رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

Alen

نویسنده انجمن
  • تعداد ارسال ها

    285
  • تاریخ عضویت

  • آخرین بازدید

  • روز های برد

    13
  • Donations

    0.00 USD 

تمامی مطالب نوشته شده توسط Alen

  1. سلام، داره خودتون درست کردید صفحه اول گذاشتم الان هم چک کردم بود.
  2. Alen

    یکیشو انتخاب کن!

    سوسک موتور یا ماشین
  3. Alen

    یکیشو انتخاب کن!

    کتاب شب یا روز؟
  4. تا حالا صبر کردی بازم صبرکن ببین آخرش چی میشه...
  5. Alen

    پروف و اسم قبلی چه وایبی میده

    اسمت منو یاد حلزون توربو می‌ندازه🫧🐌
  6. «آینه» فکر کردم خوب شدم... تا وقتی خودم رو دیدم. نه همونی که جلوی بقیه می‌خنده، اون یکی—تو آینه. زخم‌هاش چرک کرده بود، نفرت تو رگ‌هاش دویده بود. ازم دلخور بود، ازم بیزار بود. باز خودم رو گم کرده بودم، که تو اومدی. مثل همیشه، بی‌دلیل. قلبم رو از روی زمین برداشتی، توی سینه‌م گذاشتی، و گفتی: «دیگه هیچ‌کس عذابت نمی‌ده.» باورم شد... شاید هنوز بشه خوب شد. با تو.
  7. ... با حس تکونای آروم، چشم باز کردم. هنوز تو هواپیما بودیم. ایمان، یه هدفون رو گوشش بود و با لپ‌تاپ چیزی طراحی می‌کرد. کنجکاو شدم، آروم خم شدم و نگاه انداختم، ولی هیچی نفهمیدم. خندید و یه چیزی به زبونی که نمی‌شناختم گفت. گیج نگاهش کردم. چی گفت؟ لبخند شیطونی زد، انگشتشو گذاشت رو لبش. صداش گرم و مردونه بود، انگار می‌پیچید تو سرم. یه دفعه، مهماندار با چرخ دستی اومد و تو یه جام باریک، مایع زردی ریخت. جام رو گرفت سمت ایمان. ایمان بدون این‌که بهش نگاه کنه، برداشت و تندتند رو کیبورد تایپ کرد. بعد یه دفعه فارسی گفت: ـ مادر قهوه! دوباره به همون زبون قبلی یه چیزی گفت و یه نفس جام رو سر کشید. مهماندار بازم براش ریخت، بعد نگاهشو به من دوخت و گفت: ـ دوست داری با من بیای؟ سر ایمان سمت من چرخید، لبخند زد، لپمو کشید و گفت: ـ خوب خوابیدی؟ سر تکون دادم. ـ بله. مهماندار هنوز منتظر جواب، نگاهم کرد. یه نگاه به ایمان انداختم، از صندلی پایین اومدم و کنار مهمانداری که هیچی رو سرش نبود و موهاش شرابی بود، ایستادم. ایمان هدفون رو درآورد، زل زد به لپ‌تاپ و گفت: ـ مراقبش باش. به بادیگاردها بگو مواظبش باشن. لباساشم عوض کن، خیلی تو چشمه. زن با احترام سر تکون داد، ساکمو برداشت و با هم راه افتادیم. همه‌ی نگاه‌ها سمت من بود. بعضیا خواب بودن، ولی بعضیا هم انگار کنجکاو بودن. مهماندار یه کم خم شد و آروم گفت: ـ تا حالا ندیدم جناب بزرگمهر با کسی بیاد. همیشه صندلی کنارش خالی بود. این که می‌بینم یه باربی کوچولو کنارشه، کنجکاوم کرد. چیزی نگفتم. فقط زل زدم به چشمای قهوه‌ای روشنش. آروم‌تر گفت: ـ دخترش هستی؟ البته فکر نکنم، برای دخترش بودن زیادی بزرگی. چشمامو مالیدم و گفتم: ـ دوستشم... قول داد منو با خودش بیاره. به یه اتاق رسیدیم که تخت داشت، همه چی اونجا بود. یه مرد، با موهای سفید و چشم‌های اقیانوسی، روی تخت لم داده بود. یه کم خمار نگاهم کرد، بعد پتو رو کشید روی سرش و گفت: ـ ایمان نیومد؟ مهماندار گفت: ـ گفت نمی‌خواد قیافه‌تو ببینه. مرد، بلند شد. با صدای خش‌دار و خمارش گفت: ـ غلط کرده، مگه دست خودشه؟ طرح من چی شد؟ مهماندار، دستمو گرفت و برد سمت حمام. ـ خبر ندارم، ارباب. مرد، پچ‌زد: ـ همیشه با هم بحث دارن. منم مثل خودش، پچ‌زدم: ـ اون کیه؟ لبخند زد. ـ بعداً باهاش آشنا می‌شی. برعکس قیافه‌ش، اخلاق نداره. ایمانم هی اذیتش می‌کنه، بدتر می‌شه. سر و بدنمو شستم. وقتی با حوله بدنمو خشک می‌کرد، نگاهش افتاد به کبودی روی ران و شونه‌م، ولی چیزی نپرسید. یه شلوار لی مشکی و شومیز سفید بهم داد، پوشیدم. دوباره برگشتیم همونجا که مرد، روی تخت ولو بود. مهماندار موهامو با سشوار خشک می‌کرد که مرد، با لحن خمار و کلافه‌ش گفت: ـ این کیه با خودش آورده؟ از تو آینه، نگاهش کردم. یه نیم‌آستین خردلی تنش بود. مهماندار، تو همون حین که موهامو خشک می‌کرد، گفت: ـ نمی‌دونم. پسره، خمارتر گفت: ـ تو کی هستی؟ زبون داری حرف بزنی؟ از تو آینه، اخم کردم. چشم‌غره رفت و توی لیوان شیشه‌ای که طرح حبابی داشت، یه چیزی ریخت و مزه کرد. دو مردی که مثل مجسمه، کنار در ایستاده بودن، گفتن: ـ جناب بزرگمهر اومدن، ارباب. در که باز شد، ایمان اومد تو. همون لحظه، مرد، لیوانشو سمتش پرت کرد. ایمان، خیلی خفن، لیوانو تو هوا گرفت. ـ چته؟ باز گرفتت؟ لیوانو گذاشت رو میز آینه، بعد نگاهشو به من دوخت و با خنده گفت: ـ ماهی، این که عروسک‌تر شد! پسره بلند شد... و از قدش شوکه شدم. لعنتی، چقدر قدبلند و جذاب بود! دستش رو توی جیبش فرو کرد و به سمت چوب‌لباسی رفت. کت مشکیش رو روی پیرهن خردلیش پوشید. شلوار مشکی هم به پا داشت. بادیگاردها سریع بقیه وسایلش رو جمع کردن. همون‌طور که راه می‌رفت، گفت: ـ آره، گرفتم. تو بگو این بچه کیه؟ نکنه مزاجت عوض شده؟ ایمان کیفش رو از این دست به اون دست کرد و با خونسردی گفت: ـ جریان داره، ولی بدون، پدر و مادرش جونت رو نجات دادن. پسر خیره به من نگاه کرد. ماهی، همون مهماندار، موهای من رو می‌بافت. هواپیما فرود اومد! فکر کنم نشستیم. چون ایمان گفت: ـ بیا بریم، عروسک. پسره جلو رفت و بادیگاردها پشت سرش حرکت کردن. ماهی دست تکون داد و گفت: ـ بای‌بای. منم براش دست تکون دادم و از هواپیما پیاده شدیم. ایمان دستش رو دور شونه‌م انداخت. یه ماشین مشکی دراز جلو ما ایستاد. مردی با عجله گفت: ـ رسیدن به خیر! زود سوار شید، الان یه هواپیما توی این باند می‌شینه. پسر مو سفید رو به ایمان کرد و گفت: ـ تو رانندگی کن. ایمان "باشه" گفت. بادیگاردها سوارم کردن و خودشون هم نشستن. پسره هم اول پاش رو گذاشت داخل، بعد خودش نشست و در رو بست. همون راننده قبلی رو به ایمان کرد و پرسید: ـ این بچه کیه؟ عجب نیرویی از بدنش بیرون میزنه! ایمان با یه جیغ لاستیک، ماشین رو از فرودگاه بیرون برد. ترسیده به مردها نگاه کردم. ایمان از توی آینه نگاهش رو به من دوخت و گفت: ـ ایشون عروسک منه. پسر مو سفید پوزخند زد و با لحنی سنگین گفت: ـ عروسک من! پسر مو خرمایی روشن خندید و گفت: ـ عروسکیه واقعاً برای خودش! ولی ندیدم ایمان تک‌پر با عروسک‌ها بپره! ایمان کلافه گفت: ـ فکر بد نکنید! دستم رو محکم به صندلی کرم‌رنگ فشار دادم. پسر مو سفیده صفحه‌ای روی صندلیش رو لمس کرد. یه محفظه بیرون اومد و یه بطری شیشه‌ای سبز تیره با مارک طلایی برداشت. بادیگارد سریع براش باز کرد. نگاهی به من انداخت و گفت: ـ از ما می‌ترسی؟ فقط نگاهش کردم. یهو به سمتم خیز برداشت که منو بگیره. جیغ زدم و پاهام رو توی بدنم جمع کردم. ایمان نگران نگاهم کرد و گفت: ـ صدرا، ولش کن. فعلاً دست بهش نزن، تجربه‌ی سختی رو گذرونده. پسر مو خرمایی گفت: ـ چه تجربه‌ای؟ نکنه زوری بهش زدی؟ ایمان محکم زد توی سرش و گفت: ـ ماتیا، احمق‌بازی درنیار! تو قدرت‌شناس‌ی و هنوز نفهمیدی؟ من هیچ‌وقت یه بچه رو لکه‌دار نمی‌کنم. همون ماندانا برای هفت پشتم کافیه، پس صفحه‌ی پشت من نذار. صدرا نوشیدنیش رو خورد و با چشم‌های خمار، خیره نگاهم کرد. اخم کردم. ماتیا چرخید، زبونش رو برام درآورد و گفت: ـ چند سالته؟ با انگشتم بازی کردم و جواب ندادم. ایمان گفت: ـ ده سالشه. البته هشت ماه دیگه ده سالش می‌شه. ماتیا اخم کرد: ـ خیلی بچه‌ست! می‌خوای چیکارش کنی؟ ایمان با اخم گفت: ـ بچه‌ی کامران هستش. معلومه، می‌برمش پایگاه. نوشیدنی از دهن صدرا بیرون پاشید. با نعره گفت: ـ بچه‌ی کامران؟ کامران شافعی؟
  8. آهی کشید و سر تکون داد. جیغ زدم و زدم زیر گریه. ایمان با عجله داخل اومد، چشم‌هاش سرخ شده بود. علیهان براش توضیح داد. ایمان منو تو بغلش گرفت، سرمو نوازش کرد و آروم گفت: ـ هیش... آروم باش عروسک. من خودم بزرگت می‌کنم. همه‌کس تو میشم. علیهان با اخم گفت: ـ پروازت چی؟ ایمان غرید: ـ گور باباش! علیهان عصبی گفت: ـ باید بری ایمان. این‌همه زور زدی واسه شرکت... ایمان اشکامو پاک کرد و گفت: ـ پس یه بلیط فوری بگیر، تایسز رو با خودم می‌برم. هنوز وقت هست، مدارکشو دارم. من راه می‌افتم، تو زنگ بزن. علیهان پوفی کشید. ـ رئیس‌جمهور که نیستم، یه سرگرد خالی‌ام! ایمان نعره زد: ـ می‌دونم، پس یه کاریش کن! جبران می‌کنم. علیهان چپ‌چپ نگاهش کرد، بعد نفسش رو فوت کرد و گفت: ـ باشه، گمشو از جلو چشمام، نبینمت! ایمان خندید، دست تکون داد، کفشاشو پوشید و با سرعت رفت سمت ماشین. منو نشوند، خودش نشست و گفت: ـ سفت بچسب عروسک، داریم پرواز می‌کنیم! کمربندمو بست، گاز داد و با سرعت ماشینو به حرکت درآورد. ترسیده خودمو جمع کردم... تازه یادم اومد... من زیرم نه شلوار جورابی دارم، نه شورت! لبمو گاز گرفتم. چرا وسط این سرعت، این فکرا باید بیاد تو سرم؟! ایمان با سرعت پیچ‌ها رو رد کرد و من سکته‌ای به ضبط خاموش نگاه کردم... ایمان ایستاد، کارتی رو نشون داد و گفت: ـ پرواز دارم، ماشین رو تو پارکینگ می‌ذارم، همون همیشگی میاد می‌برتش. نگهبان سری تکون داد و اجازه ورود داد. وارد پارکینگ شدیم. ساک و مدارکش رو برداشت و نگاهم کرد. ـ عروسک، بدو پایین که الان پروازم بلند میشه، میره! عجله‌اش به من هم سرایت کرد. سریع پیاده شدم. هنوز درست نایستاده بودم که با یه حرکت بلندم کرد و دوید. ـ حال می‌کنی؟ لبمو گزیدم، دلم هر لحظه هری می‌ریخت. کجاش حال داشت؟ فقط می‌ترسیدم زمین بخوریم! ساکمو برای بازرسی فرستاد. خودش هم ساکی نداشت، فقط یه کیف رمزدار مشکی تو دستش بود. نوبت من شد، باید برای بازرسی بدنی می‌رفتم. از گیت رد شدم. زنی جلو اومد، بدنمو چک کرد، بعد لبخند زد، لپمو کشید و گفت: ـ عروسک، چقدر چشمات نازه! لبخند ریزی زدم و تشکر کردم. برگشتم سمت ایمان که اشاره کرد برم کنارش. با اخم داشت با زنی حرف می‌زد. ـ نه، پاسپورت نداره، بردنش اورژانسیه. زن با ناز گفت: ـ می‌دونم، جناب بزرگمهر، اما نمی‌شه. ایمان پوفی کشید، گوشیشو درآورد و شماره‌ای گرفت. ـ علی، چیکار کردی؟ ... زود باش دیگه! ... سرهنگ پدر توعه، زنگ بزن توضیح بده! ... خب دادی، مرگت چیه؟ چند لحظه بعد، تلفن اونجا زنگ خورد. همون زن جواب داد. بعد از چند ثانیه سرشو بالا گرفت و با احترام گفت: ـ آقای بزرگمهر، لطفاً بفرمایید. اجازه ورود دارید. ایمان لبخند زد، گوشی رو قطع کرد و زیر لب گفت: ـ علی، خیلی بامرامی، دورت بگردم، داداش! بلیط‌ها رو گرفت، دستمو کشید و سمت در ورودی رفتیم.وقتی هواپیمای بزرگ رو دیدم، دهنم باز موند. یه باد شدیدی وزید. حس کردم لباسم داره بالا می‌ره. سریع نشستم. ایمان با تعجب گفت: ـ چی شد؟ با خجالت زمزمه کردم: ـ زی... زیرش لباس نیست. یه دفعه دستشو کوبید روی پیشونیش. بعد بدون حرف بغلم کرد و دوید سمت هواپیما. آخرین نفر ما بودیم که سوار شد. مرد راهنما غر زد: ـ جناب بزرگمهر، یه کم دیگه دیر می‌کردین، پرواز می‌کردیم! ایمان با خونسردی خندید: ـ باشه، حالا برای دو دقیقه تأخیر، منت سرم نذار. رفتیم سمت صندلی‌هامون. وقتی نشستیم، زن مهماندار شروع کرد به توضیح دادن. ایمان کمربند رو برای من و خودش بست. نگاهم افتاد به ران پاهام... کبود بود. انگار یه چیزی تو دلم فرو ریخت. بغض کردم. یاد امین افتادم... دستاش... فشارای محکمش... با صدای گرفته‌ای زمزمه کردم: ـ من بی‌ارزش شدم؟ ایمان شوکه نگاهم کرد، بعد رد نگاه منو گرفت. کبودی‌ها رو که دید، آروم لباسم رو پایین کشید. ـ بی‌ارزش شدن درد داره، ولی تو نشدی. تو هنوز مثل یه الماس گرونبهایی، خدا دوستت داشته. اشک از چشمم چکید. تو گلوم فشار عجیبی حس کردم. ـ اما سحر می‌گه اگه یکی... اگه کسی... دست بزنه، دیگه بی‌ارزش می‌شیم، دیگه کسی ما رو نمی‌خواد. ایمان نفسشو با حرص بیرون داد. سرشو آورد نزدیک‌تر و با صدای آرومی کنار گوشم گفت: ـ وقتی بابام دست زد، از اونجا خون اومد؟ آروم سرمو به نشونه منفی تکون دادم. ـ نه... نیومد. لبخند محوی زد. ـ پس هنوز بی‌ارزش نشدی، عروسک کوچولو. با انگشتام بازی کردم و زیرلب گفتم: ـ ممنون که نجاتم دادی. چیزی نگفت. فقط نگاهم کرد. هواپیما تکون خورد و کم‌کم اوج گرفت. ایمان پرسید: ـ حالت بد نمی‌شه؟ ـ نه، خوبم. شکمم صدا داد. ایمان انگار شنید. به مهماندار چیزی گفت. زن نگاهی بهم انداخت، لبخندی زد و سری تکون داد. چشمامو بستم. دستی روی سرم کشیده شد. بعد با موهام بازی کرد. اخم کردم و سرمو عقب کشیدم. ـ نکن! ایمان دوتا دستشو بالا برد. ـ باشه، تسلیم! چشم ازش برنداشتم. قیافه‌اش... هیچ شباهتی به امین نداشت. امین چشم‌های روشنی داشت، اما چشم‌های ایمان آبیِ تیره و عمیق بود. امین موهاش جوگندمی بود، ولی ایمان موهای بور داشت که قشنگ‌ترش می‌کرد. پوستش سفید، هیکلش متناسب و چهارشونه، ولی نه اون‌قدر که عجیب باشه. یه هیکل مردونه، بدون اغراق. زل زده بودم بهش که یهو دستشو گذاشت زیر چونه‌اش. ـ پسندیده شدم؟ لبمو گاز گرفتم. ـ قراره با من چیکار کنی؟ همون‌طور که زیر چونه‌اش بود، یه لبخند نصفه زد. ـ می‌خوام بزرگت کنم. بفرستمت ادامه تحصیل بدی، بعد برای خودت کسی بشی. نگاهمو ریز کردم. ـ نمی‌خوای زنت بشم؟ قهقهه‌ای زد، محو چال گونه‌ش شدم و گفت: ـ عروسک، آخه تو رو کجای دلم بذارم؟ تو جای بچه‌ی منی! من دوازده سال ازت بزرگ‌ترم، نه همچین فکری راجع‌بهت ندارم. همون موقع، مهماندار با یه سینی پر از خوراکی اومد. ایمان یه چیزی رو پایین کشید و زن، سینی رو گذاشت جلوم. لبخند مهربونی زد و گفت: ـ چیزی نیاز داشتید، به ما بگید، جناب بزرگمهر. ایمان تایید کرد. وقتی زن رفت، با ذوق به خوراکی‌ها نگاه کردم و گفتم: ـ همه تو رو می‌شناسن! شونه بالا انداخت و گفت: ـ شاید... دوست داری معروف باشم؟ آبمیوه رو باز کردم و یه قلپ خوردم. ـ اُم... نمی‌دونم، معروفی رو تاحالا تجربه نکردم، ولی همه معروفا رو دوست دارن. کیک رو باز کرد، داد دستم. ـ آره، هم دوست دارن، هم تو خطرن. گاز بزرگی از کیک زدم و با آبمیوه قورت دادم. انقدر گشنه‌م بود که همه چی یادم رفت. امین، مامان، همه‌ی ماجراها... «بچه بودن، خوب بودن، خوب بود... همه چی با یه خوشحالی کوچیک از یادت می‌رفت، فکرم زیاد نمی‌شد... کاش تا ابد بچه می‌موندم.» بعد از خوردن، چشمام سنگین شد و خوابم برد.
  9. "می‌بینمت… از دور. مثل همیشه، با اون لبخند نصفه‌نیمه‌ات که انگار دردات رو تو خودش قورت داده. دستم می‌خواد بیاد سمتت، اما عقل، می‌کشه عقب… می‌ترسم. نه از تو… از خودم. از اینکه یه بار دیگه، با تمام قلب لعنتی‌م بیام جلو، و تو، با تمام آرامشت، بری."
  10. "چشمای خیره‌سرت یه جوری آتیشم می‌زنه، که هر روز بیشتر از دیروز، خونم به جوش میاد. نه به خاطر تو… به خاطر این قلبِ زخمی لعنتی‌مه. قلبی که یاد گرفته پشت دردش قایم شه، ولی هنوزم می‌خواد جلو تو، یه محافظ بی‌باک و بی‌رحم باشه… یه سپر، نه یه عاشق."
  11. "دل هنوزم تو رو می‌خواد… اما مگه یه قلب شکسته، سهم دوباره داره؟ تو با اون دستای نرم و بی‌ادعات، قلب ساختی برام… از خاکسترم. ولی می‌ترسم… نه از تو، از خودم. از اینکه یه کلمه‌ی اشتباه بگم، یه سکوت بدتر از فریاد داشته باشم… و تو، همون لحظه‌ای بری که داشتم یاد می‌گرفتم چطور عاشقت باشم."
  12. "تو بودی که دردِ توی جونم رو آروم کردی... اما من چی کار کردم؟ به‌جای اینکه دستات رو بگیرم، پشتم رو کردم. فکر کردم اگه دور بمونم، اگه هیچی نگم، قوی‌تر می‌مونم... اما حالا می‌فهمم، سکوتِ من بدتر از هر فریادی بود که می‌تونستم سرت بزنم. من زندگی کردم، ولی با یه قلب بی‌حس... و حالا اون قلب، فقط وقتی یاد تو می‌افته، هنوز می‌تپه."
  13. "می‌دونی چی سخته؟ نه اینکه نباشی… نه اینکه بری… سخته که هنوزم وقتی اسمت میاد، یه چیزی تو گلوم گیر می‌کنه. سخته که دیگه حتی نتونم با خودم حرف بزنم بدون اینکه صداتو قاطی خیالم کنم. من، اون رائودینی‌ام که همه فکر می‌کنن سرده… ولی اگه یه روز، فقط یه روز، می‌دیدی چی توی دلم وول می‌خوره، می‌فهمیدی، منم یه‌بار واسه همیشه، واقعی دوستت داشتم… و همون یه‌بار، منو به فنا داد."
  14. "دلم گرفته… مثل رودی که دلش یه ماهی می‌خواد، ولی خودش خوب می‌دونه این آب دیگه ماهی قبول نمی‌کنه. نه که خودش نخواد، نه… ولی اون‌قدری سنگ تو دلش افتاده که حتی نفس کشیدن واسه ماهی سخته."
  15. به نام آفرینش کهکشان ها نام اثر: رائودین «برگرفته از رمان سایورا» ژانر: عاشقانه، تراژدی شاعر: الناز سلمانی *** مقدمه «دوست‌داشتن تو آسون بود… تا وقتی عقل، زخمای دلم رو یادم نیاورده بود.» من، رائودینم. اون که نگاهش سرد بود، اما دلش از آتیش سوخته‌تر. اگه قراره توی این واژه‌ها غرق شی، بدون که با یه عشق آروم طرف نیستی… اینا، تکه‌پاره‌های قلبیه که هنوز یاد تو رو فراموش نکرده.
  16. ممنون دلبر جان؛ فقط نظرت چیه اندازه قاب نوشتاری « ادامه‌ی و نور» رو بزرگ تر کنی این‌جوری نصفه نشه؟
  17. نه شما بزن و درست کن نمی خواستم جسارت کنم فقط خواستم منظورم رو برسونم اگه میشه شما برای من زیبا درستش کن.🌹🩷
  18. سلام گلم این چطوره؟ من می خوام تصویر شخصیت ها معلوم باشه.
