-
تعداد ارسال ها
155 -
تاریخ عضویت
-
آخرین بازدید
-
روز های برد
3
تمامی مطالب نوشته شده توسط آتناملازاده
-
جغده ها بگین چه ساعتی اینجا بودید خودم 2:34 همین ساعت رو بگو
- 10 پاسخ
-
- 1
-
-
داستان تاریخ برای کودکان: آریایی ها | آتنا ملازاده کاربر انجمن نودهشتیا
آتناملازاده پاسخی برای آتناملازاده ارسال کرد در موضوع : داستان کوتاه
پارت شیش: ماندانا آخرین حاکم ماد خیلی بود خوشگذرون همش مهمونی داشت کاری نداشت او به مردم حاکم ماد یک دختر داشت که اسمشم ماندانا بود ماندانا میگفت به بابا اینطور نکن، اونطور نکن با مردم مهربون باش به فقیرها کمک کن مهمونی نگیر مدام از پول مردم خرج نکن آستیاگ این حرفها رو گوش نداد به دخترش گفت: بابا جان توی کار من دخالت نکن تو رو شوهر میدم من بری یکجای دور و دور کمبوجه حاکم پارس حاکم شیراز و انشان به خواستگاری اون اومد شد داماد حاکم ماد پارس زیر دست ماد بود حاکمش سرسپرده اما خدا میدونست کی قرار از اینجا بیاد به ایران ما- 8 پاسخ
-
- 3
-
-
داستان تاریخ برای کودکان: آریایی ها | آتنا ملازاده کاربر انجمن نودهشتیا
آتناملازاده پاسخی برای آتناملازاده ارسال کرد در موضوع : داستان کوتاه
پارت پنج: باغ، های معلق یکی بود و یکی نبود جانشین فروتش بود اسم اون بود هوخشتره قویترین حاکم ماد اون یک دختر داشت خانم خوش قد و بالا باهوش و مهربون بودش زیبا و خوش زبون بودش فروتش و حاکم بابل بابل توی عراق الان باهم گفتن بیا صلح کنیم تو دخترت به من بده من دخترم عروس تو آمتیس شاهدخت ماد عروس حاکم بابل شد اما دلش اونجا گرفت بیابون بود، زیبا نبود دلش هوای وطن کرد برف همدان و گل و سبز مادر و پدر و دوستانش حاکم بابل اون رو دوست داشت دوست نداشت غصه بخوره برای ملکه زد هفت باغ بزرگ باغهای روی هم بودن زیباترین مکان شهر بودن گل و سبزه و درخت پروانه و گوزن و آهو هرکی میاومد به اون شهر به ملکه هدیه میداد یک گل ناز یا درخت تا بکاره توی باغ قشنگش ملکه دیگه خوشحال بود از پادشاه متشکر بود اون خانم خوبی شد برای پادشاه آورد سه فرزند خوش بر و رو- 8 پاسخ
-
- 3
-
-
داستان تاریخ برای کودکان: آریایی ها | آتنا ملازاده کاربر انجمن نودهشتیا
آتناملازاده پاسخی برای آتناملازاده ارسال کرد در موضوع : داستان کوتاه
پارت چهار: فروتیش دیاکو قصه ما قصه پر غصه ما پسری داشت آقامنش اسم پسر بود فروتش فروتش توی تبعید بود با مامان و با داداشها توی خونهش زندانی بود اما اون خیلی قوی بود بزرگتر شد برگشت همدان مردم رو دور هم جمع کرد گفت: ای هموطن من آشور هست دشمن من باید اون رو شکست بدیم بیرون کنیم از خاکمون کنار من شما بمونید تا قهرمان بشیم هممون فروتش با آشور جنگید شکست داد دشمن بد رو دوباره ایران قوی شد از فروتش ماد راضی شد- 8 پاسخ
-
- 3
-
-
درخواست انتشار داستان ملقب به ابوالعاص | تکمیل شده نودهشتیا
آتناملازاده پاسخی برای زری گل ارسال کرد در موضوع : درخواست ویراستاری
هر کدوم بنظرتون بهتر بود خودتون انتخاب کنید- 25 پاسخ
-
- 2
-
-
-
داستان تاریخ برای کودکان: آریایی ها | آتنا ملازاده کاربر انجمن نودهشتیا
آتناملازاده پاسخی برای آتناملازاده ارسال کرد در موضوع : داستان کوتاه
پارت سه: پارت دو تشکیل ماد مردم رفتن پیش این آقا گفتن: آقا، آقای زیبا میشه شما حاکم بشی؟ با دشمنامون بجنگی؟ با دوستهاموم رفیق باشی؟ دیاکو قبول کرد یک قلعه بزرگ زد دشمن دشمنا شد دوست همه اونها شد اما دشمن بدجنس ترسید و گفت باید بری نمیخوایم تو باشی قوی تو برامون دردسری دیاکو قبول نکرد جنگ شد ولی.. دیاکو شکست خورد ضعیف شد و اسیر شد دیگه ماد حاکم نداشت همه باهم بد شدن دشمن دزد اونها حاکم کشور شدن- 8 پاسخ
-
- 3
-
-
