-
تعداد ارسال ها
1,524 -
تاریخ عضویت
-
آخرین بازدید
-
روز های برد
48
QAZAL آخرین بار در روز اسفند 7 برنده شده
QAZAL یکی از رکورد داران بیشترین تعداد پسند مطالب است !
درباره QAZAL
- در حال حاضر در مشاهده صفحه اول انجمنها
- تاریخ تولد 07/02/1999
آخرین بازدید کنندگان نمایه
2,708 بازدید کننده نمایه
دستاورد های QAZAL
-
پارت سی و ششم خیلی ترسیده بود و مهدی با اسلحش بیشتر اونو ترسونده بود...چشمای مغرورش داشت و نمیدونم تهدلم چرا بهم میگفت که دروغ نمیگه اما من نمیخواستم اینبارم خام حرفای دلم بشم چون به قدر کافی از اعتمادم به آرون ضربه خورده بودم. ازش اسم و فامیلیشو پرسیدم و از بچها خواستم تا زمانی که برسیم پیش عمو راجبش تحقیق کنن ! براش نگران بودم چون در هر صورت عاقبت این دختر خوب تموم نمیشد و حتی اگه واقعا هم از چیزی خبر نداشت و راست میگفت، بخاطر اینکه ریسکشو به جون نخریم و فردا پس فردایی پیش پلیس نره، عمو مازیار حتما حکم مرگش و میداد. و برای من هیچ چیز سخت تر از این نبود که بخوام یه دختر و بکشم! درسته که منم ازش خوشم نمیومد خصوصا وقتی از اون آرون عوضی پیش من دفاع میکرد و من میدونستم که اون حرومزاده چه تحفهایه! اما واقعیتش این بود که دلم نمیخواست براش اتفاقی بیفته...من حتی بیشتر از خودش برای جونش استرس داشتم و دلم میخواست واقعا راست بگه و از آرون خبری نداشته باشه تا بتونم عمو رو قانع کنم که کاری باهاش نداشته باشیم! وقتی بردمش پیش عمو مازیار و عمو از عمه آرون بهش گفت، خیلی تعجب کرد و گفت که آرون با مادرش که اسمش ناهیده زندگی میکنه. عمو اونقدر عصبانی بود و خندههای دردناک میکرد که نتونستم بیشتر از این باوان و توی اون اتاق نگه دارم و به عفت خانوم گفتم تا کمکش کنه، لباسایی که فرستادم بچها براش بخرن و با اون لباس عروس عوض کنه و یه دوش بگیره. سپردم بهش که کلید اتاقش حتما بده به من تا یه موقع به سرش نزنه که از اینجا فرار کنه!
-
پارت سی و پنجم و این باعث شد که برامون گرون تموم بشه! چند روز بعد، ساعت پنج صبح، شاهین با عجله باهام تماس گرفت که گاوصندوق خونه و کیسه شمشها خالی شده و عمو فشارش رفته بالا، بعلاوه اینکه اسکناسهایی که دیروز از واسطه تحویل گرفته بود هم به دستمون نرسوند! کار از کار گذشته بود...خیلی دنبالش گشتیم اما پیداش نکردیم. آدرس خونهایی هم که به ما داده بود و گفته بود عمهاش اونجا زندگی میکنه هم رفتیم ولی صابخونهاش گفته بود که طبقه بالاش الان یکسال هست که به کسی اجاره نداده. عکس چندتا دخترایی که شاهین ازش گرفته بود و پیدا کردم...و در به در دنبال همشون گشتم. متأسفانه نتوانستم رد هیچ کدومشون و پیدا کنم جز همون دختری که میگفت قراره باهاش ازدواج کنه. اونم چون عکسی که شاهین ازشون گرفته بود، جلوی در یکی از موسسه زبان های معروف شهر بود... با تهدید مدیر مجموعه، کلی اطلاعات ازش گرفتم و بهم گفت که امروز عروسیشونه و دختره برای چند روز مرخصی گرفته...دیگه به یقین رسیده بود حتما این دختر هم باهاش همدسته! و ازش خبر داره. نکته جالبی این بود که وقتی قیافه دختره رو دیدم، برام خیلی آشنا بود...وقتی جلوی در آرایشگاه منتظر شدم تا بیاد و گروگانش بگیریم، یادم اومد که دو روز پیش وقتی داشتم از راه شرکت برمیگشتم، تو یه خیابون فرعی نزدیک بود بزنم بهش. تو چشماش یه جسارت خاصی بود و بنظر لجباز میومد...انتظار داشت که ازش عذرخواهی کنم اما من لجبازتر از خودش بودم! خندم گرفته بود! دنیا واقعا چقدر کوچیک بود...کی فکرشو میکرد دختری که اینجوری جلو پام سبز شده، نامزد آرون از آب درومده باشه...حتما اینم دستش با اون عوضی تو یه کاسه بود. اما یه چیزی این وسط غلط بود! ساعت تقریبا دو بعدازظهر با وضع آشفتهایی با لباس عروس از آرایشگاه زد بیرون! انگار خبر بدی گرفته بود! تا نصف راه با ماشین دنبالش رفتیم و از مهدی خواستم بگیرتش و بیارتش تو ماشین. اصلا دلم نمیخواست باهاش اینجوری رفتار کنم اما تقصیر خودش و شوهر کلاهبرداری بود که سر همه مارو شیره مالیدن...ولی وقتی گرفتیمش دختره کپ کرده بود، انگار واقعا از چیزی خبر نداشت و به گفته خودش آرون اونم تو آرایشگاه کاشته بود و دنبالش نرفته بود.
