رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

Mahsa_zbp4

رفیق نودهشتیا
  • تعداد ارسال ها

    176
  • تاریخ عضویت

  • آخرین بازدید

  • روز های برد

    4
  • Donations

    0.00 USD 

تمامی مطالب نوشته شده توسط Mahsa_zbp4

  1. Mahsa_zbp4

    متن‌های صادق هدایت!

    می‌دانی هیچ حقیقتی خارج از وجود خودمان نیست. در عشق این مطلب بهتر معلوم میشود، چون هر کسی با قوه تصور خودش کس دیگر را دوست دارد و این از قوه تصور خودش است که کیف میبرد نه از زنی که جلو اوست و گمان میکند که او را دوست دارد. آن زن تصور نهانی خودمان است، یک موهوم است که با حقیقت خیلی فرق دارد. - صورتک‌ها
  2. Mahsa_zbp4

    متن‌های صادق هدایت!

    گشنگی، زنده باد مُرده های قوم ما! ما برای خاطر مُرده ها زنده هستیم . ما خوش گریه هستیم و گریه بر هر درد بیدرمان دواست! ما از غضب مُرده ها میترسیم ،ما مُردار پرستیم . اجی مجی لاترجی! - قضیه نمک ترکی
  3. " مادمازل جیزل " ~ پارت نود و پنج برای اولین بار در تمام مدتی که آنجا بود ژاکلین به او نگاه کرد. کمی خودش را جابه‌جا کرده و لبخند کوچکی به او زد. ژاکلین جواب لبخندش را نداد و در عوض سرش را پایین انداخت. آنقدر صاف نشسته بود که قدش از تمامی افراد روی میز بلندتر دیده میشد. هر چند لحظه یک‌بار خودش را در آیینه نکاه کرده و موهایش را مرتب می‌کرد. نگاهش را از او گرفت و به برگه‌هایی داد که اکنون می‌توانست آن‌ها را بخواند. زن هنوز حرف می‌زد. خواندن کتاب را به پایان رسانده بود. - این تمام قسمت سانسور شده‌ای بود که از متن کتاب اصلی حذف کرده‌اند تا آن را منتشر کنند اما موسیو مارتین با آن موافقت نکرده‌اند و اجازه سانسور را نداده‌اند. بعد از مرگ دوک بری تا این لحظه موسیو مارتین در حبس خانگی به سر می‌برد. شخصی از میان جمعیت گفت: - در متن سانسور شده کاملا موضوع اصلی را تغییر داده‌اند و یک موضوع جدید از آن در آورده‌اند، حتی کمی هم شباهت ندارند. زن سر تکان داد. - بله، برای همین باید با آن مبارزه کنیم. زن نشست. جیزل نگاهش را به آن‌ها دوخته بود. فکر می‌کرد اینجا هم قرار است هر کسی ساز مخالفی بزند اما گویی همه یک‌صدا یک‌چیز را می‌خواستند اینکه بتوانند آزاد هر چه می‌خواهند بخوانند و تن به اراجیف یک مشت افراد خودخواهِ سوءاستفاده‌گر ندهند. لامارک بالاخره بعد از این همه مدت سرش را از روی برگه‌های جلویش برداشته و صاف نشست. نگاهش را به آنتوان دوخت. - کتاب تو چه‌شد؟ این‌دفعه موفق شدی؟ یا می‌خواهی متن را تغییر بدهی؟ آنتوان که به صندلی تکیه داده بود به او نگاهی انداخت. - خودت چه فکری می‌کنی؟ به آن برگه‌های روی هم ریخته که هنگام ورود جلوی او گذاشته شده بودند، اشاره کرد. - فکر می‌کنی فقط بخاطر چاپ کتاب‌هایم آن‌ها را به هم ریخته و تغییر می‌دهم؟ حتی اگر هیچوقت کتاب دیگری از من چاپ نشود هم برایم اهمیتی ندارد. پس او یک نویسنده ممنوعه است. جیزل نگاهش را به برگه‌های روبه‌روی او دوخت. تعداد زیادی بودند که مرتب روی یکدیگر گذاشته شده بودند. نمی‌توانست نام کتاب را از آنجا ببیند. کمی خودش را بالا کشیده و سرکشی کرد تا بتواند آن را ببیند اما موفق نشد. این کتاب ناخوآگاه برایش جالب به نظر آمده بود. - فقط نوشته‌هایم به مزاج‌شان خوش نمی‌آید چون حقیقت است، نمی‌توانم دروغ بگویم که به دید یک مشت رجاله‌کار خوب به نظر برسم. حقیقت را باید گفت، فرقی ندارد چه کسی آن را می‌گوید اگر حقیقت باشد باید آن را پذیرفت اما به آن‌ها برخورده که روشن‌فکران ضدشان شده‌اند، وگرنه آنقدر به فکر ضد و بند نبودند. آنتوان گفته و کتابش را ورق زد. گویی دیگر با لامارک سخن نمی‌گفت و با خودش پچ‌پچ می‌کرد. - بهتر است تمامی ورق‌های کتاب‌هام در زیر شیروانی خانه‌ام بپوسند تا اینکه یک مشت شکم گنده پول پرست به ریشم بخندند که افکارم را تغییر داده‌اند یا مذهبیونِ کلیسا رفته بخواهند مذهب‌شان را در آن‌ها جا بدهند. به او خیره شده بود. دیگر از نگاه کردن به او وحشت نداشت و می‌توانست به او چشم بدوزد. چقدر این مرد برایش عجیب بود؛ در عین حال که باعث شده بود عصابش را خورد کند با سخنانش موافق بود. حتی همان لحظه‌ای که با او بحث می‌کرد نیز با سخنانش موافق بود و هیچ‌کدام از سخنان او را اشتباه نمی‌دانست و فقط فکر می‌کرد که می‌خواهد از او بازجویی کند. - همان چند کتابت هم اکنون به سختی در کتاب‌فروشی‌ها پیدا می‌شود، آن‌ها را در انبارها نگه داشته‌اند مبادا طرفداران‌شان زیاد شود و اتفاقی رخ بدهد که باب میل‌شان نیست؛ حتی نظرات را نیز راجب تو تغییر داده‌اند. آنتوان از روی صندلی‌اش بلند شد. کتابش را زیر بغل زده و سیگاری روشن کرد. - بروند به درک؛ می‌خواهند بخوانند، می‌خواهند نخوانند. این را گفته و به سوی درب کافه رفته و آن را گشود و خارج شد. دوباره سر و صدا بالا گرفت. همه گرد هم آمده و مشغول بررسی کتاب‌های سانسور شده‌ای شدند که روبه‌روی‌شان قرار داشتند.
  4. " مادمازل جیزل " ~ پارت نود و چهار آنتوان هیچ نگفته و فقط به او خیره شده بود، یا چشمانی ریز و کنجکاو چهره‌ی او را بررسی می‌کرد. بالاخره پس از این همه بحثی که بین‌شان پیش آمده بود در این چند دقیقه اخیر نگاهش را از روی جیزل برداشت و به باقی افراد نگاهی انداخت. - خب، بهتر است بر سر موضوع اصلی برگردیم، خیلی از آن دور شده‌ایم. همه سری تکان دادند و دوباره صدای برگه‌ها و پچ‌پچ بالا رفت. جیزل سرش را پایین انداخت. کمی عصبی شده بود اما اکنون آرام گرفته بود و می‌توانست کمی فضا را تحمل کند. دیگر حواس هیچ‌کس به او نبود و همه مشغول کار خودشان شده بودند. کمی به سوی لامارک که در تمام مدت سرش را در برگه‌های کاهی عجیبی فرو کرده بود، خم شد. - ژنرال لامارک، واقعا از شما انتظار نداشتم که حتی کوچک‌ترین دفاعی از من نکنید. این را با دلخوری و ناراحتی گفته بود. با صدای آرامی سخن گفت تا مزاحم دیگران و بحث‌شان نشود. ژنرال لامارک سرش را بلند نکرد و حتی تکان کوچکی به خود نداد، هنوز شش دانگ حواسش به نوشته‌های جلویش بود. - مادمازل شاید فکر کنید که به شما ظلم کرده‌ام اما اگر می‌خواهید در محافل شرکت کنید باید بتوانید از پس خودتان بر بیایید؛ در ضمن... نگاهش را بالا آورده و به او دوخت. در تاریکی اتاق نمی‌توانست زیاد چهره‌ی او را ببیند‌. ژنرال لامارک ادامه داد. - اگر فکر می‌کنید موسیو آنتوان با شما چنین حرف زده و قصد داشته شما را کوچک کند، کاملا اشتباه فکر می‌کنید. آرام گفته بود و دوباره محو برگه‌ها شده بود. جیزل نفس عمیقی کشید. ژنرال لامارک مرد بدی نبود و مشخص بود که بر ضد او چیزی نمی‌گوید، شاید واقعا چیزی وجود داشت که او نمی‌دانست‌. چند لحظه گذشته بود و بحث رفته-رفته جدی‌تر میشد. زنی از میان جمع بلند شد. - این قسمت از کتاب ممنوعه " روشن‌ترین شب " را بخوانید. من دو نسخه از آن دارم، نسخه اصلی و چیزی که اکنون در دست مردم جابه‌جا می‌شود، پر از سانسور و دروغگویی... از پشت میز بیرون آمده و برگه‌ها را بین آن‌ها پخش کرده بود. یکی از آن برگه‌های به هم چسبیده که حدود بیست عدد بودند را نیز به جیزل داد. جیزل برگه‌ها را از او گرفته و جلوی خودش گذاشت. ژنرال لامارک نیز برگه‌ها را گرفته و کنار برگه‌هایی که در حال خواندن آن‌ها بود، گذاشت اما هیچ توجهی به آن‌ها نکرد. زن دوباره پشت میز ننشست. روبه‌روی‌شان قرار گرفته و مشغول خواندن متنی شد. - این کتابی که برای شما روایت می‌کنم نسخه اصلی کتاب است که حدود ۵۰۰ صفحه دارد. این قسمت اصلی‌ترین قسمتی‌ست که بیشترین سانسورها بر روی آن اعمال می‌شود. نگاهش را به برگه‌های جلویش انداخت‌. آنقدر فضای اتاق تاریک بود که حتی یک کلمه از آن را نمی‌توانست بخواند. زن شروع به خواندن کرد. - چکمه‌هایم را به پا کرده و وارد خیابان بن‌بستی شده‌ام که نام آن آزادی‌ست اما نمی‌دانم چرا چفتی روی دهانم بسته شده است؛ هیچ‌چیز با عقل جور در نمی‌آید. خیابان در روشن‌ترین حالت ممکن است اما آسمان سیاه‌ست؛ به اطراف که می‌نگرم چیزی نمی‌بینم... زن هنوز با صدای بلند می‌خواند. تمام حواسش را به کلمات داده بود اما چیزی نمی‌دید. سرش را بالا آورده و نگاهی به بقیه افراد انداخت، همه سرشان را داخل برگه‌ها فرو کرده بودند و مشغول خواندنش بودند. به شمع‌های روی میز نگاهی انداخت. تعدادشان کم بود و نمی‌توانست یکی را برای خودش بردارد تا بتواند بخواند. سرش را پایین انداخته و چشمانش را ریز کرد. در سعی و تلاش بود که ناگهان روشنایی به برگه‌ها تابید و خط‌های آن واضح شدند؛ سرش را بالا آورده و نگاهش را به آنتوان دوخت که شمع جلوی خودش را روبه‌روی او گذاشته بود. آنتوان به او نگاه نمی‌کرد. قلمی به دست گرفته و چیزهایی روی برگه‌ها می‌نوشت. شمع را جلوی او گذاشته و دستش را پس کشید. - ممنون! جیزل آرام گفت اما جوابی نگرفت. نگاهش را از آنتوان برداشته و به ژاکلین نگاه کرد که به او خیره شده بود.
