رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
به اطلاع کاربران می‌رسانیم دو انجمنِ نودهشتیا باهم ادغام شده‌اند. با این وجود، تمامی آثار شما محفوظ است و جای نگرانی نیست. در صورتی که مشکل ورود به اکانت خود را دارید، از گزینه "بازیابی پسوورد" استفاده کنید. ایدی تلگرام جهت بروز خطا: @Delbarity ×
انجمن نودهشتیا
به اطلاع کاربران می‌رسانیم دو انجمنِ نودهشتیا باهم ادغام شده‌اند. با این وجود، تمامی آثار شما محفوظ است و جای نگرانی نیست. در صورتی که مشکل ورود به اکانت خود را دارید، از گزینه "بازیابی پسوورد" استفاده کنید. ایدی تلگرام جهت بروز خطا: @Delbarity

تمامی فعالیت ها

این جریان به طور خودکار بروزرسانی می شود

  1. امروز
  2. - اونجا یه قلعه‌ی خیلی بلنده که‌ پر از زندانه و توی هر زندانش یک یا چند نفر زندانی‌ان؛ من و شاهدخت هم توی طبقه‌ی سومش توی یه اتاقک که ورودیش با چند تا میله‌ی فلزی‌ بسته شده زندانی بودیم. اون روز که من تصمیم به فرار گرفتم و این رو با شاهدخت در میون گذاشتم اون بهم گفت که می‌تونم خودم رو به مریضی بزنم و آخ و ناله راه بندازم. لونا پوزخند تلخی زد و ادامه داد: - منم اونقدر آخ و ناله کردم که دست آخر نگهبانِ پشت در اتاق عصبانی شد و اومد توی اتاق تا ببینه من چم شده؛ شاهدخت هم با یه ضربه اون نگهبان رو از پا در آورد و من از اون قلعه فرار کردم. ولیعهد نگاه گیجش را به‌ لونا دوخت و پرسید: - اگه شماها توی یه اتاق بودین پس… پس چرا کلاریس از اون قلعه فرار نکرد؟! لونا نفسش را آه مانند بیرون داد و مغموم جواب داد: - شاهدخت می‌گفت که خون‌آشام‌ها اون رو توی یه حصار جادویی زندانی کردن و اون نمی‌تونه از اتاق خارج بشه. دم عمیقی گرفتم و کلافه دست به داخل موهایم فرو بردم؛ حالا که آن خون‌آشام‌های لعنتی از جادو استفاده کرده بودند کار ما سخت‌تر میشد. - پس باید یه فکری هم برای شکستن اون حصار جادویی بکنیم. نگاهی سمت ولیعهد انداخته و پرسیدم: - راهی برای شکستن اون حصار جادویی هست؟! ولیعهد در جوابم سری تکان داد. - آره؛ اگه یه قدرت جادویی زیادی به اون حصار وارد بشه شکسته میشه. لونا نگاه مرددش را لحظه‌ای میان ولیعهد و دیانا گرداند و پرسید: - شما قدرت لازم برای شکستن اون حصار رو دارید؟ چون خود شاهدخت تا الان نتونسته اون حصار رو بشکنه. ولیعهد لبخند محوی به روی لونا زد. - نگران نباش بانو لونا؛ ما از پس هرکاری برمیایم. اگر هم ‌دیدی که کلاریس تا الان نتونسته اون حصار رو بشکنه برای اینه که اون حصار جادویی قدرت فردی که درونش اسیر شده رو محدود می‌کنه و فقط یه قدرت خارجی می‌تونه اون حصار رو بشکنه. لونا با شنیدن این حرف لبخندی زد و گفت: - خب این عالیه؛ پس ما الان فقط نیاز داریم که نگهبان‌ها رو یجوری از سر خودمون باز کنیم و وارد قلعه بشیم و شاهدخت رو نجات بدیم. دستی به صورتم کشیدم و در ادامه‌ی حرف لونا گفتم: - فقط مسئله اینه که چطوری باید این‌کار رو بکنیم. - کاری نداره که؛ می‌تونیم یکم از این به خوردشون بدیم و خوابشون کنیم. متعجب به ظرف کوچک در دستان جفری که شبیه به یک شیشه‌ی عطر بود نگاه کردم و پرسیدم: - این دیگه چیه؟!
  3. خانه‌ی لونا و‌ خانواده‌اش کلبه‌ی چوبی و دو طبقه‌ای بود که بسیار بهم ریخته بود و تمام وسایل و لوازم داخل کلبه شکسته یا در گوشه‌ای افتاده بودند و لایه‌ای خاک بر روی آن‌ها نشسته بود. ولیعهد قدمی پیش گذاشت و همانطور که از دیدن وضعیت کلبه مبهوت مانده بود گفت: - وای اینجا چرا اینقدر بهم ریخته‌اس؟! لونا نگاه دلتنگش را در دور و اطراف کلبه گرداند و لبخند تلخی زد. - چند سال پیش که خون‌آشام‌ها به اینجا حمله کردن تموم خونه‌ها رو یا سوزوندن و یا بهم ریختن و تموم مردم دهکده رو با خودشون بردن. قدمی به او که انگار از یادآوری خانواده‌اش غمگین شده بود نزدیک‌تر شدم و دستم را بر روی شانه‌اش گذاشتم. - ناراحت نباش لونا؛ ما خانواده‌ات رو نجات میدیم. لونا در جوابم لبخند قدردانی زد و من هم حواب لبخندش را با لبخندی ‌مهربان دادم. - خب باز هم جای شکرش باقیه که اینجا رو اتیش نزدن، وگرنه دیگه حایی برای موندن نداشتیم. نگاه چپ‌چپی به جفری که گوشه‌ای ولو شده بود انداختم. - تو راحتی اونجا؟ جفری شانه‌ای بالا انداخت و بی‌حال جواب داد: - من اینقدر خسته‌ام که فقط می‌خوام بخوابم، برام مهم نیست کجا. در این میان لونا اشاره‌ای به پله‌های چوبی که به طبقه‌ی بالا می‌رسید کرد و گفت: - طبقه‌ی بالا چند تا اتاق هست؛ می‌تونین اونجا استراحت کنین. ولیعهد و دیانا که انگار زیادی خسته بودند تشکری کرده و به سمت پله‌ها قدم برداشتند و جفری هم با بی‌حالی از جای برخاست. - خب دیگه من هم میرم استراحت کنم؛ تو نمی‌خواهی استراحت کنی راموس؟! در جواب لونا سری تکان داده و‌ همراه با او از پله‌ها بالا رفتم. … پس از چندین ساعت خواب، رفع خستگی و خوردن مقداری خوراکی برای جذب انرژی همه در سالن کوچک کلبه جمع شدیم تا برای نجات شاهدخت برنامه‌ریزی کنیم؛ این‌کار برایمان خطر و ریسک زیادی داشت و ما باید بسیار ‌حساب شده جلو می‌رفتیم و خودمان را بیهوده به خطر نمی‌انداختیم. جفری نگاهش را میان همه‌مان گرداند و پرسید: - کسی نمی‌خواد حرفی بزنه؟ من که آماده بودم سؤالی بپرسم و حرفم جفری باعث سکوتم شده بود چشم غرّه‌ای نثارش کردم؛ این بشر یک لحظه‌ هم صبر نداشت؟! رو سمت لونا کردم و گفتم: - لونا میشه که یکم از اون قلعه ‌برامون بگی؟! این‌که چطور جاییه و تو چطوری از اونجا فرار کردی؟! لونا با لبخند سر در تأیید حرفم تکان داد.
