تمامی فعالیت ها
این جریان به طور خودکار بروزرسانی می شود
- ساعت گذشته
-
درخواست طراحی جلد دلنوشته فرورجای خاموشی | شاهرخ(م.م.ر) کاربر انجمن نودهشتیا
ماسو پاسخی برای Shahrokh ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی کاور
- 5 پاسخ
-
- 2
-
- امروز
-
درخواست طراحی جلد دلنوشته فرورجای خاموشی | شاهرخ(م.م.ر) کاربر انجمن نودهشتیا
ماسو پاسخی برای Shahrokh ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی کاور
ببخشید اسمتونو کامل بزنم شاهرخ یا بزنم م م ر -
عاشقانه ای جدید و متفاوت رمان محکوم به عشق | غزال گرائیلی کاربر انجمن نودهشتیا
QAZAL پاسخی برای QAZAL ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد پسند کاربران
پارت صد و دهم خندید و گفت: ـ چرا خیلی بزرگتر نشون میدم؟! گفتم: ـ نه اتفاقا برعکس، خیلی کوچیکتر نشون میدی! یهو بهم خیره شد و گفت: ـ نظر لطفته! ـ خب بیشتر بگو، مثلا تو دانشگاه چی خوندی؟! از کی وارد کار... به اینجا که رسیدم یکم مکث کردم که خودش گفت: ـ وارد کار مافیا شدم؟! سرمو تکون دادم که گفت: ـ راستش من اینقدر کارام زیاده که وقت نکردم اصلا دانشگاه برم و اگه میخوای بدونی که دوست داشتم چیکاره بشم، همیشه دلم میخواست نجار باشم. با تعجب نگاش کردم و گفتم: ـ نجار!! گفت: ـ آره، از بچگی جزو سرگرمی های مورد علاقم بود. حتی اگه وقت کنم بعضاً یه چیزایی درست میکنم. با ذوق گفتم: ـ جدی میگی؟! از ذوقم خندید و گفت: ـ آره، مثلا اون قفسه کتاب و چوب تختت و قبلا درست کرده بودم. باورم نمیشد که یه مافیا، دلش میخواست سادهترین کار و انجام بده. اینقدر از صمیم قلبش بابت این موضوع حرف میزد، که دلم براش سوخت از اینکه چیزایی که داره تعریف میکنه...نصفش واقعی نیست و فقط دوست داره که اتفاق بیفته! -
درخواست طراحی جلد دلنوشته فرورجای خاموشی | شاهرخ(م.م.ر) کاربر انجمن نودهشتیا
Shahrokh پاسخی برای Shahrokh ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی کاور
هر کدوم با کیفیت تره. ممنون -
leili271 عضو سایت گردید
-
ماسو شروع به دنبال کردن درخواست طراحی جلد دلنوشته فرورجای خاموشی | شاهرخ(م.م.ر) کاربر انجمن نودهشتیا کرد
-
درخواست طراحی جلد دلنوشته فرورجای خاموشی | شاهرخ(م.م.ر) کاربر انجمن نودهشتیا
ماسو پاسخی برای Shahrokh ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی کاور
با کدوم یکی بزنم؟ -
#پارت هفتم حوله رو دور گردنش انداخت و روی صندلی روبهروی میز رختکن استخر نشست. فضای مطبوع آبی رنگ این محیط همیشه بهش حس رخوت میداد ولی شنای امروز خیلی بیشتر از دفعات قبل به تنش چسبید و خستگی چند شب و روز پستی رو که توی پادگان گذرونده بود، از بدنش کند و انداخت دور. واسه اینکه بتونه از مرخصی آخر هفته استفاده کنه این نگهبانی چند روزه رو با هر سختی که بود، دندون روی جگر گذاشته و تحمل کرده بود. برعکس دوران آموزشیش که همون شهر خودش بود، دوران اصلی سربازیش رو افتاده بود شیراز و باید حدود دو سال دور از خونه و محله میموند. _ حالا آشهای پادگان شیراز خوردن داره یا نه کاکو؟! به نیشخند کج و کولهی مصطفی چشمکی حواله کرد. _ انشالله به زودی قسمتت میشه و خودت هم نوش جون میکنی! مصطفی دستاش رو روی میز بهم قلاب کرد و با همون لبخند جمع و جور شده صورتش رو درهم کشید. _ خدایی داداش این یه مورد رو پایه نیستم. ترجیحم به سرباز فراری بودنه! دستی روی سری که مقداری از موهاش دراومده بود کشید و خندید. _ اول و آخر باید این راه رو بری، شنیدی که آش کشک خالته! مصطفی با همون ژست سری به چپ و راست تکون داد. _ جات توی استخر خیلی خالیه، حداقل بمونم تا تو خدمتت تموم شه و برگردی. علی ابرو بالا انداخت. _ یعنی الان به خاطر نبود من و ترست از غرق شدن بچههای مردمه که تن به لباس مقدس نمیدی؟! هرهر خندید و به پشتی صندلیش تکیه داد. _ من که عمرا توی غریق نجاتی به پای اوستا علی برسم. بیربط به بحثشون سوالش رو پرسید. _شنیدم محمود سربازیش رو خریده، نه؟! مصطفی از جا بلند شد و در دفتر سالن رو بست که سروصدای نظافتچی که توی تایم آخر و خلوتی استخر در حال شستشو بود، به داخل کم بشه. همزمان با این کار صدای آب و بوی کلر هم قطع شد. به سمت علی رفت و دستش رو روی شونهش گذاشت. _ خریده و علاف میچرخه. باباش پیش بابام مینالید که محمود گفته بخر واسم که کاسبی راه بندازم بعدش بهت برمیگردونم، منم به بابام گفتم زهی خیال باطل! مصطفی همونطور که به نیشخند منظورداری که کنار لب علی شکل گرفته بود، نگاه میکرد، صندلی پلاستیکی دیگهای رو روبهروش گذاشت و نشست. مطمئن رو به چشای مشتاق علی ادامه داد. _ عرضه کاسبی رو نداره که! دو روز سر یه کاره، فرداش کار دیگه. علی دست به سینه شد و با یاداوری موضوع اصلی که حین شنا هم مدام به مغزش ناخنک میزد، بحث جدید رو کرد. _ حال آقای اشرفی چطوره؟! هنوز بیمارستانه؟! صورت مصطفی توی یه لحظه جمع شد، پوفی ناراحت کشید و نگاهش افتاد زمین. - آره بنده خدا! از من نشنیده بگیر، دکترا جوابش کردن. دستش رو دور لبش کشید که جلوی غم پیشرونده رو بگیره. _ ماه قبل که اومدم مرخصی و رفتم ملاقاتش توی خونهش حالش زیاد بد نبود. مصطفی هم پلک زد و با حسرت نفسش رو خالی کرد. _ داداش سرطان داره، یه روز میبینی خوبه، فرداش افتاده ولی ایندفعه بدجوری پیشرفت کرده از پا انداختش. چشماش رو بست و آه کوتاهی کشید. یکی از بهترین آدمایی که توی عمرش باهاش معاشرت داشت، آقای ناظم مدرسه بود که متاسفانه سرطان ریه سلامتی و شادابی همیشگیش رو از دستش ربوده بود. حالا با این خبر، تمام حال خوبِ بعد از شنا و بوی آشنای استخر محله، یههو به باد فنا رفته بود. به این فکر کرد که فردا حتما واسه ملاقاتش یه سر به بیمارستان بزنه.