داستان تاریخ برای کودکان: آریایی ها | آتنا ملازاده کاربر انجمن نودهشتیا
آتناملازاده پاسخی برای آتناملازاده ارسال کرد در موضوع : داستان کوتاه
پارت دو: تشکیل ماد اونهایی که ایران بودن خواستن یکجا ساکن بشن چند نفر رفتن به مشهد چند نفرم شیرازی شدن گروهی رفتن همدان بین مردم اون دیار اونهایی که همدان بودن یک دشمن بدجنس داشتن اسم اون دشمن بود آشور از سمت عراق اومده بود کار اونها دزدی بود که خیلی بد کاری بود همدان حاکم نداشت رییس نداشت، رهبر نداشت همه باهم دعوا داشتند کسی نبود کمک کنه خواستن رییس داشته باشند تا دشمنم شکست بده یک مردی بود خیلی مهربون فهمیده و خوش سر و زبون اسم این آقا بود دیاکو مورد احترام همه بود- 8 پاسخ
-
- 3
-
-
درخواست انتشار داستان ملقب به ابوالعاص | تکمیل شده نودهشتیا
آتناملازاده پاسخی برای زری گل ارسال کرد در موضوع : درخواست ویراستاری
یکم نوشته ش بزرگ تر باشه و داخلش با رنگ قهوه ای، ترجیحا طرح، کار شده باشه بهتر نیست؟ -
درخواست انتشار داستان ملقب به ابوالعاص | تکمیل شده نودهشتیا
آتناملازاده پاسخی برای زری گل ارسال کرد در موضوع : درخواست ویراستاری
-
درخواست انتشار داستان ملقب به ابوالعاص | تکمیل شده نودهشتیا
آتناملازاده پاسخی برای زری گل ارسال کرد در موضوع : درخواست ویراستاری
ممنون اولی فکر کنم به موضوع بیشتر بخوره چون همه داستان اینجور عاشقانه کنار هم نبودن- 25 پاسخ
-
- 1
-
-
داستان تاریخ برای کودکان: آریایی ها | آتنا ملازاده کاربر انجمن نودهشتیا
آتناملازاده پاسخی برای آتناملازاده ارسال کرد در موضوع : داستان کوتاه
بسم الله الرحمن الرحیم قصه داریم چه قصهای چه قصه بیغصهای حکایت از اون قدیما از مامان و بابا بزرگها یک روز و روزگاری یک عالمه انسان خوب که اسمشون آریا بود بودن توی شهری سرد نبود غذا، پر بود از برف خسته شدن اون آدما ترسیدن از سردیِ هوا نشستن و صحبت کردن: - بریم یکجای گرم و گرم بریم سفر، بریم سفر بار و بندیل بستن راه افتادن به سمت ما یکم اومدن پیش ما یکم رفتن اونورترا- 8 پاسخ
-
- 4
-
-
رمان ملکه اسواتنی | آتناملازاده کاربر انجمن نودهشتیا
آتناملازاده پاسخی برای آتناملازاده ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
پارت بیست - بله. با هیجان گفتم: - چه کار جالبی! - یعنی تو کمک میکنی؟ - آره، حتما. خوشحال لبخند زد. - پس همکار؟ و دستش رو به سمتم دراز کرد. بهش دست دادم و گفتم: - همکار. یکم درباره زمان کار و... باهم حرف زدیم و بعد چایم رو خوردم و به خونه برگشتم. خوشحال بودم که بهانه خوبی برای صمیمی شدن باهاش پیدا کردم و از طرفی خوشحال بودم که یک فعالیت فرهنگی جالب برای کشورم دارم انجام میدم. دفعه بعد کتابهای پیشنهادیمون رو بردیم. من کتاب * دختر شینا * رو آوردم. کتاب رو یکم برانداز کرد. - مطمئنی ترنج؟ - البته. این کتاب فوقالعادهست. یک عشق زیبای شرقی و سرشار از سنتهای زیبای ایرانی. - فکر میکنی توی کشورهای غربی طرفدار پیدا میکنه؟ با هیجان گفتم: - شک نکن. اون هم پذیرفت. گفتم: - فقط یک مشکلی هست. - چی؟ - من نمیتونم هردفعه به اینجا بیام، چون ممکن اطلاعات بفهمه یا همسایهها مشکوک بشن و خبر بدن. یکم مکث کرد بعد گفت: - حق با توی. کافه چطوره؟ - خیلی خوبه! تولدم نزدیک بود. دوست داشتم یک تولد بزرگ بگیرم. البته فقط بخاطر علاقه من نبود چون خانواده پدریم وقتی فهمیده بودن الهام طلاق گرفته، اینطور گفته بودیم، و بابا یک زن دیگه گرفته. با اینکه خیلی ناراحت شدن و بابا رو سرزنش کردن: - الان میگن پسر اینها چه مشکلی داره که هی زن میگیره. اما با همه اینها دوست داشتن عروس تازه رو ببینند. بابا گفت: - نمیشه که همه یکی یکی بیان. بهتر یک مراسم کوچیک بگیریم. و من برای اینکه عروسی نگیرن ترجیح دادم جشن رو به نفع خودم برگردونم و اینکه تولدم هم نزدیک بود دلیل میشد. خلاصه همه اقوام پدری دعوت شدن و چندتا از دوستهام و اقوام مادریم و حتی سواد رو دعوت کردم. حدود هفتاد نفر مهمون داشتیم. یعنی من کیام دیگه، مهمونهای تولدم اندازه مهمونهای یک عروسی اروپایی بود. یک پیراهن کوتاه ماشی که دامنش گلگلی سبز و ماشی بود و بالاتنهش هفتی باز بود. برای آرایش و مو به آرایشگاه رفتم. اولین بار که با سواد کافه رفتیم برای مراسم دعوتش کردیم. چندبار ازش میپرسیدم: - میای؟ - حالا ببینم چی میشه. بار سوم دیگه خندید و گفت: - باشه، میام. با ذوق گفتم: - ایول! و هر دو خندیدیم. گفت: - اما یک شرط دارم. - چی؟ - اینکه یکبار با من بیای تهران گردی؟ با خیال راحت گفته بودم: - باشه بابا اینکه چیزی هست. -
درخواست انتشار داستان ملقب به ابوالعاص | تکمیل شده نودهشتیا
آتناملازاده پاسخی برای زری گل ارسال کرد در موضوع : درخواست ویراستاری
اخه این به داستان نمی خوره یک مرد عرب می خوام باشه توی دوران پیغمبر -
درخواست انتشار داستان ملقب به ابوالعاص | تکمیل شده نودهشتیا
آتناملازاده پاسخی برای زری گل ارسال کرد در موضوع : درخواست ویراستاری
نیومده برام -
درخواست انتشار داستان ملقب به ابوالعاص | تکمیل شده نودهشتیا
آتناملازاده پاسخی برای زری گل ارسال کرد در موضوع : درخواست ویراستاری
ببخشید ندیدم -
داستان تاریخ برای کودکان: آریایی ها | آتنا ملازاده کاربر انجمن نودهشتیا
آتناملازاده پاسخی ارسال کرد برای یک موضوع در داستان کوتاه
بسم الله الرحمن الرحیم داستان تاریخ برای کودکان: ورود آریایی ها نویسنده آتناملازاده سخن با پدر و مادر: آیندگان را از عشق به ایران محروم نکنید مقدمه: میهن ما ایران بهشت جاویدان خوب و سبز و خرم سرزمین من کشور ما زیباست سرزمین گلهاست خونهی بلبلهاست همیشه خرّم بچّههای ایران همه خوش و خندان خیلی مهربونیم چه خوشزبوننیم ما گلهای باغیم خوب و خوش اخلاقیم روزها با بلبلها آواز میخوانیم- 8 پاسخ
-
- 4
-
-
رمان ملکه اسواتنی | آتناملازاده کاربر انجمن نودهشتیا
آتناملازاده پاسخی برای آتناملازاده ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
پارت نوزده - بله! صورتم رو جلوی دوربین گرفتم. سریع در رو زد و من داخل رفتم و در رو پشت سرم بستم و حیاط خونه رو نگاه کردم. یک خونه حدودا پونصد متری بود که دویست متر حداقل حیاط داشت و توی حیاطش باغچه بزرگ یا بهتر بگم کل زمین حیاط و پر درخت و گیاه بود و یک استخر کوچیک هم کنار باغش داشت و با سنگ کاریهایی تا خونه بود. یک بهارخواب داشت که روی اون هم پر از گلدون بود. به اون سمت رفتم که در باز شد و سواد رو دیدم. خیلی وقت بود ندیده بودمش و یکجورایی دلم براش تنگ شده بود. داد زد: - ترنج! چشمها و صورتش برق میزد. لبخند زدم. - سلام! و دستم رو به سمتش دراز کردم. اول تعجب کرد. چون تا حالا ما همیشه هم رو مکان دولتی دیده بودیم نشده بود دست بدیم. با من دست داد و بدون اینکه دستم رو رها کنه من رو داخل برد و به انگلیسی گفت: - باورم نمیشد بیای. فکر کردم دیگه نمیبینمت. دستم رو رها کرد. - کیف و پالتوت رو بده آویزون کنم. کیفم رو بدستش دادم و وقتی که دستم رفت تا پالتوم رو در بیارم دیدم پشت سرم اومد و کمکم کرد پالتوم رو در بیارم و از پلههایی که سمت راست خونه بود بالا رفت. من هم روسریم رو در آوردم و موهام رو به پشت بسته بودم. روسریم رو دور گردنم بستم تا روی سینههام هم بگیره. شروع به گشتن خونهش کردم. یک سالن و آشپزخونه پایین داشت و پله میخورد به داخل اتاق. تموم دیوارها، کفپوش و اپن و کابینتها سفید بود. یک مبل سه نفره سفید مشکی توی سالن بود و آشپزخونه هم با کمترین امکانات بود و پرده هم سفید مشکی بود. - دیوانهتر نمیشه توی این خونه؟ - چی زیر لب میگی؟ نگاهش کردم. داشت از پلهها پایین میاومد. - هیچی. نگاه خریدارانهای بهم انداخت و بعد تعارف کرد روی مبل بشینم. نشستم. به سمت آشپزخونه رفت. - چای یا قهوه؟ - چای. چند لحظه بعد با یک سینی چای و قندون اومد و روی میز رو به رویی گذاشت و خودش نشست. - خوبی؟ لبخند زدم. - مرسی، تو خوبی؟ - عالی! این زندگیم رو دوست دارم! - خدا رو شکر! البته ناامید نباش شاید به کشور خودت برگشتی. نگاهش پوکر شد و فهمیدم که بنظر نمیاد بتونه به کشور خودش برگرده. - تو چیکار کردی؟ کار جدید پیدا کردی؟ - هنوز نه، البته نیازی فعلا ندارم چون به مشکل مالی بر نخوردم. - میای یا کار باهم انجام بدیم؟ کنجکاو شدم. - چی؟ - کتاب ترجمه کنیم. - اوم، راست میگی توهم که زبانت خوبه. اما فارسیت هم انقدر خوب هست که بتونی به فارسی برگردونی؟ لبخند زد. - نمیخوام به فارسی برگردونم. از فارسی برگردونم. - آهان یعنی میخوای کتابهای فارسی رو به انگلیسی ترجمه کنی؟ -
درخواست ویراستار | رمان تکمیل شده
آتناملازاده پاسخی برای زری گل ارسال کرد در موضوع : درخواست ویراستاری
درخواست ویراستار https://forum.98ia.net/topic/65-داستان-ملقب-به-ابوالعاص-آتناملازاده-کاربر-انجمن-نودهشتیا/?do=findComment&comment=5340- 81 پاسخ
-
- 1
-
-
اعلام پایان داستان کوتاه | انجمن نودهشتیا
آتناملازاده پاسخی برای سادات.۸۲ ارسال کرد در موضوع : داستان کوتاه
تموم شد https://forum.98ia.net/topic/65-داستان-ملقب-به-ابوالعاص-آتناملازاده-کاربر-انجمن-نودهشتیا/?do=findComment&comment=5340- 27 پاسخ
-
- 2
-
-
داستان ملقب به ابوالعاص | آتناملازاده کاربر انجمن نودهشتیا
آتناملازاده پاسخی برای آتناملازاده ارسال کرد در موضوع : داستان کوتاه
پ.ن: زینب و ابولعاص بر سر زندگی خود باز میگردند و صاحب دختری میشوند که بعدها همسر بزرگترین مرد زمان خویش، علی بن ابی طالب (علیه السلام) میشود. زینب قبل از فوت پدر بر اثر آسیبی که زمان هجرت برش وارد شد پیش از فوت پدرش به شهادت رسید. خدا جونم ... به اراده ی تو، نه به اراده ی من به طریق تو، نه به طریق من به وقت تو، نه به وقت من چون تو میدونی چه جوری چه زمانی... به چه طریقی درستش کنی. امشب ساعت ۲۱:۵۷ ۱۸ / ۱۰ / ۱۴۰۲ من این رمان را به پایان میرسانم، از آنجایی که از حادثه شهدای کرمان فقط پنج روز گذشته است، اگر ثوابی این کتاب دارد با ایشان تقسیم می کنند و رمان را با نام جوان اهل بیت، امام محمد تقیبه پایان میرسانم. «یا جواد» پایان واژه نامه: ۱: همان کسی است که در سریة «عبدالله بن جحش » به دست واقدبن عبدالله - یکی از مسلمانان - کشته شد و یکی از چیزهایی که برخی از قریش را به جنگ بدر کشانده بود انتقام خون او بود. -
داستان ملقب به ابوالعاص | آتناملازاده کاربر انجمن نودهشتیا
آتناملازاده پاسخی برای آتناملازاده ارسال کرد در موضوع : داستان کوتاه
پارت بیست و هشت برای من غذایی بد آوردهای یا... - مرا جز این چیزی نیست ابولعاص نان را به دو نیم تقسیم کرد و نیمی را در مقابل زینب قرار داد. - مرا در طعام همراهی کن! زینب را مقاومتی نبود. نان بر شیر میزدند و با نمک میخوردند. برای ابولعاص عجیب بود که از ران گوسفند هم بیشتر بر دلش نشست. زینب برایش تشک و بالشت کهنه آورد و در کنارش گذاشت. - من در اتاق میخوابم، آنجا کوچک است و خوابیدن در آن سخت اما حال که تو هستی باید مهمان جای بهتر را داشته باشد. برایت کاسهای آب در بالای سرت خواهم گذاشت. او که به اتاقش رفت، ابولعاص نیز بر جای خود دراز کشید و به سرعت به خواب رفت. وی چنان خسته بود که صبحگاه بیدار نشد و ظهر هنگامی که چشم باز کرد زینب را که برای نماز جماعت رفته بود ندید و فقط نان و شیر تازه در کنار تشکش دید. **** منبر تمام شد که صدایی از پشت پرده بلند شد: - ای رسول خدا، مرا سخنی است! صدای زینب بود. - ای رحمت خداوند بر رسول، سخنت چیست؟ زینب از پشت پرده برخاست تا زنان وی را راحت ببینند و مردان صدایش را بشنوند. - دیشب که مسلمانان را بر تاجران مکه هجوم بود، ابولعاص بر شهر گریخت و به خانه من پناهنده شد، او اکنون در سرای من است. همهمه به میان جمعیت افتاد. پیامبر خدا صلی الله اعلام نمود: - من از این اتفاق بیخبر بودم. سپس از احکام گفت: - او را پناه بده اما همبسترش نشو! سپس شروع به مشورت با مسلمانان درباره سرنوشت وی کرد. مسلمانان به این نتیجه رسیدند که... در را که زدند؛ ابولعاص که در حال رفوع جامهاش بود، به امید بازگشت زینب برخاست و به سوی در رفت. بیمهاباد در را گشود که با دیدن علی و چند مرد دیگر بر سرجای خود خشک شد. - زینب مرا فروخت؟! علی سلامش داد و گفت: - مدت زمان زیادی است تو را ندیدهام، بیا که در راه حرفهای گفتنی زیادی برای تو دارم! ابولعاص که اینبار خود را اعدام شده میدید، تلوتلو خوران بیرون رفت. عمر بن خطاب طعنهوار پرسید: - پاهات از ترس تکان نمیخورد یا زخم دارد؟ ابوالعاص که خوش نمیداشت در مقابل آنان کوچک شود گفت: - راه بسیار آمدهام، آبلهزده است. مردها به یکدیگر نگاه کردند. ابوذر غفاری گفت: - اگه میدانستیم، با خود اسب یا شتر میآوردیم. سخن ابوذر تحقیرآمیز نبود اما ابولعاص آن را تمسخر دانست و اخم کرد. جز علی، عمر و ابوذر، عمار نیز با آنها بود. عمر و ابوذر در مقابل صف با یکدیگر راه میرفتند و علی با ابولعاص میرفت و از اتفاقهای خانوادگی این مدت میگفت و عمار نیز در انتهای صف درحالی که حال و هوای خدایی داشت و قرآن میخواند، حرکت میکرد. ابولعاص نیمی از حواسش با علی بود و نیمه دیگر بر سرنوشت پیش رویش. راه رفتن برایش سخت آمد و دوباره ضعف و درد بر جانش افتاد اما استوار قدم میگذاشت. از دور مسجد را دید و در مقابلش محمد را و در کنارش چهار دختر با نقاب به چهره. زینب را از پشت نقاب نیز با چشم دل میشناخت. به مقابل که رسید ندانست باید چه حرکتی انجام دهد پس همانطور ایستاد. رسول خدا سلامش داد و گفت: - چقدر این صحنه برای من آشناست! افرادی که دلیل این حرف را میدانستند، خندیدند. - بنظرت اینبار با تو چه خواهیم کرد؟ - اینبار دیگر مرا خواهید کشت، چون دیگر زینبی نیست تا بتوانم رهایش کنم. پیامبر صلی الله به سلمان نگاه کردند و گفتند: - دیدی گفتم نمیتواند حدس بزند؟ سلمان خندید و عمار رو به ابولعاص کرد: - از آنجایی که تو به مسلمانی پناهنده شدی، شرط مسلمانی نیست تو را مجازات کنیم. پس اموالت را برگردانده و به سوی مکه رهسپارت خواهیم کرد. ابولعاص بهتزده او را نگریست. عمار ادامه داد: - شترهایت آمادهاند. برایت طعام و آب نیز گذاشتهایم که در راه جان از دست ندهی. ابولعاص هنوز نیز با همان حالت به آنها مینگریست که عمار دوباره گفت: - دقت کن تمامی بار شترانت باشد! کمکم به خودش آمد. مدتی سکوت کرد سپس به سوی شترهایش رفت اما آنها را نگشت و به سرعت سوار شترش شد. دوباره نگاهش را بین جمعیت چرخاند مگر آثاری از تمسخر ببیند اما چنین نبود. نگاهش را به زینب دوخت، این نگاه کمی طولانی شد اما در آخر روی گرفت و به سرعت از شهر بیرون رفت. *** - ابولعاص بازگشته، ابولعاص بازگشته! - ابولعاص نمرده است، زنده است. - ابولعاص با بارهایش بازگشته. فریاد کودکان که در شهر میپیچید حواس مردم را جمع خود کرد. متعجب و کنجکاو به سوی ورودی شهر رفتند و مانند آن روزی که زینب چشم انتظار ابولعاص بود، دیگران او را منتظر بودند. وارد شهر شد اما با نگاهی استوار از مقابل جمعیت