تخته امتیازات
مطالب محبوب
در حال نمایش مطالب دارای بیشترین امتیاز از زمان 10/23/2025 در پست ها
-
📚✨ اعلان انتشار رمان تازه در نودهشتیا ✨📚 🎀 عنوان رمان: ال تایلر 🖋 نویسنده: @سارابـهار از نویسندگان حرفهای نودهشتیا 🎭 ژانر: فانتزی 🌸 خلاصه داستان: خونآشامهایی که با برخوردِ نور آفتاب و حتی نورِ کمسوی مهتاب، میسوزند! 📖 برشی از رمان: – هی! اونیکه روی زمین افتاده چیه؟ تیموتی خشک لب زد: – یه انسان! پیکی با تعجب پرسید: – انسان؟! انسان دیگه چه کوفتیه؟! 🔗 لینک دانلود فایل رمان: https://98ia-shop.ir/2025/10/24/دانلود-رمان-ال-تایلر-از-سارابهار-کاربر/3 امتیاز
-
من به یک نقد دیگه احتیاج دارم ولی فعلا باید منتظر نقد رمانهای بقیه باشم2 امتیاز
-
نام رمان: بازگشت آلفا ژانر رمان: فانتزی، عاشقانه نویسنده: سایه مولوی | عضو هاگوارتز نودهشتیا خلاصه: بازگشت آلفا خلاصه: راموس گرگینهای است از نسل آلفا و جانشین پادشاهی، اما با چند تفاوت فاحش. تفاوتهایی که سرزمینی را به خط نابودی میکشانند و طایفهای را درگیر فتنه میکنند، اما چیزی در این تفاوتها پنهان شده است. راز در پس این تفاوتها چیست؟! آیا قرار است دنیا همیشه روی بدش را به راموس نشان دهد؟! شاید هم برای تغییر باید منتظر یک معجزه بود؛ معجزهای از جنس عشق! مقدمه: روزی باز خواهم گشت، روزی باز خواهم گشت و به همه نشان خواهم داد که متفاوت بودن همیشه هم بد نیست. روزی باز خواهم گشت و آلفا بودنم را اثبات خواهم کرد. من بد نیستم، من فقط کمی متفاوتم و با همین تفاوتها سرزمین گرگها را نجات خواهم داد.1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
°•○● پارت صد و سی و یک سرم را به نشانه مثبت تکان دادم. نگاه هردویمان به آن تکه کاغذی بود که روی گُلِ فرش ولو شده بود. دستخطی متفاوت از دعاهای قبل رویش بود؛ انگار این یکی، کار یک دعانویس جدید بود. امیرعلی بلند شد، پرسیدم: - کجا میری؟ همانطور که کاپشن سرمهای رنگش را میپوشید، از بین دندانهای بههم قفلشدهاش غرید: - دیگه نمیتونم تحمل کنم! مرگ یهبار، شیون یهبار... باید حساب اینکارشو پس بده. بازویش را کشیدم و سعی کردم صدایم را آرام نگهدارم: - مشکل اون با منه، نه با تو. باید خودم باهاش حرف بزنم. با چشمهای درشتی که از شدت خشم داشت میترکید، به من نگاه کرد و گفت: - همینم مونده تنها بفرستمت تو لونه مار! شلوارش را پوشید و با قدمهای بلندی، به طرف در رفت. پشت سرش روانه شدم. - مگه قرار نشد بریم بیرون، بستنی بخوریم؟ من الان به بچهها چی بگم؟ اصلا به من گوش نمیداد. خشم گوشش را کر کرده بود و چشمش را پوشانده بود، نمیتوانستم اجازه بدهم با این حال از خانه بیرون برود. لبم را گاز گرفتم و به ریسمان آخر چنگ انداختم که امیرعلی از آن متنفر بود: - جون من الان نرو! به خدا دلم شور میزنه، فردا باهم میریم اصلا. دستهایش را مشت کرد و با چهره درمانده، به طرفم برگشت. انگشت اشارهاش را در هوا تکان داد: - خیلی نامردی! آرام خندیدم. به سمتش رفتم، دستم را دور بازویش حلقه کردم و سرم را به سینهاش تکیه دادم. - میدونم. آهی کشید. روی موهایم را بوسید و گفت: - برو آماده شو! آن شب یکی از خوشطعمترین بستنیهای عمرم را خوردم. احتمالا آقای چاق بستنیفروش، در درست کردن بستنیهایش هیچ تفاوتی قائل نشده بود و من متفاوت بودم. من نسبت به دفعه قبلی که آن بستنی را مزه کردم، سرزندگی بیشتری داشتم و همین بود که آن بستنی، خارقالعاده به نظر میرسید.1 امتیاز
-
°•○● پارت صد و سی - می خواستم یه چیزی بهت بگم... گندم سرش را تکان داد و حواسش را معطوف به من کرد. چشمهای سبزش درشتتر از هرزمان دیگری به نظر میرسیدند و با وجود آن دعا در مشتم، حرف زدن سختتر از قبل به نظر میرسید. نفسی گرفتم و همانطور که حرف میزدم، صورت گندم را زیر نظر گرفتم: - دو شب پیش یه خانمی به خونه زنگ زد، گفت واسه امر خیر میخوان بیان. به اینجا که رسید، گندم به وضوح لبهایش را روی هم فشرد تا خندهاش را پنهان کند. چشمهایش که تازه برق افتاده بود را از من دزدید و گونههایش سرخ و باد کرده به نظر میرسید. به دستهایش خیره شد و من ادامه دادم: - صفایی بود فکر کنم، میشناسیش؟ بعد از چند ثانیه، سرش را بالا و پایین کرد. با صدای خفهای اضافه کرد: - همدانشگاهی هستیم. دستهایش را گرفتم و به او اطمینان دادم: - اگه تو بگی نیان، نمیان گندمکم. فقط کافیه بگی. این را که گفتم، شرم از صورتش پر کشید و جایش را به ترس داد. از جا پرید و بلند گفت: - نه! چشمهایم درشت شد و با هم شروع به خندیدن کردیم. خیالم راحت شد که داستان سیاه ناهید و حیدر، تکرار نمیشود. دخترم در آن لحظه، شبیه یک دلداده واقعی به نظر میرسید. نفس راحتی کشیدم و دستهایش را رها کردم. بلند شدم و گفتم: - برات پول میزنم، با سیمین برو خرید که هفته بعد نشینی بیخ گوشم زر زر کنی که لباس چی بپوشم! ریز خندید، او را با اشتیاق دخترانه و درخشانش تنها گذاشتم. احتمالا نیاز داشت سرش را در بالشت فرو ببرد و جیغهای ممتد بکشد. امیرعلی با صدای پایم، به طرف من برگشت. لبخندی زد و گفت: - خداروشکر. نفس راحتی کشیدم. از آن وقتهایی بود که نیاز به کلمات نداشتیم، یکدیگر را میفهمیدیم. شانهام را بالا انداختم، کنارش نشستم و گفتم: - شاید گندم هم مثل مادرش، امیرعلی زندگیشو پیدا کرده. کی میدونه؟ امیرعلی با لبخندی که دندانهای خرگوشیاش را به رخ میکشید، پلک زد. مشتم را مقابلش باز کردم و گفتم: - این پنجمین باره. به آنی صورتش درهم رفت. دستی به صورتش کشید و خشمش را فرو خورد. پرسید: - گندم پیداش کرده؟1 امتیاز
