-
تعداد ارسال ها
1,158 -
تاریخ عضویت
-
آخرین بازدید
-
روز های برد
37 -
Donations
0.00 USD
QAZAL آخرین بار در روز آذر 16 برنده شده
QAZAL یکی از رکورد داران بیشترین تعداد پسند مطالب است !
درباره QAZAL
- تاریخ تولد 07/02/1999
آخرین بازدید کنندگان نمایه
2,117 بازدید کننده نمایه
دستاورد های QAZAL
-
پارت هفتاد و یکم امیر همونجور که دستش تو دستای عباس بود، گفت: ـ مگه شهر هرته؟! شما بچه رو ببری و ما هم دست خالی بشینیم اینجا؟ خاتون قهقههایی زد و گفت: ـ مثلا میخواین چیکار کنین؟ دستتون به هیچ جا بند نیست! با یه آزمایش، میتونم ثابت کنم که این بچه نوه منه و بگم که این شکارچی پول، نوهامو دزدیده، بعدش ازتون شکایت کنم...کلی هم پول خرج میکنم که تو و این دختره احمق و پشت میلههای زندان ببینم... بعد کمی مکث کرد و گفت: ـ البته قبل از اونم، مطمئنا احمد آقا اگه از بیناموسیه دخترش مطلع بشه، زندش نمیذاره...اگه بفهمه این بچه از دامادش نیست و از فرهاده، حتی منم نمیتونم جلوشو بگیرم! مگه نه یلدا؟! با گریه گفتم: ـ فرهاد... حرفمو قطع کرد و با صدای بلند گفت: ـ فرهاد دیگه تو اگه جلوی پاهاش پرپر هم بشی، نگات هم نمیکنه! اونقدر ازت متنفره. امیر با حرص دستشو از دست عباس کشید بیرون و اومد جلوی من وایستاد و گفت: ـ درسته بابت پول وارد این مسیر شدم اما نمیذارم از این دختر اینقدر سواستفاده کنین، به قیمت جونمم که شده از خودش و بچش مراقبت میکنم! یهو تینا بیدار شد و با تاتی تاتی کردن اون از اتاق بیرون و صدا زد: ـ بابا! همه برگشتیم سمتش...خاتون خندید و رفت سمت اتاق و گفت: ـ ماشالا چه دختری! امیر با صدای بلند گفت: ـ به بچه من نزدیک نشو! خاتون بدون توجه به حرفش به عباس اشاره کرد و عباس رفت و تینا رو بغل کرد.
- 71 پاسخ
-
- اجتماعی، درد بی پناهی
- رمان_آنلاین
-
(و 4 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت هفتادم باور نمیکردم! این زن وی داشت میگفت؟! گوشامو گرفتم و گفتم: ـ دروغه؛ برای اینکه عذابم بدین، داری میگین! پوزخندی زد و گفت: ـ عباس، تلفنمو بده! گوشیشو گرفت و بعدش عکسای عقد فرهاد و عروسش و بهم نشون داد...خدایا چی داشتم میدیدم؟!اینا همش واقعیت بود...من داشتم تو آتیش عشقش می سوختم و اون ازدواج کرده بود! بعلاوه اینکه خیلی هم تو عکسا خوشحال بود. خاتون گفت: ـ چیشد؟! زبونت بند اومد؟! گفتم که تو ذرهایی براش اهمیت نداشتی! برات لحظهای صبر نکرد...شاید باورت نشه ولی کنار هم خیلی هم خوشحال و خوشبختن. برای خوشحالی زنش همه کار میکنه! هر جملهاش مثل تیری بود که به قلبم میخورد؛ امیر اینبار با عصبانیت اومد سمتش و گفت: ـ تو چه زن بی وجدانی هستی! اما عباس محکم مچ دستش و گرفت و باعث شد امیر از درد سرجاش وایسته! دستام میلرزید... عکساشونو ورق میزدم و وقتی دستای فرهاد و دور کمر اون دختر میدیدم واقعا نزدیک بود دیوونه بشم! زنشم حقیقتا خوشگل بود...خاتون گفت: ـ تازه ویدیوی رقصشونم هست ولی پیشنهاد میکنم که برای آرامش اعصابت نبینی! نمیخوام نوهام آسیب ببینه... با نفرت نگاش کردم و گوشی و چسبوندم به قفسه سینش و گفتم: ـ چی از جونم میخوای؟! اونم مثل من با نفرت نگام کرد و گفت: ـ اون بچه تو شکمت، خون اصیل زاده تو رگاش هست...باید جایی باشه که لایقشه! نه پیش تو. بعد به عباس گفت: ـ بهش بگو بیاد! عباس یه بشکن زد و از در خونه یه مرد کت و شلواری وارد شد و خاتون گفت: ـ از این به بعد علی تو رو میبره چکاپ و از لحظه به لحظهی وضعیت نوهام منو مطلع میکنه! بعد از زایمانت من موهامو میبرم. اون لحظه با گریه و تمام قدرتم میزدم به قفسه سینش و گفتم: ـ نمیذارم! اون تیکهای از وجود منه. نمیذارم ازم جداش کنی. مچ دستمو طوری محکم گرفت که جیغم رفت هوا و با تهدید و حرص گفت: ـ جوری ازت میگیرمش که حتی خودتم نفهمی! اون بچه پیش پدرش و ارمغان و با تربیت ما بزرگ میشه. تا اون زمان از وجودش تو بدنت لذت ببر.