  4. لونا لحظه‌ای سکوت کرد، انگشتانش را از روی لب‌هایم برداشت و با خجالت ادامه داد: - و من… من هم تو رو دوست دارم! با دهانی باز و چشمانی لبریز از شوق به چشمان لونا خیره شدم؛ باورم نمی‌شد که بالاخره به او ابراز عشق کرده بودم و او پسم نزده بود، باورم نمی‌شد که او هم من را دوست داشت! با ذوق و هیجان دست پیش بردم و تن ظریفش را به آغوش کشیدم و او را به خودم فشردم؛ با این‌که خیال می‌کردم امشب برایم بسیار سخت باشد، اما با اتفاقاتی که افتاده بود حالا امشب یکی از بهترین شب‌های عمرم شده بود. به خودم که آمدم لونا را رها کردم و به او که خجالت‌زده سر به زیر انداخته بود‌ نگاهی انداختم. - ب… ببخشید، من… من خیلی هیجان‌زده شدم! لونا لبخند محوی زد و سر تکان داد. - عیبی نداره. نیم نگاهی به پشت سرش که درِ ورودی مسافرخانه بود انداخت و با همان شرمی که همچنان در نگاهش پیدا بود ادامه داد: - بهتره بریم توی اتاق‌هامون تا هم‌اتاقی‌هامون بیدار نشدن و نگرانمون نشدن. در تأیید حرفش سر تکان دادم و‌ هر دو از جای برخاستیم؛ مطمئناً این‌بار هم از شدت شوق و هیجان به‌ خواب نمی‌رفتم، اما حالا خیالم راحت بود که ‌لونا را برای خودم دارم و هیچ‌کس دیگری نمی‌تواند او را از من دور کند. *** بالاخره پس از چندین روز راه رفتن پیاپی به سرزمین گرگ‌ها رسیدیم، با کلک و گول زدن نگهبانان از مرز رد شدیم و حالا وارد سرزمین گرگ‌ها شده بودیم. - من خیلی خسته شدم؛ اینجا جایی هست که بتونیم یکم استراحت کنیم؟! با هم‌دردی نگاهی به جفری انداختم؛ خودم هم بسیار خسته بودم و دلم می‌خواست استراحت کنم، اما سرتاسر این سرزمین برایمان پر از خطرات نهفته ‌بود و ما باید بسیار مراقب می‌بودیم. - من هم خسته شدم، اما این سرزمین حالا برای ما پر از خطره و نمی‌تونیم هرجایی استراحت کنیم. دیانا نگاهی به جنگل و تپه‌های سرسبز دور و اطرافمان انداخت و گفت: - ولی اینجوری هم که نمیشه؛ ما برای نجات شاهدخت احتیاج به برنامه‌ریزی و نقشه داریم، نمی‌تونیم که همینطوری توی کوه و جنگل پرسه بزنیم. لونا در تأیید حرف دیانا سری تکان داد و گفت: - حق با دیاناس، ما نمی‌تونیم همینطوری اینجا پرسه بزنیم این کار خطرناکه. بعد انگار چیزی را به یاد آورده باشد با شوق گفت: - من میگم بریم خونه‌ی ما. با تعجب نگاهی سمت او انداختم. - خونه‌ی شما؟! لونا سری به تأیید تکان داد. - آره؛ کلبه‌ای که من و خانواده‌ام قبل از اسیر شدن اونجا زندگی می‌کردیم. اونجا می‌تونیم هم استراحت کنیم و هم یه فکری برای نجات شاهدخت بکنیم.
