-
تعداد ارسال ها
1,546 -
تاریخ عضویت
-
آخرین بازدید
-
روز های برد
49
QAZAL آخرین بار در روز اسفند 11 برنده شده
QAZAL یکی از رکورد داران بیشترین تعداد پسند مطالب است !
درباره QAZAL
- تاریخ تولد 07/02/1999
آخرین بازدید کنندگان نمایه
2,740 بازدید کننده نمایه
دستاورد های QAZAL
-
پارت پنجاه و پنجم تو راه پایین اومدن از پلهها، شاهین با تعجب نگام کرد و اومد کنارم و گفت: ـ داداش داری چیکار میکنی؟! تازه بهوش اومدی، هنوز زحمت خوب نشده! با اون دستم که سالم بود، با عصبانیت یقه لباسشو گرفتم و کشیدمش سمت خودم و با حرص گفتم: ـ مگه قرار نبود از هر اتفاقی که تو این خونه میفته، من باخبر بشم؟! شاهین سرشو انداخت پایین و گفت: ـ اما داداش، آقا گفته بودن که... یقه لباسشو محکم تر کشیدم و دندونام و با حرص روی هم ساییدم و گفتم: ـ ببینم تو رفیق منی یا آدم عمو؟! شاهین گفت: ـ شرمنده داداش، ببخشید...دیگه تکرار نمیشه! مچ دستم و که ازش بس فشار داده بودم، خون مرده شده بود و باز کردم و یه نفس عمیق کشیدم و گفتم: ـ زود باش ماشینو بیار، باید بریم سمت سورتینگ! شاهین با تعجب نگام کرد و گفت: ـ داداش با این دستت میخوای رانندگی کنی؟! گفتم: ـ نه تو رانندگی میکنی! بعدش راه افتادیم و رفتیم سمت حیاط و منتظر شدم تا شاهین ماشین و بیاره و بعد سوار شدم. راستش حالم خیلی خوب نبود و عرق سرد روی پیشونیم نشسته بود. باید بیشتر استراحت میکردم اما الان حال بتوان برام مهمتر از حال خودم بود. با اینکه اون میخواست بهم شلیک کنه اما من اصلا دلم نمیخواست حتی یه مو از سرش کم بشه!
-
پارت پنجاه و چهارم برق از کلهام پرید...با استرس پرسیدم: ـ چی؟؟! سورتینگ کارخونه؟؟! اونم تو این سرما؟؟! عفت خانوم زد به پشت دستش و سعی کرد بغضشو قورت بده و گفت: ـ آره پسرم؛ تو این یکی دو روزی که بیهوش بودی، اون دختر همون جاست. آروم زیر لب گفتم: ـ عمو دیگه عقلشو از دست داده! آدم زنده رو دو روز میذارن تو اون یخبندون؟! بعدشم چطور بدون اینکه واقعیت ماجرا رو از من بپرسه، اینکار و کرد؟! وقتی به این چیزا فکر کردم، بیشتر از قبل عصبانی میشدم. خیلی براش نگران بودم...از اینکه اتفاقی براش نیفته! چشمای پر از ترسش، از جلوی صورتم کنار نمیرفت. سریع پتو رو از تنم زدم کنار و به سختی از جام بلند شدم. عفت خانوم سراسیمه جلوم وایستاد و گفت: ـ پوریا داری چیکار میکنی؟! گفتم: ـ نمیتونم بیشتر از این وقت تلف کنم! سریع از اتاق زدم بیرون و پالتوم و برداشتم و انداختم رو دوشم... از ته قلبم در حال دعا کردن براش بودم که سالم باشه! دو روز براش بدون غذا و آب و توی سرما گذشت...آخ عمو، من بهت چی بگم!!!