- 71 پاسخ
-
- اجتماعی، درد بی پناهی
- رمان_آنلاین
-
(و 4 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت شصت و نهم خاتون با صدای بلند خندید و گفت: ـ عباس میبینی آدمی که پیدا کردی، چقدر خوب تو نقشش فرو رفته؟! امیر با حرص رو بهش گفت: ـ از روی ناچاری اون پول و قبول کردم اما من مثل شما بیشرف نیستم! یهو با این حرفش، عباس خواست بیاد بزنتش که خاتون جلوشو گرفت و با آرامش به عباس گفت: ـ ولش کن! بذار هرچقدر که دلش میخواد حرف بزنه! با این کاری ندارم. بعد به شکم من نگاه کرد و رو بهم گفت: ـ در اصل بخاطر نوهام اومدم اینجا! تا نگاهش و دیدم، شکمم و محکم با دوتا دستم گرفتم، استرس کل وجودم و گرفت...گفتم: ـ نمیذارم!نمیذارم!...فرهاد و ازم گرفتین، بس نبود؟! منو تو چشمش به شکارچی پول نشون دادین، بس نبود؟! حالا نوبت به بچم رسیده؟! امیر پشت بند من گفت: ـ از چه نوهایی حرف میزنی زن حسابی؟! تو میدونستی این دختر، بچه پسرتو بارداره و با وجود این قضیه بیرونش کردی از خونت. حالا چی شده که بعد اینهمه مدت یاد نوهات افتادی ؟؟ خاتون اینبار با جدیت رفت سمت امیر و رو بهش گفت: ـ برای بار آخر بهت هشدار میدم؛ تو چیزایی که بهت ربطی نداره دخالت نکن، وگرنه بد میبینی. برام کاری نداره که با یه حرفم تو و اون دخترتو بفرستم همون آشغال دونی که زندگی میکردین! امیر زبونش از این حجم وقاحت و شر خاتون بند اومده بود! خاتون به من نگاه کرد و گفت: ـ فکر کردی الان فرهاد تو غمت داره میسوزه آره؟! ولی من فقط چشم پسرمو باز کردم و اونم با اختیار خودش رفت سراغ کسی که لایقش بوده. با یه اصیل زاده مثل خودش ازدواج کرد و خداروشکر باهم خوشبختن.