-
#پارت هفتم حوله رو دور گردنش انداخت و روی صندلی روبهروی میز رختکن استخر نشست. فضای مطبوع آبی رنگ این محیط همیشه بهش حس رخوت میداد ولی شنای امروز خیلی بیشتر از دفعات قبل به تنش چسبید و خستگی چند شب و روز پستی رو که توی پادگان گذرونده بود، از بدنش کند و انداخت دور. واسه اینکه بتونه از مرخصی آخر هفته استفاده کنه این نگهبانی چند روزه رو با هر سختی که بود، دندون روی جگر گذاشته و تحمل کرده بود. برعکس دوران آموزشیش که همون شهر خودش بود، دوران اصلی سربازیش رو افتاده بود شیراز و باید حدود دو سال دور از خونه و محله میموند. _ حالا آشهای پادگان شیراز خوردن داره یا نه کاکو؟! به نیشخند کج و کولهی مصطفی چشمکی حواله کرد. _ انشالله به زودی قسمتت میشه و خودت هم نوش جون میکنی! مصطفی دستاش رو روی میز بهم قلاب کرد و با همون لبخند جمع و جور شده صورتش رو درهم کشید. _ خدایی داداش این یه مورد رو پایه نیستم. ترجیحم به سرباز فراری بودنه! دستی روی سری که مقداری از موهاش دراومده بود کشید و خندید. _ اول و آخر باید این راه رو بری، شنیدی که آش کشک خالته! مصطفی با همون ژست سری به چپ و راست تکون داد. _ جات توی استخر خیلی خالیه، حداقل بمونم تا تو خدمتت تموم شه و برگردی. علی ابرو بالا انداخت. _ یعنی الان به خاطر نبود من و ترست از غرق شدن بچههای مردمه که تن به لباس مقدس نمیدی؟! هرهر خندید و به پشتی صندلیش تکیه داد. _ من که عمرا توی غریق نجاتی به پای اوستا علی برسم. بیربط به بحثشون سوالش رو پرسید. _شنیدم محمود سربازیش رو خریده، نه؟! مصطفی از جا بلند شد و در دفتر سالن رو بست که سروصدای نظافتچی که توی تایم آخر و خلوتی استخر در حال شستشو بود، به داخل کم بشه. همزمان با این کار صدای آب و بوی کلر هم قطع شد. به سمت علی رفت و دستش رو روی شونهش گذاشت. _ خریده و علاف میچرخه. باباش پیش بابام مینالید که محمود گفته بخر واسم که کاسبی راه بندازم بعدش بهت برمیگردونم، منم به بابام گفتم زهی خیال باطل! مصطفی همونطور که به نیشخند منظورداری که کنار لب علی شکل گرفته بود، نگاه میکرد، صندلی پلاستیکی دیگهای رو روبهروش گذاشت و نشست. مطمئن رو به چشای مشتاق علی ادامه داد. _ عرضه کاسبی رو نداره که! دو روز سر یه کاره، فرداش کار دیگه. علی دست به سینه شد و با یاداوری موضوع اصلی که حین شنا هم مدام به مغزش ناخنک میزد، بحث جدید رو کرد. _ حال آقای اشرفی چطوره؟! هنوز بیمارستانه؟! صورت مصطفی توی یه لحظه جمع شد، پوفی ناراحت کشید و نگاهش افتاد زمین. - آره بنده خدا! از من نشنیده بگیر، دکترا جوابش کردن. دستش رو دور لبش کشید که جلوی غم پیشرونده رو بگیره. _ ماه قبل که اومدم مرخصی و رفتم ملاقاتش توی خونهش حالش زیاد بد نبود. مصطفی هم پلک زد و با حسرت نفسش رو خالی کرد. _ داداش سرطان داره، یه روز میبینی خوبه، فرداش افتاده ولی ایندفعه بدجوری پیشرفت کرده از پا انداختش. چشماش رو بست و آه کوتاهی کشید. یکی از بهترین آدمایی که توی عمرش باهاش معاشرت داشت، آقای ناظم مدرسه بود که متاسفانه سرطان ریه سلامتی و شادابی همیشگیش رو از دستش ربوده بود. حالا با این خبر، تمام حال خوبِ بعد از شنا و بوی آشنای استخر محله، یههو به باد فنا رفته بود. به این فکر کرد که فردا حتما واسه ملاقاتش یه سر به بیمارستان بزنه.
-
درخواست طراحی جلد دلنوشته فرورجای خاموشی | شاهرخ(م.م.ر) کاربر انجمن نودهشتیا
سایان پاسخی برای Shahrokh ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی کاور
سلام @ماسو گلم زحمتشو بکشید- 5 پاسخ
-
- 2
-
-
رمان محرمِ قلبم | مهدیه طاهری کاربر انجمن نودهشتیا
Mahdieh Taheri پاسخی برای Mahdieh Taheri ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد پسند کاربران
#پارت صد و سی و سه... نگاهش کردم جواب این سوال چی بود؟ من واقعا مهتا رو میخواستم یا نه؟ گفتم+ میخوامش عزیزخانم، میخوامش. بستنی تموم شد ظرف را روی میز گذاشتم کیانا گفت_ بهبه. بهش خندیدم و گفتم+ بازم میخوای؟. دوباره گفت_ بهبه. خواستم بلند شم که عزیزخانم گفت_ بشین من میارم. بلند شد و همهی بستنی را آورد ازش برداشتم و باز به کیانا دادم با لذت میخورد و بهبه میکرد. لیانا، آیناز و عماد را آرام کرده بود به آشپزخانه آورد و روی صندلی نشاند و گفت_ وای اینا خیلی شیطونن همش کار خطرناک میکنن. تو ظرف بستنی ریخت و جلویشان گذاشت، بچهها با بهبه و چهچه میخوردند. شایان یالله گفت و وارد شد کیانا را بغل کردم تا شایان هم جا شود نشست و گفت_ اولین روزِ بچه داری چطوره؟. + تا اینجا که بد نبود. _ مهتا چطور بود؟. + باید صبر کنیم تا بهوش بیاد بعد ببینیم چی میشه. لیانا گفت_ طفلکی خیلی دلم براش سوخت اون خیلی گناه داشت، ببینم اصلا چیشد که یهو گذاشت و رفت؟. + خواهرش انگار حرف بدی زد که ناراحت شد، خیلی عصبانیه، ندیدی چقد بهم تیکه انداخت! فقط بخاطر مامانم حرفی نزدم. شایان گفت_حق