-
تعداد ارسال ها
387 -
تاریخ عضویت
-
آخرین بازدید
-
روز های برد
9 -
Donations
0.00 USD
تمامی مطالب نوشته شده توسط سایه مولوی
-
رمان زعم و یقین | سایه مولوی کاربر انجمن نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : رمان های تکمیل شده
شلوار کوچک پرهام را تا زد و داخل چمدان گذاشت. از این اسبابکشیها و چمدان بستنها، هیچ خوشش نمیآمد. مشغول کارش بود که پرهام دواندوان وارد اتاق شد و گفت: - آبجی! گوشیت داره زنگ میزنه. لبخندی به پرهام زد و موبایلش را از دست پسرک گرفت. - ممنون عزیزم! پرهام که از اتاق بیرون دوید، تماس را وصل کرد. - الو... . صدای همیشه سرخوش سودی بلند شد. - بهبه پری خانوم، پارسال دوست امسال هیچی. بیحوصله میان حرفش پرید! - اگه زنگ زدی تیکه بندازی قطع کنم! سودی با خنده گفت: - خب بابا چته؟ چرا مثل خروس جنگی میپری به من؟ پوفی کشید. - اگه حرفی داری، زود بگو! دارم چمدون میبندم... . سودی متعجب گفت: - اوه! چه زود راهی شدی! چه خبر حالا اون یارو رو دیدی؟ چه شکلی بود؟ خونهاش چجوری بود؟ خیلی پولدار بود؟ خودش چی، پیر بود یا جوون؟ چشمانش را کلافه روی هم گذاشت، سودی یک بند حرف میزد و سوال میپرسید. - سودی جواب همه سوالات رو الان میخوای؟ سودی پافشاری کرد. - اِ بگو دیگه، چجوری بود؟ نفسش را کلافه بیرون داد، انگار سودی خیال نداشت دست از سرش بردارد. کوتاه توضیح داد: - یه مرد چهل، پنجاه سالهی پولدار بود دیگه. سودی با کنجکاوی پرسید: - خونهاش چی؟ بزرگ بود؟ با یادآوری آن خانه بزرگ و دلگیر آهی کشید. - آره بزرگ بود! هم بزرگ هم پر از وسایل قدیمی و گرون؛ ولی تاریک و دلگیر مثل خونهی ارواح. سودی سرخوش خندید. - اگه ارواح اینقدر پولدار باشن که من دربست درخدمتشونم. ولی حالا جدا از شوخی، میگم میخوای مخ این یارو رو بزنی؟ اینجوری که تو میگی، فکر کنم بیشتر از این داوودیه میتونی تیغش بزنی. میان حرفش پرید! اگر ولش میکرد، میخواست تا خود صبح چرند بگوید. بیحوصله گفت: - کاری نداری قطع کنم؟ سودی نچی کرد. - نه؛ ولی به پیشنهادم فکر کن. ارزشش رو داره! موبایلش را روی میز انداخت و گوشهی دیوار نشست. فکرش مشغول بود. نمیدانست از پس اینکار برخواهد آمد یا نه! لگد کلافهای به کیفش زد! کاش میشد که همین حالا کنار بکشد و قید این کار و پولش را بزند. اصلاً او را چه به دزدی از خانه مردم؟! کیفش روی زمین واژگون شد و وسایلش روی زمین ریخت. نچی کرد در میان وسایل نگاهش به کیف پول مردانهای خورد، خم شد و برش داشت کیف پول مردی که آن شب کمکش کرده بود. آهی کشید! کاش یکبار دیگر میدیدش و میتوانست پولش را پس بدهد. کاش میتوانست دیناش را به آن مرد ادا کند تا این عذاب وجدان لعنتی دست از سرش بردارد. *** پلههای چوبی را آرام بالا رفت و در همان حال نفسهای عمیق میکشید تا به اضطرابی که تمام وجودش را گرفته بود مسلط شود. پرهام را، طلعت همان پیرزن که خودش خدمتکار و همسرش باغبان عمارت بود، برده بود تا اتاقشان را نشانش دهد و گفته بود که احتشام در اتاق کارش منتظر است تا او را ببیند. جلوی در اتاق احتشام ایستاد و با پشت دست به در کوبید. - بفرمایید! -
ویدا
-
لیلی
-
رمان زعم و یقین | سایه مولوی کاربر انجمن نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : رمان های تکمیل شده
