول میکردم؟ مکث. چشمام ریز شد. – چی گفتی؟ – هیچی... هیچی نگفتم... فقط درد بود... رفتم سمتش. اینبار نه با عصبانیت، با تعجب. – تو... پلیسی؟ – اوه نه نه نه... پلیس نه. فقط... یه همکار با لباس غیر رسمی که اتفاقاً امروز ناهار نخورده! قبل از اینکه بتونم بازجویی رو شروع کنم، صدای تقتق در اومد. یخ زدیم. صدای خفهی یه مرد از پشت در: – همهچی اوکیه اون تو؟ صدای دعوا اومد... به رامین نگاه کردم. اونم منو نگاه کرد. هردومون فهمیدیم وقت زرنگ بازی نیست. باید یه نقشه بریزیم. رامین سریع پاشد، دستمو گرفت و یهو گفت: – عشقم! عزیزم خب چرا هر بار باید به اون نقطه بزنی؟! مگه نگفتم دیگه بازی نکنیم پلیسبازی رو؟! در همزمان باز شد. مرد داخل اومد. نگاهش بین من و رامین چرخید. رامین دست انداخت دور گردنم و با لحن رمانتیک اما مصنوعی گفت: – قربونت برم، این بار دیگه نمیذارم ماموریت عشقمون خراب شه... منم لبخند احمقانهای زدم. – عزیزم... دفعهی بعد قول میدم فقط دستبندای مخملی بیارم. مرد چند لحظه زل زد بهمون... بعد چهرهش جمع شد: – اه حالم بهم خورد! این دوتا عاشق خل! در رو بست و رفت. تا صداش از راهرو محو شد، هردومون همزمان از هم فاصله گرفتیم. رامین: – خدایااااا من دارم کابوس میبینم یا واقعاً همین الان داشتم نقش شوهر بازی میکردم؟! من: – تو چرا هنوز زندهای اصلاً؟ رامین: – چون خدا هنوز باحوصلهست... یا شاید چون قراره باهات کار کنم. سکوت. بعد از چند ثانیه، فقط گفتم: – اسم واقعیت چیه؟ – رامین. مأمور واحد نفوذ. ماموریت منم همینه. اتاق ۳۱. از پنجره بیرونو نگاه کردم. بارون شروع کرده بود. انگار بازی تازه داشت جدی میشد….. پایان پارت دوم**
-
اتاق 31 #پارت-اول خلاصه : یک روز نازنین با خانواده اش تصمیم میگیرن از تهران به کرمان نقل مکان کنن و تو خونه قدیمی زندگی کنن ولی وقتی نازنین پا به اون خونه میزاره متوجه میشه ……. * * * * * *از زبان نازنین* چشمامو باز کردم، اطرافمو نگاه کردم. تو ماشین بودم، با خانوادهم. مامان – عزیزم، بیدار شدی؟ بیا، اینو بخور. به تیکه سیبی که دستش بود نگاه کردم، برداشتم و خوردم. خیلی خوشحال بودم که داشتیم میرفتیم کرمان، به خونهی قدیمیمون. مامان میگه من تو اون خونه به دنیا اومدم، حالا هم بعد چند سال داریم برمیگردیم. به منظرهی بیرون از شیشهی ماشین خیره شده بودم که یهو... اون خاطرهی لعنتی، اون تصادف کوفتی، دوباره از جلوی چشمم رد شد. لبخندم پرید، جاشو اخم گرفت. یه هفته پیش از بیمارستان (البته نمیشه گفت بیمارستان، یه چیزی تو مایههای درمانگاه بود... نمیدونم!) مرخص شده بودم. هیچی یادم نمیومد. بابا گفت تصادف کردم، سرم ضربه خورده، برا همین حافظهمو از دست دادم. با صدای بابا از فکر بیرون اومدم. بابا – دخترم، بدجور محو منظره شدیا! اصلاً نفهمیدی رسیدیم. بجنب، پیاده شو، وسایلو ببر تو. به اتاقم نگاه کردم. یه اتاق بیستمتری با چیدمان ساده. وااای! قراره اینجا زندگی کنم؟ حالا هم باید وسایلمو بچینم. پنجره رو باز کردم، به باغچهی کوچیکش نگاه کردم. یه لبخند نشست رو لبم. اونقدر خسته بودم که خودمو مستقیم پرت کردم رو تخت و دوباره رفتم تو فکر... به اتفاقات اخیر فکر کردم. حس میکنم یه جای کار میلنگه. یه چیزی این وسط اشتباهه، ولی نمیدونم چی. اوووف! فکر کنم دارم خل میشم! حتماً به خاطر فراموشیه که این فکرای مسخره سراغم اومده. کمکم چشمام گرم شد و خوابم برد... بیخبر از اینکه قراره چه اتفاقی بیفته…... *از زبان هیدرا* نور ضعیف چراغخواب، سایهی محوی رو روی دیوار انداخته بود. اتاق کوچیک و سادهای بود، همون جایی که باند برام تعیین کرده بود. یه آپارتمان قدیمی تو یه خیابون فرعی، جایی که نه زیاد تو دید بودم، نه خیلی دور از بقیه. یه جورایی، تحت نظر بودم بدون اینکه مستقیم بگن "داریم نگات میکنیم." پشت میز نشستم، انگشتهامو تو هم قفل کردم و به صفحهی خاموش گوشیم زل زدم. نباید ریسک میکردم، ولی باید یه چیزی به سرهنگ میگفتم. یه چیزی تو این پرونده لعنتی غلط بود. ماهِ پیش، وقتی اولین بار تونستم وارد سیستم شون بشم، یه اسم به چشمم خورد که نباید اونجا میبود. یه اسم که هیچجوره به باند قاچاق اعضا نمیخورد. ولی هنوز مطمئن نبودم. نفسمو آهسته بیرون دادم، گوشیو برداشتم و تو مخاطبها اسم "سرهنگ نگ" رو پیدا کردم. دستم روی گزینهی تماس لرزید. فقط یه لحظه. اگه بفهمن؟ نه... نمیتونستن بفهمن. همهی راههای ردگیری رو از بین برده بودم. از توی کشوی میز، یه سیمکارت دیگه درآوردم و با دقت توی گوشی جا زدم. صفحه روشن شد. یه شمارهی ناشناس وارد کردم. تق... تق... تق... انگشتم با بیقراری روی چوب میز ضرب گرفته بود. منتظر بودم که تماس وصل شه. یه لحظه مکث کردم. صدای قدمهای آروم از راهرو میومد. نفس حبس کردم. شاید فقط یکی از بچههای باند بود که رد میشد... شاید هم... بوق چهارم. یکی جواب داد. ولی نه با صدای سرهنگ. «مدتها بود منتظر این تماس بودم، هیدرا.» سکوت. قلبم یه لحظه وایستاد. برق از سرم پرید. گوشی توی دستم عرق کرد. صدای در قفل شد. پایان پارت**
-
رمان عاشقانه رمان تینار | هانیه پروین کاربر انجمن نودهشتیا
هانیه پروین پاسخی برای هانیه پروین ارسال کرد در موضوع : رمان های نخبگان برگزیده
