-
تعداد ارسال ها
176 -
تاریخ عضویت
-
آخرین بازدید
-
روز های برد
4 -
Donations
0.00 USD
تمامی مطالب نوشته شده توسط Mahsa_zbp4
-
رمان مادمازل جیزل | M.L.CARMEN کاربر انجمن نودهشتیا
Mahsa_zbp4 پاسخی برای Mahsa_zbp4 ارسال کرد در موضوع : رمان های نخبگان برگزیده
" مادمازل جیزل " ~ پارت هفتاد و نه اوضاع به هم ریخته شده بود؛ اگر همینطور ادامه پیدا میکرد به ضرر هر سه نفرشان تمام میشد. مرد بر سر لیدیا فریاد زد. - دوشس بگذارید کارم را انجام بدهم، وگرنه مجبور میشم گزارش شما را به مدیر دانشگاهتان بدهم. لیدیا بدنش از شدت عصبانیت به لرزش افتاده بود. - آن وقت برای چه؟ - برای اینکه در کار دولت دخالت کردهاید. لیدیا با صدای بلند به این حرف او خندید. - در کار دولت نیست، در کار شما ریاکاران دخالت میکنم. صدای برخورد سم اسبهایی به گوششان رسید اما هیچکدام به آن توجه نکردند. مائل شانهی لیدیا را گرفت و فشار کوچکی داد تا کمی آرام بگیرد. درشکه جلوی پایشان ایستاد و فردی از آن پیاده شد و به سمت آنها آمد. با در معرض نور قرار گرفتن او، اولین کسی که متوجه او شد، جیزل بود. - جکسون! با امیدواری او را صدا زد. مائل نیز متوجه او شد. لیدیا آنقدر محو بحث با آن مرد شده بود که هیچ چیز از اطرافش نمیفهمید و مرد نیز پابهپای او مشغول بحث بود. - اگر یکبار دیگر، فقط یکبار دیگر او را اینگونه خطاب کنی و بخواهی او را ببری، من هم با او میآیم... مکثی کرد. گویی فکر بهتری به ذهنش رسیده باشد، به مرد نزدیک شد. - اصلا فقط باید من را ببری، کاری به او نداشته باش؛ من از او خواستم با من بیاید. لیدیا دروغ گفته بود تا بتواند او را نجات بدهد. - پس مرا ببر... جکسون به جیزل و مائل چیزی نگفت و مستقیم به سوی لیدیا و آن مرد رفت. از پشت بازوی لیدیا را گرفته و آرام او را عقب راند و را به پشت سرش هدایت کرد. جکسوت نگاهی به لیدیا انداخت که گویی میگفت دیگر نیازی نیست با او بحث کند و اکنون جکسون همهچیز را درست میکرد. این اولین باری بود که جیزل میدید جکسون با چشمان سرد به لیدیا نگاه نمیکند و اندکی نرم شده است. جکسون بازوی لیدیا را رها کرده و به سوی مرد برگشت. - آنها با من هستند. کارتی جلوی مرد گرفت. هر کسی که بود حتی در آن تاریکی هم متوجه صورت رنگ پریدهی مرد میشد. - سِر چارلز... نیازی به کارت نیست. جکسون به جیزل اشارهای کرد و سرد به مرد گفت: - او نیز خواهر خواندهام است؛ میخواستید او را ببرید؟ این سوال را طوری پرسیده بود که گویی داشت آن مرد را تهدید میکرد. مرد که گویی به یکباره موضع خود را عوض کرده بود، تند سر تکان داد. - معلوم است که نه، فقط میخواستم از او سوالاتی بپرسم. - اما من طور دیگری متوجه شدم. جکسون گفته بود. مشخص بود که دارد او را اذیت میکند و میخواهد از او زهر چشم بگیرد. مرد ترسیده آب دهانش را پایین داد. سرش را زیر انداخت. - نه، اینطور نیست. جکسون آرام سر تکان داد. بدون اینکه توجهی به مرد بکند، پشتش را به او کرد. - پس من آنها را با خودم میبرم. مرد حتی یک کلمه هم سخنی نگفته و جکسون هر سه آنها را به سوی درشکه هدایت کرد. درب را باز کرده و دست جیزل را گرفت تا بالا برود. جیزل روی صندلی درشکه نشست و به لیدیا که پایین ایستاده بود و از وقتی که جکسون آمده بود حتی یک کلمه هم حرفی نزده بود، نگاهی انداخت. در کمال تعجب، جکسون دستش را برای لیدیا دراز کرده تا بالا بیاید. لیدیا که تا کنون سرش را پایین انداخته بود، به چشمان جکسون خیره شد. او نیز متعجب بود. - شما را میرسانم. جکسون با حالت آرامی گفته بود. لیدیا با ذوق لبخندی زده و با گرفتن دست جکسون بالا آمده بود و روبهروی جیزل نشست. ضربهای آرام با پایش به پای جیزل زد. جیزل به او نگاهی انداخته و لبخندی به صورت شکفته شدهی او زده بود. بعد از آن مائل بالا آمده و کنار لیدیا و جکسون نیز در کنار جیزل نشستند. جکسون بدون اینکه چیزی بگوید، به درشکهچی گفت که به خانهی کنت مونتفران برود و درشکهچی بدون گفتن چیزی به سوی خانه لیدیا حرکت کرد.- 110 پاسخ
-
- 1
-
-
رمان مادمازل جیزل | M.L.CARMEN کاربر انجمن نودهشتیا
Mahsa_zbp4 پاسخی برای Mahsa_zbp4 ارسال کرد در موضوع : رمان های نخبگان برگزیده
" مادمازل جیزل " ~ پارت هفتاد و هشت لحن مرد به یکباره آرام شده بود و آن نور شدید را از روی صورتشان کنار زده بود. لیدیا پوف کلافهای کشید. - واقعا فکر میکنید کار درستی است که اینگونه به مردم حملهور شوید؟ با عصبانیت گفته بود. مرد کمی دست و پای خودش را گم کرده بود. تعظیمی به او کرد. - مرا ببخشید دوشس لیدیا، شما را به جا نیاوردم. نور را از روی صورت او کنار زده و روی صورت جیزل و مائل انداخت. هنگامی که چشمش به مائل خورد، دوباره نور را کنار گرفت. رنگ مرد پریده بود. - سِر مائل، شما هم اینجا هستید؟ با ترس گفته بود. اکنون نور را کامل درون چشمان جیزل انداخته بود. مائل با انزجار سرش را تکان داد. - بله اینجا هستم! جیزل چشمانش را از شدت نور بسته بود. صدای مرد دوباره بالا رفت. - و شما؟ جیزل چشمانش را باز کرد. مرد با چشمان ریزشده و با حالت سوالی به او چشم دوخته بود. جیزل ترسیده بود. او دختر فرد بزرگی نبود که بخواهد خودش رل نجات بدهد و حتی نمیدانست اشرافزادههایی مانند مائل و لیدیا چگونه رفتار میکنند. خودش نیز تنها یک دختر دانشجو بود که حتی از خانهی خود فرار کرده بود. جکسون نیز در اینجا حظور نداشت تا بتواند ضامن او بشود. - من... - او با من است! جیزل میخواست چیزی بگوید اما لیدیا میان حرف او پریده بود و در حالی که دستش را جلوی او گرفته بود و جیزل را از معرض دید مرد پنهان میکرد، پاسخ او را داده بود. مرد سرش را کج کرد که بتواند جیزل که اکنون پشت سر لیدیا بود و مائل نیز جلوی او آمده بود را، از بین آن دو ببیند. - نمیشناسم شما را، لطفا خود را معرفی کنید. لیدیا با او تشر زد. - متوجه نیستی؟ میگویم او با من است. مرد نگاهش را بین مائل و لیدیا گرداند. کمی فاصله گرفته و صاف ایستاد. دستی روی شکم برآمدهاش کشید. - معذرت میخواهم اما نمیتوانم بگذارم او را با خود ببرید؛ عبور و مرور بعد از ساعت خاموشی شهر ممنوع است و ایشان قوانین را نقض کرده است. باید او را با خود ببرم. جیزل با ترس نگاهی به مائل و لیدیا انداخت. مائل کمی نزدیکتر آمده و کامل جلوی لیدیا ایستاد. - اگر ممنوع است چرا فقط میخواهی او را ببری؟ مگر من و دوشس لیدیا نیز با او نیستیم؟ چرا فقط او را میخواهی ببری؟ مرد صدایش را صاف کرد. - شما و دوشس لیدیا افراد بزرگی هستید... لیدیا میان حرف او پرید. - او نیست؟ ما هر سه فقط دانشجو هستیم. - شما فرزند کنت مونتفران هستید و من نمیتوانم شما را با خود ببرم، این توهین است. لیدیا فریاد زد. - او هم محترم است. آنقدر با عصبانیت فریاد زده بود که مرد چند قدم از آنها فاصله گرفته بود. میخواست دهان باز کند و چیزی بگوید، اما لیدیا دوباره صدایش بالا رفت. - چون اشرافزاده نیست فکر میکنی نمیتواند محترم باشد؟ یا این دستورات فقط برای مردم عادی صدق میکند و اشراف را مبرا میداند؟ مرد سر تکان داد. - اینطور نیست دوشس... لیدیا صدایش بالا رفت. آنقدر بلند فریاد زد که جیزل دستش را در دست گرفت. حال او بد شده بود. - آنقدر مرا دوشس صدا نزن. هیچکدام چیزی نگفتند. جیزل و مائل سعی داشتند لیدیا را آرام کنند و مرد برای زندگیاش ترسیده بود. او دختر یکی از قدرتمندترین افراد را عصبی کرده بود و اکنون از عواقبش ترسیده بود. مرد به سوی مائل برگشت. گویی فکر میکرد رام کردن مائل میتواند راحتتر باشد. - شما میدانید که اگر شما را با خود ببرم پدرتان چه بلایی بر سرم خواهد آورد، لطفا بگذارید کارم را تمام کنم و این دختر را با خود ببرم. مائل به او پوزخندی زد. - اولا مادمازل، او را مادمازل صدا کنید؛ ثانیا تو کارت را انجام نمیدهی فقط میخواهی راهی برای پول در آوردن پیدا کنی، از هر روشی که میتوانی! مرد دیگر نتوانست تحمل کند. به سوی جیزل رفته و مچ دستش را گرفت. - باید با من بیایید. لیدیا عصبی فریاد زد. مائل بازوی جیزل را گرفته و او را عقب کشید. مچ دستش را از دست آن مرد بیرون آورد. - چطور جرئت میکنی به یک زن دست بزنی؟ مائل عصبی فریاد زد.- 110 پاسخ
-
- 1
-
-
رمان مادمازل جیزل | M.L.CARMEN کاربر انجمن نودهشتیا
Mahsa_zbp4 پاسخی برای Mahsa_zbp4 ارسال کرد در موضوع : رمان های نخبگان برگزیده
" مادمازل جیزل " ~ پارت هفتاد و هفت حیاط اندک- اندک خالی میشد و همه به سوی خانهها روانه میشدند. امروز جکسون گفته بود که نمیتواند به دنبالش بیاید زیرا برای کاری ضروری به کلیسا میرفت. گویی در آنجا جلسهی مهمی برگزار میشد که افراد بزرگی در آنجا حظور داشتند. جیزل به این فکر میکرد که شاید اکنون دوباره بر سر ژنرال لامارک ریخته و او نیز بیدفاع فقط به آنها پوزخند میزند. به همراه مائل و لیدیا جلوی درب دانشگاه ایستاد. به آنها نگاه کرد. - امروز درشکهچی به دنبالم نمیآید، باید پیاده بروم. لیدیا که تا کنون سعی میکرو بند کیفاش که کمی بلند شده بود را کوتاه کند، به سرعت به سوی او برگشت. - جکسون امروز نمیآید؟ جیزل به سوی او برگشته و ناامید به او چشم دوخت. بعضی اوقات این دختر خیلی ترحم برانگیز میشد. - نه نمیتواند. لیدیا با لبهایی آویزان به جلوی پایش خیره شد. - من هم امشب پیاده میروم، پدرم برای کاری به کلیسا رفته است. این را مائل گفته بود. جیزل به او نگاهی انداخت. - پس میتوانیم مسیری را باهم برویم. مائل سری تکان داد. لیدیا که هنوز ناامید به جلوی پایش خیره شده بود، گفت: - من هم با شما میآیم. جیزل سری تکان داد. هر سه به راه افتادند. خیابانها تاریک بود و کم پیش میآمد کسی را در حال رفت و آمد در آنجا ببینی. همه از ترس ماموران حکومت به خانهها پناه برده بودند. در خیابانی که ساختمان دانشگاهشان قرار داشت، کافههای بسیاری وجود داشت. زیرا بعد از اتمام دانشگاه همه به آنها هجوم برده و در آنجا مشغول صحبت میشدند. دانشجویان هر فرصتی را برای کمی گفتوگو غنیمت میشمردند؛ زیرا در دانشگاه تمام مدت در حال رفتن به این کلاس و آن کلاس بودند و کم پیش میآمد بخواهند جلسه تشکیل بدهد. وضع حاکمیت نیز به طوری بود که ایجاب میکرد ساعتها درباره آن بحث شود. مخصوصا دانشجویان که مهمتریم افراد جامعه بودند و نقشی اساسی داشتند. کافههایی که محل تجمع دانشجویان بود، اکنون همه بسته بودند و روی درهایشان نوشته شده بود که مشخص نیست تا چه زمانی بسته میمانند. جیزل میان مائل و لیدیا قرار گرفته بود. هیچکدام حرفی نمیزدند. سکوت سنگینی برقرار شده بود. به سوی مائل نگاه کرد. - پدرت برای چه به کلیسا رفته است؟ نمیدانست چرا باید در همان روزی که در آنجا جلسه برگزار میشود، پدر او نیز آنجا باشد. چیز زیادی درباره خانواده او نمیدانست. مائل همانطور که با تکه سنگ کوچکی سرگرم بود و آن را به جلو پرتاب میکرد، پاسخ او را داد. - گویی در آنجا جلسهای برگزار شده است؛ پدرم به عنوان یک اشرافزاده بزرگ باید در این جلسه حضور مییافت. تا کنون نگفته بود که آنقدر خانوادهی ثروتمندی دارد. از کوچهای که دانشگاه در آن قرار داشت خارج شده و وارد خیابان اصلی شده بودند. - چقدر همهجا تاریک است. لیدیا گفته بود. آنقدر تاریک بود که حتی جلوی پای خودشان را هم نمیدیدند. حتی روشنایی را نیز از آنها گرفته بودند. به این فکر میکرد که چگونه راه خانه را پیدا کند که نور شدیدی باعث شد چشمانش را ببندد و دستش را جلوی صورتش بگیرد. چیزی نمیدید و فقط بلند شدن صدایی را میشنوید. - چه کسی آنجاست؟ شخصی یا عصبانیت این سوال را مطرح کرده بود. کمکم چشمش به نول عادت کرده و چشمانش را باز کرد. لیدیا و مائل نیز همزمان با او به خودشان آمده بودند. - میگویم شما چه کسی هستید؟ مرد دوباره سوالش را تکرار کرد. اکنون دیگر به نزدیکیشان رسیده بود و میتوانست چهرههای آنها را ببیند. - برای چه بیرون از خانهاید؟ مگر نمیدانید از ساعت هشت به بعد عبور و مرور ممنوع شده است. به شدت سر آنها داد میزد. جیزل به حدی ترسیده بود که سخن گفتن را از یاد برده بود. دعا میکرد که مشکلی برایشان پیش نیاید. صدای لیدیا بلند شد. - به خانه میرویم، اجازه نداریم؟ صدای لیدیا عصبانی بود. تا کنون او را در این حالت ندیده بود. مرد نگاهی به او انداخت. - دوشس لیدیا شما هستید؟- 110 پاسخ
-
- 1
-
-
رمان مادمازل جیزل | M.L.CARMEN کاربر انجمن نودهشتیا
Mahsa_zbp4 پاسخی برای Mahsa_zbp4 ارسال کرد در موضوع : رمان های نخبگان برگزیده
" مادمازل جیزل " ~ پارت هفتاد و شش هنگامی که وارد دانشگاه شده، متوجه اوضاع بههمریختهی آن شده بود. مائل برایش توضیح داده بود که از دیروز و بعد از ترور دوک بری تمامی اپراخانهها را بسته و حکومت نظامی اعلام کرده بودند. تمام مدتی که در دانشگاه به سر میبرد میدید که هر شخصی تا فرصتی به دست میآورد گروهی را گرد خود جمع کرده و مشغول بحث میشدند. وضع دانشگاه واقعا به هم ریخته بود. محصلان بسیاری به نشانهی اعتراض در کلاسهای حضور نیافته بودند. استادان کم و بیش بر سر کلاسها حاظر نشده و در اتاقهایشان نشسته، با یکدیگربخ بحث و گفتوگو پرداخته بودند. جیزل و مائل تمام روز یا بر سر کلاسانی نشسته بودند که هیچ استادی نداشت یا بین دعوای دیگران گم شده بودند. اکنون نیز که حتی بر روی چمنهای خنک دانشگاه نشسته بودند، باز هم خسته بودند از شنیدن سخنان مخالفان و موافقان سلطنت! هر دو در سکوت به گردهمایی دانشجویانی نگاه میکردند که هنوز هم از حرف زدن خسته نشده بودند. - ای کاش میشد کمی ساکت شوند! جیزل این را گفته بود. صدای بحث و جدلشان آنقدر بلند بود که حتی در آم حیاط بزرگ نیز واضح به گوششان میرسید. مائل پوف کلافهای کشید. - اپراخانهها بسته شده و کافهها دیگر اجازه ورود دانشجویان را نمیدهند، مجبورند اینجا بحث کنند، جای دیگری ندارند که بتوانند محفلهای شبانهشان را برگزار کنند. جیزل به سوی او برگشت. - محفل شبانه؟ کجا؟ مائل همانطور که دو دستش را زیر سرش میگذاشت و روی چمنها دراز میکشید، پاسخ او را داد. - همهجا؛ هر جایی که بتوانند و اجازه سخن گفتن داشته باشند. جیزل چشمانش را ریز کرد و با غضب به او نگاه کرد. - تو هم میروی؟ مائل شانهای بالا انداخت و بیخیال گفت: - هر از گاهی! جیزل عصبی به او چشم دوخت. - و مرا با خود نبردی؟ مائل با لبخندی مصنوعی و ترسیده به سوی او برگشت. - میخواستم ببرم، نشد. - دروغگو! جیزل به او گفته بود. اگر میدانست محافلی هستند که میتواند در آنها شرکت کند، حتما میرفت و تمامی وقتش را در خانه نمیگذراند. در همین فکرها بود که صدای فریادی بلند شد. - تو دیوانهای! طرفدار کسانی هستی که با هر قانونی که مینویسند یک مشعل از حقیقت را نابود میکنند. اکنون دیگر حتی نمیتوانیم روزنامه بخوانیم و همین آگاهی اندک هم از ما گرفتهاند. آنقدر سرکوبمان میکنند تا دیگر حتی نتوانیم شب را از روز تشخیص بدهیم؛ دیگر حتی نمیتوانیم به دیدن اپرا برویم؛ حتی خوشی را از ما گرفتهاند! پسر آنقدر قرمز شده و چشمانش از کاسه بیرون زده بود که هر لحظه ممکن بود قلبش از تپش بایستد. - این کارها برای خودتان است، نمیخواهید امنیت داشته باشید؟ همین دیروز دوک بری در آنجا ترور شده. صدایی از بالای سر مائل و جیزل به گوش رسید. - برای امنیت نیست، نمیخواهند واقعیت به گوشمان برسد. این را لیدیا که بین مائل و جیزل مینشست گفته بود. جیزل چشمانش را از آن دو پسر گرفته و به لیدیا داد. لیدیا به او لبخندی زد. - تمام روز بیهوده به اینجا آمدیم. صدای ناقوس کلیسا به گوششان رسید. بیش از این نمیتوانستند در دانشگاه بمانند، باید هر چه زودتر به خانه میرفتند و تا فردا حق خروج از آنجا را نداشتند. همانطور که بلند میشدند، صدای پسر عصبی دوباره به گوشش رسید. - این هم از امنیتی که از آن حمایت میکردید. بفرمایید لذت ببرید! با طعنه گفته بود و بعد از برداشتن کیفاش به سرعت از حیاط خارج شده بود. مائل، لیدیا و جیزل نگاهی بین یکدیگر رد و بدل کرده و به سوی درب خروجی روانه شدند.- 110 پاسخ
-
- 1
-
-
خدا کند که میان این خر تو خر، ما از چریدن علف نیفتیم! - قضیه خر دجال
- 26 پاسخ
-
- 1
-
-
روزها چقدر دراز است ! عقربک ساعت آنقدر آهسته و کند حرکت میکند که نمیدانم چه بکنم. آیا زمان بنظر تو هم اینقدر طولانی است؟ - آیینه شکسته
- 26 پاسخ
-
- 1
-
-
روی کرانه آسمان را ابرهای زرد غلیظ مرگآلود گرفته بود بطوریکه روی همه شهر سنگینی میکرد. - بوف کور
- 26 پاسخ
-
- 1
-
-
روزها همه یكجور میگذرد، بیخود و بىفایده، چیز تازه ندارم، قربانت. - نامه به تقی رضوی
- 26 پاسخ
-
- 1
-
-
برترین رمان های درحال تایپ نودهشتیا درخواست انتقال رمان به تالار برتر
Mahsa_zbp4 پاسخی برای nastaran ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
گلم هنوز رمان بنده بررسی نشده؟ -
رمان مادمازل جیزل | M.L.CARMEN کاربر انجمن نودهشتیا
Mahsa_zbp4 پاسخی برای Mahsa_zbp4 ارسال کرد در موضوع : رمان های نخبگان برگزیده
" مادمازل جیزل " ~ پارت هفتاد و پنج جیزل سرش را بالا آورده و به او نگاهی انداخت. مرد عجیبی بود! اینکه در یک سالن کوچک با کسانی گیر بیافتی که تقریبا بیشتر آنها با تو مخالف هستند ولی باز هم آنقدر خونسرد باشی، هیچوقت از دست او بر نمیآمد. اگر جیزل بود تا کنون حتما ما بین آنها مشغول دعوا و داد و بیداد بود. نمیتوانست ببیند کسی خزعبلات خود را اینگونه بروز میدهد و او باز هم خونسرد باشد. نگاهش را از لامارک گرفت و به زمین دوخت. - پس هنوز هم چیزی برای از دست دادن دارید؛ مردم کشورتان! هر دو به یکدیگر نگاه کردند. آرام لبخندی روی لبهای لامارک شکل گرفت. - فکر نمیکردم روزی دخترک کوچکی حقیقت را در صورتم بکوبد. جیزل لبخند زد. - در صورتتان نکوبیدم؛ شما را تحسین میکنم که با تمام مشکلاتی که تا کنون داشتهاید، باز هم به فکر مردمتان هستید. با اینکه همه با شما مخالف هستند. لامارک شانهای بالا انداخت. - با من مخالف هستند اما حقیقت با مخالفت یا موافقت آنها تغییر نمیکند. جیزل سری تکان داد. او هم مانند خودش برای حقیقت و آزادی میجنگید. آزادی از هر دوی آنها صلب شده بود اما به شکلهای مختلف! لامارک صندلیای کشید و در کنار او نشست. به کسانی که دور میز جمع شده بودند با سر اشارهای کرد. - چه فکری درباره آنها میکنی؟ نگاهش را به آنها دوخت. حقیقتا درباره آنها فکری نکرده بود زیرا تا کنون چیز مهمی ارائه نداده بودند که بخواهد ذهنش را درگیر کند تا درباره آنها بیاندیشد. - نمیخواهم دربارهشان فکری کنم. لامارک لبخندی زد و کمی خودش را روی صندلی بالا کشید. - پس درباره آینده کشورمان چه فکری میکنی؟ دوباره صدای آن مردها بالا رفته بود. ایندفعه به جان یکدیگر افتاده بودند. دیگر نمیتوانست آنجا ماندن را تحمل کند. از روی صندلیاش بلند شده و روبهروی لامارک ایستاد. - آینده کشورمان به مردم ما بستگی دارد. میتوانند سکوت کرده و خفت و خاری را بپذیرند و یا میتوانند سرنوشت خود رل تغییر دهند. نگاهش را به آن مردان پیرِ عبوس دوخت. - آنها فراموش کردهاند که این مردم هستند که تاریخ را مینویسند، این مردان فقط خودشان را فریاد میزنند. دیگر نماند تا چیز دیگری بشنود. از سر و صدای زیاد آنها خسته شده بود. سرش را کمی خم کرد. - از همصحبتی با شما خوشحال شدم ژنرال، امیدوارم روزی بتوانید از ته دل خوشحال باشید. پشتش را به او کرده و به سوی در رفت. صدای لامارک را شنید. - میتوانیم بعدا کمی صحبت کنیم؟ به سوی او برگشت. لامارک از روی صندلی بلند شده و روبهروی او ایستاده بود. منتظر پاسخ او بود. جیزل لبخندی به او زده و سری تکان داد. - حتما! لامارک پاسخ او را با لبخند داد. - شما را همراهی میکنم. جیزل سری برایش تکان داد و هر دو به سوی درب سالن رفتند. هیچکس به آنها توجه نمیکرد. همه مشغول داد و هوار بودند و جکسون نیز بالای میز تلاش میکرد آنها را آرام کند؛ گرچه خودش از همه کلافهتر شده بود. از سالن خارج شدند. - دیگر باید بروم. تعظیم کوتاهی به جیزل کرد و جیزل نیز با خم کردن سرش پاسخ احترام او را داد. لامارک بعد از برداشتن پالتوی مشکی رنگاش به سوی درب خانه رفته و جیزل نیز به اتاقش رفته بود. سرش از شدت بوی سیگار و حرفهای صد من یک غاز آنها درد گرفته بود. درب بالکن اتاقش را باز کرده و وارد آن شده بود. نفس عمیقی کشید. برفهای حیاط کمکم به سوی آب شدن میرفتند و حیاط خانه دوباره رنگ و لعاب میگرفت. روی صندلی کوچک میز نشست. هنوز هم میتوانست صدای آنها را بشنود؛ سرش را به پشتی صندلی تکیه داده و چشمانش را بست. یعنی چه میشد؟ میتوانستند از همهچیز به خوبی عبور کنند؟ نگران این بود که بعد از این اتفاقها و ترور دوک بری وضع مردم بدتر شود. که البته اشتباه هم فکر نمیکرد.- 110 پاسخ
-
- 1
-
-
رمان مادمازل جیزل | M.L.CARMEN کاربر انجمن نودهشتیا
Mahsa_zbp4 پاسخی برای Mahsa_zbp4 ارسال کرد در موضوع : رمان های نخبگان برگزیده
