تخته امتیازات
مطالب محبوب
در حال نمایش مطالب دارای بیشترین امتیاز از زمان 06/06/2025 در پست ها
-
هیچ گاه برنگرد؛ اگر صدای گریه اش را شنیدی برنگرد! او به دنبال تو می اید و تو را غرق می کند! منتظر کودکان است! او منتظر فرصت است! همه ما او را می شناسیم! افسانه زنی که با لباس سفید، کنار زمین بازی گریه می کند تا کودکان را به دام بیاندازد. زنی که محلی ها می گویند کودکش را کشت. لایورونا، مادری که بعد از خیانت همسرش با عصبانیت کودش را در اب خفه کرد و خانه را به اتش کشید؛ اما بعد از خودکشی روحش ارام نگرفت. هنوز هم همین اطراف پرسه میزند. کمین می کند. روح او هرگز ارام نمی گیرد. درسایه ها به دنبال شکارش می خزد! با ظاهری فاخر، اندامی موزون و لباسی سفید پابرهنه، عروسک کودکش را در دست دارد و به دنبال جگر گوشه اش می گردد. مادربزرگ می گفت: "او از عذاب وجدان است که سرگردان شده. او نفرین شده و نمی تواند هیچ گاه به خانه بازگردد." هرسال درست زمانی که ماه برای دریدن روشنایی روز به ستیز با خورشید می اید ظاهر می شود. در کنار زمین بازی ناله می کند ، با خرسی در دست. برنگرد، اگر بوی اتش را بعد از ان پچ پچ های دیوانه وار شنیدی! تو رامی بیند به سمتت می اید و تو را غرق می کند. تو غرق خواهی شد هنگامی که لایورونا با نفرت به تو خیره شده با همان خرس و اتش گناهی که از خانه سوخته اش زبانه می کشد. افسانه ها می گویند، رانندگان را با زمزمه ها و نجواهای دلفریب گول می زند. او نیمه شب کودکان را به هنگام غرق شدن خورشید در افق شکار می کند. او لایوراناست شبح نفرین شده و گریان. همان مادر نالان. اگر زن سفید پوش را دیدی فرار کن. او از دوزخ برخواسته، اتشی که همیشه پشت سر او زبانه می کشد توهم نیست؛ بازتابی از جهنم درون اوست! با صدای گریه فریبش را نخور! تو غرق خواهی شد در سکوت مطلق رودخانه و سرمای استخوان شکن اب. ابی که از سحر لایورانا پدید امده و سرچشمه ان جز نفرت و تاریکی نیست.5 امتیاز
-
#پارت دوم مقابل پنجره قدی رو به خیابان ایستادم . نیم نگاهی به ساعت بزرگ دیواری انداختم که لوگوی بزرگ گروه غذایی آمیتیس میان آن ، جا خوش کرده بود. عقربه ها کمی مانده به ده را نشان می دادند . نفس در سینه ام حبس و ضربان قلبم تند و دیوانه وار شد. هرچه عقربه ها به ساعت 10 نزدیک تر می شدند اضطرابم شدت می گرفت. تا به حال نشده بود از عددی انقدر متنفر باشم. قطعا عدد ده نفرت انگیز ترین عدد این روزهای زندگی ام بود! یک چشمم به ساعت و چشم دیگرم به راهی بود که همیشه از آن می آمد. همیشه سر ساعت ، بدون ثانیه ای تاخیر می رسید. انگار مثل روحی سرگردان احضارش کرده باشند! دم عمیقی گرفتم و نفسم را چند ثانیه نگه داشتم و بعد به ارامی رهایش کردم. همان لحظه ماشین مشکی آشنایش را دیدم که به ساختمان نزدیک . نزدیک تر می شد. صدایی در سرم فرمان می داد " بدو ، برو به همه بگو! داره می آد!" و به این نهیب به تقلا افتادم. سرم را سمت ساعت چرخاندم. دقیقا عقربه ها عدد 10 را نشان می دادند. اقرار می کردم که این مرد یک عوضی وقت شناس بود! به پاهایم تکانی دادم و با اضطرابی که تمام وجودم را گرفته بود بلافاصله سمت میز شادی که مسئول هماهنگی آن طبقه بود و درست مقابل ورودی سالن قرار داشت، رفتم. با صدایی که سعی می کردم بلند نباشد گفتم: _ سماوات اومد! شادی که پشت میز لم داده بود و با آرامش گازی به بیسکویتش می زد با این حرف من صاف سرجایش نشست و بیسکویت نصفه و نیمه گاز زده اش را توی سطل آشغال انداخت. تلفنش را برداشت و در حالی که خرده بیسکویت ها را از روی میزش می تکاند ، داخلی یکی از کارمندان بخش را گرفت و تکرار کرد: _ سماوات اومد! نماندم تا بیشتر از این چیزی بشنوم . متوجه هیاهویی که مثل سونامی از میز شادی شروع شده و تا انتهای سالن کارمندها ادامه پیدا کرده بود، شدم. از سه پله ای که سمت چپ میز شادی بود، بالا رفتم و از مقابل کارمندهایی که هر کدام مشغول مرتب کردن میز و سر و وضعشان بودند، رد شدم. صورت های وحشت زده و مضطربشان را از نظر گذراندم و از 10 پله ی انتهای سالن بالا رفتم و خودم را به سالن شیشه ای رساندم . جایی که سمت راستش میز بزرگ روناک قرار داشت و سمت دیگرش به اتاق سماوات می رسید. فضایی کاملا شیشه ای که می توانست به خوبی همه را رصد کند! فاصله ی نیم طبقه ای که از کارمند ها داشت باعث شده بود سلطه ی بیشتری روی آنها داشته باشد. تقریبا هیچ کس نمی توانست دست از پا خطا کند چون امکان نداشت از زیر نگاه تیزبین ستوده بتواند نجات پیدا کند! مقابل میز روناک ایستادم و با هیجانی که از وحشت بود لب باز کردم" _ سماوات اومد! روناک از بالای عینک فریم سفیدش نیم نگاهی به من انداخت و با صورتی که مشخص بود هیچ از لحنم خوشش نیامده غرید: _ آقای سماوات! کشمشم دُم داره دختر! چیزی نمانده بود از ترس پس بیفتم! روناک هم می توانست درست مثل سماوات ترسناک باشد! زیر لبی زمزمه کردم: _ ببخشید... روناک توجهی به من نکرد. برای استقبال کردن از سماوات آنقدر عجله داشت که بلافاصله تبلتش را برداشت و رو به من گفت: _ دنبالم بیا! طبق معمول همیشه بطری مخصوص آب را از روی میز چنگ زدم و دنبال قدم های سریع گلناز دویدم. از سالن شیشه ای بیرون زدیم و قدم به سالن کارمند ها گذاشتیم. نگاهم اطراف را می پایید، همه به تکاپو افتاده بودند ! فقط اسم یک نفر می توانست اینطور به تقلا بیندازدشان! سماوات! مردی که مثل کابوس می ماند! شیطان مجسم! ابلیسی در لباس انسان! روناک با قدم هایی سریع جلوتر از من به راه افتاده بود. پشت سرش تلاش می کردم قدم هایم با او هماهنگ باشد اما در واقع داشتم می دویدم. برایم عجیب بود که زنی به سن و سال او تقریبا 50 سال را رد کرده بود، می توانست انقدر سریع و فرز باشد! شاید به همین خاطر بود که قدیمی ترین کارمند این شرکت محسوب می شد. جدی بود و فوق العاده منظم ! جوری که حتی خود سماوات هم با روحیه ی عجیب و غریب ایراد گیرش نمی توانست از او ایرادی بگیرد! دستیار و همه کاره ی شرکتش بود، تقریبا کل کارمند ها روی انگشت کوچک روناک می چرخیدند. عادت داشت همیشه روسری های رنگی کوتاه سر کند و موهای یک دست سفیدش را از آن بیرون بگذارد. امضای ظاهرش هم رژ قرمزی بود که یک روز هم امکان نداشت روی لب هایش جا خوش نکند! کفش های پاشنه بلندی می پوشید که گاهی از دیدنشان کمر و پاهایم به درد می آمد اما او انگار که از قنداق با همین کفش ها متولد شده بود! نمی دانم تصور من از زن های 50 ساله متفاوت بود یا واقعا تمام 50 ساله ها همینقدر اتو کشیده و مرتب بودند! شاید به خاطر گلناز و مریضی های بی پایانش بود که خیال می کردم تمام زن هایی که از 40 سال بگذرند حتما مشکل جدی سلامتی دارند. اما بعد از دوسال کار کردن در آن شرکت و به طور مستقیم زیر نظر روناک ، فهمیده بودم که حداقل او از این قاعده مستثنی است! حداقل من با 26 سال سن بیشتر از روناک احساس بیماری می کردم! برخلاف صورت آرام و ارایشی که صورتش را کمی مهربان نشان می داد، کاملا جدی بود و فوق العاده رُک! امکان نداشت از هیچ خطایی بگذرد شاید به همین خاطر بود که بعد از سماوات از روناک واهمه داشتم! شباهت اخلاقی اش به سماوات انقدری بود که همه تقریبا از او هم به اندازه ی سماوات حساب می بردند اما هیچ کس مثل من بدشانس نبود که به عنوان دستیار برای روناک کار کند و بعد هم مستقیم با کارهای سماوات در ارتباط باشد!3 امتیاز
-
رای گیری فعال شد نویسندههای عزیز منتهی امکان رای به دونفر نیست گزینه این قسمت مناسب نیست🌻🤍🌻 @سایه مولوی @Amata @QAZAL @shirin_s @HADIS @آتناملازاده @Alen3 امتیاز
-
با چشمهایی به خون نشسته به شاهکارش نگاه میکند. مردک پست را با دست و پای بسته روبروی کلبه اش رها کرده و دورش را ماده اشتعال زا ریخته و حالا تنها یک جرقه فندک لازم دارد. مرد به سختی خودش را از روی زمین بالا میکشد و التماس میکند: - نکن این کار رو، من نجاتت دادم، من تو رو از اون یتیم خونه کشیدم بیرون، من بهت شخصیت دادم، یادت رفته؟ دخترک عروسک خرسی که تنها یادگار پدر و مادرش بود را به خود میفشارد و فریاد میزند: - تو بدبختم کردی، تو خانواده ام رو به اون روز کشوندی؛ ذره ذره آبشون کردی. کاری کردی تا با دستای خودشون من رو جلوی یتیم خونه رها کنن. از تُن صدایش کم میشود و با صدایی آرام تر از قبل ادامه میدهد: - تو انقدر بهشون فشار آوردی، انقدر عذابشون دادی تا روزی که آدمهات بردنت بالاسر جنازه هاشون که کنار خیابون افتاده بود. مرد با درد فریاد میزند: - من اون روز تو مسیر خونهام اونا رو دیدم، فکر کردم جا ندارن گوشه خیابون خوابیدن، خواستم کمک کنم دیدم نفس نمیکشن؛ من خودم به پلیس خبر دادم. دخترک پوزخند به لب سری به تاسف تکان میدهد و میگوید: - فکر کردی هنوز هم اون دختر بچه کوچولوام؟ من دختر سادهای بودم ولی بچه های اون یتیم خونه یادم دادن که چطور باید باشم، من دیگه گول این حرفهات رو نمیخورم. - گول چیه بابا تو فقط قرصهات رو نخوردی، تو رو خدا تا دیر نشده بیا بازم کن، ازت خواهش میکنم. دختر این بار قهقهه میزند قوطی قرص را جلوی چشمانش تکان میدهد و میگوید: - اینا رو میگی؟ درب قوطی را باز میکند قرص ها را در مشتش میریزد و به سمتش پرتاب میکند. - با خودت ببرشون به جهنم. فندک طلایی مرد که اسم منحوسش نیز روی آن حک شده را نشانش میدهد. با لبخندی شیطانی فندک را به سمتش پرتاب میکند. در یک لحظه آتشی سهمگین برپا میشود. آتش زبانه میکشد، حرارت جهنمیاش بر صورتش سیلی میزند. آسمان از دودش سیاه گشته و صدای کلاغ ها گوش فلک را میخراشد. در میانهی شعلههای سر به فلک کشیده تنها دختری با پیراهنی سفید و موهایی پرشان، با عروسکی در بغل به چشم میخورد. دختری که در قلبش زخمی کهنه خوابیده و در چشمانش لذت انتقام سو سو میزند. با قدمهایی آرام میرود به سمت خانه حرکت میکند. با خود فکر میکند که اگر تا نیمههای شب این مرد باز نگردد باید به سراغ کلبهاش بیاید؛ شاید لازم شود تماسی هم با پلیس داشته باشد.3 امتیاز