- 71 پاسخ
-
- 1
-
-
- اجتماعی، درد بی پناهی
- رمان_آنلاین
-
(و 4 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت شصت و هشتم یه مدت طولانی گذشت و منم همش در تلاش بودم که غم دوری فرهاد برام عادی بشه و هر روز سر نماز براش دعا میکردم که فقط حال دلش خوب باشه! با کمک امیر داروها و روتین دکتر رفتنم و استراحتم و ردیف کردم و امیر نمیذاشت تو خونه دست به سیاه و سفید بزنم و با وجود خستگیه بعد از سرکارش میومد و غذا درست میکرد، طرف میشست و با اینکه بهش اصرار میکردم تا اجازه بده کمکش کنم اما نمیذاشت. وضعیت بچه هم خوب بود و شکمم یه مقدار بالا اومده بود و تو همین حین، موضوع رو به بالا گفتم و اونم خیلی خوشحال شد و همش دعا میکرد تا بچه پسر بشه! همه چیز مثل روزای عادی داشت میگذشت و من حداقل یذره دلم آروم شده بود که بالاخره سایه اون زن خبیث و تهدیداش از زندگیم برداشته شده تا اینکه یه روز اتفاقی افتاد که تمام وجودم و به لرزه درآورد! امیر طبق معمول بعد از مغازه اومد دنبالم تا بریم چکاپ که وقتی برگشتیم خونه، دیدیم دم در یه ون مشکی بزرگ پارک شده! امیر دستم و محکم گرفت و با تعجب گفت: ـ خیر باشه ایشالا! با ترس دستشو کشیدم و گفتم: ـ امیر...این..این ماشین خاتونه! امیر گفت: ـ مطمئنی یلدا؟ سرمو به نشونه تایید تکون دادم و گفتم: ـ مطمئنم، باز دوباره چرا سر و کلش پیدا شده؟! امیر: ـ نترس عزیزم، آروم باش! یه چندتا نفس عمیق بکش. هیچ کاری نمیتونه بکنه. آب دهنم و قورت دادم و گفتم: ـ انشالا! با ترس رفتیم و وارد خونه شدیم و دیدم که عباس دم پله ها وایستادن و خاتون روی صندلی تراس نشسته و به باغ خیره شده...با دیدن منو امیر با لبخند گفت: ـ به به! میبینم که خیلی زود بهم عادت کردین! بعد رو به من گفت: ـ واقعا برای همدیگه ساخته شدین! وقتی نگاهش و میدیدم دلم میخواست تو صورتش عوق بزنم...امیر اومد جلوی من وایستاد و رو به خاتون گفت: ـ لطفا فاصلتو با زن من رعایت کن!
- 71 پاسخ
-
- 1
-
-
- اجتماعی، درد بی پناهی
- رمان_آنلاین
-
(و 4 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت شصت و هفتم گفتم: ـ اتفاقا اگه بدون دخترم برم غذا بخورم، برام سخته! امیر دستم و محکم فشرد و اشک تو چشماش حلقه زد و گفت: ـ خیلی ممنونم ازت یلدا! لبخندی بهش زدم و امیر رو به راننده گفت: ـ آقا دور بزن! رفتیم و تینا رو از خونه همسایه گرفتیم و اون روز برای اولین بار منو امیر و اینا با همدیگه رفتیم کبابی! تنها چیزی که میتونست منو یکم از حال و هوای بدم بیرون بیاره، تینا و شیرین بازیاش بود! تازه داشت کلمه ها رو یاد میگرفت و اینقدر بامزه حرف میزد که ناخودآگاه منم امیر و به خنده مینداخت! از اونجایی هم که کلا بچه ها رو خیلی دوست داشتم و ارتباطم باهاشون خوب بود، خیلی زود بهم عادت کرد... تمام طول روز باهاش بازی میکردم و منتظر میموندیم تا امیر و بابا از سرکار برگردن و باهم غذا بخوریم. بابا هم با اینا خیلی خوب کنار میومد و منم سعی داشتم حدود یکماه دیگه اینا قضیه بارداریمو بهش بگم. منو امیر برای اینکه توجه بابا بهمون جلب نشه، تو یه اتاق اما جدا از هم میخوابیدیم و موقع خوابیدن، فرهاد و نگاهاش از خاطرم نمیرفت، چجوری میتونستم فراموشش کنم؟! اون تنها عشق زندگی من بود. هیچوقت هیچکس جاشو برای من پر نمیکرد! بجاش بچم و بغل میکردم و تصور میکردم که انگار فرهاد و در آغوش گرفتم. بعضاً بهش فکر میکردم که بعد از من روزاشو چیکار میکنه و یعنی به من فکر میکنه؟! بعد به این نتیجه میرسیدم که اون خاتون عمرا اگه بذاره وقت فرهاد خالی بگذره و مطمئنا تا الان شستشوی مغزیش داده و یکی از اصیل زاده ها رو براش اوکی کرده...اون زن همیشه یه نقشه تو جیبش داشت و تمام حرکاتش حساب شده بود.
