رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

Alen

نویسنده انجمن
  • تعداد ارسال ها

    284
  • تاریخ عضویت

  • آخرین بازدید

  • روز های برد

    13
  • Donations

    0.00 USD 

تمامی مطالب نوشته شده توسط Alen

  1. شبِ زمزمه‌ها بیدار شدم، ولی انگار خواب هنوز ولم نکرده بود. بدنم خسته بود، سرم سنگین، انگار که ذهنم هنوز توی یه دنیای دیگه گیر افتاده باشه. صدای زنگ ساعت توی گوشم پیچید. بی‌هوا دستمو دراز کردم که خاموشش کنم، ولی... ساعت اونجا نبود. چشمامو باز کردم. تاریکی. هنوز شب بود. به ساعت نگاه کردم. سه‌ی شب. گلوم خشک بود. دستمو توی موهام کشیدم و نشستم لبه‌ی تخت. یه چیزی تو هوا سنگینی می‌کرد، یه حسی که مثل یه نفس سرد، روی پوستم راه می‌رفت. و بعد... صدای زمزمه‌ها. زمزمه‌هایی که از دیوار می‌اومدن. نفسم حبس شد. صداها واضح‌تر شدن. انگار کسی پشت دیوار ایستاده باشه و داشت چیزی رو تکرار می‌کرد، آهسته، طوری که به سختی بشه شنید. پدربزرگ؟ سریع از اتاق زدم بیرون و رفتم سمت اتاقش. درو آروم باز کردم. خواب بود. لبمو گزیدم. پس این صداها از کجا می‌اومدن؟ داشتم درو می‌بستم که یه چیزی رو دیوار مقابلم دیدم. یه سایه. نفس تو سینم گیر کرد. سریع سرمو برگردوندم، ولی... هیچ‌چیز نبود. محکم چشمامو بستم. شاید خواب‌زده بودم. شاید ذهنم بازی درمی‌آورد. آروم با خودم زمزمه کردم: «فشار خواب روی منه. توهمه. فقط توهمه.» به سمت اتاقم برگشتم، ولی هنوز هم اون حس عجیب ولم نکرده بود. هنوز هم اون سرما، اون سنگینی، اون... چیزی که نمی‌دیدمش، ولی حسش می‌کردم، توی اتاق بود. و بعد، صدای مشت. یه ضربه‌ی سنگین به دیوار خورد. محکم. ناگهانی. جوری که از جا پریدم و قلبم دیوونه‌وار تو سینم کوبید.
  2. بنام خالق تخیل‌ها نام اثر: راز پسر همسایه ژانر: تخیلی، ترسناک نویسنده: الناز سلمانی مقدمه شب بود. لعنتی، تاریک‌تر از همیشه. کوچه انگار کش می‌اومد، راهی که تمومی نداشت. سایه‌ها رو دیوار می‌لرزیدن، انگار که زنده بودن. انگار که داشتن منو نگاه می‌کردن. صدای قدم‌هام توی این سکوت کش‌دار می‌پیچید، ولی یه چیزی تو هوا سنگینی می‌کرد. یه چیزی که از تاریکی اون شب هم وحشتناک‌تر بود... --- آشنایی با سینا حوصله‌ی تنهایی رو نداشتم. از وقتی اومده بودم خونه‌ی پدربزرگ، همه چیز تکراری شده بود. صبح‌ها بلند می‌شدم، درس می‌خوندم، ظهر