رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

تخته امتیازات

  1. QAZAL

    QAZAL

    نویسنده اختصاصی


    • امتیاز

      72

    • تعداد ارسال ها

      1,131


  2. نوشین

    نوشین

    کاربر فعال


    • امتیاز

      35

    • تعداد ارسال ها

      192


  3. Taraneh

    Taraneh

    مدیر اجرایی


    • امتیاز

      28

    • تعداد ارسال ها

      1,053


  4. هانیه پروین

    هانیه پروین

    مدیریت کل


    • امتیاز

      23

    • تعداد ارسال ها

      582


مطالب محبوب

در حال نمایش مطالب دارای بیشترین امتیاز از زمان 09/06/2025 در پست ها

  1. ✨🗝️برنده های مسابقه پنج کلید🗝️✨ مثل همیشه قلمتون بسی خوش نوشت دخترای من تبریک به تک تک شما عزیزان🤍✨ برنده خون‌آشام: @هانیه پروین برنده جادوگر: @Taraneh برنده ارواح: @عسل برنده گرگینه: @سایه مولوی جوایز این دست مسابقه👇🏻 مدال+ 550 امتیاز مسابقه بعدی: آغاز فینال و چالش‌های جذاب هاگوارتز در ۲۰ شهریور⏳🤍⏳
    8 امتیاز
  2. سلام علیکم خوبین؟ کاملا اتفاقی بین کلی کار و درگیری فکری که داشتم به سرم زد این ماه خونین رو از دست ندم و بیام بشینم پای خاطره های ترسناکتون! دخترای هاگوارتز حتما شرکت کنید که برای شما خیلی واجب و شیک‌تره چون زری برای شما هدیه داره، مگه میشه نداشته باشه؟ بالاخره خسوفه و این شب مخصوص دخترای ماوراء هستش✨ • یه اتفاق ترسناک تعریف کنید، قرار نیست حتما برای خودتون اتفاق افتاده باشه می‌تونه برای اقوام یا دوست باشه فقط تعریفش کنید تا از این دوشب لذت ببریم🔮 • این خاطره می‌تونه سکانسی از فیلم یا پاراگرافی از یک کتاب باشه در این صورت حتما اسم فیلم و کتاب رو ذکر کنید😉 •میتونید حتی عکسی که شبیه به خاطره ای که تعریف میکنید هستش رو هم ارسال کنید✨ @هانیه پروین @عسل @سایان @shirin_s @QAZAL @Taraneh @S.Tagizadeh @ملک المتکلمین @Amata @آتناملازاده @سایه مولوی @Mahsa_zbp4
    5 امتیاز
  3. من متاسفانه چند ماه پیش مادربزرگم رو از دست دادم. ما توی شهر دیگه زندگی می‌کنیم و برای ترحیم رفتیم به شهر مادریم شب اول پدرم و دایی‌هام رفتن سر قبر مادربزرگم که قران بخونن و من و مادرم و زنداییم رفتیم توی یکی از اتاق‌های خونه مادربزرگم که بخوابیم حدود نصف شب ساعت یک و دو اینا شروع کرد از توی خونه‌ی مادربزرگم سر و صدای تق و توق اومدن. ما کلی ترسیده بودیم و با هزارتا دردسر و ترس و لرز گرفتیم خوابیدیم. حالا جای ترسناکش کجاش بود؟! روز بعد که مجلس سوم بود یکی از فامیل‌هامون شروع کرد به پرسیدن این‌که دیشب اتفاقی افتاده یا نه؟ وقتی ازش پرسیدم چرا می‌پرسی و چطور؟ گفتش که میگن روح مرده شب اول به خونه‌اش برمی‌گرده و اونجا بود که ما همگی یک دور سکته زدیم.
    5 امتیاز
  4. وای من یه بار روستا بودم خونه‌ی مامان‌بزرگم؛ خانوادگی جمع بودیم و تعداد خیلی زیاد بود. همون موقع هم دختر داییم به دنیا اومده بود و تقریبا بیشتر افراد خونه رفته بودن بیمارستان و تعداد کمی خونه مونده بودیم و از شانس خیلی خوبمون برقا هم رفته بود و دم‌دمای غروبم بود. قبرستون روستا هم دقیقا بالای خونه‌ی بابابزرگمه و اولین خونه هم ماییم باز هم از شانس خوبمون! دستشویی هم آخر حیاطه. رفتم دستشویی، قبل از اینکه وارد بشم دیدم صدای اسب و این چیزا میاد از بالای قبرستون اما نگاه که کردم هیچی نبود. بعدش که اومدم بیرون و دستام رو شستم، رفتم پیش بقیه نشستم. توی حیاط بودیم و بازی میکردیم، حیاط هم خیلی بزرگه و درخت داخل حیاط زیاده، مخصوصا درخت گردو! بعد همینطوری که نشسته بودم یه چیزی رو می‌دیدم که توی سیاهی داخل گاری که ته حیاط بود نشسته. همش نگاه کردم، هی اینور اونور و دیدم، یکم رفتم جلو دیدم بازم هستش. به بقیه بچه‌ها گفتم، اما همه گفتن نه چیزی نیست توهم زدی و این حرفا. وقتی نگاه میکردم بودش کاملا توی تاریکی و خودشم سرتا پا سیاه بود اما وقتی نور میگرفتم بهش هیچیی نبود اصلا؛ منم با فکر اینکه توهم زدم و ذهنم برای خودش داستان میسازه، بیخیالش شدم اما هنوز هم درست همه چزئیاتشو یادمه... حتی موقع خواب هم که من توی حیاط خوابیدم کاملا واضح می‌دیدمش که تکون میخوره یا میشینه و نگاه میکنه سمت ما رو...
    5 امتیاز
  5. دقیقا. و ببین حالت عادی من هیچوقت اینقدر راحت منصرف نمیشم! کلا پامو میکنم تو یه کفش که کارمو انجام بدم، فکر کن خواب هم مونده بودم و تو سیل خودمو از بابل رسوندم به بابلسر که هرجور شده برسم سرکلاس تا حذف نشم ولی یه حسی یه لحظه باعث شد دلم بسوزه و از ماشین پیاده شم... نمیدونم والا ولی زنه خیلی واقعی بود، حتا هنوزم چهرش یادمه اما اون راننده می‌گفت حدود صد متر جلوتر اون ماشین رفت زیر کامیون و اون صندلی جلو خالی بود و هیچ زنی مسافر اون ماشین نبوده... اما دوستامم میگن احتمالا به روح بوده تو قالب انسان... برگ ریزون ترین خاطره زندگیم بود:))
    5 امتیاز
  6. در دل تاریکی شب پشت پنجره‌ی قدی قصر ایستاده بود و شبگرد ها را زیر نظر داشت. ماه در آسمان می‌درخشید و صدای زوزه‌ی گرگ ها از دور دست به گوش می‌رسید. چراغ خانه‌ها روشن بود و هر کسی مشغول کار خودش بود، اما قصر مثل همیشه در تاریکی مطلق فرو رفته بود. کلاه شنل سیاهش را بالا می‌کشد، با سایه‌ها یکی شده و از میان انبوه درختان جنگل و خیل شبگردهای نگهبان عبور می‌کند. بی‌توجه به مرزها از آن جنگل نفرین شده بیرون می‌زند. دیگر به هیچ چیز مجال جولان در افکارش را نمی‌دهد، به اندازه‌ی کافی در زندگی محتاط بوده است؛ این بار را می‌خواهد ریسک کند. فقط به رو به رو نگاه می‌کند، به دهکده، به خانه‌ای بالای تپه... از میانه‌ی شاخ و برگ درختان سرک می‌کشد، طبق معمول درب بالکن کوچک اتاقش باز است. این یعنی دلبرکش منتظر اوست، در تمام این شب‌ها منتظرش بوده و او چقدر شرمنده است بابت تک‌تک لحظه‌هایی که چشمانش به در بوده. وارد حریم اتاقش که می‌شود، شنل را عقب می‌کشد تا راحت تر اطراف را ببیند. آهسته تا کنار تختی که در میانه‌ی اتاق است جلو می‌رود. کنارش روی تخت نشسته و به صورتش خیره می‌شود. شاید برای اولین بار بود که قلب سیاهش رنگ هیجان را به خود می‌دید. دخترک تکانی خورده و چشم باز می‌کند. با دیدن او، بالای سرش خواب از سرش می‌پرد. بی درنگ خود را در آغوشش پرت‌ می‌کند و دستانش را دور گردنش سفت حلقه می‌کند. دلتنگی در میان فشار دستان ظریفش ملموس بود. کاش دنیا در همین لحظه برای همیشه متوقف می‌شد. صدای لطیف و پر نازش در آغوشش گرفته به گوش او می‌رسد. - کجا بودی؟ میدونی چند شبه منتظرتم؟ دستی بر موهای مواجش کشیده و می‌گوید: - الیزا من... میان حرفش می‌پرد، از آغوشش بیرون می‌آید، دستانش را بر سینه‌ی ستبرش می‌کوبد و طلبکار نگاهش می‌کند: - تو چی؟ تردید داشتی آره؟ ما با هم صحبت کردیم، نکردیم؟ به من شک کردی یا عشقم؟فکر می‌کنی من نمیدونم می‌خوام چیکار کنم؟ من فکرهام رو کردم، من میدونم چی پیش رو دارم، من با چشم باز انتخاب کردم. دستانش شل شده آرام آرام پایین می‌آیند و این‌بار با صدایی لرزان ادامه می‌دهد: - من می‌خوام کنار تو باشم، من فقط همین رو ازت خواستم. توان تحمل آن اشک نشسته در چشمان سیاهش را ندارد. طره‌ای از موهایش را پشت گوشش فرستاد، به پوست سفید گردنش نگاه کرد، جریان خون آن رگ پنهان زیر پوستش را احساس می‌کرد، گرم و درخشان! هیچوقت کنارش تشنگی بر او غلبه نکرده بود. دستی بر گردنش کشید و گفت: - الیزا، من فکر میکردم انقدر عاشقم که ازت بگذرم، اما وقتی چند روز ازت دور بودم و دلتنگ شدم فهمیدم که من یه عاشق خودخواهم؛ انقدر خودخواه که بی هیچ غمی دندون هام تو گردنت بشینه و تو رو تبدیل کنم. تو رو از خانواده‌ات جدا کنم و توی قصر زندانیت کنم. می‌خوام که ملکه‌ی قصر من باشی الیزا، می‌خوام که وارث من از خون تو باشه، حتی اگه تمام قبایل خوناشام‌ها هم بهم پشت کنن. الیزا دست روی قلبش گذاشت و گفت: - منم همین رو می‌خوام، می‌خوام تا همیشه کنارت باشم، من رو از بند آدمیت آزاد کن؛ من رو با خودت ببر. صورتش را قاب گرفت و سرش را نزدیک گردنش برد. فردا روز زیباتری بود. از فردا آن قصر سیاه نفرین شده روح زندگی می‌گرفت. باید جشن می‌گرفتند. به فردا ایمان داشت، به فردای با او ایمان داشت. مطمئن بود روزهای زیباتری انتظارش را می‌کشند؛ روزهایی به زیبایی لبخند او...
    5 امتیاز