- 71 پاسخ
-
- 1
-
-
- اجتماعی، درد بی پناهی
- رمان_آنلاین
-
(و 4 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت شصت و ششم امیر: ـ حرفای دکتر و شنیدی! استرس برات سمه...این دو روزه یه لقمه غذا هم نخوردی! گفتم: ـ اینقدر دلم سنگینه که غذا از گلوم پایین نمیره! امیر با ناراحتی دستی تو موهای پرپشت جوگندمیش کشید و گفت: ـ باور کن یلدا اگه چاره داشتم یجوری به احمدآقا حقیقت... با ترس حرفشو قطع کردم و نیم خیز شدم و گفتم: ـ اصلا امیر! حتی فکرشم نکن...کاری که خاتون باهام نکرد و بابام با منو بچم میکنه! خودت دیگه رسم طایفه کردها رو میدونی! امیر گفت: ـ متاسفانه! بعدش بلند شد و پتو رو کشید روم و گفت: ـ استراحت کن! سرمت که تموم شد ببرمت یجا یه غذای درست و حسابی بخوری! احمد آقا اینجوری ببینتت شک میکنه. حق با امیر بود! مجبور بودم با درد توی دلم زندگی کنم اما باید قوی میبودم! به امیر و حرکاتش که نگاه میکردم یه دلخوشی ته دلمو پر میکرد که تو این روزای سختی که هیچکس دور و برم نیست و نمیتونم درد دلمو به کسی بگم، امیر با وجود دونستن تمام این اتفاقات پشتم وایستاد و بدون منت بهم کمک کرد...قضاوتش نکرد و حتی قبول کرد واسه بچهایی که از خونش نیست، پدری کنه. واقعا خداروشکر میکنم که حداقل امیر آدم باوجدانی بود و مقابلم قرار گرفت. بعد تموم شدن سرمم، امیر موتورش و جلوی در بیمارستان گذاشت و بخاطر اینکه خالم خوب نبود، آژانس گرفت و قرار شد بعداً بیاد موتور و ببره...تو مسیر به امیر گفتم: ـ امیر؟ ـ جانم؟ ـ بریم دنبال تینا و بعدش باهم بریم غذا بخوریم! نگاه امیر پر از شادی شد! خیلی خوشحال بود که من اینا رو مثل بچه خودم دوست داشتم...با ذوق گفت: ـ جدی میگی؟! برات سخت نیست؟
- 71 پاسخ
-
- 1
-
-
- اجتماعی، درد بی پناهی
- رمان_آنلاین
-
(و 4 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت شصت و پنجم اما یدونه یادگاری ازش برام مونده بود...اون تاج گل! گرفت تو دستش و پرپرش کرد و بقیه گلبرگاشو کوبوند تو صورتم! هرکاری میکرد حق داشت! هر کس جاش بود، همینجوری رفتار میکرد...امیر سعی کرد پشت من دربیاد اما فرهاد فقط با خشم نگام میکرد و اصلا به امیر توجهی نداشت. نگاهاش و رفتارش دلمو آتیش زد...حالا درد جدایی از فرهاد به کنار، اینکه اون مادر عفریتش منو مقصر جلوه داد و باعث شد ازم متنفر بشه، یه طرف دیگه دلمو سوزوند...بعد اینکه رفت، اونقدر پیش در گریه کردم که حالم بد شد و یکم خونریزی کردم و امیر مجبور شد منو ببره بیمارستان...دکتر بهم گفت که بارداری سختی رو پیش رو دارم و باید از هرگونه استرس و اضطراب دوری کنم. خونریزی بیش از حد میتونست باعث سقط بچم بشه! خدا ازت نگذره خاتون که منو پسرتو به این حال و روز انداختی، واقعا امیدوارم که خدا ازت نگذره... بعد اینکه یه سرم تقویتی بهم زدن، امیر کنارم نشست و گفت: ـ زنیکه آشغال دورادور حواسش به همه چی هست! گفتم: ـ چطور مگه؟! امیر: ـ اون نوچه ابلهش اونور خیابون وایستاده بود و فرهاد و می پایید! دوباره اسم فرهاد و شنیدم و قلبم تیر کشید...با بغض گفتم: ـ این زن آدم نیست چه برسه به اینکه بخواد مادر باشه! امیر دست بیجونم و گرفت تو دستای گرمش و گفت: ـ نمیتونم ببینم ذره ذره داری آب میشی یلدا جان! اون بچه تو شکمت چه گناهی کرده! برای اون هم که شده باید قوی باشی! با لبخند تلخی گفتم: ـ بخاطر اونه که الان زندهام امیر!
