تمامی فعالیت ها
این جریان به طور خودکار بروزرسانی می شود
- ساعت گذشته
-
تخیلی بازگشت هاگوارتز | مسابقه بزرگ
هانیه پروین پاسخی برای زری گل ارسال کرد در موضوع : چالش نودهشتیا
قلم جادویی- 2 پاسخ
-
- هاگوارتز
- رمان تخیلی
-
(و 6 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
تخیلی بازگشت هاگوارتز | مسابقه بزرگ
آتناملازاده پاسخی برای زری گل ارسال کرد در موضوع : چالش نودهشتیا
قلم جادویی- 2 پاسخ
-
- هاگوارتز
- رمان تخیلی
-
(و 6 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
سلام نودهشتیا! حالتون چطوره؟! من برگشتم با یک مسابقه دیگه... مسابقهای که زمانی کلی طرفدار داشت و شرکت کننده💛 بنا به درخواست مکرر شما عزیزان هاگوارتز به نودهشتیا برگشته🤎 این مسابقه با تمام مسابقهها فرق میکنه چون پشتش یک قصه داره، قصهای از دل رویا... 📚📚📚 روزی روزگاری نودهشتیا با سرزمینی بزرگ و عجیب مواجه میشه، سرزمینی به اسم ماوراء... این سرزمین درست مثل چهارفصل زندگیمون به چهار قسمت تقسیم میشد. قسمت اول آبی رنگ بود، آبی تیره... قصرش از غار سنگی بود، ماه آسمانش همیشه کامل! این قسمت به اسم گرگها بود، گرگینههای ماوراء!🐺💙 قسمت دوم تنها قسمت دو رنگ سرزمین بود، این بخش تماما سبز و بنفش بود، قصری در کار نبود بلکه پراز کلبههای عجیب و شلوغ بود، شلوغ از جاروهای بلند! این قسمت صدای غار و غار کلاغها با صدای خندههای مهیب مساوی میشد، خندههای جادوان! این بخش از سرزمین به نام جادوگرهای ماوراء بود!🧙🏻♀️🧝🏻♀️ قسمت سوم که به بخش خونین شهرت داشت، قسمت پرآوازه و خاص ماوراء... قصری سیاه رنگ با افرادی خونین لب و پوستی همانند برف... جامهای سرخشان را بالا آوردند و این قسمت از سرزمین را به نام خود کردند معرفی میکنم، خونآشامهای ماوراء!🧛🏻♀️ و قسمت آخر... بوی مرگ و بوی ترس... قصر که نه اما این قسمت ساخته از خانههای بزرگ و کوچک بود، خانههایی که به تسخیر اشباح درآمده، این بخش از سرزمین متعلق به ارواح و معروف به وحشت است.🧟♀️🩶 و حالا ماوراء بود و نودهشتیا... نودهشتیا برای گذر از هاگوارتز قلم جادویی حاضر کرد و با امید به چشمهای نویسندهها خیره شد، با قدرت همیشگیاش گفت: - هزاران درود به هنرمندهای ایرانی، نویسندههای من، این قلم جادویی برای شما است، در این مسیر از ماورا افتخار همراهی میدهید؟! 📚📚📚 این بود از قصه بی پایان مسابقه، پایان رو کدوم از شما عزیزان قراره بنویسه؟ الله و اعلم!🌈 توضیحات👇🏻 مرحله اول: بعداز اعلام آمادگی برای مسابقه، سئوالاتی گذاشته میشه که هر شرکت کننده موظفه به اون سئوالات جواب بده📝 مرحله دوم: جوابهای شما به اون سئوالات شما رو وارد به یکی از بخشهای ماوراء میکنه🏞️ • کاربر عزیز! ممکنه که شما برفرض عضو گروه گرگینهها باشی اما دلت گروه جادوگرها رو بخواد، اگه دستمون باز باشه و نظم مسابقه بهم نخوره میتونیم عوض کنیم اما بهتره که با گروهی که جوابهاتون هم خونی داشته بمونید🫶🏼💫 مرحله سوم: گروهها تشکیل شدند و حالا اولین چالش برگزار میشه که این چالش...🤔 این مسابقه پراز سورپرایزه و اگه الان تمام چالشها رو توضیح بدم مزه قشنگش از بین میره پس به طور خلاصه میگم که: - ما تو هر مرحله به نوشتههاتون احتیاج داریم و تو یکی از مرحلهها شما داستانی با ژانر گروهی که درش هستید ( خونآشام، جادوگر و...)مینویسید🧝🏻♀️ هاگوارتز دو بار تو نودهشتیا رخ داده و هر دوبارش کلی به کاربرها خوش گذشته و جو جالبی تو انجمنمون رخ داده، امیدوارم که به اندازه گذشتهها انرژی داشته باشید و مثل همیشه از مسابقاتی که براتون میزارم استقبال کنید🧚🏻♀️ چرا اسم هاگوارتز گذاشته شده؟ چون درست مثل مدرسه هری پاتر پراز جادو و یادگیری و کارهای گروهی هستش؛ مثل هاگوارتز گروهبندی داره و کلاه مخصوص شما رو گروهبندی میکنه🧙🏻♀️ نودهشتیا منتظرتونه پس اگه میخوای تو مسیر ماوراء همراهیش کنی کلمه «قلم جادویی» رو تو یک ارسال کن تا وارد قصه قشنگمون بشی🏰🗺️ @Taraneh @QAZAL @سایه مولوی @shirin_s @HADIS @سایان @pen lady @آتناملازاده @Amata @Mahsa_zbp4 @Shadow و...
- 2 پاسخ
-
- 3
-
-
-
- هاگوارتز
- رمان تخیلی
-
(و 6 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
- امروز
-
پارت هشتاد لبخندی بهم زد و با غرور گفت: ـ شما مثل اینکه آقا سامان و خیلی دست کم گرفتیا! من از هیچی هم بالاخره یه چیز در میارم. گفتم: ـ آفرین، بریم بخوریم و تعریف کنیم! مثل پیش خدمات بلند شد و گفت: ـ بفرمایید! استدعا میکنم. خندیدم و گفتم: ـ حالا نمیخواد اینقدر لفظ قلم صحبت کنی! خندید و گفت: ـ بهم نمیاد نه؟ یه نوچی کردم که پشت بندش دست زد و با صدای بلند گفت: ـ هاپو خوشگله، بیا پایین غذا بخور... گفتم: ـ اون هاپو خوشگله اسم داره! سامان اومد سمت میز و گفت: ـ ببخشید... دوباره با صدای بلند گفت: ـ دکمه جان، دختر قشنگم بیا پایین غذا آمادست! داشتم از خنده ریسه میرفتم! قرصمو گذاشت جلومو به لیوان آب ریخت و گفت: ـ اینو باید الان بخوری رییس! بعدش پمادتو میزنم. عادی گفتم: ـ دستت درد نکنه! اما فقط خدا میدونست که چجوری دارم خودخوری میکنم تا بغلش نکنم! آخه اصلا مگه میشه این آدم و دوست نداشت؟! پر از احساس و امید بود! دکمه با سرعت اومد پیش پام و یه مقدار نون و تو آب خیس کردم و گذاشتم جلوش...سامان تابه رو آورد و گفت: ـ یه مقدار سوخته ولی فکر کنم خوشمزست!