لبخند بیجانی زد. به قول سودی اگر کل عالم را از پررویی در جیبش میگذاشت جلوی این پیرزن همیشه خجالت زده بود. - میشه به پرهام بگید بیاد بریم؟ طوبی سرش را تکانی داد و گفت: - خوابه رولَه جان؛ بیا تو. خواست مخالفت کند، اما طوبی صبر نکرد و داخل شد و در را برایش باز گذاشت. به ناچار پشت سرش وارد شد. به تخت چوبی گوشهی حیاط که زیر درخت سیب بود، رسید. ایستاد، فکرش سمت روزهایی میرفت که عیدها با مادرش به این خانه میآمدند تا طوبی برایشان لباس بدوزد. نگاه از تخت و باغچه کوچک که فقط با چند گیاه و کمی سبزی پر شده بود گرفت. کاش میشد که به آن روزها برگردد. آن روزها باوجود تمام مشکلاتی که داشتند، اما همه چیز بهتر از حالا بود. طوبی سینی چای را پیش رویش گذاشت و خودش هم گوشهی دیوار نمگرفته نشست و پای دردناکش را دراز کرد. خانهی طوبی کوچک و قدیمی بود؛ اما تمام وسایلاش طوری با سلیقه و زیبا چیده شده بود که هرکسی از دیدن خانهاش لذت میبرد. بوی خوش نقلهای دارچینی او را به خوردنشان ترغیب میکرد. خم شد و یکیاشان را از داخل قندان چینی طرح قجری برداشت و گوشه لپش گذاشت. مادرش همیشه میگفت که جویدن نقلها برای دندانهایش ضرر دارد، اما هیچوقت نمیتوانست از لذتی که موقع خوردن نقلها میبرد، بگذرد. آهی کشید حیف که دیگر آن روزها برنمیگشت. - آه میکشی یاد مادرت افتادی؟ سر پایین انداخت. نمیدانست خانهی طوبی چه رازی داشت که مدام او را یاد مادرش میانداخت! طوبی ادامه داد: - خدا بیامرزتش! خیلی زن خوبی بود. بغضی به گلویش نشست. همسایههایشان معتقد بودند که یک موی مادرش هم در تن او نیست، ولی فکر که میکرد، یک زمانی درست شبیه مادرش بود. خیلی هم از آن سالها نمیگذشت، اما انگار که برایش خاطراتی دور بودند، آنقدر دور که گاهی یادش نمیآمد آن روزها چطور زندگی میکرد. با صدای طوبی از فکر در آمد. - هنو خبری از بابات نشده؟ به معنای نه سر تکان داد. طوبی ادامه داد: - خو چرا به پلیس خبر نمیدی شاید اتفاقی سیش افتادهبا؟(شاید اتفاقی واسش افتاده باشه؟) نفسش را کلافه بیرون داد! یادش که میافتاد باعث و بانی این دردسر جدیدش قادر بود، دلش میخواست کنارش بود و خفهاش میکرد! درحالی که سعی میکرد حرص و عصبانیتش را پنهان کند گفت: - بچه که نیست گم بشه، دفعه اولش هم نیست، هر جایی که رفته باشه خودش برمیگرده. طوبی به تایید سر تکان داد. - هر طور که خودت صلاح میدانی؛ ولی اگه کاری داشتی یا چیزی خواسی به من بگو، من که بچه ندارم، ولی تو جای دخترمی. لبخند زد، حرفش گرچه غیرواقعی و تعارف بود، اما باز هم حس خوبی داشت؛ حس مهم بودن، دوست داشته شدن و دوست داشتن! *** نگاهی به ساعتش انداخت؛ به لطف ترافیک اول صبح، بیست دقیقهای دیر رسیدهبود! از تعریفات داوودی حدس زده بود که صاحب این عمارت زیبا و درندشت روی وقت شناسی حساس است و امیدوار بود که این مسئله برایش دردسرساز نشود. از راه سنگفرش شده که مسیری را از میان درختها و گل و گیاهان برای رسیدن به ساختمان دو طبقه عمارت ایجاد کرده بود گذشت. به ورودی که رسید، بالای پلههای سنگکاری شده جلوی در، زنی مسن با جثهای کوچک و صورتی گرد و سفید انتظارش را میکشید. - سلام! زن