یار همیشه غایب من، سلام!
امروز هم به آنجا رفتم.
گلی که برایت آورده بودم بازهم همانجا بود، پژمرده شده بود.
آن را برداشتم تا به گل های ترد شده قبلی اضافه کنم.
رز سرزنده ای برایت گذاشتم.
عطر مست کننده ای داشت، مثل رزهای قبلی؛ اما نه به اندازه ی رزهایی که از دست تو میگرفتم.
پیرمرد مهربان پارکبان را هم دیدم.
این روزها او هم لبخندهای غمگینی تحویلم میدهد.
چشمانش پدرانه غم دارد.
گل را که در دستانم دید سرش را پایین انداخت و رفت.
نماند، نماند تا دوباره برای به پای هم پیرشدنمان دعا کند.
پیرمرد تو را چون پسرش دوست داشت.
روزهای اول مدام سراغت را میگرفت اما حالا دیگر سخنی نمیگوید.
فکر میکنم صدای گریه و درددلم با بیدمجنون را شنیده است.
نمیخواهم او نیز گمان کند برای همیشه رفته ای؛ از این پس میخواهم برایت بنویسم.