- 77 پاسخ
-
- رمان جدید
- رمان فانتزی
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت دهم سفارش ها آماده شد. صحبت ها ادامه داشت و بعد از مدتها دیدن سیاوش و وقت گذروندن با حدیثه، خارج از محدوده کار و دانشگاه، حالم رو خیلی بهتر کرد. در حال لذت بردن از لاتهی خوش عطرم بودم که سیاوش من رو مخاطب حرفش قرار داد. - مینایی، مژههات ریخته ها! خندیدم و لیوان رو روی میز گذاشتم. حدیثه هم در حال نوشیدن شیکش بود و خندید. - آره، ولی شما که فعلا درحال جابهجایی هستین باید باهم مژههای نصفه نیمه کنار بیام. سیاوش هم خندید و کمی به سمتم خم شد. داشت به مژهها و صورتم دقت میکرد. - انقدر که به سالن من متعهدی، بعضی زن و شوهرا متعهد نیستن دختر! خندهای کردم و سر کج کردم و خیره به نگاه نافذ سیاوش شدم. در لحظه به این فکر کردم که چی میشد اگه موهاش رو کوتاه میکرد؟ سیاوش که کاملا تو فکر تغییر دکوراسیون صورت من بود، سکوت کرد و حدیثه گفت: - سیا کی کارای جابهجایی سالن تموم میشه؟ میخوام فیشالم رو بیام حتما. سیاوش کاملا از فکر صورت من درنیومده بود و حواسش به حرف حدیثه نبود. بی حواس گفت: - مینا برای مدل شدن عالیه. قهقهه زدم و حدیثه به بازوی سیاوش کوبید. - انگار نه انگار باهاش حرف زدم! سیاوش تازه به خودش اومد. گوشهی لبش کمی کج شد و دست حدیثه رو گرفت. - ببخشید عشقم بخدا تو عمق صورت این خانوم رفتم. حدیثه نازی برای سیاوش آورد و چشم پشت نازک کرد. - آره دیگه، مینا شده همهی زندگیت. دیگه منو دوست نداری سیسی. سیاوش دستش رو رها و بازوش رو گرفت و سمت خودش چرخوندش. - نه جیگر! بیا که تو عشق اولمی و مینا عشق آخرم! حدیثه بازهم چرخید و به بازوی سیاوش کوبید. میون خندههامون گفتم: - جدی سیا، کی کاراتون تموم میشه؟ سیاوش صندلیاش رو نزدیک تر به حدیثه گذاشت و دست دور گردنش انداخت. - فعلا که جای جدید داره بازسازی میشه. یعنی یکم رنگ نیاز داره با کناف کاری و پارتیشن که همونم طول میکشه. لبهام رو به پایین کش دادم. سیاوش، یکی از بهترین آرایشگاه های تهران رو داشت و به جز اونجا، جای دیگهای رو من حاظر نبودم برم. مژههام از زمان ترمیمشون گذشته بود و کم کم درحال ریختن بود. باید حداقل ریموشون کنم تا زمانی که مکان جدید سالنش رو درست کنه. افکارم رو بیان کردم: - پس فعلا مجبورم یه جای دیگه برم ریمو کنم تا کارتون تموم شه. حدیثه نگاهی از چونه تا چشمهای سیاوش انداخت و گفت: - کی افتتاحیهست؟ سیاوش هم حرکت حدیثه رو انجام داد. - حدودا دو هفته دیگه بازسازی و جابهجایی وسایل تموم میشه. ولی تا تموم شدن بازسازی تاریخ قطعی رو نمیتونم بگم. انتهای جملهش، به من نگاه میکرد و من، تو فکر کار! کاری که باید هماهنگش میکردم که باز تداخل شیفت و کلینیک نداشته باشم. باید تکلیفم با این دخترهی چموش، منشی جدید، روشن میشد!
-
پارت نهم سیاوش اهل گشت و گذار بود؛ بدتر از من و حدیثه! هر سه حس و حالمون به هم نزدیک و حرف های مشترک زیادی برای گفتن داشتیم. بعد از دور زدن شهر برای پیدا کردن یک کافه ی جدید و خوب، بالاخره ادایی ترین کافهی ممکن رو رندوم انتخاب و واردش شدیم. کافهای بود که مشخصا مشتریهاش همیشه ثابت بودن و ما، جدیدترین افراد اونجا بودیم. یک میزی که به دیوار نزدیک بود و نیمکت هم داشت رو انتخاب کردیم و سه تایی پشتش نشستیم. دل دل میزدم برای صحبت کردن از دری با سیاوش. آدم از معاشرت با همچین پسری به شدت لذت میبرد و من هم اهل همین! سیاوش خودش سر صحبت رو حین دیدن منو با ما باز کرد. - دخترای قشنگم چه خبر؟ تعریف کنید. حدیثه که مشغول مرتب کردن موهای پرپشت فرفریاش از توی دوربین گوشی بود، جواب داد: - من که کمتر کار دارم، باهات زیاد حرف میزنم سیا. دیگه خستت کردم. سیاوش سر بلند کرد. - نه دورت بگردم؛ از این حرفا نزنین که ناراحت میشم. عاشق صحبت با شمام. دستم رو زیر چونه زدم و خیره به چشمهای مشکی سیاوش گفتم: - چی بگم سیا. همش کار، کار، کار. منو رو به سمت ما روی میز کشید و بعد دست به سینه شد. - انقدر کار کردی که مشخصه بازم لاغر شدی. صاف نشستم و به صندلی تکیه زدم. مشخص بود که این دو هفتهی اخیر، تا گردن زیر قسط، شیفت، کار، و بی پولی فرو رفتهم! - به قول خودت تا چیزم غرق کارم. قسط وامم دو سه تابی عقبه. باید شیفت برم که پولش در بیاد. حدیثه دستش رو روی دستم گذاشت و فشرد. - آره طفلکی انقدر مشغله داره وقت نمیکنه مثل من بیاد بیرون که. همشم تقصیر فریباست. سیا ابرو بالا انداخت. - باز چیکار کرده اون وزه خانوم؟ فریبا، مامای ارشد یا بهتر بگم، مدیر کلینیک ماماییای بود که اونجا به همراه حدیثه کار میکردیم. زنی مغرور، لجباز، و نفهم بود! با یادآوریش، میون چشمهام رو با دو انگشت فشردم. خیلی صبور بودیم که توی دو سال اخیر تحملش کردیم. هرچند که منشی قبلیاش نتونست و رفت و حالا، وضعیت من اینه! - با حمیده کنار نیومد. طفلکی کاری نبود که توی اون مطب انجام نده. ولی فریبا همش غر میزد و گیر میداد بهش. حدیثه هم انگار یادآوریش، اون رو حرصی کرده بود. طبق عادت طرهی مویی از پیشونیاش رو کنار زد و با هیجان گفت: - وای دقیقا. بیچاره مثل اسب کار میکرد. حتی شده بود دستیار شخصی فریبا؛ باورت میشه. سیاوش که با دقت و هیجان به حرفهای ما گوش میداد، به جلو خم و آرنجهاش رو روی میز گذاشت. - پشمام! لابد اخراجشم کرد؟ من جوابش رو دادم: - نه؛ حمیده خودش رفت. - چرا؟ اینکه سیاوش انقدر مشتاقانه به حرفهای ما گوش میداد، باعث میشد بتونیم تا خود صبح حرف بزنیم و خسته نشیم. ذاتا اینجوری بود؛ شنوا و صبور. - حمیده بعد پنج سال ازش خواست حقوقشو بیشتر کنه. فریباهم ببینی چیکار کرد! حدیثه میون حرف من پرید با هیجانی که بیشتر از حرص نشأت میگرفت گفت: - بدبخت حمیده کلی زحمت کشید، حالا یبار ازش خواست حقوقشو بیشتر کنه، یک رسوا بازی ای در آورد که بیا و ببین! سیاوش همچنان با دقت گوش میداد و حدیثه هم کم نمیآورد. - دعوا راه انداخت که حمیده چقدر بی لیاقتی؛ مگه چی کم گذاشتم برات؛ از خداتم باشه؛ عمرا یک ریالم اضافه کنم و... حمیده هم گفت مگه خرم بمونم اینجا که قدرمو نمیدونن؟ رفت یه کار دیگه پیدا کرد. سیاوش سر تکون داد و به فکر فرو رفت. او هم فریبا رو میشناخت. البته از روی صحبت های ما و مثل ما از او بدش میاومد. اما خب چه کنیم؟ تا تکمیل رزومه و کسب تجربه، بهترین کلینیک، کلینیک فریبا بود. حواس سیاوش رو با حرفم جمع خودم کردم. - بعد از اون الان یه دختره ی دیگه رو آورده به جای حمیده، این هنوز قلق دستش نیومده. همینجوری فقط نوبت های کلاس ورزش هارو میچینه و اهمیت نمیده تایم مت چجوریه. سیاوش نیمچه اخمی کرد. میدونستم هیچوقت دلش نمیاومد ببینه که اذیت میشم. - خاک تو سرش؛ لابد حقوق کم میگیره که فریبای خسیس استخدامش کرده. یادآوریشون واقعا حرص درار بود. انگار الان فریبا جلوم باشه، پشت چشم نازک کردم و ایشی گفتم. - این دختره برادرزادهی فریباست. هیچی هم حالیش نیست، هرچی میگم تایمهارو هماهنگ کن که من شیفت و کلاس نباشم، انگار یاسین تو گوش خر خوندم!
- دیروز
-
رمان عاشقانه رمان تینار | هانیه پروین کاربر انجمن نودهشتیا
هانیه پروین پاسخی برای هانیه پروین ارسال کرد در موضوع : رمان های نخبگان برگزیده
°•○● پارت هفتاد آب دهانم را قورت دادم و به زمین زیرپایم نگاه کردم. اگر دادگاه به نفع حیدر تمام میشد، گندم را برای همیشه از دست میدادم. او از من متنفر میشد! سکوت وحشتناکی در دفتر حاکم بود. میتوانستم هوهوی باد را بشنوم. طاقت نیاوردم: -مجبورت نمیکنم، اگه نمیخوای جلوی شوهرم وایستی... -نمیتونی مجبورم کنی خانم شریعت! قلبم کمی تندتر زد. من قبل از اینکه وارد این ساختمان شوم، به هزاران اتفاقی که ممکن بود پیش بیاید فکر کرده بودم، اما در هیچ کدام از آنها، جواب منفیِ امیرعلی نبود. -یعنی چی؟ سرش را به صندلیاش تکیه داد و گوشه لبش به اندازه یک بند انگشت، بالا رفت. -مشکل همینجاست ناهید، نمیبینی؟! تو نمیتونی منو مجبور کنی، چون من از اعماق وجودم میخوام که این کارو انجام بدم. گرمای وصف ناپذیری به تمام بدنم سرایت کرد. خون در رگهایم میجوشید و حسابی گرمم شده بود. دندانم را روی لب زیرینم فشار دادم. -گاز نگیر! او حتی به من نگاه هم نمیکرد، چطور متوجه شده بود؟ مضطرب روی صندلی جابهجا شدم، انگار روی آن صندلی پر از میخ بود که آرام نمیگرفتم. -دفترت... انگار... قشنگه... میدونی؟ سرش را تکان داد، انگار برای خودش تاسف میخورد. با لبخند و چشمهای غمزده، اعتراف کرد: -تا ابد هیشکی قدر من تو رو بلد نیست. بلند شد و پشت پنجره رفت. میتوانستم به وضوح ببینم که بیقرار شده بود. -شرط دارم.- 73 پاسخ
-
- 4
-
-
- رمان اجتماعی
- رمان جدید
- (و 9 مورد دیگر)
-
رمان عاشقانه رمان تینار | هانیه پروین کاربر انجمن نودهشتیا
هانیه پروین پاسخی برای هانیه پروین ارسال کرد در موضوع : رمان های نخبگان برگزیده