با دیدنش لبخند زد و چروکهای گوشهی ل*ب و پای چشمانش بیشتر نمایان شد. - سلام دخترم. اخم درهم کشید. از این دخترم گفتنها هیچ خوشش نمیآمد! او فقط دختر زنی بود که در اوج جوانیاش سینه قبرستان خوابیدهبود! تنها کسی که حق داشت او را دخترم صدا کند حالا زیر خروارها خاک آرام گرفتهبود. سعی کرد اخمش را کنار بزند. حالا وقت عصبانی شدن نبود، هنوز در این خانه کارها داشت. لبش را شبیه به لبخند کمی کش داد و گفت: - من برای کار اومدم. -
رمان زعم و یقین | سایه مولوی کاربر انجمن نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : رمان های تکمیل شده
عصبی و تیکوار کف کفشش را به زمین میکوبید و مثل دفعه قبل خونسردی و بیتفاوتی داوودی بیش از پیش روی اعصاب نداشتهاش خط میانداخت. لبش را میان دندانهایش به حصار کشیده بود تا از روی حرص حرفی نزند، هنوز هم باورش نمیشد که دوباره پا به این عمارت نحس گذاشته بود و حالا روبهروی داوودی نشسته و منتظر بود تا درباره پیشنهاد مزخرفش بشنود. - می دونستم دختر عاقلی هستی. عاقل بود؟! از نظر خودش که اینطور نبود، که اگر عاقل بود خودش را به دردسر نمیانداخت. داوودی ادامه داد: - کاویان میگفت بعیده که قبول کنی اینکار رو بکنی. کلافه خودش را روی مبل جابهجا کرد؛ اگر پشت و پناهی داشت و تا خرخره در بدبختی و بدهی فرو نرفته بود ممکن نبود تن به چنین کاری بدهد. - اما من مطمئن بودم که تو اینکار رو قبول میکنی. عصبی و با پرخاش پرسید: - از کجا مطمئن بودی؟ داوودی به پشتی مبل تکیه داد و با شیطنت نگاهش کرد. - از اونجایی که تو قبلاً هم اینکار رو انجام دادی، مگه نه؟ جا خورده نگاهش کرد، از کجا میدانست؟! لعنتی؛ از کجا فهمیده بود؟! داوودی پیپاش را روشن کرد و گوشه لبش گذاشت. - اینجوری نگاهم نکن، من عادت ندارم ریسک کنم، اگه قرار باشه با کسی کار کنم زیر و بم زندگیش رو در میارم. دستی به صورتش کشید، از کجا فهمیده بود؟! چطور فهمیده بود؟! با دلهره نگاهش کرد. داوودی نیشخندی زد و گفت: - حالا نمیخواد بترسی، تا وقتی دختر خوبی باشی و کاری که ازت خواستم رو درست انجام بدی، رازت پیش من میمونه. دندانهایش را روی هم سایید، مردک عوضی از او آتو گرفته بود. داوودی خم شد و از زیر میز پوشهای بیرون کشید و روی میز سمتش سُر داد. متعجب نگاهش کرد. داوودی اشارهای به پوشه کرد و گفت: - بردار یه نگاهی بهش بنداز. خم شد پوشه را برداشت و بازش کرد، داوودی ادامه داد: - این مرد همونیه که مدارک من دستشه. به عکس مرد نگاهی کرد؛ زیاد واضح نبود و معلوم بود که از راه دور گرفته شده. پوزخندی زد مردک انگار حسابی کاربلد بود. - اون مدارک کجاست؟ داوودی نگاه کجی روانهاش کرد. - توی خونهاش. متعجب اخم درهم کرد. - خب پس من چجوری باید اون مدارک و برات بیارم. داوودی با حوصله پیپاش را میکشید، این خونسردیاش داشت روی اعصابش میرفت و دلش میخواست که همین پیپ را تا انتها در حلقاش فرو کند! - خب معلومه باید بری تو خونهاش. متفکرانه دستی به صورتش کشید. - باید برم تو خونهاش؟ ولی چطوری؟! داوودی پک عمیقی به پیپش زد و با مکث گفت: - به عنوان پرستار. چشم گشاد کرد و متعجب پرسید: - چی؟! داوودی نچی زیرلب گفت. - داره واسه مادرش که از قضا فلج و لال هم هست دنبال پرستار میگرده، میتونی به این بهانه بری توی خونهاش و اون مدارک رو برداری. *** با پشت دستش به در کوبید. سنگینی نگاه همسایهها کلافهاش کرده بود. نفسش را بیرون داد و دستی به صورتش کشید، میدانست که بیشتر حرفهایی که در گوش هم پچپچ میکنند درباره اوست؛ انگار که زندگیاش موضوع شیرینی برای بحثهایشان بود. چند لحظه بعد، صدای طوبی بلند شد. - کیه؟ در باز شد و طوبی سرکی به بیرون کشید. با دیدنش، ابرو بالا انداخت و گفت: - اِ تویی دختر؟ -
رمان زعم و یقین | سایه مولوی کاربر انجمن نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : رمان های تکمیل شده
- حالا میخوای چیکار کنی؟ سوال خودش هم بود! چیزی بود که در سر خودش هم میچرخید و جوابی برایش پیدا نمیکرد. سر تکان داد و گفت: - نمیدونم... . سودی خنده تمسخرآمیزی کرد. - نمیدونی؟ یعنی چی که نمیدونی؟ اون آدم خطرناکیه، ندیدی چجوری تهدیدمون کرد که زبون باز نکنیم؟! چشمان قهوهایرنگش را به چشمان سودی دوخت و فریاد کشید: - خب که چی؟ میگی چیکار کنم؟ برم خونهی مردم دزدی کنم؟ سودی پوزخند زد و با تمسخر گفت: - یهجوری میگی دزدی انگار تا قبل این، کار دیگهای میکردی! سر تکان داد و با بغض زمزمه کرد: - این فرق میکنه. سودی سرش را تکانی داد. - چه فرقی؟ این آدمی هم که قراره بری خونش مثل همونها که کیفشون رو میزنیم، یه میلیاردره! یکی که معلوم نیست نون چند تا آدم بدبخت و بیچاره رو میبره سر سفرهی خودش! چنگی به چتریهای روی پیشانیاش زد. باید چه میکرد؟! چطور میتوانست برای دزدی پا به خانهی آدمی که نمیشناختش بگذارد؟! با استیصال نالید: - من نمیتونم سودی... من تا حالا اینجوری از کسی دزدی نکردم. اصلاً... اصلاً همین فردا میرم بهش میگم من اینکار رو نمیکنم نمیتونه که مجبورم کنه! دست سودی روی شانهاش نشست و شانهاش را فشرد و به آرامی گفت: - فکر کردی به همین راحتیه؟ این آدمها خطرناکن، پولشون براشون از جون آدمها هم مهمتره. بعد هم یه نگاه به وضعیت خودت بکن! قادر صد میلیون بدهی بالا آورده و خودش سر به نیست شده! چند روز دیگه بیشتر مهلت نداری بدهیش رو بدی؛ هیچ پولی تو دستت نیست. خونهای که توش بهدنیا اومدی و بزرگ شدی رو از دست میدی و دیگه جایی واسهی زندگی کردن، نداری! حالا گیرم که رفتی به داوودی گفتی و اونم قبول کرد؛ با این مشکلاتت میخوای چیکار کنی؟ سرش را میان دستانش گرفت. از همهجا وا مانده بود. حالا باید چه میکرد؟! اگر قید این کار را میزد، خانهاشان را از دست میدادند و اگر قبول میکرد که این کار را انجام دهد، باید قید وجدانش را میزد. دستش را مشت کرد و روی ل*بهایش کوبید. مگر با خودش قرار نگذاشته بود که وجدانش را کنار بگذارد؟! مگر نخواسته بود بابت تمام بلاهایی که سر مادرش آورده بودند، از این مردم انتقام بگیرد؟! پس چرا حالا دست و دلش میلرزید؟! چرا نمیتوانست مثل همیشه یک بیخیال بگوید و کارش را انجام دهد؟! - بگیر بکش، یکم آروم شی! نخ سیگار را از سودی گرفت و گوشهی لبش گذاشت. با وجود آنهمه مشکل و دردسر، مگر کاری از این نخ باریک سیگار برمیآمد؟! کام عمیقی گرفت و دودش را به ریهاش فرستاد. درست مثل طعم این روزهای زندگیاش، تلخ بود! سودی سر چرخاند و خیره به نیمرخ روشنشده از نور مهتاباش زمزمه کرد: - نمیخوای بخوابی؟ سیگارش را میان مشتش مچاله کرد. امشب هم قطعاً از آن شبهایی بود که خواب به چشمانش نمیآمد. نفسش را عمیق بیرون داد. - نه، میخوام یکم هوا بخورم! سودی از جایش بلند شد و درحالی که پلهها را بالا میرفت، گفت: - پس بین هوا خوردنت، یکمی هم به این فکر کن که اگه این کار رو قبول کنی واست بهتره! -