  19. اشکم در نیومد انگار لال شده بودم. نمیدونم چم بود! چی شدم! چرا تو سرم سکوته؟ انگار تو سرم یه جیرجیرک داره می‌خونه انقدر تو سرم ساکت بود. دست امین روی پاهام اومد و نوازشم کرد. به دستش نگاه کردم، بزرگ بود یا پای من کوچیک بود؟ آروم پلک زدم، خیلی سنگین و مات. دستش کنار گردنم اومد و روسریم رو از روی سرم کشید. به شکلات تو دستم نگاه کردم. بعد به امین نگاه کردم. شده یهویی بزرگ بشید؟ شاید اینجا شروع بزرگ شدن من بود. می‌خواستم عقده خالی کنم، عقده‌هایی که کسی به مادرم نگه سگه ولگرد. سرم رو کج کردم و روی پنجره گذاشتم. با یه دست انداز سرم آروم به در خورد، چشم هام رو بستم. یا فشار خیلی بزرگ بود خوابم رفت، یا واقعا یه چیزیم بود. ... با بغل کردن یه نفر چشم باز کردم. چشم تو چشم امین شدم. لبخندی زد و گفت: ـ می‌دونستم دست روی بهترین کس گذاشتم. می‌خوام اینجوری باشی، آروم مثل یه عروسک تا حال کنیم. چشم‌هام تو کل صورتش چرخید. کشیدم بالا و زیر گردنم رو بوسید! حس تنها چیزی بود که الان نداشتم. منو به خونه‌ای برد، هیچی از خونه ندیدم، نه حیاطش رو نه حالتش رو. روی زمین گذاشتم و گفت: ـ خب، این هم خونه ما. اگه خوب حالم بیاری بیشتر نگهت می‌دارم. اگه نه، باید بگم از خونه باید بری بیرون و یکی مثل مادرت بشی، اون سگ ولگرد حتی نفهمید من با تو ازدواج نکردم. خوب شد مرد اینجور نمی‌بینه، به چه ذلت و خواری از خودش بدتر می‌افتی. تو سکوت گوش می‌کردم و حرف‌هاش رو ضبط می‌کردم. به خونه بزرگ و زیبا نگاه کردم. دستم رو گرفت و منو با خودش از پله‌های رنگ چوب بالا برد. پله‌ها چسبیده بود به دیوار، کنار پله‌ها یه میز بزرگ بود که وسطش یه مثلث پر از توپ و یه چوب بود. گفت: ـ زنش نشدم یعنی قرار نیست مامان بشم. من نباید بذارم. نمی‌خوام مثل مامان بشم. می‌خوام عالی باشم. ایستادم و آروم گفتم: ـ نه. ایستاد و گفت: ـ چیزی گفتی؟ سر تکون دادم و گفتم: ـ من نمی‌خوام مثل مامانم بشم. ولم کن، می‌خوام برم. قهقهه زد و گفت: ـ وقتی تو لجن بدنیا میای ادعا نداشته باش ماهی از آب در بیای. سرم رو بالا گرفتم و خیره تو چشم‌هاش نگاه کردم و گفتم: ـ من تایسز هستم، نه ماهی. تو لجن هم زندگی نکردم. خونه داشتیم. هرچقدر مال ما نبود اما خونه بود. ابرو بالا انداخت و گفت: ـ زبون در آوردی! محکم کشیدم و جیغ زدم: ـ ولم کن! غرید: ـ خفه شو. پول ندادم ولت کنم. جیغ زدم و فریاد زدم. کوبید تو دهنم. حس شوری و درد حالم رو به هم زد. بلندتر جیغ زدم. بلندم کرد و منو به سمت اتاقی برد. روی تخت پرتم کرد و گفت: ـ کمتر جیغ بزن. بیا قبل از اومدن ایمان کار رو تمام کنیم. وحشت کردم. الان عمق فاجعه رو فهمیدم. جیغ‌های بلندتری کشیدم جوری که ته گلوم حس شوری کردم و به سرفه افتادم. لباس‌هاش رو تندی درآورد و گفت: ـ آروم بگیر. جلوم اومد کتم رو در بیار. صورتش رو به خنج انداختم و جیغ کشیدم. سحر می‌گفت خدا هست، اما ما اونو نمی‌بینیم. گفت اگه وقتی دلت شکسته صداش کنی خیلی زود خودش رو بهت می‌رسونه. جیغ بلندی زدم. نمی‌تونستم از جام بلند بشم. رمق نداشتم و چشم‌هام تار بود. کشیده‌ای تو گوشم خورد و جیغ زدم: ـ خدا کمکم کن! انگار با آوردن اسم خدا، چشم‌ام راهش باز شد و با جریان بیرون ریخت. شاید باید بلندتر صداش بزنم. آخه سحر گفت خدا تو آسمونه و ما انگار تو یه جعبه هستیم که خدا ما رو از بالا می‌بینه. با جیغ خدا رو صدا کردم. کتم رو از تنم درآورد و شلوارمم بیرون کشید. پیرهنمم درآورد و محکم بوسیدم و بدنم رو با دست‌های بزرگش لمس کرد. حتی دست به اونجایی زد که سحر گفت اگه کسی دست بزنه، دیگه ما رو کسی دوست نداره. منو خوابوند و سرش رو اونجا کرد. وحشت‌زده جیغ بلندی کشیدم. در با شدت باز شد. با قلبی گنجشک‌زن از تخت خودم رو پایین انداختم و فریاد زدم: ـ نه، نه نکن. بی‌ارزشم. نکن. من مامانم رو می‌خوام. بلند گریه افتادم و جیغ زدم: ـ مامانم رو می‌خوام. امین ترسیده به مردی که با خشم نگاهش می‌کرد نگاه کرد. با گریه ناخنم رو خوردم. پسره لب زد: ـ بابا، تا این حد به کثیفی رسیدی؟ امین بلند شد و گفت: ـ نه، اصلاً. اون یعنی من محرمش کردم. پسر مشتشو کوبید به در و نعره زد: ـ یه بچه رو محرم کردی؟ می‌فهمی چی داری زر می‌زنی؟ امین غرید: ـ صداتو روی من بالا نبر. پسر پوزخندی زد، با نفرت نگاهی به امین انداخت و گفت: ـ اگه ببرم می‌خوای چی کار کنی؟ از خونه پرتم کنی؟ خب بکن! دقیقا چه غلطی ازت برمیاد؟ امین با اخم گفت: ـ ایمان، شورشو درنیار. ایمان یه قدم اومد جلو، من عقب رفتم. کتشو درآورد انداخت رو من. سریع دستشو گاز گرفتم. هیچی نگفت، فقط با چشمای آبیش نگام کرد. محکم‌تر گاز گرفتم، اونم فقط لبخند زد و گفت: ـ بیا بریم، می‌برمت خونتون. امین اومد جلو و غرید: ـ یه تومن بالاش پول دادم ایمان، سر به سرم نذار. ایمان برگشت، یه کشیده خوابوند زیر گوش امین و گفت: ـ لعنت بهت مرد حسابی که با یه تومن یه بچه رو می‌خری. شرمم می‌شه بگم پدرمی. امین دستشو آورد بالا که بزنش، ولی ایمان مچشو گرفت و گفت: ـ آخرین باره منو می‌بینی و پامو تو این خونه می‌ذارم. بعدش با یه حرکت منو بغل کرد و راه افتاد. امین غرید: ـ برو که دیگه برنگردی! این دخترم مادرش همین الان زیر ماشین له شد، هیچ‌کسی رو نداره! ایمان یهو وایساد، بهم نگاه کرد. اشک ریختم، مظلومانه. یه آه بلند کشید و سرمو چسبوند به گردنش. با سرعت از خونه بیرون زد و رفت سمت ماشین. در ماشینو باز کرد، از تو داشبورد شناسنامه و مدارکم رو برداشت. یه نگاه به پشت سرش انداخت، ساکم رو هم برداشت، بعد از توش یه پیرهن عروسکی درآورد و گفت: ـ فعلاً بیا اینو بپوش، زشته کسی بدنتو ببینه. لباس قرمز عروسکی رو تنم کرد. نگاه کردم به جای دندونم که روی دست سفیدش مونده بود. لبمو گاز گرفتم. گفت: ـ بیا بریم. با صدای گرفته گفتم: ـ چیزی زیرش ندارم. خندید، لپمو کشید: ـ بیا فعلاً از این خونه لعنتی بریم، بعد بپوش. همین که اینو گفت، امین از خونه پرید بیرون. تا ساک و مدارکو دست ایمان دید، نعره زد: ـ کجا می‌بریش ایمان؟ ازت شکایت می‌کنم! اون تا یه سال دیگه زن منه، تو داری زن منو می‌بری؟ ایمان بغلم کرد و لب زد: ـ محکم بگیرم؟ امین دوید سمتمون. ایمانم با سرعت دوید و از خونه بیرون زد. منو گذاشت توی ماشین سیاه قشنگش، خودش سریع سوار شد و گاز داد. خم شد، از داشبورد یه پاکت سیگار برداشت و بازش کرد. یه نخ گوشه لبش گذاشت و گفت: ـ پیرمرد خرفت، هر گندکاریتم تحمل می‌کنم جز این یکی. با یه دست فرمون رو گرفته بود، با اون یکی برگه‌ای که پیرزنه بهم داده بود رو نگاه کرد. گفت: ـ معلومه باز رفته پیش اون پیرزنه. گوشیشو برداشت، به یه نفر زنگ زد. بعد چند بوق، گذاشت رو اسپیکر و گفت: ـ علی؟ یه صدای خسته اون ور خط اومد: ـ هوم؟ باز چی شده، می‌گی علی؟ ایمان خندید و گفت: ـ برو بابامو دستگیر کن، آدرس اون پیرزن جعل‌کارم بلدی؟ اونم بگیر. علی از پشت گوشی غرید: ـ بدون مدرک، عمه‌تو بگیرم؟ ایمان یه پُک به سیگارش زد، خاکسترشو تکوند و گفت: ـ وقتی می‌گم بگیر، یعنی مدرک دارم. امروز رفتم خونه، ساکمو جمع کنم، دیدم صدای جیغ یه بچه میاد. یه کم دیگه دیر می‌رسیدم، یه بچه بی‌عفت می‌شد. یه دختر نه ساله که تازه داره ده سالش می‌شه، آورده بود تو خونه که بهش تجاوز کنه. اون پیرزنه هم یه صیغه‌نامه جعلی زده. صدای علی پشت خط سفت شد: ـ بیا خونه من. ایمان: من تو راه خونه‌تم، درو باز کن، ده دقیقه دیگه می‌رسم. سیگار رو نیمه از پنجره بیرون انداخت، روی فرمون ضرب گرفت و گفت: ـ جز مادرت کسی رو نداری؟ سرمو به نشونه‌ی نه تکون دادم و با صدای گرفته گفتم: ـ نه... می‌خوام برم پیش مامانم. سر تکون داد. ـ باشه، ببینم کدوم بیمارستانه، با هم میریم، خوبه؟ سر تکون دادم، گلوم می‌سوخت. سحر راست می‌گفت، خدا صدامو شنید! بهش نگاه کردم، پوستش سفید بود، موهاش بور. چرخید سمتم، سریع نگاهمو دزدیدم. ـ سلیقه‌ی پدرم خوبه، تو مثل عروسک می‌مونی! وحشت کردم، لباس قرمزمو تو مشتم مچاله کردم. جلو یه خونه‌ی بزرگ ایستاد و گفت: ـ بیا پایین. از ماشین پیاده شدم، یه در قهوه‌ای طرح چوب جلوم بود، با تیکی باز شد و رفتیم تو. حیاطش تمیز و شسته شده بود، با گلدون‌هایی که روی دیوار و زمین چیده شده بودن، بوی خوبی هم می‌داد. ایمان دستی روی سرم کشید و وارد خونه شدیم. یه صدا از تو خونه اومد: ـ بشین، الان میام. ایمان دستشو پشت سرم گذاشت و هدایتم کرد سمت مبل‌های زرد_سبز. یه قالیچه‌ی کوچیک وسط بود، رو میزش وسایل پذیرایی چیده شده بود. دلم آب می‌خواست ولی خجالت می‌کشیدم. ایمان نگاهم کرد، یه لیوان آب ریخت، داد دستم. ـ بیا بخور، تشنته؟ چشمام برق زد، سریع از مبل پایین اومدم، لیوانو گرفتم و قلپ‌قلپ سر کشیدم. آب از چونه‌م چکید، پشت دستمو کشیدم روش، زل زدم به لیوان خالی و گفتم: ـ مرسی. هنوز درست جاگیر نشده بودم که یه مرد اومد تو. سریع از روی مبل پریدم پایین، وحشت‌زده دویدم سمت ایمان که روی مبل یه‌نفره نشسته بود، تعادلمو از دست دادم، با یه حرکت گرفتتم. کنار گوشم زمزمه کرد: ـ آروم، عروسک کوچولو. نفس عمیق کشیدم، بوش خوب بود... با یه حرکت منو روی پاهاش نشوند. قلبم تندتند می‌زد، سرمو آوردم بالا، به مرد قوی‌هیکل روبه‌روم نگاه کردم. بازوهاش انگار بادکنک توش بود، ابروش شکسته بود، اخمش ترسناک. از ترس سرمو تو گردن ایمان فرو بردم. پسره با خنده گفت: ـ بچه‌داری بهت میاد. ایمان غرید: ـ اعصاب ندارم، شوخی رو بذار کنار علی، پدرم و کاراش دارن دیوونه‌م می‌کنن. علی مسیر حرفو عوض کرد: ـ مگه امروز بلیط نداشتی بری؟ ایمان نگاهی به ساعت انداخت: ـ دو ساعت دیگه پروازمه. مدارکامو روی میز انداخت: ـ بگیر، اینا مال ایشونه. هنوز هیچ بلایی سرش نیومده، ولی چکش کن، بد نیست. مادرش امروز تصادف کرده، نمی‌دونم چی شده، ولی می‌خوام به تو بسپارمش علی، بهتر از تو قابل‌اعتمادتر نیست. علی نگاهی بهم انداخت: ـ انگار از تو خوشش میاد، بنظرت می‌ذاره بری؟ ایمان بهم نگاه کرد: ـ از پلیس‌ها می‌ترسی؟ سر تکون دادم، رفتم نزدیک گوشش، آروم گفتم: ـ نه، پلیس‌ها از بچه‌ها مراقبت می‌کنن. به علی اشاره کرد: ـ علی پلیسه، یه پلیس درجه‌دار، سرگرد علیهان مختاری. بهش نگاه کردم، سعی کردم به بدنش زل نزنم، فقط صورتشو ببینم. چشم‌های قهوه‌ای تیره، موهای مشکی پرکلاغی، بینی تیغه‌ای باریک، لب‌های برجسته. چشم‌هاش خشن بودن، انگار هر لحظه ممکن بود یکیو درسته ببلعه. اهمیتی بهم نداد، خم شد، مدارکمو برداشت، صفحه‌ی شناسنامه رو بلند خوند: ـ تایسز شافعی... مادر، مهناز کریمی... پدر، کامران شافعی... علیهان شوکه زل زد بهم: ـ تایسز شافعی... دختر کامران شافعی؟! ایمان اخم کرد: ـ چطور؟ چیزی شده؟ علیهان سر تکون داد و گفت: ـ آره، کامران رو یادت نمیاد؟ همون مردی که... به من نگاه کرد و بعد رو به ایمان گفت که یه لحظه باهاش کار داره. ایمان منو روی مبل نشوند و همراه علیهان رفتن. یعنی بابامو می‌شناسن؟ بلند شدم و پاورچین‌پاورچین نزدیکشون رفتم. ایمان: یعنی میگی پدرش همونیه که ترمزمو بریده بود و نجاتم داد؟ علیهان سر تکون داد: ـ آره، همونه. همون مردی که تو فرانسه نجاتت داد و نذاشت ته دره سقوط کنی، پدر تایسزه. ایمان دستش رو کشید تو موهاش: ـ دنیا چقدر کوچیکه! ولی اگه اینجوریه، تایسز هم پدرش رو از دست داده، هم مادرش رو... پس اون زنی که خودشو جا مادرش زده کیه؟ عقب‌عقب رفتم و سریع برگشتم نشستم رو مبل. یعنی چی؟ بابام ایمان رو نجات داده؟ پس اون یه قهرمانه؟ یعنی مامانم زنده نیست؟ پس اون زن...! ایمان و علیهان برگشتن و نشستند. بهشون زل زدم و گفتم: ـ یعنی چی یکی خودش رو جای مامانم جا زده؟ شوکه نگاهم کردن. سرمو کج کردم و نگاهشون کردم. علیهان خندید: ـ اومدی پا گوش وایسادی؟ خجالت کشیدم و سر تکون دادم. علیهان سیبی برداشت، شروع کرد به پوست کندن: ـ اون زنی که تو رو بزرگ کرده، خاله‌ته. مهتاب کریمی هیچ‌وقت ازدواج نکرده. لبم تکون خورد: ـ خاله؟ یعنی مامانم نیست؟ ایمان کلافه گفت: ـ نه. بغضم گرفت، آروم لب زدم: ـ خوبه... پس واسه همین مهربون نبود... واسه همین منو به امین داد... اگه مامانم بود، هیچ‌وقت این کارو نمی‌کرد... مامانا خوبی بچه‌هاشونو می‌خوان... اشک‌هام دونه‌دونه روی دامنم چکید. ایمان با نگاه غمگینش گفت: ـ تقصیر منه... اگه پدر و مادرت منو نجات نمی‌دادن، تو به این روز نمی‌افتادی. نفسش سنگین شد. ـ اون روز بارونی... یه پیچ تند... ترمز برید. چهار نفر تو ماشین بودیم، من، علیهان و دو نفر دیگه. داشتیم ته دره سقوط می‌کردیم که... پدرت قهرمان بود. به ماشین ما زد، منحرفمون کرد، نجاتمون داد... همه‌چی خوب پیش رفت تا اینکه... یه کامیون از روبه‌رو... دیگه حرف نزد. صورتشو بین دستاش گرفت. علیهان ادامه داد: ـ اون روز پدر و مادرت فوت کردن. ولی مادرت تو رو بغل کرده بود، نذاشته بود کوچیک‌ترین زخمی برداری. ما دنبال کسی بودیم که ازت مراقبت کنه، خاله‌ات قبول کرد. چند بار تو فرانسه به دیدنت اومدیم. ولی وقتی برگشت ایران، دیگه هیچ خبری ازت نداشتیم... تا امروز. ایمان با چشمای سرخش بلند شد، یه سیگار روشن کرد و رفت تو حیاط. لبخند زدم، ولی اشک بزرگی از چشمم چکید. بابا و مامانم مهربون بودن...! علیهان سرشو انداخت پایین، گوشی‌شو برداشت و یه جایی زنگ زد. اسم خاله‌ای که همیشه می‌گفت من مادرم... همون که به بابای خیالی فحش می‌داد که مارو ول کرده... هق‌هق کردم. علیهان تشکر کرد و تماسو قطع کرد، دوباره شماره گرفت. بعد چند لحظه، نگاهش ناراحت شد. ـ بله، کسی رو نداره. فقط خودش و یه بچه ده ساله. بله، تشریف میارم اونجا. قطع کرد، بهم نگاه کرد و گفت: ـ دوست داری کنار من زندگی کنی؟ با هق‌هق سرمو به نشونه نه تکون دادم و فقط لب زدم: ـ مرده؟
  20. Alen

