رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

nastaran

مالک
  • تعداد ارسال ها

    117
  • تاریخ عضویت

  • آخرین بازدید

  • روز های برد

    18
  • Donations

    100.00 USD 

nastaran آخرین بار در روز مرداد 7 برنده شده

nastaran یکی از رکورد داران بیشترین تعداد پسند مطالب است !

درباره nastaran

  • تاریخ تولد 06/14/2004

آخرین بازدید کنندگان نمایه

6,440 بازدید کننده نمایه

دستاورد های nastaran

Proficient

Proficient (10/14)

  • First Post
  • Collaborator
  • Reacting Well
  • Very Popular
  • Well Followed

نشان‌های اخیر

479

اعتبار در سایت

1

پاسخ های انجمن

  1. روزتون مبارک دخترای قشنگ نودهشتیا@_@

  2. قشنگم تلگرام یه پیام به من میدی؟

  3. مشکی کردن کاربری ارشد بهترین ایده بود

    1. نمایش دیدگاه های قبلی  بیشتر 2
    2. سادات.۸۲

      سادات.۸۲

      حس رئییس مافیا دارم

    3. nastaran

      nastaran

      خوشگل شدی

    4. سادات.۸۲

      سادات.۸۲

      بودم البته این نکته فراموش نشود

  4. خوش اومدی عزیزم://

  5. خیلی ممنونم🫀

    1. nastaran

      nastaran

      قابل نداشت_@

    2. Kahkeshan

      Kahkeshan

      ماچ به کله‌ات

  6. اثر: ابتلا نویسنده: کهکشان @Kahkeshan ژانر: اجتماعی خلاصه رمان ابتلا: در رمان ابتلا بخوانید، در شهری که سکوت، قانون نانوشته‌ی دیوارهاست، زنان در سکوت گام برمی‌دارند، بی‌آنکه صدای پاهایشان به گوش برسد. حقیقت در بند باورهای کهنه اسیر است و لب‌هایی که باید سخن بگویند، در هراس خاموشی فرو رفته‌اند. گاهی نوری در دل تاریکی جرقه می‌زند، اما بادهای کهن سال‌هاست که به خاموش کردن هر شعله‌ای خو گرفته‌اند. https://98ia.net/?p=150
  7. نویسنده هایی که هروز رمانشون رو توی انجمن پارت گذاری کنند، رمان درحال تایپ رایگان روی سایت اصلی معرفی و تبلیغ میشه@_@

  8. درخواست جلد بده برای رمانت گل روی سایت اصلی معرفیش کنم

    1. نمایش دیدگاه های قبلی  بیشتر 5
    2. nastaran
    3. QAZAL

      QAZAL

      سلام عزیزم بهتون پی ام دادم.