داره خب، خواهرش و فرستاده بود اینجا درس بخونه بعد داداش ما زد ته کار و درآورد. لیانا گفت_ اصلا باورم نمیشه که الان یه خواهر و برادر دارم. با تعجب گفتم+ برادر؟. _ آره بچهی مهتا پسره، البته اگه زنده باشه. + زنده است، فقط امیدوارم بهوش بیاد واگرنه من خودم و هرگز نمیبخشم، همش تقصير من بود که اینطور شد. عزیز_ خودت و ناراحت نکن پسرم، ایشالا که بهوش میاد. من هم امیدوار بودم که حالش خوب شود ... در حیاط قدم میزدم حس میکردم تو خانه هوایی برای نفس کشیدن نیست. شوهر خواهرِ مهتا تو دیدم که به سمت خانه میرفت گفتم+ اومدی دنبال بچهها؟. متوجه حضورم شد نزدیک آمد و گفت_ آره،ذببخشید که بهتون زحمت دادیم. + نبابا زحمتی نیست، بچهها الان خوابیدن، امروز انقد شیطونی کردن که از خستگی خوابشون برد. _ مادرشون یکم نگرانه؟. + بخاطر حضور منه؟. _ باید بهش حق بدی، آنا رو خواهرش خیلی حساسه، حتی وقتی دیدش هم نخواست قبول کنه که خواهرش چی کار کرده. + من واقعا متاسفم، ولی بدونین من هنوز بی معرفت نشدم که دختری که سرش بلا آوردم و ولش کنم، تا ابدم درخدمتم. _ تقصير من هم بود میدیدم مهتا دوست داره بیاد حمایتش کردم من اون و مثل خواهر خودم دوست داشتم، بعد از مرگ مادر و پدرش افسردگی گرفته بود با خودم گفتم بیاد اینجا درس بخونه، دوست پیدا کنه حالش خوب میشه آنا راضی نبود ولی با مهتا انقد گفتیم و گفتیم تا قبول کرد، الان که فکر میکنم آنا از هردومون بیشتر میفهمید. + اون دختر خوبی بود مقصر منم که آلودهاش کردم، آآآ بفرمایید داخل، متاسفم اصلا حواسم نبود که باید دعوتتون کنم. با هم به خانه رفتیم، در اتاق لیانا رو باز کردم هر چهار نفرشان خواب بودند از کاوه اجازه گرفتم و وارد اتاق شدم و در را بستم به سمت لیانا رفتم و آرام صدایش زدم بیدار شد گفتم+ بابای این بچهها اومده میخواد ببینمتشون. خودش را جمع وجور کرد و شالش را سرش کرد در را باز کردم و گفتم+ بفرمایید داخل. کاوه گفت_ ببخشید مزاحم شدم. + خواهش میکنم. داخل آمد و با دیدن بچهها که آرام خوابیده بودن لبخند زد و گفت_ ببخشید خانم، اسباب زحمت شدیم. لیانا گفت_ نه زحمتی نبود. گفتم+ خب حالا که خیالتون راحت شد که بچهها خوبن، بریم پایین، شما باید استراحت کنین. پایین رفتیم و عزیزخانم برایمان شربت آورد گفتم+ مهتا خانم حالش چطور بود؟. کاوه گفت_ تغییری نکرده هنوز بیهوشه. لیانا هم آمد گفتم+ بچهها رو چرا تنها گذاشتی؟. -
داستان نفسگیر از زهرا کاربر انجمن نودهشتیا منتشر شد!
هانیه پروین پاسخی ارسال کرد برای یک موضوع در معرفی آثار منتشر شده در سایت اصلی
🌙📜 اطلاعیه کهکشانی نودهشتیا 📜🌙 💥 انفجار قلم تازه! 📖 داستان نوبرانه: «نفسگیر» منتشر شد! ─── ✦ ─── 🖊 نویسنده: @عسل از داستاننویسان انجمن 🎭 ژانر: عاشقانه، تراژدی 📜 صفحات: ۳۶ ─── ✦ ─── 🍂 خلاصهای کوتاه، اما پر از احساس: « داستان درباره زنی است که در مسیر پیچیدهای از وابستگی، انتظار و سایههای گذشته قرار میگیرد...» 🌌 گوشهای از جهان داستان: – اینارو بپوش… اون همیشه همینارو میپوشید. نیلوفر حس کرد مثل عروسکی بیجان است. هر تار نخ آن لباسها روی پوستش مثل خار مینشست... 🔗 دروازهی ورود به ماجرا: (لینک) https://98ia-shop.ir/2025/12/28/دانلود-داستان-نفس-گیر-از-زهرا-کاربر-ا/ ─── ✦ ─── -
درخواست طراحی جلد دلنوشته فرورجای خاموشی | شاهرخ(م.م.ر) کاربر انجمن نودهشتیا
Shahrokh پاسخی ارسال کرد برای یک موضوع در درخواست طراحی کاور
درود برای دلنوشته درخواست طراحی جلد دارم. https://share.google/X3N12cP8zx7Uww6Mn https://share.google/7uhufrsmzGfkolSS8 -
دیدار با تو، شگفتانگیزترین تناقضات جامعهی بشریت را در من پدید آورد. چگونه است که با نخستین تماس دیداری، همزمان در دریایی از سکون و آرمیدگی غرق میشوم و در همان حال، شتابی تند و بیمهار در پی و رگهای وجودم به راه میافتد؟! خون در تنم به جوش میآید و به زهرابهای از هیجان بدل میشود که همهٔ اجزای کالبد را تسخیر میکند. در مرز دوگانگی میان این دو دنیای متناقض، به سردرگمی و تعلیق افتادهام؛ نه میتوانم به آرامش دست یابم و نه میتوانم از این خروش بیپایان رهایی یابم. اما در همین لحظه، از درون توهم و تباهی که مرا در خود اسیر کرده، به ناگاه رهامیشوم و در طوفانی تازه از شور و شعف و التهاب میپیوندم؛ گویی هرچیز به شکلی دیگر متولد میشود.
-
آن زمان که عشق مرا از خود رهانید، چشمانم به گسترهی کمال گشوده شد؛ دیدم هر ذره، پیوندی است با منبعِ نامتناهیِ هستی. اشتیاقِ عاشقانه، پلهای است به درکِ کمال، و هر نور و هر شکوه خلقت، نشانی از وحدتِ ازلی است. ابدیتِ گردان چرخهای است از تجربه و بازتاب، و روح در جستجوی تعادلِ مطلق است، جایی که تضادها در سایهی وحدت حل میشوند. کمال، نه مقصدی دور، که جریان مداومِ کشف و بازگشتِ هستی است؛ و تنها با فهمِ عقلانی و سکوتِ درونی، عاشق و معشوق، وجود و کمال، بیانتها یکی میشوند.