    مشاعره با اسم پسر🩵

    نیما
  21. صورتم رو با آب سرد شستم. حالم یه کم بهتر شد، ولی هنوز گیج بودم. مامان بازوم رو کشید، موهام رو با عجله شونه کرد و لباس سفیدها رو تنم کرد—یه شلوار پاچه‌گشاد با کت دخترونه‌ای که روی سینه‌ش سنجاق تک‌شاخ داشت. یه روسری سفید هم سرم کرد. بالاخره لبخند زد. ـ عالی شدی! همون موقع زنگ بلبلی خونمون صدا داد. عجیبه... زنگمون صدا کرده! مامان محکم توی کمرم زد: ـ زود، زود! کفش‌هات رو بپوش بریم تا صداش در نیومده. کفش‌های عروسکی‌ای رو که امین برام خریده بود پوشیدم. در محکم زده شد. دلم هری ریخت. قبل از اینکه مامان به سمتم بیاد، دویدم و در رو باز کردم. امین بود. یه کت‌وشلوار پوشیده بود، صورتش تمیز بود. بوی عطرش دماغم رو سوزوند. بوش خوبه، ولی انگار توش حموم کرده! لبخند زد و گفت: ـ خاله قزی! چه خوشگل شدی گوگولی! سرم رو پایین انداختم و با انگشتم بازی کردم. ـ بیا بریم سوار شو. به ماشین آبی‌رنگش نگاه کردم. خیلی بزرگه... کنارم راه افتاد، در رو باز کرد، بغلم کرد و توی ماشین نشوند. صندلی جلو بودم. باد خنک کولر به صورتم خورد و بدنم رو لرزوند. از ترس و هیجان می‌لرزیدم، این باد خنک هم بدترم کرد. منتظر موندم. مامان با ساک و وسایل اومد، نفس‌نفس‌زنان سوار شد. امین هم نشست، آهنگ شادی پلی کرد و با لحن مسخره‌ای گفت: ـ بریم خانم کوچولو رو برای خودمون بکنیم! نگاهم ناگهانی بهش چرخید. برای خودمون؟! امین با لحن شوخی گفت: ـ مهناز، تو توی ماشین بشین، بگم مادر نداره، می‌دونی دیگه، سنش پایینه و هزار دنگ‌وفنگ داره. مامان چاپلوسانه خندید: ـ هر چی شما بگی، امین جان، قربونت برم! من حرفی ندارم. دستم مشت شد. اخم‌هام تو هم رفت. امین بی‌هوا دستش رو پشت برد، پای مامان رو فشار داد و رمزی گفت: ـ بیا جلو ببینم. مامان هول شد: ـ امین جون، جلوت رو مراقب باش... یه حس عجیب تو وجودم پیچید. یه حس بد... یه حس نفرت... یه حس خشم. امین لپم رو تکون داد و گفت: ـ عروسکم چرا بغ کرده؟ دروغ گفتم: ـ دلم درد می‌کنه. لبخند زد و گفت: ـ مال خودم شدی، می‌برمت خونه، انقدر شکمت رو ناز می‌کنم تا خوب بشه. دست مشت شدم و کنار پاهام گذاشتم تا نبینه. نمی‌دونم چقدر طول کشید تا این‌که امین به جایی رسید و ماشین رو پارک کرد. در سمت منو باز کرد، دستم رو گرفت و پیاده‌ام کرد. سعی کردم با قدم‌های بلندش یکی بشم، اما همش دویدن شد! تو یه کوچه باریک رفتیم، بوی بدی می‌داد. باز پیچیدم و به یه در زنگ زده رسیدیم. در خونه رو زد و نگاهم کرد. آروم گفت: ـ می‌خوام زودتر با تو باشم. لباسم رو تو مشتم فشار دادم و سرم رو پایین گرفتم. در باز شد و داخل خونه رفتیم. بوی دود و گند می‌اومد. پیرزنی روی ایوان نشسته بود و داشت قلیون می‌کشید. امین سلامی کرد و گفت: ـ کم بکش و بیا یکی از اون ضیغه‌هات برای من بخون. پیرزن دستش رو تکون داد و با لهجه گفت: ـ برو، توبه کردم، یالا یالا. امین از تو کتش یه بسته تراول در آورد، پیرزن چشم‌هاش برق زد و گفت: ـ توبه هم میشه فردا کرد، بیا پسرم چرا ایستادی؟ بیا یه چیزی برات بنویسم، هیچ‌کس نفهمه چی شده. پیرزن دولا دولا تو اتاق رفت. به درخت‌های خشک شده تو باغچه نگاه کردم. یه توپ پوسیده هم اونجا بود. پلک زدم، اینجا بده، دوستش ندارم. پیرزن اومد و گفت: ـ بیا اینجا بخونم برات، حالا دیگه رو آوردی به بچه‌ها؟ تو آتش جهنم هم رد می‌کنی! امین با اخم گفت: ـ تو کارت رو بکن، پولت رو بگیر. پیرزن نگاهم کرد و گفت: ـ دخترم، گفتم قبلتو تو بگو قبلتو باشه؟ سر تکون دادم و شروع کرد عربی چیزی خوندن و گفت: ـ قبلتو؟ از توش جلد قرآن و از این چیزها رو فهمیدم. اسم قرآن اومده نباید چیزی بدی باشه مگه نه؟ آروم گفتم: ـ قبلتو. امین هم همین رو گفت. پیرزن گفت: ـ محرم شدید. شروع کرد چیزی نوشتن و از امین تاریخ تولدم و از این چیزها رو می‌خواست. بعدش یه برگه سمت امین گرفت و پولش رو گرفت. امین بغلم کرد و گفت: ـ بریم مال خودم شدی. اوردم پایین و با هم از کوچه پس‌کوچه‌های بوی بد رد شدیم. مغازه‌ای دید و گفت: ـ آب نبات می‌خوای؟ سر تکون دادم: ـ نه. لبخند زد و گفت: ـ اما من آب نبات دوست دارم. تو مغازه رفتیم و اون کلی خوراکی و تنقلات خرید. یه شکلات باز کرد به من داد و یه شکلات چوبی هم تو دهن خودش گذاشت و گفت: ـ یعنی به شیرینی این شکلات هستش؟ دوست دارم طعمت رو بچشم تایسز. با دلی بچگانه گفتم: ـ اما من نمکی هستم، شیرین نیستم. میشه منو نخوری؟ قهقه زد و گفت: ـ نمکیش هم دوست دارم. زبونش رو دور شکلات چرخوند و گوشه لپش انداخت. او ماشین نشستیم، مامان نگران گفت: ـ چی شد؟ امین با اخم گفت: ـ شناسنامه‌هامون رو بعد تحویل می‌دن، گفت طول می‌کشه. اما دخترت دیگه زن من شد، این هم یک تومن، برو حال کن. مامان پول رو گرفت و با خوشحالی گفت: ـ خوشبخت بشی دخترم. امین با چشم‌های ریز گفت: ـ این پول هم بگیر با تاکسی برو، من دیگه ریسک نمی‌کنم یه وقت کسی ما رو با هم نبینه. مامان باشه گفت و از ماشین پیاده شد و رفت. ماشین حرکت کرد اما صدای جیغ و داد اومد و همه جا شلوغ شد. از آینه خواستم نگاه کنم، امین سرم رو گرفت و گفت: ـ نگاه نکن، ماشین یه سگ ولگرد رو زد. از گوشه چشم به آینه نگاه کردم. تو دلم یه حالی بود انگار عزیزی رو از دست دادم. ماشین پیچید سمت راست و من از دور صورت خونی مامان رو دیدم که همه دورش جمع شده بودن. شوکه به آینه خیره شدم اما دیگه ما رد شده بودیم. دهنم مثل ماهی باز و بست شد. کلافه نگاهم کرد و گفت: ـ گفتم نگاه نکن! ببین اگه بخوای گریه کنی و روی مخ من بری، باید بگم مادر هم نداری. جمع کنه پس با دهن بسته با من کنار بیا تا حال کنیم.
  22. Alen

    مشاعره با اسم پسر🩵

    شادمهر
×
×
  • اضافه کردن...