" مادمازل جیزل " ~ پارت هفتاد و چهار تا کنون در تمام طول زندگیاش پیش نیامده بود که آنقدر ساکت یکگوشه نشسته باشد. همیشه حرفی برای زدن داشت و در هر جمعی که میرفت اظهار نظر میکرد اما اینجا زبان به دهن گرفته و در سکوت نشسته و به آنها خیره شده بود. تمام مدتی که آنها در بحث و جدل بودند، او حتی نفس هم نکشیده بود که مبادا متوجه حضور او شده و بخواهد چیزی بگوید. از اظهار نظر در این جمع خشن، ترس داشت و نمیخواست کلمهای حرف بزند. اکنون که سکوت کرده و دستهدسته مشغول پچپچ کردن بودند، نیز از آنها ترس داشت. نمیدانست چرا اما قلبش فشرده شده بود. او آنقدر به خودش سختی نداده بود که بیاید و این مردان را ببیند، در حالی که درس خوانده تا مردم و کشورشان را نجات بدهند، بر سر جان و مال و مقامشان با یکدیگد بحث کنند و حتی یک کلمه از آن مردم بینوا چیزی نگویند. دوباره صدای معلم تاریخاش به گوش رسید. - شما هنوز از اشتباهات خود درس نگرفتهاید. همان زمانی که دیدید همه چیز به نفع بوربونها تمام شد به سرعت موضعتان را تغییر داده و در جبههی حریف ایستادید. نفس عصبیاش را بیرون داد. - فکر میکنید فراموش کردهام زمانی را که در کافه پروکوپ برای سلامتی پادشاه ناپلئون کلمات را پشت سر هم ردیف میکردید و هنگام جشنها که همهچیز گیرتان میآمد برای حفظ جانش دست به دعا میبردید؟ شما فقط کسانی هستید که به دنبال سود و منفعت خود میروید و در آخر به نام حمایت از مردم اینجا جمع میشوید. جیزل سرش را پایین انداخته بود. هم دلش میخواست بماند و در این بحثها شرکت کند، همع دلش میخواست فرار کرده و به اتاقش پناه ببرد. کاش میشد هر چه زودتر این سالن خالی از سکنه شود. در دنیای خودش غرق بود که صدایی از نزدیکی خود شنید. - تو هم دیگر نمیتوانی این مردان را تحمل کنی؟ جیزل با ترس اینکه کسی متوجه او شده سرش را بلند کرده و خودش را بیشتر به صندلی فشرد. لامارک لبخندی به او زد. - نگران چه هستی؟ این را به صورت وحشتزدهی جیزل گفته بود. آنقدر ترسیده بود که سخن گفتن از یادش رفته بود. - نمیخواهی چیزی بگویی؟ آب دهانش را قورت داد. سعی کرد به خودش بیاید و جواب او را بدهد. - نکند تو هم فکر میکنی من دیوانهام. - نه، اینطور نیست. به سرعت پاسخ داده بود؛ ترسیده بود که نکند او فکر اشتباهی دربارهاش بکند. لامارک لبخندی به او زد. - برای چه تمام مدت سکوت کردهای و چیزی نمیگویی؟ فکر میکنی تفکراتت خیلی بدتر از این مردان عجیب و غریب باشد؟ صاف نشسته و چشمانش را به آن مردان حریص دوخت. - اینطور فکر نمیکنم اما نمیخواهم با اینها حرف بزنم، برایم ترسناک هستند. لامارک به صندلی او تکیه داده و او نیز مسیر نگاه جیزل را دنبال کرده و به آنها خیره شد. - در هر جایی که هستی بدون توجه به اینکه چه کسانی در آن اتاق هستند باید بایستی و حرفت را بزنی؛ وگرنه زنده- زنده بلعیده میشوی. - اما اگر دهان باز کنم، آنها حتی نمیگذارند حرفم پایان یابند. اینها همین الان هم میتوانند یک انسان کامل را ببلعند. لامارک دودی از پیپاش بیرون داد. - اینها فقط انسانهایی هستند که حرف میزنند و اگر به هنگام عمل صدایشان بزنی، فقط سایههای ترسیدهی آنها را مشاهده میکنی. جیزل نگاهش را گرفته و به او داد. چشمانش گود افتاده و گونههایش از لاغری زیاد صورتش به داخل رفته بودند. از نزدیک یونیفورماش حتی کهنهتر هم به نظر میرسید. - شما نمیترسید؟ لامارک نگاهش را به او دوخت. مستقیم در چشمانش خیره شده بود. به او لبخندی زد. - کسانی میترسند که چیزی برای از دست دادن داشته باشند. من سالها پیش تمام زندگیام را از دست دادهام، اکنون به دنبال چیزی میگردم تا کسانی که برایم اهمیت دارند به سرنوشت من دچار نشوند. -
رمان مادمازل جیزل | M.L.CARMEN کاربر انجمن نودهشتیا
Mahsa_zbp4 پاسخی برای Mahsa_zbp4 ارسال کرد در موضوع : رمان های نخبگان برگزیده
" مادمازل جیزل " ~ پارت هفتاد و سه سالن تاریک خانه در سکوت فرو رفت. در آن سکوت هر لحظه دود سیگار بیشتر در هوا پخش میشد، گویی با کشیدن آن میخواستند ذهنهایشان را خالی کنند. جیزل در آن گوشه تاریک سالن که تا کنون هیچکس متوجهاش نشده بود، کز کزده بود و به این مردان میاندیشید. چگونه در این شرایط هم فقط به فکر منافع خودشان بودند؟ آن کسی که از بناپارت طرفداری میکرد میخواست جایگاه قبلیاش را در دستگاه حاکم به دست آورد و آن کسی که از بوربونها و لوئی هجدهم حمایت میکرد، میخواست جایگاه خودش را حفظ کند! همه در این اتاق نشسته بودند و هر کسی که از بیرون آنها را تماشا میکرد، فکر میکرد آنها منجی حقیقت هستند اما آنها تنها مردانی فرصتطلب و خودخواه بودند که برای رسیدن به منافع خود حاظر بودند هر کاری بکنند. جیزل نگاهش را به مردی داد که به دیوار پشت سرش تکیه داده و هنوز پیپاش را دود میکرد. گویی او تنها فرد در این سالن بود که کمی هم که شده به مردم فکر میکرد. دوباره صدای او بلند شد. - همهی شما روزی حرفهایم را بهخاطر میآورید؛ روزی که دیگر نه وطنی برایتان مانده که جمع شده و درباره آن اظهار نظر کنید و نه دیگر قدرت حرف زدن دارید. در سالن سکوت بود. هیچکس حرفی نمیزد، گویی همه در دنیای خودشان به سر میبردند. جکسون از روی صندلی پشت میز بلند شد. امروز به تبعیت از جمع کت و شلوار رسمی قهوهای رنگی پوشیده بود. همهی آنها تا جایی که میتوانستند به خودشان رسیده بودند و بوی عطرهای تلخشان فضای سالن را در بر گرفته بود و آن موهای شانهزدهی مرتبشان روی اعصاب راه میرفتند. تنها فردی که یونیفرماش خاک گرفته و نامرتب بود، مرد پیپ به دست بود. صدایی به گوش رسید. - اگر بخواهیم به خواستهی بناپارتیستها پیش برویم، همهمان را به دار میآویزند. هماکنون که آزادی زیادی ندارند در خیابانها افتاده و به قتل عام روی آوردهاند، چه برسد به زمانی که ناپلئون دوباره پا به کشور بگذارد؛ لامارک برای تویی که از طرفداران سرسخت او هستی نباید ترس باشد اما ما چه میشویم؟ پس نام این مرد لامارک بود. لامارک همانطور که صاف میایستاد، سرش را پایین انداخته بود اما مشخص بود که دارد به مضحک بودن این مردان میخندد. - پس شما اینجا جمع نشدهاید تا چارهای برای مردم گرسنه پیدا کنید، شما جمع شدهاید تا از منافع خود دفاع کنید. صدای فریاد پیرمرد چاقی از ته سالن بلند شد. جیزل سرش را خم کرده تا به او نگاه کند. آنقدر با اعصبانیت فریاد میکشید که احتمال میداد هر لحظه ممکن بود منفجر شود. - دیشب دوک بری در اپرای پاریس به قتل رسیده، حتی با خیال راحت یک اپرا نیز نمیتوانیم ببینیم، آنها به جان طرفداران حکومت افتادهاند. لامارک دوباره به حرف آمد. - شاید بخاطر این باشد که حکومت مسیر اشتباهی را میپیماید! از گوشهی سالن فاصله گرفته و با قدمهایی آرام به سوی وسط سالن آمد. - شما تحصیل کردگانی هستید که فکر میکنید همهچیز را میدانید اما آن مردم گرسنه هستند که دانستههای شما را زندگی میکنند. شما خواندهاید فقر چیست و آنها تن و بدنشان به آن مالیده شده است. گاهی این مردم بیسواد هستند که حقیقت را پیدا کرده و روشنفکران خود را به آنسو میکشند. صدای آن مردی که از اول با لامارک سر جنگ برداشته بود بلند شد. - تو دیوانه شدهای! از وقتی که ناپلئون رفته و ارتش او از هم پاشید تو دیگر آن آدم سابق نشدهای. لامارک با صدای بلند خندید. گویی دیگر نتوانست سخنان آنها را تحمل کند. - اکنون مرا دیوانه میخوانید که خودتان را تبرعخ کنید؟ گاهی دیوانهها حقیقتی را میدانند که هیچ عاقل دیگری نمیتواند آم را ببیند... به آن مردان طعنه زده بود چون اخمهایشان در هم رفته و چهرههای عبوسشان نمایان شده بود. لامارک سخنش را ادامه داد. - یا شاید هم از دانستن حقیقت دیوانه شده باشند! این را خیلی آرام گفته بود اما از آنجایی که اکنون دیگر کاملا نزدیک به جیزل ایستاده بود، توانست صدایش را بشنود. -
