رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

تخته امتیازات

  1. QAZAL

    QAZAL

    کاربر حرفه ای


    • امتیاز

      43

    • تعداد ارسال ها

      475


  2. Kahkeshan

    Kahkeshan

    ویراستار


    • امتیاز

      20

    • تعداد ارسال ها

      340


  3. shirin_s

    shirin_s

    نویسنده انجمن


    • امتیاز

      17

    • تعداد ارسال ها

      47


  4. آتناملازاده

    آتناملازاده

    عضو ویژه


    • امتیاز

      15

    • تعداد ارسال ها

      91


مطالب محبوب

در حال نمایش مطالب دارای بیشترین امتیاز از زمان 04/21/2025 در پست ها

  1. پروانه خانوم متاثر سر تکون داد و گفت: - میدونی از طرفی هم میگه تنها امید زنده بودنش اونا هستن. میترسم اگه این کار رو بکنیم بلایی سر خودش بیاره. چند دقیقه ای بینمون سکوت برقرار بود که ناگهان پروانه خانوم برگشت سمتم و گفت: - ببینم دختر، تو میتونی راضیش کنی؟ متحیر نگاهش کردم، به خودم اشاره کردم و گفتم: - من؟!
    3 امتیاز
  2. اما چطور ممکن ربطی نداشته باشه؟ نه نباید به این چیزها فکر کنم. - شما می‌خوان عرشیا رو راضی کنید که پدر و مادرش رو... نتونستم ادامه بدم. - زندگی برای اون‌ها دیگه ادامه نداره اما با اینکارشون خیلی‌ها رو می‌تونند نجات بدن. ما همون چند سال پیش، قبل از اینکه عرشیا به سن قانونی برسه و حقی داشته باشه باید اینکار رو انجام می‌دادیم اما دلمون براس این بچه سوخت گفتیم چند سال دیگه خودش قبول میکنه که این بهترین کارِ. - دلم براش می سوزه. زندگی سختی داشته.
    3 امتیاز
  3. با تعجب پرسیدم: ـ من فکر می‌کردم پدر و مادرش فوت شدن! پروانه خانوم اشک چشماشو پاک کرد و سعی کرد بازم عادی باشه و گفت: ـ الانشم با یه مرده فرقی ندارن با زور دستگاه زندان ولی دیگه منم امیدی ندارم که بهوش بیان. دیدم فرصت مناسبیه که بالاخره این قضیه رو بفهمم، پرسیدم: ـ چند وقته تو کمان؟ اصلا چجوری این اتفاق براشون افتاد؟ بعدشم مگه... مگه شما مادر عرشیا نیستین؟ پروانه خانوم لبخند تلخی زد و گفت: ـ نه من خالشم. پدر و مادرش الان ده ساله که تو کمان، من همون یک سال اول که دکترا نا امید شدن گفتم که اعضای بدنشون اهدا بشه اما عرشیا به شدت مخالف بود، حتی همین الانشم مخالفه. تعجبم بیشتر شد، دوباره پرسیدم: ـ چجوری این اتفاق براشون افتاد؟ گفت: ـ سال هشتاد پدر عرشیا تو عسلویه که کار می‌کرد ترفیع گرفته بود و قرار شد که زن و بچشو با خودش ببره اونجا پیش خودش. عرشیا هم کلا از بچگی عاشقانه پدر و مادرش و دوست داشت و اونا رو می‌پرستید و خوشحال از اینکه قراره بالاخره هر سه تاشون کنار هم زندگی کنن، با ذوق زیاد راهیه این سفر کذایی شد اما هیچوقت به مقصد نرسیدند... دوباره اشکاش رو پاک کرد و سعی کرد صداشو صاف کنه و گفت: ـ تو همون اولین خروجی تهران با یه ماشین دیگه که اونا هم زن و مرد بودن تصادف وحشتناکی می‌کنن. عرشیا از ماشین پرت میشه و نخاعش آسیب می‌بینه و تا اونجایی که من خبر داشتم سرنشین های اون ماشین هم درجا فوت شدن. من هم به سختی تونستیم خواهر و دامادم رو به بیمارستان برسونم ولی فایده‌ایی نداشت. فقط تونستم امانتی خواهرم رو نجات بدم که اونم باز پاهاش رو از دست داد. دنیا دور سرم می‌چرخید، حرفای پروانه خانوم خیلی ذهنم رو مشغول کرده بود. پدر و مادر عرشیا مثل پدر و مادر من تو همین خروجی و همون سال فوت شده بود، خدا خدا می‌کردم که این اتفاقات تو ذهنم بهم ربط نداشته باشه و واقعیت نباشن.
    3 امتیاز
  4. کاری جز نگاه از دستم بر نمیومد. پروانه خانوم اومد تلفن رو از دستم گرفت و گذاشت سرجاش، من رو سمت صندلی برد و گفت: - اینجا بشین تا برات آب قند بیارم. چند دقیقه بعد با لیوانی آب قند کنارم بود. کمی از محتویات لیوان رو خوردم و گفتم: - خانومی زنگ زد که با شما کار داشت. پروانه خانوم کسی از اعضای خانواده‌تون تو کماست؟ صدای گریه‌های اون زن هنوز تو گوشمه، اون از شما کمک می‌خواست. پروانه خانوم کلافه از جاش بلند شد و گفت: - پس دوباره زنگ زد! با کمی من‌من کردن گفتم: - میگم پروانه خانوم؛ ببخشید ولی اگه میتونید کمکش کنید. می‌گفت پسرش جوونه. پروانه خانوم نفس عمیقی کشید و گفت: - میدونی کی کماست؟ اونا پدر و مادر عرشیا هستن. والا منم میفهمم کار درست اینه که بگذرم ولی عرشیا رو چیکار کنم؟ همه امیدش اینه که اونا برگردن.
    3 امتیاز
  5. با ذوق به دستاش نگاه کردم، بعد کوک کردن برام آهنگ بمونی برام آصف آریا رو زد و اینقدر محو صداش بودم که اشکم درومده بود. اومد نزدیکم و گفت: ـ چرا داری گریه می‌کنی؟ گفتم: ـ آخه اولین بارم بود به اجرای زنده می‌دیدم. با لبخند گفت: ـ میخوای بهت یاد بدم؟ مثل بچها پریدم بالا و گفتم: ـ میشه؟؟ خندید و گفت: ـ معلومه که میشه راستی اسمت چیه؟ با لبخند گفتم: ـ باران. با تعجب پرسید: ـ باران! گفتم: ـ آره چیشد؟ یهو گفت: ـ هیچی همینجوری. پس از این به بعد یه زمانی میزاریم برای آموزش تو. گفتم: ـ خیلیم خوبه. بعد رفتم تا پشت دسته ویلچرشو بگیرم تا بریم سمت حیاط یهو با عصبانیت نگام کرد و گفت: ـ چیکار میکنی؟؟ گفتم: ـ هیچی خواستم بریم تو حیاط وسط حرفم پرید و گفت: ـ خودم میام. بازم بهش برخورد. ترجیح دادم چیزی نگم و کنارش راه رفتم و باهم رفتیم سمت حیاط.
    3 امتیاز
  6. ^به نامش به یادش در پناهش^ نام اثر: هفته نامه این نویسنده نویسنده: ترانه مهربان ژانر: اجتماعی بخش ها: بخش اول- گرگ ها بخش دوم- موجوداتی که می‌بینیم بخش سوم- هنر ظریف بازیگری بخش چهارم- بخش پنجم-
    2 امتیاز
  7. اگه خواسته باشین با یکی مشترک رمان بنویسین کیه؟ تگش کنین خودم👇 @هانیه پروین @nastaran @Kahkeshan
    2 امتیاز
  8. منم با همه چون از همتون یاد میگیرم🥰🫶
    2 امتیاز