  5. " مادمازل جیزل " ~ پارت نود و سه جیزل نگاهش را هنوز به زمین دوخته بود. آنتوان جرعه‌ای از قهوه‌اش را نوشید. - بگذار از شما بپرسم دخترک، وقتی در کتابی حقیقتی نوشته شده که قلبتان را می‌شکند، آیا ترجیح می‌دهید آن صفحه را پاره کنید یا با حقیقت زندگی کنید؟ ترجیح می‌دهید آزاد باشید یا در بند اسارت دروغ‌ها و کلک‌هایی که قدرتمندان آن‌ها را رهبری می‌کنند؟ برای لحظه‌ای گویی هوای اتاق سنگین‌تر شده باشد، نفسش را حبس کرد. هیچ‌کس چیزی نگفت؛ همه منتظر به او خیره مانده بودند. فضای اتاق برایش خفه شده بود. حتی گویی شعله‌های شمع هم آرام‌تر می‌سوختند. در تمامی عمرش سعی کرده بود با اسارت بجنگد و خود را رها کند. او تنها هجده سال داشت و در این هجده سال یک‌بار هم دست از جنگیدن برای آزادی بر نداشته بود. او با حقیقت زاده شده بود، هر چقدر سعی کرده بودند که او را از واقعیت دور کنند، او بیشتر به سویش رفته بود. مانند ماهی‌ای که هر چقدر از آبش دور بشود بیشتر بی‌تاب و قرار او میشد. نمی‌دانست این مرد می‌خواهد به چه برسد. اگر می‌خواست او را کوچک کند و بگوید دختر بچه‌ای بیش نیست، پس بگذار این کار را انجام بدهد. جیزل نگاهش را بالا آورد. دیگر آن احتیاط اولیه در آن‌ها پیدا نبود و آنتوان نیز متوجه این شد‌ - حقیقت و آزادی برای من مانند زندگی‌ست؛ اگر روزی بتوانم بدون این دو زندگی کنم، فکر می‌کنم که دیگر مرده باشم و این فقط جسم من باشد که دیده می‌گشاید و شب‌ها به خواب می‌رود، اما روحم در همان لحظه نابود می‌شود. دیگر صدایش نمی‌لرزید و نگاه‌هایی که به او دوخته شده بودند، برایش اهمیت چندانی نداشت. شاید از این مرد کمتر می‌فهمید اما به اندازه خودش متوجه اوضاع میشد. این مرد نمی‌توانست فقط بخاطر اینکه کمی سطحش از او بالاتر است، فکر کند هیچ چیز نمی‌داند و ندانسته وارد ایت محفل شده است‌. آنتوان کمی به سوی او خم شد. متوجه تغییر رفتار و نگاه او شده بود. پوزخندی روی لبش شکل گرفت. - شما گفتید حقیقت برای شما مانند زندگی‌ست، اما تعریف‌تان از حقیقت چیست دخترک؟ عصبی به او چشم دوخت. خوشش نمی‌آمد که او مانند مردم دهکده‌اش او را را دخترک خطاب می‌کرد. جیزل به چشمانش نگاه کرد. چشمانش که عینک گردی آن‌ها را در بر گرفته بود، کوچک شده و روح او را کند و کاو می‌کرد. - فکر می‌کنید چون حرفی از ژان زده‌ام طرفدار او هستم و تعریفم از حقیقت اشتباه است؟ می‌خواست دوباره این را در سرش بگوید و بیخیال پاسخ دادن بشود اما نتوانست. گویی خود را در سن ملو و میان مردم دهکده‌اش یافته بود. آنتوان ابرویی بالا انداخت. - حقیقت همیشه همان چیزی‌ست که واقعا اتفاق افتاده، نه آنچه قدرت یا نویسنده‌ها می‌خواهند از آن یاد کنند. آنتوان به پاسخ جسورانه او پوزخند زد. به صندلی تکیه داده و آرنجش را روی لبه‌ی میز گذاشت. - شما معتقدید بعضی از حقایق باید پنهان بماند، درست است؟ آنتوان به حرفی که درباره رفتار او با ژان گفته بود، اشاره می‌کرد. - حقایق همیشه آشکار می‌شوند؛ هر چه هم که بشود، حقیقت پنهان نمی‌ماند. حقیقت، آزادی، حق بیان همه و همه در کنار یکدیگر می‌آیند و رشد می‌‌کنند. جیزل پاسخ او را داده بود. آنتوان سر تکان داد. دیگر آن نگاه عمیق و چشمان ریز را به او نداشت و لحنش کمی تغییر کرده بود. - پس در نظر شما چه چیزی باید پنهان بماند؟ آنتوان کنجکاوانه پرسیده بود. دوشس ژاکلین نفس کلافه‌اش را بیرون داد. - چیزی که دردی از کسی دوا نکند، حقیقت‌هایی که فقط می‌خواهند گفته شوند که بقیه بدانند چنین چیزی هم هست؛ حقیقت هنگامی کارساز است که بخاطر منافع شخصی نباشد. کمی به سوی آنتوان خم شد. - گاهی فقط حقیقت گفته می‌شود که از پشت آن بتوانند دروغی بزرگ‌تر را پنهان کنند؛ از آن سود می‌برند و طوری رفتار می‌کنند گویی سودش بیشتر از ضررش است، در حالی که این را فقط ما مردم احمق باور می‌کنیم. نمی‌دانست آن همه جسارت را از کجا آورده بود که بخواهد آنقدر بی‌پرده در میان این جمع بزرگ سخن بگوید. شاید سکوت آن‌ها و حرف‌هایی که آنتوان به او زده بود خونش را به جوش آورده باشد.
  6. " مادمازل جیزل " ~ پارت نود و دو آنتوان، سیگار باریکش را میان انگشتان لاغرش چرخ می‌داد و چشم‌های قهوه‌ای بی‌حرکتش مانند شیری که به طعمه‌اش خیره شده است، به جیزل دوخته شده بودند. جیزل کمی خودش را تکان داد. معذب شده بود و سعی می‌کرد کمی از این حش بکاهد. هنگامی که در آن دهکده زندگی می‌کرد، هر وقت به او زور می‌گفتند یا با او جر و بحث می‌کردند، به سرعت پاسخ آن‌ها را می‌داد، همین باعث شده بود به اشتباه بپندارد شجاع است. اکنون که شجاعتش مورد امتحان قرار گرفته حتی نمی‌توانست سخن کوچکی بگوید. تمامی نگاه‌ها را روی خودش احساس می‌کرد. تا کنون این همه چشم، منتظر به او خیره نشده بودند. صدای زمزمه‌ی آرامی را شنید. - تا کنون ندیده بودم موسیو دو فُنتَن به تازه‌واردی آنقدر توجه نشان بدهد که بخواهد منتظر پاسخ او بماند. به چشمان ترسناک او و پوزخند روی لبش چشم دوخت. توجه؟ کدام توجه؟ این مرد فقط سعی داشت شیره‌ی جان او را بیرون کشیده و به همه نشان بدهد که او نمی‌داند برای چه اینجاست. آنتوان بدون اینکه تکانی بخورد یا حتی چشمش را از او بردارد، صدایش را بلند کرد تا زمزمه‌ها را ساکت کند. - نمی‌خواهید پاسخی بدهید و بگویید برای چه اینجا هستید؟ یا می‌خواهید بگذارید همه‌ی ما فکر کنیم شما فقط دختر بچه کوچکی هستید که به دنبال این مرد به راه افتاده؟ به لامارک اشاره کرده بود. نفس عمیق و پر از حرارتی کشید. فضای اتاق لحظه به لحظه برایش گرم‌تر و غیر قابل تحمل‌تر میشد. نمی‌توانست این همه چشم را روی خودش کنترل کند. تقریبا همه به او خیره شده بودند و تنها کسی که گویی اصلا اهمیتی به او نمی‌داد دوشس ژالکلین بود که دستش را زیر چانه‌اش گذاشته بود و همانطور که با قاشق کوچکی محتویات فنجانش را مخلوط می‌کرد، به میز خیره شده بود. نگاهش را دوباره به آنتوان داد. نمی‌دانست در حال حاظر برای چه این مرد به او گیر داده بود و می‌خواست بداند برای چه اینجاست؟ با او درست مانند آن نویسنده ژان ریاکار برخورد می‌کرد، در حالی که او فقط آمده بود که گوش فرا دهد اما اکنون مرکز توجه قرار گرفته بود. دوباره به حرف آمد. - اصلا بگذارید این‌گونه از شما سوال بپرسم؛ مشخص است که دانشجو هستید زیرا سن و سالی ندارید، شما اکنون یکی از هزاران جوانی هستید که شاید هر روزه در معرض سانسور باشید، درباره این موضوع چه فکری می‌کنید؟ فکر می‌کنید این محفل برای چیست؟ سکوت اتاق را فرا گرفته بود. حتی دیگر صدای سوختن چوب‌های درون شومینه نیز به گوشش نمی‌رسید. احساس می‌کرد در بازجویی قرار دارد که هر لحظه ممکن است، گیوتین سرش را از تنش جدا کند. نفس عمیقی کشید. دلش می‌خواست دهان باز کند و درست همانطور که پاسخ هلن و مادرش را می‌داد با او سخن بگوید اما چیزی مانع او میشد که حرف بزند؛ گویی گره‌ای در گلویش به وجود آمده باشد. دهان باز کرد و کلمات پشت سر هم و بدون تفکر، بیرون ریختند. - شاید نام این محفل را مخالفت با سانسور گذاشته باشید اما سعی دارید برای آزادی بجنگید، نظرم درباره‌ی این محفل این است. می‌خواست در همین نقطه سکوت کرده و دیگر چیزی نگوید اما نتوانست. - شاید هم روش اشتباهی را در پیش گرفته‌اید، شاید بعضی حرف‌ها و حقایق بهتر از نگفته بماند. شاید اگر جیزل جای این مرد بود آنقدر تند با نویسنده ژان سخن نمی‌گفت اما صد در صد مطمئن بود که به او گوش‌زد می‌کرد که در این محفل جایی ندارد، شاید در اتاقی خلوت یا بلد از پایان یافتن محفل؛ اما اکنون آنقدر عصبی و معذب بود که فقط می‌خواست روی این مرد را کم کند. ژان، دود سیگارش را بیرون داده و ابری خاکستری میانشان نشست. - و چه کسی تصمیم می‌گیرد کدام حقیقت باید بمیرد؟ من؟ شما؟ دولت؟ می‌توانست از چشمانش متوجه بشود که کاملا منظور او را از کنایه‌اش فهمیده و حتی شاید کلمه‌ی بعدی که می‌خواست بگوید اما نگفته بود، نویسنده ژان، باشد. جیزل ناخواسته نگاهش را به زمین دوخت. آنتوان بی‌رحمانه ادامه داد. - سانسور همیشه با دست‌های تمیز شروع می‌شود. می‌گویند برای امنیت است، برای آرامش مردم؛ بعد یک روز بیدار می‌شوی و می‌بینی همه کتاب‌ها یک صدا دارند و آن صدا، صدای قدرت است.
  7. " مادمازل جیزل " ~ پارت نود و یک ابرویی بالا انداخت. - در آخر هم در محفلی که مخالف سانسور است شرکت می‌کنی، چرا؟ تو که کتاب‌هایت آنقدر یک‌دست و بدون تکلف است که اصلا نیازی به سانسور ندارد؛ مگر نه ایکنه فقط پاچه‌خواری است؟ مرد عصبی روی میز کوبید. صورت قرمز شده‌اش در تاریکی اتاق مشخص بود. صدای بلند نفس زدنش در اتاق ساکت پیچیده بود. - تو دیوانه‌ای! مگر همه باید مثل تو بنویسند تا مخالف سانسور شناخته بشوند؟ - نه، اما اگر شخصی فقط وارد محفلی شود تا بفهمد چه چیزهایی سانسور می‌شوند و ضد آن‌ها بنویسد، فکر نکنم بتواند مخالف آن باشد. مرد عصبی وسایلش را از روی میز جمع می‌کرد. - من یک لحظه هم دیگر اینجا نمی‌مانم، تمامی دیوانه‌ها در اینجا جمع شده‌اند، حتی دیگر نمی‌شود اینجا را یک محفل دانست. مرد عبوس همانطود که دود سیگار را بیرون می‌داد، پوزخندی زد. - منتظر باقی نوشته‌هایت در صفحه‌ی اول روزنامه‌های حکومتی هستم، جناب ژان بزرگ‌ترین مخالف سانسور! با کنایه گفته بود و بعد آرام به او خندیده بود. ژان وسایلش را جمع کرده و به سوی درب رفت. قبل از خارج شدن به سوی آن‌ها برگشت. - دیگر حتی یک لحظه هم اینجا نمی‌آیم، تمام شد. هیچ‌کس هیچ نگفت. حتی به او نگاه هم نکردند. تنها کسی که به او نگاه می‌کرد جیزل بود. از آن چشمان کوچک منتظرش می‌توانست بفهمد که می‌خواهد کسی مانع رفتنش بشود، اما هیچ‌کس دست به این اقدام نزد. همه در سکوت نشسته بودند. با عصبانیت در را باز کرده و آن را محکم به هم کوبید. چند لحظه سکوت برقرار شده بود. جیزل نگاهش را بین آن‌ها گرداند. همه سرهای‌شان را پایین انداخته و در فکر عمیقی فرو رفته بودند. تنها کسانی که بی اهمیت نشسته و در فکر نبودند، دوشس کاترین، ژنرال لامارک و نویسنده آنتوان فُنتَن بودند. دوشس آینه‌ای دسته‌ای در دست گرفته بود و خودش را در آن تاریکی که چشم، چشم را نمی‌دید برانداز می‌کرد. ژنرال قهوه‌اش را جرئه-جرئه سر می‌داد و فُنتَن دوباره به دود سیگارش خیره شده بود. صدایی از میان جمع بلند شد. - شاید نباید این‌گونه با او رفتار می‌کردیم. فُنتَن نگاهش را از دود جدا نکرده و در همان حال پاسخ او را داده بود. - او در میان ما جایی نداشت. - بسیاری از ما حتی نویسنده نیستیم و در این محفل حظور داریم و اظهار نظر می‌کنیم. - نویسنده نبودن به این معنا نیست که نمی‌توانی حقیقت را ببینی؛ حتی ممکن است پیرمرد فقیری باشی و مخالف سانسور اما نمی‌شود هم طرف حکومت بوربون‌ها بود و هم در محفلی بر پایه مخالفت با سانسور، شرکت کرد. تنشی بین افراد حاظر ایجاد شده بود. فضای کافه بسیار گرم بود. بدون اینکه به چیزی فکر کند نگاهش را بین افراد جمع می‌چرخاند که ناگهان صدایی او رد به خود آورد. - دخترک، تو چه فکر می‌کنی؟ سرش را با سوی فُنتَن که این حرف را زده بود برگرداند. مستقیم به او خیره شده بود و او را مخاطب قرار داده بود. می‌توانست احساس کند که همه‌ی نگاه‌ها در سکوت به او دوخته شده است. در آن سکوت سنگین صدای سوخته شدن چوب‌هایی که در شومینه بودند، سعی می‌کرد تا کمی از تنش به وجود آمده، کم کند. شمع‌های کوتاه که با فاصله‌ی کمی از یکدیگر روی میزهای گرد کافه گذاشته شده بودند، سایه‌ها را روی دیوارها پخش می‌کردند و آن‌ها را بزرگ‌تر از حد معمول نشان می‌دادند. بوی قهوه با رایحه‌ی کاغذهای کهنه و دود سیگار در هوا آمیخته بود. زمزمه‌های آرامی را می‌توانست بشنود که جویای این بودند بفهمند او کیست. اکنون که همه‌ی توجه‌ها روی او بود و نگاه همه به او دوخته شده بود همه‌چیز در نظرش پررنگ‌تر بود. حتی دود سیگار این مرد عبوس نیز غلیظ‌تر شده بود و چشمانش که از پشت عینک کوچک‌تر دیده می‌شدند، در نظرش عجیب‌تر بودند. گویی دوباره در سن ملو بود و دوباره مردم آنجا او را احاطه کرده بودند؛ با این تفاوت که اکنون این مردم روشن‌فکرتر از آن‌ها بودند. که البته این یعنی اینکه چیزهای بیشتری می‌توانستند برای گیر دادن به او پیدا کنند.
  8. " مادمازل جیزل " ~ پارت نود مرد دوباره صدایش را صاف کرده و تکانی به خود داد. جیزل نگاهش را از دوشس ژاکلین گرفته و به او داد. - فکر می‌کنم همه بدانیم موضوع محفل امروز چیست و برای چه اینجا هستیم. همه سکوت کرده بودند. مرد دهانش را باز کرد تا چیزی بگوید اما مرد عبوس میان سخنش پرید. - هنگامی که موضوع امشب محفل را شنیدم اگر بخواهم حقیقت را بگویم چند دقیقه‌ای به شما خندیدم؛ سانسور حقایق؟ شما چه چیزی در این باره می‌دانید؟ نگاه‌ها به سوی او چرخیده بود. تنها کسی که به او نگاه نمی‌کرد دوشس ژاکلین بود. جیزل نگاهش را از دوشس گرفته و به آن مرد داد. این مرد حتی از اهالب سن ملو نیز رک‌تر حرف می‌زد. آن‌ها حداقل سعی می‌کردند در مکان‌های به خصوصی خودداری کرده و سکوت کنند اما این مرد گویی آمده که فقط بحث به راه بیاندازد. - متظورتان چیست شِر کُنفِغغ؟ این توهین بزرگی‌ست که به ما روا می‌دارید، می‌گویید ما در این دستگاه سانسور هیچ‌کاره‌ایم و نمی‌توانیم در این باره نظری بدهیم؟ این مرد او را شِر کُنفِغِغ نامیده بود. با این لقبی که به او داده بود می‌توانست متوجه بشود که هر دوی آن‌ها همکار هستند، زیرا آن مرد او را همکار عزیز نامیده بود. مرد عبوس پوزخندی زد. - شنیده‌ام کتاب جدیدتان همین چند هفته پیش به چاپ رسیده، شِر کُنفِغِغ ژان! کلمات آخر را با تمسخر و تاکید بیشتر بیان کرد. کاملا مشخص بود که از این لقب خوشش نمی‌آمد و نمی‌خواست که این مرد او را این‌گونه خطاب کند، زیرا هنگامی که او را این‌چنین صدا زده بود، چهره‌اش در هم رفته بود. ژان کمی خودش را جابه‌جا کرد. فاصله زیادی با میز آن‌ها نداشت. کمی دست و پایش را گم کرده بود. - مگر برای اینکه کتابم چاپ بشود باید به شما جواب پس بدهم؟ آنتوان فُنتَن دارید زیاده‌روی می‌کنید. بالاخره نام این مرد عبوس را فهمیده بود و متوجه این شده بود که او نویسنده است زیرا ژان را همکار عزیز خطاب کرده بود. - نیازی نیست به من جواب بدهید بلکه باید به این محفل پاسخ بدهید. چگونه مخالف سانسور هستید وقتی کتاب‌های‌تان هر سال چاپ می‌شوند و سخنان‌تان در محافل بر روی صفحه‌ی اول روزنامه‌هاست، چگونه می‌توانید مخالف سانسور باشید؟ با عصبانیت حرف نمی‌زد، حتی خیلی نیز آرام به نظر می‌رسید. گه‌گاهی با طعنه و کنایه و گاهی نیز مستقیم حرف‌هایش را می‌زد. همه‌ی نگاه‌ها به سوی آن مرد که ژان نامیده شده بود، برگشته بودند. نگاهش را بین آن‌ها چرخاند. - شماها را چه‌شده؟ اکنون منتظر خمله به من هستید فقط بخاطر اینکه کتاب‌هایم چاپ می‌شوند؟ زنی از میان جمعیت فریاد زد. - کسی که در این زمانه کتاب‌هایش به چاپ برسد یعنی یک‌جای کارش می‌لنگد، چگونه کتاب‌هایت سانسور نشده؟ مگر غیر از این است که تو چاپلوسی آن‌ها را می‌کنی؟ - حرف دهنت را بفهم، تو هیچ می‌دانی چه می‌گویی؟ مرد عبوس میان حرف او پرید. - عصبانیتت فقط بخاطر این نیست که می‌دانی حقیقت را می‌گوید؟ لامارک بدون توجه قهوه‌اش را می‌نوشید گویی این جر و بحث‌ها برایش عادی است یا اینکه اصلا آن‌ها را نمی‌شنید. ژان با عصبانیت از روی صندلی بلند شد. - حقیقت؟ کدام حقیقت؟ فُنتَن تو فقط حسادت می‌کنی. پوزخندی زد. دستانش را باز کرده و متکبر خود را به نمایش گذاشت. - زیرا من کتاب‌هایم به چاپ می‌رسد و تو؟ تو بیشتر از چند کتاب در کتابخانه‌ها نداری؛ می‌خواهی بخاطر حسادتت همه را به جان من بیاندازی. آنتوان فُنتَن، سیگاری روشن کرده و بدون توجه به او دودش را بیرون می‌داد. گویی حتی لیاقت شنیده شدن حرف‌هایش را هم نداشت. - من چیزی را که دلم نخواهد بنویسم، به دستور هیچ‌کس نمی‌نویسم؛ نوشته باید از دل بیاید وگرنه مانند آب‌جوشیده بی‌مزه است. نگاهش را به او داد. - درست مانند کتاب‌های تو ژان؛ کتاب‌های تو بی‌معناست، مفهوم ندارد. فقط قلم خود را وقف چاپلوسی و رجاله بازی یک‌سری افراد بی‌خرد می‌کنی.
  9. " مادمازل جیزل " ~ پارت هشتاد و نه لامارک ضربه‌ی آرامی به دست جیزل زده تا توجه او را جلب کند. نگاهش را از مرد عجیب گرفته و به لامارک داد. - به او توجه نکن، کمی دیوانه است! جیزل چیزس نگفت. بین دو مرد عجیب گیر افتاده بود. یکی از آن‌ها شوخ‌طبعی خاص خود را داشت و دیگری رک بودن خاص خود را. نگاهش را به میز دوخته بود که صدای کوبیدن دو دست به یکدیگر توجه او را جلب کرد. - درب را قفل کنید، محفل در حال شروع است. همان مرد گفته بود. به یک‌باره همه بلند شدند. آنقدر به سرعت این عمل اتفاق افتاده بود که جیزل نیز به تبعیت از آن‌ها ایستاد. لامارک نگاهش را با او بالا کشید. - چه‌شده؟ به او نگاهی انداخت. شانه‌ای بالا انداخت. - همه بلند شده‌اند. لامارک آرام خندید و سردرگمی جیزل بیشتر شد. - بنشین، همه اینجا جمع می‌شوند. - چه؟ جیزل گفته بود و در حالی که نگاهش را به مردمی که به هول و ولا افتاده بودند، نگاه می‌کرد، دوباره بر روی صندلی نشست. چند ثانیه بعد تمامی میزها به میز آن‌ها چسبیده بود و همه در کنار یکدیگر نشسته بودند. برگه‌ها را روی میز‌ها پخش کرده و قهوه‌ها را روبه‌روی خودشان گذاشته بودند. هر از گاهی شخصی طلب زیرسیگاری می‌کرد و به سرعت به او رسانده میشد. یکی از میان جمعیت خودش را به عقب خم کرد تا بتواند زنی را که هنوز پشو پیانو نشسته بود، ببیند. - دوشس، نمی‌آیی؟ زن چیزی نگفت و فقط سر تکان داد. پشتش به آن‌ها بود و هیچکس نمی‌توانست چهره‌ی او را ببیند اما لباس بلند صورتی رنگ او توجه جیزل را جلب کرده بود. لباسش آنقدر بلند بود که در حالی که روی صندلی پیانو نشسته بود تا چند وجب آن‌طرف‌تر از خودش را در بر گرفته بود. اندام لاغر و ظریف او حتی در آن لباس پر چین نیز مشخص بود. آنقدر پز شور پیانو می‌نواخت که دلش می‌خواست او هم مانند این مرد عبوس چشمانش را ببندد و به صدای نواختن او گوش فرا دهد. همه در سکوت نشسته بودند. برایش عجیب بود، کسانی که تا کنون لحظه‌ای سکوت نکرده بودند، چگونه اکنون انقدر آرام نشسته‌اند. هیچکس هیچ‌چیز نمی‌گفت، حتی صدای نفس کشیدن هم بالا نمی‌آمد. زن هر لحظه پر شورتر از قبل می‌نواخت و جیزل بیشتر دلش می‌خواست چشمانش را ببندد. هر چه به پایان موسیقی می‌رسیدند، زن اوج بیشتری می‌گرفت و ناگهان نوت پایانی را نواخت. هیچ‌کس هیچ‌چیز نگفت. صدای دست یا جیغ و هورایی برای او بلند نشد و هیچ‌کس از او تعریف تجملاتی‌ای نکرد. فقط زن بلند شده و رویش را به سوی آن‌ها برگرداند. کسی به غیر از جیزل به او نگاه نمی‌کرد و همه مشغول کاغذ بازی خودشان بودند. با برگشتن او به سمت آن‌ها که اکنون می‌توانست صورتش را ببیند، چشم‌هایش درشت شده و دهانش بسته نمیشد. تا کنون کسی را به زیبایی او ندیده بود، حتی از لیدیا هم زیباتر بود. موهای بلند طلایی رنگش را که حالت بسیار زیبایی داشتند روی دوش‌هایش انداخته بود و کلاه تور داری روی سرش گذاشته بود. تکه‌ای از کلاه صورت ظریف و لاغر او را در بر می‌گرفت. گونه‌های برجسته‌ای داشت که به رنگ صورتی ملایمی آن‌ها را در آورده بود. لب‌های درشت و خوش فرم قرمز رنگ و چشمانی که از همان دور هم آبی رنگ بودن آن‌ها مشخص بود؛ آنقدر زیبا بود و می‌درخشید که جیزل از حظور خودش در آنجا خجالت‌زده شده بود. حتی در روستایی که زندگی می‌کرد هم همیشه به او می‌گفتند که دختر زیبایی نیست اما اکنون و در حظور این زن کاملا مطمئن شده بود. زن با قدم‌هایی آرام و باقوار و با آن لبخندی که به لب داشت به سوی آن‌ها آمد. تنها جای خالی که باقی مانده بود، یک صندلی در کنار مرد عبوس بود. زن با متانت و قدم‌هایی آرام به سوی صندلی آمده و بعد از بیرون کشیدن آن، نشست. مردی که صاحب محفل امشب بود و برای‌شان قهوه آورده بود، سرفه‌ی آرامی کرد تا توجه‌ها را به خودش جلب کند. - اکنون که دوشس ژاکلین نیز به جمع اضافه شده، می‌توانیم شروع کنیم. دوشس! پس او یک اشراف‌زاده بلند مرتبه است. همانطور که باید می‌بود. دوباره به او چشم دوخت. آنقدر صاف و متین نشسته بود که گویی یکی از پرنسس‌های کاخ شاهی است.
