رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

shirin_s

نویسنده انجمن
  • تعداد ارسال ها

    62
  • تاریخ عضویت

  • آخرین بازدید

  • روز های برد

    3
  • Donations

    0.00 USD 

تمامی مطالب نوشته شده توسط shirin_s

  1. بینی‌ام را بالا می‌کشم و دستان یخ زده ام را بیشتر دور تخته شاسی‌ چوبی رنگم میپیچم و آن را همچون شیء گران‌بها به خود می‌فشارم. سر به زیر و قدم زنان به سمت نیمکت چوبی انتهای پارک می‌روم؛ نیمکتی چوبی با سایه‌بانی درختی و سنگ فرشی از برگ‌های سرخ، قابی با اصالت پاییزی... رو به روی نیمکت می‌ایستم، آرام آرام نگاهم را از کفش‌هایم بالا کشیده و اندکی دفترچه خاطرات مجسم رو به رویم را تماشا می‌کنم. سر به آسمان بلند می‌کنم، دم عمیقی از هوا میگیرم و میهمان نیمکت چوبی می‌شوم. تخته چوبی‌ام را در آغوش می‌فشارم و به رفت آمد آدم‌های رو‌به‌رویم نگاه می‌کنم؛ جسمم از آنها تنها چند متر فاصله دارد و دنیایم فرسنگ‌ها... تخته‌ چوبی را از خود فاصله داده و به آن نگاه می‌کنم، دستی بر طرحش کشیده و از جیب لباسم مدادهایم را درآورده و مشغول می‌شوم. تو را می‌کشم... تو را در کنار دختری که من باشم. مداد سفیدم را برمی‌دارم و بر تن کاغذ می‌کشم، تو را مردی از جنس نور نقاشی می‌کنم. روشن، همچون یک فرشته، فرشته‌ای که دیگر نیست... پس از تو مداد سیاه طراحی‌ام را برمیدارم، خودم را تاریک، سر به‌زیر، با چهره‌ای پر از اندوه می‌کشم؛ با یک دنیا حسرت نبودت... تو را احساس می‌کنم، کنارم نشسته‌ای، چشمانت نامحسوس حرکت آرام دستانم را دنبال می‌کند. سعی داری خود را مشغول تماشای مردم نشان دهی؛ چرا؟ نقاشی‌ام را دوست نداری؟ حق داری، من هم نقاشی‌ام را دوست ندارم. مشکل از ابزار نقاشی‌ام است، حق مطلب را ادا نمی‌کنند؛ قلمی می‌خواهم از جنس درد و حسرت تا بر چهره بی‌فروغم بکشم. قلمی از جنس نور و مردانگی، جلال و بزرگی لازم دارم تا تو را آن طور که باید نشان دهم. سطل رنگی از تنهایی برای پس زمینه‌اش می‌خواهم، آتش قلبم را ترجیح میدهم برای سرخی برگ‌های درخت سایه‌بان نیمکت... و برای پایان اندکی از وجودت را می‌خواهم، برای نقاشی نصفه نیمه‌ی کنج اتاقم؛ همان که من و تو را اینجا، زیر این درخت، کنار هم و چشم در چشم هم، با لبانی خندان نمایش می‌دهد. همان که قبل از اتمامش ترکم کردی؛ نور وجود و مهر نگاهت را احساس میکنم اما من برای پایانش به وجود زمینی‌ات در کنارم نیاز دارم.