-
Mahdieh Taheri شروع به دنبال کردن Paradise کرد
-
رمان محرمِ قلبم | مهدیه طاهری کاربر انجمن نودهشتیا
Mahdieh Taheri پاسخی برای Mahdieh Taheri ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد پسند کاربران
#پارت صد و سی و دو... بعد نیشخندی زد و گفت_ زنت کجاست پس؟ تو زن و بچه داری و باز چشمت دنبال خواهر من بوده؟ . سهراب گفت_ این و گفتم که بدونی راجع به من اشتباه فکر میکنی. بعد رو به مادرش گفت_ تحمل اینجا و این حرفا رو ندارم میرم خونه، هر اتفاقی افتاد بهم زنگ بزنین. سریع از بیمار خارج شد.. ... ... سهراب.. وارد خانه شدم و با دوتا بچهی شیطون روبرو شدم که از این مبل روی آن مبل میپریدند یا رو میز میرفتن و با گلدونها ور میرفتن لیانا را حسابی کلافه کرده بودن. نگاهم به کیانا افتاد که آرام روی زمین نشسته بود و با عروسکش بازی میکرد کنارش نشستم و نوازشش کردم و گفت_ نمیخوای با بچهها بازی کنی؟. کیانا فقط نگاه میکرد هیچی نمیگفت دوباره گفتم_ دخترِ من گشنهاش نیست؟. باز هم هیچ نگفت، دستش را گرفتم و بلندش کردم بعد به آشپزخانه بردمش و روی صندلی نشاندمش عزیزخانم گفت_ آقا این بچهها کی هستن؟. از فریزر بستنی را درآوردم و به عزیزخانم دادم که در ظرف بگذارد. گفتم+ آیناز و عماد خواهرزادههای مهتان. عزیزخانم همینطور که مشغول کارش بود گفت_ اونا رو دیروز دیدم. بعد به کیانا اشاره کرد و گفت_ این کیه؟. ظرف را روی میز گذاشت ازش برداشتم و سمت دهان کیانا بردم و گفتم+ این دختر منه. عزیزخانم نشست و گفت_ دخترت؟. با نگرانی به کیانا نگاه کرد و گفت_ سهراب جان نکنه این هم سر شرط بندی... نگاهش کردم و باز مشغول بستنی دادن به کیانا شدم و گفتم+ من دیگه خطا نمیکنم، این همون بچه است که میخواستم حضانتش رو بگیرم اسمش کیاناست، خودم انتخابش کردم، قشنگه؟. لبخند زد و گفت_خیلی قشنگه، تو خوش سلیقهای لیانا و کیانا، ولی تو مطمئنی که میخوای نگهش داری تو الان لیانا رو داری و بچهی مهتا. نفس عمیق کشید و گفت_ لیانا انقد درگیر بچههاست که من نتونستم باهاش حرف بزنم، چیشد عقد کردین؟. سرم را به نشانهی نه تکان دادم که گفت_ چرا؟. + نشد. _ اتفاقی افتاده؟ آخه چرا نشد؟ شما برای همین رفتین، ببینم اصلا مادرت کو؟. + بیمارستان. _ چرا؟ اتفاقی افتاده؟. + نمیدونم خواهرش به مهتا چی گفت که ناراحت شد و از محضر رفت بیرون، هنوز وسط خیابون نرسیده بود که ماشین زد بهش و بردنش بیمارستان. عزیزخانم هینی کشید و گفت_ الان... الان حالش چطوره؟. + تا زمانی که من اونجا بودم بیهوش بود دکتر میگفت خودش و بچه خوبن، ولی باید بهوش بیاد تا ببینن چی میشه. _ سهراب، اون واقعا بچهی توِ؟. جوابی نداشتم که بدهم دوباره گفت_ مهتا میگفت من پیش خدا رو سفیدم، چون اون محرمم بود راست میگه؟. + آره ، رو سفیده. _ خوشحالم که تربیت شدهی آقا فرهاد آدم خوبیه، ولی باید قبول کنی که اشتباه کردی. + اگه قبول نکرده بودم که نمیرفتم محضر برای عقد. _ سهراب، تو بخاطر بچه قبول کردی که عقدش کنی؟. + نمیخواستمش، اون دختر خوبی و خوشگلی بود ولی نمیخواستمش، فقط میخواستم نجاتش بدم محرم خودم کردمش، وقتی نجابتش و دیدم ازش ولی وقتی تو اتاق دیدم خوابیده نتونستم جلوی قلبم و بگیرم مهرش به دلم نشست خیلی خودم و کنترل کردم نزدیکش نشم، ولی نتونستم گفتم حالا که محرم تن و قلبمه، یه بغل که به جایی برنمیخوره ولی یه بغل تبدیل شد به اتفاقی که نباید میافتاد، هنوزم طعمش زیر دندونمه، اون انقد شیرین بود که تونست منو مشتاق خودش کنه، عزیزخانم میترسم نباشه. _ بد به دلت راه نده ایشالا خوب میشه دوباره میری محضر و عقدش میکنی بعد همه با هم زندگی میکنیم، فقط سهراب تو واقعا میخوایش یا بخاطر عذاب وجدان این کار و میکنی؟. -
رمان محرمِ قلبم | مهدیه طاهری کاربر انجمن نودهشتیا
Mahdieh Taheri پاسخی برای Mahdieh Taheri ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد پسند کاربران
#پارت صد و سی و یک... *بخش یازدهم* شایان و ماهان به محضر برگشتند لیانا زیر پنجره درحالی که پاهایش را در بغلش جمع کرده بود نشسته بود شایان نزدیک رفت و گفت_ لیانا خوبی؟. لیانا گفت_ چیشد؟ اون زنده است؟. _ آره زنده است بردنش بیمارستان، اون حالش خوب میشه نترس، بلند شو باید بچهها رو ببریم خونه. لیانا به سه تا بچهی کوچولو نگاه کرد که میخواستند سفرهی عقد را بهم بریزند ولی محضر دار اجازه نمیداد لیانا بلند شد و گفت_ این دوتا رو چیکار کنیم؟. _ میبریم دیگه. لیانا پیش بچهها رفت و گفت_ بیاین بریم بچهها. عماد گفت_ مامانم کو؟. لیانا گفت_ خالهات حالش بد شد مامانت بردش دکتر. آیناز گفت_ میریم پیشش. _ نه قربونت برم مامانت گفت شما رو با خودم ببرم تا بیاد دنبالتون. عماد گفت_ نمیام، مامانم گفته با غریبهها جایی نرم. _ خب مامانت درست گفته ولی منکه غریبه نیستم دیدی ما یک ساعت با مامانت بودیم دیروز هم شما اومدین خونه ما، پس ما باهم دوستیم، اگه با من بیاین بهتون بستنی میدم. عماد و آیناز با لیانا راهی شدن ولی کیانا نه. شایان بغلش کرد لیانا دست آیناز و ماهان دست عماد و گرفت و شش نفر با هم به خونه رفتند... سهراب و فرامرز با وجود ترافیک ولی خودشون را زود رساندن و وارد بیمارستان شدند. به رعنا زنگ زدند و پیششان رفتند، منتظر بودن تا دکتر عکسهای رادیولوژی و سونوگرافی را بررسی کند دکتر گفت_ بچه هنوز زنده است، اندامهای داخلی سالم هستن و هیچ پارگی نداره فقط ساق پای راست و بازوی راستش شکسته که باید گچ بگیرین باید خون تزریق بشه، خیلی کار خوبی کردین که جلوی خونریزی و گرفتین فقط باید صبر کنیم تا بهوش بیاد. فرامرز عکسها را گرفت و دوباره بررسی کرد سیدی سونوگرافی و امارای را چندین و چند بار با دستگاهی که آنجا بود نگاه کرد وقتی خیالش راحت شده مشکلی نیست دستگاه را خاموش کرد و پیش بقيه رفت، آنا حالش بد بود و فقط گریه میکرد و رعنا سعی داشت آرامش کند ولی فایده نداشت. مدتی که گذشت آنا انگار به خودش اومد و گفت_ کاوه بچههام کو؟. کاوه که تازه متوجه نبود بچهها شد گفت_ من انقد ترسیدم و عجله کردم که کلا بچهها رو فراموش کردم تو محضر خونه موندن. آنا هینی کشید و گفت_ بچههام تنها موندن؟ کاوه برو دنبالشون. سهراب حرفش را قطع کردم و گفت_ نه نگران نباشید بچهها رو شایان و لیانا بردن خونه، جاشون امنه. آنا عصبانی بلند شد و نزدیک سهراب رفت و سیلی مهمانش کرد و گفت_ همش تقصير توِ، اگه خواهرم و با وجودت، نجس نمیکردی الان کارمون به اینجا نمیکشید، بچههای من اگه تو خیابون بمونن، جاشون امن تر از خونه ی توِ. کاوه گفت_ بس کن آنا درسته اشتباه کرد ولی ناخواسته بود، آقا سهراب لطف کردن که بچههامون و بردن خونه تا اتفاقی براشون نیفته. آنا با نیشخند گفت_ آره لطف کرده اول خواهرم و فرستاد بیمارستان، حالا نوبت بچههامه؟. سهراب تا میخواست حرف بزند رعنا با چشم و ابروهاش علامت میداد که ساکت شود، سهراب به احترام مادرش هیچ نمیگفت آنا گفت_کاوه لطفا برو بچهها رو بیار دلم شور میزنه . رعنا گفت_ آنا جان بیمارستان که اجازه نمیده بچه بیاری، خودت هم که مطمئنا از خواهرت دل نمیکنی شوهرت گناه داره چجوری از پس دو تا بچه بربیاد بذار پیش لیانا بمونن من مطمئنم ازشون خوب مواظبت میکنه تازه عزیزخانم هم هست مواظبشونه. آنا گفت_ توروخدا نذارین این مردک نامرد بره خونه، آینازم فقط پنج سالشه. سهراب گفت_ شما راجع به من چی فکر کردی خانم؟ من تو عمرم همچین غلطی و نکردم یک بار پام و کج گذاشتم و پنج ماه تاوانش و هم پس دادم شما حق نداریم اینطور به من بی احترامی کنین، من اگه هرچی هم حیوون باشم با دختر بچهی پنج ساله کاری ندارم چون خودم دوتا دختر دارم. آنا با تعجب گفت_ تو بچه داری؟ دوتا؟. -
و چون جان در فروغِ حضورِ بینقاب افروخته شد، حجابِ «من» چون مهی نحیف در آفتابِ یکتایی ناپدید گشت. آنجا فهمیدم جدایی وهمی بیش نبود، و آنکه میجُست، خود جُستهشده بود. نسیمِ سرمدی وزید و پردهای از چشمِ جان برگرفت؛ دیدم هر ذره به زبانی پنهان، «هو» را در تپشِ خویش میخواند. روح، سبکبال و بیقید، چون پرکاهی سپید، به ژرفای بیکرانِ نور کشیده شد. در آن مکاشفه یقین کردم: عشق تنها راه نیست؛ خود مقصد است، خود سالک و ساقی پنهانی. و سرانجام دانستم رهایی، در تسلیم به همان نوری است که از نخستین دم، بیوقفه مرا میخواند.