یه ناهار تکراری می‌خوردم، عصر تو گوشی می‌چرخیدم و شب‌ها هم به سقف زل می‌زدم. پدربزرگم یا خواب بود، یا تو چرت. زندگی انگار توی این خونه متوقف شده بود. اما اون روز فرق داشت. یه ماشین قدیمی تو کوچه پارک شد. از پنجره دیدمش. یه پسر ازش پیاده شد. نه، پسر که نه، بیشتر شبیه سایه‌ای بود که شکل آدم گرفته باشه. قدبلند، تیره‌پوش، و آروم. خیلی آروم. یه جوری که انگار حتی زمین هم از حضورش بو نمی‌برد. زود از خونه زدم بیرون. بهونه‌ی خوبی بود برای اینکه چند دقیقه از این یکنواختی دربیام. رفتم سمتش. «سلام، من آرینم. همسایه‌ی کناری.» سعی کردم لحنم صمیمی باشه. «کمک خواستی بگو.» چند لحظه فقط نگاهم کرد. نه یه نگاه معمولی، یه چیزی شبیه… نمی‌دونم، انگار داشت از توی پوستم رد می‌شد و چیزی رو اون زیر می‌دید که خودم هم ازش خبر نداشتم. اون چشمای سرمه‌ای... بعد از چند ثانیه سکوت، بالاخره گفت: «نه، مرسی. وسایل زیادی ندارم.» صداش نرم بود، اما… انگار که از یه جای دیگه می‌اومد. یه چیزی تهش بود، یه لرزش نامحسوس، یه زنگ خطر خاموش. با این حال، بهش لبخند زدم. «خب، اگه چیزی نیاز داشتی، من همیشه اینجام.» یه نگاه کوتاه بهم انداخت. بعد، بدون هیچ حرف اضافه‌ای، در رو بست. لبمو گزیدم. خب، شاید زیادی خجالتی بود. شاید هم از اون آدمایی بود که با کسی گرم نمی‌گیرن. ولی… یه حسی تو دلم پیچید. یه چیزی که اسمشو نمی‌دونستم. اون موقع هنوز خبر نداشتم، سینا فقط برای همسایگی نیومده بود...
  3. "هیس! صدایت را پنهان کن. دستت را روی دهانت بگذار و زیر پتو قایم شو. نذار بغضت به گوش کسی برسد، چون اگر بشنوند، تو می‌مونی با یک عالمه چرا و سوال‌هایی که جوابشون هیچ وقت پیدا نمی‌شه."
  4. دلم هدفونم را می‌خواهد و زودتر شب از راه برسد. می‌خواهم صدای آهنگ را آنقدر بلند کنم که دیگر چیزی نشنوم. صدای افکارم، که در هر لحظه در ذهنم جار و جنجال راه می‌اندازند، از دستم خارج شده‌اند. وقتی شب می‌شود، وقتی آرامش ظاهری می‌آید، می‌خواهم همه چیز را گم کنم. تنها با هدفون در گوشم و صدای بلند آهنگ در سرم، شاید بتوانم از شر این همه افکار رها شوم. اشک‌هایم، که به آرامی از گوشه چشمانم جاری می‌شوند، تنها رفیق‌هایم می‌شوند. آهنگ‌ها شاید بتوانند کمی از این درد درونم را پنهان کنند. اما در نهایت، وقتی صدای آهنگ قطع می‌شود، من و غم‌هایم تنها می‌مانیم.