°•○● پارت بیست و نه از میان صدها لباس، به زحمت لباسهای خودم را پیدا کردم. پرههای کاغذدستمالی را به زبانم چسباندم و محکم روی سیاهی دور چشمهایم کشیدم. پوستم به سوزش افتاده بود. موهایم را با کش جورابی ته کیفم، محکم بستم. چادرم را علم کردم و از اتاق بیرون رفتم. هرچه میان زنها چشم گرداندم، خاله را پیدا نکردم تا با اون خداحافظی کنم. خزر که مرا دید، از دوستهایش جدا شد. -صبر کن! الان میام. به حیاط رفتم و ریههایم را پر از هوای تازه کردم. صدای مطرب از خانه همسایه بلند شده بود. به دیوار آجری که بین خانه پدرشوهر غزل و همسایهشان مشترک بود، نگاه کردم. صدای سوت و پایکوبی مردان از آن طرف دیوار به گوش میرسید. خزر همانطور که چادر سیاهش را جمع میکرد، دمپاییهای پلاستیکی قهوهای رنگ را پوشید. -میتونی اینو به غزل برگردونی؟ خزر لباس را به زیربغل زد و سری تکان داد. به دنبالش روانه شدم. هیچ نمیدانستم این ابوالفضل شوفر که بود. داشتم با سوار شدنِ ماشین یک مرد غریبه، خریت محض میکردم. خودم را دلداری دادم که اگر مطمئن نبود، غزل و نادر مرا به او نمیسپردند. -همینه! دنبالهی نگاه خزر را گرفتم، از اینجا نمیتوانستم چهره راننده را ببینم. صد صلوات نذر کردم که امشب به خیر بگذرد. در پشت ماشین را باز کردم و نشستم. -سلام. جوابی نگرفتم. خزر در جلو را باز کرد و گفت: -آقا ابوالفضل؟ فقط مراقب باشید. خانم بار شیشه دارن، آروم برین. چادرم را بیشتر روی صورتم کشیدم، چیزی نمانده بود از خجالت، در صندلی فرو بروم! فرصت نشد به خزر بگویم از آخرین عادت ماهانهام، چهار روز بیشتر نمیگذرد. در پشت را باز کرد و آرام پرسید: -کاری نداری ناهید؟ -خاله رو پیدا نکردم باهاش خدافظی کنم، ازش تشکر کن. سری تکان داد. صورتم را بوسید و در ماشین را بست. برایم دست تکان داد که لباس از زیربغلش افتاد! خندهام را فرو خوردم. آخرین تصویرم، خزر دولا شدهای بود که تلاش داشت چادرش را حفظ کند و لباس را بتکاند. ماشین بسیار آرام حرکت میکرد؛ طوری که دلم آشوب شده بود. نمیدانم این آقا ابوالفضل همیشه اینطور محتاط رانندگی میکرد، یا داشت به توصیه احمقانه خزر عمل میکرد. همانجا با خدایم عهد بستم که دیگر از این غلطها نکنم. بارها به زبانم آمد خواهش کنم سریعتر برود، اما حرف خزر در گلویم گیر کرد. بعد از خواندن هشتاد و شش قل هو الله، بالاخره به سر کوچه رسیدیم. تعجب کردم که چطور بدون پرسیدن از من، نشانی را بلد بود. همانطور سر به زیر زمزمه کردم: -خیلی ممنون، چقدر شد؟ بعد از مکثی طولانی که مرا به شک انداخت این آقا ابوالفضل ناشنوا باشد، بالاخره جواب داد: -حساب شده. نفسم به شماره افتاد! حتما اشتباه شنیده بودم. جسارت به خرج دادم تا سرم را بالا بگیرم و به راننده نگاه کنم. ادامه رمان در تلگرام: hany_pary- 29 پاسخ
-
- 3
-
-
-
- رمان اجتماعی
- رمان جدید
- (و 9 مورد دیگر)
-
نام رمان: اتاق 31 نام نویسنده: Asieh Qaemi ( Asi ) ژانر رمان : ترسناک - معمایی - پلیسی خلاصه : یک روز نازنین با خانواده اش تصمیم میگیرن از تهران به کرمان نقل مکان کنن و تو خونه قدیمی زندگی کنن ولی وقتی نازنین پا به اون خونه میذاره، متوجه میشه ...