  2. مضطرب طول اتاق را برای بار چندم طی کرده و در آخر کلافه رو به آخرین تابلوی نقاشی‌اش می‌ایستد؛ دست از کندن پوست لب و فشردن دستانش برداشته و این بار مشغول جویدن ناخن نداشته‌ی انگشتش می‌شود و دست دیگرش دور کمرش حلقه می‌شود. نقاشی جدیدش در خواب و رویا به او الهام شده بود. هر شب آن دو را در خواب می‌دید که دست در دست هم به سوی دروازه‌ی قلعه می‌دویدند و اژدها نیز به دنبالشان... تنها چند قدم مانده به رهایی گیر آن اژدهای شوم افتاده و در میانه‌ی آتش پر پر می‌شوند. با صدای برخورد سنگ کوچکی به شیشه پنجره به آن سو پا تند می‌کند. اِدوارد منتظرش بود. در تاریکی قلعه قدم برداشته و خود را به او می‌رساند. اِدوارد دستش را می‌گیرد و او را با خود می‌کشاند. با دست آزادش دامن سیاهش را بالا می‌کشد و همراه او از پله های قلعه گذشته و پا به محوطه سیاهش می‌گذارد. با آن کفش‌های پاشنه‌دار اگر دستش بند دستان اِدوارد نبود تا به حال بار ها نقش زمین شده بود. با ترس مردمک ‌های لرزانش را در اعماق سیاهی محوطه می‌چرخاند، با شنیدن نعره‌ی بلند اژدها لحظه‌ای تپش قلبش متوقف می‌شود. هیچ چیز نمی‌توانست از دید آن موجود شیطانی پنهان بماند. اِدوارد سرعتش را بیشتر کرده و فریاد می‌زند: - بدو، دیگه چیزی نمونده. فقط کافی بود از آن دروازه‌ی سیاه عبور کنند تا از دنیای سیاه اژدها نجات پیدا کنند. اژدها توانایی ورود به دنیای روشن آن طرف دروازه را ندارد. تنها کمی دیگر مانده بود که گرفتار حلقه‌ی آتشین اژدها شدند. اِدوارد دخترک ترسیده را به سمت خود برمی‌گرداند، صورتش را قاب میگیرید و می‌گوید: - تو باید بری، من کمکت می‌کنم. سپس دستانش را گرفته و به سمت آتش می‌کشاند. دخترک مقاومت کرده و می‌گوید: - نه، من تنها نمیرم اِدوارد، ما با هم میریم، تو باید باشی، باید مثل همیشه از نقاشی‌هام تعریف کنی؛ نمی‌خوام تابلوی بعدی‌ای که می‌کشم از نبودنت باشه. اِدوارد دستانش را دورش حلقه کرده و نگران لب میزند: - تو می‌تونی بری، برو و به جای من هم زندگی کن. دخترک دستش را روی سینه‌ی ستبر اِدوارد گذاشته و لب میزند: - نه تو به جای خودت باید زندگی کنی، یا هر دو میریم یا هر دو با هم می‌مونیم. هر دو در سکوت به چشمان یکدیگر خیره می‌شوند. دخترک در سیاهی چشمان اِدوارد شعله‌های آتش و سایه‌ای از آن اهریمن را می‌بیند، صدای فریاد و بال زدنش به گوشش می‌رسد؛ می‌تواند حس کند کنار حلقه آتش پرواز کرده و از تماشای شاهکارش لذت می‌برد. لحظه‌ای تصاویر از جلوی چشمانش عبور می‌کند. نه، قرار نیست دیگر تابلویی نقاشی کند؛ او قبلا تابلوی این لحظه را نقاشی کرده است. آن دختر و پسر میان شعله‌های آتش، آن نقاشی الهام شده در خوابش، او سرنوشت خودش و اِدوارد را نقاشی کرده بود بی آنکه بداند. حتی لحظه‌ای هم به ذهنش خطور نکرده بود که نقشه‌ی بی‌نظرشان شکست خواهد خورد. او مطمئن بود که اژدها در شبی که ماه در آسمان نیست به خوابی اسرارآمیز می‌‌رود. دخترک با قلبی بی‌قرار قبل از آنکه اشک از چشمانش ببارد سر بر شانه‌ی اِدوارد گذاشته و از ته دل از خدا معجزه می‌خواهد.
  3. سلام هانیه جونم خوبی

