رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

Mahsa_zbp4

کاربر نودهشتیا
  • تعداد ارسال ها

    2
  • تاریخ عضویت

  • آخرین بازدید

  • Donations

    0.00 USD 

تمامی مطالب نوشته شده توسط Mahsa_zbp4

  1. " مادمازل جیزل " ~ پارت اول دستش را به دامنش بند کرده بود و با قدم‌های آرامی که سعی می‌کرد تا آنجا که ممکن است جلب توجه نکنند، از میان انبوه افرادی که در آن مکان جمع شده بودند می‌گذشت و به جلو می‌رفت. خیلی از آمدنش به آنجا نگذشته بود، اما به راحتی می‌توانست صدای پچ‌پچ کسانی که دور و اطرافش هستند و متوجه‌ی آمدن او شده‌اند را بشنود. دامن بلند چین داری که به اجبار مادرش به تن کرده بود مانع از درست راه رفتنش می‌شد، چون با هر قدم جلو رفتن تکه‌ای از آن زیر پای یکی از افراد حاضر در آنجا که با سر خوشی مشغول رقص بود، گیر می‌کرد. تا آن لحظه از زندگی‌اش لباسی به آن زشتی نپوشیده بود. رنگ سبزی داشت، اما نه آن رنگ سبز زیبایی که شاید کمی هم که شده به چشمش زیبا بیاید، بلکه رنگ سبز لجنی همراه با گل‌های رنگارنگ آبی و سفید! همانطور که با خود می‌اندیشید که تا کنون توانسته خود را به خوبی از دیده‌ی بقیه افراد حاظر در مهمانی پنهان کند و به جلو می‌رفت، دستی از سمت راستش، آن دستش را که دامن لباسش را در دست داشت، کشید و به سوی دیگری برد. لحظه‌ای بعد، روبه‌روی گروهی از خانم‌های دهکده‌یشان ایستاده بود و مادرش نیز در کنارش قرار داشت. می‌خواست دهانش را باز کند و به آنها ادای احترام کند اما یکی از آنها که او را به نام مادام ایزابلا میشناختند، مجال حرف زدن به او نداد. - دختر، دوباره این‌گونه از خانه خارج شدی؟ چند بار تا کنون به تو گفته‌ام که این شایسته‌ی یک دختر نیست؟! و چشم غره‌ای به او رفت. حتی با اینکه او، اشاره‌ی مستقیمی نکرده بود، میتوانست متوجه بشود که درباره‌ی چه صحبت می‌کند. موهایش! مادام ایزابلا عادت داشت که همیشه او را بخاطر موهایش سرزنش کند. آن هم بخاطر اینکه او موهایش را همیشه آزادانه در اطرافش رها می‌کرد. مادام ایزابلا این موضوع را خارج از ادب می‌دانست و همیشه می‌کوشید که این را به او گوش‌زد کند. همیشه صدای زمختش را در ذهن داشت که داد می‌زد و می‌گفت " دختران اصیل همیشه سعی می‌کنند موهای خود را بسته و شیک نگه دارند" اما البته که او اهمیتی نمی‌داد. دهانش را باز کرد تا جوابی به او بدهد، اما قبل از آن دختر مادام ایزابلا که بسیار هم بد عنق و بی‌ادب بود، شروع به حرف زدن کرد. - مادر، رهایش کن، بگذار زندگی‌اش را بکند! اگر چه، هر شخص دیگری بود، فکر می‌کرد که اکنون دارد از او طرفداری می‌کند اما لحن پر از کنایه و تمسخرش این را نشان نمی‌داد. با همان پوزخندی که به لب داشت کمی به سویش خم شد. - شنیده‌ام که هنوز نتوانستی کسی را برای خودت دست و پا کنی، تو را چه شده؟ حتما میخواهی از تنهایی مانند بشکه‌های سیر ته دخمه‌ها بوی ترشی‌ات همه جا را بردارد! با شنیدن آن حرف‌ها آن هم از دهان این دخترک با عصانیت به او چشم دوخت. اگر می‌توانست حتما او را همانجا خفه می‌کرد، اما حیف که مادرش ایستاده بود. - دخترم، مگر نمیدانی؟ او به تازگی نامزد کرده است. دیگر تنها نیست. این صدای مادرش بود که او را از افکار پلیدش درباره‌ی آن دختر بیرون کشید‌. هِلِن دختر مادام ایزابلا که تا کنون نگاهش را به او دوخته بود به سوی مادرش برگشت. - اوه خدای من، باورم نمی‌شود! بالاخره این دخترک توانسته کسی را بیاید؟ سپس مکثی کرد، زیرچشمی و با تمسخر سر تا پای او را بر انداز کرد. - حتی اگر بخواهیم بگوییم این دختر رفته و از او خواهش کرده که بیاید و با او نامزد شود، چگونه آن مرد قبول کرده است؟ با شنیدن صدایش دیگر نتوانست این حجم از وقاحت را تحمل کند. نگاهش را که تا کنون از حرص به زمین دوخته بود، بلند کرد و مستقیم به چشمان هلن خیره شد. - همانطور که تو توانسته‌ای کسی را برای خودت بیابی و خانه‌ات به جای اینکه بیشتر شبیه خانه باشد شبیه به پرورشگاه کودکان است، اکنون متوجه شدی چگونه؟ هلن که تا آن لحظه پوزخندی به لب داشت، اکنون با عصبانیت به او خیره شده بود. می‌خواست دهانش را باز کند و حرفی بزند، اما پسر کوچکش که روی پایش نشسته بود و با ظرف غذایی بازی می‌کرد آن را روی زمین انداخت و باعث شد تمام لباس هلن با غذای ظرف تزئین شود.
  2. " به نام خداوند رنگین کمان " نام رمان: مادمازل جیزل نام نویسنده: M.L.CARMEN ژانر: اجتماعی خلاصه: چشمانم را باز می‌کنم؛ اطرافم پر شده از سیاهی، سیاهی‌ای تاریک تر از تمام شب‌های تنهایی زندگی‌ام! دستانم را برای محافظت از گوش‌هایم بلند می‌کنم، برای محافظت از آنها در برابر صداهای شیطانی‌ای که با هر بار شنیدن آنها تمام بدنم به لرزه می‌افتد! در آن سیاهی مرگ‌بار، به دنبال کورسوی امیدی می‌گردم، کورسویی از امید تا بدن یخ زده‌ام را در بر بگیرد و آن را به روشنایی روز هدیه دهد. با قدم‌هایی آرام به جلو حرکت میکنم اما چیزی در مقابلم مانع از حرکتم به جلو می‌شود با دیدن تصویر شخصی که در آن تاریکی مطلق در شئ آیینه مانند میبینم، دستانم را از گوش‌هایم جدا می‌کنم و به سوی آن دراز می‌کنم، با قرار گرفتن دستانم روی شیشه و گونه‌های سفید شده‌ی دخترک از سرما، به یک‌باره سیاهی دور و اطرافم رنگ می‌بازد، صداهای اطرافم خاموش می‌شوند و من در آن لحظه به تصویر شخصی نگاه می‌کنم که میان جنگل سرسبزی ایستاده و خیره به من با لبخندی زیبا برایم دست تکان می‌دهد آری؛ او، من هستم! مقدمه: کسی چه می‌داند؟ شاید در همین لحظه، زنی برای مرد سیاستمدارش می‌رقصد، یا پیانو می‌زند، آواز می‌خواند وَ جلوی جنگ جهانی بعدی را می‌گیرد! کسی چه می‌داند؟ شاید تنها شرط معشوقه‌ی هیتلر، به خاک و خون کشیدن دنیا بود! کسی سر از کار زن ها در نمی آورد! با سکوت‌شان شعر می‌خوانند؛ با لب‌هایشان قطعنامه صادر می‌کنند؛ با موهایشان جنگ می‌طلبند، باچشم‌هایشان صلح! کسی چه می‌داند؟ شاید آخرین بازمانده‌ی دنیا زنی باشد، که با شیطان تانگو می‌رقصد!
×
×
  • اضافه کردن...