  5. تنهایی و شب گاهی فکر می‌کنم چرا همه چیز این‌قدر سنگین است. چرا لحظه‌ها این‌قدر دردناک و طولانی می‌گذرند؟ آیا در این دنیا، کسی هست که دردِ تنها بودن را درک کند؟ که بفهمد چقدر سخت است در دل شب بیدار ماند، در حالی که هیچ دستی برای نگه داشتن، هیچ قلبی برای درک کردن نیست؟ همه چیز آرام است، اما من در درونم طوفانی دارم که هیچ‌کس نمی‌بیند. تمام روزها به هم شبیه‌اند. شبیه به یک سایه که هیچ‌وقت از زندگی‌ام بیرون نمی‌رود. هیچ‌کس نمی‌فهمد وقتی به دیوار نگاه می‌کنم، در آن، در دل هر ترک و شکاف، چهره‌هایی را می‌بینم که تنها و غمگین‌اند، چهره‌هایی که مثل من احساس گمشدگی می‌کنند. کاش می‌توانستم در دنیای آن‌ها زندگی کنم، جایی که برای همیشه تنها نباشم. ولی نه، من باید در این دنیا زندگی کنم. باید لبخند بزنم، حتی اگر قلبم فریاد می‌زند که درد دارد. باید شاد باشم، حتی اگر دلم شکسته و از درون خالی است. باید به همه نشان دهم که حالم خوب است، حتی اگر شب‌ها اشک‌هایم روی بالش پنهان می‌ماند. شاید روزی کسی بیاید و درک کند که من فقط به یک نفر نیاز دارم. یک نفر که وقتی در سکوت غرق می‌شوم، کنارم باشد و سکوت مرا با حضورش بشکند. شاید روزی کسی بیاید و بفهمد که تمام این سال‌ها، تمام این دقایق، فقط برای این بوده که یک نفر به من بگوید "من اینجا هستم." ولی برای الآن، تنها چیزی که دارم این است که در دل شب، در کنار خودم بنشینم، و به یاد بیاورم که شاید این دردها هم بخشی از زندگی باشند، بخشی از درک کردن خود و دنیا. اما هنوز هم، در میان تمام این دردها، تنها چیزی که می‌خواهم این است که کسی، فقط کسی، درک کند که در دل شب، گاهی تنها بودن، دردناک‌ترین چیزی است که می‌توان تجربه کرد.
  6. "سایه‌ای کنارم نیست" دلم تکیه‌گاهی می‌خواهد، نه که مرا از زمین بلند کند، نه که بگوید "حالت را می‌فهمم"، فقط کنارم بنشیند، بی‌آنکه بپرسد چرا چشم‌هایم خسته‌اند، چرا صدایم می‌لرزد… فقط باشد، همین کافیست.
  7. "بغضی که فریاد نشد..." گاهی بغضم را با جرعه‌ای آب فرو می‌دهم، نه که سبک‌تر شوم، نه که دردش کم شود... فقط یاد گرفته‌ام سکوت، زخم را عمیق‌تر نشان نمی‌دهد. دلم گرفته، اما لبخند می‌زنم، مثل درختی که در دل زمستان، هنوز ایستاده است، حتی اگر هیچ برگی برای دلخوشی نداشته باشد.
  8. بغضم را با جرعه‌ای آب فرو دادم، اما قلبم، آه قلبم… بی‌صدا می‌سوزد، بی‌وقفه درد می‌کشد. اما اشکالی ندارد… من و این درد، مدت‌هاست که هم‌خانه‌ایم. به گرمای زخم‌هایش عادت کرده‌ام، به سردی لحظه‌هایی که هیچ‌کس حالم را نمی‌پرسد. بیا، غم عزیز… بیا و گوشه‌ی دلم بنشین، چای برایت می‌ریزم، قصه‌هایم را برایت بازگو می‌کنم، شاید تنها کسی باشی که خوب مرا می‌فهمد…
  9. درد دارد، وقتی قلب بغض کند؛ سنگین‌تر از بغضی که در گلو می‌شکند. وقتی قلب بغض کند، تمام تن درد می‌گیرد، سرم از تنهایی تیر می‌کشد، انگار هزاران فکر درونم ریشه دوانده‌اند. "خوبم" … گاهی دروغ زیبایی‌ست که از زبانم جاری می‌شود، کاش قلبم هم باورش می‌کرد.
  10. دلم گاهی به چیزی جز سکوت احتیاج داره؛ به جایی که در آن بتوانم خودم باشم، به یک فضای آرام با موزیکی لایت که درد درونم را همراهی کند. گاهی فکر می‌کنم به چیزی که در این رگ‌ها جریان داره، به خون‌هایی که شاید بی‌دلیل درونم می‌جوشند. ولی زمانی که جرات می‌کنم، صدای مادرم همه‌چیز را متوقف می‌کنه. درد بزرگ‌تر از هر چیزی این است که برای کسی زندگی کنی که ممکنه هیچ‌وقت نفهمه چه دردی داری. یاد دارم روزی از مادرم پرسیدم: «مادر، چی دردناک‌تر از همه‌چیز است؟» لبخند تلخی زد و سرش رو پایین انداخت و گفت: «دور از جونت دخترم، اما دردناک‌ترین چیز اینه که فرزند زودتر از مادرش پر بکشه.» انگار مادرم درک کرده بود که من چقدر درد در درونم دارم، و با آرامش به من یادآوری کرد که زندگی همیشه فرصتی داره. هیچ‌وقت نباید فراموش کنیم که زندگی هنوز ارزشش رو داره، حتی وقتی احساس می‌کنیم درد کشیده‌ایم.