-
°•○● پارت صد و بیست و نه این در حالی بود که آرزو میکردم هیچوقت با گندم در این باره صحبت نکنم. امیرعلی مقابلم نشست و گفت: - خود گندم باید تصمیم بگیره ناهید، میدونم چقدر نگرانشی قربونت برم؛ ولی تو نمیتونی تا ابد ازش محافظت کنی. انگشتهای سردم را در دست گرمش فشرد. آهی کشیدم که نشان از تسلیم شدنم بود. به طرف اتاق گندم روانه شدم و آینه بزرگ خانه، تصویرم را در دلش گنجاند. لحظهای ایستادم، به تارهای سفیدی که بین موهایم پدید آمده بود، با شگفتی خیره شدم و لبخند زدم. به امیرعلی که مقابل تلویزیون نشسته بود نگاه کردم، موهای سفید او خیلی بیشتر از مال من بود. انگار دعای سفره عقد جواب داد و ما به راستی باهم پیر میشویم. خواستم دستگیره اتاق گندم را فشار بدهم که دستم روی دستگیره خشک شد. با درنگ، مشتم را به در کوبیدم و او جواب داد: - بیا! دستگیره را پایین کشیدم و با غرغر وارد شدم. - خیلی مسخرست، آخه چرا باید در بزنم؟ گندم که از توضیح مفاهیمی مثل فضای خصوصی خسته شده بود، فقط آه کشید. شلوارش را برداشت و یک پایش را پوشید. - چی میخواستی بگی؟ روی تخت نشستم. به قاب عکس کوچک روی دیوار نگاه کردم، من، امیرعلی، گندم و سهیل، جلوی ضریح ایستاده بودیم و لبخند میزدیم. تیکتیک ساعت دیواری اتاقش، آزارم میداد اما گندم به آن عادت داشت. کنارم نشست، اول به در بسته اتاقش نگاه کرد و بعد با هیجان گفت: - راستی یه چیزی! از زیر بالشتش یک کاغذ مچاله بیرون آورد و به من نشان داد: - دیروز وقتی داشتم با سهیل بازی میکردم، اینو توی اتاق شما پیدا کردم مامان. کاغذ را باز کردم و مو بر تنم سیخ شد. - این دعاست گندم! گندم خودش را عقب کشید. کاغذ را در دستم مچاله کردم و به او گفتم: - نباید همچین چیزی رو پیش خودت نگه میداشتی عزیزم. گندم در موهای لخت و روشنش دست کشید و چیزی نگفت. دستم میلرزید! نه او پرسید و نه من اشاره کردم، اما هردویمان میدانستیم این دعای شوم، هنر دست چه کسی است.1 امتیاز
-
در حیاط باز شد و نور ضعیف بعدازظهر، بر لکههای تیره کف اتاق نشیمن افتاد. فهیمه، با آن لباس سفید که حالا در نور خانه بیشتر به رنگ مهتاب میزد، با دقت قدم برمیداشت. همراه او، زنی بود که آرمان لحظهای هویتش را نشناخت، تا اینکه صدای آرام و آشنای زنی را شنید که در طول عقد، برای خوشگذرانیهای خود با آرمان تماسهای تلفنی میگرفت؛ خواهر مهتاب. آرمان که همچنان در چارچوب در ایستاده بود، لحظهای از لرزش و نیاز به مهتاب، به خشمی کور روی آورد. این ورود ناخوانده، نقض مستقیم عهد نانوشتهای بود که با خودش بسته بود: هیچکس نباید وارد حریم او و مهتاب شود، مگر با اجازه. - شما اینجا چیکار میکنید؟ لحن آرمان از پایینترین نقطهی سکوت بیرون جهید، تند و زننده. - من به شما اجازه ندادم وارد بشید! فهیمه، درست طبق نقشهاش، با یک نگاه معصومانه به آرمان نگریست. او عقب نرفت، بلکه فقط نگاهش را چرخاند و با حالتی که انگار از رفتار پسرش شرمنده شده، به سمت خواهر مهتاب متمایل شد. مهتاب از گوشهی اتاق، شاهد این نمایش بود؛ فریاد آرمان بیش از آنکه بر سر این دو زن باشد، فریادی بود بر سر تهدید نظم شکنندهای که خودش برای حفظ آن تلاش میکرد. فهیمه به آرامی به سمت آرمان قدم برداشت. فاصلهاش با او کمتر از آن بود که بخواهد آشکارا او را لمس کند، اما به اندازهای نزدیک بود که او بتواند تأثیر “لوندی” خود را بگذارد. او دستش را به سمت ساعد آرمان دراز کرد و با لمسی که به اندازهی یک پر، سبک و به اندازهی یک پتک، سنگین بود، بر روی پوست او نشست. لمسی که ادعای نزدیکی مادرانه داشت، اما بوی وسوسهی قدیمی را با خود میآورد. - آروم باش، پسرم… صدای فهیمه آرام بود، اما در آن یک رشتهی فولادی پنهان بود. او نگاهی سریع به مهتاب انداخت، نگاهی که به مهتاب میگفت - ببین، او چطور از من آرامش میگیرد؟ سپس، با صدایی که انگار رازی با او در میان میگذارد، ادامه داد - عزیزم، من خودم به این خانم زنگ زدم. او نگران توست. میدانم چه میگویی… و میدانم که چقدر دوست داری همه چیز در چارچوب خودش بماند. فهیمه در این لحظه در نقش “حامی مادرانه” فرو رفته بود که از قوانین پیروی میکند، در حالی که دستش همچنان بر ساعد آرمان بود. - به خواهرش گفتم که تو چقدر مرد خوبی هستی و چقدر مراقب مهتابی. او فقط میخواست مطمئن شود که تو و مهتابتان در آرامش هستید. از اینکه اینگونه رفتار کردی، ناراحت شد. این همان سمی بود که آرمان به آن نیاز داشت. تأییدِ مادر مبنی بر اینکه او “مرد خوبی است” و دفاع فهیمه از او در برابر قضاوت دیگران. این لایه از فریب، دقیقاً همان “قند” بود که مهر را میپوشاند. آرمان احساس کرد که فشار از روی شانههایش برداشته میشود، نه به خاطر حقایقی که مهتاب میگفت، بلکه به خاطر پذیرش دروغی که مادرش بستهبندی کرده بود. آرمان نفسش