°•○● پارت شصت و نه از پشت میزش بلند شد و با دست، به صندلی خالی اشاره کرد. پیراهن آبی راهراه پوشیده بود و چهرهاش با وجود آن عینک بامزه، جدیتر به نظر میرسید. -ممنون. روی صندلی جا گرفتم. -فقط چای دارم، متاسفانه. یادش بود که چای دوست ندارم، تعارفم نکرد. با خودکار توی دستش بازی میکرد. -یادم نمیاد آدرس دفتر رو بهت داده باشم. -منم میتونم درباره آدرس خونهم، همین رو بگم. خودم را برای این سوال آماده کرده بودم، درست وقتی داشتم پلههای آخر را بالا میآمدم، به هزاران سؤالی که ممکن بود بپرسد فکر کرده بودم. -خب، من در خدمتم. به صندلیاش تکیه داد، حدس زدم چرم باشد. موهایش به هم ریخته بود و مشخص بود پرونده مقابلش، حسابی فکرش را درگیر کرده است. -به راهنماییت نیاز دارم. -در چه مورد خانم شریعت؟ از سرمای لحنش، لرزیدم. دستهایم را درهم گره زدم. -هنوزم میخوای وکیل من باشی؟ منتظر بودم از خوشحالی هوار بکشد یا بالا بپرد، اما چنین اتفاقی نیفتاد؛ یک ابرویش را بالا انداخت و گفت: -من بهت وکالت نمیدم... این چیزی بود که دوماه قبل بهم گفتید. دستهایم را مشت کردم. -همه چیز طوری دیگهای پیش رفت. من... من از شاکی تبدیل به متهم شدم! ممکنه گندم رو از دست بدم. من... من... با عصبانیت چشمهایش را بست و سرش را به سمت دیگری چرخاند. -گریه نکن!- 73 پاسخ
-
- 4
-
-
-
- رمان اجتماعی
- رمان جدید
- (و 9 مورد دیگر)
-
pen lady عکس نمایه خود را تغییر داد
-
pen lady شروع به دنبال کردن رمان النا و سایههای بیپایان | pen lady کاربر انجمن نودهشتیا کرد
-
نام رمان: النا و سایههای بیپایان نویسنده: ماها کیازاده(pen lady) | کاربر انجمن نودهشتیا ژانر: عاشقانه، تراژدی، معمایی، جنایی خلاصه: دخترکی تنها و منزوی بالاجبار حصار آهنین اطرافش را میشکند و از خط قرمزهایش عبور میکند و وارد مناطق ممنوعهای میشود که ورود به آنها را برای خود غدغن کردهاست. حال او میماند و اشخاص جدید، احساسات جدید و امواج دل انگیزی که از مسیر رگهایش گذشته و وارد قلبش میشود. امواجی که قوانینش را نقص کرده و او خواهان آن نیست زیرا همچنان سایهها به دنبالش هستند. سایههایی که تمامی ندارد، سایههای از جنس خاطرات و خاطراتی از جنسی سیاهی ناتمام... سایههای بیپایان.
-
پارت هفتاد و نهم کمی مکث کرد و گفت: ـ باشه ولی شما کی هستین؟ یکم تن صدامو بردم بالا و گفتم: ـ عمو شما چیکار دارین که من کی هستم! شما پولتو بگیر...مگه واسه همین دو ماه اجاره دهم اون بچه رو سر... حرفامو خوردم و گفتم: ـ استغفرالله، بفرست حاجی...من اجاره دو ماه قبل و ماه بعدیشو پرداخت میکنم. مرده که مشخص بود هنگ کرده، باشهایی گفت و قطع کرد! حالا نوبت رسیده بود به مدیر مدرسه خواهرش...به اونم زنگ زدم و شهریه خواهرش و پرداخت کردم و بعدش نشستم پشت میزم و جلوی اسم این آدمم خط زدم...تکیه دادم به صندلیم و چشامو بستم که صدای سامان و شنیدم: ـ رییس؟ چشامو باز کردم و دیدم دم در وایساده و نایلون پماد و قرصهام دستشه... گفت: ـ بیزحمت بیا اینور چون من نمیتونم وارد اتاقت بشم! خندیدم و بی هیچ حرفی از جام بلند شدم و از اتاق رفتم بیرون که گفت: ـ خسته نباشی! مثل اینکه پرونده سختی رو گذروندی! گفتم: ـ آره خیلی سر و کله زدم و خسته شدم! بعدش یادم اومد که غذا نگرفتم! زدم به پیشونیم و گفتم: ـ ای وای! یادم رفت که غذا بخرم... سامان که از صدام هول برش داشت گفت: ـ وا رییس!! ترسیدم! فدای سرت...تو نبودی من غذا درست کردم. نگاش کردم و گفتم: ـ مگه بهت نگفتم استراحت کن! گفت: ـ بخدا خسته شده بودم؛ حوصلم سر رفته بود! خندیدم و گفتم: ـ ببینم اصلا تو یخچال چیزی بود که بخوای درست کنی؟
- 77 پاسخ
-
- رمان جدید
- رمان فانتزی
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت هفتاد و هشتم گفتم: ـ چرا خونه خودشه که خاکستر شد! یهو بهم نگاه کرد و گفت: ـ شما کی هستین؟ ایشون و از کجا میشناسین؟ بلند شدم و گفتم: ـ من جواب آهی که کشیده بودی و دادم! نگران مادرت نباش، زود خوب میشه... بعدش از تو جیبم یه ورقه درآوردم و دادم دستش و گفتم: ـ اینم آدرس یه مکانیکی سر کوچتونه که به یه کارگر نیاز داره و حقوقشم خوبه، تازه طرف هم خیلی آذم منصفیه! برو پیشش و کارتو اینجا شروع کن! زبانش بند اومده بود که گفتم: ـ تازه بابت اجاره و خونه و شهریه هم نگران نباش؛ اونو من حل میکنم. بعدش بدون خداحافظی داشتم میرفتم که دنبالم راه افتاد و گفت: ـ خانوم، یه لحظه وایستا! شما کی هستین؟ برگشتم سمتش و با لبخند گفتم: ـ کارما! بعدش کلاه لباسمو گذاشتم روی سرم و نامرئی شدم و بعد چند لحظه چشامو باز کردم و تو خونه بودم. صدای دکمه و سامان نمیومد...رفتم تو اتاق کارمو و شماره صاحبخونه طرف و گرفتم تا باهاش حرف بزنم، بعد چندتا بوق به پیرمرد پیر جواب داد: ـ بله؟ ـ سلام حاج آقا خوبین؟ ـ ممنونم شما؟ بدون توجه به سوالش گفتم: ـ حاج آقا یه شماره کارت برام بفرستین من اجازه دو ماه خانواده معصومی رو پرداخت کنم.
