رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
به اطلاع کاربران می‌رسانیم دو انجمنِ نودهشتیا باهم ادغام شده‌اند. با این وجود، تمامی آثار شما محفوظ است و جای نگرانی نیست. در صورتی که مشکل ورود به اکانت خود را دارید، از گزینه "بازیابی پسوورد" استفاده کنید. ایدی تلگرام جهت بروز خطا: @Delbarity ×
انجمن نودهشتیا
به اطلاع کاربران می‌رسانیم دو انجمنِ نودهشتیا باهم ادغام شده‌اند. با این وجود، تمامی آثار شما محفوظ است و جای نگرانی نیست. در صورتی که مشکل ورود به اکانت خود را دارید، از گزینه "بازیابی پسوورد" استفاده کنید. ایدی تلگرام جهت بروز خطا: @Delbarity

تمامی فعالیت ها

این جریان به طور خودکار بروزرسانی می شود

  1. ساعت گذشته
  2. #پارت صد و سیزده... *بخش نهم * ... راوی.... شایان جلوی یک انبار بزرگ نگه‌داشت نگهبان نزدیک آمد و گفت_ با کی کار داری؟. شایان طبق خواسته‌ی سهراب گفت_ برای سهراب ختم گرفته بودیم چرا نیومدی مراسمش. نگهبان گفت_ کدوم سهراب؟. _ سهراب همتی. نگهبان چپ و راست را نگاه کرد و در را باز کرد و گفت_ برو داخل. شایان ماشین را داخل برد، چند تا سوله داخل حیاط بود نمی‌دانست باید چیکار کند؛ آقایی گفت_ از طرف کی اومدی؟. شایان که جواب این سوال را نمی‌دانست گفت_ سهراب همتی. مرد گفت_ اون جونور هنوز زنده است؟. شایان مردد گفت_ براش مراسم گرفتیم شما نیومدین. مرد کمی نگاه کرد و گفت_ خیلی دیر اومدی خیلی وقته منتظریم، پیاده شو برو تو یکم استراحت کن الان بچه‌ها میان کارا رو انجام میدن. شایان نمی‌دانست می‌خواهند چیکار کنند ولی مجبور بود به سهراب اعتماد کند پیاده شد و در سایه ایستاد و نظاره‌گر شد چند تا مرد که هر کدام یک بسته دست‌شان بود آمدند و بسته‌ها را در صندوق ماشین گذاشتند و کمی خرت و پرت روی جعبه‌ها ریختند. همان مردی که با شایان صحبت کرد نزدیک آمد و گفت_ این امانتی و می‌بری چابهار، اونجا بچه‌ها میان و ازت تحویل می‌گیرن. بعد یک برگه به شایان داد و گفت_ شماره تو بنویس به موقعش خودم باهات تماس می‌گیرم. شایان گفت_ آدرس نمیدی که بار رو کجا ببرم؟. مرد گفت_ زنگ میزنم آدرس میدم، فقط سریعتر برو، بار تا دو روز دیگه باید برسه. _ نمیگی بار چیه؟. _ رسیدی اونجا می‌فهمی ، فقط حواست باشه ازت نگیرنش. _ اگه بمبی چیزی باشه چی؟. مرد خندید و گفت_ حالا حالاها لازمت داریم، برو تا دیر نشده. شایان مردد سوار ماشین شد و روشن کرد. دوباره مرد گفت_ یادت باشه داخل جعبه‌ها رو نگاه نکن و گیر پلیس نیفت چون ما چیزی رو گردن نمی‌گیریم. شایان از انبار خارج شد و به سمت چابهار حرکت کرد..... سهراب به آدرسی که دوستش پشت تلفن گفته بود رفت. کوچه خلوت بود در زد ولی کسی جواب نداد خودش را از دیوار بالا کشید و داخل را نگاه کرد وقتی مطمئن شد کسی نیست، داخل حیاط پرید تا از نزدیک خونه را بررسی کند هیچکی نبود حیاط قدیمی، کوچک و باصفایی بود خانه چند تا پله می‌خورد و بهه طبقه بالا می‌رفت، زیرش تخت گذاشته بودند چند قدم آنطرف‌تر چند تا پله بود که پایین می‌رفت و به یک در فلزی می‌رسید که مشخص بود انبار است. صدای چرخاندن کلید در قفل می‌آمد سهراب روی پله‌های انباری قایم شد. رها یک دختر حدودا پانزده ساله که روی ویلچر نشسته بود را داخل آورد و سمت تخت برد و خودش نشست و گفت_ چقد خسته شدم خیلی هوا گرمه. دختر گفت_ این دو روز واقعا گرم شده، خیلی متاسفم که بخاطر من این همه زحمت می‌کشی.
