-
تعداد ارسال ها
1,478 -
تاریخ عضویت
-
آخرین بازدید
-
روز های برد
44
QAZAL آخرین بار در روز بهمن 26 برنده شده
QAZAL یکی از رکورد داران بیشترین تعداد پسند مطالب است !
درباره QAZAL
- تاریخ تولد 07/02/1999
آخرین بازدید کنندگان نمایه
2,621 بازدید کننده نمایه
دستاورد های QAZAL
-
پارت صد و نوزدهم همونجوری که با نگاهاش رضایتشو از من بهم اعلام کرد، راه افتاد سمت در اتاق اما دستش که به دستگیره در خورد، وایستاد و بدون اینکه به سمتم برگرده گفت: ـ از فردا دیگه میتونی مثل قبل تو قلعه بچرخی اما نباید زیاد از حد بازیگوشی و کنجکاوی بکنی جسیکا! تو دلم گفتم از فردا سلطنت و دوره تو هم تموم میشه پدر...اما به زبون این جمله رو گفتم: ـ خیلی ممنونم پدر! پدر از اتاق رفت بیرون و منم رفتم گوشامو چسبوندم به در تا مطمئن بشم که از این محوطه دور شده...بعد از اینکه فهمیدم رفته، در کمد و باز کردم و آناستازیا با حالت نارضایتی گفت: ـ وای دیگه داشتم خفه میشدم! از تو کمد پرید بیرون و گفت: ـ نباید وقت و تلف کنیم! منم سرمو به نشونه مثبت نشون دادم و گفتم: ـ کاملا موافقم! دوباره شما نامرئی کننده رو روی سرمون گذاشتیم و آروم راه افتادیم سمت زیرزمین تاریک که آرنولد اونجا بود...قلعه ساکت ساکت بود و نباید کوچیکترین صدایی ازمون میومد. با نور گل رز رفتیم پایین و قبل از اینکه شنل نامرئی کننده رو از رو سرمون بندازیم، آرنولد انگار متوجه حضورمون شد و سریع از جاش بلند شد و گفت: ـ کی اونجاست ؟!...آهای...با توام...کی اونجاست؟!
-
پارت صد و هجدهم گفتم: ـ خوابم نمیبره... بعدش به صورتش نگاه کردم و پرسیدم: ـ شما چرا تا الان نخوابیدین پدر؟! به اطراف اتاقم نگاه کرد و گفت: ـ یه بیقراری عجیبی توی دلم هست...انگار ارواح میگه قراره اتفاق بدی بیفته... نفسم توی سینه حبس شد! یعنی بهش الهام شده که قراره چی کار کنم؟! بعدش گفت: ـ تا زمانی که این پسر طلسم مرگ نشه، انگار خواب به چشمم نمیاد... بازم سکوت کردم و چیزی نگفتم و با حالت بیتفاوتی مشغول به ورق زدن کنارم شدم. پدر انگار از این حالت من تعجب کرده بود! چون انتظار داشت بعد از گفتن این حرفش، جوره دیگهایی برخورد کنم...اون گفت: ـ ببینیم جسیکا تو نمیخوای به این تصمیمم اعتراض کنی؟ یا بگی ببخشمش؟! کتابم بستم و گذاشتمش کنار تختم و خیلی عادی بهش خیره شدم و گفتم: ـ نه پدر! شما مثل همیشه مطمئنم که تصمیم درست رو گرفتین. همونجوری که قبلاً هم بهم گفتین، یه جادوگر نباید به کسی یا چیزی وابسته باشه و باید همش متکی به خودش باشه! پدر یه تای ابروشو بالا انداخت با لبخند ریزی، دستش و گذاشت روی شونه ام و گفت: ـ خوشحالم که بالاخره نتیجه درست و پیدا کردی. منم لبخند زورکی بهش زدم و انگار که خیالش از جانب من راحت شد و من نقشم و به خوبی بازی کرده بودم.