  10. " مادمازل جیزل " ~ پارت هشتاد و هشت لامارک از همانجا اشاره کرد که دو فنجان قهوه می‌خواهد و مرد با تکان دادن سر به سوی آشپزخانه رفت. جمعی که در آنجا وجود داشت در عین حال که غبار آلود و عجیب به نظر می‌رسید، صمیمیتی نیز در آن وجود داشت که خیلی واضح دیده نمی‌شد. لامارک کمی به سوی جیزل خم شد. - چون برای اولین بار است که به اینجا می‌آیی ممکن است کمی معذب بشوی اما کم‌کم و در حین بحث خجالتت کامل نالود می‌شود. آرام لبخند زد. - افراد زیادی به اینجا آمده و در کمتر از چند دقیقه داد و هوار را سر داده‌اند. جیزل سری تکان داد و هیچ نگفت. نمی‌دانست چه بگوید که با فضایی که اکنون در آن هستند هم‌خوانی داشته باشد. مرد سیاه‌پوش بالاخره تکانی به خود داده و اعلام حظور کرد. بدون اینکه چشمانش را باز کند، سیگارش را در زیر سیگاری خاموش کرده و سرش را از دیوار جدا کرده بود. چشمانش را باز کرده و نگاهی به لامارک انداخت. - باز چه می‌خواهی؟ این حرف را با چنان صدای آرامی بیان کرده بود که در آن همه سر و صدا گم شد. لامارک با پوزخند پاسخش را داد. - می‌خواهم بدانم تو هر روز و هر ساعت اینجا چه می‌کنی. با شوخی پاسخ او را داده بود. مرد اعتنایی به او نکرده و قهوه‌اش را در دست گرفت. - چیزی به شروع محفل نمانده بهتر از این دخترک را از اینجا ببری. بالاخره به جیزل اشاره کرده و متوجه حظور او شده بود. این مرد برایش عجیب بود، تمام مدت او اینجا نشسته بود و حتی زحمت احوال پرسی کوتاهی به خود نداده بود و اکنون او را می‌خواهد بیرون کند؟ جیزل متعجب به لامارک نگاهی انداخت. اگر بخواهد حقیقت را بگوید به او بر نخورده بود زیرا قبلا با او بسیار بدتر هم رفتار شده بود و این در برابر آن‌ها هیچ بود. فقط دلش نمی‌خواست که واقعا مجبور شود آنجا را ترک کند؛ می‌خواست به حرف‌های آن‌ها گوش بدهد و اگر می‌توانست در بحث‌ها شرکت می‌کرد. لامارک بدون توجه به او، قهوه‌ها را از دست مردی که آن‌ها را روی میز آورده بود، گرفت. یکی را جلوی جیزل گذاشت و دیگری را در دست گرفت و شروع به فوت کردن آن کرد. - او با من آمده و با من هم می‌رود. مرد پاسخ او را نداد. به قهوه‌اش خیره شده و سیگال دیگری روشن کرده بود. زن نوازنده مشغول نواختن قطعه‌ی دیگری شد و مرد دوباره چشمانش را بست. کافه، حتی شلوغ‌تر از هنگام ورود آن‌ها نیز شده بود. افراد جدیدی به آن‌ها اضافه شده بودند و دور یکدیگر جمع شده بودند. لامارک به قهوه‌ی روی میز اشاره کرد. - مادمازل، زمان زیادی به شروع محفل نمانده، بهتر است قهوه‌تان را میل کنید. جیزل سری تکان داده و کمی از قهوه‌اش را پایین داد. مرد دوباره چشمانش را باز کرده بود و مستقیم به دودهایی که بر اثر سیگار کشیدن‌های پی‌درپی در هوا ایجاد شده بود، می‌نگریست. - برای چه به این محفل آمده‌ای؟ جیزل فوری به او نگاه کرد. مرد هنوز هم به همان نقطه خیره شده بود، اما مشخص بود که با جیزل صحبت می‌کند. - منظورتان چی... - حرف عجیبی نزدم که نتوانی متوجه منظورم بشوی؛ پرسیدم چرا اینجایی. میان حرف جیزل پریده بود و آنقدر رک به رویش آورده بود که کامل لال شده بود. با ابروهایی بالا رفته و دهانی باز به او خیره شده بود. مرد سرش را بالا آورده و بالاخره به او خیره شد. - یعنی فقط به دنبال این مرد راه افتادی و حتی نپرسیدی این محفل برای چه است؟ طوری به او خیره شده بود که گویی از او بازجویی می‌کرد. جیزل آب دهانش را قورت داد اما خودش را نباخت. همانطور مانند خود آن مرد مستقیم به او خیره شده بود. از طرفی حق با او بود. جیزل، ژنرال را یک بار دیده بود و مکالمه‌اش با او در چند جمله خلاصه شده بود و امشب بدون هیچ سوالی به دنبال او به راه افتاده بود. مرد، پوزخندی به نگاه سردرگم جیزل که سعی می‌کرد آن را محکم نشان دهد، زده و رویش را از او برگردانده بود.
  11. " مادمازل جیزل " ~ پارت هشتاد و هفت وارد یک اتاق بزرگ شده بودند که در آن چندین میز گرد وجود داشت و صندلی‌هایی دور میزها را پر کرده بودند. بیشتر شبیه به یک کافه دنج و کوچک بود اما از بیرون نمی‌توانستند متوجه این بشوند. تمامی آن محل به رنگ قهوه‌ای خیلی تیره‌ای در آمده بود، از میز و صندلی گرفته تا دیوارها و حتی زیرسیگاری‌های روی میز. هنگام ورود به کافه، در روبه‌روی در و قسمت بالای آن، با یک اپن جدا شده و پشت آن به سفارش‌ها رسیدگی می‌کردند، البته که کسی در آنجا قرار نداشت و خالی بود. نگاهش را به سطح پر از دود کافه داد. از دو پله‌ای که در را از کافه جدا می‌کردند پایین آمده و نگاهش را به آن‌ها دوخت. در میان آن دود و پچ‌پچ‌های آرام، می‌توانست مردمی را ببیند که یا روی صندلی‌های پشت میز نشسته بودند، یا در گوشه‌ای ایستاده بودند و یا روی مبل دو نفره‌ی کنار سالن نشسته بودند. همه به آرام‌ترین شکل ممکن صحبت می‌کردند و روبه‌روی‌شان روی میز‌ها پر بود از کاغذهایی به هم ریخته و مرکبی که گه‌گاهی روی میز پخش میشد و قهوه‌ای داغ که حرارت از فنجانش بلند میشد. زنی در گوشه‌ای ایستاده و کتاب قطوری به دست داشت و برای مردی می‌خواند که به دیوار تکیه داده بود و با آن فنجان قهوه‌ای که به دست داشت، چشمانش را بسته بود. دیگری عصبی سعی می‌کرو چیزی را به همراه روبه‌روی خود بفهماند و همراهش که مات و مبهوت به او خیره شده بود. مردانی که بعضی‌های‌شان کت و شلوارهایی شیک پوشیده و سعی کرده بودند کراوات‌های‌شان با کت یا پیراهن‌شان یک رنگ باشد و ترکیبش جور در بیاید و بعضی‌های دیگر که فقیرانه‌ترین کت‌های خود را به تن کرده و سعی کرده بودند حداقل موهای‌شان را مرتب شانه کنند. زنانی با دامن‌های بلند رنگارنگ و موهایی که بالای سرشان زیر آن کلاه‌های توردار جمع شده بودند و دیگر زنانی که لباس‌های خاک‌خورده مشکی رنگی به تن داشتند و موهای‌شان را گیس کرده بودند. لامارک دستش را به سویی دراز کرده و جیزل را به سمت مردی هدایت کرد که روی دنج‌ترین میز کافه نشسته بود. تنها شخصی که تنها نشسته و همراهی نداشت. روی میزش خالی بود و فقط برگه‌هایی انباشته شده روی هم جلویش گذاشته شده بود. فنجانی قهوه و زیرسیگاری قهوه‌ای رنگی به میزش زینت داده بودند. میز او به اندازه‌ی به هم ریختگی و شلوغی باقی افراد نبود و به نظر نمی‌رسید کسی روی این میز بخواهد از چیزی دفاع کند، مانند اتفاقی که در سراسر این سالن بزرگ در حال اتفاق بود. آنقدر سالن تاریک بود و فقط با تعدادی شمع روشن میشد که تا هنگامی که به میز رسیدند نتوانست صورت او را ببیند. مرد، سرش را به دیوار پشت سرش تکیه داده بود و با چشمانی بسته و سیگاری که به دست داشت به صدای پیانویی که گوشه‌ی سالن گذاشته شده بود و زنی آرام و اندوهگین او را می‌نواخت، گوش سپرده بود. در همان حالت، نگاه گذرایی به او انداخت. کت و شلوار مشکی رنگی به تن داشت و پیراهن سفیدی زیر آن پوشیده بود و کراواتش به رنگ مشکی بود. مرد بسیار لاغر بود. آنقدر لاغر که صورتش نیز بسیار کوچک و کشیده بود. موهای بلند و پرپشتش را مرتب به بالا شانه کرده و آن‌ها را به سقف سرش چسبانده بود، چشمانش کوچک ‌بود و حتی این را می‌توانست در حالی که آن‌ها را بسته بود و عینک گرد و بزرگی زده بود نیز بگوید. لب بالایی‌اش بسیار باریک‌تر از لب زیرینش بود و این با آن سیبیل کوچک بالای لبش که فقط زیر بینی‌اش را در بر می‌گرفت، بیشتر در چشم می‌زد. این مرد، در نظر جیزل، بسیار مرتب و غمگین به نظر می‌رسید! ژنرال لامارک چند ضربه‌ی آرام روی میز زد تا تن مرد را از دنیای خودش بیرون بکشد و با جیزل نیز اشاره کرد تا کنارش بنشیند. جیزل نشست. مرد بدون توجه به نشستن آن دو و صدای ضربه به میز، حتی تکان کوچکی نخورد و هنوز در همان حالت ایستاده بود. لامارک دستش را بلند کرده و شخصی از میان جمعیت به سوی‌شان آمد. هر سه آن‌ها به طوری نشسته بودند که پشت‌شان به دیوار بود و روی‌شان به سایر مردمی که در آنجا حظور داشتند و یک نیم دایره را تشکیل می‌دادند. لامارک میان جیزل ک آن مرد نشسته بود. همان مردی که در هنگام ورود توجه جیزل را جلب کرده بود و در حال دعوایی با عصبانیت بود، به سوی آن‌ها آمد.
  12. Mahsa_zbp4