  5. لونا با چشمانی گرد شده و دهانی باز به من خیره شده بود، گویی که نفس کشیدن را از یاد برده و ذهنش توان تحلیل حرفم را نداشت. - تو… تو دیوونه شدی؟! من… من با ولیعهد… اوه خدا این خیلی مسخره‌اس! ولیعهد من رو مثل خواهرش می‌بینه و تو همچین فکرهایی… حرفش را ادامه نداد و در عوض با کلافگی سرش را تکان داد و این‌بار من بودم که با بهت نگاهش می‌کردم. واقعاً او به ولیعهد علاقه نداشت؟! یعنی… یعنی ولیعهد او را مثل خواهرش می‌دید؟! - وا… واقعاً میگی؟! لونا چشم غرّه‌ای به من رفت. - مگه من با تو شوخی دارم؟! نفسم را آسوده بیرون دادم و این پس از مدت‌ها بود که می‌توانستم نفس راحتی بکشم. - این عالیه! لونا متعجب نگاهم کرد. - چرا این رو میگی؟! اصلاً… اصلاً چرا این رو پرسیدی؟! دستی به صورتم و آن ریش مسخره کشیدم؛ راحتی خیالم از یک طرف و اعتراف به علاقه‌ام نسبت به‌ او از طرف دیگر فکرم را مشغول کرده بود. - من… راستش من… دستم را مشت کرده و فشردم؛ دوست داشتن او چیزی نبود که بتوانم راحت آن را به زبان بیاورم، اما نمی‌توانستم حالا که تا یک قدمی این بحث پیش رفته بودم‌ چیزی نگویم. - من دوستت دارم لونا! نیم نگاهی به او که سر به زیر انداخته و لپ‌هایش از شرم سرخ شده بود انداختم و این‌بار راحت‌تر از قبل ادامه دادم: - من واقعاً بهت علاقه دارم و می‌خوام باهات ازدواج کنم! لحظه‌ای سکوت کردم و نگاه منتظرم را به او دوختم؛ نمی‌خواست واکنشی نشان دهد؟! - تو نمی‌خواهی جوابم رو بدی؟! لونا نیم نگاهی یه سمتم انداخت و گفت: - جواب چی رو بدم؟! تو که سؤالی نپرسیدی. لحظه‌ای از حواس‌پرتی خودم خنده‌ام گرفت. - آره حق با توئه؛ خب حالا می‌پرسم. تک‌خنده‌ای کردم، کمی چرخیدم و نگاه مستقیمم را به چشمان زیبای لونا دوختم. - تو هم به من علاقه داری؟! می‌دونم که من مثل خیلی از گرگینه‌ها نیستم؛ قدرتی ندارم و پر از ضعفم ولی… با قرار گرفتن انگشتان لونا بر روی لب‌هایم سکوت کردم و این‌بار او بود که سکوت را شکست: - تو ضعیف نیستی راموس؛ قبول دارم که مثل بقیه‌ی گرگینه‌ها نیستی، اما همین تفاوت‌هاست که تو رو خاص و جذاب کرده.
  6. پارت نود و هفت کلافه و اشفته گفت : ببین ، این رو فقط به خاطر این دارم میگم که اگه فکر و خیالی هم راجع به این پسره داری ، فراموش کنی . نفس عمیقی کشید و ادامه داد : _ چند سال پیش ، سال اولی که ساحل وارد دانشگاه شد ، متوجه علاقه اش به پارسا شدم ،اون زمان تو دلم گفتم کی از پارسا بهتر ! سری تکون داد و گفت : کاش میدونستم چه ادم کلاشیه ، جلوی ساحل رو میگرفتم. نامحسوس اشکی که گوشه چشمش بود رو پاک کرد که از چشمم دور نموند و با صدای گرفته ای ادامه داد : _ چند وقت که گذشت ، با چند تا از دوستای دانشگاهم رفته بودیم کافه ، در حال خوش و بش بودیم که دیدم ساحل و پارسا وارد کافه شدن ، اول فکر کردم اشتباه دیدم ولی بعد اینکه خوب نگاه کردم دیدم خودشونن ؛ راستش چون متوجه علاقه ساحل بودم تعجب نکردم ،ولی باز هم باید از ساحل میپرسیدم ،اون روز بعد اینکه برگشتم خونه ، ساحل رو کشیدم کنار و ازش پرسیدم ، اونم با خوشحالی گفت از پارسا خوشش میاد و قراره یک مدت بیش تر با هم اشنا بشن ، وقتی این رو شنیدم ازش خواستم محتاط باشه و در هر موردی من رو در جریان بزاره ، یادته که اگه توی مسیر می افتاد تخت گاز میرفت و نمیشد جلوش رو گرفت ، یک مدت گذشت و با پیگیری هام، کما بیش در جریان رابطه اشون بودم ، یک روز تو جلسه بودم و گوشیم در دسترسم نبود ، وقتی جلسه تموم شد ، رفتم سراغ موبایلم و دیدم ده تا تماس از ساحل داشتم ، نگران شدم ، سریع شماره اش رو گرفتم ، بعد مدت طولانی تماس وصل شد و صدای خش دار و غم دار ساحل تو گوشی پیچید و فقط یک جمله گفت ، میشه بیای دنبالم و بعد زد زیر گریه ، ادرس و ازش پرسیدم ، دلم شور میزد و نمیدونم با چه سرعتی خودم رو بهش رسوندم ، تا برسم فکرم هزار جا رفت ؛ وقتی رسیدم ، ساحل روی نیمکت تو پارک نشسته بود ، انقدر حالش بد بود که متوجه من نشد!
  7. دیروز
  8. پارت نود و شش بابا رو به جفتمون گفت : اگه منتظر تموم شدن کل کل شما دو تا باشیم باید گشنگی بکشیم . بعد هم دست مامان رو گرفت و بلندش کرد و گفت : بیابریم خانوم که غذا از دهن نیوفته . من و بهراد هم برای هم شکلکی دراوردیم و به سمت میز ناهار خوری رفتیم ، همین جور که غذا می خوردیم، منم برای بهراد تعریف کردم که چه کارایی کردم و بعد هم دعوتی هارو با مامان و بهراد چک کردیم و قرار شد ، به لیست مهمون ها خانواده اروین هم اضافه کنیم ، بعد ناهار بابا و مامان برای استراحت به اتاقشون رفتن و بهراد هم که قرار کاری داشت ، می خواست تا نیم ساعت دیگه بره ، فرصت رو غنیمت شمردم و سوالی که از صبح درگیرش بودم پرسیدم : _ میگم بهراد یه چیز میپرسم ، ولی قول بده نه عصبانی بشی ، نه بپیچونیم . ابروهاش رو انداخت بالا و گفت : حالا بپرس ، اونش رو بعدا فکر می کنیم . _نه دیگه نشد ، اول قول بده. _سعیم رو می کنم. پوفی کشیدم و گفتم : باشه بابا ، کشتیمون . لبم و با زبون تر کردم و گفتم : یادته موقعی که می خواستم برم ، تو مهمونی که مامان گرفته بود پارسا ازم خاستگاری کرد؟ اخماش تو هم رفت و گفت : خب؟ _دِ از همین الان اخم کردی که ؟! با لحن جدی گفت : صدف سوالت رو میپرسی یا نه! _نخوریمون ، باشه میپرسم ، چرا وقتی فهمیدی عصبانی شدی؟ متفکر با لحن جدی پرسید : چرا پرسیدی؟ شونه ای بالا انداختم و گفتم : محض کنجکاوی.