    خیلی ذوق کردم برای انتشار دلنوشته‌ام😍🫶🏻

    فقط یه اشتباه تایپی داره اونم اینه که من شادی نیستم شیرینم👈👉 میتونی درستش کنی؟💞

    1. هانیه پروین

      هانیه پروین

      سلام شیرین عسل

      عذر می‌خوام، درست شد

    2. shirin_s

      shirin_s

      دستت درد نکنه زیبا🫶🏻💞

  4. نیمه های شب بود که به سرم زد. به سمت دره‌ای خارج از شهر حرکت کردم. ماشین رو، رو به جاده پارک کردم و به سیاهی مطلق ته دره چشم دوختم. مغزم پر از صدا بود، انگار که تو ساعت اوج شلوغی وسط مترو ایستادم، آدم‌ها رد میشن و بهم تنه میزنن. با دست‌هایی لرزون داشبورد رو باز کردم و به ظرف قرص نگاه کردم. کمی مکث کردم، نفس عمیق دیگه‌ای کشیدم و ظرف رو برداشتم. در ظرف رو باز کردم و دستم رو پر از قرص‌های سفید کردم. از لرزش دست‌هام چندتایی از قرص ها از دستم افتاد کف ماشین، ظرف رو انداختم اون طرف، چندتا قرصی که توش مونده بود کف ماشین ریخت. به قرص‌های تو دستم نگاه میکردم که انگشتم خیس شد. قطره‌‌های اشکم یکی پس از دیگری پایین می‌اومدن. بینی‌م رو بالا کشیدم و به رو به رو خیره شدم. تاریکی مطلق رو به روم برام مثل پرده سینما شده بود. خاطرات دونه دونه از جلوی چشم‌هام رد میشدن، توی ذهنم دنبال یه دلیل میگشتم؛ یه دلیل برای سوال بزرگ مغزم؛ یه دلیل برای اینکه " چرا به اینجا رسیدم؟" سینمای خوبی نبود، ژانر همه فیلم‌هاش تلخ‌تر از قهوه بود. همه دفتر خاطرات ذهنم رو بالا پایین کردم. یه دفعه همه تصاویر محو شد، پس از چند ثانیه تصویر سیاه سفیدی از یه دختر پدیدار شد. کم کم داشت همه چیز واضح میشد، رنگ و شکل مشخص می‌گرفت. نفس‌هام تند شده بود. انگار ویدئوی اصلی درحال پخش بود.
  5. فردا صبح وقتی بیدار شدم هیچکس نبود! هرچی پروانه خانوم و مه لقا رو صدا کردم جوابی نگرفتم. همه خونه رو گشتم و در آخر چشمم به یه کاغذ تاخورده روی میز افتاد! کاغذ رو باز کردم، خط عرشیا بود! نوشته بود: " از خونه بیا بیرون، نشونه‌ها رو دنبال کن؛ ما اینجاییم." دوباره نامه رو خوندم. یعنی چی که نشونه ها رو دنبال کن؟ در خونه رو باز کردم، به اطراف نگاهی انداختم. جلوی در خونه با شاخه‌های گل رز یه مسیر درست شده بود! سرخی لطیف رزها لبخند رو لب‌هام آورد. در خونه رو بستم، خم شدم یکی از شاخه‌ها رو برداشتم و عطرش رو نفس کشیدم. بوی بهشت می‌داد. مسیر گل‌ها رو در پیش گرفتم. نسیم ملایمی می‌اومد و شاخه درخت‌هارو تکون می‌داد. آخر جاده‌ی رزها یه بید مجنون با شاخه‌های بلند بود که نسیم شاخه‌هاش رو به رقص درآورده بود. پایین پای بید یه قلب قرمز بزرگ بود که با گل های رز درست شده بود و وسطش یه جعبه‌ی قرمز بود! کنار قلب زانو زدم و دیتم رو به سمت جعبه دراز کردم. قبل از اینکه جعبه رو بردارم صدایی تو گوشم گفت: - بالاخره اومدی! به سمت‌ صدا برگشتم، عرشیا کنارم بود و بهم لبخند میزد. عرشیا دست‌هام رو گرفت و بلندم کرد، بعد خم شد و جعبه قرمز رو برداشت و جلوم زانو زد! مات حرکات قشنگش لب زدم: - چیکار میکنی عرشیا؟ دم عمیقی از هوا گرفت و با لبخند گفت: - باران، عزیزم، با من ازدواج میکنی؟ بدون هیچ حرکتی فقط نگاهش میکردم، عرشیا ادامه داد: - تو باعث شدی من به زندگی برگردم. تو تنها امید من برای از جا بلند شدن بودی. اگه تو نبودی من تا آخر عمر رو همون ویلچر بودم. من یه بار تو رو از دست دادم، نمی‌خوام دوباره از دستت بدم. از کمی اون طرف تر صدای پروانه خانوم اومد که گفت: - دخترم میدونم حق داری، ولی حیفه باز بینتون جدایی بیفته. از وقتی تو اومدی به اون خونه زندگی دوباره به جریان افتاده بود. عرشیا رو تو به زندگی برگردوندی. بمون کنارش. مه لقا هم گفت: - ببین برات چیکار کرده! آرون یه شاخه گل هم نگرفته بود دستش، خاص شده دیگه نشده؟ تازه فیلمش هم گرفتم به عنوان مدرک. بعد هم چشمکی ضمیمه حرفش کرد. چشم‌هام پر از اشک شده بود.
  6. باورم نمیشد؛ باورم نمیشد که این رو دارم از زبون عرشیا می‌شنوم. انگار داشتم رویا میدیدم، نه! من داشتم رویام رو زندگی میکردم. نفهمیدم از کی زدم زیر گریه فقط دیدم که عرشیا اشک‌های صورتم رو گرفت و گفت: - قربون شکل ماهت بشم من، نبینم اشک‌هات رو؛ من چطور تونستم اشک تو رو دربیارم؟ صورتم رو با دست‌هام پوشوندم و دم عمیقی از هوا گرفتم که ریه‌هام پر شد از عطر دل‌انگیزش... باید به همین راحتی کوتاه می‌اومدم؟ بینی‌م رو بالا کشیدم و با صدایی لرزون گفتم: - چی باعث شده که فکر کنی بعد از دو ماه قهرت حالا من سریع آشتی میکنم؟ عرشیا تک‌خندی زد و گفت: - دختره و نازش، هرچقدر می‌خوای ناز کن شما رو سر ما جا داری. چشم غره‌ای به سمتش رفتم و از جا بلند شدم، به سمت پنجره اتاق رفتم و گفتم: - اگه می‌خوای رضایت من رو جلب کنی باید، باید.. یکم فکر کردم، برگشتم سمتش و گفتم: - باید یه جور خاص ازم خواستگاری کنی! من به همین سادگی‌ها بله نمیدم. عرشیا خندید یه دستش رو گذاشت رو یه چشمش و گفت: - چشم، اون هم به چشم...
  7. با لب‌هایی آویزون به مه لقا نگاه کردم. آرون که دید من خیلی دارم تو فکر و خیال غرق میشم از جا بلند شد تابلوهای مه لقا رو برداشت و مشغول نصب شد، مدام هم وسطش نظر میپرسید که جاش چطوره و یه جانم و عزیزم هم الکی می‌بست به مه‌لقا خانوم! این دو نفر تا امروز صبح بیشتر از دو دقیقه تو چشم هم نگاه نمیکردن‌ها، من نمی‌فهمم یعنی چی که با نیم ساعت حرف زدن این شکلی شدن! با این اوضاع به گمونم باید تو اتاقم زندگی کنم و خونه رو بدم دست این دو کفتر عاشق! آرون منقل رو تمیز کرد و راه انداخت و یه سری مرغ و گوشت هم تو مواد گذاشت. بعد از چندساعت هم نزدیک‌های غروب با هم رفتیم تو آلاچیق، من چای و کیک آماده کردم و آرون هم مشغول پخت و پز شد. مه لقا نشسته بود رو تاب روبروی آرون و هی براش قیافه میگرفت؛ آرون هم از هر سیخ که آماده می‌شد نصفش رو تقدیم بانو میکرد؛ منم که انگار به تئاتر دعوت شده بودم. بعد از خوردن دست پخت معرکه‌ی آرون و چای، رفتم تو خونه و ترجیح دادم تنهاشون بذارم. از پنجره اتاق میدیدمشون، مه لقا نشسته بود رو تاب و آرون هم هلش می‌داد. ناخودآگاه یه لحظه جای اونها خودم و عرشیا رو دیدم. یعنی میشه من و عرشیا تو یه قاب؟