    4. QAZAL

      QAZAL

      جلدم گذاشته شد عزیزم

  9. مطالعه رمان درحال تایپ زعم و یقین نوشته سایه مولوی کاربر انجمن نودهشتیا 29 مارس 2025 17:31 رمان های عاشقانه, رمان های اجتماعی, رمان های معمایی خلاصه کتاب عنوان: زعم و یقین نویسنده: سایه مولوی ژانر: معمایی، اجتماعی، عاشقانه خلاصه رمان زعم و یقین: یک راه بود و چند بی‌راهه و ذهنی درگیر خیالات واهی،حقایق پنهان و مشکلات زندگی. برای پایان دادن مشکلات قدم به مسیری سراسر اشتباه می‌گذارد و اسیر تاریکی‌ها می‌شود. حقیقت‌ کدام است؟! هویتش چیست؟! سلاح پر شده از گلوله‌های انتقام را سمت چه کسی باید نشانه رفت؟! نویسنده: @سایه مولوی https://98ia.net/?p=144
  10. پارت ششم – چالش باورها | آنچه هستیم، آنچه فکر می‌کنیم که هستیم صدایش بلند در سرش پیچید، چقدر خودش را میشناخت؟ از بلندی صوتی که در سرش نواختن گرفته بود داشت کر میشد! جفت دست هایش را محکم روی گوش هایش گرفت و با بستن چشمانش، تند تند سر تکان داد تا صدای ذهنش ساکت شود. به محض باز کردن چشمانش، حیران ماند. به فاصله یک چشم بهم زدن، انگار در زمان سفر کردن و مکانش عوض شده بود. بر خلاف آن سالن بی انتهای تاریک، اینبار درون یک اتاق سراسر آینه روشن قرار گرفته بود. دور تا دورش پر بود از آینه هایی که هرکدام تصویر فروغ را منعکس میکرد. پس از آن تاریکی مزخرفی که انگار یک عمر برای فروغ انجامیده بود، روشنایی محیط چشمانش را میزد. با دقت به تصویر خودش درون آینه ها نگاه کرد. با همان پالتوی مزخرف بلند پشمی و موهای ژولیده ای که شکسته شده بودند. چهره بی روح و ترسیده اش در آینه مقابل با جدیت چهره اش در آینه سمت راستی تفاوت داشت. حتی با چهره بشاش و شاداب آینه سمت چپ هم در تضاد بود. چرخی دور خودش زد و تصویر خودش را درون تمام آینه ها سنجید. عادی نبودند، هر آینه یک تصویر از فروغ منعکس میکرد. یبرخی، او را در قالب شخصی قوی و مستقل نمایش می‌داد، برخی دیگر، پر از ضعف و تردید. صدایی در فضا پیچد: - آنچه در این آینه‌ها می‌بینی، تو هستی... اما کدامشان حقیقت توست؟! گیج شده بود. برای اولین بار، فروغ درون خودش اعتراف کرد که نمیدانست چه حسی را تجربه میکرد. پیش از این، فروغ گمان میکرد دیگر هیچ چیز او را در زندگی به چالش نخواهد کشید، دختری که فکر میکرد به مرحله ای در زندگی رسیده که هیچ چیز موجب تعجب او نخواهد شد و جواب هر سوال را از پیش میداند. مکان و زمان انگار در آنجا معنا نداشت و او داشت در جادو به سر میبرد. مجدد چرخید اما اینبار میان آینه ها چند در ظاهر شده بود. با دست شمرد، شش در چوبی که روی هرکدام جمله ای نوشته شده بود. چشم از تصویر خودش درون آینه ها گرفت و کم کم به در ها نزدیک شد. در های نیمه بازی که از میانشان تاریکی انعکاس میشد. از سمت راست شروع به خواندن کرد: - همیشه باید قوی باشم. قدرت آیا قدرت واقعی در پنهان کردن ضعف است؟ مگر قدرت چیزی جز توانایی مقابله با زندگی بود؟ اما مگر نه اینکه زندگی گاهی سنگین‌تر از آن است که بتوان آن را تنها به دوش کشید؟ فروغ سال‌ها از ضعف‌هایش گریخته بود، با این باور که قوی‌ بودن یعنی شکستن را نیاموختن. اما حالا این سؤال مثل خنجری در ذهنش چرخید: آیا پنهان کردن ضعف، خودش شکستی عمیق‌تر نبود؟ باز هم همان صدای سکوت افکارش را در هم شکست: - اینا باور های توان. باید دوتا از اونا رو بشکنی و با بستن دوتا در برای همیشه، به مرحله بعد راه پیدا میکنی. دستش را سمت در اول دراز کرد اما قبل از آنکه لمسش کند، چشمش به نوشته دومین در افتاد. قدم برداشت. درِ بعدی: - احساسات، ضعف انسان است. کلمات مثل سدی مقابل او ایستادند. فروغ تمام زندگی‌اش را صرف سرکوب احساسات کرده بود، انگار که وجودشان لکه‌ای بر عقل او بودند. ولی اگر احساس، ضعف بود، پس چگونه انسان بدون آن زنده می‌ماند؟ بدون خشم، چگونه از خود دفاع می‌کرد؟ بدون عشق، چگونه به چیزی معنا می‌بخشید؟ شاید احساسات نه ضعف، بلکه خوی واقعی انسان بودند—و انکار آن‌ها، تنها فرار از حقیقت بود. نفسش را بیرون داد و سردرگم و کلافه تر به درِ سوم رسید: - گذشته مرا تعریف می‌کند. این یکی مثل خنجری در سینه‌اش نشست. اگر گذشته‌اش او را تعریف می‌کرد، پس تمام دردهایی که تجربه کرده بود، زنجیرهایی بودند که هنوز بر او سنگینی می‌کردند. اما آیا او چیزی بیشتر از مجموعه‌ای از خاطراتش نبود؟ آیا اگر گذشته را پاک می‌کرد، چیزی از «فروغ» باقی می‌ماند؟ دستش را آرام روی در گذاشت، انگشتانش لرزیدند. حس کرد که این در بیش از بقیه او را صدا می‌زد، انگار که سایه‌ای از وجودش در آن سویش پنهان شده بود. ولی هنوز سه در دیگر مانده بودند. قدم‌هایش کندتر شد، انگار که سنگینی این افکار جسمش را سست کرده باشد. - بدون هدف، زندگی بی‌معنی است. پوزخندی زد. چقدر بارها این جمله را برای خودش تکرار کرده بود. اما حالا، در برابر آن ایستاده بود و فکر کرد: آیا هدف چیزی است که زندگی را معنا می‌دهد، یا این ما هستیم که به چیزها معنا می‌بخشیم؟ اگر هدفی نباشد، آیا زندگی واقعاً بی‌ارزش خواهد شد، یا شاید ارزش در زیستنِ همین لحظه نهفته است؟ گامی دیگر برداشت. - مردم مرا همان‌طور که هستم قضاوت می‌کنند. چشم‌هایش را بست. اگر مردم او را قضاوت می‌کردند، پس کدام تصویر حقیقی‌تر بود؟ آنچه خودش از خود می‌دید یا آنچه دیگران از او تصور می‌کردند؟ و اگر هر کس تصویری متفاوت از او داشت، پس آیا هویتی ثابت وجود داشت، یا او فقط آینه‌ای بود که بازتاب دیگران را منعکس می‌کرد؟ و در نهایت، آخرین در: - سرنوشت از پیش تعیین شده است. نفسش بند آمد. آیا قدم‌هایی که تا به اینجا برداشته بود، از پیش نوشته شده بودند؟ یا اینکه هنوز فرصتی برای تغییر وجود داشت؟ اگر سرنوشت غیرقابل تغییر بود، پس انتخاب‌هایش چه ارزشی داشتند؟ و اگر واقعاً اراده‌ای وجود داشت، چرا این‌همه حس ناتوانی بر او غلبه کرده بود؟ به عقب رفت، نگاهی به شش در انداخت. هرکدام مثل یک مسیر بود، یک حقیقت، یک دروغ. اما کدام‌یک را باید برای همیشه در ذهنش می بست؟ آینه‌ها هنوز بازتاب او را نشان می‌دادند، اما گویی هر تصویر، نسخه‌ای متفاوت از او بود. فروغ حس کرد که انتخابش این بار ساده نیست—او نمی‌توانست بدون تاوان، از این مرحله عبور کند. او باید دو باور را کنار میگذاشت و منکر میشد و حال با توجه به انتخابی که در مرحله پیش کرده بود، کمی از قدرت درونی پذیرش سختی و ثابت قدمی اش کاهش یافته بود. اینبار نمیتوانست بر مبنای احساسات و بدون در نظر گرفتن منطق انتخاب کند. اما انتخاب هرکدام، بخش مهمی از او را تغییر می‌داد. کدام حقیقت را می‌توانست بپذیرد؟ و کدام را باید پشت سر می‌گذاشت؟ ذهنش پر بود از علامت سوال هایی که هزاران جواب درونشان به غلیان افتاده بود. خودش را پوچ میدانست. در آن موقعیت وقتش رسیده بود اعتراف کند، حقیقت را نمیدانست. در پیدا کردن راه درست سردرگم شده بود. مجدد متن ها را برای خودش مرور کرد. سعی کرد برای هر متن یک سوال طرح کند تا راحت تر هلاجی شان کند و بفهمد: «همیشه باید قوی باشم.» (آیا قدرت واقعی در پنهان کردن ضعف است؟) «احساسات، ضعف انسان است.» (آیا احساس کردن چیزی جز زنده بودن است؟) «گذشته مرا تعریف می‌کند.» (آیا گذشته، زندان اوست یا پلی به آینده؟) «بدون هدف، زندگی بی‌معنی است.» (آیا معنا را خودمان می‌سازیم یا باید جایی خارج از خود بجوییم؟) «مردم مرا همان‌طور که هستم قضاوت می‌کنند.» (آیا نگاه دیگران همان چیزی است که او واقعاً هست؟) «سرنوشت از پیش تعیین شده است.» (آیا جبر واقعی است یا انتخاب‌هایش معنایی دارند؟) «همیشه باید قوی باشم.» (آیا قدرت واقعی در پنهان کردن ضعف است؟) قدرت، آن چیزی نبود که فروغ همیشه تصور می‌کرد. او سال‌ها باور داشت که قوی‌بودن یعنی هرگز خم نشدن، هرگز اعتراف نکردن، هرگز اجازه ندادن که کسی ترک‌های درونش را ببیند. اما حقیقت چیز دیگری بود—قدرت، در پذیرفتن ضعف نهفته بود. در این بود که کسی بپذیرد که شکست خورده، که رنجیده، که گاهی نیاز دارد دست یاری را بگیرد. پنهان کردن ضعف، نه قدرت، بلکه گریز از واقعیت بود. قدرت واقعی، شجاعت روبه‌رو شدن با آن چیزی بود که آدمی را شکننده می‌کرد و با این حال، ادامه دادن. «احساسات، ضعف انسان است.» (آیا احساس کردن چیزی جز زنده بودن است؟) اگر احساسات ضعف بودند، پس چه چیزی انسان را از سنگ و ماشین متمایز می‌کرد؟ فروغ سال‌ها تلاش کرده بود احساساتش را سرکوب کند، گمان می‌کرد که هرچه کمتر حس کند، کمتر رنج خواهد برد. مانند میلیون ها انسانی که همچنان ترس از دوست داشتن و دوست داشته شدن داشتند. همان هایی که میترسیدند بیش از حد دوست داشته باشند و آسیب ببینند، همان هایی که از ترس ترد شدن، احساساتشان را سالها میبلعیدند و لذت تجربه عشق را از خود دریغ میکردند. اما حالا در این لحظه، در میان این درها، فهمید که زندگی بدون احساس، چیزی جز سایه‌ای از زیستن نیست. احساسات تنها نقطه ضعف نبودند، بلکه نقطه اتصال او با زندگی بودند. آدمی که عشق را نمی‌فهمد، از زیبایی‌های زندگی محروم است. کسی که خشم را درک نمی‌کند، از ظلم نمی‌رنجد. و کسی که درد را تجربه نکرده، از شادی چیزی نخواهد دانست. «گذشته مرا تعریف می‌کند.» (آیا گذشته، زندان اوست یا پلی به آینده؟) گذشته، سنگینی‌اش را بر دوش همه می‌اندازد. خاطرات، لحظات، اشتباهات و موفقیت‌ها، همه بخشی از تار و پود فرد هستند. اما آیا این یعنی که آدمی همیشه اسیر آن چیزی است که بوده؟ فروغ به تمام لحظات تلخی که پشت سر گذاشته بود فکر کرد. اگر گذشته او را تعریف می‌کرد، پس آیا هیچ راهی برای تغییر نبود؟ گذشته یک زندان نبود، بلکه معلمی بی‌رحم بود. کسی که درس‌هایش را می‌آموخت، می‌توانست راهی تازه برای آینده بسازد. اما کسی که در آن گیر می‌کرد، هیچ‌گاه به جلو حرکت نمی‌کرد. «بدون هدف، زندگی بی‌معنی است.» (آیا معنا را خودمان می‌سازیم یا باید جایی خارج از خود بجوییم؟) آدمی همیشه به دنبال معنا بود. گاهی آن را در کار می‌یافت، گاهی در عشق، گاهی در خانواده، گاهی در رویاهایی که سال‌ها به دنبالشان می‌دوید. اما آیا هدف، چیزی بود که از پیش تعیین شده بود، یا چیزی که خودش باید خلق می‌کرد؟ فروغ به این فکر کرد که اگر هیچ هدفی در زندگی وجود نداشت، آیا واقعاً همه چیز بی‌معنا می‌شد؟ یا شاید معنا نه در یک نقطه نهایی، بلکه در همان مسیری بود که آدمی طی می‌کرد؟ شاید زندگی، تنها به معنای «بودن» بود، نه رسیدن. «مردم مرا همان‌طور که هستم قضاوت می‌کنند.» (آیا نگاه دیگران همان چیزی است که او واقعاً هست؟) چندین تصویر از خودش را در آینه‌ها دید. هر کدام کمی متفاوت، کمی تغییر یافته، کمی تحریف شده. اگر هر کسی او را از زاویه‌ای متفاوت می‌دید، پس کدام تصویر واقعی بود؟ فروغ فهمید که آدمی همیشه در نگاه دیگران، چیزی متفاوت از آنچه که در درونش احساس می‌کند، خواهد بود. قضاوت‌ها همیشه ناقص بودند، برآمده از تجربه‌های شخصی، باورهای پیشین، و برداشت‌های سطحی. هیچ‌کس نمی‌توانست او را «همان‌طور که هست» ببیند، جز خودش. و شاید، حتی خودش نیز گاهی از درک کامل خود عاجز بود. «سرنوشت از پیش تعیین شده است.» (آیا جبر واقعی است یا انتخاب‌هایش معنایی دارند؟) این بزرگ‌ترین سؤال بود. اگر سرنوشت از پیش نوشته شده بود، پس تمام تلاش‌های او بیهوده بودند. اما اگر انتخابی وجود داشت، پس چرا گاهی حس می‌کرد که در مسیرهایی ناگزیر گرفتار شده است؟ شاید حقیقت جایی میان این دو بود—جبر و اختیار، دو روی یک سکه. برخی چیزها، از کنترل او خارج بودند. اما برخی دیگر، در دستانش قرار داشتند. حتی اگر راه‌ها از پیش تعیین شده بودند، این او بود که تصمیم می‌گرفت کدام مسیر را برود. و شاید، معنای واقعی آزادی، در همین تصمیم‌های کوچک نهفته بود. فروغ نفس عمیقی کشید. احساس می‌کرد که چیزی در درونش تغییر کرده است. شاید به جای فرار از این پرسش‌ها، باید آن‌ها قبول میکرد. اما هنوز یک چیز باقی مانده بود—انتخاب. و آینده پس از این انتخاب ها!
  11. سلام خوشگل خانم خوبی؟ میشه اسمم رو عوض کنی؟

