به اطلاع کاربران میرسانیم دو انجمنِ نودهشتیا باهم ادغام شدهاند. با این وجود، تمامی آثار شما محفوظ است و جای نگرانی نیست. در صورتی که مشکل ورود به اکانت خود را دارید، از گزینه "بازیابی پسوورد" استفاده کنید. ایدی تلگرام جهت بروز خطا: @Delbarity
-
تعداد ارسال ها
1,885 -
تاریخ عضویت
-
آخرین بازدید
-
روز های برد
32
QAZAL آخرین بار در روز اسفند 20 برنده شده
QAZAL یکی از رکورد داران بیشترین تعداد پسند مطالب است !
درباره QAZAL
- تاریخ تولد 07/02/1999
آخرین بازدید کنندگان نمایه
2,907 بازدید کننده نمایه
دستاورد های QAZAL
-
پارت نود و چهارم گفتم: ـ مهم نیست! حرف زدن راجب آدمای بیرحم اصلا ناراحتم نمیکنه. خیلی وقته با این موضوع کنار اومدم. چیزی نگفت. مشغول بستن دستم شد...دوباره پرسید: ـ هیچوقت کنجکاو این نشدی که پیداشون کنی؟! با حالت مصمم گفتم: ـ اصلا! اونا یه بچه رو گذاشتن تو سطل آشغال...چرا باید کنجکاوشون بشم؟؟! امیدوارم اینجور آدما تاوانشون و یه روزی پس بدن! گفت: ـ ولی من همیشه دوست داشتم ببینمشون! بپرسم ازشون چرا منو نخواستن؟ شاید برای زمان خودشون یه دلیل منطقی داشتن. تو چشماش نگاه کردم و گفتم: ـ هیچ دلیلی نمیتونه به کسی این حق و بده که یه بچه بیگناه و ول کنه باوان! سعی نکن برای اشتباهات عمدی بقیه، توجیه پیدا کنی! گفت: ـ ولی آخه...
-
پارت نود و سوم چشم غرهایی بهم داد که با خنده گفتم: ـ خیلی خب بابا، عصبانی نشو! بعدش آروم لباسمو درآوردم. متوجه بودم که سختشه که بهم نگاه کنه...ولی بازم سعی میکرد عادی باشه. آروم پانسمان روی زخمم و باز کرد و گفت: ـ اوه، اوه!! با این وضعیتی که تو در پیش گرفتی، این زخم حالا حالاها خوب نمیشه! گفتم: ـ اگه تو یکم سر جات بشینی و دست به کارای احمقانه نزنی، باور کن منم حواسم به خودم بیشتر هست! بازم بهم چشم غره داد که ساکت شدم. پنبه رو به بتادین آغشته کرد و همزمان پرسید: ـ یه سوال بپرسم؟! ـ اوهوم! ـ تو...تو خانوادت کجان؟! یعنی منظورم پدر و مادرتن. بغضم و آروم قورت دادم و همینجور که به کاری که داشت برام انجام میداد، خیره شده بودم گفتم: ـ من خانواده ندارم. تنها خانواده من، عمو مازیاره. از بچگی منو از کنار سطل آشغال پیدا کرد و بزرگم کرد. حس کردم که اشک تو چشماش جمع شد و گفت: ـ ببخشید، من نمیدونستم! وگرنه نمیپرسیدم.
-
پارت نود و دوم بعدش با بیحوصلگی اومد کنارم نشست و سوپی که عفت خانوم براش درست کرده بود رو با دستای خودم بهش دادم. یه چند قاشق خورد و بعدشم قرصهاشو بهش دادم که یهو گفت: ـ زخمت چطوره؟! از سوالش تعجب کردم! اصولا هیچوقت نگران من نمیشد...گفتم: ـ داره بهتر میشه. ـ اصلا پانسمانش میکنی؟! ـ اگه وقت کنم آره! با تعجب بهم نگاه کرد و گفت: ـ یعنی چی وقت کنم؟؟ اگه پانسمانش و عوض نکنی، عفونتی میشه! نگاش کردم و با پوزخند گفتم: ـ چیشد؟! عذاب وجدان گرفتی از اینکه بهم شلیک کردی؟! گفت: ـ تو اگه اذیتم نمیکردی، اون اتفاق نمیافتاد! خندیدم و گفتم: ـ باشه، تو که راست میگی! بعدش از رو تخت بلند شد و رفت سمت حمام و با یه جعبه برگشت و رو به من گفت: ـ لباستو در بیار! خودم براش انجام میدم! یهتای ابرومو دادم بالا و گفتم: ـ مگه بلدی؟!