  8. آرون و مه لقا خیلی زودتر از اون چیزی که فکرش رو میکردم رسیدن و من فقط فرصت کردم کمی سر و سامان بدم. آرون کلی خرید کرده بود و مه لقا هم کلی وسیله آورده بود. این طور که از ظواهر امر مشخص بود مه لقا تصمیم داشت بیشتر از من بمونه! مه لقا با کمک آرون با دو سه بار رفت و آمد لوازمش رو به یکی از اتاق‌ها برد و آرون هم بعد از کمک به اون رفت سراغ حیاط و آلاچیق و منقل کنارش؛ منم سه تا چای ریختم رو به پذیرایی بردم. بعد از نیم ساعت که دیگه چای‌ها یخ شده بود و مه لقا بالای بیست بار من رو با " اومدم" پیچوند مجبور شدم خودم برم ببینم چیکار میکنه؟ وقتی در رو باز کردم چشمام چهارتا شد و دهانم از تعجب باز مونده بود. مه‌لقا همه وسایلش رو پخش و پلا کرده بود و داشت داخل کمدهای اتاقش میچید! آرون که داشت صدام می‌کرد و دنبالم می‌گشت من رو کنار در دید و اومد پیشم، می‌خواست چیزی بگه که نگاهش به اتاق افتاد و اونم متعجب خشکش زد! مه لقا خیلی ریلکس نگاهی به ما انداخت و رو به آرون گفت: - آرون میتونی این دو سه تا تابلو رو برام نصب کنی؟ نگاهی به تابلوها کردم؛ دو سه تا تابلویی بود که قبلا به دیوار اتاقش دیده بودم و خیلی بهشون علاقه داشت! مات و مبهوت گفتم: - مه‌لقا چخبره؟ اینا چیه دختر؟ مه لقا گفت: - وا لوازممه دیگه! قدمی جلو گذاشتم و گفتم: - یعنی چی که لوازممه؛ مگه چند وقت قراره اینجا بمونیم؟ من هنوز دست به وسایلم نزدم. مه‌لقا یکی از تابلوها رو، رو به دیوار گرفت و گفت: - خب تو اشتباه کردی! عزیزِ من کمِ کم یه هفته اینجاییم؛ بذار من وسایلم رو بچینم بعد میام کمک تو؛ الانم اونجا نایست بیا کمکم ببینم. آرون می‌خوام این تابلو اینجا باشه.
  9. شاید الان به این حرف نیاز داشتم تا کمی قوت قلب بگیرم. دلم نمی‌خواست به حال عرشیا فکر کنم. حتی تصور چیزی که شهربانو خانوم گفت هم حالم رو بد میکنه. دلم نمی‌خواد لحظه‌ای عرشیا رو اینجوری ببینم. کلافه برای اینکه از فکرش دربیام بلند شدم و مشغول خونه شدم. وسایلم رو فعلا گذاشتم یه گوشه تا بعد با مه لقا خانوم صحبت کنم و ببینم چقدر قراره بمونم. به آشپزخونه رفتم و کابینت ها رو گشتم، باید یه چای دم میکردم تا آرون و مه لقا میان. اگر مدت اینجا موندم قرار باشه زیاد باشه باید دنبال کار هم برم. تو این مدت از حقوقی که میگرفتم پس انداز کردم ولی خب مگه چقدره؟ یه جورایی انگار باید از اول شروع کنم و بسازم.
  10. ولی خب به هر حال قرار نبود اون باور کنه که کسی از من خبر نداره و رهام کنه. قرار بود تنهایی رو احساس کنه و دنبالم بگرده؛ قرار بود پشیمون بشه. وقتی منو ببخشه و دلش تنگ بشه میاد دنبالم؛ البته امیدوارم. تو طول مسیر داشتم به این فکر میکردم که حالا چی میشه؟ مه لقا هم داشت سخنرانی می‌کرد که باید یه جوری مقابل هم قرار بگیریم. باید یذره از من دور باشه و بعد من رو ببینه اونم نه تنها؛ بلکه با یه همراه که نظرش رو جلب کنه! به قول خودش برنامه اینه که احساساتش رو جریحه دار کنیم. ولی خب فقط حرفش راحته؛ چه جوری قرار روبروی هم قرار بگیریم؟ اصلا این به کنار چه جوری قراره این دوری رو بگذرونم؟ قطعا برای من سخت تر از عرشیایی هست که تا یه مدتی دلش نمیخواد من رو ببینه. این انصافه؟ تنها چیزی که آرومم میکنه اینه که عرشیا ارزشش رو داره. نمی‌خوام تنها کسی که از دنیای زیبای گذشته‌ام مونده رو از دست بدم.