  7. سال‌ها گذشته و من مردی شده‌ام با موهایی که آرام‌آرام سفید می‌شوند، اما کافی‌ست نسیم نم‌زده‌ی پاییز از پنجره عبور کند تا تمام تنم بلرزد و دوباره برگردم به همان عصر، همان غروب لعنتی که در حیاط کاهگلی مادربزرگ قایم‌موشک بازی می‌کردیم. صدای جیغ و خنده‌ی بچه‌ ها در هوا می‌پیچید و من، مثل همیشه، مغرور و لجوج، دنبال جایی بودم که هیچ‌کس به آن فکر نکند، جایی که وقتی پیدا نشوم، همه با حیرت نگاهم کنند و برنده‌ی بی‌رقیب بازی باشم. انتهای حیاط، بنای کاهگلی نیمه‌ویرانی بود که همه از کنارش با ترس عبور می‌کردند؛ همان ساختمانی که پنجره‌ی باریکش به سرداب قدیمی باز می‌شد، همان‌جا که مادربزرگ با صدایی خشک و بی‌رحم بارها گفته بود: «هر کس به سرداب بره شیطونو خوشحال می کنه.»اما برای من، هیچ‌چیز وسوسه‌انگیزتر از «قدغن» نبود.بچه‌ها هنوز می‌شمردند: «سی… سی‌ویک… سی‌ودو…» و من آرام از جمع جدا شدم، خودم را به دیوار رساندم، پنجره باریک‌تر از آن بود که به نظر می‌آمد، اما با تقلایی نفس‌گیر توانستم بدنم را از آن عبور دهم و یک‌باره در تاریکی سرداب سقوط کنم. بوی نم مثل پتکی به صورتم خورد؛ هوایی کهنه و سنگین، ریه‌هایم را پر کرد و برای لحظه‌ای حس خفگی کردم.چشم‌هایم کم‌کم به تاریکی عادت کردند و سایه‌های کش‌دار روی دیوارها مثل موجوداتی منتظر به نظرم آمدند. قدم برداشتم، هر قدم صدای خشکی در سکوت می‌انداخت، ناگهان چشمم به چیزی افتاد؛ در گوشه‌ی سرداب، آینه‌ای بزرگ و قدیمی تکیه داده بود به دیوار، شیشه‌اش لکه‌دار و قاب چوبی‌اش ترک‌خورده. نزدیک شدم، اول تصویرم را دیدم: بچه‌ای هشت‌ساله، عرق‌کرده و نفس‌نفس‌زنان، اما چیزی در تصویر درست نبود؛ لب‌هایش لرزیدند، لبش به لبخندی کش آمد که مال من نبود.صدایی آرام، مثل نفسی بر گوش، در سرداب پیچید؛ زمزمه‌ای نامفهوم، پر از کلماتی که نمی‌شناختم، اما استخوان‌هایم را سرد می‌کرد.پاهایم می‌خواستند فرار کنند، ولی چشم‌هایم محبوس تصویر شده بود؛ دستش را بالا آورد؛ نه مثل من، نه همزمان با من؛ جدا، مستقل، زنده. یک لحظه بعد، دستش از شیشه گذشت و بر بازوی من نشست، سرد و سنگین، مثل فلز پوسیده. جیغی کشیدم، جیغی که هنوز در گوشم زنگ می‌زند. با وحشت عقب پریدم، پایم به سنگی گیر کرد و زمین خوردم. زمزمه دوباره آمد: «تو هم یکی از …» قلبم داشت از سینه بیرون می‌جهید، و با آخرین رمقم خودم را بالا کشیدم، به پنجره چنگ زدم و از آن بیرون خزیدم. زخم روی بازویم می‌سوخت، بچه‌ها هنوز در حیاط می‌دویدند و می‌خندیدند، هیچ‌کس نپرسید چرا خاکی و رنگ‌پریده برگشتم.کسی ندید که بازوی من سیاه و کبود شده، درست مثل بازوی پیر و چروکیده‌ی مادربزرگ که آن شب برای اولین بار نگاهش فرق کرده بود؛ وقتی مرا دید، چشم‌هایش برق زد، نه از نگرانی، از شناختن. او حقیقت را می‌دانست.سال‌ها گذشت، اما زخم هرگز محو نشد. هر بار که از کنار آینه‌ای عبور می‌کنم، انگار آینه حوصله‌ی من را ندارد و چیزی دیگر مشتاقانه جایم را پر می‌کند.گاهی شب‌ها، وقتی چراغ‌ها خاموش می‌شوند، زمزمه همان‌طور که در کودکی شنیدم بر گوشم می‌خزد. من می‌دانم آن روز فقط من از سرداب بیرون نیامدم؛ چیزی همراهم آمد، که در سکوت خانه حرکت می‌کند و سایه‌اش دقیقاً پشت سر من می‌افتد. بازی قایم‌موشک تمام شده، اما من هنوز پنهانم، و هنوز کسی دنبالم نگشته.انگار همه می‌دانند، و فقط من آخرین کسی هستم که حقیقت را باور نمی‌کند. آن لبخند هنوز ادامه دارد، و من هر بار که چشم می‌بندم می‌بینمش. زمزمه دیگر التماس نمی‌کند؛ حکم می‌دهد.و روزی که دوباره پاییز از پنجره عبور کند، می‌دانم نوبت من است که از آینه رد شوم.
    5 امتیاز
  8. یه چیزی که برای من خیلی برگ ریزون بود، این بودش که ترم سوم کارشناسی بودم و سه جلسه سر یه درس عمومی ۸ صبح شنبه غیبت داشتم و اگه اون روز هم که شب قبلش تا دیروقت عروسی بودم و نمی‌رفتم استاد حذفم می‌کرد! خیلی هم استاد سخت گیری بود. خلاصه... اون روز خواب موندم و به سختی نیم ساعت کار داشت تا کلاسم شروع بشه، تاکسی سوار شدم و تا میدون اصلیه بابلسر رفتم...وقتی رسیدم ده دقیقه وقت بود تا برسم سر کلاس. یهو سیل گرفت...سه نفر پشت تاکسی نشسته بودن و من جلو نشستم و تا رفتم در تاکسی و ببندم یه خانوم پیر مانع از بستن در شد...با لحن خیلی مظلومانه گفت دخترم میشه تو با ماشین بعدی بری؟ من نوه‌ام خونه مریضه، باید سریع برم. گفتم خانوم من ده دقیقه دیگه کلاسم شروع میشه اگه این جلسه هم نرسم، استاد حذفم می‌کنه. تاکسی بعدی هنوز مسافر سوار نشده و کلی باید معطل شم...حالا زنه زیر سیل خیس شده بود و واقعا چهره معصومی داشت و نمی‌دونم چی شد که دلم سوخت! بازم گفت دخترم بخدا اگه مجبور نبودم، بهت اصرار نمی‌کردم...باید سریعتر برم پیشش! حالا همین لحظه راننده هم بهمون گفت، لطفا زودتر تصمیم بگیرین، مردم معطل شدن! به ساعت نگاه کردم و با ناراحتی تو دلم گفتم که در هر صورت من که به کلاس نمیرسم، پس این خانومه سوار شه و برسه به نوه‌اش. تا پیاده شدم، زنه کلی دعام کرد و گفت انشالا که خیر ببینم و این حرفا، اما من ته دلم ناراحت بودم که از اون درس حذف میشم و مجبورم ترم بعد دوباره برش دارم...خلاصه اون روز ساعت نه با یه تاکسی دیگه رسیدم دانشگاه و هرچی با اون استاد حرف زدم قبول نکرد که حذفم نکنه و اسمم و از لیست حذف کرد...خیلی ناراحت شدم و بخاطر دلسوزی بی‌جای خودم پیش خدا و دوستان خیلی گله کردم اما....اتفاق برگ ریزووون کجا بود!!!!! پس فرداش که دوباره رفتم سوار تاکسی بشم برم دانشگاه، دیدم که پشت شیشه ماشینش عکس اعلامیه ترحیم همون راننده که اون روز سوار ماشینش شده بودم زده و نوشته: حلالم کنید! با تعجب گفتم: ای وای این آقا من دو روز پیش سوار ماشینش شده بودم و میخواستم برم دانشگاه که یه خانوم پیری جلومو گرفت و نذاشت من سوار بشم، واقعا دنیا چقدر عجیبه آدم از یک ساعت بعدشم خبر نداره! راننده بهم گفت : خانوم پیر؟ گفتم آره چطور مگه؟ گفت این رفیقمون همون دو روز پیش که سیل میزد، همون ساعتی که من از ماشینش پیاده شدم و رفتم ، نزدیک میدون رفت زیر کامیون و خودشو تمام مسافرای تاکسی مُردن...حالا قیافه من!! بعدش گفت ولی صندلی جلو خالی بود! هیچ خانوم پیری سوار اون تاکسی نشده بود! من مو به تنم سیخ شده بود...اصلا باورم نمیشد!! گفتم مگه میشه؟! من حتی قیافه پیرزنه هم یادمه! اصرار داشت که بره پیش نوه مریضش! باعث شد من درسمم حذف بشم! راننده گفت خدا خواست از مرگ تو جلوگیری کنه توسط اون کسی که دیدی! از درست حذف شدی اما نخواست تو رو از صحنه روزگار حذف کنه! اونجا بود که از صمیم قلب خداروشکر کردم و دیگه بعد اون اتفاق هیچوقتتتت بابت اینکه یه چیزی تو زندگیم از نظرم بد پیش رفت پیش خدا غر نزدم! چون می‌دونم پشتش یه حکمتی بوده که به صلاحم هست... به نظر شما اون پیرزنه که من دیدم واقعا روح بود؟؟ حتی با اینکه الان چند سال ازش گذشته اما قیافشو یادمه... پ ن: وقتی اصرار داشتم که هر طور شده به اون کلاس برسم و ندونسته داشتم به کام مرگ میرفتم، خدا هم با اصرار، اینجوری از مرگم جلوگیری کرد:)) هنوزم نمی‌دونم چطور شد که قبول کردم از اون تاکسی پیاده شم!!!؟؟ چی تو صورت اون زن دیدم، دلم سوخت.
    4 امتیاز
  9. سایه‌اش را دید و تقلاهایش آرام گرفت. ندیده می‌دانست این سایه متعلق به چه کسی‌ است. - دستامو باز کن! صدای تیز کردن چاقو، برای لحظه‌ای متوقف شد. تشنگی داشت عذابش می‌داد. تقلا کرد اما رد طناب‌ها روی گوشت و پوستش، می‌سوخت. نمی‌توانست او را ببیند. -خواهر من مُرد... به خاطر تو آدمیزاد! حالا اندام عضلانی و نیمه‌برهنه اطلس، مقابل چشمش بود. زن غرید: -من بی‌تقصیرم... تو باید باورم کنی! تاریکی آن اتاقِ بدون پنجره، باعث نشد اطلس، درخشش اشک در چشمان تیلور را تشخیص ندهد. طرف تیز چاقو را در مشتش فشرد تا به خودش بیاید، پیش از آنکه در مقابل تیلور نرم شود. -فاضلاب کارخونه‌های تو دریا رو آلوده کرد، زن و کودک‌های ضعیف ما کشته شدن... و تو میگی تقصیری نداری؟ به ستون مشت زد و اندام تیلور به رعشه افتاد. یادآوری چهره خواهرش در لحظاتی که او را به آغوش مرگ می‌سپرد، او را از پا انداخته بود. چشم‌های سرخش را به تیلور دوخت: -تقاصشو پس میدی... خودم مطمئن میشم که تقاص پس بدی! دیگر به هق‌هق افتاده بود؛ جوان‌ترین زن میلیاردر شهر در مقابل اطلس، مانند کودک شش ساله اشک می‌ریخت. -پس... ما چی میشیم؟ قطرات خون با سرعت بیشتری از دست اطلس جریان گرفت... -از اولشم مایی وجود نداشت! من برای انتقام از تو به زمین اومدم، تو گول خوردی دخترِآدم! من نفرین تو هستم، نه هیچ چیز دیگه! در آهنی سلول را به چهارچوبش کوبید تا مطمئن شود تیلور متوجه لرزش صدایش حین ادای کلمات آخر نشود. صدای زجه‌های تیلور بلندتر شد. سرباز شبگرد با چشمان دریایی و آبی‌رنگش، بلند گفت: -قربان دستتون... همان لحظه، امپراطور وارد شد. موهای بلند و سفید رنگش، کمر برهنه‌اش را پوشانده بود. ایستاد و با لبخند چرکین، برای اطلس کف زد: -تو کار درستو کردی اطلس! مطمئن باش من هم سر قولم هستم. اطلس چشم بست. چاقو دیگر به استخوان دستش رسیده بود...