-
پارت پنجاه و سوم لیوان آب پرتقال و گرفت سمتم و گفت: ـ بخور پسرم تا یکم جون بگیری! با لبخند آب پرتقال و از دستش گرفتم و گذاشتم رو میز و گفتم: ـ میخورم عفت خانوم ، فقط قبلش میخوام یه چیزی ازتون بپرسم! عفت خانوم با کنجکاوی نگام کرد و منم گفتم: ـ میخوام بدونم، عمو با باوان چیکار کرده؟ عفت خانوم گفت: ـ راستش...پوریا، اگه آقا مازیار بفهمه که من... برای اینکه خیالش و راحت منم، دستم و گذاشتم رو دستاش و حرفش و قطع کردم و گفتم: ـ اصلا نگران نباش، نمیفهمه که تو به من چیزی گفتی! عفت خانوم که انگار از حرف و قول من خیالش راحت شده بود، با استرس گفت: ـ پسرم، اصلا جاش خوب نیست! منم نگران شدم و دوباره پرسیدم: ـ چرا؟! عفت خانوم گفت: ـ بعد اینکه نگهبانارو صدا زد، تا بیان و تو رو ببرن...یکی از بچها اینو گرفت و برد پیش آقا مازیار. یکم مکث کرد و ادامه داد: ـ بعدش نمیدونم تو اتاق بهش چی گفت که دختره به التماس افتاده بود، شاهین چند نفر دیگه رو مجبور کرد، دستاشو ببندن و دهنشو چسب بزنن، بعدشم اونو برد سورتینگ کارخونه.
-
پارت پنجاه و دوم نمیدونم چرا از اینکه منو ول نکرد و نرفت، خوشحال شده بودم! اما سعی کردم جلوی عمو، خیلی به روی خودم نیارم. رو به عمو گفتم: ـ دیدی عمو؟! اگه میخواست فرار کنه که دوباره نمیومد سمتم! بعد اینکه من بیهوش شدم، میتونست بره. عمو زل زد به چشمای من و میتونستم حدس بزنم که با حرفام، قانع نشده...ولی بلند شد و گفت: ـ فعلا یکم حالت بهتر بشه! بعدش راجبش حرف میزنیم! اما من استرس اینو داشتم که یه موقع عمو بترسونتش یا بلایی سرش بیاره! الآنم معلوم نبود که کجاست و وقتی یاد چهره ماتم زده عفت خانوم افتادم، مشخص بود...جای خوبی نیست. این کار و باید خودم حل میکردم. الان اصلا وقت استراحت کردن نبود. بعد اینکه عمو رفت بیرون، از تلفن رو میزی عسلی استفاده کردم و شماره آشپزخونه رو گرفتم...عفت خانوم خیلی سریع جواب داد: ـ جانم پوریا جان؟! چیزی میخوای؟ گفتم: ـ عفت خانوم، میشه بیزحمت یه لحظه بیاین اتاقم؟! ـ حتما، الان میام! بعد دو سه دقیقه عفت خانوم با یه سینی آب پرتقال اومد داخل اتاق. ازش خواستم تا بهم کمک کنه، بتونم رو تخت بشینم.
-
پارت پنجاه و یکم عمو مازیار یهو جدی شد و دستاش و تو هم قفل کرد و گفت: ـ چرا داری دروغ میگی پوریا؟! هدفت چیه؟! خیلی عادی نگاش کردم و گفتم: ـ چه هدفی عمو؟! تو چشمای عمو، عصبانیت نشست و گفت: ـ تو داری بیخود و بیجهت از اون دختر دفاع میکنی و بازم مغلوب قلبت میشی! چرا؟! حرفایی عمو برام خیلی سنگین بود چون من داشتم واقعیت و میگفتم اما ته دلمم اصلا نمیخواست اتفاقی براش بیفته. عمو بیش از حد داشت سر این قضیه اسلحه اغراق میکرد...گفتم: ـ عمو من مغلوب قلبم نشدم! واقعیت و بهتون گفتم. اون اسلحه اتفاقی شلیک شد. خودشم انتظارش و نداشت و داشت فرار میکرد که تو باغ پشتی پیداش کردم. عمو گفت: ـ فیلمای دوربین مدار بسته باغ و دیدم! بازم خواست فرار کنه... به اینجا که رسید، ساکت شد و پرسیدم: ـ بچها گرفتنش،درسته؟! عمو گفت: ـ نه اتفاقا؛ خودش بعد از اینکه تو افتادی رو زمین، خواست فرار کنه اما نمیدونم چی شد که دوباره برگشت سمتت و با صدای بلند کمک خواست.
