-
تعداد ارسال ها
255 -
تاریخ عضویت
-
آخرین بازدید
-
روز های برد
11 -
Donations
0.00 USD
تمامی مطالب نوشته شده توسط Alen
-
حیاط تاریک بود، نتونست درست ببینتم. صدام لرزید. ـ میرم میگم مامانم بیاد. اومدم بدوم که از پشت بغلم کرد. یه چیزی توی شکمم جابهجا شد. افتاد توی پاچه شلوارکم. خشک شدم. مامان از توی خونه صدا زد: ـ کیه تایسز؟ به زور خودمو از بغل امین بیرون کشیدم. دست و پام سست شده بود. بریدهبریده گفتم: ـ آق... اق... امین، صاف و محکم جواب داد: ـ منم، مهناز. امین در رو بست. دستهای سنگینش رو روی شونههام گذاشت و من رو آروم به داخل هل داد. مادرم با لبخند جلو رفت. ـ عه، آقا امین! بیایید داخل، چرا دم در ایستادید؟ امین جلو اومد، صورتم رو نادیده گرفت، مامان رو بوسید و لب زد: ـ برای عروسکم وسایل گرفتم. هرچی اینجا داره، همین جا میمونه. من فقط خودش رو میخوام، فقط خودش رو. احساس کردم چیزی توی گلوم فرو رفت. نمیتونستم تکون بخورم. سرم رو بالا گرفتم و نگاهش کردم. تا زیر سینهش میرسیدم. یعنی اینقدر قد کشیده بودم؟! سرم رو انداختم پایین و به پاکتی که توی دستش بود، خیره شدم. امین روی زمین نشست. پاکت رو باز کرد و یه عروسک باربی درآورد. با صدایی که توش یه جور ذوق عجیب داشت، گفت: ـ ببین برای عروسکم چی آوردم. به باربی توی دستش خیره شدم. بزاقم رو قورت دادم. مامان پهلوم رو نیشگون گرفت. چشمهام سوخت. لبم رو گزیدم تا اشکم نریزه. با بغض گفتم: ـ ممنون. امین سرش رو بالا آورد. ناگهان خشکش زد. بهتزده زمزمه کرد: ـ خدای من! نفسم گرفت. قلبم وحشیانه توی سینهم میکوبید. خواستم یه قدم عقب برم، ولی دستش دور مچم حلقه شد و من رو به سمت خودش کشید. یه لحظه نفهمیدم چی شد، فقط حس کردم بدنم روی پاهاش افتاده. صدای خفهش کنار گوشم زمزمه شد: ـ خود عروسکی! نفسش زیر گلوم نشست. بوی عطر تندش پیچید توی دماغم. ـ مهناز، واسه چی تا الان این عروسک رو پنهون کرده بودی؟! دستهای مامان رو دیدم که کنار دامنش مشت شد. اونم هیچی نگفت. حس کردم نفسم بند اومده. با تقلا خواستم از روی پاهاش بلند شم، اما دستش دور کمرم قفل شد. ـ همین جا بشین، این دیگه جای توئه، عروسک من. مامان بلند شد و از اتاق بیرون رفت. چشمهام لرزید. دستش هنوز محکم دور شکمم حلقه شده بود. به باربی توی دستم نگاه کردم. به بدن خشک و بیحرکتش. به خودم. نفس عمیقی کشید و گفت: ـ فردا مال خودم میشی. قلبم لرزید. پاکت رو باز کرد و یه لباس سفید درآورد. یه لباس پفی، با سنگهای درخشان روی سینهش. ـ فردا اینو میپوشی. حرفی نزدم. حتی نفسم هم نمیاومد. مامان با سینی چای برگشت و گذاشت جلوی امین. استفاده کردم و سریع از روی پاهاش پایین اومدم. روی زمین نشستم و به باربی توی دستم نگاه کردم. یعنی منم مثل این عروسک میشم؟ که امین باهام بازی کنه؟ امین جرعهای از چای رو سر کشید. ـ من یه پسر دارم، اسمش ایمانه. خیلی حساسه. با بیشتر کارای من مخالفه. انگار اون پدر منه، نه من پدر اون. از بس با هم دعوا داریم. لبخند محوی زد. ـ نمیخوام بفهمه ازدواج میکنم. صد در صد همه چیز رو بهم میزنه. نفسم رو در سینه حبس کردم. یعنی... یعنی یه نفر هست که بتونه این کابوس رو متوقف کنه؟ لبم رو گزیدم. ایمان. ایمان میتونه نذاره این اتفاق بیفته؟ امین نگاهش رو روی صورتم کشید. ـ عروسک، شاید زندگی با من برات سخت بشه، ولی کمکم ایمانم بهت عادت میکنه. فقط اگه باهاش راه بیای. نفسم لرزید. مامان و امین شروع کردن به حرف زدن، اما کلماتشون توی گوشم، فقط زمزمههای مبهم بودن. امین بلند شد، دستش رو به صورتم کشید، کوتاه بوسید و از در بیرون رفت. نفسم رو محکم بیرون دادم. دستهام دور باربی توی بغلم قفل شد. موهاش رو کشیدم. از بین دندونهای قفل شدهم غریدم: ـ ازت بدم میاد! پرتش کردم و دویدم سمت تخت. پتو رو برداشتم و خودم رو زیرش قایم کردم. کاش از مدرسه فرار نکرده بودم. شاید اینجوری نمیشد. شاید خدا داره جزای دروغ گفتن به خانمهام رو میده. چونهم لرزید و اشکهام آروم بالشتم رو خیس کرد. مامان فکر کرد خوابیدم، چیزی نگفت و خودش هم رفت خوابید. ولی من؟ اونقدر اشک ریختم که چشمهام سنگین شد و خوابم برد. --- با تکون دست مامان بیدار شدم. ـ خوابم میاد... ـ آماده شو تایسز! امین خودش هم کار داره، حالا هی ناز کن تا بگه نمیخوامش! پاشو گمشو دیگه! چشمهای پفکردهم رو به زور باز کردم. مامان اخم کرد و زیر لب غرید: ـ خدا لعنتت کنه تایسز! چرا انقدر اذیتم میکنی؟ شدی عین اون پدر عوضیت... یه بار دل به دلم بده، مگه برای منه؟ برای خودته! پاشو دیگه، مثل میمون خیره شدی تو چشمهای من! گیج بلند شدم. چرا مامان عصبیه؟ دیشب یه کم مهربونتر بود...