- 77 پاسخ
-
- رمان جدید
- رمان فانتزی
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
ماسو شروع به دنبال کردن یه بیت از آهنگ قفلی این روزاتو بنویس کرد
-
jsjjshs عضو سایت گردید
- هفته گذشته
-
Amresh عضو سایت گردید
-
رمان مادمازل جیزل | M.L.CARMEN کاربر انجمن نودهشتیا
Mahsa_zbp4 پاسخی برای Mahsa_zbp4 ارسال کرد در موضوع : رمان های نخبگان برگزیده
" مادمازل جیزل " ~ پارت هفتاد و نه اوضاع به هم ریخته شده بود؛ اگر همینطور ادامه پیدا میکرد به ضرر هر سه نفرشان تمام میشد. مرد بر سر لیدیا فریاد زد. - دوشس بگذارید کارم را انجام بدهم، وگرنه مجبور میشم گزارش شما را به مدیر دانشگاهتان بدهم. لیدیا بدنش از شدت عصبانیت به لرزش افتاده بود. - آن وقت برای چه؟ - برای اینکه در کار دولت دخالت کردهاید. لیدیا با صدای بلند به این حرف او خندید. - در کار دولت نیست، در کار شما ریاکاران دخالت میکنم. صدای برخورد سم اسبهایی به گوششان رسید اما هیچکدام به آن توجه نکردند. مائل شانهی لیدیا را گرفت و فشار کوچکی داد تا کمی آرام بگیرد. درشکه جلوی پایشان ایستاد و فردی از آن پیاده شد و به سمت آنها آمد. با در معرض نور قرار گرفتن او، اولین کسی که متوجه او شد، جیزل بود. - جکسون! با امیدواری او را صدا زد. مائل نیز متوجه او شد. لیدیا آنقدر محو بحث با آن مرد شده بود که هیچ چیز از اطرافش نمیفهمید و مرد نیز پابهپای او مشغول بحث بود. - اگر یکبار دیگر، فقط یکبار دیگر او را اینگونه خطاب کنی و بخواهی او را ببری، من هم با او میآیم... مکثی کرد. گویی فکر بهتری به ذهنش رسیده باشد، به مرد نزدیک شد. - اصلا فقط باید من را ببری، کاری به او نداشته باش؛ من از او خواستم با من بیاید. لیدیا دروغ گفته بود تا بتواند او را نجات بدهد. - پس مرا ببر... جکسون به جیزل و مائل چیزی نگفت و مستقیم به سوی لیدیا و آن مرد رفت. از پشت بازوی لیدیا را گرفته و آرام او را عقب راند و را به پشت سرش هدایت کرد. جکسوت نگاهی به لیدیا انداخت که گویی میگفت دیگر نیازی نیست با او بحث کند و اکنون جکسون همهچیز را درست میکرد. این اولین باری بود که جیزل میدید جکسون با چشمان سرد به لیدیا نگاه نمیکند و اندکی نرم شده است. جکسون بازوی لیدیا را رها کرده و به سوی مرد برگشت. - آنها با من هستند. کارتی جلوی مرد گرفت. هر کسی که بود حتی در آن تاریکی هم متوجه صورت رنگ پریدهی مرد میشد. - سِر چارلز... نیازی به کارت نیست. جکسون به جیزل اشارهای کرد و سرد به مرد گفت: - او نیز خواهر خواندهام است؛ میخواستید او را ببرید؟ این سوال را طوری پرسیده بود که گویی داشت آن مرد را تهدید میکرد. مرد که گویی به یکباره موضع خود را عوض کرده بود، تند سر تکان داد. - معلوم است که نه، فقط میخواستم از او سوالاتی بپرسم. - اما من طور دیگری متوجه شدم. جکسون گفته بود. مشخص بود که دارد او را اذیت میکند و میخواهد از او زهر چشم بگیرد. مرد ترسیده آب دهانش را پایین داد. سرش را زیر انداخت. - نه، اینطور نیست. جکسون آرام سر تکان داد. بدون اینکه توجهی به مرد بکند، پشتش را به او کرد. - پس من آنها را با خودم میبرم. مرد حتی یک کلمه هم سخنی نگفته و جکسون هر سه آنها را به سوی درشکه هدایت کرد. درب را باز کرده و دست جیزل را گرفت تا بالا برود. جیزل روی صندلی درشکه نشست و به لیدیا که پایین ایستاده بود و از وقتی که جکسون آمده بود حتی یک کلمه هم حرفی نزده بود، نگاهی انداخت. در کمال تعجب، جکسون دستش را برای لیدیا دراز کرده تا بالا بیاید. لیدیا که تا کنون سرش را پایین انداخته بود، به چشمان جکسون خیره شد. او نیز متعجب بود. - شما را میرسانم. جکسون با حالت آرامی گفته بود. لیدیا با ذوق لبخندی زده و با گرفتن دست جکسون بالا آمده بود و روبهروی جیزل نشست. ضربهای آرام با پایش به پای جیزل زد. جیزل به او نگاهی انداخته و لبخندی به صورت شکفته شدهی او زده بود. بعد از آن مائل بالا آمده و کنار لیدیا و جکسون نیز در کنار جیزل نشستند. جکسون بدون اینکه چیزی بگوید، به درشکهچی گفت که به خانهی کنت مونتفران برود و درشکهچی بدون گفتن چیزی به سوی خانه لیدیا حرکت کرد. -
رمان مادمازل جیزل | M.L.CARMEN کاربر انجمن نودهشتیا
Mahsa_zbp4 پاسخی برای Mahsa_zbp4 ارسال کرد در موضوع : رمان های نخبگان برگزیده
" مادمازل جیزل " ~ پارت هفتاد و هشت لحن مرد به یکباره آرام شده بود و آن نور شدید را از روی صورتشان کنار زده بود. لیدیا پوف کلافهای کشید. - واقعا فکر میکنید کار درستی است که اینگونه به مردم حملهور شوید؟ با عصبانیت گفته بود. مرد کمی دست و پای خودش را گم کرده بود. تعظیمی به او کرد. - مرا ببخشید دوشس لیدیا، شما را به جا نیاوردم. نور را از روی صورت او کنار زده و روی صورت جیزل و مائل انداخت. هنگامی که چشمش به مائل خورد، دوباره نور را کنار گرفت. رنگ مرد پریده بود. - سِر مائل، شما هم اینجا هستید؟ با ترس گفته بود. اکنون نور را کامل درون چشمان جیزل انداخته بود. مائل با انزجار سرش را تکان داد. - بله اینجا هستم! جیزل چشمانش را از شدت نور بسته بود. صدای مرد دوباره بالا رفت. - و شما؟ جیزل چشمانش را باز کرد. مرد با چشمان ریزشده و با حالت سوالی به او چشم دوخته بود. جیزل ترسیده بود. او دختر فرد بزرگی نبود که بخواهد خودش رل نجات بدهد و حتی نمیدانست اشرافزادههایی مانند مائل و لیدیا چگونه رفتار میکنند. خودش نیز تنها یک دختر دانشجو بود که حتی از خانهی خود فرار کرده بود. جکسون نیز در اینجا حظور نداشت تا بتواند ضامن او بشود. - من... - او با من است! جیزل میخواست چیزی بگوید اما لیدیا میان حرف او پریده بود و در حالی که دستش را جلوی او گرفته بود و جیزل را از معرض دید مرد پنهان میکرد، پاسخ او را داده بود. مرد سرش را کج کرد که بتواند جیزل که اکنون پشت سر لیدیا بود و مائل نیز جلوی او آمده بود را، از بین آن دو ببیند. - نمیشناسم شما را، لطفا خود را معرفی کنید. لیدیا با او تشر زد. - متوجه نیستی؟ میگویم او با من است. مرد نگاهش را بین مائل و لیدیا گرداند. کمی فاصله گرفته و صاف ایستاد. دستی روی شکم برآمدهاش کشید. - معذرت میخواهم اما نمیتوانم بگذارم او را با خود ببرید؛ عبور و مرور بعد از ساعت خاموشی شهر ممنوع است و ایشان قوانین را نقض کرده است. باید او را با خود ببرم. جیزل با ترس نگاهی به مائل و لیدیا انداخت. مائل کمی نزدیکتر آمده و کامل جلوی لیدیا ایستاد. - اگر ممنوع است چرا فقط میخواهی او را ببری؟ مگر من و دوشس لیدیا نیز با او نیستیم؟ چرا فقط او را میخواهی ببری؟ مرد صدایش را صاف کرد. - شما و دوشس لیدیا افراد بزرگی هستید... لیدیا میان حرف او پرید. - او نیست؟ ما هر سه فقط دانشجو هستیم. - شما فرزند کنت مونتفران هستید و من نمیتوانم شما را با خود ببرم، این توهین است. لیدیا فریاد زد. - او هم محترم است. آنقدر با عصبانیت فریاد زده بود که مرد چند قدم از آنها فاصله گرفته بود. میخواست دهان باز کند و چیزی بگوید، اما لیدیا دوباره صدایش بالا رفت. - چون اشرافزاده نیست فکر میکنی نمیتواند محترم باشد؟ یا این دستورات فقط برای مردم عادی صدق میکند و اشراف را مبرا میداند؟ مرد سر تکان داد. - اینطور نیست دوشس... لیدیا صدایش بالا رفت. آنقدر بلند فریاد زد که جیزل دستش را در دست گرفت. حال او بد شده بود. - آنقدر مرا دوشس صدا نزن. هیچکدام چیزی نگفتند. جیزل و مائل سعی داشتند لیدیا را آرام کنند و مرد برای زندگیاش ترسیده بود. او دختر یکی از قدرتمندترین افراد را عصبی کرده بود و اکنون از عواقبش ترسیده بود. مرد به سوی مائل برگشت. گویی فکر میکرد رام کردن مائل میتواند راحتتر باشد. - شما میدانید که اگر شما را با خود ببرم پدرتان چه بلایی بر سرم خواهد آورد، لطفا بگذارید کارم را تمام کنم و این دختر را با خود ببرم. مائل به او پوزخندی زد. - اولا مادمازل، او را مادمازل صدا کنید؛ ثانیا تو کارت را انجام نمیدهی فقط میخواهی راهی برای پول در آوردن پیدا کنی، از هر روشی که میتوانی! مرد دیگر نتوانست تحمل کند. به سوی جیزل رفته و مچ دستش را گرفت. - باید با من بیایید. لیدیا عصبی فریاد زد. مائل بازوی جیزل را گرفته و او را عقب کشید. مچ دستش را از دست آن مرد بیرون آورد. - چطور جرئت میکنی به یک زن دست بزنی؟ مائل عصبی فریاد زد. -
رمان مادمازل جیزل | M.L.CARMEN کاربر انجمن نودهشتیا
Mahsa_zbp4 پاسخی برای Mahsa_zbp4 ارسال کرد در موضوع : رمان های نخبگان برگزیده
" مادمازل جیزل " ~ پارت هفتاد و هفت حیاط اندک- اندک خالی میشد و همه به سوی خانهها روانه میشدند. امروز جکسون گفته بود که نمیتواند به دنبالش بیاید زیرا برای کاری ضروری به کلیسا میرفت. گویی در آنجا جلسهی مهمی برگزار میشد که افراد بزرگی در آنجا حظور داشتند. جیزل به این فکر میکرد که شاید اکنون دوباره بر سر ژنرال لامارک ریخته و او نیز بیدفاع فقط به آنها پوزخند میزند. به همراه مائل و لیدیا جلوی درب دانشگاه ایستاد. به آنها نگاه کرد. - امروز درشکهچی به دنبالم نمیآید، باید پیاده بروم. لیدیا که تا کنون سعی میکرو بند کیفاش که کمی بلند شده بود را کوتاه کند، به سرعت به سوی او برگشت. - جکسون امروز نمیآید؟ جیزل به سوی او برگشته و ناامید به او چشم دوخت. بعضی اوقات این دختر خیلی ترحم برانگیز میشد. - نه نمیتواند. لیدیا با لبهایی آویزان به جلوی پایش خیره شد. - من هم امشب پیاده میروم، پدرم برای کاری به کلیسا رفته است. این را مائل گفته بود. جیزل به او نگاهی انداخت. - پس میتوانیم مسیری را باهم برویم. مائل سری تکان داد. لیدیا که هنوز ناامید به جلوی پایش خیره شده بود، گفت: - من هم با شما میآیم. جیزل سری تکان داد. هر سه به راه افتادند. خیابانها تاریک بود و کم پیش میآمد کسی را در حال رفت و آمد در آنجا ببینی. همه از ترس ماموران حکومت به خانهها پناه برده بودند. در خیابانی که ساختمان دانشگاهشان قرار داشت، کافههای بسیاری وجود داشت. زیرا بعد از اتمام دانشگاه همه به آنها هجوم برده و در آنجا مشغول صحبت میشدند. دانشجویان هر فرصتی را برای کمی گفتوگو غنیمت میشمردند؛ زیرا در دانشگاه تمام مدت در حال رفتن به این کلاس و آن کلاس بودند و کم پیش میآمد بخواهند جلسه تشکیل بدهد. وضع حاکمیت نیز به طوری بود که ایجاب میکرد ساعتها درباره آن بحث شود. مخصوصا دانشجویان که مهمتریم افراد جامعه بودند و نقشی اساسی داشتند. کافههایی که محل تجمع دانشجویان بود، اکنون همه بسته بودند و روی درهایشان نوشته شده بود که مشخص نیست تا چه زمانی بسته میمانند. جیزل میان مائل و لیدیا قرار گرفته بود. هیچکدام حرفی نمیزدند. سکوت سنگینی برقرار شده بود. به سوی مائل نگاه کرد. - پدرت برای چه به کلیسا رفته است؟ نمیدانست چرا باید در همان روزی که در آنجا جلسه برگزار میشود، پدر او نیز آنجا باشد. چیز زیادی درباره خانواده او نمیدانست. مائل همانطور که با تکه سنگ کوچکی سرگرم بود و آن را به جلو پرتاب میکرد، پاسخ او را داد. - گویی در آنجا جلسهای برگزار شده است؛ پدرم به عنوان یک اشرافزاده بزرگ باید در این جلسه حضور مییافت. تا کنون نگفته بود که آنقدر خانوادهی ثروتمندی دارد. از کوچهای که دانشگاه در آن قرار داشت خارج شده و وارد خیابان اصلی شده بودند. - چقدر همهجا تاریک است. لیدیا گفته بود. آنقدر تاریک بود که حتی جلوی پای خودشان را هم نمیدیدند. حتی روشنایی را نیز از آنها گرفته بودند. به این فکر میکرد که چگونه راه خانه را پیدا کند که نور شدیدی باعث شد چشمانش را ببندد و دستش را جلوی صورتش بگیرد. چیزی نمیدید و فقط بلند شدن صدایی را میشنوید. - چه کسی آنجاست؟ شخصی یا عصبانیت این سوال را مطرح کرده بود. کمکم چشمش به نول عادت کرده و چشمانش را باز کرد. لیدیا و مائل نیز همزمان با او به خودشان آمده بودند. - میگویم شما چه کسی هستید؟ مرد دوباره سوالش را تکرار کرد. اکنون دیگر به نزدیکیشان رسیده بود و میتوانست چهرههای آنها را ببیند. - برای چه بیرون از خانهاید؟ مگر نمیدانید از ساعت هشت به بعد عبور و مرور ممنوع شده است. به شدت سر آنها داد میزد. جیزل به حدی ترسیده بود که سخن گفتن را از یاد برده بود. دعا میکرد که مشکلی برایشان پیش نیاید. صدای لیدیا بلند شد. - به خانه میرویم، اجازه نداریم؟ صدای لیدیا عصبانی بود. تا کنون او را در این حالت ندیده بود. مرد نگاهی به او انداخت. - دوشس لیدیا شما هستید؟ -
پارت هفتاد و هفتم و برای اون پسری که این اواخر اسمم و صدا زده بود فرستادم تا بدونه آهی که کشیده، بیجواب نمونده...بعد از اون چشامو بستم و تصور کردم تا پیشش باشم...جالبه که توی بیمارستان چشمامو باز کردم! رو یکی از صندلیا دستاشو گذاشته بود دور سرشو با ناچاری به دیوار روبروش نگاه میکرد...تو ذهنش هزارتا فکر و خیال بود...هزینه عمل جراحی آپاندیس مادرش، شهریه مدرسه خواهرش، اجاره خونه، یخچال خالی...برای یه لحظه که داشتم ذهنشو میخوندم حتی مغز منم رد داده بود! رفتم کنارش نشستم و گفتم: ـ نگران نباش همه چیز درست میشه! از فکرش اومد بیرون و تازه متوجه حضورم شد و گفت: ـ با من بودین؟ با لبخند نگاش کردم و گفتم: ـ اوهوم! آهی کشید و گفت: ـ دیگه هیچی تو زندگی من درست نمیشه! فقط از روزی که اون مردک پولمو بهم نداد، روز به روز خرابتر میشه... بعد انگار حس کرد که داره برای یه غریبه درد و دل میکنه گفت: ـ اصلا من چرا دارم اینارو به شما میگم!؟ شرمنده بخدا اصلا ذهنم بهم ریختست! گفتم: ـ گوشیتو نگاه کن! همینجور زل زده بود بهم که گفتم: ـ بهت گفتم گوشیتو ببین! گوشیشو درآورد و با تعجب به صفحه گوشیش نگاه کرد و با تته پته گفت: ـ این...این خونه آقای قوچان نژاد نیست؟
- 77 پاسخ
-
- رمان جدید
- رمان فانتزی
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
سلام ماه بلند مغرور ببین مرا بیقرار کردی تمام داراییام دلم بود که پای آن هم قمار کردی
-
پارت هشتم سریع کفشهای کرم-قهوهای کتونیام رو پا زدم و با قفل کردن در، سمت آسانسور رفتم. با خروجم از آسانسور، حدیثه رو دیدم که توی لابی منتظر بود. دست به سینه به طرفم اومد و من هم نزدیکش شدم. - ساعت خواب! لبهی شالم رو روی شونهام انداختم. - شرمنده سیسی؛ خیلی خسته بودم. دستم رو گرفت و دنبال خودش کشوند. - فدای سرت. بریم سیا دم در منتظره! خوشحال شدم که مجبور نیستم خودم رانندگی کنم و سیاوش مثل یک جنتلمن واقعی، مارو با خودش میبره و میاره. وارد کوچه که شدیم، قبل از حدیثه به سمت ماشین دویدم تا زودتر از اون جلو بشینم. حدیثه با اعتراض صدام زد؛ اما من با بی رحمی، تا در آپارتمان رو ببنده، خودم رو روی صندلی جلوی هایمای نویی که خریده بود انداختم. با هیجان به سمتش چرخیدم و وقتی چهرهی هسجان زدهی او رو هم دیدم، دستهام رو به طرفین با ذوق باز کردم. - سیا! خندید. پسر بسیار بسیار با محبت و حامیای بود. دلم خیلی براش تنگ شده بود و مدتها بود به خاطر کارهامون، نتونسته بودیم همدیگه رو ببینیم و وقت بگذرونیم. بعد از حدیثه تنها کسی که رفیق صداش میکردم، سیاوش بود. مثل همیشه هم استایلهای خاص و وینتیج و مدرنش، کنار موهایی که همیشه از پشت سر میبست بود. استایلش رو همیشه تحسین میکردم. - چطوری خوشگل خانمم؟ لحن لطیفش مایه آرامشم بود. - قربونت تو چطوری؟ دلم برات یه ذره شده بود سیا. متوجه حضور حدیثه نشده بودیم که خودش رو جلو کشید و جیغ زد. - من میخواستم جلو بشینم بی ادب! سیا به عقب چرخید. - عشقم من تورو زیاد میبینم. مینا وقت نداره بیاد بیرون، دلم براش یه ریزه شده. و با محبت به من نگاه کرد. چشمکی زدم که حدیثه با حسادت گفت: - دارم برات آقا سیاوش! بازهم سیاوش خندید و با مرتب نشستنش، ماشین رو به حرکت درآورد. - باشه حدیث جونم. باور کنید جفتتونو من دوست دارما! سیاوش، پسر بی شیله و پیلهای بود. همیشه به همه همینطور زبانی محبت میکرد و هیچوقت منظوری نداشت. کمی سکوت بود که سیاوش بی طاقت گفت: - میناجون یه چیزی بگو. مثلا خیلی وقته همو ندیدیما! مایا به سمت سیاوش نشستم و با هیجان دستهام رو به هم کوبیدم. - سیا انقدر حرف دارم برات بزنم که حد نداره. تا صبح باید به حرفام گوش بدی. دست راستش رو روی چشمش گذاشت. - چشم گلم، شما و حدیث جون فقط حرف بزنید من سراپا گوشم.