-
پارت سی و چهارم در حال فکر کردن بودم و وقتی آرون دید که جوابشو نمیدم با صدای بلندتری گفت: ـ داداش باتوام! کجا غرق شدی؟! چشم غره ایی بهش دادم که لبخندشو جمع کرد و در جواب حرفش فقط گفتم: ـ تو چیزایی که بهت ربطی نداره دخالت نکن! گفت: ـ باشه داداش...ولی این دختره اهل زندگیه! و خیلی قشنگ منو دوست داره! نمیتونم از دستش بدم، با بقیه دخترا هم صرفا بابت جاست فرندیه دیگه! حالم از طرز حرف زدنش داشت بهم میخورد! از اینکه اینقدر احساس آدما براش بیارزش بود و اونا رو بازیچه دست خودشون میکرد! گفتم: ـ خیلی خب بسته! دیگه نمیخوام چیزی بشنوم! اونم دیگه چیزی نگفت و اون روز رفتیم دنبال عمو...عمو بعد از سوار شدنش به ماشین راجب یه کیسه شمش حرف میزد که قرار بود با مبلغ هنگفتی اونارو با روسها مبادله کنه و در ازاش اسکناس تقلبی بگیره. جلوی آرون چیزی نگفت اما وقتی پیاده شدیم ازم خواست تا اون کیسهها رو یجای خیلی مهم و جایی که هیچکس جز من و خودش ندونه ، پنهون کنم. منم جایی جز گاوصندوق خونه به ذهنم نرسید! چند هفتهایی گذشت...آرون مراسم ازدواجش با همون دختره که میگفت اهل زندگیه رو بهانه کرد و بازم کم میومد سرکار. تا اینکه عمو بهش سپرد از طلا فروشی سر خیابون امیرکبیر یه قطعه طلای ناب سفارش بده و وقتی آماده شد، برامون بیاره. خلاصه که اون روزا هم من و هم عمو خیلی درگیر کار بودیم و از اونجایی که دیدیم از آرون هم خطایی سر نزده و شَکَم بیخودی بوده، پیگیرش نشدیم.