-
داستان عشق در لحظههای بارانی| تکمیل شده نودهشتیا
Alen پاسخی برای زری گل ارسال کرد در موضوع : درخواست ویراستاری
درست کردم متن ها منسجم تر شد.- 3 پاسخ
-
- 1
-
-
داستان سایه سنگین | تکمیل شده نودهشتیا
Alen پاسخی برای زری گل ارسال کرد در موضوع : درخواست ویراستاری
درست شد گلم. فاصله های زیادی برداشته شد -
داستان سایه سنگین | تکمیل شده نودهشتیا
Alen پاسخی برای زری گل ارسال کرد در موضوع : درخواست ویراستاری
حتما- 3 پاسخ
-
- 1
-
-
داستان عشق در لحظههای بارانی| تکمیل شده نودهشتیا
Alen پاسخی برای زری گل ارسال کرد در موضوع : درخواست ویراستاری
متوجه شدم- 3 پاسخ
-
- 1
-
-
غذام رو خوردم، سینی رو توی سینک گذاشتم و کیفم رو برداشتم که درس بخونم. مامان یهدفعه کتابم رو قاپید و پرت کرد تو کیفم. ـ دیگه درس نمیخونی. پاشو بریم حموم. فردا عقدته. کتاب که از دستم کشید، گوشهی منگنهشدهاش روی انگشتم برید. جیغ زدم: ـ نمیخوام! محکم زد توی گوشم. ـ غلط کردی نمیخوای! میخوای فردا بزرگ که شدی، زیر این و اون باشی؟ با بغض زمزمه کردم: ـ مگه تو نیستی؟ صورتش سرخ شد. دستم رو گرفت و با تمام قدرت موهام رو کشید. دروغ نگفتم! خودم دیدم... اون شب، اون آقا... جیغ کشیدم. ـ مامان! ولم کن! مامان! موهام توی دستش پیچ خورده بود، صورتم میسوخت. منو تا حموم کشید و با کتک لباسهام رو درآورد. گریه کردم. آب داغ بود. دستای مامانم خشن بود. اشکام با آب قاطی شده بود. هقهق زدم: ـ نمیخوام... با امین... مامان... تو رو خدا... سحر میگه مامانا خوبی بچههاشونو میخوان... مامان، حس میکنم این خوب نیست... مامان سرم رو توی آب فرو کرد. جیغ کشیدم. با گریه داد زد: ـ این خوبه، تایسز! خیلی خوبه! من دارم واسه تو تلاش میکنم! که یه زندگی درست داشته باشی! نه مثل من! که یه بچه تو بغلم باشه و شوهرم ولم کنه و بره! لبم لرزید. حوله رو دورم پیچید و از حموم بیرونم برد. لب زدم: ـ تو... مامان بدی هستی. شوکه نگاهم کرد. اشکهاش بیوقفه چکه میکرد. لبش لرزید. ـ من مامان بدی هستم؟ هقهقکنان سر تکون دادم. ـ دوست ندارم. آهی کشید، موهام رو خشک کرد، لباس تنم کرد. برای اولین بار موهامو گیس کرد. اما دستهاش، انگار میلرزید. روی زمین خوابوندتم. نخ دور گردنش انداخت. قلبم توی سینهم دوید. از روی بالش پریدم. خشمگین شد. ـ تایسز، بلند بشی با دندونهام همه جای بدنت رو کبود میکنم. مامان وحشتناک شده بود. اشکهامو با دست پاک کردم، با ترس سر روی بالش گذاشتم. بند رو روی صورتم انداخت. سوزش بدی پیچید توی پوستم. اشکهام سرازیر شد. جیغ زدم. انگار داشتن گوشتمو میکندن. ابروهامو توی دستش گرفت. ـ بلند شو خودت رو ببین، چه خوشگل شدی. با گریه دویدم سمت آینه. صورتم، قرمز شده بود، اما... عجیب ناز شده بودم. چشمهای قهوهای عسلی درشتم توی نور میدرخشید. ابروهام، که همیشه ریخته بودن توی چشمهام، حالا مرتب شده بودن. سبیلهام نبودن. پوست گندمیم پیدا شده بود. درد یادم رفت. ماتِ تصویر خودم شدم. موهای خرماییم، با دستهای مامان، برای اولین بار گیس شده بود. برگشتم. نگاهش نکردم. اونم چشم تو چشمم نشد. بابا رو یادم نمیاد، اما مطمئنم شبیه مامان نیستم. مامان، چشمهاش سبز عسلیه، موهاش مشکیه. من نه، من فرق دارم. قطره اشکی افتاد روی گونهم. جوری که نشنوه، بیصدا لب زدم. ـ قلب نداری تو. آهی کشیدم. ـ مامان، برم بخوابم؟ آروم گفت: ـ بریم ساک لباست رو جمع کنیم، بعد برو. چونهم لرزید. چشمهام از اشک پر شد. ـ دیگه نمیبینمت؟ پشتش رو کرد بهم. ـ میام بهت سر میزنم. نفس عمیق کشیدم. شاید این بغض لعنتی، باز بشه. رفتم توی اتاق. کنار مامان نشستم تا لباسهامو جمع کنه. در زدن. مامان نگاهش رو از لباسها برداشت. ـ برو درو باز کن. بلند شدم. از اتاق زدم بیرون. دستم روی دستگیره بود که مکث کردم. از حیاط پر از گلکاغذی گذشتم. آروم گفتم: ـ کیه؟ ـ باز کن، عروسک من. قلبم ریخت. لبم رو گاز گرفتم. امین بود. تمام بدنم یخ زد. آروم در رو باز کردم.
