-
تعداد ارسال ها
373 -
تاریخ عضویت
-
آخرین بازدید
-
روز های برد
14 -
Donations
0.00 USD
QAZAL آخرین بار در روز تیر 6 برنده شده
QAZAL یکی از رکورد داران بیشترین تعداد پسند مطالب است !
درباره QAZAL
- تاریخ تولد 07/02/1999
آخرین بازدید کنندگان نمایه
492 بازدید کننده نمایه
دستاورد های QAZAL
-
پارت شصت و سوم یهو نگاهم به تیارا افتاد که سرش رو با گریه گرفته تو دستاش. دویدم سمتش و با نگرانی پرسیدم: ـ چیشده عزیزم؟ یسره گریه میکرد و حرفی نمیزد. به آروین گفتم: ـ سریع پرستار رو صدا کن. پرستار بعد یکی دو دقیقه با دکتر اومد تو اتاق و ما رو از اتاق بیرون کرد. مادرش رو به من و آروین با عصبانیت گفت: ـ بار آخرتون باشه بالا سر دختر من دعوا میکنین. اگه یبار دیگه بخاطر هر کدوم از شما بلایی سر بچم بیاد، میدونم با جفتتون چیکار کنم. اون روی من رو بالا نیارین. آروین با حالت مظلومی گفت: ـ خاله اما من مادرش سریع دستش رو برد بالا و با عصبانیت گفت: ـ هیچ چیزی نمیخوام بشنوم آروین. دکتر همین لحظه از اتاق اومد بیرون و با جدیت رو به مادرش گفت: ـ بهش آرامبخش تزریق کردیم، بعدشم من بهتون هشدار داده بودم که باید از هر دعوا و چیزی که باعث استرسش میشه دور بمونه. مادرش با چشم غره به ما نگاه کرد و با ناراحتی رو به دکتر گفت: ـ این آخرین بار بود آقای دکتر، کی تیارا رو میتونم ببرم؟ دکتر به نگاهی به نتایج توی دستش کرد و گفت: ـ اگه بعد از اینکه بیدار شد دچار شوک نشه، همین امشب. آروین رفت و مادر تیارا خواست بره تو اتاق که صداش کردم. بدون اینکه برگرده سمتم، وایستاد.
-
پارت شصت و دوم عشق غذاهای فست فودیه، خیلی هم دوست داره که یبار تو روز تولدش از زیر پل بسفر استانبول رد بشه. پرسیدم : ـ تولدش کیه؟ غزاله گفت: ـ بیست و پنج فروردین. مهدی اینبار گفت: ـ یه ماه دیگست تقریبا. از غزاله تشکر کردم و بلند شدم و رفتم تو اتاق. دکتر در حال صحبت کردن با مادرش بود و تا جایی که دستگیرم شد، قرار بود امشب مرخصش کنن ولی داشت میگفت که هر هفته برای چکاپ باید بیاد بیمارستان و تحت نظر باشه و تأکیدم کرد که تو یادآوری خاطرات اصلا بهش فشار نیاریم و چیزایی که باعث ناراحتیش میشه رو اصلا مطرح نکنیم. تیارا و آروین مشغول حرف زدن بودن و آروین از تو گوشیش داشت یسری چیزا به تیارا نشون میداد. از رفتار و حال خودم خیلی تعجب میکردم، تابحال همچین احساسی نداشتم، بینهایت به این پسر حسودیم میشد، به اینکه اینقدر تیارا باهاش خوب رفتار میکنه و با مهربونی بهش نگاه میکنه ولی من رو اونجوری نمیبینه. سریعا رفتم کنار تخت وایستادم و رو به تیارا گفتم: ـ شنیدم که دکتر قراره مرخصت کنه! بدون اینکه نگام کنه گفت: ـ اوهوم. کنار تختش نشستم و گفتم: ـ میای باهم بریم سینما؟ یه فیلم خیلی قشنگ آوردن. دلم میخواد با تو ببینمش. آروین با عصبانیت رو به من گفت: ـ دختره تازه حالش خوب شده. میخوای ببریش سینما؟ اصلا به چه حقی میخوای ببریش؟ با عصبانیت گفتم: ـ به تو چه؟ نکنه از تو باید اجازه بگیرم؟ اصلا تو خودت کی هستی که مدام دور و بر تیارایی؟ اومد سمتم و گفت: ـ من رفیق بچگیاشم در اصل تو کی هستی؟ کسی که این بنده خدا رو یهو حرفش رو خورد و زیرلب گفت: ـ خدایا به من صبر بده. بعد با چشم غرهای رو به من آروم گفت: ـ حالا که تیارا بهوش اومده، اگه یه ذره وجدان تو وجودت هست، برو پی زندگی خودت و اینقدر ذهن این بنده خدا رو بهم نریز.