-
یارا عضو سایت گردید
-
test عضو سایت گردید
-
رمان محرمِ قلبم | مهدیه طاهری کاربر انجمن نودهشتیا
Mahdieh Taheri پاسخی برای Mahdieh Taheri ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد پسند کاربران
#پارت صد و سی... سهراب از خجالت سرش را پایین انداخت و آنا با طعنه گفت_ خوبه، بعد از پنج ماه میخواد گندش رو جمع کنه، واقعا شما خجالت نمیکشی آقا سهراب؟. سهراب گفت_ متاسفم نمیخواستم اینطوری بشه ولی اتفاقیه که افتاده. آنا آرام گفت_ عجب رویی داره. سهراب خطاب به آنا گفت_ میشه من با خواهرتون چند دقیقه صحبت کنم میخوام چیز مهمی و بگم. آنا دوباره طعنهآمیز گفت_ جای صحبت قبلیتون هنوز خوب نشده. آرام گفتم+ آنا خواهش میکنم بیشتر از این آبروم و نبر. با عصبانیت نگاهم کرد نیشخندی زد و گفت_ من آبروتو میبرم؟ خوبه والا، انگار شکمِ من شش ماهه زده بالا. اعصابم از دستش خورد بود بلند شدم و بیرون رفتم. آنا و رعنا صدام میزدن ولی اهمیت ندادم طبقه پایین رفتم و از ساختمان خارج شدم و اجازه دادم اشکهایم جاری شوند. نمیدانستم کجا بروم، خانه؟ حالم از آنجا بهم میخورد. پیش بهار؟ که سرم غر بزند و منت بگذارد. من هیچ جا را نداشتم یک آن به خودم آمدم و دیدم وسط خیابان ایستادم و یک ماشین به سمتم میآمد، نمیتوانستم فرار کنم به زمین میخ شده بودم فقط چند ثانیه طول کشید تا پرت شوم بالا و چند متر آن طرفتر زمین بخورم همه چیز دور سرم میچرخید همهی تنم بی حس شده بود فقط گوشهایم میشنید چند نفر مدام صدام میزدن ولی نمیدیدم حتی نمیشناختم. ... راوی... مهتا از اتاق خارج شد لیانا از پشت پنجره نگاه میکرد آنا، رعنا و سهراب به دنبالش رفتند تا طبقهی پایین رسیدند مهتا را دیدند که به وسط خیابان میرود قبل از اینکه بتوانند حتی صدایش کنن به ماشین برخورد کرد و افتاد سه تایی سمتش دویدند، لیانا که از بالا نظارهگر بود جیغ کشید و روی دو پا نشست و سرش را بین دستانش گرفت ماهان، شایان، کاوه و عاقد سمت پنجره رفتند و با دیدن صحنهی تصادف بیرون رفتند، فقط لیانا و سه تا بچه ماندن... آنا مدام تو صورت مهتا میزد و صدایش میزد ولی بیفایده بود بقيه صدایش میزدند و میخواستند بیدار بماند ولی پلکهایش خیلی سنگینتر از این حرفها بود شایان روی صورتش آب پاشید با زحمت پلکهایش را باز کرد دست آنا که کنارش بود را گرفت و با زحمت و صدایی که از ته چاه درمیآومد گفت_ به کسی.. نگو که من... که من.. چی.. چیکار کردم، بذار....آبروت پیش بقی.. بقیه نره. آنا با ناراحتی داد زد_ خفه شو عوضی، تو حق نداری منو اینجا تنها بذاری،مهتا توروخدا نخواب الان آمبولانس میاد، ببخشید که دیروز زدم تو گوشت، مهتا تو رو خدا نخواب بامن حرف بزن. باز پلکهایش سنگین شد، آنا همینطور که از زور گریه هق میزد یقهی مهتا را هم گرفته بود و تکانش میداد و گاهی هم به صورتش میزد. مهتا پلکهایش میلرزید ولی نمیتوانست باز کند. رعنا و فرامرز سعی داشتن جلوی خون ریزی سر و دستش را بگیرند رعنا گفت_ سهراب دوباره زنگ بزن آمبولانس ، ببین کجاست؟. سهراب زنگ زد و بهش گفتن آمبولانس در ترافیک مانده. فرامرز گفت_ باید خودمون ببریمش واگرنه دوام نمیاره. رعنا گفت_ باشه باشه. کاوه ماشینش را آورد و در را باز کرد و گفت_ کمک کنین تا بذاریمش تو ماشین. آنا و رعنا بلندش کردند و در ماشين گذاشتن رعنا کنارش نشست، سرش را روی پایش گذاشت و سعی داشت بیدارش کند مهتا هوشیاری پایینی داشت کاوه با سرعت میرفت و آنا فقط گریه میکرد ... سهراب به شایان گفت_ منم میریم دنبالشون، شما بچهها رو ببرین خونه، لطفا مواظبشون باشین. شایان گفت_ بچه های این دختر بیادبه هم اینجاست، اونا رو هم ببریم. سهراب سر تا پایش را نگاه کرد و گفت_ تو عقل داری؟ مگه ندیدی مامان و باباش رفتن، میخوای همینجا بمونن؟. شایان که متوجه اشتباهش شد معذرت خواهی کرد و گفت_ برو اگه کاری بود بگو من درخدمتم. سهراب سوار ماشین شد و قبل از حرکت کنه فرامرز هم سوار شد و با هم به بیمارستان رفتند..... -
سلام؛ عزیزم ✍🏻✨
چون هر دو رمانم رو نقد کردی و واقعاً خوشحالم کردی، گفتم من هم رمانت رو نقد کنم؛ البته اگر قابل بدونی ❤️🌹
رمان رو تا پارت یازده کامل خوندم و فضای کلی، مسیر شخصیت فروغ و ایدهی اصلی کار برام قابل درک و قابل ارتباط بود. بهنظرم داستان پایهی خوبی داره، اما در وضعیت فعلی چند ایراد مشخص هست که باعث میشه بعضی بخشها اون اثرگذاریای که میتونن داشته باشن رو از دست بدن:
1️⃣ تکرار حالت ذهنی فروغ
فروغ توی بخشهای مختلف مدام توی یک چرخهی فکری مشابه میچرخه (خاطره، تحلیل، حس پوچی یا فشار). مسئله وجود این حسها نیست، بلکه اینه که واکنش ذهنیاش نسبت به موقعیتهای مختلف تفاوت زیادی نمیکنه و بعضی قسمتها بیشتر تکرار همون حالته.