-
امروز روز جهانی جغدها و شب بیدار ها هستش
- 15 پاسخ
-
- 2
-
-
-
زنگ بعد ورزش بود. باید از مدرسه میرفتم. پاهامو تند تند روی زمین تکون میدادم، ذهنم پر از فکرای درهم. نفهمیدم چقدر تو خودم بودم که یهو زنگ خورد. صدای جیغ و شادی بچهها سالن رو پر کرد. سحر سمتم اومد. گفتم: ـ میخوام فرار کنم. متعجب نگام کرد. ـ باز دوباره؟ کیفمو روی شونهم انداختم. ـ آره. یه لحظه مکث کرد، بعد شونه بالا انداخت. ـ باشه، حواسم هست. سر تکون دادم. تا کسی حواسش نبود، پشت مدرسه رفتم. از دیوار بالا کشیدم و پریدم اونور. گوشهی لبمو خاروندم و راه افتادم سمت خونه. سر کوچه چهار تا پسر ایستاده بودن. قلبم هری ریخت. مسیرمو کج کردم، میانبُر زدم. شکمم غرغر میکرد، گوشهام کیپ شده بود. یه سگ سر خیابون بود. خشکم زد. چرا خونهی ما اینقدر دوره که باید انقدر تو خیابون بترسم؟ صبر کردم بره، ولی اون تکون نخورد. لعنتی! از شانسم یه پیرزن پیچید تو کوچه. نفس راحتی کشیدم، پشت سرش راه افتادم. قدمام تندتر شد. از کنار سگ رد شدم و بعد دویدم. انقدر که وقتی رسیدم جلوی خونه، نفسم بند اومده بود. در زدم. کسی باز نکرد. بغض کردم، نشستم پشت در. چند دقیقه بعد، در باز شد. مامان بود. بیصدا خاک لباسم رو تکوندم و رفتم داخل. بازومو گرفت. صداشو پایین آورد و گفت: ـ تو حال بشین، صدات در نیاد. مهمون داریم. پوزخند زدم. مهمونهایی که همیشه آه و ناله میکردن. تو خونه رفتم. هنوز کیف مدرسه بغلم بود که محکم خوردم به یه پیرمرد شکمگنده. سرمو انداختم پایین، رد شدم. نمیخواستم قیافهشونو ببینم. خونهی ما بیشتر به خرابشده شبیه بود. اینو روزی فهمیدم که... چیزای بدی دیدم. روزی که زودتر از سنم بزرگ شدم. فهمیدم دنیا چقدر میتونه کثیف باشه. تو حال نشستم، بیصدا. پرده کنار رفت. پیرمردی با نگاه سنگین، وراندازم کرد. موهای جوگندمی، پیرهن یاسی، شلوار مشکی. یه لبخند کشدار زد. قدم برداشت. ـ اسمت چیه عمو؟ گلوم خشک شد. آروم گفتم: ـ تایسز. ابروهاش بالا پرید. چشمهای آبیِ روشنش تو صورتم چرخید. ـ چه اسم قشنگی! یعنی چی؟ سرمو انداختم پایین. ـ نمیدونم. لبخندش عمیقتر شد. دستش جلو اومد. روی بدنم. یخ زدم. ـ چه خوشگلی! حس عجیبی داشتم. یه چیزی بین ذوق و ترس. من فقط ده سالم بود. فقط... یه دختر دهساله که هیچوقت محبت ندیده بود. بدنم لرزید. مامان از آشپزخونه اومد. اخم کرد. ـ امین، تو اینجا چیکار میکنی؟ فریبا صدات زد. امین، همون پیرمرده، نگاهشو از من برداشت. خندید. ـ مهناز، نگفته بودی دختر به این زیبایی داری؟ مامان انگار مغرور شد. لبخند زد. ـ خیلی خجالتیه. همش مدرسهس یا پیش دوستاش. کیفمو محکمتر بغل کردم. امین گفت: ـ دلم میخوادش. زن من بشه. نفسم بند اومد. ـ پول خوبی بابتش میدم. مامان شوکه نگاهم کرد. حس بدی داشتم. خیلی بد. مامان مِنمِن کرد. ـ امین... تایسز هنوز بچهست. امین گفت: ـ همین بچه بودنش رو دوست دارم. هر چقدر بخوای بابتش میدم. اگه نمیخوای زن من بشه، برای امروز یه تومن میدم، ولی از فردا به بعد سیصد. اما اگه زنم بشه، تو هم مادرزنم میشی و از هر لحاظ تأمین هستی. فریبا که کنار مامانم ایستاده بود، توی اون تاپ و شلوارک لعنتیاش، گفت: ـ مهناز، بده بره دیگه. دور خودت بچه ریختی که چی بشه؟ این دختره هم که پدر گور به گور شدش انداخته رفته و تو رو با این ول کرده. این یه موقعیت خوبه. هم عذاب وجدان نداری، هم آیندهاش رو ساختی. مامان سرش رو تکون داد: ـ والا چی بگم؟ کی بهتر از امین آقا؟ باشه. امین لبخند زد. یه دستش رو آورد جلو و صورتم رو نوازش کرد. حس کردم تمام بدنم یخ کرد. یعنی چی؟ یعنی میخوان من رو بفروشن؟ قراره منو چیکار کنن؟ نکنه... نکنه مثل فریبا...؟ نفسم سنگین شد. سحر یه بار گفت مامانش میگه: "کسی نباید به بدن ما دست بزنه. اگه کسی این کارو کنه، دیگه ارزش نداریم و هیچکس ما رو دوست نداره." یه چیزی ته دلم فرو ریخت. کیفم رو محکمتر بغل کردم. امین دستی به سرم کشید و گفت: ـ فردا آمادهاش کن تا عقدش کنم. بلند شد و رفت. مامانم پشت سرش لبخند زد و تا دم در بدرقهاش کرد. شوکه بودم. انگار توی بدن خودم نبودم. نه اشک داشتم، نه صدام در میاومد. عقد یعنی چی؟ یعنی مثل مامان و بابای سحر میشم؟ یعنی من قراره مامان بشم؟ بلند شدم و رفتم تو اتاق. همین که پام رو روی زمین گذاشتم، یه چیز لزج و خیس زیر پام حس کردم. اخم کردم. پام رو بلند کردم. چیه این؟ چرا اینقدر توش تفه؟ یه چیز کشی بود، بو میداد، مثل بادکنک... یهو ته دلم خالی شد. این چیه؟ با وحشت پرت کردم یه گوشه و عوق زدم. دویدم سمت دستشویی، دست و صورتم رو شستم. وقتی برگشتم، مامان داشت توی اتاق تمیزکاری میکرد. با دستمال اون بادکنکهای عجیب رو برمیداشت. سرش رو که بلند کرد، چشمهاش پر از اشک بود. ـ میدونستم یه روز تو اونی هستی که زندگی ما رو عوض میکنی. بهش زل زدم. نمیفهمیدم. چرا مامان خوشحاله؟ سحر میگه مامانها بد بچههاشون رو نمیخوان... یعنی این خوبه؟ لبخند زدم. آروم در کمد رو باز کردم و یه لباس برداشتم. توی حال لباسهام رو عوض کردم. مامان توی سینی برام ماکارونی آورد و گفت: ـ بخور عزیزم، موقع خوردن باید یه چیزایی بهت بگم. نشستم و چنگال رو توی غذا فرو کردم. مامان گفت: ـ امین یه پسر مجرد داره. سی و دو سالشه، مهندسه، شرکت داره، پولداره. پدرش هم همینطور. اون دوست داره تو زنش بشی. این خیلی خوبه، میفهمی؟ یعنی آیندهات روشنه. حرف نمیزدم. مامان ادامه داد: ـ الان با هم میریم حموم، بدنت رو بشورم خوشگل بشی. فردا که رفتیم محضر، اگه عاقد ازت پرسید، میگی "بله"، باشه؟ لب زدم: ـ چرا بگم بله؟ مامان سرم رو نوازش کرد. ـ چون اینجوری یه خانم میشی. هر چی بخوای برات میخره، عروسک، اسباببازی... با هم دکتر بازی میکنید. امین بازی با تو رو دوست داره. دستم لرزید. دکتر بازی؟ نه... نه! یه چیزی درست نیست... سرم رو پایین انداختم. ـ اگه زن امین بشم، دیگه نمیتونم بازی کنم. مامانها که بازی نمیکنن. آشپزی میکنن، کار میکنن... من بلد نیستم. یادته تخممرغ درست کردم، دستم سوخت؟ مامان خندید. سرم رو بوسید. ـ تو چه بزرگ شدی، تایسز. بغ کردم. ـ من نمیخوام بزرگ بشم. آدم بزرگا بد هستن. لبخندش یخ زد. یه لحظه بهم نگاه کرد، بعد اخم کرد و از کنارم بلند شد. من که حرف بدی نزدم... آدم بزرگا همیشه زور میگن، همیشه...
-
همه چیز مثل همیشه بود، یه روز عادی، یه مدرسهی خستهکننده و یه امتحانِ خون به جگر... سحر که همیشه بعد از رفتن معلم غر میزد، این بارم شروع کرد: ـ فردا خاک از کجا بیاریم حالا؟ خاک باغچه یه چیزی! بیحوصله گفتم: ـ پیدا کردی برای منم بیار. از کلاس زدیم بیرون. سحر از جیبش دو تا لقمهی غازی درآورد و یکیشو گرفت سمتم. ـ بیا. لقمه رو گرفتم، تشکر کردم. خوش به حالش! مادرش همیشه به فکر خوراکشه... لبخند زدم و شروع کردم به شنگولبازی. ـ سحر بگو چی شد؟ با دهن پر گفت: ـ چی شد؟ چشمک زدم: ـ یه مردی منو رسوند اینجا. چقدر ماشینش بوی عطر میداد! چشماش برق زد: ـ خب؟ پوکر گفتم: ـ هیچی دیگه، منو رسوند، رفت. مثل پشمک وا رفت، نگاهش خندهدار شده بود. زدم روی شونهاش و خندیدم. ـ انتظار چی داشتی؟ ـ هیچی... نشستم روی زمین و به دیوار تکیه دادم. مقنعهمو درست کردم و گفتم: ـ حال برادرت خوبه؟ بغض کرد: ـ نه، پاهاش خیلی درد داره. ـ خوب میشه، نگران نباش سحر، شکستگی بد خوب میشه. ـ مامانم هم همینو گفت... راستی، چرا نمیای خونهی ما؟ هر سری دعوتت میکنم، نمیای! به دروغ گفتم: ـ میام، مامانمو راضی کنم، میام. اون خیلی روم حساسه. ناراحت لب زد: ـ باشه... زنگ خورد. از جا بلند شدیم. فارسی داشتیم، املا... و من هیچی نخونده بودم! آه کشیدم و لب زدم: ـ من هیچی نخوندم. ـ بهت میگم، من خوندم، برادرم یادم داده. سر تکون دادم. با هم رفتیم تو کلاس. ساجده مثل همیشه روی میز معلم ضرب گرفته بود و سر و صدا میکرد. همیشه اسمش تو "بدها" بود. نگاهم رفت سمت تخته. پر از خطخطی و نقاشیهای عجیبغریب بود. رفتم میز سوم، کنار سحر نشستم. معلم تا اومد، کیفش رو هنوز نذاشته، چند تا اسم خوند و جابهجاییها شروع شد. نگاه کردم به سحر که همون موقع اسم منو خوند: ـ شافعی، جاتو با کریمی عوض کن. پوفی کشیدم و جامو عوض کردم. اخمام تو هم رفت. کنار محمدی نشسته بودم، مغرورترین دختر کلاس. همیشه از همه بدش میاومد، فکر میکرد بقیه بوی بد میدن و کسی در حدش نیست. خب، خانوادهاش پولدار بودن... وقتی همه سر جای معین شده نشستن، خانم شروع کرد به املا گفتن. وسط نوشتن، شکمم غرغر کرد. محمدی یه "ایش" گفت و با اکراه پشتشو بهم کرد. مبصر کلاس برگهها رو جمع کرد و برد.