    4 امتیاز
  10. با هر جمله ای که خوندم چشام گرد شد دختر اون پیرزن به نظر من اجل بوده که به اون شکل در اومده تا بتونه تورو منصرف کنه چون وقت تو هنوز نرسیده پس میدونسته که دل مهربونی داری از این در وارد شده ولی واقعا اون لحظه دل آدم یهو می‌ریزه🥲
    3 امتیاز
  11. از ساعت ۱۸:۵۸ ماه‌گرفتگی شروع می‌شه و تا ۰۰:۲۵ ادامه داره.
    3 امتیاز
  12. اینم بگم که سراغ خوناشاما نرید. اونا الان ماه خونیه و رسما در اوج قدرتن. هیچ شانسی در قبالشون ندارید. مثلا به شخصه میخواستم امشب برم خونه دوستم ولی گفتم مگه دیوونم؟ فردا میرم که کم‌خطرتره.
    3 امتیاز
  13. امشب ماه گرفتگیه. سطح قدرت گرگینه‌ها به حداقل خودش میرسه. گفتم که اگه احیانا قصد گیر انداختن یکیشونو داشتید، امشب وقتشه.
    3 امتیاز
  14. نام رمان: پسران دانشگاه را رهبری می‌کنند نویسنده: ماها کیازاده (penlady) ژانر: طنز، اجتماعی، عاشقانه خلاصه: مرضیه، تارا و فاطمه دخترانی بودند که وارد منطقه‌ی زیر سلطه‌ی او شدند. دخترانی که با زورگویی و قوانین بی‌اساس او جنگیدند، مقاومت کردند و قصد دخالت در رهبری او را کردند. سرانجام در لیستی قرار گرفتند که برای هیچ‌کدام خوشایند نبود. غافل از اتفاقاتی که قرار است در آینده‌ای نه چندان دور، جرقه‌های کوچکی در قلب‌شان پدیدار کند... .
    2 امتیاز
  15. °•○● پارت صد و یک سرم را به نشان تاسف تکان دادم. - بهمن تو هنوزم کفشاتو این شکلی درمیاری؟ نیگانیگا! لااقل جفت کن! برای جفت کردن کفش‌ها خم شدم، چشم‌هایم دودو زد و سرم گیج رفت. قبل از اینکه زمین بخورم و سرم مثل هندوانه قاچ بخورد، دستم را به دیوار گرفتم. - بیا بشین ناهیدجان. چرا در نزدی دختر؟ بتول از زیربغلم گرفت و قدم‌هایش را با من همراه کرد. - خدا مرگِ منو بده، شکل میت شدی! زیر لب گفتم: - خدانکنه. گفتم گندم خوابه، در نزنم بیدار بشه. این دو روز هلاک شد بچم. نشستیم و بهمن با یک بغل شیرینی‌نخودچی به ما پیوست. موهای گندم را نوازش کردم و پیشانی‌اش را بوسیدم. موهایش چرب شده بود و به حمام آب گرم نیاز داشت. دو تقه به در خورد. - حتما غزله، من باز می‌کنم بتول جانم. دستم را روی پایش گذاشتم و اجازه ندادم اعتراض کند. تا همین جا هم زانوهای خسته‌اش را در راه خانه‌ام تلف کرده بود. در را باز کردم، اما غزل آنجا نبود. زمرمه کردم: - تو اینجا چی کار می‌کنی؟! لای در را تا جایی که امکان داشت بستم. قلبم به تب و تاب افتاده بود؛ شده بودم همان ناهید پانزده ساله که یواشکی از زنگ‌های ورزش غیبش می‌زد، چون پشت ساختمان مدرسه، کسی منتظرش بود. - دلم طاقت نیاورد... او هم سرتاپا سیاه پوشیده بود. - تسلیت میگم ناهید. سدِ اشکم شکست و صورتم خیس شد. - کیه ناهید؟ با آستین، صورتم را پاک کردم. - همسایه‌ست بتول جان، الان میام. در را کامل پشت سرم بستم و نفس راحتی کشیدم. نگاه امیرعلی بین چشم‌های خیسم در حرکت بود. - تو نمی‌خوای به من تسلیت بگی؟ - بسم الله! کی مُرده مگه؟ نفس گرمش موقع جواب دادن، روی صورتم پخش شد: - امروز وقتی تو اون حال دیدمت، وقتی نتونستم بیام جلو و بزارم تو بغلم غمتو گریه کنی، هزار بار مُردم ناهید. - دیوونه‌ای دیگه! با چشم‌های مشتاق نگاهم کرد و من، جفت دست‌هایم را مشت کردم تا دورش حلقه نشود.
    2 امتیاز
  16. °•○● پارت صد - کدوم طرفی برم؟ حواسم را معطوف جاده کردم، این اولین بار بود که برادر کوچکم، به خانه‌ام می‌آمد. - راست بپیچ! - اطاعت. می‌دانستم چه چیزی در انتظارمان است؛ یک خانه به‌هم ریخته، کپه ظرف‌های شسته نشده و لباس‌هایی که بدون هیچ الگوی مشخصی، در نقاط مختلف آويزان شده‌اند. - ماشین قشنگیه. دندان‌های بزرگش را به نمایش گذاشت. - خاک پاتم! میل عجیبی به دراز کردن دستم و به‌هم ریختن موهای بهمن داشتم، خودم را کنترل کردم. - پولشو از کجا آوردی؟ بهمن دستش را روی بوق گذاشت: - یابو رو ببین، چطوری می‌پیچه! نگاهش به من افتاد و انگار تازه یادش آمد در ماشین تنها نیست، کمی مراعات بد نبود. - کارگاه رشته‌پزی زدیم، خداروشکر بد نیست. اوس کریم شخصاً چرخشو می‌چرخونه. - تنهایی؟! اخم‌هایش درهم رفت: - یونس هم سرمایه گذاشت. حالم گرفته شد. - این همون یونسی نیست که... - همونه. رویم را برگرداندم. باید سرفرصت ته و توی این ماجرا را در می‌آوردم، یونس کِی خیرش به ما رسیده بود که این دومی باشد! - حواست باشه بهمن، به اسم اینکه پسردایی‌مونه، اعتماد نکن بهش! این پسر یه روده راست تو شیکمش نیست. دست روی چشمش گذاشت: - رو جفت چشام، شوما جون بخواه. سرعت ماشین کم شد، در کوچه بودیم. - نگه‌دار، همین‌جاست. جان به لبم رسید تا آن‌همه پله را بالا برویم. آخرین چیزی که خورده بودم، همان لبوی داغ دیروز وسط خیابان بود. کلید را انداختم و در را باز کردم. - ماشالله حضرت نوح با جونوراش اینجا گم میشه. مطمئنی طبقه رو اشتبا پیاده نشدیم آبجی؟ قبل از اینکه متوجه شوم، دستم بالا رفت و با ضرب، پشت گردنش نشست. - بیا برو گمشو! گردنش را مالید. کفش‌هایش را درآورد. - به‌به! عجب جای باصفاییه! یالله.
    2 امتیاز
  17. فقط تا پایان امروز فرصت دارید خانما!
    2 امتیاز
  18. پارت بیست و هفتم ولی همین الانش هم می‌دونم که تا نره کرمانشاه و ته توی این قضیه رو درنیاره، ول‌کن ماجرا نیست؛ اما من تا ته این ماجرا رو چیده بودم. همون لحظه دیدم که چمدون به دست با پدرش دارن از سرایداری خارج میشن. سریع پایین رفتم و صداش زدم: ـ صبر کن! پدرش هم وایستاد، با اشاره‌ای که به عباس کردم، متوجه منظورم شد و رو به احمدآقا گفت که برن سمت ماشین. من هم رفتم نزدیک یلدا، محکم بازوش رو گرفتم و گفتم: ـ اگه پیش فرهاد یه جوری وانمود کنی که بی‌گناه بودی، اون وقت هرچی دیدی، از چشم خودت دیدی! رحم به بچه توی شکمت نمی‌کنم و همین‌جور که الان از دست پدرت نجاتت دادم، خونه‌تونو به آتیش می‌کشم. می‌دونی که این کارو می‌کنم، مگه نه؟ بدون اینکه نگاهم کنه، با چمدون توی دستش، فقط گریه می‌کرد. بازوشو ول کردم و گفتم: ـ خوبه، این سکوتتو به پای این می‌ذارم که کاملا متوجه حرفم شدی. حالا گمشو و از خونه‌م برو بیرون! بعدش هم هلش دادم، اون هم بدون اینکه به سمتم برگرده، از خونه بیرون رفت. یه نفس راحت کشیدم و گفتم: ـ خب خداروشکر! این قضیه هم به خیر و خوشی تموم شد، فقط مونده فرهاد... دوباره برگشتم توی تراس و چاییم رو با آرامش خوردم. وقتی عباس برگشت، ازش خواستم نامه رو بذاره توی اتاق یلدا. بعدش رفتم توی سالن نشستم و منتظر شدم تا فرهاد بیاد و بهش بقبولونم که اون دختر به دردش نمی‌خورد و هدفش فقط پول بوده.
    2 امتیاز
  19. پارت بیست و پنجم احمد آقا گفت: ـ الان یعنی... دسته چک رو باز کردم و گفتم: ـ یعنی دیگه کار شما و دخترت اینجا تموم شده و برمی‌گردین شهرتون. گفت: ـ خانوم خطایی ازمون سر زده؟ آخه اینقدر یهویی... چپ نگاش کردم و گفتم: ـ از کی تا حالا تصمیمات منو زیر سوال می‌بری احمد آقا؟ دخترت که باید بره، تو هم که بهش وابسته‌ای و پیشش باشی بهتره. احمد آقا با ناراحتی بلند شد و گفت: ـ انشالا که خیره. قبل رفتن از آقا فرهاد... مبلغ یک‌سال زحماتشون رو چک نوشتم و به دستش دادم. حرفش رو قطع کردم و گفتم: ـ لازم نکرده! من از طرفتون با فرهاد خداحافظی می‌کنم، عباس بلیط ترمینالتونو گرفته؛ بهتره وسایلتونو جمع کنین و عجله کنید! اومد سمتم تا دستم رو ببوسه که دستم رو عقب کشیدم و گفتم: ـ احتیاج به این کارها نیست. گفت: ـ به هرحال خوبی و بدی ازمون دیدین، حلال کنین. لبخند مصنوعی زدم و گفتم: ـ حلال باشه. به مبلغ چک توی دستش نگاه کرد و با تعجب گفت: ـ اما خانوم این مبلغ خیلی زیاده، بیشتر از... حرفش رو قطع کردم و گفتم: ـ حقوق یک‌سال بعدیتون رو هم بهش اضافه کردم و نتیجه زحماتتونه. ـ اما آخه این پول... دوباره حرفش رو قطع کردم و الفت رو صدا زدم.
    2 امتیاز
  20. پارت بیست و چهارم عباس داشت بلند می‌شد که گفتم: ـ فقط حتما به مرده یادآوری کنین که باید عین شوهرش رفتار کنه، هم احمد آقا باید قانع بشه و هم فرهاد... به هرحال پدرش هم خیلی آدم متعصبیه؛ بفهمه دخترش قبل ازدواج باردار شده، زندش نمی‌ذاره. عباس گفت: ـ حتما خانوم، میگم توجیهش کنن. گفتم: ـ دسته چکمو آوردی؟ عباس از جیب کتش، دسته چکم رو درآورد و به دستم داد. گفتم: ـ داری میری، احمد آقا رو صدا کن بیاد! ـ چشم خانوم. عباس رفت و چند دقیقه بعد، احمد آقا وارد سالن شد. دستای خیسش رو با شلوارش خشک کرد و گفت: ـ بفرمایید خانوم، با من امری داشتین؟ به صندلی کناریم اشاره کردم و گفتم: ـ بشین احمد آقا! با ترس نشست، پام رو گذاشتم روی پام و گفتم: ـ راستش اینکه برای دخترت یه خواستگار سمج پیدا شده از محل زندگیتون. احمد آقا نگام کرد و گفت: ـ خیر باشه انشالا! شما می‌شناسینش؟ ـ آره احمد آقا، زمین کشاورزی داره و متاسفانه دوسال پیش سر زایمان دخترش، همسرشو از دست داده، اما آدم خوبیه.
