پارت بیستونهم
باران حوالی ساعت چهار بامداد، آرام گرفته بود اما سکوت سنگینی پشت میدانِ تمرین جریان داشت؛ تنها صدای قابل شنیدن، شرشر آرام آب از لبههای شیروانی و صدای گامهای خستهی دو پیکر گِلی و خیس بود که نفسزنان آخرین شنایشان را تمام میکردند.
نوح با بازوهایی دردناک، نفسش را بین دندانهای به هم فشرده بیرون داد و از زمین جدا شد، همراز کنار او، با زخم ریز اما دردناکی روی ساعدش، آخرین شنا را تا ته رفت و ایستاد، باران با آنها یکی شده بود؛ اشکِ آسمان یا خستگی زمین، دیگر فرقی نمیکرد.
نگاهشان در تاریکی گره خورد، بینیاز از کلام فقط افتخار در سکوت جاری بود، وقتی به خوابگاه برگشتند، آسمان هنوز خاکستری بود؛ دیوارها بخار گرفته، زمین خیس، و کفشهایی که صدای لِپلِپ آب را در سکوت پادگان تکرار میکردند.
ساعت پنج صبح، صدای آژیر ملایم در خوابگاهها پیچید. یک فرمان بیرحم دیگر از روزگار سخت آموزش.
***
بخش دختران:
همراز، با عضلاتی گرفته، به زور از تخت پایین آمد. لباس مشکی تمرین، هنوز نمدار از شب قبل، به بدنش چسبید، گندم موهای بافتهاش را پشت سر گره زد و گفت:
-لعنتی... تیراندازی اخه؟
همراز نیمخیز ایستاد، چشمهایش را تیز کرد:
- باید بترکونیم.
همراه با لیزا، سما، و دختری دیگر بهنام سحر، از خوابگاه بیرون زدند، هوای صبحگاهی، بوی فلز، خاک، و باران شبمانده داشت و تنفسشها تند، چشمها جدی، هرکس سلاحی به دست گرفته بود.
***
بخش پسران:
در خوابگاه مردانه، نوح بیحرف از تخت پایین آمد. عضلاتش هنوز تیر میکشیدند اما نگاهش، همان نگاهِ سرد و حسابشدهای بود که شب قبل، حتی زیر باران، نلرزیده بود، اورهان با لبخندی نصفهنیمه گفت:
- بهنظرم فقط تو و همراز حتماً مونید.
نوح دستی به موهای خیسماندهاش کشید؛ و اخمی از دردی که سرتاسر عضلههایش را گرفته بود، میام ابروانش راند.
- اگه مهمتر از زندهموندنه، اونموقع میمونیم.
سرهات، بیکلامتر از همیشه، سلاحش را برداشت و به راه افتاد.
میدان تیراندازی با نورهای سفید مهتابی مثل آرناهای جنگی درخشان بود؛ سلاحهای نیمهخودکار بر میزها ردیف شده بودند. یک مربی ارشد با بلندگو فریاد زد:
- آزمون دقت و تمرکز آغاز میشه! هرکس بیش از سه خطا داشته باشه، حذف میشه.
فضا در لحظهای یخ زد، سلاحها در دستها آرام گرفتند؛ اهداف فلزی، در اشکال مختلف، یکییکی به هوا پرتاب شدند. بعضی دایرهای، برخی ستارهای، و برخی دیگر بیشکل و سریع.
شلیکها یکی پس از دیگری.
- تق، تق، تق!
سکوت میان هر شلیک، پر بود از تپش قلبهایی که برای ماندن میجنگیدند، گلولهها فضا را پاره میکردند و نور انفجار توپکها در آسمان کمرنگ صبح، مثل ستارههایی رو به مرگ، چشمک میزدند.
همراز هر هدف را با دقت بیرحمانهای میزد. گندم تمرکزش را حفظ کرده بود؛ در سمت دیگر، نوح با کمترین حرکت، بیهیچ هدر رفتی، تیر میانداخت و سرهات با آرامشی ترسناک نشانه میگرفت، اورهان، بعد از دو شلیک اول، تازه فرم گرفته بود.
صدای نامهایی که حذف میشدند، یکییکی در میدان بلند شد.
- آریا شهباز، حذف.
لیندا مارکز، حذف.
تام فورد، حذف…
و در نهایت، میدان آرام گرفت، مربی جلو آمد، لیستی در دست داشت، صدایش قاطع و بیاحساس بود:
- ده نفر باقیمانده و انتخابشده برای مرحله نهایی:
از بخش پسران:
نوح درهلی اوغلو
اورهان سینگر،
سرهات گِل،
شاهین قادری،
جِیک کایل.
از بخش دختران:
همراز گِل،
گندم کیلیچ،
لیزا لارو،
سِما پارک،
ملیسا بک.»
همراز نفسش را بیرون داد؛ مثل بازدمی که خشم و امید را یکجا بیرون میفرستاد، نگاهش به نوح افتاد. همانجا، از میان میدان، با نگاهی کوتاه و سنگین به هم خیره شدند، بینیاز از لبخند؛بینیاز از واژه... چون هردو میدانستند که جنگ، تازه دارد آغاز میشود.