- 2 پاسخ
-
- 1
-
- دیروز
-
پارت 38 گاهی مواقع ضروری بهم زنگ میزد و ازم می خواست بوسش کنم و بعد قطع می کرد. بودن کنار امیر رو دوست دارم با وجود خطاهاش اون انتخاب منه نه اشتباه من. تنها اشتباه من این بود یه روز به نبودن و نداشتن امیر فکر هم نکردم، هیچ وقت فکر نکردم اون دل برای منم سنگ بشه و پسری که با اشکام بهم می ریخت راحت از گریه هام بگذره. ۱۴٠۱/۹/۸ به نام خدا روز چهل پنجم در رشته تجربی! روز خوبی بود شروع خوبی داشتم اما شب تلخی بود تلخ قشنگ مثل شکلات تلخ. اون شب بخاطر مسائل گپ با امیر بحثم شد، بهم گفت اصلا برو، اون زمان هنوز نمی دونستم تا چه حد بهش مبتلام پس خیلی راحت بلاکش کردم و رفتم. امیر چندین بار به گوشی خونه زنگ زد دست اخر گوشی رو اشغال کردم تا اینکه مجبور شدم جواب بدم. با عصبانیت گفت: همین الان انلاین شو اون گوشی کوفتیت رو جواب بده تقصیر من بود از یه چیز کوچولو یه بحث بزرگ درست کردم. گوشیم رو جواب دادم دعوا بالا گرفت اون شب امیر برای اولین بار سرم داد کشید و من گریم گرفت توقع نداشتم ازش ترسیدم بلند داد زد و گفت: تو که می خواستی تمومش کنی و ادم رابطه نبودی بیخود کردی رل زدی اون اولین و اخرین بی احترامی امیر به من بود. گوشی قطع کردم و کلی گریه کردم انتظار نداشتم. مثل دختر کوچولویی شده بودم که باباش دعواش کرده بود. امیر باز زنگ زد و این بار من باهاش حرف زدم: من انقدر سختی نکشیدم که سر همچین مسئله ای بهم بگی بیخود کردی من اشتباه کردم همه اشتباه می کنن نمیدونم شاید چون همدیگه رو دوست داشتیم نمی تونستیم مدت زیادی از هم دلخور بمونیم پس اشتی کردیم. چند دقیقه بعدش خیلی راحت روی تختم لم داده بودم و راجب خاطرات بچگی امیر و دوچرخه صورتیش باهم حرف می زدیم و می خندیدیم که از پشت تلفن صدای جیغ شنیدم و بعدم داد، امیر گوشی رو قطع کرد و من نگران شدم. بهش پیام دادم اما جواب نداد زنگ زدم که ردش کرد و بعد پیام داد: کار دارم پیام نده من نگران بودم چند دقیقه گذشت دلم هزار راه رفت خیلی نگرانش بودم، بهش زنگ زدم که جواب داد و سرم داد کشید: میگم کار دارم زنگ نزن من که مثل تو بی کار نیستم. گریم گرفته بود وقتی داد میزد می ترسیدم، بهش پیام دادم که گفت: اآنلاین شو آنلاین شدم که پیام داد: تموم بین ما دیگه هیچی نیست با گیجی گفتم: چی میگی؟ _حصلت ندارم پیام نده دیگه به پیام هام جواب نداد حالم بدشد نفسم تنگ شد و بدنم شروع به لرزش کرد خواستم از هال برم توی اتاقم که لرزشم شدید شد و توی چهارچوب در زمین خوردم نمی تونستم حرکت کنم و درد داشتم نفسم تنگ شده بود، بغضم شکست. اون شب تنها بودم من و غزل؛ غزل خواب بود نمی تونستم تایپ کنم گوشیم رو به زور برداشتم و توی گروهی که مال من، یاسی، امیر بود صدا فرستادم با گریه و بریده بریده به همراه کلی صرفه توضیح دادم یاسمن ترسیده بود، سعی در اروم کردنم داشت ملتمس گفتم: یاسی من تنهام می ترسم غش کنم، بهم زنگ بزن حرف بزنم اگه بیهوش شدم به مامانم زنگ بزن بعد از ارسال پیامم به دقیقه نکشید امیر زنگ زد گریم شدت گرفت تماس رو وصل کردم، اما نفسم گیر کرده بود برای نفس کشیدن تقلا می کردم امیر ترسیده بود از حال من گریش گرفت، پسر مغرور من که یه ببخشید به زور بهم می گفت بخاطر من گریه کرد اونجا بود که فهمیدم واقعا دوستم داره....