    2 امتیاز
  21. پارت بیست و یکم دامنم رو گرفت و با التماس گفت: ـ نه خانوم، خواهش می‌کنم! بابام بفهمه، منو می‌کُشه! التماس می‌کنم بهم رحم کنین! دامنم رو از دستش کشیدم و گفتم: ـ باید قبل از اینکه این غلطو بکنی، فکرشو می‌کردی! سریع گفت: ـ هرکاری بگین، می‌کنم، فقط خواهش می‌کنم چیزی به بابام نگید! لطفاً خانوم! لبخندی زدم و به الفت گفتم: ـ سریع عباسو بگو بیاد اینجا! الفت: ـ چشم خانوم! با هق هق اشک‌هاش رو پاک کرد، از روی زمین بلند شد و گفت: ـ خانوم نمی‌گین، مگه نه؟ گوشی رو از روی میز برداشتم و گفتم: ـ ببینم به فرهاد که راجبش نگفتی؟ با ترس گفت: ـ نه، به خدا به کسی نگفتم؛ خودمم امروز صبح فهمیدم. سری تکون دادم و چیزی نگفتم. به بهزاد، صمیمی‌ترین دوست فرهاد زنگ زدم: ـ سلام خاله جان. ـ خوبی پسرم؟ خانواده خوبن؟ ـ دست‌بوس شما خاله، جانم؟ ـ میگم پسرم، فرهاد پیش توئه؟ گفت: ـ آره، چطور مگه؟ ـ میشه ازت خواهش کنم تا شب سرگرمش کنی، یکم دیرتر برگرده خونه؟ بهزاد با تعجب گفت: ـ باشه خاله، ولی اتفاق بدی افتاده؟ ـ نه عزیزم، می‌خوام دکور اتاقشو عوض کنم. یکم دیرتر بیاد که کلافه نشه، می‌دونی که اخلاق رفیقتو؟ خندید و گفت: ـ مگه میشه ندونم خاله؟ چشم. منم خندیدم و گفتم: ـ فقط اینکه بین خودمون بمونه پسرم، می‌خوام سورپرایز شه! به خانواده خیلی سلام برسون پسرم. ـ چشم، خدانگهدار.
    2 امتیاز
  22. به نامش؛ به یادش؛ درپناهش! نام رمان: فراموشی می‌خواهم نویسنده: ترانه مهربان ژانر: اجتماعی، درام. خلاصه و مقدمه: از کودکی روی پای خودمان بودیم. زمین که خوردیم مادری که خاک را مقصر بداند و پدری که دستمان را بگیرد، نبود. خودمان بودیم و خدای خودمان. بزرگ‌تر که شدیم به رغم عادت باز هم دست گذاشتیم روی زانوی خودمان و کاره‌ای شدیم. گشتیم و گشتیم که پیدا کنیم رنگ چشمان و موج موهایمان از کیست...! همه چیز خوب بود... همه چیز خوب بود، اما فقط بود.
    2 امتیاز
  23. پارت هجدهم عباس آقا اومد دنبالمون و سوار ماشین شدیم. مامان خیلی خوشحال بود و با الفت خانوم در حال برنامه‌ریزی برای عروسی من و ارمغان بودن، اما من فقط شنونده بودم و این لابلا با یه لبخند مصنوعی، با سر حرفاشون رو تایید می‌کردم. سرم رو تکیه دادم به پشتی صندلی، شیشه رو کشیدم پایین و اجازه دادم باد به درونم نفوذ کنه تا حداقل یه مقدار از ام درونیم رو کم کنه. «خاتون» ورقه‌های مربوط به کارخونه رو امضا کردم و دادم به عباس تا ببره و به دستیارم تو کارخونه تحویل بده. واقعا این روزها همه چی داشت بد پیش می‌رفت! از یک طرف، تاریخ صدور کیسه‌های برنج به کارخونه دیر شده بود و از طرف دیگه، دغدغه من برای ازدواج پسرم فرهاد ذهنم رو درگیر کرده بود. حدود پنج سالی میشه که از کانادا برگشته و دارم تمام تلاشم رو می‌کنم که یه دختر اصیل‌زاده در حد خانواده خودمون براش پیدا کنم، اما متأسفانه هیچ کدومشون رو نگاه نمی‌کنه، نمی‌پسنده، یا یه بهونه میاره و اون برنامه شام‌هایی که تدارک می‌بینم رو می‌پیچونه! دیگه مغزم قد نمی‌ده، من یه مادرم... حس می‌کنم. این پسر مطمئنا یکی توی زندگیشه اما کی؟ هر چی گشتم، توی اتاقش اثری پیدا نکردم. فقط یه دفتر شعر پیدا کردم که کلی چیزهای شاعرانه داخلش نوشته بود. حالا اگه دختری بود که در حد خانواده ماست، مشکلی نبود؛ اما باید می‌فهمیدم اون دختر کیه. برای همین سر کارگرم الفت رو مأمور کردم تا خیلی نامحسوس، حواسش به کارهای فرهاد باشه و من رو از جزئيات ماجرا باخبر کنه. همه چیز خیلی عادی بود تا اینکه یک روز دیدم با یه تاج گل بابونه، داره می‌ره تو حیاط. سعی کردم به روی خودم نیارم تا ببینم خودش بهم چیزی میگه یا نه، اما هیچ چیزی نگفت. حدس زدم داره میره پیش همون دختری که نمی‌دونستم کیه! بعد از رفتنش، سریع به الفت گفتم تا بره و تعقیبش کنه. باید ببینم پسرم عاشق چه دختری شده. مانیکور ناخن‌هام تموم شده بود که الفت با یه قیافه سراسیمه، اومد تو سالن. بهش گفتم: ـ این چه قیافه‌ایه؟ بعدشم، مگه من بهت نگفتم مثل سایه دنبال فرهاد باش؟
    2 امتیاز
  24. °•○● پارت نود و نه بعد از مدتی که چشمه اشکم خشکید، غزل زیر بغلم را گرفت و تن بی‌جانم را بلند کرد. با دور شدن از بابا، برگشتم و آخرین نگاهم را انداختم؛ بالاخره به مامان رسید. بهمن درِ جلوی ماشینش را باز کرد: - سوار شو آبجی، قربونت برم. مات شده بودم. بهمن دوباره اسمم را صدا کرد تا به خودم آمدم و سوار شدم. غزل در را بست و گفت: - برین خونه، منم میام. بهمن سرش را تکان داد و ماشین را به راه انداخت. خیال می‌کردم چشمه اشکم خشکیده، اما با دیدن امیرعلی که دور از ما در گوشه‌ای ایستاده بود و در طول خاکسپاری، با چشم‌هایش از من مراقبت می‌کرد، میل بی‌انتهایی به گریه در خود حس کردم. - آبجی؟ اینجایی؟ واللهی منو نترسون، چرا رنگ گچ شدی! به بهمن نگاه کردم. -خوبم. برادر کوچکم برای خودش مردی شده بود. این همان نوزادی است که شب و روز نق می‌زد و دفترهایم را خط‌خطی می‌کرد؟ -بهمن چقدر بزرگ شدی... آقا شدی. دستی به پشت سرش کشید: -خجلمون نکن آبجی! ترک کردیم به لطفِ اون بالایی. اگه حالم بهتر بود، احتمالا به این خجالتش می‌خندیدم. در لحظه، اخم کرد و پرسید: - این حیدر گوجه اذیتت می‌کرد آبجی؟ بزنم اُفقیش کنم؟ به والله که منِ خر بی‌خبر بودم. خیالم راحت بود شوهر کردی، از اون سگدونی دراومدی، رفتی خانم خونه‌ی خودت شدی. نفسی گرفتم و سرم را به صندلی‌ام تکیه دادم. - دارم ازش طلاق می‌گیرم. ماشین با صدای ترسناکی از حرکت ایستاد. - طلاق می‌گیری؟! دستم را روی قلبم گذاشتم که انگار یک ضربانش را جا انداخته بود. - یواش! چه خبرته؟ آره، طلاق می‌گیرم. مشکلی هست؟ این را با صدای بلندی پرسیدم. بهمن دست‌هایش را از فرمان ماشین جدا کرد و بالا بُرد: - نه بابا چه مشکلی!؟ مشکلی هم باشه خودم خشتکشو می‌کشم رو سرش. نفس آرامی کشیدم. - ماشالله آبجی‌مون یه پا مرد شده واس خودش. دنده را جابه‌جا کرد و ماشین دوباره راه افتاد. - خیالت تخت باشه! خودم واست یه وکیل سه ستاره رِدیف می‌کنم، آشنا هم دارم. مجید بی‌دست یادته؟ خودش که پُخی نشد ولی داداش بزرگش... سوت بلندی کشید. - برو بیایی داره با از ما بهترون! این دقیقا جایی بود که باید درباره امیرعلی به بهمن می‌گفتم، پلک‌هایم را محکم بستم.
    2 امتیاز
  25. پارت اول داستان جان های آشفته
    2 امتیاز
  26. °•○● پارت نود و شش با سرگیجه وحشتناکی از شیرینی‌فروشی بیرون آمده بودم و حالا داشتم قدم‌هایم را روی آسفالت می‌کشیدم. یادآوری حرف‌های آقا ابراهیم، باعث می‌شد گرمای تب‌داری به سمت گونه‌هایم هجوم ببرد! به هر جان کندنی بود به خانه رسیدم. مشت بی‌جانم را بالا بردم و به در کوبیدم. حوصله‌ی بیرون آوردن دسته‌کلید از آشفته‌بازار درون کیفم را نداشتم. انتظار داشتم بتول جان در را به رویم باز کند، اما کس دیگری این کار را انجام داد. -سلام. -غزل... عزیزم... وای! برای لحظه‌ای، آقا ابراهیم و تمام حرف‌هایش را از خاطر بُردم و با خوشحالی محض، خودم را در آغوشش انداختم. دست‌هایم حالا نیروی عجیبی برای حلقه شدن به دور او داشتند. -دلم خیلی برات تنگ شده بود! لحظاتی بعد، بالاخره دست‌های غزل هم بالا آمد و دور من حلقه شدند. -مَ... نَم همینطور. غزل را از خودم جدا کردم. -چرا گریه می‌کنی؟! -خیلی وقت بود ندیده بودمت. این درست نیست؛ فقط یک ماه از آخرین ملاقات ما گذشته بود و این مدت، در مقابل دوری‌هایی که قبلا تجربه کرده بودیم، هیچ بود. تازه متوجه بتول جان شدم که گندم در آغوشش برای رسیدن به من بی‌تابی می‌کرد. نمی‌دانم او هم از دلدادگی پسرش خبر داشت یا نه، فقط احساس کردم دیگر نمی‌توانم مستقیم به چشم‌هایش نگاه کنم. -اذیت‌تون که نکرد؟ بتول جان لبخندی زد که بیش از هروقت دیگری، خسته می‌نمایاند. کیفم را همان‌جا وسط خانه کوچکم زمین گذاشتم تا بتوانم گندم را به سینه بچسبانم. صدای بسته شدن در آمد، هر سه‌مان نشستیم. -چقدر خوشحال شدم دیدمت! غزل با دست‌هایش خودش را بغل کرده بود. -دادگاهت چطور پیش رفت دخترم؟ حواسم از غزلِ غم‌زده پرت شد. -خداروشکر همه چی به نفع ما پیش رفت. سکوت عمیقی در خانه بود که فقط با صدای ونگ‌ونگِ گندم می‌شکست. بتول جان زیر لب گفت: -خداروشکر. دانه برنجی که به کف پایش چسبیده بود را جدا کرد و آهی کشید. نگاهم را بین‌شان چرخاندم. -خب... من برم براتون میوه بیارم. گندم را بوسیدم. موهایش آنقدری بلند شده بود که می‌توانستیم آن را با کِش ببندیم و بتول جان، عاشق این کار بود. هربار آنها را باهم تنها می‌گذاشتم، موهای گندم را با دو کِش رنگی می‌بست. -چه خبر غزل؟ کم حرف شدی. سیب را کنار گلابی چیدم و یخچال کوچکم را بستم. دو پیش‌دستی‌ با طرح متفاوت برداشتم و قبل از اینکه دستم به چاقو برسد، صدای غزل بلند شد: -ناهید؟ ما چیزی نمی‌خوریم عزیزم. یه دیقه میای؟ این اولین جمله کاملی بود که غزل در ده دقیقه‌ی گذشته سرهم کرده بود و حالا می‌توانستم قسم بخورم که صدایش، گرفته به نظر می‌رسید. -بمون چاقو هم بیارم. -ناهید! حیدر زنگ زده بود. چاقوها از لای انگشتانم سُر خورد و درون سینک ظرفشویی، صدای بلندی ایجاد کرد. ادامه رمان در تلگرام: tinar_roman