-
درخواست کاور عشق در لحظههای بارانی| الناز سلمانی کاربر نودهشتیا
Alen پاسخی برای Alen ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی کاور
ممنون عسلم- 2 پاسخ
-
- 1
-
-
درخواست کاور عشق در لحظههای بارانی| الناز سلمانی کاربر نودهشتیا
Alen پاسخی ارسال کرد برای یک موضوع در درخواست طراحی کاور
- 2 پاسخ
-
- 1
-
-
پایان داستان عشق در لحظه های بارانی
- 33 پاسخ
-
- 1
-
-
پایان دلنوشته
- 33 پاسخ
-
- 1
-
-
روزای خوشی داشتم، خب درسته یه کم زندگی سخت بود، اما همین که مدرسه میرفتم، همین که برای چند دقیقه با دوستام وقت میگذروندم، حالم رو برای چند ساعت عوض میکرد... من یه دختر ده سالهام. چیزایی تو این سن فهمیدم که شاید وقتش نبود تو این جریانات باشم. تجربههای خوش و گاهی دردناکی داشتم. میخوام یه کم از خودم بگم! نمیگم خوشگلی بینظیر و تکی دارم، نه! در حد خودم، در حد خدایی که سالم آفریدم کرده، خوبم. آدم گاهی از زندگی بیزار میشه، گاهی میگه: "خدایا شکرت..." تجربه بهم میگه پشت هر تاریکی، نوری هست... کتابامو تند تند جمع کردم. وای خدا! دیرم شد، دیرم شد! با سرعت، صبحونه نخورده دویدم. همینجوری میدویدم، نه ضعف داشتم، نه چیزی، هیچی جلودارم نبود. خونهی ما تا مدرسه خیلی دور بود، خیلی! ماشینی پشت سرم بوق زد. توجه نکردم، رفتم گوشهی خیابون و باز دویدم. ماشین پا به پام اومد، مردی از توش گفت: ـ دختر جان، بیا سوار شو، میرسونمت. نه! من کرایهی همچین ماشینی رو نداشتم. اصلاً خانوادم به من پول نمیدادن که حتی با خط واحد برم. سر تکون دادم و با عجله گفتم: ـ ممنون آقا، ولی من پول ندارم. لبخندی زد. ـ بیا، پول نمیخوام. لبمو گاز گرفتم. دو دل بودم، اما بالاخره سوار شدم. ماشینش یه بوی عطر خاصی میداد، یه بویی که نمیتونستم درست تشخیص بدم. گلوم خشک شد، حس عجیبی داشتم، یه کم معذب بودم. زیرچشمی نگاهش کردم. یه مرد سی ساله بود، شاید بیشتر، شاید کمتر... با اینکه شجاعت به خرج دادم و سوار ماشین یه غریبه شدم، ولی قلبم تند تند میزد و هی تو دلم سورهی حمد میخوندم. همین که از ماشین پیاده شدم، خشکی گلوم از بین رفت. ـ دخترم اینجا درس میخونه، اسمش مهلاست. برو دختر جان. تشکر کردم و قبل از اینکه درِ مدرسه بسته بشه، پریدم تو و نفسنفس زدم. نگاهی به دو تا دختر سالبالایی انداختم که داشتن دعوا میکردن. انگار کیفمو میگشتن، اما گوش من کر بود. فقط باید زودتر میرفتم که معلم دعوام نکنه. دویدم سمت دفتر مدیر. رسیدم به در بسته، تقهای زدم. با اجازهاش رفتم تو و گفتم: ـ سلام خانم، دیر اومدم، معلم فک نکنم منو راه بده. میشه لطفاً... اخم کرد، وسط حرفم پرید. ـ شافعی، بار چندمِ؟ سرمو پایین انداختم، مثل همیشه سکوت کردم. نفسش رو با کلافگی بیرون داد. ـ میگی فردا مادرت بیاد. ـ مادرم مریضه. پوزخندی زد. ـ هر روز خدا مریضه؟ سرمو آوردم بالا، بیاختیار بغض کردم. یههو غرید، سه متر پریدم هوا! ـ شافعی! جواب منو بده! زیرلب گفتم: ـ میشه هر تنبیهی هست بکنید، حتی نمرهی انضباطمو کم کنید، ولی اینو تمومش کنید؟ نیم ساعت تأخیر نباید باعث بشه یه دانشآموزو تخریب کنید. شما هر روز این سوالا رو از من میپرسید، هر بارم بدتر جواب میدید. هیچوقت به این فکر کردید که شاید من یه مشکلی دارم؟ مدیر یه کم مکث کرد، بعد گفت: ـ مگه از کجا میای که همیشه دیر میای؟ ـ کوی بهروز. هرچقدر زور بزنم، باز دیر میرسم. متعجب نگاهم کرد. ـ چرا سرویس نمیگیری؟ سرمو پایین انداختم. بزور گفتم: ـ حد مالی ما اونقدری نیست که مامانم بتونه پول سرویس بده. ـ چرا زودتر نگفتی؟ ـ به معاون گفتم، ولی گفت دروغ میگی. کلافه مقنعهاشو درست کرد. ـ خیلی خب، بیا بریم سر کلاست. کیفمو روی دوشم انداختم و همراهش راه افتادم. ـ مادرت چیکارست؟ لبمو گاز گرفتم، دوست نداشتم جواب بدم. ولی اینجا اجبار بود. سوالایی میپرسیدن که روحمونو آزار میداد. لب زدم: ـ نمیدونم. بهترین جوابی بود که میتونستم بدم. رسیدیم جلوی کلاس. درو زد، دستشو گذاشت پشت کمرم و هدایتم کرد داخل. ـ خانم موسوی... چشمم خورد به نگاه سحر. لب زد: ـ چی شده؟ سرمو به نشونهی "هیچی" تکون دادم و با یه "با اجازه" رفتم سمت صندلی. خواستم کنار ساجده بشینم که یهو زیرپامو گرفت، محکم خوردم زمین. ـ وای، جلو پاهاتو ببین! پام درد گرفت. با حرص گفتم: ـ مگه کوری؟! خانم موسوی اخم کرد. ـ بسه! شروع میکنیم. ماژیکو برداشت و درس داد. کتاب علومو درآوردم و با حالی نذار گوش دادم. جوابارو مینوشتیم و زیرشون خط میکشیدیم. زنگ خورد. درس نصفه موند. خانم موسوی گفت: ـ تا جایی که درس دادم، فردا میپرسم. آزمایشام فردا باید انجام بشه. نگاهی به دفترم انداختم. هوف... فردا باز یه روز سخت دیگه بود.
-
بسم الله الرحمن الرحیم رمان: برای ادامهی زندگیام، نور باش ژانر: تخیلی، فانتزی، عاشقانه نویسنده: الناز سلمانی مقدمه کی گفته تاریکی زشت و ترسناکه؟ گاهی تاریکی میتونه زیباترین اتفاق باشه... مثل لحظهای که آسمون به شب میرسه و ستارهها خودنمایی میکنن، یا وقتی که مه همهجا رو گرفته و فقط ماهه که میدرخشه... پس تو، توی ادامهی زندگی من نور باش. خلاصه زندگی، هم خوشی داره و هم ناخوشی. اما چیزی که مهمه، اینه که ما چطور قدمهای زندگیمون رو برمیداریم...