  3. امروز
  4. دیروز
  5. https://s6.uupload.ir/files/80d95ad31fb35955cbf5ed62945f4b56_xe83.jpg https://s6.uupload.ir/files/a8b2ed668e60504d6e18bd19c174e46d_6ayq.jpg https://s6.uupload.ir/files/afc78eb4daf91e17c764204bf47dc74e_zv5n.jpg @آتناملازاده عزیزم انتخاب کن عکسو با همون جلدو طراحی میکنم
  6. این رنگش قشنگتره اسم من و اگه پایین تر بیارین فکر کنم بهتر بشه و اینکه من عاشق رنگ بنفشم ممکنه امتحانش کنین ببینیم چجوری میشه
  7. - دانژه؟ دانژه مادر بیا کمکم این سبزی ها رو پاک کن کمرم برید، خدا... چشم‌هام رو بستم. نفس عمیق کشیدم. داد زد: - دانژه مگه نمی‌شنوی؟ کتابم رو محکم بستم و بلند شدم. - جانم مامان شنیدم، یکم صبر کنی میام. کلافه نشستم. به سبز‌های پلاسیده نگاه کردم و گفتم: - چرا این جورین؟ گِل‌های تربچه رو کند. - تو که خریدم پاک نکردی، پژمرده شدن. توقعه نداری قبراق بمونند؟ زیر لب شروع کرد غر زدن. - همه دختر دارند ما هم داریم. دختر همسایه شهین‌خانم یک سال از تو کوچیک‌تره، ماشاالله و هزار ماشاالله، یعنی میرم اونجا خانم، کد بانو جلوی من چای می‌ذاره و یه خاله خاله می‌کنه بیا و ببین. از تو لپم رو گاز گرفتم هیچی نگم. دختر شهین‌خانم، همسایه دیوار به دیوار ما بود. دخترش خیاطه نمیگم بده؛ اما از این که منو مقایسه کنه بدم میاد. با حرص لبخند زدم و تره رو هم راستای هم گذاشتم‌. - مبارک ننه آقاش. با ته چاقو آروم رو پاهام زد. - اووو چه ترشی کرد! نگفتم ترش کنی، گفتم تا این سر تو گوشی و کتابت رو بذاری کنار دنبال یه حرفه برای خودت باشی. با پشت انگشت شصت گوشه بینیم رو خاروندم. - آها، الان من ارشد زبان و ادبیات فارسی دارم حرفه نیست؟ اون درس نخونده و خیاطه خوبه؟ بی منظور نیش زد. - آخه تو این چی هست؟ بگم دخترم ارشده، خب در آمدی برای خودت و آینده‌ات داری؟ خواستگار هم که نداری بگیم چون شوهر... دستم مشت شد، سرم رو پایین انداختم. وسط حرفش دلخور پریدم. - مامان بس کن، اگه دوست ندارید تو خونه باشم و نون خور اضافه‌ام... محکم تو بازوم زد: - پاشو پاشو؛ نمی‌خوام صد سال با من سبزی پاک کنی، من چی میگم اون چی میگه. بلند نشدم، فقط مثل همیشه سکوت کردم. سکوتی که تو سرم کلی حرف بود؛ یه عالمه فریاد. از حرف‌های مادرم ناراحت نیستم، فقط از خودم ناراحتم. حس می‌کنم، هرچی می‌دوم نمی‌تونم خانواده خودم رو راضی کنم؛ اما من از خودم راضی هستم. از رشته‌ام، خب علاقه‌ام رو دنبال کردم. چکار کنم کار برای ما نیست. اون هم اگه به تور من بخوره یه ترجمه کاری بگیرم که اون هم اصلا در آمد حساب نمی‌شه تا میری کافه پول پوف... دیگه نیست، تازه کم هم میاری.
