رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

QAZAL

نویسنده اختصاصی
  • تعداد ارسال ها

    1,452
  • تاریخ عضویت

  • آخرین بازدید

  • روز های برد

    42

QAZAL آخرین بار در روز بهمن 1 برنده شده

QAZAL یکی از رکورد داران بیشترین تعداد پسند مطالب است !

10 دنبال کننده

درباره QAZAL

  • تاریخ تولد 07/02/1999

آخرین بازدید کنندگان نمایه

2,584 بازدید کننده نمایه

دستاورد های QAZAL

  1. پارت نود و پنجم با ناراحتی هر چی تمام تر بهش نگاه کردم و گفتم: ـ باور کن که میخواستم بهت بگم! یادته همش ازم می‌پرسیدی چرا ساکتی و رفتی تو خودت؟! چون والا تهدیدم کرد که اگه بهت بگم پدرم علاوه بر مردم این سرزمین، تو رو هم زنده نمیذاره. نمی‌تونستم اجازه بدم سر تو بلایی بیاد آرنولد... با عصبانیت دستش و کوبید به میله و گفت: ـ فکر کردی الان وضعیتم بهتره؟! الآنم مثل یه موش تو سوراخ گیر افتادم و هیچ کاری از دستم بر نمیاد...این وضعیتم با مردن فرقی نداره و اصلا سعی نکن با این حرکات، خودتو مظلوم نشون بدی! دیگه گول اون ظاهر تو نمی‌خورم! حرفاش واقعا عین چاقویی بود که میزد به قلبم و درمیورد و مدام این کار و تکرار می‌کرد! اینقدر از حرفاش ناراحت شده بودم که سکوت، دهنم و بست...آرنولد ادامه داد و گفت: ـ من فکر می‌کردم تو با پدرت و این جادوگرای بی‌رحم‌فرق می‌کنی اما واقعیت ماجرا اینه که تو فقط بازیگر بهتری بودی، همین! در واقع تو هم مثل پدرتی جسیکا! بعد این جملش، فقط به هم نگاه کردیم! تو نگاه من دلخوری و ناراحتی از حس بی‌اعتمادی بود که بینمون بوجود آوردم و تو چشمای آرنولد فقط خشم و عصبانیت دیده می‌شد. بعد چند دقیقه، چشامو ازش برداشتم و گفتم: ـ می‌دونم که خرابش کردم آرنولد اما بهت قول میدم...قول میدم که خودم درستش کنم. میفهمی که اعتمادت به من بی‌جا نبوده! منو تو خیلی باهم فرق داریم اما تو احساس کردن و دوست داشتن، امیدواری در عین ناامیدی رو بهم یاد دادی. حتی اگه الان از من متنفر هم باشی، بازم من بهت کمک می‌کنم و میبینی که من از اولشم دستم با پدرم تو یه کاسه نبوده.
  2. پارت نود و چهارم آروم آروم از پله ها رفتم پایین و هر چقدر به پایین نزدیک تر می‌شدم اونجا تاریکتر می‌شد. پدر می‌گفت که دوران جدش ، از اون قسمت برای شکنجه زندانیا و قربانی کردنشون استفاده می‌شده. تو این راهرو تاریک یه شمع نیمه استفاده شده رو پیدا کردم و همون لحظه چشمام و بستم تا طلسمم تموم بشه و از جلد خرگوش دربیام! بعدش با سنگ ریزه هایی که گوشه کنار ریخته بود، به سختی اون شمع و روشن کردم. تنها چیزی که دیده می‌شد فقط تاریکی بود و پله‌های تمام نشدنی... هیچ صدایی شنیده نمی‌شد اما هر چقدر که پایین تر می‌رفتم، صدای تقه‌ایی به گوشم میخورد که هر از گاهی تکرار می‌شد. وقتی که پله‌ها تموم شدن و به سالن اصلی رسیدم به باریکه نور دیدم که از قسمت سقف بیرون به این قسمت وارد می‌شد. انگار که اون قسمت سوراخ شده بود....جلوتر که رفتم و صدا رو دنبال کردم، آرنولد و دیدم که با بی‌رمقی روی زمین نشسته بود و سنگ‌های تو دستش و به دیوار روبرو پرتاب می‌کرد. با ذوق دویدم سمتش و شمع و گذاشتم رو زمین اما میله‌ها مانعمون شد...