  11. گاهی که احساس می‌کنم هیچ‌کس درکم نمی‌کنه، همه‌چیز توی ذهنم به هم ریخته میشه. تنهایی یه حس سنگین میشه، یه باری که همیشه باهامه. هیچ‌کس نمی‌دونه چقدر خسته‌ام از جنگیدن با دنیای بی‌احساس. وقتی فکر می‌کنم که شاید کسی نتونه حس من رو بفهمه، دلم یه جوری می‌شکنه که هیچ کلامی نمی‌تونه توضیحش بده. دردِ درک نشدن، یه درد عمیق‌تر از هر چیزی هست. اون لحظاتی که می‌خواهی فریاد بزنی ولی هیچ صدایی نمیاد، اون لحظاتی که حتی وقتی می‌خندی، در درونت دلی هست که شکسته. آره، دردش زیاده، گاهی از همه‌چیز فرار می‌کنی اما تهش همیشه با خودت تنها می‌مونی، و تنها بودن، همیشه دردآوره.
  12. لالا لالا، گویم گرچه خوابت نمی‌برد فرزندم، اما همین لالایی‌ها دلِ مرا گرم می‌کند. که می‌توانم با تو حرف بزنم و تو گاهی به من گوش بدهی. اخ مادر، به قربان دو چشمای زیبای شیطونت بگردد. روزی بزرگ می‌شوی و من نمی‌توانم برایت لالایی بخوانم. تو می‌روی و من یاد اولین قدم‌هایت می‌افتم، که چه ذوق و شعفی در وجودم انداختی. مرهم دل بی‌پناهم، گاهی کم می‌آوردم، اما دستان کوچکت چنان به من زندگی می‌داد که از فکری بد به دور بودم.
  13. حال دلم زار زار است، انگار این مرد هم فهمیده‌اند چیزی در من وجود دارد که بوی تو را می‌دهد. بوی عشقی که در من تنیده، و نام تو را فریاد می‌زند. مردم دلشان برای من می‌سوزد و در گوش هم می‌گویند: باز یه عشق بی‌سرانجام دیگه. اما هیچ‌کس نمی‌داند، که این عشق، نه بی‌سرانجام، که در دل من، همیشه زنده است، حتی اگر ناتمام باشد.
  14. مرهمم باش، گاهی دلم مرهمی می‌خواهد که قلب بی‌امانم کنارش آرام بگیرد. بیا، بیا و تن خسته‌ام را کمی تسکین بده. در لحظه‌های بی‌صدای شب، بغض گلویم را می‌گیرد. درد دارد، به والله درد دارد، این بغض بی‌نام و نشانم. تسکین قلب کم‌نبضم باش، بیا تا با وجودت نبض بگیرد. دلم گرمای وجودت و بوسه‌های گاه‌به‌گاهت را می‌خواهد.
  15. دلخون‌تر از من ندیدی و ندیدی... یک لحظه به چشمانم نگاهی نکردی، و حال مرا نپرسیدی... در موج غمم پا نگذاشتی، دردِ مسیرم را نفهمیدی... شب‌های پر از بغضم را نشنیدی، بی‌صدا گذشتی و ندیدی... در آینه‌ی زخم دلم، حتی یک بار مرهمی نبودی... آه، دلم در حسرت یک لحظه نگاهت سوخت، و تو باز هم ندیدی...