-
پایان دلنوشته های یواشکی💔
- 12 پاسخ
-
- 1
-
-
اعلام پایان داستان کوتاه | انجمن نودهشتیا
Alen پاسخی برای سادات.۸۲ ارسال کرد در موضوع : داستان کوتاه
پایان داستان عشق در لحظه های بارانی -
داستان عشق در لحظههای بارانی| الناز سلمانی کاربر نودهشتیا
Alen پاسخی برای Alen ارسال کرد در موضوع : داستان کوتاه
پارت ۳۸پایانی- راه خوشبختی ماشین دوباره به حرکت درآمد، آرام و مطمئن، انگار که ما را از تمام گذشتهای که پشت سر گذاشته بودیم، دور میکرد. صدای باران روی سقف آهنگ ملایمی میساخت که قلبم را آرامتر میکرد. در صندلی عقب، رها تکانی خورد و در خواب لبخند کوچکی زد. شاید در رویاهای کودکانهاش، خانهای که سامان وعده داده بود را میدید. سرم را به پشتی صندلی تکیه دادم و به سامان نگاه کردم. نوری که از خیابانهای خلوت شب روی صورتش میافتاد، سایهای از مردی را نشان میداد که تغییر کرده بود. دیگر آن پسر دودل و سردرگم نبود. حالا سامان، سامانِ من بود—مردی که قرار بود کنارش دوباره نفس بکشم، زندگی کنم، و شاید حتی… خوشبخت شوم. --- خانهای که به آن رسیدیم، درست مثل آن چیزی بود که هیچوقت نداشتم—آرام، ساده، و پر از سکوتی که آزاردهنده نبود، بلکه شفابخش بود. سامان در را باز کرد و دستم را گرفت. رها هنوز خواب بود، اما حتی در آغوش پدرش هم انگار احساس امنیت داشت. "این خونه موقتیه، ولی از اینجا شروع میکنیم." سامان این را گفت و بعد مستقیم توی چشمهایم نگاه کرد. "تو از اینجا شروع میکنی، مهستی. این زندگیِ توئه، نه چیزی که دیگران برات ساختن." نفسم را حبس کردم. چقدر سخت بود باور کردنش. اینکه کسی مرا آزاد میخواست، نه مطیع. اینکه جایی در این دنیا برای من بود که مجبور نباشم از ترس و اجبار زندگی کنم. درون خانه، چراغی کمنور را روشن کرد. رها را بهآرامی روی کاناپه گذاشت و بعد رو به من کرد. "میخوای یه قول بدیم؟" چشمانم را ریز کردم. "چه قولی؟" لبخند زد، همان لبخند پنهانی که انگار سالها پشت ترسهایش مخفی مانده بود. "قول بدیم که هیچوقت به گذشته برنگردیم. که هر چی شد، کنار هم بمونیم." به او خیره شدم. قلبم میخواست بپذیرد، اما ذهنم هنوز درگیر خاطراتی بود که نمیشد با یک قول ساده از آنها فرار کرد. اما بعد، به رها نگاه کردم. به آرامشش. به سامان. به خودم. آرام سرم را تکان دادم. "قول میدم." و در آن لحظه، زیر سقف آن خانهی دور از گذشته، زندگیام واقعاً از نو شروع شد. -
داستان عشق در لحظههای بارانی| الناز سلمانی کاربر نودهشتیا
Alen پاسخی برای Alen ارسال کرد در موضوع : داستان کوتاه
پارت ۳۷: خانهای دور از گذشته ماشین در سکوت خیابانهای شب حرکت میکرد. قطرات باران بهآرامی روی شیشه میلغزیدند و نور چراغها را در هم میشکستند. سامان یک دستش را روی فرمان گذاشته بود و دست دیگرش را روی پایم. یک لمس آرام، اما محکم. رها در صندلی عقب خوابیده بود. صورت معصومش زیر نور کم ماشین آرامتر از همیشه به نظر میرسید. انگار حتی در خواب هم میدانست که چیزی تغییر کرده. من؟ من هنوز حس میکردم در برزخ بین واقعیت و خواب هستم. تمام تنم خسته بود، ذهنم آشفته، اما در قلبم… چیزی جوانه زده بود. چیزی که سالها بود نداشتم. امید. سامان بهطور ناگهانی ماشین را کنار جادهای خلوت نگه داشت. نفس عمیقی کشید، انگار که خودش را برای چیزی آماده میکرد. بعد به سمتم برگشت. "میدونی کجا میریم؟" آرام سرم را تکان دادم. "نه." چشمانش در تاریکی برق زدند. "به جایی که دیگه هیچکس، هیچوقت، تو رو مجبور به خوردن اون قرصهای لعنتی نکنه. به جایی که مادرم دیگه نتونه بهم بگه چیکار باید بکنم." صدایش کمی لرزید، اما محکم بود. "ما یه زندگی جدید میسازیم، مهستی. تو، من، رها. یه خونهی واقعی، یه خونه که توش فقط عشق باشه." به او خیره شدم. این همان سامان بود؟ همان مردی که همیشه بین عشق به من و ترس از مادرش گیر کرده بود؟ لبخند کمرنگی زد. "میدونی چرا بالاخره دارم این کارو میکنم؟ چون فهمیدم که داشتم تو رو از دست میدادم. داشتم همهچی رو از دست میدادم و این دیگه غیرقابل تحمل بود." نفسم بند آمد. "سامان…" حرفی برای گفتن نداشتم. شاید چون برای اولین بار، نیازی به حرف نبود. آهسته دستم را روی دستش گذاشتم. گرم بود، زنده بود. "بریم." و برای اولین بار بعد از مدتها، بوی آیندهای تازه در هوای بارانی شب پیچید. -
داستان عشق در لحظههای بارانی| الناز سلمانی کاربر نودهشتیا
Alen پاسخی برای Alen ارسال کرد در موضوع : داستان کوتاه