    2 امتیاز
  27. °•○● پارت نود و پنج از هم جدا شدیم؛ او با یک خداحافظی بلند و من با یک لبخند محو. حداقل، این چیزی است که به یاد دارم. چند دقیقه راهم را ادامه دادم، تا اینکه به شیرینی‌فروشی ابراهیم رسیدم. -سلام. شاگرد جدیدی که بیشتر از دوازده سال نشان نمی‌داد، لبخندی به نشانه آشنایی زد. بقیه پول مشتری را به دستش داد: -بفرمایید حاجی! مرد با موهای سفید یک‌دست، کلاهش را روی سرش مرتب کرد و بدون توجه، از کنارم رد شد. -خوبین خانم؟ آقام هم الاناست که برسه. سری برایش تکان دادم. تعارف کرد تا پشت یکی از میزهای گرد و کوچک بنشینم، اما فکر نکردم بتوانم یک جا بند شوم. بیست دقیقه‌ای ایستادم که عاقبت، صدای ناله پاهایم درآمد؛ چرا که من هنوز با آن پاشنه‌بلندها بودم. پسر لاغراندام را صدا زدم. -من میرم، یه روز دیگه مزاحم... -آقا اومد. چرخاندن سرم همزمان شد با صدای باز شدن در و ورود آقا ابراهیم. بلافاصله برایم سر تکان داد: -ببخشید که معطل شدین. پسر چرا واسه خانم صندلی نیاوردی؟ از اینکه کسی به خاطر من سرزنش شود، بیزار بودم. قبل از اینکه شاگردش چیزی بگوید، گفتم: -خودم خواستم سرپا وایستم، مشکلی نیست. نفس بلند پسر، از گوشم دور نماند. قبل از اینکه آقا ابراهیم فرصت کند جوابی بدهد، از ما فاصله گرفت. -گفتین این‌بار خودم واسه تسویه حساب بیام، راستش منم فکر می‌کنم اینجوری بهتر باشه. روا نیست هرروز بتول جانو زابه‌راه کنیم. پیوند محکمی بین او و مادرش بود؛ این را از خاطراتی که بتول برایم تعریف می‌کرد متوجه شده بودم. اصلا خود او بود که در سیاه‌ترین روزهایم، پیشنهاد شیرینی‌پزی برای مغازه پسرش را به من داد. آقا ابراهیم نگاهش را از زمین جدا کرد و احتمالا برای اولین بار در طول این چندماه، در چشم‌هایم خیره شد: -لطف می‌کنید بشینید؟ صحبتی داشتم. قلبم محکم به سینه کوبید. -اتفاقی افتاده؟ شیرینی‌ها مشکلی داشتن؟! نگاهم را از پسرجوانی که احتمالا شب خواستگاری‌اش بود و با کت و شلوار اتو کرده‌ای داشت شیرینی‌ انتخاب می‌کرد، گرفتم. آقا ابراهیم اصرار کرد: -بشینیم... لطفا!
    2 امتیاز
  28. سیزده سالم بود و خونمون طبقه ششم بود و چون جلوی ساختمونمون هنوز خونه پای ساخته نشده بود خیلی راحت می‌تونستیم امام زاده محمد (کرجی ها میشناسن) محوطه اش رو ببینیم و خب کلی شهید و آدمای مختلف تو اونجا به خاک سپرده شده بودن. من خودم این موضوع پیش نیومده برام ولی مامانم که اصلا آدمی نیست توهم بزنه یا بترسه برام صبح که بیدار شدم تعریف کرد دم دمای اذان صبح از قبرستون امام زاده کلی صداهای وحشتناک میشنیده می‌گفت خیلی صداها براش واضح بودن حتی الان میپرسم که مامان اون صداها ناله بودن چی بودن؟ می‌خوام به بچه های انجمن بگم، سرش رو تکون داد و گفت وای اون خیلی سمناک بود هیچی نپرس!
    2 امتیاز
  29. من اولین باره که می‌شنوم همچین چیزی ببین کلا خونه قدیمی ها سر و صدا دارن حتی ساعت هم صدای ترسناک داره ولی خب چون شرایط جوری بوده براتون اون لحظه خیلی ترسیدید حتی ممکنه توهم هم زده باشید طبیعیه و اینکه روحشون شاد🖤
    2 امتیاز
  30. پارت پونزدهم همین لحظه، مرد باهام دست به یقه شد که محکم دستشو کشیدم و گفتم: ـ تو رو نمی‌شناسم، اما اگه آدم سرمایه‌داری هستی، این دختر و پدرش یه کلاهبردار واقعین؛ امیدوارم تو به حال و روز من دچار نشی. از گوشه چشمم می‌دیدم که داره آروم گریه می‌کنه. دیگه هیچی نگفتم. داشتم از پله‌ها می‌اومدم پایین که تاج گل بابونه‌ای که براش درست کرده بودم رو روی ایوون خونه‌شون دیدم. با حرص، تو دستم گرفتمش، پارش کردم و گل‌های مچاله شده رو پرت کردم توی صورتش و گفتم: ـ تُف به ذاتت! راه افتادم تا از خونه‌شون بیرون بیام، گوش‌هام رو نسبت به تهدیدهای چرت اون یارو بستم. واقعا نمی‌دونم چه جوری رانندگی کردم و خودم رو تا فرودگاه رسوندم. از دست خودم عصبانی بودم که بازیچه‌ی دست این دختر شده بودم! یعنی اینقدر ساده بودم که نفهمیدم داره باهام بازی می‌کنه؟ تازه اینا کم نبود که حلقه هم دستش کرده بود و خیلی راحت بهم فهموند که داره ازدواج می‌کنه. شاید هم از اول نقشش این بود که پول‌ها رو از طریق خانواده من بگیره و بره با این یارو که همسن باباش بود ازدواج کنه؛ ولی واقعا دست مریزاد! بازیگر خیلی خوبی بود! اگه برای اون اینقدر راحت بود که من رو زیر پاش له کنه، پس من هم می‌تونستم این کار رو انجام بدم. از عصبانیت داشتم منفجر می‌شدم! باید امروز که رسیدم تهران، می‌رفتم مسابقه بوکس و خودم رو تخلیه می‌کردم. تا از هواپیما پیاده شدم، به مامان زنگ زدم. ـ جانم پسرم؟ ـ مامان امشب به اون خانواده خبر بده، میرم خواستگاری دخترشون. مامان با ذوق گفت: ـ جدی میگی فرهاد؟ حتما پسرم، فقط لباس امشب تو... وسط حرفش گفتم: ـ بعداً بهت زنگ می‌زنم. گوشی رو قطع کردم و پشت بندش، زنگ زدم به بهزاد: ـ به به! آقا فرهاد گل... ـ بهزاد برای من امروز بلیط مسابقه بوکسو ردیف کن! بهزاد با تعجب پرسید: ـ چی؟! فرهاد دیوونه شدی؟ مگه به خاتون خانوم قول ندادی که دیگه سراغش نری؟ اگه بفهمه، پدر منو... با فریاد گفتم: ـ بهزاد کاری که بهت گفتمو بکن! هیچ کس نمی‌فهمه. ـ اما آخه... مهلت ندادم و گوشی رو به روش قطع کردم. عباس آقا منتظرم وایستاده بود، در رو برام باز کرد و سوار شدم.
    2 امتیاز
  31. پارت دوازدهم چندتا وسیله توی یه ساک کوچیک گذاشتم و همین لحظه، مامان وارد اتاقم شد و با لحن تندی گفت: ـ فرهاد تو زده به سرت؟ ساعت نزدیک سه صبحه. با عصبانیت گفتم: ـ مامان چرا متوجه نمی‌شی؟ این قضیه برام خیلی مهمه. بهت گفتم این قضیه برای من، قضیه مرگ و زندگیه. مامان آهی کشید و گفت: ـ آخه پسر من، اون دختر ارزش این‌همه عصبانیت تو رو داره؟ حرف مامان رو قطع کردم و گفتم: ـ مامان لطفا تا زمانی که من همه چیزو نفهمیدم، راجبش این‌جوری حرف نزن. تا خواست حرفی بزنه، عباس آقا اومد و گفت: ـ آقا از طریق یکی از بچه‌ها و پارتی بازی، تونستیم یه بلیط براتون بگیریم. ساک رو گرفتم توی دستم و گفتم: ـ خوبه، منو ببر سمت فرودگاه! مامان چیزی نگفت. بدون هیچ حرفی، از کنارش رد شدم و رفتم سوار ماشین شدم. کاش حداقل تلفن داشت تا می‌تونستم بهش زنگ بزنم و اینقدر منتظر حرف‌هاش نباشم. ته دلم فقط دعا می‌کردم حرف‌های مادرم درست از آب درنیاد، چون در اون صورت، برای همیشه اعتمادم رو به عشق و آدم‌ها از دست می‌دادم. حدود ساعت پنج صبح بود که رسیدم کرمانشاه. آدرس خونه‌شون رو از عباس آقا گرفتم و بهش گفتم برام یه ماشین اجاره کنه، چون خونه‌شون توی حاشیه شهر بود و از هتلی که رزرو کرده بودم، خیلی فاصله داشت. تا خود روشن شدن هوا نتونستم چشم روی هم بذارم و توی بالکن هتل نشستم و رو به طلوع خورشید، فقط سیگار کشیدم. به نظرم بدترین چیز توی این دنیا، بلاتکلیفی و باز گذشتن اتفاقات تو زندگی بدون توضیحه؛ آدم رو توی یه خلسه بزرگ نگه می‌داره که واقعا روانت رو نابود می‌کنه.
    2 امتیاز