-
پارت سی و سوم اما متأسفانه کارم خیلی زود بود و بعضی جاها مجبور بودم، زودتر برگردم اما به شاهین سپرده بودم که دقیقه به دقیقشو ازش عکس بگیره و بهم گزارش بده...طبق گفتهی شاهین ،جالب اینجا بود که بعد از نمایشگاهش، سوار ماشین لاکچری دخترای بالا شهر میشد و میرفتن سمت حاشیه شهر. خداییش تا به همین الانشم اگه مدرک ازش نداشتم، به هیچ عنوان باورم نمیشد یه پسر در این حد میتونه پست فطرت باشه! بعدشم چجوری میتونست هر روز با یه دختر قرار بذاره؟! واقعا بنظرم دلش شبیه به گاراج بود! یجاهایی فکر کنم بود برد از اینکه داره تعقیب میشه و دوباره بدون اینکه به روی خودش بیاره مثل قبل برگشت سرکارش با ما و به وظیفش عمل کرد...یه روز که عمو از چین برگشته بود و باهم داشتیم میرفتیم فرودگاه دنبالش، توی ماشین گوشیش زنگ خورد. اسم روی گوشیش و خوندم: قلب سفیدم! وقتی گوشی و برداشت دیدم با چه اداهایی داره با دختره حرف میزنع و دروغ میگه که هست نمایشگاه و سرش شلوغه...بعد قطع کردنش بهش گفتم: ـ ببینم تو خسته نمیشی از این همه دروغ گفتن؟! خندید و گفت: ـ داداش چقدر سخت میگیری! دخترا رو باید همینجوری رامشون کرد! بهش چشم غرهایی دادم که گفت: ـ داداش تو چرا توی زندگیت هیچ جنس مونثی نیست؟! اتفاقا تو خسته نشدی از این همه سینگل بودن! تو دلم گفتم: من هیچ عشق واقعی از کسی دریافت نکردم که بخوام به یه آدم ابرازش کنم، دنیای مافیا منو زود مرد کرد...تو سن هجده سالگی یه آدم کشتم و نزدیک به ده سال رفتم زندان! تمام این چیزا و بیرحم بودن انسانها پوستم و کلفت کرد تا دور خودم و قلبم یه حصار بکشم و به قول عمو نذارم که عشق باعث ضعفم بشه! اطراف خودمم عشقی ندیدم! عمو با زنش هم که مدام در حال دعوا کردن بودن و بعد یه مدت، زنش بهش خیانت کرد...تمام دیدم نسبت به عشق و علاقمند شدم به یه دختر و از دست داده بودم.
-
پارت سی و دوم عمو مازیار برای من حکم پدر نداشتهام و داشت. وقتی من بچه بودم و کنار سطل آشغال خیابونشون رهام کرده بودن، منو پیدا کرد. به گردنم خیلی حق داشت و از بچگی تا به امروز دست راستشم و کنارشم و کارها رو با همدیگه انجام میدیم. یه دختر داشت به اسم ملیکا که وکیل شرکتمون هم میشد و بعنوان یه دوست و خواهر، خیلی آدم خوبی بود...زن عمو مازیار وقتی من بچه بودم، با یه مرده که عشق سابقش بود، فرار کردن آلمان ولی عمو اونارو پیدا رو کرد و مرده رو کشت و زنشم با دیدن این حالت عمو مازیار شوکه شد و عقلشو از دست داد...مثل اینکه تو یکی از بیمارستان های آلمان بستری بود و هر از گاهی ملیکا بخاطر وجدانش میرفت و بهش سر میزد اما بابت داستانی که پدرش براش تعریف کرده بود، اونم دل خوشی از مادرش نداشت. تو دنیای مافیای امروز، فامیلی عمو مازیار و در کنارش اسم من کافی بود تا همه بترسن و یجورایی عقب بکشن. علاوه بر شرکت که قانونی بود و قطعات داخلی خودرو تولید میکردیم، تو کار قمار و وارد کردن اسکناس های تقلبی به کشور هم بودیم و عمو بعضاً از طریق دوستاش الماس و شمش های غیرقانونی هم میگرفت و با کلهگندههای کشورهای دیگه، خرید و فروش میکرد...خلاصه که از فردای اون روز بعد تحقیق کردم ما، آرون با ما مشغول به کار شد و الحق که کارشو درست انجام میداد. هر چیزی که راجب خودش گفته بود، درست بود. با عمهاش تو یه خونه معمولی زندگی میکرد و هراز گاهی هم میرفت دانشگاه.حدود دو سال پیش ما بعنوان واسطه کار کرد و پول خیلی بهش مزه داد، رفت یه نمایشگاه اتوموبیل به نام خودش گرفت و به ظاهر اونجا مشغول بکار شد...اما بعضاً از اطراف میشنیدم که اونجا هم زیر میزی، هروئین بسته بندی میکنن و به خورد ملت میدن. کم کم جواب دادناش به من کمتر شد و نسبت به مارا بی مسئولیت شده بود...مشخص بود که پولی که از طریق مواد مخدر به دست میاره، بیشتر از پولیه که ما بهش بعنوان سود میدیم...عمو مازیار از همون اول نسبت به رفتاراش شک داشت اما من قانع نشدم و پشت کارای آرون درومدم اما اخیرا منم نسبت به کاراش مشکوک شدم. مثلا دلارایی که دستمون میرسید ، نصفش کم بود...یا وقتی میخواست بره بار و تحویل بگیره، خیلی تاخیر داشت. یکی از بچها هم بهم گوشزد کرد که باید حواسمون و بهش جمع کنیم. باید مدرک جمع میکردیم، چون در عین حال که خیلی مظلوم نما بود، بینهایت آدم زرنگ و اهل حرف زدن بود و کم نمیورد. آروم آروم همراه با یکی از دستیارم ، شاهین شروع کردیم به تعقیب کردنش...