پارت ۳۶: فرار از سایهها نمیدانم چرا از بیمارستان بیرون زدم. شاید از ترس. ترس از اینکه دوباره مرا روی آن تخت بخوابانند. ترس از دکترهایی که با نگاههایشان قضاوتم میکنند، مرا دیوانه مینامند، برایم نسخه میپیچند… شاید هم از ترس اینکه واقعاً دیوانه باشم. پاهایم برهنه بودند. زمین زبر و سرد خیابان را حس میکردم، اما انگار تمام تنم بیحس شده بود. خیابانهای تاریک، ساختمانهای بلند، ماشینهایی که گاهی با سرعت از کنارم رد میشدند… همه چیز در ذهنم محو و نامفهوم بود. سرم نبض میزد. انگار چیزی درونم فریاد میکشید. قرصها… دلم میخواستشان. تمام وجودم فریاد میزد که باید یکی را بخورم. فقط یک قرص، برای اینکه این درد لعنتی متوقف شود، برای اینکه ذهنم آرام بگیرد… دستم را روی پیشانیام گذاشتم، نفسهایم نامنظم شده بودند. "مهستی!" یک صدا… نه، یک فریاد… چشمانم تار شدند. صدا از دور نزدیکتر شد. یک نفر مرا صدا میزد، اما ذهنم آنقدر خسته بود که نمیتوانستم تشخیص دهم چه کسی… "مهستی، لعنتی، کجایی؟!" یک نور به سمتم آمد. ماشین… چراغهایش از دور میدرخشیدند. و بعد، یک نفر از ماشین بیرون پرید. سامان. نفسنفسزنان دوید. وقتی نزدیکم شد، زانو زد، دستان لرزانم را گرفت. چشمانش پر از وحشت بود، پر از چیزی که مدتها بود در نگاهش ندیده بودم. عشق… نگرانی… "چرا از بیمارستان بیرون زدی؟ چرا این کارو با خودت میکنی، مهستی؟" لبهایم لرزیدند. اشکهایم بیصدا روی گونههایم لغزیدند. "نمیدونم… فقط میدونم که نمیخواستم بمونم. نمیخواستم… نمیخواستم دوباره اون قرصها رو بخورم، اما…" صدایم شکست. دستانم را روی صورتم گذاشتم. "اما دلم میخواستشون، سامان…" او لحظهای خیره نگاهم کرد. انگار داشت با خودش میجنگید. بعد، ناگهان مرا در آغوش کشید. نه یک آغوش معمولی… یک آغوش محکم، گرم، شبیه همان چیزی که سالها از دست داده بودم. "دیگه تمومه، مهستی." صدایش آرام اما قاطع بود. "دیگه اجازه نمیدم مادرم یا هیچکس دیگهای زندگیمون رو خراب کنه. ما میریم. من، تو، رها… یه جای جدید، یه زندگی جدید." چیزی درونم شکست. شاید آخرین قطره از آن درد لعنتی که درونم تلنبار شده بود. و برای اولین بار بعد از مدتها، اشکهایم از غم نبودند. بلکه از امیدی بودند که داشت آرام در قلبم جوانه میزد. -
داستان عشق در لحظههای بارانی| الناز سلمانی کاربر نودهشتیا
Alen پاسخی برای Alen ارسال کرد در موضوع : داستان کوتاه
پارت ۳۵: سایههای گمشده سامان تمام راه را با سرعتی وحشتناک رانندگی کرد. دستانش محکم روی فرمان بودند، و هر بار که صدای رها را از صندلی عقب میشنید که با ترس اسمش را صدا میزد، قلبش بیشتر به درد میآمد. وقتی جلوی بیمارستان رسید، بیآنکه حتی در را ببندد، از ماشین بیرون پرید. دست رها را گرفت و تقریباً او را دنبال خودش کشید. "مهستی… مهستی کجاست؟" صدایش پر از اضطراب بود. رها با قدمهای کوچک به دنبال او میدوید، اما چهرهی کوچکش پر از سردرگمی و خستگی بود. سامان به اولین پرستاری که دید، با صدایی گرفته گفت: "یه زن، با مشخصات این… تازه آورده شده، اسمش مهستیـه، توی سیستم بیمارستانتون چک کنید!" پرستار نگاهی متعجب به او انداخت. اما وقتی چشمهای آشفتهی او را دید، چیزی نپرسید و سریع سیستم را چک کرد. چند لحظه بعد، نگاهش تغییر کرد. "ایشون… بله، امشب با وضعیت نامتعادل به بیمارستان منتقل شدن، اما…" سامان قدمی جلو گذاشت. "اما چی؟!" پرستار آب دهانش را قورت داد. "گزارش شده که… ناپدید شده." زمان ایستاد. سامان فقط به او خیره شد. انگار کلمات مفهومشان را از دست داده بودند. "ناپدید… شده؟ یعنی چی؟" پرستار به اطراف نگاه کرد، انگار که نمیخواست این را در جمع بگوید، اما بالاخره ادامه داد: "ایشون تحت مراقبت بود، ولی… چند دقیقه پیش پرستاری که مسئولش بود، دید تختش خالیه. کسی نمیدونه چطور از بیمارستان خارج شده." سامان احساس کرد نفسش بند آمده. زمین دور سرش چرخید. رها صدایش زد: "بابا… مامان کجاست؟" سامان نتوانست جواب بدهد. مهستی… کجا رفتی؟ -
داستان عشق در لحظههای بارانی| الناز سلمانی کاربر نودهشتیا
Alen پاسخی برای Alen ارسال کرد در موضوع : داستان کوتاه
پارت ۳۴: سقوط پردهها سامان حس کرد زمین زیر پایش خالی شد. دستش را به دیوار گرفت تا نیفتد. "نه… نه… رها، تو اینو… اینو خوردی؟" رها به او خیره شد. انگار نمیدانست باید چه جوابی بدهد. بعد، نگاهش را از صورت وحشتزدهی سامان برداشت و سرش را پایین انداخت. "بابا… من فقط… نمیخواستم مامان مریض بشه…" سامان گوشی را روی مبل انداخت و روی زانوهایش افتاد. نفسش بالا نمیآمد. دستهایش را روی شقیقهاش گذاشت. "این امکان نداره… این امکان نداره…" بعد، انگار که تازه به خودش آمده باشد، وحشیانه سمت رها رفت و شانههای کوچکش را گرفت. صدایش از شدت ترس و خشم میلرزید. "رها، به من نگاه کن! تو… تو چندتا از اون قرصا رو خوردی؟!" رها ترسید. چشمانش پر از اشک شد. لبهای کوچکش لرزیدند. "ی… یکی، فقط یکی…" سامان بیاختیار رها را در آغوش کشید و محکم فشارش داد. قلبش بهشدت میتپید. "خدای من… خدای من…" اما این فقط رها نبود. مهستی هم… او سریع گوشیاش را از روی میز برداشت و شمارهای را گرفت. "الو؟ الو، آرش؟ مهستی رو پیدا کردی؟!" آرش از آن طرف خط صدایش گرفته بود. "نه… هنوز نه… ولی ماشینشو نزدیک بیمارستان پیدا کردیم." بیمارستان…؟ سامان حس کرد خون در رگهایش یخ زد. گوشی را محکمتر در دست فشرد. "کدوم بیمارستان؟" آرش مکث کرد، بعد اسم را گفت. سامان گوشی را قطع کرد، دست رها را محکم گرفت و به سمت در دوید. قلبش دیوانهوار میکوبید. ذهنش یک جمله را بارها و بارها تکرار میکرد: "مهستی، خواهش میکنم… زودتر پیدات کنم… خواهش میکنم…" -
