-
تعداد ارسال ها
1,539 -
تاریخ عضویت
-
آخرین بازدید
-
روز های برد
49
QAZAL آخرین بار در روز اسفند 11 برنده شده
QAZAL یکی از رکورد داران بیشترین تعداد پسند مطالب است !
درباره QAZAL
- تاریخ تولد 07/02/1999
آخرین بازدید کنندگان نمایه
2,729 بازدید کننده نمایه
دستاورد های QAZAL
-
پارت چهل و هشتم دیگه وسطای باغ بود که ناامید شدم و یجورایی حس کردم، زمین زیرپاهام داره خالی میشه...رو زانوهام هم شدم و برای یه لحظه چشمام و بستم. همین لحظه صدای خش خش برگ رو حس کردم و سریع برگشتم عقب...کسی رو ندیدم! کفشم و درآوردم و از سمت راست آروم آروم به درختا نزدیک شدم....بالاخره پیداش کردم؛ پشت بوتههایی که به درخت چنار وصل بود، مخفی شده بود و با استرس به روبروش نگاه میکرد! نزدیکش که شدم، قبل از اینکه بخواد بجنبه...خودمو پرت کردم روش تا نتونه فرار کنه! با صدای بلند گفت: ـ تو...تو چطوری تونستی؟!...چجوری تونستی بیای منو پیدا کنی؟! دیگه نمیتونستم چشمام و باز نگه دارم! تا خواستم حرفی بزنم...چشمام سیاهی رفت و دیگه چیزی نفهمیدم. *** انگار بعد مدتها از به خواب عمیق بیدار شده بودم. سرم خیلی درد میکرد و تا رفتم خودمو تکون بدم، شونه ام بدجوری تیر کشید و یه آخ بلندی گفتم. کم کم چشمام باز شد و صداهای اطراف و شنیدم. عفت خانوم بالای سرم اسپند دود کرد و میگفت: ـ خداروشکر! آقا مازیار؛ بهوش اومد! همین لحظه عمو و دکتر کیارش که دکتر خانوادگیمون بود و بالای سر خودم دیدم. دکتر داخل چشمام با یه قلم نوری، اشعه زد و ازم پرسید: ـ پوریا حالت چطوره؟! آب دهنم و قورت دادم و آروم گفتم: ـ خوبم! خوبم...فقط...فقط سرم درد میکنه! دکتر همینجور که آمپول تو سرمم میزد، گفت: ـ اون بخاطر اثر داروهای بیهوشیه! کم کم خوب میشی!
-
پارت چهل و هفتم سریع دوییدیم و از پله ها رفتم پایین...یکی دو جا زمین هم خوردم! به نگهبانای دم در گفتم: ـ کجا رفت؟! اونا هم از خدا بیخبر، سریع بهم نگاه کردن و گفتن: ـ کی آقا؟! فهمیدم اصلا از در اصلی خارج نشده! سریع برگشتم داخل و عفت خانوم و صدا زدم و تا اومد پیشم؛ زد تو صورتش و گفت: ـ ای وای! خاک به سرم! چه اتفاقی برات افتاده پسرم؟! به زور سرپا وایستاده بودم و گفتم: ـ عفت خانوم؛ باوان...باوان از کجا رفت بیرون؟! تا عفت خانوم رفتم جواب بده، دیدم که در بالکن سالن اصلی نیمه بازه و فهمیدم از پشت باغ رفته بیرون! سریع از اونجا رفتم بیرون و صدای عفت خانوم و که نگرانم بود و داشت ازم میپرسید چی شده رو بیجواب گذاشتم. نمیتونست خیلی از اینجا دور شده باشه! باید هرچی زودتر پیداش میکردم! از دستش خیلی عصبانی بودم اما نمیتونستم بذارم این موضوع باعث عصبانیت بیشتر عمو بشه و اوضاع از اینی که هست خرابتر بشه. بعلاوه اینکه هنوزم به این دختر اعتماد نداشتم و حتی اگه یه درصد هم ولش میکردیم؛ خیلی امکان داشت بره و همه چیزو به پلیس لو بده! کاش میفهمید که عاشق آدم اشتباهی شده و اون آرون عوضی فقط قصدش، سواستفاده کردن از احساسات اون و سرگرم کردن ما بوده! همه جا رو گشتم و با صدای بلند صداش میزدم. بجز صدای پای خودم هیچ صدای دیگهایی نمیشنیدم!