-
پارت سی و یکم رو بهش گفتم: ـ عمو یه مسئلهایی هست! با نگام کرد و گفت: ـ چی شده پسرم؟! گفتم: ـ امروز یه پسره اومده بود کافه، چند روز پیشم اومده بود اما راش ندادن ولی امروز خیلی اصرار داشت...پسره خیلی لنگ پول بود، بازی رو باخت...بعدش من فکر کردم اگه شما هم صلاح میدونین، جای امیرعلی که پلیس دستگیرش کرد، این بره و اسکناس ها رو تحویل بگیره! به قیافشم اینکارا نمیخوره و بنظرم اصلا بهش مشکوک نمیشن! عمو خندید و گفت: ـ اگه از نظر تو خوبه و برای اینکار مناسبه من حرفی ندارم، فقط اینکه قبلش راجب خودش و زندگیش خیلی خوب تحقیق کنین! یه موقع جاسوسی چیزی نباشه! بلند شدم و گفتم: ـ حتما عمو! داشتم میرفتم که رو بهم گفت: ـ پوریا؟ برگشتم سمتش که گفت: ـ از امیرعلی مطمئنی دیگه؟! حرفی نزنه ازمون؟ گفتم: ـ خیالت راحت عمو؛ یه آشنا دارم تو زندان حواسش بهش هست و هم اینکه تو ملاقاتی که باهاش داشتم، گفتم از خانوادش حمایت میکنم اگه حرفی نزنه و اونم قبول کرد! عمو نفس راحتی کشید و گفت: ـ خوبه پس! بهش لبخندی زدم و رفتم پایین.
-
پارت سیام گفتم: ـ باید برای ما کار کنی! یسری اسکناس های تقلبی هر ماه وارد ایران میشه و اونا رو باید خیلی نامحسوس از واسطه توی فرودگاه تحویل بگیری! همینجور با دقت به حرفام گوش میداد...ادامه دادم و گفتم: ـ نصف شود اون پول هم مال خودت میشه! با ذوق گفت: ـ واقعا؟! خندیدم و گفتم: ـ واقعا...اما کار آسونی نیست! باید خیلی مراقب باشی. اگه پلیس بفهمه، به هیچ عنوان نمیتونی ما رو قاطی کنی و باید خودت گردن بگیری! به راحتی گفت: ـ اصلا حل شده بدون آقا پوریا! خیلی ازت ممنونم...قبوله. از کی باید شروع کنم؟ خندیدم و گفتم: ـ امروز و باید صبر کنی تا با عمو درمیون بذارم و اگه رضایت داد! یه سفته میاری برامون و کار رو شروع میکنی! بازم با خوشحالی تشکر کرد و باهام خداحافظی کرد و از کافه خارج شد...پسر عجیبی بنظر میرسید و اصلا بهش نمیخورد که اهل خلاف باشه اما به راحتی هم قبول کرد که باهامون کار کنه و اون روز فهمیدم که نباید از رو ظاهر آدما گول باطنشون و بخوریم! وقتی رسیدم ویلا، پولی که از قمار برده بودم و گذاشتم جلوی عمو مازیار و گفتم: ـ اینم سهم امروز عمو با غرور بهم نگاه کرد و گفت: ـ مثل همیشه سربلندم کردی!