  32. پارت یازدهم مامان لبخندی زد، بعد عباس آقا رانندمون رو صدا زد. اونم اومد و رو به مامان گفت: ـ بفرمایید خانوم. مامان گفت: ـ آدرس خونه احمد آقا رو سریع‌تر پیدا کنین! عباس آقا: ـ اطاعت امر خانوم! بدون هیچ حرفی، از پله‌ها رفتم بالا توی اتاقم. سیگار رو به خاطر یلدا ترک کرده بودم، اما با چیزی که الان تجربه کردم، فقط همون سیگار آرومم می‌کرد. ساعت نزدیک سه صبح شده بود و تمام خاطره‌ها جلوی چشمم رژه می‌رفت. از دستش عصبانی بودم، اما بازم ته دلم براش غنج می‌رفت! دلم برای نگاه‌های قشنگش وقتی می‌اومدم خونه و بهم خسته نباشید می‌گفت، تنگ شده. نمی‌خوام بدون شنیدن حرف‌هاش، قضاوتش کنم. نمی‌خواستم باور کنم باهام بازی کرده، چون من به عشقش ایمان داشتم. توی دلم یه دوگانگی عجیبی بود و برای اولین بار توی زندگیم، بین دو راهی بدی مونده بودم. اگه حرف مامان درست باشه، مجبورم با دختری که دوسش نداشتم، ازدواج کنم. قول دادم و من وقتی قول بدم، زیر قولم نمی‌زنم؛ اما زندگی، بعدش برام واقعا دردناک میشه. کاش یلدا این کار رو باهام نمی‌کرد. حداقلش این بود که برام ارزش قائل می‌شد و بهم توضیح می‌داد که چرا این کار رو باهام کرده. توی بالکن نشسته بودم که تقه‌ای به در اتاقم خورد. گفتم: ـ بیا تو! عباس آقا با یه ورقه توی دستش اومد داخل و گفت: ـ آقا آدرسشونو پیدا کردم. از جام بلند شدم و سریع گفتم: ـ خوبه، فورا یه بلیط برام بگیر! عباس آقا با تعجب نگام کرد و گفت: ـ اما آقا الان نصفه... حرفشو قطع کردم و رفتم سر کمدم تا لباسام رو عوض کنم و گفتم: ـ همین الان بلیطو برام پیدا کن عباس آقا! عباس آقا که لحنم من رو شنید، به ناچار گفت: ـ به روی چشم!
    2 امتیاز
  33. پارت دهم به هرحال مامان از چیزی خبر نداشت که بخواد کاری کنه. رفتم، جلوی پاش نشستم و دست‌هاش رو بوسیدم اما بهم نگاه نمی‌کرد. با اینکه از درون داغون بودم، اما گفتم: ـ می‌دونم خاتون خانوم من، اما من فقط حرفای شما رو شنیدم. باید بدونم دلیل کارش چی بوده و چرا با احساس من بازی کرده. مگه من بازیچه دستش بودم که این کارو باهام کرده؟ اگه دنبال پول بود، از همون اول بهم می‌گفت، من چهار برابرشو بهش می‌دادم، نه اینکه قلبمو بهش بدم... مامان پیشونیم رو بوسید و گفت: ـ اونا گدا گشنه‌ان پسرم، اون دختر اصلا احساس سرش نمیشه. باور کن ارزششو نداره که داری این‌جوری خودتو بهم می‌ریزی. بلند شدم و با ناراحتی گفتم: ـ می‌خوام توی چشمام نگاه کنه و بگه دوسم نداشته، بگه همش بازی بوده. آدرسشونو می‌خوام مامان. مامان از روی صندلی بلند شد و گفت: ـ باشه، ولی یه شرط دارم فرهاد. گفتم: ـ چی؟ گفت: ـ بعدش که به حرف من رسیدی، وقتی برگشتیم، باید با ارمغان ازدواج کنی! اون دختر در خور خانوادمونه و تنها نوه دختری طایفه اکبر شهمیرزاده، باباش تاجر فرشه و تازه، خودشم خوشگله و کاملا برازندته... اصلا حرف‌های مامان رو نمی‌شنیدم و توی ذهنم، فقط داشتم دنبال دلیل می‌گشتم. مامان همینطور پشت سرهم حرف می‌زد: ـ بعدشم باید بری بالا سر کارخونه وایستی و کارت رو بگیری تو دستت و بعدشم نوه... از اونجایی که تهش رو می‌دونستم، دست‌هام رو بردم بالا و گفتم: ـ باشه مامان، هر چی بگی قبوله! اگه حرف تو باشه، بعد از اینکه برگشتم، با اون دختر ازدواج می‌کنم.
    2 امتیاز
  34. پارت نهم گفتم: ـ اما... حرفم رو قطع کرد و گفت: ـ ولی دیدی که لیاقت تو رو نداشت و فقط دنبال پولمون بود پسرم. اصلا در حد تو هست که با همچین آدمایی سلام کنی؟ می‌دونی دختره موقع رفتن، حقوقشو شمرد و گفت نتیجه کار من و بابام بیشتر از این مقداره؟! هر لحظه بیشتر از حرف‌های مامان تعجب می‌کردم، چطور ممکنه؟! یعنی تمام اون حرف‌ها و قول‌ها و نگاه‌ها دروغ بود؟ یعنی واقعا یلدا دنبال پول بود؟ مامان رفت، روی صندلی نشست و ادامه داد: ـ منم چون واسه ما زحمت کشیده بودن، دو تا پاکت بیشتر بهشون دادم. منتظر بودم تا ببینم اون از تو حرفی می‌زنه یا نه؛ اما فرهاد... اون هیچی نگفت. نمی‌تونستم باور کنم! مامان از نگاهم متوجه شد که باورم نمیشه، سریع الفت خانوم رو که سرکارگر خونمون بود صدا زد. الفت خانوم سریع اومد و مامان ازش پرسید: ـ به آقا فرهاد بگو که یلدا امروز چی‌کار کرد! الفت خانوم بهم نگاه کرد و عین حرف‌های مامان رو برام تکرار کرد. گفتم: ـ خیلی خب، کافیه! الفت خانوم ساکت شد. رو به مامان گفتم: ـ من می‌خوام با خودش حرف بزنم. الفت خانوم به جای مامان گفت: ـ اما آقا فرهاد، اون دختر فقط دنبال پول... مامان، حرف الفت خانوم رو قطع کرد و خیلی عادی گفت: ـ خیلی خب الفت، می‌تونی بری! گلدون روی زمین رو هم جمع کن لطفاً! بعد کمی مکث، لبخند تلخی زد و گفت: ـ مشخصه که پسرم، به این آدمای بی سر و پا بیشتر از حرفای مادرش اعتماد داره، قبوله پسرم. از اینکه دلخورش کردم، از خودم ناراحت شدم.
    2 امتیاز
  35. پارت هشتم چی داشت می‌گفت؟ دنیا داشت دور سرم می‌چرخید. یلدا بدون هیچ توضیحی، این کار رو باهام نمی‌کرد! من اون رو به اندازه خودم می‌شناختم، اما شاید... شاید راجع بهش اشتباه کردم. یهو مامان با تعجب گفت: ـ ببینم اصلا چرا احمد آقا و دخترش باید اینقدر برات مهم باشن فرهاد؟ چیزی هست که من ازش بی‌خبرم؟! تازه یادم افتاد که مامان، اصلا از موضوع من و یلدا خبر نداشت و من قرار بود باهاش در میون بزارم؛ پس کار مامان نمی‌تونه باشه. دلم می‌خواست با تهدید مامان رفته باشه تا بتونم برش گردونم، اما مثل اینکه حرف مامان درست بود... اما برای چی؟ چرا؟! از صبح چه چیزی تغییر کرده بود؟ چرا از عشقمون دست کشید؟! مامان دستشو گذاشت زیر چونم که باعث شد نگاهم توی نگاهش گره بخوره و پرسید: ـ نمی‌خوای بگی پسرم؟ انگار کوه غم روی سینه‌م فرود اومده بود. محکم بغلش کردم، زار زدم و گفتم: ـ مامان من خیلی دوسش داشتم... اونو خیلی دوست داشتم! به خاطرش دیگه برنگشتم کانادا! مامان پشتمو نوازش کرد، اما برخلاف تصورم، نه عصبانی شد و نه تعجب کرد. در حالت عادی، باید بابت اینکه من به دختر خدمتکار دل باختم، خونه رو روی سرم خراب کردم و باهام کلی بحث می‌کرد؛ اما چیزی نگفت. اشک‌هام رو پاک کردم و گفتم: ـ مامان نمی‌خوای چیزی بگی؟ مامان با لبخند گفت: ـ امروز که اون تاج گل رو توی دستت دیدم، حدس زدم که خبراییه؛ اما منتظر بودم خودت بهم بگی.
    2 امتیاز
  36. پارت پنج رمان فراموشی می‌خواهم
    2 امتیاز
  37. پارت ۵ "مجهول" به او نگاه می‌کند. مگر می‌شود یک انسان به این اندازه مرموز و ترسناک باشد. مرد زیر نگاه سنگین‌ او دست‌و‌پایش را گُم می‌کند. سر به زیر و مسکوت منتظر دستور جدید ایستاده. چشمان براق و تیز او لرزه به اندامش می‌اندازد. قدرت تکلمش را دوست دارد و می‌داند اگر بی‌اجازه زبان به سخن بچرخاند، وای که حتی از تصور‌َش هم می‌هراسد. جز‌ او و خودش یک محافظ تازه وارد به نام مهام هم در اتاق است. لعنت به این مهام که در این منجلابِ ترس انداختَش. او که بلند‌ می‌شود انگار قلبَش از حرکت می‌ایستد: - سرِت رو بالا بگیر! قاطعانه امر می‌کند و چاره‌ای جز اطاعت نیست. مرد سرَش را بالا می‌آورد. مردمک‌های قهوه‌ای رنگَش از ترس می‌لرزد. خونسردی او باعث می‌شود ترس بیش از پیش احاطه‌ش کند. - وظیفه‌ تو چی بود حسام؟ ترس با خود لُکنت می‌آورد: - محافظت از اسناد دیگر خبری از نقاب خونسردی نیست. او مثل بمب منفجر می‌شود جوری که صدای فریادش حتی مهام همیشه خونسرد را هم می‌لرزاند: - و الان اسناد کجاست؟ دست پلیس‌ها! حسام در آن لحظه واقعا آرزوی مرگ می‌کند. صدای شلیک گلوله در فضای بسته اتاق منعکس می‌شود و خون قرمز حسام دیوار پشتش را رنگی می‌کند. چقدر زود آرزویَش برآورده شد. زمزمه آرام ساشا باعث می‌شود مهام از بهت خارج شود. حتی فکرش را هم نمی‌کرد به این زودی مهره حسام بسوزد: - خاطره سرمدی نباید از بازی خارج بشه؛ اون یه مهره مهم برای ماست. ** بنیامین - یکی از دوستان صمیمی من و خانواده‌شون برای تعطیلات کریسمس اومدن ایران و قراره فردا هم پیش ما بمونن. ازتون انتظار دارم پذیرایی در خورد خودش و خانواده‌اش ارائه بدید. خدایا! من را مرگ بده از این خفت خلاص بشوم. راننده آقا بودن کم بود، حالا باید جلوی دوستانش هم خم و راست شوم. آخَر به کدامین گناه؟! چشمان آبی و ملتمس خاطره باعث می‌شود یادم بیاید همه‌ی این‌ها به خاطر اوست.
    2 امتیاز