را بیرون داد و از آن لمس کوتاه، نوعی سرخوشی بیمارگونه در او جوشید. انگار مادرش تایید کرده بود که این بازی میتواند ادامه یابد. او دست فهیمه را گرفت و به آرامی از ساعدش جدا کرد، حرکتی که ظاهری محترمانه داشت اما حامل پیامی بود - بسیار خب، اما در چارچوب. فهیمه پیروزمندانه لبخندی زد، لبخندی که فقط آرمان میتوانست آن را ببیند؛ لبخندی که میگفت - تو هنوز مال منی، و مهتاب فقط یک سایه است. مهتاب، که تا آن لحظه ساکت ایستاده بود، حالا به وضوح دو تصویر را در هم میدید: مادرِ شوهرش که با تظاهر به حمایت، در حال پیچیدن تار و پود فریب به دور شوهرش است، و شوهری که با دریافت تاییدِ مادر، دوباره در گرداب نیاز فرومیرود. لحظهای سکوت حکمفرما شد. مهتاب با صدایی لرزان، که آرمان فکر میکرد به خاطر ترس است، گفت - من متاسفم، آرمان. فکر کردم این تنها راه بود که بتونم… کمکت کنم. او به فهیمه نگاه کرد، نگاهی که دیگر نه سرد بود و نه خیس، بلکه پر از درک تلخ موقعیتش. مهتاب میدانست که اکنون نه تنها هویت خود، بلکه حقیقت رابطه آرمان و فهیمه را نیز درک کرده است؛ آرمان به سوی مهتاب رفت، با عجله، گویی از سایهی مادرش فرار میکند. دستش را به سمت مهتاب دراز کرد، اما مهتاب عقب کشید. - نه، آرمان. من اینجا هستم. اما اگر میخواهی مرا برای خودت بخواهی، باید ابتدا در مورد آن فاصله با مادرت صحبت کنی. تا زمانی که آن فاصله (خواه ناخواه) برداشته نشود، من یا تو، تنها خواهیم بود. این بار، مهتاب بود که عقبنشینی کرد، نه با ترک خانه، بلکه با ایجاد یک “فاصله عاطفی” جدید، فاصلهای که آرمان در آن احساس امنیت نمیکرد. او مهتاب را به عنوان تسکین نمیخواست، بلکه به عنوان یک همسر میخواست؛ و آرمان هنوز جرأت پذیرش همسر بودن او را نداشت، زیرا پذیرش همسر بودن مهتاب، به معنای انکار یا رویارویی با سایهی مادر بود. آرمان درمانده در مرکز اتاق ایستاد، نه در آغوش مادرش بود و نه در کنار همسرش. او در خلاء گناه معلق مانده بود.1 امتیاز
-
آرمان نفسش را محکم کشید و سرش را کمی عقب برد، اما دستش همچنان روی کمر مهتاب بود. نگاهش به چشمهای او دوخته شده بود، نگاهی که نه عشق به مهتاب، بلکه ترکیبی از اضطراب، نیاز به آرامش و همان میل ممنوعهای که سالها با فهیمه تجربه کرده بود، را منعکس میکرد. قلبش میتپید، اما این تپش، هیجانی نبود که بتواند راحت توضیحش بدهد؛ بیشتر حس نگهداری، تسکین، و رها نکردن بود. تصویر فهیمه در ذهنش روشن شد؛ همان روزهای ابتدایی که پس از مرگ پدرش، مادرش به او نزدیک شد، نگاههایی که همیشه با وسواس و غریزهای فراتر از حد طبیعی همراه بود، و حتی بوسهای کوتاه که سالها آن را در دلش محفوظ نگه داشته بود. او میدانست که مهتاب، هرچند جسم و حضورش متفاوت است، حالا همان آرامش را در خودش دارد؛ همان آرامشی که دل آرمان سالها به آن وابسته بود. – توروخدا… نذار بری… نجوایش در اتاق پیچید، صدایی لرزان، پر از احساس و سرشار از نیاز به امنیت. مهتاب لرزید، اما خودش را کنترل کرد و حرکت نکرد، تنها نفس کشید و نگاهش به آرمان ثابت ماند. آرمان پلکهایش را بست و یاد گرفت که هر حرکت کوچک مهتاب، هر نفس و هر لمس، میتواند او را دوباره به گذشته ببرد و قلبش را بین میل و ترس تقسیم کند. دستانش را آرام روی شانههای مهتاب گذاشت و حس کرد که همان نیروی محافظت فهیمه، حالا در دستانش جاری است. او سرش را نزدیک مهتاب آورد و نجوا کرد: – تو… فقط باید همینطور بمونی… هیچکس جز تو و اون… هیچکس نمیتونه این آرامشو بده. چشمانش تار شد و ذهنش پر شد از تصویری مبهم اما واضح: لبخند فهیمه، همان نگاه مادرانه و در عین حال وسوسهآمیز، و لحظهای که او را به سمت یک بوسهی ممنوعه کشانده بود. این تصویر با مهتاب، با حضورش در اتاق، در هم آمیخت، و باعث شد که آرمان نه با عشق، بلکه با نیاز شدید به آرامش و امنیت، مهتاب را نگه دارد. او آهسته به عقب کشید، اما هنوز دستش روی کمر مهتاب بود، و نفسش در اتاق سنگین و لرزان جریان داشت. قلبش به شدت میتپید، اما این تپش، حسادت و میل به مادر را نیز با خود داشت؛ میل ممنوعهای که هیچگاه نمیتوانست به کسی بگوید. – آرمان… من اینجام… نمیرم… صدای مهتاب، آرام و مطمئن، او را کمی ساکت کرد، اما ذهنش همچنان درگیر همان کشمکش بود؛ گذشته و حال، مهتاب و فهیمه، میل و ترس، همه با هم ترکیب شده بودند و در ذهن او مانند موجی بیپایان میچرخیدند. آرمان سرش را پایین آورد و دستش را کمی محکمتر روی کمر مهتاب فشرد، نه برای تملک، بلکه برای اطمینان از اینکه این آرامش شکننده هنوز باقی است. او میدانست که هر لحظه، هر نفس، هر نگاه مهتاب، میتواند او را دوباره به همان حس ممنوعه و شدید نسبت به مادرش بازگرداند؛ همان عشقی که از کودکی در رگهایش جاری بود و هرگز آرام نمیگرفت. سکوت اتاق سنگین بود، اما آرمان، با همان دست لرزان و نگاه عمیق، خود را در مرکز همان بازی ممنوعه یافت؛ بازیای که هیچ آغاز و پایانی نداشت و تنها راه ادامه دادن، حضور مهتاب و لمس آرامش موقتی بود که او به او میداد.1 امتیاز
-