-
Asi عضو سایت گردید
-
Amata عکس نمایه خود را تغییر داد
-
پارت 37 * زمان گذشته* به خونه مادر رفتم و شمارش رو گرفتم فورا جواب داد. با شنیدن صداش زدم زیر گریه امیر تنها کسی بود که راحت جلوش گریه می کردم و پیشش خودم بودم، بخاطرش سعی می کردم بهتر بشم، من دختر عصبی و خشنی بودم که دلبری هام و لوس بودنام فقط برای امیر بود، نگرانی و درد و دلام فقط پیش امیر بود. امیر با نگرانی پرسید: چه اتفاقی افتاده قشنگم؟ با گریه گفتم: امیر داییم مرد امیر با حرف هاش ارومم کرد اونقد که بلند شدم پیراشکی هارو پیچیدم و سرخ کردم. هنوز عکسشون دارم اولش سوخت اما بعدش درست شد. امیر اون شب استخر بود. اون روز نتونستم برم مدرسه فشارم به شدت پایین بود تمام تایم با هندزفری تلفنی با امیر حرف می زدم و وقتی نبود غما به دل کوچولوم هجوم می اوردن. ۱۴۰۱/۹/۵ به نام خدا امروز به علت فوت دایی و فشار خون پایین نرفتم. ۱۴۰۱/۹/۶ به نام خدا مدرسه امروز به شدت کسل کننده بود همه بهم تسلیت می گفتند من خودم هنوز باورم نشده اینا چی میگن خیلی بد بود. تو خونه کار امی خوب بود اما وقتی نبود از گریه هلاک شدم. درست مثل دختر بچه هایی که به باباشون وابسته بودن منم به امیر وابسته بودم تا نبود دلم تنگ می شد. گریه می کردم به خاطر غم از دست دادن داییم. برای من خیلی دردناک بود من داییم رو سالم و سرپا دیده بودم و حالا، چطور؟ اصلا دوست نداشتم با حقیقت رو به رو بشم. ۱۴٠۱/۹/۷ به نام خدا امروز روز خوبی بود امیر امروز سرکار حسابی خسته شد و تو شخصیم موقع چت خوابش برد اخ که من دلم ضعف میره وقتی از خستگی خوابش می بره. مدرسه هم خوب بود نسبتا امیر روز ها سر کار بود از ساعت شش و نیم تا سه چهار عصر من خودم گوشیم می گذاشتم روی الارم بهش زنگ می زدم بیدار بشه، بیدارش می کردم و هردو همانطور که تلفنی حرف می زدیم حاضر می شدیم. دور از هم بودیم اما کنار هم صبحونه می خوردیم. بعد من مدرسه و امیر می رفت سر کار، بعد از مدرسه قبل از هرکاری به امیر زنگ می زدم و مطمعن می شدم ناهار خورده و سیره و بهش خسته نباشید می گفتم در نهایت هم امیر رو می بوسیدم و گوشی رو قطع می کردم. مسخره به نظر می رسه ولی باور کنید یا نه رابطه از راه دور همین مقدار لوس و چندش اور و سخته از بیرون حتی ارزش خوندن نداره ولی از درون کاملا متفاوته. روز ها به سختی سپری می شد، انگار زمان متوقف شده بود. غم از دست دادن عزیز خیلی سخته، فاجعه ای هست که نه توان زنده ماندن وجود داره نه توان مرگ. ادمی باید ادامه بده با نبوده دائمی عزیزش. در هرحال انسان از چیز هایی در این دنیا جون سالم به در می بره که به سخت جانیش این گمان نبود. داغ نبود دایی هم یکی از همین سخت جانی هاست.