  38. . پارت ۴ - بنی حوصله ندارم بی‌خیال شو. یه امروز کاری به من نداشته باش. استارت می‌زنم، نگاه گذرایی به چهره رنگ پریده‌اش می‌اندازم. - باشه! زمزمه ‌می‌کنم و آرام لب می‌زند: - ممنون چه شده‌ است یعنی؟ چهارماه از آشنایی‌مان می‌گذرد ولی تا به حال خاطره را به این اندازه آرام و مسکوت ندیده‌ام. نه ؛ تحمل این دختر کار من نبود. دستم را به سمت صفحه لمسی می‌برم ( Play music) را لمس می‌کنم و این‌بار آهنگ (بزن باران ) از ایهام پخش می‌شود. شانس من ا ست دیگر مثلا خواستم حال و هوای خاطره را عوض کنم آن‌وقت این یارو هی می‌خواهد باران بزند. دست می‌برم تا این موزیک غمگین را عوض کنم که با صدای آرامش متوقف می‌شوم: - بزار بمونه. لطفا! - باشه! پشت چراغ قرمز ترمز می‌زنم. چراغ قرمزهای تهران هم گاهی بازی‌شان می‌گیرد. آخَر شمارنده ۲۰۰ ؟ صبر ایوب می‌خواهد تا این سبز شود! « بزن باران ببار از چشم من بزن باران بزن باران بزن بزن باران که شاید گریه‌ام پنهان بماند بزن باران که من هم ابری‌ام بزن باران پر از بی‌صبری‌ام بزن باران که این دیوانه سرگردان بماند بهانه‌ای بده به ابر کوچک نگاه من در اوج گریه ها فقط تو می‌شوی پناه من به داد من برس » هق- هق آرامش را مگر می‌توانم نشنوم؟ صدای ایهام را را کم می‌کنم و متعجب به دخترکی خیره می‌شوم که تا به حال اشکش را ندیدم. گریه؟ آن هم با آهنگ بزن باران ایهام ؟ این فقط یک معنی می‌دهد. « عاشق شده » بزاق دهانم را با صدا قورت می‌دهم و به چهره پژمرده‌اش نگاه می‌کنم. آرام صدایش می‌زنم: - خاطره؛ خاطره! به سرعت اشک‌هایش را با دست پاک می‌کند تا مثلا نفهمم گریه کرده. نکند شکست عشقی خورده باشد؟ نکند... . - جانم بنی ؟ اشک‌هایت را پاک کردی خواهرم. با گرفتگی صدایت چه می‌کنی؟ جدی می‌شوم: - چی شده خاطره ؟ جوابم را نمی‌دهد. به چراغ قرمز خیره می‌شود و محزون لب می‌زند: - مرگ چیه بنی؟ از سوالش جا می‌خورم اما با حوصله جواب می‌دهم: - مرگ به نظر من یعنی زندگی نکردن! - زندگی چیه؟ - زندگی یعنی لذت بردن از همه چیز. از هوا، از غذا، از یک رنگ شاد، از همه‌ی چیزهای کوچیک؛ زندگی یعنی شاد بودن، یعنی امید داشتن، یعنی تلاش برای عوض کردن اوضاع بد، یعنی حال خوب، یعنی زیبا بودن و زیبا دیدن، یعنی اعتماد، زندگی یعنی خوش‌بینی. وقتی این‌کارها رو نکنی یعنی مُردی؛ نمیر خاطره!
    2 امتیاز
  39. پارت ۳ بنیامین از آینه جلویی ماشین، نگاهی به صورتش می‌اندازم، لب‌هایم را با زبانم مرطوب می‌کنم و می‌گویم: - آقا؛ حامد لیست خرید رو فرستاده من باید برم فروشگاه، شما بفرمایید. نگاه مغرورش را از آینه ارزانی چشم‌هایم می‌کند، سرد لب می‌زند: -با ماشین برو! سر تکان می‌دهم و تشکر می‌کنم: - ممنون آقا لازم نیست، تاکسی می‌گیرم. کجای دنیا با مرسدس بنز s500 می‌روند فروشگاه؟ نمی‌دانم. هنوز از آینه نگاهش می‌کنم، در را باز می‌کند اما قبل از پیاده شدن از اتومبیل گرانَش، با اخم محوی که بین ابرو‌هایَش جا خوش کرده و با لحن خشکی می‌گوید: - از کِی تا حالا تو لزومات رو مشخص می‌کنی بنیامین؟ خرید برای خونه‌ی منِ و من میگم با چی بری خرید! از خودرو پیاده می‌شود، دندان‌هایم را محکم روی هم فشار می‌دهم «حیف بابامی؛ حیف به خاطره قول دادم احترامت رو نگه دارم، حیف! » ، دنده عقب از پارکینگ خارج می‌شوم، ریموت را از روی داشبورد بر می‌دارم و دکمه وسطی‌اش را فشار می‌دهم، دروازه حیاط آرام بسته می‌شود. فرمان را می‌چرخانم و از روی صفحه هوشمند کلمه ( play music ) را لمس می‌کنم، فرمان را صاف می‌کنم و از لیست موسیقی‌ها، موزیک (ساحل) از حمید هیراد را انتخاب می‌کنم. هنوز از کوچه خارج نشدم که می‌بینمش، سر به زیر است و در فکر. کنارش ترمز می‌زنم اما متوجه حضورم نمی‌شود . هیراد ترانه‌اش را شروع می‌کند « بی‌آشیان‌تر از باد عشقت نرفته از یاد. » پنجره را پایین می‌دهم و اسمش را صدا می‌زنم: - خاطره! « دیدی چه ساده افتاد جانم به دست صیاد » آن‌قدر غرق در افکارش است که نه صدای من نه صدای نسبتا بلند هیراد نمی‌تواند او را از افکارش خارج کند، بالاجبار دستم را به سمت نمایش‌گر لمسی می‌برم و صدای موسیقی را زیاد می‌کنم، انگشتم نام یک موزیک دیگر را لمس می‌کند و موسیقی غمگین و عاشقانه حمید هیراد جایَش را به یک آهنگ خارجی می‌دهد. فریاد بلند خواننده من را تا مرز سکته می‌برد و خاطره را هم از جا می‌پراند، به سرعت موسیقی را قطع می‌کنم. چشمان گرد شده‌ام را به خاطره می‌دوزم. لبخند نیم بندی تحویل چهره ترسیده‌اش می‌دهم و صلح طلبانه زمزمه می‌کنم: - هرچی صدات کردم جواب ندادی آخه! سرش را به طرفین تکان می‌دهد، اخم می‌کند و تقریبا داد می‌زند: - سکته کردم بی‌شعور شیطنت را جایگزین ترس در صدایم می‌کنم: - نه- نه توروخدا سکته نکن، اصلا من غلط کردم. تو همین‌جوریش کسی نمی‌آد بگیردت دیگه سکته هم کنی کج و کوله میشی کلا می‌ترشی. خنده مسخره‌ای ضمیمه حرفم می‌کنم. چهره عصبانی‌اش در این دنیا، از هرچیزی برای من شادی‌آورتر است، زود قضاوت نکنید من برادر فوق‌العاده‌ای هستم اما، خاطره، شیطنت‌هایش گاهی سرسام‌آور می‌شود و من از هر موقعیتی برای تلافی استفاده می‌کنم مخصوصا این مبحث زیبای ترشیدن که روی همه ‌دخترها مثل یک چاشنی برای انفجار یک بمب اتم عمل می‌کند. فرصت جواب دادن نمی‌دهم و می گویم: - بیا بشین بریم خرید به روبه‌رو و آسمان رنگی شده از غروب خیره می‌شوم اما صدای پاهایش را که از حرص به زمین می‌کوبد و درب شاگرد که باز می‌شود، صدای خش- خش برخورد پالتویش با چرم کرمی روکش ‌صندلی که در فضای ماشین می‌پیچد را می‌شنوم. صورتم را آرام برمی‌گردانم و نگاهم را به چهره سرخ شده از خشم‌اش می‌دهم، لحن برادرانه‌ و مسخره‌ای را قالب صدایم می‌کنم و قبلا از این که حرفی بزند می‌گویم: - اشکال نداره حالا حرص نخور، خودم با حامد آگهی می‌دیم تو تلویزیون که... . صدایم را نمایشی صاف می‌کنم و ادامه‌ می‌دهم: - به یک شوهر برای خواهر کله سیم تلفنی‌مان نیازمندیم‌. نظرت؟ موهایش فر نیست اما من، گاهی ، کله سیم تلفنی صدایش میزنم . به چشمانش نگاه می‌کنم آرام و پر حرص می‌گوید: - نظرت راجبه خفه شدن چیه؟ - نظری ندارم ولی تو خوب حال میکنیا امروز کلا مرخصی بودی.
    2 امتیاز
  40. پارت پنجم رفتم و یه سر و گوشی آب دادم، اما هیچ‌کس نبود. یلدا مضطرب شده بود، سریع پیشش برگشتم و سعی کردم آرومش کنم. بهش گفتم: ـ اینقدر استرس نداشته باش، چشم قشنگ من! دوباره با استرس گفت: ـ دست خودم نیست فرهاد، این روزا دلم مثل سیر و سرکه می‌جوشه! همش حس می‌کنم می‌خوان جدامون کنن. نگاش کردم و گفتم: ـ یلدا بچه شدی؟ هیچ‌کس نمی‌تونه من و تو رو از هم جدا کنه. بعدشم، من تصمیمم رو گرفتم... امشب یا فردا، با مامان درباره این موضوع حرف می‌زنم، چون دیگه طاقت ندارم یه روزم ازت دور باشم، خسته شدم از بس پنهونی دیدمت. دستی به صورتم کشید و گفت: ـ منم عزیزم، اما... مکث کرد. گفتم: ـ اما چی؟! سرش رو پایین انداخت و با ناراحتی گفت: ـ اما به نظرم هیچ‌وقت خانوم منو به عنوان عروسش قبول نمی‌کنه. مصمم گفتم: ـ من مثل بابام لجبازم! مجبوره به تصمیمم احترام بذاره و قبول کنه، وگرنه تنها پسرش رو از دست میده. دوباره خندید و گفت: ـ مثلا چی کار می‌کنی؟ بینیشو بوسیدم و گفتم: ـ باهم فرار می‌کنیم. سریع خودشو عقب کشید و گفت: ـ فرهاد یکی می‌بینه! بعدشم مگه به همین راحتیه؟
    2 امتیاز
  41. پارت چهارم احمدآقا مثل همیشه، با لبخند به سمتم برگشت، دستشو بلند کرد و گفت: ـ درمونده نباشی آقا فرهاد. دویدم تا به ته باغ برسم. یلدا پشت درخت کاج منتظرم وایستاده بود و مدام اطراف رو می‌پایید. از پشت سر بغلش کردم که یه جیغ خفیف کشید و با دیدنم، لبخند روی لبش اومد. بهم گفت: ـ از دیشب خیلی دلتنگت بودم فرهاد! گفتم: ـ واقعا شرمنده! دیشب مهمونا یکم دیر رفتن و من فکر می‌کردم خوابی، به خاطر همین نیومدم پیشت. یکم سرخ و سفید شد و گفت: ـ اما من کل شب داشتم بهت فکر می‌کردم. لپشو کشیدم و گفتم: ـ قربون چشات بشم من! بعدش با ناز گفت: ـ تو چی؟ تا دیر وقت موندن، موفق شدن که دل آقا فرهاد منو بدزدن؟ از لحنش خندم گرفت. گفتم: ـ یکی خیلی وقته که دل منو دزدیده! خندید. تاج گل رو از پشت سرم درآوردم و روی سرش گذاشتم. کلی ذوق کرد و گفت: ـ وای چقدر خوشگله فرهاد! کِی درستش کردی؟ از ذوقش، قند تو دلم آب شد و گفتم: ـ حالا اینکه چیزی نیست؛ روزی که مال من بشی، هر روز برات تاج گل درست می‌کنم. یلدا به خودش نگاه کرد، موهاشو پشت گوشش هدایت کرد و مِن‌مِن کنان گفت: ـ فرهاد... راستش... راستش من یه چیزی باید... یهو جفتمون صدای پا شنیدیم. یلدا با ترس گفت: ـ وای خدا مرگم بده، فکر‌ کنم یکی ما رو دیده! به اطراف نگاه کردم و گفتم: ـ آروم باش دختر، کسی این اطراف نیست... بذار برم ببینم.
    2 امتیاز