    متن‌های صادق هدایت!

    از دنیای پرتزویر آدمها بدنیای بی‌تکلف، لاابالی و بچگانه حیوانات پناه برده بود و در انس و علاقه آنها سادگی احساسات و مهربانی که در زندگی از آن محروم مانده بود جستجو میکرد. - بن‌بست
  13. Mahsa_zbp4

    متن‌های صادق هدایت!

    تیک‌ و‌ تاک ساعت همینطور بغل گوشم صدا می‌دهد. می‌خواهم آنرا بردارم از پنجره پرت بکنم بیرون، این صدای هولناک که گذشتن زمان را در کله‌ام با چکش می‌کوبد! - زنده بگور
  14. Mahsa_zbp4

    متن‌های صادق هدایت!

    چند روز پیش یک کتاب دعا برایم آورده بود که رویش یک وجب خاک نشسته بود! - نه تنها کتاب دعا بلکه هیچ‌جور کتاب و نوشته و افکار رجّاله‌ها بدرد من نمیخورد. آیا چه احتیاجی به دروغ و دونگهای آنها داشتم، آیا من خودم نتیجه یک رشته نسلهای گذشته نبودم و تجربیات موروثی آنها در من باقی نبود، آیا گذشته در خود من نبود؟ - بوف کور
  15. Mahsa_zbp4

    متن‌های صادق هدایت!