(سومشخص مهتاب) در بسته شد و سکوت، همانند پردهای سنگین، فضا را پوشاند. هوا مثل آبی راکد ایستاده بود و هر نفس، سنگینی خودش را داشت. مهتاب به در خیره شد، قلبش تند میزد و دستهایش بیقرار روی لبهی تخت کوبیده میشدند. نگاهش به آرمان افتاد، هنوز چشمهایش بسته بودند و نفسهای آرامش، اما پر از علامت سؤال، در فضا پیچیده بود. او قدمی نزدیکتر رفت، بویی غریب از عطر تازه روی بالش به مشامش رسید؛ عطری زنانه، نرم اما نفوذی، بویی که نمیتوانست از آن چشمپوشی کند. مهتاب دستش را روی پتو گذاشت و لحظهای تردید کرد؛ حرکتی ساده بود، اما انگار هر حرکتش، مثل برشی کوچک در زمان، تأثیری عمیق میگذاشت. ناگهان انگشتهای آرمان، سبک اما مصمم، دستش را گرفتند. نه محکم، نه خشن، اما به اندازهای کافی که مهتاب خشکش بزند. قلبش فشرده شد و لبهایش بیاختیار گفتند: – نرو... صدایش در سکوت پیچید، پر از تردید و ترس، اما همچنین با حسی که او نمیتوانست تعریفش کند. – نرو... مثل اون نرو. مهتاب لبش را گاز گرفت و چشمهایش را بست. نمیتوانست بفهمد منظور آرمان کیست — مادرش؟ یا خودش؟ یا چیزی مبهم که نمیتوانست به نامش صدا بزند حتی نمیدانست منظورش از اون کی هست. نفسهایش کوتاه شد و قلبش به تندی میزد، هر ضربان، صدای سکوت را بیشتر میکرد. گوشهی ذهنش، خاطرهای مبهم از مادر آرمان که به آرمان نزدیک میشد، دوباره شعلهور شد، و مهتاب حس کرد چیزی خطرناک در حال شکل گرفتن است. قدمهایش آهسته به سمت تخت نزدیک شد. دستش را روی شانهی آرمان گذاشت، اما او به عقب نخورد. انگشتهایش هنوز دست او را محکم گرفته بودند، مثل اینکه میخواستند چیزی را نگه دارند — چیزی که شاید هیچ وقت نباید در دست گرفته میشد. سایهی نور از پنجرهی نیمهباز روی دیوار کشیده شد و هر جنبش کوچک، هر نفس، هر حرکت، شبیه تصویری در حرکت بود که مهتاب نمیتوانست آن را از هم جدا کند. چشمهایش از اضطراب پر شده بودند، اما هر چیزی درونش از کنجکاوی نیز لبریز بود؛ کنجکاویای که به آرامی تبدیل به ترسی نامرئی میشد. – آرمان... خوبی؟ صدایش حتی برای خودش لرزان بود. هیچ پاسخی دریافت نکرد. فقط مژههای آرمان اندکی لرزیدند و مهتاب فهمید که او چیزی را حس کرده است، اما هنوز نمیدانست چه چیزی. لحظهای نشست کنار تخت و نفس عمیقی کشید. ذهنش پر از سوالات بیجواب بود، بویی که هنوز روی بالش بود، لمس آرام دستها و حرکات نامحسوس آرمان، همه و همه در هم آمیخته بودند تا او را در دامی از احساسات مبهم گرفتار کنند. صدای آرام قوری از آشپزخانه آمد و فضا را از شدت سنگینی اندکی سبک کرد، اما نه برای مدت طولانی. مهتاب حس کرد زمان کش آمده و هر ثانیه، پر از شک و اضطراب است. نگاهش به آرمان افتاد؛ چیزی در آن چشمهای بسته موج میزد ولی او نمیدونست چی و تنها میدانست که همه چیز در این اتاق، حتی سکوتش، حالا تغییر کرده بود. هر لحظهی بعد، ذهنش به گذشته و حال پیوسته شد. خاطراتی کوچک، لبخندهای مخفی، نگاههایی که هیچوقت فراموش نشده بودند، دوباره تداعی شدند و حسادت، ترس و کنجکاوی را در هم آمیختند. مهتاب خود را درگیر یک بازی نامرئی یافت؛ بازیای که قوانینش را نمیدانست اما هر حرکت او، هر نفس و حتی سکوتش، بر نتیجه تأثیر میگذاشت. او ناگهان روی تخت نشست، دستش را روی زانوهایش گذاشت و آرام نفس کشید، سعی کرد ذهنش را آرام کند، اما هر تصویر و بویی که در اتاق بود، مثل صدای موجهای دریا، آرامش را از او میربود و قلبش را به تپش میانداخت. افکارش به اطراف چرخیدند، بین آرمان، مادرش و آن عطر، تا جایی که او دیگر نمیتوانست مرز واقعیت و حدسها را تشخیص دهد. هر لحظه که میگذشت، مهتاب عمیقتر در این احساسات غرق میشد؛ ترس و میل، کنجکاوی و شک، همه در یک ترکیب خطرناک و هیجانانگیز که ذهنش را پر کرده بود. اکنون او نه فقط ناظر، بلکه بخشی از این بازی پنهان شده بود، بازیای که هیچ کس نمیتوانست پایانش را پیشبینی کند و همه چیز به نفسها، نگاهها و لمسهای کوچک وابسته بود.1 امتیاز
-
در را که بستم، سکوت پشت سرم فرو ریخت مثل پتویی که از روی اتاق کنار کشیده شوند. نفس عمیق کشیدم. عطر سردش هنوز روی انگشتانم بود — ترکیب سردِ دارو و پوست داغ، بوی پسرم، بوی آنچه نباید ادامه پیدا کند. لبخند زدم. لبخند همیشه کلید است، همیشه. با لبخند میشود مهر را جا زد، شک را پنهان کرد، زهر را قند کرد. از پلهها پایین آمدم، آهسته، تا صدای کفشهایم نلرزد. زن نباید صدا داشته باشد وقتی فکر می کند. صدای پشت تلفن آرام گفت: – الو؟ گفتم: – وقتشه. مکثی کرد و پاسخ داد: – فهمیدم. قطع کردم. همیشه همینقدر کوتاه. همیشه همینقدر کافی. میدانستم مهتاب از بالا نگاهم میکند. حس نگاهش را روی گردنم میفهمیدم. باید این حس را نگه دارد، همین ترس ملایم، همین کنجکاوی. ترسی که عشق را میکند. آرمان اما... هنوز خیلی درگیر دل بود. زیادی “باور” داشت. مردها باور دارند، خطرناک تر می شوند. وقتی خیال میکنند در امنیتاند، درست همان موقعی که میشود تار را دورشان کشید. فهیمه آرامتر پیش برو. نه تند، نه با کلمات، بلکه با «رفتارهای طبیعی» با همان نگاهی که مادران دارند وقتی میخواهند چیزی را از فرزندشان بگیرند، بدون اینکه بفهمند. رفتم سمت پنجره. بیرون، سایهها کشیدهشده بودند. دستم را روی شیشه گذاشتم و آرام گفتم: – تا خودش بخواهد، ازش جداش نمیکنم... صدای درِ کوچک حیاط آمد. یکی داخل شد. صدای قدمهای آهسته، مطمئن است. وقتی برگشتم، چهرهای آشنا مقابلم بود — لبخند خسته، اما مطیع. نگاهش پایین بود. – گفتی بیام... – آره... دیر نکن. فقط باید حرف بزنی. خیلی ساده. سکوت کرد. دستش را فشردم. – اون فقط فکر میکنه خواهرته... ولی تو باید یادش بندازی که همیشه یه “فاصله” هست، حتی بین خواهرها. چشمهایش بالا آمد. سرد و خیس. – نمیخوام آزارش بدم... – نمیدی. فقط کمکش میکنی واقعیتو ببینه. خم شدم نزدیک گوشش. – و یادت نره... هر چی شنیدی، هر چی حس کردی... بین خودمون میمونه. در را باز گذاشتم تا نور بیاد تو و همهچیز طبیعی بهنظر برسه مثل همیشه1 امتیاز
