تخته امتیازات
مطالب محبوب
در حال نمایش مطالب دارای بیشترین امتیاز در 04/02/2025 در پست ها
-
درود ممنونم بابت نقدتون نکاتی که فرمودید رو رعایت می کنم1 امتیاز
-
سلام وقتتون بخیر رها احمدی هستم متولد ۱۳۷۹ ۱:نویسندگی را از چه سالی انتخاب کردید؟! من نویسندگی رو تقریبا از سال ۱۴۰۲ شروع کردم ۲:ژانر و سبک نوشته شما چگونه است؟! ژانر رمانم بیشتر طنزه و یکم چاشنی عاشقانه هم داره. ۳:هدف شما از نویسندگی چیست؟! دوست دارم یه دنیایی خلق کنم که سختی و بد شانسی و غصه نداشته باشه یا خیلی کم داشته باشه و زندگی ای به شخصیت های قصه ام بدم که تو دنیای واقعی نتونستند داشته باشند . دنیایی که بتونند اونجا زنده باشند و زندگی کنند. ۴: چه چیزی باعث شد که شروع به نوشتن بکنید؟!من یه عزیزی رو از دست دادم و خیلی براش ناراحت بودم چون زندگیش پر از رنج و سختی و غصه و بد شانسی بود. اون پر از شور زندگی و جوونی و آرزوهای قشنگ بود. تنها راهی که به ذهنم رسید این بود که با نوشتن این رمان بهش یه زندگی تو یه دنیای قشنگ بدم. جایی که بتونم تو نوشته هام زنده و خوشحال نگهش دارم. ۵: اسم آثار منتشر شده از شمارا نام ببرید. هنوز اثری منتشر نکردم، در حال پارتگذاری هستم. ۶:ترجیحا چه سبک رمان هایی میخوانید؟! کلا زیاد رمان خوندم ولی بیشتر رمان های عاشقانه و طنز و کلکلی میخونم . ۷: چه مدت طول کشید نویسندگی را بیاموزید؟! همچنان در حال آموزش و یاد گیری هستم. ۸: آیا تاحالا شده که از نوشتن بپرهیزید و جا بزنید؟! بله . پیش اومده که گاهی نا امید شدم اما جا نزدم و ادامه دادم چون دلم نمیخواد این قصه ی قشنگ رو ناتمام رها کنم. ۹:چرا نویسندگی را انتخاب کردید؟! برای خلق دنیایی قشنگ و جدید و زندگی بخشیدن به عزیزانی که فقط یادشون برام مونده.نویسندگی رو شروع کردم. ۱۰: پیشنهاد و یا صحبتی به نویسندگان نو قلم دارید؟! من خودم نو قلم حساب میشم اما اگه بخوام یه توصیه ی دوستانه به بقیه بکنم اینه که از معجزه ی نوشتن غافل نشین . خیلی آرام بخش و تسکین دهنده است. و شاید بتونه رنگ جدیدی به زندگی شما و بقیه ببخشه. نویسنده گرامی: @raha1 امتیاز
-
درود و وقت بخیر نویسنده گرامی بریم سراغ نقد رمان زیبای شما به اسم وهم عشق: ۱مرحله اول: عنوان: عنوان هر موضوعی و یا نام اثر شما یکی از تأثیر گذارترین بخش رمان شما هست، چون خواننده با توجه به اسم رمان هست که در مرحله اول جذب رمان میشه! رمان شما متشکل از دو بخش بود: وهم+ عشق کلمه وهم مشکلی نداشت اما کلمه عشق بسیار برای عنوان یک اسم کلیشهای هست که توصیه میکنم تغییر بدین و یا جایگزین بزارین. مرحله دوم_ خلاصه: دومین بخش تأثیر گذار رمان نویسی، نوشتن خلاصهای هست که بتونید خواننده رو جذب به خواندن نوشته کنید! خلاصه میتونه بخشی از پارت های اینده شما و یا یک خلاصه هیجان انگیز باشه. متاسفانه خلاصه شما فقط و فقط دو بخش بود که من به شخصه اگر خلاصه شمارو میدیدم رمان رو نمیخوندم چون بسیار ساده و کلیشهای بود. پیشنهاد من اینکه که خلاصه رو حداقل پنج خط بنویسید و سعی کنید که جذاب تر بشه. دوم اینکه شما خلاصه رو نوشتید بعد برداشتید تکه اهنگ مرتضی پاشایی رو گذاشتید؟ به نظرم این بخش رو کلا عوض کنید. مرحله سوم: مقدمه. شما خط اول نوشتید که این داستان داستان منه! چرا دوبار کلمه داستان رو تکرار میکنید که باعث حشو نویسی بشه؟! شما همون اول میتونید بنویسید این داستان منه؛ پر از زجر و... حشو نویسی نکنید؛ یا جایگزین یا هم خانواده استفاده کنید. مرحله چهارم: شروع قسمت اول رمان. همین اول کاری باید بگم که پارتهای رمان شما بیش از اندازه کوتاه هستند و ما در انتشار و نقد و رصد و بررسی بعد اتمام رمان به شما میگیم که اصلاح کنید! پس به نفع شما هست تا وقتی پارت هاتون هنوز تکمیل نشده اصلاح کنید که خسته نشید اخر کاری. هر پارت