2️⃣ توضیح زیاد بهجای تجربهی صحنه
تو صحنههای مهم، مخصوصاً تنهاییها و بخشهای مربوط به بازی، تحلیل ذهنی خیلی زود و مفصل میاد وسط و خود موقعیت فرصت اثرگذاری کامل پیدا نمیکنه. این باعث میشه تنش بعضی صحنهها زود خالی بشه.
3️⃣ یکنواختی لحن احساسی
لحن روایت تا اینجای کار تقریباً توی همهی موقعیتها یه وزن احساسی داره؛ چه لحظههای معمولی، چه بحرانها. این یکنواختی باعث میشه بعضی صحنههای مهم اون ضربهای که انتظار میره رو نزنن.
4️⃣ توضیح اضافه برای نمادها
نمادها (مثل پرتقال کال، آینهها، شمعها و بازی) ذاتاً گویا هستن، اما بعضی جاها بیش از حد توضیح داده یا تکرار میشن و این فرصت کشف رو از خواننده میگیره.
5️⃣ دیالوگهایی که زود قطع میشن
چند تا دیالوگ، مخصوصاً با مادر، سریع به ذهن فروغ برمیگرده و نیمهکاره میمونه. وقتی این الگو تکرار میشه، تأثیر گفتوگوها کمتر میشه.
6️⃣ ریتم کلی روایت تا این پارتها
در بعضی بخشها، مخصوصاً قبل از اتفاقهای مهم، تکرار ذهنی بیشتر از نیاز شده و ریتم رو کند کرده. با جمعوجورتر شدن این بخشها، ضرباهنگ داستان میتونه طبیعیتر بشه، بدون اینکه مسیر یا معنا تغییر کنه.
7️⃣ بخشهایی که خوب دراومدن
مسیر شخصیت فروغ، فضای نمادین داستان، هستهی مفهومی انتخاب و احساس، و کلیت فضا تا اینجا خوب نشسته. ایرادها بیشتر به حجم و شیوهی بیان برمیگرده، نه به خود خط داستانی.
عالی بودی ❤️
-
سلام قشنگم، خیلی ممنون از وقتی که گذاشتی و رمان رو خوندی

قطعاً خوندن و نقد شدن برای من ارزشمنده ولی دوست دارم چند تا نکته رو واست شفاف کنم، نه برای رد نقدت، بلکه برای توضیح انتخابام.اول درباره تکرار حالت ذهنی فروغ:
این تکرار رو اگاهانه نوشتم، نه اتفاقی. فروغ کاملا عمدی توی یه چرخه ذهنی گیر کرده؛ دقیقاً مثل آدمی که مشکل روانی یا بحران هویتی پیدا کرده. اگر واکنش فروغو توی این صنه ها متنوع و هیجانی نوشته بودم، از نظر من با منطق شخصیتش نمی خوند. این ایستایی قرار بوده حس خفگی و گیر افتادن رو منتقل کنه، نه تنوع عزیزدلم.دوم، در مورد توضیح به جای تجربه.
سبک و ژانر این رمان بیشتر ذهن محوره تا صحنه محور. خودِ فکر کردن، تحلیل کردن و گم شدن توی ذهن فروغ، تجربه اصلی داستانه. بازی، شمعها و آینهها بیشتر بهانه ان برای ورود به ذهن شخصیت، نه اینکه خودشون محور اصلی هیجان باشن. یعنی بطور کامل به تک تک صحنه ها، نماد ها حتی رنگ نور محیط و میزان تاریکی و روشن بودنش فکر شده و هر چیزی توی رمن یه معنی و مهفموم خاص داره و تنها ابزار نویسنده برای توضیحش ذهن کاراکتر اصلی ای هست که راوی داره از اون زاویه دید داستانو روایت میکنه، یعنی زبان فکر کاراکتر، محور اصلیه این رمانه.درباره یکنواختی لحن احساسی هم،
این دقیقاً بخشی از شخصیت فروغه. فروغ کسیه که سال ها احساساتش رو سرکوب کرده، پس طبیعیه حتی توی بحران هم فوران احساسی نداشته باشه. من عمداً نخواستم لحن جاهای مختلف خیلی بالا و پایین بشه، چون میخواستم این خونسردیِ تلخ حفظ بشه. هم در مقابل مادر، هم صحته های دیگه.در مورد نمادها،
می دونم بعضی جاها مستقیم توضیح دادمشون، اما انتخابم این بوده که نمادهای توی رمن فقط تزئینی نباشن. دوست داشتم مسیر فکری داستان مشخص باشه و برداشت فلسفی مثلا معنی رنگ ها یا نماد روی کارت ها رو نذارم به عهده هوش فلسفی مخاطب. این بیشتر انتخاب سبکه تا ضعف. چون 90 درصد افرادعام در حالت کلی نمیدونن فلان نماد در مصر باستان معنی چی داره یا مثال کدوم رنگ بیشتر توصیف کدوم بخش احساسی و شخصیته.دیالوگ های نیمهکاره، مخصوصاً با مادر بالاتر گفتم اما طبق روند نقدت بازم اینجا میگم، این مورد دقیقا از ناتمام بودن رابطه میاد. فروغ بلد نیست گفت وگو رو کامل کنه، فرار میکنه، قطع میکنه، میره توی ذهن خودش. این الگو اگر تکرار شده، عمدیه. برای شخصیت سازی فروغ و در ادامه تعغیرات، برای بیان تاثیر انتخاب هایی که توی بازی انجام میشه، روی شخصیت و هویت کلی فروغ.
و در نهایت ریتم.
کند شدن بعضی جاها قرار بود حس فرسایش و درجا زدن رو منتقل کنه، نه اینکه مثلا قلم من گیر کرده! این داستان قرار نبوده تند بره جلو؛ قرار بوده خواننده هم بعضی جاها مکث کنه و سنگینی فکر رو حس کنه.در کل، نقدت محترمه و قابل فکره، ولی بیشتر به تفاوت سلیقه روایی برمی گرده تا ایراد اساسی. پرتقال کال عمدا درون گرا، فلسفی و کند نوشته شده و دقیقاً همون مسیری رو میره که براش طراحی شده.