رمان مادمازل جیزل | M.L.CARMEN کاربر انجمن نودهشتیا
Mahsa_zbp4 پاسخی برای Mahsa_zbp4 ارسال کرد در موضوع : رمان های نخبگان برگزیده
" مادمازل جیزل " ~ پارت هفتاد و دو اتاق در تاریکی مطلق فرو رفته بود و فقط با نور چند شمع میز وسط اتاق روشن شده بود. پردههای ضخیم سالن را نکشیده بودند که مبادا کسی آنها را ببیند. جکسون به او اشاره کرده بود تا روی صندلی بنشیند. جیزل کمی دورتر از آنها نشست. اتاق تاریک و دلگیر بود و بوی سیگار مشامش را پر کرده بود. صدای فریاد یکی از آنها دوباره بالا رفت. - هیچچیز جز ماندن خاندان بوربون نمیتواند باعث ثبات شود. مردم به دنبال ناپلئون هستند؟ او در تبعید تا کنون مرده، خاطرهای بیش از او نمانده است. صدای خندهای از انتهای سالن بلند شد. همه به سوی مردی بازگشتند که در حالی که پیپاش را روشن میکرد، با آن یونیفورم خاک خورده و نگاهی سرکش به جمعیت درون اتاق انداخت. - خاطره؟ او رویای این ملت است. مردم هنوز عکسش را در خانهشان دارند. تو پادشاهی را میخواهی از روی خون مردم بالا میرود؟ ناپلئون در تبعید است اما ایدههای او هنوز در بین این جامعه حظور دارد. مردی با یونیفورم شیک و اتو کشیده و موهای خاکستری رنگ، به میان آنها آمد. - شما همه در گذشته زندگی میکنید. کشور نیاز به جمهوری دارد. نه امپراتور، نه پادشاه. مردم دیگر نوکر خاندانها نیستند. مگر ندیدید که انقلاب چه کرد؟ مردی دیگر که تا کنون در سکوت نشسته و به برگههای روی میز خیره شده بود از جای برخواست. - انقلاب؟ آن سالها ما را به ورطه جهنم کشاند. شما میخواهید دوباره فرانسه را در آتش بسوزانید؟ مردی که پیپ در دست داشت دوباره با آن صدای خونسرد به حرف آمد. - ما را ناپلئون نجات داد، نه شما اشرافِ ترسو. اگر دوباره جنگی دربگیرد، مردم در کنار کسی خواهند ایستاد که صدایشان را میشنود. نه دربار ورسای، نه درباریان طلاپوش! سر و صدا در سالن پیچید. مشتها محکم روی میز کوبیده میشدند و برگهها در هوا معلق بودند. آنها هنوز حتی خودشان هم نمیدانستند که میخواهند چه بکنند. مگر مردم با حکومت مشکل نداشتند؟ مگر دم از جمهوری نمیزدند؟ پس چرا حتی یک بار هم دست مردم این کشور را نگرفته و به صدای کمک خواهی آنها کوش نسپرده بودند؟ اینهایی که در این سالن جمع شده بودند نیز فقط بهه دنبال منافع خودشان در بین مردم میگشتند؛ وگرنه انقدر خودشان را به آب و آتش نمیزدند تا حرف خودشان را به کرسی بنشانند به جای اینکه به راستی به دنبال راهحل باشند. نگاهش را به جکسون که تا کنون ساکت نشسته بود، داد. پیشانیاش را در دست گرفته و شقیقههایش را میمالید. گویی او نیز از دست این جماعت ریاکار به تنگ آمده بود. مرد دیگری فریاد زد. - به دنبال ناپلئون میگردید؟ فکر میکنید اگر او بیاید مملکت درست میشود؟ اکنون که او در تبعید است طرفدارانش یکی- یکی ما را به قتل میرسانند چه برسد به اینکه اگر خودش بیاید. همه مخالفینش را آتش میزند. صدای کوبیدن دستانی به شدت در سالن پخش شد. صدای مرد دیگری به گوشش رسید. صدایش آشنا بود؛ سرش را کمی خم کرد تا او ببیند. با دیدن استاد تاریخش دهانش باب ماند. این همان کسی نبود که تمام مدت کلاس را درباره مزیتهای بوربونها میگفت و حتی یک واو را هم فراموش نمیکرد؟ از دیدن او که اینگونه از ناپلئون حمایت میکند، متعجب شده بود. - ناپلئون باید خیلی وقت پیش این کار را میکرد؛ باید مخالفینش را به آتش میکشاند و از روی نئششان رد میشد و حکومتش را نگه میداشت که اکنون تو در این مجلس بلبلزبانی نکنی. صدای جکسون بلند شد. - به خودتان بیآیید. شما اینجا نیامدید که از موضع سیاسی خودتان دفاع کنید، ما اینجا هستیم تا فکری به حال این مردم و حکومت بکنیم. میدانید که شهرهای حومهی فرانسه دست به اعتراض زدهاند و خواهان این هستند که هر چه زودتر، حکومت را تغیید دهند، نمیخواهید فکری به حال کشورتان بکنید؟ مردممان گرسنه هستند! -
رمان مادمازل جیزل | M.L.CARMEN کاربر انجمن نودهشتیا
Mahsa_zbp4 پاسخی برای Mahsa_zbp4 ارسال کرد در موضوع : رمان های نخبگان برگزیده
" مادمازل جیزل " ~ پارت هفتاد و یک ربدوشامبرش را محکمتر دور خود پیچید؛ هنوز حتی فرصت نکرده بود لباس خوابش را تعویض کند. از دم صبح خانه مادر ایزابلا آنقدر شلوغ شده بود که جای سوزن انداختن هم پیدا نمیشد. چندین ساعت بود که جکسون در سالن پذیرایی نشسته و هر دقیقه افراد داخل سالن تعویض شده و افراد جدیدی وارد یا خارج میشدند. خبرهای خوبی به گوششان نرسیده بود و همه به دنبال جواب در خانه مادر ایزابلا جمع شده بودند. در آن دوران به مادام ژاکلین، همسر آقای چارلز و مادر جکسون، اهمیت زیادی نداده و او مجبور شده بود تمام مقالهها و کتابهای خود را بدون اینکه حتی یکی از آنها چاپ شود در انباری خانه از دست مامورانی که به دختران اجازه تحصیل نمیدادند، مخفی نگه دارد اما در حال حاظر همان برگههایی که آنها را بیهوده میخواندند، بودند که آنها را راهنمایی کرده و نجات داده بودند. صدای رژه سربازان را میتوانست از بیرون پنجره بشنود. اوضاع پاریس به هم ریخته بود. در حال حاظر در آخرین ماه فصل زمستان، فوریه، قرار داشتند. برفها کمکم آب شده و شکوفهها برای بهار آماده میشدند. دوباره درب سالن باز شده بود. جکسون بود که درخواست قهوه داشت. خدمتکار خانه به سرعت اطاعت کرده و به سوی آشپزخانه دویده بود. جیزل به همراه مادر ایزابلا در اتاقی روبهروی سالن پذیرایی نشسته بودند. با هر بار باز و بسته شدن در جیزل میتوانست مردانی را ببیند که با کت و شلوارهای مشکی و قهوهای رنگشان با عصبانیت چیزهای فریاد میزدند. روزشان خوب شروع نشده بود. صبح با صدای خدمتکاران که فریاد میزدند بیدار شوید روزنامه خبر جدیدی آورده است، از خواب بیدار شده بودند. چارلز فردیناند، ملقب به دوک بری، نوهی لوئی هجدهم دیشب در سیزده فوریه به دست یک بناپارتیست به قتل رسیده بود. بناپارتیستها در این دوره و زمانه همهجا پیدا میشوند. هر کاری میکنند تا دوباره ناپلئون را در کشور به جایی برسانند. مردم گرسنه هستند و از حکومت بیگانه بیزار شدهاند؛ دوباره پادشاهی میخواهند که بتوانند به آن تکیه کرده و حداقل نانی برای خوردن به آنها بدهد اما حکومت این را نمیخواست. تا امروز به تمامی اعتراضات مردم بی اعتنایی میشد اما گویی آنها دیگر نمیتوانستند تحقیرها را بپذیرند. مردم خسته بودند؛ خسته از دولت بوربونها و بیگانگانی که خود را با نام وطنخواهی در دستگاه حکومت قفل کرده بودند و توپ هم تکانشان نمیداد. صدای فریاد مردی از پشت درهای بسته سالم به گوششان رسید. - شما نمیخواهید بفهمید؟ آنها ناپلئون را میخواهند. مردم ترجیح میدهند همیشه در جنگ باشند تا اینکه از گرسنگی بمیرند. غرورشان خدشهدار شده؛ از اینکه میبینند بیگانگان بر کشورشان حکومت میکنند به تنگ آمدهاند. مادر ایزابلا همانطور که چشمانش را روی هم نهاده بود نفس عمیقی کشید. بوی قهوه در خانه پیچیده بود. پیشخدمت از صبح تا کنون بارها فنجان قهوهها را پر کرده بود و خالی تحویل گرفته بود. نور خورشید از پنجرههای بلند سالن به داخل میتابید و روی صورتهای درهمرفتهشان میافتاد. هیچکس نمیدانست آخر و عاقبتشان چه میشود. درب سالن باز شده و دیگر بسته نشده بود. جکسون درب را گشوده بود. با باز شدن در سالن بوی سیگار و عطرهای تلخ مردانه فضای خانه را پر کرد. جکسون قبل از ایتکه دوباره وارد اتاق شود با دیدن چهرهی خوابآلود و ترسیده او، لبخندی نثارش کرده بود و زیرلب زمزمه کرده بود. - اگر میخواهی داخل بیا. جیزل فقط منتظر همین یک اشاره بود تا به سرعت از جای بپرد. مادر ایزابلا دستش را با ترس روی سینهاش گذاشت. - تو را چهشده دختر؟ مگر دیوانهای؟ جیزل لبخند خجالت زدهای به او زد. - جکسون گفت میتوانم به داخل سالن بروم. مادر ایزابلا طوری دستش را در هوا تکان داد گویی میخواهد پشهی مزاحمی را از اطرافش دور کند و دوباره چشمانش را بسته بود. جیزل همانطور که به سوی سالن میرفت ربدوشامبرش را محکمتر دور خود پیچیده و وارد شده بود. هیچکس حواسش به او نبود. -
رمان مادمازل جیزل | M.L.CARMEN کاربر انجمن نودهشتیا
Mahsa_zbp4 پاسخی برای Mahsa_zbp4 ارسال کرد در موضوع : رمان های نخبگان برگزیده
" مادمازل جیزل " ~ پارت هفتاد نفسش را کلافه بیرون داد. لیدیا دوباره سرش را پایین انداخته و اشک از چشمانش سرازیر میشد. - اگر چیزی نمیگویی بهتر از بروم... همانطور که به صحبت ادامه میداد از روی صندلی بلند شد. - در خانه کار بسیار دارم و باید به آنها رسیدگی کُ... داشت از لیدیا فاصله میگرفت که ناگهان با شنیدن صدایش بر سر جایش میخکوب شد. باورش نمیشد چیزی را که میشنید. - ما نامزد بودیم! متعجب به سوی لیدیا بازگشت. او داشت چه میگفت؟ او و جکسون نامزد بودهاند؟ چه نامزدهایی که گویی دشمت یکدیگر هستند؟! به سمت لیدیا چرخید. - چه؟ باورش نمیشد چیزی را که میشنید. لیدیا سرش را بالا آورده و به او نگاه کرد. - ما نامزد بودیم؛ از بچگی با هم بزرگ شده و تمامی دوران نوجوانیمان باهم سپری شد... جیزل به سویش رفته و کنارش نشست. خیلی کنجکاو شده بود. - ما دوستان خوبی برای یکدیگر بودیم و هر روزمان باهم سپری میشد. در مکتب همیشه به یکدیگر کمک میکردیم و بعد از آن در خانه باهم درس میخواندیم. مکثی کرد تا نفسی تازه کند. برایش سخت بود در میان گریه کردن حرف بزند. - هر چه بیشتر با او وقت میگذراندم بیشتر از قبل به او وابسته میشدم. وقت و بیوقت، با دلیل یا بدون دلیل به نزد او میرفتم. البته این چنین نبود که او مرا نزد خود نپذیرد. هر وقت به سراغش میرفتم به گرمی با من رفتار کرده و همیت باعث شده بود که نتوانم او را از ذهنم پاک کنم. لیدیا نگاهی به جیزل انداخت. کمی به او نزدیک شده و دست جیزل را در دست گرفت. در این حالت چهرهی او بسیار ترحم برانگیز شده بود. - بعد از اینکه نامزد شدیم نیز او با من خیلی خوب بود؛ هر روز به دیدنم میآمد و هیچوقت بدون آنکه مرا با خودش همراه کند به هیچ مهمانی نرفته بود، همیشه در کنارم بود و نمیگذاشت کوچکترین چیزی مرا آزار دهد. مکث کرد. سرش را پایین انداخته و به نقطهی نامعلومی روی زمین خیره شده بود؛ گویی در میان برفهای سفید روی زمین به دنبال کلماتی میگشت تا بتواند سخنش را ادامه بدهد. جیزل، دست او که مابین دستانش بود را کمی فشرد تا به او دلگرمی بدهد. نمیدانست چهشده که اکنون آنها اینگونه با یکدیکر رفتار میکردند با این حال دلش به حال این دختر میسوخت. لیدیا همانطور که به زمین چشم دوخته بود، ادامه داد. - اما ناگهان همهچیز تغییر کرد. همهچیز از آن سفر به دهکدههای اطراف پاریس شروع شد. هنگامی که او رفت همهچیز خوب بود اما هنگامی که برگشت ورق کاملا برگشته بود. با دستش اشکهایش را پاک کرد. با آن آرایشی که اکنون روی صورتش ریخته بود خیلی مضحک به نظر میرسید. - برای او جشنی گرفته بودم تا بازگشت چند ماههاش را تبریک بگویم اما در همان جشن مرا تنها گذاشته و رفته بود و چند روز بعد گفت که دیگر نمیخواهد مرا ببیند و ازدواج ما نیز اتفاق نمیافتد. در سکوت به او گوش میداد. باورش نمیشد؛ این کارها از جکسون بعید بود. او هیچوقت چنین کاری نمیکرد. تا کنون ندیده بود که جکسون کاری را بدون دلیل موجه انجام بدهد. - مگر میشود؟ جکسون چنین انسانی نیست که بدون دلیل کاری کند، آن هم شکستن دل یک نفر! لیدیا به جیزل خیره شد. از گریهی زیاد چشمانش قرمز شده و بینیاش باد کرده بود. - اکنون که شده؛ او بدون دلیل مرا ترک کرد. جیزل میخواست چیزی بگوید، باز هم میخواست از جکسون دفاع کند. او مطمئن بود جکسون چنین کاری نمیکند. جکسون هنوز هم با دیدن لیدیا یک غم عجیب که سعی در پنهان کردنش داشت در اعماق چشمانش دیده میشد. با شنیدن صدای جکسون از دور حرف در دهانش ماند. - مادمازل، باید برویم. جیزل به سرعت از روی صندلی بلند شد. دست خودش نبود، ناخواسته و حتی بدون اینکه متوجه بشود جکسون چه گفته است از او اطاعت کرده بود. اکنون به علاوه لیدیا، جکسون نیز به واکنش سریع او واکنش نشان داده و هر دو متعجب به او خیره شده بودند. سعی کرد اوضاع را درست کند. به سوی جکسون برگشته و لبخند مصنوعی به لب زد. - الان میآیم. و سپس میخواست به سوی او حرکت کند که لیدیا دستش را گرفته و مانع او شد. - جیزل... به سوی لیدیا برگشت. تا کنون هیچکس نام او را آنقدر با التماس صدا نزده بود. قبلش از رنج دیدن اشکهای لیدیا فشرده شده بود. - کمکام میکنی؟ با چشمان پر از اشکی که گویی به او التماس میکردند تا پاسخش مثبت باشد، به جیزل خیره شد. - من؟! جیزل با تعجب گفت. آخر چه کاری از دست او بر میآمد که بتواند برای این دختر انجام بدهد؟ لیدیا تند و تند سر تکان داد. با هر دو دستش، دست راست جیزل را به دست گرفته بود. - لطفا، فقط تو میتوانی به من کمک کنی. دوباره صدای جکسون به گوش رسید. - مادمازل هوا سرد است و لباس زیادی نپوشیدهای، باید برویم. دوباره صدای لیدیا بلند شد. - لطفا! آه کلافهای کشید. میان آن دو گیر کرده بود. دوباره صدای جکسون بلند شد. - حداقل بیا و پالتوی مرا بگیر. جیزل به سرعت دستش را از درون دست لیدیا بیرون کشید. دیگر آنجا ماندن را جایز نمیدانست. سریع سر تکان داد. - باشد، باشد به تو کمک میکنم اما اکنون باید بروم. لیدیا لبخند بزرگی زد. تا کنوت ندیده بود او اینچنین، با ذوق بخندد. جیزل به سوی جکسون دوید. بعد از آنکه جکسون پالتوی خود را روی شانههای جیزل انداخته بود، گرچه هر چه او گفته بود که سردش نیست و جکسون نیز نپذیرفته بود، به سوی خانه روانه شدند. در تمام مسیر جیزل به قولی که به لیدیا داده بود، میاندیشید. چگونه میخواست آنها را با یکدیگر جور کند در حالی که نمیدانست چرا جکسون از او جدا شده و جکسون نیز حتی یک کلمه به او نمیگفت؟ -
