تخته امتیازات
مطالب محبوب
در حال نمایش مطالب دارای بیشترین امتیاز از زمان 12/07/2025 در پست ها
-
نام رمان: تنها یاد او نویسنده: mahya | کاربر انجمن نودهشتیا ژانر: عاشقانه، تراژدی، غمگین خلاصه: گاهی عشق های واقعی هیچ وقت فرصت شکفتن پیدا نمیکنند. گاهی ادم ها برای همیشه از خانه ای کوچک به نام قلب می روند و فقط عکس یا شایدم نه، خاطره از آنها میماند. در همین داستان هم همین موضوع مطرح است. همیشه خداحافظی وجود دارد اما کسی نمیداند ایا این خداحافظی با شکست مواجه شده یا به خیر و خوشی تمام شده. داستان زنی است که اخرش با خداحافظی تمام می شود ماننده همه داستان های دیگر اما کسی نمیداند این خداحافظی با چه اتفاقی تمام شده است. (عشق تراژدی همان عشقی است که اخرش با خداحافظی تمام شده(زمان از ان گذشته) اما دل نه) پارت گذاری: جمعه ساعت ۱۱ صبح، چهارشنبه ساعت ۳ بعد از ظهر4 امتیاز
-
شوکه شدم. بقیهاش زندگی من و پیدا شدنم توسط همون مردی که بهش بابا میگفتم بود. پس تریستان لحظه لحظه منو میدید. تمام دانشش رو هم یاد گرفتم و عقب کشیدم. باز هم همه همجوشی من سه ثانیه شد و دو زانو با حال بد روی زمین افتادم. تریستان سریع گرفتم و لب زد: - چی شد سرورم؟ چرا رنگت پرید؟ خواب آلود و خسته از همجوشی، غمگین گفتم: - فامیل و اسم پدر و مادر که درون این شناسنامه هستن جعلی و دروغین هستن. اینها اسم و رسم واقعی من نیست. تریستان تایید کرد. - درسته، با این که شنل پوش نگفت، ولی مطمئنم هویت ساختگیِ، تو شناسنامه داری اما نه واقعی من تحقیق کردم. چنین زن و مردی وجود دارند ولی مرده هستن. از یه خانواده اشراف زاده هم بودن ولی تو هویت واقعیت اونها نیست. خیلی گشتم ولی هویتی از تو پیدا نکردم. ایهاب اومد و تریستان روی دستم دستبند شد. مدارکم رو تریستان باز با خودش برده بود. ایهاب وقتی دیدم شوکه گفت: - خانم دکتر! چقدر رنگت پریده! لبخند بی معنی زدم و پرسیدم: - نقاشی کشیدی؟ سر تکون داد. ازش نقاشی رو با همه حال بدم گرفتم. ایهاب خواست مادرش رو صدا بزنه ولی نگذاشتم. به نقاشی زیبا که منو کنار خودش کشیده نگاه کردم. لبخند زدم گفتم: - خیلی خوشگله! پس این نقاشی برای من دیگه نمیدم به تو باشه؟ سر تکون داد. - برای تو، همه نقاشیهام برای تو. جوجه بزرگ بشه، تو مخ زدن ماهر میشه. نقاشی رو از دفترش کندم و تو کیفم گذاشتم. از اتاق بیرون رفت. با اخم بلند شدم کیفم رو برداشتم گفتم. - تریستان میخوام یه نامه این جا بذارم و برم. تریستان ظاهر شد، کاغذ و قلم دستم داد. ازش گرفتم. بلد بودم بنویسم از ذهن تانسا و تریستان یاد گرفته بودم به چندین زبان متفاوت بنویسم ولی بدن من هنوز بلد نبود، ذهنی بلد بودم اگه مینوشتم شبیه بچه دبستانیها میشد دست خطم و گفتم: - تو بنویس، از اینکه از من محافظت کردن تشکر کن. و بگو مشکلی برای من پیش نمیاد با رفتنم. تایید کرد و شروع کرد نوشتن. یه نیم نگاهی کردم عالی نوشته بود. کاغذ رو روی میز آینه گذاشتم و لب زدم: - یه جوری ببرم کسی متوجه نشه تریستان. نزدیکم شد. دست دور کمرم گذاشت. دستهاش نه سرد بود نه گرم، منو گرفت و دورمون پر از مه سیاه شد. مه سرد و ترسناک. وقتی مه رفت من و تریستان هم تو یه فضای تاریک بودیم! از من فاصله گرفت و دو بار دست زد. همه جا روشن شد و سرد گفت: - این جا غار منه، دور از هر قلمروها. به غار سیاه با نقوش آبی و قرمز که گاهی سبز توش بود نگاه کردم. غارش ترسناک و یه حس مرموز داشت. دستم رو بالا اوردم روی دیوار سیاهی که انگار از درون نور داشت کشیدم. خفه زمزمه کردم و تو غار جایی که صدای آب میاومد قدم زدم. - میخوام بدونم کی هستم؟ چی هستم از کجا اومدم و به کجا میخوام برم؟ تریستان پشت سرم قدم برداشت. محکم جواب داد: - از هر کجا اومدی و به هرکجا که بخوای بری، من پایه هر چیزیت هستم. به جز سه قانون که از تو اطاعت نمیکنم. زمان خطر، زمان حال بدت، زمانی که تصمیت باعث دردسر خودت بشه. این زمانها من هیچ اطاعتی از تو نمیکنم سرورم. حتی اگه منو بکشی. لبخند زدم. تریستان خیلی خوب بود. دست تو جیبم کردم و به سقف غار نگاه کردم پر از کریستال آبی، سبز و قرمز رنگ بود. با همون حال خسته و خوابآلود جواب دادم: - قبول میکنم. صدای پاهام تو غار طنین میگرفت و چهرم تو کریستالها کوچیک و بزرگ میشد. یهو پسری از دل غار دوید و فریاد زد: - سرورم برگشتید؟! سرورم؟ به پسر نگاه کردم. آها تو ذهن تریستان دیده بودمش یه اژدهای خاکستری شاخ سیاه به اسم یونا بود. خدمتکار وفادار تریستان بود. پسر مو خاکستریه چشم طوسی_آبی کنار ما اومد. با دیدنم ترسید و سریع احترام گذاشت. - ملکه خوش اومدید. تریستان سرد پرسید: - از وضعیت غار بگو یونا. یونا سرش رو پایین انداخت به من دیگه نگاه نکنه و گفت: - چند نفر تو این هجده سالی که نبودید اومدن. غار وضعیتش عالیه ولی یه زن از نژاد ستارگان اومد این جا و گفت با شما کار مهمی داره. تریستان دورش رو مه گرفت و تبدیل به دو تریستان شد یکی از جنس مه یکی واقعی. واقعیش کنار من موند و کپی مه بودنش رفت. شگفت زده نگاه کردم. با این که تو ذهنش دیده بودم میتونه از خودش کپی بسازه ولی تو واقعیت دیدنش هم شگفت انگیزه. با چشمهای سبزش از نظر گذروندم و گفت: - خوشت اومد؟ لبخند زدم و سر تکون دادم. گونهام رو نوازش کرد. - یادت میدم ملکه من. یونا سرخ شد و من هم عقب رفتم. آروم وردی که تبدیل به کپی از خودت میساخت رو زمزمه کردم. میخواستم بهش نشون بدم تا اون هم هیجان زده بشه. بدنم شروع به مومور شدن کرد. فضای غار کمی فشرده شد. از بدنم نوری سیاه و طلایی بیرون زد تبدیل به یه کپی از من شد. تریستان ابروهاش بالا پرید به کپی من نگاه کرد گفت: - بد نیست خوبه! یکم ابتدایی شده کاملا تصویر خودت رو درونش جا ندادی برای همین... آروم تو پیشونی کپی من زد که مثل سراب از بین رفت. - زود از بین میره بهش جان بده سرورم. بغ کردم. چرا یکم ذوق حداقل نکرد؟ اولین بار بود از جادو استفاده میکردم. خستهتر نالیدم و رفتم: - بیاحساس. از کنار یونا هم گذشتم و سمت چپ چرخیدم. یه حفره دیگه بود که میدونستم اتاق تریستان هستش. واردش شدم و روی تخت سنگیش که که زیر الیافهای افسانهای بود و روی الیاف یه پارچه سیاه پهن بود دراز کشیدم. تو اتاقش یه آینه عجیب پوشیده شده با پارچهی عجیب بود. پارچهای که میتریل درخشان و صقیل شده داشت. تختش خیلی نرم بود و چشمهام رو داشت سنگین میکرد. کف زمین پر نقوش نورانی بود. یه صندوق هم گوشه دیوار قرار داشت. دیگه هیچی تو اتاقش نبود. چشمهام بسته شد و به خواب رفتم.3 امتیاز
-
چشمها روی دیوار بیشتر درخشید و خودش جواب خودش رو داد: - سایورا؟ از زمین انسانها اومدی، از یه دروازه به اجبار نگهبانت تو این دنیا کشیده شدی. میکال پیشگویت کرد، پیدات کرد، تو خونهاش اوردت؛ خلاصهی تو. این کیه؟ چطور همه چیه منو میدونه! سکته زدم که چشمها از دیوار جدا شد خودش رو نشون داد. لبه تخت نشست و به صورت ایهاب که خواب بود چشم دوخت. یه مرد مو سفید با چشمهای سرخ بود. خیلی جذاب بود. زیباییش بیحد بود. سرد و ترسناک پرسید: - برادرم رو چطور رام کردی تا هیولاش آروم بگیره؟ باز شوکه شدم و به تاج جواهردارش که به رنگ نقرهای بود نگاه کردم. این پادشاه بود! پادشاه دراکو؟ زبونم انگار ناخداگاه به کار افتاد، خفه جواب دادم: - من... من کاری نکردم. تیز نگاهم کرد. ساکت شدم! نفسم رو سخت بیرون دادم، کم مونده بود غش کنم. موهای ایهاب رو نوازش کرد. به دستبند مار من نگاه کرد. - دستبند نگهبان تاریکی روی یه هاله پاک؟ چه خنده دار! دستبندم تنگ شد، متوجه شدم حتی تریستان هم ترسیده. بلند شد و پرسید: - از کجا اون دستبند رو اوردی؟ ترسیده و پر از استرس جواب دادم: - از بچگی همراهمه. دست تو جیب کرد. خشک و سرد گفت: - اون دستبند، مراقب باش یه اژدهای اهریمنی و سیاه هستش. گول ظاهرش رو نخور فکر کنی ماره، اومد بره سردتر ادامه داد: -به برادرم نگو منو دیدی. بخاطر اشتباهی وارد شدنت به این دنیا هم میبخشمت، چون جونِ برادر زادهام رو نجات دادی. پنجره تکونی خورد و غیبش زد! بدن سفتم از ترس شل شد. داشتم جون میدادم. چقدر وحشتناک بود! قلمرویی که این پادشاهش باشه واقعا باید اسم قلمروش دراکو باشه. سرم رو تو موهای ایهاب کردم. منو بخشیده؟ همه چیز رو میدونه؟ انگار منو برهنه میدید تا این حد حس کردم منو میبینه! انقدر فکرهای عجبب کردم تا خوابم رفت. ... با تکون چیزی تو بغلم چشم باز کردم. شوکه شدم! ایهاب تو بغلم بود. اتفاقات دیشب تو سرم با سرعت مرور شد. بحث، حمله جنها، هیولا شدنِ جذاب و ترسناک میکال، کایان، پادشاه قلمروی دراکو و همه چی مو به مو تو سرم اومد. چطور تو یه شب این همه اتفاق افتاد؟ به ایهاب که خواب بود چشم دوختم. داشت خواب میدید لب گذاشته بود. صورتش رو نوازش کردم، پسر بچه بانمکی بود. آروم ازش جدا شدم و از تو اتاق بیرون اومدم. لیرا غمگین به پنجرههای درست شده خیره بود و تو فکر رفته بود. میکال هم خونه نبود. دست و صورتم رو شستم. کنارش رفتم و نگاهش کردم. - لیرا خوبی؟ سرش سمت من چرخید و لبخند زد: - خوب خوابیدی؟ سر تکون دادم. - آره خیلی خسته بودم. خندید و غمگین گفت: - دیشب ایهاب محکم بغلت کرده بود. حتی کابوس هم ندید با این که شب سختی داشت. خندیدم. - کم کم میترسم واقعا بزرگ شد بیاد دنبالم. لیرا غم از چشمهاش رفت و خندید. - یعنی میشه بزرگ شدنش رو ببینم؟ کاش زودتر این دوسال هم بگذره خطر ازش بره. کنجکاو پرسیدم: - برای چی دنبال ایهاب هستن؟ غمگین شد و جواب داد: - ایهاب خون شاه رو داره. شاه گفت اگه ایهاب قدرتش رو بدست نیاره باید کشته بشه چون خون قوی و بدون قدرت باعث بدبختیه. لبخند زد و غمگینتر گفت: - ایهاب قدرتش رو بدست اورد ولی الان مسئله خونشه بوی خونش با جادویی که الان تو بدنشه قویتر شده. خون شاه باعث میشه هرکی ازش بخوره برای یک ساعت همه زخمهاش از بین بره و بیوقفه تا یک ساعت مبارزه کنه. انرژی و قدرت هم میده، ولی با کشته شدن ایهاب میشه. شوکه شدم و متعجب گفتم: - این خطرناکه! سر تکون داد. - میکال هم خون برادرش شاه رو داشت و الان سومین نفر ایهاب شده، یه خون مقدس خطرناک. تعجب کردم و به اتاقی که ایهاب توش بود خیره شدم. چه روزگار سختی تو این هشت سال داشتن؟! لیرا بلند شد و گفت: - بیا بریم صبحانه بخور. میکال رفته سرکار برای ناهار میاد. ایهاب خواب آلود بیرون اومد و صدا کرد: - خانم دکتر؟ نگاهش کردم. وقتی دید هنوز تو خونه هستم فریاد خوشحالی زد و محکم بغلم کرد. - الان میرم صورتم رو میشورم با هم صبحانه بخوریم خودم لقمه دهنت میذارم. دوید و رفت. لیرا خندید و گفت: - مراقب باش نری تو دیوار وروجک مامان. ایهاب دلخور فریاد زد: - وروجک نیستم؛ زشته دیگه نگو مامان، من یه مردم عه... بیاراده قهقهه زدم. به لیرا کمک کردم سفره رو آماده کنه. سرگرم چیدن بودم که لیرا نزدیکم شد و گفت: - یورا ممنون دیشب اون حالت میکال رو آروم کردی. همیشه وقتی اون جوری میشد خوب و بد رو نمیشناخت. دیشب به طور عجیبی با همه خشمش فورا به خودش برگشت حتی تو اون لحظهاش حرف زد. دیشب خود من هم عجیب شده بودم، وقتی هیولا بودنش رو دیدم انگار تو دلم تکون خورد. لبخند ترسناکی تو بدنم زده میشد. ایهاب با لباس عوض شده و موهای شونه زده اومد و گفت: - مامان چرا بابا امروز رفت سرکار؟ مگه هر وقت اون موجودات حمله میکردن نمیموند روزش خونه؟ لیرا سر تکون داد و لیوان تو سر سفره گذاشت. - آره ولی امروز کار زیاد داشت. ایهاب پا سفره نشست و بشقاب خامه عسل رو جلو کشید پرسید: - خانم دکتر خامه عسل یا ترجیح میدی نمکی بخوری مثل پنیر؟ لبخند زدم و گفتم: - اون چیزی که تو دوست داری رو بده ببینم سلیقهات چیه؟ خندید و به خامه عسل اشاره کرد. یه لقمه گرفت و سمت من اورد. سرم رو جلو بردم از دستش خوردم. من هم براش یه لقمه گرفتم تو دهنش گذاشتم. با شیطنت ایهاب صبحانه خوردیم؛ خیلی هم چسبید، غیر از شوخی. ایهاب نشست نقاشی کشیدن و لیرا غذا درست کردن، به من هم اجازه کمک کردن نمیداد. من هم کاری نداشتم تو اتاق رفتم. در کیفم رو باز کردم داروهام رو چک کردم. کسی تو اتاق نبود. در کیسه پول رو که بخاطر درمان تانسا بدست اوردم نگاه کردم. خیلی زیاد بود! صد سکه طلا! باهاش میشد خونه گرفت. باورم نمیشه یه درمان اندازه خرید یه خونه! این خیلی مسخرهاست. به کیسه کایان نگاه کردم باید پولش رو برگردونم. تاحالا ازش خرج نکردم. پوی کشیدم و داسم رو تمیز کردم بعد کیفم رو جمع و جور کردم. لباسهام رو لیرا شسته بود. تا کردم و تو کیفم گذاشتم. بعد از مرتب شدن کیفم یه گوشه گذاشتمش. از اتاق خواستم بیرون بزنم، تریستان جلوی من ظاهر شد. دیگه نترسیدم و نگاهش کردم. دست تو جیب سرد گفت: - کی از این خونه میری؟ اخم کردم و جواب دادم: - شناسنامه و کارت هویتم رو هر وقت گرفتم. ابرو بالا انداخت و دود سیاهی تو دستش تابید. مدارکی سمت من گرفت. - داری اون شنل پوشی که تو رو به من داد مدراک تو هم داد. همراه یه پول برای تامین زندگیت. خونه هم بهتره به غار من بریم، من این جا خونه دارم. شوکه مدراکم رو از دستش گرفتم. شناسنامهام رو باز کردم. نوشته بود سایورا سانترو! زمستون بدنیا اومدم و الان هجده سالمه. پدر و مادر هر دو رو زده فوت کردن. پدر نیهاد سانترو مادر آلیسا استرتان. یه نامه هم بود. بازش کردم و خوندم. - سایورا فرزند نور و تاریکی زندگی کن، دنبال گذشته خودت نگرد چون تو مسیرش کشته میشی. همین؟ کل نامه به من همین بود؟ دنبال خودم نرم؟ پوزخند زدم. فرزند نور و تاریکی! چشمهام رو بستم و خسته زمزمه کردم. - چه جالب. سرم رو بالا اوردم به تریستان نگاه کردم. بیرحم اشاره زدم. - نزدیکم بیا. گیج شد و نزدیکم اومد. دست روی سرش گذاشتم و به شکل عجیبی باز تونستم همجوشی کنم. تنها چیزهایی که تونستم ازش بفهمم. خون، خون، خون، مرگ، فریاد، نفرت، تاریکی، تاریکی تاریکی، لذت، خون... و بعد دیدم. مردی شنل پوش با صدای محکم و عجیب معلومه صداش رو تغییر داده گفت: « از سایورا محافظت کن. یه قطره خونش رو پیشکش تو میکنم اژدهای اعظم تاریکی. صدای تریستان ترسناک اومد. - چرا فکر میکنی یک قطره خون این بچه وادارم میکنه من سر به زمین فرود بیارم؟ شنل پوش: چون سایورا فرزند نور و تاریکی هستش. من یک قطره از خونش رو میدم اگه خوشت اومد باید تا لحظه مرگت ازش محافظت کنی. دست نوزادی کوچیک مو طلایی با چشمهای عسلی_کهربایی رو که من بودم با سوزن سوراخ کردن. زبون بزرگ اژدهای سیاه غولپیکر روی کل بدنم کشیده شد و اژدها شوکه شد و مست گفت: - خوشمزه، زیبا و ملکه من! شنل پوش خندید. - به تو گفتم خوشت میاد. پس وفادار میمونی پادشاه تاریکی؟ تریستان سر به سمت من فرود اومد و تعظیم کرد: - جانم فدای ملکهام. پیشونیش به پیشونیم خورد و نوری تاریک درخشید که انگار داشت فضا رو میبلعید و از وسطش تریستان به حالت انسانی شد. شنل پوش دوازده کیسه بزرگ طلا به تریستان داد و با یه عالمه جواهرات، لباس، معجون و اکسیرهای درمانی و قدرتی. - مراقب سایورا باش و با دستوراتش پیش برو. این هم مدارکشه. تریستان با یه بشکن تمام وسایل تو غارش جمع شد و گفت: - آماده هستم شنل پوش مرموز. تریستان تبدیل به دستبند شد و روی سینه من افتاد. شنل پوش منو بغل کرد. و از دروازهای رد شد. کهنترین درخت رو پیدا کرد. منو زیر درخت قرار داد و گفت: - مراقب خودت باش عزیز دلم، تو تنها بازماندهای که میخوام با جون خودم از تو محافظت کنم. پیشونی منو بوسید و من تونستم هالهای از صورتش رو ببینم. ولی نه واضح فقط برق اشک تو چشمهای آبی رنگش.3 امتیاز
-