-
پارت بیست و نهم اعتماد بنفسش زیادی بود اما همونطور که گفتم در مقابل بازی ما کم آورد و باخت...بعد تموم شدن بهش گفتم: ـ خب آقا آرون، میبینم که بازی کردنت توی سایت خیلی به دردت نخورد! با ناراحتی سرشو انداخت پایین و گفت: ـ باید چیکار کنم؟! بنظر میومد که خیلی به این پول احتیاج داره. ازش پرسیدم: ـ با پول این بازی میخواستی چیکارکنی؟! گفت: ـ الان دو ماهه که اجاره خونه عمهامو ندادم. بعلاوه اینکه شهریه دانشگامم هست... رو به یکی از گارسونای کافه گفتم: ـ یه چایی برام بیار! اونم سرشو تکون داد و رفت...دوباره یه سیگار روشن کردم و گفتم: ـ میتونم کاری کنم، بیشتر از پول این بازی گیرت بیاد! یهو انگار شاخکاش تیز شد و خیلی خوشحال شد و گفت: ـ چه کاری؟!
-
پارت بیست و هشتم عفت خانوم بعد اینکه کمکم کرد لباسمو بپوشم، رو تنم پتو کشید و رفت بیرون و درو بست...دلم میخواست تمام اینا بعد اینکه چشمام و باز کردم تموم شده باشه... *** ( پوریا ) امروز رفتیم کافه خودمون و قرار شد طبق معمول قمار بازی کنیم. وقتی وارد کافه شدم، یکی از گارسونا اومد پیشم و گفت: ـ آقا پوریا، اون پسره که دیروز راش ندیدیم، بازم اومده دم در و کلی شلوغ بازی راه انداخته که بیاد بازی کنه! کتمو درآوردم و دادم دستش و گفتم: ـ بگو بیاد داخل، ببینم کیه! رفتم پشت میز نشستم و سیگارم و درآوردم. بچها کم و بیش اومده بودن و پشت میز نشستن. پسره اومد داخل و یه نگاهی به سرتا پاش انداختم و گفتم: ـ تو کی هستی دیگه؟! اصرارت برای بازی چیه؟ اومد روبروم نشست و گفت: ـ اسمم آروَنه. من تعریف شمارو خیلی شنیدم آقا پوریا...راستش به پول بازی احتیاج دارم...تو سایتای شرط بندی هم چند دور بازی کردم، بازیمم بد نیست! خندیدم و گفتم: ـ پسر خوب، جایی که اومدی فقط ورودیش پنج تومنه! حالا بازی رو حساب نمیکنم! اینجا اعضا ثابتن. با حالت خواهش گفت: ـ فقط همین یبار! لطفاً! بهش نمیخورد اصلا که اهل این داستانا باشه، خیلی بچه مثبت میزد. با این حساب مظلومیت چهرش طوری بود که دلم براش سوخت و چون اون روز رضا برای بازی نیومده بود و یه صندلی خالی بود، قبول کردم اما رو بهش گفتم: ـ ولی یه شرطی دارم! با خوشحالی گفت: ـ هر چی بگین، قبوله! ته مونده سیگار و انداختم تو جا سیگاری و گفتم: ـ اینجا مثل سایتایی که باهاش بازی کردی نیستن و بچها خیلی حرفهاین! اگه ببازی، هر کاری که گفتم باید انجام بدی! با خوشحالی گفت: ـ با کمال میل!
-
پارت بیست و هفتم عفت خانوم با همون آرامشش، سنجاق های روی سرم و باز کرد و گفت: ـ نترس عزیزم! آقا مازیار شاید خیلی بیرحم باشه اما تا وقتی پوریا هست، مطمئنم که آسیبی بهت نمیرسه البته اگه حقیقت و گفته باشی! ـ بخدا...بخدا دارم راست میگم! امروز قرار بود با آرون ازدواج کنم اما نیومد دنبالم...منم نمیدونم کجاست؟! اصلا آرون با این آدما چیکار میتونه داشته باشه؟!! عفت خانوم آهی کشید و گفت: ـ دخترم میدونم، قبول کردن حقیقت بعضاً خیلی سخته...آدم هیچوقت دلش نمیخواد واقعیت تلخ راجب کسی که دوسش داره رو قبول کنه اما من خودم به شخصه چندین بار آرون و اینجا دیدم. چی داشت میگفت؟! اصلا باورم نمیشد...تو سکوت بهش نگاه کردم...زیپ لباسم و باز کرد و گفت: ـ یبارم همراه عمهاش اومده بود! اینا چی میگفتن؟! آرون همیشه میگفت با خانواده پدریش قطع ارتباط کرده! از چه عمهایی حرف میزدن؟! یعنی آرون هم مافیا بوده؟! چطور اون آدم به اون مهربونی و رمانتیکی داشته دروغ میگفتهو با مافیا همدست بوده؟! تازه همدستی به کنار، اونجوری که من فهمیدم از مافیا دزدی کرده! اصلا نمیتونستم این مسئله رو هضم کنم! ساکت شده بودم...دیگه نه گریه میکردم و نه التماس میکردم...انگار تو خلسه رفته بودم! حتی انگار مغزمم تعطیل شده بود! تمام کار و حرفای آرون جلوی چشمام بود! با اینکه دلم میخواست بخاطر اینکه منو تو این حال و روز انداخت و رهام کرد، تیکه پارش کنم اما دلمم براش تنگ شده بود! برای قلب سفید گفتناش و قربون صدقه رفتناش تنگ شده بود. با کمک عفت خانوم رفتم داخل حمام و دوش گرفتم. کاش دوش آب کمک میکرد، اتفاق امروز از ذهنم پاک بشه و بگه که همش یه کابوس بوده اما نشد.