رمان مادمازل جیزل | M.L.CARMEN کاربر انجمن نودهشتیا
Mahsa_zbp4 پاسخی برای Mahsa_zbp4 ارسال کرد در موضوع : رمان های نخبگان برگزیده
" مادمازل جیزل " ~ پارت شصت و نه اندکی بعد همه یکییکی چشمانشان را بز کرده و پدر روحانی پایان نیایش را اعلام کرده بود. کسانی که هنان لحظه دعایشان به پایان رسیده بود از کلیسا خارج میشدند و باقی کسانی که میخواستند در حظور گشیش به گناهانشان اعتراف کنند داخل کلیسا میماندند. جیزل به همراه جکسون و مادر ایزابلا و سایر دوستان او از کلیسا خارج شده و در حیاط کوچک کلیسا ایستادند. مادر ایزابلا با دوستانش گرم صحبت شده بود و جیزل نیز در کنار جکسون ایستاده بود. در کنار یکدیگر به حیاط پر از برف کلیسا خیره شده بودند که صدایی از کنارشان بلند شد. - جیزل... لیدیا بود که دوباره با لحن گرم همیشگیاش او را صدا میزد. جیزل به سوی او بازگشت و لبخندی به او زد. لیدیا دست جیزل را در دست گرفت. - کمی صحبت کنیم؟ این را لیدیا گفته و نگاهی بین جیزل و جکسون انداخت. جیزل به سوی جکسون که به دستهای در هم قفل شدهی آنها نگاه میکرد، برگشت. نگاهش منظوردار بود؛ میخواست واکنش او را به رفتنش با لیدیا بفهمد. جکسون نگاهش را از دستان آنها گرفته و به جیزل چشم دوخت. جیزل کمی سرش را تکان داد به منظور اینکه باید چه میکرد. جکسون دستش را دراز کرده و به نیمکتهایی که کنار حیاط بودند اشاره کرد. - راحت باش، من به سراغ یکی از دوستانم میروم تا تو کارت تمام شود. جیزل سری تکان داد و به سوی لیدیا بازگشت. باز هم این لیدیا بود که بدون پلک زدن محو تماشای جکسون شده بود. جیزل دست او را کشید و به سوی صندلی رفت. نشست و لیدیا را محبور کرد در کنارش بنشیند. بالاخره دست از خیره شدن به جکسون برداشته بود اما هنوز هم حواسش به او بود. - خب، در چه باره میخواهی با مت سُ... هنوز حرفش کامل نشده بود که لیدیا نگاهش را از جکسون گرفته و به او خیره شد؛ بدون مقدمه میان حرفش پرید. - چه رابطهای میان تو و جکسون است؟ این را آنقدر بیمقدمه و جدی پرسیده بود که نفس در سینهی جیزل حبس شده بود. - من... منظورت چیست؟ - منظورم واضح است؛ شما خیلی به یکدیگر نزدیک هستید و حتی با هم زندگی میکنید، جکسون هر روز حتی وقتی کلاسی ندارد به دنبال تو میآید و تو را به خانه باز میگرداند... نفس عمیق ولی عصبی کشید. - حتی تا کنون یکبار هم ندیدهام تو را با نامت بخواند و آن لقب مسخره... جیزل متعجب به او خیره شده بود. مسخره؟ تا کنون ندیده بود لیدیا اینگونه با او یا هر شخص دیگری سخن بگوید. - چطور میخواهی اینها را توضیح بدهی؟ میخواست بلند شود و بگوید که نیازی نمیبیند برایش توضیح بدهد اما آنجا نشست و فقط به او خیره شد. - هان؟! دوباره صدای لیدیا بود که برای کلمهای توضیح از جیزل میخواست تا سخن بگوید. - بین ما... هیچ رابطهی عجیبی نیست. این را جیزل با صدای آرام گفته بود. لیدیا که تکهای از دامنش را در دست گرفته بود و محکم میفشارد، گفت: - چه؟ - میگویم هیچ رابطهی عجیبی بین ما وجود ندارد، ما فقط دوستانی هستیم که در تلاشیم کمی به یکدیگر کمک کنیم، اما... کمی برای پرسیدن سوالش دودل بود اما مگر برای همین همراه بقیه به کلیسا نیامده بود؟ - اما چرا باید برای تو انقدر اهمیت داشته باشد؟ لیدیا سرش را پایین انداخته و چیزی نگفت. پارچهی دامن از دستش رها شده بود. - نمیخواهی چیزی بگویی؟ جیزل پرسیده بود اما باز هم پاسخی از سوی لیدیا به گوشش نرسید. عصبی شده بود، برایچه کسی تلاش نمیکرد پاسخ سوال او را بدهد. از تمامی خدمتکاران پرسیده بود اما هیچکدام پاسخ دقیقی به او نداده بودند. جکسون نیز همیشه تا نام لیدیا را میشنید یا پا به فرار میگذاشت یا باز آن نگاه سردش رخ نمایان میکرد و دست و پای جیزل را برای پرسیدن دوبارهی سوالش، میبست. -
گالری رمان مادمازل جیزل | M.L.CARMEN کاربر انجمن نودهشتیا
Mahsa_zbp4 پاسخی ارسال کرد برای یک موضوع در عکس شخصیتهای رمان
لینک رمان مادمازل جیزل- 24 پاسخ
-
- 2
-
-
هوای تهران بسیار گرم و کثیف و خفقانآور شده است. غیر تسلیم و رضا هم گویا چاره دیگری نیست. اتفاقات ارضی و سماوی هم که در اینجا رخ میدهد مناسب با محیط میباشد همهاش احمقانه و پست و وقیح است. حتی خنده هم ندارد. - نامه به شهید نورایی
- 26 پاسخ
-
- 1
-
-
این ورقهای بدجنس که با آنها فال گرفتم، این ورقهای دروغگو که مرا گول زدند، آنجا در کشو میزم است، خندهدارتر از همه آن است که هنوز هم با آنها فال میگیرم! چه میشود کرد؟ سرنوشت پرزورتر از من است. - زنده بگور
- 26 پاسخ
-
- 1
-
-
بههرحال این اوضاعی است که میبینید و تفسیر لازم ندارد. ما هم میسوزیم و میسازیم. قسمتمان این بوده یا نبوده دیگر اهمیت ندارد. سگ بریند روی قسمت و همه چیز! - نامه به شهید نورایی
- 26 پاسخ
-
- 1
-
-
این چه دورهای است که برای ما تمامی نداره؟ هزار سالست که ما در دوره ترانزیسیون گیر کردهایم! بروید ممالک دیگر را ببینید و مقایسه بکنید که از خیلی جهات از ما عقب بودهاند، چه در اقتصاد و چه در سابقه فرهنگی و امروزه باید به ما درس بدهند. با الفاظ و اصطلاحات برای ما "لالایی" درست کردهاند! - حاجی آقا
- 26 پاسخ
-
- 1
-
-
دعا میخواندم ولی تلفظ این کلمات از ته دل نبود، چون من بیشتر خوشم میآید با یکنفر دوست یا آشنا حرف بزنم تا با خدا، با قادر متعال! چون خدا از سر من زیاد بود. - بوف کور
- 26 پاسخ
-
- 1
-
-
الآن اتاقم ۳۵ درجه حرارت دارد. صدای چکش آهنگری بغل گوشم است. طرف دیگرش هم گرد و خاک و بنایی است. یکجور ریاضت است! - نامه به شهید نورایی
- 26 پاسخ
-
- 1
-
-
رمان مادمازل جیزل | M.L.CARMEN کاربر انجمن نودهشتیا
Mahsa_zbp4 پاسخی برای Mahsa_zbp4 ارسال کرد در موضوع : رمان های نخبگان برگزیده