دستش رو روی دهنم گاز گرفتم و عقب رفتم. به سر تا پاهام با دقت نگاه کرد و گفت: - پس سرور من تو هستی؟ گیج و وحشت زده بهش خیره شدم. نزدیکم شد و بو کشید. - بله خود شما هستی. احترامی گذاشت و گفت: - بنده تریستان نگهبان شما هستم. تا جایی که یادمه شخصی شنل پوش خون شما رو به من داد و گفت تا لحظه مرگ از شما محافظت کنم. خون و مانای شما برای من دلچسب بود و قبول کردم. دستم رو بالا اوردم. - نزدیکتر نیا. تکون نخورد و ایستاد. وقتی به حرف من گوش کرد آروم گرفتم و عمیق نگاهش کردم. یه پسر قد بلند چشم سبز با موهای مشکی بود. لباسهاش هم تماماً مشکی بود. یه قدم نزدیک شدم که صدای پا اومد و گفتم: - قایم شو. تبدیل به مه سیاه شد و روی دستم اومد دستبند شد. از راه رو بیرون زدم چون دکتر و خواهرش داشت بیرون میاومد. سریع سمت میکال رفتم. مشکوک نگاهم کرد. ایهاب هم بیدار شده بود. روی صندلی نشستم و دستی روی بینیم کشیدم. تریستان، نگهبان من؟ لرزیدم و کاپشنم رو پوشیدم. موهام از روی شونههام پایین ریخت و لبهام رو فشار دادم. الان من از این دنیا همه چیز رو به لطف همجوشی سه ثانیهام با روح تانسا میدونم. حتی با این که مدرسه و جایی نرفتم یاد گرفتم بنویسم و بخونم. کلماتی که نمیتونستم بخونم روی تابلوها الان میتونم. با صدای ایهاب به خودم اومدم. - خانم دکتر؟ سرم رو بالا اوردم و نگاهش کردم. لبخند زد و سرخ شد. - ممنون نگذاشتی بمیرم. ابروهام بالا پرید؛ بچه بانمکی بود. بلند شدم کنارش رفتم. دست تو موهای سفیدش کشیدم و پیشونیش رو بوسه زدم. - این هم جایزهات، چون اگه به من نمیگفتی درد داری من هم متوجه نمیشدم. سرخ شد و زیر پتو رفت. خندیدم و سر به سرش گذاشتم. از خنده به سرفه افتاد. نشست و گفت: - کاش بزرگتر بودم با تو ازدواج میکردم. میکال قهقهه زد. لیرا خندهاش گرفته بود ولی گفت: - ایهاب زشته. ایهاب لبخند زد. - دروغ نمیگم خانم دکتر خوشگله، اگه در آیندهای که من بزرگ شدم تو هنوز شوهر نداشتی خودم میگیرمت. با خنده جواب دادم: - اون وقت من پیر میشم. با حرفش چشمهام گرد شد و میکال رو کاری کرد تا بغلش کنه. - پیر بشی هم میخوامت. نچ نچی کردم و روی صندلی نشستم. یه بچه هشت ساله رو ببین چی میگه. لیرا غر زد: - میکال بسه نخند، ایهاب رو چشم باز تر میکنی؛ فکر میکنه رفتارش درسته با خندههات. تخت کناری که یه زن بود خندید و گفت: - پسرت حق داره، خانم دکترش خوشگله. از زبون یه بزرگتر اینو شنیدم معذب شدم و جواب دادم: - شما لطف داری. خواهر دکتر لباس پوشیده. دوید و سمت من اومد و بلند گفت: - یورا؟ بلند شدم و گیج پرسیدم: - بله؟ چیزی شده؟ محکم بغلم کرد. - بیا با هم دوست بشیم. شوکه شدم. دوست بشیم؟ دکتر نزدیک ما شد و از تانسا فاصله گرفتم مات گفتم: - یک ساعت نشده منو میشناسی! دکتر خندید. - بیشتر هم میشه. کیسهای سمت من گرفت. - ناقابله، با این که هرچی بدم کمه ولی لطفا همین رو قبول کنید. دستی رو پیشونیم کشیدم. بی تعارف کیسه حاویه پول رو گرفتم. آدمی نبودم دست مزدم رو نگیرم. مخصوصا الان تو این دنیای جدید. تشکر کردم و میکال مشکوک پرسید: - چه اتفاقی بین شما افتاد؟ دکتر جواب داد: - همون طور که میبینی با دستهاش معجزه کرد و خواهرم داره راه میره، نوع ماناش رو هم تشخیص داده. خواهرم مانا گریز هستش. با این که تو خانواده چنین ژنتیکی نداشتیم خواهرم دچارشه. گاهی مشکلی که ما فکر میکنیم خیلی بزرگه در عوض خیلی کوچیک تره، ذهن ما انقدر یه چیزی رو بزرگ میکنه که نمیذاره واقعیت رو ببینیم. من یوراجان درس بزرگی یاد گرفتم. من که کاری نکردم! در واقع خواهرش اصلا مریض نبوده، فقط من حقیقت رو گفتم مریض نیست و مانای انباشته شدهاش رو جذب کردم برای خودم که باعث شد نگهبان من هم بیدار بشه. تانسا هم وزن مانای متعادل پیدا کنه. موهام رو پشت گوشم انداختم. میکال نگاهم کرد و حرف دکتر رو تایید کرد. تانسا پچ زد: - بگو دیگه دوست باشیم؟ سر تکون دادم. - دوستیم. لبهاش رو گاز گرفت، کنار تخت رفت و شروع کرد نوشتن. نوشتهاش رو سمت من گرفت. - شماره خونه ما و آدرس خونمون، اسمم تانساکیوا پایین زدم. ابرو بالا انداختم و گفتم: - عالیه. پول و آدرس رو تو کیف پشتیم انداختم پرسیدم: - فقط من هجده سالمه دوستی به بچگی من داشته باشی زدهات نمیکنه؟ اخم کرد و صورتش رو بامزه کرد. - من هم خیلی پیر نیستم. امسال صد و یک سالم میشه. راستی امسال تو هم میری مدرسه؟ از هجدهسالگی میرن درسته کیان؟ کیان تایید کرد و گفت: - آره از هجده ولی قانوناً از نوزده سالگی میرن تا مانا کاملا رشد کرده باشه. از همجوشی با تانسا همه اینها رو فهمیده بودم. تو این سرزمین عمر تا هزار ساله و خیلی ها تا هزار و خورده سال هم زنده موندن ولی پیر و فرسوده شدن. از پونصد سالگی هم میگن طرف پخته، هشتصد سالگی به بالا هم پیر میگن.3 امتیاز
-
سرش رو جلو اورد؛ آروم بو کشید و خیره من شد، با صدای ترسناک گفت: - خانم طلایی؟ سرم رو تو موهای ایهاب کردم لبخند مزخرفم رو پنهان کنم. تو چشمهای خاکستریش خیره شدم. لیرا وحشت زده نگاهمون میکرد. یه قدم سمت میکال برداشتم. دستش رو بالا اورد خشن گفت: - هاله پاکی، طلایی نزدیک نشو. گیج پرسیدم: - چرا؟ با صدای خشنتری گفت: - هالهات کنار من خراب میشه. بدنش آروم گرفت، کوچیک شد و دندونهاش داخل دهنش برگشت. سنگ وسط پیشونیش هم با یه درخشش لطیف محو شد. حیرت زده شدم! چقدر عالی برگشت. دست روی پیشونیش گذاشت. حرفش رو خسته عوض کرد. - اومده بودن دنبال ایهاب، تا وقتی پسرم ده سالش نشده تحت حمله اجنهها میشه. دوسال دیگه سختیهاش تمام میشه. به شیشههای شکسته خیره شدم. بعد به ایهاب که تو بغلم مثل جوجه میلرزید. مظلوم به میکال نگاه کرد و با فک لرزون از ترس گفت: - بابایی تونستی به خودت برگردی؟ میکال سرش رو بالا اورد و شرمنده شد. - ترسوندمت دوباره؟ نمیدونم میکال رو چی توصیف کنم؛ مثل این میمونه از خودش بیزاره. ایهاب از بغلم پایین اومد. پرید و میکال رو بغل کرد. - آره ترسیدم. ولی خانم دکتر تو هم سریع خوب کرد بابایی. میکال عجیب نگاهم کرد، اما سریع نگاه گرفت خندید. - خانم دکتر زیادی دکتره. لیرا نزدیک شد و وحشت زده گفت: - ایهاب راست میگه عزیزم! این بار خیلی سریع به خودت اومدی حتی توی اون حالتت تونستی حرف بزنی! میکال حرف رو عوض کرد. - برید تو اتاق ایهاب همتون بخوابید من نگهبانی میدم. ایهاب دست منو گرفت کشید با خودش برد. تو راه رفتن به اطراف چشم دوختم. کل خونه به هم پاشیده شده بود. داشتم تاسف میخوردم از داغونی خونه که با دیدن کایان سکته کردم! اما منو ندید. با یه پرش تو اتاق ایهاب رفتیم. کایا متحیر صداش بالا رفت: - باز حمله شده؟! میکال خشمگین غرش کرد: - این جا چی میخوای کایان؟ کایان کلافه جواب داد: - داشتم دنبال یه رد بو میگشتم دیدم خونه شما بی در و پیکر شده. میکال به طور عجیبی بیتفاوت جواب داد: - دیدی دیگه؟ عادی شده حالا هم برو. ترسیده دست روی دهنم گذاشتم. ایهاب لبخند زد و پچ زد: - نترس خانم دکتر من تو بغلت بودم بوی من خیلی تنده بوی تو رو پشونده. من زیر زمین هم دفن بشم بخاطر بوی شدیدم پیدا میکنند. شوکه نگاهش کردم. منو روی تخت نشوند و بعد هولم داد تو بغلم اومد! آروم بوش کردم یه بوی خوشی میداد بوی تلخ، داغی یه بوی خوش لذت بخش. تو بحر بوش بودم که گفت: - خانم دکتر قول میدم کایان تو اتاق من نمیاد. باباییم هم برای همین گفت تو اتاق من بخوابی چون بوی من برای کایان خیلی تیزه سردرد میگیره. لبخند زدم و سر تکون دادم. انگار نه انگار بچهاست و هشت سالشه! تمام احساسات رو از تو چشم میفهمه. وقتی دید سکوت کردم محکمتر بغلم کرد. خیلی زود نفسهاش آروم شد و تو بغلم خوابش رفت. خندهام گرفت من فقط ده سال ازش بزرگتر بودم. موهای سفیدش رو نوازش کردم که چشمم به پنجره خورد. دو جفت چشم سرخ داشت نگاهم می کرد! تکون سختی خوردم، ترسیده دهنم باز و بست شد. خواستم میکال یا شاید یکی رو صدا بزنم؛ اما صدام گم شده بود. قلبم دیونهوار زد. یه حس آشنا و غریب هم داشتم. هیچ سر در نمیاوردم هیچی! پنجره خیلی آروم تکون خورد و چشمهای قرمز داخل اومد روی دیوار قرار گرفت. از ترس ایهاب رو تو بغلم فشار دادم. با صدای عجیب خوشگل و خوش آوا گفت: - تو کی هستی ایهاب تو بغلت خوابیده؟ وحشت کرده نمیتونستم حتی تکون بخورم.2 امتیاز
-
2 امتیاز
-
بدبخت فکر کرده من با شوهرش چیزی دارم. یا با هم یواشکی رفیق هستیم. دستم رو تو جیبم محکمتر کردم و گفتم: - میرید خونه؟ میکال با اخم تایید کرد و جواب داد: - تو هم میای دختر. اخم کردم. - مزاحم نمیشم. میکال اخم ترسناکی کرد. - هنوز فکر میکنی نقشهای دارم؟ سرم رو پایین انداختم. دیگه همچین فکری واقعا نداشتم. فقط میتونم بفهمم لیرا با همه احترامی که داره به من میذاره ته دلش میلرزه من با میکال حرف میزنم. خندیدم و گفتم: - نه واقعا! میخوام برم مسافر خونه. پوزخند زد و از گوشه کاپشنم گرفت کشیدم سمت خودش و کفری جواب داد: - با کدوم مدارک؟ تو چشمهای خاکستریش خیره شدم. دستم رو محکمتر به لباسم فشار دادم. - پس بیا و یه اتاق با مدارک خودت برای من بگیر، من نمیخوام باعث سوءتفاهم تو خانواده یا بیرون برای شما بشم. دستش رو از گوشه کاپشنم برداشت، به لیرا نگاه کرد. - سوءتفاهم؟ دختر، مردی که بخواد با کسی دوست باشه زیر خاک هم باشه کارش رو میکنه. به زمین خیره شدم. راست میگفت ولی من هم خط قرمزهایی دارم؛ پلهها رو پایین اومدم گفتم: - ممنون تا این جا هوای منو داشتید. نمیخوام زخمت باشم. لیرا این بار حرف زد: - یورا، پدرت تو رو به میکال سپرده تو امانت دست ما هستی. اخم کردم. میکال به زنش هم راجب من دروغ گفته، خب همین مشکوکش نمیکنه. پوفی کشیدم که تانسا همراه دکترکیان بیرون اومدن. تانسا لبخندی به من زد و گفت: - هنوز این جا هستید؟ میکال با اخم جواب داد: - داشتیم میرفتیم. دکتر کیان از من دوباره تشکر کرد و تانسا بغلم کرد خداحافظی کردن رفتن. ما هم رفتیم سوار کالسکه شدیم. بغ کرده نشستم. لیرا دستم رو گرفت گفت: - میدونم داری احساس غریبی پیش ما میکنی، حق هم داری. لبخند محو زدم. چیزی نداشتم بگم فقط همین از من بر میاومد. تا راه خونه سکوت کرده بودیم. وقتی کالسکه ایستاد پیاده شدیم. میکال با اعصابی خورد زودتر وارد خونه شد و گفت: - ایهاب امشب بیا پیش بابا بخواب. ایهاب بلند جواب داد: - میخوام پیش خانم دکتر بخوابم. میکال در خونه رو باز کرد و غرش کرد. - نشنیدی چی گفتم؟ ایهاب بغض کرد ولی گریه نکرد و سر تکون داد. تو بحث خانواده دخالت نکردم. وارد خونه شدیم. میکال سمت نوشیدنی رفت و برای خودش ریخت. لیرا ترسیده نگاهش کرد. نگاه من رو روی خودش دید گفت: - ام... امشب تو اتاق پسرم بخواب. به اتاقی که اشاره زد نگاه کردم. کاپشنم رو در اوردم و تشکر کردم. سمت اتاق رفتم که صداش تو گوشم پیچید: - در اتاق رو باز بذار دختره، باید مراقب باشم. گیج پرسیدم: - مراقب چی؟ برگشت و به دیوار تکیه داد لیوانش رو تکون داد. - کایان ممکنه رد بوی تو رو بگیره. شنل تنت تو دستش بود. شوکه شدم و ترسیدم، راست میگفت. با صدای رعد و برق تو جا خودم ترسیده پریدم. قلبم تند تند زد و به پنجره نگاه کردم. بارون شدت گرفته بود. به میکال نگاه کردم و گفتم: - میخوام برم دوش بگیرم، میتونم؟ تایید کرد و به لیرا گفت: - از پیراهن من بهش بده، دامن هم نده دیگه بپوشه. لیرا ترسیده از میکال چشم گفت و رفت تو اتاق بغلی. سمت اتاق رفتم ولی حمام نداشت و پرسیدم: - این اتاق حمام نداره؟ به اتاق خودشون اشاره زد. سمت اتاقشون رفتم. لیرا داشت از تو کمد دیواری لباس انتخاب میکرد. وارد حمام شدم و بدن سردم رو به آب گرم سپردم. همون لحظه دود سیاهی پیچید و تریستان ظاهر شد. اومدم جیغ بزنم دست روی دهنم گذاشت. - هیش... رفتم تحقیق کردم. خجالت زده و ترسیده عقب رفتم. به بدنم نگاه نکرد و گفت: - میکال برادر پادشاهه، برادر سوم عزیز همه خواهر برادرهاش. مخصوصا شاه، انقدر میکال براشون عزیزه که گذاشتن هرجا دلش خواست خونه بگیره. همیشه تو بار «استخون» برای مست کردن با ظاهر پیرمرد میره. زندگی دور از قصر رو ترجیح میده. پادشاه هر هفته میکال رو به قصر دعوت میکنه. مهم تر سرورم، پادشاه گفته اگه پسرش جادو نداشته باشه باید از همسرش و بچهاش میکال جدا بشه و به قصر برگرده. وقتی دیدم منو نگاه نمیکنه، فقط به صورتم نگاه میکنه بدنم رو شستم. اگه پسرش جادو نداشته باشه باید به قصر برگرده! ولی خب الان پسرش جادو داره. لبخندی زدم و گفتم: - ممنون تریستان. لبخند ترسناک زد. چشمهاش درخشید و پرسید: - میشه یک قطره خونت رو بخورم؟ ترسیدم. ولی نخواستم از ترسم چیزی بفهمه و گفتم: - نه نمیشه. پوفی کشید و دود شد دور دستم چرخید. تبدیل به دستبند شد. نفسم رو ترسیده بیرون دادم. بدنم رو خشک کردم و یواشکی در رو باز کردم، لیرا ترسیده روی تخت بود. سر منو دید لبخند رنگ پریده زد. بیرون اومدم و نزدیکش شدم لباسهام رو پوشیدم گفتم: - چیزی شده؟ خیلی رنگ پریده و ترسیده به نظر میای! ترسیده به در بسته نگاه کرد. سر به منفی تکون داد. - هیچی نیست عزیزم. شلوار سفید حالت بگ رو پوشیدم با پیراهن مردانه میکال و گفتم: - با همسرت مشکل داری؟ چشمهاش پر از اشک شد. کنار نشستم و دستش رو گرفتم. - میشنوم لیرا بگو چی شده؟ با دست لرزون گفت: - از اعصبانیت میکال میترسم. الان عصبیه خیلی عصبیه داره خودش رو کنترل میکنه. فقط من نه همه از خشم میکال میترسن تنها کسی که میتونه کنترلش کنه فقط پادشاهه. دستش رو نوازش کردم و نگران از حال لرزونش پرسیدم: - دست بزن داره؟ تو چشمهام خیره شد و لرزون لب زد: - کاش دست بزن داشت. دستش رو فشار دادم. چیه میکال میتونه توی اعصبانیت بد باشه که حاضره دست بزن داشته باشه، ولی اون روی میکال رو نبینه؟ - چی میتونه انقدر از زدن ترسناکتر باشه؟ دستم رو فشار داد و سر به منفی تکون داد گفت: - خواهش میکنم با میکال لج بازی نکن یورا. بلند شد و با سرعت از اتاق بیرون زد! پوفی کشیدم. چقدر همه چیز پر از رازه! از وقتی اون موجود کریه ترسناک رو دیدم همش داره چیزهای عجیب برای من میباره. ولی فکرم درگیر میکال شد، یعنی عصبی بشه چی میشه؟ در باز شد و ایهاب خواب آلود تو اتاق اومد. تا به خودم بیام دوید و محکم بغلم کرد. - خانم دکتر. موهای سفیدش رو شوکه نوازش کردم. - جانم پسر مهربون؟ سرش رو بالا اورد و گفت: - میشه وقتی بیدار شدم تو هنوز خونه ما باشی؟ لبخند زدم و خم شدم تو چشمهاش نگاه کردم. صورتش رو نوازش کردم و نجوا زدم: - به شرطی که یه نقاشی برای من بکشی. چشمهاش درخشید و دستش رو بالا اورد. - ده تا میکشم خانم دکتر. خندیدم و پیشونیش رو بوسیدم. - آفرین، حالا برو بخواب که خواب مثل شارژ بدنه الان شارژت داره دینگ دینگ میکنه میگه به ته رسیدی. روی نوک پاهاش ایستاد و منو خم کرد گونهام رو بوسید. - چشم. دوید و روی تخت پرید. دست روی جای بوسش گذاشتم و خواستم از اتاق بیرون بیام از پنجره سایهای دیدم. چشمهام گشاد شد و با سرعت ایهاب رو تو پتو پیچوندم. شیشهها با صدای بدی شکست. صدای ترسناکی تو خونه پیچید. - بچه رو بده به من. با وحشت به مرد شاخ دار نگاه کردم. قلبم تند تند زد و ایهاب رو تو سینهام فشار دادم. دونفر دیگه داخل اومدن پاهاشون سم داشت! ترسناک بودن بدنی چرم قهوهای داشت با موهایی زبر با این که لمس نکردم میشد با نگاه فهمید. چشمهاشون مردمکی عمودی داشت. قلبم تو دهنم زد و غریدم: - نمیدم. ایهاب با وحشت جیغ زد. - خانم دکتر میترسم. مرد سمهاش رو به زمین کوبید و به من حمله کرد. در با شدت باز شد و میکال خونی وارد اتاق شد. لیرا شمشیر تو دست دیدم داره با اون موجودات که بهشون جن میگفتن میجنگید. ایهاب رو محکمتر گرفتم. جنی اومد ایهاب رو بگیره با پا تو سینهاش زدم. با ایهاب تو بغلم دویدم و سمت میز آینه رفتم. شیشه ای که شکسته بود رو تو مشتم گرفتم کسی به ایهاب نزدیک نشه. میکال وحشیانه جنها رو میزد. چشمهاش مست بود و سرخ شده بود، خاکستریه رنگ چشمهاش بیشتر جلوه پیدا کرده بود. مشتش رو بالا اورد و کوبید تو صورت جن که تبدیل به یه کوپه خاکستر شد. بدن میکال درشتتر شد و دندونهای تیزی در اورد. لیرا وحشت زده شد و سعی کرد خودش بقیه جنها رو بکشه. نگاه من مات میکال شد. وسط پیشونیش یه سنگ یاسی خیلی کم رنگ و روشن در اومد و نعره زد. ایهاب بیشتر ترسید و جیغ زد منو محکمتر بغل کرد. جنها با دیدن این وضع میکال فرار کردن و رفتن. نمیدونم چرا از این حالت میکال خوشم اومد. خر شدم یا یه مرگیمه نمیدونم. ولی انگار این خود واقعی بودنش جذابتره! برگشت و تو صورت من خشمگین نعره زد. مثل یه مریض لبخند زدم.انگار فهمیدم این نعره ترسناکش معنیش چیه و گفتم: - هوم، حالمون خوبه. سرش کج شد و تو صورتم نگاه کرد.2 امتیاز
-
@سایان عسل من زحمتشو میکشید2 امتیاز
-
دست تو جیب کاپشنم کردم. میکال مرموز جواب داد: - تا یک سال دیگه فرصت داره. همین الانش یه پا خانم دکتره. کیان میتونی یه نامه بدی تا من برای یورا شناسنامه بزنم؟ گفتم بهت چی شده و وضع زندگیشون چطور شده. دکتر کیان متعجب پرسید: - جناب میکال شما که مشکلی ندارید با یه اشاره شناسنامه و کارت هویت رو میتونی از شخص خود پادشاه هم بگیری. میکال خندید. - درسته، ولی یورا زیر بار نمیره از قدرت و مقامم استفاده کنم، میخواد طبیعی جلو بره. دکتر کیان خندید و تایید کرد. - حتما نامه رو مینویسم تا برای گرفتن مدارکش اذیت نشه. ولی یورا جان باید بدونی نظریه پزشکی من فقط یه شرح حاله که با رضایت من و قانون هستش. این جوری خیلی اذیت میشی و گرفتن کارت هویتت خیلی سخته از اول باید سنجش قدرت بشی. سرم رو پایین انداختم. میکال به شاه خیلی نزدیکه؟ شوکه شدم! ترسم بیشتر شد و گفتم: - از راه قانون میرم. اشکال نداره از اول باشه. کلاهم رو ترسیده جلو صورتم کشیدم. دلم میخواست فرار کنم. فهمیده بودم میکال قدرت منده ولی نمیدونستم به شاه نزدیکه! تانسا آروم پرسید: - چی به سر مدارکت اومده؟ دستهام لرزید. نکنه برای این دنیا نیستم گردنم رو بزنند؟ نکنه دروازهای که واردش شدم بخاطرش مجازاتم کنند؟ ذهنم آرومم کرد. « اگه می خواست تو رو لو بده از دست اون فرمانده کایان گرگینه نجاتت نمیداد، برای تو کاپشن نمیخرید.» اگه بخواد با مهربونی زیر زبونم رو بکشه بعد منو بکشه چی؟ دستهای لرزونم رو تو هم فشار دادم. دکترکیان و تانسا فکر کردن دست لرزون و سکوتم بخاطر اتفاق ناگواره ولی فقط میکال میدونست چمه، چون نگاهم نمی کرد. تلخ گفتم: می میرم هوا بخورم. از کنار تانسا و میکال گذشتم. میکال با تحکم گفت: - جای دوری نرو دختر. ترسیدم ولی رفتم. تا هوای آزاد به مشامم خورد، آروم تر شدم. به آسمون مه آلود نگاه کردم. بابا کمکم کن، باید چکار کنم؟ به کی اعتماد کنم تو این دنیا؟ مه سیاه دورم چرخید و تریستان ظاهر شد گفت: - از میکال حس بدی نمیگیرم. اگه بفهمم کسی اذیتت میکنه میکشمش. میخوای راجبش برم تحقیق کنم؟ بهش نگاه کردم. مغرور و ترسناک بود. یکی باید راجب خودش تحقیق میکرد! ولی سر تکون دادم. الان می دونستم نگاه یعنی چی. - آره راجبش تحقیق کن، فقط تریستان اون همجوشی کردنم با روح تانسا چی بود؟ برگشت نگاهم کرد. چشمهاش تیز و تیغ دار بود و گفت: - نمیدونم راجب چی حرف میزنی! من فقط شما رو هدایت کردم تا ازش مانا جذب کنید تا من بتونم به ظاهر اصلیم برگردم. این که چه اتفاقی برای شما افتاده خبر ندارم. اگه مشکل بدیه میخواید بشکمش؟ بیاراده غرش کردم. - چرا همش میخوای همه رو بکشی؟ نگاهم کرد. - من همینم سرورم میخوای تغییرم بدی؟ اخم کردم. - نه فقط کشتن راه حل همه چی نیست. زمزمه کرد. - کشتن راه حل نیست؟ باورهای یه ذهن پاک! بالاخره میفهمی روزی باید بکشی تا کشته نشی. بدون نگاه به من تبدیل به دو مار شد. یکیش دور دستم اومد و دستبند شد، دومین مار سیاه زیر بارون با سرعت ناباور رفت. حرفش تو گوشم زنگ میخورد، یعنی چی؟ آهی کشیدم و بخار دهنم تو هوا پخش شد. از وقتی با تانسا همجوشی کردم. جادو قابل هضم شده بود. احساساتم تغییر کرده بود. گیج نبودم دیگه تو این دنیا، اما هنوز ترس و واهمه داشتم. من نمیدونستم تو این دنیا چکار کنم. نه پولی داشتم، نه خونهای، حتی آشنا و فامیل هم نداشتم. کسی کنارم قرار گرفت، نگاهش کردم. میکال بود و گفت: - احتمالا هزارتا فکرهای ناجور درباره من کردی. دستم رو تو جیب کاپشنم محکمتر کردم. راست میگفت هزارتا فکر راجبش کردم ولی دروغ جواب دادم: - اگه کرده بودم الان اینجا نبودم و میرفتم. لبخند زد. عمیق در حد چند ثانیه نگاهم کرد؛ بعد به آدمهایی که میرفتن و میاومدن خیره شد. بیمارستان انگار شب و روز نداشت همه ساعتش شلوغ بود. نفسش رو با یه پوف بیرون داد و گفت: - من برادر پادشاه هستم؛ برادر سوم، این که چرا تو رو دستشون ندادم برای اینه که گفتم هاله پاکی داری. حرفت رو باور کردم. میخواستم برم نوشیدنی برای پسرم چیزی که میخواست رو بخرم و یه نوشیدنی بزنم یه پیشگویی محو داشتم. میدونستم تقدیرم بوده سر راهم قرار بگیری. دست تو جیب شلوارش کرد. سمت من برگشت و لبخند زد. - ترس رو از نگاهت دور کن طلایی خانم، من کسی که پسرم رو از مرگ نجات داده رو هیچ وقت لو نمیدم کار بدی هم نکردی لو بدم. بیاختیار بغض کردم ولی بازم چشمهام نبارید. به ماه خیره شدم و خفه گفتم: - ممنون. برگشتم برم داخل که لیرا رو دست تو دست ایهاب دیدم.2 امتیاز