صداش زدم اما کوچیکترین توجهی بهم نکرد. پس حدسم درست بود...اون منو مقصر میبینه که البته ناحق هم نبود و منم اگه جاش بودم، شاید همین فکرو می‌کردم...با ناراحتی و بغض گفتم: ـ آرنولد باور کن... حرفمو با عصبانیت و لحنی که تابحال ازش ندیده بودم و نشنیده بودم، قطع کرد و گفت: ـ دیگه نمی‌خوام چیزی ازت بشنوم! بعدش از جاش بلند شد و دستاش و تکوند و بهم نزدیک شد...تو اون تاریکی به زور صورتش و می‌دیدم اما چشماش گویای همه چیز بود...اینکه دیگه بهم اعتماد نداره...و این خیلی برای من سنگین بود.
  3. پارت نود و سوم پسره هول هولکی چوب دستیش و گرفت توی دستاش و گفت: ـ اما پرنسس من خیلی وارد نیستم...اگه یه موقع وِردها رو اشتباهی بگم چی؟! با کلافگی به اطراف نگاه کردم....موقعیت بدی بود و والت از اون دور با چشماش داشت دنبالم می‌گشت...وقت زیادی نداشتم و از اونجایی که تو تایمای بیکاریم، ورد طلسم و جادو های مختلف از تو کنارم حفظ می‌کردم، برام کار سختی نبود! چوبشو گرفتم توی دستام و گرفتم رو خودم و گفتم: ـ اِسپکتو پاترونوم... بعدش در قالب یه خرگوش کوچیک محو شدم...سریع دویدم و از اون مکان بیرون اومدم و راه افتادم سمت زیرزمین وحشت...بچه که بودم، پدر هر وقت که به حرفش گوش نمی‌دادم و میخواست دعوام کنه منو تهدید به فرستادن تو زیرزمین وحشت می‌کرد...اینقدر اونجا تاریک بود ولز اونجا می‌ترسیدم که هیچوقت جرئت نکردم بخاطر کنجکاوی هم شده پامو اونجا بذارم اما امروز بخاطر اینکه خودم و به آرنولد ثابت کنم و بهش کمک کنم، بدون لحظه‌ایی درنگ و با پیچوندن هزارتا مانع اینکارو کردم. اگه این اسمش دوست داشتن و عشق نبود، پس چی بود؟؟! آیا آرنولد هم همین احساس و بهم داشت؟؟! می‌تونست عاشق دختر کسی بشه که دشمنشه و ازش متنفره؟! من اون روحمون خیلی باهم متفاوت بود. اون برای من مثل هاله‌ایی از نور و به رنگ سفید بود که حاضر بود هر نوع سیاهی و توی خودش حل کنه و من رنگ سیاهی بودم که بخاطر دوست داشتن اون سعی کردم نقطه‌های سفید رنگی که حتی فکرشم نمی‌کردم در من وجود داشته باشن و ببینم...ما دو تا قطب مخالف بودیم اما آیا واقعا آرنولد این‌بار هم مثل قبل بهم اعتماد می‌کنه و دستامو میگیره ؟!
  4. پارت نود و دوم با اطمینان رو بهش گفتم: ـ نگران نباش، زود برمی‌گردم. بعدش راه افتادم سمت دیدم این بخش...آروم آروم حرکت کردم و رسیدم به بخش های آخر و لابلای جادوگرا رفتم تا چشم والت بهم نیفته. این تو بخش جادوی چیزهای نامرئی کننده، یه جادوگر جوون وایستاده بود و داشت رو یه قورباغه تلاش می‌کرد تا بتونه غیبش کنه...رفتم کنارش و گفتم: ـ بجای اینکه روی این امتحان کنی، رو من امتحان کن! با تعجب نگام کرد و گفت: ـ تو دیگه کی هستی؟! از بخش جادوگرایی؟؟ منو نشناخته بود...بهترین فرصت بود برای معرفی کردن خودم...سریع گفتم: ـ من دختر ویچر، پرنسس جسیکام...همین الان یه معجونی درست کن برای نامرئی شدن و رفتم به زیرزمین بهش احتیاج دارم! آب دهنش و قورت داد و گفت: ـ پرنسس...شمایین؟!؟..اما اگه پدرتون... با عصبانیت دستمو کوبیدم رو میزش و گفتم: ـ بجنب!