-
پارت چهل و ششم وقتی افتادم، صداشو شنیدم که جیغ کشید و دستشو گذاشت قسمت چپ شونهام که تیر خورد! اما بازم خودشو عقب کشید! خیلی مردد بود بین ول کردن من و رفتن...همونجوری که نفسم داشت میرفت، رو بهش گفتم: ـ بیا اینجا! تا دید میتونم صحبت کنم، تصمیم گرفت فرار کنه! طولی نکشید که بچها اومدن بالا و یکیشون با دیدن من هُل شد و گفت: ـ داداش چیشده؟! یا ابوالفضل!!! کی باهات اینکارو کرده! با چشمم بهش اشاره کردم تا کمکم کنه بلند شم! نصف قالی روی زمین خونی شده بود...پسره مدام سوال جوابم میکرد اما من تنها دغدغه ام این بود باوان و پیدا کنم و ندارم فرار کنه، تا اوضاع از این که هست بدتر بشه! عرق از سر و روم میبارید! بدون کوچیکترین ریعکشنی، کراوات دور گردن نگهبان و باز کردم و رو بهش گفتم: ـ سریع زخمم...زخممو ببند! پسره از ترس اینکه من طوریم بشه، سراسیمه گفت: ـ آقا اجازه بدین اول ببرمتون...! با همون قدر نیرویی که تو بدنم باقی مونده بود، حرفشو قطع کردم و یقه لباسشو کشیدم سمتم و گفتم: ـ کاری که بهت گفتم و بکن! بجنب. از منم خیلی حساب میبرد و نمیتونست مخالفت کنه! سریع با کراواتش زخمم و بست که بیشتر از این خونریزی نکنم
-
درخواست طراحی کاور رمان محکوم به عشق | غزال گرائیلی کاربر انجمن نودهشتیا
QAZAL پاسخی برای QAZAL ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی کاور
عالی شد😍🤌 -
پارت چهل و پنجم بعد یه سکوت طولانی و تموم شدن حرفاش، جواب اون چشمای منتظرش و دادم و گفتم: ـ من یکبار به اون پسره احمق اعتماد کردم و پیگیر شکی که بهش کردم نشدم و الان اینجور رکب خوردم، دیگه نمیتونم به کسی اعتماد کنم...شرمنده. بعدش داشتم میرفتم از اتاقش بیرون و همینکه از کنارش رد شدم، تو یه حرکت، اسلحه رو از پشت کمرم درآورد و با همون لرزش دست گرفت سمتم و گفت: ـ جلو نیا! مشخص بود اصلا اینکاره نیست! بنابراین آرامش خودمو حفظ کردم و همینجور رفتم جلو گفتم: ـ بزن دیگه! دختر خوب اینو بفهم...نمیتونی از اینجا خلاص بشی...الآنم منتظر چی هستی!! بزن دیگه همینجور میرفت عقب و اشک میریخت و با صدای بلند گفت: ـ بهت میگم جلوتر نیا! بخدا میزنم... دیگه طاقت نیاوردم و رفتم سمتش و با اصرار خواستم تا اسلحه رو ازش بگیرم...اونم با تمام قوا جلوی من وایستاد و مقاومت میکرد و تو همین گیر و دار یهو اسلحه شلیک شد! برای یه لحظه نگاهمون تو هم قفل شد. تمام وجودم میسوخت و چشمام داشت سیاهی میرفت...نتونستم طاقت بیارم و افتادم رو زمین.