-
پارت شصت و یکم آروین خندید و گفت: ـ خاله خداروشکر که علاقش عوض نشده، از بچگی عاشق پیتزا بود، با هیچ غذای دیگهای عوضش نمیکرد. مادرش هم با خنده تایید کرد. چرا از همون اول به ذهن خودم نرسیده بود! باید از چیزایی که دوست داشت باخبر میشدم تا خودم رو بیشتر بهش نزدیک کنم، خوب بودن بیش از حدش با آروین خیلی حرصم رو درمیآورد اما خوب میدونستم که چجوری از اون دورش کنم. سریع از اتاق رفتم بیرون و دیدم که غزاله و مهدی روی صندلی نشستن و دارن با هم صحبت میکنن، رفتم سمت غزاله و با عجله پرسیدم: ـ غزاله، تیارا به چه چیزایی خیلی علاقه داره؟ غزاله و مهدی با تعجب نگام کردن. غزاله با خنده پرسید: ـ سهند چیزی شده؟ گفتم: ـ نه چیزی نشده ولی میخوام بدونم که دقیقا چه چیزایی خوشحالم میکنه. میخوام براش تلاش کنم تا بفهمه که چقدر دوسش دارم. غزاله با شادی نگام کرد و گفت: ـ بیا بشین تا برات تعریف کنم. رفتم کنارش نشستم و با دقت به حرفاش گوش دادم. غزاله گفت: ـ تیارا از بچگی عاشق بادبادک و دویدن کنار دریاست، هر موقع هم که حوصلش سر میره، دوست داره اینکار و انجام بده. آدم خیلی سخت کوشیه و برای رسیدن به خواستههاش تا آخرین نفس میجنگه و اصلا تسلیم نمیشه، خصوصا برای چیزایی که دوست داره. بعد روش رو کرد سمت من و گفت: ـ مثل کارایی که برای تو کرد. سرم رو انداختم پایین و چیزی نگفتم. غزاله ادامه داد: ـ عشقه شطرنجه و خیلی دوست داره که برای طرف مقابلش کُری بخونه، خوشنویسی هم یکی از کارای مورد علاقشه و اصولا برای کسایی که براش مهمن یکی از تابلوهایی که خودش از شعرهای سعدی یا حافظ نوشته رو هدیه میده.
-
بعد از اینکه چند دور آب به سر و صورتم زدم، پشت میز نشستم و کتابم رو باز کردم ولی بدون اینکه ذره ای از متن روبروم رو بفهمم فقط بهش زل زده بودم. دلم پیش عرشیا بود، همبازی بچگیم. با همدیگه یه مهدکودک میرفتیم و خونشون یه کوچه بالاتر از کوچه ما بود. تنها کسی که تا به امروز دوست داشتنش و باور دارم، عرشیا بود. البته قبلا هم خیلی چیزا رو باور داشتم مثل عشق، امید، آرزو اما بعد از اینکه صمیمی ترین دوستم از اینجا رفت و پدر و مادرم رو توی اون سفر لعنتی از دست دادم و مجبور شدم پیش عمو و زن عموم زندگی کنم، تمام باورام رو از دست دادم...
-
چیزی نگفت اما من میدونستم که مصممتر از اینحرفاست. یا بالاخره علی دوباره برمیگشت پیشش و یا خودش میرفت آلمان پیش علی. بهرحال من از وقتی یادمه اینا باهم بودن و خیلی همو دوست داشتن اما وقتی علی بدون خبر از مهلقا لاتاری ثبت نام کرد یه مقدار میونشون شکرآب شد اما بازم با پادرمیونی من درست شد. چون میدونستم جفتشون بدون وجود هم نمیتونن...