-
پارت نود و یکم قیچی رو از دستش گرفتم و گفتم: ـ خیلی خب، دیگه بهش فکر نکن! با ناراحتی بهم نگاه کرد و گفت: ـ فکر میکنی آسونه؟ موهاشو گذاشتم پشت گوشش و گفتم: ـ میدونم آسون نیست ولی تو خیلی قوی تر از این حرفایی! بهم لبخند زد...انگار که حرفم خیلی به دلش نشسته بود... سریع بهش گفتم: ـ تازه، موهای کوتاه هم خیلی بهتر میاد! پرسید: ـ یعنی زشت نشدم؟! گفتم: ـ اصلا... بعد بهش سینی غذا رو نشون دادم و گفتم: ـ غذاتو نمیخوری اصلا، خیلی ضعیف شدی! بیا یکم غذا بخور، بعدش باید قرصهاتو بخوری! با اصرار گفت: ـ نمیخوام، اصلا اشتها ندارم! با جدیت گفتم: ـ نمیشه، اینجوری پیش بری مریض میشی دختر! بیا اینجا.
-
پارت نودم تو فکرم بود که یه روانشناس بیارم تا باهاش حرف بزنه و بتونه آروم بشه، نمیتونستم نسبت به حسش بیتفاوت باشم. عفت خانوم و صدا زدم و سریع اومد پیشم. ازش پرسیدم: ـ عفت خانوم غذای باوان و بردین براش؟! عفت خانوم با ناراحتی گفت: ـ بردم پسرم ولی بعید میدونم چیزی خورده باشه! خودمم بهش اصرار کردم تا بهش غذا بدم اما متأسفانه اصلا قبول نکرد. یه اوفی کردم و گفتم: ـ اشکالی نداره، بدین من خودم براش میبرم! عفت خانوم زیر پوستی خوشحال شد و گفت: ـ حتما پسرم، الان میرم میارم.. یکی دو دقیقه بعد سینی غذا رو برام آورد و منم بردم تو اتاق باوان. درو که باز کردم با صحنه عجیبی مواجه شدم...کلی مو روی زمین ریخته بود و جلوی آینه اتاق نشسته بود و داشت موهاشو قیچی میکرد و تقریبا نصف موهاشو زده بود...سینی رو گذاشتم رو تختش و با تعجب به زمین نگاه کردم و گفتم: ـ باوان داری چیکار میکنی؟ بازم همونجوری که اشک میریخت، گفت: ـ بهم میگفت که عاشق موهای بلندمه! موهامو میبینم یاد حرفاش میفتم! میخوام از ذهنم بره بیرون!
-
پارت هشتاد و نهم عمو رفت پشت میزش نشسته و گفت: ـ فقط حواست باشه که این دختر هم زندگیتو به باد نده! پوریا تو زندگی ما، جایی برای عشق و عاشقی نیست. با اینکه درون قلبم چیزایی شده بود که اصلا نمیدونستم اسم این احساسم و چی بذارم ولی سینهامو دادم جلو و با اعتماد بنفس گفتم: ـ من عاشق نمیشم عمو! خیالت راحت... عمو پرونده ها رو از تو کشوش درآورد و رو بهم گفت: ـ خیالم که راحت نیست ولی جوری باشه که خودت میگی! ـ پس من میرم شرکت! ـ جلسههای این هفته رو کنسل کن تا ببینم باید چه خاکی به سرم بریزم! ـ نگران نباش عمو، لازم باشه خودم با تک تک شرکا حرف میزنم و ازشون میخوام بهمون وقت بیشتری بدن! اینقدر اعتبار که پیششون داریم. ـ اگه قانع نشدن، همین کارو میکنم. بلند شدم و گفتم: ـ با اجازه! از اتاقش اومدم بیرون و به ساعتم نگاه کردم. وقت داروهاش رسیده بود و موقع حرف زدن با عمو، همش ذهنم پیشش بود. راستش حرفای عمو ذهنمو درگیر کرد و خودمم از این موضوع میترسیدم که نکنه یه وقت بیفتم تو مسیر عاشقی! اما نه...حسم فقط بهش یه حس شرمندگی و عذاب وجدان بود بابت غلطی که کردم.