  8. رنگاش فرق داره گلم هر کدوم خواستی انتخاب کن خواستی چیزی تغیر بدی هم بگو
  9. @zara عزیزم رمانت تکمیل شده؟
  10. من در انتهای امید، ناامیدی را تجربه کردم. شب‌های سردِ پاییزی، شاهد شکستنِ تمامِ من بود. من در میان تمام باورهایم، بی‌باور شدم، پوچی و بی‌رنگی را در رنگین کمانِ آسمان مشاهده کردم. شب‌های پاییزی که می‌توانست شاهدِ قدم‌زدن‌های عاشقانه باشد، شد، قتلگاه احساساتِ عاشقانه و نم‌نم بارانِ ریزِ پاییزی، تمامِ باورِ مرا به عشق و دوست داشتن‌های تقلبی روزگار، مرطوب ساخت. کی و کجای این روزگارِ پررنگ، می‌توان دنیای قشنگِ رنگ‌های پخته‌ی پاییزی را به خاکستری عشقِ سوخته‌ی دلِ بیچاره تعمیم داد؟! اما باز عاشق می‌مانم، باورم این است که میانِ خاکسترهای سوخته و آوار دوباره ققنوس خوشبختی سر درخواهد آورد و من دوباره پاییزِ رنگی را جشن خواهم گرفت؛ شاید در این قالب یا در قالبی دیگر ...
  11. 📚✨ اعلان انتشار رمــــــان تازه در نودهشتیا ✨📚 🎀 عنوان رمان: زعـم و یقیــــــن 🖋 نویسنده: @سایه مولوی از نویسندگان حرفه‌ای انجمن نودهشتیا 🎭 ژانر: عاشــــــقانه، اجتماعــــــی 🌸 خلاصه داستان: دنیا شبیه به بازی گل یا پوچ بود؛ گاهی گل بود و گاهی هم پوچ میشد! زندگی او، اما پر بود از هیچ و پوچ... 📖 برشی از رمان: عینک آفتابی اش را به چشم زد، اما اینکه تمام آدمهای دنیا قرار بود همین راه را بروند کمی دلخوشش میکرد... 🔗 لینک دانــــــلود فایل رمان: https://98ia-shop.ir/downloads/خرید-رمان-زعم-و-یقین-جلد-دوم-از-سایه-مول/
  12. https://share.google/4C6o3PJdhdXOoa75M https://share.google/sZp9ctWXuk82h2z7K https://share.google/HCglbDpnwossEZRPp هر کدوم از نظر شما مناسبتره واسه بنده هم فرقی نداره.متشکرم
  13. 🌸درود خدمت شما نویسنده‌ی عزیز🌸 از اینکه انجمن ما را برای انتشار اثر خود انتخاب کرده‌اید نهایت تشکر را داریم. لطفا قبل از شروع پارت گذاری، ابتدا قوانین تایپ رمان را مطالعه فرمایید. قوانین تایپ اثر در انجمن نودهشتیا برای اثر خود ابتدا درخواست ناظر بدهید تا همراه شما باشد. آموزش درخواست ناظر هنگامی که اثر شما به 30 پارت رسید، در راستای بهبود قلم، می‌توانید درخواست نقد حرفه ای بدهید. درخواست نقد اثر با نوشتن 25 پارت از رمان خود، می توانید درخواست طراحی جلد بدهید. درخواست کاور رمان بعد از انجام نقد توسط منتقدین حرفه‌ای و ویرایش نکاتِ گفته‌شده، می توانید برای انتقال اثر به تالار برتر درخواست نمایید: درخواست انتقال به تالار برتر همچنین پس از اتمام اثر، لطفا در این تاپیک اعلام فرمایید. اعلام پایان با تشکر : کادر مدیریت نودهشتیا
  14. به نام آن که آموزگار واحدِ ماست نام اثر: سکوت در زمزمه‌ها نویسنده: آلن.ایزدقلم «النازسلمانی» | کاربر انجمن نودهشتیا ژانر: عاشقانه مقدمه: بعضی شب‌ها صدا ندارند؛ نه به‌خاطر سکوت، به‌خاطر چیزهایی که گفته نمی‌شوند. آدم‌ها فکر می‌کنند درد همیشه فریاد می‌زند، اما بیشترِ زخم‌ها زمزمه‌اند؛ آهسته، مداوم، سمج. این داستان، قصه‌ی دختری‌ست که یاد گرفته بشنود، تحمل کند، و چیزی نگوید. نه چون حرفی ندارد، بلکه چون هر بار که حرف زده، چیزی را از دست داده است. «سکوت در زمزمه‌ها» روایت انتخاب‌هایی‌ست که ساده به نظر می‌رسند، اما زندگی را از هم می‌شکافند. خلاصه: او همیشه دیگران را نجات داده، اما هیچ‌کس نمی‌دانسته چه بهایی پرداخت می‌کند. تا وقتی که مردی وارد زندگی‌اش شد، مرزهایش برای عشق و انتخاب زیر سؤال رفت. هر تصمیم، هر نزدیک شدن، هر حقیقت پنهان، او را مجبور می‌کند دوباره بایستد و چیزی را فدا کند. در میان احساسات و خطرها، آیا او بالاخره صدای واقعی خود را خواهد شنید، یا باز هم همه چیز را از دست خواهد داد؟