-
پارت دویست و ششم گفتم: ـ نگران نباش، حین ارتکاب جرم بازداشتشون میکنیم! فرهاد گفت: ـ دمت گرم! یکم تو سکوت راه رفتیم که ازش پرسیدم: ـ دلت نمیخواد راجب پدرمون بدونی؟ با قاطعیت گفت: ـ نه اصلا! گفتم: ـ ببین من عصبانیتتو درک میکنم اما... حرفمو قطع کرد و گفت: ـ دیگه اما و اگر و ولی نداره خواهشاً همونجوری که من به احساساتت احترام میذارم تو هم بذار. بدون توجه به حرفش گفتم: ـ فرهاد همون قدر که مادرامون بی تقصیرن، مامان بزرگم حتی پس خودشم بازی داد و اصولا هیچکس جرئت حرف زدن رو حرفشو نداره مطمئنم که اون موقع شرایط سخت ترم بوده...ببین از بچگی میخواستم منو ملودی رو با همدیگه جفت کنه در صورتی که ما نمیخواستیم اما هیچکدومم هیچوقت نتونستیم بهش اعتراض کنیم حتی مامان ارمغان و خاله آتوسا! فرهاد یهو پرسید: ـ ملودی کسی تو زندگیش هست؟! لبخند شیطنتی زدم و گفتم: ـ نه نیست، چطور مگه؟! اونم خندید و گفت: ـ هیچی بابا همینجوری پرسیدم! زدم به شونهاش و گفتم: ـ آره ارواح عمت! از نگاه های من هیچی دور نمیمونه آقا فرهاد...متوجهم که از وقتی دیدیش، یه حالی به حالی شدی!1 امتیاز
-
خدایا هنوزم سعی میکنم اُمیدوار باشم و مثل قبل به زندگی با دید مثبت نگاه کنم دیگه برای هیچ آرزویی التماس نمیکنم و بهت زور نمیکنم تا اون در رو برام باز کنی چون قطعا تو حرفایی رو شنیده بودی که میدونستی قلبمو زخمی میکنه اما من بازم طبق معمول بهت گوش نکردم...:) اما اینبار واقعا میسپارم به دستای خودت. از یه طرف خیالم راحت شد چون این آرزو یه سال بود که توی مغزم رژه میرفت و فهمیدم که آدما حتی دیگه از دورم قشنگ نیستن چه برسه از نزدیک! و تجربه شد اما از طرفی دیگه هم این تجربه و درس گرفتن تا تَهِ مغز استخون منو سوزوند مثل آدمای دیگه. میدونی چرا؟ چون بی منت سعی کردم خوب باشم و در مقابل تمام بیرحمیها و بی احساسیا بهش انرژی مثبت و آرزوهای خوب منتقل کردم و سعی کردم از خودم تو ذهنش یه خاطره خوب بسازم اما اون چیکار کرد؟! جز حس ناکافی بودن و له کردن احساساتم، کار دیگهایی نکرد و من تا جایی که تونستم فرصت دادم تا نااُمید و دلشکستم کنه که لحظه حذف کردن، هیچ شکی تو دلم باقی نمونه!1 امتیاز
-
پارت سوم نخواه به زور دری رو باز کنی که مال تو نیست چون بعداً که بهش برسی اون زخمی که توی قلبت میمونه باعث میشه بیشترین غم و غصه رو تجربه کنی و خیلی باید قوی باشی که اون غم و غصه زمینت نزنه و با قدرت از جات بلند شی...آثار زخم قلب، جبران ناپذیرن. اونم مثل خیلیای دیگه سپردم به دستای خودت! همونجور که قلب منو تیکه تیکه کرد و از روش رد شد، دوبرابر بدترشو تجربه کنه تا بفهمه چه دردی به قلب من داده! دیگه فقط میخوام تو دنیای کوچیک و خوشحالیای کوچیک خودم زندگی کنم و شادی های روزمرمو تجربه کنم. لطفاً! خواهشاً ! خدایا منو از هرچی آدمیزاده بیرحمه دور کن و بذار تا مدتها تنها باشم اما اجازه نده اونا وارد زندگیم بشن و بهم زخم بزنن... بازم دمت گرم که حواست بهم هست.1 امتیاز
-
سلام و دروود♡ درخواست انتقال رمان وهمِ ماهوا رو به تالار برتر داشتم. https://forum.98ia.net/topic/793-رمان-وهمِ-ماهوا-سارابهار-کاربر-نودهشتیا/?do=getNewComment1 امتیاز
-
آخر سر دلرحمیام کار به دستم داد و من تنها با چند دانه میوهی کاج و قارچ کوهی و بیهیچ شکاری به خانه برگشتم، البته درون انبار خانه برای آذوقهی چند روزم ماهی و گوشت دودی داشتم که بخواهم پروتئین را به بدنم برسانم. به کلبه برگشتم و لباسها و چکمههایم که به خاطر بارش برف خیس شده بودند را کنار شومینه گذاشتم تا خشک شوند و خودم به انباری رفتم و میوههایی که جمع کرده بودم را درون یک صندوق چوبی گذاشتم. خوشبختانه در این سالها خوب شیوهی زندگی در کوهستان را یاد گرفته بودم و آنچنان مشکلی برای گذراندن زندگیام حتی در ماههای سرد و برفی نداشتم. درست که من هیچوقت مثل همنوعانم سرعت عمل بالا و قدرت زیادی نداشتم، اما میشود گفت که نسبتاً باهوش بودم و همه چیز را سریع و راحت یاد میگرفتم. گرچه که با وجود همین هوش و ذکاوتم هم هرگز نتوانستم جلوی نابودی سرزمین و خانوادهام را بگیرم و از این بابت هنوز هم احساس بیمصرف بودن داشتم. به سالن خانه برگشتم و با برداشتن کتاب خطی و قدیمیِ یادگار پدرم کنار شومینه نشستم، این روزها هر زمان که وقت خالی داشتم خودم را به خواندن این کتاب مشغول میکردم. این کتاب تنها یادگارم از پدر و پدربزرگم بود که در آن از تاریخ سرزمین گرگها و تمدن و قابلیتهای گرگینهها نوشته بود و من در کودکی بارها و بارها این کتاب را خوانده و هر بار با دیدن تفاوتهایم با دیگر همنوعانم احساس سرخوردگی و شرمساری میکردم. همچنان که مشغول خواندن کتاب و داستانهای جذابش بودم کم کم خستگی و حسِ رخوتی که از گرمای آتش شومینه بر تنم نشسته بود باعث خوابآلودگیام شده و بیآنکه دیگر کنترلی بر روی خودم داشته باشم چشمانم بسته شد و تسلیم دنیای خواب شدم.1 امتیاز