    کیف عشق و شبهای مهتاب هم برایم یکسان است، همه‌اش فراموش میشود، همه‌اش موهوم است یک موهوم بزرگ! - سگ ل‌ل
  16. " مادمازل جیزل " ~ پارت هشتاد و شش جیزل متعجب به او نگاه کرد. یادش نمی‌آمد که او چه قولی داده بود و در این شب سرد و مه‌آلود ساعت یک شب جلوی خانه‌ی آن‌ها چه می‌خواست! صدایش را پایین آورد. - می‌خواهم او را به محفلی شبانه ببرم. مادر ایزابلا به جیزل نگاه کرد. - اما اکنون بسیار دیر است و... ژنرال لامارک میان حرف او پرید. - قول می‌دهم تا قبل از طلوع خورشید او را به خانه بازگردانم. قبلا اجازه‌ی او را از جکسون گرفته‌ام و اکنون فقط مانده خودشان موافقت کنند. جیزل چیزی نگفت اما در دلش غوقا به پا شده بود. بالاخره می‌توانست در محفلی شرکت کند و با انسان‌های دیگری هم‌صحبت شود. به این مرد هم می‌توانست اعتماد کند. زیرا جکسون به او اعتماد داشت. مادر ایزابلا سری تکان داد و از جلوی در کنار رفت. لامارک به جیزل خیره شد. - خب... کمی منتظر بمانید تا لباسم را تعویض کنم. لامارک سری تکان داده و جیزل به سوی پله‌ها دوید. به سرعت لباس خوابش را با یک پیراهن بلند آبی رنگ تعویض کرده و کلاه سفیدش را روی سر گذاشت. پالتوی قهوه‌ای رنگش را روی دوشش انداخته و از اتاق خارج شده بود. باز هم طبق معمول موهایش در هوا پریشان بودند و زحمت بستن آن‌ها را به خود نداده بود. پایین رفته و لامارک که در سالن کنار مادر ایزابلا نشسته بود را صدا زد. - ژنرال، من آماده‌ام! لامارک از روی صندلی بلند شده و ایستاد. - مادر ایزابلا باید مرا ببخشید که مزاحم خواب شما شده‌ام. مادر ایزابلا نیز از روی صندلی بلند شده و در حالی که عصایش را روی زمین می‌زد، پاسخ او را داد. - مشکلی نیست، با یک‌بار بیدار شدن بلایی سرم نمی‌آید. به شوخی گفته و از پله‌ها بالا رفت. خدمتکارها نیز دوباره به رخت‌خواب بازگشته بودند برای همین لامارک و جیزل بدون ایجاد سر و صدا از خانه خارج شده و وارد حیاط شدند. مسیر نسبتا طولانی حیاط را در سکوت گذرانده و درب را پشت سرشان بسته بودند و به سوی درشکه‌ای که بیرون از خیابان ایستاده بود، رفتند. - چه‌کسانی آنجا هستند؟ این را جیزل پرسیده بود. دوباره می‌خواست سوال‌های پی‌درپی‌اش را بپرسد اما می‌دانست که این مرد جکسون نیست و ممکن بود که پاسخ او را ندهد، برای همین سعی می‌کرد که کمتر سوال بپرسد. - خودت باید بروی و آن‌ها را ببینی. ایت محفل، برای افراد خاصی نیست و در آنجا قشرهای مختلف را با هر تفکر سیاسی، می‌توانی ببینی. جیزل سری تکان داد. امیدوار بود که با کسانی مانند آن مردانِ خودخواهِ عبوس روبه‌رو نشود. می‌دانست که در آنجا زیاد سخن نمی‌گوید اما مطمئن نبود. شاید شخصی با نظرش مخالفت می‌کرد و او هر کاری می‌کرد تا بتواند حقیقت را به او بفهماند. دیگر با این کار خو گرفته بود و نمی‌توانست این عادت را از ذهنش پاک کند. آنقدر هر روز با مردم دهکده‌اش بحث کرده بود که دیگر تبدیل به عادتی جدا نشدنی از او شده بود. درشکه با تکان‌های شدیدی شروع به حرکت کرد. از قبل مسیر میان‌بری پیدا کرده بودند تا در معرض دید ماموران قرار نگیرند. زیرا هنوز حکومت نظامی برجا بود و بدتر اینکه او یک دانشجو بود. در این بازه‌ی زمانی بیشتر توجه‌ها روی دانشجویان بود زیرا آن‌ها می‌توانستند به راحتی افکار یکدیگر را دست‌کاری کنند و به سوی شورش و اعترلض بکشانند. بعد از قشر فقیر جامعه که کم و بیش هر روز در اعتراض بودند، معترضان بعدی دانشجویان بودند. پس از چند دقیقه درشکه ایستاد. - رسیدیم. لامارک گفته و از درشکه پیاده شده بود. به جیزل نیز کمک کرده و پایین آمده بود. جلوی درب یک خانه ایستاده بودند. با خود فکر کرد که این محفل حتما در خانه‌ی یکی از افراد برگزار می‌شود. لامارک چند ضربه که بیشتر مانند یک رمز‌ بود به در زده و پس از چند لحظه در باز شده بود. هر دو وارد شدند. با وارد شدن به آن محفل مشخص شد که اشتباه فکر می‌کرده و اینجا یک خانه نبوده.
  17. " مادمازل جیزل " ~ پارت هشتاد و پنج به ساعت رومیزی‌اش نگاهی انداخت. ساعت یک نیمه شب را نشان می‌داد. از ساعت خوابش گذشته بود اما خوابش نمی‌برد. می‌خواست بخوابد اما نمی‌توانست! از روی تخت بلند شد و وارد بالکن اتاقش شد. با وزش باد سردی لباسش را محکم‌تر دور خود پیچید؛ هنوز هوا سرد بود. به در بالکن تکیه داده و به حیاط خیره شده بود. همه خوابیده بودند و خانه در سکوت و تاریکی مطلق فرو رفته بود. تنها او بود که هنوز بیدار مانده و نمی‌توانست بخوابد. خدمتکارهای خانه همیشه زود می‌خوابیدند زیرا باید صبح خیلی زود بیدار می‌شدند و به کارهای خانه رسیدگی می‌کردند. مادر ایزابلا نیز عادت داشت که زود بخوابد زیرا نمی‌توانست مدت زیادی بیدار بماند و خواب برایش از اهمیت بسیار زیادی برخوردار بود. وارد اتاق شد و می‌خواست در رل ببندد اما صداهایی که توجه‌اش را جلب می‌کردند، مانع از این کار شد. دوباره وارد بالکن شد. صداهای عجیبی می‌شنید. یکی پرسید: - کیست این وقت شب؟ چه صدای آشنایی! دقیق‌تر نگاه کرد. می‌توانست از آن بالا بیرون حیاط و خیابان را ببیند اما خبری از حظور کسی نبود. دوباره صدا بلند شد. - شمع‌ها را نمی‌یابم. این صدای مادام راشل بود که هراسان بلند شده بود. وارد اتاق شد. صداها از بیرون خانه نبود بلکه از طبقه‌ی پایین بودند. نگران و ترسیده در را باز اتاق را باز کرده و خارج شد. در همان لحظه درب اتاق مادر ایزابلا باز شده و او عصا زنان از اتاق خارج شد. راه‌رو به قدری تاریک بود که به سختی می‌توانستند متوجه بشوند کجا قدم می‌گذارند. تنها نوری که در خانه بود، نور کم شمعی بود که به دست مادام راشل از این‌سو به آن‌سو می‌رفت. مادر ایزابلا به او نگاه کرد. با چشمانی نیمه باز و صدایی خواب‌آلود، گفت: - محض رضای خدا، چه‌شده؟ جیزل به سوی پله‌ها رفت. - می‌روم ببینم چه‌خبر است، شما نیازی نیست بیایید. مادر ایزابلا عصا زنان به او نزدیک شد. - خودم هم باید بیایم. جیزل زودتر او پایین رفت. همه جلوی درب خانه جمع شده بودند و صدای نامفهومی از پشت در به گوش می‌رسید. صدای مادر ایزابلا بلند شد. - راه را باز کنید! با صدای بلند و عصبی گفته بود. از اینکه نیمه شب او را بیدار کرده بودند، بسیار عصبی شده بود. همه‌ی خدمتکاران که لباس خواب به تن داشتند، از جلوی در کنار رفتند. - نور شمع را بالا بگیرید. مادر ایزابلا گفت. فردی بیرون در ایستاده بود اما نمی‌توانستند چهره‌ی او را ببینند. مادام راشل شمع را بالاتر گرفت و بالاخره چهره‌ی او نمایان شد. ژنرال لامارک بود. متعجب به او نگاه کردند. مادر ایزایلا که گویی خواب از سرش پریده بود، نگران جلوتر رفت. - ژنرال، چه‌شده؟ متعجب و نگران پرسید. ژنرال لامارک لبخند محزون و با وقاری روی لب نشاند. داخل آمده و بوسه‌ی آرامی بر دست مادر ایزابلا کاشت. - مرا ببخشید که این وقت شب مزاحم‌تان شده‌ام، کار ضروری داشتم. - چه‌شده؟ اتفاقی افتاده؟ خبری از جکسون داری؟ ژنرال لامارک دست مادر ایزابلا را در دست گرفته و دست دیگرش را روی آن گذاشت. - مادر ایزابلا، نگران چه هستید؟ مطمئنم همه‌چیز به زودی بر سر جای اول خود باز جی‌گردد. مکثی کرد. نگاهش را از مادر ایزابلا گرفته و به جیزلی که تا کنون در سکوت پشت سر مادر ایزابلا ایستاده بود، داد. - امروز برای چیز دیگری آمده‌ام. مادر ایزابلا با ابروهایی بالا رفته به او نگاهی کرد. - برای‌چه؟ ژنرال لامارک دست او را رها کرده و اشاره‌ای به جیزل کرد. - می‌خواهم مادمازل جیزل را با خودم به جایی ببرم. مادر ایزابلا به جیزل نگاهی انداخت و دوباره به ژنرال نگاه کرد. - این وقت شب؟ جیزل؟ چه‌کاری می‌توانید با جیزل داشته باشید؟ - می‌خواهم چیزی را به مادمازل نشان بدهم، به او قول داده بودم.
  18. " مادمازل جیزل " ~ پارت هشتاد و چهار با بیرون رفتن مادر ایزابلا و خالی شدن سالن از روی صندلی بلند شده و به سوی پنجره‌ی بلند سالن رفت. جکسون گفته بود که در تمام مدت سعی می‌کند برای او نامه بفرستد و نامه‌ها را به عنوان نامه‌ی محرمانه پست می‌کند تا زودتر به دستم برسند. درست مانند آقای چارلز که نامه رسیدن او به پاریس و عکس او را به عنوان نامه محرمانه پست کرده بود و خیلی زود به دست جکسون رسیده بود. چون جکسون در لیون مشغول آرام کردن اوضاع بود، نامه‌ها سریع بین او و دیگران رد و بدل میشد. با فکر کردن به نامه‌ها، دوباره به یاد آقای چارلز افتاده بود. خیلی خوب بود که هیچ‌کس او را نمی‌شناخت و نمی‌دانستند که جیزل با او رفت و آمد دارد، این‌گونه آقای چارلز در امان بود و می‌توانست به زندگی پر از آرامشش ادامه بدهد. اکنون که به او فکر می‌کرد، دلش خیلی برای او تنگ شده بود. جیزل در سن ملو سعی می‌کرد یک روز در میان و هنگامی که مجبور نبود گوسفندان را به دشت ببرد، به دیدن او برود و کمی با او صحبت کند اما اکنوت مطمئن بود او خیلی تنها شده است. گرچه آقای چارلز تنهایی را دوست داشت اما آن ساعت‌هایی که جیزل تنهایی‌اش را پر می‌کرد نیز بسیار دوست داشت. همیشه به جیزل می‌گفت: - من هیچ‌وقت دختری نداشته‌ام اما همیشه احساس کردم که دارم و او در کنارم است. و اکنون هم پسرش از او دور بود و هم دختری که او را به اندازه‌ی فرزند خود دوست داشت. بازوانش را در آغوش گرفت. ای کاش همه‌چیز زودتر پایان می‌یافت و جکسون به خانه بر می‌گشت. با اینکه هنوز یک روز هم از رفتن او نگذشته بود اما همه جای خالی او را احساس کرده بودند. کتابش را برداشته و به سوی اتاقش رفته بود. یک هفته دانشگاه‌ها را تعطیل کرده بودند و او در این یک هفته هیچ‌کاری نداشت که انجام بدهد و فقط باید یک جوری خودش را سرگرم می‌کرد. حتی نمی‌توانست از خانه خارج شود. هر جا که می‌خواست برود یک مامور پیدا میشد که به او گیر بدهد و بگوید اجازه خروج از خانه را ندارد. گاهی اوقات پیش می‌آمد که وقتی می‌دیدند او از محله‌ی ثروتمند نشینی خارج می‌شود با او کاری نداشته و برخورد جدی نمی‌کردند و فقط یک تذکر کوچک می‌دادند. تا پاسی از شب در تخت مانده بود و فقط فکر می‌کرد. دلش نمی‌خواست تکانی بخورد. به اوضاع خودش و جامعه فکر می‌کرد و اکنون نیز که جکسون اینجا نبود تا حواس او را پرت کند، دوباره مشغول فکر به خانواده‌اش شده بود. تا