-
پارت شصتم گذاشتم تو دستش و گفتم: ـ از این به بعد پیش تو بمونه، بهت کمک میکنه راهت رو پیدا کنی. تیارا مردد نگام کرد و گفت: ـ اما برات خیلی با ارزشه. لبخندی زدم و گفتم: ـ با ارزشتر از تو نیست یکم لبخند زد و گرفت تو دستش و پرسید: ـ اگه فضولی نیست، میتونم یه سوال بپرسم؟ با مهربونی نگاش کردم و گفتم: ـ حتما. به گردنبند نگاهی کرد و گفت: ـ اینو کی بهت داده؟ لبخند تلخی زدم و گفتم: ـ نمیدونم، از وقتی یادمه تو گردنمه. همین لحظه در اتاق زده شد و آروین و مادر تیارا وارد اتاق شدن، تازه داشتیم باهم گرم میگرفتیم که باز این خرمگس معرکه وارد شد، با مادر تیارا سلام کردم و از جام بلند شدم و مادرش جای من نشست و غذاهایی که درست کرده بود و درآورد و روی میز گذاشت. تیارا با کلافگی گفت: ـ من اصلا گرسنم نیست. مادرش با حالت شکایت همونجور که ظرفای غذا رو باز میکرد، گفت: ـ نخیر خانوم. باید همش رو بخوری، پوست استخون شدی، اینجا هم که غذای درست درمون نمیدن. تیارا با حالت بدی به غذا نگاه میکرد، فکر کنم خوشش نیومده بود. همین لحظه آروین رفت رو تخت نشست و از نایلون توی دستش یه بسته درآورد و گفت: ـ خب تیارا خانوم نظرت راجب این چیه؟ تیارا با خوشحالی نگاش کرد و گفت: ـ بوش که خوبه. مادرش با حالت شاکی گفت: ـ اینا چیه به خورد بچم میدی آروین؟ قبل آروین تیارا سریع یه برش پیتزا رو جدا کرد و گفت: ـ اما این خیلی خوشمزهتر بنظر میاد. بعد با یکم مکث گفت: ـ مامان مادرش اینقدر از این کلمه خوشحال شد که حرفش رو فراموش کرد و سر دخترش رو بوسید و بهش گفت: ـ قربونت مامان گفتنت بشم من. خدایا شکرت. چیزی یادت اومده مادر؟ تیارا همونجوری که پیتزاش رو میخورد، گفت: ـ نه ولی دارم سعی میکنم بگم تا برام عادت بشه.
-
پارت پنجاه و نهم با لبخند گفتم: ـ چرا بهم نگاه نمیکنی دختره قشنگ؟ با چشم غرهای برگشت سمتم و گفت: ـ چون که خوشم نمیاد ببینمت. حتی با چهره عصبانی هم زیبا بود، برخلاف اون با یه لحن مهربونی گفتم: ـ آخه چرا؟ دست به سینه شد و نگام کرد و گفت: ـ نمیدونم. تو وجودت یچیزی هست که اذیتم میکنه، حسم بهم میگه نباید باهات حرف بزنم. لبخند تو صورتم خشک شد، پس حق با مهدی بود. با اینکه یادش نمیومد اما دلش هم بهش اجازه نمیداد که باهام حرف بزنه. یهو گفت: ـ راستی نگفتی که کی هستی؟ نگاش کردم و با تموم وجودم گفتم: ـ کسی هستم که خیلی پشیمونه، کسی که منتظر این بود تا چشمات رو وا کنی و فقط بهت خیره بشه، کسی که خیلی دوستت داره. خندید و گفت: ـ یعنی چی؟ شوهرم بودی یا دوست پسرم؟ چیزی نگفتم، دوباره خودش ادامه داد و گفت: ـ آخه هیچکس راجب تو حرفی به من نزد. ببینم نکنه ریگی به کفشته؟ به رفتار مادرم نسبت بهت دقت کردم، خیلی باهات سرد برخورد میکرد. بهش نگاه کردم و گفتم: ـ کافیه که اجازه بدی، خودم رو بهت ثابت کنم. با نگاهی پر از سوال ازم پرسید: ـ چجوری؟ گردنبندی که برام واقعا با ارزش بود و از بچگی تو گردنم بود و درآوردم و گفتم: ـ این از بچگی باارزش ترین چیزی تو زندگیه کنه، مثل باورم میمونه. خیلی جاها بهم کمک کرده و تونستم راهم رو باهاش پیدا کنم
