رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

raha

کاربر فعال
  • تعداد ارسال ها

    76
  • تاریخ عضویت

  • آخرین بازدید

  • روز های برد

    7
  • Donations

    0.00 USD 

raha آخرین بار در روز اسفند 25 2024 برنده شده

raha یکی از رکورد داران بیشترین تعداد پسند مطالب است !

7 دنبال کننده

آخرین بازدید کنندگان نمایه

6,507 بازدید کننده نمایه

دستاورد های raha

Collaborator

Collaborator (7/14)

  • Reacting Well
  • Very Popular
  • First Post
  • Collaborator
  • Dedicated

نشان‌های اخیر

241

اعتبار در سایت

  1. دوستان نظرتون راجع به رمانم چیه؟

    شخصیت مورد علاقه اتون کیه؟

  2. پارت شصت و چهارم رمان خاص تیام هم با لبخند نگاهم کرد و گفت: ببخشید خواهر گلم لطفا دوباره قهر نکن چون نمیتونم از اول شروع کنم منت کشی رو اصلا از این به بعد حتی اگه علف زیر پام سبز شد هم تا نگفتی داخل نمیام باشه؟؟ می‌خواستم جوابش رو بدم که یدفعه گوشیم زنگ خورد نگاهش کردم و گفتم: شانس آوردی ماه قشنگم زنگ زد وگرنه باز باید منت کشی میکردی الانم یه دقیقه هیس شو میخوام صحبت کنم با دوستم اونم با لبخند نگاهم کرد و گفت: به روی چشمم عزیزدلم نزدیک قطع شدن بود که جوابش رو دادم و گفتم: سلاااام بر ماه قشنگم چطوری؟ چه خبرا چیکارا میکنی؟ چرا جواب نمیدادی قشنگم؟ با خنده گفت: یکی یکی بپرس قشنگم.سلام عزیزدلم خوبم گلم خبر اینکه مهمون های ما که یهویی اومدند خواستگار از آب در اومدند. یجوری شوکه شدم که نتونستم صدام رو کنترل کنم و با صدای بلندی که تقریبا شبیه جیغ بود و باعث شد تیام هم شوکه بشه و با تعجب نگاهم کنه گفتم: چیییی؟ خواستگاررر؟اونوقت این به نظرت خبر خاصی نیست دختر؟ همین الان برام تعریف کن کلش رو . زود تند سریع. با خنده گفت: یواش تر برو رفیق بزار بهت برسم اولا به نظر من چیز خاصی نیست دوما قضیه اش مفصله پشت تلفن نمیشه میخواستم بزارم بعد از اومدنت از خونه ی دادا اینا برات تعریف کنم اما از اونجایی که میدونم الان از کنجکاوی چشمات داره میرنه بیرون و صبر هم نداری یه قرار بزاریم شام کافه ی همیشگی منم با خنده گفتم: خوبه خودت منو میشناسی عزیزدلم پس شب میبینمت بای اونم گفت: مگه میشه نشناسمت رفیق ما یه روحیم تو دوتا بدن عزیزدلم تا شب بای. منم قطع کردم و تازه نگاهم به تیام که سعی داشت خودش رو بی تفاوت نشون بده اما چشماش داد میزد که به شدت دلش میخواد از قضیه سر در بیاره . بخصوص از قضیه ی خواستگاررر. افتاد.