  9. صبح روز بعد گلبرگ پاشد و دید امید زودتر بیدار شده از اتاق خارج شد و دید امید با مامانش دارن حرف میزنه اینبار بجای فالگوش وایسادن رو به امید و مامان ترانه با ادب سلام کرد و صندلی آشپزخونه رو با دستای کوچیکش به زور عقب کشید و روی اون نشست مامان ترانه رو به گلبرگ کرد و گفت_عزیزم بشین تا من برم قرصاتو بیارم و به سمت کابینت رفت. امید اخمی کرد و رفت روی مبل نشست و کنترل بدست گرفت و تلویزیون رو روشن کرد. مامان ترانه همینکه قرصای ترانه رو بهش می‌داد بخوره. در همین حین شوهر مامان ترانه آقا علی هم سر و کله اش پیدا شد امید که پدرش را دید خودش را کمی لوس کرد و خود را در آغوش پدر انداخت‌‌ مامان ترانه رو به آقاعلی_خسته نباشید عزیزم بشین کنار گلبرگ جان تا من برات یه چای خوب بیارم آقا علی ابتدا کمی شوخی کرد با امید بعد روی صندلی کنار گلبرگ نشست گلبرگ هم برای اینکه دختر با ادبی نشان داده شود سلام کرد آقا علی_سلام خوبی دخترم و رو به مامان ترانه ادامه داد :خوب کاری کردی عزیزم بچه آوردی از پرورشگاه خودتم سرت گرم میشه و به این صورت احساس رضایتش را اعلام کرد از اومدن گلبرگ که این برای خود گلبرگ هم خیلی حائز اهمیت بود.
  10. سلام برید پایین صفحه اصلی تو تالار خدمات نودهشتیا قسمت ویراستاری درخواست بدید میشه سه تا بالاتر از کاور و جلد
  11. پارت نود و پنج انقدر عصبی بودم که دیگه یادم رفت برای خرید اومده بودم یک راست سمت ماشین رفتم و سوارش شدم و به سمت خونه برگشتم . واقعا نبود ساحل رو خیلی جاها حس می کردم ، با تمام تفاوت هامون راز دار هم بودیم ، هر چیزی رو که اذیتمون می کرد و نمیتونستیم به بقیه بگیم بهم می گفتیم ، البته من اون موقع ها خیلی اروم بودم ، بعد رفتن ساحل به خاطر اینکه مامان و بابا رو از اون افسردگی و تروما دربیارم ، از پیله خودم بیرون اومدم و یک صدف جدید ساختم ، به قول بهراد ، مروارید درونم و اشکار کردم . درسته بهراد همدم خوبی برام بود ولی نمیتونست جای ساحل رو کامل پر کنه ، اهی کشیدم و به خودم که اومدم به خونه رسیده بودم . نفس عمیقی کشیدم و به خودم مسلط شدم ، از ماشین پیاده شدم و با لبخند وارد خونه شدم . هم زمان با ورودم بوی فسنجون تو بینیم پیچید ، اخ که چقدر دلم برای فسنجون های مامان تنگ شده بود ، خوشحال سمت اشپزخونه رفتم ، کسی تو اشپزخونه نبود ، بلند داد زدم : ای اهل منزل کجایید ؟ صدای بابا رو از پذیرایی شنیدم که گفت : اینجاییم خانوم خانوما . به پذیرایی رفتم ، مامان و بابا بقل هم نشسته بودن و با لبخند منتظر من بودن ، جلو رفتم ، گونه جفتشون رو بوسیدم و خودم رو رو مبل پرت کردم . مامان با اخم گفت : چند بار بگم اینجوری پرت نکن خودتو ؟کمر درد میگیری . لبخند دندون نمایی زدم و گفتم : چشم تکرار نمیشه . _چشمت بی بلا دستی به شکمم کشیدم و گفتم : وای چه بویی راه انداختی سلطان ، بریم ناهار بخوریم که حسابی گرسنه ام. بابا خندید و گفت : ای وروجک شکمو ، نمیشه باید صبر کنی ، بهرادم قراره ناهار اینجا باشه. _ ای بابا ، این چرا دست از سر ما بر نمیداره ، مگه زن نداره ؟ سر و تهش رو بگیری اینجاس! صدای بهراد از پشت سرم اومد : _اولا سلام ، دوما مگه جای تو رو تنگ کردم وروجک ؟ ناراحتی دیگه نیام. خنده ای کردم و با لودگی گفتم : ای بابا شنیدی ؟ حالا غصه نخور ، سر جهازی هستی دیگه کاریت نمیشه کرد. اومد جلو و موهام رو بهم ریخت و گفت : والا من میترسم تو سر جهازی من و نازی بشی! شیطون گفتم : اون که شک نکن !