-
پارت هفتاد و هفت اروین با جدیت نگاهم کرد و گفت : یک بار شده بی چون و چرا به حرفم گوش بدی ؟ وایستا میرم ماشین میارم. بعدم منتظر نموند حرفی بزنم و رفت ، راستش بد هم نشد هنوز یکم سر درد داشتم و بهتر بود کسی پیشم باشه. دو دقیقه نگذشته بود که لندکروز مشکیی جلوم ایستاد ، شیشه سمت شاگرد پایین اومد و اروین گفت : میتونی سوار بشی ؟ ابروهام پرید بالا ، اولالا ماشین رو برو ، سرم و در جواب حرفش تکون دادم و سوار شدم. چند دقیقه ای تو سکوت سپری شد که رو به اروین گفتم : ببخشید وقتت رو گرفتم ، بیش تر از این اذیتت نمی کنم اگه میشه من رو برسون به ماشینم. اروین گفت : نگران ماشینت نباش ادرس جایی که ملشینت هست رو بده میفرستم یکی بره برش داره . سریع گفتم : نیازی نیست خودم حلش می کنم ، تا همین جا هم خیلی زحمت دادم. اروین تیز نگاهم کرد و گفت : اگه زحمتی برام داشت و کار داشتم ، الان اینجا نبودم ، حرف گوش بده ، ماشینت خیلی خسارت دیده ؟ معذب گفتم : نه فکر کنم فقط سپرش شکسته و کاپوت یکم ضربه خورده . گوشیش رو برداشت و شماره گرفت و گفت : ادرس جایی که ماشینت هست رو بده ؟ _ولی اخه .. وسط حرفم پرید و گفت : ولی ، اخه ، اگر نداریم ادرس ؟ به ناچار ادرس رو گفتم و وقتی تماس وصل شد بعد سلام و احوال پرسی اولیه اروین ادرس ماشین رو به طرف داد و از اونجایی که سویچ دست من بود هماهنگ کرد تا نیم ساعت دیگه اونجا هم رو ببینن.2 امتیاز
-
پارت هفتاد و شش تازه رسیده بودم بیمارستان که اروین هم رسید ، احتمالا با جت اومده بود چون تو ترافیک تهران انقدر زود رسیدن بعید بود. تا بهم رسید با نگرانی به بانداژ سرم نگاه کرد و گفت : دختر چی کار کردی با خودت ، با ماشین بودی ؟ سرم رو تکون دادم که تیر کشید و باعث شد صورتم رو جمع کنم . اروین سریع گفت : خوبی ؟ چی شد ؟ کجات درد می کنه ؟ اروم گفتم : چیزی نیست ، سرم به خاطر ضربه درد می کنه . اروین سری تکون داد و رفت پیش پرستاری که پشت میز نشسته بود و چیزی پرسید ، پرستار نگاهی به من کرد به هم کارش چیزی سپرد و بعدش اروین و پرستار دومیه من رو روی ویلچر نشوندن و به طبقه پایین بیمارستان بردن . بعد عکس برداری دکتر گفت خداروشکر مشکلی وجود نداره و میتونیم بریم . جلوی در بیمارستان که رسیدیم اروین گفت : میتونی دو دقیقه وایسی برم ماشین رو بیارم بهش گفتم : لازم نیست تا همین جاشم خیلی زحمت کشیدی ، ماشینم رو بقل خیابون پارک کردم باید برم برش دارم.2 امتیاز
-
📚✨ اعلان انتشار رمــــــان تازه در نودهشتیا ✨📚 🎀 عنوان رمان: وهـم ماهــــــوا 🖋 نویسنده: @سارابـهار از نویسندگان درجه یک و پرافتخار نودهشتیا 🎭 ژانر: عاشــــــقانه، فانتــــــزی 🌸 خلاصه داستان: ناگهان دریچهای به آنسوی دنیاها باز میشود؛ حالا او در میان سحر و جادو، باید به دنبال راه نجات بگردد، راهی که دریچهایست به جهانِ... 📖 برشی از رمان: – به جا نیاوردم… ببخشید شما جنابِ؟ – پدرت میدونست انتخابش منجر به مرگش میشه و باز هم انتخابش رو کرد. پس با غصه خوردن، انتخاب پدرت رو بی ارزش نکن ماهوا! 🔗 لینک دانــــــلود فایل رمان: https://98ia-shop.ir/2025/12/09/دانلود-رمان-وهم-ماهوا-از-سارابهار-کارب/2 امتیاز
-
پارت هفتاد و پنج سرعتم نسبتا بالا بود و با شدت ترمز گرفته بودم ، بخاطر همین سرم محکم خورده بود به فرمون و گیج شده بودم ، راننده ماشین جلویی اومد و گفت : خانوم حالتون خوبه ؟ سرم رو سمتش برگردوندم ، نمیدونم چی دید که گفت : ای وای الان زنگ میزنم اورژانس . پلیس و امبولانس که رسیدن بعد کار های اولیه و گرفتن مدارکم و بیمه و ... قرار شد بیمه خسارت رو بده ، زخمم توسط نیرو های اورژانس بسته شد و بهم گفتن باید برای چکاپ ببرنم بیمارستان که ببینن خدایی نکرده در اثر ضربه مشکلی پیدا نکرده باشم ، گفتن بهتره زنگ بزنم کسی بیاد بیمارستان برای همراهی . کسی که باهاش تصادف کرده بودم ، ادم خوبی بود ماشینم رو کنار خیابون پارک کرد و سویچ رو بهم داد ، نمیدونستم به کی زنگ بزنم همه خونه عمه بودن ، موبایلم رو دستم گرفتم و سوار امبولانس شدم ، سرم درد می کرد و اشفته بودم ، گوشیم تو دستم لرزید اروین بود ، چاره ای نبود باید به اون میگفتم ، تماس رو وصل کردم که گفت : سلام ، تماس گرفته بودید؟ با صدای گرفته از سردرد و ترسی که بهم وارد شده بود گفتم : اروین . _صدف تویی ؟ چرا صدات اینجوریه ؟ کجایی؟ _تصادف کردم ، تو امبولانسم ، میشه بیایی دنبالم؟ بدون مکث گفت : حالت خوبه ؟ کدوم بیمارستان میبرنت؟ _ خوبم یکم سرم ضرب دیده میگن باید عکس برداری بشه ، میبرنم بیمارستانه... . اروین سریع گفت : باشه الان راه میوفتم نگران نباش. تشکر کردم و تماس رو قطع کردم .2 امتیاز
-
پارت هفتادو چهارم دو روز از جشن میگذشت و تو این دو روز من تو خونه مونده بودم و رفع دلتنگی می کردم. بابا فردای جشن رفته بود پیش عمه معصومه و قانعش کرده بود اول دختر مورد علاقه ماهان رو ببینه بعد نظر بده ، امشب قرار بود ماهان دختره رو که اسمش رزا بود بیاره خونه عمه ، عمه هم مارو دعوت کرده بود . از اونجایی که حس کردم بهتره جو صمیمانه تر باشه ، تا بلکه ماهان به مرادش برسه ، زنگ زدم به عمه و عذرخواهی کردم و گفتم نمیام ، عمه هم انگار ترجیح میداد بزرگترا تو مجلس باشن ، اخه خیلی زود قبول کرد و ازم قول گرفت قبل رفتن حتما یکبار به خونش سر بزنم . عمه معصومه به مامان زنگ زده بود و خواسته بود از بعد از ظهر برن اونجا ، از قضا عمو بهروز و بهراد هم دعوت کرده بود ، رسما حس کردم یار کشی کرده که کوچک ترین چیزی از دختره ببینه همه رو شاهد بگیره و زبون ماهان رو ببنده. انصافا دلم برای ماهان و دختره سوخت ، خدا بهشون کمک کنه . ساعت چهار بود که مامان و بابا عزم رفتن کردن ، مامان خیلی به دلش نبود من رو تنها بزاره ولی بهش اطمینان دادم که خونه نمی مونم و میرم به دوستای قدیمم سر میزنم ، ولی خالی بستم چون هیچ کدوم از بچه ها مساعد نبودن . وقتی رفتن ، به اتاقم رفتم و لباسام رو با شلوار بگ لی و یک شومیز ازاد خنک عوض کردم و شالم رو هم سرم انداختم ،به قصد دور دور کلید ماشین رو برداشتم و به راه افتادم ، مقصد مشخصی نداشتم یکم که رفتم ، یکی ته ذهنم و قلقلک داد به اروین زنگ بزنم ، اما زنگ بزنم چی بگم ، خودم رو با اینکه می خوام زنگ بزنم برای پروژه ای که قولش رو داده قانع کردم و شماره اش رو گرفتم . یک بوق نخورده بود که به غلط کردم افتادم و قطع کردم ، به خودت بیا دختر طرف تا شماره داده و یه تعارف زده تو دو دستی چسبیدی ! تو افکارم غرق بودم که تلفنم زنگ خورد با دیدن شماره اروین حول کردم و نفهمیدم چی شد که زدم به ماشین جلویی ، سرم خورد به فرمون ، طرف از ماشین پیاده شدو یه نگاه به ماشینش کرد و گفت : حواست کجاست خانوم ، ماشین رو داغون کردی .2 امتیاز
-
#پارت_هفتم ارسین خره و زنش نوشین هم اومدن و در اخر نوبت تک شاه قلبم(اووووق) ارتین بود. با یه دسته گله گنده اومد تو بعد سلام و اینا گل و داد دستم. همه ریختن تو پذیرایی و نشستن ولی ساناز نذاشت من برم و گفت فعلا تو اشپزخونه بشینم خودشم همراهم نشست ساناز: خل بازی در نیاری هااا... نزنی یه وقت پسر مردمو بسوزونی سوگند: بیشین بینم بابا یه جوری تو فاز زر میزنی انگار هرکس ندونه فک میکنه هزارتا خواستگار داشتی، از همون اولش بیخ ریش این خشی دیوونه بودی دیگه پره های دماغش از عصبانیت داشت تکون میخورد و اگه همون لحظه صدای مامان نمیومد من و میکشت مامان: سوگند عزیزم! این یعنی زلیل مرده چایی رو بردار بیار، خدایا چی میشه ما همیشه خواستگار داشته باشیم ننه مون باهامون مث ادم بحرفه خخخخ ساناز چایی هارو ریخت و سینی رو برداشتم و راه افتادم سمت پذیرایی اول سینی رو سمت اقاجون گرفتم و اونم با جدیت همیشگیش چایی رو برداشت، به ترتیب همه چایی رو با لبخند برداشتن تا اخر رسیدم به گشادخان چشمتون روز بد نبینه پام گیر کرد به لبه ی فرش و همراه با سینی با مخ رفتم تو شیکم ارتین، بی جنبه لوس بخاطر یه استکان چایی میپرید بالا پایین و جیغ جیغ میکرد ارتین:اخ سوختممم... سوختم حالا این وسط ارتین هوار میزد میگفت سوختم خشی و سردار و ارسین به جای اینکه کمکش کنن هرهر داشتن مث اسب ابی بهش میخندیدن اقاجون یه داد صورتی سرشون کشید که خودشونو جمع کردن و سردار یه دست لباس به ارتین داد و برگشتیم سر مجلس خواستگاری اقاجون سری از رو تاسف برام تکون داد و گفت:نمیدونم امشب مادرت با چه امیدی میخواد عروست کنه لبامو بر چیدم و گفتم: عه اقاجون خو پام گیر کرد به فرش مامان: اقاجون یه ذره به خواهرش نکشیده همش مثل یه بچه۵،۶ساله دنبال بازیگوشیه ساناز که از تعریف مامان خر کیف شده بود پشت چشمی برام نازک کرد منم ای حرص میکشیدم سوگند:حالا این مارمولکو تعریف میکنین؟! اصن نخواستیم شوهر کنیم اقا مگه زوریه..... ارتین که دیگه به نفعش نیست این صحبت کردنم سریع مجلس و به دست گرفت اریتن: ای بابا چرا بحث میکنید....من خوبم برید سر اصل مطلب لطفا جووون چه لفظ قلم حرف زد، خلاصه اینا حرف زدن و من و اقا دوماد هم که وسط قاق بودیم برای مهریه ۱٠٠٠تا مهرم کردن و انگشتر ظریف که روش یه نگین داشت دستم کردن و قرار شد تا اخر خرید مریدامونو بکنیم و جمعه شبم عقد و عروسی، یکم عجله نکردن؟! خدایا محوم کن سر یه هفته هم شوهر پیدا کردن واسم هم خواستگاری اومدن هم دامادو سوزوندم هم قراره عروسی کنم خدا بعدی رو بخیر کنه با صدای نوشین کنار گوشم از فکر بیرون اومدم نوشین: تو فکری؟! سوگند: دنبال گه خورم میگشتم پیداش کردم با حرص گفت: جدیدا خیلی بی ادب شدیااا با خنده گفتم: جون بابا.. حرص نخور پوستت چروک میشه ارسین نمیگیرتت ها نوشین باز ناز گفت: تو نگران نباش میگیره..... پاشو بیا بریم شام بخوریم با چشمای قد هندونه میگم: گشنه ها خواستگاری اومدین دیگه شامتون واسه چی بود نوشین: یعنی این مهمون نوازیت از پهنا تو حلقم سری از روی تاسف تکون داد و رفت سر میز،انگار خیلی گشنه بودن که همشون سر میز بودن و فقط من اینجا مونده بودم، با صدای قار و قور شکمم دستمو روش کشیدم و گفتم: گشنته مامانی..... صبر کن الان میرم پرت میکنم با دو رفتم سر میز بدون توجه به چشم غزه های گشادخان که میگفت پیشش بشینم بین نوشین و ساناز نشستم و با خیال راحت شروع کردم به خوردن. از همون بچگی غذا خوردنم درست حسابی نبود و مث وحشیا غذا میخوردم الانم ارتین با تعجبم نگام میکرد ولی نگاه بقیه عادی بود چون اخلاقام خوب دستشون بود. همونطور که قاشقمو پر کرده بودم تا بزارم دهنم سرمو به معنی چیه براش تکون دادم که اخمی کرد و به ادامه لنبوندنش رسید. . ☆. ☆. ☆. ☆. ☆. ☆. ☆. ☆. ☆.☆. ☆. از صب چهارتایی(من و گشاد خان و ساناز و نوشین) تو خیابونا ول میچرخیم که مثلا خرید کنیم نوشین با بیچارگی میگه: توروخدا یه چیزی پسند کنین بریم بابا بخدا پا نموند برام ساناز مثل اون ادامه میده: راست میگه دیگه همه چی رو خریدیم مونده لباسای شما دوتا که انگار تصمیم ندارین بخرین سوگند:خواهر گلم حرف اضافه موقوف یادته عروسی خودت تو و اون شوهر سیرابیت کل تهران من و گردوندین؟!.......... تلافیش در اومد دیه بریم بخریم یا امام زاده ساسان این چرا اینطوری شد، با عصبانیت نگام کرد و یهو حمله کرد سمتم زدم رو دنده و گازشو گرفتم تو پاساژ به اون بزرگی من میدویدم ساناز هم دنبالم، پشت اونم ارتین و نوشین مدیویدن بلکه بتونن مارو نگه دارن. دقیقا روبروم قوطی های کنسروی بود که به شکل هرمی چیده شده بود متاسفانه ترمزم برید و بووووم خوردم به کنسروها... مخم جابجا شد حاجی، درست بالا سرم چهارنفر داشتن با خشم فراوانی نگام میکردن ارتین و ساناز و نوشین و یه پسر جوون که فک کنم صاب مغازه بود کمکم کردن بلند بشم و ارتین هم خسارتی که به مغازه زده بودم و پرداخت کرد.2 امتیاز
-
به عصای چوبیش چشم دوختم. یادمه رفتیم گیاه درون جنگل پیدا کنیم، یه چوب سر خم نظرم رو جلب کرد، اون روز چوب رو برداشتم و با داسم تراشیدمش. وقتی به بابا هدیهاش دادم خوشحال شد. از یاد اون روز لبخند زدم. گیاههای سبز و بشاش رو با داس چیدم. با همه خستگیم، شاد گفتم: - داشتم گیاه میچیدم. نگاهش غمگین بود. ولی لحنش رو شاد نشون داد. - دیگه بزرگ شدی سایورا! یه خانم شدی. اخمکردم. حرفش بو داشت! بابا هیچوقت نمیگفت بزرگ شدم. چیزی تو سرم جیغ زد: « مسئله اربابه، مسئله اون مرد سه زن بود.» به چشمهای محکم بابا نگاه کردم. چشمهایی که وقتی باز بودن به من امنیت کامل میدادن. دلخور جواب دادم: - بزرگ نشدم، نه بزرگ شدم نه خانم شدم. فکرش رو از سرت بیرون کن بابا. درسته رعیت زاده هستیم، ولی زندگیمون که دست ارباب روستا نیست! من تو رو ترک نمیکنم تا بشم زن چهارم ارباب. چشمهاش غمگین بسته شد. چشمهایی که تو شب تا وقتی من خوابم نمیرفت بسته نمیشد. بغض کردم و خودم رو به چیدن گیاهها سر گرم کردم. ارباب روستا یه مرد چهل هشت ساله بود. سه زن داشت و همیشه چشمش به من بود. ولی بابا میگفت من بچه هستم هر وقت هجده سالم شد. الان من هجده سالمه ولی زندگیمه میخوام خودم تصمیم براش بگیرم. صدای بابا گوشم رو پر کرد. صدایی که وقتی رعد و طوفان یا صدای زوزه میاومد، برای من لالایی میخوند. - به نظرت احترام میذارم دخترم. راستی سایورا، اون دارویی که بهت گفتم رو یاد گرفتی درست کنی؟ شاد شدم. فکر ارباب از سرم به طرز حیرت آوری از بین رفت. انگار هیچ وقت تو ذهنم نبود. با شادی لب باز کردم. - هوم، آره بابا تونستم. مطمئنم تونستم. من هم مثل شما طبیب میشم یه روزی؟ قهقهه مستانه زد، پر از تحسین برندازم کرد. - شیرینکم، میشی میشی در آینده طبیبی بهتر از من میشی که روستا روی تو حساب باز میکنه. تو حتی یاد گرفتی، از مامای روستا یاد گرفتی چطور نوزادی رو از بطن یه مادر بیرون بیاری. رنگ به گونههام دوید. قابله بودن رو از پونزده سالگی یاد گرفتم. یعنی میشه روزی کاملا طبابت یاد بگیرم؟ سبد گیاه دارویی رو بغل گرفتم، مطمئن سر تکون دادم. - حتما میشم بابا، فقط منو ببین. پسری ناآشنا فریادزنان، با نفسهای بریده و رنگ پریده سمت ما دوید. - طبیب... طبیب التماس میکنم، دیگ آبجوش روی بدن خواهرم ریخته کمک کن طبیب. شوک بدنم رو گرفت؛ اما ذهنم تلنگر زد. الان وقت خشک شدن نیست باید اون دختر رو نجات بدیم. پاهام منو سمت کلبه کوچک خودمون کشید، کلبهای که اواخر تابستون پدر سقفش رو تعمیر میکرد، مبادا ما رو تو زمستون بکاره. در کلبه رنگ و رو پریده رو باز کردم. کیف طبیبی پدرم مثل همیشه کنار در بود، برای مواقع ضروری تا همیشه جلو دست باشه. کیف قهوهای که از عمر زیاد پوست چرمش نازک کنده شده بود. سبد گیاهها رو زمین گذاشتم و کیف رو برداشتم دویدم. حالا جون اون دختر دست ما بود، نباید وقت کشی میکردیم. در حین دویدن گفتم: - آقا پسر بدو بریم، من کمکهای اولیه رو انجام میدم تا بابام بیاد. پسر با چشمهایی براق از من جلوتر دوید. کیف ر محکمتر تو بغلم گرفتم، مثل این که جونم به این کیف بستهست. تو دویدن مشامم پر از بوی خوش و غرق شلتوک شد. آرامشی که از این بو همیشه روحم رو قلقلک میداد، بی مثال به هر بویی بود. پسرک خیلی تند میدوید! معلومه حسابی عجله داره و دلش آشوبه. سنگی زیر پاهام قل خورد و خواستم با سر تو کمر پسر برم، خودم رو کنترل و تعادلم رو حفظ کردم. نفسم رو وحشت زده بیرون دادم. به دویدنم ادامه دادم ولی حس کردم یه چیزی سر جاش نیست! چرا ما داریم از این ور میریم؟ پسرک فریاد زد: - اونجاست ببین ببین... کلبه ما اونجاست. نگاه کردم. کلبهای اونجا نبود!2 امتیاز
-
پارت هفتاد و سوم اخر شب خسته روی مبلای خونه ولو شدم ، کفش هام رو از پام دراوردم ، بابا هم کتش رو در اورده بود و سرش رو به پشتی صندلی تکیه داده بود. مامان هم بغل بابا نشسته بود و گفت : عزیزم ، نمی خوای بین معصومه و ماهان واسته بشی؟ بابا دستی به صورتش کشید و گفت : دوباره چی شده ؟ _ همون موضوع همیشگی ، والا من حق به ماهان میدم ، معصومه ندبده نشناخته ، داره مخالفت می کنه. کنجکاو پرسیدم : با چی مخالفت می کنه؟ مامان مکثی کرد و گفت : ماهان یک دختری رو دوست داره ، خانواده دختره وضع مالی خوبی ندارن ، عمه ات هم پاش رو کرده تو یه کفش این همه دختر هوری پری ریخته دور پسرم ، ما به این خانواده نمی خوریم . ابروهام رو از تعجب بالا انداختم و گفتم : واا ، از عمه این انتظار رو نداشتم ، لااقل دختره رو ببینه ، چند جلسه با خانوادش برن بیان بعد بگه نه! مامان گفت : والا منم همین رو میگم . بابا که خستگی از سر و روش میبارید گفت : خیله خب ، فردا میرم باهاش صحبت می کنم. مامان لبخندی زد و بوسه ای رو صورتش نشوند ، لبخند زدم و با شوق نگاهشون کردم . حس کردم باید تنهاشون بزارم شب بخیری گفتم و رفتم ، بعد تعویض لباس و پاک کردن ارایش سریع به خواب رفتم.1 امتیاز