  9. با صدایی آروم گفتم: - نمیدونم، نگرانم میکنه. کتاب رو بغل کردم و به سمت کتابخونه رفتم، بین کتاب‌ها پنهانش کردم و یه کتاب دیگه برداشتم؛ الان بهترین فرصت بود. به سمت تخت رفتم، نشستم و گفت: - بیا یه قرار قشنگ بذاریم. عرشیا مشتاق گفت: - چه قراری؟ نگاهم رو به کتاب تو دستم دادم و گفتم: - من به کتاب خوندن خیلی علاقه دارم، تو هم صدای خیلی خوبی داری. به نگاهم رو به چشم‌های عرشیا دادم، کتاب رو به سمتش گرفتم و گفتم: - از این به بعد قبل از خواب من یه کتاب انتخاب میکنم، میریم تو آلاچیق حیاط، با دو تا لیوان چای و تو برام کتاب میخونی. آخرش هم در موردش صحبت میکنیم و رفتار شخصیت‌های داستان و منظور نویسنده رو تحلیل می‌کنیم و نظریه میدیم؛ قبول؟ عرشیا با لبخند نصفه نیمه ای کتاب رو از دستم گرفت و گفت: - بگم نه که قهر میکنی، قبول؛ فقط... دست به سینه شدم و اخم‌های درهم گفتم: - فقط چی؟ عرشیا هم تخس گفت: - چرا فقط تو کتاب انتخاب کنی؟ خب بعضی شب‌ها هم من کتاب انتخاب کنم تو بخون. چشم‌هام رو تو حدقه چرخوندم و گفتم: - باشه، یه شب هایی هم مال تو.
    2 امتیاز
  10. عرشیا بشکن زد و با خنده گفت: ـ به چی زل زدی؟ برانداز کردنم تموم نشد؟ با حرفش منم بلند بلند خندیدم، این آدم حتی اگه رفیق بچگی‌ام هم نبود، من بازم دوسش داشتم و دلم نمی‌خواست از دستش بدم. عرشیا صندلی رو حرکت داد و اومد داخل اتاق و خواست کتاب رو از زیر دستم بگیره که سریع بستمش، جا خورد و یهو گفت: ـ چیکار می‌کنی؟ بزار ببینم چی می‌خونی؟! خیلی عادی گفتم: ـ ولش کن مهم نیست. پروانه خانوم اومده؟ به ساعتش نگاه کرد و اونم با تعجب گفت: ـ نه اتفاقا این اولین باره که تا این موقع هنوز بیرونه، به تو نگفته داستان چیه؟!
    2 امتیاز
  11. چون به صورت مستقیم گفتن اینکه اجازه بده دستگاه ها رو از پدر و مادرت بردارن برام واقعا سخت بود، منم اگه جاش بودم نمی‌تونستم، دلم می‌خواست حتی شده تا صد سال زیر دستگاه بمونن ولی من بدونم که هستن و می‌تونم برم نگاشون کنم، صفحه چهارده کتاب رو باز کردم و روی این جملات شبرنگ کشیدم: پس از پرواز رهایی قلب رنجورم را به قاب سرد سینه ای هدیه می بخشم تا هم نوای جسم دیگری سرود مهر را از نو بخواند و در عمق زلال هر آیه فریاد زند. هنوز هم …دوستت دارم ، گرچه دیگر نیستم. این قلب خسته، در نبود من… وارث ترانه ی، دوستت دارم خواهد ماند و تا همیشه این فریاد را بر لب می نشاند، گرچه بسی شکسته است. بغض گلوم رو فشرد. تازه این کافی نیست اگه واقعا این پسری که این مدت واقعا بهش وابسته شدم رفیق بچگی‌ام باشه چی؟ نه اینکه چون فلج شده ناراحت باشم، از اینکه یجورایی تصادف با خانواده من سبب این اتفاق برای پدر و مادرش شد. عرشیا واقعا همیشه خوب بود اما تقریبا کینه‌ایی بود و تا اینجا که ازش فهمیدم یسری از رفتارها و حرکات از ذهنش زود پاک نمی‌شد. تو همین فکرت بودم که یهو در اتاقم باز شد و عرشیا بلند گفت: ـ نخوابیدی دختر خوشگل؟ لبخندی به چشمای قشنگش زدم، همیشه همینجوری صدام می‌زد. گاهی اوقات اونم برام کتاب می‌خوند، آهنگ می‌خوند و بعدش اگه می‌خوابیدم و پتو رو خودم نمی‌کشیدم، روم پتو می‌کشید. حتی بعضا خودم رو الکی به خواب می‌زدم که کنارم بشینه و چند دقیقه زل بزنه بهم...
    2 امتیاز
  12. فصل ششم: بیماری و نجات سایه‌های سنگین شب، اتاقک زیرشیروانی را در چنبره گرفته بودند. بوی نمِ گندیده چوب‌های پوسیده و عطر تلخ گیاهان دارویی در هوا می‌پیچید. کریستوف روی تشک کهنه‌ای از کاه، میان تب و هذیان، دستان لرزانش را بر پوستش می‌کشید؛ گویی میخواست لکه‌های سیاهی را که همچون ریشه‌های شیطانی در گوشتش رخنه کرده بودند، بکَند. هر لمس، دردِ آتشینی را به دنبال داشت، انگار خزه‌های مرگ، تاروپود وجودش را می‌جویدند. از پنجره‌ی شکسته، زوزه‌ی باد می‌آمد و شعله‌ی شمعِ رو به مرگ، سایه‌هایی رقصان بر دیوارهای ترک‌خورده می‌انداخت. موش سفید، همان که چشمان درخشانش یادآور ستاره‌های ماریا در آخرین شب زندگی‌اش بود، روی طاقچه‌ی تاریک نشسته بود. دمش آرام تکان می‌خورد، گویی نقش نگهبانی را بازی می‌کرد که می‌دانست طاعون، این مهمان ناخوانده‌ی کلبه‌ی ارواح، آماده است تا میزبانش را به سرزمین سایه‌ها ببرد. برادر ماتئوس هرشب، مانند شبحی گناهکار، از پله‌های چوبیِ غرغرو بالا می‌خزید. ردِ چراغی که در دست داشت، روی دیوارها لرزیده و سایه‌اش را به هیولایی بی‌سر تبدیل می‌کرد. دستان زمخت و پینه‌بسته‌اش که روزگاری فقط برای بلند کردن شلاق و فشردن گردن گناهکاران به کار می‌رفت، حالا با حرکتی لرزان، مرهمی سرد از عصاره‌ی بابونه و بومادران را روی پیشانی سوزان کریستوف مالیده و لب به سخن گشود: «کشیش... دارد بوی گند مرگ را حس می‌کند. اگر بفهمد تو را پشت این دیوارها پنهان کرده‌ام...» صدایش را قورت داد و نگاهش به صلیب نقره‌ای افتاد که روی سینه‌اش آویزان بود و ادامه داد: «نه فقط تو... بلکه هردویمان را به عنوان خائن، به شعله‌های پاک‌کننده می‌سپارد.» اما دیوارهای کلیسای ناجنز، از ترک‌های ریزِ رازهای ناگفته انباشته بود. سه شب بعد، زمانی که باران تندی بیرون می‌غرید، صدای ضرباتِ کوبنده بر درِ اتاقک، قلب ماتئوس را منجمد کرد. قبل از آنکه بتواند واکنشی نشان دهد، کشیش پیر با ردای سیاهی که گویی بخشی از تاریکی شب بود، مشتعل به مشعل، با شانه‌ای خمیده از خشم، وارد شد. نور زردِ شعله، صورت ژنده‌پوش کریستوف را روشن کرد؛ چهره‌ای که حالا زیر لکه‌های سیاه، نیمه‌جان بود. «طاعون!» فریادش از نفرت می‌لغزید و صلیبش را بالای سر کریستوف گرفت، انگار می‌خواست دیو درونش را بکُشد. «نفس‌هایش نجاست را در این مکان مقدس پخش می‌کند! باید پاکسازی شود... پیش از آنکه همه را به ورطه‌ی هلاک بکشاند!» ماتئوس با صورتی رنگ‌پریده و رگه‌ای گردنِ برآمده از وحشت، خود را میان کشیش و تختِ کریستوف انداخت. دستانش لرزید، اما صدایش برای اولین بار، مانند فولادی سرد در فضا برید؛ «واتیکان... کشتی هدایا فردا از بندرگاه می‌گذرد. اگر او را به آنجا ببریم... شاید پزشکانِ پاپ» کشیش بزرگ، اجازه کامل شدن جمله را نداده و فریاد زد: «و اگر این شیطانِ ناقلِ مرگ، کشتی را نفرین کند؟!» کشیش پیر مشعل را نزدیک‌تر برد، تا حدی که بوی موی سوخته‌ی کریستوف فضا را پر کرد. «تو جرأت می‌کنی جان ده‌ها نفر را به خطر بیندازی؟» برادر ماتئوس با ترس و سخنان شکسته، به جای کریستوف لب به سخن گشود: «اگر بمیرد، خونِ بی‌گناهی بر دامانِ کلیسا خواهد ماند.» ماتئوس پافشاری کرد، انگار هر کلمه را با