  5. پارت نود و یکم در اتاق و باز کرد و رو به نگهبانای دم در با حالت تهدید گفت: ـ شتر دیدین، ندیدین...وگرنه با من طرفین! اون بنده خدا‌ها هم از ترسشون، فقط تایید کردن و چیزی نگفتن...بعدش رو به من با یه لحن مثلا عاشقانه‌ایی گفت: ـ بیا پرنسس! اصلا خوشم نمیومد که بهم پرنسس می‌گفت...دلم می‌خواست این کلمه رو فقط از زبون آرنولد بشنوم! چقدر دلم برای شنیدن صداش و اون چهره مهربونش تنگ شده! نمی‌دونم چقدر تو فکر فرو رفته بودم که والت بهم گفت: ـ جسیکا، بیا دیگه...باز تو فکر چی غرق شدی؟! لبخندی زدم و گفتم: ـ هیچی الان میام... سوار جاروی دستیش شدیم و باهم رفتیم طبقه وسط قلعه...اونجا همیشه شلوغ بود، واسه همین هیچوقت دوست نداشتم برم این قسمت اما واسه اینکه والت و سرگرم کنم تا دنبال من راه نیفته، جای خوبی بود...صدها جادوگر تو بخش های مختلف در حال آموزش دادن به جادوگرای جوان یا مردمی بودند که از ترس بقاشون، روحشون و به پدرم فروخته بودن تا فقط زنده بمونن. به والت که کنارم وایستاده بود، نگاه کردم و گفتم: ـ من میرم یکم از نزدیک نگاه کنم! والت مدام اطراف رو می پایید که یه موقع پدرم سرزده نرسه پایین...والت هم همون‌طور که نگاهش به اطراف بود گفت: ـ باشه، تو برو...من این قسمت منتظرتم. فقط لطفاً زود برگرد.
  6. پارت نودم بعدش سریع دست پیش و گرفتم که پس نیفتم...از جام بلند شدم و دست به سینه پشت بهش وایستادم و گفتم: ـ اما اگه نمی‌خوای اصلا اصراری.‌. این‌بار والت مصمم حرف منو قطع کرد و گفت: ـ من بخاطر تو هر کاری می‌کنم پرنسس... لبخندی پر از رضایت بخش زدم و رو بهم گفت: ـ خب میخوای کجای قلعه رو بگردی؟! یکم فکر کردم...پدرم اگه قرار بود آرنولد و زندانی کنه، امکان داشت اونو به پایین ترین نقطه قلعه یعنی زیرزمین ببره...جایی که از تاریکی زیاد، هیچکس جرئت نداشت پاشو اونجا بذاره...اما اگه اینو به والت می‌گفتم، شک می‌کرد...بنابراین گفتم: ـ امممم، می‌خوام از طبقه وسط جایی که جادوگرا به مردم عادی آموزش جادوگری میدن شروع کنم. والت یه تای ابروشو بالا انداخت و گفت: ـ اما پرنسس اونجا که همیشه برات خیلی کسل کننده بود! گفتم: ـ نظرم عوض شده، دلم میخواد برم و از نزدیک اونجارو ببینم... گفت: ـ خیلی خب باشه، بیا بریم... نگاش کردم و گفتم: ـ تو هم باهام میای؟! گفت: ـ تو رو تنها نمی‌ذارم پرنسس! وای خدا! هنوز بهم اعتماد نداشت...باید یه چند روزی سرگرمش می‌کردم تا بهم اعتماد می‌کرد و بعد کار خودمو انجام بدم.
  7. پارت هشتاد و نهم یکم تو فکر فرو رفت...گفتم: ـ می‌خوام نفس بکشم و آزاد باشم... با تردید گفت: ـ ولی جسیکا اگه ویچر‌ بزرگ بفهمه... سریع حرفشو قطع کردم و گفتم: ـ مطمئنم که تو حلش میکنی! مگه نگفتی که منو دوست داری. گفت: ـ بیشتر از هر چیزی... گفتم: ـ خب پس بهم ثابت کن! یکم بهم نگاه کرد...نگاهش پر از شک بود. پرسیدم: ـ چیه ؟! چرا اینجوری نگام میکنی؟! گفت: ـ یعنی تو به همین راحتی عشق منو قبول کردی؟! آخه خیلی آرنولد و دوست داشتی و قرار بود، ما رو بهش لو بدی... خیلی عادی گفتم: ـ آره داشتم اما الان که کاری از دستم بر نمیاد. حتی نمی‌دونم کجاست...ولی...ولی خواستم حداقل به تو یه فرصت دیگه بدم.