-
تیر و کمان بر دوش و سبد به دست راهی جنگل کاج شدم، درون جنگل در این فصل سرما حیوانات کمتری تردد میکردند و شکار کردن به مراتب از ماهیگیری و تلهگذاری کار سختتری بود، اما من چون قصد کشتن هر نوع حیوانی را نداشتم ترجیح میدادم که با تیر و کمان حیوانی را که میخواهم شکار کنم. همینطور که از لابلای درختان میگذشتم برای خودم سوت میزدم، خوب یادم بود که این تکنیک را پدربزرگم به من یاد داده بود و میگفت با اینکار هم حیوانات وحشی را از خودم دور و هم پرنده و حیوانات شکاری را جذب میکنم، البته من اینکار را بیشتر برای سرگرمی انجام میدادم تا برای دور و یا نزدیک کردن حیوانات. در همین حِین نگاهم به کبک چاق و تپلی که به روی شاخهی یکی از درختان نشسته بود افتاد، پرندهی چاق غذای خوبی برایم میشد. آرام و بیآنکه سروصدایی ایجاد کنم کمانم را از روی دوشم برداشتم و تیر را درون آن گذاشتم، جای عموزادههایم خالی بود که ببینند پسری که به خاطر کشته شدن یک خرگوش یک شبانه روز گریه میکرد حالا خود دست به شکار حیوانات میزد، گرچه که این کار فقط از روی اجبار بود و اگر بحث جان و زندگی خودم وسط نبود هرگز هیچ حیوانی را شکار نمیکردم. همین که کبک را هدف گرفته و کمان را کشیدم متوجهی جوجهی کوچکی که در کنار آن کبک روی درخت نشسته بود شدم، نه نمیتوانستم؛ نمیتوانستم حیوانی که بچه داشت را شکار کنم. شاید این زیادی مسخره بود، اما چون خودم پدر و مادر از دست داده بودم دلم نمیخواست که حتی هیچ حیوانی چنین حس تلخ و زجرآوری را تجربه کند. تیر را از داخل کمان برداشتم و باز آن را بر روی دوشم انداختم، بهتر بود به دنبال چیز دیگری برای خوردن میگشتم.1 امتیاز
-
حالم که کمی بهتر شد به درون کلبه برگشتم و چند تکه هیزمی که با خودم آورده بودم را درون شومینهی کنج کلبه ریختم تا سرمای هوا را از تنم بیرون کند، اینجا و در این مناطق کوهستانی بیش از شش ماه از سال زمستان بود و خواسته یا ناخواسته هرکسی را به سرمای استخوان سوزش عادت میداد. با احساس مالش رفتن معدهام راه به طرف آشپزخانهی کوچک کلبه کج کردم، شب قبل حوصلهی آشپزی نداشتم و شام نخورده بودم و حالا گرسنه بودم. کاسهی چوبیام را برداشتم و چند قاشق آرد بلوط، یک تخم کبک و چند دانه از میوهی درخت کاج را درون ظرف ریختم و بهم زدم؛ قصد داشتم با آن پنکیکهای مخصوصم که حتی بویش هم هوش از سرم میبرد از شکم گرسنهام پذیرایی کنم. تابهی آهنی را بر روی گازی که درونش را با ذغال پر کرده بودم گذاشتم و کمی کره در درونش انداختم تا ذوب شود و پس از آن مایع پنکیک را کم کم درون تابه ریخته و سرخ کردم. پس از اتمام کارم بشقاب پر از پنکیکم را برداشتم و به سالن کلبهام که با یک کاناپهی خاکستری رنگ، یک صندلی و یک میز کوچک چوبی پر شده بود برگشتم و کنار شومینه بر روی قالیچه نشستم. چند قاشق از مربای گل ساعتی را بر روی پنکیکهایم ریختم و مشغول خوردن شدم، آشپزی و غذا خوردن در بدترین شرایط هم میتوانست حالم را خوب کند. پس از خوردن صبحانهام با برداشتن تیر و کمان و سبد حصیریام از کلبه بیرون زدم تا برای شامم غذایی پیدا و یا شکار کنم، در این کوهستان سرد و بیامکانات پیدا کردن سرگرمی برای گذراندن وقت کار آسانی نبود و من ترجیح میدادم خودم را با کار کردن سرگرم کنم تا فکر و خیالات کمتر آزارم بدهد، گرچه که باز هم شبها هر چه فکر نکرده و خاطرات از یاد رفته بود به مغزم هجوم میآورد و خواب و آسایشم را مختل میکرد.1 امتیاز
-
با صدای فریاد خودم از خواب پریدم، نفسنفس میزدم و تمام تنم به عرق نشسته بود. دستی به صورت سرد و چشمان خیسم کشیدم، تصاویری که در خواب دیده بودم مدام در سرم تکرار میشد و من مثل همیشه از کنترل افکارم ناتوان بودم. پتوی پشمی و خاکستری رنگم را از روی خودم کنار زدم و از تخت چوبی کهنه و قدیمیام بیرون آمدم. ماندن در رختخواب و مرور دوبارهی آن کابوس لعنتی برایم به مثال شکنجهای بود که هرگز زیر بار انجامش نمیرفتم. از روی تکه چوب متصل به دیوار کلبهام که از آن به عنوان رختآویز استفاده میکردم ژاکت پشمیِ آبی رنگی را برداشتم و به تن کردم و به سمت در کلبه رفتم، میدانستم که بیرون زدن از کلبه در آن سرمای وحشتناک و هوایی که هنوز کاملاً روشن نشده بود دیوانگی محض بود، اما جز قدم زدن و هوا خوردن روش دیگری را هم نمیشناختم که با استفاده از آن بتوانم کمی به افکار آشفتهام سروسامان دهم و آن صحنههای دردناکی که دیده بودم را از سرم بیرون کنم. از کلبهی چوبیام که بالای تپهای نسبتاً بلند و کمی دورتر از جنگل کاج ساخته شده بود بیرون زدم و تکه چوبی که از آن به عنوان چِفت در استفاده میکردم را انداختم، هوا سرد بود و برف زمین را سفید پوش کرده بود. در همان نزدیکی کلبهام شروع به قدم زدن کردم و هوای سوزناک اول صبح را به ریه کشیدم. آن تصاویر تکراری، آن کابوسهای وحشناک و آن خاطرات زجرآور پیش چشمانم بود و مثل هربار حالم را ناخوش کرده بود. به پشت کلبهام که رسیدم بر روی تکه چوبی که بر روی آن هیزم میشکستم نشستم و نگاهم را به جنگلی که درختان بلندش جلوی رسیدن نور خورشید به زمین را گرفته بودند دوختم. اینجا شباهتی به سرزمین من نداشت، اینجا مکان دور افتادهای بود که به اجبار آن را برای زندگی برگزیده بودم و حالا جز تحمل این وضعیت چارهای نداشتم.1 امتیاز