  15. @shirin_s عزیزکم زحمت رصد و فایل رو می‌کشید لطفا
  16. سلام عزیزم عکس اولی لینک داره، عکس دومی هم به نظر من زیاد جالب نمیشه برای جلد. اگه عکس دیگه ای میتونی پیدا کنی، بفرست اگرم نه خودم چندتا عکس برات بفرستم از بینشون انتخاب کنی گلم
  17. #پارت صد و دوازده... لبخند زد و گفت_ نه عزیزم، شما بشین خودت رو خسته نکن. باز هم خجالت کشیدم لیانا آمد و گفت_ کی اومدی؟. + تازه رسیدم. کنارمان نشست و گفت_ ببخشید نتونستم بیام شایان نمی‌ذاره تنها برم بیرون، نمی‌دونم چرا تا زمانی که سهراب بود از اون جرات نمی‌کردم برم، حالا هم شایان. + اشکال نداره، من نباید ازت چنین چیزی و می‌خواستم. می‌دانست خجالت می‌کشم ولی دست بردار نبود با ذوق گفت_ خب داداش کوچولوی من چیکار می‌کنه؟. نگاهم را از او گرفتم که خندید و گفت_ وای مهتا لحظه شماری می‌کنم تا بدنیا بیاد می‌خوام بدونم شبیه تو میشه یا بابام. نه نگاهش کردم نه جواب دادم عزیزخانم گفت_ به هر کدومشون هم که بره، خوشگل میشه. لیانا با ناراحتی گفت_خیلی دلم براش تنگ شده، اگه می‌دونستم انقد زود ترکم می‌کنه باهاش بد رفتاری نمی‌کردم بیشتر باهاش وقت می‌گذروندم. عزیز خانم گفت_ غصه نخور دخترم، دعا کن نی‌نی مهتا به بابات بره بعد می‌تونی بازم ببینیش. تعجب کردم چطور از زنده بودن سهراب خبر نداشتند، مگر شایان به آنها نگفته بود؟ به لیانا گفتم+ با شایان حرف نزدی امروز؟. گفت_ من تا الان خواب بودم چطور؟. پیش خودم فکر کردم باید شایان بگوید نه من. گفتم+ لیانا اگه بفهمی پدرت زنده است چیکار می‌کنی؟. بی فکر گفت_ بغلش می‌کنم و بهش میگم که خیلی دوستش دارم. از عزیزخانم هم پرسیدم گفت_ براش کباب تابه‌ای درست می‌کنم خیلی دوست داشت هر هفته یکی از وعده‌هامون کباب تابه‌ای بود. رعنا خانم هم آمد و گفت_ کی کباب تابه‌ای دوست داشت؟. همه سلام دادیم که گفت_ نگفتین، کی کباب تابه‌ای دوست داشت؟. عزیزخانم گفت_ درمورد سهراب صحبت می‌کردیم بچم خیلی این غذا رو دوست داشت. حال رعنا گرفت و کنارمان نشست ، لیانا گفت_ مامان‌جون تو هم به این سوال جواب بده، اگه الان بابام زنده بود و می‌اومد اینجا، چیکار می‌کردی؟. رعنا با ناراحتی به میز زل زد و گفت_ بغلش می‌کردم بوسش می‌کردم و ازش معذرت خواهی می‌کردم بخاطر کم کاری خودم. عزیزخانم دستش را گرفت و گفت_ تو کم کاری نکردی، تو تمام تلاشت و کردی برای پیدا کردنش، ولی خب قسمت همین بوده دیگه. رعنا لبخند زد و گفت_ بچه چطوره؟. سرم را پایین انداختم گفت_ همین امروز و فردا آماده باش باید بریم سونوگرافی. + چرا؟. _ چند هفته هم گذشته، باید تو چهار و نیم ماه می‌رفتی مهم‌ترین سونو، مالِ الانه که سلامت بچه رو نشون میده. سر تکان دادم و گفتم+ هر موقع شما میگین من آماده‌ام. _ فردا صبح میام دنبالت بریم. لیانا با ذوق گفت_ مامان جون منم می‌تونم بیام می‌خوام داداشم و ببینم. رعنا با لبخند گفت_ آره دکتر از دوستامه اجازه میده بیای داخل. لیانا از خوشی می‌خواست بال دربیاورد هیچکس به این فکر نمی‌کرد که ممکن است من چقد از این اتفاق ناراحت باشم.