رمان زعم و یقین | سایه مولوی کاربر انجمن نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : رمان های تکمیل شده
سلیمان خندید. دست دور بازوی سودی انداخت و از ماشین بیرون کشیدش و گفت: - بسه دیگه، چقدر چرت و پرت میگی! درحالی که سمت در میکشیدش سودی داد زد: - خداحافظ سلیمون. شاکیانه نگاهش کرد! - یه دقیقه آروم بگیر، ببینم چه خاکی تو سرم باید بریزیم. سودی باز ادامه داد: - لازم نیست تو کاری بکنی. اونجا که رفتیم، این یارو خودش یه خاکی تو سرمون میریزه. بیتوجه به حرف سودی، زنگ روی دیوار را فشرد. چند لحظه بعد صدای زنانهای از پشت آیفون پرسید: - بله؟! سودی گفت: - ما از طرف آقای کاویان اومدیم. متعجب به سودی نگاه کرد و آرام پچ زد: - کاویان کیه؟ سودی عاقل اندرسفیه نگاهش کرد و گفت: - صاحبکار؛ سلیمون دیگه. پس از چند لحظه صدای زن بلند شد. - بیاید داخل! با تعجب به دور و اطرافش نگاه میکرد! حیاط درندشت عمارت، با آن درختهای خشک و عاری از برگ و آن سگ بزرگ و سیاه رنگ که با زنجیر بسته شده بود، صحنهی رعبآوری را ایجاد کرده بود. سودی نزدیکش شد و آرام زمزمه کرد: - بهنظرت اینجا یه جوری نیست؟! از گوشهی چشم نگاهش کرد. - ترسیدی؟ سودی خندهی مصنوعی کرد و درحالی که ترس در چهرهاش هویدا بود، گفت: - من و ترس؟ اینجاها واسهی من شوخیه! پوزخندی زد و با تمسخر جواب داد: - آره، معلومه! رسیدنشان به در ورودی سودی را که قصد جواب دادن داشت، ساکت کرد! نگاهی به در نیمهباز، انداخت. سودی از لای در سرکی کشید و با صدای نسبتاً بلندی گفت: - سلام! کسی نیست؟ صدایی از داخل خانه بلند شد. - بیاید داخل! آب دهانش را با اضطراب قورت داد. سودی هم انگار از صدای سرد و جدی مرد جا خورده بود که ساکت ماند و دست دور بازویش انداخت. با احتیاط، قدم به داخل خانه گذاشت. آنقدر مضطرب بود که سر به زیر انداخته و به هیچ طرفی از خانه نگاه نمیکرد. وارد که شدند، زن کوتاهقد و چاقی روبهرویشان ایستاده بود. سلام آرامی گفت که زن نگاه سردی سمتشان انداخت و بیآنکه جوابشان را بدهد گفت: - دنبالم بیاید! درحالی که بازویش هنوز میان پنجهی سودی فشرده میشد، پشت زن به راه افتاد. از چند پله که پایین رفتند، به سالن بزرگی که با چند دست مبل و میز و صندلی پر شدهبود، رسیدند. زن گفت: - آقا منتظرتونن! به مردی که پشت بهشان روی مبل نشسته بود، نگاه کرد. تنها موهای دماسبی جوگندمیاش و جثهی نسبتاً درشتش دیده میشد. مرد از جایش بلند شد و سمتشان چرخید. آب دهانش را با اضطراب قورت داد. مرد با چشمان ریز و نافذش نگاهشان کرد. ریش پروفسوری و صورت بزرگ و استخوانیاش، از او مردی خشن ساختهبود و حتی آن لبخند ملایم روی صورتش هم نتوانسته بود ذرهای از خشونت چهرهاش کم کند! - سَ... سلام! -
آنیتا
-
سودا
-
آریانا
-
آیناز
-
سونیا
-
آتنا
-
آهو
-
نیوشا