  12. پارت اول روزهای آخر اسفند ماه بود و هوا بوی عید به خودش گرفته بود. شکوفه‌های صورتی و لطیف گیلاس از بین شاخ و برگ‌های درخت‌ها به روی گلاب لبخند می‌زدند و دلش را گرم می‌کردند. گلاب عاشق باغ گیلاس پدرش بود. هر وقت خبردار می‌شد پدرش تصمیم دارد به باغ سر بزنه آب دستش بود زمین می‌گذاشت و به دنبالش راه میوفتاد. مادرش روی پله‌های کلبه‌ی کوچیک سر باغ نشسته بود و از کارهای او حرص می‌خورد. هر بار به گلاب کلی سفارش می‌کرد که: - دتر جان، عزیزم، میوه‌ی دلم؛ بزرگ شدی. جلوی چهارتا آدم باید سنگین رنگین باشی مادر. اما این دختر تا چشمش به درخت ها می‌خورد از خود بی خود می‌شد. گلاب سرخوش بین درخت‌ها می‌چرخید، نسیم عیدانه هم پا به پایش میان درخت‌ها چرخ می‌زد و چین‌های دامن گلدار محلی گلاب را باز می‌کرد و شاخ و برگ درخت‌ها را تکان می‌داد. گلاب چشم‌هایش را می‌بندد و به نسیم خنک دم عید لبخند می‌زند. وقتی چشم باز می‌کنی چیز کوچیک و صورتی مثل یک غنچه روی زمین به چشمش می‌آید. همانجایی که هست می‌ایستد تا مبادا گلی را زیر پا له کند‌. چشم‌هایش درست دیده بود. یک شکوفه‌ی صورتی و ناز بود که انگار باد آن را از مادرش جدا کرده بود. گلاب آرام شکوفه را از زمین برمی‌دارد و کف دستش می‌گذارد. به ظرافت شکوفه گیلاس نگاه می‌کند و در دل خدا را شکر می‌گوید که قبل از رد شدن از رویش آن ره دید و برداشت، وگرنه تا فردا غصه‌ی شکوفه ای که زیر پا گذاشته ولش نمی‌کرد‌‌. صورتش را جلو میبرد تا عطر گل را مهمان ریه‌اش کند اما این شکوفه هم مثل قبلی ها بویی نداشت. لبخند کجی تحویل گل می‌دهد و زیر لب زمزمه می‌کند: - شکوفه گیلاس به این خوشگلی باید عطر بهشت بده، یعنی چی که بو نداره؟ شونه‌ای بالا می‌اندازد و شکوفه در دست به گشت و گذارش ادامه میدهد. باغ را دور می‌زند و از جلوی کلبه رد می‌شود. مادرش که روی پله‌های ایوون کلبه نشسته بود با دیدن گلاب دستش را در هوا تکان می‌دهد و می‌گوید: - ای دختر چه خبرته؟ خب کندی همه‌ی گل‌ها رو که، گیلاس نموند به باغ. گلاب در جایش متوقف می‌شود. دستی به گل‌هایی که کنار روسری‌اش جا داده بود میکشد و لبش را به دندان می‌گیرد. احساس می‌کرد چند نفری که آن دور و اطراف بودند حالا به او نگاه می‌کردند. دست‌هایش را در هم قلاب میکند و پاسخ می‌دهد: - من فقط یکی دو تا رو کندم، باقی رو باد انداخت. من فقط برداشتم که زیر پا نره. مادرش تنها چشم غره‌ای نصیبش می‌کند و نگاهی حواله اش می‌کند که هزار معنا پشتش خوابیده است. گلاب خیلی ریز از زیر نگاه مادرش فرار میکند و سراغ پدرش می‌رود. پدرش با خنده به او نگاه می‌کند. از سر و رویش شکوفه‌ی گیلاس می‌بارید. - باز چیکار کردی صدای مادرت بلند شده؟ گلاب مشغول بازی با انگشت‌هایش می‌شود و ناز دخترانه‌اش را برای پدرش چاشنی صدایش می‌کند. - کی؟ من؟ من کاری نکردم. - آره بابا جان میدونم، مامانت با تو نبود اصلا. گلاب ریز می‌خندد. قصد گفتن چنین چیزی را نداشت اما خب...
  13. #پارت صد و بیست و سه... + آره، من تو این پنج ماه با جناب سرهنگ احدی در تماس بودم وقتی فهمیدم اون فلش و تحویل پلیس دادی باهاش هماهنگ کردم تا من و تو رو وارد مراسم دیشب کنه تا همه چی تموم شه خسته شدم انقد جاسوسی یه بچه دانشجو و استاد پیزوری و کردم و نقش آدم لال و منزوی رو بازی کردم. _ من درجریان نیستم یعنی جناب سرهنگ نذاشت دخالت کنم میشه بیشتر برام توضیح بدی؟. + آره، ولی الان نه. از وکیلی بگو هنوز بیرونه؟. _ آره جناب سرهنگ میگه باید دست نگه‌داریم گفت بعد از مهمونی می‌گیریمش، منظورش کدوم مهمونیه نمی‌دونم. عماد گفت_ همین مهمونی دیشب بود دیگه، شما کارتون و خوب انجام دادین تمام اون لحظات ثبت شده و ضمیمه پرونده شده الان دیگه پلیس دست بکار شده و همه رو گرفته احتمالا، این مواد و سلاحی که شما گرفتین هم، رسول و پویا بردنش تحویل پلیس بدن دیگه کار شما تمومه. شایان گفت_ یعنی می‌تونیم برگردیم خونه؟. _ باید دستورش صادر بشه. یک ربعی گذشت یکی با عماد تماس گرفت و گفت همه رو دستگیر کردن و ما می‌توانیم به خانه برگردیم، خیلی خوب بود بعد از خوردن غذا به سمت خانه و خانواده‌ام حرکت کردیم... .... راوی... رها حسابش را با قربانی تسویه کرد و به آدرسی که سهراب داده بود رفت زنگ زد. عمو رسول در را باز کرد و گفت_ بله، با کی کار داری؟. رها گفت_ سلام، من با صاحب خونه کار دارم یه آقای جوونِ قد بلند، اسمش و متاسفانه نمی‌دونم. عمو رسول گفت_ صاحب این خونه آقا سهراب بود که فوت شده الان می‌تونی با مادرشون حرف بزنی. رها با تعجب گفت_ چی؟ فوت شده؟ کی؟. قبل از اینکه عمو رسول حرفی بزند ماهان دم در آمد و گفت_ چیشده عمو؟. _ نمی‌دونم پسرم، این خانم اومده میگه با آقا سهراب کار داره. ماهان نگاهش کرد و گفت_ رها خانم؟. رها گفت_ بله خودم هستم. ماهان گفت_ منتظرت بودم بیا تو باهم صحبت کنیم. رها گفت_ شما کی هستین؟. ماهان گفت_ مگه قرار نبود بیای اینجا که سهراب بهت پول بده؟ خب دیگه خودش نیست به من سپرده. رها همراه ماهان داخل رفت و داخل آلاچیق نشستن ماهان یک ورق چک روی میز گذاشت و گفت_ به نام کی بنویسم؟. رها گفت_ رها مستوفی. ماهان چک را سمت رها هل داد و گفت_ اینم پنجاه میلیون تومن، فردا می‌تونی ببری بانک و نقدش کنی. رها چک را برداشت و نگاه کرد و گفت_ شرطش چیه؟. ماهان با تعجب گفت_ شرط چی؟. _ اون آقا گفت پنجاه میلیون میده ولی شرط داره خب من آماده‌ام برای همه چی. ماهان دست روی ته ریشش کشید و گفت_ به من حرفی نزد فقط گفت یک خانمی به نام رها میاد بهش پنجاه تومن بده، رها شمایی دیگه درسته؟. _ بله من رهام، ولی آخه اینجور که نمیشه من قبول کردم بخاطر اینکه گفت شرط داره. _ هرموقع خودش اومد می‌تونی شرطش رو بشنوی. _ کجاست؟. _ مسافرت، معلوم نیست کی میاد. _ نمیشه بهش زنگ بزنین می‌خوام راضی باشه که این پول و بهم داده و بدونم شرطش چیه؟. ماهان به سهراب زنگ زد ولی جواب نداد به شایان زنگ زد او هم خاموش بود گفت_ جواب نمیده، برو خانم! نمی‌خوام کسی متوجه شما بشه اینجا رو که بلدی بعدا بیا و شرطشو بشنو. رها تشکر کرد و رفت. لیانا که همه چیز را دیده بود پیش ماهان آمد و گفت_ این کی بود؟. ماهان گفت_ کس خاصی نبود. _ بهش چک دادی؟. _ آره یه طلبی از پدرت داشت برای اون اومده بود منم چک دادم. _ طلب از پدرم؟.. چقد بود حالا؟. _ چقد سوال میپرسی تو، من چه بدونم، شایان گفته بود میاد طلبش و بده منم گفتم چشم. بعد بلند شد و رفت...
  14. #پارت صد و بیست و دو... _ متاسفم بیشتر نمی‌تونم بخرم. بقیه معاملات به همین صورت انجام شد دنبال معامله با وحدت بودم نوبتش که رسید گفت_ حدود هزار و پانصد قبضه سلاح دارم که هر قبضه رو دویست میلیون میدم. مرادی گفت_ صدتا شو من میخرم. گفتم+ همشو می‌خوام. وحدت گفت_ مگه جنگه؟ این همه رو می‌خوای چیکار؟. خونسرد گفتم+ منم دلالم، میخرم و گرون‌تر می‌فروشم دقیقا مثل شما. وحدت خندید و گفت_ درسته! اگه مشتریشو داری می‌تونیم با هم همکاری کنیم. + ترجیح میدم تنها کار کنم حوصله دردسر و خرابکاری ندارم. _ بسیار خوب فردا معامله انجام میشه پولتو میاری و سلاح‌ها رو میبری. بعد دستش را سمتم دراز کرد من هم دستش را گرفتم و گفتم+ امیدوارم همه چی به خوبی پیش بره. شایان هم معامله‌اش را انجام داد و قرار شد فردا در مکان از پیش تعیین شده همه معامله‌ها رد و بدل شوند بعد از کلی صحبت و خوردن غذا، به خانه رفتیم می‌خواستم بخوابم که گوشیم زنگ خورد شایان بود نمی‌دانستم جواب بدهم یا نه؟ می‌ترسیدم که گوشی شنود بشود با اینکه تمام مدت در جیبم بود ولی از آدم‌های خطرناکی مثل وحدت و مرادی و فلان نفر، هر کاری برمی‌آمد قطع کردم و خوابیدم. ساعت هشت صبح بیدار شدم و بعد از صبحانه خوردن لباس پوشیدن با عماد که نقش زیردستم را داشت سر قرار رفتیم، بقیه هم به جمع‌مان اضافه شدند نیمی از پول‌هایی که شایان آورده بود را بچه‌های چهابهار به من رسانده بودن. پول را دادم به وحدت و بعد از اینکه مطمئن شد درست است، زیر دستش دوتا صندوق آورد و جلو پایم گذاشت، عماد بازش کرد داخلشان پر از کُلت بود با لبخند به وحدت گفتم+ از معامله با شما خرسندم آقای وحدت. عماد صندوق‌ها را داخل ماشین گذاشت و سوار شدیم و به سمت خانه‌ی امن اول حرکت کردیم. داخل پذیرایی نشسته بودیم بعد از نیم ساعت شایان هم آمد از دیدنش خیلی خوشحال بودم با آغوش باز سمتش رفتم و بغلش کردم گفت_ سهراب، تو این مدت کجا بودی؟ همه جا رو زیر و رو کردم. از او جدا شدم و گفتم+ ببخشید که بهتون خبر ندادم نمی‌خواستم منو با اون حال ببینین تو اون پنج ماه کمپ بودم تا پاک شدم و اومدم پیشتون. _ حالت الان خوبه؟. سرم را به نشانه‌ی بله تکان دادم گفت_ خیلی دلم برات تنگ شده بود پسر. + منم همینطور، بیا بشین ببینم چیکار می‌کنی. دوتایی کنار هم نشستیم گفتم+ خب تعریف کن چه خبرا؟. _ چی بگم! همه چی داغونه، همه ناراحتن، کاش حداقل بهمون می‌گفتی کجایی. + شنیدم برام ختم گرفتین، بی دردسر برگذار شد؟. شایان سرش را پایین انداخت و گفت_ شرمنده داداش، چاره‌ای نداشتم دوماه گذشته بود مامانت و لیانا خیلی بی قراری می‌کردن مجبور شدم بگم که دور از جونت فوت شدی تا اینجور کمتر غصه بخورن قرار بود هرموقع پیدات کردم واقعیت و بهشون بگم. + اشکال نداره بهترین کار و کردی اینجور همه دشمنا فکر می‌کردن من مردم و بچه‌ها تونستن خیلی کار و پیش ببرن. _ بازم شرمنده، خب تو تعریف کن چیکار کردی؟. + هیچی، وقتی افتادم تو دره یه هیزم شکن پیدام کرد و منو برد خونه برادرش که تو کار عرق گیری و داروهای گیاهی بود اون منو درمان کرد و دو هفته بعدش رفتم کمپ و خودم و معرفی کردم و وقتی پاک شدم اومدم. _ خاله رعنا بفهمه از خوشی بال درمیاره نمی‌دونی چقد غصه خورده تو این مدت. + نباید بفهمه هنوز کارمون تموم نشده، شایان یه کاری ازت می‌خوام بکنی. _ جانم داداشم، شما امر کن. + اگه من مردم، بدون اینکه به کسی واقعیت و بگی دفنم کن نمی‌خوام برای بار دوم عزادارم بشن. _ این حرفا چیه؟ تو زنده می‌مونی باید الان حرفای خوب بزنیم. + اره حق با توِ. _ نمی‌خوای بگی قضیه چیه؟ چیشد یهو اومدیم تو این ماجرا. + یهو نبود من دو ساله تو این ماجرام، اومدن تو هم برای کمک و امید بخشیدن به من بود. _ این قضیه مربوط به دانشگاه رفتن و پروژه‌ی سیاهِ؟.
