پارت بیستوهشتم
همهی افراد حاضر در غذاخوری، آرامآرام پراکنده شده بودند، اما نوح و همراز، هنوز زیر آن نور مهتابی فلورسنت، ایستاده بودند.، نگاههایی که بهشان میدوختند، بیشتر از کنجکاوی، بوی ترس میداد. پچپچها خوابیده بود، اما نفسها هنوز سنگین بود.
درست زمانی که خواستن از درِ فلزیِ سردِ سالن خارج شوند، یکی از مربیهای ارشد، با صدایی خشک و نافذ، صدایشان زد:
- نوح آراز. همراز فتاح. همین حالا با ما بیاید.
صدای قدمهایشان توی راهروی سیمانیِ پادگان پیچید. هوا بیرون، گرفته بود؛ آسمان تیرهتر از همیشه، بوی طوفان میداد. و همانطور که به پشت پادگان رسیدند، قطرهی اول باران به شانهی همراز خورد؛ گرم نبود، سرد و سنگین بود؛ شبیه سیلی.
پشت پادگان، میدانی خاکی و وسیع قرار داشت. نه درختی، نه سایهای. فقط سکوت و خاکِ خیسخورده؛ مربیِ ارشد، ایستاد، چشمهای خاکستریاش بیهیچ لرزشی گفت:
- شما دو نفر، خلاف قوانین تمرینی ما عمل کردید. درگیری فیزیکی بدون مجوز، هرچقدر هم موجه... مجازات داره.
باران، حالا تندتر شده بود. صدای قطرهها روی خاک، مثل صدای چکیدن خشمِ آسمان بود.
- ده بار، دور این میدان رو میدوید. کامل. بعد، دههزار شنای نظامی. بدون توقف، قبل از طلوع، اگر تموم نکردید، حذف میشید؛ هرگونه اعتراض، مجازات رو سنگینتر میکنه. فهمیدید؟
نوح نفسش را کلافه از دماغ بیرون داد، همراز، فقط سرش را با خونسردی تمام تکان داد، غرور در چشمانش برق میزد اما لبهایش ساکت، اما لبخند تلخی گوشهشان بود، مربی برگشت.
- از هماکنون. بارون دلیل نیست. ما به سختی ساخته میشیم، نه آسایش.
و با دیگر ارشدها، داخل رفتند. درِ فلزی پشتسرشان بسته شد، صدای باران، حالا سنگین و رگباری؛ زمین به گل نشسته بود، نور ضعیف دو پروژکتور، فقط بخشی از میدان را روشن میکرد.
نوح تیشرتش را از تن درآورد. صدای پارچه زیر دستانش، با رعدی در دوردست همزمان شد، همراز، موهای خیسخوردهاش را از صورت کنار زد. قطرهها از چانهاش چکید.
شروع کردند...
قدمهایشان در گل، صدا میداد. نفسنفسها، صدای باران، و رعدهایی که گهگاه آسمان را میشکافتند، پس از چهار دور، نفسها سنگین شده بود و بعد از شش دور، پاهایشان سُر میخورد، اما نگاهشان هنوز محکم بود.
دوربین بالای ساختمان، چرخید. چراغ قرمزش روشن شد. ارشدها در اتاق کنترل، با لیوانهای قهوه، در سکوت مانیتورها را نگاه میکردند، نوح میان دویدن گفت:
- نباید اونطوری انگشتشو میشکستم... ولی... نتونستم ببینم دستشو روی مچت.
همراز لبخند کمرنگی زد و نفسنفسزنان، گفت:
- نمیخواستم کسی دخالت کنه... مخصوصاً تو. از پسش برمیاومدم.
نوح لحظهای به او نگاه کرد. چشمهای بارانخوردهشان برق میزد.
- میدونم. ولی اگه قرار باشه تو آسیب ببینی... ترجیح میدم همهی قوانین رو زیر پا بذارم.
همراز مکث کرد. لبهایش لرزید، اما چیزی نگفت. فقط نفس کشید. عمیق، باران، هنوز میبارید اما حالا، اشک نبود؛ آتش بود.
و آن شب، در میدان گلآلود، دو نفر نه فقط برای مجازات، بلکه برای چیزی بزرگتر دویدند، بلکه برای غرور و یا شاید برای یکدیگر...