  3. پارت شصت و سوم رمان خاص منم براش نوشتم : باشه عزیزدلم برو مواظب خودت باش نفسی بوس بای. و دیگه جوابی نداد. با این گفت چیز خاصی نیست اما هنوز حس میکردم یه مسئله ی خاصی پیش اومده اما باید منتظر میموندم تا خودش زنگ بزنه و انتظار کاری هست که خیلی کلافه ام میکنه . تصمیم گرفتم یکم شعر از برنامه ی دیوان اشعار منزوی که تو گوشیم دارم بخونم تا کمتر به نگرانی و احساسات عجیب غریبم فکر کنم . به به ببین چه شعری برام اومد همونی که عاشقشم: به سینه می زندم سر، دلی که کرده هوایت دلی که کرده هوایِ کرشمه های صدایت نه یوسفم نه سیاوش، به نفس کُشتن و پرهیز که آورد دلم ای دوست! تابِ وسوسه هایت تو را زِ جرگهٔ انبوهِ خاطراتِ قدیمی بُرون کشیده ام و دل نهاده ام به صفایت تو، سخت و دیر به دست آمدی مرا و عجب نیست نمی کنم اگر ای دوست، سهل و زود، رهایت گره به کارِ من اُفتاده است از غَمِ غُربت کُجاست چابُکیِ دست هایِ عُقده گُشایت؟ به کِبرِ شعر مبینم، که تکیه داده به افلاک به خاکساری دل بین که سر نهاده به پایت «دلم گرفته برایت» زبان سادهٔ عشق است سلیس و ساده بگویم: دلم گرفته برایت! حسین منزوی با عشق در حوالی فاجعه غزل شمارهٔ ۱ وای که من عاشق این شعرم به خصوص بیت آخرش اصلا با همین شعر با شعر های منزوی آشنا شدم و طرفدارش شدم چند بار با علاقه خوندمش و همین طور محو شعر بودم که یهو دیدم تیام وایستاده کنارم و داره متفکر نگاهم میکنه یه لحظه به حدی شوکه شدم که گوشی از دستم افتاد و یه جیغ خفیف کشیدم و گفتم: وای زهره ترک شدم تو اینجا چیکار میکنی؟چرا اینجوری زل زدی به من ؟ اصلا چرا در نزدی؟ تیام هم با لبخند نگاهم کرد و گفت: آروم باش خواهری الان یکی یکی جواب سوالاتت رو میدم: اولا :اومدم به خواهرم سر بزنم ببینم چیکار میکنه دوما: چون دیدم خیلی محو شعر شدی و از زمان و مکان فاصله گرفتی. سوما: در زدم اما خواهر گلم انقدر محو دنیای شاعرانه ات بودی که اصلا نشنیدی منم اومدم داخل ببینم در چه حالی شاکی نگاهش کردم و گفتم: انقدر برای من ترتیب اعداد نچین جناب مهندس در هر صورت جنابعالی نباید بدون اجازه وارد اتاقم میشدی حقته بازم باهات قهر کنم هاااا
  4. سلام وقتتون بخیر خسته نباشید درخواست مصاحبه دارم
  5. پارت شصت و دوم رمان خاص تیام هم با لبخند نگاهم کرد و گفت: چشم خواهر کوچولوی نازم اصلا هر چی شما بگین بعدم یکم سرشو کج کرد و مثل من چشماشو مظلوم کرد و گفت: حالا آشتی میکنی باهام؟؟؟ خدایی فکر نمیکردم یه روزی مجبور بشه خودشو برام لوس کنه اصلا به قیافه ی جدی اش نمیومد و یه ترکیب خنده داری ازش ساخته بود. که نزدیک بود از خنده منفجر بشم اما به نحوی که میتونستم خنده ام رو کنترل کردم و یه چشم غره براش اومدم و گفتم: اولا : خجالت نمیکشی با این سنت ادای منو دربیاری مرد گنده؟؟ دوما : این چیزا تاثیری رو من نداره چون خودم استاد این شیوه ها هستم خخخ سوما :شما حالا حالاها باید مراتب منت کشی رو طی کنی تا درس عبرت بشه برات دیگه ازین کارا نکنی داداش گلم . الانم پاشو بریم خونه خسته شدم. اونم دیگه بحث رو کش نداد و با گفتن چشم عزیزدلم به سمت در کافه حرکت کرد منم دنبالش رفتم و سوار ماشینش شدیم و تا خونه مسیر به سکوت گذشت . وقتی رسیدیم خونه سریع به سمت اتاقم رفتم و تیام هم رفت تو اتاق خودش. چون قبلا حسابی خوابیده