رمان شما ۶۰ خط در گوشی و ۴۰ خط در سیستم باید باشه. و اولین خط پارت اول یک عالمه خط کشیدین که فلش بک به گذشته باشه نیازی به این کار نیست! (زمان گذشته***) این علامت رو استفاده کنید لطفا! و ما اعداد رو به رقم نمینویسیم به فارسی تایپ میکنیم در رمان! ۲۲ و یا بیست و دوم این ماه! شروع رمانتون زیاد جذاب نبود که کاربری رو جذب به خوندن کنه یک اتفاق ساده بود. مرحله پنجم: درست نویسی شما کلمات چسبیده رو باید چسبیده بنویسی و کلماتی که می و نمی میگیرند رو جدا کنید! در جای جای مختلف از رمانتون دیده میشد! کلافه ای ❌️ کلافهای✔️ بچه ای❌️ بچهای✔️ میشود ❌️ میشود✔️ نمیشود❌️ نمیشود ✔️ نمیماند❌️ نمیماند و...✔️. مرحله ششم: توصیفات ما در کل سه نوع توصیف داریم! توصیفات مکان: جنگل؛ خانه؛ منزل؛ خیابان و... توصیف لحظات: مثلا تصادف کردن؛ نوشیدن و خوردن؛ زیبایی جنگل و دریا و ... توصیف قبل دیالوگ: شما باید توصیف هایی انجام بدید که دیالوگ پشت دیالوگ نیارید! مثال میزنم: با لبخند به سمتش قدم برداشتم و داخل چشمهایش خیره شدم، میدانستم قرار است یا تمام زندگیام شود یا تمام زندگیام را بگیرد. پیراهنش را صاف کردم و گفتم: - خوب نیست برای یه مرد این همه جذابیت عزیزم. دیدی؟! توصیفات خیلی مهمه! و یدونه هم بخش میمک داریم: یعنی حالتهای صورت: اخمکردن؛ خندیدن؛ نیشخند زد و... میتونید استفاده کنید چون شخصیت شما بی حس نیست! بعد از رعایت کردن این نکات میتوانید دوباره پارت گذاری را شروع کنید. @Amata1 امتیاز
-
۱:نویسندگی را از چه سالی انتخاب کردید؟! ۹ سالگی برای اولین بار متوجه شدم که دست به قلم خوبی دارم و اولین داستان خودم رو به اسم * غم مادر * نوشتم. سیزده سالگی دلنوشته نویسی رو شروع کردم و چهارده سالگی به رمان نویسی روی آوردم. ۲:ژانر و سبک نوشته شما چگونه است؟! بیشتر رمان نویسی رو دنبال می کنم و بیشتر تاریخی ۳:هدف شما از نویسندگی چیست؟! خدمت به تاریخ ایران و کمک هرچند کم به هموطن هام. البته هدف پایین تر مشهور شدن و موندن اسم خودم در تاریخ ۴: چه چیزی باعث شد که شروع به نوشتن بکنید؟! در کتاب های فارسی دبستان نویسنده هر اثر رو معرفی می کرد. آرزوی جز اون ها بودن من رو به این سمت برد ۵: اسم آثار منتشر شده از شمارا نام ببرید. اثار زیادی هست اما اجازه بدید به اثار چاپ شده اشاره کنم: ۱:رمان چی شد که اینطوری شد ۲:داستان روسری سبز ۳:سی و سه داستان جالب تاریخ ایران ۴:داستان ملقب به ابوالعاص ۶:ترجیحا چه سبک رمان هایی میخوانید؟! رمان کمتر مطالعه می کنم بیشتر خاطرات مادران شهید یا رمان های تاریخ ملکه های اروپا رو مطالعه می کنم ۷: چه مدت طول کشید نویسندگی را بیاموزید؟! فرایند یادگیری نویسندگی از لحظه شروع تا آخر عمر همراه آدم هست. ۸: آیا تاحالا شده که از نوشتن بپرهیزید و جا بزنید؟! بسیار. وقتی می دیدم خواننده کم شده یا رمان های مورد تایید خواننده ها معمولا از لحاظ محتوا ضعیف هستند خیلی جا میزدم ۹:چرا نویسندگی را انتخاب کردید؟! قلم سرمایه ای که نفس کشیدن را به زندگی کردن تغییر میدهد ۱۰: پیشنهاد و یا صحبتی به نویسندگان نو قلم دارید؟! برای خودتون بنویسید تا درد نکشید. نویسنده گرامی: @آتناملازاده1 امتیاز
-
رمان: ورتکس نویسنده: kahkeshan ژانر: جنایی، تریلر، معمایی خلاصه: در دنیایی که هر حرکت زیر نظر است و هیچ چیزی بیگناه نیست، قدرت تنها در دستان کسانی است که قادر به بازی با آتش باشند. وقتی خ*یانت از دل اعتماد زاده میشود، تنها چیزی که باقی میماند، انتقام است. در این بازی بیپایان، هیچک.س امن نیست، حتی آنانی که خود را قدرتمندترین میپندارند. پ. ن: اسم ورتکس در معنای علمی، به دستگاه آزمایشگاهی مربوط میشود، اما در اصل، این کلمه در زبان انگلیسی به معنای گرداب یا چرخش پرقدرت است.1 امتیاز
-