کنون خطری تهدیدش نکرده بود اما مطمئن بود که هر کسی بیخیال او بشود، برادرش بیخیال او نمی‌شود. از کودکی به جای اینکه او پناهی برای جیزل باشد فقط باعث ترس و وحشت او شده بود. حتی یک‌بار هم نشده بود که او با جیزل به درستی سخن بگوید و بخواهد به او کمکی بکند؛ اکنون نیز بیخیال او نمی‌شد. جیزل مطمئن بود که او به سراغش می‌آید و هر طور شده سعی می‌کند او را بازگرداند؛ برای همین بود که خودش را در هر شرایطی آماده می‌کرد تا بتواند از خود دفاع کند و یا حتی دوباره فرار کند! تنها چیزی که در سن ملو او را دل‌تنگ می‌کرد بعد از آقای چارلز، آسمان رنگارنگ دهکده و گوسفندانش بودند. تنها چیز‌هایی که در آنجا آزادی را از او سلب نکرده بودند. برایش فرق نداشت که یک انسان باشد، تکه‌ای از طبیعت باشد یا حتی یک حیوان که متوجه حرف‌های او نمیشد؛ اگر در کنارشان و با حظورشان احساس راحتی می‌کرد و می‌توانست آزاد باشد، او را مقدس می‌شمرد و برای او احترام قائل میشد. به پهلو روی تخت دراز کشید. پرده‌هاق اتاق را کشیده بود و از بالکن کوچک اتاق می‌توانست حیاط پشت خانه را ببیند. دانشگاه به دانشجویانش مبلغ کمی ماهیانه می‌داد که بتوانند نیازهایشان را برطرف کنند، اما او نیازی به آن نداشت، زیرا تمامی هزینه‌های خوراک، پوشاک، کتاب و زندگی‌اش را جکسون به عهده گرفته بود و هنگامی که جیزل با آن مخالفت کرده بود و خواسته بود که سر کار برود، جکسون گفته بود که پدرش این خواسته را داشته و نمی‌تواند زیر آن بزند و در ضمن به او گوش‌زو کرده بود که فقط درس بخواند و به فکر این نباشد که بخواهد جبران کند، زیرا او برای جکسون مثل خواهری می‌ماند که تازه پیدا شده باشد. اکنون که نیازی به آن پول نداشت، می‌توانست گل‌هایی بخرد و در حیاط پشتی بکارد. همیشه دوست داشت این کار را انجام بدهد اما مادرش اجازه نمی‌داد و می‌گفت: - فقط گل‌ها را خراب می‌کنی، نیازی نیست تو دست بزنی. امیدوار بود که مادر ایزابلا به او اجازه بدهد. البته که مطمئن نبود.
  19. دیگر صدای قدم‌های وفاداری به گوش نمی‌رسد. نه از حیاط، نه از راهروهای سرد این قصر سنگی. همه یا گریخته‌اند یا درِ خنجر به رویم بسته‌اند. پادشاهی‌ام ترک خورده، تاجم روی سرم سنگینی می‌کند ولی نه از طلا بودن، که از بی‌ارزشی. آن‌ها می‌گویند سقوط کرده‌ام… اما من هنوز فرو نیفتاده‌ام. بر تخت نشسته‌ام، در سیاه‌ترین لباسم، و ببرم – تنها وفادار مانده‌ام – سایه‌ام را بو می‌کشد. رو به آن مرد ایستاده‌ام؛ مردی که با زره آمده، نه با قلب. در نگاهش نه احترام است و نه ترس. تنها انتظار. انتظار سقوط. اما نمی‌فهمند… من از خاکستر به دنیا آمدم. من از فریادهای مادرم، از خون خیانت، از نعره‌ی درد زاده شدم. سقوط برای من فقط کلمه است. نه التماسی دارم، نه گریزی. فقط تماشایشان می‌کنم که تاجم را به دندان می‌کشند. گمان کرده‌اند پایانم نزدیک است، چون ارتشی در دروازه‌هاست؟ نه، عزیزانم. پایان من، آغاز نفرینی‌ست که هنوز کسی آن را نچشیده. با هر قدمی که به سوی این تخت بردارند، صدای ارواحی را خواهند شنید که برایم جنگیده‌اند. من سقوط نمی‌کنم. من بدل می‌شوم. به سایه‌ای که شب‌هایتان را ببلعد. به لعنتی که نسل به نسل ادامه یابد. پادشاهی‌ام شاید بسوزد، اما من… خود آتشم. حتی اگر این دیوارها فرو بریزند، صدای فرمان من در گوش سنگ خواهد ماند. حتی اگر آینه‌ها شکسته شوند، تصویر من در نگاه وحشت‌شان زنده خواهد ماند. آن‌ها پادشاهی را در نقشه‌ها می‌جویند، اما نمی‌فهمند سلطنت در استخوان‌هاست. در نگاه خونی که شب‌ها از چشم نمی‌چکد، بلکه می‌درخشد. در صدایی که با زمزمه‌اش می‌توان ارتش‌ها را به زانو در آورد. می‌خواهند پایانم را جشن بگیرند؟ پس بگذارید برای آخرین بار، صدای خنده‌ام طنین بیندازد... خنده‌ای که حتی مرگ، از تکرارش می‌هراسد. زمانی بر کاغذها حکم می‌نوشتم، حالا بر دل‌ها داغ می‌گذارم. آن‌هایی که امروز بر من می‌شورند، فراموش کرده‌اند که نخستین زخم‌هایشان را با دستان خودم بستم. دخترانی که در آغوشم بزرگ شدند، حالا فریاد می‌زنند که من هیولا بودم. اما کدام مادر، فرزندش را بی‌اشک آفریده؟ به تابوت‌های فردا نگاه می‌کنم، نه با اندوه، که با شناخت. چون می‌دانم در دل همین خاک، تخم دیگری خواهم کاشت. من فراموش نمی‌شوم. من همان لکه‌ی سیاه بر ماه خواهم بود؛ هر بار که بالا را نگاه کنند، مرا خواهند دید. شعله‌ها پیکرم را در بر خواهند گرفت، اما نامم… نامم در دهان افسانه‌ها خواهد چرخید، با ترس، با احترام، با لرز. تو می‌خواهی مرا براندازی؟ پس آماده باش: با سقوط من، آرامش تمام سرزمینت فرو خواهد پاشید. تمامی زنانی که سکوت کرده بودند، صدای من را وام خواهند گرفت. از خاکستر من، فریاد خواهند شد. و تو، ای مرد بی‌چشم، تو تنها خواهی ماند با تاجی که بر سر هیچ سِری نمی‌نشیند. من افول نمی‌کنم… من گم می‌شوم در ریشه‌ی درختان، در قطره‌ی خون، در زمزمه‌ی شبانه‌ی مادران. و آن‌گاه، دیگر هیچ تختی، حتی سنگی، تاب نامم را نخواهد آورد.
  20. " مادمازل جیزل " ~ پارت هشتاد و سه به آرامی بر روی صندلی نشست و کتاب را باز کرد و شروع به خواندن کرد. صدایش می‌لرزید و بعضی از کلمات کامل از دهانش خارج نمی‌شدند. - واضح بخوان، چرا صدایت می‌لرزد؟ مادر ایزابلا چشمانش را باز کرده و به او خیره شده بود. - نکند واقعا از من میترسی؟ با تمسخر گفته و پوزخندی زده بود. - به حرف‌های جکسون گوش نکن، درست است که چند نفر را اخراج کردم اما تو که خدمتکار این خانه نیستی و اکنون هم خودم از تو خواستم برایم کتاب بخوانی پس بهتر از تلاش کنی زیبا بخوانی نه با این صدای لرزان. جیزل سری تکان داد. درست می‌گفت او که خدمتکار نبود و قرار نیست اخراج بشود. جکسون نیز اکنون به سفر رفته و چند وقتی نیست و جیزل بیشتر اوقات با مادر ایزابلا تنها بود، در نتیجه باید با او دوست میشد حتی اگر خنده‌دار یا سخت باشد. هر دو اکنون تنها بودند و دوست‌شان رفته بود، پس باید با یکدیگر کنار می‌آمدند. نگاهش را به کتاب دوخت و شروع به خواندن کرد. آرام شده بود و دیگر صدایش نمی‌لرزید. این زن هم یک پیرزن است مانند هزاران دیگر، فقط با تفاوت‌های جزئی! ده ثانیه، ده دقیقه و سپس یک ساعت گذشت و او همچنان در حال خواندن بود. حقیقتا از این کار خسته نشده بود زیرا کتال خواندن را دوست داشت و اکنوت نیز فرصتش پیش آمده بود که برای شخص دیگری بخواند. مخصوصا اینکه آن شخص نیز در سکوت و با چشمانی بسته فقط به او گوش می‌داد. خوشحال بود که مادر ایزابلا ایرادی از او نگرفته، زیرا یعنی اینکه از خواندن او خوشش آمده و ایرادی در او ندیده بود. دست از خواندن برداشت و به او نگاهی انداخت. در خواب عمیقی فرو رفته بود. نور آفتاب روی صورتش افتاده و چین و چروک‌های پیشانی‌اش را نمایان کرده بود. اگر کمی خوش‌اخلاق‌تر بود به نظر می‌رسید می‌توانست مانند سایر مادربزرگ‌ها دلنشین باشد. از پنجره به حیاط خانه خیره شد. نمی‌دانست جکسون چه زمانی برمی‌گشت اما امیدوار بود که هر چه زودتر بیاید. بدون او در این خانه خیلی احسای تنهایی می‌کرد و حتی دلش نمی‌خواست از خانه خارج شود. از کودکی هیچ دوستی نداشت و اکنون نیز که اولین دوستش از او دور شده بود، دلش برایش تنگ شده بود. کتاب را بست و سرش را به صندلی تکیه داد اما نگاهش را از پنجره نگرفت. با آب شدن برف‌ها و در آمدن گل‌ها حیاط خیلی زیبا میشد؛ می‌توانست آنجا بنشیند و به همراه بک فنجان چای کتاب بخواند. ای کاش تا آن موقع جکسون آمده باشد تا بتواند با او هم کمی گپ بزند. بدون تکان داد سر خود نگاهش را به مادر ایزابلا دوخت که با چشمان باز او مواجه شد. صاف نشست. - بیدار شدید؟ مادر ایزابلا عصایش را روی زمین زده و بلند شد. همانطور که دامن بلند لباسش را با دست صاف می‌کرد، پاسخ او را داد. - هر از گاهی بیا و برایم کتاب بخوان، صدایت را دوست داشتم! جیزل نتوانست جلوی خودش را بگیرد و لبخند بزرگی نزند. با صدای نسبتا بلندی پاسخ او را داد. - حتما مادر ایزابلا! بدون اینکه لحظه‌ای مکث کند، افکارش را روی زمین ریخت. - با گرم شدن هوا می‌توانیم در حیاط بنشینیم و به همراه چای گرمی برایتان بخوانم. مادر ایزابلا نگاهی به او نکرد. شال بافتش را محکم دور خود پیچید و مانند همیشه سرد پاسخ داد. - از نشستن در حیاط خوشم نمی‌آید. دیگر منتظر نماند تا پاسخی از او دریافت کند و راهی در خروجی شد. جیزل همانجا ماند. با دهانی باز شده و چشمانی خجالت زده! لب پایینش را به دندان گرفت. نتوانست جلوی خود را بگیرد و خنده‌اش را به دیوانگی خود پنهان کند. چقدر زود با او صمیمی شده بود و فکر می‌کرد الان است که قبول کند. هر چقدر هم تلاش می‌کرد، دیوانگی‌اش پایان نمی‌یافت و هر روز نیز به آن افزوده میشد.