  11. کلافه و مردد به آرون نگاه کردم، راستش هیچ جوره نمیتونستم با این قضیه کنار بیام. بنظرم همه‌اش تقصیر مه لقا بود. با اخم بهش گفتم: - تو هم با این نقشه کشیدنت. مه لقا حق به جانب گفت: - نقشه من خیلی هم خوبه، حالا وایسا میبینی. بقیه مسیر رو ترجیح دادم سکوت کنم. آرون جلوی در خونه عمو توقف کرد. مردد پیاده شدم. هر قدم برام حکم مرگ رو داشت. اشکم داشت درمیومد. همونطور که به سختی به سمت در قدم برمی‌داشتم صدای زنگ موبایلم بلند شد. با دست‌های لرزون به صفحه نمایشگر گوشی نگاه کردم، پروانه خانوم بود. صدام رو صاف کردم، نفس عمیقی کشیدم و جواب دادم: - الو؟ سلام پروانه خانوم. احساس می‌کردم صدام لرزش خفیفی داره که امیدوار بودم به اون سمت خط نرسه. پروانه خانوم با صدای آرومی گفت: - سلام عزیز دلم، کجایی دخترم؟ نگاهی به خونه عمو انداختم و گفتم: - جلوی در خونه عمو جانم. پروانه خانوم جوری حرف می‌زد که انگار داره یواشکی صحبت میکنه تا عرشیا متوجه نشه ولی با این حرفم بلند گفت: - اونجا چرا؟ نفس عمیق دیگه کشیدم تا به خودم مسلط بشم و گفتم: - خب جای دیگه‌ای ندارم که.. از گفتن این حرف احساس کردم قلبم لرزید. کاش پدر و مادرم بودن خدایا... پروانه خانوم دلسوزانه گفت: - این چه حرفیه عزیزم مگه من مردم؟ لبم رو گاز گرفتم و با بغض گفتم: - دور از جون پروانه خانوم. پروانه خانوم گفت: - یه آدرس برات میفرستم برو اونجا، منم بعدازظهر میام میبینمت. نبینم غصه بخوری‌ها، تا من هستم دیگه نمی‌خواد به اونجا برگردی. انگار که مهر و محبت پروانه خانوم با امواج صداش از گوشی رد شد و اومد مستقیما قلبم رو لمس کرد. احساس می‌کردم قلبم گرم شده از وجود حمایت‌گرش؛ سال‌ها بود که بدون حامی تو دست‌های تاریکی بودم. این زن مثل فرشته نجاتم ظاهر شده بود.
  12. یک ربع بعد تصویر آرون تو صفحه نمایش آیفون نقش بست. برای آخرین بار پروانه خانوم رو بغل کردم و به سمت در رفتم. می‌خواست برای بدرقه‌‌ام تا در حیاط بیاد ولی نذاشتم. از کنار عرشیا که رد می‌شدم کمی مکث کردم و در نهایت بدون اینکه برگردم گفتم: - خداحافظ رفیق دوران کودکی، خداحافظ. خیلی سریع از حیاط گذر کردم. پشت در کمی مکث کردم، اضطراب به سراغم اومده بود؛ نفس عمیقی کشیدم و در رو باز کردم. آرون به ماشینش تکیه داده بود و کسی هم همراهش نبود! آروم به سمتش رفتم و سر به زیر سلام کردم. اونم همونطور جوابم رو داد و درب جلو رو برام باز کرد. وقتی سوار شدیم گفتم: - پس عمو اینا کجان؟ کلافه گفت: - اونا رو رسوندم. با شرایطی که مه لقا گفت بهتر بود اونا نباشن.
  13. تماس رو قطع کردم و نگاه خون‌بارم رو به مه‌لقا دادم، حیف که عرشیا هم بود. مه لقا با وسایلم راه افتاد و منم نشستم تا آرون بیاد. همونطور که زیر چشمی حواسم به عرشیا بود به مه لقا هم پیام دادم: - این چه کاری بود؟ حالا چیکار کنم؟ به آرون چی بگم؟ پروانه خانوم هم با یه سینی شربت به جمع ساکت ما پیوست، یه لیوان رو به دستم داد و مجبورم کرد بخورم. شربت خنک و دلچسبی بود ولی من تو موقعیتی نبودم که بتونم ازش لذت ببرم. با صدای پیامک موبایلم بازش کردم و همونطور که شربت رو میخوردم پیام رو خوندم. بعد از حدود ده دقیقه بالاخره مه لقا جواب داده بود: - من الان زنگ زدم به آرون براش همه چیز رو توضیح دادم؛ نگران نباش حله! با خوندن پیام مه لقا با ایموجی چشمک کنارش شربتی که داشتم میخوردم به گلوم پرید. پروانه خانوم هول زده دوید سمتم، نفسم رفت و برگشت. حتی عرشیا هم نگران جلو اومده بود، حالم که بهتر شد عرشیا بی هیچ حرفی سر جاش برگشت و پروانه خانوم هم رفت تا صدقه بذاره. بی‌حال به صفحه گوشی خیره شدم، باورم نمیشه مه لقا این کار رو کرده باشه. حالا درسته که من به آرون علاقه ای ندارم و اون رو مثل برادرم میبینم ولی اون چی؟ اصلا دوست ندارم اون رو تو همچین موقعیتی قرار بدم. مطمئنم خیلی ناراحت شده