-
°•○● پارت چهل و سه مردمکهای خزر دودو میزد و هرکسی که آن صورت رنگپریده را میدید، میفهمید جواب او، یک نه بزرگ است. اهمیتی نداشت، الان واقعا این مسئله که خزر نمیخواهد این ساعت شب به دنبال مرد غریبهای برود، آن هم تنها، برایم کمترین درجه از اهمیت را داشت. اگر پای گندم وسط باشد، حاضر بودم او را مجبور به این کار کنم. خزر دیگر اعتراضی نکرد. فکر میکنم به محض اینکه حیدر به خانه برگردد، او با نهایت سرعتش پا به فرار بگذارد و تا ابد از من فاصله بگیرد. حتی همین حالا هم در نگاهش، رگههایی از پشیمانی را میدیدم. پشت دستم را روی پیشانی گندم گذاشتم، دمای بدنش تغییر مشهودی نداشت. اخمهایم از فشار دردِ سرم، به شدت درهم گره خورده بود. آب درون لگن را عوض کردم و شستن دست و پای کوچک گندم را از سر گرفتم. در همین حین، خزر از اتاق بیرون آمد. سرم را بلند کردم، چهره ناراضی و نگرانش، اولین چیزی بود که به چشمم آمد. دو گوشهی لچک سبزش را با تمام توانش گره زد؛ لحظهای نگران شدم قبل از اینکه به حیدر برسد، خفه شود. چادرش را روی سرش تنظیم کرد و نگاه منتظرش را به من دوخت. -قهوه خونه آقای اکبری رو میشناسی؟ سرش را تکان داد. -درست روبروشه، روی دیوارش نوشته مکانیکی حیدر خب؟ خیلی نزدیکه. واقعا هم فاصله زیادی نداشتیم اما شب بود و من نگرانی خزر را درک میکردم؛ چیزی که از درکِ خزر خارج بود، احساسات مادرانه من بود. حتی به گوشه ذهنش هم نمیرسید با همان یک جمله، چطور مرا از هم پاشید. در را پشت سرش بست و صدای قدمهایش دور و دورتر شد. خزر رفته بود. حالا که تنها شدم، لرزش دستهایم هم بیشتر شده بود. آستین لباسم را محکم زیر چشمهایم میکشیدم. از اشکهایم حرصم گرفته بود. -یا فاطمه زهرا، یا بیبی معصومه، یا صاحب عَلم... خدایا تو رو به دست بریدهی ابوالفضل قسمت میدم کمکم کن! چانهام میلرزید. هربار که گندم نگاه بیحالش را به چشمهایم میدوخت، ته دلم خالی میشد. پلکهایش نیمه باز بودند و مژههایش روی زمردی چشمهایش سایه انداخته بود. شروع به خواندن تمام سورههای کوتاه و بلندی که به یاد داشتم کردم. نمیدانم هفتاد بار آیتالکرسی خواندم و در صورت کوچکش فوت کردم، یا پنجاه بار... دستم را که روی پیشانیاش گذاشتم، چشمهایم درشت شد! دست لرزانم را عقب کشیدم و روی نقاط دیگر بدنش گذاشتم. پلکهایش روی هم افتاده بود.3 امتیاز
-
°•○● پارت چهل و دو خزر خودش را عقب کشید و با ناباوری به لبهای من خیره شد. طوری واکنش نشان داد، انگار از او خواستم قلبش را از سینه بیرون بکشد و به من بدهد. باورش نمیشد چنین چیزی از او بخواهم. برای توجیه درخواستم، لازم دیدم اضافه کنم: -فقط دوتا کوچه پایینتره. سرش را به چپ و راست تکان داد. لب پایینم را گاز گرفتم. من به حیدر نیاز داشتم و الان موضوع اصلا دلتنگی و این مزخرفات نبود؛ به او برای مراقبت از گندم نیاز داشتم. اگر خدایی نکرده، زبانم لال، شربت اثر نمیکرد و تب دخترک بیشتر میشد و اتفاقی میافتاد... وای! حیدر هیچ وقت مرا نمیبخشید. با ناچاری به خزر نگاه کردم. پای گندم را روی لبهی لگن قرمز گذاشتم و با آب درون لگن، پاشویهاش کردم. گونههایش به قدری سرخ شده بودند، انگار سیلی خورده است. حوله روی سرش را برداشتم و در آب لگن، خیسش کردم. خزر با تته پته گفت: -من حواسم به گندم هست، تو برو آقاتو بیار ناهید. سرم را با عجز تکان دادم. نمیتوانستم دخترک دوسالهام را به کسی بسپارم، او به حضور من نیاز داشت. نباید در این شرایط تنهایش میگذاشتم. سوادم نمیرسید، نمیدانستم این حال گندم، میتواند ربطی به دعواهای من با پدرش داشته باشد یا نه؟ فقط خودم را مقصر میدانستم و نمیتوانستم او را یک لحظه هم تنها بگذارم. خزر دست و پایش را گم کرده بود. الان، چنددقیقهای میشد که بالای سرم قدم میزد و ناخنهایش را میجوید. رنگ صورتش به سفیدیِ شیر شده و انگار تا به حال اصلا در چنین موقعیتی قرار نگرفته بود. خب، البته که این کارش کوچکترین کمکی به من نمیکرد، انگار حتی داشت روی سرم قدم میزد. -میشه بشینی؟ در جایش ایستاد. به من نزدیکتر شد، انگار به چیزی فکر میکرد و نمیدانست میتواند آن را به من بگوید یا نه. بعد از ابنکه هفت مرتبه، زبانش را روی ترک لبهایش کشید، با تُن صدای پایینی گفت: -بچه هاجر خانم هم همینطوری مُرد! انگار مشت محکمی به شکمم زده باشند، نفسم بند آمد. با دهان نیمهباز به خزر نگاه کردم. اینطور نبود که ندانم تب میتواند چقدر برای گندم خطرناک باشد، فقط نیاز نداشتم خزر این را با مردمکهای لرزان در صورتم تکرار کند. موهایم سیخ شد. نگاهم را از روی خزر حرکت دادم و روی گندم متوقف شدم. برای لحظهای، فقط تصور از بین رفتن این موجود کوچک، تمام غم عالم را به دلم سرازیر کرد. تا آن لحظه، هیچ ترسی بزرگتر از ترسِ از دست دادن گندم را نچشیده بودم. با تمام گوشت و پوستم، وحشت کردم و چشمهایم را محکم بستم. نه، این واقعیت ندارد. این اتفاق نباید میافتاد. سراسیمه خودم را روی زمین کشیدم تا به تلفن برسم. تلفن را به گوشم چسباندم و انگشتم را به سمت صفحه شمارهها بردم. باید یکنفر باشد... باید یک نفر در این شهرِ خرابشده باشد که بتوانم به او تلفن کنم و کمک بخواهم و مطمئن باشم که به دادم میرسد. بعد از چندلحظه فکر کردن، تسلیم شدم. تلفن را پایین آوردم و بدون اینکه سرجایش بگذارم، رهایش کردم. کسی را نداشتم. به طرف خزر برگشتم، بازوهایش را گرفتم و محکم تکان دادم. -باید به حیدر خبر بدی!3 امتیاز
-
نام رمان: از قلب لیلیث نویسنده: عاطفه رودکی | کاربر انجمن نودهشتیا ژانر رمان: عاشقانه خلاصه: ثمین عادت کرده که یه ادم نامرئی باشه! سال هاست که کسی صداش رو نمی شنوه و کاراش رو نمی بینه اما درست در بدترین شرایط ممکن ، مردی که کابوس روز و شباشه بالاخره اونو می بینه! دیدنی که پر از دردسره و ثمین آرزو می کنه که ای کاش می شد باز هم نامرئی بشه... مقدمه: در کتاب تلمود که از ان به عنوان تورات شفاهی یاد میکنند، امده است که اولین همسر آدم زنی به نام لیلیث بود. خداوند بعد از آفرینش آدم جفت او، لیلیث را هم از خاک آفریده بود تا به همسری آدم و تحت اطاعت او در بیاید. لیلیث که خود را همچون آدم از خاک و آفرینش خود را با ا. برابر می دانست ، حاضر به اطاعت از آدم نبود. بعد از مدتی برای رهایی از اطاعت آدم ، اقدام به فرار از بهشت کرده و سمت دریای سرخ به اقامت گاه شیاطین بود، رفت. آنجا با ابلیس رو به رو شد و چون عنصر وجودی ابلیس از آتش بود و او را برتر از خود می دانست حاضر به پیروی و اطاعت از او شد. بعد از فرار لیلیث از بهشت، خداوند تصمیم گرفت جفت دیگری برای آدم بیافریند. اما این بار مستقیم از خاک بهره نبرد. بلکه از دنده های چپ آدم حوا آفرید. حوا که عنصر وجودی اش را پست تر از آدم دید ، حاضر به اطاعت از او شد. آدم بعد از آفرینش حوا ، لیلیث را به دست فراموشی سپرد . لییلث که از آن اتفاق رازی نبود ، خودش را به شکل معشوقه اش ابلیس در آورد و راهی بهشت شد. با فریب حوا باعث شد از آن میوه ی ممنوع بخورند و از بهشت رانده شوند. از این رو به لیلیث مادر شیطان می گویند و او را به عنوان همسر ابلیس می شناسند. فصل اول" "دوزخ" براساس اسطوره شناسی مسیحیت و یهود ، دوزخ پایتختی به اسم پدمونیوم ،دارد که این پایتخت مخصوص فرشتگان رانده شده از درگاه الهی است. من بر این باورم که دو سال از زندگی ام در پایتخت دوزخ گذشته است! دوزخ لهراسب سماوات ! مردی که از شرارت چیزی کم تر از ابلیس ندارد. قدرت سیاهی وجودش می تواند خورشید را از آسمان پایین بکشد و همه جا را مملو از تاریکی کند ! این مرد مثل حفره ای تاریک و سیاه همه را درون خودش می کشد و می بلعد! این مرد خود ابلیس است!2 امتیاز
-