«فلش بک سال ۲۰۲۱» برف آرام و بیوقفه بر خیابانهای مسکو میبارید. هوا بوی یخزدگی داشت و چراغهای خیابان نور زرد و مردهای روی پیادهروهای خالی میپاشیدند. در یکی از کوچههای باریک، ساختمانی قدیمی و متروکه سر به فلک کشیدهبود؛ جایی که کمتر کسی جرئت نزدیک شدن به آن را داشت. طبقهی سوم، واحد ۳۲، داخل آپارتمان، فقط نور یک لامپ مهتابی چشمکزن فضا را روشن میکرد. سایههای لرزان روی دیوارها جان میگرفتند و محو میشدند. بوی تند عرق در هوا پیچیدهبود. روی یک صندلی چوبی ولادیسلاو پتروف، خائن ورتکس با دستان بسته، چشمانی وحشتزده و بدن خیس از عرق نشستهبود. مقابلش ورسیا با چشمان خاکستری یخی، لبخندی محو و هیکلی کشیده ایستادهبود. ورسیا قاتل شخصی سازمان ورتکس، آرام به دور صندلیی که روبهروی پتروف گذاشته شدهبود قدم زد، سرش را کمی کج کرد و با صدایی سرد پرسید: - ولادیسلاو پتروف، تو میدونی چرا اینجایی؟ مرد آب دهانش را قورت داد، گلویش خشک بود. لبهایش تکان خوردند اما کلمهای بیرون نیامد. - بگو! چرا ورتکس رو فروختی؟ مرد نفسش را با سختی بیرون داد، صدایش به التماس آلودهبود. - من... مجبور شدم! اونها تهدیدم کردن، خانوادهام... اگه نمیگفتم، اونها رو میکشتن! من نمیخواستم خ*یانت کنم، قسم میخورم! ورسیا سرش را به نشانهی تأسف تکان داد. هیچ حسی در نگاهش نبود. نه خشم، نه دلسوزی. فقط خالی. - ورتکس یه قانون داره، پتروف. یا تو میکشی، یا کشته میشی. پتروف از وحشت شروع به لرزیدن کرد. ورسیا دست در جیب پالتوی کرمرنگ بلندش برد و یک چاقوی ظریف و تیز بیرون آورد. نور مهتابی روی تیغهی نقرهای آن رقصید. پتروف با ترس و گریه بلندبلند گفت: - ورسیا... خواهش میکنم! من میتونم جبران کنم، میتونم مفید باشم، فقط یه فرصت بهم بده! - فرصت؟( پوزخندی زد، قدمی به جلو برداشت، صورتش به مرد نزدیک شد، آنقدر که نفسش روی پوست یخزدهی پتروف نشست.) تو وقتی به ورتکس پشت کردی، مُردی. فقط هنوز خودت نمیدونی. چاقو با ضرب روی شاهرگ گردن مرد کشیده شد. خون روی زمین جاری شد، به آرامی روی پارکتهای چوبی پخش شد، درست مثل جوهر روی کاغذی قدیمی. ورسیا دستمال تیرهرنگی از جیب پالتویش درآورد، تیغهی چاقو را با دقت پاک کرد و آن را سر جایش گذاشت. به جسد نگاهی انداخت، نه با تأسف، نه با ترس، فقط با رضایت. مأموریت انجام شدهبود.1 امتیاز
-
«سال ۲۰۲۵ فرانسه کاخ الیزه» نور کمرنگ لوسترهای کریستالی روی میز بلند چوبی میتابید. سطح لاکی و صیقلی میز، انعکاس صورتهای عبوس پنج مرد را در خود گرفتهبود. بوی چرم کهنهی صندلیها، بوی برگ سوختهی سیگارهای نیمهخاموش در زیرسیگاریهای نقرهای، و رایحهی تلخ قهوهی اسپرسویی که هنوز بخار از فنجانهای چینی بالا میرفت، در هم آمیختهبود. ساعت دیواری، با عقربههای برنزی و صفحهی کندهکاریشده از عاج فیل، روی دیوار شرقی نصب شدهبود. هر حرکت عقربه، هر تیکتاکی که از آن برمیخواست، مانند متهای به اعصاب حاضران فرو میرفت. پردههای زرشکی، سنگین و بلند جلوی پنجرهها آویزان بودند و جز نوری که از لابهلای تار و پود مخملشان عبور میکرد، هیچ روشنایی دیگری به سالن راه نداشت. پنج مرد، با کتوشلوارهای اتوکشیده و کراواتهای سفت پشت میز نشستهبودند. چهرههایشان سخت و بیاحساس گویی که سرنوشت جهان را در دستانشان نگه داشتهاند. نه، این مردان سیاستمدار نبودند. آنها صاحبان جهان بودند. ژانپیر دووال، رئیسجمهور فرانسه، دستهایش را روی میز گذاشتهبود. نگاهش میان پوشهی سیاهرنگی که مقابلش قرار داشت و چهرهی دیگران در نوسان بود. او همیشه آدمی مصمم بود اما آن شب... تردیدی نامرئی در چهرهاش رخنه کردهبود. او به سمت راست نگاه کرد. جان موریسون، مردی که سیاست انگلیس را در مشتهای آهنینش نگه داشتهبود، با چهرهی استخوانی و پوست چروکخوردهاش، به سیگار برگش پک میزد. چشمهای خاکستریاش مانند یک دریای طوفانی سرد و بیرحم