  16. "خداوندا، دلم دریای تاریکی‌ست… چه می‌شود اگر فقط یک قایق کوچک، با فانوسی در دست، بیاید و کمی روشنایی به دلم ببخشد؟ روشنایی‌ای از جنس تو…"
  17. باز آیا که دلم تنگ صدایت شده است دل من در پی سوی تو گرفتار شده است گفتمت کم ناز آیا تو به من گوش نکردی حال بفرما دل من مال شماست
  18. یار من دم نزنی از دردت یا که به ناکس بگوی از دردت دردها گفتن ندارد، گفتن از ما بود حال ما رو ببین و این رو به یادت بسپار
  19. دل را من ارزان ندادم که با آن بازی کنی یا که زیر پاهایت آن را لگد مالش کنی دل دادم که دلی به دل، دل دارم دهی نه مثل گدای سر میدان صدقه ام دهی
  20. "دل شکستن از کسی که اذیتت می‌کنه، هیچ وقت به این سادگی‌ها فراموش نمی‌شه. وقتی یه نفر با دروغ‌های ضایع می‌خواد دل تو رو بدست بیاره، در حالی که فقط با هر کلمه، هر رفتار، زخمش رو عمیق‌تر می‌کنه، دیگه نه می‌دونی چطور باید باورش کنی و نه می‌فهمی چطور باید از این بازی خلاص بشی. شاید یه روز، فکر می‌کنی که اگر بهش فرصت بدی، شاید چیزی تغییر کنه. شاید با یه کلمه محبت‌آمیز، با یه حرکت درست، همه‌چیز درست بشه. اما واقعیت اینه که هر بار که بهش فرصت می‌دی، زخم‌های قدیمیت بدتر می‌شن. مثل یه جراحت که هر بار بیشتر عفونت می‌کنه. اون که هر بار با دروغ‌هایش به تو می‌گه همه چیز خوب می‌شه، در واقع چیزی جز درد بیشتر نیست. جوری که هر بار که بهش نزدیک می‌شی، احساس می‌کنی بیشتر از خودت فاصله می‌گیری. دل شکسته‌تر از همیشه، توی این بازی بی‌پایان، هنوز به امید یه تغییر کوچک، هر زخمی رو دوباره می‌پذیری. اما با هر دروغی که می‌شنوی، این زخم‌ها عمق بیشتری پیدا می‌کنن و دیگه حتی به نظر نمی‌رسه که بخوای برای درمانشون امیدی داشته باشی. وقتی که کسی می‌خواهد با دروغ‌هاش دل تو رو دوباره بخواد، در واقع اون فقط زخمای تو رو عمیق‌تر می‌کنه و در نهایت هیچ چیزی جز درد و دل‌شکستگی ازش باقی نمی‌مونه."
  21. "می‌دونی زخم زبان چه طعمی داره؟" اونایی که زدنش، شاید حتی یادشون هم نمونه، اما تو... تو هنوز هر شب وقتی سرتو روی بالش می‌ذاری، توی ذهنت تکرارشون می‌کنی. بعضی کلمات، مثل تیغن، نه می‌شه ازشون فرار کرد، نه می‌شه زخم‌شونو نادیده گرفت. یه زخم روی پوست، با یه بوسه خوب می‌شه، با یه نوازش آروم می‌گیره... اما زخمی که از کلمات می‌مونه، حتی بعد از سال‌ها، وقتی که فکر می‌کنی خوب شدی، یه‌دفعه با یه یادآوری ساده، دوباره خون می‌ندازه. کاش می‌فهمیدن... کاش فقط یه لحظه حس می‌کردن که چطور یه جمله، یه جمله‌ی ساده، می‌تونه یه نفر رو از درون فرو بریزه. کاش می‌دونستن که هر بار که لبخند می‌زنم، پشتش چقدر زخما رو قایم کردم. کاش قبل از اینکه زبونشونو تیز کنن، به این فکر می‌کردن که شاید یه نفر، همین