-
پارت صد و هفدهم جفتشون از کنارمون رد شدن و تند تند رفتن پایین...با خنده رو به آناستازیا گفتم: ـ تو هم مخت عجیب کار میکنهها ! ایول... آناستازیا هم خندید و گفت: ـ قابلی نداشت! بعدش جفتمون رفتیم تو اتاق و در کمد و باز کردم. گریس با چشمای باز و عصبی بهم نگاه میکرد...آناستازیا بهم گفت: ـ حیوون بیچاره! گفتم: ـ خودمم از این وضعیت ناراحتم، اما مجبورم تو این حالت نگهش دارم تا پدر چیزی نفهمه! آناستازیا گفت: ـ بعد از اینکه نیروی خوبی به بدی پیروز شد، یادت نره که این زبون بسته رو آزاد کنی! گفتم: ـ نه حواسم بهش هست... بعدش گفتم: ـ فعلا برو داخل مخفی شو...تا زمانی هم که پدر نرفته، از اینجا بیرون نیا! ـ باشه. شنل نامرئی کننده رو از رو سرم برداشتم و گذاشتمش زیر تخت...یه دونه کتاب برداشتم و روی تخت دراز کشیدم و مثلاً مشغول کتاب خوندن شدم...چند دقیقه بعد پدر وارد اتاقم شد...یه نگاه گذرا بهش کردم و به کتاب توی دستم خیره شدم...ازم پرسید: ـ چرا هنوز نخوابیدی؟!
-
پارت صد و شانزدهم در جواب حرفش، لبخندی نثارش کردم. رسیدیم به اون قسمت دیوار و به اطراف نگاه کردم...کسی اون ساعت اون سمت نبود. آروم شنل و از سرم برداشتم و از قسمت ترک دیوار، کشیدمش و راهش باز شد. داخل خیلی تاریک بود...گفتم: ـ اینجا خیلی تاریکه! همین لحظه آناستازیا از تو جیب لباسش، اون گل رز و درآورد و نور قرمز اون گل مسیر و برامون روشن کرد...رو بهش گفتم: ـ عجله کن! الانه که پدر برسه... بعدشم تند تند دویدیم و رسیدیم...اما الان باید نگهبانای دم در و سرگرم میکردیم تا از جلوی در کنار برن...یه اوفی کردم و گفتم: ـ الان اینارو چیکار کنیم؟! آناستازیا یکم فکر کرد و گفت: ـ امممم، فهمیدم! نگاش کردم که یهو از کنار راه پله، گلدوین که توش کاکتوس کاشته شده بود و لگد زد و گلدون پرت شد پایین و هزار تیکه شد و از پایین به صدای وحشتناکی با پرت شدنش اومد...همین لحظه یکی از نگهبانا به دیگری گفت: ـ صدای چی بود؟! اون یکی هم سراسیمه گفت: ـ نمیدونم، بیا بریم پایین ببینیم چیه!
-
پارت صد و پانزدهم منم صدامو آروم کردم و گفتم: ـ نگران نباش؛ یکم جلوتر یه میانبری قسمت چپ دیوار هست که مستقیم به اتاق من راه داره...از اون طرف میتونیم بریم... آناستازیا یه نفس راحتی کشید و همینطور که میرفتیم، گفت: ـ چطور اینجارو کشف کردی؟! گفتم: ـ زمانی که بچه بودم و پدر نمیخواست من زیاد لای دست و پا باشم و توی قلعه نگردم، اینجارو کشف کردم...البته یادمه اون زمان به همستر کوچولو هم داشتم که بهم خیلی کمک کرد اما... بازم قلبم درد گرفت و آناستازیا پرسید: ـ چیشده؟! بغضم و قورت دادم و گفتم: ـ وقتی پدر فهمید که خیلی بهش وابسته شدم، اونو تبدیل به یه سنگ کرد و گفت که تو این دنیا جادوگرا بجز خودشون به هیچ چیز احتیاج ندارند. آناستازیا پرسید: ـ وای باورم نمیشه! اما گفتی خودشم یه جغد داره. گفتم: ـ آره اما از اون برای کاراش استفاده میکنه و اصلا بهش وابسته نیست...بیشتر برای منفعت شخصیش کنار خودش نگهش داشته! آناستازیا دستم و گرفت و گفت: ـ خوشحالم که بالاخره فهمیدی این راه اشتباهه و بعنوان جادوگر آینده، راه درست و پیدا کردی.