-
پارت پنجاهم عفت خانوم یهو حالت چهرش تغییر کرد و آب دهنش و قورت داد...رد نگاهش و که دنبال کردم، رسیدم به عمو مازیار. عمو گفت: ـ فعلا به این چیزا فکر نکن پوریا! اون دختر جاش امنه! اما خیالم راحت نبود! یه چیزی درونم، آزارم میداد. با اینکه میدونم از قصد بهم شلیک نکرد اما همینکه قصدشو داشت، ناراحتم میکرد ولی بازم دوست نداشتم، هیچ اتفاقی برایش بیفته و کسی اینجا اذیتش کنه! با اینکه برام سخت بود، یکم نیم خیز شدم و رو به عمو گفتم: ـ میخوام...میخوام باهاتون تنها صحبت کنم! عمو یه اشاره به بقیه کرد تا از اتاق برن بیرون. وقتی که رفتن بیرون، رو بهش گفتم: ـ عمو...اون...اون اینکارو با من نکرد! اسلحه...اتفاقی شلیک شد. عمو پوزخندی زد و رو بهم گفت: ـ ببینم نکنه هنوزم تحت تاثیر داروهای بیهوشی هستی پوریا؟! داری هزیون میگی! با جدیت گفتم: ـ نه عمو! دارم راستشو میگم. اسلحه رو از دور کمرم برداشت تا خواستم از دستش بردارم، انگشتم خورد به ماشه و شلیک شد! عمو گفت: ـ شلیک تصادفی؟! اونم از یه تیرانداز ماهر مثل تو واقعا بعیده! آروم خندیدم و گفتم: ـ عمو بالاخره آدمای ماهر هم اشتباه میکنند!
-
پارت چهل و نهم عفت خانوم رو به عمو گفت: ـ آقا بهتر نیست ببریمش بیمارستان؟! عمو کنار تختم نشست و گفت: ـ دکتر کیارش کارشو خوب بلده! بعدشم بیمارستان اصلا نمیشه! چون گلوله خورده، کادر بیمارستان توجهش جلب میشه و پلیس خبر میکنن و از اونور باید ازش اظهارات بگیرن! بیمارستان نمیشه! عفت خانوم که بنظر قانع شده بود، دیگه چیزی نگفت. عمو رو به دکتر گفت: ـ دکتر از پسر ما خیلی خوب مراقبت کن! هر چی لازمه بگم بگم بچها بگیرن! پوریا تا دو روز دیگه باید سرپا بشه! دکتر عینکش و داد بالا و یه نگاهی به ورقههای تو دستش کرد و گفت: ـ فعلا چیز خاصی بجز مسکن و یسری ویتامین ها احتیاج نداره! تا سه روزم نباید بره حمام! هر شیش ساعت هم باید پانسمانش عوض بشه! عفت خانوم دستی به سرم کشید و با مهربونی گفت: ـ خودم با جون و دل برای پسرم انجام میدم! لبخندی بهش زدم و آروم گفتم: ـ اون...اون کجاست؟! عفت خانوم گوشش و نزدیک به دهنم کرد و گفت: ـ چی گفتی پسرم؟! با زبونم یکم لبم تر کردم و گفتم: ـ دختره...کجاست؟!
-
پارت چهل و هشتم دیگه وسطای باغ بود که ناامید شدم و یجورایی حس کردم، زمین زیرپاهام داره خالی میشه...رو زانوهام هم شدم و برای یه لحظه چشمام و بستم. همین لحظه صدای خش خش برگ رو حس کردم و سریع برگشتم عقب...کسی رو ندیدم! کفشم و درآوردم و از سمت راست آروم آروم به درختا نزدیک شدم....بالاخره پیداش کردم؛ پشت بوتههایی که به درخت چنار وصل بود، مخفی شده بود و با استرس به روبروش نگاه میکرد! نزدیکش که شدم، قبل از اینکه بخواد بجنبه...خودمو پرت کردم روش تا نتونه فرار کنه! با صدای بلند گفت: ـ تو...تو چطوری تونستی؟!...چجوری تونستی بیای منو پیدا کنی؟! دیگه نمیتونستم چشمام و باز نگه دارم! تا خواستم حرفی بزنم...چشمام سیاهی رفت و دیگه چیزی نفهمیدم. *** انگار بعد مدتها از به خواب عمیق بیدار شده بودم. سرم خیلی درد میکرد و تا رفتم خودمو تکون بدم، شونه ام بدجوری تیر کشید و یه آخ بلندی گفتم. کم کم چشمام باز شد و صداهای اطراف و شنیدم. عفت خانوم بالای سرم اسپند دود کرد و میگفت: ـ خداروشکر! آقا مازیار؛ بهوش اومد! همین لحظه عمو و دکتر کیارش که دکتر خانوادگیمون بود و بالای سر خودم دیدم. دکتر داخل چشمام با یه قلم نوری، اشعه زد و ازم پرسید: ـ پوریا حالت چطوره؟! آب دهنم و قورت دادم و آروم گفتم: ـ خوبم! خوبم...فقط...فقط سرم درد میکنه! دکتر همینجور که آمپول تو سرمم میزد، گفت: ـ اون بخاطر اثر داروهای بیهوشیه! کم کم خوب میشی!