  15. در ورطه‌گاهِ پژمردگی ظلمت، سایه‌ای از من، نیم‌جان و گسیخته، هنوز در لابه‌لای هُرمِ نیست‌پذیری نفس می‌کشید. زمان، طنابی متعفن و آویخته، و رؤیا، نقابی دوخته بر چهره‌ی حقیقت بود. اما در همان ورطه‌ی بی‌تبار، نوری نحیف بر زخمِ تاریکی لغزید؛ شراره‌ای فراموش‌زاده که پچ‌پچ‌کنان می‌گفت: «حتی در تباهی مطلق نیز ذره‌ای از تو هنوز فرو نمی‌میرد.» و من، در هنجارِ بی‌نَفَسِ نیستی، به انعکاس مبهم خویش نگریستم؛ پیکره‌ای فرسوده از تبارِ نبودن‌ها، اما هنوز آکنده از تب‌لرزی دیرینه. در هراس‌آلودترین گودالِ خویشتن، فهمیدم که این عصیان همیشه پایان نیست؛ گاهان، دهلیزی است که روحِ زخم‌خورده از آن دوباره می‌خزد، نه برای زیستن، بلکه برای نگریستن به خویش در آینه‌ای بی‌رحم‌تر.
  16. پارت دهم_احساسات صریح چیزی داشت آزارش میداد و به این فکر می‌کرد که نشستن، از چه زمانی به کاری سخت تبدیل شده. نه به خاطر درد، نه خستگی؛ به خاطر این‌که بدنش دیگر مطمئن نبود این توقف موقتی است یا دائم. خانه ساکت بود، سکوتی که انگار چیزی را پنهان می‌کند. دستش را روی زانویش گذاشت. آنقدر حواس پرت بود که متوجه تن نیمه برهنه اش پس از بیدار شدن از آن کابوس عجیب غریب نبود. مگر آخرین بار پالتوی کلفتش را به تن نکرده بود و از خانه بیرون زده بود؟ خاطراتش محو بودند و حتی به درستی چیزی که یادش میآمد هم شک داشت. صدای کلید در قفل پیچید. نه زنگ. نه اعلام. یک ورود مطمئن! فروغ پلک نزد. بدنش قبل از ذهنش فهمیده بود. مادرش بود! قدم‌ها نزدیک شد. کوتاه، منظم. قدم‌های کسی که عجله ندارد چون همیشه به موقع می‌رسید. مادر وارد اتاق شد. نگاهش روی فروغ مکث کرد، بعد اطراف راه پایید. چهره اش درهم شد، خوب میدانست شلختگی فضا، بوی ماندگی که عطر دائم خانه فروغ بود به مزاج مادر خوش نمی آمد. بطور کل، وجود آن خانه حتی در نظر مادر اشتباه بود. نگاهش کنکاش گر بود مثل کسی به جای حال آدم ها، تغییرات را می‌سنجد. — چرا جواب تلفنو ندادی؟ صدایش اما معمولی بود. نه نگران، نه تند. فروغ دهانش را باز نکرد. اگر حرف می‌زد، مجبور می‌شد انتخاب کند کدام نسخه‌اش حرف بزند! سرد و جدی؟ یا ترسیده و نگران؟ مادر جلوتر آمد. کمی نزدیک‌تر از حد معمول. بوی عطرش، همان بوی همیشگی، با حافظه‌ی فروغ گره خورد. بویی که همیشه قبل از یک جمله‌ی ناخوشایند می‌آمد. — خوابی؟ جواب نمیدی چرا؟ فروغ بالاخره بازی پلک نزدن را تمام کرد و جسم خشک شده اش را کمی تکان داد. خیره به چشمان مادر سرش را به نشانه‌ی نفی تکان داد. باز هم زبانش به صحبت نچرخید... مادر کمی جدی تر پرسید: — پس چته؟ حرف نمیزنی چرا؟ فروغ نگاهش را دزدید و کلافه نفسش را بیرون داد. چنگی به موهای ژولیده اش زد و خیره درخت پرتقال، از پشت شییشه ها آرام گفت: - نمی‌دونم. این جواب، صادقانه‌ترین جواب ممکن بود. مادر بی تعارف کنارش روی مبل نشست و اینبار جدی تر پرسید: - خوبی تو؟ - خوبم! کلمه از دهانش بیرون آمد، اما خودش هم دروغ بودنش را حس کرد. مادر نگاهش کرد. طولانی‌تر از معمول. فروغ کلافه شد، بی مکث و بی اختیار ادامه داد: - حالم خوب نیست. دست روی دست فروغ گذاشت و لب زد: - این خوب نبودن هات همیشه دیر گفته می‌شه. فروغ نگاهش را از درخت پرتقال کند و برای لحظه‌ای به مادر نگاه کرد. چهره‌اش عوض نشده بود. همان خطوط، همان سفتی. انگار زمان تصمیم گرفته بود او را دور بزند. کلافه تر مادرش را خطاب گرفت: - اومدی چی کار؟ مادر مکث کرد. این مکث، برای فکر کردن نبود؛ برای انتخاب کلمات هم نبود. برای وزن‌کردن فضا بود. - دلم شور افتاد. همان جمله‌ی همیشگی. همان توجیه امن. اما فروغ خوب میدانست دل‌شوره همیشه بعد از فاجعه می آمد. هیچ‌وقت جلوی اتفاق را نمی گرفت، دقیقا مثل همان لحظه هایی که داشت تجربه میکرد. مادر در ادامه سکوت فروغ ادامه داد: - دلم نمی‌خواست تنها باشی. فروغ از نا هماهنگی جمله مادرش با واقعیت، خنده اش افتاد. یک خنده تلخی که نه نشان طعنه داشت، نه بی احترامی و نه حتی خوشحالی! خندید و میان خنده هایش واقعیت را زمزمه کرد: - من همیشه تنها بودم. مادر اما دیگر چیزی نگفت. سکوتش مثل تأیید ناخواسته بود. از حال فروغ ترسیده بود و شاید هم نمیخواست نمک روی زخم دخترکش بپاشد. چیزی درون فروغ جابه‌جا شد چیزی مثل یک آگاهی سنگین. مادر به دست‌های فروغ نگاه کرد. به لرزش خفیف انگشت‌ها، پوستی که از رنگ پریدگی به سفیدی خام میزد و ناخن های شکسته و تا به تا... با دلسوزی فروغ را مخاطب گرفت: - دوباره داری خودتو گم می‌کنی؟ این جمله را با لحنی گفت که انگار فروغ یک وسیله‌ی گمشده است، نه یک آدم. نفس عمیقی کشید. هوا به سختی وارد ریه‌هایش شد. - من… مکث کرد. - الان توانِ این حرفا رو ندارم. - مامان… صدایش پایین آمد، اما نلرزید. - برو. مادر ابروهایش را بالا انداخت متعجب پرسید: - چی؟ - برو. فروغ ادامه داد. — الان نمی‌تونم کسیو تحمل کنم. حتی تو رو. گفتنش درد داشت. اما نگفتنش، بیشتر. داشت از سردرگمی عذاب میکشید و حضور مادر برایش حساب نشده، بی جا و آزار دهنده بود. احساساتش با مکالمه با او درد میگرفت و کلمات را گم میکرد. پرسش پاسخش فضای سنگین خانه را خفه میکرد و ذهنش را آشفته تر. هنوز سوال های ذهنی بسیاری در سرش بی پاسخ مانده بود و توان مجادله با بار احساسی عاطفی جدید را نداشت. مادر ایستاد. چند ثانیه به فروغ نگاه کرد. نگاهی که انگار می‌خواست چیزی بگوید، اما بلد نبود. - تنهایی عاقبت نداره مادر. فروغ شانه بالا انداخت. سردی کلامش خودش را هم داشت آزار میداد اما باز هم ادامه داد: - موندن هم نداشت. مادر چیزی نگفت. کیفش را برداشت و به سمت در رفت. قبل از رفتن، ایستاد ولی برنگشت. — وقتی خواستی دوباره دختر من بشی، بیا خونه. نیمدی ام حداقل زنگ بزن. در بسته شد. صدا که قطع شد، خانه فرو نریخت ولی فقط خالی‌تر شد. فروغ دوباره روی مبل نشست. دست‌هایش می‌لرزیدند، پشیمان نبود اما خوشحال هم نبود. حس تنهایی وحشتناکی او را بلعیده بود و او برای حس کردن خودش در خانه، بدون حضور مادر، چشم هایش را روی هم گذاشت؛ پاسخی جز تنهایی مطلق نیامد و این بدترین بخش ماجرا بود.
  17. پارت شیش اما عبدالله محلش نداد و با غلامرضا که گریه می‌کرد از خونه بیرون رفت و خودش رو به خونه مادرش رسوند و در زد. مادرش در رو باز کرد و بچه رو که از شدت گریه سرخ شده بود و چهره کبود شده عبدالله رو دید. - یا خدا چی شده؟! عبدالله نخواست چیزی از زندگی زناشویی‌شون به مادرش بگه چون مطمئن بود که مادرش اینکار آنا رو گناه کبیره می‌دونه.
  18. سلام در خواست رصد و ویراستاری رمان یارگیلاما را دارم.
  19. پارت پنجاه به سفره عقدم نگاه کردم که با گل‌های بنفشه تزیین شده بود. این انتخاب خودم بود اما حالا می‌دیدم که اصلا کیوت نشده. خانواده عمه‌هام و حتی خاندان مادریم اومده بودن. خانواده مادریم خودشون رو گرفته بود و یک کنار نشسته بودن و گاهی با حرص و کینه به خانواده پدریم نگاه می‌کردن اما خانواده پدریم می‌رقصیدن و بقیه رو وسط می‌کشیدن و سعی داشتن که فضا رو شاد کنند. سلطان از همه بیشتر مجلس رو توی دستش گرفته بود و اصلا بلوتوث خودش رو وصل کرده بود.
  20. پارت پنجاه به سفره عقدم نگاه کردم که با گل‌های بنفشه تزیین شده بود. این انتخاب خودم بود اما حالا می‌دیدم که اصلا کیوت نشده. خانواده عمه‌هام و حتی خاندان مادریم اومده بودن. خانواده مادریم خودشون رو گرفته بود و یک کنار نشسته بودن و گاهی با حرص و کینه به خانواده پدریم نگاه می‌کردن اما خانواده پدریم می‌رقصیدن و بقیه رو وسط می‌کشیدن و سعی داشتن که فضا رو شاد کنند. سلطان از همه بیشتر مجلس رو توی دستش گرفته بود و اصلا بلوتوث خودش رو وصل کرده بود.
  1. نمایش فعالیت های بیشتر
×
×
  • اضافه کردن...