-
پارت هشتاد و هشتم عمو چشماشو ریز کرد و من رفتم جلو و واسه اولین بار با جسارت مقابلش وایستادم و گفتم: ـ لطفا دیگه بدون هماهنگی کردن، با من به اون دختر کاری نداشته باشین! اگه یکم دیرتر میرسیدم به سورتینگ شاید مرده بود. شما هم متوجه شدین که بیگناهه؛ از این به بعدش و به من بسپارین لطفا! عمو با تعجب رو بهم گفت: ـ ببینم پوریا، تو داری منو تهدید میکنی؟! گفتم: ـ تهدید نمیکنم! هشدار میدم فقط. بعدشم الان که من بالا سرشم، نگران نباشین؛ پیش پلیس نمیره و لو نمیده! عمو اینبار اومد نزدیکم تر و رو بهم گفت: ـ نکنه عاشقش شدی!؟ پوزخندی زدم و گفتم: ـ چه ربطی داره؟! ـ اولین باره که میبینم بابت یه دختر جلوی من وایمیستی! گفتم: ـ چون میدونم اون بیگناهه و شما اصرار دارین که یه بیگناه و بکشیم! من فقط...فقط حوصله عذاب وجدان بعد از اینکار و ندارم. همین!
-
پارت هشتاد و هفتم عمو با حرص دندوناش و رو هم سایید و گفت: ـ کار خوبی میکنی؛ وگرنه اصلا بهت رحم نمیکنم پوریا! یه اشتباهت گند زده به کل کارمون! ـ حق با شماست عمو! معذرت میخوام! عمو از پشت میزش رفت سمت میز کنار پنجره و به لیوان نوشیدنی برای خودش ریخت و گفت: ـ چرا نجاتش دادی پوریا؟ با تعجب گفتم: ـ متوجه نشدم! یه قلپ از لیوانش نوشید و برگشت سمت من و گفت؛ ـ اون دختره رو چرا دوباره نجات دادی؟! حالا که خودش میخواست خودشو بکشه،چرا جلوشو گرفتی؟! اینبار من تن صدامو بردم بالا و گفتم: ـ عمو، من جون هیچ بیگناهی رو نمیگیرم و به اون آدمم اجازه نمیدم که زندگیش و حروم کنه! عمو پوزخندی زد و گفت: ـ یجوری حرف میزنی که انگار تابحال آدم نکشتی! گفتم: ـ اون آدمایی که کشتم حقشون بوده عمو! یه قدم رفتم نزدیکش و تو چشماش زل زدم و گفتم: ـ اما راجب باوان.
-
پارت هشتاد و ششم دستم و محکم گرفته بود و آروم اشک میریخت. روانش واقعا بهم ریخته بود؛ از یه طرف اینکه پیش کسایی مونده بود که هر لحظه امکان داشت بکشنش و از طرف دیگه مردی که دوسش داشت، ولش کرده بود و فهمید که زندگیش بر مبنای دروغ بوده. هر کس دیگهایی بود کم میورد...همینجور محو چهرش بودم که کم کم خوابش برد. آروم از اتاقش اومدم بیرون که همین لحظه یکی از بچها اومد بالا و گفت: ـ آقا پوریا، آقا مازیار کارتون داره! خب باید آماده جواب پس دادن میشدم. رفتم تو اتاق کار عمو و در زدم. عمو گفت: ـ بیا داخل! رفتم داخل و عمو ازم پرسید: ـ چیشد پوریا؟! سفارشها رو گرفتی؟ نفس عمیقی کشیدم و گفتم: ـ عمو آرون... عمو یهو بلند شد و با ترس گفت: ـ نکنه اونا رو هم اون عوضی برداشته؟! با ناراحتی سرمو تکون دادم که محکم دستاشو کوبید رو میز و با عصبانیت گفت: ـ پس تو این همه مدت، تو چه غلطی میکردی پوریا؟! کاملا حق داشت. با حالت ناراحتی گفتم: ـ خیلی متاسفم عمو، ولی مطمئن باش هر سوراخ موشی که رفته باشه بالاخره پیداش میکنم.
-
پارت هشتاد و پنجم آروم موهاشو بوسیدم و گفتم: ـ همش تقصیر من بود. ببخشید! اونم محکم منو بغل کرده بود و گریه میکرد...بارون نم نم شروع به باریدن کرد...گذاشتمش رو زمین و گفتم: ـ بریم داخل...الانه که بارون شدید بشه. کنارش رو تخت نشستم و اشکاشو پاک کردم...با خستگی بهم نگاه کرد و گفت: ـ دومین باره... ـ چی؟ ـ دومین باره که نجاتم دادی! چرا اینکار و کردی؟! خب میذاشتی بمیرم که هم من راحت بشم و هم تو. ـ نمیتونم بذارم بخاطر یه عوضی از جون خودت بگذری دختر خوب! تو لیاقتت خیلی بیشتر از این آدمای دوزاریه! خیلی عمیق تو چشمام خیره شد؛ یهو گفت: ـ تو...تو اونقدری هم که فکر میکردم بیاحساس نیستی! یه کم لبخند زدم و پتو رو از تخت دادم کنار و کمکش کردم تا دراز بکشه و گفتم: ـ سعی کن بخوابی! یهو دستم و گرفت و گفت: ـ میشه نری؟! خوشحال شدم که حداقل یه مقدار دیدش نسبت بهم عوض شده اما به روی خودم نیاوردم! کنارش نشستم و گفتم: ـ آره، میمونم تا بخوابی.