-
نام دلنوشته: کالبد مادرم ژانر: تراژدی نویسنده: اهورا تابش | کاربر انجمن نودهشتیا مقدمه: «هنگامی که کالبد مادرم را شکافتند گویی تمام دلش، برای من سوخته بود!» دلش خوشبخت نبود زیرا من مرتکب شدهام بگذار بهمن یخزده نسیان مرا در کام خود فرو ببرد که او را خوشبخت نکردهام! من به آن خیانت کردم از این رو که هیچوقت خوشبخت نبوده است... .1 امتیاز
-
تمام شب با خواهرم امید پرواز داشتیم، انکار انسان بودن میکردیم که پرواز برایمان ممکن نبود. خواهرم هراسان بود، خود را از بام به کوچه انداخت... من دیگر او را ندیدم مثل مادرم که ازبلندی صبح به شب خود را رها کرده بود.1 امتیاز
-
هیچروزی از عمرم برای من آنقدر پارینه نبود مادرم بر خود، شاید هم بر ما گریسته بود. مادرم از دردها رها شده بود. او را در تنگایی گود تشییع کردیم، آنگاه بود که بر سر ما زنبقهای ارزانی از ترس و وحشت نازل شده بود...1 امتیاز
-
مادرم در همان چهارچوب خوشبختی خود را همراه با من گفته بود سالهای بعد در خیابانی که انتهای آنرا نمیدانستم، گم شدم گویی سایهی روشن ابر به خانهی ما سقوط کرده بود صدای برگها را میشنیدم زبانم لکنت داشت گریه بر من عارض شده بود و مادرم در آن روز پاییزی وفات یافت...1 امتیاز
-
در این چارچوب ایستادهام غروب میشود... باران در حال گریختن است؛ مادرم بر زمین مینشیند و ناتمام گریه میکند کل سالیانش در پی غروبی دلگیر بود تا برای من گریه کند.1 امتیاز
-
خاطرم سرشار است از یاد مادرم که به صبح مینگرد. در پشت اتاقک آیینهای زندگی خویش بیخبر از آنکه قرار است نظارهگر سقراط باشد...1 امتیاز
-
عنوان: دیگر جوان نمیشوم نویسنده: اهورا تابش ویراستار: زهرا بهمنی ژانر: تراژدی مقدمه: در راستای خیابان در کنار صندوق پست، غم نامهای را از پرندگان سراغ میگیرم؛ در این سرزمین حتی پرندگان غمگین هستند، گویی باید منتظر آمدن معجزهای باشیم... اما انتظار معجزه را بعید میدانم! پرندگان همه خیساند و گفتگویی از پریدن نیست. گویی جوانیام در حال گذر است، چیزی از آن نمیفهمم... هنوز هممنتظر معجزهای هستم. میدانم دیگر جوان نمیشوم اما بازهم منتظر معجزهای میمانم!1 امتیاز
-
و اکنون زمان خداحافظی میرسد. زمان خداحافظی، زمانی است که در عمق آیینهها چهرهی من غریبه است و راه زندگی از من جدا میشود. زمانی که باغها تاریک میشوند و باد از میان ابرها میگذرد. زمین صدایت میکند و درها به رویت بسته میشوند، زمان خداحافظی میرسد درختان دیگر بیروح شدهاند! « پایان»1 امتیاز
-
نمیتوانم زندگی را فراموش کنم. زخمهای من بیحضور از پایداری محبتی تسکین سرباز میزنند و بالهای من تکهتکه فرو میریزند. نه، نه نمیتوانم فراموش کنم! خیابانها انگار برایم راههای آشکار جهنم هستند و من مانند پرندهای معصومی که راهش را در باغ حیاط زندگانی گم کرده است.1 امتیاز
-
مانند جسدهای جوانی هستم که پیری و فرسودگی را به خود ندیدهاند.ا شک راهی تابوت چشمانم میشود، باید یاسمن بر سر و رویم بریزندآ، رزوهایم برآورده نشدهاند و نادیده گذشتند. هیچ شبی لذت دنیایی را نچشیدهام و نه صبح پر درخششی را به خود دیدهام!1 امتیاز
-
خودم را در آیینه مینگرم و چیزی جز مردی ژولیده و کهنسال نمیبینم، گویی تصویر من است، انگار آن مرد خود من است. تصویرش دیدگانی دارد. هیچهای این انسان وصف ناپذیر و ناگفتنی به نظر میآیند، اما من چه درمییابم که اکنون این من هستم؟ مرا همچنان میکشاند!1 امتیاز
-
به خواب میروم و به رویاهایم سفر میکنم آنجا آزاد هستم و هرچقدر که بتوانم تجربه خواهم کرد. هرآنچه را که در زمان بیداری نتوانستم. آه افسوس، اینجا همگی جوان و زیبا هستند! همگی مرا به دروغ دوست دارند و چه ناگوار است که من سالهاست نتوانستم با پایداری محبت به ابدیت سفر کنم. آنجا میتوانم به اندازه هیچهای زندگیم استراحت کنم.1 امتیاز
-
به گرداگردش، خود گوش میسپارم، از نفس میافتم پرندهای دیگر نمیخواند و این بار هراسنده از کوه آتشین میگریزم و به پیرامون خویش میاندیشم و خاموش میگردم! دیگر نیم روزی شده است، نیم روزی که از کوه گریزان هستم؛ با چشمانی ملتهب و خسته! و با سخنی ناگوار که چون حبابی در دهانم چتر میزند میگویم: « درود من بدرود است. آمدنم، رفتن! جوان مرگ میشوم!»1 امتیاز
-
اکنوز آغاز صبحگاه جهانی است و من همچون گلی آشفته، دمیده از شب گویی نفسی جدید از دریا برآمده، شکوفا میشوم بازهم همه چیز و همه کس درهم است. پرواز پرندگان و صدای جنبش برگها صدای باد و آبها نجوای سترگی که با این حال با هم از جنس سکوت است.1 امتیاز
-