" مادمازل جیزل " ~ پارت شصت و هشت بالاخره به کلیسا رسیدند. جیزل از درب ورودی پارچهی سفیدی برداشته و آزادانه روی موهایش انداخته بود و سپس هر دو وارد شده بودند. کلیسا سرتاسر پر از انسانهایی بود که در ظاهر همه یک عقیده و یک خواسته داشتند اما نیت هرکدام متفاوت بود. در کلیسا دو ردیف نیمکت بلند وجود داشت که اکنون همه روی آنها نشسته و در حالی که کف دو دستشان را به یکدیگر چسابنده بودند با چشمانی بسته، مشغول خواندن دعا بودند. پدر روحانی کلیسا در حالی که کتاب مقدس انجیل را در دست گرفته بود و دست راستش را بالا گرفته بود، مشغول نیایش و خواستن آمرزش برای دعا کنندگان بود. جیزل و جکسون که مادر ایزابلا را دیده بودند که در ردیف آخر نشسته بود و دو جای خالی در کنار او بود، به سویش رفته و نشستند. در کنار مادر ایزابلا دختری نشسته بود. با جای گرفتن جکسون و جیزل روی صندلیها، دختر سرش را بلند کرد و به آنها نگاهی انداخت؛ لیدیا بود. جکسون متوجه او و اینکه درست کنارش نشسته بود نشده و در حالی که چشمانش را میبست، دست جیزل را گرفت و کنار خود نشاند. جیزل که لیدیا را دیده بود کمی خم شد تا سلامی به او بدهد اما لیدیا بیش از حد در تحسین جکسون که کنارش نشسته و در حال دعا بود، غرق شده بود. جیزل آهی کشیده و به سوی پدر روحانی برگشت. مانند همه کف دستانش را به یکدیگد چسبانده و چشمانش را بسته بود و مشغول دعا شده بود. اهمیتی نمیداد که بقیه راجب چه چیزی دعا میکردند و چه چیزی از خداوند میخواستند. شاید یکی از آنها پول بخواهد، دیگری به دنبال غذایی برای سیر شدن شکمش باشد، شاید مادری به دنبال خوشبختی فرزندش باشد و دیگری بخواهد او را سر خانهی بخت بفرستد، شاید مادر ایزابلا برای خوب جلو رفتن جشن بعدیاش دعا میکرد و جکسون که کنارش نشسته بود برای به خوبی پایان یافتن دانشگاهش و لیدیا نیز برای به دست آوردن جکسون اما چیزی که او میخواست کاملا واضح بود. چشمانش را روی هم فشرده و با تمام وجود از خداوند خواسته بود که بتواند بدون دردسر، درسش را در دانشگاه به پایان رسانده و بعد هم بتواند بدون مزاحمت زندگیاش را به پیش ببرد. عاجزانه از خداوند میخواست که خانوادهاش دست از سرش بردارند تا بتواند نفس راحتی بکشد. با تمام وجود دعا میکرد که دستی روی دستان به هم چسبیدهاش قرار گرفت. چشمانش را باز کرده و سرش را به سوی جکسون برگردانده بود اما جکسون آنقدر صورتش به او نزدیک بود که بیحرکت ایستاد. جکسون لبخندی به او زد. - برای چه چیزی انقدر عمیق دعا میکنی؟ نتوانست چیزی بگوید. خیلی به او نزدیک شده بود و این او را معذب میکرد. نه اینکه بخواهد فکر اشتباهی بکند و بخواهد خطایی از او سر بزند اما این همع نزدیکی هم برایش عجیب بود. کمی از او فاصله گرفته و صاف نشست. دستانش را از زیر دست او بیرون کشیده و لباسش را صاف و صوف کرد. - برای دانشگاهم، از خدا خواستم تا بگذارد بدون دردسر آن را به پایان برسانم. جکسون یکی از دستانش را باز کرده و پشت سر او قرار داد و به سوی او خم شد تا در گوشش سخن بگوید زیرا هنوز همه در حال دعا خواندن بودند و نمیخواست مزاحم آنها بشود. - برای آن نمیخواهد نگران باشی، باید از ذخیرهی دعایت استفاده میکردی و چیز به درد بخوری میخواستی زیرا من اینجا هستم تا نگذارم کوچکترین آسیبی در هنگام تحصیلت به تو وارد بشود. جکسون به حرف او لبخندی زد. دوباره احساس کرده بود یک برادر بزرگتر دارد که حامی او باشد. - یعنی بعد از تحصیلم رهایم میکنی؟ جکسون خم شده و درست جلوی صورت او ایستاد. - بعد از اتمام تحصیلت حتی باید بیشتر حواسم به تو باشد زیرا ممکن است یک روز بیرون بروی و بعد از آمدن بگویی که عاشق شدهای و میخواهی ازدواج کنی. جیزل آرام خندید و مشت نرمی روی بازوی جکسون به نشانهی نارضایتی کاشت. جکسون نیز آرام خندید. همه در حال دعا خواندن بودند به غیر از جکسون، جیزل و لیدیا که شاهد آن دو بود. -
رمان مادمازل جیزل | M.L.CARMEN کاربر انجمن نودهشتیا
Mahsa_zbp4 پاسخی برای Mahsa_zbp4 ارسال کرد در موضوع : رمان های نخبگان برگزیده
" مادمازل جیزل " ~ پارت شصت و هفت مادر ایزابلا همانطور که از درب حیاط خارج میشد، گفت: - آری جوان هستید و شاداب، میتوانید پیاده روی کنید. این را با حسرت گفته و از درب حیاط خارج شده بود. جکسون و جیزل او را تا درب درشکهی مادام پولت همراهی کردند و سپس خودشان در مسیر پر از برف خیابان به سوی کلیسا به راه افتادند. کلیسا کمی از آنجا کمی فاصله داشت و برای رسیدن به آن باید از مسیر دشتی که پشت شهر بود حرکت میکرند. برای همین از خیابان عبور کرده و وارد مسیر پر از برفی شدند که قبل از آمدن زمستان گلهای زیبایی در آنجا روییده بودند؛ این را جکسون گفته بود. در میان برفها مسیری را پارو کشیده بودند تا مردم برای رسیدن به کلیسا بتوانند بدون دردسر عبور کنند. جیزل همانطور که پالتو قهوهای رنگش را محکمتر میگرفت تا سرما در پوست و استخوانش نفوذ نکند، شروع به سخن گفتن کرد. - قبلا با خانوادهام به این کلیسا آمده بودم. جکسون که تا کنون به اطراف چشم دوخته بود، نگاهش را به سوی جیزل برگرداند. - چه خوب، شنیده بودم از دهکدههای اطراف برای دعا خواندن به این کلیسا میآیند. جیزل سری تکان داد. - مادرم اصرار داشت که باید با نامزدم برای دعای خیر نزد پدر روحانی این کلیسا بیآییم. جیزل به راهش ادامه میداد اما با توقف بدون خبر جکسون او نیز ایستاد. جکسون متعجب به او خبره شده بود. جیزل به سویش برگشت. - چه شده؟! جکسون آب دهانش را پایین داد و با صدای متعجبی پرسید. - نامزد؟ تو نامزد داری؟ جیزل کمی به او نگاه کرد و سرش را پایین انداخت. شانههایش را بالا انداخت. جکسون کمی نزدیک آمد. - چرا نمیبینم برای تو نامهای بنویسد یا برای دیدنت بیآید؟ جیزل سرش را بالا آورده و به او نگاهی انداخت. آهی کشید که باعث شد دود سفید رنگی از دهانش خارج شود. - چون هیچوقت نمیخواستم با او نامزد شوم؛ فقط به اجبار او را تحمل میکردم. جکسون با تنفر پوزخندی زد. - پس مانند همیشه تو را مجبور کرده بودند! جیزل سری تکان داد و دوباره به راهشان ادامه دادند. چیزی نمانده بود به کلیسا برسند. از همانجا هم صدای ناقوس کلیسا را میشنید. کلیسا بالای تپه کوتاهی قرار داشت و برای دیدن آن باید از تپه بالا میرفتند. قبل از شیب بلند تپه و رسیدن به کلیسا، درشکهها را پایین تپه دیده بودند که به چوبهایی که مخصوص اسبها در زمین فرو کرده بودند، بسته شده بودند. از تپه پر از برف بالا رفتند. بالاخره توانستند کلیسا را ببینند. کلیسای کوچکی بود که دیوارهایش به رنگ قهوهای زینت داده شده بودند. دور تا دور کلیسا را حصار بسته بودند و برای عبور و خروج درب کوچکی اختصاص داده بودند. کمی دورتر از کلیسا، قبرستانی وجود داشت که بیشتر مذهبیون، اموات خود را آنجا به خاک میسپردند. در این زمان که کلیسا تمام و کمال به سوی حکومت رفته بود و از آن حمایت میکرد، هر روز به تعداد مذهبیون افزوده میشد و در گوشه- گوشهی شهر میتوانستی انسانهایی را ببینی که خود را منجی مردم میدانستند و به سوی کلیسا هجوم میآوردند؛ آنها متوجه شده بودند که اگر میخواهند سیر بمانند باید از عدالت صرفنظر کنند و از آن دست شسته و به سوی حکومت بیگانهای هجوم آورده بودند که حتی برای دادن تکهای نان به کسانی که گرسنه هستند، تلاش نمیکرد. آنهایی هم که گرسنه بودند بعضیهایشان شورش را انتخاب میکردند و بعضی دیگر مرگ بدون خفت و خاری را! هر روزه به گوششان میرسید که عدهای از گرسنگی تلف شدهاند و عدهای دیگر در شورشها جان خود را از دست دادهاند. در این دوره و زمانه کم پیش میآمد کسی بدون فکر به منفعت خود و فقط برای رضایت خداوند پایش را در کلیسا بگذارد!