رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

nastaran

مالک
  • تعداد ارسال ها

    125
  • تاریخ عضویت

  • آخرین بازدید

  • روز های برد

    16
  • Donations

    100.00 USD 

nastaran آخرین بار در روز اسفند 30 2024 برنده شده

nastaran یکی از رکورد داران بیشترین تعداد پسند مطالب است !

درباره nastaran

  • تاریخ تولد 06/14/2004

آخرین بازدید کنندگان نمایه

6,035 بازدید کننده نمایه

دستاورد های nastaran

Rising Star

Rising Star (9/14)

  • First Post
  • Collaborator
  • Reacting Well
  • Very Popular
  • Well Followed

نشان‌های اخیر

445

اعتبار در سایت

1

پاسخ های انجمن

  1. مطالعه رمان درحال تایپ زعم و یقین نوشته سایه مولوی کاربر انجمن نودهشتیا 29 مارس 2025 17:31 رمان های عاشقانه, رمان های اجتماعی, رمان های معمایی خلاصه کتاب عنوان: زعم و یقین نویسنده: سایه مولوی ژانر: معمایی، اجتماعی، عاشقانه خلاصه رمان زعم و یقین: یک راه بود و چند بی‌راهه و ذهنی درگیر خیالات واهی،حقایق پنهان و مشکلات زندگی. برای پایان دادن مشکلات قدم به مسیری سراسر اشتباه می‌گذارد و اسیر تاریکی‌ها می‌شود. حقیقت‌ کدام است؟! هویتش چیست؟! سلاح پر شده از گلوله‌های انتقام را سمت چه کسی باید نشانه رفت؟! نویسنده: @سایه مولوی https://98ia.net/?p=144
  2. پارت ششم – چالش باورها | آنچه هستیم، آنچه فکر می‌کنیم که هستیم صدایش بلند در سرش پیچید، چقدر خودش را میشناخت؟ از بلندی صوتی که در سرش نواختن گرفته بود داشت کر میشد! جفت دست هایش را محکم روی گوش هایش گرفت و با بستن چشمانش، تند تند سر تکان داد تا صدای ذهنش ساکت شود. به محض باز کردن چشمانش، حیران ماند. به فاصله یک چشم بهم زدن، انگار در زمان سفر کردن و مکانش عوض شده بود. بر خلاف آن سالن بی انتهای تاریک، اینبار درون یک اتاق سراسر آینه روشن قرار گرفته بود. دور تا دورش پر بود از آینه هایی که هرکدام تصویر فروغ را منعکس میکرد. پس از آن تاریکی مزخرفی که انگار یک عمر برای فروغ انجامیده بود، روشنایی محیط چشمانش را میزد. با دقت به تصویر خودش درون آینه ها نگاه کرد. با همان پالتوی مزخرف بلند پشمی و موهای ژولیده ای که شکسته شده بودند. چهره بی روح و ترسیده اش در آینه مقابل با جدیت چهره اش در آینه سمت راستی تفاوت داشت. حتی با چهره بشاش و شاداب آینه سمت چپ هم در تضاد بود. چرخی دور خودش زد و تصویر خودش را درون تمام آینه ها سنجید. عادی نبودند، هر آینه یک تصویر از فروغ منعکس میکرد. یبرخی، او را در قالب شخصی قوی و مستقل نمایش می‌داد، برخی دیگر، پر از ضعف و تردید. صدایی در فضا پیچد: - آنچه در این آینه‌ها می‌بینی، تو هستی... اما کدامشان حقیقت توست؟! گیج شده بود. برای اولین بار، فروغ درون خودش اعتراف کرد که نمیدانست چه حسی را تجربه میکرد. پیش از این، فروغ گمان میکرد دیگر هیچ چیز او را در زندگی به چالش نخواهد کشید، دختری که فکر میکرد به مرحله ای در زندگی رسیده که هیچ چیز موجب تعجب او نخواهد شد و جواب هر سوال را از پیش میداند. مکان و زمان انگار در آنجا معنا نداشت و او داشت در جادو به سر میبرد. مجدد چرخید اما اینبار میان آینه ها چند در ظاهر شده بود. با دست شمرد، شش در چوبی که روی هرکدام جمله ای نوشته شده بود. چشم از تصویر خودش درون آینه ها گرفت و کم کم به در ها نزدیک شد. در های نیمه بازی که از میانشان تاریکی انعکاس میشد. از سمت راست شروع به خواندن کرد: - همیشه باید قوی باشم. قدرت آیا قدرت واقعی در پنهان کردن ضعف است؟ مگر قدرت چیزی جز توانایی مقابله با زندگی بود؟ اما مگر نه اینکه زندگی گاهی سنگین‌تر از آن است که بتوان آن را تنها به دوش کشید؟ فروغ سال‌ها از ضعف‌هایش گریخته بود، با این باور که قوی‌ بودن یعنی شکستن را نیاموختن. اما حالا این سؤال مثل خنجری در ذهنش چرخید: آیا پنهان کردن ضعف، خودش شکستی عمیق‌تر نبود؟ باز هم همان صدای سکوت افکارش را در هم شکست: - اینا باور های توان. باید دوتا از اونا رو بشکنی و با بستن دوتا در برای همیشه، به مرحله بعد راه پیدا میکنی. دستش را سمت در اول دراز کرد اما قبل از آنکه لمسش کند، چشمش به نوشته دومین در افتاد. قدم برداشت. درِ بعدی: - احساسات، ضعف انسان است. کلمات مثل سدی مقابل او ایستادند. فروغ تمام زندگی‌اش را صرف سرکوب احساسات کرده بود، انگار که وجودشان لکه‌ای بر عقل او بودند. ولی اگر احساس، ضعف بود، پس چگونه انسان بدون آن زنده می‌ماند؟ بدون خشم، چگونه از خود دفاع می‌کرد؟ بدون عشق، چگونه به چیزی معنا می‌بخشید؟ شاید احساسات نه ضعف، بلکه خوی واقعی انسان بودند—و انکار آن‌ها، تنها فرار از حقیقت بود. نفسش را بیرون داد و سردرگم و کلافه تر به درِ سوم رسید: - گذشته مرا تعریف می‌کند. این یکی مثل خنجری در سینه‌اش نشست. اگر گذشته‌اش او را تعریف می‌کرد، پس تمام دردهایی که تجربه کرده بود، زنجیرهایی بودند که هنوز بر او سنگینی می‌کردند. اما آیا او چیزی بیشتر از مجموعه‌ای از خاطراتش نبود؟ آیا اگر گذشته را پاک می‌کرد، چیزی از «فروغ» باقی می‌ماند؟ دستش را آرام روی در گذاشت، انگشتانش لرزیدند. حس کرد که این در بیش از بقیه او را صدا می‌زد، انگار که سایه‌ای از وجودش در آن سویش پنهان شده بود. ولی هنوز سه در دیگر مانده بودند. قدم‌هایش کندتر شد، انگار که سنگینی این افکار جسمش را سست کرده باشد. - بدون هدف، زندگی بی‌معنی است. پوزخندی زد. چقدر بارها این جمله را برای خودش تکرار کرده بود. اما حالا، در برابر آن ایستاده بود و فکر کرد: آیا هدف چیزی است که زندگی را معنا می‌دهد، یا این ما هستیم که به چیزها معنا می‌بخشیم؟ اگر هدفی نباشد، آیا زندگی واقعاً بی‌ارزش خواهد شد، یا شاید ارزش در زیستنِ همین لحظه نهفته است؟ گامی دیگر برداشت. - مردم مرا همان‌طور که هستم قضاوت می‌کنند. چشم‌هایش را بست. اگر مردم او را قضاوت می‌کردند، پس کدام تصویر حقیقی‌تر بود؟ آنچه خودش از خود می‌دید یا آنچه دیگران از او تصور می‌کردند؟ و اگر هر کس تصویری متفاوت از او داشت، پس آیا هویتی ثابت وجود داشت، یا او فقط آینه‌ای بود که بازتاب دیگران را منعکس می‌کرد؟ و در نهایت، آخرین در: - سرنوشت از پیش تعیین شده است. نفسش بند آمد. آیا قدم‌هایی که تا به اینجا برداشته بود، از پیش نوشته شده بودند؟ یا اینکه هنوز فرصتی برای تغییر وجود داشت؟ اگر سرنوشت غیرقابل تغییر بود، پس انتخاب‌هایش چه ارزشی داشتند؟ و اگر واقعاً اراده‌ای وجود داشت، چرا این‌همه حس ناتوانی بر او غلبه کرده بود؟ به عقب رفت، نگاهی به شش در انداخت. هرکدام مثل یک مسیر بود، یک حقیقت، یک دروغ. اما کدام‌یک را باید برای همیشه در ذهنش می بست؟ آینه‌ها هنوز بازتاب او را نشان می‌دادند، اما گویی هر تصویر، نسخه‌ای متفاوت از او بود. فروغ حس کرد که انتخابش این بار ساده نیست—او نمی‌توانست بدون تاوان، از این مرحله عبور کند. او باید دو باور را کنار میگذاشت و منکر میشد و حال با توجه به انتخابی که در مرحله پیش کرده بود، کمی از قدرت درونی پذیرش سختی و ثابت قدمی اش کاهش یافته بود. اینبار نمیتوانست بر مبنای احساسات و بدون در نظر گرفتن منطق انتخاب کند. اما انتخاب هرکدام، بخش مهمی از او را تغییر می‌داد. کدام حقیقت را می‌توانست بپذیرد؟ و کدام را باید پشت سر می‌گذاشت؟ ذهنش پر بود از علامت سوال هایی که هزاران جواب درونشان به غلیان افتاده بود. خودش را پوچ میدانست. در آن موقعیت وقتش رسیده بود اعتراف کند، حقیقت را نمیدانست. در پیدا کردن راه درست سردرگم شده بود. مجدد متن ها را برای خودش مرور کرد. سعی کرد برای هر متن یک سوال طرح کند تا راحت تر هلاجی شان کند و بفهمد: «همیشه باید قوی باشم.» (آیا قدرت واقعی در پنهان کردن ضعف است؟) «احساسات، ضعف انسان است.» (آیا احساس کردن چیزی جز زنده بودن است؟) «گذشته مرا تعریف می‌کند.» (آیا گذشته، زندان اوست یا پلی به آینده؟) «بدون هدف، زندگی بی‌معنی است.» (آیا معنا را خودمان می‌سازیم یا باید جایی خارج از خود بجوییم؟) «مردم مرا همان‌طور که هستم قضاوت می‌کنند.» (آیا نگاه دیگران همان چیزی است که او واقعاً هست؟) «سرنوشت از پیش تعیین شده است.» (آیا جبر واقعی است یا انتخاب‌هایش معنایی دارند؟) «همیشه باید قوی باشم.» (آیا قدرت واقعی در پنهان کردن ضعف است؟) قدرت، آن چیزی نبود که فروغ همیشه تصور می‌کرد. او سال‌ها باور داشت که قوی‌بودن یعنی هرگز خم نشدن، هرگز اعتراف نکردن، هرگز اجازه ندادن که کسی ترک‌های درونش را ببیند. اما حقیقت چیز دیگری بود—قدرت، در پذیرفتن ضعف نهفته بود. در این بود که کسی بپذیرد که شکست خورده، که رنجیده، که گاهی نیاز دارد دست یاری را بگیرد. پنهان کردن ضعف، نه قدرت، بلکه گریز از واقعیت بود. قدرت واقعی، شجاعت روبه‌رو شدن با آن چیزی بود که آدمی را شکننده می‌کرد و با این حال، ادامه دادن. «احساسات، ضعف انسان است.» (آیا احساس کردن چیزی جز زنده بودن است؟) اگر احساسات ضعف بودند، پس چه چیزی انسان را از سنگ و ماشین متمایز می‌کرد؟ فروغ سال‌ها تلاش کرده بود احساساتش را سرکوب کند، گمان می‌کرد که هرچه کمتر حس کند، کمتر رنج خواهد برد. مانند میلیون ها انسانی که همچنان ترس از دوست داشتن و دوست داشته شدن داشتند. همان هایی که میترسیدند بیش از حد دوست داشته باشند و آسیب ببینند، همان هایی که از ترس ترد شدن، احساساتشان را سالها میبلعیدند و لذت تجربه عشق را از خود دریغ میکردند. اما حالا در این لحظه، در میان این درها، فهمید که زندگی بدون احساس، چیزی جز سایه‌ای از زیستن نیست. احساسات تنها نقطه ضعف نبودند، بلکه نقطه اتصال او با زندگی بودند. آدمی که عشق را نمی‌فهمد، از زیبایی‌های زندگی محروم است. کسی که خشم را درک نمی‌کند، از ظلم نمی‌رنجد. و کسی که درد را تجربه نکرده، از شادی چیزی نخواهد دانست. «گذشته مرا تعریف می‌کند.» (آیا گذشته، زندان اوست یا پلی به آینده؟) گذشته، سنگینی‌اش را بر دوش همه می‌اندازد. خاطرات، لحظات، اشتباهات و موفقیت‌ها، همه بخشی از تار و پود فرد هستند. اما آیا این یعنی که آدمی همیشه اسیر آن چیزی است که بوده؟ فروغ به تمام لحظات تلخی که پشت سر گذاشته بود فکر کرد. اگر گذشته او را تعریف می‌کرد، پس آیا هیچ راهی برای تغییر نبود؟ گذشته یک زندان نبود، بلکه معلمی بی‌رحم بود. کسی که درس‌هایش را می‌آموخت، می‌توانست راهی تازه برای آینده بسازد. اما کسی که در آن گیر می‌کرد، هیچ‌گاه به جلو حرکت نمی‌کرد. «بدون هدف، زندگی بی‌معنی است.» (آیا معنا را خودمان می‌سازیم یا باید جایی خارج از خود بجوییم؟) آدمی همیشه به دنبال معنا بود. گاهی آن را در کار می‌یافت، گاهی در عشق، گاهی در خانواده، گاهی در رویاهایی که سال‌ها به دنبالشان می‌دوید. اما آیا هدف، چیزی بود که از پیش تعیین شده بود، یا چیزی که خودش باید خلق می‌کرد؟ فروغ به این فکر کرد که اگر هیچ هدفی در زندگی وجود نداشت، آیا واقعاً همه چیز بی‌معنا می‌شد؟ یا شاید معنا نه در یک نقطه نهایی، بلکه در همان مسیری بود که آدمی طی می‌کرد؟ شاید زندگی، تنها به معنای «بودن» بود، نه رسیدن. «مردم مرا همان‌طور که هستم قضاوت می‌کنند.» (آیا نگاه دیگران همان چیزی است که او واقعاً هست؟) چندین تصویر از خودش را در آینه‌ها دید. هر کدام کمی متفاوت، کمی تغییر یافته، کمی تحریف شده. اگر هر کسی او را از زاویه‌ای متفاوت می‌دید، پس کدام تصویر واقعی بود؟ فروغ فهمید که آدمی همیشه در نگاه دیگران، چیزی متفاوت از آنچه که در درونش احساس می‌کند، خواهد بود. قضاوت‌ها همیشه ناقص بودند، برآمده از تجربه‌های شخصی، باورهای پیشین، و برداشت‌های سطحی. هیچ‌کس نمی‌توانست او را «همان‌طور که هست» ببیند، جز خودش. و شاید، حتی خودش نیز گاهی از درک کامل خود عاجز بود. «سرنوشت از پیش تعیین شده است.» (آیا جبر واقعی است یا انتخاب‌هایش معنایی دارند؟) این بزرگ‌ترین سؤال بود. اگر سرنوشت از پیش نوشته شده بود، پس تمام تلاش‌های او بیهوده بودند. اما اگر انتخابی وجود داشت، پس چرا گاهی حس می‌کرد که در مسیرهایی ناگزیر گرفتار شده است؟ شاید حقیقت جایی میان این دو بود—جبر و اختیار، دو روی یک سکه. برخی چیزها، از کنترل او خارج بودند. اما برخی دیگر، در دستانش قرار داشتند. حتی اگر راه‌ها از پیش تعیین شده بودند، این او بود که تصمیم می‌گرفت کدام مسیر را برود. و شاید، معنای واقعی آزادی، در همین تصمیم‌های کوچک نهفته بود. فروغ نفس عمیقی کشید. احساس می‌کرد که چیزی در درونش تغییر کرده است. شاید به جای فرار از این پرسش‌ها، باید آن‌ها قبول میکرد. اما هنوز یک چیز باقی مانده بود—انتخاب. و آینده پس از این انتخاب ها!
  3. #پارت_بیست_چهار #زهرخند در همان افکار دست و پا میزد که به تندی با کسی برخورد کرد و سوزش دست و تنش و سپس صدای بلند شکستن پارچ، ته دلش را خالی کرد. بی حواسی کرده بود و به تندی دست هایش را به لباس کشید تا بیش از آن نسوزد... بلند کردن سرش همانا و دیدن نگاه برزخ مانند الیاس هم همانا... شیر روی پیراهن مشکی او هم ریخته بود و حسابی کف زمین پر از خرده شیشه شده بود... مهتاب و پریسا دوان دوان خودشان را رسانده بودند و فرهان نیز با تکیه به درگاه در، از دور شاهد ماجرا بود. خشم بر الیاس قالب شد و دیدن بی دست و پایی دلربا، به خصوص که لب به معذرت خواهی هم باز نکرده بود، خونش را به جوش آورد. از بازوی دخترک کشید و به زور او را سمت زمین خم کرد: - کوری؟ به گوه کشیدی لباسامو بی دست و پا! تمیزش کن... زودباش... با فشار محکم دیگری به سرشانه دلربا مجبورش کرد روی زمین بنشیند و دلربایی که تحت تاثیر آرامبخش ها قرار گرفته بود، برای آنکه هرچه سریعتر خودش را از آن موقعیت خلاص کند مانند به یک جسم بی روحی که هیچ چیز برایش اهمیت نداشت، شال از سر کشید و با انداختن شالش درون خیسی شیر، یکی یکی خرده شیشه ها را روی پارچه ریخت... همه متحیر از رفتار دخترک مانند و بیش از همه، چشمان خشمگین الیاس بود که روی موهای خرمایی دخترک خیره مانده و برداشتن هر خرده شیشه، چشمش را به انگشتان ظریفش میکشید که بریده نشود. خشمگین تر از آرامش و سکوت دلربا، چنگی به موهایش زد و حینی که از او دور میشد صدای بلندش را سر مهتاب آوار کرد: - ببرش اتاقش تا نگفتم بیرون نیاد، اینجام تمیز کنید. دلربا اما نمیشنید و وسواس وار داشت ریزترین شیشه ها را هنوز هم با دست برمیداشت. چشمانش به قدری پر شده بود که مقابلش را تار میدید اما میل به گریه نداشت... پلک زدنش مصادف شد با چکیدن قطره درشت اشکش روی دست های فرهانی که میخواست او را از ادامه کارش منع و حواسش را به خود جمع