بودم دیگه خوابم نمیومد پس تصمیم گرفتم یه زنگ به ترانه بزنم و یکم باهاش حرف بزنم. شماره اش رو گرفتم اما هر چی منتظر موندم جواب نداد تعجب کردم چون اولین باری بود که تماسم رو بی جواب میذاشت همیشه به بوق دوم نرسیده جوابم رو میداد دوباره شماره اش رو گرفتم اشغال زد این دفعه دیگه نگران شدم اینترنت رو روشن کردم رفتم تو تلگرام و واتساپ دیدم آنلاین نیست پس بهش پیامک زدم : سلام ماه قشنگم خوبی؟ بهت زنگ زدم جواب ندادی نگرانتم لطفا جوابم رو بده و منو از خودت بی‌خبر نذار عزیزدلم. پنج دقیقه بعد از ارسال پیامم جوابش اومد که : سلام عزیزدلم خوبم نگران نباش فقط مهمون داریم و شرایط جواب دادن نداشتم منم در جوابش نوشتم: مهموناتون به این زودی اومدند؟مطمعنی چیز خاصی نیست؟ آخه حتی وقتی مهمون داشتین هم زنگ منو بی جواب نمیذاشتی. اونم در جواب نوشت: مطمئن باش خوبم و چیز خاصی نیست مهمون ها تا یکی دوساعت دیگه میرن من بهت زنگ میزنم مفصل گزارش کار میدم بهت فعلا باید برم تا مامان خانوم عصبی نشده بوس بای.
  6. پارت شصت و یکم رمان خاص منم با لبخند نگاهش کردم و گفتم: همین دور و برا جناب استاد . سلامت باشید. و البته بزرگواریتون رو به دادا جونم میرسونم. با همون لبخند مهربونش نگاهم کرد و گفت: از دست این زبون تو شیطون بلا خانوم. بعد هم یه نگاهی به تیام انداخت و گفت: یه سری کار دارم باید برم از دیدنتون خوشحال شدم. تیام جان مواظب خودت و گل دخترم باش. تیام هم نگاهش گرد و با لبخند گفت: ما هم خیلی خوشحال شدیم از دیدنتون جناب استاد . این وروجک هم تاج سر منه مگه میشه مواظبش نباشم ولی چشم. منم با لبخند نگاهش کردم وگفتم: داداش گلم راست میگه جناب استاد. شاید در ظاهر با هم کلکل داشته باشیم اما پاش بیوفته واسه هم جونمون هم میدیم. خیلی از دیدنتون خوشحال شدم . در پناه حق سلامت و موفق و پایدار و خوشحال باشید جناب استاد مهربونم. اونم با لبخند ازمون خداحافظی کرد و رفت. همیشه همبن لبخند مهربون رو داره و لبخندش به اطرافیان انرژی مثبت میده یا حداقل به من که انرژی مثبت منتقل میکنه میکنه .یکی از دلایل محبوبیتش برای من همینه. در کل خیلی مهربون و صبور و متواضع و برای من و تیام مثل یه الگو و اسطوره ی مهم و ارزشمند و دوست‌داشتنی هست. تازه شاعر خوبی هم هست. و من و تیام هر دو چیزهای زیادی ازش یاد گرفتیم. تو همین فکر ها بودم که تیام گفت: اوهوم . اوهوم. خواهر قشنگم میدونم معجون رو خیلی دوست داری ولی معجونت ته کشیده و اونی که الان داری میخوری قاشق خالیه. نمیخواستم تو فکرت بپرم ولی دیدم اگه یکم دیگه ادامه بدی ظرفش هم میخوری واسه همین صدات کردم. خخخ... یه نگاه حرصی بهش انداختم و گفتم: خخخ... نمکدون. مثل اینکه نمک زیاد خوردی با نمک شدی یادت رفته هنوز کاملا نبخشیدمت ها!! یه نگاه ترسیده ی الکی بهم انداخت و گفت: وای نه تو رو خدا تازه راضیت کرده بودم. لطفا از سر تقصیرات بنده