  8. پارت هشتاد و هشتم وقتی دید عکس العمل بدی نشون نمیدم، احساس صمیمیتشو بیشتر کرد و با لبخند بهم گفت: ـ الآنم من بهت کمک می‌کنم تا راه درست و پیدا کنی و برگردی به جمع خودمون! لبخند مصنوعی بهش زدم و چیزی نگفتم...باید از همین راه وارد می‌شدم، چاره دیگه ایی نداشتم. با ناز و عشوه بهش گفتم: ـ اگه پدرم بفهمه که بهم کمک کردی... حرفم و قطع کرد و با رضایت گفت: ـ پدرت اصلا خبر دار نمیشه! نترس. گفتم: ـ من از احساست نسبت به خودم مطمئن نبودم. چرا زودتر بهم نگفته بودی؟! بهم نگاه عاشقانه‌ایی کرد و گفت: ـ آخه همش می‌ترسیدم که تو منو پس بزنی! هیچوقت اونجوری که من بهت نگاه می‌کردم، بهم نگاه نمی‌کردی. بازم با لبخند مصنوعی گفتم: ـ باشه، الانشم دیر نیست. فقط من یه چیزی ازت می‌خوام والت... ـ چیه پرنسس؟! یکم مکث کردم و گفتم: ـ من نمی‌تونم اینجا زندونی بمونم...واقعا احساس خفگی بهم دست میده.
  9. پارت هشتاد و هفتم این اولین باری بود که والت داشت صادقانه از احساسش باهام صحبت می‌کرد. گروه من همیشه بهش شک داشتم اما چون خودش تابحال بهم ابراز نکرده بود، منم به روی خودم نیاوردم ولی آخه مشکل اینجاست که من نسبت بهش اصلا حس خوبی نداشتم حتی قبل از ورود آرنولد به زندگیم... دستش و با ترس و لرز گذاشت روی دستام و با صدای لرزون گفت: ـ جسیکا...من...من همیشه دوستت داشتم، همیشه پشت سرت وایستادم اما تو هیچوقت منو ندیدی! سعی کردم همیشه جلوتر پر قدرت ظاهر بشم تا از دیدن قدرت من کیف کنی ولی اصلا برات مهم نبود. اون پسر...اون دشمن پدرته...میخواد ویچر‌ بزرگ و نابود کنه! چطور میتونی از اون پیش من دفاع کنی و میخواستی خیلی راحت منو لو بدی؟! اصلا حرفاش برام اهمیتی نداشت! ولی باید نقشه‌امو از طریق والت عملی می‌کردم. چاره دیگه‌ایی نداشتم....برای اینکه آرنولد منو ببخشه، حاضر بودم، هرکاری انجام بدم. بنابراین منم مثل خودش که تو قالب آناستازیا، آرنولد و گول زده بود، شروع کردم به نقش بازی کردن جلوش...چشمام و مظلوم کردم و گفتم: ـ آخه من دلم نمی‌خواست سر آرنولد بلایی بیاد والت...واسه همین باهات اینجوری رفتار کردم...بعدشم اون می‌تونست با من خیلی بدتر رفتار کنه اما نکرد منم نسبت بهش حس دین داشتم. والت که مشخص بود از حرفای من هم تعجب کرده و هم ذوق زده شده، سریع گفت: ـ خب اشتباهت همینجاست جسیکا! نباید هیچ حسی داشته باشی! جادوگری مثل تو که بعدها قراره جای ویچر‌ بزرگ رو بگیره نباید به احساساتش بهت بده و باید به حرف قدرت و منطقش گوش بده. از حرفاش حالم بهم می‌خورد اما مجبور بودم تحمل کنم.
  10. پارت هشتاد و ششم اون موقع هر طوری بود دست والت براش رو می‌شد و می‌تونست کار لازم و انجام بده، اما می‌ترسیدم که بهش ضرر یا آسیبی برسونن...اون به من اعتماد کرد اما من جواب اعتمادش و به بدترین شکل ممکن با سکوت بیجام دادم. یعنی الان کجاست؟؟! دلم خیلی براش تنگ شده و بی‌نهایت دلم میخواد الان کنارش باشم و بگم من از ترس اینکه بهش آسیب بزنن سکوت کردم و کنار ظلم پدرم واینستادم... باورم نمیشه اما تا چند روز پیش همش دلم می‌خواست از اون مخفیگاه و از دست آرنولد فرار کنم اما الان حاضرم همه چیزمو بدم تا برگردم پیشش...نیم خیز سرجام نشستم...اینجوری نمی‌شد! هر طور که بود باید یه راه حلی پیدا می‌کردم و با آرنولد حرف میزدم...