  42. شب‌های جنگل، مه‌آلود بود. درختان کهنسال جنگل مثل هیولاهای سنگی در مه فرو رفته بودند و باد، صدای زوزه‌ی گرگ‌ها را شبیه ناله‌ی ارواح می‌پیچاند. کالدر، ردای سیاهش را روی شانه جمع کرد و قدم به قبرستان متروک گذاشت. وسط قبرستان، روی سنگی شکسته، و پر از غبار، شئ‌ای براق و خیره کننده چشم‌هایش را زد. - حلقه! نه، این فقط یک زیور نبود؛ لرز در استخوانش می‌پیچید و روحش را می‌فشرد. سال‌ها پیش شنیده بود که همین حلقه بود که خاندانش را به خاک کشاند. پدربزرگش، نخستین قربانی‌اش بود؛ بعد پدرش… و حالا نوبت او بود که نگذارد دیگر کسی قربانی این نفرین قدیمی شود! چوبدستش را محکم در دست گرفت و با احتیاط جلو رفت. حلقه مثل چشم بیداری در تاریکی می‌درخشید. با هر قدم، زمزمه‌ای در باد شنیده می‌شد؛ صدای زنی که مینالید: «راز مرا می‌دانی؟» کالدر ایستاد. قلبش به شدت می‌تپید. به آسمان تیره نگاه کرد. می‌دانست صدایش را می‌شنود! فریاد زد: - سرینا، بانوی نفرین! بیرپن بیا ای ترسو! ناگهان شعله‌ای سیاه از حلقه جهید و سنگ قبرها را روشن کرد. سایه‌ی زنی با موهای بلند و چشم‌های تهی از نور در برابرش شکل گرفت. سرینا بود؛ بانوی نفرین! - من برای عشق سوختم، و حالا همه باید بسوزند. کالدر فریاد زد: - نه! من این چرخه را می‌شکنم. چوبدستش را بالا آورد و طلسمی تدافعی خواند؛ اما شعله‌های سیاه به سمت او خزیدند، مثل مارانی گرسنه. دورش حلقه زدند و بازویش را گرفتند. دردی هولناک در رگ‌هایش پیچید و از درد، دادش به هوا رفت. سرینا خندید؛ از همان خنده‌های شیطانی! - هرکس حلقه را لمس کند، بخشی از وجودش را می‌بازد! کالدر به دستش نگاه کرد؛ انگشتانش کم‌کم شفاف می‌شدند. عرق سردی روی پیشانی‌اش نشست. با خودش فکر کرد: «باید راهی باشد… باید راز این حلقه را بفهمم.» در ذهنش صدای استاد قدیمی‌اش پیچید: «نفرین‌ها را نمی‌شکنی، مگر با پذیرش.» چشم‌هایش را بست. زیر لب گفت: - راز من، ترس من است. من دیگر فرزند سایه نیستم. حلقه لرزید. شعله‌ها لحظه‌ای خاموش شدند. سرینا جیغ کشید: - نه! نمی‌توانی مرا انکار کنی! کالدر قدمی به جلو برداشت. چوبدستش را روی خاک کوبید و فریاد زد: - به نام ستاره‌های سپید، نفرینت پایان می‌یابد! نور سفید آسمان را شکافت و روی حلقه ریخت. سنگ‌ها ترک خوردند و قبرستان در لرز فرو رفت. صدای شکست چیزی در فضا پیچید؛ حلقه بر زمین افتاد و به خاکستر بدل شد. سرینا ناپدید شد، تنها ناله‌ای باقی مانده بود و نفس‌های هراسان و خسته‌ی کالدر. کالدر نفس‌زنان روی زانو افتاد. آرام دستش را نگریست. ذره‌ذره درحال نابودی بود و چیزی از دست راستش باقی نمانده بود. او نفرین را شکست، اما بهایی داد. باد آرام گرفته بود. ستاره‌ها آرام‌تر از همیشه بر فراز قبرستان می‌درخشیدند و اکنون، آغازِ پایان کالدر بود! کالدر زیر لب زمزمه کرد: - هر طلسمی بهایی دارد… و این، رازِ جادوست.
    2 امتیاز
  43. پارت نهم امیر یک لحظه هم معطل نکرد. خودش را به او رساند، او را در آغوش کشید. نفس‌هایش تند بود، شانه‌هایش از اضطراب می‌لرزید. باصدایی گرفته گفت: ـ وقتی زنگ زدی گفتی تصادف کرده، انگار زمین زیر پام خالی شد؛ نفهمیدم چطوری خودم رو از ساری تا این‌جا رسوندم. هما سرش را پایین انداخت. انگار برای اولین‌بار امشب اجازه داد کسی او را نگه دارد. آرام زمزمه کرد: - خوبه که اومدی.‌‌‌‌.. دکتر گفت عمل خوب پیش رفته، حالا باید صبر کنیم تا به‌هوش بیاد. امیر نگاهش را به درِ بخش ریکاوری دوخت. چشم‌هایش برق می‌زد، اما نه از امید؛ از اشکی که هنوز نریخته‌بود. لب‌هایش لرزید، نفسش شکست و با صدایی که از بغضی سنگین می‌آمد، زیر لب زمزمه کرد: - من بمیرم دایی تو رو این‌طوری روی تخت نبینم. صدایش شکست؛ هما آرام دستش را روی بازوی او گذاشت. لحظه‌ای بی‌کلام، فقط صدای مانیتورها بود و سکوت نیمِ شب و قلب‌هایی که هنوز داشتند از شوکِ دیدنِ رها می‌لرزیدند. (اتاق ریکاوری) در را آرام باز کرد. سکوت نیمِ‌گرم اتاق با صدای گام‌های آهسته‌ی دکتر شکست. نگاهی گذرا به مانیتور انداخت، به اعداد و نوسان نبض، سپس نزدیک تخت ایستاد. رها بی‌حرکت خوابیده‌بود؛ باندی دور سرش پیچیده‌بود، کبودی‌های روی گونه‌اش قابل مشاهده‌بود و دستی که به دقت پانسمان شده‌بود. آرام خم شد، دست ظریف و بی‌رمق دختر را در دستانش گرفت. سردی انگشتانش مثل چیزی که نمی‌خواست بپذیره ته قلبش نشست. - رها جان عزیزم… صدام رو می‌شنوی؟ صدایش آرام و گرم بود. پلک‌های رها لرزید، به نظر می‌رسید میان تاریکی و نور گیج و ناتوان است. دکتر لبخند زد. چشمانش نیمِ باز شد. نگاهش بی‌جهت چرخید. لب‌هایش خشک بود، با تلاش گفت: ـ آااب… پرستار جلو آمد، ولی دکتر بی‌کلام با دست اشاره کرد صبر کند. خودش با پنبه کوچکی که نم‌دار کرده‌بود، لب‌های ترک‌خورده‌ی رها را مرطوب کرد. با لحنی نرم گفت: - فعلاً نمی‌تونی آب بخوری عزیزم؛ همین‌که بیداری یعنی همه‌چی داره خوب پیش میره. دست رها که هنوز در دستش بود، کمی لرزید. صدای مبهمی از گلویش بیرون آمد: ـ سااااا… ایرج چشم از صورت رها برنداشت. همچنان که دستش را آرام نگه داشته‌بود، با لحن ملایمی گفت: - نباید زیاد حرف بزنی، الآن فقط استراحت کن، باشه؟ نگاه رها داشت دوباره سنگین می‌شد. پلک‌هاش روی هم افتادن، ایرج اما هنوز ایستاده‌بود. بالآخره با نگاهی کوتاه به مانیتور و اشاره‌ای به پرستار، آروم عقب رفت، اما انگار چیزی توی چشم‌هایش مانده‌بود.
    2 امتیاز
  44. پارت هشتم ساعت یک بامداد سکوت نسبی فضای سرد اتاق ریکاوری را پر کرده‌بود. تنها صدای آرام مانیتورهایی که ضربان قلب را ثبت می‌کردند، در فضا طنین می‌انداخت. نور سفید و محوی از سقف تابیده‌بود. رها بی‌حرکت با چشمانی بسته، روی تخت دراز کشیده‌بود‌. با سری پانسمان شده، لوله‌ی اکسیژن روی صورتش و سرمی که آرام از شریانش پایین می‌رفت، دست چپش تا مچ پانسمان بود. رد کبودی‌های بنفش روی گونه‌اش، زیر نور مهتابی اتاق پیدا بود، تصویری شکننده از او ساخته‌بود. پرستاری با چهره‌ی مهربان، کنار تخت خم شد و با صدایی نرم گفت: ـ عزیزم، صدام رو می‌شنوی؟ اگه می‌تونی چشم‌هات رو باز کن. لحظه‌ای گذشت، پلک‌های رها به‌ آرامی لرزید. بعد با تلاشی خفیف، چشمانش نیمِ باز شد. نور برایش تیز بود؛ نگاهش تار و بی‌قرار. زیر لب صدایی خش‌دار از گلویش بیرون آمد: ـ آب… پرستار لبخند آرامی زد. - فعلاً نمی‌تونی آب بخوری عزیزم، باید یکم تحمل کنی. رها چشمانش را بست، اما دوباره لب‌هایش تکان خورد. این بار نجواگونه گفت: - س... امی پرستار کمی نزدیک‌تر آمد. - چی گفتی عزیزم؟ اما رها دیگر پاسخی نداد. چشم‌هایش آرام بسته شد، گویی خسته‌تر از آن بود که بجنگد. فقط نام سام میان نیمِ‌هوشیاری‌اش، رنگ گرفته‌بود. پرستار با قدم‌هایی آرام از اتاق ریکاوری بیرون آمد. ماسک روی صورتش را پایین کشید و نگاهی به هما انداخت. با لبخندی خفیف گفت: ـ شکر خدا به هوش اومده… البته هنوز کاملاً هوشیار نیست. اثرات داروها باعث شده کمی گیج باشه. دکتر باید بیاد ببینتش، ولی تا چند ساعت دیگه منتقلش می‌کنیم به بخش. هما که تمام این مدت چشم از درِ اتاق برنداشته بود، انگار نفس حبس‌ شده‌اش را یک‌باره بیرون داد. سعی کرد چیزی بگوید، اما صدایش در گلویش ماند. بغض گلویش اجازه حرف زدن نمی‌داد، تنها لبخند محوی زد و پلک زد تا اشک نریزد. صدای قدم‌های تندی از انتهای راهرو می‌آمد. مردی قدبلند با کت چرمی، موهای مشکی آشفته و نگاهی پراضطراب، چشمان درشت و تیره‌اش با آن ابروهای گره‌خورده ترکیبی عجیب از گذشته‌ی هما را در صورتش داشت. انگار زمان برگشته‌بود و حالا روبه‌روی او مردی حدود چهل‌ ساله ایستاده‌بود که در چشم‌هایش رد خونِ خودش را می‌دید. هما با چهره‌ای که هنوز زیبایی‌اش را حفظ کرده‌بود، فقط کمی سایه‌ی خستگی سال‌ها بر آن نشسته‌بود، به او نگاه کرد. لب‌هایش لرزید، آرام و با صدایی که انگار از تهِ جان می‌آمد گفت: ـ امیر… جان.
    2 امتیاز
  45. فصل ها: فصل اول « اینجا، خونه باباست» فصل دو « عشق، مثل ققنوسه ... از خاکسترش دوباره متولد میشه » فصل سه « واقعیت مثله سونامی می‌مونه، میاد، خراب می‌کنه، میره » فصل چهار « فکر کنم قلبم لرزید » فصل پنج « تو نباید بری، نباید تنهامون بزاری»
    2 امتیاز
  46. چشمانم را باز کردم .مه غلیظ و سفید رنگی تمام فضا را پر کرده بود به شکلی که هیچ‌چیز دیگری دیده نمیشد. کمی چشمانم را مالش دادم و دستم را سمت پیشانی ام بردم تا شاید بتوانم سردردی ناگهانی که در سرم ایجاد شده را خاموش کنم اما بی فایده است. یادم نمی آید چرا اینجا هستم .به گذشته فکر میکنم تا بتوانم این راز را حل کنم .ناگهان تصویری تار در ذهنم پدید می اید و ناپدید میشود .به ذهنم فشار می اورم تا ناگهان به یاد می آورم . تصویر واضح و واضح تر میشود . شبانگاه هنگامی که پنجره اتاقم باز شده و اتاق را بهم ریخته دیدم ان گوی روی میز را برداشتم و ..آن صدای جیغ .. این طلسم است . جادوگر برگشته تا حلقه خیر و‌شر را که سالها به دنبالش بوده است پیدا کند و شعله های شر را که توسط ملکه خیر در آن حلقه محفوظ شده ازاد کند. با این کار قدرتش انچنان زیاد میشود که دیگر هیچ‌جادوگری نمیتواند مقابلش بایستد . از جایم بلند میشوم اما سرگیجه نمیگذارد درست بایستم. با سختی تعادلم را حفظ میکنم به دور و اطراف نگاه می اندازم ..چگونه باید از اینجا خارج شوم ؟! .. کمی راه میروم‌ تا از فضا اگاه بشوم .. راهی به ذهنم میرسد.. ستاره چهارپر ؛ تنها راه خارج شدن از طلسم پیدا کردن آن ستاره است .. اما چگونه ان را بدست بیاورم ؟
    1 امتیاز
×
×
  • اضافه کردن...