بازم ممنون از توجهت عشقم

نقد شنیدن رو دوست دارم، ولی پای انتخاب هام هم هستم ❤️ -
-
-
عاشقانه ای جدید و متفاوت رمان محکوم به عشق | غزال گرائیلی کاربر انجمن نودهشتیا
QAZAL پاسخی برای QAZAL ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد پسند کاربران
پارت صد و نهم از خنده خودش، منم خندم گرفت...اولین بار بود صورتشو وقتی اینقدر عمیق میخنده میدیدم! و راستشو خیلی خیلی خوشم اومده بود. دوتا دستامو گذاشتم زیر چونه ام و گفتم: ـ یعنی از این به بعد بیشتر میایم اینجا؟! پوریا هم کباب کوبیده رو از تن سیخ درآورد و گفت: ـ چرا که نه! اونم مشغول غذا خوردن شد که ازش پرسیدم: ـ تو چند سالته؟! بهم نگاه کرد و دوباره با خنده گفت: ـ چطور از بحث کباب رسیدی به سن من؟! خندیدم و گفتم: ـ نه آخه من هیچی از تو نمیدونم؛ دلم میخواد بیشتر راجب تو بفهمم و بیشتر بشناسمت. بعد ساکت شدم و دوباره گفتم: ـ حداقل تا زمانی که پس شمام و هنوز نمردم! با اطمینان خاطر بهم نگاه کرد و گفت: ـ باوان تا زمانی که من زندهام هیچکس جرئت اینو نداره که به تو آسیب بزنه! گفتم: ـ اما عموت.. حرفم و قطع کرد و گفت: ـ عموم هم شامل حرفم میشه؛ باهاش صحبت کردم. اصلا نگران این موضوع نباش! اینجور حرف زدنش دلمو خیلی قرص میکرد و خوشم میومد...گفتم: ـ خب نگفتی! لقمهایی که دستش بود و داد بهم و گفت: ـ سی و دو! با تعجب گفتم: ـ جدی میگیی؟!! چقدر بهت نمیخوره!! -
رمان رمان بازگشت کابوس | دوییژ کاربر انجمن نودهشتیا
هانیه پروین پاسخی برای دوییژ Duiijh ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
🌸درود خدمت شما نویسندهی عزیز🌸 از اینکه انجمن ما را برای انتشار اثر خود انتخاب کردهاید نهایت تشکر را داریم. لطفا قبل از شروع پارت گذاری، ابتدا قوانین تایپ رمان را مطالعه فرمایید. قوانین تایپ اثر در انجمن نودهشتیا برای اثر خود ابتدا درخواست ناظر بدهید تا همراه شما باشد. آموزش درخواست ناظر هنگامی که اثر شما به 30 پارت رسید، در راستای بهبود قلم، میتوانید درخواست نقد حرفه ای بدهید. درخواست نقد اثر با نوشتن 25 پارت از رمان خود، می توانید درخواست طراحی جلد بدهید. درخواست کاور رمان بعد از انجام نقد توسط منتقدین حرفهای و ویرایش نکاتِ گفتهشده، می توانید برای انتقال اثر به تالار برتر درخواست نمایید: درخواست انتقال به تالار برتر همچنین پس از اتمام اثر، لطفا در این تاپیک اعلام فرمایید. اعلام پایان با تشکر : کادر مدیریت نودهشتیا -
عاشقانه ای جدید و متفاوت رمان محکوم به عشق | غزال گرائیلی کاربر انجمن نودهشتیا
QAZAL پاسخی برای QAZAL ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد پسند کاربران
پارت صد و هشتم با گفتن اسم ملیکا یهو گوشم سوت کشید. این دیگه کی بود؟! سعی کردم خیلی خودمو کنجکاو نشون ندم...به پشتی صندلی تکیه دادم و گفتم: ـ ملیکا کیه؟! تا رفت جواب بده، یکی از کارکنان ترشی و ظرفا رو آورد و رو به پوریا گفت: ـ چند دقیقه دیگه غذا آماده میشه! پوریا سری تکون داد و پسره رفت...دوباره پرسیدم: ـ داشتی میگفتی! پوریا سر بطری آب و باز کرد و گفت: ـ دختر عمو مازیاره که الان پیش مادرشه اما چند وقت دیگه برمیگرده! نمیدونم چرا حس خوبی حتی از اسم اون دختر هم نگرفتم شاید چون از پدرش هم بدم میومد، ناخودآگاه همون حس و به دخترش داشتم و چیزی که برای خودمم عجیب بود این بود که دلم نمیخواست که پوریا بجز اسم من، اسم دیگه ایی رو بگه...واقعا دلم قاطی کرده بود! نباید میذاشتم که بیشتر از این از پوریا خوشش بیاد چون در هر صورت هیچ ربطی بهم نداشتیم و من یجورایی پیششون اسیر بودم و هر چقدر هم که بهم اهمیت میداد، در هر صورت اون یه مافیا بود. و هیچ چیزی این ماجرا رو عوض نمیکرد...کبابها رو بعد ده دقیقه آوردن و اینقدر گرسنهام بود که سریع شروع کردم به غذا خوردن و لقمههای رو دوتا یکی میچپوندم تو دهنم که یهو حس کردم که پوریا با یه لبخند ریزی داره نگام میکنه. لقمهامو قورت دادم و باعث شد سرفهام بگیره و پوریا دیگه نتونست خودشو کنترل کنه...خودشو آورد جلو و گفت: ـ نوش، نوش...آروم باش دختر! همش مال خودته. با خجالت همونحور که مشت میزدم به قفسه سینه ام تا سرفهام بند بیاد گفتم: ـ آخه خیلی گرسنهام بود! پوریا بازم خندید و گفت: ـ نوش جونت، نمیدونستم اینقدر کباب دوست داری! وگرنه زودتر میوردمت اینجا. -
در خواست طراحی جلد رمان یارگیلاما | لبخند زمستان کاربر انجمن نودهشتیا
n.t پاسخی برای لبخند زمستان ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی کاور
@لبخند زمستان عزیزم نمیدونستم عکس مدنظرت چیه چندتا عکس برات فرستادم.- 11 پاسخ
-
- 2
-
-
-
Paradise شروع به دنبال کردن .pen lady. کرد
-
Paradise شروع به دنبال کردن ..sogand.. کرد
-
بازگشت گرگینه، رمان بازگشت آلفا | سایه مولوی عضو هاگوارتز نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد تایید مدیران
پس از آزاد کردن تمام زندانیهای طبقهی اول و دوم و خانوادهی لونا که متشکل از پدر، مادر سه برادر نوجوان و دو خواهر کوچکش بودند به طبقهی سوم رسیدیم و با جفری، دیانا و ولیعهدی روبهرو شدیم که همچنان در تلاش برای شکستن حصار جادویی بودند. - هنوز موفق نشدین حصار رو بشکنین؟! ولیعهد نگاه کلافهای به سمت ما انداخت و لب زد: - این حصار جادویی خیلی قوییه، با جادوی من و دیانا از بین نمیره. لحظهای نگاهم را به شاهدخت که با کمی فاصله از ولیعهد ایستاده بود دوختم؛ دختر ظریف و زیبایی با چشمانی مشکی درشت و لب و دهانی کوچک که صورتش با آن موهای مشکی بلند قاب گرفته شده بود و در فکرم تکرار میشد که نجات من از این طلسم لعنتی به دست این دختر امکان پذیر بود و بس. همچنان که ولیعهد و دیانا مشغول کلنجار رفتن با حصار جادوییِ غیر قابل رؤیت بود دخترکی ریز نقش از میان جمعیت گرگینهها قدمی