بر فراز این درد ایستادهام و سیاهی مستیام را به تملک باد میسپارم. اکنون تمام دارایی من فقط بغض و اندوهی واگیردار است که آنها را در زمانی که چیزی نبود با شادباشی جوانیام تاخت زدهام. اینک خود را در دردهای تبعیدیام محو میکنم که سفر من، دوگانهای بر زمانه باشد.1 امتیاز
-
پژمرده شدم و خمودگی گرفتم. در زیر این آسمان زمینهای مادریام تا آن سویی که روح جوانم به پرواز درآمده است. بر فراز من هیچ صدایی نیست، هیچ سوتی شنیده نمیشود. خطی ناگذر که تلاش برای گذر از آن بیهوده است؛ نتوانستم از آن پرواز کنم و خویش را برانگیزم. آنان که به من خبر داند و من به آنها که رعشهای در من پدیدار نشده است!1 امتیاز
-
چیزی نمیدانستم، سخت در حیران مانده بودم. از اطراف خود، آسمان، برگها، درختان و خدا پرسیدم آیا میتوانستم؟ چیزی نمیگفتند. آه در خانهی ما در این شهر غریب مادر من با گریه میخفت. آری، دانستم... .1 امتیاز
-
قرار گذاشته بودم بر خودم که دیگر این یک بهتر از قبلی شود اما دیگر فرصتی نیست تا این را ثابت کند. سالهای اندکی گذشت و سالهای اندکی مانده است. سلانه_ سلانه پیش میروم، دیگر نفسهایم به شمار افتاده است؛ گویی دیگر راهی جز ساعتها تنهایی نمانده است تا به چیزی شکلدهی. چیزی که جز رهاسازی و آزادی قدرت نیست، تا به آشوب سیاقی دهی!1 امتیاز
-
حتی اگر زمان برگردد، خورشید هر چند در غروب فرو رفته باشد و شب به خود رنگ و لعابی از شبهای آینده بگیرد، اگر غروبی با آنی از این دنیا دلنشین برآید که هرگز اتفاق نمیافتد، دیگر دل من شاداب نخواهد شد. میخواهم لذتی ببرم و خواه رنجی بکشم از این همه؛ دیگر از این زندگی گذرا حسی در من برانگيخته نمیشود دیگر دیر است، زمان زیادی میطلبد!1 امتیاز
-
شب دشت تاریک، عجب دلربا است! با اختران و ستارگان سفید همکلام میشویم. اینک، زمانی است که پاییز از سر رسیده، در این دشت روشنای تیز سوسو میزند و «ما در امتداد حصارهای سرخ خموش پرسه میزنیم» و چشمهای متحیرمان پرواز سرد پرندگان را دنبال میکند.1 امتیاز
-
مادرم، من آمدم با وضعی آشفته و دلنگران از مسیر طولانی با پیراهنی که دیگری چیزی جز تار و پود از آن نمانده است... . پیراهن طرحدار سفید رنگ که برایم بافتی! خیلی وقت است که رشتههایش ازهم گسسته است.1 امتیاز
-
ای گلی که برگهای سفیدت درون تاریکی مطلق میدرخشد؛ گیسوان مادرم هرگز سفید نبودند. گل قاصدک، مادر گیس زردم را هیچوقت نیامد... . ای ابر بارانی، بر فراز ما آیا میپلکی؟ مادر ساکت من بر هرکسی میگرید1 امتیاز
-
قدمهای خشن باران را به چشم خود میبینم، دیگر چتر بالای سرم گذشت نمیکند؛ چکه میکند! «خشت نرم وجودم آوار میشود.» ای کاش باد این، سوی چشمانم را با خود ببلعد، روزی جان خود را از قفس تَنها، سرد بیرون خواهم کشید و «به بلندای رشتهکوه دلتنگیهایم اوج خواهم گرفت.» و خواهم ماند، خواهم گذشت، تا عمری ابدی!1 امتیاز
-
در این دقایق تنهایی ذهنم قدم زدن در آفتاب را، گذشتن از پرچینهای عسلی را دلانگیز میدانم. صدای نرم قدمهایم همچون باد ملایمی در چمنزار میپیچد، با این حال من، «برای همیشه در مرمر خاکستری» به خواب خواهم رفت.1 امتیاز
-
« اینک شمایان، جماعتی با چهرههای مغرور و چشمانی شرربار!» که بر زندگی خود سرخوش میدهید، به خانههایتان بازگردید و همچنان سرخوش بمانید. آه و هیهات که هرگز نخواهید یافت جهنمی را که جوانی و لبخند رهسپارش شوند!1 امتیاز
-
خودم را همچون سرباز بیگناهی میپندارم «که در شادمانی عریاناش به زندگی نیشخند میزد.» در انزوای تاریک خود به خوابی ژرف و عمیق فرو میروم که سحرگاهان با سوت چکاوکان زنده خواهم گشت. گویی بر تن گلولهای شلیک خواهند کرد و به تمناهای من جرعهای سر بر نخواهند گشت تا رهایی شوم و حال دیگر نخواهم ساخت خود را مثل قبل و دیگر کسی از من سخن نخواهد گفت.1 امتیاز
-
روح و روانم را فرا میخوانم و پراکندهاش میسازم، میخوانم بر خود سرود خویشتن را و میپراکنمش و به تماشای همتای نی علفی در علفهای تابستان شتابان میروم. امید با من است تا مرگ هنگام از آن دست نخواهم کشید!1 امتیاز
-
وجود خویش را به عیش میگیرم، در این خانهها، اتاقها که آکنده از عطر و طاقچه است، نفس میکشم و این رایحه را به خوش میپندارم. این رایحهها مرا گیج خواهند کرد و لیک دیگر نخواهم گذشت. دیگر هیچ اثری، اتاقی آکنده از عطر و طاقچه نیست. دیگر بویی به مشامم نمیرسد، اینک میپراکنم خویش را که در من احساس سرخوشی از دیدار آفتاب سر بر میآورد.1 امتیاز
-
اکنون برفراز چین و چروکهای پیشانیام، سپید میشود موی جوانی که دیگر در من جان باخته است. امروز دیگر چندان سویی ندارد چشمانم، دیگر حتی سهمی از بوسه بر لبانم جاری نیست، مگر آنکه مرا دوست بداری!1 امتیاز
-
درود عزیزان! برای دادن جلوه و زیباتر شدن نوشته هاتون میتونید تو همین تالار با زدن تاپیک درخواستتون رو ثبت کنید. بعداز ثبت درخواست تیم مدیریت براتون گرافیستی در نظر میگیرن، گرافیست با شما تحت نظر مدیر بخش ارتباط میگیره و تا شما رنگ، شخص و... باهاش در میون بزارید. البته که قبل درخواست باید بیست پارت از رمان یا ۱۰ پارت از داستانتون رو اپلود کرده باشید پس حین ثبت درخواستتون لینک رمان مورد نظرتون هم برامون توتاپیک درخواستی که زدید ارسال کنید. قلمتون مانا🌷1 امتیاز