#پارت سوم به میز بزرگ پذیرش رسیدیم ، شادی هدستش را روی سر گذاشته بود تا خودش را مشغول پاسخگویی به تماس ها نشان بدهد اما فقط من حالش را می فهمیدم که آن هم دست کمی از حال هر روز صبح من نداشت! دقیقا در تیررس نگاه سماوات بود . درست مثل منی که مجبور بودم هر روز صبح از او استقبال و تا اتاقش همراهی اش کنم! با صدای اسانسور که توی طبقه چهار توقف کرد ، تقریبا سکوتی مرگبار به سالن حاکم شد ! انگار که هیچ کس حتی نفس هم نمی کشید! من و روناک کنار ورودی ایستادیم و مثل همیشه یک قدم عقب تر از او قرار گرفتیم ، این صبح گاه هر روزه و استقبال از سماوات قطعا روزی جانم را می گرفت! این مرد کابوس مسلم بود! کابوسی که در بیداری مقابلمان راه می رفت و به یادمان می آورد تا چه اندازه می تواند ترسناک باشد! دستور می داد و امر و نهی می کرد! کم پیش می آمد صدای فریادش را بشنویم اما همان تعداد انگشت شمار کفایت می کرد که دلمان نخواهد مخاطب فریادهایش باشیم! با این اوضاع چه کسی دوست داشت با او درگیر شود؟ جواب هیچ کس بود! هیچ کس امکان نداشت بخواهد روزش با او شروع شود! حقیقت این بود که من هم چاره ای نداشتم ، اگر روناک هر روز صبح کنار ورودی منتظر سماوات می ماند پس من هم به عنوان دستیار روناک باید هر روز صبح لعنتی ام را با سماوات شروع می کردم! قطعا روزی به دست سماوات جان می دادم ! البته اگر قبلش از ترس سکته نکرده باشم! طبق معمول همیشه نفس در سینه حبس کردم و گوش به صدای قدم های سماوات دادم. قدم هایی که سنگینی هر کدامشان برای شکستن سنگ فرش راهرو کافی بود! چطور زیر پایش این سنگ ها طاقت می آوردند؟! روناک نگاهش به در بود و چشم های من به پاهایم. صدای درونی ام نهیب زد: " مثل همیشه نامرئی شو ثمین!" و من همیشه برایشان نامرئی بودم. در این دوسال کاری که خوب از پسش برمی آمدم همین نامرئی شدن بود! صدای روناک از خیالات بیرونم کشید: _ سلام آقای سماوات خوش آمدید. لفظ قلم صحبت کردن روناک اوایل من را به خنده می انداخت اما حالا به او حق می دادم و تا حدی خودمم مثل روناک شده بودم . البته اگر مجال گفتن به من داده می شد! زیر لبی سلام کردم که مطمئن بودم حتی به گوشش هم نرسیده! البته که من برایش اصلا اهمیتی نداشتم! در این دوسالی که برایش کار کرده بودم و به ندرت طرف صحبتش بودم. هیچ وقت هم اسمم را صدا نمی زد.اما اسامی متسعار بی شماری داشتم که محدود به سماوات نمی شد. در واقع هیچ کس جز تعداد انگشتان یک دست نام من را نمی دانستند! سماوات سری برای روناک تکان داد و در حالی که دست هایش را داخل جیب شلوار خاکستری رنگش برده بود ، با قدم های بلند از کنار میز شادی گذشت. دختر بیچاره با اولین سلامی که گفت از ترس، آب دهانش جوری به گلویش پرید که تا حد مرگ به سرفه افتاد، جوری که صورتش به کبودی می رفت اما سرعت قدم های سماوات اجازه نمی داد که صبر کنم و حالش را بپرسم. صدای سلام و صبح بخیر گفتن های بقیه از هر طرف شنیده می شد و از طرف سماوات بی جواب می ماند. اصولا سماوات فقط به حرف های دو نفر در این شرکت گوش می داد . یکی روناک و دیگیری سیاوش شایسته که به نوعی دست راستش محسوب می شد. تقریبا مثل سایه دنبالش بود همه جا، هر ساعت! امیدوار بودم لااقل سماوات را در دستشویی راحت بگذارد! در غیر این صورت اوضاع خیلی پیچیده می شد! نگاهم روی شایسته چرخید که انگار هیچ چیز مهم تر از سماوات و کارهایش روی زمین وجود نداشت! صورتش جدی بود ، درست مثل سماوات. چرا آدم های اطرافش انقدر هم رنگ خودش بودند؟ این ترسناک بود ! امیدوار بودم حداقل به واسطه ی کار با او شبیه او نشوم. صدای روناک که تقریبا در حال دویدن بود تا به قدم های سماوات برسد به گوشم رسید: _ امروز دوتا قرار ملاقات دارید با قای رستگار و مجد که ساعت 12 می رسن. ساعت 2 هم قرار ناهار با خانوم حسینی دارید. بعد از اون هم جلسه با مدیرا رو براتون فیکس کردم. برنامه ی فردا هم آمادست فقط لازمه چک بفرمایید تا تایید نهایی بشه و قرارها گذاشته بشه. از قصد قدمی عقب تر از آن ها راه می رفتم. تا از هر برخورد احتمالی دور باشم! سماوات آدم غیرقابل پیش بینی بود، نمی دانستم هر لحظه چه از ذهنش می گذرد و چه چیزی اعصابش را به هم می ریزد! اصلا همین که سماوات من را ندید می گرفت ، راضی بودم می دانستم آن هایی را که می بیند ، سرنوشت جالبی پیدا نمی کنند! پس این نامرئی بودن دوساله برای من خوب بود. دیده نشدن مساوی بود با دوام آوردن در ان شرکت! دوام آوردن در شرکت مساوی با پرداخت قبض ها و اجاره خانه ! پس از وضع موجود شکایتی نداشتم! صدای سماوات به گوشم رسید: _ از فردا به مدت یک هفته نیستم. می تونی قرارها رو بذاری برای بعد از اون تاریخ. طبیعی بود که شنیدن این حرف و خبر نبودنش از خوشی بال در بیاورم؟ یک هفته بدون سماوات مثل این می ماند که بهشت را به دوزخ آورده باشند! چیزی نمانده بود صدایی ناهنجار از این خوشی فروخورده از دهانم بیرون بیاید که به خود نهیب زدم " الان نه، الان نخند!" فرصت برای شادی کردن زیاد بود و قطعا آن لحظه مقابل چشم های سماوات نباید این اتفاق می افتاد!2 امتیاز
-
فصل دو قسمت هفت وقتی از در نقرهای گذشتند، سکوت تبدیل شد به صدای قدمهایی روی سنگ خیس. راهرو باریک بود، ولی از سقف بلندش شمعهای معلق آویزون بودن؛ بیحرکت، انگار زمان رو متوقف کرده بودن. در انتهای راهرو، به دیواری رسیدن که پنج در، با فواصل مساوی توش قرار داشت. درهایی فلزی، ولی با خطوط نقرهای که روشون نامها حک شده بود. ایرا جلو رفت. دست کشید روی در اول: "ایرا / سایان" چشمش رفت روی در کناری: "لیا" و بعد: "ریو / نایا" همه ساکت موندن. انگار بازی براشون تصمیم گرفته بود. سایان لبخند نصفهای زد، سعی کرد جو رو سبکتر کنه: – خب، انگار من و ایرا افتادیم به تیم تختخواب اشتراکی. ایرا اخم کرد: – تخت اشتراکی نباشه لطفاً. سایان خندید، ولی نگاهش رفت سمت ایرا؛ اون خنده بیشتر از شوخی، دنبال آرامش بود. لیا به در خودش خیره شده بود. انگشتهاش میلرزید. رنگش پریده بود. – تنها…؟ نایا جلو رفت، دستش رو گرفت: – تو قویترین مایی، لیا. یادت نره. همه هنوز ایستاده بودن. به درهایی که مثل قضاوتی ساکت، اسمهاشون رو به رخ میکشیدن. لیا، همونطور که لبهاش میلرزید، چشم دوخت به در خودش. بعد، یهو برگشت. مستقیم رفت سمت ایرا. دستش رو گرفت. محکم، مثل آخرین امید. – نرو… بیا با من تو. من نمیتونم تنها بمونم ایرا، تو رو خدا. چشمای ایرا لرزید. اخماش باز شد. دلش نمیخواست بزنه زیر دست لیا. سرش رو خم کرد، آروم گفت: – باشه، بیا امتحان کنیم. شاید بازی اشتباه کرده. هر دو به سمت در "لیا" رفتن. لیا دستگیره رو گرفتدسنگیره داغ داغ بود برعوس دستای یخ کرده لیا. اما قبل اینکه دستگیره رو بکشه . کل درهای اتاق ها با صدای نرمی باز شد. ولی وقتی ایرا خواست قدم اول رو بذاره.. بوم! نیرویی نامرئی، مثل دیوار شیشهای نامرئی، ایرا رو عقب پرت کرد. نه محکم، ولی قاطع. یه جور حس لرزش تو استخوانش نشست. انگار بازی، بهش گفته باشه: نه. این راه تو نیست. ایرا چشمهاشو تنگ کرد. دستشو دوباره برد جلو، سعی کرد لمسش کنه. هوا مثل شیشهی سرد میلرزید. مقاومت میکرد. لیا با وحشت گفت: – نه… نه… خواهش میکنم… نرو. ایرا نفس عمیقی کشید. سعی کرد لبخند بزنه. صدای خودش هم لرز داشت: – لیا… بازی تصمیم گرفته. شاید برای اینکه تو قویتر بشی، باید این تنهایی رو تجربه کنی. لیا اشک تو چشماش جمع شد: – من قوی نیستم… اصلاً نیستم… نایا با قدم های آروم اومد سمت لیا و خم شد، پیشونی لیا رو بوسید: – پس نشون بده که هستی. لیا سعی کرد لبخند بزنه. ولی بغضش پنهون نبود. فقط سری تکون داد، انگار پذیرفته باشه. قدمی به جلو برداشت. به در نگاه کرد. نور کمنوری از اتاق میتابید بیرون. انگار در حال قورت دادنش بود. و لیا تنها موند. ایرا برگشت سمت در خودش. سایان هنوز منتظر بود. دست به سینه، ولی نگاهش نرم بود. وقتی ایرا رسید، سایان گفت: - همهچی خوبه؟ ایرا سری تکون داد. بیاحساس گفت: - آره… فقط بازی با احساساتمونم بلده. سایان لبخند زد، درو باز کرد. داخل اتاق، فقط یک تخت دونفره بود. بزرگ، با ملافههای برمز شرابی مثل، سقف های اتاق، چراغهای کمنور زرد، و هوایی نیمهگرم. ایرا ایستاد، خیره شد به تخت. لب زد: - شوخیش گرفته یا ما رو جدی گرفته؟ سایان شونهای بالا انداخت: - هر چی بوده، احتمالاً تهش یه کابوسه. بخوابیم قبل اینکه بیدارمون کنن. ایرا تا خواست وارد بشه صدای هق هق لیا اومد ایرا لحظهای چشم بست. بعد زیر لب گفت: - قوی باش، لیا… برگشت سمت دری که واسه نایا و ریو بود که وارد اتاق شده بودن و ریو که داشت میرفت سمت نایا رو از لای نیمه در نگاه کرد... و درها با صدای اروم بسته شدن. و با تعجب به سایان نگاه میکردم....2 امتیاز
-
امروز سر پست بودوم. یادت ول کنوم نبود. آخ... ولک، ولک... از این حسی که لونه انداختی تو مرز جونوم هرکی از پشت میدیدوم فکر میکردوم تونی! میشه وقتی میگوم خانمی؟ این بار خودت برگردی ببینموت؟2 امتیاز
-
نام رمان: بیگانه نام نویسنده: ساره مرادیان | کاربر انجمن نودهشتیا ژانر: عاشقانه، اجتماعی خلاصه: شب عروسیم تصادف کردیم و شوهرم مرد...اسم بیوه رو روم گذاشتن با این که دختر بودم تا این که برادر شوهرم از خارج برگشت و مجبورم کردن این بار با کسی ازدواج کنم که روزی عشقش بودم و... مقدمه: پرسید : از من چی میخوای؟ گفتم: آرامش گفت : چه کمتوقع...! گفتم : برعکس من آدم پُر توقعی هستم چون آرامش چیزی نیست که هر کسی بتونه اونو به آدم بده... کدومو باور میکنی؟! رخت سپیدم یا بختِ سیاهم؟! دل کندن بلدی میخواد من بلد نیستم!2 امتیاز
-
2 امتیاز
-
2 امتیاز
-
2 امتیاز
-
2 امتیاز
-