باید معجون احساسات مردم این شهر و پیدا می‌کردم تا به آرنولد حسن نیتم و ثابت کنم. تا خواستم برم سمت در، دیدم که در درحال باز شدن بود. سریع رفتم و خیلی عادی روی تختم نشستم. از گوشه تختم نگاه کردم و دیدم والته...دیدن اون چهره پر از بدی و آب زیرکاه بودنش، حالمو بهم میزد...ولی بازم سعی کردم عادی باشم و به روی خودم نیارم. بدون اینکه بهش نگاه کنم، با یه سینی غذا و قیافه‌ایی شاد اومد و لبه تختم نشست و گفت: ـ رییس از اینکه بفهمه در اتاقتو باز کردم و اومدم پیشت، خیلی عصبانی میشه! بازم سکوت کردم و حرفی نزدم...سینی غذا رو گذاشت رو میزم و گفت: ـ نمی‌خوای لباستو عوض کنی؟! برای یه جادوگر مناسب نیست که... پریدم وسط حرفش و با عصبانیت بهش نگاه کردم و گفتم: ـ برای لباس روی تنم خودم تصمیم میگیرم! تو دخالت نکن! والت گفت: ـ اون پسر باهات چیکار کرده جسیکا که دیگه منو نمیبنی؟! چرا اینقدر رفتارات با من یا حتی با پدرت عوض شده؟!
  11. پارت هشتاد و پنجم و اینجا پازل توی ذهنم کامل شد...اون دختر، آناستازیا نبود...اون فقط در قالب آناستازیا اومد که اون گردنبند و ازم بگیره و من بی سلاح بمونم! به احتمال خیلی زیاد از آدمای والت یا حتی خودش بوده! گولم زدن و منه ساده هم گول خوردم...اما جسیکا!! یعنی جسیکا هم از این بازی باخبر بود؟! اصلا باورم نمی‌شد که این همه مدت بازیم داده! من بهش اعتماد کرده بودم...من اون صافی و زلالی رو توی چشم و قلبش دیدم. نمی‌تونستم هضم کنم که اینقدر راحت گولم زده...از دست خودم عصبانی بودم. شایدم این جزوی از نقشه‌اش بود که بیارمش بیرون تا یجوری افراد پدرشو متوجه خودش کنه و از طریق من بخوان نقشه بریزن! از همون اولشم دستش با باباش تو یه کاسه بوده! منه زود باور هم که مثل همیشه سعی کردم با دید مثبت بهش نگاه کنم و بهش اعتماد کردم...حالا دیگه نمی‌تونم مردم این سرزمین و نجات بدم! منو تو یه دخمه گیر انداختن و الان دیگه هیچ کاری از دستم بر نمیاد. هر چقدر دلم سعی می‌کرد کارشو توجیه کنه و برای کاراش دلیل بیاره اما عقلم قبول نمی‌کرد...پس بگو چرا وقتی داشتیم برمیگشتیم خونه، اینقدر ناراحت بود! احتمالا عذاب وجدان گرفته بود و دیگه رویی برای نمونده بود که بخواد برام تعریف کنه. به اون باریکه نور خیره شدم و توی دلم از خدا خواستم تا کمکم کنه و این‌بار با قدرت بیشتری بلند شم تا بتونم روی نیروی بدی غلبه کنم. درسته که اون گردنبند مانع طلسم شدن من بود اما باور درونی من توی قلب من بود. جایی که به هیچ عنوان دست ویچر‌ بهش نمی‌رسید. ( جسیکا ) روی تختم با بی‌رمقی دراز کشیدم. پدرم همه چیز و از بین برده بود و نفرت چشماشو کور کرده بود. کاش زمانی که آرنولد ازم پرسید چمه، دلیلش و بهش گفته بودم!
  12. پارت هشتاد و چهارم خیلی جلوی پاهام گریه کرد اما اصلا بهش توجهی نکردم! هر اتفاقی هم که افتاده بود، این دختر می‌فهمید که دختر منه و باید به خودش بیاد. در اتاقشو قفل کردم و کلیدشو انداختم تو جیبم و رو به نگهبانای دم در اتاقش گفتم: ـ اگه به هر نحوی این دختر از این اتاق خارج بشه، شما دوتا رو به غذای سگا تبدیل میکنم.شنیدین؟؟ نگهبانا با ترس فقط سرشونو تکون دادم و منم با خیال راحت که همه کارام و درست انجام دادم، راه افتادم سمت اتاقم. ( آرنولد ) چشمامو که باز کردم، فقط سیاهی مطلق دیدم! چیزی یادم نمیومد...