-
پارت صد و چهاردهم گونتر دیگر نگرانی از بابت سپاهش نداشت و حالا باید به کاخ بازمیگشت. مارکوس به او نیاز داشت. شنلش را برمیدارد و رهسپار کاخ میشود. مستقیم مسیر اتاق مارکوس را در پیش میگیرد. پشت درب اتاق هر چقدر درب را میکوبد و منتظر میماند پاسخی دریافت نمیکند. در نهایت کنجکاوی و نگرانی بر او چیره سده و درب را باز میکند و در سرک میکشد. اتاق خالی بود و خبری از مارکوس نبود. در کاخ به راه میافتد و به دنبال توماس میگردد. هر جا که احتمال حضورش را میداد سرک میکشد و در نهایت توماس را در راهرویی منتهی به مطبخ مییابد. داشت از مطبخ بیرون میآمد و دو خدمتکار هم سینی به دست به دنبالش. وارد راهرو میشود و به سمت توماس میرود. توماس و همراهانش به جهت احترام سر خم میکنند. گونتر نیز متقابلا سر تکان میدهد و خطاب به توماس میگوید: - مارکوس کجاست؟ تو اتاقش نبود. - به تالار خانوادگی رفته. اونجا میتونی پیداش کنی. گونتر سر تکان میدهد و به سینیهای در دستان خدمتکارها نگاه میکند. سینیها با میوه و چند مدل غذا با گوشت نیم پز و جام خون پر شده بود. با سر به سینیها اشاره میکند و ابرو بالا میاندازد: - چه خبره این وقت روز! توماس نیم نگاهی به سینیها میاندازد و پاسخ میدهد: - عالیجناب مهمان دارن، شاهزاده خانم والِنتینا اومدن! این بار هر دوی ابروی گونتر بالا میپرد. والنتینا آمده بود؟ دیشب که در کاخ نبود. پس یعنی در روز آمده بود! والنتینا، وسط روز؛ آن هم در زمانی که جنگ از رگ گردن نزدیکتر است؟ تا پشت لبهایش آمده بود که بپرسد شوهرش هم آمده یا نه؟ اما جلوی خود را گرفته بود. به سمت خروجی راهرو میچرخد تا سراغ مارکوس برود. میان راه میایستد و دوباره به سمت توماس میچرخد و با مکث میپرسد: - والنتینا هم کنارشه؟ توماس سرش را به چپ و راست تکان میدهد و به او اطمینان میدهد مارکوس تنهاست. به سمت تالار خانوادگی میرود. تالاری که شجره نامهی خانوادهی باسیلیوس بر دیوارهایش نقش بسته بود. مارکوس وسط تالار صندلی گذاشته و نشسته بود و به تصویر رو به رویش می نگریست. در سکوت جلو میرود و کنارش میایستد و نقش روبهرو نگاه میکند. تصویری از باسیلیوس در میان سالی... مدتی همانجا میایستد و به آن شجرهی پر بار مینگرد.1 امتیاز
-
پارت صد و سیزدهم لوکا تازه به فرهد رسیده بود. فرهد که توقع بازگشت لوکا را نداشت با رزا در اتاقش بود. لوکا سر زده رسیده و آنها را دیده بود. حالا میدانست فرهد برخلاف آنچه به او قول داده است عمل کرده است. ساعتی را به دعوا و مشاجره گذرانده بودند. گمان میکرد فرهد با مارکوس خواهد جنگید و در این مدت لوکا نیز افکار عموم را بر ضد او میشوراند و در زمان مناسب با هم ضربهی آخر را میزنند. چیزی که دیده بود را باور نمیکرد. چطور ممکن بود؟ فرهد و رزا کنار هم نشسته و چای مینوشیدند! فرهد میگفت باید اعتماد رزا را جلب کند. این گونه خود رزا نیز یک عامل موثر و کمک کننده خواهد بود. پس از بحث با فرهد از عمارت فرهد بیرون میزند. احساس میکرد فرهد او را فریب میدهد و اهداف دیگری دارد. نمیتوانست حرف هایش را باور کند. جلوی درب عمارت فرهد بود، نیاز داشت کمی قدم بزند و فکر کند. اطراف و مسیرهای مقابلش را از نظر میگذراند. فردی شنل پوش و سوار بر اسب که انگار به سمت عمارت میتاخت به چشمش آید. از عمارتش پیغام آورده بودند؟ اسب جلوی پایش توقف کرده شیهه میکشد. سوارش پایین میآید و مقابل لوکا زانو میزند. لوکا دستهایش را پشت سرش به هم گره میزند و میگوید: - بگو، میشنوم. پیک با مِن مِن و صدایی آرام میگوید: - عالیجناب، پیشکارتون پیغام دادن که، که... داشت حوصله لوکا را سر میبرد. ابرو در هم میکشد و با صدایی که رگههایی از حرص و کنجکاوی داشت میپرسد: - چی گفت؟ لحن محکم و کوبندهی لوکا حول و ولا می اندازد در دل پیک و سریع پاسخ میدهد: - همسرتون عمارت رو ترک کردن! لوکا یکه خورده گره ابروانش باز میشود و دستهایش آزاد کنارش میافتد. متحیر زمزمه میکند: - چی گفتی؟! - صبح مدتی بعد از این که شما رفتید پیشکار به دستور شما رفت اتاقتون که پسرتون رو به جایی امن ببره. متاسفانه کسی تو اتاق نبود. اتاق به هم ریخته بود و یه سری از وسایل جمع شده بود. با هر جملهاش خشم در رگهای لوکا تزریق میشد. با پایان جملهاش لوکا فوران میکند و فریاد میزند: - پس شماها اونجا چیکار میکردید؟ سرباز بیچاره از فریاد لوکا بر خود میلرزد و میگوید: - م ما، یعنی اون اونا ؛ نمیدونم چطوری رفتن عالیجناب. م ما ندیدیم ک کسی بره! لوکا با لگد بر شانهاش میکوبد و فریاد میزند: - احمقها. سرباز از شدت ضربهی لوکا شانهاش تیر میکشد و بر زمین میافتد. دست بر شانهی خود میگیرد و میخواهد بلند شود که لوکا به سمتش میجهد و یقههای شنلش را در دست میگیرد و او را بالا میکشد. در چشمهایش نگاه میکند و با حول میگوید: - پسرم، پسرم کجاست؟ سرباز بیچاره تنها با ترس به چشمهای تیز و برندهی او نگاه میکند. جرعت گفتنش را نداشت. جرعت آمدن هم نداشت. هیچکس جرعت آمدن و رساندن این خبر را نداشت. در نهایت قرعه انداخته و نام سیاه او درآمده بود. در دل بر بخت و اقبالش لعنت میفرستد. او چه تقصیری داشت؟ آن زن بیچاره تا حالا هم بیش از اندازه از خود گذشتگی نشان داده بود. دم دمهای غروب شده بود و خورشید رو به افول بود. گونتر و والریوس از صبح تمام استراتژیهای احتمالی که باید در مقابل کُنراد به کار میگرفتند را مرور کرده و تمام جوانب را بررسی کرده بودند. حالا تنها باید منتظر میماندند. فرهد یا منتظر پاسخ نامهاش میماند و یا صبرش تمام میشد و خود آغازگر این مسیر میشد.1 امتیاز
-
پارت سی و ششم خیلی ترسیده بود و مهدی با اسلحش بیشتر اونو ترسونده بود...چشمای مغرورش داشت و نمیدونم تهدلم چرا بهم میگفت که دروغ نمیگه اما من نمیخواستم اینبارم خام حرفای دلم بشم چون به قدر کافی از اعتمادم به آرون ضربه خورده بودم. ازش اسم و فامیلیشو پرسیدم و از بچها خواستم تا زمانی که برسیم پیش عمو راجبش تحقیق کنن ! براش نگران بودم چون در هر صورت عاقبت این دختر خوب تموم نمیشد و حتی اگه واقعا هم از چیزی خبر نداشت و راست میگفت، بخاطر اینکه ریسکشو به جون نخریم و فردا پس فردایی پیش پلیس نره، عمو مازیار حتما حکم مرگش و میداد. و برای من هیچ چیز سخت تر از این نبود که بخوام یه دختر و بکشم! درسته که منم ازش خوشم نمیومد خصوصا وقتی از اون آرون عوضی پیش من دفاع میکرد و من میدونستم که اون حرومزاده چه تحفهایه! اما واقعیتش این بود که دلم نمیخواست براش اتفاقی بیفته...من حتی بیشتر از خودش برای جونش استرس داشتم و دلم میخواست واقعا راست بگه و از آرون خبری نداشته باشه تا بتونم عمو رو قانع کنم که کاری باهاش نداشته باشیم! وقتی بردمش پیش عمو مازیار و عمو از عمه آرون بهش گفت، خیلی تعجب کرد و گفت که آرون با مادرش که اسمش ناهیده زندگی میکنه. عمو اونقدر عصبانی بود و خندههای دردناک میکرد که نتونستم بیشتر از این باوان و توی اون اتاق نگه دارم و به عفت خانوم گفتم تا کمکش کنه، لباسایی که فرستادم بچها براش بخرن و با اون لباس عروس عوض کنه و یه دوش بگیره. سپردم بهش که کلید اتاقش حتما بده به من تا یه موقع به سرش نزنه که از اینجا فرار کنه!1 امتیاز
-
زمانی داشتنت ارزوی هر شب و روزم بود و اکنون فراموش کردنت! میدانی خسته ام از نداشتنت، مگر منِ خسته چقدر تحمل دارد؟! چقدر باید زجر بکشد تا نیم نگاهی از سمت تو مانند کودکی که بخاطر یک عروسک ذوق دارد، خوشحالش کند؟! گاهی اوقات دلم میخواهد همانند خودت بی رحم باشم، همانطور که غرورم را خورد و احساساتم دا لقد مال کردی، من هم چون تو چیزهایی بگویم که همچون اینه شکسته هزار تکه شوی، همان گونه که ذوقم را کور کردی ذوقت را چون چشمان زلیخا کور کنم. اما افسوس که من چون تو نیستم و این دل، طاقت یک لحظه درد و رنج تو را ندارد..!1 امتیاز
-
پارت سی و پنجم و این باعث شد که برامون گرون تموم بشه! چند روز بعد، ساعت پنج صبح، شاهین با عجله باهام تماس گرفت که گاوصندوق خونه و کیسه شمشها خالی شده و عمو فشارش رفته بالا، بعلاوه اینکه اسکناسهایی که دیروز از واسطه تحویل گرفته بود هم به دستمون نرسوند! کار از کار گذشته بود...خیلی دنبالش گشتیم اما پیداش نکردیم. آدرس خونهایی هم که به ما داده بود و گفته بود عمهاش اونجا زندگی میکنه هم رفتیم ولی صابخونهاش گفته بود که طبقه بالاش الان یکسال هست که به کسی اجاره نداده. عکس چندتا دخترایی که شاهین ازش گرفته بود و پیدا کردم...و در به در دنبال همشون گشتم. متأسفانه نتوانستم رد هیچ کدومشون و پیدا کنم جز همون دختری که میگفت قراره باهاش ازدواج کنه. اونم چون عکسی که شاهین ازشون گرفته بود، جلوی در یکی از موسسه زبان های معروف شهر بود... با تهدید مدیر مجموعه، کلی اطلاعات ازش گرفتم و بهم گفت که امروز عروسیشونه و دختره برای چند روز مرخصی گرفته...دیگه به یقین رسیده بود حتما این دختر هم باهاش همدسته! و ازش خبر داره. نکته جالبی این بود که وقتی قیافه دختره رو دیدم، برام خیلی آشنا بود...وقتی جلوی در آرایشگاه منتظر شدم تا بیاد و گروگانش بگیریم، یادم اومد که دو روز پیش وقتی داشتم از راه شرکت برمیگشتم، تو یه خیابون فرعی نزدیک بود بزنم بهش. تو چشماش یه جسارت خاصی بود و بنظر لجباز میومد...انتظار داشت که ازش عذرخواهی کنم اما من لجبازتر از خودش بودم! خندم گرفته بود! دنیا واقعا چقدر کوچیک بود...کی فکرشو میکرد دختری که اینجوری جلو پام سبز شده، نامزد آرون از آب درومده باشه...حتما اینم دستش با اون عوضی تو یه کاسه بود. اما یه چیزی این وسط غلط بود! ساعت تقریبا دو بعدازظهر با وضع آشفتهایی با لباس عروس از آرایشگاه زد بیرون! انگار خبر بدی گرفته بود! تا نصف راه با ماشین دنبالش رفتیم و از مهدی خواستم بگیرتش و بیارتش تو ماشین. اصلا دلم نمیخواست باهاش اینجوری رفتار کنم اما تقصیر خودش و شوهر کلاهبرداری بود که سر همه مارو شیره مالیدن...ولی وقتی گرفتیمش دختره کپ کرده بود، انگار واقعا از چیزی خبر نداشت و به گفته خودش آرون اونم تو آرایشگاه کاشته بود و دنبالش نرفته بود.1 امتیاز
-
پارت سی و چهارم در حال فکر کردن بودم و وقتی آرون دید که جوابشو نمیدم با صدای بلندتری گفت: ـ داداش باتوام! کجا غرق شدی؟! چشم غره ایی بهش دادم که لبخندشو جمع کرد و در جواب حرفش فقط گفتم: ـ تو چیزایی که بهت ربطی نداره دخالت نکن! گفت: ـ باشه داداش...ولی این دختره اهل زندگیه! و خیلی قشنگ منو دوست داره! نمیتونم از دستش بدم، با بقیه دخترا هم صرفا بابت جاست فرندیه دیگه! حالم از طرز حرف زدنش داشت بهم میخورد! از اینکه اینقدر احساس آدما براش بیارزش بود و اونا رو بازیچه دست خودشون میکرد! گفتم: ـ خیلی خب بسته! دیگه نمیخوام چیزی بشنوم! اونم دیگه چیزی نگفت و اون روز رفتیم دنبال عمو...عمو بعد از سوار شدنش به ماشین راجب یه کیسه شمش حرف میزد که قرار بود با مبلغ هنگفتی اونارو با روسها مبادله کنه و در ازاش اسکناس تقلبی بگیره. جلوی آرون چیزی نگفت اما وقتی پیاده شدیم ازم خواست تا اون کیسهها رو یجای خیلی مهم و جایی که هیچکس جز من و خودش ندونه ، پنهون کنم. منم جایی جز گاوصندوق خونه به ذهنم نرسید! چند هفتهایی گذشت...آرون مراسم ازدواجش با همون دختره که میگفت اهل زندگیه رو بهانه کرد و بازم کم میومد سرکار. تا اینکه عمو بهش سپرد از طلا فروشی سر خیابون امیرکبیر یه قطعه طلای ناب سفارش بده و وقتی آماده شد، برامون بیاره. خلاصه که اون روزا هم من و هم عمو خیلی درگیر کار بودیم و از اونجایی که دیدیم از آرون هم خطایی سر نزده و شَکَم بیخودی بوده، پیگیرش نشدیم.1 امتیاز
-
از روی صندلی چوبی برخاستم، احساس میکردم سالن قصر با وجود بزرگ بودنش برایم تنگ شده و نفسم را میگیرد. - شما… شما چرا بعد از اون اتفاق هیچی نگفتین؟! چرا به مادر من خبر ندادین که بچهاش طلسم شده؟! شما میدونین من توی اون سالها چی کشیدم؟! میدونین به خاطر همون طلسم لعنتی چقدر تحقیر شدم؟! فریاد میزدم، رگ گردنم برجسته شده و اشک چشمانم بیاختیار از چشمانم فرو میریخت؛ در تمام طول عمرم جز در زمان مرگ پدر و مادرم اینهمه عصبانی و غمگین نبودم. سرم را با تأسف تکان دادم؛ متأسف بودم برای خودم که اینهمه بی دلیل به خاطر اشتباه فرد دیگری تحقیر شده بودم، برای مادرم که از طرف خانوادهاش چنین ضربهای خورده بود و برای پدرم که هیچوقت نتوانست حقیقت پشت ماجرا را بفهمد. - پدرم همیشه فکر میکرد که من ناقصم؛ فکر میکرد که نمیتونم جانشین خوبی براش باشم، ولی هیچوقت نفهمید که من ناقص نبودم. که من قربانی ترسهای یه موجود ضعیف شده بودم! پادشاه سر به زیر انداخته و هیچ نمیگفت و همین حال مرا بدتر میکرد؛ دوست داشتم حرف بزند، دوست داشتم از پدرش دفاع کند تا من هم بتوانم عقدههای این چند سالهام را بیرون بریزم، اما ساکت مانده بود و جوابم را نمیداد. دستان لونا که دست مشت شدهام را در بر گرفت نگاه از پادشاه گرفتم و به اویی که با نگرانی خیرهام شده بود نگاه کردم؛ چقدر وضعیتم وخیم شده بود که این دختر هم با وجود دلخوریاش از من حالا قصد دلداری دادن داشت. - خواهش میکنم آروم باش راموس! باید آرام میبودم؟! اصلاً میشد؟! اصلاً میتوانستم؟! چطور میتوانستم با وجود فهمیدن این حقایق تلخ باز هم آرام باشم؟! سرم را کلافه تکانی دادم، دیگر نمیتوانستم این فضای خفقانآور را تحمل کنم؛ دیگر نمیتوانستم حضور پادشاه را در کنارم تحمل کنم! دستم را از دستان لونا بیرون کشیدم و به طرف خروجی سالن قدم برداشتم. - نمیخواهی راه باطل کردن طلسم رو بشنوی پسرعمه؟ پیش از بیرون رفتن لحظهای ایستادم، راه باطل کردن طلسم را میشنیدم؟! آنهم حالا؟! حالایی که نه پدری مانده بود و نه مادری و نه سرزمینی که من بخواهم پادشاهش باشم؟! با کمی تعلل برگشتم و به ولیعهد که منتظر خیرهام شده بود نگاهی انداختم. - حالا برای این کار… نگاه کوتاهی سمت پادشاه انداختم و به تلخی ادامه دادم: - زیادی دیره! و بیآنکه منتظر شنیدن حرفی از جانب آنها باشم از سالن بیرون زدم.1 امتیاز
-
از شنیدن حرف ولیعهد ابروهایم از تعجب بالا پرید؛ این ماجرا به خانوادهی خود پادشاه مربوط میشد؟! پس… پس آن گرگینه که بود؟! پادشاه با دیدن نگاه مات و حیرانم کمی خودش را بر روی میز جلو کشید و درست به چشمانم خیره شد؛ در ذهنم افکاری میگذشت که نمیخواستم باورشان کنم. افکاری که مدام از سرم آنها را پس میزدم و باز مصرانه در سرم جولان میدادند. - اون… اون گُ… گرگینه… پادشاه لحظهای کوتاه پلک روی هم گذاشت؛ انگار صحبت کردن در این مورد برایش آسان نبود، اما برای من هم انتظار کشیدن با آنهمه افکار متناقضِ در سرم آسان نبود. - اون گرگینه کی بود؟! - اون گرگینه… پادشاه باز هم لحظهای سکوت کرد و این سکوتش داشت من را به جنون میرساند. - اون گرگینه… پدر تو بود. مات و مبهوت مانده دستی به صورتم کشیدم؛ پس فکرم درست بود. ولیعهدِ سرزمین گرگها پدرم، آن شاهدختِ مطرود مادرم و آن فرزند طلسم شده من بودم! پس این سرنوشت شوم، اینهمه تفاوت و این همه تحقیر از کودکی تابحال فقط به خاطر ترسهای یک پادشاهِ بیرحم بر سر من آمده بود؟! تکخندهی شوکه و ناباوری کردم؛ پس برای همین بود که پادشاه میگفت همین حالا هم برای گفتن حقیقت دیر است! - یع… یعنی الان شما دایی من هستین؟! یعنی من… من فقط به خاطر طلسم پادشاه به این وضع افتادم؟! پادشاه مغموم سری تکان داد و من باز از آنهمه غم و بهت به خنده افتادم؛ واقعاً که سرنوشتم زیادی مسخره بود! آخر چه کسی باور میکرد که من تمام عمر به خاطر چیزی که حتی تقصیر من هم نبود و پشتش موجودی به بیرحمیِ یک پدربزرگِ ضعیف پنهان بود تحقیر شده بودم؟! - این… این خیلی مسخرهاس! این… این… دستم را محکم به صورتم کشیدم، تمام لحظاتی که از سمت پدرم و پسرعموهایم تحقیر شده بودم در ذهنم میآمد و حالم را خرابتر میکرد! - شما… شما از همون اول از این ماجرا خبر داشتین؟! شما هم میدونستین که بچهی خواهرتون طلسم شده؟! پادشاه کوتاه سری تکان داد و من با همان حرص و آتش خشمی که به جانم افتاده بود ادامه دادم: - یعنی میدونستین و اجازه دادین اینکار رو بکنن؟! پادشاه سر به زیر انداخت. - من اونموقع هیچ کاری از دستم برنمیومد، پدرم به این کار اصرار داشت و هیچکس نمیتونست روی حرفش حرفی بزنه.1 امتیاز
-