بــیــگــانــه پارت اول ساره مرادیان #ترنم #پارت_مقدمهای#تهران_۱۳۶۹ گاهی آنقدر دلشکسته میشوی که مزاری سرد و خالی از سَکَنِه مرحم زخم هایت میشود...مزاری به دنبال جرعه ای روح که شاید این حوالی پرسه زده باشد. خنده دار بنظر می رسد اما من آنقدر در پی تو بودم که همه را فراموش کردم حتی خودم را...! آقاجان این روزها از تو نمی گوید! از تویی که تمام زندگیام شدی و به یکباره پر کشیدی! از دُردانه اش می گوید...! از بیگانه...! و من دلم میخواهد فریاد بزنم، آنقدر که جسمِ پر غرورِ خشم را در خود خفه کنم. شاخه گل های رازقی را پر پر میکنم و یاد جوانیات میافتم. چهار سال پیش همینجا پر پر شدی! همینجایی که من با حسرت به این قبر زل میزنم! رفتنت کمر شکن بود، پدرت را پیر کرد و مادرت را شکسته! دستِ آخر من را هم دارند به بیگانه می دهند؛ بیگانه ای که نامش برادر است! آقاجان این روزها با غرور به من نگاه میکند و از پیشنهادی که داده است راضی است و حس شَعف میکند از اینکه مرا به بیگانه نداده و به برادر شوهر عزیزم تقدیم کرده است. ولی کاش به بیگانه می داد چون او از هر بیگانهای برایم غریب تر بنظر می رسد. بلند میشوم. این روزها کار هر روز من آمدن به این قبرستان است. می آیم...کمی از زمانه گلایه میکنم، غر زدنهایم که تمام شد اشکهای غم بارم را پاک میکنم و آماده رفتن میشوم. سوار ماشین شدم و عینک آفتابیام را به چشمهای سرخم زدم. از قبرستان که دور میشدیم ذهنم آرام نمی گرفت؛ بیگانه داشت بر میگشت و من توان روبرویی با او را نداشتم. توان مقابله با مردی که روزی صدایم میکرد:_تــِلــا خانوم! من ترنم دهقان ی از روبرو شدن با سالار میترسیدم. برادرشوهری که آن سر دنیا برای خودش جاه و مقامی داشت حالا برای دیدنِ من می آمد! من! عروس خانواده دهقانی! کنار مغازهای ایستادم، بطری آب معدنی گرفتم و حساب کردم. نویسنده: خیلی دوست دارم نظرتونو راجب پارت یکش بدونم من ساره هستم یه دوست که خیلی وقته با انجمنم ولی این اولین همکاری من با انجمنه!2 امتیاز
-
یک خونه بود یک خونه یک خونه یک خونه که درش بزرگ شدم من یک خونه بود یک خونه بود یک خونه یک خونه پر از سرمای بی رحم خاطرات یک خونه بود یک خونه بود یک خونه یک خونه بود که بابا درش من رو دوست نداشت یک خونه بود یک خونه بود یک خونه یک خونه که مامان همیشه غمگین بود یک خونه بود یک خونه بود یک خونه یک خونه که داداشی از من عزیزتر بود یک خونه بود یک خونه بود یک خونه یک خونه که من اجازه بچگی نداشتم یک خونه بود یک خونه بود یک خونه یک خونه که از صدای داد و گریه پر بود یک خونه بود یک خونه بود یک خونه یک خونه که تروما خیلی زیاد بود یک خونه بود یک خونه بود یک خونه یک خونه که من داشتم به عروسک خرسی غذا می دادم یک خونه بود یک خونه بود یک خونه یک خونه که یکم غذا ریخت روی لباسم یک خونه بود یک خونه بود یک خونه یک خونه که بابا سرم داد زد یک خونه بود یک خونه بود یک خونه یک خونه که عروسکم رو گرفت و بالای یخچال گذاشت یک خونه بود یک خونه بود یک خونه یک خونه که من گریه کردم و جیغ کشیدم یک خونه بود یک خونه بود یک خونه یک خونه که بابا عصبی شد و عروسکم رو... یک خونه بود یک خونه بود یک خونه یک خونه عروسکم روی پشت بوم افتاد یک خونه بود یک خونه بود یک خونه یک خونه که دیگه برام نیاوردش یک خونه بود یک خونه بود یک خونه یک خونه که من درش بزرگ شدم یک خونه بود یک خونه بود یک خونه یک خونه که نفت ریختم، آتیشش زدم یک خونه بود یک خونه بود یک خونه یک خونه که عروسکم رو پیدا کردم و برگشتم.2 امتیاز
-
قاتل زنجیرهای «مجنون خورشید» جام شرابم رو تو دستم گرفته بودم و خمار، مثل گربهای کمینکرده، به سروش خیره شدم. نگاهم رو که دید، لرزید. لبهاش جنبید: «من کاری نکردم، مرسانا...» پوزخندی زدم. لاجرعه شراب رو سر کشیدم. با صدای دورگهی نیمهمستم، بیرحمانه زمزمه کردم: «حرفی نزدم!» بیشتر لرزید. قهقههای زدم که از ته روحم بلند شد. لرزشش مثل نغمهای شیرین تو گوشم پیچید. باارزش بود... ولی باید تمومش میکردم. خودش بو برده بود که متوجه خیانتش شدم، ولی هنوز صد درصد مطمئن نبود. بلند شدم. لبهام کش اومد تو لبخندی مرموز: «چه آرزویی داری؟» نگاهش روی لباس سفیدم لغزید، مضطرب و آشفته. بلند شد. دستش رفت سمت گردنش. با لکنت گفت: «ب... بریم... با... باهم قدم... بزنیم.» نیشخند تمسخرآمیزی زدم. ازش خسته شده بودم. اما لبخند زدم؛ اون لبخندی که همیشه قربانیها رو گول میزد. «هدیه هم داری؟» ترس تو نگاهش شکست. با شوری کودکانه لب زد: «جونم رو بهت میدم، هدیه چیه؟!» بلندبلند خندیدم، تلخ و دیوانهوار. «پس بریم کلبهی وسط جنگل... حاضری؟» تندتند سر تکون داد. چرا که نه؟ اون عاشق و شیدای من بود! فقط از شانس بدش، من از عشق چیزی حالیم نبود. چشمم افتاد به خرس کوچیکی که روز اول دیدار ازش گرفته بودم. برش داشتم. همون لباس سفید تنم بود. دیگه چیزی نپوشیدم. پابرهنه، با مستی شیرین توی تنم، از ویلای جنگلی بیرون زدم. سروش هم رفت تا هدیهش رو از ماشین بیاره. قدم گذاشتم روی چمنهای نمدار. انگار زمین داشت زیر پام نفس میکشید. خرس رو تو دستم فشار دادم. توی دستش یه ریموت مخفی کرده بودم، درست زیر پشمهای نرمش. چشمهام رو بستم. انگشتم روی دکمه رفت. با لبخندی که لبهام رو به آغوش مرگ باز کرد، زمزمه کردم: «بدرود، سروش...» بوم... ماشین، با همهی خاطرات و دروغهاش، تو شعلهای سرخ منفجر شد. و من، پابرهنه روی چمنهای خیس، آرام قدم برداشتم. با غرور، در نور مهتاب و سرخی آتش پشتم، مثل روحی رهاشده از هر وابستگی...2 امتیاز
-
سلام وقت بخیر برای رمانم درخواست طراحی کاور دارم1 امتیاز
-
پارت چهلم تماس که قطع شد، لبخند کمرنگی که برای سام زده بود، کمکم محو شد. انگار چیزی تو دلش سنگینی میکرد.سرش رو به پشتی مبل تکیه داد و به نقطهای نامعلوم خیره شد. تو فکر فرو رفت. صدای سام تو گوشش میپیچید: «حالش خوبه… پرسیده بود حالت رو…» اما ته دلش میدونست حقیقت چیز دیگهست. اگر جمشید واقعاً براش مهم بود… این همه وقت حتی یه تماس، یه پیام کوتاه، یه «خوبی دخترم؟» هم ازش نرسیده بود. دستهاش را توی هم قفل کرد. دلش گرفته بود، از بیاعتناییای که عادی شده بود. اما هنوز یه گوشهی دلش… یه بخش کوچیک، کودکانه و بیمنطق، منتظر بود. منتظر یه تماس، یه دلجویی، یه نگاه پدرانهی واقعی. پردهی حریر، با نسیم اردیبهشتی، کمی تکون خورد. اما هیچ چیز نمیتونست این سکوت رو از دل رها برداره نیمه شب اوایل خرداد باران ساعتی پیش بند آمده بود، هوا خنک ودلپذیر بود سنگفرش حیاط برق میزد، قطرههای باران از لبهی برگهای براق درختان چنار و نارون، آرام میچکیدند روی زمین. صدای قفل در حیاط با تیکی آرام باز شد. سام چمدانش را از لای در هل داد داخل و پا روی سنگفرشهای خیس گذاشت،نگاهی به پنجرهی اتاق رها انداخت. چراغ خاموش بود. لبخند محوی نشست روی لبهایش. بیصدا در را بست و از پلههای کنار باغچه بالا رفت.در راهرورا آرام باز کرد و وارد شد. هما، بیدار مانده بود. با لبخندی خسته،به استقبالش رفت و بغلش کرد —سلام پسر قشنگم خوش اومدی سام بغلش کرد، محکم و بیکلام. — دلم برات خیلی تنگ شده بود هما با نگاهی پر از عشق و لبخندی آرام گفت: -من همیشه چشم به راهتم پسرم دیدنت برام نفس تازه ست…خسته ای بیا بریم تو عزیزم .. سام روبه مامانش: —خوابه؟نفهمید که من امشب میام ؟ — اره خوابه… امروز حسابی خسته بود. دوشیفت کلاس داشته ،نه منتظر فردا بره دنبالت فرودگاه سام لبخندی میزنه بهتر که خوابه -سامی مامان جان بیدارش نکن بذار بخوابه —نه مامان خیالت راحت بیصدا به سمت پلهها رفت. در سکوت بالا رفت، روبهروی در اتاق رها ایستاد. چند لحظه همانجا ایستاد، دستش روی دستگیره ماند. آهسته در را باز کرد. اتاق تاریک بود رها آرام به پهلو خوابیده بود. سام نزدیک شد. آرام کنارتخت نشست چند ثانیه نگاهش کرد. بعد با لطافتی که مخصوص خودش بود، سرش را خم کرد خواهرش را بوسید. یکی، دو بار. دستش را بالا آورد و آرام، با انگشتانش، موهای کوتاه رها را نوازش کرد. بعد با صدایی که بیشتر شبیه نفس بود، زمزمه کرد: — دلم برات یه ذره شده بود… جوجهتیغی من. مکث کرد. نگاه آخر را از چهرهی آرامش گرفت، آهسته بلند شد و بیصدا از اتاق بیرون رفت خانه زعفرانیه در آرامش بود. نور خورشید از لای پردههای سفید به داخل اتاق میتابید. صدای آلارم گوشی رها را از خواب بیدار کرد. با عجله به سمت حمام رفت و پس از آن بیرون آمد. حوله صورتی تنش بود. کنار میز آرایش نشست، سشوار را به موهای کوتاهش کشید. در کرم ضد آفتابش را باز کرد و مشغول شد. لباس پوشید؛ شرت صورتی با تاپی سفید و شلوار جین راسته آبی به تن داشت و کلاه بیسبالیاش را سر گذاشت. پرفیومش را چند پاف زد.عینک آفتابی و سویچ ماشین را برداشت و به سمت پلهها راه افتاد. هما در آشپزخانه مشغول آماده کردن صبحانه بود. — مامان، صبح بخیر! صبحانه آماده است؟ من دیرم شده. هما با خونسردی و لبخندی روی لب: — عجله نکن، راحت صبحانهات را بخور. رها مشغول خوردن شد و سپس از روی میز برخاست و سویچ را برداشت. — مامان، من برم، دیر شده. هما لبخند پرنگتری زد: — کجا؟ مامان، سام که برگشته! رها لحظهای متوقف شد و پرسید: — چی؟ — دیشب برگشت. تو خواب بودی، نخواست بهت بگه، میخواست سورپرایزت کنه. رها از خوشحالی جیغ زد. با شور و هیجان از کنار مادرش گذشت، از پلهها بالا دوید و درِ اتاق سام را با شتاب باز کرد. با صدای پرهیجان رها سام از خواب بیدار شد سام که هنوز در خواب و بیداری بود، با چشمهای نیمهباز وخمارش.لبخندی خوابآلود روی لبش نشست. هنوز کامل از خواب بلند نشده بود که رها خودش را انداخت در آغوشش. — سلام! کی اومدی؟ داداش بیمعرفت، چرا نگفتی؟ سام خندید و با تمام قدرت بغلش کرد: — خواستم سورپرایزت کنم دیگه، جوجه من! رها با شیطنت زد به بازوش: — تو و مامان با هم دست به یکی کردین! نامردا..ای مامان کلک هیچی نگفتا !!! من یه ساعت تمام با عجله بلند شدم، لباس پوشیدم، آماده شدم که بیام فرودگاه دنبالت!1 امتیاز