بگذر. پشت چشمی براش نازک کردم و گفتم: حالا بهش فکر میکنم ولی قول نمیدم . تیام هم با قیافه ای که شبیه ناله شده بود یه نگاهی بهم کرد و گفت: وای تازه روند منت کشی رو تموم کرده بودمااا منم با خنده ای که سعی می‌کردم کنترلش کنم تا جدی تر به نظر بیام نگاهش کردم و گفتم: بله اصلا همینه که هست تا تو باشی خواهر قشنگت رو سر کار نذاری الانم پاشو بریم خونه یکم استراحت کنیم که مامان خانوم گفتن فردا باید بریم خونه دادا اینا
  7. خلاصه و مقدمه رو اصلاح کردم به نظرت چطور شد گلم؟
  8. مرسی از توضیحات جامع و کاملتون تلاشم رو میکنم که بهترش کنم😍
  9. پارت شصتم رمان خاص داشتم غذام رو میخوردم که یهو متوجه شدم تیام و استادش دارند به سمت میزمون میان. سریع دوتا لقمه ی آخر و خوردم و با دستمال دست و بالم رو پاکسازی کردم و به قول مامانم مثل یه دسته ی گل و کاملا خانومانه منتظرشون نشستم. وقتی رسیدن به میزمون لبخند زدم و بعد با لحن رسمی و کاملا مودبانه رو به استاد گفتم: سلام استاد خوبین؟؟ اونم با یه لبخند مهربون نگاهم کرد و گفت: خوبم دختر گلم شما چطورین؟ همه چیز امن و امانه؟این تیام خان که اذیتت نکرده؟ اگه اینطوریه بگو خودم حسابش رو کف دستش بزارم. اینو که گفت ، تیام شاکی نگاهش کرد و گفت: استاد؟؟ داشتیم؟؟ شاگردتون منم نه این شیطون خانوم. هی روزگار ... نو که اومد به بازار تیام میشه دل آزار. استاد هم با همون لبخند نگاهش کرد و گفت: شلوغش نکن تیام خان . جای شما همیشه محفوظ هست ولی حساب دختر گلم جداست. منم دیدم داره شوخی شوخی جدی میشه یه نگاهی بهشون کردم و گفتم: تیام خان شوخی بسه دیگه برادر عزیزززم(این عزیزم یعنی همون جان مادرت جلوی استاد آبرو داری کن و بیخیال شو .) بعد هم در جواب استاد گفتم: منم خوبم خداروشکر. شما نگران نباشید این داداش من اگه بخواد هم نمیتونه منو از پس من بربیاد بیاد و منو اذیت کنه. خیالتون تخت. خخخخ... تیام هم نتونست ساکت بمونه و گفت: آخ گفتی خواهر من دقیقا همینه. بس که پیش استاد مظلومانه رفتار میکنی اینجوری فکر میکنه . باز نمیدونه که هیچ کس حریف زبون توی شیطون بلا نمیشه . حتی اگه مقصر هم باشه با چشماش یه جوری نگاه میکنه که کلا یادم میره بحث سر چی بود . در این حد!! کاش یکی پیدا می‌شد حریف چشما و زبون تو می‌شد شیطون بلا. یه پشت چشمی براش نازک کردم و گفتم: گشتم نبود نگرد نیست . فعلا که کسی حریفشون نیست. خخخ... تیام و استاد همزمان گفتند: صد در صد. و بعد هم با هم خندیدند. بعد هم استاد با لبخند نگاهم کرد و مهربون گفت: دختر گلم شیطونی نکن . به خانواده مخصوصا پدربزرگ محترم سلام برسون. آخه دادا و استاد سر یه پروژه ی مرمت با هم آشنا شدند یه خونه ی قدیمی تو محل دادا بود که دست وراث افتاده بود و استاد می‌خواست برای مرمت و بازسازی بخرتش اما ورثه میخواستند بکوبند و بسازن. دادا باهاشون صحبت کرد و چون دوست پدربزرگشون بود و براشون مهم بود