-
پارت صد و چهاردهم آناستازیا هم از حقش نگذریم، خیلی خوب نقشش و اجرا کرد و اگه من خبر نداشتم، انگار واقعا اونجا به حالت طلسم شده، خوابیده بود...پدر که مطمئن شد اون توی همون حالت قرار گرفته، به سمت در خروجی حرکت کرد...وقتی که فهمیدیم از این منطقه دور شده، آناستازیا چشماشو باز کرد و منم شنلم و انداختم و رو بهش گفتم: ـ خیلی ترسیدم که بفهمه! آناستازیا خندید و گفت: ـ نترس، من کارمو خوب بلدم! بعدش گفت: ـ خب نباید معطل کنیم...تا طلوع آفتاب وقت خیلی زیادی نمونده. شنل و بازتر کردم و گفتم: ـ حق با توئه! بیا این زیر تا با همدیگه بریم. آناستازیا هم اومد زیر شنل نامرئی کننده و با همدیگه از اون اتاق اومدیم بیرون و رسیدیم به سالن اصلی...موقعی که داشتیم از اونجا میگذشتیم، صحبت های دوتا از نگهبانان توجه مارو به خودش جلب کرد. یکی از آنها داشت میگفت: ـ رییس و دیدی داشت سراسیمه میرفت سمت اتاق پرنسس؟ اون یکی هم سرشو تکون داد و گفت: ـ آره دیدمش، امشب کلا خیلی آشفته بنظر میرسید. آناستازیا نگاهی به من کرد و به آرومی گفت: ـ وای حالا چیکار کنیم؟!
-
پارت صد و سیزدهم آناستازیا با شادی که توی صورتش موج میزد گفت: ـ خیلی دوست دارم که اون حس رهایی و سبکبالی رو تجربه کنم... دستی به شونهاش کشیدم و گفتم: ـ بهت قول میدم! همین لحظه یهو صدای پایی رو شنیدیم که داشت از پلهها بالا میومد...سراسیمه رو به آناستازیا گفتم: ـ حالا چیکار کنیم؟! آناستازیا تو همون لحظه، شنل نامرئی رو کشید رو سرم و خودشم رفت و روی تخت خوابید...دقیقا عین همون لحظهایی که اومدم بالای سرش تا بیدارش کنم و انگشت اشارشو گذاشت روی لباش و بهم فهمند که کوچیکترین صدایی ازم نیاد...من دستامو گرفتم جلوی دهنم تا هیچکس حتی صدای نفس کشیدنمم نشنوه و همون لحظه در باز شد....پدر بود! با همون چهره عبوس وارد اتاق شد و با قدم های استوار و محکم اما آروم نزدیک تخت آناستازیا شد. وقتی که نزدیک تخت رسید، چند دقیقه به چهره آناستازیا زل زد و زیر لب گفت: ـ کابوس عجیبی دیدم اما خوبه که فقط کابوس بود و هنوز توی اون طلسم قرار داری! تو دلم گفتم که ویچر بزرگ خبر نداری که دخترت قرار هم سلطنت سیاهت و نقشه برآب کنه...فکر کنم از قدرت های ماوراییش بهش الهام شده بود که خودش تا اتاق آناستازیا اومد وگرنه که یکی از نگهبانها رو میفرستاد تا بیان و بهش سر بزنن.
-
پارت صد و دوازدهم با ناراحتی گفتم: ـ پس...پس تو... حرفمو قطع کرد و با لبخند دستشو گذاشت روی قلبم و گفت: ـ برای این عشق قشنگ سیاه و سفید و نجات مردم این سرزمین، خودمو فدا میکنم...تنها راه نجات آرنولد همینه جسیکا. بغض گلوم و فشرد...یه آدم چقدر میتونست خوب باشه که بخاطر نجات بقیه از خودش بگذره....بگذره تا منو آرنولد بهم برسیم و این شهر و از دست طلسم بزرگ پدرم نجات بدیم. اشکم روی گونهام سرازیر شد و سرمو انداختم پایین و گفتم: ـ شاید...شاید یه راه دیگهایی هم وجود داشته باشه! آناستازیا که از کاری که میخواست انجام بده، بینهایت راضی بود لبخندی زد و گفت: ـ این تنها راهشه جسیکا! هدف من هم از اومدن به این سرزمین، این بود که بتونم به آرنولد کمک کنم و نجاتش بدم ولی تو دام پدرت افتادم اما حالا که حسن نیتی دخترشو دیدم، فهمیدم که میتونم بهش اعتماد کنم. نگران نباش...با پرپر شدن اون گل رز، من از بین نمیرم و انرژیم تو یه موجود دیگه یا حتی شاید تو یه گیاه تناسخ پیدا میکنه. تو که این قانونهای تو جادوگری رو خوب بلدی. با ناراحتی اشکام و پاک کردم و گفتم: ـ واقعا خیلی متاسفم! کاش که اینجوری نمیشد. چشمکی بهم زد و گفت: ـ نگران نباش...فقط ازت میخوام موقع پرپر شدن اون گل رز، ورد توایلایت و بخونی. چشمام برق زد و گفت: ـ پرنده؟!...دلت میخواد به پرنده تبدیل بشی؟!