-
پارت سی و نهم صدای سام آرام شد: — وقتی میخندی انگار یه چیزی تو قلب من آروم میگیره. نذار این درد لعنتی خنده هاتو بدزده. رها سرش را به بازوی سام تکیه داد، موجی آرام نزدیک پاشون شد. نسیم دریا صورتشون رو نوازش داد. و اون لحظه، برای هر دو، چیزی شبیه امید بود *** خانه – عصرِ بهاری اواسط اردیبهشت بود صدای پرندهها از پشت پنجرهی نیمهباز میآمد. نسیم ملایمی پردهی حریر را تکان میداد رها روی مبل نشسته بود وگوشی به دست منتظر تماس سام بود، نگاهش روی صفحه ی گوشی ثابت مانده بود هما، کمی آنطرفتر، روی صندلی اش کنار پنجره نشسته بود. کتابی در دست داشت، اما بیشتر از خواندن، گاهی رها را از بالای عینکش نگاه میکرد؛ آرام و بیصدا گوشی ویبره رفت، تصویر سام روی صفحه گوشی ظاهر شد رها فوری تماس را پاسخ داد —سلام داداش سامی جونم تصویر سام، با آن تهریش مرتب وموهای کوتاه و لبخند همیشگی اش روی صفحه آمد .پشت سرش، فضای یک اتاق مدرنِ روشن دیده میشد با صدای شادی گفت —سلام جوجه من !خوبی ادمه داد خدااااا موهاشو دراومده با لحن بامزه ای گفت حیف شد دیگه نمی تونم بهت بگم جوجه کچل رها خندید —جوجه کچل خودتی ،موهام دیگه دراومده —قربون خودت و موهات برم جوجه تیغی من رها خندید ازته دل —دلم برات یه ذره شده —منم دلم تنگ شده قربونت برم بهتری که ؟ —اره بهترم —خدارو شکر تو خوب باشی برامن کافیه —مامان کو —اینهاش نشسته کتاب میخونه رها گوشی رو به سمت هما گرفت هما که تا این لحظه همچنان رها رو نگاه میکرد لبخند گرمی زد سلام قربونت برم حالت چطوره خوبی؟ سام با لبخندی _سلام مامان گلم من خوبم قربونت برم خودت بهتری چکابتو رفتی —اره عزیزم خوبم چکابمم رفتم تو نکران نباش —کارا خوب پیش میره —اره مامان جان دارم درستشون میکنم —باشه فداتشم مواظب خودت باشی می بوسمت . با رها حرف بزن رها دوباره گوشی سمت خودش گرفت سام : —راستی دانشگاهت چی شد؟کلاسات چیکار کردی رها: ـ دو هفته ای میشه شروع کردم ،تا اخر خرداد تموم میشه می مونه پروژه طراحی نهایی… —عالیه که جوجه … هر کاری داشتی به خودم بگو رها نگاهش جدی شد وآرام پرسید: —سامی از بابا جمشید خبر داری —آره عزیزم حالش خوبه چطور مگه؟ —این همه مدت یبارم زنگ نزد حالمو بپرسه اصلا ببینه مردم زندم —قربونت برم من حتما سرش شلوغه،حالت پرسیده از من .(اما دروغ میگفت) —رها پوزخندی زد اره معلومه خیلی سرش شلوغه. کی برمیگردی _سعی میکنم زودتر کارهارو جمع کنم قبل تولدت اونجام مطمئن باش —رها لبخند گرمی می زنه و میگه تو زود بیا من فقط همینو میخوام —سام بوسه ای براش می فرسته میگه دارو هات مرتب بخور به خودت برس یه لیوان آب انارم بخور، رنگ لپهات بیاد! رها خندید: — چشم، جناب دکتر! و باهم خدا حافظی می کنند1 امتیاز
-
پارت سی وهشت یک ماه بعد از جراحی شب، ویلا – طبقه پایین صدای آرام باران هنوز از پنجره باز میآمد. سام از پلهها پایین آمد. موهایش کمی آشفته بود و رد خستگی در نگاهش دیده میشد. هما روی مبل نشسته بود، پتویی دور خودش کشیده، و فنجان نیمهخالی چای را در دست داشت. سرش را بلند کرد. — خوابید؟ سام سری تکان داد، آهسته نشست کنار مادرش. — آره… بالاخره خوابش برد. کمی مکث کرد. بعد آهسته ادامه داد: — امروز خیلی بیحال بود، مامان. امیدش از دست داده اصلا اون رهای همیشگی نیس یه جوری حرف میزد که انگار… لبش گاز گرفت وحرفش خورد هما نفس عمیقی کشید. صدایش آرام، ولی گرفته بود: — خیلی نگرانشم سامی ،هیچچی خوشحالش نمیکنه.نمیدونم چیکار کنم اشکهاش جاری شد سام لحظهای به شعلهی شمع کوچک روی میز نگاه کرد، بعد سرش را برگرداند، نگاهش جدی شد. — مامان… تو خوبی؟ هما فوری اشکاش پاککرد لبخند کمرنگی زد. سعی کرد خونسرد باشد، اما نگاهش از سام دزدیده شد. — آره عزیزدلم فقط یهکم خستهم. سنمه دیگه… سام نگاهش را پر از نگرانی به چهرهی مادرش دوخت چکاباتو میری ؟؟؟ هما دستش را روی دست سام گذاشت. — چیزی نیست قربونت برم. فقط… از خودم ناراحتم. از اینکه تو این سالها اونطوری که باید برای تو ورها مادر ی نکردم سام محکمتر دست مادرش را فشرد،وبوسید — الهی من قربونت برم مامان گلم این حرف نزن تو بهترین کاری که تونستی رو کردی… تو باید مراقب خودت باشی. چون ما هنوز بهت احتیاج داریم. من و رها… خیلی زیاد. هما نگاهش را به چشمای سام دوخت ،چیزی نگفت، فقط بوسهای آرام روی پیشانی سام نشاند صبح روز بعد هوا خنک و نیمهابری بود. موجها با صدایی ملایم به ساحل میکوبیدند. مه صبحگاهی هنوز نرفته بود. سام و رها آرام کنار هم قدم میزدند. پاهاشون رد نرمی روی شنها میذاشت. رها دستانش را در جیب کاپشنش پنهان کرده بود،با کلاهی مشکی که ردبخیه ها وموهای تراشیده اش دیده نشود ،چشمانش از خستگی خالی بود نگاهش به دور دستها بود و با صدای پر از بغضی زیر لب گفت:… گاهی فکر میکنم شاید واقعاً نباید زنده میموندم. سام ایستاد. با دو دست صورت رها را گرفت، جدی، اما پر از عشق گفت: — اینو هیچوقت نگو. هیچ وقت تو باید زندگی کنی دنیا که به اخر نرسیده ،خوشکل من ،من جونم به جون تو بستس جوجه رها حرفی نزد سام صدایش را عوض کرد، با صدای بامزهای شبیه جودی (انیمیشن زوتوپیا)گفت: ـ «من یه خرگوشم. ممکنه کوچیک باشم، ولی میتونم کارای بزرگی بکنم!» بعد خودش رو صاف کرد، با لحنی نمایشی و غرورآمیز ادامه داد: ـ «هیچکس نمیتونه جلوی کسی رو بگیره که باور داره میتونه! حتی اگه گوشاش گنده باشه!» چشماش رو ریز کرد و به رها نگاه کرد: ـ «یا مثلاً… دائم دردسر بکشه و لج دربیاره! ، بعد با صدایی اغراقآمیز گفت: — “خانوم کوچولو… شما باید لبخند بزنید، چون ماموریت ما تو این دنیا خوشحالکردن شماست ! رها بیاختیار خندید. چشمهایش برای اولین بار بعد از مدتها برق زد. سام لبخند عمیقی زد و صورت رها رو با دستانش گرفت؛اهااااااااا حالا شد بخند قربون اون خندهات برم من قشنگم رها (باخنده ) —واقعاً باید دوبلور میشدی… سام چشمکی زد: — مگه نمیدونی من چندتا فیلم هالیوودی رو دوبله کردم، فقط کسی خبردار نشده !1 امتیاز
-
پارت سی و هفت ***** لواسان یک سال قبل هوا گرگومیش بود. درختهای بلند و پیچخوردهی اطراف ویلا در سکوت ایستاده بودند. سام از ماشین پیاده شد. در آهنی بزرگی روبرویش بود زنگ در رازد . در به آرامی باز شد جمشید، مردی در آستانهی هفتاد سالگی، با قامت صاف و استوار، هنوز نشانی از اقتدار سالهای دور را در نگاهش داشت. موهایش یکدست سفید شده بود، اما پرپشت و مرتب، همچنان نشانهای از دقت و وسواس همیشگیاش. چشمانش، تیره و نافذ بودند؛ مثل آینهای بیرحم که هر کسی را بیپرده مینگریست.خط اخم همیشگی میان پیشانیاش، و لبهایی که کمتر لبخند به خود میدیدند، . فنجان قهوهاش در دست، نگاهش به دوردست گره خورده بود. صدای قدمهای سام را شنید. سر برگرداند. لبخندی کوتاه و محتاطانه زد. — سام از دور سلام کرد و بسمتش رفت و پدرش را در آغوش کشید —بالاخره وقت کردی سر بزنی کنار پدرش نشست —بابا واقعا گرفتارم وقت هیچی رو ندارم الانم خواستم قبل رفتنم یه سری بهت بزنم جمشید جرعهای از قهوه اش را نوشید ومشغول گفتگو از پروژهها و کارهای سام شدند چند دقیقه بعد شهره زن جمشید پایین امد با سام سلام واحوال پرسی کرد سام به سردی پاسخ داد نیم ساعت بعد سام بلند شد و از جمشید خداحافظی کرد دست پدرش را به گرمی فشرد —خب بابا من دیگه باید برم یه چندتا کار عقب مونده دارم انجام بدم جمشید —باشه پسرم مراقب خودت باش منو بی خبر نذاری وخداحافظی کردند بدون آنکه حرفی از رها به میان بیاد در ماشین نشست. ویلا را که پشت سر گذاشت، باران ریزی شروع شد. دستش را روی فرمان فشار داد. خانه را پشت سر گذاشت. اما هیچوقت برایش «خانه» نبود1 امتیاز
-