کند. - بسه... مهتاب جمع میکنه! دخترک لجبازانه دستش را از زیر دست او بیرون کشید و به کارش ادامه داد. حتی برای دیدن چهره هایشان سر بلند نکرده بود. مانند به دیوانه ای تند تند و مُسر شیشه ها را جمع میکرد و ضمن نگه داشتن بغض گلویش، به نفس نفس افتاده بود. هر انسانی حال او را میدید دلش به رحم می آمد... حتی فرهانی که خون ملازایی ها درونش میجوشید و مهتابی که چندی پیش با دخترک به تندی سخن گفته بود. فرهان که مقابل او زانو زده بود، اینبار جفت دست هایش را مهار کرد و با صدای بلند تری گفت: - دستتو بریدی. میگم بسه! تحکم صدای او، بلندی صوتی که در سرش زنگ خورد و گرمای لمس شدن دست هایش، باعث شد به تندی سر بلند کند و چشمان اشکی خشمگینش به فرهان خیره شد. به تندی دست هایش را از دست او بیرون کشید و خود را از او دور کرد... واکنش غیر ارادی ای بود که پس از لمس، او را یاد آن حیوان سفت ها انداخته و قلبش از وحشت ضربان گرفته بود. زمزمه وار برای خودش تکرار میکرد: - به من دست... به من دست نزن... قبل از آنکه اجرای درامش مورد تمسخر و خشم واقع شود. دست و پایش را جمع کرد و سرپا شد. بی توجه به فرهان حیران مانده و نگاه های متعجب پریسا و مهتاب، سمت اتاقش دوید و بغض خفه شده اش را در همین حین آزاد کرد. فقط یک سوال در سرش میچرخید، چگونه با آنها دوام می آورد؟ چگونه جانشان را میگرفت، یا جان خودش را؟!
  4. #پارت_بیست_سه #زهرخند قبل از آنکه خواب نشسته بر پلک هایش عمیق شود، چند ضربه به در کوبیده شد و بی اذن او، مهتاب وارد اتاق شد. دخترک دست و پایش را جمع کرد و با چشمان خمار نیمه باز به او خیره شد. - باید با من بیای... گفتن سفره صبحونه رو حاضر کنید... خمی به ابرویش انداخت و سر تکان داد. با دست به بیرون اتاق اشاره کرد و گفت: - میام خودم. حالش را نپرسیده بودند، مریضی اش را هیچ شماردند و او را به کلفتی خوانده بودند. دلربا سمت کیفش حجوم برد و با بیرون کشیدن خشاب قرص آرامبخش، به جای یکی دوتا در دهانش انداخت. نمیخواست تحمل کند، نمیخواست برای مدتی بفهمد و آرامش هرچند گذرایی را طالب بود. درد زندگی از هم پاشیده اش روی سینه اش سنگینی میکرد و صحنه های گذشته، لحظه ای از پشت پلکش کنده نمیشد. باید آرام میشد تا عقلانی تصمیم بگیرد و برای انتقامش نقشه بچیند. یک دست لباس آراسته تر پوشید. تمام تنش درد میکرد، پوست روی انگشتانش از جای کفش های الیاس زخم انداخته بود و چشمانش از بیخوابی و گریه گود افتاده بودند. بی آنکه نگاهی به جسم جنازه وارش بی اندازد، از اتاق خارج شد. مهتاب رفته بود و حال او مانده بود با یک راهروی بلند منتهی به سالن که صدای بلند خنده های فرهان، او را وحشت زده از دیدارشان میکرد. آرام آرام راه میرفت و حتی برای کنکاش به تجملات عمارت نظری نمی انداخت. به سالن اصلی که رسید، فرهان حینی که ویلچر مادرش را سمت اتاق غذاخوری هدایت میکرد، ریز ریز با او شوخی میکرد و برای خودش میخندید: - میا مـــادَر، تی اسپـــــورت مــــوتَر بــــــردوت!(مامان جان، ماشین اسپرتت رو بردم دوری بزنیم!) صدای قدم های دلربا باعث توقفش شد. نگاه فرهان سمتش چرخید و با کنجکاوی سرتاپای او را وارسی کرد. برای همه شان سوال بود که چرا پس از اینهمه سال برگشته بود و متعجب تر از آن بودند که چرا الیاس، او را به خانه راه داد! فرهان خوب برادرش را میشناخت و میدانست اگر میخواست، او را جوری سرنگون میکرد که تا سالیان سال هیچ کس بویی از غیبتش نبرند. آنقدر خیره خیره دلربا را نگاه میکرد که دخترک زبان خشکیده اش را به کار انداخت و آشپرخانه را از او پرسید: - آشپرخونه کجاست؟ با دست راهروی کنار غذاخوری را نشان داد و بی حرف، چرخ مادرش را راه انداخت. زبانش به صحبت با او نچرخیده بود. انگار علاوه بر الیاس، دیگر اعضا هم نسبت به او احساس خشم میکردند... سرشان بابت او خم شده بود. اسمشان در ده چرخیده بود که ناموس داری نکرده بودند و عروسشان فراری شد. راه پله وسط سالن بود و در طبقه بالا، اتاق خواب هایشان قرار داشت. به اضافه یک نشیمن دیگر و یک بالکن باصفا که درش از اتاق الیاس باز میشد. دلربا سر پایین انداخت و با قدم های تند، راهی آشپرخانه شد. یک آشپرخانه بزرگ پنجاه متری که بوی نان و شیرینی میداد و مهتاب و دخترش مشغول پر کردن ظروف صبحانه بودند. یکی مربا میریخت و دیگری کره حیوانی را برش میزد. مهتاب با دیدن دلربا به پارچ شیر تازه جوشیده شده ای که از سرش حرارت میزد اشاره کرد و گفت: - اینو ببر سر سفره دخترجان تا سرد نشده. دخترش با نگاه حال دلربا را جویا بود و او که مهربانی را از چشمان دخترک خواند، نیمچه لبخندی مهمان روی کک مک دارش کرد و پارچ به دست راه خروج را پیش گرفت. در ذهن با خودش فکر میکرد کاش مقداری سم آورده بود و همانجا درون شیر حل میکرد تا یکباره نسل ملازایی ها را بخشکاند اما امان از بی طاقتی او برای گرفتن انتقامی که حتی نگذاشته بود تدابیر لازم را اتخاز کند. در آن زمان آنچنان دردی در دل دلربا خنجر فرو کرده بود که فقط میخواست هرچه زودتر خودش را آرام کند. به چنان درجه از انزوا و غمی رسیده بود که میخواست خشمش را بر سر کسی خالی کند و جان مسببش را بگیرد. اگر منطقی فکر میکرد، برای برگشت به جمع آن افعی ها عجله کرده بود...