-
درخواست طراحی کاور رمان محکوم به عشق | غزال گرائیلی کاربر انجمن نودهشتیا
QAZAL پاسخی برای QAZAL ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی کاور
این عکس برای رمان محکوم به عشق- 4 پاسخ
-
- 1
-
-
پارت چهل و چهارم بهم نگاه کرد و اونم آروم شد و با حالت خواهش رو به من گفت: ـ بابا، بخدا دارم راست میگم...من اصلا نمیدونم آرون کجاست! اصلا نمیدونم راجب چی داری حرف میزنی! آرون چیکار کرده که باعث شده شما اینقدر عصبانی باشین؟! آدم کشته؟! گفتم: ـ نه ولی خیانت تو امانت کرده! سر هممون و کلاه گذاشته! گفت: ـ من مطمئنم یه دلیل منطقی داره! تو دلم گفتم این دختر چقدر خوش خیاله! دختر جون اون پسره احمق تو رو توی لباس عروسی پیچوند و رفت و تو هنوز مثل سادهها داری ازش دفاع میکنی؟! همینجور تو چشمام زل زده بود و گفت: ـ دارم جدی میگم؛ ببین بذارین من برم...بخدا به هیچکس هیچ حرفی نمیزنم! اصلا نمیگم شمارو دیدم! همینجور تو سکوت به حرفاش گوش میدادم! خیلی سعی داشت قانعم کنه! انگار از صورت من حدس زد که حرفش و قبول میکنم چون مشتاق تر گفت: ـ اصلا یه شمارهایی چیزی بهم بدین! هر وقت برگشت من خودم بهتون میگم بیاد پیشتون! هیچوقت زیر قولم نمیزنم
-
درخواست طراحی کاور رمان محکوم به عشق | غزال گرائیلی کاربر انجمن نودهشتیا
QAZAL پاسخی ارسال کرد برای یک موضوع در درخواست طراحی کاور
سلام درخواست طراحی کاور رمانم رو داشتم- 4 پاسخ
-
- 1
-
-
پارت چهل و سوم تو همین فکرا بودم و داشتم عکساشو میدیدم که یهو با عصبانیت از رو تخت اومد پایین و گفت: ـ بسته دیگه؛ گوشیمو بهم پس بده! دستم و کشید عقب و گفتم: ـ تا زمانی که یه سرنخی پیدا نکردم، این گوشی دست من میمونه! دستم و با گوشی بردم بالا و سعی میکرد به دستام آویزون بشه تا بتونه گوشیشو بگیره، نفسای گرمش تو صورتم میخورد و بهم حس عجیب و غریب دست میداد...دست چپش و مشت کرد و میکوبید به سینه ام و گفت: ـ گوشیم و بهم پس بده؛ گوشی یه چیز شخصیه! با دستم محکم مچ دستشو گرفتم و گفتم: ـ تا زمانی که اینجا پیش مایی، برات هیچ چیز شخصی وجود نداره دختر! اشک تو چشماش جمع شد و با گریه گفت: ـ دستم درد گرفت! ولم کن. اصلا متوجه نشدم که چقدر دارم مچ دستش و فشار میدم و بعد گفتن این حرفش، سریع دستم و باز کردم. به اندازه یه حلقه مچ دستش قرمز شده بود. میخواستم ازش عذرخواهی کنم اما تقصیر خودش بود که اینقدر کلهشق بود و غرورمم اجازه نمیداد. شاید به روی خودم نمی آوردم اما تنها آدمی بود که وقتی داشت گریه میکرد، واقعا دلم درد میگرفت. یه نفس عمیق کشیدم و با آرامش واسه اولین بار اسمش و صدا زدم و گفتم: ـ ببین باوان، برای نجات جونت هم که شده مجبوری باهامون همکاری کنی!
-
پارت چهل و دوم پتو رو از روش کشیدم و گفتم: ـ باتوام!!! اونم با عصبانیت نیم خیز شد و گفت: ـ رمز گوشیمو چرا باید بهت بدم؟ میخوای چیکار کنی؟ گوشی رو گرفتم سمتش و به زور انگشت اشارشو گذاشتم رو اثر انگشت...با عصبانیت محکم زد به شونه ام و گفت: ـ خیلی آدم وحشی هستی! منم اگه جای آرون بودم از دستتون فرار میکردم! این جملش باعث شد خیلی کُفری بشم...محکم صورتش و گرفتم و تو فاصله یک میلیمتری از صورتش با حرص گفتم: ـ بار آخرت باشه از اون عوضی پیش من دفاع میکنی! با تموم قدرتش، صورتش و از بین دستام کشید بیرون....جای انگشتام، روی گونههاش مونده بود. دیگه چیزی نگفتم و به صفحه گوشیش نگاه کردم. بک گراند گوشیش عکس خودش و آرون دست تو دست هم بود. همین لحظه یه نفری هم بهش پیام داده بود که: ـ باوان عکساتون آماده شده، تایمی که با آرون قراره بیاین برای انتخاب عکس و بهم بگین؛ تا عکساتون و ادیت کنم. همینجور جلوی روش راه میرفتم و گوشیش دستم بود تا بتونم چیزی پیدا کنم...رفتم تو پیامک ها، صفحه مجازیش. بجز قربون صدقههاشون و لاو ترکوندن، هیچ چیزه دیگهایی ندیدم و تا جایی که متوجه شدم این بود رشته زبان میخونه و برای بچها مقاله مینویسه و خودش هم توی موسسه، مدرس زبانه. یه چیزی که توجهم و جلب کرد این بود که اصلا توی گالری گوشیش عکس با خانوادش نبود.