-
پارت هشتاد و چهارم همینجور یه قدم عقبتر میرفت...داشتم سکته میکردم...بازم گفت: ـ کل زندگیه من با اون گذشته...الان باید چیکار کنم؟! چجوری باید بگذرونم؟! آروم آروم میرفتم سمتش و گفتم: ـ باوان، لطفاً آروم باش...با همدیگه این روزا رو پشت سر میذاریم...من بهت گوش میدم! نگاه کن یه لحظه بهم. ولی اصلا گوش نمیداد و یسرع گریه میکرد...گفت: ـ تو که میخواستی منو بکشی! حالا دارم کارتو راحتتر میکنم...اصلا زنده بودنم، دیگه چه معنایی داره؟؟! اگه قرار باشه که تا آخر عمرم پیش آدمای مافیا، محکوم به زندگی باشم...ترجیحم اینه که بمیرم. به آسمون نگاه کرد و گفت: ـ هیچکسم ندارم که نگرانم بشه! حداقل درد درونیم آروم میشه! به سرعت بهش نزدیک شدن و تا این حالت منو دید، دستاشو آورد جلو و گفت: ـ جلو نیا! اما پاچه شلوارش رفت زیر پاهاش و داشت از پشت سر میفتاد که به موقع رسیدم و محکم تو آغوش کشیدمش... مثل یه پرنده زخمی تو آغوشم میلرزید و گریه میکرد. همش تقصیر من بود! نباید اینجوری واقعیت و توی صورتش میکوبیدم! دیگه با دیدن این حالتش بغض مجالم نداد.
-
پارت هشتاد و سوم شاهین همینجور که نفس نفس میزد، گفت: ـ داداش این دختره...این دختره! یهو مغزم قفل شد! سریع گفتم: ـ چی شده شاهین؟ حرف بزن! ـ داداش...داداش داره خودشو از بالکن پرت میکنه پایین؟ خون تو رگام خشک شد! با استرس پرسیدم: ـ چی!!!! بعدش دیگه منتظر حرفش نشدم، با سرعت دو رفتم سمت ویلا و با ترس خودمو رسوندم به دم در اتاقش... عفت خانوم و یکی دوتا از خدمتکارا دم اتاقش با نگرانی وایستاده بودن. عفت خانوم با دیدن من گفت: ـ پوریا، پسرم...هرچی در میزنیم، درو باز نمیکنه! هیچ صداییم ازش در نمیاد! رو بهشون گفتم: ـ برین عقب! بعدش با یه لگد محکم درو شکوندم. رفته بود بالای بالکن دستاشو باز کرده بود و وایستاده بود. با دیدن این صحنه، قلبم اومد تو دهنم. دست و پامو گم کرده بودم اما تنها چیزی که ازش مطمئن بودم این بود که نمیخواستم از دستش بدم و اتفاقی براش بیفته! آروم آروم رفتم سمت بالکن و صداش زدم: ـ باوان... با دیدن من برگشت سمتم و سریع گفت: ـ جلوتر نیا! با ترس گفتم: ـ مواظب باش...خیلی خب آروم باش! به من گوش بده! شروع کرد به گریه کردن و با صدای بلند گفت: ـ مگه...مگه من باهاش چیکار کردم؟! چیکار کردم جز دوست داشتنش؟!