  21. " مادمازل جیزل " ~ پارت هشتاد و دو بر روی دورترین صندلی از مادر ایزابلا نشست و کتابش را باز کرد. با اینکه گل و گیاه‌های حیاط همه خشک شده بودند اما در خانه همیشه گل‌های تازه وجود داشت. البته که در این چند روز مادر ایزابلا حتی به آن‌ها هم توجه نکرده بود و جکسون گل‌ها را عوض می‌کرد. بوی گل‌های تازه در فضا پخش شده بود. سرش را پایین انداخت و مشغول خواندن کتابش شد. او عادت داشت هنگامی که کتاب می‌خواند، نمی‌توانست در سکوت از روی کتاب روخوانی کند و با چشم بخواند، حتما باید متن کتاب را پچ‌پچ می‌کرد تا متوجه بشود که چه می‌گوید. به عادت همیشگی‌اش متن کتاب را برای خودش پچ‌پچ می‌کرد. از آنجایی که به قسمت دوست داشتنی کتاب رسیده بود، بدون اینکه متوجه بشود، صدایش کمس بالاتر رفته بود. محو کتاب شده بود که صدای مادر ایزابلا او را از دنیای کتاب بیرون آورد. - چقدر سر و صدا! با لحن آرامی گفته بود اما جیزل ناخودآگاه ترسیده بود. از جای پرید. - مرا ببخشید مادر ایزابلا، قصد مزاحمت نداشتم. مادر ایزابلا بدون توجه به او کمی صاف نشست و نفسش را بیرون داد. عصبی به نظر نمی‌رسید اما آزرده خاطر شده بود. برای اینکه مزاحم او نشود، از روی صندلی بلند شد. - به اتاقم می‌روم تا بتوانید استراحت کنید. به سوی درب سالن رفت که صدای مادر ایزابلا بلند شد. - پرده‌های سالن را بکش. با صدای آرامی گفته بود. جیزل متعجب به سوی او برگشت. - پرده‌ها را؟ تا کنون ندیده بود که مادر ایزابلا پرده‌های خانه را بکشد. تنها اتاق‌هایی که پرده‌های آن‌ها کشیده میشد و نوری به داخل اتاق می‌آمد، اتاق‌های جکسون و جیزل بودند. جکسون نیز هنگامی که مادر ایزابلا به اتاقش می‌آمد، آن‌ها را می‌کشید. مادر ایزابلا پاسخش را نداد و فقط به پرده‌ها اشاره کرد. جیزل به سوی پرده‌ها رفته و آن‌ها را کنار زد. با کنار رفتن هر کدام از پرده‌های خانه، نور دل‌پذیری وارد میشد و زیبایی سالن را چند برابر می‌کرد. اکنون گل‌های رنگارنگی که درون سالن بودند، اکنون کاملا خودنمایی می‌کردند. بعد از کشیدن تمامی پرده‌ها و نمایان شدن حیاط خانه که برف آن رفته- رفته آب میشد، به سوی درب سالن رفت اما با شنیدن صدای مادر ایزابلا دوباره ایستاد. - کمی برایم کتاب بخوان! دوباره این جیزل بود که متعجب به سوی او بر می‌گشت. - کتاب بخوانم؟ و باز هم سوالی بی‌ربط و نشنیدن پاسخی از سوی مادر ایزابلا! به‌خاطر می‌آورد اولین باری که جکسون مادر ایزابلا را به او معرفی می‌کرد، گفته بود که از اینکه شخص دیگری برایش کتاب بخواند، متنفر است. اکنون که از او خواسته بود که برایش کتاب بخواند، فکر می‌کرد فقط می‌خواهد از دستش راحت شود و او را از خانه بیرون بیاندازد. با قدم‌هایی آرام به سوی صندلی رفت. نمی‌خواست به آن صندلی برسد، روی آن بنشیند و کتاب را باز کند، اما همین کارها را انجام داده بود. کتاب را روی پایش گذاشته و بعد از اینکه نفش عمیقی کشید، شروع به خواندن کرد. هنوز جمله اول از دهانش خارج نشده بود که صدای آرام مادر ایزابلا بلند شد. - بلندتر! ترسیده آب دهانش را پایین داد. حقیقتا این زن مرگ او میشد. بلندتر شروع به خواندن کرد که دوباره مادر ایزابلا مانع ادامه حرفش شد. - چیزی نمی‌شنوم، نزدیک‌تر بیا! دستور داده بود و جیزل مجبور بود بدون چون و چرا اطاعت کند. بلند شده و کمی به او نزدیک شد. می‌خواست بنشیند که مادر ایزابلا مانعش شد. - اینجا! به سوی او برگشت. مادر ایزابلا درست به صندلی کنار خودش اشاره می‌کرد. با ترس و پاهایی لرزان به سوی او می‌رفت. خودش هم نمی‌دانست برای چه آنقدر از این زن می‌ترسد و وحشت دارد؛ شاید بخاطر آن تعریف‌هایی بود که از او می‌کردند. آن حرف‌ها ترس در دلش انداخته بودند.
  22. " مادمازل جیزل " ~ پارت هشتاد و یک امروز جکسون عازم سفر به لیون شده و صبح قبل از طلوع آفتاب به سوی ایستگاه قطار رفته بود. قول داده بود که هر وقت فرصتی پیدا کند برای جیزل نامه بنویسد و او را از اوضاع و احوال لیون مطلع کند. سوار درشکه شده و به سوی دانشگاه رفته بود. دیگر کم‌کم هوا به سوی خنکی بهاره‌ای می‌رفت و دیگر نیازی به پالتو‌های بلند و سنگین نداشتند. کمتر از یک هفته دیگر فصل عوض شده و وارد فصل بهار می‌شدند. تغییر فصل را دوست داشت و لحظه‌شماری می‌کرد تا بتواند حیاط خانه مادر ایزابلا را پوشیده از گل‌های رنگارنگ ببیند. درشکه درب دانشگاه توقف کرد و از آن پیاده شد. سر و صدای زیادی به گوش می‌رسید؛ خیال کرد دوباره دانشجویان بر سد موضوع بی‌اهمیتی بحث می‌کنند اما با حرکت درشکه و کنار رفتن آن، متوجه تجمع درب دانشگاه شد. دانشجویانی از هر پایه و رشته‌هایی متفاوت درب دانشگاه تجمع کرده بودند. صدای فریادشان تا چند خیابان آن‌طرف‌تر می‌رفت. نگهبانان و ماموران سعی می‌کردند جلوی آن‌ها را بگیرند اما موفق نمی‌شدند. به سرعت به سوی آن‌ها دوید. مائل را در میان آن‌ها دیده بود، به سویش رفته و با گرفتن مچ دستش او را از بین جمعیت بیرون کشید. اکنون که به آن‌ها نزدیک شده بود صدای‌شان را واضح می‌شنوید. شعار " بگذارید آگاه بمانیم " در فضا طنین انداخته بود. نگهبانی فریاد زد. - هر چه زودتر متفرق شوید وگرنه مجبور می‌شوم از روش دیگری استفاده کنم. دانشجویی از میان جمعیت فریاد کشید: - شما حق ندارید تجمعات دانشجویی را بر هم بزنید، ما چگونه می‌توانیم درس‌های‌مان را پیش ببریم اگر نتوانیم به گفت و گو بنشینیم؟ جیزل به مائل نگاه کرد. - چه‌شده؟ مائل عصبی شانه‌ای بالا انداخت. - می‌گویند دانجشویان نمی‌توانند دیگر چه در حیاط دانشگاه و کلاس‌های درس ارتباطی خارج از درس همان ساعت داشته باشند و با هر تجمعی حتی اگر کوچک هم باشد، برخورد می‌شود. جیزل پوف کلافه‌ای کشید. دوباره صدای فریاد اعتراض دانشجویان بالا رفته بود. دختری از میان جمعیت فریاد زد. - چند روزی است یک روزنامه به دست ما نرسیده، به دنبال هر کتابی که می‌گردیم ممنوع شده است، چگونه می‌توانیم به درس خواندن ادامه بدهیم؟ ما می‌خواهیم آگاه شویم نه اینکه حتی زندگی معمولی را هم از ما بگیرید. نگهبان فریاد زد. - این دستور است و باید انجام شود. درهای دانشگاه بسته شده بود و به کسی اجازه ورود داده نمیشد. - الان باید چه کنیم وقتی نمی‌گذارند داخل برویم؟ مائل پاسخش را داد. - می‌گویند چند روزی قرار است دانشگاه تعطیل شود. جیزل با ناامیدی به او نگاهی انداخت و سپس نگاهش را به تجمع دانشجویان داد. اکنون حتی درس هم نمی‌توانست بخواند. هر کسی هر چقدر هم بخواهد خود را جدا از مردم رنج‌کشیده بداند، باز هم به طوری با آن‌ گره می‌خورد. - بهتر است برویم، هر چقدر اینجا بمانیم و اعتراض کنیم هیچ‌کس قرار نیست به ما گوش بدهد. مائل سر تکان داد و هر دو به سوی خانه حرکت کردند. هنگامی که به خانه رسید، لباس‌های خود را تعویض کرده و پایین رفت تا کمی در سالن بنشیند. از ماندن زیاد در اتاقش خسته شده بود. با کتابی که به دست داشت وارد سالن شد که با مادر ایزابلا رو‌به‌رو شد. مادر ایزابلا در حالی که روی صندلی مخصوص خود نشسته و روسری بافت قهوه‌ای رنگش را دور خود پیچیده بود، چشمانش روی هم بود. آرام در را بست تا مزاحم او نشود. در این چند روز اوضاع مادر ایزابلا زیاد خوب نبود و حتی حساسیتش نسبت به قبل بدتر هم شده بود و اکنون دیگر از ساعت ده شب به بعد هیچ شمعی را در خانه روشن نمی‌گذاشتند. بعد از اتفاقات اخید و درگیر شدن اشراف، مادر ایزابلا یک‌بند سر درد داشته بود. او که هر روز بدون خواندن چند صفحه کتاب نمی‌توانست زندگی کند، در این چند روز حتی یک‌بار هم کتاب به دست او ندیده بود و فقط او را در حالی می‌یافت که چشم بر هم نهاده و آرام روی صندلی‌اش عقب و جلو می‌رفت.
  23. " مادمازل جیزل " ~ پارت هشتاد بعد از پیاده کردن هر دو به سوی خانه روانه شدند. هنگامی که مائل و لیدیا هنوز نشسته بودند، جکسون هیچ نگفته بود اما با پیاده شدن آن‌ها جکسون بلند شده و دوی صندلی روبه‌روی جیزل نشست. - شاید برای مدتی خانه نباشم. جیزل به او نگاه کرد. - چرا؟ مدتی را با حالتی گفته بود که گویی چندین ماه می‌خواهد از خانه دور بماند. از پنجره کوچک درشکه به بیرون خیره شد. - باید به لیون بروم؛ اوضاع در آنجا بسیار به هم ریخته، حتی یک ساعت هم اعتراض‌ها خاموش نمی‌شود و مردم تمام مدت به دنبال گرفتن حق خود هستند. با ناامیدی اضافه کرد. - گرچه نمی‌توانند! کمی به سوی او خم شدم. نگران شده بودم؛ نگران مردمی که حتی تا کنون یک‌بار هم آن‌ها را ندیده بودم و حتی نام‌شان را نمی‌دانستم؛ اما این را خوب می‌دانستم که نمی‌خواهم بلایی بر سر مردم کشورم بیاید. - تو می‌خواهی چه کنی؟ نکند قصد داری با مردمت بجنگی؟ جکسون به سرعت به سوی جیزل برگشت. با ابروهایی درهم کشیده و متعجب به او خیره شد. - تو مرا این‌چنین شناخته‌ای؟ فکر میکنی در مقابل مردمم و حقی که متعلق به خودشان است می‌ایستم؟ - پس برای چه می‌خواهی بروی؟ نمی‌دانست برای چه آنقدر عصبی شده بود در حالی که جکسون هیچ حرف اشتباهی نزده بود. اوضاع به هم ریخته فرانسه روی خلق و خوی او نیز تاثیر گذاشته بود. - من چند ماه دیگر درسم کاملا تمام می‌شود؛ من یک سیاست‌مدار هستم مادمازل! نفسش را کلافه بیرون داد و دستی در موهایش کشید. - من باید بروم؛ باید بروم و آن‌ها را آرام کنم تا حداقل جان‌شان را نجات بدهم، می‌دانی روزانه چند نفر بر سر خواستن تکه‌ای نان جان می‌دهند؟ نمی‌توانم بمانم و این‌ها را ببینم. کمی به سوی جیزل خم شد. - تو باید درک کنی که من مقابل مردم نیستم، فقط می‌خواهم به آن‌ها کمک کنم. جیزل چیزی نگفت و فقط با چشمانی که اکنون در آن‌ها اشک جمع شده بود به جکسون نگاه کرد. گاهی اوقات از خودش بدش می‌آمد که توانسته بوو خود را نجات دهد و به مکان امنی پناه بیاورد در حالی که انسان‌های بسیاری در فقر و بدبختی به سر می‌برند. نمی‌توانست به این فکر کند که او هر روز سه وعده غذای مفصل در خانه مادر ایزابلا نوش‌جان می‌کرد و در آن بیرون کسانی بودند که چند روزی یک‌بار هم غذایی برای خوردن گیرشان نمی‌آمد. تا پایان مسیر هیچ‌یک چیزی نگفتند. بعد از پیاده شدن و ورود به خانه، جیزل به سوی اتاق خود رفته و جکسون نیز نزد مادر ایزابلا، که منتظر او بود تا کمی با جکسوت صحبت کند، رفت. جیزل همانطور که لباس‌هایش را تعویض می‌کرد، به فکر فرو رفته بود. تا این لحظه از زندگی‌اش و تمام عمرش که در سن ملو گذشته بود، سعی نکرده بود موضع سیاسی خود را تعیین کند و بخواهد فعالیت‌های عجیبی انجام بدهد؛ اما اکنون می‌دید چگونه کسانی که همسن خود او هستند هر یک حرفی برای گفتن در این زمینه داشتند و در دانشگاه یا محافل دیگر به راحتی در این باره اظهار نظر می‌کردند. در سن ملو تنها چیزی که می‌دید نیز ریاکاری بود. آنجا مردم تحصیل‌کرده و یا روشن‌فکر نداشت و همه فقط هنگامی که می‌شنیدند حکومت کار مفیدی برای کشاورزان و کارگران انجام داده از خوبی‌اش می‌گفتند و هنگامی که می‌دیدند بر ضدشان عمل کرده در جناح مخالف قرار می‌گرفتند و بد و بیراه‌ها شروع میشد. تنها یک‌بار آقای چارلز به او گفته بود: - خوشی که زیر دل بزند باعث می‌شود مردم فکر کنند اوضاعی از این بهتر هم هست؛ زمان ناپلئون هم قشر کارگر زیادی خوشی دیده بودند؛ این‌ها را نبین که اکنون می‌گویند آن موقع‌ها ما همیشه در جنگ بودیم، هنگامی که پیروزی با دست می‌آمد همین‌ها هفته‌ها جشن برپا می‌کردند و وای به حال روزی که در یک جنگ چیزی از این کشور کم میشد، همین مردم خون یکدیگر را می‌خوردند و به سرعت خود را کنار می‌کشیدند. این روزها مردم دیگر به هیچ‌چیز اهمیت نمی‌دهند، حتی اگر تمامی کشورمان را تصاحب کنند، مردم می‌گویند باز هم خوب است که هنوز نفس می‌کشیم.
×
×
  • اضافه کردن...