- 71 پاسخ
-
- 1
-
-
- اجتماعی، درد بی پناهی
- رمان_آنلاین
-
(و 4 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت شصت و چهارم از همون لحظهای که تینا رو گذاشت توی بغلم، یه حس آرامشی بهم داد که وصف نشدنی بود! انگار بچه خودم رو توی بغلم گرفته بودم. امیر از توی جیبش یه جعبه درآورد و گفت: ـ اینا رو برای ظاهرسازی باید بندازیم دستت یلدا. با ناراحتی سرم رو تکون دادم. اون هم ادامه داد و گفت: ـ واقعا خیلی متاسفم که داستانت با کسی که دوسش داری، اینجوری تموم شد. بعضی اوقات دنیا میدونه که ما یکی رو با تموم وجودمون دوست داریم، هرکاری از دستش برمیاد میکنه تا اونو ازمون بگیره. گفتم: ـ ولی فرهادو دنیا ازم نگرفت، اون خاتون عفریته جدامون کرد و تازه منم توی چشمش آدم بده کرد! نمیتونم هضم کنم که فرهاد فکر کنه من تمام این مدت، دنبال پولش بودم. امیر با اطمینان خاطر بهم گفت: ـ یلدا جان ولی من با تمام وجود، کنارت هستم. میتونی مثل یه رفیق روی کمک من حساب کنی. شاید احمدآقا یا بقیه، ما رو به چشم زن و شوهر ببینن، اما من بابت هیچ چیزی به تو فشار نمیارم. هرچیزی هم که میخوای، اگه ویاری داری یا حالت بده و احتیاج داری با یکی صحبت کنی، من همیشه اینجام. حرفهاش توی این زمان سخت برام یه دلگرمی بزرگ بود! خدا رو هزاران بار شکر که با وجود اینهمه سختی تو زندگی، حداقل امیر رو جلوی پای من گذاشت. بابا هم که دید من با این قضیه و اینکه بچه داره مشکلی ندارم، موافقت کرد و توی همون شهر رفتیم دفترخونه و عقد کردم؛ اما توی کل مسیر فکر و ذهنم فقط پیش فرهاد بود اگه بفهمه ازدواج کردم، واقعا عشق من رو توی دلش تموم میکنه... که همینطور هم شد! فردای اون روز نزدیکهای ظهر با توپ پر اومد جلوی خونه و هرچی از دهنش دراومد بهم گفت، حق داشت. معلوم نبود خاتون چه چیزهایی راجع بهم گفته! من هم با خونسردیم، آتیش روی عصبانیتش ریختم، اما درونم خون گریه میکرد! خدا رو شکر که اون زمان، بابا رفته بود سر زمین و نبود تا حال و روزم رو ببینه.
- 71 پاسخ
-
- 1
-
-
- اجتماعی، درد بی پناهی
- رمان_آنلاین
-
(و 4 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
دلنوشته غمخواب
- 3 پاسخ
-
- 1
-
-
پارت شصت و سوم بعد از اینکه با بابام صحبت کرد و اومد پیش من، فهمیدم که یه دختر دو ساله داره به اسم تینا و همسرش رو حین زایمان از دست داده. اون به خاطر دخترش مجبور شد این کار رو قبول کنه و وارد بازی خاتون بشه. امیر با دخترش که توی بغلش خواب بود، بدون اینکه حتی به چشمهای من نگاه کنه، با خجالت گفت: ـ ببینید یلدا خانوم، من واقعا قصد اذیت کردن شما رو ندارم. درسته برای پول این ازدواج رو قبول کردم، اما مطمئن باش تا آخر عمرم، پشت شما و بچهی تو شکمت وایمیستم. چشمهام خیس شد. دوباره گفت: - اون زن، آدم خطرناک و قدرتمندیه و شما اصلا نمیتونین باهاش مقابله کنین. عباس به من گفت که امروز یا فردا، پسرش میاد اینجا برای اینکه اصل ماجرا رو بفهمه. اشکهام رو با روسریم پاک کردم و گفتم: ـ بله میدونم، در جریانم. به دخترش نگاه کرد و گفت: ـ دختر من مهر مادری رو حس نکرده و من فقط خواستم... با لبخند به دخترش که مثل فرشتهها توی بغل امیر خوابیده بود، نگاه کردم و حرفش رو قطع کردم و گفتم: ـ خدا حفظش کنه، من برای دختر شما کم نمیذارم. با نگاه مملو از شادی نگاهم کرد، انگار دنیا رو بهش داده بودن! اونجا بود که فهمیدم امیر هم از روی ناچاری قبول کرده و واقعا آدم باوجدانیه. اونجا خدا رو شکر کردم که این آدم وارد زندگیم شد و یهو آدم عوضیتر از خاتون از آب در نیومد! با لبخند گفتم: ـ اسمش چیه؟ امیر سرش رو بوسید و گفت: ـ تینا. گفتم: ـ میتونم بغلش کنم؟ بی هیچ حرفی بلند شد و بچه رو توی بغلم گذاشت.