-
پارت هشتاد و چهارم وسایل و از دستم گرفت اما تا مسیر رسیدن به خونه، لب به هیچ کدومشون نزد. از ماشین که داشت پیاده میشد، صداش زدم: ـ باوان؟ برگشت سمتم و با لبخندی که پر از درد بود نگام کرد. خیلی شرمندش بودم. سرمو انداختم پایین و گفتم: ـ من...من معذرت میخوام! شاید...شاید نباید اون حرفا رو بهت میزدم. بازم آروم گفت: ـ ایرادی نداره! بعدش رفت داخل خونه. از دست خودم خیلی عصبانی بودم! از اینکه نتونستم مثل همیشه خودمو کنترل کنم و باعث شدم که یه دختر به این حال و روز بیفته! امروز فهمیدم کسی که فکر میکرد قهرمان زندگیشه، به طرز خیلی بدی بهش دروغ گفت و ازش استفاده کرده بود. تحملش برای هر کسی سخت بود. کسی هم کنارش نبود تا دلداریش بده و یجورایی تو دست ما اجیر شده بود. تصمیم گرفتم از امروز به بعد بیشتر حواسم بهش باشه. اون حقش این همه سختی نبود. رفتم سمت باغ تا یکم راه برم بلکه حواسمو از امروز و اتفاقات پرت کنم و خودمو آماده کنم تا جواب عمو رو بدم. نمیدونم چند دقیقه از راه رفتنم توی باغ و فکر کردنم به این چند روز اخیر گذشته بود که یهو با صدای شاهین به خودم اومدم: ـ داداش پوریا...داداش پوریا! سراسیمه برگشتم سمتش و گفتم: ـ چی شده شاهین؟!
-
پارت هشتاد و سوم تو ماشین عین یه جنازه متحرک تکیه داده بود به صندلی و به بیرون خیره شده بود. توی دلم هزار بار به خودم لعنت فرستادم که چرا این چیزا رو یهویی تو صورتش کوبیدم!! باید خشمم و کنترل میکردم. اما واقعا دلم راضی نمیشد که اجازه بدم تو توهمات خودش باقی بمونه و بیخودی منتظر اون عوضی بمونه و دوسش داشته باشه. نزدیک خونه ازش پرسیدم: ـ چیزی میخوری؟! فقط سرشو به نشونه نه تکون داد اما من قانع نشدم. صبح تا حالا یه لقمه هم نخورده بود. نزدیک سوپری وایستادم و رفتم براش یه آبمیوه و کیک خریدم. اومدم تو ماشین نشستم و براش بازی کردم و گفتم: ـ بیا یه لقمه بخور! حتی بهم نگاه هم نمیکرد. چونهاشو گرفتم تو دستم و آروم صورتشو برگردوندم سمت خودم و گفتم: ـ میشه اینجوری نکنی باوان؟ برخلاف تصورم، خیلی آروم گفت: ـ باشه. دلم داشت برای این حالتش کباب میشد اما نمیتونستم کاری کنم. دلم میخواست اون لحظه محکم بغلش کنم و بگم که میگذره تا غصه نخوره اما نمیشد!
-
پارت هشتاد و دوم اون نمایشگاهی که میگفت فقط به ظاهر ماشین خرید و فروش میشد اما در اصل اونجا داشت هروئین بسته بندی میکرد و خورد ملت میداد. حتی جلوی خود ما وقتی بهش زنگ میزدی، تو رو میپیچوند و میگفت که نمایشگاهه و کار داره. همش دروغ بود باوان. لطفاً چشماتو باز کن! صورتش بدون هیچ عکس العملی و حتی گریه مونده بود. این حالتش بیشتر از اشک ریختنش منو میترسوند. دیگه تصمیم گرفتم ادامه ندم. همینجور که بهش نگاه میکردم با تردید پرسیدم: ـ حالت خوبه؟! بدون اینکه جوابمو بده، رفت سمت مبل و کیفشو گرفت و داشت از کنارم رد میشد که یهو غش کرد و اگه تو لحظه از پشت نمیگرفتمش، سرش میخورد به میز عسلی. مجبور شدم رو کاناپه درازش کنم و به صورتش آب بپاشم تا به خودش بیاد. خیلی کار احمقانهایی کردم. شاید واقعا نمیتونست هضم کنه اما منم نمیخواستم ببینم که واسه یه عوضی اینقدر داره اشک میریزه و ناراحتی میکنه! برای خودمم خیلی عجیب بود که چقدر مشتاق بودم تا بهش ثابت کنم که آرون آدم عوضی هست...چرا اینقدر حرکتاش برام مهم بود و نمیتونستم نسبت بهش بیتفاوت باشم. واقعا برای خودمم عجیب بود اما برای اینکه به سوال مغزم جواب ندم، همش ازش فرار میکردم. بعد از اینکه بهوش اومد، انتظار داشتم که گریه کنه و خونه رو روی سرش بذاره اما خیلی آروم دوباره از جاش بلند شد. رو بهش گفتم: ـ اگه حالت خوب نیست، میخوای یکم استراحت کنی؟! ـ نه، بریم! دستشو محکم گرفتم و از خونه رفتیم بیرون. از اینکه چیزی نمیگفت، واقعا نگران بودم.