حرفش رو قبول کردند و خونه رو به استاد فروختند. اونم باز سازیش کرد و ازش یه گالری و نمایشگاه خط و نقاشی ساخت. که البته این روزا کلی از اهالی هنر ازش دیدن می‌کنند و به شدت جذاب و قشنگه. تبدیل به جاذبه‌های فرهنگی شهر شده . استاد واقعا تو کارش بی نظیره. چون عاشق کارش هست و با علاقه کارش رو انجام میده به بهترین شکل. تو همین فکر ها بودم که صدای استاد رو شنیدم که گفت: کجایی شیطون بلا؟
  10. پارت پنجاه و نهم رمان خاص باز هم مسیرمون تو سکوت طی شد تا به کافه رسیدم. تیام ماشین رو پارک کرد و با لبخند گفت: بزن بریم خواهر قشنگم. منم با لبخند جوابش رو دادم و گفتم: بریم جناب برادر که روده بزرگه روده کوچیکه رو خورد. تو همین یکی دو روزی که مامان اینا رفتن خونه ی دادا کلا برنامه ی غذایی مون بهم ریخته . از این به بعد باید بیشتر قدر دست‌پخت مامان خانوم رو بدونیم. اونم در کافه رو باز کرد و در حالی بهم اشاره میکرد برم داخل گفت: به شدت باهات موافقم. فقط الان بفرمایید داخل تا همین غذای کافه هم از دست ندادیم خواهر من. خخخ.. با هم رفتیم داخل کافه و بازم همون جای همیشگی نشستیم. منو رو آوردند من سبزی کوکو سفارش دادم و تیام اسنک قارچ و مرغ و سیب زمینی سرخ کرده با دوغ و نوشابه. یه نگاهی بهش انداختم و گفتم: نصف نصف. چون هر دو مون عاشق سیب زمینی سرخ کرده ایم. اونم با یه قیافه ی ناراضی و با نمک نگاهم کرد و گفت: چیکار کنم دیگه فعلا دور دور شماست خانوم خانوما.چشم نصف میکنم باهات .یعنی در واقع انتخاب دیگه ای ندارم چون به هر حال میگیریش پس چه بهتر که خودم باهات به توافق برسم. خخخخ... غذا رو آوردن و شروع کردیم . بعد از اینکه غذام تموم شد نصف غذای تیام هم گرفتم برای خودم . دوباره شروع کردم به خوردن که دیدم تیام دست به سینه نشسته و داره نگاهم میکنه. به غذاش اشاره کردم و گفتم : چرا مثل مجسمه نشستی داری منو نگاه میکنی خب غذاتو بخور. اونم با حرص گفت : دارم نگاه میکنم ببینم کی سیر میشی . فقط موندم این همه میخوری چرا چاق نمیشی. هه.. منم با یه لبخند نگاهش کردم و خونسرد گفتم: اولا: من که زیاد غذا نمیخورم دوما:بده به فکرتم و نمیزارم زحمات باشگاه رفتنت تباه بشه؟؟؟ ااا حقا که دست من نمک نداره. بعد هم با یه اخم الکی روم رو برگردوندم. با تعجب نگاهم کرد و گفت: چرا شلوغش میکنی ؟؟؟ من که چیزی نگفتم قربونت برم . اصلا هر چی دلت بخواد برات سفارش میدم فقط جون هر کی دوست داری قهر نکن. باشه؟ با یه حالت متفکر نگاهش کردم و گفتم: اگه معجون مخصوص همیشگی رو برام بگیری روش فکر میکنم. با یه لبخند قشنگ نگاهم کرد و گفت: حتما عزیزدلم تو جون بخواه معجون که چیزی نیست. فقط جون تیام قهر نکن اخم نکن ببین با خنده خوشگل تری مهربونم. بعد هم بلند شد و رفت معجونم رو سفارش بده و یکم هم با جناب استاد عزیزش صحبت کنه تا من غذام رو تموم کنم.. خخخخ...
  11. خانوم گلی صفحه نقد داره رمانت؟