بودند. آنسو، چن ژیائو فنگ، نمایندهی چین آرام نشستهبود، با چشمانی تیز و بیاحساس که انگار از پشت عینک باریک طلاییاش، تمام نقشههای جهان را میخواند. لبخند محوی روی لبانش بود، آنقدر ظریف که نمیشد فهمید از رضایت است یا تمسخر. کنار او، ادوارد هاوارد از آمریکا، با آن اندام درشت و موهای جوگندمی، دستهایش را در هم قفل کردهبود. صورتش مثل سنگ سرد بود، اما در نگاهش سایهای از تنش دیده میشد. در انتهای میز، ایگور پتروویچ، نمایندهی روسیه، با انگشتانی که آرام روی سطح میز ضرب گرفتهبودند، نشستهبود. چشمهای آبی یخیاش مانند گرگهای سیبری، در سکوت همه را میپایید. ژانپیر نفس عمیقی کشید و دستش را جلو برد. انگشتانش پوشهی سیاه چرمی را لمس کردند. لحظهای مکث کرد، انگار وزن تمام تاریخ را روی دوش خود احساس میکرد. بعد آرام درِ آن را باز کرد. صفحهی اول، تصویری را نمایان کرد؛ زنی با موهای کوتاه مشکی، پوستی گندمگون، و چشمانی که هیچ نوری در آنها نمیدرخشید. چشمانی که نه با ترس آشنا بودند، نه با رحم. زیر تصویر، نامی نوشته شدهبود... . «ورسیا، کد قرمز» سکوت در فضا پیچید. مردان، به عکس خیره شدند، انگار که با یک هیولای باستانی روبهرو شده باشند. ژانپیر انگشتانش را روی شقیقههایش فشرد و گفت: - ما او را خلق کردیم، او را پرورش دادیم... و حالا او بیش از حد خطرناک شدهاست. ایگور پتروویچ، در حالی که آرام حلقهی انگشتر طلایش را میچرخاند، پوزخند زد: - ورتکس تحت کنترل ما بود. اما این زن؟ او یک سایه است. یک کابوس. هیچک.س نمیتواند او را متوقف کند. موریسون سیگارش را خاموش کرد. صدای سوختن آخرین ذرههای توتون، در سکوت سالن طنین انداخت. بعد، با صدای خسته و خشداری گفت: - باید تصمیم بگیریم. یا او میمیرد... یا او، ما را خواهد کشت. ژانپیر خودکار نقرهای را از جیب داخل کت مشکیرنگش خوش دوختش بیرون آورد. لحظهای آن را میان انگشتانش چرخاند، انگار که میخواست از وزن تصمیمش فرار کند. اما بعد، سر خودکار را روی کاغذ گذاشت و نامش را با خطی محکم نوشت. - من حکم مرگ بزرگترین قاتل جهان را امضا میکنم.1 امتیاز
-
مقدمه تاریخ، سرگذشت فاتحان را ثبت میکند، آنان که قدرت را در مشت دارند. اما ورسیا... نامی که در هیچ کتابی نیامد، بر دیوارهای دنیا حک شد. گامهایش بر مسیری نقش بست که هیچ قدرتی جرأت پیمودنش را نداشت. و حالا، در سکوتی که از خاکستر و خون زاده شده، زمین فقط یک نام را زمزمه میکند: - ورسیا!1 امتیاز
-
🌸درود خدمت شما نویسندهی عزیز🌸 از آنکه انجمن ما را برای انتشار اثر خود انتخاب کردهاید نهایت تشکر را داریم. لطفا قبل از شروع پارت گذاری ابتدا قوانین تایپ رمان را مطالعه فرمایید. قوانین تایپ اثر در انجمن نودهشتیا برای اثر خود ابتدا درخواست ناظر بدهید تا همراه شما باشد. آموزش درخواست ناظر هنگامی که اثر شما به 30 پارت رسید می توانید درخواست نقد بدهید. درخواست نقد اثر با رسیدن به 35 پارت می توانید برای اثر خود درخواست جلد بدهید. درخواست کاور رمان با تحویل گرفتن نقد و ویرایش نکات، می توانید درخواست بررسی برای تالار برتر را بدهید. درخواست انتقال به تالار برتر همچنین با اتمام اثرتون لطفا در این تاپیک اعلام فرمایید. اعلام پایان با تشکر |کادر مدیریت نودهشتیا|1 امتیاز
-
به نام خدا نام داستان: موش قرون وسطی داستانی درباره نقش کوچکترین موجودات در تغییر بزرگترین سرنوشتها ژانر: درام-تاریخی، اجتماعی-انتقادی، فلسفی خلاصه: در روستای کوچک ناجنز، پسر جوانی به نام کریستوف در جهانی پر از تضاد رشد میکند؛ جهانی که کلیسا با وعده های بهشت، سکه های مردم را میرباید و پدرش الکساندر، مردی که به انسانیت بیش از دینِ تحریف شده باور دارد، در سکوت به مبارزه با فساد برمیخیزد. الکساندر، اما، به جرمِ عشق ورزیدن به حقیقت، سرنوشتی تراژیک پیدا میکند و کریستوف را در آغوش کلیسایی تنها میگذارد که ادعای نجات روح انسانها را دارد... سالها بعد، کریستوف در دلِ نظامی مذهبی پرورش مییابد که بیماری، فقر، و ترس را به نام خدا توجیه میکند. اما رازهای پدر، خاطراتِ مهربانی هایش، و دیدار با مردی مسلمان در واتیکان، چشمان او را به حقیقتی بزرگتر میگشاید: «خداوند در قلب هاست، نه در دیوارهای کلیساها». حالا کریستوف باید انتخاب کند؛ آیا تسلیمِ تاریکی میشود یا راهی را ادامه میدهد که پدرش با خون خود نشانه گذاری کرده است؟ این داستان، روایتی تکان دهنده از نبردِ همیشگیِ انسانیت با قدرت، فریب، و تعصب است. داستانی که با مرگها آغاز میشود، با شهامت زنده میماند، و با امیدی پایان مییابد که هرگز نمیمیرد... خواندن این اثر را به هیچکس توصیه نمیکنیم مگر آنکه بخواهید دنیایی را ببینید که در آن، حتی یک موش کوچک هم میتواند نمادِ انقلابی بزرگ باشد.1 امتیاز
-
فصل پنجم: آزمایش کریستوف در آستانه بیست سالگی، کریستوف به نماد امید برای روستاییان تبدیل شده بود. شبها در گوشه تاریک کلیسا، جوانانی که از ظلم کشیشان به ستوه آمده بودند، دور او جمع میشدند و او با زمزمه جملاتی از پدر، جرقههای شجاعت را در چشمانشان روشن میکرد. برادر ماتئوس که مدتها ردای سیاهش را بر دوش ترسهایش میکشید، از پنجره اتاقک زیر شیروانی شاهد این صحنه بود. دستان لرزانش را به صلیب روی سینه فشرد و زمزمه کرد: «این آتش را باید خاموش کرد... پیش از آنکه همه چیز را بسوزاند.» فردای آن شب، هنگامی که کریستوف مشغول تقسیم نانهای دزدیده شده از انبار کلیسا میان کودکان گرسنه بود، سایه بلند برادر ماتئوس بر دیوار افتاد. صدایش را چنان نرم کرد که گویی مارمولکی بر سنگ میخزد: «دستور از واتیکان رسیده... تو را به کلبه ارواح در قلب جنگل سیاه میفرستند. میگویند باید در تاریکی با شیطان روبرو شوی... یا نابود گردی.» کریستوف بی آنکه سرش را برگرداند، پاسخ داد: «شیطان را سالهاست که هر صبح در آینههای طلاییتان میبینم.» کلبه، پیکرهای فرسوده بود که گویی جنگل قرنهاست آن را در چنگال ریشههایش خرد میکند. دیوارهای موریانهزده، سقفی شکسته و پنجرههایی شبیه چشمان هیولا. با نخستین گامهای کریستوف به درون، موشها، گویی همان موشهای ریز و خاکستری که در کودکی هنگام گرسنگی به او پناه میآوردند؛ از گوشههای اتاق به سویش خزیدند. او نانهای خشکیده جیبش را پیشکششان کرد و خندید: «گوش کنید دوستان قدیمی... این بار نوبت شما است که به من پناه دهید.» شبی که مه به پنجرهها چسبیده بود، موشی سفید با چشمانی ستارهگون، همانند چشمان ماریا در نقاشیهای پدر؛ از لای بخارهای سمی بخاری قدیمی پدیدار شد. کریستوف انگشتانش را به آرامی روی پشتش کشید و پچ-پچ کرد: «تو را میشناسم... مادرت را در کودکی کنار اجاق کلبهمان دیده بودم.» در شب سوم، زیر نالههای باد، کریستوف کتابی را یافت که زمان از یاد بردهاش بود. جلدش پوسیده بود، اما واژههای «انسان و طبیعت» همچون کتیبهای بر سنگ بر پیکرش نقش بسته بود. برگههای نمناک را با نوک انگشتان ورق زد و زیر نور مهتاب جملات را زمزمه کرد: «خرد، سپری است که تاریکی را میشکافد... حتی اگر جهل تو را در گلویش بفشارد.» کشیشان که از سکوت بیهراس او خشمگین بودند، شبها با نقاب هیولاها و دود گیاهان سمی، دیوارهای کلبه را پر از زمزمههای ترس میکردند. در نهایت کریستوف دریچهها را بست، پارچهای خیس بر دهان گذاشت و به موش سفید خیره شد: «میدانم... این دودها نه برای من، که برای خفه کردن حقیقتی است که از کتاب به بیرون درز کرده.» روزها گذشت. موش سفید هر شب بر سینه او میخزید و گرمای نگاهش را جایگزین تبهای سوزان میکرد. اما در سی و سومین شب، کریستوف در دام سرفههای خونین افتاد. غدههای سیاه بر گردنش جوانه زدند. موش سفید که بوی مرگ را حس کرده بود، پیش از سپیدهدم ناپدید شد، اما نه