تشنه ام بود. به زور خودمو از روی زمین بلند کردم و به سمت باریکه نوری که اون جلوی جلو وجود داشت، رفتم...اینجا دیگه چه جهنمی بود؟! من اینجا چیکار می‌کردم؟! رفتم جلوتر...اینجا به چیزی شبیه به زندان تاریکی بود که هیچکس نبود و هیچ صدایی هم شنیده نمی‌شد....تنها چیزی که وجود داشت، باریکه نوری بود که از قسمت سوراخ سقفش، به داخل میومد...هر جوری که بود باید از اینجا خارج می‌شدم! دستم و بردم سمت گردنبندم اما نبود! یا خدا! یعنی چه اتفاقی افتاده بود؟! قلبم تند تند تو سینه می‌کوبید و اصلا حس خوبی نداشتم...با ناراحتی رفتم یه گوشه نشستم و ترجیح دادم فکر کنم تا ببینم قضیه چیه! چشمامو بستم...آخرین چیزی که یادم اومد، این بود که منو آناستازیا از مخفیگاهش خارج شدیم...آناستازیا ازم گردنبندمو خواست و بعدش....بعدش و دیگه یادم نمیاد! چون یه نور و دود زیادی دورمو در بر گرفت و باعث شد که کنترل خودمو از دست بدم!
  13. پارت هشتاد و سوم ـ وقتی فهمیدم والت در قالب دختر سرزمین ابرا اومده پیش آرنولد، قلبم درد گرفت...دلم نمی‌خواست بهش دروغ بگم اما بخاطر اینکه باهاش کاری نداشته باشی، مجبور شدم بگم...تو پدرمی اما من واقعا دیگه نمی‌خوام با راه تو به زندگیم ادامه بدم! طاقت نیاوردم و مچ دستشو محکم گرفتم توی دستام و دنبال خودم کشیدمش...فریاد می‌زد: ـ پدر ولم کن؛ دستم درد گرفت... با تموم قدرتم پرتش کردم تو اتاقش و گفتم: ـ دیگه تا ابد اینجا محکومیت و حق نداری حتی از پنجره اتاقت هم بیرون و نگاه کنی! بعدش با عصای جادوییم، پنجره اتاقش و به دیوار تبدیل کردم...گریه کرد و گفت: ـ لطفا پدر اینکارو نکن! اما اصلا به حرفش گوش نمی‌دادم...داشتم می‌رفتم بیرون، که اومد نزدیکم و به پام افتاد و با گریه گفت: ـ آرنولد...پس آرنولد چی میشه؟! لباسم و از ما بین دستاش کشیدم بیرون و گفتم: ـ اونو هم دیگه هیچوقت نمی‌بینی! چون جاییه که دیگه دست کسی بهش نمی‌رسه!
  14. پارت هشتاد و دوم برگشتم و بهش نگاه کردم! بازم با جسارت تموم نشدنیه چشماش بهم نگاه کرد و از جاش بلند شد و گفت: ـ پدر تو منو توی تاریکی و ظلم و ناامیدی زندانی کردی! هیچوقت فکر نمی‌کردم که دنیای بیرون اینقدر قشنگ باشه! آسمون اینقدر آبی، امید، گل‌های قشنگ وجود داشته باشن. یا حتی آدمایی که با وجود اینکه میدونن من دختر توئم، پشتم وایستن و تشویقم کنن! بهم محبت کنن! از کارام تعریف کنن... چیزی نگفتم اما حرفاش خونم و به جوش می‌آورد. اومد نزدیکم و گفت: ـ من تو این چند روز همه اینارو کنار آرنولد تجربه کردم! بهم خوب بودن و با دید مثبت به همه چیز نگاه کردن و یاد داد. بهم یاد داد بد بودن، قلب آدمو سیاه می‌کنه و امید توی هر شرایطی باعث میشه قلب آدم جوانه بزنه مثل اون گلی که جلوی در مخفیگاهش از بین اون همه سنگ سخت، بیرون اومده بود! یکم سکوت کرد و ادامه داد: ـ فهمیدم به هیچ عنوان نباید جلوی احساساتم و بگیرم و اینا هستن که باعث میشن من بفهمم زنده ام...باید بذارم مثل آب توی من جاری بشن! آره درسته دلم نمی‌خواست سرشو کلاه بذارم! چون اون توی هر شرایطی کنارم بود حتی بیشتر از تو بابا...
×
×
  • اضافه کردن...