  5. پارت ششم_ هویت فردی در مرحله اول، شاید درک واژه (هویت فردی) برای چنین انتخابی حیاتی به نظر برسد. چیستی منِ ذاتی هر فرد، پیرو جوهری غیرمادی و مستقل از بدن، چون نفس یا روح است؟ یا مبنی بر اصول جسمانی مانند به حافظه و آگاهی؟ هویت فردی را اگر وابسته به حافظه بدانیم، اصولا به شخص دچار بیماری فراموشی، نمیتوان بی هویت گفت یا درحال حاضر نمی‌توان اثبات کرد که روح یا نفس یک ماهیت تغییرناپذیر و ثابت دارد. هویت منِ اکنون، میتواند متشکل از فعالیت‌های مغزی، انتخاب های رفتاری و گذشته، ادراکات و تجربیات ناپایدار باشد. عاقلانه تر به نظر میرسد اگر اینطور بگویم که هویت فردی یک امر ثابت نیست، بلکه در فرآیند "شدن" و انتخاب‌های فردی شکل می‌گیرد. هرچند در نظر فروغ موقعیتش طنز اسفناکی به نظر میرسید اما در ذهنش، زندگی بدون احساسی ثابت مانند خشم، سخت تر از فراموش کردن خاطره ای بود که در معمول نمیخواست یاداوری اش کند. کارت سیاه سفید را لمس کرد و گفت: - خاطره رو حذف میکنم! ضمن اتمام کلامش، نسیم خنکی وزیدن گرفت و در پس تندی اش، چند شمع کم نور و رو به خاموشی رفتند. با دقت به شمع ها خیره شد. شمع قرمز، سیاه و بنفش! صدای آشنای فرد سیاه پوش، باعث شد از شمع ها چشم بگیرد و سر بلند کرد. - قرمز نماد شدت احساسات، که با حذف خاطره کم نور شد، سیاه نمایانگر تاریکی گذشته تو، که حالا در حال محو شدنه و بنفش نماد تحول و درک عمیقه، و حذف خاطره می‌تونه باعث شه تو در شناخت خودت سرگردان بشی. با این انتخاب تحولاتی توی هویت تو شکل میگیره. میل ناخودگاهی درون فروغ بیدار شده بود که او را به ادامه بازی ترغیب میکرد. کنجکاوی و شاید ترس از آینده ای که پس از انتخابش برای او ایجاد میشد. بی توجه به سوال شخص مقابل، به دیگر شمع ها اشاره کرد و گفت: - معنی بقیه شمع ها چیه؟ فروغ به ندیدن چهره ای از شخص سیاه پوش عادت کرده بود و دیگر درون چهره اش کنکاش نمیکرد. هنوز هم به جدیت بازی پی نبرده بود و به چشم سرگرمی، برای خلاصی از روزمردگی هایش به نظر جالب می آمد. ربوده شده بود یا داستان از چه قرار بود را نمیدانست اما فضای اعجاب انگیز و خیال مانند آنجا، روحش را مجذوب کرده بود. خشمش کم کم داشت فروکش میکرد. انگار از همان ثانیه های آغازین انتخابش، تردید در قاطعیت ذهنی در او بیدار شده و مانند گذشته نمیتوانست قاطعانه بگوید میخواست از آن مکان خارج شود. صدای رسای مرد، سکوت میانشان را درهم شکست: - آبی: نشان‌دهنده آرامش، تفکر و حقیقت. نارنجی: نماینده خلاقیت، سرزندگی و اشتیاق برای تغییر. سبز: نماد رشد، زندگی و امید. سفید: این شمع در مرکز، تعادل بین احساسات و خاطرات را نشان می‌دهد. دست به سینه شد و حال که داشت گفتگویی دور از خشم میانشان شکل میگرفت، اینبار آرام تر سوال پرسید: - کی برمیگردم خونه؟ مرد پشت میز آمد و روی صندلی اش نشست. با آرامش عجیبی که در چهره اش دیده نمیشد، باز هم لب به سخن گشود: - وقتی کاملا خودتو شناختی. یکم بعد توی مرحله بعدی بازی قرار میگیریم و تو بازم باید انتخاب کنی. چقدر خودتو میشناسی فروغ؟
  6. نام رمان: مانتیکور نویسنده: نسترن اکبریان ژانر: عاشقانه، جنایی خلاصه رمان: شب، تاریک‌تر از همیشه بود. آفاق، در مسیر خانه، بی‌آنکه بداند، پا به صحنه‌ای گذاشت که نباید می‌دید. صدای خفه‌ی التماس‌ها، انعکاس چاقو در نور کم‌جان خیابان، و چیزی که روی زمین افتاد... زبان بیرون کشیده شده ی قربانی. انگار عدالت، این بار با دندان‌های کسی اجرا می‌شد که قانون را دیگر باور نداشت. اما آفاق اشتباه بزرگی کرد—او آنجا بود. او دید. و حالا، چشم‌هایی از سایه‌ها او را می‌پاییدند و صدایی در وحشتش طنین انداخت: - چشمات شاهد چیزی شد که تپش قلبتو میگیره... مردخوار یا مانتیکور موجودی خیالی در افسانه های ایران باستان است با اندازه ای بین شیر و اسب . بدنی مانند شیر ، دمی مانند عقرب و در بعضی منابع بالهایی خفاش.