-
پارت پنجاه و هشتم وقتی که رفتن تو اتاق، با ناراحتی روی صندلی تو سالن نشستم و به مهدی گفتم: ـ پس چرا اینقدر سرد نگام میکنه؟ مهدی یه لب از چاییش رو خورد و گفت: ـ میدونی سهند، بعضا فکر میکنم حتی اگه آدم ذهنش یاری نکنه اما قلبش نمیتونه اتفاقات رو فراموش کنه، شاید تو دلش حس خوبی نسبت بهت نداره که اونم بابت اتفاقی بود که تجربه کرده. چایی رو گذاشتم رو صندلی و سرم رو گرفتم بین دستام و با ناراحتی گفتم: ـ باید چیکار کنم؟ مهدی دستی به شونهام زد و گفت: ـ بهش ثابت کن که دوسش داری. ثابت کن واقعا برات مهمه. بزار حتی اگه یادش هم اومد، اونقدر بهت اعتماد کرده باشه که عشقت رو باور کنه. حق با مهدی بود، نباید اجازه میدادم که حرف آروین و آرش درست از آب دربیاد. رفتم داخل اتاق و سعی کردم غم داخل چهرم رو پنهان کنم. تیارا با دیدن من یه اوفی کرد و گفت: ـ بازم این اومد. از لحنش خندم گرفت، از غزاله خواستم تا برای چند دقیقه ما رو تنها بزاره، وقتی که رفت بیرون، رفتم نزدیک تخت نشستم اما اصلا روش رو سمت من برنگردوند و به منظره بیرون پنجره خیره شده بود.
-
پارت پنجاه و هفتم بالاخره با سر و صدای ما، دوتا پرستار اومدن تو اتاق و به زور ما رو از هم جدا کردن. چیزی نگفتم اما آروین موقع بیرون رفتن از اتاق با انگشت اشاره رو بهم گفت: ـ حالا ببین چیکارت میکنم سهند فرهمند! کم نیوردم و با خونسردی گفتم: ـ هر کاری از دستت برمیاد انجام بده. اما ته دلم ترسیده بودم؛ از اینکه بره همه چیز رو به تیارا بگه و اونم دیگه تو روم نگاه نکنه، واقعا میترسیدم. همین لحظه مهدی با دو تا چایی از آسانسور اومد بیرون و رو به من با نگرانی پرسید: ـ صورتت چیشده سهند؟ به آروین اشاره کردم و گفتم: ـ آشغال بازم دهن نکرهاش رو باز کرد و باهم دعوا کردیم. مهدی چایی رو داد دستم و گفت: ـ تهدیدت میکنه؟ سرم رو با عصبانیت تکون دادم. مهدی گفت: ـ اگه اینم چیزی نگه، آرش ساکت نمیمونه سهند. هنوزم خیلی از دستت عصبانیه. یه نفس عمیقی کشیدم و گفتم: ـ هیچ غلطی نمیتونن بکنن، نمیذارم هیچکسی این دختر رو ازم بگیره. مهدی نگام کرد و گفت: ـ میخوای به مهناز بگم باهاش حرف بزنه؟ با عصبانیت گفتم: ـ لازم نکرده. احتیاجی ندارم خودم رو به اینا ثابت کنم. همینکه تیارا من رو باور کنه، کافیه برام. تو همین حین، تیارا به همراه غزاله از آسانسور خارج شد. با لبخندی عمیق بهش نگاه کردم اما سردتر از هر زمانی بهم نگاه کرد.