  12. #پارت_بیست_چهار #زهرخند در همان افکار دست و پا میزد که به تندی با کسی برخورد کرد و سوزش دست و تنش و سپس صدای بلند شکستن پارچ، ته دلش را خالی کرد. بی حواسی کرده بود و به تندی دست هایش را به لباس کشید تا بیش از آن نسوزد... بلند کردن سرش همانا و دیدن نگاه برزخ مانند الیاس هم همانا... شیر روی پیراهن مشکی او هم ریخته بود و حسابی کف زمین پر از خرده شیشه شده بود... مهتاب و پریسا دوان دوان خودشان را رسانده بودند و فرهان نیز با تکیه به درگاه در، از دور شاهد ماجرا بود. خشم بر الیاس قالب شد و دیدن بی دست و پایی دلربا، به خصوص که لب به معذرت خواهی هم باز نکرده بود، خونش را به جوش آورد. از بازوی دخترک کشید و به زور او را سمت زمین خم کرد: - کوری؟ به گوه کشیدی لباسامو بی دست و پا! تمیزش کن... زودباش... با فشار محکم دیگری به سرشانه دلربا مجبورش کرد روی زمین بنشیند و دلربایی که تحت تاثیر آرامبخش ها قرار گرفته بود، برای آنکه هرچه سریعتر خودش را از آن موقعیت خلاص کند مانند به یک جسم بی روحی که هیچ چیز برایش اهمیت نداشت، شال از سر کشید و با انداختن شالش درون خیسی شیر، یکی یکی خرده شیشه ها را روی پارچه ریخت... همه متحیر از رفتار دخترک مانند و بیش از همه، چشمان خشمگین الیاس بود که روی موهای خرمایی دخترک خیره مانده و برداشتن هر خرده شیشه، چشمش را به انگشتان ظریفش میکشید که بریده نشود. خشمگین تر از آرامش و سکوت دلربا، چنگی به موهایش زد و حینی که از او دور میشد صدای بلندش را سر مهتاب آوار کرد: - ببرش اتاقش تا نگفتم بیرون نیاد، اینجام تمیز کنید. دلربا اما نمیشنید و وسواس وار داشت ریزترین شیشه ها را هنوز هم با دست برمیداشت. چشمانش به قدری پر شده بود که مقابلش را تار میدید اما میل به گریه نداشت... پلک زدنش مصادف شد با چکیدن قطره درشت اشکش روی دست های فرهانی که میخواست او را از ادامه کارش منع و حواسش را به خود جمع کند. - بسه... مهتاب جمع میکنه! دخترک لجبازانه دستش را از زیر دست او بیرون کشید و به کارش ادامه داد. حتی برای دیدن چهره هایشان سر بلند نکرده بود. مانند به دیوانه ای تند تند و مُسر شیشه ها را جمع میکرد و ضمن نگه داشتن بغض گلویش، به نفس نفس افتاده بود. هر انسانی حال او را میدید دلش به رحم می آمد... حتی فرهانی که خون ملازایی ها درونش میجوشید و مهتابی که چندی پیش با دخترک به تندی سخن گفته بود. فرهان که مقابل او زانو زده بود، اینبار جفت دست هایش را مهار کرد و با صدای بلند تری گفت: - دستتو بریدی. میگم بسه! تحکم صدای او، بلندی صوتی که در سرش زنگ خورد و گرمای لمس شدن دست هایش، باعث شد به تندی سر بلند کند و چشمان اشکی خشمگینش به فرهان خیره شد. به تندی دست هایش را از دست او بیرون کشید و خود را از او دور کرد... واکنش غیر ارادی ای بود که پس از لمس، او را یاد آن حیوان سفت ها انداخته و قلبش از وحشت ضربان گرفته بود. زمزمه وار برای خودش تکرار میکرد: - به من دست... به من دست نزن... قبل از آنکه اجرای درامش مورد تمسخر و خشم واقع شود. دست و پایش را جمع کرد و سرپا شد. بی توجه به فرهان حیران مانده و نگاه های متعجب پریسا و مهتاب، سمت اتاقش دوید و بغض خفه شده اش را در همین حین آزاد کرد. فقط یک سوال در سرش میچرخید، چگونه با آنها دوام می آورد؟ چگونه جانشان را میگرفت، یا جان خودش را؟!