گذشت و به سوی مکه به راه افتاد. همه ناخودآگاه او را دنبال کردند تا به مکه رسید. از شتر پایین پرید و در کنار خانه خدا ایستاد، در آغاز چند لحظهای به آن خیره ماند و سپس به عقب بازگشت و به مردم نگاه کرد و با صدایی مصمم گفت: - تمامی افرادی که اموالشان را به من سپرده بودند به پیش آیند. آنهایی که حاضر بودند به پیش آمدند و آنهایی که نبودند خبردار شدند. تا نیمههای روز حساب و کتاب طول کشید و دور ابولعاص برای تعریف داستانش لحظه به لحظه شلوغتر میشد. کارش که تمام شد نگاهی به جمعیت دوخت و به سخن آمد: - مرا از بتها سود بسیار بود، پس آنان را همچون پدران میپرستیدم و با وجود آشنایی با ادیان مسیحیت، یهود و زرتشتی روی از بتها برنداشتم، نه برای آنکه آنان را بهتر یافتم! بلکه برای آنکه سود بیشتر بر من بود. در کنار من پدر همسرم نبوت خداوندی شد که نه از سنگ است و نه سنگدل اما من با بیشرمی وی را ترک گفته و دخترش را آزردم. در این زمان او بدی مرا با نیکی پاسخ میداد و مرا فهمش نبود. بر علیه وی شمشیر زدم اما مرا بخشید و با احترام بازگرداندم، حال نیز هنگامی که پناهنده یک زن شدم تمامی اموالم را بازگردانند و اجازه بازگشت داد. به من بود باز نمیگشتم اما امانت شما بر گردنم بود پس آمدم به شما پس دهم و اعلام نمایم ابولعاص نیز مانند دیگر مسلمانان از جایگاهش خواهد گذشت و به مدینه نبی خواهد رفت. به سوی خانه خدا بازگشت و با صدایی رسا تکرار کرد: - اشهد ان لا اله الا الله و اشهد ان محمد عبده و رسول الله. همهمه به میان جمعیت افتاد. ابولعاص که خود را سبک بال میدید، بر روی شتر سوار شد و هیش کرد تا به سوی دیدار مسلمانان رهسپار شود. -
داستان ملقب به ابوالعاص | آتناملازاده کاربر انجمن نودهشتیا
آتناملازاده پاسخی برای آتناملازاده ارسال کرد در موضوع : داستان کوتاه
پارت بیست و هفت دیگری گفت: - سایهای میبینم. آخری گفت: - چندین نفر را دیدم. همه به آن سو خیره شدند که ابولعاص فریاد زد: - ای وای بر ما، مسلمانان هستند! با شنیدن این سخن، تمامی مردان فریاد زنان به این سو و آن سو دویدند. ابولعاص که نسبت به آنان در مکانی بازتر قرار داشت، با قدمهایی بلند خود را به سوی کوه رساند و تا قبل از آنکه مسلمانان حواسشان به او جمع شود خود را تا نیمههای صخره رساند و سپس از ترس آنان به سرعت شروع به دویدن کرد. مدتی طول کشید تا متوجه شود کسی به دنبال او نیست. حال راه را گم کرده و ستارگان بر زیر ابر پنهان شده نیز کمکش نبودند. چند ساعتی بر روی شنها راه میرفت و با صدای حیوانات وحشی بر خود میلرزید. روشنایی را از دور دید که اول گمان کرد اشتباه کرده است اما کمی جلوتر رفت، آن را حقیقی دید. خوشنود نشد، زیرا میدانست نور مشعلهای یثرب را دیده است و اگر دوباره اسیر شود، دیگر راه نجاتی نخواهد یافت. پاهایش انگار برای خود نبود. خسته بر روی زمین نشست. راه طولانی و نبود آب تشنهاش گردانده بود و همین که خوراک حیوانات گرسنه نشده بود شانس آورده بود. از آنجایی که زمین را به سختی میدید، در پاهایش خارهای بسیاری فرو رفته و گرمی خون را بر پاپوشش احساس میکرد. میدانست که نمیتواند تا صبح آنجا دوام بیاورد. پس اندیشید اسیر شدن بهتر است اما ناگاه فکری به ذهنش رسید. - سرای زینب را پیدا خواهم کرد و پناهندهاش خواهم شد. او مرا تحویل نخواهد داد. قدم اولش وارد مدینه شدن بود اما در میان مردمی که از انصار و مهاجر بودند و یکدیگر را میشناختند، ورود یک غریبه شک برانگیز بود. صورت خود را با امامه بست و به داخل شهر رفت. درحالیکه بدنش از ترس و گرسنگی میلرزید، از تاریکی کوچهها گذر کرد تا از دور مردی را دید که فانوس بدست به سویی میرود. - ای مرد! مرد به آن سو برگشت. کمی نگریست اما کسی را ندید. - کیستی؟ - خانه زینب بنت محمد کجاست؟ آیا در منزل پدرش زندگی میکند؟ - خیر در خانه خودش، مگر تو نمیدانی؟ کمی مکث کرد و گفت: - تازه مسلمانی هستم که به این دیار آمدهام. روی مرد مانند گل از هم گسست. - خوش آمدی برادر جان، خانهاش در انتهای آن کوچه نزدیک به خانه پدرش است! ابولعاص از اینکه خانه را نزدیک یافت خشنود گشت. از مرد تشکر کرد و به داخل کوچه رفت و از همان سایه به سوی خانه ای که مرد نشان داده بود رفت و در زد. صدایی که آمد قلبش را لرزاند: - کیستی؟ پاسخی نداد. زینب دوباره پرسید: - کیستی؟ پدر، شما هستید؟ فاطمه جان خواهرم تو هستی؟! باز نیز پاسخی نیامد. عبایش را بر سر انداخت و به سوی در رفت و آن را گشود. مرد پشت در را نشناخت اما قلبش در سینه فرو ریخت و دلیلش را نمیدانست. - چه میخواهید؟ ابولعاص پارچه را از صورت پایین آورد. زینب چند لحظه بر سرجای خود خشکش زد. هردو مقداری به یکدیگر خیره ماندند تا آنکه زینب به خود آمد. - تو اینجا چه میکنی؟ چگونه آمدی؟! نگاهی به دو طرف کوچه انداخت سپس از مقابل در کنار رفت. - به داخل بیا! ابولعاص نیز با عجله به داخل حیاط خاکی و کوچک خانه قدم گذاشت. ابوالعاص که از دیدار زینب به هیجان آمده بود این هیجان را با گفتن سخنان سریع در غالب اتفاقات امشبش بیرون ریخت. زینب در سکوت گوش کرد و سپس فانوسی که در کنار حیاط بود را برداشت و زیر نور ماه به روشن کردنش مشغول شد. - خود شب را تا هنگام خواب با شمع میگذرانم اما گمان نکنم تو به این حال عادت داشته باشی! فانوس روشن شد و به سوی ابولعاص بازگشت که هنوز به وی خیره مانده بود. - چه شده است؟ - پدر تو حاکم شهر است و در این ویرانه روزگار میگذرانی؟ - اسلام چنین است! سپس درب را باز کرد و خود داخل رفت و فانوس را گوشهای گذاشت. - بنشین! ابولعاص نگاهش را از حصیر کوچک گرفت و بر روی تنها پتویی که بر روی زمین پهن شده بود نشست. - تشنهای؟ - بسیار! - گرسنه چی؟ ابولعاص صدای شکمش را احساس کرد. - بیش از تشنگی! زینب به سوی خمیرها رفت تا برای ابولعاص نانی بپزد. او که از درب بیرون رفت، ابولعاص نیز برخاست و به دنبالش رفت. مدتی نگریستش بعد گفت: - در کنار آتش تنور آنقدر سرد نیست که پارچه بر روی سر انداختهای! زینب نگاه شوخی به وی انداخت و گفت: - دستور دینم است! - چه دستوری؟ - آیا درباره حجاب شنیدهای؟ شنیده بود؛ او یک تاجر بود و با زرتشتیان، مسیحیان و یهودیان بسیاری رو به رو شده بود. - حتی در مقابل همسرت؟ زینب برخاست و جدی نگاهش کرد. - تو کافر هستی و من مسلمان، من و تو را هیچ میانی جز خاطره و حرمتی در قدیم نیست. بغض در گلوی ابولعاص با چنان سرعتی نشست که به غرورش برخورد. زینب سعی داشت با اخم حال خود را پنهان سازد اما دلش هزار تکه شد. ابولعاص بحث را عوض کرد: - برای چه به سختی راه میرویی؟ زینب سکوت کرد. نمیخواست یادآور آن ضربه هولناک افتادن از شتر باشد. سکوتش ابولعاص را بیشتر کلافه کرد. زینب خواست او را از مقابل چشم خود دور کند تا کمی بیشتر به قلبش غلبه کند. - به داخل برو که هوا سرد است! - خانهات بسیار کوچک است، دلم میگیرد. - به هرحال باید شب را در این حجله بخوابی تا فکری به حال خود کنی! حق با او بود اما لجبازی ابولعاص را بر آن داشت که کنار در بنشیند و دستهایش را دور بازو حلقه کند. بعد از مدتها آرامش بر قلب هر دو نشسته بود. - نان حاضر شد به داخل برو تا برایت شیر نیز بیاورم! تا چند دقیقه بعد پارچهای بر مقابل ابولعاص پهن شد و طعام اشرافی زینب که شامل نان، شیر و نمک بود برایش آورده شد. -
رمان ملکه اسواتنی | آتناملازاده کاربر انجمن نودهشتیا
آتناملازاده پاسخی برای آتناملازاده ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