  7. #پارت_بیست_دو #زهرخند چند ثانیه ای به چهره شرقی دخترک خیره ماند... انگار که حسرت دیدنش سالها بر دلش مانده بود! به خودش آمد و با بالاتر کشیدن جسمش در آغوش، راهی عمارت شد. مهتاب همان حین ورودی با دیدنشان هین بلندی کشید و گونه اش را چنگ انداخت. قبل از آنکه فکری بدی سراقشان آید، مسیر اتاقی که به دلربا اختصاص داده بود را پیش گرفت و خطاب به مهتاب گفت: - از هوش بیره، بیا ببین مرگش چیه؟ (از هوش رفته) *** با حس خیسی و سرمای پیشانی اش، آرام آرام لای چشمانش را باز کرد. با دیدن چهره ناآشنای ماهک، دختر نوجوان مهتاب که دستمال خیس روی پیشانی اش را مرتب میکرد، صدای خشک شده اش را به جریان انداخت: - داری چیکار میکنی؟ - تب داری، بی بی، دستمال ماندم... خوبه که بهوش آمتی. آقا بفهمه اینجا هَنی، پوستم و میکنه. برات نون آوردم، لطفاً بخور... من رَوام، صبح باز سر می‌زنم... (تب دارید خانوم، دستمال گذاشتم... خوبه بیدار شدین، آقا بفهمه اینجام پوستمو میکنه، براتون غذا آوردم، لطفا بخورید... من میرم صبح بازم سر میزنم...) دلربا مدت زیادی بود با آن زبان سخن نگفته و کم و بیش فراموش کرده بود. درست متوجه حرف های ماهک نشد اما سر به نشان تایید تکان داد و دخترک، روی پنجه پا دوان دوان از اتاق خارج شد. دستمال روی سرش را برداشت و پایین تخت پرت کرد. خودش را بابت ضعیفی جسمش سرزنش میکرد... از آنکه با ضعف باعث خوشحالی آن قماش شده بود از خودش بیزار بود. تلفنش را از آنور تخت چنگ زد. چیزی به صبح نمانده بود و یکی دوساعت دیگر هوا روشن میشد. به زور تا ته سوپ سبوتی که ماهک آورده بود را سر کشید و با جمع کردن زانو هایش در شکم، سعی کرد باز هم بخوابد... به پهلوی راست چرخید و اینبار با بستن چشمانش، نگاه الیاس حینی که در انباری نزدیکش شده بود پشت پلکش نشست. به تندی چشم گشود. زمزمه وار گفت: - تو بیداری دارم کابوسشو میبینم... حرومزاده! مجدد موبایلش را برداشت و با دیدن عکس های دونفره شان با علیرضا، تا روشنی صبح عزای عزیز تازه از دست رفته اش را گرفت.
  8. #پارت_بیست_یک #زهرخند از حرکت دلربا، خشم سابق الیاس برگشت و از جا برخواست. از بالا خیره به دخترک ترسان شد و گفت: - مگه نگفتم تا اینجا برق نیوفته حق استراحت نداری؟! دلربا باز هم کابوس دیده بود. کابوس همان روز مزخرف... دیدن چشمان الیاس بلافاصله پس از بیداری، نفسش را بند آورده بود. چند نفس عمیق کشید و با چند زدن به دستمال، خون های خشک شده روی خنجر را پاک و سرپا شد. دستش میلرزید... خنجر را بالا برد. الیاس نیم قدم هم از جایش تکان نخورد و خیره خیره، حرکات دلربا را نظاره میکرد. بنا به ضعف دلربا از درون میلرزید و خوب میدانست در آن موقعیت، توان زخمی کردن الیاس به قصد کشت را ندارد. دست دیگرش را پیش برد و با گرفتن دستان یخ زده الیاس، خنجر را کف دستش کوبید. - تموم شد! نگاه الیاس به دستانشان خشک شده بود. گرمای دست دلربا مانند به آتش بود، آتشی که شعله خاموش شده درونش را داشت روشن میکرد... به نفسش مسلط شد و با گرفتن مچ ظریف دلربا در دست، با خشم تماس دستش را قطع و او را به عقب هل داد. به میز کارش اشاره کرد و گفت: - دوباره دستمال بکش! تمیز نشده! برق چوب گردو کهنه میز از همان فاصله هم در چشم میزد اما هدف چیز دیگری بود... به واسطه خورد کردن غرور دلربا، غرور له شده خودش آرام میگرفت... دلربا اما از آن قماش آدم هایی نبود که مقابل سختی و زور گردن خم کند... نمیگذاشت به هدفش برسد و برای استراحت التماس نمیکرد. لرزش درونش اوج گرفته بود اما به سمت میز قدم برداشت، از کنار الیاس نگذشته بود که سرگیجه، اختیار قدمش هایش را ربود و زانوانش را سست کرد. قبل از آنکه جسم از حال رفته اش بر زمین سقوط کند، دستان الیاس هراسان او را به آغوش کشید. دخترک مدت ها بود درست و حسابی غذا نمیخورد، شوک اتفاقات اخیر و سقط جنینی که به تازگی برایش رخ داده بود، مقاومت جسمش را بالاخره درهم شکست و حال الیاس مبهوت، خیره به دختری بود که درون دستانش از هوش رفته و طره ای از موهای لختش صورتش را مزین کرده مانده بود.
  9. #پارت_بیست #زهرخند الیاس چند قدم نزدیکش شد، استش را بنا به تهدید بالا برد و انگار که حرفی بیخ گلویش را گرفته باشد زبان باز کرد. حرف بیرون نیامده، دهانش را بست... شاید میخواست علت حضورش را بپرسد، یا کمی عمیق تر، علت رفتنش را... پشیمان شد و پشت به او، قصد خروج کرد. در همان حین نگاه دلبربا میان برغ تیزی خنجر ها و گردن الیاسی که از او دور میشد دوران گرفت.... قبل از آنکه فکرش را عملی کند، الیاس از اتاق خارج و او برای کشتنش، دیر کرده بود... لگدی به میز پیش رویش زد و او را لعنت فرستاد: - لعنت شده... دستمال به دست گرفت و مشغول شد. ذهن درگیرش غرق کار شده بود و گذر زمان را حس نمیکرد. مانند به رباتی کوک شده فقط نظافت میکرد و در عمل، خودش هم نمیفهمید چه میکرد... فکر فکر فکر! حتی حین تمیز کردن آن تیزی ها از سرش گذشته بود زندگی خودش را نیز پایان دهد... اما آشفتگی اش با مرگ آرام نمیگرفت، تنها از یک چیز وحشت داشت، حینی که آخرین خنجر را دستمال میکشید، فکرش را آزاد کرد: - اگه... اگه قاتل نباشه چی؟ اگه خودمو به اینجا محکوم کردم و نتونم قاتل واقعی رو اونوقت پیدا کنم چی... هین کشیده اش مصادف شد با زمین خوردن خنجر به خون آغشته شده. انگشتش را به سرعت با همان دستمال کثیف فشار داد و بالاخره حجمه بغض درهم شکست. به زمین نشست و با تکیه به ویترین پشت سرش، هق هق گریه اش را آزاد کرد. مدام با خودش تکرار میکرد: - خودشون بودن... ما دشمن دیگه ای نداشتیم... علیرضای من با کسی خصومت نداشت... خود لعنتیش بود... احتمال دیگه ای نیست... نباید باشه.... نباید... *** الیاس عرض اتاقش را هزار بار طی کرده بود، دیدنش بعد از چندین سال... خودش هم حسی که درونش میجوشید را درک نمیکرد... خشم، خشم، خشم و... حتی دوست نداشت در افکارش به احساس دیگری جز خشم از دلربا فکر کرد. با خشم سمت میز کنار تختش یورش برد و پارچ و لیوان و هرچه که رویش بود را با حرص به زمین کوبید. صدای شکستنی، پریسا و مهتاب را پشت در کشاند. صدای ظریف پریسا بیشتر عصبی اش میکرد: - خو بیت الیاس؟ صدای چی بود؟ (خوبی الیاس؟ صدای چی بود؟) پاسخ نداد و با لگد، شکسته های شیشه را سمت در بسته اتاق پرت کرد. جفتشان جیغ کوتاهی کشیدند و اینبار حینی که دستگیره در بسته اتاق را بالا پایین میکرد، خواستار شنیدن صدای پسر عمویش شد: - چی گپ هنی اونجا؟ در وایه بنده؟ وای مهتاب، خاک به سرم، نکه دخترا کشته؟ (چه خبره اونجا؟ چرا در قفله؟ وای مهتاب خاک بر سرم نکنه دختره رو کشت؟) مهتاب آرام تر توضیح داد که دلربا، هنوز مشغول تمیزکاری انبار قدیمیست و الیاس با شنیدن این خبر، سمت در حجوم برد و با باز کردنش، نیم نگاه تیزی به مهتاب و پریسا انداخت. سپس بدون هیچ حرفی، سمت انبار پا تند کرد... باید خشمش را خالی میکرد، باید همان بلایی که پریسا از اتفاقش میترسید را سر دلربا می آورد. با همان خشم عظیم، در انبار را گشود و با چشم دنبال دخترک گشت. دیدن دلربایی که نشسته، خوابش برده بود. به آنی آتش خشمش فروکش کرد. آهسته آهسته نزدیکش شد. خیره به چهره رنگ پریده اش دنبال رد آشنایی از گذشته میگذشت، از دلربای با انرژی ای که کنار رود دراز میکشید و کتاب میخواند... همان دختری که همیشه جامع سرخ به تن میکرد و بر قاطر و اسب میتازید... کنار پایش نشست. چشمش اول رد خون خنجر مقابلش را گرفت و به تندی سراسر تنش را برای یافتن نشانه جراحت وارنداز کرد. دستمال چرکین را آرام از دستش برداشت و با دیدن زخم روی دستش، اخم در هم فرو برد. قبل از آنکه لمس انگشتان بی اختیارش روی دست دلربا بنشیند، دخترک چشم باز کرد و با دیدن الیاس در آن نزدیکی، جیغ بلندی کشید و خودش را کشان کشان از او دور کرد.
  10. #پارت_نوزدهم #زهرخند پشت به پشت مهتاب راه میرفت، از باغ حیاط و باغ عمارت گذشتند، تازگی و سرسبزی باغ به نگاه مغموم دلربا دهن کجی میکرد و او هرچه زودتر میخواست نقشه هایش را اعمال کند. به در زنگ زده فلزی انبار رسیدند و مهتاب با اشاره به در گفت: - داخل منتظرن.. نفسش را حبس و بی درنگ داخل شد. نور زرد رنگ و گرد و خاک نشسته روی وسایل پیش از هر چیز چشمش را گرفت و در میان آن آشفته بازار دنبال الیاس گشت، روی صندلی قدیمی انتهای انبار نشسته بود و با دیدن دلربا از جا برخواست. حینی که نزدیک میشد از ویترین بلند قهوی رنگ دم راهش، یکی از خنجر های عتیقه را بیرون کشید و با انگشت شصت، تیزی اش را برسی کرد. قدم قدم نزدیک تر میشد و نگاهش میخ خنجر بود. پس نقشه مرگش را کشیده بود... صدایش حواس دلربا را به خود جلب کرد: - از اینجا اتاق کار خوبی در میاد. تا وقتی کامل تمیز نشده حق خروج از اینجا رو نداری! حق استراحت و یه لحظه نشستن رو نداری. میخوام کل اتاق مثل این خنجر برق بزنه. در ادامه حرفش خنجر را پیش پای دلربا پرت کرد. در تمام صحبت های الیاس، دخترک حتی حاضر نشده بود برای یک لحظه به چشمان سیاهش نگاه کند. برق نگاه الیاس در نظرش، برنده تر از خنجر جلوی پایش بود. بساط نظافت را مهتاب و دخترش آوردند و دلربا در سکوت مشغول شد. مدام از سرش میگذشت که خنجر به گردن الیاس بکشد... اما اگر شکست می‌خورد، موقعیت های دیگر را از دست میداد و بازی اش شروع نشده، تمام می‌شد. هرچقدر حضور الیاس را نادیده میگرفت اما سنگینی نگاه های او آزارش میداد و در نهایت پس از گذر یک ساعت، پارچه دستش را روی میز انداخت. - تا آخرش قراره بالای سرم وایسی؟ میشه بری بیرون!