دندان می‌قاپید. «اما اگر زنده بماند... شاید این، آزمونی باشد از سوی خداوند، آزمونی برای نشان دادن رحمتی که حتی بر زشت‌ترین گناهکاران نیز جاری می‌شود.» برادر ماتئوس از رموز سخن آگاه بود و به ژرفی می‌دانست چگونه واژگان را بچیند تا کشیش فرتوت را که سینه‌اش از چرکِ رذایل انباشته بود، به تسلیم وادارد. کشتیِ بادبانیِ «سنت مایکل»، با بادبان‌های وصله‌خورده و بدنه‌ا‌ی خسته از امواج خروشان، بیشتر به تابوتی شناور می‌ماند تا نجات‌دهنده. کریستوف را در پارچه‌ای آلوده پیچیدند به مانند جسد میان صندوق‌های طلا و نقره‌ی هدیه به واتیکان انداختند. هوای نمورِ انبار، پر از بوی نمکِ گندیده و ترشحِ موش‌های مرده بود. در تاریکی، تنها صدا، ناله‌های بریده‌بریده‌ی کریستوف و زنجیرهای یحیی، اسیر جنگی با رداهای مندرس بود که بر کف کشیده می‌شد. یحیی، با حرکتی کند و دردناک، انگار که هر اینچ جابه‌جایی، تیغی بر زخم‌های کهنه‌اش می‌کشید، خود را به کریستوف رساند. دستانش را که جای ناخن‌های کنده‌شده، همچون دهان‌های باز روی انگشتانش فریاد می‌زدند، به آرامی بر پیشانی تب‌دار کریستوف لغزاند. «طاعون...» نفسش بوی رنجِ سال‌ها اسارت را داشت. سپس به لاتینی شکسته، زبانی که از کشیشان زندان آموخته بود، خواسته‌اش را فریاد زد: «آب و پارچه‌ای پاک.» نگهبانِ کشتی، مردی با صورتی زخم‌خورده و دندانی شکسته، به یحیی خندید؛ «برای چه؟ این یکی هم که نیمه‌جان است. تو را چه به این کار؟ مگر نه اینکه خودت تا فردا شاید طعمه‌ی ماهی‌ها شوی؟ اصلا چه سودی برای ما دارد؟» یحیی چشمان را تنگ کرد به نحوی که نورش در تاریکی، چون شمشیری برّان بر چهره‌ی نگهبان افتاد: «اگر بمیرد، طاعون در این قفسِ چوبی منتشر می‌شود. تو... و همه‌ی خدمه، پیش از رسیدن به ساحل، قربانیِ تبِ سیاه خواهید شد. سکوت سنگینی فضای انبار را فراگرفت. حتی پارازیتِ موش‌ها نیز قطع شد. نگهبانان به هم نگاه کردند. ترس، بر طمعِ تحویل جنازه‌ی بیجان به مقامات کلیسا چیره شد. سطل آبی کدر و پارچه‌ای آلوده به روغن را که بیشتر به پاره‌چرمی شبیه بود، به سوی یحیی پرتاب کردند. یحیی، با حرکاتی که گویی از رقص‌های سرزمین مادری‌اش الهام گرفته بود، پیشانی کریستوف را شست. از لای زخم‌های کهنه‌ی روی ساعدش، برگ‌های خشکِ مریم‌گلی و آویشن را درآورد، گنجینه‌هایی که سال‌ها در گوشه‌ی سلولش پنهان کرده بود. وقتی مرهم را روی زخم‌های سیاه مالید، کریستوف چشمانش را که گویی از ورای مهی غلیظ می‌جستند باز کرد. «چرا...؟» صدایش خشک و شکسته بود، مثل برگ‌های پاییزی زیر باران ... یحیی مکثی کرده و خاطراتی از کویرهای پهناور، جایی که مادرش زیر آسمانِ پرستاره، زخم‌های پدرش را با گیاهان صحرایی التیام می‌داد، در ذهنش موج زد. «زیرا تو هم صدایت را در این تاریکی گم کرده‌ای» آهی کشیده و ادامه داد: «و شاید... شفای تو، آغاز رهایی من باشد.» روزها گذشتند یا شاید ساعت‌ها! در کشتیِ بی‌رمق، زمان مفهومی گمشده بود. تب کریستوف، همچون امواج دریا، بالا و پایین میرفت. گاهی هذیان می‌گفت و نام ماریا و الکساندر را فریاد می‌زد، گاهی ساکت بود و به داستان‌های یحیی از سرزمینی گوش می‌داد که ستاره‌ها آنقدر نزدیک بودند که کودکانشان را در سبدهای نور می‌خواباندند. یحیی از رودهای خروشان، کوه‌هایی که سر به ابرها می‌کشیدند، و آوازهایی که باد از میان شن‌ها می‌ربود، می‌گفت. و کریستوف، در میان درد، برای اولین بار پس از سال‌ها، گرمای امید را هرچند کوچک در خود احساس می‌کرد. اما واتیکان با دیوارهای بلند و دروازه‌های برنجی‌اش؛ آیا واقعاً پناهگاهی بود؟ یا تنها تله‌ای زیبا برای به دام انداختن انسان‌هایی که مرگ، پیگیری‌شان را می‌کرد؟ کشتی به پیش میرفت، اما امواج، هر لحظه خروشان‌تر می‌شدند، گویی دریای خشمگین می‌خواست پیش از رسیدن به مقصد، همه‌چیز را در خود ببلعد ...
    2 امتیاز
  13. 2 امتیاز
  14. پروانه خانوم نبود و عرشیا هم خواب بود. مه‌لقا از خستگی کف اتاق غش کرده بود و منم رفتم تا یه چیزی بیارم بخوریم. با سینی خوراکی داشتم سمت اتاق میرفتم که صدای زنگ تلفن سالن رو شنیدم. کمی اطرافم رو نگاه کردم، انگار امروز کسی نبود. سمت تلفن رفتم و جواب دادم، صدای فین فین و گریه میومد: - الو؟ زنی با صدای بغض آلود و لرزون جواب داد: - الو؟ پروانه خانوم خداروشکر جواب دادید. دستپاچه گفتم: - من پروانه خانوم نیستم، ایشون الان منزل نیستن. زن گریه‌اش بیشتر شد و هق هق کنان گفت: - دخترم، توروخدا تو با پروانه خانوم حرف بزن. راضی‌شون کن. آخه تو کما موندن این زن و مرد چه فایده‌ای داره. میدونی اگه راضی بشن اعضای بدنشون اهدا بشه چند نفر زنده میمونن؟ وقتی این همه سال از کما در نیومدن یعنی نمیان دیگه؛ پسرم داره از دستم میره. پسر منم جای پسر همین زن و مرد، نذارید جوونم از دستم بره. متعجب به ناله‌های زن گوش میدادم. داشت چی میگفت؟ کی تو کماست؟ لرز عجیبی به تنم نشسته بود، حالم اصلا خوب نبود. وسط صدای گریه‌های اون زن صدای در شنیدم. توانایی قطع کردن تلفن رو نداشتم. همونجا خشکم زده بود. یهو پروانه خانوم با لباس بیرون تو چهارچوب در ظاهر شد، تا من رو دید زد تو صورتش و دوید سمتم: - خاک بر سرم تو چرا اینطوری شدی دختر!
    2 امتیاز
  15. فقط یه چیزی برای من سوال بود، این مدت از فیزیوتراپی که برای کار عرشیا میومد خونه متوجه شده بودم این پسر از بچگی این اتفاق براش نیفتاده و طی یه حادثه‌ایی فلج شده. همش دلم می‌خواست ازش بپرسم اما متوجه بودم که این قضیه شاید ناراحتیش کنه، از یه طرفم می‌خواستم از پروانه خانوم بپرسم ، می‌ترسیدم با خودش بگه چقدر دختره فضوله. خلاصه اینکه این مدت تو خلسه بودم و از همه عجیب تر اینکه عرشیا هیچوقت پروانه خانوم رو مامان صدا نمی‌زد و هیچ عکسی از پدر عرشیا یا شوهر پروانه خانوم تو خونه نبود. دلم میخواست راز و رمز های این خونه رو کشف کنم. یه روز پنج شنبه طبق معمول بعد از دانشگاه منو مه‌لقا اومدیم خونه ما..
    2 امتیاز
  16. دو هفته بعد همه چیز خیلی عالی پیش می‌رفت. هم من به عرشیا عادت کرده بودم و هم اون به من. بدجور وابسته‌اش شده بودم و با اینکه از الناز خوشم نمیومد ولی تو دلم خداروشکر می‌کردم که این کار رو برام پیدا کرده بود. البته بنظر من که فکر می‌کرد شاید من بدم بیاد و یا حوصلم سر بره از اینکه بخوام از به پسر فلج نگهداری کنم و شاید خواست منو از نظر خودش خورد کنه اینکار رو پیدا کرد اما من باعث افتخارم بود از اینکه کنار عرشیا بودم و بز جالب تر اینکه هر روز بیشتر از روز قبل تو دلم جا باز می‌کرد. تو این مدت آرون اصلا بیخیالم نشد و مدام دم در خونه بود و چندبار با عمو اومده بود و عمو ازم خواست تا برگردم و من قبول نکردم. نذاشتم اصلا پروانه خانوم وارد ماجرا بشه و عرشیا چیزی بفهمه اما عمو ازم خواست تا وقتی که عرشیا حالش خوب شد و دیگه احتیاجی به من نداشت من برگردم اونجا. ولی من فقط سکوت کردم و هیچ چیزی نگفتم چون قصدم این بود با پولی که میگیرم یه خونه کوچیک برای خودم بگیرم و تنها زندگی کنم. از برگشتن به اون خونه جهنمی برام بهتر بود گرچه پروانه خانوم بهم گفت تا زمانی که بخوام میتونم اینجا بمونم وای خب درست نبود. مزیت دیگه خونشون این بود که مه‌لقا مدام میومد و بهم سر می‌زد حتی با عرشیا هم کلی رفیق شده بود و روزامون تقریبا کنار هم می‌گذشت.
    2 امتیاز
  17. جالب اینجا بود این پسری که بقول پروانه خانوم خیلی لجباز بود ولی به حرف من گوش می‌داد اما بعد از اینکه اسمم رو پرسید خیلی رفت تو فکر. نمی‌دونم شایدم از نظر من اینطور بود. همینجور که آروم تابم می‌داد گفتم: ـ محکم تر تابم بده. دیدم جوابی نداد. برگشتم نگاش کردم که دیدم تو فکره، دوباره با صدای بلند گفتم: ـ عرشیا با توام. یهو به خودش اومد و گفت: ـ چی‌شده؟ خندیدم و گفتم: ـ حواست کجاست؟ میگم محکم تر تابم بده. خندید و گفت: ـ باشه، خودت خواستی! یهو طوری محکم هلم داد که جیغم رفت تا هوا ولی خیلی بهم خوش گذشت. روحیه ام تازه شد، تازه داشتم می‌فهمیدم که زندگی چیه.
    2 امتیاز
  18. عرشیا خیلی حساس بود و این رو نباید فراموش میکردم. حیاط خیلی زیبایی داشتن، آدم روحش تازه می‌شد، یعنی برای من که اینطور بود ولی انگار برای عرشیا فرق خاصی نداشت. همیشه دوست داشتم همچین حیاطی درست کنم اما زنعمو می‌گفت از گل خوشش نمیاد و کلی حشره میاره. کنار حیاط یه تاب خیلی خوشگل داشت. ذوق زده به سمتش رفتم و روش نشستم، عالی بود. با ذوق به عرشیا اشاره کردم که بیاد، اونم بی‌میل و آروم‌آروم به سمتم اومد؛ وقتی نزدیکم شد بهش گفتم: - حالا که انقدر خوب ساز میزنی نمی‌خوای جنتلمن بودنت رو کامل کنی؟ همونطور که یه ابروش رو بالا انداخته بود گفت: - چجوری؟ هیجان زده به پشت سرم اشاره کردم و همونطور که سعی می‌کردم به وجد بیارمش گفتم: - خب معلومه دیگه، هُلم بده ببینم پسر خوب.
    2 امتیاز
  19. اثر: ابتلا نویسنده: کهکشان @Kahkeshan ژانر: اجتماعی خلاصه رمان ابتلا: در رمان ابتلا بخوانید، در شهری که سکوت، قانون نانوشته‌ی دیوارهاست، زنان در سکوت گام برمی‌دارند، بی‌آنکه صدای پاهایشان به گوش برسد. حقیقت در بند باورهای کهنه اسیر است و لب‌هایی که باید سخن بگویند، در هراس خاموشی فرو رفته‌اند. گاهی نوری در دل تاریکی جرقه می‌زند، اما بادهای کهن سال‌هاست که به خاموش کردن هر شعله‌ای خو گرفته‌اند. https://98ia.net/?p=150
    2 امتیاز
  20. به همراهش از اتاق خارج شدم و توی همون راهرو به سمت آخرین اتاق رفتیم. عرشیا در را باز کرد و وارد شد و من هم پشت سرش وارد شدم. لحظه‌ای از دیدن اتاق جا خورده و شگفت زده دم در خشکم زد. یه اتاق که پر بود از انواع سازها از پیانو گرفته تا ویولن، تار و گیتار. - وای چقدر ساز! عرشیا نیشخندی به چهره‌ی مبهوتم زد و از گوشه‌ی دیوار گیتارش رو برداشت و اون رو روی پاهاش گذاشت و مشغول کوک کردنش شد.
    2 امتیاز
  21. 2 امتیاز
  22. 2 امتیاز
  23. مطمئن بودم که اینجا لحظات خوبی رو سپری می‌کردم. البته باید می‌دیدم دنیا چی برام رقم می‌زد! بعد از یکساعت گشتن تو اتاق رفتم سراغ اتاق عرشیا. روی بالکن نشسته بود و تو گوشش هندزفری بود و چشماش بسته بود. واقعا دلم نمی‌خواست به خودم دروغ بگم اما ته چهرش شبیه عرشیا، دوست دوران بچگیم‌ بود. حتی مدل حرف زدنش مثل اون بود اما نمی‌خواستم باور کنم که این همون عرشیا باشه. دیدن رفیق دوست داشتنی بچگیم‌ روی صندلی چرخدار آخرین چیزی بود که تو این دنیا دلم میخواست ببینم. رفتم کنارش نشستم و هندزفری رو آروم از گوشش درآوردم که چشاش رو باز کرد. گفتم: ـ چی گوش میدی؟ خیلی عادی گفت: ـ سراب داریوش. با تعجب گفتم: ـ اووو باریکلا! سلیقت هم که خوبه. با پوزخندی گفت: ـ هم سلیقم خوبه و هم نوازندگیم با ذوق گفتم: ـ نگو که ساز میزنی! با تعجب به چهره ذوق زدم گفت: ـ چرا ساز میزنم، گیتار. با خوشحالی کنارش نشستم و گفتم: ـ میشه برام گیتار بزنی، من عاشق موسیقی و اجراهای زنده‌ام. تا حالا هم نتونستم کنسرت یا اجراهای لایو رو ببینم. اینبار عرشیا با تعجب گفت: ـ جدی؟ یهو حس کردم زیادی ابراز احساسات کردم، بلند شدم و سرم رو با ناراحتی تکون دادم و چیزی نگفتم. دکمه صندلیشو زد و با لبخند گفت: ـ دنبالم بیا.
    2 امتیاز
  24. بعد از رفتن پروانه خانم چرخی توی اتاق زدم. خوشحال بودم و از اتاق جدیدم ذوق داشتم ولی همچنان آینده‌ی نامعلومم و رفتارهای عرشیا من رو می‌ترسوند. سعی کردم ترسم رو کنار بذارم و به خدا توکل کنم. نمی‌دونستم زندگیم با وجود اون پسر لجباز و ناامید چطوری قراره بگذره اما مطمئن بودم که هیچ چیز سخت‌تر از زندگی توی خونه‌ی عمو نبود به سمت کمد رفتم. بازش که کردم از خوشی جیغ کشیدم. یک عالمه لباس! از ذوق نمی دونستم کدوم رو بردارم. یکی یکی بر می داشتم و جلوی خودم می گرفتم. لباس مجلسی، لباس توی خونه، مانتو و شلوار و... - خدای من! در کمد رو بستم و به سمت آینه دراول رفتم. چهارتا کشو داشت. با یک هیجانی بازش کردم. کشو اول سشوار و اتومو و بابلیس بود. کشو دوم پر از انواع کش مو و گیره مو و پاپیون و تل بود. کشو سوم رو که باز کردم دهنم هم باهاش باز موند. اول نفهمیدم اون چیزهای رنگی رنگی که به صورت لوله ای تا خورده بود چیه اما یکم بعد متوجه شدم یک عالمه لباس زیر و لباس خوابه. - چه قشنگه! و کشو آخر رو باز کردم. یک چادر نماز، چادر مشکی، جانماز و مهر و تسبیح قشنگ بنفش رنگ.
    2 امتیاز
  25. پارت2 پا گذاشتم تو مغازه، همون لحظه صدای زنگ کوچیک بالای در به صدا دراومد. خانم مظفری، مدیر فروشگاه، پشت دخل وایساده بود. تا چشمش بهم افتاد، با همون لبخند گرمش گفت: – «سلام دخترم، خوبی؟» منم لبخند زدم و گفتم: – «سلام خانم مظفری، ممنون، شما خوبین؟» تقریباً یه سالی میشه که اینجا کار می‌کنم، تو همین مغازه لباس زنونه. مشتری زیاد میاد و میره، فروشنده‌ها هم بعضی وقتا عوض می‌شن، ولی خانم مظفری همیشه بوده... از اون آدماییه که بودنش، آرامش داره. نه اینکه فقط مدیر باشه، نه... بیشتر یه مادره؛ یه کسی که وقتی خسته‌م، وقتی دلم گرفته، فقط کافیه بگه: «حالت خوبه؟» تا اشکم بیاد! تا حالا چند بار واسه کلاس‌هام مجبور شدم شیفتمو جا‌به‌جا کنم، ولی هیچ‌وقت گله نکرد. همیشه سعی کرد درکم کنه. یه‌جوری باهام رفتار می‌کنه که حس می‌کنم واقعاً یکی پشت منه. کیفمو گذاشتم توی قفسه‌ی مخصوص، مانتو فرمم رو پوشیدم، گره شالم رو محکم‌تر کردم و رفتم سمت طبقه‌ی مانتوهای جدید. روز تازه‌ای بود... شاید هم یه روزی که قراره مسیر خیلی چیزا رو عوض کنه.
    2 امتیاز
  26. پارت سوم رفتم و رو نیمکت جلویی نشستم، مهناز با لبخند بهم گفت: ـ با توجه به اینکه اینقدر سریع اومدی، پس خبر رو شنیدی! با شادی گفتم: ـ از کجا پیداش کردی؟ همین لحظه مریم هم اومد تو کلاس و کنارم نشست. مهناز ادامه داد: ـ والا من داداشم تو کار وبلاگ درست کردن برای بازیگراست، پول خوبی هم توشه، دیشب می‌گفت که ایمیل مهدی آرتی رو پیدا کرده و قراره بابت درست کردن وبلاگ سهند و متین معیری باهاش صحبت کنه. مریم با تعجب پرسید: ـ یعنی این پسره در آن واحد مدیر برنامه دوتا بازیگره؟ مهناز همون جور که کتاباشو جمع می‌کرد گفت: ـ شایدم بیشتر. نمی‌دونم. خلاصه که دیروز یواشکی تو کامپیوتر دیدم و برات آوردم. بعد از تو جیب مانتوش یه ورقه درآورد و داد سمتم. با شادی ازش گرفتم. مریم گفت: ـ خب تیارا می‌خوای چیکار کنی؟ بلند شدم و گفتم: ـ همون کاری که چند سال پیش باید انجام می‌دادم. بعدش زنگ مدرسه خورد و باهاشون خداحافظی کردم و رفتم سرکلاس. به غزاله موضوع و گفتم. با هیجان گفت: ـ بنظرت جواب میده؟ با هیجان به کاغذ توی دستم نگاه کردم و گفتم: ـ تا امتحان نکنیم که نمی‌فهمیم! غزاله با شیطنت گفت: ـ پس بعد از مدرسه میریم کافی‌نت؟ چشمکی بهش زدم و گفتم: ـ دقیقا!
    2 امتیاز
  27. نام رمان: فراموشم نکن ژانر رمان: عاشقانه نویسنده: غزال گرائیلی کاربر انجمن نودهشتیا خلاصه: دلگیر بودم از کسی که مرا غرق خودش کرد اما؛ نجاتم نداد. با رفتارهایش ساکتم کرد، سردم کرد، قدر ندانست. بعد پرسید چرا سردی؟ چرا ساکتی؟ چرا مثل روزای اول نیستی؟ احساسات دقیقا جایی سرد می‌شوند که تو تازه دلت داشت بهشون گرم می‌شد و... مقدمه: تو رفتی و من گمان می‌کردم که برنمی‌گردی اما همیشه باور داشتم که چیزی در من گم شده‌بود چون تو در من زنده بودی، با تک تک احساسات و حرف‌هایم عجین بودی. وقتی سکوت می‌کردم، این تو بودی که حرف می‌زدی؛ درست مثل یک همزاد. من رو به یاد بیار که عاشق توام. در این طوفان دم به دم همیشه کنار تو خواهم بود.
    1 امتیاز
  28. عه وا روم به دیوار کهکشان جون 😂😂😂شما راه شیری هستی من خبر نداشتم؟ خب به جاش میام یه مقدار از بوشهر و هرمزگان پاک میکنم استان فارس به خلیجش برسه🙂😂
    1 امتیاز
  29. 1 امتیاز
  30. بعد از رفتن پروانه خانم چرخی توی اتاق زدم. خوشحال بودم و از اتاق جدیدم ذوق داشتم ولی همچنان آینده‌ی نامعلومم و رفتارهای عرشیا من رو می‌ترسوند. سعی کردم ترسم رو کنار بذارم و به خدا توکل کنم. نمی‌دونستم زندگیم با وجود اون پسر لجباز و ناامید چطوری قراره بگذره اما مطمئن بودم که هیچ چیز سخت‌تر از زندگی توی خونه‌ی عمو نبود.
    1 امتیاز
  31. وقتی رفتم بیرون، مجال نداد و محکم بغلم کرد و گفت: ـ تورو خدا برامون فرستاده. خندیدم و گفتم: ـ خوشحالم که تونستم کمک کنم. گفت: ـ کمک چیه! معجزه کردی. اولین بار بود که عرشیا نسبت به یه نفر گارد نگرفت و خواست باهاش آشنا بشه، بقیه آدما رو ندیده رد می‌کرد. گفتم: ـ خواهش می‌کنم، کاری نکردم که. اومد نزدیکم و گفت: ـ باران حالا که عرشیا هم باهات ارتباط برقرار کرده، ازت می‌خوام که برای همیشه اینجا بمونی. گفتم: ـ ولی عموم. پرید وسط حرفم و گفت: ـ اونا هیچ کاری نمی‌تونن بکنن، من اجازه نمی‌دم. با تردید گفتم: ـ قیم من عمومه. گفت: ـ تو هیجده سالت گذشته بعدشم اگه من شکایت کنم و تو هم آزار و اذیت زنعموت رو بگی، عمرا دادگاه حق رو به اونا بده. من وکیلم یه آدم گردن کلفتیه که عموت دهن وا نکرده، میبلعتش. از حرفش خندم گرفت، ادامه داد: ـ اینجا راحتی، عین خونه خودت بدون. میتونی دوستات رو دعوت کنی، کلاسایی که دوست داری بری حتی یه کارگر مخصوص به خودت رو داری و لازم نیست مدام تو آشپزخونه باشی. پیشنهادش خیلی وسوسم کرد، راستش خدا یه فرصت به این خوبی پیش روم گذاشته بود و لازم نبود که با پا پسش بزنم و دوباره برگردم به اون خونه‌ی عذاب. فقط دلم برای آرون تنگ می‌شد همین. پروانه خانوم ازم پرسید: ـ خب نظرت چیه؟ گفتم: ـ قبوله فقط قبلش من برم خونه وسایلم رو بیارم و دستم رو گرفت و برد تو اتاق بغل عرشیا و گفت: ـ اینجا اتاق توعه. لباس و هرچیزی که لازم داشته باشی اینجا آمادست. از امروز هم دستمزد کارت رو میگیری، نگران نباش. به اتاق نگاه کردم، اندازه نصف هال خونه زنعمو اینا بود، تو اتاق حمام شخصی داشت و به تخت بنفش وسط بود و دیوارهای اتاق هم با کاغذ دیواری های سه بعدی بنفش کار شده بود. رو میز آرایش کلی کرم و لوازمات پوستی و عطرهای مختلف بود. با تعجب گفتم: ـ کل این اتاق ماله‌ منه؟ پروانه خانوم اینقدر خوشحال بود که با اون همه جدیتش یهو لپم رو کشید و گفت: ـ آره عزیزم، چیزی خواستی به من یا شهربانو بگو حتما.
    1 امتیاز
  32. پروانه خانوم کنارش نشست و با ناراحتی گفت: ـ پسرم چرا اینطوری می‌کنی؟ پسره که پشتش به من بود محکم دستش رو از دست پروانه خانوم کشید بیرون و گفت: ـ ولم کن، من این وضعیت و نمی‌خوام. چرا گذاشتی زندم کنن؟؟ چرااا؟؟ نمی‌تونستم نسبت بهش بی‌تفاوت باشم. بغض صداش دلم رو لرزوند. رفتم تو اتاق و کنارش نشستم و گفتم: ـ منم وقتی خانوادم رو از دست دادم، دلم نمی‌خواست زنده باشم. یهو چرخید سمتم. واسه اولین بار قیافش رو دیدم. موهای بور با ریش بلند بور و پوستی سفید اما چشماش. چشماش برام خیلی آشنا بود، همینجور خیره به قیافش بودم که ازم با صدای آروم پرسید: ـ تو هم... پریدم وسط حرفش و گفتم: ـ آره منم خانوادم رو از دست دادم. یکم کمرش رو جابجا کرد و با کنجکاوی ازم پرسید: ـ چطوری؟ لبخندی بهش زدم و دستم رو دراز کردم و گفتم: ـ اول باهم آشنا بشیم؟ پوزخندی زد و گفت: ـ دست بردار بابا فقط چون تو دلت به حالم سوخته. پریدم وسط حرفش و خیلی عادی گفتم: ـ دلم چرا باید برات بسوزه؟ فقط بخاطر اینکه یکم شلخته‌ایی اعصابم خورد شد. بعدش شروع به جمع کردن وسایلش کردم. متوجه بودم که هم پروانه و هم عرشیا با تعجب نگام می‌کنن. سعیم بر این بود که نزارم حس کنه که دلم براش سوخته. یهو نگاش کردم و گفتم: ـ خب کمک کن دیگه. اینقدر متعجب نگام میکرد که خندم گرفت. فکر کنم که من اولین کسی بودم معلولیتش رو به روش نیوردم و باهاش مثل آدمای عادی برخورد کردم. زیرچشمی نگاش کردم و گفتم: ـ ببین عرشیا از این به بعد اگه بریز و بپاش کنی، مجبوری خودت همه وسایلات رو جمع کنی. بهت کمک نمی‌کنما. خندید ولی چیزی نگفت. پروانه خانوم بهم چشمکی زد و زیر لب گفت که برم بیرون.
    1 امتیاز
  33. پارت ششم سریع رفت سمت غزاله و گفتم: ـ جواب داد؟ غزاله کامپیوتر رو برگردونم سمتم و گفت: ـ خودت ببین. دیدم نوشته: ـ سلام وقتتون بخیر. والا این درخواست شما خیلی خصوصیه و من بعنوان مدیر برنامه ایشون حق اینو ندارم که بدون اجازشون، ایمیلشو براتون بفرستم. اجازه بدین من باهاشون صحبت کنم ، اگر براشون مشکلی نداشت، من ایمیلشو می‌فرستم. با عصبانیت زدم رو کیبورد و گفتم: ـ به خشکی شانس. غزاله گفت: ـ خیلی خب حالا، شاید بفرسته. با چشم غره به غزاله نگاه کردم و گفتم: ـ چرت نگو غزاله، مشخصه که منو پیچونده. غزاله گفت: ـ خب پس باید چیکار کنیم؟ کاری جز منتظر بودن نمی‌تونیم انجام بدیم. یه فکری به ذهنم زد و گفتم: ـ چرا یه کار می‌تونم انجام بدم. غزاله با تعجب نگام کرد و گفت: ـ می‌خوای منم در جریان بزاری. گفتم: ـ غزاله زنگ بزن به مهناز. من باید با برادرش صحبت کنم. چشمای غزاله گرد شد و گفت: ـ با اون چه حرفی داری که بزنی؟ بلند شدم و بدون توجه به حرفاش گفتم: ـ پاشو زودباش‌. وقت رو تلف نکن. غزاله گفت: ـ تیارا، داره غروب میشه، فردا هم امتحان داریم! هیچی نخوندم. عادی گفتم: ـ خیلی خب تو نیا، خودم میرم، فقط سریع‌تر زنگ بزن. از کافی‌نت اومدیم بیرون. غزاله گوشیش رو درآورد و گفت: ـ خودمم میام. تنهات نمی‌زارم نگاش کردم و گفتم: ـ مطمئنی؟ فردا غر نزنی سرم. همون جور که داشت شماره مهناز و می‌گرفت گفت: ـ نه نترس. گوشی لعنتی خودم چون مدلش قدیمی شده‌ بود، دیگه کار نمی‌کرد. هفته پیش بردمش پیش حسین اوستا و بهم گفت که این دیگه درست نمی‌شه و باید یکی دیگه بخرم اما؛ فعلا دست بابا تنگ بود. صاحبکارش چند ماه بود که حقوقشو نداده بود و نمی‌تونستم فعلا ازش یه همچین درخواستی کنم. از حسین اوستا خواهش کردم که تمام تلاششو بکنه تا بتونه گوشی رو روشن کنه چون تمام عکس و پوسترهای سهند داخل گوشیم بود و بدون دیدن اونا نمی‌تونستم روزم و به خوشی آغاز کنم. البته که یکسری عکساش رو تن کمدم چاپ کرده بودم و با نگاه کردن به اونا دلتنگیم رفع می‌شد. همین لحظه مهناز گفت: ـ حله بریم. بهش گفتم: ـ برادرش خونست؟ ـ گفت بیرونه ولی تا ما برسیم، احتمالا میاد. گفتم: ـ خب پس بریم سر خیابون آژانس بگیریم. بعدش باهم رفتیم و سوار آژانس شدیم؛ خونه‌‌ی مهناز اینا دقیقا اونور شهر بود؛ حدود چهل دقیقه بعد رسیدیم دم خونشون؛ رفتم و آیفون خونشونو زدم: ـ بله؟ گفتم: ـ سلام مهناز، تیارام. خانومه با شادی گفت: ـ سلام دخترم خوبی؟ من مادرشم. بفرمایید بالا. گفتم: ـ نه مرسی اگه میشه به مهناز بگین بیاد پایین. مادرش گفت: ـ باشه عزیزم. غزاله همین‌جور که از سرما دندوناش بهم می‌خورد گفت: ـ خب می‌رفتیم بالا دیگه، دارم یخ می‌زنم. با چشم غره‌ای بهش گفتم: ـ برم بالا و پیش خانوادش با برادرش صحبت کنم؟ فکر نمی‌کنی خیلی جلوه بدی داشته باشه؟ غزاله شونه‌ای بالا انداخت و چیزی نگفت. همین لحظه مهناز درو باز کرد و گفت: ـ دیوونه شدین تو این سرما! چرا نیومدین بالا؟ بجای من غزاله گفت: ـ چون خانوم سختشه بالا جلوی خانوادت بخواد با برادرت صحبت کنه. مهناز گفت: ـ بابا فقط مادرم بالاست؛ بعد اصلا این چیزا برای خانواده‌ی من مسئله‌ای نیست؛ اینقدر سخت نگیرین؛ بیاین بریم بالا. مصمم گفتم: ـ نه مهناز، من سختمه، همین‌جا منتظر میشیم. مهناز همون جور که زیپ کاپشنشو می‌برد بالا، گفت: ـ باشه پس بزارین یبار دیگه برای آرش زنگ بزنم که سریع‌تر بیاد. همین لحظه غزاله سرشو سمت آسمون کرد و گفت: ـ خدایا لطفا این دیونه رو هر چی سریع‌تر به این سهند برسون. انتظاری که این برای سهند کشید رو زلیخا برای یوسف نکشید. از لحنش خندم گرفت، تو اون سرما هیچکس تو خیابون نبود اما؛ من بخاطر رسیدن به عشق خودم تمام این سختی‌ ها رو به جون می‌خرم و تحمل می‌کنم.
    1 امتیاز
  34. پارت پنجم بعدازظهر به غزاله زنگ زدم و باهم به سمت کافی نت راه افتادیم، تو مسیر دوباره پسر زهرا خانوم جلوی پامون سبز شد. زیر لب گفتم: ـ اول ظهر این اینجا چیکار داره؟ غزاله آروم خندید و گفت: ـ خب خاطرتو میخواد بنده خدا. اومد سمتم و با لبخند گفت: ـ سلام تیارا. قدش خیلی بلند بود و موهاش رو کوتاه کرده بود، سرم رو بلند کردم و خیلی عادی گفتم: ـ سلام پاکت سیگار توی دستش و گذاشت تو جیب کاپشن و گفت: ـ جایی میرین برسونمتون؟ با اخم نگاش کردم و گفتم: ـ آروین من چندبار بهت گفتم تو محل این‌قدر جلوی پام سبز نشو؟ با ناراحتی نگام کرد و گفت: ـ خب دختر دلم برات تنگ شده، چیکار کنم؟ کل سربازی و بخاطر اینکه دوباره قراره روی رفیق بچگی خودم یکم مکث کرد و ادامه داد: ـ عشق خودمو ببینم، تحمل کردم. غزاله که کنارم ایستاده بود، رو کرد سمت منو گفت: ـ تیارا من میرم کافی‌نت اونجا منتظرتم. سری تکون دادم. بعد از رفتن غزاله با عصبانیت گفتم: ـ من عشق تو نیستم. اینو صدبار بهت گفتم آروین. تو رفیق بچگی های من هستی خاطرت برام عزیزه. مثل یه برادر... یهو با عصبانیت داد زد: ـ من نمی‌خوام برادرت باشم. شالم رو درست کردم و چیزی نگفتم. آروین گفت: ـ آخه چرا اینقدر بی‌رحمی؟ چرا نمیزاری خودمو بهت ثابت کنم؟ آب دهنم و قورت دادم و تمام جسارتم رو جمع کردم و تو چشماش زل زدم و گفتم: ـ چون من یکی دیگه رو دوست دارم. اشک تو چشماش حلقه زد و با تعجب گفت: ـ چی؟ از کنارش رد شدم و بلند گفتم: ـ همین‌که شنیدی. بلند وسط خیابون داد می‌زد و می‌گفت: ـ من ازت دست نمی‌کشم. شنیدی تیارا؟ اصلا ازت دست نمی‌کشم. بی توجه به حرفاش به مسیرم ادامه دادم، خونه‌ی آروین اینا یه کوچه بالاتر از ما بود و مادرم با مادرش رفیق صمیمی بودن و منو آروین از بچگی یجورایی باهم بزرگ شدیم ولی خب من هیچوقت روش فازی نداشتم اما متاسفانه بابت عشق و علاقه خودش خیلی بهم زور می‌کرد، چندین بار مادرش رو فرستاد تا با مادرم صحبت کنه، مامان منم بدش نمیومد و می‌گفت آروین بچه‌ی خوبیه اما؛ من دلم پیش یکی دیگه بود، کسی که شاید حتی فکر کردنم بهش غیرممکن بود اما من همیشه غیرممکن ها رو دوست داشتم و برای رسیدن به این آرزوم هرکاری می‌کردم، برام مهم نبود از اینکه آروین بره این حرف منو تو محل پخش کنه، مجبور شدم این حرف رو بزنم چون جور دیگه‌ای واقعا ولم نمی‌کرد. بارها با زبون خوش باهاش صحبت کردم اما اصلا گوشش بدهکار نبود و حرف خودشو می‌زد. وارد کافی‌‌نت شدم که دیدم غزاله بهم اشاره می‌کنه که سریع‌تر بیام بشینم، نفسم به شماره افتاده بود، خیر باشه انشالا، امیدوارم خبرهای خوبی بشنوم.
    1 امتیاز
  35. پارت چهارم در اولین فرصت باید پولامو جمع می‌کردم و برای خودم یه کامپیوتر می‌خریدم اما بازم خداروشکر که کافی‌نت سر کوچمون بود و هر ساعتی که می‌خواستم، می‌تونستم برم و پیام بزارم. بعد از مدرسه با غزاله رفتیم اونجا. با هیجان پشت کامپیوتر نشستم و به غزاله نگاه کردم و گفتم: ـ بنظرت چی بگم؟ اصلا از کجا باید شروع کنم؟! غزاله هم مثل من هیجان زده‌بود. کنارم نشست و گفت: ـ هر چیزی که به دلت میاد، همونو بنویس. آدرس ایمیل مهدی آرتی رو وارد کردم. نوشتم: سلام. وقتتون بخیر، من اسمم تیاراست و مازندران زندگی می‌کنم، من یکیم که از بچگی واقعا خیلی عاشق سهنده، واقعا خدا رو شاکرم که بالاخره یه راهی پیش روم گذاشت تا بتونم حرفامو به گوشش برسونم، قصد بدی ندارم فقط اگه میشه آدرس ایمیل خوده سهند و بهم بدین که به صورت مستقیم با خودش صحبت کنم، نمی‌دونید که من از چند سالگی منتظر این لحظه بودم، ازتون خواهش می‌کنم. غزاله با تردید گفت: ـ تیارا بنظرت یکم زیادی التماس نکردی؟ گفتم: ـ لازم باشه به پاش میفتم، من آدرس ایمیلشو هرجور شده باید بگیرم غزاله. غزاله یه نفس عمیقی کشید و گفت: ـ باشه پس! ارسال کردم و گفتم: ـ امیدوارم جواب بده. غزاله دستم و گرفت و گفت: ـ جواب میده، بد به دلت راه نده. بعد از اون بلند شدیم و رفتیم سمت خونه. خونه‌ی غزاله اینا دقیقا روبروی خونه‌ی ما بود. موقع خداحافظی بهش گفتم: ـ غزاله بیا بعدازظهرم بریم سر بزنیم ببینیم جواب داد یا نه ـ تیارا فردا امتحان ترم داریم اونم علوم، من هیچی بلد نیستم. با حالت شکایت گفتم: ـ بابا فقط نیم ساعتی دیگه. با ناچاری گفت: ـ باشه پس. بغلش کردم و باهاش خداحافظی کردم. کلید و انداختم و رفتم تو خونه. مامان مشغول غذا درست کردن بود و با دیدن من گفت: ـ تیارا خیلی دیر کردی! ـ ببخشید مامان، با غزاله بابت تحقیق درسمون یه سر رفتیم کافی‌نت. ـ باشه فعلا دست و صورتتو بشور بیا ناهار بخوریم. ـ بابا نمیاد؟ ـ بابا یکم دیر میاد امروز بعد از ناهار رفتم تو اتاقم تا نماز بخونم. سر نماز هزاران بار خداروشکر کردم که بالاخره بعد از این‌همه بی‌خبری یه راه جلو پام گذاشت ولی انشالا که راه درستی باشه و این آدم جوابمونو بده، کلی دعا کردم و امیدوار بودم وقتی بعدازظهر رفتیم کافی‌‌نت، ایمیل سهند رو برامون فرستاده باشه.
    1 امتیاز
  36. پارت دوم با صدای برپا گفتن بچها، از فکرم بیرون اومدم. اصلا حوصله درس و نداشتم. به غزاله خیلی آروم گفتم: ـ من میرم بیرون یکم هوا بخورم. غزاله با تعجب گفت: ـ حالت خوبه؟ می‌خوای باهات بیام؟ یه نوچی کردم و از معلم اجازه گرفتم و از کلاس خارج شدم. تو راهروی مدرسه وایستادم و به بارش برف نگاه کردم؛ عمیق بهم آرامش می‌داد؛ چشمام رو بستم و گردنبند پاکت نامه‌ای که مادربزرگم برام خریده‌بود و توش کلمات مثبت حک شده‌بود و تو دستم فشردم و از صمیم قلبم آرزو کردم که خدا یه نگاهی به دل عاشقم بندازه؛ حتی اگه حکمت نباشه اما؛ من این آدم و خیلی دوست دارم. این همه سال گذشته و هنوز ذره‌ای از دوست داشتنم نسبت بهش کم نشده؛ دیگه از این علاقه بی‌سرانجام و دلتنگی خسته شده‌بودم؛ دوست داشتم که حداقل می‌تونستم به روی خودم بیارم و این حرفا رو ابراز کنم؛ یهو صدای پای یکی و شنیدم و سریع برگشتم؛ دیدم که مریمه! یکی از بچهای خوشنویسی که از من یکسال کوچیک‌تر بود ولی تو کلاس‌های فوق برنامه باهم هم‌گروهی بودیم، اونم مثل خیلی از بچهای دیگه ای که منو می‌شناختند از عشق و علاقه‌ی من نسبت به سهند، مطلع بود. با لبخند اومد سمت من و گفت: ـ بیرون چیکار می‌کنی دختر عاشق؟ سرما میخوریا! با لبخند جوابش رو دادم گفتم: ـ مهم نیست؛ دیدن برف همیشه بهم آرامش میده. اومد رو پله نشست و گفتم: ـ نکنه تو هم حوصله کلاس رو نداشتی که جیم زدی! با لبخند گفت: ـ یکیش همین موضوعه و یه دلیل دیگش بخاطر تو. با تعجب پرسیدم: ـ من؟! سرش رو به نشونه‌ی تایید تکون داد و برگشت سمتم و گفت: ـ تیارا، مهناز احمدی رو می‌شناسی دیگه؟ گفتم: ـ همین همکلاسیت که تو شطرنج مقام اول و آورد؟ با تایید گفت: ـ آفرین خودشه. این ایمیل مدیر برنامه‌‌ی سهند و پیدا کرده. با تعجب و هیجان از جام بلند شدم و گفتم: ـ چی؟ از کجا پیدا کرده؟ ـ نمی‌دونم. معلم اومد سر کلاس وقت نکردم ازش بپرسم ولی اگه واقعا پیدا کرده باشه! پریدم وسط حرفش و با شادی گفتم: ـ می‌تونم از این طریق به گوش سهند برسونم که یه تیارایی هست که این‌قدر عاشقشه؛ می‌فهمه که من وجود دارم. با ذوق من، اونم ذوقی کرد و گفت: ـ آره دقیقا. ولی سعی کن که ایمیل خوده سهند و حتما ازش بگیری. بهرحال به خودش بگی خیلی بهتره تا اینکه بخوای به مدیر برنامه‌اش بگی. همین لحظه زنگ تفریح خورد، با هیجان رفتم سمت کلاس دوم انسانی و دیدم هنوز معلمشون سرکلاسه، تقه‌ای به در زدم و وارد شدم. بچها داشتن وسایلشون رو جمع می‌کردن؛ چشمم به مهناز خورد که نیمکت آخر نشسته بود، انگار می‌دونستم که مریم بهم موضوع رو گفته، دستی برام تکون داد و باعث شد که سریعا برم سمتش.
    1 امتیاز
  37. پارت اول به بارش برف بیرون از پنجره‌ی کلاس خیره بودم که با صدای غزاله به خودم اومدم: ـ چیه تیارا خانوم؟ بازم که تو فکری! با ماژیکی که توی دستم بود، اسمش رو روی نیمکتمون نوشتم و با خستگی گفتم: ـ خیلی دلم براش تنگ شده. غزاله بهم نگاهی کرد و گفت: ـ دختر تو نمی‌خوای بیخیالش بشی؟ جوابشو ندادم و به نوشتن روی نیمکت ادامه دادم که غزاله با صدای بلندتری گفت: ـ وای تیارا بسته دیگه. یکم رو میز جای خالی بزار ما تقلبامون رو روش بنویسیم. کل میز شده اسم سهند فرهمند. بازم چیزی نگفتم و به بارش برف خیره شدم. سهند فرهمند عشق ده ساله‌ی من، بازیگر سینما و تلویزیون که از وقتی یادم میاد دوسش داشتم و این علاقه همراه با سنم رفته رفته بزرگ‌تر شد، زمانی که یازده سالم بود تو شبکه دو دیده بودمش و از اونجا بهش دل بستم؛ همه می‌گفتن این یه عشق بچگانست که از سرم می‌پره اما؛ نه تنها کمرنگ نشد بلکه روز به روز بیشتر تو دلم جا باز کرد، تمام اخبارهای مربوط بهش رو دنبال می‌کردم. تمام سریال، مصاحبه‌هاش و تمام دیالوگاش و حفظ بودم، این آدم مثل نیمه‌ی من بود که هر روز و هر ساعت باهاش زندگی می‌کردم اما اون حتی از وجود من خبر نداشت، حتی نمی‌دونست یکی هست که این‌قدر دیوانه وار دوسش داره و حاضره بخاطرش از خودش بگذره، هر روز سر نمازم دعا می‌کردم که حداقلش بفهمه که من این‌قدر دوسش دارم. خدارو چه دیدی؟ شاید اونم عاشقم شد، شاید از من خوشش اومد،‌ بعد به خودم می‌گفتم اون همه دخترای داف دورشن، میاد عاشق یه دختر شهرستانی ساده میشه؟!اما؛ امید بود که منو مجبور به ادامه مسیر می‌کرد، خیلی سعی کردم که بیخیالش شم و ازش دست بکشم اما؛ نتونستم، بالاخره هرجوری که بود باید بهش می‌فهموندم که یه تیارایی هست که این‌قدر عاشقشه و دوسش داره.
    1 امتیاز
  38. هیچ حصاری بلندتر از اندیشه‌های پوسیده نیست، هیچ بندی محکم‌تر از باورهایی که نسل‌ها به زنجیر کشیده‌اند. در شهری که واژه‌ها پیش از تولد خفه می‌شوند، حقیقت چون رود در بستری خشک جریان می‌یابد، بی‌آنکه فرصتی برای رسیدن به دریا داشته باشد. قرن‌ها گذشته، اما هنوز برخی صداها را ناهنجاری می‌نامند و برخی زخم‌ها را تقدیر. در جهانی که لبخندها دستور می‌گیرند و سکوت، فضیلتی تحسین‌ شده‌است، چه کسی جرئت می‌کند پرده از چهره‌ی حقیقت بردارد؟
    1 امتیاز
  39. شادی توی رمان تیمارستانی‌ها چون کلی باهاش خندیدم🤣
    1 امتیاز
  40. مرضیه ام ۲۵ ساله از اصفهان
    1 امتیاز
  41. رمان موج نهم ، نبض خاموش، تاروت(عاشقانه ش به نسبت کمتره بیشتر اجتماعیه) رمان های خانم قائمی فر خصوصا رابطه و دختر خوب
    1 امتیاز
  42. این پا و آن پا شد و دوباره به در کوچک فلزی زنگ‌زده کوبید. صدای «آمدم» گفتن طوبی را که شنید، دستش را پایین انداخت و قدمی عقب رفت و کنار دیوار آجری ایستاد. در میان آن‌همه همسایه فضول و خاله‌زنک که همیشه برای صفحه گذاشتن پشت دیگران حاضر بودند، داشتن یک همسایه مهربان و آرام مثل طوبی نعمتی بود. پس از چند لحظه، در باز شد. نگاهش به صورت تکیده و سبزه طوبی که با موهای سفید و مواج از روسری بیرون زده‌اش قاب گرفته شده بود، خیره ماند. روی چانه‌اش چند خال کوچک سبز هم داشت که می‌گفت یک مدل خالکوبی است. - سلام طوبی خانوم. طوبی به رویش لبخند زد. - سلام رولَه(عزیز)، بیا تو. لبخند بی‌جانی زد؛ بچه‌تر که بود حرف‌های طوبی را که با لهجه لری ادا می‌شد، خوب نمی‌فهمید. جواب داد: - نه، ممنون باید برم خونه، بی‌زحمت پرهام رو صداش کنید بیاد. طوبی سر داخل برد و پرهام را صدا کرد؛ پرهام دوان‌دوان از خانه بیرون آمد. با دیدنش، روی زانو نشست و برایش آغو*ش باز کرد. پسرک خودش را در آغوشش رها کرد و دستان کوچکش را دور گردنش حلقه کرد؛ بوسه‌ای به گونه‌های تپل و همیشه سرخ پسرک زد و از جایش برخاست. طوبی با لبخند نگاهشان می‌کرد. لبخند اجباری زد و سرش را پایین انداخت؛ خوب می‌دانست که همسایه‌ها پشت سرش چه حرف‌هایی می‌زنند و حالا پیش روی زنی که سال‌ها همدم مادرش بود، از خودش خجالت می‌کشید. *** با یک دست دهان و بینی خودش و با دست دیگر صورت پرهام را پوشاند. بوی گند تریاک در حیاط که هیچ احتمالاً تا چند خانه آن‌طرف‌تر هم رفته بود. با حرص از پله‌های سنگی که چندتایشان شکسته شده بود، بالا رفت. ندیده هم می‌دانست که قادر و رفیق‌هایش همانجا پای بساطشان ولو شده‌اند. پرهام را از در روی حیاط به تک اتاق خانه فرستاد و در را قفل کرد؛ این‌طور بهتر بود؛ نمی‌خواست پسرک مثل خودش در آن سن کم شاهد کثافت‌کاری‌های پدرش باشد. با انزجار به قادر و مردان مسـ*ـت و نئشه‌ای که هر کدام گوشه‌ای از هال کوچک خانه ولو شده بودند، نگاه کرد. بساط منقل و وافورشان هم هنوز آن وسط پهن بود. اخم‌هایش را در هم کشید؛ نمی‌خواست خانه مادرش پس از مرگش هم پاتوق یک مشت معتاد و اراذل باشد. جلوتر رفت، مردان هنوز متوجه او نشده بودند و در عالم خودشان سِیر می کردند. - باز که شماها اینجا پلاسید؟ مگه نگفتم دیگه اینورا پیداتون نشه؟ یکی از مردان با لحن کشداری گفت: - اَه تو دیگه چی میگی؟ دندان‌هایش را روی هم فشرد و به مردی که این حرف را زده بود نگاه کرد؛ آنقدر زپرتی و مردنی بود که اگر دماغش را می‌گرفتی، جانش در می‌رفت. دستش را محکم مشت کرد، دلش می‌خواست تک‌تکشان را زیر مشت و لگد بگیرد! - با شماهام، پاشید گورتون و گم کنید از اینجا! این‌بار یکی دیگر از مردان رو به قادر تشر زد: - قادر خفه کن این سل*یطه رو!
    1 امتیاز
  43. رمان آتوسا دختر ایران
    1 امتیاز
×
×
  • اضافه کردن...