پارت هجده نمیخواستم به این زودیها بهش سر بزنم. حدس زدم یک مدتی تحد مراقبت باشه و نمیخواستم گیر بیفتم. بابا و دره برگشتن. بابا بیست سال جوونتر شده بود و دره اندازه یک ملکه برای خودش خرید کرده بود. کلا ما فقط یک طلا براش گرفته بودیم اون هم حلقهش بود اما انگار بابا اونجا براش یک پلاک طلا هم گرفته بود. حالا اتاق بابا که یک روز با مادر من و یک روز با الهام پر شده بود حالا یک دختر بچه داخلش بود. هر شب صدای این دختر و هیس هیس گفتنهای بابا به اتاقم میرسید و حالت تهوع بهم دست میداد. خیلی هم ناز داشت. هفتهای یکبار هوس آناناس میکرد. اما زیاد حال خوبش ادامه پیدا نکرد. اما کم کم رو به لاغری میرفت و زیر چشمهاش کبود میشد. ما فکر میکردیم اول ازدواج عادی اما وقتی دیدیم حتی وقتی ایستادن سرش گیج میره بیمارستان بردیمش. - کم خونی و پوکی استخوان داره. بهش نمیرسید؟ - جایی که بوده بهش نمیرسیدن. بابا تا جایی که امکان داشت ازش مراقبت میکرد و من هم نگرانش بودم. یک دختر بچه مظلوم بود. کم کم حالش رو به بدی رفت. بابا هر دو روز یکبار پیش دکتر میبرد و ازش مراقبتهای اصلی میشد. به شدت رو به ضعف میرفت. بابا گفت: - به خانوادهش بگیم بیان؟ - عجلهای نیست. فعلا که خودمون مراقبش هستیم. بعد از سه روز بستری بهتر شد و به خونه بردیمش. فهمیده بودیم قبلا هم اینطور میشده اما دکتر نمیبردنش و بعد از چند روز حالش بهتر میشد اما اینبار دکتر رفتیم. برای سوتغذیه که روند درمان و دارو نوشت اما بیشتر نگران پوکی استخوان بود و توضیح داد: - اینکه توی این سن همچین بیماری گرفته عجیبه و نشون میده که سبک زندگی خیلی سختی داشته. پوکی استخوان به انگلیسی Osteoporosis، یکی از انواع بیماری های ارتوپدی است که باعث ضعیف و شکنندهشدن استخوانها میشود. فشارهایی که در حالت عادی باعث آسیب استخوان نمیشود در پوکی استخوان میتواند آسیبرسان باشد. زمینخوردن و حتی فشارهای خفیف مانند خمشدن بیشازحد استخوان یا سرفه میتواند باعث شکستگی شود. شکستگیهای ناشی از پوکی استخوان شدید ممکن است به شکل ترکخوردگی (مانند شکستگی مفصل ران) یا به شکل فروپاشی بر اثر فشار (مانند شکستگی فشاری مهرههای ستون فقرات) باشد. اگرچه شکستگی مربوط به پوکی استخوان در هر استخوانی میتواند رخ دهد اما ستون فقرات، مفصل لگن، دندهها و مچ دست، قسمتهای مستعد و شایع شکستگی هستند. برخی از این شکستگیها میتوانند عواقب جدی در پی داشتهباشن. من و بابا نگران بهم نگاه کردیم. دکتر قول داد برای بهتر شدن شرایط دره هرکاری بکنه. ماهم غمگین بیرون اومدیم. مدتی توی ماشین در سکوت بودیم تا اینکه گفتم: - میتونه زندگی بیخطری داشته باشه، نه؟ - آره، میتونه. و دوباره سکوت کردیم. شب همه چیزهایی که دکتر گفته بود رو به دره گفتیم و اضاف کردیم: - نیاز نیست خودت رو اذیت کنی. تو قرار نیست آسیبی ببینی. دیگه نه از کار سنگین خبری هست نه از شرایط خطرناک. تغذیهت هم که خوبه. و هرطوری بود آرومش کردیم. این مسائل باعث شد من دیرتر بتونم به سواد سر بزنم. بالاخره یک روز آماده شدم و برای اینکه اگه هم کسی اونجا رو زیر نظر داشت شک نکنند. پالتو بلند مشکی و روسری سورمهای مشکیم رو کنار گذاشتم و زیرش هم پیراهن مردونه آبی، سفید پوشیدم و آرایش ملایمی کردم. هنوز برای تیپ بهتر زود بود. راه خونهش رو در پیش گرفتم و اول خوب بررسی کردم تا مطمئن بشم تحد نظر نیست و بعد زنگ زدم. @سادات.۸۲ -
درخواست ناظر رمان|ملکه اسواتنی|آتناملازاده کاربر نودهشتیا
آتناملازاده پاسخی ارسال کرد برای یک موضوع در درخواست ناظر رمان
https://forum.98ia.net/topic/64-رمان-ملکه-اسواتنی-آتناملازاده-کاربر-انجمن-نودهشتیا/?do=findComment&comment=5260