  14. انقد مه‌لقا این جمله‌ها رو تکرار کرد تا بالاخره راضی شدم. آخرش هم گفت الان حاضر میشه میاد تا خودش با پروانه خانوم صحبت کنه. یک ربع بعد مه‌لقا اینجا بود، برام جالب بود که پروانه خانوم هم با مه‌لقا موافق بود. اینطوری شد که مجبور شدم وارد این نقش ناخوشایند بشم. فردا صبح وقتی عرشیا داشت صبحانه می‌خورد با کلی سر و صدا از جلوش رد می‌شدم و وسیله جابه‌جا میکردم. پروانه خانوم هم هی دورم می‌گشت و می‌گفت: - آخه کجا می‌خوای بری دخترم؟ برای چهارتا دونه لباس و کتابی که داشتم به اندازه یه اسباب کشی رفت و آمد الکی داشتم. نزدیک ظهر مه‌لقا هم اومد و به پروانه خانوم اضافه شد. عرشیا داشت تلويزيون تماشا می‌کرد، مه‌لقا هم مبل کنارش نشسته بود و هی حرف می‌زد اما عرشیا کوچک ترین توجهی نشون نمی‌داد. مه‌لقا که حرصش گرفته بود یهو گفت: - حالا این پسرعموی عاشق پیشه‌ات کی میاد؟ متعجب با جعبه کتاب نیمه خالی تو دستم ایستادم، یه نگاه به عرشیا کردم و آروم گفتم: - آرون؟ مه‌لقا گفت: - آره دیگه، کی میاد دنبالت؟ گفتی قرار شد بری خونه اون دیگه مگه نه؟
  15. آرون کمی دیگه باهام حرف زد و در آخر من رو رسوند و رفت. مثل لشکر شکست خورده با شونه‌هایی آویزون به اتاقم رفتم. حال و حوصله لباس عوض کردن نداشتم، همونجوری گوشه‌ای ولو شدم.‌ صدای زنگ گوشیم بلند شد، کمی خودم رو کشیدم تا دستم به کیفم برسه. مه‌لقا بود، تصمیم گرفتم با اون مشورت کنم. یک ساعتی رو با مه‌لقا حرف زدم، همه‌ حرفش این بود که: - آرون راست میگه، باید همین کار رو بکنی، منم کمکت می‌کنم. پروانه خانوم هم حتما کمکت میکنه، اصلا همه پسرا همینن؛ آرون همجنس خودش رو بهتر میشناسه.
  16. ناراحت گفتم: - نه آرون نمیتونم. آرون عصبانی گفت: - چرا وقتی اینطوری باهات برخورد میکنه میخوای بمونی؟ یذره غرور مثبت داشته باش. من نمی‌ذارم اینطور مقابلش بمونی. چشمام پر اشک شده بود و آرون رو تار میدیدم، کلافه پوفی کشید و گفت: - حداقل یه مدت ازش دور شو، بذار نبودنت رو ببینه، رفتنت رو ببینه، درست میشه. اصلا نمی‌خوای بیای؟ باشه ولی بذار اون فکر کنه که تو داری میری. باران تو خیلی ارزشمندی اینطوری نکن با خودت
  17. عرشیا قرمز شده بود و نفس نفس میزد، معلوم بود فشار زیادی روشه، با گریه دست پروانه خانوم رو گرفتم و با خودم از اتاق کشوندمش بیرون. در عرض چند ساعت همه چیز به طرز عجیبی بهم ریخته بود. میخواستم برای عرشیا آب ببرم ولی میترسیدم عصبانیتش بیشتر بشه. پروانه خانوم رو به سمت مبل بردم و بهش یه لیوان آب دادم. بنده خدا انگار فشارش رفته بود بالا و من نمیدونستم قرص داره یا نه. چندبار ازش پرسیدم ولی نمیتونست حرف بزنه، دستپاچه به اتاقش رفتم؛ کشو ها رو گشتم ولی چیزی پیدا نکردم. ترسیده به سمت اتاق عرشیا رفتم و محکم در زدم و با گریه گفتم: - عرشیا، عرشیا تو رو خدا باز کن. عرشیا پروانه خانوم حالش بد شده؛ عرشیا من نمیدونم قرص‌هاش کجاست.
  18. الان رسیده به دستت ولی من نمیبینم یا کلا نمیاد🤔