برای لحظهای چشمانم را بستم و نفس عمیق کشیدم. میخواستم به خودم اعتماد به نفس کافی بدهم. شاید هم به قول جـو، باید موقع تلقین کردن و اعتماد به نفس دادن به خود، جلوی آینه بایستم که اینطور تأثیرش بیشتر است و آینه میتواند آمادهام کند؛ اما خب این فقط ایدهی جو بود نه من. درست است که آینه همیشه حقیقت را میگوید؛ ولی نه همهی حقیقت را. حقیقت تمامش روی پیست اتفاق میافتد. وقتی میدوم و دنیا از کنارم محو میشود. سوتِ شروع مسابقه هنوز کامل در هوا حل نشده بود که موهای بلندم تصمیم گرفتند خودشان را وسط صورتم پرت کنند. عالیست! دقیقاً همان چیزی که یک دونده در لحظهی شروع مسابقه نیاز دارد: حملهی موها! با پشت دست به عقب راندمشان. نور چراغهای ورزشگاه چشمنواز بود. زمین زیر پایم میلرزید؛ یا شاید این من بودم که زیادی تند میدویدم. از کنار تابلو رد شدم و یک لحظه تصویر چشمهایم رویش افتاد. دقیقاً همانطور که مربیام آقای بلک همیشه میگوید: «لیا، وقتی آمادهای بدوی، نگاهت سرد میشه.» همیشه قبل از مسابقه همینطوریام… انگار یک چیزی درون من قفل میشود. بازتابِ دو لکهی یخی که همیشه میگویند: «ترسناکن!» ولی واقعیت این است که فقط دنبال کسی اند که از من جلو بزند، تا بعد بفهمد چه اشتباهی کرده است! دورِ دوم که رسیدم، احساس کردم پوست روشن و ظریفم از شدت باد میسوزد. نفسهایم تیزتر شد، قلبم محکمتر کوبید و یک لحظه به خودم زیر لب گفتم: - اگه الآن از قیافهم عکس بگیرن، احتمالاً فکر میکنن یه یخفروشِ خیسعِرقم که دارم نقش یه دونده رو بازی میکنم! اما خب من همینم که هستم. رُزالیا وایلد. دختری با اشتیاقِ همیشه بُردن با چشمهایی که قبل از من حمله میکنند و بدنی که فقط یک چیز را میفهمد: «بـدو!» *** بعد از مسابقه، فقط یک آرزو داشتم: یک وان گرم، ساکت، و بدون صدای مربی که فریاد بزند: «لیا، فرم دویدنت... سرعتت و...». نه، نه. کافی بود. درب خانه را که بستم، کفشهایم را پرت کردم سمتی که امیدوار بودم سطل لباسهای چرک باشد… اگر هم نبود، فردا پیدا میکنم، یا نمیکنم! وارد حمام شدم. وان را پر کردم. بخار مثل یک آغوش مهربان بالا رفت و من هم با صدای: - آخیش! که مخصوص آدمهای خستهی خیلی ورزشکاره، رفتم درون وان پر از آب. سرم را به لبه وان تکیه دادم و چشمهایم را با آرامش بستم.1 امتیاز
-
پارت سی و سوم اما متأسفانه کارم خیلی زود بود و بعضی جاها مجبور بودم، زودتر برگردم اما به شاهین سپرده بودم که دقیقه به دقیقشو ازش عکس بگیره و بهم گزارش بده...طبق گفتهی شاهین ،جالب اینجا بود که بعد از نمایشگاهش، سوار ماشین لاکچری دخترای بالا شهر میشد و میرفتن سمت حاشیه شهر. خداییش تا به همین الانشم اگه مدرک ازش نداشتم، به هیچ عنوان باورم نمیشد یه پسر در این حد میتونه پست فطرت باشه! بعدشم چجوری میتونست هر روز با یه دختر قرار بذاره؟! واقعا بنظرم دلش شبیه به گاراج بود! یجاهایی فکر کنم بود برد از اینکه داره تعقیب میشه و دوباره بدون اینکه به روی خودش بیاره مثل قبل برگشت سرکارش با ما و به وظیفش عمل کرد...یه روز که عمو از چین برگشته بود و باهم داشتیم میرفتیم فرودگاه دنبالش، توی ماشین گوشیش زنگ خورد. اسم روی گوشیش و خوندم: قلب سفیدم! وقتی گوشی و برداشت دیدم با چه اداهایی داره با دختره حرف میزنع و دروغ میگه که هست نمایشگاه و سرش شلوغه...بعد قطع کردنش بهش گفتم: ـ ببینم تو خسته نمیشی از این همه دروغ گفتن؟! خندید و گفت: ـ داداش چقدر سخت میگیری! دخترا رو باید همینجوری رامشون کرد! بهش چشم غرهایی دادم که گفت: ـ داداش تو چرا توی زندگیت هیچ جنس مونثی نیست؟! اتفاقا تو خسته نشدی از این همه سینگل بودن! تو دلم گفتم: من هیچ عشق واقعی از کسی دریافت نکردم که بخوام به یه آدم ابرازش کنم، دنیای مافیا منو زود مرد کرد...تو سن هجده سالگی یه آدم کشتم و نزدیک به ده سال رفتم زندان! تمام این چیزا و بیرحم بودن انسانها پوستم و کلفت کرد تا دور خودم و قلبم یه حصار بکشم و به قول عمو نذارم که عشق باعث ضعفم بشه! اطراف خودمم عشقی ندیدم! عمو با زنش هم که مدام در حال دعوا کردن بودن و بعد یه مدت، زنش بهش خیانت کرد...تمام دیدم نسبت به عشق و علاقمند شدم به یه دختر و از دست داده بودم.1 امتیاز
-
نام خداوند آرمانها نام رمان: زافیر نام نویسنده: ماسو مقدمه: در میان فریادهای سکوتم در تابوت اشکهایم، مثل مردهای دفن شدهام. نمیدانم آن بالا دارند برایم گریه میکنند، یا با صورتهای سرد و بیروحشان و صداهای تیز و ناهنجارشان شق و رق ایستادهاند و انجیل را زمزمه میکنند و برایم طلب آرامش میکنند. نمیدانم آن چشمهای آشنایم میان جمعیت هست یا نه؟ نمیدانم اندوهگین است یا او هم حالت صورتش سرد و بیروح است، نمیدانم او هم مثل بقیه دلش سنگ شده یا نه؟ آیا دستهایش میلرزند؟ یا اشکهایش پشت پرده چشمهایش آمده و دیدهاش را تار کردهاند؟ نمیدانم؛ شاید هم دلم نمیخواهد که بدانم، اما انگار اشکهایم با من موافق نیستند. خلاصه: چند سال گذشته! نمیدانم! من روزها را میشمردم، ولی از جایی به بعد دیگر حسابشان از دستم در رفت. هزار روز بود؟ یا دو هزار روز؟ برای من انگار قرنها گذشته که از تو دورم؛ موهای کنار شقیقهام سفید شده و پای چشمهایم گود افتاده. اشتباه خودم بود یا مقصر بقیه بودند؟ شاید هم هر دو. مهم نیست؛ وقتی که دوری سهم هر روز من است، چه فرقی دارد که کی مقصر است؟ وقتی که دیگر طنین صدایت در گوشم نمیپیچد و برق چشمهایت مجذوبم نمیکند، چه فرقی دارد که کی را مقصر بدانم! کاش میشد تنم را روی همین صندلی جا بگذارم و روحم را به پرواز در بیاورم؛ بیایم و تمام خیابانهای رم را دنبالت بگردم تا وقتی که ببینمت. تو نمیدانی من حتی صدای قدمهایت را میشناسم، حتی نفسهایت برای من با بقیه فرق دارد. پیدایت میکنم، آخرش پیدایت میکنم؛ حتی اگر فقط یک روز بتوانم کنارت باشم، من دلخوش به همان ثانیههای آغوشت هستم. پ.ن.پ: رمان قرار است کاملاً اتفاقی پیش برود؛ پس در نهایت پارتگذاری منظم نخواهد داشت. امیدوارم خوشتان بیاید. زافیر: یاقوت کبود1 امتیاز
-
پارت ۷ سر میز ناهار از مادرش اجازه گرفت تا به خانهی کتی برود. خانم کاترین هم اجازه داد؛ اما شرط کرد که سرِ دو ساعت باید خانه باشد. پدرش حرفی نزد و استلا این سکوت را بهعنوان رضایت نسبی او برداشت کرد. پیراهن یاسیرنگش را پوشید و کلاه مشکیِ مخملیاش را هم سرش گذاشت. مادرش خواب بود؛ پس آهسته در را باز و بسته کرد تا بیدار نشود. خانهی کتی دو خیابان بالاتر از خانهی آنها بود. امروز هوا خوب بود اما نسیم خنکی میآمد که گاهی لرز بر تن استلا میانداخت. از جلوی خانهی خانم الیزابت گذشت اما یک لحظه برگشت و داخل را نگاه کرد… نه، انگار هیچ خبری نبود. ـ چیزی شده خانم؟ با ترس از جا پرید و به عقب برگشت. با دیدن پسر جوان یکه خورد؛ چطور او را ندیده بود؟ ـ نه، فقط داشتم گلهای توی حیاط را نگاه میکردم. لبخند نامحسوس پسر، او را بیشتر دستپاچه کرد. ـ فکر کنم شما را دیده باشم… همسایهی پشت خانه هستید، نه؟ استلا با خود فکر کرد چقدر روان ایتالیایی حرف میزند، انگار در اینجا بزرگ شده. ـ بله… راستش منم شما را دیدم. زبانش را گاز گرفت. نزدیک بود بگوید که در کافهی زفیرو او را ملاقات کرده. یک تای ابروی پسر جوان بالا پرید. ـ چقدر جالب. استلا همانطور که خشکش زده بود، داشت چهرهی او را در ذهنش حک میکرد؛ چشمهای قهوهای، دماغ باریک، لبهای معمولی، ابروهای پر و مشکی… چهرهی دلنشینی داشت. پسر جوان سرفهای کرد. ـ با اجازتون من برم. استلا به خود آمد و دستپاچه دامنش را در دستانش فشرد. هیجانزده شده بود و استرس تمام بدنش را گرفته بود. دانههای درشت عرق روی کمرش غلت میخورد. ـ از آشناییتون خوشحال شدم. ـ منم همینطور، خانم جوان. این را گفت و داخل حیاط رفت. استلا با صدای بلند گفت: ـ اسم من استلاست! پسر جوان برگشت و با لبخند گفت: ـ خوشبختم استلا… منم هامان هستم. نگاه استلا به لبخند هامان بند شد. سعی کرد خودش را جمعوجور کند. نباید اینطور گیج رفتار میکرد. لبخندی زد و سرش را به نشانهی خداحافظی تکان داد و هرچه سریعتر با قدمهای بلند از آنجا دور شد. به درختی که کنار پیادهرو بود تکیه داد و دستش را روی قلبش گذاشت. چقدر ضربان قلبش تند شده بود! دستهایش میلرزید و عرق از تیرهی کمرش پایین میآمد. چشمهایش را بست و نفس عمیقی کشید. سعی کرد به خودش مسلط شود. نباید اینطور میشد… پدر و مادرش او را حتی از کنجکاوی دربارهی آنها منع کرده بودند، چه برسد به اینکه بخواهد عاشق آن پسر شود. مرگش حتمی بود. نفهمید بقیهی راه را چطور طی کرد. جلوی خانهی کتی مکث کرد، دستهای لرزان و عرقکردهاش را بالا آورد و در زد. بعد از چند دقیقه صدای کتی به گوشش رسید: ـ اومدم استلا! در باز شد و چهرهی هیجانزدهی کتی را دید. کتی در را بیشتر باز کرد و گفت: ـ بیا داخل لطفاً. استلا جلو رفت و در را پشت سرش بست. کتی دستهای یخکردهی او را گرفت و با هیجان گفت: ـ نمیدونی از صبح چقدر منتظر موندم! بیا بریم اتاقم، باید همهچی رو تعریف کنی! کتی عادت داشت مو را از ماست بیرون بکشد و تا ته یک ماجرا را نفهمد بیخیال نمیشد. استلا با نگرانی صدایش را پایین آورد: ـ هیس… یواش کتی، الان مادرت متوجه میشه. کتی بیخیال و سرمستانه خندید و استلا را به سمت اتاقش کشید. ـ هیچکس خونه نیست، مادرم رفته بیرون برای خرید. هر دو روی تخت کتی نشستند. خانوادهی کتی پولدار بودند و خانهی آنها هم به طبع با اثاثیهی شیک و گرانقیمتتری تزئین شده بود؛ تخت و مبلهایی با چوب گردو، میزهای بلند و مجلل، لوسترهایی با الماسهای درخشان و مجسمههای گرانقیمت. اما حسن این خانواده این بود که اصلاً پولدار بودنشان را به رخ کسی نمیکشیدند و مانند بقیه رفتار میکردند. کتی استلا را تکان داد و گفت: ― استلا! با تو هستمها… داری به چی فکر میکنی؟ استلا از فکر بیرون آمد و نگاهی به او انداخت. ـ هیچی… به هیچی فکر نمیکردم. کتی مشتاقانه، با چشمهایی که برق میزد، به استلا نگاه کرد و دستهایش را به هم زد: ـ خب بگو! همهچی رو از اول بگو، چطور عاشق این پسره شدی؟ ـ هامان. کتی گیج نگاهش کرد. ـ چی؟ استلا آرام گفت: ـ اسمش هامانه. ـ چه اسم قشنگی! ولی تو از کجا اسمشو میدونی؟ استلا با تردید گفت: ـ همین الان دیدمش. چشمهای کتی دیگر بیش از این باز نمیشد. دستش را جلوی دهانش گرفت و جیغ کوتاهی کشید: ـ کی دیدیش؟! استلا دست او را کشید و با نگرانی به در نگاه کرد. حتی اگر خانم مایا هم میآمد، با این سر و صدای کتی متوجه نمیشد. ـ آرومتر… اگه مادرت بیاد چه فکری دربارهی من میکنه؟ ـ فکر میکنه عاشق شدی دیگه! البته فکر بیجایی هم نیست… خب عاشق شدی! استلا لبخند نامحسوسی زد که از چشم کتی دور نماند. ـ چقدر هم که تو بدت میاد از اینکه دربارهت این فکرها رو بکنن! حالا زود بگو ببینم چطوری امروز دیدیش؟ استلا انگار آرام شده بود. روی تخت چهارزانو نشست و با شوق برای کتی تعریف کرد. کتی با ذوق خندید: ـ وای استلا! چقدر دلم میخواد این هامان رو ببینم! ـ کتی… به نظرت اونم به من حسی پیدا کرده؟ کتی متفکرانه ملحفهی تخت را نگاه کرد. ـ نمیدونم استلا… ولی فکر نکنم اون حسی داشته باشه. آخه غیر از امروز اصلاً تو رو ندیده. استلا ناامیدانه سر تکان داد. کتی درست میگفت. امکان نداشت هامان به او حسی داشته باشد. این استلا بود که فقط با یک نگاه عاشق شده بود. ـ فکر نمیکردم یک روز با دیدن یک نفر این احساس بهم دست بده… اونم فقط با دیدن از پشت پنجره. واقعاً مسخرهس. و کلافه از جایش بلند شد. کتی با لحنی دلداریدهنده گفت: ـ هنوز که چیزی معلوم نیست استلا… شاید اونم عاشق تو شد یا حتی شاید وقتی تو رو دیده دربارهت کنجکاو شده. بهتره زیاد بهش فکر نکنی تا ببینی اون چه واکنشی نشون میده. باز هم حق با کتی بود. کتی از جایش بلند شد و با گفتن: «میرم چای و کیک بیارم»، از اتاق خارج شد.1 امتیاز
-
پارت صد و دوازدهم والنتینا پس از رفتن مارکوس به سمت تخت رفته کنار پسرش دراز میکشد. به چهرهی کودکانهاش نگاه میکند و موهایش را نوازش میکند. شجاعت به خرج داده بود که الان اینجا بود. اما دیگر جایش امن بود. تمام مسیر را با حول و ولا طی کرده بود، از هر گونه توقف اضافهای زده بود تا هر چه زودتر خود را به دژ برادرش برساند. لوکا خیلی خوب خود را در نقش یک داماد ایدهآل برای پدرش جا زده بود. پدرش اگر میدانست او چه جور آدمیست همان روز که به خواستگاری آمد گردنش را میزد. همه چیز تا سالهای اول خوب بود. کم کم آن روی دیگرش پدیدار گشت. از زمانی که پدرش رفت... کم کم مخالفتهایش با مارکوس پدیدار گشت. او خود را بهتر و شایستهتر از مارکوس میدید. تا زمان پدرش سرش خم بود اما وقتی قدرت به دست مارکوس افتاد از این رو به آن رو شد. انگار زورش میآمد مقابل مارکوس که از او کم سن و سالتر است سر خم کند. خود را بر حقتر میدید. اما چه کسی است که خود پسر داشته باشد و دامادش را جانشین خود کند؟ لوکا کم کم شروع کرد به سنگ انداختن جلوی پای مارکوس اما برادرش هر بار شایستگی خود را ثابت میکرد و او را سر جای خود مینشاند. حرفها و کارهای لوکا همیشه او را حرص میداد و اذیت میکرد اما زورش به او نمیرسید. این چند وقت کارهایش مشکوک شده بود. رفت و آمدهایش عجیب بود. یک شب بود، دو شب نبود. مدام پیغام و پسغام دریافت میکرد و میفرستاد. اوایل فکر میکرد با دختر عمویش که تفکراتی مثل او دارد سر و سری پیدا کرده است. اما بعد ها فهمید نه، اوضاع بدتر است! البته که دست آن عفریته هم در کار بود. وقتی فهمید لوکا این بار با فرهد عهد و پیمان بسته انگار دیگی از آب جوش بر سرش ریختند. دیگر این یکی را نمیتوانست تحمل کند. این بار به طور جدی با لوکا بحثش شد و این شد که لوکا لج کرد و اجازه نداد برای مراسم تاج گذاری برادرش برود. آن شب تا صبح اشک ریخت. لوکا تا دو شب بعد به عمارت بازنگشت. وقتی آمد مستقیم سراغ والنتینا رفت. خندهای بلند و شیطانی سر داد و گفت: - شاهزاده خانم نمیخوای بدونی مراسم تاج گذاری برادرت چطور بود؟ والنتینا تنها با چشمانی اشکبار نگاهش میکرد. "تاج گذاری" را با لحنی بد و با تمسخر بیان کرده بود و مثل دیوانهها میخندید. وقتی سکوت و نگاه والنتینا را دید از خندهاش کاست و با غیض و خشم گفت: - برادرت اصلا تاجی نداشت که بذاره سرش! سپس دوباره مانند دیوانهها میخندد و با تمسخر میگوید: - روح پاکش رو دزدیدن! والنتینا آن روز تنها مات و مبهوت او را نگاه میکرد. لوکا سرخوش میخندید و قطرات اشک از چشمان والنتینا پایین میچکید. پس از آن منتظر ماند تا لوکا دوباره عمارت را ترک کند. وقتی مطمئن شد که به سمت فرهد به راه افتاده دم دمهای صبح که عمارت در خواب بود سریع وسایلش را در یک چمدان کوچک جمع کرد. دست پسرش را گرفت و از درب قدیمی که پیدا کرده بود فرار کرد. میدانست تا به الان حتما لوکا خبردار شده است.1 امتیاز
-
پارت سی و دوم عمو مازیار برای من حکم پدر نداشتهام و داشت. وقتی من بچه بودم و کنار سطل آشغال خیابونشون رهام کرده بودن، منو پیدا کرد. به گردنم خیلی حق داشت و از بچگی تا به امروز دست راستشم و کنارشم و کارها رو با همدیگه انجام میدیم. یه دختر داشت به اسم ملیکا که وکیل شرکتمون هم میشد و بعنوان یه دوست و خواهر، خیلی آدم خوبی بود...زن عمو مازیار وقتی من بچه بودم، با یه مرده که عشق سابقش بود، فرار کردن آلمان ولی عمو اونارو پیدا رو کرد و مرده رو کشت و زنشم با دیدن این حالت عمو مازیار شوکه شد و عقلشو از دست داد...مثل اینکه تو یکی از بیمارستان های آلمان بستری بود و هر از گاهی ملیکا بخاطر وجدانش میرفت و بهش سر میزد اما بابت داستانی که پدرش براش تعریف کرده بود، اونم دل خوشی از مادرش نداشت. تو دنیای مافیای امروز، فامیلی عمو مازیار و در کنارش اسم من کافی بود تا همه بترسن و یجورایی عقب بکشن. علاوه بر شرکت که قانونی بود و قطعات داخلی خودرو تولید میکردیم، تو کار قمار و وارد کردن اسکناس های تقلبی به کشور هم بودیم و عمو بعضاً از طریق دوستاش الماس و شمش های غیرقانونی هم میگرفت و با کلهگندههای کشورهای دیگه، خرید و فروش میکرد...خلاصه که از فردای اون روز بعد تحقیق کردم ما، آرون با ما مشغول به کار شد و الحق که کارشو درست انجام میداد. هر چیزی که راجب خودش گفته بود، درست بود. با عمهاش تو یه خونه معمولی زندگی میکرد و هراز گاهی هم میرفت دانشگاه.حدود دو سال پیش ما بعنوان واسطه کار کرد و پول خیلی بهش مزه داد، رفت یه نمایشگاه اتوموبیل به نام خودش گرفت و به ظاهر اونجا مشغول بکار شد...اما بعضاً از اطراف میشنیدم که اونجا هم زیر میزی، هروئین بسته بندی میکنن و به خورد ملت میدن. کم کم جواب دادناش به من کمتر شد و نسبت به مارا بی مسئولیت شده بود...مشخص بود که پولی که از طریق مواد مخدر به دست میاره، بیشتر از پولیه که ما بهش بعنوان سود میدیم...عمو مازیار از همون اول نسبت به رفتاراش شک داشت اما من قانع نشدم و پشت کارای آرون درومدم اما اخیرا منم نسبت به کاراش مشکوک شدم. مثلا دلارایی که دستمون میرسید ، نصفش کم بود...یا وقتی میخواست بره بار و تحویل بگیره، خیلی تاخیر داشت. یکی از بچها هم بهم گوشزد کرد که باید حواسمون و بهش جمع کنیم. باید مدرک جمع میکردیم، چون در عین حال که خیلی مظلوم نما بود، بینهایت آدم زرنگ و اهل حرف زدن بود و کم نمیورد. آروم آروم همراه با یکی از دستیارم ، شاهین شروع کردیم به تعقیب کردنش...1 امتیاز
-
پارت سی و یکم رو بهش گفتم: ـ عمو یه مسئلهایی هست! با نگام کرد و گفت: ـ چی شده پسرم؟! گفتم: ـ امروز یه پسره اومده بود کافه، چند روز پیشم اومده بود اما راش ندادن ولی امروز خیلی اصرار داشت...پسره خیلی لنگ پول بود، بازی رو باخت...بعدش من فکر کردم اگه شما هم صلاح میدونین، جای امیرعلی که پلیس دستگیرش کرد، این بره و اسکناس ها رو تحویل بگیره! به قیافشم اینکارا نمیخوره و بنظرم اصلا بهش مشکوک نمیشن! عمو خندید و گفت: ـ اگه از نظر تو خوبه و برای اینکار مناسبه من حرفی ندارم، فقط اینکه قبلش راجب خودش و زندگیش خیلی خوب تحقیق کنین! یه موقع جاسوسی چیزی نباشه! بلند شدم و گفتم: ـ حتما عمو! داشتم میرفتم که رو بهم گفت: ـ پوریا؟ برگشتم سمتش که گفت: ـ از امیرعلی مطمئنی دیگه؟! حرفی نزنه ازمون؟ گفتم: ـ خیالت راحت عمو؛ یه آشنا دارم تو زندان حواسش بهش هست و هم اینکه تو ملاقاتی که باهاش داشتم، گفتم از خانوادش حمایت میکنم اگه حرفی نزنه و اونم قبول کرد! عمو نفس راحتی کشید و گفت: ـ خوبه پس! بهش لبخندی زدم و رفتم پایین.1 امتیاز
-