-
پارت چهل و هفتم سریع دوییدیم و از پله ها رفتم پایین...یکی دو جا زمین هم خوردم! به نگهبانای دم در گفتم: ـ کجا رفت؟! اونا هم از خدا بیخبر، سریع بهم نگاه کردن و گفتن: ـ کی آقا؟! فهمیدم اصلا از در اصلی خارج نشده! سریع برگشتم داخل و عفت خانوم و صدا زدم و تا اومد پیشم؛ زد تو صورتش و گفت: ـ ای وای! خاک به سرم! چه اتفاقی برات افتاده پسرم؟! به زور سرپا وایستاده بودم و گفتم: ـ عفت خانوم؛ باوان...باوان از کجا رفت بیرون؟! تا عفت خانوم رفتم جواب بده، دیدم که در بالکن سالن اصلی نیمه بازه و فهمیدم از پشت باغ رفته بیرون! سریع از اونجا رفتم بیرون و صدای عفت خانوم و که نگرانم بود و داشت ازم میپرسید چی شده رو بیجواب گذاشتم. نمیتونست خیلی از اینجا دور شده باشه! باید هرچی زودتر پیداش میکردم! از دستش خیلی عصبانی بودم اما نمیتونستم بذارم این موضوع باعث عصبانیت بیشتر عمو بشه و اوضاع از اینی که هست خرابتر بشه. بعلاوه اینکه هنوزم به این دختر اعتماد نداشتم و حتی اگه یه درصد هم ولش میکردیم؛ خیلی امکان داشت بره و همه چیزو به پلیس لو بده! کاش میفهمید که عاشق آدم اشتباهی شده و اون آرون عوضی فقط قصدش، سواستفاده کردن از احساسات اون و سرگرم کردن ما بوده! همه جا رو گشتم و با صدای بلند صداش میزدم. بجز صدای پای خودم هیچ صدای دیگهایی نمیشنیدم!
-
پارت چهل و ششم وقتی افتادم، صداشو شنیدم که جیغ کشید و دستشو گذاشت قسمت چپ شونهام که تیر خورد! اما بازم خودشو عقب کشید! خیلی مردد بود بین ول کردن من و رفتن...همونجوری که نفسم داشت میرفت، رو بهش گفتم: ـ بیا اینجا! تا دید میتونم صحبت کنم، تصمیم گرفت فرار کنه! طولی نکشید که بچها اومدن بالا و یکیشون با دیدن من هُل شد و گفت: ـ داداش چیشده؟! یا ابوالفضل!!! کی باهات اینکارو کرده! با چشمم بهش اشاره کردم تا کمکم کنه بلند شم! نصف قالی روی زمین خونی شده بود...پسره مدام سوال جوابم میکرد اما من تنها دغدغه ام این بود باوان و پیدا کنم و ندارم فرار کنه، تا اوضاع از این که هست بدتر بشه! عرق از سر و روم میبارید! بدون کوچیکترین ریعکشنی، کراوات دور گردن نگهبان و باز کردم و رو بهش گفتم: ـ سریع زخمم...زخممو ببند! پسره از ترس اینکه من طوریم بشه، سراسیمه گفت: ـ آقا اجازه بدین اول ببرمتون...! با همون قدر نیرویی که تو بدنم باقی مونده بود، حرفشو قطع کردم و یقه لباسشو کشیدم سمتم و گفتم: ـ کاری که بهت گفتم و بکن! بجنب. از منم خیلی حساب میبرد و نمیتونست مخالفت کنه! سریع با کراواتش زخمم و بست که بیشتر از این خونریزی نکنم
-
درخواست طراحی کاور رمان محکوم به عشق | غزال گرائیلی کاربر انجمن نودهشتیا