  19. spacer.pngspacer.png

    کدومش نظرته بانو؟:) 

    1. نمایش دیدگاه های قبلی  بیشتر 2
    2. ماسو

      ماسو

      باز ست کردین بلاها😁

    3. هانیه پروین

      هانیه پروین

      از چشم این ماسو هم هیچی دور نمیمونه 

    4. ماسو

      ماسو

      😁😁😁چی فکر کردی بعدشم از این واضح تر

  20. shirin_s

    دوسداری با کی بنویسی؟

    اوم، همه، دوست دارم با همه یه تجربه داشته باشم
  21. بعد از اون عرشیا بی هیچ حرفی رفت تو اتاقش و در رو بست. چندبار در زدم ولی جوابم رو نداد. به حیاط رفتم تا کمی نفس بگیرم؛ احساس کردم تو تاریکی اتاقش داره از پنجره نگاهم می‌کنه. زیر نور ماه و چراغ‌های حیاط، با صدای جیرجیرک‌ها قدم زدم و قدم زدم و قدم زدم. نزدیک صبح بود که در باز شد و پروانه خانوم اومد. سمتش رفتم و رو به روش ایستادم، فقط نگاهم میکرد. دستاش رو گرفتم بردمش سمت صندلی، کنار هم نشستیم. باز هم فقط صدای جیرجیرک‌ها سکوت شب رو میشکست. نمیدونستم چجوری باید سر صحبت رو باز کنم.
  22. از یادآوری خاطرات تلخ قطره اشکی روی گونه‌ام چکید: - اون تاریخ برای منم نحس بود، منم خانواده‌ام رو همون زمان تو تصادف از دست دادم... عرشیا متعجب گفت: - یع..یعنی چی؟! به هق هق افتادم و گفتم: - نمیدونم عرشیا نمیدونم؛ فقط میدونم همون روز تو همون جاده پدر و مادرم رو از دست دادم. عرشیا شوکه فقط نگاهم میکرد: - امکان نداره؛ داره؟ بغضم رو قورت دادم و گفتم: - نمیدونم، امروز به پروانه خانوم گفتم، از همون موقع رفته بیرون و هنوز نیومده. عرشیا به سمت پنجره رفت، انگار داشت به آسمون نگاه میکرد؛ شاید هم داشت اشک‌هاش رو کنترل میکرد. نمیدونم بعد از این قراره چطور با هم پیش بریم، نمیدونم دونستن این قضیه باهاش چیکار میکنه. اگه معلوم بشه که حدسم درسته چه برخوردی نشون میده؟
  23. با صدایی آروم گفتم: - نمیدونم، نگرانم میکنه. کتاب رو بغل کردم و به سمت کتابخونه رفتم، بین کتاب‌ها پنهانش کردم و یه کتاب دیگه برداشتم؛ الان بهترین فرصت بود. به سمت تخت رفتم، نشستم و گفت: - بیا یه قرار قشنگ بذاریم. عرشیا مشتاق گفت: - چه قراری؟ نگاهم رو به کتاب تو دستم دادم و گفتم: - من به کتاب خوندن خیلی علاقه دارم، تو هم صدای خیلی خوبی داری. به نگاهم رو به چشم‌های عرشیا دادم، کتاب رو به سمتش گرفتم و گفتم: - از این به بعد قبل از خواب من یه کتاب انتخاب میکنم، میریم تو آلاچیق حیاط، با دو تا لیوان چای و تو برام کتاب میخونی. آخرش هم در موردش صحبت میکنیم و رفتار شخصیت‌های داستان و منظور نویسنده رو تحلیل می‌کنیم و نظریه میدیم؛ قبول؟ عرشیا با لبخند نصفه نیمه ای کتاب رو از دستم گرفت و گفت: - بگم نه که قهر میکنی، قبول؛ فقط... دست به سینه شدم و اخم‌های درهم گفتم: - فقط چی؟ عرشیا هم تخس گفت: - چرا فقط تو کتاب انتخاب کنی؟ خب بعضی شب‌ها هم من کتاب انتخاب کنم تو بخون. چشم‌هام رو تو حدقه چرخوندم و گفتم: - باشه، یه شب هایی هم مال تو.
  24. مدتی رو مه‌لقا کنارم موند و دلداریم داد و غروب ازمون خداحافظی کرد و رفت. منم به کمک عرشیا وسایل اتاق رو جمع کردم و بعد از شام به اتاق خودم رفتم. مسئولیتی که پروانه خانوم داده بود بهم خیلی سخت بود. اون شب تا دیر وقت تو رختخواب به این فکر میکردم که حالا چجوری با عرشیا صحبت کنم؟ در نهایت با سردرد از جام بلند شدم و برای آزاد شدن از سردردی که به سراغم اومده پنجره اتاق رو باز کردم، صندلی‌ای کنارش گذاشتم و سراغ کتابخونه کوچیکم رفتم. خوندن یه کتاب کنار پنجره تو این هوا میتونست حالم رو بهتر کنه. چندتایی از کتاب‌هام رو با خودم آورده بودم. اول میخواستم از کتاب‌هایی که اونجا بود بخونم ولی بعد پشیمون شدم. دلم هوای کتاب‌های خودم رو داشت. بین کتاب‌ها چشمم به کتاب هایی افتاد که آرون بهم داده بود. روزی که منو آورد اینجا یه کتاب جدید بهم داد که هنوز تمومش نکردم. کتاب رو برداشتم و کنار پنجره نشستم و مشغول خوندن شدم. داستان جالبی داشت، کتاب رو ورق زدم صفحه بعد زیر دو تا جمله خط کشیده شده بود. آرون همیشه تو کتاب‌هایی که بهم می‌داد چندتا جمله رو خط می‌کشید و با این جمله‌ها می‌خواست حرفش رو غیرمستقیم بهم بزنه. دفتری که همیشه جملات رو توش می‌نوشتم برداشتم. همینطور که داشتم جمله جدید رو یادداشت میکردم ناگهان فکری به ذهنم رسید. منم میتونم همین‌ کار رو انجام بدم! من میتونم به روش آرون این مسئله رو آروم آروم به عرشیا بگم...
×
×
  • اضافه کردن...