پارت سیام گفتم: ـ باید برای ما کار کنی! یسری اسکناس های تقلبی هر ماه وارد ایران میشه و اونا رو باید خیلی نامحسوس از واسطه توی فرودگاه تحویل بگیری! همینجور با دقت به حرفام گوش میداد...ادامه دادم و گفتم: ـ نصف شود اون پول هم مال خودت میشه! با ذوق گفت: ـ واقعا؟! خندیدم و گفتم: ـ واقعا...اما کار آسونی نیست! باید خیلی مراقب باشی. اگه پلیس بفهمه، به هیچ عنوان نمیتونی ما رو قاطی کنی و باید خودت گردن بگیری! به راحتی گفت: ـ اصلا حل شده بدون آقا پوریا! خیلی ازت ممنونم...قبوله. از کی باید شروع کنم؟ خندیدم و گفتم: ـ امروز و باید صبر کنی تا با عمو درمیون بذارم و اگه رضایت داد! یه سفته میاری برامون و کار رو شروع میکنی! بازم با خوشحالی تشکر کرد و باهام خداحافظی کرد و از کافه خارج شد...پسر عجیبی بنظر میرسید و اصلا بهش نمیخورد که اهل خلاف باشه اما به راحتی هم قبول کرد که باهامون کار کنه و اون روز فهمیدم که نباید از رو ظاهر آدما گول باطنشون و بخوریم! وقتی رسیدم ویلا، پولی که از قمار برده بودم و گذاشتم جلوی عمو مازیار و گفتم: ـ اینم سهم امروز عمو با غرور بهم نگاه کرد و گفت: ـ مثل همیشه سربلندم کردی!1 امتیاز
-
پارت بیست و نهم اعتماد بنفسش زیادی بود اما همونطور که گفتم در مقابل بازی ما کم آورد و باخت...بعد تموم شدن بهش گفتم: ـ خب آقا آرون، میبینم که بازی کردنت توی سایت خیلی به دردت نخورد! با ناراحتی سرشو انداخت پایین و گفت: ـ باید چیکار کنم؟! بنظر میومد که خیلی به این پول احتیاج داره. ازش پرسیدم: ـ با پول این بازی میخواستی چیکارکنی؟! گفت: ـ الان دو ماهه که اجاره خونه عمهامو ندادم. بعلاوه اینکه شهریه دانشگامم هست... رو به یکی از گارسونای کافه گفتم: ـ یه چایی برام بیار! اونم سرشو تکون داد و رفت...دوباره یه سیگار روشن کردم و گفتم: ـ میتونم کاری کنم، بیشتر از پول این بازی گیرت بیاد! یهو انگار شاخکاش تیز شد و خیلی خوشحال شد و گفت: ـ چه کاری؟!1 امتیاز
-
سری تکان دادم و به موهایم چنگ زدم، این تعاریف چه ربطی به من میتوانست داشته باشد؟! نمیدانستم. - پادشاه سرزمین جادوگرها مخالف بود؛ شاهدخت رو توی اتاقش زندانی کرده بود و اجازهی بیرون رفتن رو به اون نمیداد و فکر میکرد اینطوری میتونه اون پسر رو از ذهن و قلب دخترش پاک کنه، ولی اینطور نشد. شاهدخت جوری شیفتهی ولیعهد گرگینهها شده بود که حاضر بود برای رسیدن به اون پسر هرکاری بکنه؛ شاهدخت کوتاه نیومد و پدرش رو تهدید کرده بود تا وقتی که رضایت به ازدواج اونها نده اون حتی یک لقمه غذا نمیخوره. پادشاه حرف شاهدخت رو جدی نگرفته بود، تا اینکه خبرش رسید شاهدخت به خاطر چند روز نخوردن غذا بد حال شده. پادشاه دخترش رو دوست داشت؛ اصلاً تا قبل از این اتفاقات اون دختر تموم زندگیش بود، برای همین هم نتونست حال بد دخترش رو طاقت بیاره و بالاخره به ازدواج دخترش با ولیعهد سرزمین گرگها رضایت داد. ولی برای این کار دو تا شرط داشت یکی اینکه شاهدخت دیگه حق برگشتن به سرزمینش رو نداشت و دومیش این بود که شاهدخت باید تموم قدرتهای جادوییش رو به مادرش انتقال میداد تا دیگه هیچ قدرت جادویی نداشته باشه. پادشاه لحظهای مکث کرد و با مکثش قلب من بیشتر در سینه به تب و تاب افتاده بود؛ با اینکه حتی نمیدانستم موجوداتی که پادشاه از آنها میگوید چه کسانی هستند، اما ناخودآگاه قلبم برای اینهمه سختیهایشان به درد آمده بود. - ولی تموم اینکارها و شرط و شروطها برای از بین بردن ترس پادشاه کافی نبود، برای همین از همسرش خواست تا یک طلسم برای فرزندان آیندهی شاهدخت و ولیعهد گرگینهها بسازه تا در آینده اونها هیچ قدرت ماورایی نداشته باشند و خطری سرزمین اونها رو تهدید نکنه. - ولی این… اینکه خیلی بیرحمیه! نگاه گیج و مغمومم را به لونایی که با ناراحتی به پادشاه خیره شده بود دوختم؛ درست میگفت این کار زیادی بیرحمانه بود، اما من چرا از این رفتار به تنگ آمده بودم؟ نمیدانستم. - درسته؛ این بیرحمیه، اما گاهی صلاح سرزمین در همین بیرحمیهاست. لونا کلافه سر تکان داد؛ دخترک درست مثل من عصبانی و کلافه بود تنها با این تفاوت که نمیتوانست جلوی عصبانیتش را بگیرد. - ببخشید جناب پادشاه، اما به نظرم اینها همش بهانه است؛ این کار خیلی بیرحمانه است و هیچ توجیهی براش وجود نداره. اینبار ولیعهد هم که از آن موقع ساکت و غرق در فکر بود گفت: - من هم با بانو لونا موافقم، کاری که پدربزرگ و مادربزرگ انجام دادند واقعاً بیرحمی بود!1 امتیاز
-
کلافه نگاهم را در دور و اطراف سالنِ خلوت چرخی دادم؛ خبری از هیچ یک از وزیران نبود و تنها من، لونا، جفری، پادشاه و ولیعهد بر سر این میز پر از غذا حاضر شده بودیم تا مثلاً شام بخوریم، اما همهمان میدانستیم که خوردن شام صرفاً یک بهانه بود تا در خلوت و بدون حضور دیگران با پادشاه صحبت کنیم و او پرده از رازی که از گذشتهها میدانست بردارد. کمی خودم را بر روی میز جلو کشیدم و نگاهم را به پادشاه که بر بالای میز و کنار ولیعهد نشسته بود دوختم؛ با اینکه بسیار مشتاق بودم از گذشتهها بدانم، اما آن رنگ پریدهی صورت پادشاه من را نگران میکرد و واقعاً نمیخواستم این مرد که از زمان ورود به سرزمینش آنطور هوایمان را داشت بیازارم. - جناب پادشاه اگه حالتون خوب نیست، میتونیم یک وقت دیگه صحبت کنیم. پادشاه سرش را در حرفم تکانی داد. - نه، تا همین حالا هم برای گفتن حقیقت خیلی دیر شده! آب دهانم را با اضطراب قورت دادم، این حقیقت چه بود که همین حالا هم برای گفتنش دیر بود؟! با اضراب آرنجهایم را به میز تکیه داده و خودم را به جلو خم کرده بودم؛ این حقیقت چه بود که حتی فکرش هم من را دگرگون میکرد؟! - موضوع برمیگرده به خیلی سالهای پیش، به همون زمانها که ما جادوگرها با صلح و آرامش در کنار گرگینهها زندگی میکردیم و بین دو سرزمین هیچ جنگی نبود. دو سرزمین رابطهی خیلی خوبی با هم داشتن و تجارت و داد و ستدِ بین دو سرزمین باعث پیشرفت هردوی اونها شده بود. همه چیز خوب بود تا اینکه شاهدختِ سرزمین جادوگرها توی یکی از سفرهاش به سرزمین گرگها عاشق ولیعهد اون سرزمین شد. همچنان با دقت به پادشاه خیره بودم؛ نمیدانستم این حرفهایی که میگوید برای چه وقتی است و ربطش به من چیست، اما چیزی هم نمیپرسیدم. مطمئناً با کمی صبر کردن همه چیز دستگیرم میشد. - ولیعهد سرزمین گرگها هم عاشق شاهدخت شده بود و اونها پنهونی با همدیگه دیدار میکردن، این عشق و علاقه اونقدری پیش رفت که ولیعهد سرزمین گرگها به خواستگاری شاهدخت اومد و شاهدخت هم برخلاف قوانین سرزمین جادوگران به این ازدواج اصرار داشت. - برخلاف قوانین؟! پادشاه در جواب سؤال لونا سری تکان داد. - بله، اگر یک جادوگر و یک گرگینه با هم ازدواج کنند بچههای اونها دورگههایی میشن که قدرتهای هر دو نژاد رو دارا هستند، اون زمانها پادشاه جادوگران از موجوداتی که قرار بود اینقدر قدرتمند باشن میترسید و به همین خاطر ازدواج جادوگرها با گرگینهها ممنوع شده بود.1 امتیاز
-
پارت بیست و هشتم عفت خانوم بعد اینکه کمکم کرد لباسمو بپوشم، رو تنم پتو کشید و رفت بیرون و درو بست...دلم میخواست تمام اینا بعد اینکه چشمام و باز کردم تموم شده باشه... *** ( پوریا ) امروز رفتیم کافه خودمون و قرار شد طبق معمول قمار بازی کنیم. وقتی وارد کافه شدم، یکی از گارسونا اومد پیشم و گفت: ـ آقا پوریا، اون پسره که دیروز راش ندیدیم، بازم اومده دم در و کلی شلوغ بازی راه انداخته که بیاد بازی کنه! کتمو درآوردم و دادم دستش و گفتم: ـ بگو بیاد داخل، ببینم کیه! رفتم پشت میز نشستم و سیگارم و درآوردم. بچها کم و بیش اومده بودن و پشت میز نشستن. پسره اومد داخل و یه نگاهی به سرتا پاش انداختم و گفتم: ـ تو کی هستی دیگه؟! اصرارت برای بازی چیه؟ اومد روبروم نشست و گفت: ـ اسمم آروَنه. من تعریف شمارو خیلی شنیدم آقا پوریا...راستش به پول بازی احتیاج دارم...تو سایتای شرط بندی هم چند دور بازی کردم، بازیمم بد نیست! خندیدم و گفتم: ـ پسر خوب، جایی که اومدی فقط ورودیش پنج تومنه! حالا بازی رو حساب نمیکنم! اینجا اعضا ثابتن. با حالت خواهش گفت: ـ فقط همین یبار! لطفاً! بهش نمیخورد اصلا که اهل این داستانا باشه، خیلی بچه مثبت میزد. با این حساب مظلومیت چهرش طوری بود که دلم براش سوخت و چون اون روز رضا برای بازی نیومده بود و یه صندلی خالی بود، قبول کردم اما رو بهش گفتم: ـ ولی یه شرطی دارم! با خوشحالی گفت: ـ هر چی بگین، قبوله! ته مونده سیگار و انداختم تو جا سیگاری و گفتم: ـ اینجا مثل سایتایی که باهاش بازی کردی نیستن و بچها خیلی حرفهاین! اگه ببازی، هر کاری که گفتم باید انجام بدی! با خوشحالی گفت: ـ با کمال میل!1 امتیاز
-
پارت بیست و هفتم عفت خانوم با همون آرامشش، سنجاق های روی سرم و باز کرد و گفت: ـ نترس عزیزم! آقا مازیار شاید خیلی بیرحم باشه اما تا وقتی پوریا هست، مطمئنم که آسیبی بهت نمیرسه البته اگه حقیقت و گفته باشی! ـ بخدا...بخدا دارم راست میگم! امروز قرار بود با آرون ازدواج کنم اما نیومد دنبالم...منم نمیدونم کجاست؟! اصلا آرون با این آدما چیکار میتونه داشته باشه؟!! عفت خانوم آهی کشید و گفت: ـ دخترم میدونم، قبول کردن حقیقت بعضاً خیلی سخته...آدم هیچوقت دلش نمیخواد واقعیت تلخ راجب کسی که دوسش داره رو قبول کنه اما من خودم به شخصه چندین بار آرون و اینجا دیدم. چی داشت میگفت؟! اصلا باورم نمیشد...تو سکوت بهش نگاه کردم...زیپ لباسم و باز کرد و گفت: ـ یبارم همراه عمهاش اومده بود! اینا چی میگفتن؟! آرون همیشه میگفت با خانواده پدریش قطع ارتباط کرده! از چه عمهایی حرف میزدن؟! یعنی آرون هم مافیا بوده؟! چطور اون آدم به اون مهربونی و رمانتیکی داشته دروغ میگفتهو با مافیا همدست بوده؟! تازه همدستی به کنار، اونجوری که من فهمیدم از مافیا دزدی کرده! اصلا نمیتونستم این مسئله رو هضم کنم! ساکت شده بودم...دیگه نه گریه میکردم و نه التماس میکردم...انگار تو خلسه رفته بودم! حتی انگار مغزمم تعطیل شده بود! تمام کار و حرفای آرون جلوی چشمام بود! با اینکه دلم میخواست بخاطر اینکه منو تو این حال و روز انداخت و رهام کرد، تیکه پارش کنم اما دلمم براش تنگ شده بود! برای قلب سفید گفتناش و قربون صدقه رفتناش تنگ شده بود. با کمک عفت خانوم رفتم داخل حمام و دوش گرفتم. کاش دوش آب کمک میکرد، اتفاق امروز از ذهنم پاک بشه و بگه که همش یه کابوس بوده اما نشد.1 امتیاز
-
پارت بیست و ششم از رفتاراش خیلی حرصم میگرفت. با اخم و صدای تقریبا بلندی گفتم: ـ نمیخوام! میخوام با همین لباسم منتظر آروَن بمونم. پرتو کرد روی تخت و با عصبانیت گفت: ـ کاری که بهت گفتم و بکن! یه کاری نکن همینجا حرف عمو رو انجام بدم! شروع کردم به گریه کردن. خدایا چرا یه این حال و روز افتادم؟! مگه من چه گناهی کرده بودم؟ جز اینکه میخواستم خوشبخت باشم و سرم تو زندگی خودم بود و برای داشتن یه زندگی خوب تلاش میکردم؟! چی از جون من میخواستن؟! بعدش آروم رو به عفت خانوم گفت: ـ بهش کمک کنین، لباسشو عوض کنه! بعدشم از اتاق رفت بیرون و درو محکم بهم کوبید. عفت خانوم با مهربونی تمام اومد کنارم نشست و شروع کرد به نوازش موهام و گفت: ـ دختر قشنگم؛ بلند شو! اینجوری گریه نکن عزیزم! بلند شدم و بهش نگاه کردم و به حالت التماس گفتم: ـ توروخدا! التماست میکنم بهم کمک کن از اینجا برم! من اصلا نمیدونم اینا کین! اصلا نمیدونم چه مشکلی با من دارن؟! اشکام و پاک کرد و با ناراحتی گفت: ـ خیلی متاسفم عزیزدلم ولی نمیتونم. منم اینجا مامورم و معذور... گفتم: ـ چرا متوجه نیستین؟ اینا میخوان منو بکشن!1 امتیاز
-
پارت بیست و پنجم بعدش منو از اتاق برد بیرون و رو به نگهبان دم در گفت: ـ سهیل از پشت ماشین، اون بستهها رو بیار تو اتاق بالا! بعدشم همونجور که بازوم محکم توی دستاش بود منو دنبال خودش کشوند تو یه اتاق و شروع کرد به صدا زدن: ـ عفت خانوم! عفت خانوم! همون پیرزنه که پایین بود، با سرعت اومد بالا و رو به پوریا گفت: ـ جانم پسرم؟! پوریا رو بهش گفت: ـ این اتاق و واسه این مهمون تازه وارد آماده کنین لطفاً! در اتاقشم قفل باشه و کلید و به من بدین! بجز من هیچکس حق نداره وارد این اتاق بشه! پیرزنه با همون مهربونی گفت: ـ چشم پسرم! همین لحظه یکی از نگهبانا با کلی ساک توی دستش وارد اتاق شد و پوریا رو بهش گفت: ـ بذارشون زمین! پسره عین ربات فقط به همه دستور میداد و اونا هم بدون چون و چرا ازش اطاعت میکردن. به من نگاه کرد و گفت: ـ سریعتر این لباس و دربیار و یکی از این لباسارو بپوش!1 امتیاز
-
نام رمان: جزیره جاذبه نویسنده: mahdimbn | کاربر انجمن نودهشتیا ژانر: علمی_تخیلی، اکشن، ماجراجویی خلاصه: یک شهاب سنگ به یک جزیره نسبتا دور افتاده برخورد میکند و باعث میشود که جاذبه هر ده روز، یک برابر افزایش پیدا کند. جاسوسانی که برای نظارت بر کشور در آنجا بودند، چند روز بعد، متوجه سنگین شدن بدنشان میشوند ولی میبینند که مردم جزیره هیچ واکنشی نشان نمیدهند. ولی تعجب نمیکنند چون مردم، لقب آنها را انسان های کامل گذاشتهاند. کسانی که توانایی تطبیق را دارند. مقدمه: در دنیایی که صلح و بی رحمی، در لحظاتی شکننده، در هم آمیخته شده اند، یک بازمانده، یک فرد، تصمیم میگیرد که راه هزاران ساله ی خود را آغاز کند. و در این راه، دوستانی را میابد و ماجرا های پر فراز و نشیبی را همراه دوستانش پشت سر میگذارد ولی این همه ی ماجرا نیست. او در این راه بهای سنگینی را میپردازد. در این ماجرا او به جایی میرسد که حتی دشمنانش هم به او احترام میگذارند.1 امتیاز
-
پارت سوم: گذشته: قایقشان به ساحل میرسد. صدای مرغان دریایی و امواج دریا، فضا را پر کرده بود. وقتی که قایقشان به ساحل می نشیند، صدای فشرده شدن شن ها و سر خوردن شن ها، گوش را نوازش میکرد. جاسوس ها یکی یکی از قایق پیاده میشدند. نگاه هایشان گاه به جایی دوخته میشد، از ترس اینکه چه خواهد شد. جاسوس دوم میگه:«بهتر نیست که قایق رو برداریم؟» جاسوس سوم میگه:«احتمالا ما دیگه به اونجا نمیریم، پس نه» جاسوس اول میگه:«خب، پس اول باید مطمئن بشیم درست اومدیم» جاسوس دوم و سوم همزمان میگن:«مگه تو آخرین نفری نبودی که پارو ها رو گرفت؟» جاسوس اول میگه:«اولین و آخرین نفر! شما کل مسیر یک روزه رو خوابیدین. منم اخراش خوابم برد ولی یه کابوس دیدم به خاطر همین بیدار شدم و بعدشم شما رو بیدار کردم» پس سه جاسوس قایق رو رها میکنند و به سمت اولین نفری که دیده بودند و البته تنها فرد در این ساحل که نگهبان ورودی بود میروند. در دلشان خدا را شکر میکردند که از جاذبه ی جزیره خلاص شدند و الان باید برای گزارش اتفاقات بروند. وقتی به نگهبان ورودی میرسند، از او میپرسن:«اینجا کدوم ساحل هست؟» نگهبان میگه«ساحل بخش اصلی کشور، ده کیلومتری پایتخت، مگه اینکه شما از یه کشور دیگه اومده باشین. مشخصات تون رو اعلام کنین» جاسوس ها نشان جاسوس خود را به نگهبان نشان میدهند و میگن:«احتمالا، این آخرین شیفت تو هست» نگهبان، کمی صورتش کمی درهم میرود گویا که میخواهد بفهمد جاسوس ها در مورد چه چیزی صحبت میکنند، اما نمیفهمد. جاسوس ها سپس وارد بخش اصلی کشور میشوند. پس از مدتی کوتاه، به نزدیکی یک اصطبل میرسند. نزدیک غروب بود. پس به خاطر همین، برای اتراق، جاسوس دوم، هیزم جمع میکند. در حین آن نیز، جاسوس اول و جاسوس سوم، تکه گوشتی را به دست میگیرند و گاز میزنند و سپس همزمان میگن:«تازه کار ها هم باید بدرد بخورن» بعد از جمع کردن هیزم توسط جاسوس دوم، آتش روشن میکنند. شب شده بود و آنها داشتند با هم گفتگو میکردند. جاسوس دوم میگفت:«واقعا باید گزارش ها رو به پادشاه بروسونیم؟ چه تصمیمی میگیرن؟» ولی جاسوس سوم میگه:«ما کارمون اینه، حتی اگه نگیم، خبر درز پیدا میکنه و تو دردسر میوفتیم» جاسوس اول حرف جاسوس سوم رو تایید میکنه و میگه:«ضمناً با اتفاقی که قراره بیوفته، فکر نمیکنم قضیه خیلی جدی بشه». جاسوس دوم نیز شانه هایش میافتد. و آرام میشود. سپس، آنها میخوابند. صبح روز بعد به سمت وارد یک راه فرعی میشوند. مدتی راه میروند و سپس وارد یک اصطبل میشوند. بعد از کمی گشتن، اسب های خود را که قبل از ورود به جزیره، در اسطبل گذاشته بودند، میابند. سه جاسوس، بار دیگر اسب هایشان را برمیدارند و سپس با سرعتی که میشد، به سوی پایتخت تاختند. پس از گذشتن از سبزه زار ها و رودخانه های زلال، به دیوار های پایتخت میرسند، سپس از سرعت اسب هایشان میکاهند و مدتی بعد به قصر مجلل پادشاه میرسند. قصری که مجلل بودن آن از صد ها متر آنطرف تر قابل دید بود. سنگ های مرمر و طلا و حتی الماس در سراسر قصر یافت میشد. دربان قصر به سه جاسوس میگه:«پیک ها خبر اومدنتون رو آورده بودن، پادشاه منتظره» سپس سه جاسوس به قصر وارد می شوند و پس از گذر از راهرو ها، به نزدیکی اتاق پادشاه میرسند. قبل از رسیدن به اتاق پادشاه، میشنیدن که پادشاه، وسایل رو از عصبانیت میشکنه و همینطور داره فریاد میزد:«انگار که جانشین لایقی نمونده» کمی بعد، پادشاه آرام میگیرد و جاسوس ها وارد اتاق میشوند. اتاقی فرش قرمزی طولانی ای داشت که به تخت پادشاه منتهی میشد. و درون اتاق، به مراتب مجلل تر از بیرون آن بود. نور نیز بعد از گذر از شیشه های رنگی پنجره ها میشکست و پخش میگردد. جاسوس ها اتفاقات را به پادشاه میگویند و پادشاه لحظه ای بدنش تکان ریزی میخورد، کمی جا میخورد. سپس، میگه:«این تصمیم بزرگی میشه، روسای خاندان رو برای جلسه فوری فرا بخونید». ساعاتی بعد، همهی روسای خاندان رسیده بودند و به همراه پادشاه دور یک میز طولانی نشسته بودند. فردی هم بود که جدید بود. روسای خاندان از پادشاه میپرسن:«این فرد مرموز دیگه کیه؟» پادشاه در جواب میگفت:«درسته که اون بعضی مواقع افکار خطرناکی داره ولی اون، یک فرد بسیار قوی و همچنین، معتمد من هست. و بعلاوه، من پادشاه هستم، و بودن اون رو تو این جلسه الزام میدونم » یکی از روسای خاندان میگه:«خب در مورد جزیره باید چیکار کنیم؟» فرد مرموز میگه:«ساکنین جزیره، با این روند افزایشی جاذبه، خیلی قوی میشن و احتمالش کم نیست که به یه تهدید تبدیل بشن، نباید نظارت و تسلط رو بر کشور از دست بدیم. باید تصمیم جدی ای در موردشون گرفته بشه.» پادشاه سعی در آرام کردن فرد مرموز میکنه و میگه:«نیازی نیست، احتمالا چند سال دیگه اون اتفاق میوفته. و اینکه باید یادآوری کنم که من هستم که تصمیم نهایی رو میگیره؟» یکی دیگر از رئسای خاندان، ابروهایش بالا میرود و با نگرانی میگه:«اگه اون اتفاق نیفتاد چی؟» پادشاه میگه:«اگه تا پنجاه و یک سال دیگه اون اتفاق نیفتاد، دوباره جلسه تشکیل میدیم و فکری دربارش میکنیم.» یکی از روسای خاندان، گوشه لب راستش بالا میرود و پوزخندی میزند و زیر لب میگه:«البته اگه تا اون موقع زنده باشیم» پادشاه، میگه:«نظر بدین، تصمیم نگیرین، یادتون نره که تصمیم نهایی، با منه» فردی مرموز بار دیگه میگه:«پس حداقل باید جزیره قرنطینه بشه و از نقشه ها پاک بشه، ولی نباید مردم جزیره از قرنطینه شدنش بویی ببرن». و پادشاه و روسای خاندان شانه هایشان میافتد و کمی راحت میشوند ولی رئسای خاندان کمی پچ پچ میکردند و میخواستند که مخالفت کنند اما هر چه که فکر میکردند، راهکاری برای مخالفت به ذهنشان نمیآمد. اما یکی از میان آنها میگه:«من با ساکنان جزیره تجارت میکنم، حداقل من قبول نمیکنم» فرد مرموز پاسخ میگه:«امنیت کشور مهمتره یا تجارت کشور؟» رییس خاندان میگه:«تجارت هم صرف امنیت میشه» فرد مرموز در جواب میگه:«نه در این مورد، حداقل، نمیشه مطمئن بود» و آن رییس خاندان آرام میگیرد. و پادشاه میگه:«جزیره قرنطینه بشه و از نقشه ها پاک بشه رو میدونم که راه حل خوبی نیست، اما بهترین راه فعلیه. و اینکه، کم کم، باید از نقشه ها پاک بشه وگرنه مردم درجا میفهمن.» و همه با نظر پادشاه موافق میکنند. پادشاه به پیک میگه:« به نگهبان ورودی طرف جزیره بگو که یه مرخصی ابدی گرفته». و بدین صورت، در روز اول، جزیره قرنطینه میشود و طی یک ماه، کم کم، جزیره از نقشه ها محو میشود. و روز ها همین طور میگذشت. و به همین منوال سال ها میگذرد ولی…1 امتیاز