-
پارت هشتاد سریعا پریدم وسط حرفش و گفتم: ـ از کجا میدونی؟ شاید اونم منتظره اینه تو بهش اعتراف کنی و در قلبت رو وا کنی. مهدی با تعجب نگام کرد و گفت: ـ به تو چیزی گفته؟ گفتم: ـ نه چیزی به من نگفته ولی من از نگام دور نمیمونه. اونم نسبت بهت کم میل نیست، بهم اعتماد کن. اصلا میخوای امروز تو هم باهام بیا. مشخص بود خیلی دلش میخواد اما به زبون گفت: ـ ولی حس میکنم زشته، حضور من اونجا یجوریه. گفتم: ـ تعارفات الکی رو بزار کنار، اصلا هم جور خاصی نیست. اینو یادت باشه اگه تو عجله نکنی یکی دیگه میقاپتش. مهدی که مشخص بود قانع شده گفت: ـ باشه پس منتظرم باش آماده بشم. همینطور که دستم رو گردنبندم بود و از تو آینه به خودم نگاه میکردم گفتم: ـ زودباش، تا اون احمق نرسیده من باید برم دنبالشون. مهدی رفت تا آماده بشه. گردنبندم رو توی دستم فشردم و زیر لب گفتم: خدایا لطفا امیدم رو ناامید نکن. عشقم رو بهم ببخش. بعدش رفتم و از رو اپن کادوش رو که یه تابلوی نقاشی بزرگ از تصویرش بود و گرفتم. طرح نقاشی، عکس تیارا زمانی که توی بیمارستان بستری و خیره به پنجره بود، یواشکی ازش گرفتم. از طریق یکی از دوستام تو تهران سفارش دادم تا برام بکشه و با طراحی سیاه قلم، تصویرش رو فوق العاده درآورده بود. زیرشم با خط نستعلیق نوشته بود: تو این نقطه از زندگیم، مرگ هم نمیتونه از من بگیره تو رو ( از طرف مردی عاشق ) لبخندی به تابلو زدم و بلند گفتم: ـ مهدی من پایین منتظرتم.
-
پارت هفتاد و نهم همونجوری که عطر میزدم، مصمم گفتم: ـ نه مهدی با تعجب پرسید: ـ از کجا اینقدر مطمئنی؟ نگاش کردم و گفتم: ـ چون تمام این حرکاتش بخاطر اینه که لج منو دربیاره وگرنه تا الان صدبار پیشنهاد ازدواج این پسره رو قبول کرده بود. مهدی علامت سوال توی نگاش بیشتر شد و با خنده نگاش کردم و گفتم: ـ اینجوری نگام نکن، من خودم از غزاله شنیدم. مهدی سرش رو تکون داد و گفت: ـ غزاله هم امروز میاد؟ با مرموزی نگاش کردم و گفتم: ـ آره، چطور مگه؟ سریع خودش رو جمع و جور کرد و گفت: ـ هیچی همینجوری. رفتم جلوش وایسادم و تو چشماش نگاه کردم اما چشماش رو ازم میدزدید، گفتم: ـ نکن برادر من. با حالت طلبکاری گفت: ـ چیکار نکنم؟ گفتم: ـ میدونم که چقدر غزاله رو دوست داری، عشقت رو پنهون نکن! نگاه کن وضعیت منو. سریع با تته پته گفت: ـ نه..اص..اصلا این...اینجوری نیست. خندیدم و گفتم: ـ متأسفانه دروغگوی خوبی هم نیستی؛ من بخاطر خودت میگم مهدی. عشقت رو بهش اعتراف کن. مهدی خندید و گفت: ـ عاشق شدی ولی از نگاهت هیچ چیزی دور نمیمونه اما سهند میترسم بهش بگم. اگه اون منو نخواد