-
shirin_s عکس نمایه خود را تغییر داد
-
-
_has.tia عضو سایت گردید
-
پارت هفتاد و ششم اینبار خندشو خورد و با تته پته گفت: ـ من...منظورت چیه؟ با یه بشکن جلوی چشمش یه گالن بنزین درآوردم و شروع کردم به ریختن که اومد جلو و سعی کرد بهم حمله کنه اما قبلش از تو جیبم یه مار درآوردم و انداختم روش...شروع کرد به فریاد زدن: ـ آخه تو جنی؟! چی هستی؟ از کجا اومدی؟؟! نکن بی انصاف دخترم داخله...احسان خبر مرگتو بیارن، کجا رفتی؟ نکن دخترهی دیوونه...کمک...این مار و از دورم باز کن... وقتی کارم تموم شد اومدم نزدیکش و گفتم: ـ کاراتو کردی، حالا بشین از اینجا به بعد کارای کارما رو با هم ببینیم... فندک و درآوردم که گفت: ـ التماس میکنم، توروخدا...بچم داخله، همه داراییم تو گاوصندوقمه...خواهش میکنم بهم رحم کن! هر چی بخوای بهت میدم... نشستم کنارش و گفتم: ـ نمیتونی...تو نمیتونی آبرو اون کارگرایی که بردی رو بهشون برگردونی، نمیتونی جلوی شرمندگیشون و بگیری! خصوصا وقتی این کارگر ۱۶ سالهایی که حقوقشو ندادی و اخراجش کردی...اون یتیم بود مردک! فکر کردی آه یتیم پیش خدا بی جواب میمونه!؟ شروع کرد به گریه کردن و گفت: ـ قول میدم پولاشونو برگردونم! بخدا میرم ازشون حلالیت میگیرم... بلند شدم و گفتم: ـ دیگه فایدهایی نداره! قبل از اومدن من باید اینکار و میکردی! الآنم برای آخرین بار به داراییات نگاه کن! با صدای بلند فریاد زد و گفت: ـ نه! خواهش میکنم...اینکارو نکن! بدون توجه به حرفش فندک و زدم و پرتش کردم پشت سرم...خونه و ماشینش مثل یک بمب منفجر شد! به سرعت از در خونش بیرون اومدم و با گردنبندم از این تصویر عکس گرفتم...
- 77 پاسخ
-
- رمان جدید
- رمان فانتزی
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت هفتاد و پنجم دم در ویلاش چشمامو باز کردم! انصافا هم چیز خوبی ساخته بود...مشخص بود که کلی براش خرج کرده! زنگ خونشون و زدم و نگهبان در و باز کرد...رفتم داخل و دیدم با پیراهن خواب کنار استخر نشسته و داره با دخترش بازی میکنه! تو دلم افسوس خوردم براش که بعد از چند دقیقه داغ تمام این چیزا حتی دخترش به دلش میمونه! با دیدن من با تعجب گفت: ـ بفرما خانوم؟ گفتم: ـ چه احساسی داری؟ رو به دخترش گفت: ـ ملورین تو برو داخل با عروسکات بازی کن من میام... بعدش اومد نزدیکم منو گفت: ـ شما رو بجای نیوردم! یه مقدار با ناخنام ور رفتم و گفتم: ـ طبیعیه! جواب سوالم و ندادی! یه بشکن به نگهبان دم درش زد که منو بندازه بیرون اما من با یه بشکن دیگه یه سنگ انداختم زیر پای مرده که کله پا شد...ترس و تعجب تو صورتش بیشتر شد...با صدای بلند خندیدم و گفتم: ـ واسه همه آره، واسه مام آره آقای قوچان نژاد؟ با عصبانیت گفت: ـ خانوم من اصلا متوجه حرفای شما نمیشم! لطفاً از خونهام برید بیرون! با حرص نگاش کردم! طمع و غرور توی چهرش موج میزد! گفتم: ـ نگران نباش! الان بهت میفهمونم! بنظرت اگه من رو خونه و ماشینت نصفه یه گالن بنزین و بریزم و روش یه فندک بکشم، چه اتفاقی میفته؟ از روی عصبانیت خندید و گفت: ـ مگه شهر هرته دخترجون؟! ازت شکایت میکنم پلیس پدرتو دربیاره! منم همزمان باهاش خندیدم تا عصبانی تر بشه و گفتم: ـ آره اگه بتونی!
- 77 پاسخ
-
- رمان جدید
- رمان فانتزی
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
خانه ای ویرانم بدنی بی جانم لامکانم بی تو روح سرگردانم یک خزان بی باران خلسه ای بی پایان دور خود میگردم بی سر و بی سامان سرنوشتم بی تو بیقراری باشد🖤
-
پارت هفتاد و چهارم گفتم: ـ اینقدر غرق نزن! به زور خوابوندمش رو تخت و قرصاشو با یه لیوان آب دادم تا بخوره...بعدشم از تو کمدش بسته های سیگارشو جمع کردم که گفت: ـ رییس شما حس بویاییت هم قویه! همونجوری که بستههای سیگارشو مینداختم تو سطل آشغال گفتم: ـ ما اینیم دیگه! بعدم زیر لب یه چیزی زمزمه کرد که نفهمیدم. بهش گفتم: ـ الآنم خوب استراحت میکنی تا من برگردم! لبخندی بهم زد و گفت: ـ چشم؛ هر چی شما بگی! چشمکی بهش زدم و گفتم: ـ آفرین! سامان گفت: ـ رییس خودت قرصاتو خوردی؟ گفتم: ـ آره قبل اینکه بیام پیش تو! گفت: ـ برگشتنی خودم پمادتو میزنم... گفتم: ـ حالا تا بعد! پرونده امروز و گذاشتم توی کتم که پرسید: ـ رییس امروز برنامت چیه؟ گفتم: ـ یه پسری همسن تو که مادر خرج خانوادست و کارفرماش به ناحق پولشو خورده و از کار اخراجش کرده! میرم حساب کارفرماشو برسم... لبخندی زد و گفت: ـ اومدی برام تعریف کن که چیشد! پوزخندی زدم و گفتم: ـ چشم! امر دیگه باشه؟! تا رفت حرفی بزنه، کلاهمو گذاشتم رو سرم و نامرئی شدم و رفتم پیش آقای قوچان نژاد که کارفرمای حر*م خوری بود و با پولایی که از کارگراش بالا میکشید برای خودش یه ویلا و ماشین خارجی خریده بود!
- 77 پاسخ
-
- رمان جدید
- رمان فانتزی
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
بی تو هر شب این دیوونه مست نگاهت زیر بارونه اینقده امشب دلتنگم، از همه حرفام معلومه🎼