-
پارت دوم: گذشته: چهره پوش ها داشتند فکر میکردند، همچنان نفسشان سنگین بود. ناگهان، یکی از چهره پوش ها تنش، لحظه ای تکان میخورد، چشمانش گشاد میشود. فکری به سرش میزند، و میگه:«دانای ساکنین جزیره، احتمالا اون علتش رو میدونه» چهره پوش دوم، ابرو هایش در هم میرود گویا که کمی شکاک است و میگه:«اون به ما شک نمیکنه که جاسوس هستیم؟» جاسوس اول و سوم همزمان میگویند:«اولاً اون قطعا همین الان هم میدونه، چون دانای جزیره است و دوماً، ما جاسوس پادشاه برای نظارت هستیم» جاسوس دوم، ناگهان ابروهایش بالا میرود و انگار تازه متوجه شده باشد، میگه:«آها، کاملا فراموش کرده بودم که الان برای پادشاه کار میکنیم» سپس میگه:«خب، پس من میرم» جاسوس دوم، ده متر بیشتر نرفته بود که یکدفعه میافتد و کاملا بر روی زمین ولو میشود. انگار که از خستگی یک دفعه خوابش برده بود. جاسوس اول و سوم تازه یادشان میآید که کل دیشب را خواب مانده بودند و جاسوس دوم، کل شب، را نگهبانی داده بود. پس جاسوس سوم و دوم میمانند و جاسوس اول میرود. کمی بعد، به خانه دانای جزیره میرسد. در میزند و وارد میشود. سپس، دانای جزیره یکدفعه قبل از آنکه جاسوس اول چیزی بگوید، میگه:« جاسوس پادشاه هستی و برای فهمیدن علت فشار اومدی؟» جاسوس اول با اینکه از قبل میدانست که دانای جزیره میداند که آنها جاسوس هستند، اما روبهرو شدن با آن، حس دیگری به او میداد. جاسوس اول لحظه ای بدنش میلرزد، چشمانش گشاد میشود و فورا کمی خود را عقب میکشد. هم زمان هم جا خورد و متحیر شد و تا حدی هم ترسید. و دهانش باز ماند و کمی بعد با ارزش میگه:«چ-چ-چطوری فهمیدی؟» دانای جزیره گوشه لب هایش کمی بالا میرود و میخندد. و سپس میگه:«از این فهمیدم که چهره خودت رو همراه چند نفر دیگه، پوشیده بودی و همه ی شما نفس نفس میزدید و به سختی راه میرفتید و از این متعجب بودین. و اینکه شما زمان بدی رو برای جاسوسی انتخاب کردین، این مواقع اصلا هیچ گردشگری تو جزیره نیست» جاسوس اول، تنش دیگر نمی لرزد، شانه هایش میافتد و لب هایش روی هم میافتد و خیالش راحت میشود. سپس به دانای ساکنان میگه:«خب علت این فشار چیه؟» دانای ساکنین میگه:«با دیدن مقدار فشار روی یک سفال فهمیدم که این شهاب سنگ باعث میشه که به طور مداوم، جاذبه جزیره هر ده روز یک برابر بیشتر بشه، روز دهم، ۲ برابر، روز بیستم، ۳ برابر و الا آخر» سپس صدایش سنگین میشود و ابروهایش کمی در هم میرود و جدی میشود و میگه:«این افزایش جاذبه باعث میشه که…» بعد از جمله ی دانای جزیره، جاسوس اول ناگهان نفسش میبرد و آب در گلویش میپرد و سرفه میکند. مدتی بعد، در خانه ی دانای جزیره، به آرامی باز میشود. جاسوس اول، نگاهش به زمین دوخته میشود و در فکر است. او کم کم به سوی دو جاسوس دیگر میرود. قضیه را به آنها میگوید. آنها نیز نگاهشان کمی به زمین دوخته میشود و کمی در فکر فرو میروند. آنها هر لحظه سختتر راه میرفتند، نفسشان تندتر و سنگین تر میشد. خسته تر میشدند.سپس کم کم تند تر راه میرفتند. تا سریع تا به قایقشان برسند. کمی بعد دیگر نایی برایشان نمانده بود ولی بالاخره به قایقران رسیده بودند. بر روی الوار های قایق افتادند و ولو شدند. ناگهان قایق، صدای قرچ بلندی میدهد که هر سه آنها، تنشان یک لحظه مورمور میشود و از جا میپرند اما وقتی میبینند که اتفاقی نیفتاده است، راحت میشوند. پس از آن، آنها تا چندین دقیقه نفس نفس میزدند. سپس که سر حال میآیند، شروع به پارو زدن میکنند. صدای مرغان دریایی و کنار زدن آب ها توسط پارو، فضا را پر کرده بود و آرامش دوباره به آنها میداد. آنها از آفتاب سوزان جزیره نیز خلاص شدن بودند. کم کم در حال دور شدن بودند و در افق دریا کم کم محو میشوند…1 امتیاز
-
پارت اول: گذشته: آفتاب، سوزان بود. از پیشانی و دستانش، عرق، بر زمین داغ میچکید. اما همچنان اراده ای راسخ و مصمم، او را به جلو میکشید. اما چه شد که این شد؟ چندین سال به عقب میرویم... یکی از روز ها که مثل یک روز عادی شروع شده بود. اما روز عادی برای مردم جزیره، مردمان اطراف، به سختی در این جزیره دوام میآوردند. یا راحت بگویم، به طور مداوم، اصلا دوام نمیآوردند. صدای فروشندگان، گوش دیوار های بازار را کر میکرد. آفتاب، بسیار شدید بود. اما ساکنان جزیره گونه ای رفتار می کردند که گویی آفتاب یک صبح ملایم است. بچه ها در کوچه ها میدویدند و بازی میکردند. ماجراجویان، با هم صحبت و شوخی می کردند و میخندیدند. روز در حال سپری شدن بود که فردی چشمانش گشاد میشود و مردمک چشمانش تنگ، بر سر جایش خشکش میزند و فریاد میزند:«شهاب سنگ!» روز بود اما نور یک جسم بزرگ و سریع، در برابر نور خورشید مقاومت کرده بود و چشمان را میسوزاند... یک شهاب سنگ! کمی بعد، شهاب سنگ با، هاله ی آتشی که او را احاطه کرده بود و در بر گرفته بود، با سرعتی هولناک به زمین اصابت کرد. گرد و غباری عظیم به هوا بلند شد که در مناطقی جلوی نور خورشید را گرفته بود و با آن راحت می توانستند بگویند که شهاب سنگ کجاست. همه، آب دهانش آن را قورت دادند، بدنشان میلرزید. هم از کنجکاوی و هم از ترسی که ناخودآگاه بر آنها افتاده بود. به سمت شهاب سنگ حرکت کردند. اشراف زاده ها و پولدار ها، با کالسکه میرفتند، البته کالسکه به درد این مسیر ناهموار نمیخورد. بعضی با اسب هایشان تاختند و بعضی اسب قرض کردند و بقیه هم با پای پیاده روانه ی محل برخورد شهاب سنگ شدند. در میان آنها، افرادی بودند که چهره خود را پوشانده بودند. وقتی از تپه های مختلف و رودخانه ها و جلگه های کم وسعت گذشتند، بالاخره به محل برخورد شهاب سنگ رسیدند. همه، آرام آرام راه میرفتند، گویا با موجودی عجیب برخوردند زیرا چاله ای عجیب و بزرگ ایجاد شده بود. به عمق ۳ متر و قطر ۲۰ متر. رَد هایی به رنگ بنفش جادویی عجیب که بر روی چاله و بر روی شهاب سنگ ایجاد شده بودند. تکه ای از شهاب سنگ نیز از بین رفته بود و از میان سنگ های سخت آن، کریستالی به رنگ بنفش جادویی نمایان بود. نوری از خود ساطع میکرد که نشان از قدرتش داشت. کمی بعد، آتش درونشان شعله هایش کم سو شد و لرزش آنها متوقف گردید، کنجکاوی آنها تا حدی فروکش کرد و ترسشان هم کمی فرو ریخت. اما همچنان کمی کنجکاوی داشتند و بیش از کنجکاوی، ترس. آنها سپس با نگاه هایی آغشته به فکر و دوخته بر زمین، به خانه هایشان برگشتند. آن افرادی که چهره های خود را پوشیده بودند، همچنان بر بالای چاله ایستاده بودند. برای مدتی کوتاه به آنجا نگاه میکردند، چشمانشان خشک و جدی بود. مدتی کوتاه بعد، افراد چهره پوشیده، کم کم میروند و ناگهان غیبشان میزند. مدتی بعد، می بینیم که انگار از جایی بازگشتند و باز شروع به مخفی شدن در میان مردم میکنند. ده روز از برخورد شهاب سنگ میگذرد. آن افراد چهره پوشیده را می بینیم. نفسشان سنگین شده و بالا نمیآید. به سختی راه میروند و تلو تلو میخورند. به گوشه ای می رسند و خود را بر یک دیوار تکیه میدهند و نفس نفس میزنند. اما ساکنان جزیره هیچ واکنشی به این شرایط نداشتند انگار نه انگار که اتفاقی افتاده باشد، حتی بچه ها هم با این شرایط، به جای کم شدن سرعتشان، از قبل هم سریعتر میدویدند. یک فرد هم به دوستش میگفت:«ابعاد چاله رو شنیدی؟» و دوستش به اون میگه:«این رو نویسنده گفته، مگه ما بیکاریم اندازه بگیریم؟». اما هیچ یک از آنان،متعجب نمیشوند. زیرا دیگر مردمان، ساکنان جزیره را انسان های کامل میخواندند. زیرا ساکنان جزیره از چندین سال پیش، با شرایط بسیار سخت و بسیار مختلف و متغیری دست و پنجه نرم میکردند. از گرمای صحرایی تا سرمای قطبی، از خشکسالی تا تکامل و زیاد شدن هیولا ها و... . طی چندین سال بدنشان ارتقاء پیدا کرده و تکامل یافته است. تکاملی که آنها را به افراد قدرتمندی بدل کرده است که هر لحظه قدرتمند تر میشدند. آنها با این تکامل یک قابلیت ویژه را برای خود داشتند، تطبیق. قابلیتی که باعث میشد که ساکنان جزیره در کمترین زمان تقریبا با هر شرایطی تطبیق پیدا کنند. دیگر مردمان به خاطر این آنها را انسانهای کامل میخواندند که کلمه «انسان» از «انس» است و کلمه «انس» به معنای خو گرفتن، تطبیق و سازگار شدن است. به همین خاطر است که لقب ساکنان جزیره، انسانهای کامل است. آنها همانطور که اینها را با خود مرور می کردند، به فکر این بودند که چگونه راهی را بیابند که با اینکه ساکنان جزیره تغییری را حس نمیکنند، بتوانند بفهمند که دقیقا چه چیزی تغییر کرده است. کمی فکر میکنند که ناگهان…1 امتیاز
-
#پارت_ششم چشامو شبیه خر شرک کردم و مظلوم گفتم: بستنی مو بده پوف کلافه ای کشید و گفت: میدم ولی باید به حرفام گوش کنی... خسته شدم ای بابا سری تکون دادم که بستنی مو داد و شروع کرد به زر عه نه ببیشید عرض کردن ارتین:یه قرار داد برای ازدواج صوریمون تنظیم کردم اوردم بخونیش با هرجاش مشکل داشتی یا خواستی چیزی بهش اضافه کنی بگو اصلاحش میکنم با خنده یه وری میگم: جون بابا از این کار های دفتر داری بلد بودی و رو نمیکردی پسر عمو... بده ببینم برگه رو از دستش گرفتم و شروع کردم به خوندن، بستینم و متن برگه همزمان باهم تموم شدن و برگه رو گذاشتم رو میز سوگند:خوبه....منم چندتا شرط دارم... بعد اینی که نوشتی تعهد نمیدونم چی چی یعنی چی؟! خیلی با کلاس فنجون قهوه شو گذاشت رو میز و جواب داد: تو این مدت که به صورت سوری باهمیم من به عنوان شوهرت تمام خرج و مخارج درس و دانشگاه و اینارو به عهده میگیرم و اینکه خب تو این مدت دوست ندارم هیچکدوممون با جنس مخالف دیگه ای ارتباط داشته باشیم درسته این یه ازدواج قراردادیه ولی اینطوری به نظرم به همدیگه احترام میزاریم.... شرطات چیه؟! با این عقل ناقصش خوب میگه دیگه چی میخوام؟!پس سری تکون میدم و میگم: اووووووم باش...... خو اولش که اگه مث بچگیامون که کله عروسکامو میکندی اذیتم کنی من میدونم با تو میدم پدرتو در بیارن....بعد حق طلاق با من باشه....با کار کردن من مشکل داری؟! با لبخند محوی گفت: نه کاری به عروسکات ندارم، حق طلاق هم با تو...کجا کار میکنی مگه؟! سوگند: فعلا هیچ جا... میخوام برم یه شرکت معماری که بیشتر با محیط رشتم اشنا بشم ارتین: مشکلی نیست. میای پیش خودم منشی شخصی خودم میشی جوووون نمردیم و شوهرم کردیم اونم چه شوهری مهندس از نوع معمارش خخخخ قرارداد و هردو امضا کردیم و بعد زدیم از کافه بیرون و خیلی جنتلمنانه بنده رو رسوند خونمومنم که فارق از کل دنیا بیخیال کلاس و دانشگاه شدم و رفتم مث خرس گرفتم خوابیدم خدایا شر این بنده های خرتو از سرمون بکن(نخند بگو الهیی آمین) یکی هی داشت تکونم میداد و صدام میکرد،لای پلکمو که باز کردم ساناز و دیدم ساناز: دختر گرفتی خوابیدی پاشو... پاشو الان مامان بیاد ببینه کله تو میکنه وقتی دید هیچ حرکتی نمیکنم و مث منگلا زل زدم بهش یه دفعه جیغ زد ساناز: سووووگند پاشووو ساعت ۵ الاناست که عمو اینا برسن خمیازه ی بلندی کشیدم و گفتم: جون من؟! از کی خوابیدم؟! دست به کمر جواب میده: نمیدونم والا جنابعالی پاندا تشریف داری دهن کجی بهش کردم و پاشدم و اول یه اب و به سر و صورتم زدم ساناز از اتاق رفت بیرون و با خیال راحت دوباره سیل لباسامو ریختم رو تخت یه کت و شلوار به رنگ صورتی روشن که که خیلی هم شیک بود با یه شال حریر سفید انتخاب کردم موهامو فر ریز کردم و همونطوری ازاد گذاشتمشون و یه کوچولو هم ارایش کردم، لباسامو پوشیدم و بعدم کفش های پاشنه ده سانتیمو پام کردم چندتا عکس خوشگلم با ژست های مختلف از خودم گرفتم و یکیشم که خیلی خوشم اومد ازش استوری کردم و بعد از اتاقم زدم بیرون ساناز و مامان تو اشپزخونه بودن، سردار تو پذیرایی نشسته بود و سانای از سر و کولش بالا میرفت، خشی معلوم نبود کدوم گوریه باباهم اخبار نگاه میکرد ماشالله همه هم اماده و با لباس چلو خوری با شیطنت فراوان، اروم اروم رفتم پشت سر سردار و یهو دم گوشش جیغ زدم: واااااااای سردارررررر این جیغ فرابنفشم رسما همه خونواده رو برد تو شوک بابا که زهرش ترکید و کنترل تلویزیون از دستش افتاد خشایار که تو دسشویی بود با شتاب در و باز کرد و اومد بیرون مث بچه ها بدو بدو میکرد میگفت ساناز ساناز ساناز و مامان تو اشپزخونه اب قند داده بودن دست هم واز واکنش سردار نگم براتووون با قیافه فوق ترسناکی نگام میکرد و هر لحظه داشت بهم نزدیک تر میشد و من میرفتم عقب از ترس گلاب به روتون خیس کرده بودم خودمو اما کم نیاوردم و با خنده گفتم: داداش گلممم این یه شوخی بود عصبی غرید: تو اخر من و سکتم میدی با این شوخیات.... داری شوهر میکنی یکم ابرو داری کنی به خدا ارتین نگیرتت میمونی رو دستمون میترشی هااا دستمو زدم به کمرم و گفتم: جنابعالی به فکر من نباش ب فکر اون دوست دخترای عتیقت باش که یکی از یکی بادکنک ترن صدای خنده بقیه بلند شد و بابا گفت: حالا چرا بادکنک دختر؟! سوگند: بابایی خو همشون عملین دیگه... از بس که به خودشون ژل مالیدن و عمل کردن کلا یه تیکه پلاستیک مصنوعین اگه برن استخر رو اب شناور میمونن شدت خندشون بیشتر شد و مامان سری از روی تاسف برام تکون داد، تا خواست چیزی بگه و با دیوار یکیم کنه........ زینگ زینگ این صدای ایفونه دیگه شرمنده بهتر از این بلد نبودم سردار در و باز کرد و جلوی در صف بستیم، اول از همه اقاجون اومد تو سلام احوال پرسی کرد و اخر از همه رسید به من با نیش باز سلام کردم که با عصاش اروم زد به پامو گفت: نیشتو ببند دختر شب خواستگاریته یکم سنگین باش نفر بعدی عمو اومد هممونو دونه دونه بغل کرد و بوسید بعدم زنعمو، وقتی منو بغل کرد گفت: چه خوشگل شدی عروس خانم نسبت خر و تیتاب و که یادتون نرفته؟! همون1 امتیاز
-