پیش آمد و گفت: - من یه یار از یه خونآشام شنیدم که این حصار فقط با جادوی پاک میشکنه. جفری متعجب از دخترک پرسید: - جادوی پاک دیگه چیه؟! پیش از آنکه دخترک حرفی بزند شاهدخت قدمی پیش گذاشت و گفت: - جادوی پاک یعنی جادویی که از اون توی راه درست استفاده شده و صاحب اون جادو از قدرتش سوءاستفاده نکرده باشه. با این حرف شاهدخت چهرههای دیانا و ولیعهد درهم رفت. - حالا باید چیکار کنیم؟! جفری نگاهش را به دور و اطرافش و نگهبانها که همچنان در خواب بودند انداخت و با غصه لب زد: - زمان زیادی تا از بین رفتن اثر داروی خوابآور نگهبانها نمونده. شاهدخت که حالا با شنیدن حرفهای جفری نگاهش معطوف به او شده بود گفت: - اینبار تو امتحان کن. جفری با چشمانی از حدقه بیرون زده به شاهدخت نگاه کرد و با دست به خودش اشاره کرد. - من؟! شاهدخت سری تکان داد و جفری با بهت ادامه داد: - ولی من نمیتونم. شاهدخت به روی جفریِ مبهوت شده لبخندی زد. - تو میتونی؛ جادوی تو پاکه من حسش میکنم! جفری که انگار از حرف شاهدخت متعجب شده و در عین حال خوشحال و ذوقزده هم شده بود دوباره پرسید: - واقعاً؟! شاهدخت سری تکان داد و جفری با تردید قدمی به سمت شاهدخت برداشت؛ دستان لرزانش را بالا برد، آنها را بر روی حصار جادویی گذاشت و چشمانش را بست به طوری که انگار قرار بود تمام قدرت و انرژیاش را به دستانش منتقل کند. -
بازگشت گرگینه، رمان بازگشت آلفا | سایه مولوی عضو هاگوارتز نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد تایید مدیران
لونا، جفری، دیانا و ولیعهد با شنیدن حرفم ایستادند و لونا به منی که چند قدم با آنها فاصله داشتم نزدیک شد و پرسید: - چیشده راموس؟! نگاهم را به چهرههای ملتمس گرگینههای زندانی شده دوختم و گفتم: - باید اینها رو هم آزاد کنیم. ولیعهد هم قدمی پیش گذاشت. - اما این کار خیلی زمان میبره! لونا نیم نگاهی به گرگینههای زندانی انداخت و لب زد: - حق با راموسه، ما نمیتونیم اونها رو اینجا رها کنیم! رو سمت ولیعهد، جفری و دیانا کرد و ادامه داد: - شما برید و شاهدخت رو نجات بدید، ما هم بعداً بهتون ملحق میشیم. با رفتن آنها ما نگاهی به یکدیگر انداختیم؛ از اینکه او در هر شرایطی با من همراه بود واقعاً برایم ارزشمند بود. - حالا این قفلها رو چطوری باید بشکنیم؟! نگاهم را برای پیدا کردن وسیلهای به درد بخور به دور و اطراف گرداندم؛ باید یک چیزی در این میان پیدا میکردیم، نمیتوانستیم از خیر نجات دادن مردم سرزمینمان بگذریم. چشمم به میلهی فلزی گوشهی سالن که افتاد با عجله به سمتش رفتم و آن را برداشتم؛ این وسیله میتوانست به ما در شکستن قفلها کمک کند. - فکر کنم این به دردمون بخوره. لونا لبخندی به رویم زد و با دستش به من اشاره کرد تا به سمت اولین اتاقک زندانیها بروم. - پس بیا شروع کنیم. کنار لونا ایستادم و میلهی فلزی را از داخل سوراخ قفل رد کردم؛ یک سمت میله را من گرفتم و سمت دیگرش را به دست لونا دادم. - تو این رو به سمت مخالف من فشار بده. رو به چهرههای نگران چند زن و مرد زندانی لبخندی زدم. - نگران نباشید؛ ما شما رو از اینجا نجات میدیم. زن و مردان به نشانهی احترام برایمان سری خم کردند. - ازتون ممنونیم. در جوابشان چیزی نگفتم، اما در دلم خوب میدانستم که اینکار را زودتر از این حرفها باید انجام میدادم. همراه با لونا شروع به هُل دادن میله کردیم و خیلی زود موفق به شکستن اولین قفل شدیم؛ پس از آن با کمک آن زن و مردان زندانی قفلهای بعدی را شکستیم و من بیش از پیش از آزادی مردم سرزمینم خوشحال بودم. -
بازگشت گرگینه، رمان بازگشت آلفا | سایه مولوی عضو هاگوارتز نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد تایید مدیران
*** در کنار لونا، جفری و ولیعهد پشت دیوار بلند قلعه ایستاده و منتظر دیانا بودیم؛ اضطراب داشتم و امیدوار بودم که دیانا موفق شود این کلوچهها را به تمامی نگهبانها بخوراند. - پس چرا نمیاد؟! لونا در جواب ولیعهد شانهای بالا انداخت و مثل او آرام و پچپچوار گفت: - تعداد نگهبانها زیاده، برای همین اینقدر طول کشیده. لحظهای مکث کرد و با هیجان ادامه داد: - اِه اومد. سر برگرداندم و به دیانایی که سبد به دست آرام و بدون جلب توجه به سمت ما میآمد نگاهی انداختم؛ چهرهاش در آن لباسهای ساده و کهنه زیادی بانمک شده بود و من لب روی هم میفشردم تا از دیدن چهرهاش به خنده نیُفتم و باعث عصبانیتش نشوم. - چیشد دیانا؟ همهشون کلوچه خوردن؟! دیانا نگاه چپچپی به لونا و جفری انداخت، انگار هنوز هم بابت پوشیدن اینلباسها از آنها دلخور بود. - معلومه؛ فکر کن جرأت کنن به من نه بگن؟ نیم نگاهی به پشت سرش و جایی که در ورودی قلعه بود انداخت و ادامه داد: - فقط باید یکم صبر کنیم تا بخوابن. از به خواب رفتن نگهبانان که مطمئن شدیم آرام و پاورچین به سمت در قلعه به راه افتادیم؛ طوری که از لونا شنیده بودم دو نگهبان جلوی در ورودی بودند و در هر طبقه پنج یا شش نگهبان حضور داشته و مراقب زندانیها بودند. با رسیدن به در قلعه لحظهای ایستادیم هر دو نگهبان جلوی در تکیه زده به یکدیگر گوشهی دیوار و در حالت نشسته به خواب رفته بودند و من ترس این را داشتم که هر آن از خواب بپرند و به سمت ما هجوم بیاوردند. - بیاید بریم، فقط یواش. همهمان به آرامترین شکل ممکن از کنار نگهبانها رد شدیم؛ ورودی قلعه یک راهروی طویل و ساخته شده از سنگهای سیاه بود که به یک سالن بزرگِ منتهی میشد و در آن سالن اتاقکهایی وجود داشت که ورودیشان با میلههای فلزی پوشیده شده و هر کدام چندین گرگینه را در خود جای داده بودند. با دیدن گرگینهها در آن وضعیت قلبم به درد آمده بود؛ این چیزی نبود که پدر من برای مردم سرزمینش میخواست و حالا… - بیاید از اینطرف. بیتوجه به حرف لونا سرجایم ایستادم؛ من نمیتوانستم نسبت به وضعیت مردم سرزمینم بیتفاوت باشم. - وایسید.