-
پارت صد و یازدهم حرفش کاملا درست بود و دلم نمیخواست مثل ترسوها اون عشقی که نسبت به آرنولد توی دلم رشد کرده رو پنهون کنم...بنابراین لبخندی زدم و گفتم: ـ فقط امیدوارم آرنولد بفهمه که راجبم اشتباه فکر کرده! آناستازیا گفت: ـ باید هرچی سریعتر اونو از مخمصه نجات بدیم و دست شما دوتا رو توی دستای هم بذاریم... گفتم: ـ باید صبر کنیم تا هوا تاریکتر بشه و قلعه یکم خلوت بشه تا بتونیم بریم پیشش اما یه مشکلی هست... آناستازیا پرسید: ـ چه مشکلی؟! گفتم: ـ آرنولد تو زیرزمین قلعه بین کلی میله آهنی زندانی شده و قدرت من کافی نیست که بتونم از اونجا خارجی کنم...تو هم که فکر نکنم چوب جادوییت باهات باشه، مگه نه؟! آناستازیا لبخندی بهم زد و گفت: ـ چوب جادوییم همرام نیست چون پدرت ازم گرفتتش اما... بعدش به اون روز قرمزی که روی تخت بود، اشاره کرد و اونو گرفت توی دستاش و گفت: ـ ویچر یه چیز خیلی مهم و فراموش کرده و اونم اینه که حتی اگه چوب جادویی من و هر چیزی که قدرت مادی داره رو آزمون بگیره بازم نمیتونه متوقفمون کنه چون نیروی اصلی از قلب و ذهن ما سرچشمه میگیره. بعد به گل رز توی دستش نگاه کرد و گفت: ـ وقتی که منو طلسم کرد، کل روح منو توی این گل رز گذاشت و با پرپر شدنش، میتونم که یه همنوعی از جنس خودم و نجات بدم!
-
پارت صد و دهم چشمامو یکم ریزتر کردم و سعی کردم بهتر نگاه کنم...یه نوشته طلایی رنگ کوچیکی روی دستهاش حک شده بود: combine black & white power رو به آناستازیا سوالی پرسیدم: ـ ترکیب قدرت سیاه و سفید؟ مفهومش چیه؟! آناستازیا گفت: ـ این یه طلسم معمولی نیست جسیکا؛ پدرت خیلی روش وقت گذاشته و به همهجاش فکر کرده اما شاید هیچوقت فکرشو نکرد که دخترش ممکنه نخواد راه ظلمت و تاریکی اونو ادامه بده...ببین اون مجسمه اژدهایی که گفتی قفلش یه چیزه نامرئیه که وقتی یه قدرت سیاه و قدرت سفید باهم ترکیب بشن، میتونن بازش کنن! با تعجب پرسیدم: ـ قدرت سفید و قدرت سیاه؟!!! آناستازیا گفت: ـ قدرت سیاه یعنی کسی که رگههای جادوی سیاه مثل ژنتیک توی وجودش باشه، دقیقا عین خودت و قدرت سفید یعنی اون نور و امیدواری مثل ژنتیک از بدو تولدش توی وجودش باشه... به اینجای جملش که رسید گفتم: ـ مثل آرنولد. لبخند معناداری بهم زد و گفت: ـ آره؛ دقیقا عین آرنولد... آناستازیا با لبخندشو سعی کرد به موضوعی اشاره کنه اما من زودتر دستشو خوندم و قبل اینکه اون چیزی بگه گفتم: ـ و مثل خوده تو! آناستازیا خندید و گفت: ـ قدرت من از آرنولد خیلی کمتره جسیکا! تو خودت هم اینو میدونی...اون مجسمه فقط با بهم رسیدن دست شما دو نفر باز میشه. بازم لبخندی بهم زد و گفت: ـ اینجور هم که مشخصه ، به بودن کنارش خیلی عادت کردی؛ کلی هم داری خودتو به آب و آتیش میزنی که خودتو بهش ثابت کنی!