داستان عشق در لحظههای بارانی| الناز سلمانی کاربر نودهشتیا
Alen پاسخی برای Alen ارسال کرد در موضوع : داستان کوتاه
پارت ۳۳: وقتی طوفان از راه میرسد سامان بیقرار گوشی را روی میز پرت کرد. حس بدی داشت، حسی که هر لحظه بیشتر درونش ریشه میدواند. بلند شد و کتش را برداشت. رها از جایش تکان نخورد. چشمانش پر از تردید بود. بالاخره با صدای آرامی پرسید: "بابا؟ مامان کجاست؟" سامان خم شد، دستهای کوچکش را در دستانش گرفت و محکم گفت: "میرم پیداش کنم، باشه؟ زود برمیگردم." اما همین که خواست حرکت کند، رها چیزی گفت که پاهایش را به زمین چسباند. "بابا… یه چیزی بهت بگم؟" سامان برگشت. رها چشمانش را پایین انداخته بود و با گوشهی لباسش بازی میکرد. اما چیزی در صدایش بود، چیزی که انگار مدتها در سینه حبس کرده باشد. "مامانبزرگ میگفت اگه مامان قرصاشو نخوره، من باید تاوان بدم." قلب سامان از حرکت ایستاد. "چی؟!" رها سرش را بالا گرفت. چهرهی کوچکش معصوم بود، اما در چشمانش ترس موج میزد. "میگفت مامان حالش بده… میگفت اگه نخوره، شاید اتفاق بدی بیفته… و من باید مراقب باشم حتماً بخوره." سامان حس کرد هوا کم آورده. انگار یک لحظه همهچیز از جلوی چشمهایش رد شد. مادرش… حرفهایش… مهستی… قرصها… خدای من… رها ادامه داد: "منم میترسیدم، بابا… ترسیدم که مامانم اگه قرص نخوره، مریض بشه…" صدایش لرزید. "برای همین… دیشب که خوابش برد، رفتم تو اتاق… گوشیشو برداشتم…" سامان سرش گیج رفت. دستش را روی دیوار گذاشت. "رها… چی کار کردی؟" رها نفسش را بیرون داد و به سمت گوشی کوچکش رفت که روی مبل بود. با دستان لرزان برداشتش و بازش کرد. فیلم را آورد، نگاهش کرد، بعد آرام گوشی را به سامان داد. "من از خودم فیلم گرفتم، بابا…" سامان چشم به صفحهی گوشی دوخت. دستش میلرزید. انگشتش را روی دکمهی پخش گذاشت. و همان لحظه، صدای لرزان و بچگانهی رها در خانه پیچید: "من یواشکی اومدم تو اتاق مامان، چون مامان این قرصها رو خورده و یه خواب عمیق رفته… میخوام من هم بخورم… چون بابا دیر اومده و من میترسم… اگه هم بفهمه نخوابیدم، دعوام میکنه… همون جور که مامانم چون همش تو خونه کار میکرد، ولی مامانبزرگ دعواش میکرد… مامانی خسته بود و از خستگی خوابش نمیرفت… منم چون دلم هنوز بازی میخواد، خوابم نمیاد…" سامان انگار برق گرفته باشد، خشکش زد. قلبش دیوانهوار میکوبید. و بعد، تصویر رها در فیلم، دست کوچکش را دراز کرد… و قرص را برداشت… -
داستان عشق در لحظههای بارانی| الناز سلمانی کاربر نودهشتیا
Alen پاسخی برای Alen ارسال کرد در موضوع : داستان کوتاه
پارت ۳۲: آرامش قبل از طوفان خانه در سکوت فرو رفته بود. سکوتی که نه از جنس آرامش، بلکه از جنس خلأ بود. انگار چیزی هنوز در هوا معلق مانده باشد، چیزی که هنوز سقوط نکرده، هنوز نترکیده… رها، توی بغل سامان، آرام نفس میکشید. انگشتان کوچکش، گوشهی لباس پدرش را گرفته بود، انگار که اگر ولش کند، دوباره همهچیز خراب خواهد شد. سامان آهسته موهایش را نوازش کرد. "میخوای بریم بیرون، بابا؟ یه کم بگردیم؟ بستنی بخوریم؟" رها تکان نخورد. بعد از چند ثانیه، سرش را به چپ و راست تکان داد. سامان لبش را گاز گرفت. میخواست برای دخترش کاری بکند، اما چطور میتوانست چیزی را که شکسته، ترمیم کند؟ چطور میتوانست کودک معصومش را از ترسی که درونش ریشه دوانده، بیرون بکشد؟ رها ناگهان پرسید: "بابا… مامانم کی میاد؟" سؤالش، مثل پتک توی سر سامان کوبیده شد. لب باز کرد که چیزی بگوید، اما کلمات در گلویش ماسیدند. به ساعت نگاه کرد. هنوز هیچ خبری از مهستی نبود. "بهش زنگ میزنم، عزیزم. ببینم کجاست، باشه؟" رها به نشانهی موافقت سر تکان داد. سامان گوشی را برداشت و شمارهی مهستی را گرفت. یک بوق… دو بوق… سه بوق… اما کسی جواب نداد. اخمهایش درهم رفت. دوباره شماره گرفت. باز هم هیچ. "بابا؟" سامان سعی کرد لبخند بزند. "چیز مهمی نیست، شاید گوشیش سایلنت باشه. حتماً برمیگرده، نگران نباش." اما خودش نگران شده بود. چیزی در دلش میگفت که این سکوت، آرامش قبل از طوفان است… و هنوز چیزی باقی مانده که او نمیداند.