پیش از آنکه دندانهای ریزش را به گوشه کتاب فرو کرده و صفحاتی را پاره کند. کریستوف در حالی که درد هوش را از سرش میربود، کتاب را به سینه فشرد: «خرد... سپر است...» در چهلمین شب، وقتی در کلبه را با تبر شکستند، پیکره نیمهجان او را در حالی یافتند که بر زمین نقش بسته و نفسهای کندش به سمتی بود که با زغال بر دیوار نوشته بود: «شیطان، زاییده ترس شماست... و من سالهاست که در تاریکی، چهره انسانیت را دیدهام.» برادر ماتئوس زنجیرها را با دستانی لرزان باز کرد. اشکهایش، که برای نخستین بار نه از ترس، که از شرم میچکید؛ بر گونه کریستوف جاری شد: «تو... آیینهای بودی که خورشید را به درون گورستان افکارمان تاباندی...» سپس، نگاهش به پیکر نیمهجان کریستوف افتاد که تبسمی بر لب داشت، همانند تبسم ماریا در شب مرگش و دستانش را به آرامی روی کتابی گذاشته بود که همچون میراثی از پدر، برایش به جا مانده بود. در آن لحظه، دو گزینه چون تیغی بر روح ماتئوس فرود آمد؛ یا اجازه دهد شعلهی این جانِ یاغی، زیر خاکسترِ سکوت خاموش گردد، یا جرئهای از رحمتی را که سالها در پشت نقابِ تقدس پنهان کرده بود، به او ارزانی کند. نفسهای کریستوف، نازکتر از تار عنکبوت، در هوای یخزدهی کلبه میرقصیدند. ماتئوس به کتاب نگاه کرد و ناگهان خاطرهای از کودکیاش زنده شد؛ روزی که مادرش، پیش از آنکه کلیسا قلبش را بفروشد، به او یاد داد چگونه زخمِ پرندهی شکستهای را ببندد. سپس، بیآنکه صدایی از دهانش بیرون آید، کریستوف را به دوش کشید. برفها را کنار زد و به سوی اتاقکی در اعماق کلیسا شتافت. اتاقکی که نه قفسههای کتاب ممنوعه، که داروهای فراموششده و برگهای خشکِ گیاهانِ شفابخش در آن پنهان بود. او را بر تختخوابی از پوشالِ گرم گذاشت و با دستانی که برای نخستین بار نه برای نفرین، که برای نجات لرزید، جوشاندهای از ریشههای تلخ و عسلِ وحشی را به لبهای خشکِ کریستوف چکاند. موش سفید، که گویی از میان سایهها نظارهگر بود، از لای شکاف دیوار پدیدار شد و نگاهی به ماتئوس انداخت، نگاهی که نه قضاوت، که همراه با تأییدی سکوتآلود بود. کلبه شیطانی زین پس حامل پیامی در وجود خویش بود: «شیطان، زاییده ترس شماست... اما انسانیت، هرگز در تاریکی نمیمیرد.»1 امتیاز
-
فصل چهارم: زندگی کریستوف در کلیسا پس از مرگ الکساندر، کریستوف را به اتاقک زیر شیروانیِ کلیسا بردند؛ جعبهای چوبی به اندازهی یک تابوت که بوی نمِ سنگ و چوب پوسیده از دیوارهایش میآمد. پنجرهی کوچکی داشت که مانند چشمی نیمهبسته، تنها پرتوهای مهآلود صبحگاهی را از خود میگذراند؛ نوری که گویی از میان پردهی ابریشمیِ ارواح میلغزد. دیوارها از قفسههایی پراز کتابهای ممنوعه انباشته شده بود؛ جلدهای چرمیِ ترکخورده با صفحاتی زرد و شکننده که گاه نام ستارگان را زمزمه میکردند، گاه رازهای بدن انسان را فاش مینمودند، و گاه، مانند نامههای فیلسوفان یونانی، کلیسا را به خشم میآوردند. برادر ماتئوس، کشیشی با ریشهای سیاهِ بافتهشده به سبک ریسمانهای دار، نخستین بار در آن اتاقک ظاهر شد. با چشمانی که به مانند تیغهی برّان، گویی از پشت پردهی عبادت بیرون زده بودند، به کریستوف خیره شد: «پدرت به جنگ اعراب رفته...» صدایش خشک و بیروح بود، مثل صدای کشیده شدن ناخن بر سنگ قبر؛ ادامه داد: «و هرگز بازنخواهد گشت. این را بهخاطر بسپار.» اما کریستوف دروغ را با تمام وجود حس میکرد. شبها، زمانی که ناقوسها خاموش میشدند و سکوتِ کلیسا شبیه پارچهای سنگین، روی همهچیز میافتاد؛ زمزمههای پدرش را بوسیله نسیمی که صورتش را نوازش میکرد، میشنید: «حقیقت را در کتابها جستجو کن...». صدا آنقدر نازک بود که گویی از تار عنکبوتهای قدیسینِ نگهبانِ کلیسا آویزان شده است. زین پس او کتابها را میخواند، ورقهایشان را با نوک انگشتان، همچون پوست ممنوعهی حقیقت لمس میکرد. شبی، صدای خش-خشِ پارچهی ردای کشیش، خواب را از چشمانش ربود. برادر ماتئوس در سایهی قفسهها ایستاده بود و انگشتان درازش روی جلد کتابی کهنه میلغزیدند. کریستوف پرسید: «چرا این کتابها را نگه داشتهاید؟ مگر کفر نیستند؟» کشیش مکثی کرد و چشمانش به در خزید؛ گویی خودِ در میتوانست شنوا باشد. پاسخ داد: «حقیقت گاهی شمشیری دولبه است...» و آهی از روی ترس کشیده و ادامه داد: «و سوزاندنش، تنها جرقهی آتش را بزرگتر میکند.» روزها، کریستوف مجبور بود در مراسمهایی شرکت کند که وجههی انسانیتاش را هدف گرفته بودند. زنان بیوه را با طنابهایی که بوی خاکستر میدادند، به ستونهای چوبی بسته و فریادهایشان را زیر نوای سرودهای مذهبی خفه میکردند. آبِ «مقدس» از چاهی کشیده میشد که قورباغههای مرده در آن شناور بودند و سکههای مردم، بهجای نان، به دهانِ مجسمههای طلاییِ بیحالت ریخته میشدند. شبی، پس از آنکه جیغهای زنی بیگناه در شعلهها گم شد، برادر ماتئوس او را به گوشهای کشاند. دستش روی شانهی کریستوف سنگینی میکرد، انگار میخواست استخوانهایش را خرد کند و شروع به صحبت کرد: «اینجا حتی سایهها هم زبان دارند...» نفسش بوی دود و وحشت میداد، ادامه داد: «باورهایت را قورت بده، وگرنه خودت را بهجای حقیقت خواهی سوزاند.» کریستوف آموخت نقابِ تسلیم را بر چهره بچسباند؛ سرش را مانند گلی شکسته خم میکرد، دعاهایی میخواند که در تهِ دلش به خنده تبدیل میشدند؛ در خفا، میان کتابها به جستجوی «انسان و طبیعت» میپرداخت؛ کتابی که پدرش از آن به عنوان «آیینهای برای روح جهان» یاد کرده بود. اکنون، آن آیینه زیر خروارها کلمهی ممنوعه دفن شده بود، گمگشتهای در جنگلی از دروغها ...1 امتیاز
-
فصل سوم: طغیان الکساندر زمستانِ سوزان ۱۳۳۵ میلادی، قلمرویی از یخ و اندوه بود. برف تا زانوها انباشته و گرسنگی، خِرَدِ مردم را چون موم نرم میکرد. کودکانی اسکلتوار با چشمانی گودافتاده، بر درهای ترکخوردهی کلیسا کوبیده و با آوایی خشک التماس تکهنانی میکردند. کشیشانِ سنگدل، در ازای آخرین سکههای پنهانشده در مشتهای لرزان روستاییان، به آنان وعدهی «آرامشی ابدی در آغوش بهشت» میدادند. الکساندر دیگر تاب نیاورد. کیسهی فرسودهای را که سالها از فروش هیزم به دوش کشیده بود، بر شانههایش افکند و با گامهایی آهنین، به سوی کلیسا روانه شد. ناقوسهای کلیسا در همهمهای شوم با شیوَن کودکان درمیآمیخت. مردمِ یخزده، همچون سایههایی لرزان، در حیاطِ سفیدپوشِ کلیسا صف کشیده و نفسهایشان ابرهایی یخزده میساخت. الکساندر، وارد شده و بر پلکان سنگی ایستاد. فریادش، سکوت مرگبار برف را شکست: «این سکهها را میدهم تا جهنمِ نقابزدۀ شما را به آتش بکشم! هیچ انسانی نباید قربانی گرسنگی شود تا بهشتِ دروغینتان از زمزمهی گرسنگان انباشته گردد!» کشیشِ پیر، با ردای سیاهرنگش که بوی خفقانِ کندر میداد، لبخندی شیطانی بر چهره نشاند و با حرکتی نمادین، جمعیت را چون گرگهایی گرسنه به سوی او برانگیخت. همان مردمی که روزی از دسترنج الکساندر نان خورده بودند، اینَک با چوب و بیل، بر پیکر او میکوبیدند؛ گویی هر ضربه، تلنگری بود برای فراموشی شرمشان ... الکساندر زیر آوارِ خشمِ کور، نجواکنان گفت: «انسانیت... هرگز... نمیمیرد...» و آنگاه، در میان برفها به خوابی ابدی رفت. خونش بر صفحۀ سپید زمستان، گلهای سرخی کشید که گویی بهار، حتی در خاطرهها نیز تاب دیدن سرخیِ آن را نداشت.1 امتیاز
-