-
پارت صد و نهم آناستازیا همینجور بهم گوش میداد و ازم میخواست تا ادامه بدم. گفتم: ـ بعدش با این شنل نامرئی کننده که آرنولد بهم داده، رفتم پیش اژدها و بجز حالت مجسمه بودنش، هیچ جای کلیدی پیدا نکردم که بتونم باهاش بازش کنم...همینجور که دورش قدم میزدم، رو قسمت پای راستش این گل رز و دیدم و وقتی که دستمو گذاشتم روش انگار اون قسمت مجسمه آب شد و گل افتاد تو دستم و با دست زدن به گلبرگاش، نوری ازش ساطع شد که اتاق تو رو نشون داد و بعدشم اومدم بالا و دیدم که تو اینجایی...بقیه چیزاش هم که خودت میدونی. آناستازیا که تو تمام این مدت، با دقت داشت به حرفام گوش میداد، گفت: ـ این طلسمی که ویچر روش گذاشته خیلی قوی تر از این حرفاست. با تعجب نگاش کردم و پرسیدم: ـ یعنی چی؟! بعدش به کلید اشاره کرد و گفت: ـ نگاه کن چی روی کلید نوشته! به کلید نگاه کردم اما جز رنگ طلاییش، هیچ چی نمیدیدم....رو به آناستازیا گفتم: ـ اما من چیزی نمیبینم... آناستازیا گفت: ـ جسیکا، عمیق تر نگاه کن!
-
پارت صد و هشتم آناستازیا گفت: ـ به زودی بهش ثابت میشه که اشتباه فکر میکنه... بهش لبخند زدم...مثل آرنولد سرتاسر صورتش پر از آرامش بود و این بهم حس دلگرمی خاصی میداد. سریع از جاش بلند شد و گفت: ـ پس بجنبیم که وقت زیادی تا صبح برامون نمونده فقط یه چیزی باید ازت بپرسم جسیکا. با تعجب نگاش کردم که پرسید: ـ اگه تو با ما یکی بشی، چون قدرت پدرت هم توی وجودته، قطعا شکست میخوره... مطمئنی که میخوای تو این مسیر باهاشون ادامه بدی و جا نمیزنی؟! تابحال اینقدر واضح به این موضوع فکر نکرده بودم اما من مطمئن بودم مسیری که پدرم میره رو اصلا دوست نداشتم و ته اون مسیر بجز تاریکی و ظلمت و زورگویی به مردم چیزه دیگهایی نبود و این بار میخواستم با دید آرنولد جلو برم و مسیر زندگیمو مثل اون بادبادک رها و اون گیاه که مظهر امیدواری بود، ببینم... بنابراین با گرمی دست آناستازیا و فشردم و گفتم: ـ آره مطمئنم؛ نمیخوام جادوگری باشم که با تاریکی و ظلمت به راهش ادامه میده. آناستازیا لبخندی زد و گفت: ـ پس موفق میشیم.... رو بهش گفتم: ـ الان باید چیکار کنیم؟! من یه کلید از توی بال جغد پدرم پیدا کردم. بعدش کلید و دادم دستش و آناستازیا هم شروع کرد به نگاه کردنش...ادامه دادم: ـ این کلید خاصیت آهنربایی داره و به سمت چشمای گریس جذب میشد و من توی چشماش مجسمه اژدهای دم در قلعه رو دیدم.
-
من خیالباف نیستم ولی باور کن تو در تمام شهرها زندگی میکنی. به هر کجا سفر میکنم، درست یک نفر شبیه تو مقابلم سبز میشود. شک ندارم که پرنور ترین ستاره آسمان دارد به من فکر میکند. تردید ندارم که درخت پشت پنجره تمام شب سایه وجودش را وقف من میکند. یقین دارم که در دنیای بعدی همین که مرا ببینی، دلت میلرزد ولی هیچ به یاد نمیآوری که مرا کجا دیده بودی و هنگامی که کنار عصر پنج شنبه و چای تازه دم بنشینیم ، آرام میگویم: میدانستم که به من بازمیگردی...تو بسیار تعجب میکنی از این حرف نامفهوم و من زیاد لذت میبرم از تعجب و بودن تو! چگونه بگویم که تو کیستی؟! آه ای بهانه باریدن دو چشم و تفسیر هر چه بغض... تو شیرین ترین غمی هستی که به جانم نشسته... ای بی تو هیچِ هیچ....ای با تو اوج عشق.... معنای هر چه که هست. وقتی ندارمت، وا ماندهام به خویش. وقتی که با منی...من باشم و تو باشی و یک کهکشان اُمید... حتی خیال اینکه تو هستی مرا بس است. با من بمان...بمان که بی تو تمام است کارِ من. یک صدهزار او اما تنها مهربان من تو هستی. من بی تو بسیار غریب در خویش مردهام.