  18. #پارت صد و یازده... امیر دوباره گفت_ بهار جان میشه کیک بیاری؟. بهار چشمی گفت و رفت امیر گفت_ بهتر نیست بری خونه؟. _ که کل خانواده‌ام بمیره؟. _ چی؟ من اینو نگفتم. سهراب سرش را بالا برداشت و گفت_ الان خیلیا منتظرن من برم خونه، تا اونجا رو، روی سر خانواده‌ام خراب کنن هرچی دورتر باشم برای همه بهتره. _ کی می‌خواد این کار و بکنه؟. _دشمن. بهار کیک را روی میز گذاشت؛ سهراب با حسرت نگاهش می‌کرد امیر گفت_ بخور، بعدا باهم حساب می‌کنیم. سهراب یک تیکه برداشت و گاز زد و بعد یک گاز گنده زد و بقیه کیک را خورد و گفت_ شایان کارت و اورد بعد باهاتون حساب می‌کنم باید برم، فقط یه خواهش دیگه‌ای ازتون دارم. امیر گفت_ بفرما. سهراب نگاهی به من انداخت و گفت_ مواظب زن داداشت باش. سریع رفت می‌ترسیدم که باز به سراغم بیایند امیر نگاهم کرد و گفت_ منظورش چی بود؟. + نکنه باز وکیلی می‌خواد بیاد سراغم. نگاهش را از من گرفت و گفت_ با کوروش صحبت می‌کنم ببینم چی میگه. به کوروش زنگ زد و خواست به کافه بیاید که خداروشکر او هم در راه بود و چند دقیقه بعدش رسید سلام و احوالپرسی کرد و روبروی امیر نشست و گفت_ کارا خوب پیش میره؟. امیر گفت_ آره همه چی خوبه، فقط امروز این پسره مرخصی گرفته و بهار مجبوره اینجا رو بگردونه. کوروش گفت_ چیکار داشتی زنگ زدی؟. امیر نگاهم کرد و گفت_ درمورد سهراب همتی که مهتا بهت گفته بود، چیزی فهمیدی؟. _ پسره رو پیدا نکردن چون هیچ برگه‌ی فوتی صادر نشده دیگه هیچ ردی یا مدرکی درمورد وکیلی نیست. _ سهراب زنده است همین چند دقیقه پیش اینجا بود. _ اینجا رو چطور پیدا کرده؟. امیر از شر بی تفاوتی شانه‌ای بالا انداخت و گفت_ گفت اتفاقی دیروز ما رو دیده. _ خب چرا اومده بود؟. _ اومده بود با مهتا صحبت کنه. _ خوبه پس انقد مردونگی داره بعد از کثافت کاری که کرده بیاد حرف بزنه. _ آره اومده بود معذرت خواهی کنه بیشرف، فقط امیدوارم انقد مردونگی هم داشته باشه که عقدش کنه بالاخره پای بچه وسطه. حالم رو با حرفاشون بد می‌کردن اصلا براشون مهم نبود که من آنجا هستم یا نه؟ بلند شدم و از کافه خارج شدم بغضم شکست و گریه کردم به لیانا زنگ زد که با صدای خواب آلودش جواب داد گفتم+ لیانا میای پیشم، حالم خوب نیست. گفت_ اتفاقی افتاده؟. + انقد سوال نپرس بیا لطفا. _ راستش من نمی‌تونم بیام شایان رفت و آمد برام ممنوع کرده، تو بیا خب. + بیام؟. _ آره بیا، اتفاقا مامان رعنا هم نگرانته، میگه باید برین سونوگرافی. + چرا؟. _ نمی‌دونم، میگه الان وقتشه که یه سونو بدی باز، حالا بیا خودت باهاش صحبت کن. باشه‌ای گفتم و قطع کردم و تاکسی گرفتم و به خانه‌شان رفتم، عزیزخانم داخل ایوان نشسته بود و عدس پاک می‌کرد سلام دادم با خوشی جواب داد کنارش نشستم و گفتم+ کمک نمی‌خوای عزیزخانم؟.
  1. نمایش فعالیت های بیشتر
×
×
  • اضافه کردن...