-
پارت بیست و ششم از رفتاراش خیلی حرصم میگرفت. با اخم و صدای تقریبا بلندی گفتم: ـ نمیخوام! میخوام با همین لباسم منتظر آروَن بمونم. پرتو کرد روی تخت و با عصبانیت گفت: ـ کاری که بهت گفتم و بکن! یه کاری نکن همینجا حرف عمو رو انجام بدم! شروع کردم به گریه کردن. خدایا چرا یه این حال و روز افتادم؟! مگه من چه گناهی کرده بودم؟ جز اینکه میخواستم خوشبخت باشم و سرم تو زندگی خودم بود و برای داشتن یه زندگی خوب تلاش میکردم؟! چی از جون من میخواستن؟! بعدش آروم رو به عفت خانوم گفت: ـ بهش کمک کنین، لباسشو عوض کنه! بعدشم از اتاق رفت بیرون و درو محکم بهم کوبید. عفت خانوم با مهربونی تمام اومد کنارم نشست و شروع کرد به نوازش موهام و گفت: ـ دختر قشنگم؛ بلند شو! اینجوری گریه نکن عزیزم! بلند شدم و بهش نگاه کردم و به حالت التماس گفتم: ـ توروخدا! التماست میکنم بهم کمک کن از اینجا برم! من اصلا نمیدونم اینا کین! اصلا نمیدونم چه مشکلی با من دارن؟! اشکام و پاک کرد و با ناراحتی گفت: ـ خیلی متاسفم عزیزدلم ولی نمیتونم. منم اینجا مامورم و معذور... گفتم: ـ چرا متوجه نیستین؟ اینا میخوان منو بکشن!
-
پارت بیست و پنجم بعدش منو از اتاق برد بیرون و رو به نگهبان دم در گفت: ـ سهیل از پشت ماشین، اون بستهها رو بیار تو اتاق بالا! بعدشم همونجور که بازوم محکم توی دستاش بود منو دنبال خودش کشوند تو یه اتاق و شروع کرد به صدا زدن: ـ عفت خانوم! عفت خانوم! همون پیرزنه که پایین بود، با سرعت اومد بالا و رو به پوریا گفت: ـ جانم پسرم؟! پوریا رو بهش گفت: ـ این اتاق و واسه این مهمون تازه وارد آماده کنین لطفاً! در اتاقشم قفل باشه و کلید و به من بدین! بجز من هیچکس حق نداره وارد این اتاق بشه! پیرزنه با همون مهربونی گفت: ـ چشم پسرم! همین لحظه یکی از نگهبانا با کلی ساک توی دستش وارد اتاق شد و پوریا رو بهش گفت: ـ بذارشون زمین! پسره عین ربات فقط به همه دستور میداد و اونا هم بدون چون و چرا ازش اطاعت میکردن. به من نگاه کرد و گفت: ـ سریعتر این لباس و دربیار و یکی از این لباسارو بپوش!