پارت سی و شش یک هفته بعد از جراحی نور چراغهای خیابون روی شیشههای خیس ماشین میلغزید. رها سرش را به شانهی سام تکیه داده بود. چشمهایش نیمهباز بود و حالش هنوز ناپایدار. سام دستش دور کمر رها حلقه کرده ، دست دیگرش روی دست رها بود. — هنوز سردرد داری؟ رها آهسته، بدون اینکه چشم باز کند، گفت: — نه… فقط خستم. سام سرش را کمی خم کرد، گونهی رها را بوسید و آرام زمزمه کرد: — الان می رسیم خونه خانه – شب رها بعد از معاینهی روزانه و باز کردن بخیهها، به کمک هما وارد اتاقش شد.هما پتورا رویش کشید و چراغ را خاموش کرد. نیمه شب بود صدای خفهی نالهای. بعد… صدای جیغ رها که فریاد میزد سام هنوز بیدار بود صدا را شنید بسمت اتاق رها رفت در را با عجله باز کرد. رها نشسته بود، خیس عرق، چشمها وحشتزده، نفسنفسزنان و با هقهق. سام کنار تخت نشست، بغلش کرد: — رهاجان !رها! من اینجام… خواب دیدی ؟ رها دستش رو محکم به سینه سام کوبید، مثل کسی که از کابوس فرار کرده: — با هق هق گریه اش حرفاش بریده بریده بود وسط جاده… سرعتم زیاد بود… بعدش تو بودی… ترمزکار نکرد…جلوی ماشین…افتادی زمین سام، با بغضی که خودش را نگه میداشت، سر رها را روی سینهاش گذاشت.الهی من قربونت برم — تموم شد عزیزم… یه خواب بوده … من اینجام. هیچ اتفاقی هم نیفتاده… حالمم خوبه —هما سراسیمه وارد شد بسمت رها رفت سام آرام اشاره کرد کابوس بوده —نگران نباش مامان برو بخواب من پیششم رها میلرزید.صدای هقهقش توی سینهی سام میپیچید. سام آرام آرام نوازشش کرد سرش را بوسید. دوباره. دوباره. پتو را تا زیر چانهاش بالا کشید. خودش کنارش دراز کشید، سرِ رها را روی بازویش گذاشت. نفسهای کوتاه و بریدهی رها کمکم منظمتر شد. اما سام، چشمهایش باز ماند. تا صبح. حتی یک لحظه هم نخوابید. فقط نگاه میکرد، در سکوت. دستِ خواهرش را در دست گرفته بود و با دلی پر از درد، به سقف زل زده بود. حدسش درست بود… بعد از آن تصادف لعنتی، این تازه شروع کابوسهای رها بود. دلش میخواست تمام دردهای دنیا را خودش بکشد، فقط او آرام بخوابد1 امتیاز
-
پارت و سی وپنج رها، در میان گریه، زمزمه کرد: — سامی… من یا مامان؟ تو که همیشه نیستی… اون شب که نرفتم مهمونی سمیرا، نمیدونی چی گفت. میدونه من حساسم، حوصله اون جمعا رو ندارم… ولی دقیقاً همونجا ضربه میزنه. چرا؟ چرا باید مامان همچین کاری باهام بکنه؟ بغضش شکست. صدایش میلرزید. — حسرت به دلم موند یه بار مثل بقیه با مامان برم بیرون، حتی یه خرید ساده… یه مسافرت. همیشه مهرناز بود، سمیرا بود، یکی دیگه بود… همیشه فقط خودش مهم بود. هیچوقت، هیچوقت برام وقت نذاشت. انگار همیشه… من مزاحمم.… اشکها بیوقفه روی گونهاش میلغزید. ـ جوجهی من، کی گفته تو مزاحمی؟ تو هیچوقت مزاحم نبودی… هیچوقت. رها هقهق میکرد. صورتش را توی سینهی سام پنهان کرد. سام بازوهایش را دورش حلقه کرد؛ محکم، امن. سرش را بوسید، موهای کوتاهش را آرام نوازش کرد. ـ تو به دنیا اومدی که خواهر من باشی. من غیر از تو کیو دارم؟ ها؟ تو همهی زندگی منی، رها… همهچی. رها میان گریههایش زمزمه کرد: ـ تو هم بری، اینجا دوباره میشه زندون… سام نفس عمیقی کشید، بوسهای دیگر روی پیشانیاش زد: ـ قول میدم تا قبل سال نو برگردم. نگاهش را جدیتر کرد: ـ فقط یه قولی به من بده… هروقت سردردات شروع شد، تمرین رو ادامه نده. باشه؟ رها با صدایی آرام و لرزان گفت: ـ باشه… قول میدم. سام باز هم پیشانیاش را بوسید. ـ کلاسات که تموم شد، با مامان بیاین دبی. چند روزی اونجا بمونین. هم آبوهوا عوض میشه، هم پیش خودمی. ـ چشم… سام لبخند زد. ـ دیگه نبینم این چشمای قشنگو پر اشک کنی… رها، با چشمانی خیس، لبخندی زد و خودش را بیشتر به آغوش گرمش فشرد؛ انگار که آنجا، امنترین جای دنیا بود.1 امتیاز
-
پارت سی وچهار رها اشکریزان، از پلهها بالا رفت. صدای قدمهاش روی پلهها، مثل پتک روی دل سام میکوبید. وقتی در اتاقش را محکم بست، سکوتی سنگین، در خانه پیچید. درِ ورودی با صدای کلید باز میشود. هما وارد خانه میشود، بارانیاش را درمیآورد با نگرانب به آشپزخانه نگاهی میاندازد. سام با صورتی برافروخته، پشت میز ایستاده. لیوانی در دست دارد، اما هنوز نخورده. هما(مضطرب) — چی شده؟ صداتون تا سر کوچه میره سام بیکلام لیوان را با شدت روی میز میکوبد. صدای برخوردش در سکوت خانه میپیچد. سام (با صدای بلند) — از دخترت بپرس! ببین امروز کجا بوده! هما (عصبانی) — از تو میپرسم چی شده؟ چه اتفاقی افتاده؟ سام (با خشم و کنایه ) — بیخبر رفته برای خودش تو باشگاه رالی اسپرینت ثبتنام کرده! اصلاً عقل درستوحسابی داره این دختر؟! هما (با بهت) — چی؟! از کجا فهمیدی؟ سام (خشمگین تر) — واااای مامان الان واقعاً مهمه از کجا فهمیدم؟! میفهمی مامان؟ یه ساله داریم با جون و دل ازش مراقبت میکنیم. با داروها و کماسترس نگه داشتنش، حالش بهتر شده الان میخواد با این کارش گند بزنه به همه چی داره با پای خودش میره تو دهن شیر! سلامتیش براش مهم نیس میخواد خودش رو به کشتن بده! در همین لحظه صدای گریه و فریاد رها از بالای پلهها میپیچد.حرفهایشان را شنیده رها ( با صدای بغض آلود ،فریاد می زند) — آره! آره میخوام خودمو به کشتن بدم! ولمکنید سام و هما یک لحظه ماتشون برد. هما سریع به سمت پلهها رفت، — رها وایسا مامان باید با هم حرف بزنیم اما رها بالا رفته بود. صدای کوبیده شدن در اتاق، لرزش دیوار را دوچندان کرد هما با عصبانیت به سام نگاه کرد —عین خودت کله شقه سام ساکت بود. فقط نگاهش را به زمین دوخت و زیر لب چیزی گفت. چیزی که شاید خودش هم نمیخواست کسی بشنوه یک هفته بعد اتاق رها نیمهتاریک بود. روی تخت دراز کشیده بود و موسیقی گوش میداد. سام در زد. آرام. جوابی نیامد. در را آهسته باز کرد و وارد شد. رها ایرپاد را از گوشش درآورد و نشست. سام نزدیکتر آمد و لبهی تخت نشست. لبخند کمرنگی زد و گفت: — با من قهری؟ رها بیحوصله، بیآنکه نگاهش کند: — نه… فقط میخوام تنها باشم. حوصلهی هیچچیو ندارم. سام نفس عمیقی کشید. لحظهای سکوت کرد، بعد آرام گفت: — میخواستم قبل رفتنم باهات حرف بزنم. اگه اون روز عصبانی شدم، اگه صدایم بالا رفت… بهخدا فقط واسهی اینه که نگران سلامتیتم (نگاهش را پایین انداخت) الان که بهتر شدی، نمیخوام با یه اشتباه دوباره همه چی برگرده سر اولش سرش را بلند کرد، نگاهش را دوخت به چشمهای رها: — وگرنه از خدامه بری دنبال چیزی که خوشحالت میکنه. روحیهت عوض شه، از اون پیلهی تنهایی بیای بیرون… فقط نه به قیمتِ سلامتیت رها بالاخره سر بلند کرد. چشمهایش پر از اشک بود. با صدایی لرزان و بغضآلود گفت: — کاش… فقط یه بار… منو میفهمیدین، فقط یه بار… سام سرش را نزدیک آورد، دستهایش را دو طرف صورت رها گذاشت. با صدایی آرام، اما پر از لرزش گفت: — من میفهممت قربونت برم… بخدا که میفهمم. هر چی بشه، من کنارتم. انقد به خودت سخت نگیر. باور کن، زندگی هرچی سخت بگیری، سختتر میگذره. حتی آدما ی تو خیابون، سختتر از کنارت رد میشن… انقدرم با مامان کلکل نکن، عزیز دلم…1 امتیاز
-
پارت سی وسه ***** یک هفته بعد از عمل جراحی صبح سردی بود نور ملایم آفتاب از پشت پنجرهی بیمارستان، خط باریکی روی دیوار اتاق رها انداخته بود.رها روی تخت نیمخیز شده بود، نگاهش آرامتر از قبل بود. دیگر آن رخوت سنگین روزهای اول را نداشت، اما هنوز ضعف در چشمانش موج میزد. سام کنارش نشسته بود، با چهرهای آرام اما نگاهی که هنوز اضطرابهای فروخورده درونش را لو میداد. دست رها را گرفته بود و گاهبهگاه، بیاختیار فشار کوچکی به آن میداد. هما کنار پنجره در حال مکالمه تلفنی بود دکتر خیامی وارد شد؛ پوشهای در دست، لبخند آرامی روی لب. — خب، دختر شجاعِ من ؛بالاخره وقتشه از اینجا نجاتت بدیم. رها، هنوز کمی گیج — یعنی… مرخص میشم؟ —آره، …اما با احتیاط کامل. هیچ هیجان، هیچ فشار، هیچ خستگیای فعلاً مجاز نیست. باید استراحت کنی، حسابی. رها نفس عمیقی کشید بالاخره آزاد شدم —سام، کنار تخت نشسته بود، با نگاهی مراقب هما، لبخندی آرام بر لب داشت. دکتر سرگرم تکمیل پرونده بود همزمان گفت — می تونی بری خونه.داروهات نوشتم خودمم هر دوروز میام بهت سر میزنم چک میکنم همه چی رو —سام بلند شد از دکتر تشکر کرد و روبه هما من میرم پایین کارای ترخیصش انجام بدم صدای ضربآهنگ قدمهای آشنا از راهرو آمد. امیر با با دسته گلی در دست، وارد شد. لبخند گرمی بر لب داشت. — سلام گرمی به همه کرد صورت همارو بوسید سپس به سمت رها رفت بغلش کرد و آرام گونه اش را بوسید ؛نفس دایی حالش چطوره امروز —رها لبخندی زد بهترم قراره امروز برم خونه امیر _ اره عمه ؟؟؟ هما —اره عزیزم —امیر (با لبخند مهربان، نگاهش به رها): — بالاخره قراره این بیمارستان بیستاره بشه… رها میخنده هما به سمت امیر میره (نکاه پر مهر ) —امیر جان این مدت خیلی بهت زحمت دادم بابت همه چی ازت ممنونم برای من همیشه خودِ کاوه بودی جای اونو برام پر کردی امیربغضی شد ولبخندی زد و گفت: — من نوکرتم هستم عمه جون ، هر کاری ازم بربیاد وظیفهمه. خانه – شب در با صدای کلید چرخیدن باز شد. رها، آرام وارد شد، کاپشنی سرمه ای تنش بود با کلاه طوسی ،صورتش خسته بود، کلاهش را در آورد و هنوز به پله ها نرسیده بود که صدای سام از پذیرایی بلند شد:خوش گذشت ؟؟؟؟ —رها لحظهای مکث کرد. چی خوش گذشت؟؟نگاهش را بالا آورد. سام با حالتی جدی و خونسرد، روی مبل نشسته بود، موبایلش توی دستش بود و به ظاهر مشغول چک کردن چیزی بود. اما از برق چشمهایش معلوم بود منتظر این لحظه بوده. سام بلند شد، چند قدم به سمتش برداشت.صدایش پراز خشم بود —تمرین میگم خوش گذشت؟؟؟ رنگ از صورت رها پرید. لحظهای ماتش برد. کاپشنش را آرام انداخت روی صندلی و سعی میکرد خونسرد باشه گفت: — از کجا فهمیدی؟ —(با صدای بلند)مهم نیست از کجا.بی خبر رفتی باشگاه اتومبیلرانی ثبت نام کردی؟ —چون میدونستم با مامان مخالفت میکنین چیزی بهتون نگفتم. —(با لحن تندی)که میدونستی مخالفت میکنیم ولی باز تو رفتی؟؟ رها با لحنی دفاعی ؛مگه من بچه ام که هر کاری کنم ب شما ها بگم خودم نمی تونم تصمیم بگیرم ؟؟ سام یک قدم نزدیکتر شد نگاهش، مثل تیغ، مستقیم دوخته شد به صورت رها. صدایش لرزید از خشم: — بچه نیستی؟! واقعاً فکر میکنی حالت خوبه؟!! تو عقل داری تو کله ت؟مربیت قراره حواست رو جمع کنه یا دکتر مغز و اعصابت؟! —مربیم گفت مشکلی نداری ، چون فشار خاصی نداره. سام پوزخند زد: — آاااره. چون مربیت دکتر مغز و اعصاب!!! اون بهتر از من میدونه چی خطرناکه؟ بازوی رها رومحکم گرفت صدایش پر از خشم بود داد می زد — د آخه بی عقل،این تمرینا… توی پیستن. تایمتریلن. هیجان دارن، ریسک دارن. اگه اتفاقی بیفته چی؟، مربی الاغت می دونه تو مریضی؟؟؟؟هااااچرا اینقدر بیفکری تو می دونی رالی اسپرینت چیه اصلا؟؟یعنی هیجان، استرس، آدرنالین بالا. همون چیزایی که دکتر گفت برات بده این بچهبازی نیست.اصلاً میدونی پشت فرمون رالی نشستن، چه فشاری به بدنت میاره؟ مغزت چی؟ ضربان بالا، تمرکز شدید، گرما، لرزش ماشین… بعد اگه یه لحظه سردرد بگیری وسط مسابقه چی؟ میفهمی داری چی کار میکنی یا نه؟ بگو رها! واقعاً فکر میکنی عقل داری!! رها لحظهای عقب کشید، چشمهایش پر از اشک، ولی سعی کرد نترسه. نفس عمیقی کشید، خودش را عقب کشید —من حالم خوبه چیزیم نیس سام با خشم خیرهاش شد. انگشت اشارهاش را بالا آورد، اما چیزی نگفت. فقط نفسنفس میزد. و بعد، با طعنهای تلخ، فریاد زد: هر غلطی دلت میخواد بکن… ! تو آدم بشو نیستی1 امتیاز
-
پارت سی ودو مطب دکتر خیامی – دو هفته بعد هوا سرد بود. هما، با شال گردنی کرم و چهرهای خسته، وارد سالن انتظار مطب شد. منتظر نوبتش شد ، منشی گفت: — بفرمایید خانم افشار نوبت شماس هما سری تکان داد. در را بهآرامی باز کرد. دکتر خیامی پشت میزش بود. تا نگاهش به هما افتاد، لحظهای خشکش زد. انگار سالها عقب رفته باشد. — هما… هما بیحرکت مانده بوده انگار سالها خاطره، بیاجازه به دلش هجوم آورده بودند. — سلام ایرج برخاست. با چشمانی که هنوز ناباوری درشان بود به هما اشاره کرد بشیند — پس حدسم درست بود… همون روز که رها اومد مطب،نگاش برام آشنا بود هفته پیش با سام که اومد شکم به یقین شد —به خودت شبیه هما که تا این لحظه ساکت بود لبخند محوی زد: — چشماش به من نرفته شبیه سام هما نگاهش را از ایرج برنداشت — فکر میکردم کانادایی. کی برگشتی ایرج دو سه سالی برگشتم. نسرین همسرم تحمل دوری خانوادش نداشت هما __اهااا ایرج : —خودت کی اومدی ایران — یه سال بعد فوت اردشیر . نمیتونستم توی اون وضعیت تنها بمونم… نمیخواستم رها اونجا بزرگ شه.دوسالش بود که برگشتیم ایران —پس خیلی وقته برگشتی —اره اینجا آرام تره برام ایرج نگاهش را پایین انداخت، بعد آرام گفت: — سام و رها می دونن اینجایی —نه خبر ندارن —رها حالش چطوره داروهاش که میخوره —بهتره اره شروع کرده الان خیالم راحته که پیش دکتر خوبی اومده بعد از جایش بلند شد خب دیگه من وقت مریضات نگیرم خوشحال شدم دوباره دیدمت ایرج بلند شد به سمتش آمد _منمخوشحالم ازین دیدار و دستش را ب سمت هما دراز کرد وبه گرمی دستش را فشرد باهم خداحافظی کردن در راباز کرد یک لحظه هما برگشت راستی نمیخام رها و سام ازین دیدار باخبر بشن -ایرج خیالت راحت1 امتیاز
-
پارت سی ویک خانه – شب ماشین داخل حیاط پارک شد. هردو وارد خانه شدند هما تلفنی صحبت میکرد، —بعدا بهت زنگمیزنم مهرناز جان فعلا خداحافظ رها وسام سلام کردند خستگی اش را بهانه کرد و بدون معطلی گفت : خیلی خسته ام ،خوابم میاد شب بخیر به طرف پله ها را افتاد هما با چشم به سام اشاره کرد چیشده؟ —سام با اشاره گفت هیچی سپس بطرف آشپزخانه رفت شیر آب را باز کرد ولیوان آب را پرد و سرکشید به طرف هما برگشت روی مبل نشست هما — خب بگو چی گفت دکتر؟ سام نگاهش جدی شد. — تشخیص اولیهش میگرن با اورا بود ولی گفت ناحیهای از مغز رها که از قبل هم خونرسانی ضعیفتری داشته، حالا ممکنه در برابر استرس یا فشارهای عصبی، بیشتر آسیبپذیر شده باشه اگه کنترل نشه، احتمال داره شدت حملات میگرنی بیشتر بشه. فعلاً باید دارو رو شش ماه مصرف کنه ،تا ام ار ای بعدی نگاه هما پر از اضطراب شد. سام مکث کرد. دکترگفت چیز حادی نیست ولی باید تحت نظر بمونه تا بعدها به مشکلی جدی تبدیل نشه. —هما :خدا کنه همینطور باشه سام این را بیشتر برای اطمینان خاطر مادرش گفت اما نگران بود خیلی در ذهنش طوفانی میوزید؛ صدای دکتر هنوز در گوشش میپیچید: اگه کنترل نشه، احتمال داره شدت حملات میگرنی بیشتر بشه وخطرناک باشه ترس لحظهای رهایش نمیکرد کاش دردش بیشتر نشه،اون هنوز نوزده سالشه.کمرنج و درد کشیده اینم بیاد روش نفسش گرفت. صدای هما رشته افکارش را پاره کرد —چای میخوری عزیزم — ن مامان جان — راستی، مامان دکتر رها اسمش ایرج خیامی بود. وقتی داشتیم میرفتیم، بهم گفت: “به مادرت سلام برسون.” تو میشناسیش؟ هما جا خورد، اما سریع خودش را جمع کرد. — نه… نه یادم نمیاد. شاید اشتباه گرفته —سام لحظهای به چشمهای مادرش خیره شد. چیزی نگفت.بلند شد. — میرم بالا کاردارم چندتا ایمیل هست باید چک کنم شببهخیرمامان —شبت بخیر پسرم1 امتیاز
-
پارت سی ام *** سام آرام به سمت طبقه بالا رفت. در اتاق رها که باز کرد، هما را دید که روی صندلی کنار تخت نشسته بود. رها خوابیده بود؛ آرام و بیحرکت، پلکهایش بسته بود. هما با نگاهی نگران به سام گفت: «چرا دیر برگشتی؟» سام با لحنی آرام جواب داد: «یه تماس کاری بود… مجبور شدم جواب بدم.» هما با مهربانی پرسید: «حالت خوبه؟» سام نگاهی به او نکرد و به سمت پنجره رفت. کمی مکث کرد و گفت: «آره، خوبم.» سپس با صدایی جدی ادامه داد: «من پیشش هستم، مامان. تو برو خونه استراحت کن.» هما کمی مکث کرد، بعد سر تکان داد و با لبخندی پر از نگرانی گفت: «باشه، مراقبش باش.» با رفتن هما ، اتاق در سکوتی سنگین فرو رفت . سام ماند؛تنها با رها که در خوابی عمیق آرام گرفته بود ؛ودلی که ازشدت نگرانی وبغض،انگار تا مرز شکستن پیش رفته بود **** رستوران – خیابان ولیعصر نور ملایم، صدای آرام موسیقی، فضا را آرام کرده بود. سام مقابل رها نشسته بود. هر دو ساکت غذا میخوردند. سام آرام گفت: — چرا انقد تو فکری دکتر گفت که چیز نگرانکنندهای نیست. فقط باید مراقب باشی. داروهات رو مرتب بخوری، استراحت، خواب، دور از استرس همین .. رها با قاشق در ظرفش بازی میکرد. بعد آرام گفت: — نه تو فکر نیستم اما دروغ میگفت سام، لبخند زد. نگاهش را محکم در چشمهای رها دوخت. — تا من هستم، هیچچی نیست که بخوای ازش بترسی. خودم هواتو دارم، خواهر کوچولوی من. رها، لبخند محوی زد. بعد سرش را پایین انداخت مشغول خوردن غذایش شد .1 امتیاز
-
پارت بیست ونهم دکتر ادامه داد: — چیزی که نگرانکنندهست، اینه که ممکنه اون ناحیهای که از قبل خونرسانی ضعیفتری داشته، حالا در معرض آسیب جدیتر باشه. اگه این اتفاق افتاده باشه، ممکنه بعد از این، با هر بار حملهی میگرنی، شدت سردردها بیشتر بشه. و هر بار، احتمال خونریزیهای داخل بینی وجود داشته باشه و مزمن بشه سام دستهاش مشت شدند روی زانوهاش لب پایینش رو گاز گرفت نمی توانست درست نفس بکشد گفت: — یعنی… ممکنه هر بار که درد میگیره، خطر بیشتری تهدیدش کنه؟ دکتر با صدایی آرام و محکم گفت: — عزیزم هنوز چیزی قطعی نیست. باید وقتی وضعیت عمومیاش بهتر شد، فوراً MRI بگیریم. اون موقع میتونم نظر دقیقتر بدم. سام بلند شد. انگار پاهاش میلرزیدن.نگاهش خیره به جایی نامعلوم بود ایرج از پشت میز بلند شد روبه روی سام ایستاد هردو بازوش رو گرفت و گفت: — سامی جان لطفاً به هما چیزی نگو. الان زمانش نیست. خودم بعداً، وقتی مطمئنتر شدم، باهاش حرف میزنم. چند لحظه ساکت موند، بعد با صدایی گرفته گفت: — نه نمیگم. اگه اتفاقی بیفته، خودم هیچوقت خودمو نمی بخشم — لبخندی ملایمی زد و گفت ؛نمیفته . خیالت راحت باشه فقط الان لازم نیست اضطراب اضافه بشه. سام بدون جواب، از اتاق خارج شد. صدای بسته شدن در، در راهروی خلوت پیچید. چند قدمی رفت، اما ایستاد. نفس عمیق کشید. دلش نمیخواست دوباره برگرده بالا. نمیخواست مادرش، از نگاهش، از لرزش صداش، چیزی بفهمه. قدمهاش رو تند کرد، و بیصدا به سمت حیاط بیمارستان رفت… **** بیرون مطب هوا کاملا تاریک شده بود باد سردی می وزید رها با نگاه پایین، قدمزنان کنار سام میرفت. سام هم در سکوت، فکرش میان حرفهای دکتر، نگاه رها، و آن جملهی آخر گیر کرده بود. به سمت ماشین حرکت کردند برای لحظهای مکث کرد. با تردید نگاهش را به خواهرش انداخت. — بریم شام بخوریم؟ حالوهوامون هم عوض شه رها، آرام سر بلند کرد. خسته، ولی لبخند کمرنگی روی لبش نشست. — باشه. سام گوشیاش را از جیب درآورد. تماس گرفت. — سلام مامان. آره… رفتیم دکتر. حالا میام خونه، میگم چی شد. من و رها شامو بیرون میخوریم . تو هم شام بخور… نگران نباش. باشه، فعلا1 امتیاز
-