  11. #پارت_هجدهم #زهرخند از خستگی بود یا فشار روانی که آن مدت تحمل کرده بود اما به یک دقیقه نکشیده بود در همان حالت خوابش برد. کابوس لحظه ای راحتش نمیگذاشت، عليرضا را در جدال با الیاس میدید و نبردی که در نهایت منتهی به قطع نفس های محبوبش میشد! تکان هایی که تنش را می‌لرزاند کابوس را مانند به یک فیلم قدیمی خش مینداخت و در نهایت، با (هیع) بلند، چشم گشود. پیش از هرچیز نگاه نگران مهتاب در نظرش نقش بست و در ادامه صدایش او را از سناریوی خوفناک کابوس بیرون کشید. - خوبی؟ کابوس می‌دیدی... اومدم بگم آقا صدات میکنه ک دیدم داری هزیون میگی... دلربا تازه موقعیت را سنجید و دستی به صورت عرق کرده اش کشید. با صدایی که گرفته بود پاسخ مهتاب را داد. - الان میام... مهتاب سرتکان داد و از تخت او فاصله گرفت. اشاره به جای نامشخصی کرد و گفت : - توی انبار قدیمین، بلدین یا راهنمایی کنم؟ دلربا پاهایش را از تخت آویزان کرد و گفت: - میشه بری بیرون لباس عوض کنم، راهنماییم باید کنی بلد نیستم. مهتاب دلش به حال دلربا سوخته بود. از بیرون چندان جالب دیده نمیشد، یک عروس فراری که از غذا داغ عزیزش هم به دلش مانده بود و دست از پا دراز تر، به بردگی جایی که از آن گریخته بود در آمد! چه تحقیر آمیز و اسفناک... مهتاب اتاق را ترک کرد و دلربا، چشم هایش را مالش داد، داشت با خودش فکر می‌کرد باید هرچه سریع تر کارش را تمام کند و مجدد از آنجا بگریزد، حال یا مقصد نهایی اش زندان بود یا قبر! دستی به سر و رویش کشید. چمدانش را آورده بودند... لباس مناسبی به تن کرد، حال و حوصله شانه کشیدن موهای بلند و آشفته اش را نداشت... آزادانه شالی سر کرد و از اتاق خارج شد. - بریم.
  12. #پارت_هفدهم #زهرخند داشت اتفاقات را بهم وصل می‌کرد. صدایی در سرش نهیب میزد اگر قاتل الیاس بود، چرا ضمن ورود به جای فرمان مرگ و سنگسار، زنده اش گذاشت؟! چرا همه شان جوری وانمود می‌کردند که از مرگ علیرضا بی اطلاند و بدتر از همه، اگر قاتل بودند، چرا تهدیدی که از جانب او نصیبشان شده بود را نادیده گرفتند... خوب میدانست که در سر الیاس چیزی می‌گذشت که او از آن بی اطلاع بود و لحظه ای با خودش پنداشت که نکند اشتباه کرده بود؟ نکند به اشتباه با پای خودش به جهنم بازگشته بود و آنها.... خانوادگی انسان نبودند... دستش آسیب دیده اش که هنوز حلقه رینگی ساده علیرضا درو انگشتش می‌درخشید را مقابل رویش گرفت. بوت های سیاه و آشنای فرهان... داشت دیوانه می‌شد! سرش را با دست فشار داد... با همان کفش هاش گلی پاهایش را در سینه جمع کرد و جنین وار درخودش جمع شد. - کاش به اینجا برنمی‌گشتم... کاش خودم، خودمو خلاص کرده بودم... خودش هم باورش نمیشد آن حرف را زده بود... خودش هم نمی‌خواست بپذیرد که آن همه تکبر، ته دلش را خالی کرده بود. اما دلربا هرچقدر هم خودش را بزرگ و قوی نشان می‌داد، هرچقدر هم مصمم به قتل بود، هنوز هم آن دلربای پنج سال پیش که مانند به مرگ از ملازایی ها می‌ترسید درونش می‌زیست... آن زمان الیاس در نقش عاشق و کبریت بی‌خطر برای او و حال دشمن و باروت روی آتش!
  13. #پارت_شانزدهم #زهرخند دلربا بدون گرفتن دست دراز شده پریسا، دست آسیب دیده و سرخش را تکیه گاه قرار داد و بلند شد. با آن حال نزار و پریشان هم هنوز یک سر و گردن از همه آنها بالاتر بود. مشخص بود از شهر آمده و چهره اش، بیدادگر زیبایی بود. یک زیبایی بکر که گرد غم رویش را محزون کرده بود. پریسا با پوزخند دستش را عقب کشید و بعد از کمی مکث، سمت اتاقش راهی شد. حتی دیدن حال داغون دلربا هم نتوانست مانع از نیش زبان تیزش شود: - اونی که اومده بود شکار خودش شکار شده... چه گوه خوری هایی که آدما پشت گوشی میکنن ولی عرضه انجامش رو ندارن... دندان بهم فشرد، پالتو اش را چنگ کرد و لحظه ای چشم بست. مشخص بود به زور و با لحجه فارسی حرف میزد تا مثلا، کم از دلربا نیاورد. سعی کرد با تصور یکی از خاطرات خوبشان با علیرضا، خودش را آرام کند. مدام در ذهن به خودش امر می‌کرد آرام باشد. در ثانیه یادآور میشد انرژی اش را روی جزئیاتی مانند به پریسا تلف نکند و درآخر، میخواست فقط چند دقیقه تنها باشد... چشم باز کرد و نگاه به مهتاب و دخترش دوخت. فقط آنها مانده بودند... - میشه بگید اتاق کجا میشه؟ تا به آن دخمه کوچک رسید، افکار در ذهنش شروع به ریشه دوانی کردند. مانند به قطعه های پازل داشت همه چیز را بهم وصل می‌کرد. مهتاب که رفت، قفلی به در اتاق زد و روی تخت خودش را رها کرد. انگار پس از چندین ساعت تازه توانسته بود نفس بکشد...
  14. #پارت_پانزدهم #زهرخند همه چیز داشت بهم می‌ریخت، هیچ چیز انطور که پیش بینی کرده بود پیش نمیرفت. بالاخره به خودش جرات سر بلند کردن داد. مستقیم و خیره! خیره به چشم های عسل گون فرهان دنبال رد آشنایی می‌گشت. نبود... آن چشم ها نبودند! نفس حبص شده اش را بیرون و دیگران را نظاره کرد. پریسا اما بسیار تعقیر کرده بود. خوشگل تر، باریک تر و تراشیده تر شده بود. روسری گلداری دور سر و گردنش گره کرده بود و لباس سفید حریر داری پوشیده بود. کمی نزدیک دلربا شد و با کشیدن دستش، خواست او را از زمین بلند کند: - بلند شو. خاندان ملازایی، امر کردن برایشان عادت شده بود. حتی کمک کردنشان هم آمرانه می مانست. فرهان که انگار از نمایش پیش رویش چندان لذت نبرده بود، دسته های صندلی چرخ دار مادرش را دست گرفت و درحالی که دور میشد، خطاب به مهتاب لب زد: - سینما تموم شد. دارو های مامانو بیار اتاق بعدم یه فنجون بابونه برام دم کن.
×
×
  • اضافه کردن...