-
پارت پنجاه و ششم آروین پوزخندی زد و گفت: ـ سوال خیلی خوبیه. بهش چشم غرهای دادم و آب دهنم رو قورت دادم و با تته پته گفتم: ـ من...اممم..من. همین لحظه یه پرستاره اومد داخل اتاق و گفت: ـ ببخشید آقای دکتر منتظرن. همین مسئله باعث شد سوال تیارا بی جواب بمونه. وقتی رفتن منم داشتم میرفتم بیرون که آروین مانع شد و رو بهم گفت: ـ فکر نزدیک شدن به تیارا رو از سرت بیرون کن آقای هنرمند پوزخندی زدم و گفتم: ـ نکنه لاتی مثل تو میخواد جلوی منو بگیره؟ اینبار یقم رو چسبید و گفت: ـ آره من جلوی تو رو میگیرم، نمیذارم دوباره اذیتش کنی و خودت رو بهش نزدیک کنی. یقم رو از دستش کشیدم بیرون و گفتم: ـ من دوسش دارم، بفهم. دوباره پوزخندی زد و گفت: ـ این داستانا رو برو برای هوادارات تعریف کن نه من. تا دیروز چشم نداشتی دختره رو ببینی، مادرش همه چیز رو تعریف کرده. دیر یا زود هم میفهمه جنابعالی چه حروم زادهای هستی. طاقت نیاوردم و یه مشت خوابوندم تو گوشش، اونم نامردی نکرد و یکی دیگه زد تو گوشم.
-
گفتم: ـ بس کن مهلقا، خوبه که علی رو میشناسی و میدونی همچین آدمی نیست. با تردید گفت: ـ میترسم محیط عوضش کنه. با جدیت گفتم: ـ اگه واقعا بهش اعتماد نداری بنظرم دورشو خطربکش مهلقا. با صدایی بلند گفت: ـ باران خوبه حداقل تو میدونی که چقدر دوسش دارم...
-
پارت پنجاه و پنجم غزاله با خوشحالی رفت کنار تیارا نشست و گفت: ـ خب دیگه چطوری؟ تیارا با سردی نگاش کرد و چیزی نگفت. من رفتم کنارش و روی صندلی نشستم و با عشق به چشمای مظلومش نگاه کردم و گفتم: ـ خیلی خوشحالم از اینکه چشمای قشنگت رو بالاخره باز کردی. خواستم دستام رو روی دستاش بزارم که سریعا دستاش رو کشید و با عصبانیتی که سعی داشت کنترلش کنه گفت: ـ ببینین. ازتون خواهش میکنم اینقدر بهم فشار نیارید، اینقدر سعی نکنین بهم نزدیک بشین، من حتی خودمم برای خودم غریبم. به اینجا که رسید بغضش ترکید و شروع به گریه کردن کرد و گفت: ـ انگار یکی اومده با پاککن کل مغزم رو پاک کرده. داخل ذهن و قلبم یه جای خالیه بزرگ هست. غزاله شونههای تیارا رو ماساژ میداد و سعی میکرد خودش رو کنترل کنه تا گریه نکنه. به تیارا نگاهی کردم و گفتم: ـ نگران نباش عزیزم، ما تو هر شرایطی کنارتیم. همه چیز رو بخاطر میاری، همهی اینا میگذره. همین لحظه در باز شد و بازم اون لات بی سر و پا اومد داخل اتاق، به تیارا سلام کرد و اونم خیلی عادی جوابش رو داد، غزاله رو به من و آروین گفت: ـ خب دوستان با اجازه من تیارا رو باید ببرم اتاق ام آر آی. دکتر منتظره. تیارا خیلی عمیق به چهرهای من زل زده بود. نکنه که داشت یادش میومد، استرس تمام وجودم را در بر گرفت. یهویی پرسید: ـ تو کی هستی؟ دوباره ادامه داد و گفت: ـ منظورم اینه که چه نسبتی با من داری؟ هر کسی که اومد اینجا، خودش رو معرفی کرد ولی تو چیزی راجب خودت نگفتی.
-
پارت پنجاه و چهارم غزاله با نگرانی پرسید: ـ پس امیدی هست آقای دکتر؟ دکتر عینکش رو درآورد و گفت: ـ همیشه امیدی هست اما باید صبور باشین، امکانش هست این قضیه مدت زمان زیادی طول بکشه یا اینکه خیلی سریع نتیجه بده، سعی کنین عین محیطی که قبلا تجربه کرده و براش فراهم کنین تا به بهبود روند برگشت حافظه کمک کنین. من چیکار باید میکردم؟ چجوری باید منو بخاطر میآورد؟ اگه یادش میومد تمام حرکاتی که قبلا باهاش انجام دادم هم یادش میومد و اینبار واقعا ازم متنفر میشد اما شاید این قضیه فرصتی باشه تا سهند واقعی رو بشناسه و سهند قدیمی رو هیچوقت بخاطر نیاره. از دکتر تشکر کردیم و از اتاق خارج شدیم، با غزاله وارد اتاق تیارا شدیم، پرستارا داشتن بهش کمک میکردم تا رو ویلچر بشینه و تا اتاق ام آر آی ببرنش. به پرستارها نگاهی کردم و گفتم: ـ بقیش رو ما انجام میدیم. با این حرفم تیارا برگشت سمت من و غزاله و یه اوفی کرد و چیزی نگفت. پرستارها از اتاق خارج شدن.