QAZAL پاسخی برای QAZAL ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی کاور
عالی شد😍🤌- 4 پاسخ
-
- 1
-
-
پارت چهل و پنجم بعد یه سکوت طولانی و تموم شدن حرفاش، جواب اون چشمای منتظرش و دادم و گفتم: ـ من یکبار به اون پسره احمق اعتماد کردم و پیگیر شکی که بهش کردم نشدم و الان اینجور رکب خوردم، دیگه نمیتونم به کسی اعتماد کنم...شرمنده. بعدش داشتم میرفتم از اتاقش بیرون و همینکه از کنارش رد شدم، تو یه حرکت، اسلحه رو از پشت کمرم درآورد و با همون لرزش دست گرفت سمتم و گفت: ـ جلو نیا! مشخص بود اصلا اینکاره نیست! بنابراین آرامش خودمو حفظ کردم و همینجور رفتم جلو گفتم: ـ بزن دیگه! دختر خوب اینو بفهم...نمیتونی از اینجا خلاص بشی...الآنم منتظر چی هستی!! بزن دیگه همینجور میرفت عقب و اشک میریخت و با صدای بلند گفت: ـ بهت میگم جلوتر نیا! بخدا میزنم... دیگه طاقت نیاوردم و رفتم سمتش و با اصرار خواستم تا اسلحه رو ازش بگیرم...اونم با تمام قوا جلوی من وایستاد و مقاومت میکرد و تو همین گیر و دار یهو اسلحه شلیک شد! برای یه لحظه نگاهمون تو هم قفل شد. تمام وجودم میسوخت و چشمام داشت سیاهی میرفت...نتونستم طاقت بیارم و افتادم رو زمین.
-
درخواست طراحی کاور رمان محکوم به عشق | غزال گرائیلی کاربر انجمن نودهشتیا
QAZAL پاسخی برای QAZAL ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی کاور
این عکس برای رمان محکوم به عشق- 4 پاسخ
-
- 1
-
-
پارت چهل و چهارم بهم نگاه کرد و اونم آروم شد و با حالت خواهش رو به من گفت: ـ بابا، بخدا دارم راست میگم...من اصلا نمیدونم آرون کجاست! اصلا نمیدونم راجب چی داری حرف میزنی! آرون چیکار کرده که باعث شده شما اینقدر عصبانی باشین؟! آدم کشته؟! گفتم: ـ نه ولی خیانت تو امانت کرده! سر هممون و کلاه گذاشته! گفت: ـ من مطمئنم یه دلیل منطقی داره! تو دلم گفتم این دختر چقدر خوش خیاله! دختر جون اون پسره احمق تو رو توی لباس عروسی پیچوند و رفت و تو هنوز مثل سادهها داری ازش دفاع میکنی؟! همینجور تو چشمام زل زده بود و گفت: ـ دارم جدی میگم؛ ببین بذارین من برم...بخدا به هیچکس هیچ حرفی نمیزنم! اصلا نمیگم شمارو دیدم! همینجور تو سکوت به حرفاش گوش میدادم! خیلی سعی داشت قانعم کنه! انگار از صورت من حدس زد که حرفش و قبول میکنم چون مشتاق تر گفت: ـ اصلا یه شمارهایی چیزی بهم بدین! هر وقت برگشت من خودم بهتون میگم بیاد پیشتون! هیچوقت زیر قولم نمیزنم
-
درخواست طراحی کاور رمان محکوم به عشق | غزال گرائیلی کاربر انجمن نودهشتیا
QAZAL پاسخی ارسال کرد برای یک موضوع در درخواست طراحی کاور
سلام درخواست طراحی کاور رمانم رو داشتم- 4 پاسخ
-
- 1
-