-
پارت چهل و یکم عفت خانوم گفت: ـ بخاطرش خیلی ناراحت شدم! دختره رنگش مثل گچ سفید شده بود. براش غذا هم بردم، اصلا چیزی نخورده! دستی به شونهاش زدم و گفتم: ـ نگران نباش! سعی میکنم ازش محافظت کنم چون تو قانون زندگی من هم کشتن یه دختر قفله! عفت خانوم که انگار خیالش راحت شده بود! لبخندی بهم زد و از پله ها رفت پایین. قبل از اینکه برم طلافروشی، خواستم برم بهش سر بزنم...نمیدونم چرا اینقدر قیافش و چشماش ته ذهنم مثل یه نور سوسو میزد! منی که دور قلبم حصار کشیده بودم و تا الان هیچ دختری اینقدر ذهنم و به خودش مشغول نکرده بود، یه دختر جسور با چشمای پررو چرا ذهنم و اینقدر درگیرکرده؟؟! اونم تو شرایطی که جفتمون چشم دیدن همو نداریم و اون عاشق آرونه هنوز. از این فکر دوباره اعصابم خورد شد و با عصبانیت رفتم سمت اتاق و کلید انداختم و درو باز کردم...دیدم خیلی آروم روی تخت دراز کشیده و خیره به روبروئه! موهاش کاملا خیس بود و یه تیشرت نارنجی تنش کرده بود...سریعا نگاهم و ازش برداشتم، اونم یه نیم نگاه بهم کرد و بعدش پشتشو بهم کرد تا منو نبینه! رفتم کنار تخت وایستادم و گفتم: ـ رمز گوشیتو بزن! اصلا هیچ عکس العملی نشون نداد... این اهمیت ندادنش بیشتر عصبانیم میکرد چون تابحال هیچکس باهام اینجوری رفتار نمیکرد و همه ازم اطاعت میکردن و حرفم دوتا نمیشد!
-
پارت چهلم عفت خانوم کلید و گرفت سمتم و با ناراحتی گفت: ـ بیا پسرم اینم کلید اتاقش! کلید و ازش گرفتم و با تعجب نگاش کردم و گفتم: ـ چرا اینقدر ناراحتی؟! گفت: ـ چمیدونم مادر! دلم براش کباب شد...با لباس عروس با این وضعیت آوردیش اینجا! تمام تصورش از کسی که فکر میکرد همسرشه بهم خورده اما بازم از نگاهاش معلومه که نگرانشه! پرسیدم: ـ چیزی بهت گفت؟! عفت خانوم گفت: ـ نه چیزی که به من نگفت اما من وقتی گفتم چندین بار آرون و اینجا دیدم! یهو ساکت شد...خیلی دلم براش سوخت. پوریا؟ ـ جانم؟؟ ـ ولش میکنین مگه نه؟! یه هوفی کردم و دستی به سر و صورتم کشیدم و گفتم: ـ نمیدونم عفت خانوم! والا دفاع های بیجهتش از اون عوضی و سکوتش باعث شده دست من جلوی عمو بسته بمونه و نتونم چیزی بگم!