#پارت_پنجم مهتا(دخترعمم)با چشمای گرد میگه:جان من از سومالی جایی فرار کردی؟! بشقاب توی دستم و کنار میزارم و ریلکس میگم: گلم شما بهتره بری تو انتخاب رشته خودت یکم فکر کنی حالا درمورد غذا خوردن من تز نده تا اینو گفتم جریان غذا یادشون رفتن و زد زیر خنده یعنی یه جوری قهقه میزدن که انگار جوک سال و براشون گفتم با صدای ارتین دقیقا کنارم ابرویی بالا انداختم و برگشتم سمتش: رشتش؟! سروش همونطوری که قهقه میزد میون خنده گفت: ابجیمون ریده ارتین هم با قیافه سوالی گفت: چرا؟! سوگند: اخه ناموصا جانور شناسی هم شد رشته؟! نه جون من اخه جانور شناسیییی سردار هم با تاسف اضافه کرد:فک کن کل خاندان زاهدی الکترومغناطیس و دیفرانسیل و قلب و عروق و چه میدونم از اینا پاس کردن اون وقت این با این عقل ناقصش موش و مارمولک ۱و۲ پاس کرده ما داشتیم قهقه میزدیم و مهتا فقط حرص میخورد اصن یه وضعی که حتی ارتین هم میخندید خخخ مهتا با حرص فراوان:نه پس مث تو میرفتم دل و روده مردم و میریختم بیرون نه؟؟ سردار شونه ای بالا انداخت و با خنده جواب داد: بدبخت من باز مردم و نجات میدم......تو که باس به یه جونورایی مث این خشی مشاوره بدی خشایار یکی زد پس کله سردار و گفت: دیوار کوتاه تر از من پیدا نکردی؟! با خنده گفتم: چیه باز میخوای قهر کنی دوماد؟!.... بابا خو راست میگه دیگه چرا ناراحت میشی مهتا هم یکی مث خودت،خو باید اول تو و خودشو خوب بشناسه که بتونه از پس دوتا سوسک و مارمولک بر بیاد یا نه از خنده داشتن پله هارو گاز میگرفتن فقط بیشعورا انگار دلقکشونم من میگم اینا میخندن . ☆. ☆. ☆. ☆. ☆. ☆. ☆. ☆. ☆. ☆. ☆ صدای پلنگ صورتی هی داشت دم گوشم وز وز میکرد و خط مینداخت رو عصاب روانم یکی نیست بگه اخه الاغ وقتی زنگ میزنی بر نمیدارم ولکن دیگه شاید این بدبخت سر صبحی خوابه...... وایستا ببینم سر صبحی واااااای من کلاس دارممممم با یاد کلاس با شتاب از جا پریدم و تند تند اینور اونور میرفتم لباس میپوشیدم ارایش میکردم کلا هیچیم معلوم نبود، تو همون حال گوشی لامصبمو پیدا کردم و بدون نگاه کردن به اسم مخاطب جواب دادم سوگند: واااای رها خفه شو میدونم دیر کردم دیشب شماها زود رفتین من تا خود صبح با لشکر مارمولکا مث خر خندیدیم نخوابیدم، وااای لباسام کوووو.... چرا خط چشمم قرینه در نمیاد جورابم که ندارم باس از کشوی سردار کش برم...... طرفی که پشت خط بود و من فکر میکردم رهاس پرید وسط حرفم و کلا سر صبحی با دیوار یکیم کرد ارتین: خب میخواستی مث خر نخندی بری کپتو بزاری به جهنم که خط چشم سگ مصبت قرینه در نمیاد سردار میدونه جوراباشو کش میری؟! از صب تا حالا جلو در منتظر خانومم اون وقت با خیال راحت گرفته خوابیده..... ویندوزم که تازه اومده بود بالا و تازه تونستم تشخیص بدم ایشون گشاد الدین یعنی ارتین خانه ولی شماره منو از کجا پیدا کرده؟! شاکی گفتم: هوووی پیاده شو باهم بریم داداچ....زیاد به خودت حرص نده پوستت خراب میشه میترشی نمیگرینت یالغوز میمونی رو دستمون... یکم بصبر الان میام پایین بریم بدون اینکه اجازه زر زدن بهش بدم گوشی رو روش قطع کردم و با حوصله تیپ پدر مادر داری برای خودم زدم. بعد از شستن دست و صورتم موهای جنگلیمو شونه کردم و یه طرف بافتمشون و واسه اینکه صورتم از بی روحی در بیاد یه ریمل و رژ قرمز زدم، یه ساپرت کلفت مشکی پام کردم با یه مانتو کوتاه ساده قرمز و شال سفید توری کیف دستی کوچیکمم برداشتم و بالاخره بعد از نیم ساعت معطل کردن گشاد خان از خونه زدم بیرون. جون بابا ماشینشو ببین، مازراتی مشکی، بخاطر ماشینش هم که شده زنش میشم اقا با ژست خیلی مغروری پشت فرمون نشسته بود و با اخم نگام میکرد هاها چنان حرصت بدم من صبر کن با ناز خیلی فراوان در ماشین و باز کردم و نشستم و بلافاصله مثل وحشیا در و به هم کوبیدم که یه متر از جاش پرید ارتین: اخ قلبم... بچمو چرا میزنی خاله سوسکه صورتمو جمع کردم و گفتم:اح اح چندش... راه بیفت بریم بابا اخماشو تشدید کرد و راه افتاد، تقریبا نیم ساعت بعد جلوی یه کافه نگه داشت و رفتیم داخل تازه نشسته بودیم پشت یه میز که گارسون هم اومد گارسون: خوش اومدید.... چی میل دارید؟! سریع گفتم:یه نسکافه با دوتا کیک شکلاتی و یه کیک خیس.... اوم یدونه هم بستنی گارسون و ارتین با چشای قد هندونه نگام میکردن. خو چیه گشنه ندیدین تاحالا! با تکون دادن سرم به معنی چیه بیخیال شدن و گشاد خان هم به قهوه سفارش داد و گارسون رفت تا سفارشارو بیاره ارتین: خب ببی..... سوگند: بزار سفارشتمو بیارن بخورم بعد، الان مغزم کار نمیکنه چیزی نگفت و فقط بی حرف نگام کرد بهتررررر. بعد از چند دقیقه سفارشارو اوردن و من مث چی میخوردم. همرو خورده بودم و داشتم بستنی رم میزدم بر بدن که........ ارتین جون هاپو شد. ارتین:مغز سرکار خانم الان کار میکنه؟! همونطور که سرم تو بستنی بود کله مو به معنی نه بالا انداختم که یهو بستنی از زیر دستم کشیده شد الاغ بی خاصیت بستنی مو گرفته بعد با پوزخندم نگام میکنه اییییش1 امتیاز
-
#پارت_چهارم همه خونه تو شوک فرو رفته بودن از این حرف یهویی، من و ارتین با بهت داشتیم همو نگاه میکردیم و تو سرمون براهم نقشه میکشیدیم، تنها کسایی که خوشحال بودن و لبخند به لب داشتن ۵نفر بودن یعنی بابام و مامانم و عمو و زنعمو و.. اقاجون تو بد مخمصه ای افتاده بودیم، هرکی از این قانون خاندان سرپیچی کنه از دیدن خانوادش و ارث محروم میشه همه طردش میکنن و طرف بدبخت میشه کلا حالا چه غلطی کنیم من حتی اگه بمیرمم حاظر نیستم زن این بیریخت بشم عه سوگی دلت میاد بهش بگی بیریخت بچه به این خوشگلی خیلیم بد ترکیب و بیریخته، بیا دیوونه شدم رفت دارم با خودم دعوا میکنم عمو با لبخند گذاییش میگه: پدر حرف دلمو زدین.... نظرت چیه مهدی و نگاهشو دوخت به بابام، باباهم با اون حرفش تو یه جمله نابودم کرد بابا: کی بهتر از ارتین برای دختر عزیزم.....ولی میخوام نظر خودش روهم بدونم چی داری میگی پدر مننننن معلومه من نمیخوام با این گودزیلا برم زیر یه سقف اخه اینم حرفه میزنین همه ی جمعیت توی سالن منتظر نگاهم میکردن از ترس دست و پامو گم کرده بودم و نمیدونستم چی بگم خو شماهم اگه یه خاندان روتون خیره باشن خفه خون میگیرین دیه ارتین زودتراز من به خودش اومد و گفت: عمو.... اگه اجازه بدید قبل از جواب دادن میشه چند لحظه تنها با سوگند صحبت کنم؟! ببین پیش بقیه چه خودشو خوب نشون میده حالا اگه تنها بودیم او لب واموندشو کج میکرد واسم. حالا باهام چیکار داره نکنه بدزدتم به بابام زنگ بزنه بگه ارثیمو بدین وگرنه دخترتو میکشم یاابلفض، با صدای بابا از هپروت اومدم بیرون بابا: اشکالی نداره خیلیم اشکال دارههههه این بابای ماهم امشب قاطی کرده ها وجدان: درمورد پدرت حرف میزنی هااا بیا بزو بابا وجدان جون عصاب مصاب ندارم پرت به پرم میگیره پر پرت میکنم ها با اکراه همراه ارتین خره رفتم اتاقم تا زرشو بزنه، بخاطر مهمونی همه جای خونه حتییی دسشویی پر ادم بود به جز اینجا اقا چشتون روز بد نبینه این تا وضعیت اتاقمو دید با تاسف داشت نگام میکرد رو تختم پر از لباس و کفش بود و روی میزتحریرم هم که پر از لاک و ادکلن و لوازم ارایشی، رو زمین هم پر بود از کتاب و کوله پشتیم که افتاده بود کف اتاق، ناموصا اینجا اتاق نیست تویله ست که من دارم توش زندکی میکنم والا سری از روی تاسف تکون داد و با پوزخند گفت: احیانا تو دختر نیستی؟! سوگند: ن پسرم این چندساله شوخی کردم بهتون گفتم دخترم ارتین: از یه دختر همچین اتاقی...... بیخیال گفتم بیایم اینجا درمورد این بحث مزخرف حرف بزنیم سری تکون دادم و نشستم رو صندلی و منتظر نگاهش کردم. لباسامو کنار زد و یه گوشه از تخت نشست ارتین: هردومون خوب میدونیم که نه من نه تو نمیتونیم از این پول هنگفت یعنی ارثمون دست بکشیم و..... اگه اونم نباشه مطمئنن نمیخوایم طرد بشیم و اقاجون رو هم ترک کنیم سری تکون دادم و گفتم: اوم درسته......ولی چه ربطی داشت؟! ارتین: چه ربطی داشت؟!... خره اگه باهم ازدواج نکنیم که بدبخت میشیم.......من شرکتمو برای گردوندن زندگی دارم و مطمئنن به مشکل برنمیخورم اما تو چی؟!..... از طرفی خانواده هامونو نمیتونیم ول کنیم که میتونیم؟! سوگند: یعنی بدبختی رو از روی من خاک بر سر نوشتن که باس بخاطر دور نشدن از خانوادم و از بی پولی نمردنم توی الاغ و تحمل کنم اخمی کردو گفت: منم همچین خوشحال نیستم مادمازل....میتونیم یه جوری تمومش کنیم که به نفع هردومون باشه سوگند: چحوری؟! ارتین: ازدواج کنیم..... البته صوری با چشمای گشاد گفتم: جاااان؟! مگه فیلمه داداچ ارتین: مسخره بازی در نیار و دو دیقه جدی باش.... این یه ازدواج قراردادیه که قراره هردو توش سود کنیم من میتونم شرکتمو گسترش بدم و توهم با خیال راحت و بدون هیچ دغدغه ای ازادی و میتونی هرکاری میخوای بکنی به هیچکس هم نیاز نداری با قیافه متفکری گفتم: طبق این قانون مزخرف خاندان یه سال بعد از ازدواج ارثشونو بهشون میدن یعنی... بیشعور بی تربیت پرید وسط حرفم بشکنی زد و گفت: باریکلا یعنی فقط یه سال همو تحمل میکنیم و بعد شمارو بخیر مارو به سلامت درسته ازش خوشم نمیاد ولی خو راس میگه و منم چاره ی دیگه ای ندارم سوگند: چند تا شرط دارم ارتین: شرطاتو نگه دار فردا میام دنبالت بریم درموردش حرف بزنیم و یه قرارداد هم بین خودمون تنظیم کنیم تا خیالمون راحت باشه چیزی نگفتم و فقط سرمو به معنی اوکی تکون دادم و بعد باهم از اتاق زدیم بیرون حالا همه مشتاق نگامون میکردن تا بدونن تصمیممون چیه و چی قراره بگیم عمو:سوگند عمو جون چیشد تصمیمت چیه؟! سرمو پایین انداختم تا خنده مو نبینن ولی اینا فک کردن خجالت کشیدم و هی یه چیزی میگفتن اروم گفتم: هرچی شما بگید هیچی دیگه اقا ایناهم جو زده شدن گفتن فردا میان خواستگاری، حالا من چی بپوشمممم مسئله اینجاست بعد از سخنرانی اقاجون نوبت شام رسید اخ جووون یعنی من میمیرم برا غذا،غذا بصورت سلف سرو میشد یه بشقاب بزرگ برداشتم و چون عاشق سالادم اول پرش کردم از سالاد و با یکم فاصله از میز کنار پله ها نشستم و بی توجه به همه تا میتونستم دهنمو پر کردم و خوردم و سه سوت تمومش کردم خواستم از جام پاشم بازم برم بشقابمو پر کنم که یااا خود خدا اینا چرا اینجان سوگند: چیه ادم ندیدین؟! خشایار با چشمای اندازه پرتقال تامسون گفت: ادم که اره اره ولی گشنه.... نه والا امیرهم بدتر از اون گفت:گشنه نه گشنههههه1 امتیاز
-
#پارت_سوم ساناز هرچقدر چپ چپ نگاهش کرد افاقه نداشت و بازم سانای حرف خودشو زد سانای:به مانی گفت بوش بده اونم نداد بای قهل کلد لفت(به مامانی گفت بوس بده اونم نداد بابایی قهر کرد رفت) زدم زیر خنده و یه خاک تو سرت نشون ساناز دادم، با صدای سردار برگشتیم سمت پله ها داداشم از بس بیکاره همش میخوابه الانم از پف چشاش معلومه تازه از خواب بیدار شده، مثل بچه ها چشماشو مالید و گفت: سانی یعنی خاک تو مخت با این شوهر کردنت که سر یه بوس کوچولو قهر میکنه......تو یه بوس به ما نمیدی دایی جون؟! سانای با ذوق از بغلم پرید پایین و با دو رفت پیش سردار اونم قشنگ چلوندش ساناز هم چون مسخرش کردیم مث شوهرش قهر کرد رفت تو اشپزخونه رو به سردار مثل طلبکارا گفتم: تو مثلا دکتر مملکتی؟! ابرویی بالا انداخت و گفت: چطور؟! شونه ای بالا انداختم و جواب دادم: تا لنگ ظهر خواب بودی.. بدبخت کسایی که تو درمانشون میکنی سردار: تا صب شیفت بودم خسته بودم.... بدو یه چایی برا خان داداشت بیار زود باش همونطور که از پله ها بالا میرفتم گفتم: برو بابا...من دارم میرم خوشگل کنم امشب یکی واسه خودم پیدا کنم مث تو چلغوز نمونم به داد و هوارای مسخرش گوش ندادم و مستقیم رفتم تو اتاقم و یه دوش مشتی نیم ساعته گرفتم و بعد خشک کردن موهام مث یه دختر خوب رفتم کل کمدمو ریختم بیرون تا حاظر شم یه لباس سفید با سرشونه های باز که یه کوچولو پایین تر از زانوم بود و به چاک کوچیک هم داشت پوشیدم با کفش های پاشنه ده سانتی سفید نشستم پشت میز ارایشم و موهای لختمو شونه کردم و ازادانه دورم ریختم و بعد یه ارایش لایت دخترونه کردم اوووم ارتین فدام شه چه خوشگل و پسر کش شدم، یه این حرف خودم خندیدم و با برداشتن گوشیم رفتم پایین اوه اینجارو ببین کی این همه مهمون اومد من وقتی رفتم خونه خالی بود که، الان تقریبا میشه گفت نصف مهمونا اومده بودن با دیدن اقاجون که یه گوشه تنها نشسته بود رفتم کنارش نشستم سوگند: سلام بر اقاجون خوشتیپ خودم ابرویی بالا انداخت و گفت: علیک سلام.....کاری داری اینطوری زبون بازی میکنی؟! شاکی گفتم: عههه اقاجون من اینطوریم مگه خندید و گفت: کم نه والا سوگند: ایییش.. من و باش گفتم تنهایین بیام پیشتون اصن من رفتم راهمو گرفتم و رفتم پیش جمعی از بر و بچ پایه فامیل که خیلی صمیمی هستیم باهم و البته میشه گفت اکثرا هممون دختر عمو پسرعموییم خخخخ سوگند: جمعتون جمع بود فقط..... خشایار با خوشمزگی حرفمو قطع کرد و گفت: فقط خلمون کم بود که اومد کل جمع زدن زیر خنده با ابروهای بالا رفته گفتم: به به جناب شوهر خواهر.... اشتی کردی؟! اخه شنیدم بخاطر یه بوس ناقابل قهر کردی مث بچه ها حالا دیگه نوبت من بود که به ریشش بخندم هاهاها امیر همونطور که میخندید زد رو شونش و گفت: خوردی خشی جون؟! سروش(داداش امیر)با خنده اضافه کرد: حالا هسته شو تف کن با بچه ها داشتیم به خشی میخندیدیم که یکی چشامو از پشت گرفت سوگند: عه چرا کورم میکنی بنده خدا... خو بیا جلو بگم کی هستی دیه ایییش.......الهی که ارتین قوربونت بره ول کن چشامو ول..... با صدای قهقه ی بچه ها دستا از چشام برداشته شد و......... یخیدم بوخودا دقیقا پشت سرم به ترتیب ارسین و نوشین و علی و رها و سینا و..... ارتین ایستاده بودن به خدا، خدا وقتی داشته بین بنده هاش شانس تقسیم میکرده من دسشویی بودم اب قطع بوده افتابه هم سولاخ والااا دیلاق خان با پوزخند همیشگی مزخرفش گفت: چرا از جون دیگران مایه میزاری... خودت قربونش برو کم نیاوردم و گفتم: من حیفم اخه من بمیرم کل دنیا عذادار میشن گفتم حالا افتخار بدم تورو قربونی کنم لب واموندشو کج کرد و با پوزخند دور شد و رفت یه گوشه تمرگید ارسین : چیکار به این داداش من داری اخه تو دختر سوگند:یه جوری میگه چیکار داداشم داری انگار سر چهارراه فال میفروشه من جنساشو دزدیم... الهی که اون داداشت جز جیگر بزنه بیا انگار اومدن سیرک من میگم اینا میخندن ای خداا همشون دست یکی رو گرفتن و مشغول قر دادن شدن منم که از همون اول عقاب بودم دیه، نشستم رو مبل و مشغول لنبوندن شدم اقای خودشیفته پیش اقاجون نشسته بود و هردو خیلی جدی داشتن باهم حرف میزدن، کپی برابر اصله اقاجونه از قیافه و اخلاق و رفتار گرفته تا جدیت و مغرور بودنش اما با یه تفاوت ریزی این وسط، اقاجون با اینکه مغروره و همه خاندان سرش قسم میخورن اما من که پیششم همیشه میخنده و با شیطنتام حال میکنه خیلیم دوسم داره........ ولی این خره از همون بچگی ادم تشریف نداشت صدای اهنگ قطع شد و اقاجون از جاش بلند شد و صداشو انداخت پس سرش اوممم ببخشید همون شروع کرد به حرف زدن اقاجون:بعد از ۱٠ سال نوه ی عزیزم ارتین از المان برگشته و پسرم براش این مهمونی رو ترتیب داده......امشب میخوام رسم چندین و چند ساله خاندان و به جا بیارم و از پسرم سوگند عزیزمو برای ارتین خواستگاری کنم جان! چیشد الان اقاجون چی گفت....... من و ارتین؟! نهههههههه بیخیال حاجی انگار دارم خواب میبینم چی میگن اینا1 امتیاز
-
بالاخره پس از آنهمه سختی به سرزمین جادوگرها رسیده بودیم؛ سرزمینی که طبق گفتهی آن زن پر از عجایب بود و ما را هر لحظه بیش از پیش شگفت زده میکرد. خانههای این سرزمین زیاد هم با دهکدهای که از آن گذشته بودیم تفاوتی نداشت، اما مردمش با تمام افرادی که تابحال دیده بودیم فرق داشتند. مردم سرزمین جادوگرها رَداهایی تیره به تن و کلاههایی مشکی و نوک تیز به سر داشتند و هر کدام یک تکه چوب که نمیدانستم برای چیست در دست داشتند، برعکس مردم آن دهکدهی لعنتی هیچ توجهی به ما نداشتند و ما راحت میتوانستیم به راهمان ادامه بدهیم. - تو میدونی چطور میتونیم وارد قصر پادشاه بشیم؟! برگشتم و از سرِ شانه نگاهی به راموسی که شانه به شانهام در راه سنگیِ وسط شهر قدم برمیداشت انداختم، بعد از اتفاقات آن شب در جنگل زیادی ساکت و آرام شده بود و بیشتر توی خودش بود و من هیچ از این وضعیت راضی نبودم. - نمیدونم، اون زن به من چیزی نگفت. - توی نامهاش هم چیزی ننوشته بود؟! شانهای بالا انداختم. - نمیدونم، اون نامه به یه خطی نوشته شده بود که نمیتونستم بخونمش. راموس کلافه پوفی کشید، کاش زبان باز میکرد و یک کلام از دلیل این حال و احوالات کلافهی خودش میگفت که من اینطور گیج و حیران نباشم. - پس باز باید خودمون یه فکری بکنیم. سری در تأیید حرفش تکان دادم. - فقط میشه قبلش یه جایی رو برای استراحت پیدا کنیم؟ من خیلی خستهام. راموس نگاه کوتاهی سمتم انداخت. - مثلاً کجا؟ اون دهکده که هردومون خیال میکردیم یه دهکدهی عادیه اونقدر برامون دردسرساز شد، دیگه اینجا که پر از جادوگرهای عجیب و غریبه حتماً یه بلایی سرمون میاد. نفسم را عمیق و با ناراحتی بیرون دادم؛ آنقدر خسته بودم که فقط پاهایم به دنبال خودم میکشیدم و حالا با این خستگی باید فکری هم برای راه یافتن به قصر پیدا میکردم!1 امتیاز
-
صدای دور شدن قدمهایشان را که شنیدم نفسم را عمیق بیرون دادم، حالم از خودم و ضعفم بهم میخورد که نمیتوانستم مردی که آنطور زخمیام کرده بود را به سزای اعمالش برسانم. راموس دست از دور کمر و شانهام باز کرد و جای خالی دستانش انگار تمام توانم را گرفت که تکیه داده به درخت روی زمین آوار شدم؛ تمام اتفاقات امشب چیزی فرای تصورم بود. رفتن به آن خانهی قدیمی، روبهرو شدنمان با خونآشامها و نجات پیدا کردنمان از دست آنها اتفاقاتی بود که هیچوقت انتظارش را نداشتم و تمامشان در یک شب برایمان اتفاق افتاده بود. - لونا حالت خوبه؟ سر بلند کردم و نگاه غمگینم را به راموس دوختم، در آن وضعیت توان تحلیل و تفسیرِ احساسم به او را دیگر نداشتم. - خوبم؟! پوزخند تلخی زدم، خوب بودم؟! با یادآوری خانوادهام که همچنان در چنگال خونآشامها اسیر بودند میتوانستم خوب باشم؟! - نیستم راموس؛ خوب نیستم. راموس کنارم روی زمین گِلی و نمدار نشست. - همه چیز تموم شده لونا؛ تا اونها برگردن و دوباره بخوان دنبالمون بگردن صبح شده و ما از اینجا رفتیم. نفس عمیق و لرزانی کشیدم، او به چه چیزی فکر میکرد و من به چه چیزی؟! - هیچ چیز تموم نشده راموس، خانوادهی من توی اون قلعهی لعنتی اسیرن. سرزمینمون به دست اون آلفرد بیرحم داره اداره میشه و ما هنوز هیچکاری نتونستیم بکنیم. راموس نگاه از من دزدید و سر پایین انداخت، نمیدانستم چرا هر موقع که حرف از خانوادهی من و سرزمینمان به میان میآمد اینطور چشمانش غمگین میشد! - راست میگی؛ هنوز هیچ چیز تموم نشده. سر بالا گرفت و نگاهش را به نقطهای در جنگل تاریک پیش رویمان دوخت. نگاهی که حالا به جای غم، خشم و نفرت را در نِینِی آنها میدیدم. - ولی ما تمومش میکنیم. نگاه متعجبم را به او دوختم، در سرش چه میگذشت که این را میگفت؟! - به سرزمین جادوگرها میریم و با کمک اونها نه تنها خانوادهی تو رو بلکه تموم سرزمینمون رو نجات میدیم. سر چرخاند و نگاهش را به نگاه متعجب من دوخت و قلبم تپش تندش را از سر گرفت؛ کلافه از این وضعیت دست مشت کردم، این حال و احوالات عجیب چه بود که امشب دست از سر من برنمیداشت؟! - این رو بهت قول میدم لونا!1 امتیاز