- 71 پاسخ
-
- 1
-
-
- اجتماعی، درد بی پناهی
- رمان_آنلاین
-
(و 4 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت شصت و دوم اینجوری هم آشیونه فرهاد و ارمغان، با وجود بچه، محکمتر از قبل میشد و هم نوه اصلانی تو خونه واقعی خودش و جایی که بهش تعلق داشت، بزرگ میشد. (یلدا) این روزها فقط کارم شده گلهای پرپر شدهی تاج گلی که فرهاد برام درست کرده بود رو توی مشت بگیرم، صفحه بزنم و گریه کنم. آخه چرا؟! اون زن عفریته عشقمون رو خراب کرد. من رو توی چشم فرهاد یه شکارچی پول جلوه داد و تهدیدم کرد که حتی رو در رو هم خودم رو توی چشمهای فرهاد بُکشم. لعنت به تو که هم من رو قربانی کردی و هم پسرت رو! چه جوری دلت اومد با نوه خودت این کار رو بکنی؟ این بچه، خون پسرت توی رگهاشه، گناه نداره؟ کاش میتونستم یه جوری به فرهاد بفهمونم که تمام این اتفاقات، زیر سر اون مادر هفت خطشه، اما دیگه بهم گوش نمیداد. اون روزی که اومد دم در خونهمون و حلقه رو توی دستم دید و پشت بندش، وقتی امیر اومد، عصبانیت رو توی چشمهاش دیدم. با کارهایی که خاتون مجبورم کرد انجام بدم، خودم رو توی دلش کُشتم. هر روز بیشتر از قبل، دلم براش تنگ میشه... دلم برای نوازش کردنهاش، حرف زدنهاش و شوخیهاش واقعا تنگ میشه، اما کاری از دستم بر نمیاد. موقع دلتنگی، فقط امانتی اون توی شکممه که میتونم بغلش کنم و حس کنم که فرهادم کنارمه. وقتی امیر رو به زور وارد زندگیم کرد و اولین بار کنار اون نوچهاش (عباس) دیدمش، فهمیدم که دیگه زندگیم به کل نابود شده و من قرار نیست روی خوش زندگی رو ببینم اما در کمال تعجب، امیر از جنس بدیهای خاتون و عباس نبود!