-
پارت سی و نهم از تو جیبم گوشیش و درآمردم و رو به عمو گفتم: ـ عمو ببین! گوشیش دست منه. میخوام پیامهاش با آرون و چک کنم، بلکه بتونم یه سرنخی پیدا کنم! عمو یکم فکر کرد و جلوم قدم زد و گفت: ـ بد فکریم نیست! یکم خوشحال شدم...دوباره گفت: ـ ولی پوریا این دختر به هیچ عنوان نباید از جلوی چشم ما دور بشه! در هر صورت باید خیال منو نسبت بهش راحت کنی! گفتم: ـ نگران نباش عمو! بعدش عمو بهم گفت: ـ راستی پوریا! امروز برو اون زرگری و ببین اون قطعه طلاهایی که سفارش دادم رسیده یا نه! با یادآوری این قضیه، کلهام دود کرد. من حتی این موضوعم به آرون سپرده بودم و بهش گفتم که بره پیش این طلا فروش و سفارش بده! خدا لعنتت کنه! امیدوارم سر این قضیه رکب نخورده باشم! همینجور تو فکر بودم که عمو گفت: ـ منتظر چی هستی پسرم؟! برو دیگه! سریع گفتم: ـ با اجازه! نفس عمیقی کشیدم و توی دلم گفتم: ـ وای بحالت آرون، اگه سر این قضیه هم منو پیچونده باشی! وای به حالت! داشتم میرفتم پایین که عفت خانوم و دیدم.
-
پارت سی و هشتم داشتم میرفتم سمت اتاقش که یکی از بچها بهم گفت: ـ آقا، عمو کارت داره! مجبورا تغییر مسیر دادم و رفتم سمت اتاق عمو...در زدم. عمو با صدای گرفته گفت: ـ بیا داخل! رفتم داخل و دیدم کنار پنجره اتاق وایستاده و داره سیگار میکشه! با لحن کمی عصبانی گفتم: ـ عمو مگه دکتر، سیگار و برات قدغن نکرده بود؟؟! برای قلبت سمه! عمو برگشت سمتم و گفت: ـ اگه نگران قلب منی، هرچی سریعتر اون حروم لقمه رو برام پیدا کن! گفتم: ـ بالاخره گیرش میارم عمو! عمو گفت: ـ یادت باشه پوریا که من اون آدم و زنده میخوام. سرمو به نشونه تایید تکون دادم که گفت: ـ کی کار دختره رو تموم میکنی؟! معلومه که از اون پسره مسخره دست برنمیداره و چیزی هم لو نمیده! گفتم: ـ عمو...اون...اون دختره امکانش هست راست بگه! بچها پیگیری کردن. آرون حتی اونم پیچونده و نرفته دنبالش! عمو با عصبانیت گفت: ـ پوریا اینقدر از اون دختر هم مثل اون پسره احمق پیش من دفاع نکن! این دفاع کردنای بیخود و دلسوزیات دیدی چکاری دستمون داد؟! اولین بار بود که داشت با این لحن باهام حرف میزد؛ راجب آرون حق داشت اما اگه منو اینجا قطعه قطعه هم میکرد نمیذاشتم که به اون دختر آسیبی برسه!
-
پارت سی و هفتم بعدش سریع رفتم پایین...تو حیاط با صدای بلند شاهین و صدا زدم و اونم با سرعت اومد پیشم و گفتم: ـ نتیجه چی شد؟! شاهین گفت: ـ آقا دختره داره راست میگه فکرکنم. با گفتن این جملش، من یه نفس راحت کشیدم و بهش اشاره کردم تا به حرفاش ادامه بده؛ شاهین گفت: ـ گوشیش و توی آرایشگاه جا گذاشته بود و و رفتیم برداشتیم! یکمم صاحب سالن و تهدید کردیم و اونم گفت که باوان خیلی منتظر بود تا آرون بیاد دنبالش اما نیومد... گفتم: ـ گوشیش دست توئه؟! سرشو تکون داد و از تو جیب کتش، گوشی رو درآورد و داد تو دستم. باید پیام هاش با آرون و میخوندم تا بلکه بتونم یه سرنخی از اون حیوون پیدا کنم و یجوری عمو رو راضی کنم تا این دختر زنده بمونه! نمیدونم حس دلسوزی بود یا چیز دیگه اما اصلا دلم نمیخواست براش اتفاقی بیفته! دلیلشو خودمم نمیدونستم...حس میکردم اگه چیزیش بشه، واقعا نمیتونم خودمو ببخشم! آرون حتی سر ما هم کلاه گذاشته بود، از کجا معلوم که به این دختر هم کلی دروغ نگفته باشه!!! از اون هفت خط، هر چیزی برمیومد. باید تاتوی این قضیه رو درمیآوردم.