    1. نمایش دیدگاه های قبلی  بیشتر 2
    2. raha

      raha

      یه موضوع جدید ارسال کردم به نام نقد رمان خاص

       

      منظورت همین بود؟

    3. نهال

      نهال

      ارسال شد

    4. raha

      raha

      مرسی گلم

  12. پارت پنجاه و هشتم رمان خاص یه نگاه حرصی بهش انداختم و گفتم: اولا : وظیفته غیر از این هم نباید باشه. دوما: تو نگران نباش اونی که میاد یا استاد نازکشی هست یا تو زندگی با من خود به خود استاد میشه . حالا هم به جای این حرفای الکی پاشو برو حاضر شو بزار منم آماده شم تا کافه بازه به ناهار برسیم. دیگه حرفی نزد و رفت تو اتاقش منم برگشتم تو اتاقم و یه مانتو ی آبی اسمونی با شال سفید و شلوار جین آبی آسمونی و سفید پوشیدم و بعد از یه آرایش مختصر که شامل ضد آفتاب و تینت لب و ژل مژه و ابرو بود مینی بگ آبی آسمونی مروارید دوزی با گوشیم رو برداشتم و از اتاقم بیرون رفتم.. تیام هم حاضر و آماده در حالی که یه تیشرت آستین کوتاه سرمه ای با شلوار کتان سفید پوشیده بود جلو ی در اتاقش منتظرم بود. چشمش که بهم افتاد نگاه خریدارانه ای بهم انداخت و گفت: به به خواهر نازم تو تیپ نزنی هم خوشگلی چه برسه به الان که باید آمبولانس هم پشت سرت راه بندازم کشته مرده هات رو جمع کنم. خخخ... با لبخند نگاهش کردم و گفتم : تو هم ترشی نخوری یه چیزی میشی ها این همه زبون رو کجا قایم کرده بودی که تا حالا ازش استفاده نمی کردی؟ تو هم بد نشدی ها به خودم رفتی خوشتیپ شدی. خخخ... با یه لبخند قشنگ نگاهم کرد و گفت: شما هر چی بگی رو سر من جا داره خواهر قشنگم چشم از این به بعد بیشتر ازش استفاده میکنم یعنی همیشه که نه ولی برای تنوع بد نیست. خخخخ... بعد هم از نظر فنی تو به من رفتی نه من به تو چون ذاتا من یه کوچولو بزرگ ترم خواهرم. با یه حالت متفکر نگاهش کردم و گفتم: بزار یکم فکر کنم، در مورد رفتارت درست میگی حتی همین الانم یکم عجیب غریب به نظر میاد چون مثل همیشه نیستیم با هم و خب بهش عادت ندارم. بعد هم بزرگی به عقل نه به سال که فک کنم از نظر عقلی حداقل هم سن باشیم . هه.. یه نگاه متعجب بهم انداخت و گفت: عجببب..تا حالا از این زاویه بهش نگاه نکرده بودم. خخخ.. من تسلیمم خواهر من فقط لطفا سوار شو بریم که دیر نشه. با تعجب گفتم: ا وا کی رسیدیم به ماشین؟ اصلا متوجه نشدم. تیام هم در حالی که سعی می‌کرد نخنده گفت: بله خواهر قشنگم انقدر غرق سخنرانی برای من بودی که اصلا نفهمیدی کجا داری میای. حالا هم بیا سوار شو تا زودتر برسیم. بعد هم هر دو با لبخند سوار ماشین تیام شدیم و به سمت کافه حرکت کردیم.
×
×
  • اضافه کردن...