فصل دوم: آموزههای پدر کریستوف در ده سالگی، همچون نهالی بود که ریشه در خاکِ خردِ پدر دوانده بود. یک روز، در جنگلِی پر از برگهای زرد پاییزی، هنگام جمعآوری هیزم، از پدر پرسید: «پدر، چرا ما به کلیسا نمیرویم؟ مگر خدا در آنجا زندگی نمیکند؟» لبخندی رضایتبخش روی چهره الکساندر نمایان شد، تبرش را زمین گذاشته و بر تنهی درختی تکیه کرد. درحالی که نور خورشید از میان شاخههای بلوط به چهرهی او تابیده و سایههایی از اندوه در چشمان آبیاش موج میزد، پاسخ داد: «پسرم، کلیساها سنگاند... اما خداوند را میتوان در نفسِ بادی که برگها را میرقصاند، گرمای آتشی که ما را از سرما نجات میدهد و دستهایی که بیچشمداشت به هم کمک میکنند؛ حس کرد.» دستان زخمیاش را باز کرده و ادامه داد: «کشیشان بهشت را میفروشند، اما من به چشم خود دیدهام که چگونه تقسیم یک نانِ گرم میتواند بهشتی روی زمین خلق کند.» آن روز، الکساندر برای اولین بار از «جنگهای صلیبی» سخن گفت؛ از پادشاهانی که روستاها را به نام خدا خاکستر کرده و کشیشانی که فقر را تقدیس مینمودند. کریستوف، در سکوت، به شعلههای آتش خیره شده و بذرِ شک را در قلبش کاشت.1 امتیاز
-
فصل اول: تولد در روستای ناجنز روستای ناجنز، همچون گوهری سبز در دل کوههای آلپ، در هالهای از مه و رطوبتِ همیشگی غوطه میخورد. خانههای چوبی با سقفهای خزهگرفته، زیر بارانِ بیامان پاییز میدرخشیدند. گویی هر قطرهی باران، رازی از گذشتههای دور را بر الوارهای فرسوده حک میکرد. کلیسای سنگی با برجی بلند که نوکش در ابرها گم میشد، بر فراز تپهها ایستاده بود و ناقوسش هر صبح، صدایی غمگین را در دره میپراکند؛ صدایی که به مردم یادآوری میکرد خدایان از بلندای آسمان، گناهانشان را میشمارند. شب یخبندان سال ۱۳۲۰ میلادی، بادهای تند از شکاف درختان بلوط زوزه میکشیدند. در کلبهی کوچکی که دیوارهایش از خزه و گل پوشیده بود، ماریا، زنی با موهایی به رنگ طلای پاییز و چشمانی سبز چون برگهای جنگل، در حالی که نوزادش را در آغوش گرفته بود، آخرین نفسش را کشید. الکساندر، مردی با ریشهای بورِ آشفته و دستهایی پینهبسته از سالها هیزمشکنی، بر زانو افتاد و اشکهایش بر گونههای یخزدهی همسرش جاری شد. او نام پسرش را «کریستوف» گذاشت؛ نامی که به زبانِ اجدادش به معنای «حامل نور» بود. الکساندر هرگز به کلیسا نمیرفت. در حالی که روستاییان سکههای نقرهشان را برای خریدِ «بخشش» به کشیشان میسپردند، او هیزمها را رایگان میان مردم پخش میکرد و به شکارچیان چگونگی تقسیم گوشت با بیپناهان را میآموخت. شبها، کریستوف کوچک را در آغوش میگرفت، نامههای ماریا را خوانده و زیر لب زمزمه میکرد: «خداوند در مهربانیست، نه در سکهها...». گویی میخواست این باور را از طریق گرمای تنش به فرزندش انتقال دهد.1 امتیاز
-
مقدمه: در دل روستایی محصور در سایههای سنگین قرون وسطی، جایی که زمزمههای دعا با صدای سکهها درهم میآمیزد، داستان «موش قرون وسطی» آغاز میشود. این روایت، سرگذشت کریستوف است؛ کودکی که در جهانی پر از تضاد میان ایمان و فساد، انسانیت را چون مشعلی در تاریکی به دوش میکشد. پدرش، الکساندر، باور دارد خداوند در نیکی آفریدهشدگان نهفته است، نه در دیوارهای بلند کلیساها یا جیبهای پر از سکه کشیشان. اما در دنیایی که دین به ابزاری برای سلطه تبدیل شده، صدای حقیقت چه سرنوشتی خواهد یافت؟ «بهشت را به سکه میفروشند، ای دریغا! خدا در دل انسان هاست، نه در این خانهی خاموش.» داستان، سفر پر فرازونشیب کریستوف را روایت میکند؛ از روزی که پدرش در برابر جهل و طمع کلیسا قد علم میکند تا زمانی که خود او، زخمخورده از تازیانههای نقرهای و زندان تاریکِ باورهای تحریفشده، به درکِ ژرفی از انسانیت میرسد. اینجا جنگ بر سر ایمان نیست، جنگ بر سر حقیقت است؛ حقیقتی که گاه در قالب هماتاقی مسلمانی نمود مییابد که میگوید: «جنگ برای چیست؟ خداوند یکتا، در قلب هر انسانیست که بر نیکی پا میفشارد، بیآنکه نامی از دین بر زبان آرد.» در این مسیر پرپیچوخم، کریستوف میآموزد که انسانیت، زبانی جهانی است؛ زبانی که نه در دعاهای کشیشان، که در مهربانی به موشهای گرسنه و تقسیم نان با نیازمندان طنین میاندازد. داستانی که پایانش، آغازی است بر فروپاشی دیوارهای جهل و روشناییِ عصری جدید ...1 امتیاز