  13. #پارت_بیست_سه #زهرخند قبل از آنکه خواب نشسته بر پلک هایش عمیق شود، چند ضربه به در کوبیده شد و بی اذن او، مهتاب وارد اتاق شد. دخترک دست و پایش را جمع کرد و با چشمان خمار نیمه باز به او خیره شد. - باید با من بیای... گفتن سفره صبحونه رو حاضر کنید... خمی به ابرویش انداخت و سر تکان داد. با دست به بیرون اتاق اشاره کرد و گفت: - میام خودم. حالش را نپرسیده بودند، مریضی اش را هیچ شماردند و او را به کلفتی خوانده بودند. دلربا سمت کیفش حجوم برد و با بیرون کشیدن خشاب قرص آرامبخش، به جای یکی دوتا در دهانش انداخت. نمیخواست تحمل کند، نمیخواست برای مدتی بفهمد و آرامش هرچند گذرایی را طالب بود. درد زندگی از هم پاشیده اش روی سینه اش سنگینی میکرد و صحنه های گذشته، لحظه ای از پشت پلکش کنده نمیشد. باید آرام میشد تا عقلانی تصمیم بگیرد و برای انتقامش نقشه بچیند. یک دست لباس آراسته تر پوشید. تمام تنش درد میکرد، پوست روی انگشتانش از جای کفش های الیاس زخم انداخته بود و چشمانش از بیخوابی و گریه گود افتاده بودند. بی آنکه نگاهی به جسم جنازه وارش بی اندازد، از اتاق خارج شد. مهتاب رفته بود و حال او مانده بود با یک راهروی بلند منتهی به سالن که صدای بلند خنده های فرهان، او را وحشت زده از دیدارشان میکرد. آرام آرام راه میرفت و حتی برای کنکاش به تجملات عمارت نظری نمی انداخت. به سالن اصلی که رسید، فرهان حینی که ویلچر مادرش را سمت اتاق غذاخوری هدایت میکرد، ریز ریز با او شوخی میکرد و برای خودش میخندید: - میا مـــادَر، تی اسپـــــورت مــــوتَر بــــــردوت!(مامان جان، ماشین اسپرتت رو بردم دوری بزنیم!) صدای قدم های دلربا باعث توقفش شد. نگاه فرهان سمتش چرخید و با کنجکاوی سرتاپای او را وارسی کرد. برای همه شان سوال بود که چرا پس از اینهمه سال برگشته بود و متعجب تر از آن بودند که چرا الیاس، او را به خانه راه داد! فرهان خوب برادرش را میشناخت و میدانست اگر میخواست، او را جوری سرنگون میکرد که تا سالیان سال هیچ کس بویی از غیبتش نبرند. آنقدر خیره خیره دلربا را نگاه میکرد که دخترک زبان خشکیده اش را به کار انداخت و آشپرخانه را از او پرسید: - آشپرخونه کجاست؟ با دست راهروی کنار غذاخوری را نشان داد و بی حرف، چرخ مادرش را راه انداخت. زبانش به صحبت با او نچرخیده بود. انگار علاوه بر الیاس، دیگر اعضا هم نسبت به او احساس خشم میکردند... سرشان بابت او خم شده بود. اسمشان در ده چرخیده بود که ناموس داری نکرده بودند و عروسشان فراری شد. راه پله وسط سالن بود و در طبقه بالا، اتاق خواب هایشان قرار داشت. به اضافه یک نشیمن دیگر و یک بالکن باصفا که درش از اتاق الیاس باز میشد. دلربا سر پایین انداخت و با قدم های تند، راهی آشپرخانه شد. یک آشپرخانه بزرگ پنجاه متری که بوی نان و شیرینی میداد و مهتاب و دخترش مشغول پر کردن ظروف صبحانه بودند. یکی مربا میریخت و دیگری کره حیوانی را برش میزد. مهتاب با دیدن دلربا به پارچ شیر تازه جوشیده شده ای که از سرش حرارت میزد اشاره کرد و گفت: - اینو ببر سر سفره دخترجان تا سرد نشده. دخترش با نگاه حال دلربا را جویا بود و او که مهربانی را از چشمان دخترک خواند، نیمچه لبخندی مهمان روی کک مک دارش کرد و پارچ به دست راه خروج را پیش گرفت. در ذهن با خودش فکر میکرد کاش مقداری سم آورده بود و همانجا درون شیر حل میکرد تا یکباره نسل ملازایی ها را بخشکاند اما امان از بی طاقتی او برای گرفتن انتقامی که حتی نگذاشته بود تدابیر لازم را اتخاز کند. در آن زمان آنچنان دردی در دل دلربا خنجر فرو کرده بود که فقط میخواست هرچه زودتر خودش را آرام کند. به چنان درجه از انزوا و غمی رسیده بود که میخواست خشمش را بر سر کسی خالی کند و جان مسببش را بگیرد. اگر منطقی فکر میکرد، برای برگشت به جمع آن افعی ها عجله کرده بود...
×
×
  • اضافه کردن...