- 71 پاسخ
-
- 1
-
-
- اجتماعی، درد بی پناهی
- رمان_آنلاین
-
(و 4 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت شصت و یکم موقع ناهار فقط ذهنم درگیر این موضوع بود و اصلا حواسم به حرفهای ارمغان و فرهاد که داشتن برای سفرشون برنامه میریختن، نبود. تازه خداروشکر کرده بودم که ریخت اون دختره احمق رو نمیبینم، اما این قضیه باردار نشدن ارمغان، مثل یه تیری بود که یهو وسط خوشحالیم زده شد. به علاوه اینکه فرهاد نباید از این ماجرا بویی میبرد، ارمغان هم نباید میفهمید بچهای که قراره بیارم اینجا، بچه واقعی فرهاده. همه چیز به شدت به هم گره خورده اما چارهای نبود. باید بعد از اینکه رفتن ماه عسل، میرفتم کرمانشاه و این کار رو یکسره میکردم. اون دختر که به خاطر ترس از احمدآقا چیزی نمیتونه بگه و با پول هم دهن اون شوهر احمقتر از خودش رو میبندم؛ ولی باید یکی رو اونجا بذارم تا از ثانیهثانیه اون دختر بهم گزارش بده. بچه توی شکمش، تنها راه حفظ زندگی فرهاد و ارمغان بود. [دو روز بعد] بعد از اینکه توی فرودگاه، فرهاد و ارمغان رو راهی کردم، رو به عباس گفتم: ـ سریع ماشینو آماده کن، باید بریم کرمانشاه! عباس با تعجب پرسید: ـ چشم خانوم، ولی مگه کار ما اونجا تموم نشده؟ با غضب نگاش کردم و گفتم: ـ کاری که بهت گفتمو بکن! بدون هیچ حرفی، رفت به سمت پارکینگ و در ماشین رو باز کرد تا سوار بشم. توی ماشین بهش گفتم: ـ عباس یه آدم مطمئن پیدا کن که این دختر و دکترش و حتی کوچیکترین چیز راجع به اون بچه رو بهم اطلاع بده! عباس سرش رو تکون داد و گفت: ـ چشم خانوم، نگران نباشین! سرم رو به پشتی صندلی تکیه دادم. اگه این نُه ماه به خوبی و خوشی میگذشت و ارمغان از پس نقشی که بهش دادم برمیاومد، دیگه هیچ استرسی برام باقی نمیموند.
- 71 پاسخ
-
- 1
-
-
- اجتماعی، درد بی پناهی
- رمان_آنلاین
-
(و 4 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت شصتم با ترس پرسید: ـ آخه چه جوری؟ با اخم نگاهش کردم و گفتم: ـ اگه قراره اینقدر بترسی که در هر صورت میفهمه! سعی کن آروم باشی! توی این ماه عسل هم از شگردهای زنونت استفاده کن تا بهش نزدیک بشی، تا میتونین باهم خوش بگذرونین و بقیشو بسپار به من. یه نفس عمیق کشید و گفت: ـ اگه شما یکم دیرتر میاومدین، داشتم این قضیه رو بهش میگفتم. گفتم: ـ پس ببین، مصلحت این بوده که نگی. توی زندگی لازم نیست همه واقعیت رو به همه بگی، حتی به شوهرت. برای نگه داشتن زندگیت، حتی اگه لازم باشه، باید یه جاهایی دروغ بگی تا بتونی حفظش کنی. باید جسارتشو داشته باشی! دوباره با بغض گفت: ـ آخه فرهاد اون بچه رو بچه خودش میبینه، من چه جوری بعدها توی چشماش نگاه کنم؟ اگه بهش میگفتم بچهای که قراره بیارم توی این خونه، بچه فرهاده و مادرش اون دخترست، عمراً این موضوع رو قبول نمیکرد. حتی بابت وجدانش هم که شده، یه جوری به گوش فرهاد میرسوند و از زندگی فرهاد بیرون میرفت؛ پس ارمغان هم نباید واقعیت ماجرا رو میدونست. با حرفش به خودم اومدم: ـ مامان، اصلا به حرفام گوش میدی؟ الفت همین لحظه بیرون اومد و گفت: ـ خانوم، آقا فرهاد اومدن تو سالن، سفره رو بچینم؟ گفتم: ـ آره، الان میایم. بعد رو کردم به ارمغان و با اطمینان خاطر بهش گفتم: ـ تو فقط آروم باش و به من اعتماد کن! بدون که من هرکاری میکنم، تا آشیونه شما خراب نشه. لبخندی بهم زد و بغلم کرد.