-
پارت پنجاه و سوم خیلی ترسیده بود. نباید بهش فشار میآوردیم، مادرش رو آروم صدا زدم و گفتم که بیاد دم در، مادرش اومد و منتظر شد تا من صحبت کنم. رو بهش گفتم: ـ توروخدا بهش فشار نیارین، مطمئن باشید خوب میشه. مادرش بغضش رو قورت داد و رو بهم گفت: ـ چی باید بگم؟ بگم مرسی از دلداریت؟ چیزی نگفتم و سکوت کردم، مادرش آهی کشید و گفت: ـ دیگه خسته شدم از بس گفتم تو مقصری. دیگه خسته شدم. دلم خیلی برای حالش سوخت. واقعا به چشم دیدم که توی این سه ماه هر روز شکستهتر شدن، منو غزاله و مهناز و مهدی رفتیم پیش دکتر فرج تبار و بابت حال تیارا پرسیدیم، دکتر گفت: ـ ازش یه آزمایش ام آر آی مغز باید گرفته بشه و بابت اینکه ضریب هوشیش پایین تر از حد ممکن اومدهبود، این اتفاقات بعضا طبیعیه و ممکنه پیش بیاد. تو اینجور موارد اصولا بیمار حافظه کوتاه مدتش رو از دست میده. خصوصا اتفاقات مهمی که تو زندگیش افتاده رو شاید بخاطر نیاره. الآنم اینکه هیچکس رو نمیشناسه طبیعیه و باید زمان بگذره. کم کم با کمتر شدن داروهای بی هوشی و داروهایی که براش تجویز میکنم، انشالا به حالت نرمال برمیگرده. من به خانوادش هم گفتم به شما هم میگم که حتما رفیقتون رو پیش دکتر مغز و اعصاب هم ببرید و سعی کنین و محیط هایی که قبلا توش بوده رو براش مهیا کنین تا زودتر بخاطر بیاره.
-
پارت پنجاه و دوم غزاله گفت: ـ من نمیدونم، خانوادش رفتن. بهش نگاه کردم و گفتم: ـ بعد اینکه رفتم پیش تیارا، میخوام با دکترش حرف بزنم. اسم دکترش چیه؟ غزاله گفت: ـ دکتر فرج تبار. سری به نشونهی تایید تکان دادم و به سمت اتاق تیارا راه افتادم، قلبم مثل گنجشک در سینهام میکوبید، بالاخره چشمای قشنگش رو باز کرده بود. در زدم و وارد اتاق شدم. مادرش گوشهی تخت نشسته بود و با دیدن من اشکاش رو با گوشهی شالش پاک کرد، نگاهم افتاد به تیارا. مثل یه بچهی معصوم پتو رو محکم بغل کرده بود و زانوهاش رو تو بغلش جمع کرده بود و مثل یه روح به دیوار روبهروش زل زده بود، قلبم درد گرفت. دوباره یاد حرکاتی که در حقش انجام دادم،افتادم. دختری به اون سرحالی و شادابی به چه حال و روزی افتاده بود، بغضم رو قورت دادم و به تخت نزدیک شدم که متوجه صدای پام شد و برگشت سمتم، روی تخت با ترس نیم خیز شد و با صدای بلند گفت: ـ به من نزدیک نشو. من و مادرش متعجب زده بهش نگاه میکردیم. مادرش پرسید: ـ دخترم تو سهند رو یادته؟ تیارا اشکاش رو پاک کرد و دوباره پتو رو محکم تو دستاش فشرد و با حالت عصبانی گفت: ـ نمیشناسم، هیچ کدومتون رو نمیشناسم، حتی نمیدونم خودم کیم! بعد دستاش رو گذاشت رو گوشش و بلند گفت: ـ اینقدر ازم سوال نپرسین. مادرش سریع رفت و تیارا رو در آغوش گرفت و آروم اشک ریخت.