-
پارت صد و هفتم با هیجان زیاد به این صحنه شگفت انگیز خیره شدم. بعد از کلی تشکیل نور توسط اون گل رز، بالاخره آناستازیا چشماشو باز کرد...با خوشحالی رفتم کنارش و گفتم: ـ وای باورم نمیشه! بالاخره چشمات و باز کردی! لبخندی بهم زد اما ته چشماش یه تردید دیده میشد...گفت: ـ تو...تو دختر ویچری؟! با افسوس سرمو به نشونهی مثبت تکون دادم و اون گفت: ـ پدرت وقتی فهمید که آرنولد تو رو گروگان گرفته، هر کاری کرد و با پدرم یه جنگ اساسی راه انداخت تا منو به دام خودش بکشونه و برای بدست آوردن تو و برای اینکه مخفیگاه آرنولد و پیدا کنه، منو طلسم کرد تا بتونه از چهره من استفاده کنه و آرنولد و تو چنگ خودش بگیره. بعدش یکم مکث کرد و پرسید: ـ مثل اینکه موفق شده، درسته؟! با ناراحتی نگاش کردم و گفتم: ـ فردا قراره تو میدون شهر اونو جلوی چشم همه، طلسم کنه. اونم طلسم مرگ...به هیچ عنوان روح یا انرژیش نمیتونه به این دنیا برگرده. آناستازیا خیلی آروم و با طمانینه به من گفت: ـ میبینم که رفتنت پیش آرنولد، باعث شده به کل دیدت نسبت به دنیای جادوگری و راه پدرت عوض بشه. با ذوق گفتم: ـ همینطوره ولی... ـ ولی چی؟ با ناراحتی نگاش کردم و گفتم: ـ ولی آرنولد دیگه باورم نداره، فکر میکنه که با پدرم دست به یکی کردم.
-
پارت صد و ششم وای خدایا...باورم نمیشه که پدر فردا میخواست جلو چشم همه، آرنولد رو دچار طلسم مرگ کنه...باید هر چی سریعتر اون معجون و پیدا میکردم وگرنه آرنولد و از دست میدادم. با همون شنلی که سرم بود، از پلهها دوئیدم و رفتم سمت آخرین در قلعه. نفسم بند اومده بود اما نباید پا پس میکشیدم! باید حل میکردم که اون کلید برای کجا بود و چجوری باز میشد! جلوی در بسته که رسیدم، قفل بود...خب چجوری باید باز میشد؟! هیچ چیزی به چشمم آشنا نیومد که بخوام بازش کنم. درست تو همین لحظه دیدم گل سرخی که توی دستم بود، داره نورشو تشعشع میده و مثل آهنربا به سمت در جذب میشه. نور، قفل در و چرخوند و باعث شد تا در باز بشه. وقتی در باز شد، با نهایت تعجب وارد اتاق شدم. خیلی برام عجیب بود که پدرم وی اینجا نگهداری میکرد که اینقدر براش جادو و وقت گذاشته بود! همینجور که میرفتم داخل، چشمام به تختی خورد که یه دختر با موهای طلایی روش خوابیده...قیافه دختره رو نمیتونستم ببینم، بنابراین با کنجکاوی رفتم گوشه تختش تا صورتش و واضح ببینم...باورم نمیشد اما اون همون آناستازیایی بود که والت تو جلد اون وارد شد و آرنولد و فریب داد! پس پدر اونو طلسم کرد تا با اون طلسم بتونه از چهرش استفاده کنه. تکونش دادم و اسمش و چندبار صدا زدم اما فایده ایی نداشت و حرکت نمیکرد. گل رز و از تو جیب شما درآوردم و از اونجایی که نورش این اتاق و نشون داد، با خودم گفتم شاید بتونه بیدارش کنه...اون گل و گذاشتم روی قفسه سینش و با التماس رو بهش گفتم: ـ خواهش میکنم بیدار شو! هم من و هم آرنولد به کمکت احتیاج داریم. باور کردنی نبود اما گل رزی که روی قفسه سینش گذاشتم با پرپر شدن و به دایره فرضی که دور جسمش کشید، داشت طلسمی که پدر روش کار گذاشته بود و از بین میبرد.