امشب، با زخم کلمه‌های اونا توی تنهایی‌ش گریه کنه... اما هیچ‌کس نمی‌دونه. هیچ‌کس نمی‌فهمه. برای اونا که می‌زنن، شاید یه شوخی ساده بوده، یه لحظه عصبانیت، ولی برای من، این کلمات مثل زنجیرهای نامرئی شدن که هر لحظه دور گردنم محکم‌تر می‌شن. یه درد که از داخل شروع می‌شه و هیچ‌وقت بیرون نمیاد. حتی وقتی می‌خندم، وقتی حرف می‌زنم، این زخم‌ها توی من باقی‌موندن، جوری که نمی‌شه فراموششون کرد. امشب هم، دوباره داشتم به همون لحظات فکر می‌کردم. به کلماتشون، به جملاتی که وقتی گفتن، هنوز صداشون توی گوشم می‌پیچه. به اینکه چطور هنوز بعد از گذشت سال‌ها، هر لحظه ممکنه یکی از این کلمات دوباره زخمی بشه توی دلم. و من هنوز مجبورم با لبخند، با چشمایی که پر از سکوته، بپوشونم این دردهای قدیمی رو. ولی یه لحظه، وقتی هیچ‌کس نمی‌دونه، می‌فهمم که تمام این دردها، به تنهایی به خودم تعلق دارن.
  22. آدم‌هایی که عوض شدن "یه زمانی، اسم تو که روی صفحه‌ی گوشیم می‌افتاد، قلبم یه جور خاصی می‌تپید. یه زمانی، تو معنای خالصِ رفاقت بودی، قسم خورده بودیم کنار هم می‌مونیم. ولی حالا چی؟ حالا وقتی تو رو یه جایی می‌بینم، فقط یه لبخند کمرنگ می‌زنم و رد می‌شم... انگار که نه تو رو می‌شناسم، نه خودم رو. آدما عوض می‌شن، و این حقیقت از هر دروغی دردناک‌تره."
  23. بی‌جواب موندن یه احساس "بعضی احساسات مثل یه شیشه‌ی شکسته‌ان... نمی‌تونی بندشون بزنی، نمی‌تونی جمع‌شون کنی، فقط می‌مونی وسطِ تیکه‌های خُرد شده‌ی احساسی که هیچ‌وقت به زبون نیومد. من نگفتم که چقدر دوستت دارم، تو هم نپرسیدی. من سکوت کردم، تو هم شنیدی و هیچی نگفتی. شاید هیچ‌چیز توی این دنیا دردناک‌تر از این نیست که یک نفر همه‌ی وجودش رو برای تو بگذاره و تو حتی نفهمی که چقدر برات مُرده..."
  24. حسرت گذشته "همیشه فکر می‌کردم بدترین درد، از دست دادن آدم‌هاست... اما نه، بدترینش اون لحظه‌ایه که بفهمی دیگه هیچ راهی برای برگشتن به روزهایی که قدرشونو ندونستی، وجود نداره. اون روزا رو یادت هست؟ روزایی که می‌خندیدیم بدون اینکه بفهمیم چقدر خوشبختیم؟ روزایی که آدم‌ها هنوز کنارمون بودن؟ اگه می‌دونستم اون لحظه‌ها قراره خاطره بشن، محکم‌تر نگهشون می‌داشتم. اما نمی‌دونستم... هیچ‌کدوممون نمی‌دونستیم."
  25. یه عشق نصفه‌نیمه "ما قصه‌ای بودیم که هیچ‌وقت نوشته نشد، شعری که قبل از سروده شدن گم شد، آهنگی که توی اوجش خاموش شد. نه به خداحافظی رسیدیم، نه به یک پایان آرام، ما جایی بین ماندن و نماندن گیر کردیم. گاهی فکر می‌کنم اگر یک‌بار دیگر همدیگر را ببینیم، شاید زمان به عقب برگردد، شاید تمام این سال‌ها فقط یک کابوس باشد. اما نه... ما هیچ‌وقت قرار نبود تمام شویم، چون از همان اول، شروع نشده بودیم."
×
×
  • اضافه کردن...