- 71 پاسخ
-
- 1
-
-
- اجتماعی، درد بی پناهی
- رمان_آنلاین
-
(و 4 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت پنجاه و نهم ارمغان با لحن تندی گفت: ـ چی؟! مامان مگه میخوایم فیلم بازی کنیم؟ چه ثوابی؟! قبلش به فرهاد کلی دروغ میگیم و من واقعا... حرفش رو قطع کردم و با جدیت گفتم: ـ بعضی اوقات برای نجات زندگیت، دروغ مصلحتی هیچ ایرادی نداره ارمغان. یکم راه رفت و گفت: ـ نمیتونم... نمیتونم این کارو در حق فرهاد بکنم. خیلی عادی رفتم مقابلش وایستادم و گفتم: ـ خودت میدونی عزیزم، ولی به هرحال، اونی که بعدها کلی پشتش حرف پیش میاد، تویی ارمغان. میگن به خاطر نازا بودنش، شوهرش طلاقش داد. من واسه خاطر خوبی زندگی تو و پسرم میگم؛ وگرنه برای من اصلا فرقی نمیکنه. درنگ کردم و تیر آخر رو هم زدم: - اگه خودت، با وجود اینکه میگی فرهادو دوست داری، اینقدر راحت میتونی قید زندگی و شوهرتو بزنی، حرف زدن منم بیفایدست. کمی به فکر فرو رفت و چیزی نگفت؛ اما تا جایی که ارمغان رو میشناختم، به خاطر اینکه توی زندگی فرهاد بمونه و فرهاد عاشقش بشه، این رو قبول میکرد. داشتم از پلهها بالا میرفتم که طبق حدسم گفت: ـ خب آخه چه جوری باید انجام بدم؟ اگه فرهاد بفهمه چی؟ شکمم که بزرگ نمیشه. لبخندی بهش زدم و به سمتش رفتم. دستهاش رو که به کمرش زده بود، توی دستهام گرفتم و گفتم: ـ آروم باش عزیزم، همه چیزو بسپر به من! فرهاد روحشم خبردار نمیشه.
- 71 پاسخ
-
- 1
-
-
- اجتماعی، درد بی پناهی
- رمان_آنلاین
-
(و 4 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت پنجاه و هشتم باباش تمام ارتباطش رو با ما کارخونه قطع میکرد. یا اگه فرهاد این مسئله رو میفهمید، بیشک از ارمغان جدا میشد و دوباره میرفت پی اون دختره گدا صفت! تازه اون دختر احمق، بچه فرهاد رو تو شکمش داشت. یهو فکری به ذهنم رسید! آره، راه حلش همین بود. بچه یلدا و فرهاد باید توی این خونه بزرگ میشد. قرار بود بعداً راجع به اون بچه فکر کنم، اما با وجود قضیه ارمغان، مجبورم الان دست به کار بشم. ارمغان یهو از کنارم بلند شد و با ناراحتی گفت: ـ مامان منو ببخش، ولی نمیتونم به فرهاد بیشتر از این دروغ بگم. قبل از رفتن به این سفر باید این قضیه رو بفهمه و بعد تصمیم بگیره... بلند شدم، دستش رو کشیدم و گفتم: ـ فرهاد چیزی نمیفهمه. با تعجب نگاهم کرد که ادامه دادم و با لبخند بهش گفتم: ـ بشین دخترم. کنارم نشست که گفتم: ـ ببین ارمغان، با اینکه این مسئله خیلی مهمه، اما تو هرچی باشه، عروس خانواده اصلانی هستی. من ازت حمایت میکنم. زندگیت رو خراب نکن دخترم، لازم نیست به فرهاد چیزی بگی. نگاهم کرد و گفت: ـ مامان چی دارین میگین؟! فرهاد اگه بفهمه بهش دروغ گفتم، دورمو خط میکشه... دیگه در این حد نمیتونم ارزش خودمو پایین بیارم. ازش پرسیدم: ـ فرهادو دوست داری؟ با ناچاری بهم نگاه کرد گفت: ـ بیشتر از هر چیزی! دستش رو که میلرزید، توی دستم گرفتم و بهش گفتم: ـ پس با همدیگه این قضیه رو حل میکنیم. ـ آخه چه جوری؟ من کلی دکتر و اینا رفتم، چیزی نیست که حل بشه مامان. گفت: ـ فرهاد هم میخواد زندگیشو با تو ادامه بده ارمغان. بهش نزدیک شو و بعدش، نقش یه زن باردارو تا نه ماه بازی کن. بعد یه بچه از پرورشگاه میاریم و بزرگش میکنیم... فرهاد هم اون بچه رو بچهی خودش میدونه، تازه با اینکار ثواب هم میکنیم.
- 71 پاسخ
-
- 1
-
-
- اجتماعی، درد بی پناهی
- رمان_آنلاین
-
(و 4 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :