رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
انجمن نودهشتیا

QAZAL

نویسنده اختصاصی
  • تعداد ارسال ها

    1,875
  • تاریخ عضویت

  • آخرین بازدید

  • روز های برد

    32

QAZAL آخرین بار در روز اسفند 20 برنده شده

QAZAL یکی از رکورد داران بیشترین تعداد پسند مطالب است !

11 دنبال کننده

درباره QAZAL

  • تاریخ تولد 07/02/1999

آخرین بازدید کنندگان نمایه

2,893 بازدید کننده نمایه

دستاورد های QAZAL

Grand Master

Grand Master (14/14)

  • Conversation Starter
  • Reacting Well
  • Very Popular نادر
  • First Post
  • Collaborator

نشان‌های اخیر

2.1k

اعتبار در سایت

  1. همون پارت ۱ از آرون خوشم نیومد و چشمم رو نگرفت، پارت پنج دیگه تیرآخر بود! مردک لا...!

  2. سلام درخواست ویراستار دارم 🙏 ♥️
  3. پارت صد و بیست و هشتم همین لحظه پیرمردی گفت: ـ پرنسس... همهمه جمع کن شد و بهش نگاه کردیم. اون همون پیرمردی بود که شب قبل دم در قلعه اومده بود. گفت: ـ امروز بعد از سالیان سال، این سرزمین از شر اون ویچر‌ بدذات نجات پیدا کرد و بهتره ما به همراه شما بریم سمت دریاچه و اونجا به شکرگزاری از این آرزویی که مدتها تو دل هممون بود، بپردازیم! با رضایت از فکرش گفتم: ـ عالیه! آرنولد هم لبخندی بهم زد و گفت: ـ بعد از مراسم شکرگزاری هم مراسم تاجگذاری از پرنسس جسیکا رو شروع می‌کنیم، موافقید مردم؟! مردم دوباره سوت و دست زدند و موافقت خودشونو اعلام کردند و با شادی و دست در دست بهترین جادوگر و رفیق زندگیم یعنی آرنولد به سمت مسیری روشن و زندگی پر از امیدواری در کنار مردم سرزمینم به سمت دریاچه زیبا گام برداشتم. پایان 1404/9/8
  4. پارت صد و بیست و هفتم طولی نکشید که همه مردم در میدون شهر جمع شدند. بارون بند اومد و توی آسمون رنگین کمون زیبایی شکل گرفت...آرنولد ازم دعوت کرد تا برم کنارش وایستم و رو به مردم با خوشحالی گفت: ـ بالاخره با کمک پرنسس جسیکا تونستیم که احساسات شما رو پس بگیریم و شادی دوباره به این سرزمین برگرده. مردم در حال نگاه کردن به آرنولد بودن و بعدش آرنولد سر اون شیشه رو باز کرد و اون پاشید سمت مردم...احساسات بین مردم برگشته بود و میدون شهر پر از صدای شادی و خنده کردم شد و همه مشغول تشکر کردن از من و آرنولد شدند...آرنولد از مردم پرسید: ـ پس بهتره مراسم تاجگذاری از پرنسسی که قدرت ظلم و تاریکی درون خودشو و رها کرد و با پدرش مقابله کرد و انجام بدیم درسته؟! دوباره همه دست و جیغ زدن و منم از خوشحالی مردم سرزمینم کلی کیف کردم و از اینکه احساسات بینشون برگشته بود، ذوق زده شدم...به آسمون نگاه کردم و همون لحظه به عالمه پرنده بالای سر ما مشغول پرواز شدن و یکیشون تاجی رو برام پرتاب کرد...آرنولد رو بهم گفت: ـ میبینی پرنسس؟! آناستازیا همه جوره کنار ماست. بهش لبخندی زدم و گفتم: ـ بنظرت من میتونم مردم سرزمینم و خوشحال کنم؟! لایق این تاج هستم؟! آرنولد موهامو گذاشت پشت و گوشم و گفت: ـ تو امتحان خودتو پس دادی و لایقش هستی پرنسس...بهت اعتماد دارم.
  5. پارت صد و بیست و ششم ـ جسیکا داری چیکار میکنی؟! جفتمون برگشتیم سمتش و آرنولد سراسیمه گفت: ـ به حرفش گوش نکن جسیکا! با فریاد دویید ستون و گفت: ـ به پدرت خیانت نکن دخترم! اولین بار توی زندگیم بود که پدر و اینقدر ناچار می‌دیدم اما آرنولد صورتم و سمت خودش کرد و دستاشو محکم توی دستاش وقت کرد و قبل اینکه پدر بهمون برسه، با کلید توی دستم به سمت مجسمه گرفت...در یک لحظه صدای طوفان و رعد و برق شدیدی توی آسمون بوجود اومد و اون مجسمه اژدها از جاش درومد و روی زمین افتاد و شکست...از داخلش یه شیشه بزرگ با آبی سبز رنگ بیرون اومد و آرنولد رفت سمتش و اونو گرفت توی دستاش...کل وجود آرنولد با گرفتن اون معجون برق زد و برق وجود آرنولد به سمت پدر خورد و کل قلعه لرزید...جلوی چشمام پدر با صدای فریادهای گوشخراش از بین رفت و بارون شدیدی گرفت و باعث شد خشکسالی سمت قلعه از بین بره و درختای سبز رنگ پدیدار بشن و از زیر پاهامون چمن جوونه زد...جادوی طبیعت بی‌نظیر بود و داشت نیروی خودش بعد از بین رفتن قدرت ظلم و بدی نشونمون میداد...شگفت انگیز بود! بعد از اون قلعه از بالای ترک خورد و جلوی چشمامون از بین رفت و تمامی جادوگرا با جاروهاشون به سمت ارواح خودشون و آسمون از روی ترس، پرواز کردند. حس رهایی از ظلم و ستم و نیروی تاریکی واقعا حس خوبی بود. آرنولد دستم و محکم گرفت و رو بهم گفت: ـ بریم عزیزم؟! لبخندی بهش زدم و گفتم: ـ بریم مردم منتظرن... راه افتادیم سمت شهر و آرنولد با خوشحالی تمام مردم و صدا زد.
  6. پارت صد و بیست و پنجم آرنولد لبخندی زد و بهم گفت: ـ عجله کن پرنسس! خورشید داره طلوع می‌کنه. محکم دستشو گرفتم و با همون شنل جادویی تا جوون داشتیم دوییدیم که به سر در اصلیه قلعه برسیم. سپیده دم شده بود و کم مونده بود تا کل قلعه از خواب بیدار بشن. بالاخره با سختی و نفس نفس زیاد رسیدیم به سر در قلعه و آرنولد به مجسمه نگاه کرد و گفت: ـ همین مجسمه هست؟! گفتم: ـ خودشه! آرنولد رو به من گفت: ـ پرنسس می‌دونی که اگه قدرتتو با من یکی کنی، کل قلمرو و چیزای منفی و پدرت از بین میرن دیگه؟! با ناراحتی سرمو پایین انداختم ولی مصمم گفتم: ـ آره می‌دونم ولی چاره دیگه ایی ندارم و اصلا دلم نمی‌خواد که راه پدرم و ادامه بدم و مردمم توی سختی و ناراحتی باشن. آرنولد پیشونیمو بوسید و گفت: ـ پس کلید و درش بیار! تا رفتم کلید و دربیارم، صدای فریاد پدر منو سرجام خشک کرد.
  7. پارت صد و بیست و چهارم آرنولد بهم گفت: ـ نیروی نور و خوبی هیچوقت از بین نمیره جسیکا...آناستازیا تو یه شکل دیگه همیشه کنارمون باقی میمونه! آناستازیا با لبخند حرف آرنولد و تایید کرد و گفت: ـ همینطوره! فقط یادت نره که موقع پرپر کردن این گل باید چیکار کنی جسیکا! با بغض لبخندی بهش زدم و گفتم: ـ نترس! حواسم هست. آناستازیا نفس عمیقی کشید و اومد جلو و گل رز قرمز و داد دستم و مقابلم وایستاد و چشماشو بست. بعدش مثل رها شدن پروانه از پیله، دستاشو باز کرد. آرنولد بهم گفت: ـ الان وقتشه پرنسس! شروع کردم به پرپر کردن اون گل رز جادویی و ورد مخصوصش و خوندم و توی ذهنم تصور کردم که به یه پرنده همونجور که دلش میخواست تبدیل بشه...باور کردنی نبود اما با افتادن هر گلبرگ گل رز روی زمین یه اشعه پر نور دورش تشکیل شد و اون قسمت مثل حلقه نور خورشید درخشان شد...طوری نورش زیاد بود که دیگه نمی‌تونستم اون صحنه رو ببینم...بعد از چند دقیقه نور به تدریج کم شد و صدای بال زدن یه پرنده سفیدی رو شنیدم و وقتی چشامو باز کردم دیدم که پر زد و اومده روی شونه‌ام نشسته و همین لحظه میله‌های زندان با اون اشعه باز شدن...آرنولد اومد بیرون و کنارم وایستاد و پرنده هم اومد روی شونه هام وایستاد.‌‌حق با آرنولد بود، انرژی هیچوقت از بین نمیره...چشمای اون پرنده دقیقا عین چشمای آناستازیا بود...بهش لبخندی زدم و بعدش از پنجره سیاهچال پر زد و رفت بیرون.
  8. پارت صد و بیست و دوم با ذوق سرمو به حالت تایید تکون دادم. ازم پرسید: ـ اون معجون کجاست؟! گفتم: ـ یه مجسمه اژدها سر در قلعه هست...توی اونه. آرنولد مصمم بهم نگاه کرد و گفت: ـ ببینم تو مطمئنی پرنسس؟! مثل قبلنا بهم گفت پرنسس و باعث شد دلم از ذوق اکلیلی بشه...خیلی خوشحال بودم که حرفای آناستازیا و کار خودم بالاخره باعث شد تا بفهمه من بهش کلک نزدم. سریعا سرمو تکون دادم و در جوابش گفتم: ـ مطمئنم ؛ من دلم نمی‌خواد راه جادوگریم، راه پدرم باشه آرنولد...دلم میخواد مردم سرزمین درگیر عشق و دوست داشتن باشند و هیچ بدی توی این دنیا وجود نداشته باشه...و احساسات تنها چیزیه که آدما میتونن باهاش حس سرزنده بودن کنن. دلم نمی‌خواد برای قدرت و بقای خودم، از احساسات مردمم بدزدم.. آرنولد دستشو به سمتم دراز کرد و با لبخند گفت: ـ پس برای یه راه درازه پر از عشق آماده‌ایی؟! دستم و با ذوق توی دستاش گذاشتم و گفتم: ـ آماده‌ام. آناستازیا با خوشحالی گفت: ـ پس بجنبین! وقت زیادی نمونده...الانه که خورشید طلوع کنه. با ناراحتی بهش نگاه کردم و گفتم: ـ ولی کاش میشد که تو از پیشمون نری!
  9. پارت صد و بیست و یکم آناستازیا به گل رز توی دستش اشاره کرد و گفت: ـ من نجاتت میدم اما برای نجات مردم این سرزمین باید تو و جسیکا باهم یکی بشین! آرنولد با تعجب به من و بعدش به آناستازیا نگاه کرد و گفت: ـ راجب چی داری حرف میزنی؟! آناستازیا گفت: ـ آرنولد زیاد وقت نداریم...خلاصش میکنم، برای اینکه تو رو نجات بدم، با پر پر شدن این گل رز که ویچر‌ روح منو داخلش قرار داد، میتونم تو رو نجات بدم... آرنولد با عصبانیت حرف آناستازیا رو قطع کرد و گفت: ـ اصلا حرفشم نزن! اما آناستازیا با عصبانیت و حرص بیشتر میله ها رو فشار داد و حرف آرنولد و قطع کرد و گفت: ـ آرنولد گوش بده به حرفم! این تنها راهه...اون کلیدی که دست جسیکاست یه طلسم خیلی قویه که با ترکیب قدرت شر و خیر باهم باز میشه... کلید و بردم پیششون و آناستازیا از دستم گرفت و داد به آرنولد و گفت: ـ نگاه کن! اون فکر همه‌جاشو کرده...تنها چیزی که حساب نکرد این بود که یه روز دخترش بخواد از راهش برگرده و با قدرت نور و امید یکی بشه. آرنولد نگاهی به من کرد، این بار خشم توی نگاهش کمتر شده بود...ازم پرسید: ـ تو این کلید و پیدا کردی؟!
  10. پارت صد و بیستم شنل و از روی سرمون برداشتیم و آناستازیا با نشون دادن علامت هیس رو به آرنولد آروم ولی با تحکم گفت: ـ یواشتر پسر؛ کل قلعه رو الان بیدار می‌کنی! آرنولد با دیدن آناستازیا خیلی خوشحال شد و این حتی از چشماش هم مشخص بود. رو به آناستازیا گفت: ـ تو...تو چجوری از اون طلسم نجات پیدا کردی؟! آناستازیا با لبخند برگشتم و به من اشاره کرد و گفت: ـ جسیکا منو پیدا کرد و نجاتم داد. آرنولد خیلی تعجب کرد...حتی اونقدری تعجبش زیاد بود که اگه به آناستازیا اعتماد نداشت بهش می‌گفت که داره دروغ میگه...بعدش رو به من با کمی جدیت گفت: ـ فکر نمی‌کردم که از پسش بربیای! سرمو انداختم پایین و چیزی نگفتم. بجای من آناستازیا گفت: ـ برای اینکه خودشو بهت ثابت کنه اینکارو کرده...من بهش خیلی اعتماد دارم آرنولد، لطفا تو هم خرابش نکن...چون اون طلسم و کلید اصلی برای رسیدن به معجون احساسات فقط با دستای تو و اون باز میشه... آرنولد پوزخندی زد و گفت: ـ مثل اینکه زده به سرت! منو ببین...مثل موش اینجا گیر افتادم و حتی شما هم نمی‌تونین منو از اینجا خارج کنین.
  11. پارت صد و نوزدهم همون‌جوری که با نگاهاش رضایتشو از من بهم اعلام کرد، راه افتاد سمت در اتاق اما دستش که به دستگیره در خورد، وایستاد و بدون اینکه به سمتم برگرده گفت: ـ از فردا دیگه میتونی مثل قبل تو قلعه بچرخی اما نباید زیاد از حد بازیگوشی و کنجکاوی بکنی جسیکا! تو دلم گفتم از فردا سلطنت و دوره تو هم تموم میشه پدر...اما به زبون این جمله رو گفتم: ـ خیلی ممنونم پدر! پدر از اتاق رفت بیرون و منم رفتم گوشامو چسبوندم به در تا مطمئن بشم که از این محوطه دور شده...بعد از اینکه فهمیدم رفته، در کمد و باز کردم و آناستازیا با حالت نارضایتی گفت: ـ وای دیگه داشتم خفه می‌شدم! از تو کمد پرید بیرون و گفت: ـ نباید وقت و تلف کنیم! منم سرمو به نشونه مثبت نشون دادم و گفتم: ـ کاملا موافقم! دوباره شما نامرئی کننده رو روی سرمون گذاشتیم و آروم راه افتادیم سمت زیرزمین تاریک که آرنولد اونجا بود...قلعه ساکت ساکت بود و نباید کوچیکترین صدایی ازمون میومد. با نور گل رز رفتیم پایین و قبل از اینکه شنل نامرئی کننده رو از رو سرمون بندازیم، آرنولد انگار متوجه حضورمون شد و سریع از جاش بلند شد و گفت: ـ کی اونجاست ؟!...آهای...با توام...کی اونجاست؟!
  12. پارت صد و هجدهم گفتم: ـ خوابم نمی‌بره... بعدش به صورتش نگاه کردم و پرسیدم: ـ شما چرا تا الان نخوابیدین پدر؟! به اطراف اتاقم نگاه کرد و گفت: ـ یه بی‌قراری عجیبی توی دلم هست...انگار ارواح میگه قراره اتفاق بدی بیفته... نفسم توی سینه حبس شد! یعنی بهش الهام شده که قراره چی کار کنم؟! بعدش گفت: ـ تا زمانی که این پسر طلسم مرگ نشه، انگار خواب به چشمم نمیاد... بازم سکوت کردم و چیزی نگفتم و با حالت بی‌تفاوتی مشغول به ورق زدن کنارم شدم. پدر انگار از این حالت من تعجب کرده بود! چون انتظار داشت بعد از گفتن این حرفش، جوره دیگه‌ایی برخورد کنم...اون گفت: ـ ببینیم جسیکا تو نمی‌خوای به این تصمیمم اعتراض کنی؟ یا بگی ببخشمش؟! کتابم بستم و گذاشتمش کنار تختم و خیلی عادی بهش خیره شدم و گفتم: ـ نه پدر! شما مثل همیشه مطمئنم که تصمیم درست رو گرفتین. همون‌جوری که قبلاً هم بهم گفتین، یه جادوگر نباید به کسی یا چیزی وابسته باشه و باید همش متکی به خودش باشه! پدر یه تای ابروشو بالا انداخت با لبخند ریزی، دستش و گذاشت روی شونه ام و گفت: ـ خوشحالم که بالاخره نتیجه درست و پیدا کردی. منم لبخند زورکی بهش زدم و انگار که خیالش از جانب من راحت شد و من نقشم و به خوبی بازی کرده بودم.
×
×
  • اضافه کردن...