-
پارت بیست و چهارم این آدم داشت راجب چی حرف میزد؟! چه شمشی؟! با تعجب بهشون نگاه کردم و رو به مرده پرسیدم: ـ شما دارین...دارین راجب آروَن صحبت میکنین؟!.. مطمئنین که اشتباه نگرفتین؟! مرده با صدای بلند شروع کرد به خندیدن و یهو زد رو میز و رو به پوریا گفت: ـ همین الان ببرش و ترتیبش و بده! این آدم همه جوره داره از اون عوضی دفاع میکنه! من مطمئنم که داره ما رو سرگرم میکنه که اون آروَن عوضی بتونه با شمش و پولهای من فرار کنه! پوریا چشم غرهایی بهم داد و از روی میز یه مقدار آب توی لیوان ریخت و داد دستش و گفت: ـ عمو آروم باش! بذار بفهمیم این دختر کیه! بعدش بهت قول میدم، خودم میکشمش! همینجور اشک میریختم! چقدر راحت راجب کشتن یه آدمیزاد حرف میزدن! اصلا نمیتونستم باور کنم. با اینکه از دست آرون خیلی دلخور و عصبانی بودم اما در عین حال نگرانش هم بودم! یعنی چیکار کرده بود؟! اصلا با این آدمای مافیا و قاتل چیکار داشت؟! اگه با اینا کار میکرد چرا من تو این یه سال اینارو ندیده بودم؟! مرده بعد اینکه لیوان آب و یکسره سر کشید رو به پوریا گفت: ـ سریعتر این دخترو از جلوی چشمم دور کن! پوریا هم اومد سمتم و بازوم و گرفت توی دستش و گفت: ـ چشم عمو! داشتیم میرفتیم بیرون که رو به پوریا گفت: ـ پوریا به آدمات بگو به گشتن ادامه بدن! تا از مرز خارج نشده! پوریا گفت: ـ نگران نباشید عمو!
-
پارت بیست و سوم با ترس و لرز رفتم داخل و دیدم یه مرد با چهره تکیده و کچل با ریش پروفسوری پشت میزش نشسته و روی میزش یه اسلحه و کلی پرونده قرار گرفته...به سرتاپای من نگاهی انداخت و با پوزخند گفت: ـ شرمنده دخترخانوم که مجبور شدیم تو روز قشنگ زندگیت، گروگان بگیریمت. سرمو انداختم پایین...از ترس نزدیک بود قلبم وایسته! خیلی فضای بدی بود... مرده از جاش بلند شد و چند دور اومد و دورتادور من چرخید و رو به پوریا گفت: ـ سابقشو درآوردین؟! پوریا گفت: ـ گفتم که راجبش تحقیق کنند! مرده گفت: ـ تحقیق کنن تا ببینیم با اون آرون هفت خط همدست بوده یا نه! بنظر من که میدونه کجاست! با بغض رو بهش گفتم: ـ من که بهتون گفتم، بخدا نمیدونم! مرده هم با خشم نگاهم کرد و گفت: ـ اینو بدون دختر خوب، از بدشانسیت بالاخره امروز چه بهمون راستشو بگی یا نگی میمیری! پس به نفعته که هر چی میدونی اعتراف کنی و بگی که اون آرون عوضی، شمش های منو گرفته و کجا برده؟!
-
پارت بیست و دوم ...خونش شبیه یه کاخ بود...طبقه بالا، مثل یه واحد جدا از پایین بود و یه عالمه اتاق داشت. ته راهرو اصلی یه در بزرگ بود که دوتا مرده دم درش ایستاده بودن. پوریا بهم گفت: ـ همینجا منتظر وایستا! بعدش در زد و رفت داخل...صداشون از داخل میومد: ـ سلام عمو! یه مرده با صدای نسبتا نازکتری گفت: ـ سلام پسرم پیداش کردین؟! ـ نه عمو ولی دختره که باهاش زندگی میکرد و گرفتیم اما... ـ اما چی؟! ـ اما بنظر میاد اونم چیزی نمیدونه و سرشو کلاه گذاشته! مرده یهو لحنش و تند کرد و گفت: ـ از کجا اینقدر مطمئنی پوریا؟! پوریا با جدیت گفت: ـ چون آدم دور و بر خودم زیاد دیدم عمو، به اونم گفته امروز باهاش ازدواج میکنه و نرفته دنبالش....ما هم چون داشتیم تعقیبش میکردیم، پیداش کردیم...خیلی سرگردون بود. مرده گفت: ـ شاید اینا هم جزو بازیشون باشه پوریا گفت: ـ امکانش هست؛ بهرحال اون عوضی هم تا این زمانی که پیشمون بود، خوب گولمون زد! مرده گفت: ـ بیارش داخل! همین لحظه پوریا در و باز کرد و با همون نگاه سردش رو به من گفت: ـ بیا تو!