پارت بیست و هشتم ***** هوای اتاق هنوز سنگین بود. هما، کنار تخت رها ایستاده بود. دستی به پیشانی باند پیچی دخترش کشید وگفت: — قربونت برم… زود خوب می شی به هیچی فکر نکن رها با صدایی ضعیف جواب داد: — خوابم میاد… — بخواب دخترم استراحت برات خوبه —رها چشمانش را بست سام کنارش نشسته بود و دست رها را گرفته بود حرفی نزد هما نگاهی کوتاه به سام انداخت و آرام گفت: — خیلی خستهای، برو خونه استراحت کن من پیشش می مونم سام سری تکان داد: — نه خسته نیستم .میرم پایین یه قهوه بگیرم، برای تو هم بگیرم ؟ —هما :نه مرسی سام خم شد بار دیگر رها را بوسید: الهی من قربونت برم از اتاق بیرون رفت. راهرو خلوت بود، صدای قدمهایش در سکوت بیمارستان طنین میانداخت. مستقیم رفت سمت اتاق پزشک.در زد دکتر خیامی پشت میز نشسته بود. نگاهی کوتاه به سام انداخت و لبخند آرامی زد: — بشین سامی جان سام، بیمقدمه پرسید: — دکتر راستش… میخوام بدونم وضعیت رها چطوره دقیقاً چه خبره. میدونی که طاقت پیچوندنم ندارم. دکتر خیامی لحظهای سکوت کرد. انگار دنبال واژهی درستی میگشت که نه امید واهی بده، نه بیش از حد تلخ باشه پلک زد و بعد با صدایی شمرده گفت: — عمل موفقیتآمیز بود. خونریزی مهار شد و از لحاظ جراحی، رها از مرحلهی حاد گذشته. اما سام اخم کرد.حالش از شدت اضطراب به هم ریخته بود. —اما چی دکتر ،؟ خودت می دونی این یکی دوسال قبل میگرنهاش جدی تر شد .اون موقع سعی کردیم با دارو وتغییر سبک زندگیش کنترلش کنیم. قبلا هم بهت گفته بودم هرچه استرس کمتر باشه براش بهتره ولی الان، با این ضربهای که به ناحیهی قاعده جمجمه خورده، نگرانی من بیشتر شده. نفسش گرفت .یعنی چی دکتر ؟1 امتیاز
-
پارت بیست و هفتم — خب رها جان… توی MRI و نوار مغزت چند مورد دیده میشه که بهم یه تصویر نسبی از وضعیتت میده. نشونههایی هست که ما بهش میگیم حساسیت عصبی به تحریکها؛ یعنی مغزت نسبت به استرس، کمخوابی، نور و صدا واکنش بیشازحد نشون میده. این با همون چیزی که تو گفتی — سردردهای ضرباندار، حالت تهوع، حساسیت به نور — همخونی داره.همون میگرن با اورا.مورد بعدی توی امآرآی یه نکتهی مهم وجود داره که باید با دقت بررسیاش کنیم. تصویربرداری نشون میده که در ناحیهی تمپورو-اکسیپیتال سمت چپ مغز، یک اختلال خفیف در خونرسانی داریم. چیزی که بهش میگیم هایپوپرفیوژن موضعی. رها ( کمی مضطرب) یعنی چی؟ —دکتر یعنی جریان خون به اون بخش خاص از مغز، کمی کمتر از حد طبیعیه. ممکنه مادرزادی باشه، یا نتیجهی تجمع عوامل مختلف مثل استرس شدید، کمخوابی، یا حتی ژنتیک. این کاهش خونرسانی میتونه باعث تحریکپذیری بیشتر اون ناحیه بشه و علائمی مثل میگرن، تاری دید، یا گیجی رو ایجاد کنه. سام (نگران): یعنی این وضعیت میتونه بدتر بشه؟ دکتر: در حال حاضر نه، ولی اگه کنترل نشه، احتمال داره شدت حملات میگرنی بیشتر بشه. ما فعلاً باید دارودرمانی رو شروع کنیم، و پیگیری مداوم داشته باشیم. مهمتر از همه اینه که از عوامل تشدیدکننده مثل استرس ،تنش ، کمخوابی، و صداهای بلند دور بمونه. ادامه داد -نگران نباشید، چیز حادی نیست ولی باید تحت نظر بمونه تا بعدها به مشکلی جدی تبدیل نشه. سام نگران ، نگاهش را به رها دوخت . رها سرش را پایین انداخته ودر سکوت ، غرق فکر بود دکتر روبه سام —این نسخه داروهاش دستور مصرفش نوشتم شش ماه دیگه دوباره ام. ار ای بشه در برگه ای دیگری شماره ش نوشت و بدست سام داد: این شماره منه کاری داشتین می تونید تماس بگیرین سام ورها تشکر کردند دکتر از پشت میز بلند شد سام و رها هم از جا بلند شدند . هر دو آمادهی خداحافظی بودند. دکتر، اول به رها لبخند زد: — مراقب خودت باش داروها تم مرتب بخور سپس نگاهش را به سام دوخت. دستی به سمتش دراز کرد. سام هم با احترام دستش را فشرد. ایرج کمی بیشتر از معمول دستش را نگه داشت، به چشمهای سام نگاه کرد و گفت: — به مادرت سلام برسون. لحظهای، چشمهای سام تنگ شد. انگار واژهها را مزه کرد. لبخندی بیصدا زد. فقط گفت: — حتماً. و چیزی نپرسید1 امتیاز
-
پارت بیست وششم کلینیک تخصصی مغز و اعصاب سالن انتظار نیمهخلوت بود. بوی ملایم خوشبوکنندهی فضا در هوا پیچیده بود. صدای آهستهی تلویزیون روی دیوار و خشخش برگههای منشی، فضای ساکتی ایجاد کرده بود. سام، بعد از پر کردن فرم پذیرش، کنار رها روی یکی از مبلهای راحتی نشسته بود. نگاهش روی صفحهی مانیتور مقابل بود، اما ذهنش جای دیگری پرسه میزد. صدای منشی، رسا اما آرام: — خانم رها افشار؟ سام نیمخیز شد. دست رها را گرفت؛ کوتاه و محکم: — نگران هیچی نباش… همینجا منتظرم. رها با لبخند کوچکی سر تکان داد، بلند شد و همراه پرستار وارد راهرو شد رها وارد اتاق امآرآی شد. لباس مخصوص را پوشید و روی تخت فلزی دراز کشید. صدای وزوز دستگاه آرام آرام شروع شد و رها چشمهایش را بست، تلاش کرد آرام باشد اما استرس به سختی میگذاشت آرام بگیرد یک هفته بعد سام و رها در سالن انتظار مطب دکتر خیامی نشسته بودند. سالن آرام و نیمهساکت بود، فقط صدای ورقزدن مجلات و تیکتاک ساعت شنیده میشد. رها، بیقرار ومضطرب،دستهایش را در هم قفل کرده بود. سام نگاهش کرد، دست سردش را گرفت و آرام زمزمه کرد: — نگران هیچی نباش، من کنارتم. —رها چیزی نگفت چند لحظه بعد، منشی نام «رها افشار» را خواند. با ضربهای آرام به در، وارد اتاق شدند. دکتر خیامی با لبخندی رسمی سلام کرد. رها جواب آزمایشها، نوار مغز و امآرآی را روی میز گذاشت و در کنار سام نشست. دکتر نگاهی گذرا به آنها انداخت. چشمهایش لحظهای روی سام مکث کرد؛ انگار چیزی در ذهنش جرقه زد. رو به رها، با صدایی آرام پرسید: — این آقا با شما نسبتی دارن؟ سام، پیش از اینکه رها چیزی بگوید، با خونسردی جواب داد: — برادرشم دکتر لبخند محوی زد، نگاهش عمیقتر شد: — از آشنایی با شما خوشوقتم. سام لبخندی زد سر ی تکان داد. دکتر در سکوت، برگهها را یکییکی بدقت بررسی کرد. اخم ظریفی بین ابروهایش افتاد. وقتی آخرین برگه را کنار گذاشت، کمی صاف نشست و با لحنی آرام ولی جدی گفت:1 امتیاز
-
پارت بیست و پنجم در همان لحظه، صدای باز شدن در اتاق شنیده شد. هما وارد شد؛ چشمانش نگران، اما لبخندش پُر از مهربانی بود. — سلام. ایرج به گرمی پاسخ داد و حالش را پرسید. سام نگاه کوتاهی به مادرش انداخت، اما چیزی نگفت. هما بهسمت تخت رها رفت، گونهاش را بوسید و گفت: — حالت بهتره دخترم؟ رها بهآرامی پلک زد و سرش را اندکی تکان داد. اتاق پر بود از نفسهایی که حالا کمی آرامتر شده بودند؛ سکوتی میان آسودگی و دلواپسی… **** خانه – عصر صدای باز شدن در حیاط آمد. سام که روی مبلِ سالن پذیرایی نشسته بود و با گوشیاش تلفنی صحبت میکرد، سرش را بلند کرد. چند لحظه بعد، رها وارد شد؛ خسته، باکوله روی دوشش — سلام. (با لحنی آرام) سام با اشاره و لبخند جواب سلامش را داد، گوشی هنوز روی گوشش بود. هما که آمادهی رفتن بود، از جلوی در گفت: — نهارت رو بذار روی گاز گرم کن بخور عزیزم. رها: — باشه مامان. به سمت پلهها رفت. چند دقیقه بعد برگشت و مستقیم به آشپزخانه رفت. سام همچنان درگیر مکالمهی کاری بود. رها مشغول گرم کردن و خوردن نهارش شد. سام، بعد از قطع تماس، وارد آشپزخانه شد. دستی به شانهی رها زد و لبخند زد: — جوجه من حالش چطوره؟ رها همچنا ن که غذا میخورد گفت: — خیلی خستهام… ببخش که دیر شد، ترافیک افتضاح بود سام کمی با نگرانی نگاهش کرد و گفت: — مهم نیست عزیزم، عجله نکن. بشین راحت نهارت رو بخور. وقت داریم. سپس از آشپزخانه بیرون رفت تا آماده شود. رها هم بعد از نهار، به اتاقش برگشت، دوش گرفت و لباس پوشید. چند دقیقه بعد، با ظاهری مرتب پایین آمد؛ ترنچکت کرم رنگ کوتاه، یقهاسکی مشکی، شلوار راستهی تیره. و کلاهش را در دست داشت. سام منتظرش بود. با هم به سمت در خروجی راه افتادند. ماشین آرام از کوچهی خلوت زعفرانیه به خیابان پیچید. هوا داشت کمکم تاریک میشد. داخل ماشین، رها ساکت به منظرهی بیرون خیره شده بود. درختهای چنار، خاکستری و مبهم از پشت شیشهی ماشین رد میشدند. سام، با نگاهی کوتاه به او، سکوت را شکست: — نگرانی؟ ها با صدایی آهسته گفت: — نه خیلی… فقط یهذره استرس دارم. سام لبخند ملایمی زد و نگاهش را به او دوخت: — من کنارت هستم. مشکلی پیش نمیاد. رها سری تکان داد، ولی چشم از خیابان برنداشت.1 امتیاز
-
پارت بیست و چهارم *** هوا سرد و ابری بود. ازپشت پرده های حریر ، منظره بیرون رنگ خاکستری گرفته بود سام، با چشمانی خسته و گیج بیدار شد ،حتی خواب هم نتونسته بود چیزی از خستگی ذهنش کم کنه. ساعت گوشی را نگاه کرد. ۸:۳۸ بیصدا از تخت بلند شد. به سمت سرویس بهداشتی اتاقش رفت ،شیر دوش آب را باز کرد شاید ذهنش کمی سبکتر بشه. ازحمام بیرون آمد با حوله سفیدی که به تن داشت به سمت کمد لباسهایش رفت لباس پوشید. شلوار جین سرمهای، پولیور آبی نفتی، و کاپشن سرمه ای . جلوی آینه ایستاد. نگاهی کوتاه به چهرهی خودش انداخت خسته بود و چشمانش گود افتاده بود هما، با فنجان قهوه در دست، کنار پنجره ایستاده بود. بخار از لبهی فنجان بالا میرفت، و نگاهش میان برگهای نمزدهی درختان حیاط گم شده بود. صدای قدمهای آهستهی سام، او را از فکر بیرون کشید. سام، وارد آشپزخانه شد. چند لقمه ای صبحانه خورد قهوه اش را سر کشید و به سمت در خروجی رفت سویچ ماشین رها در دستش بود دستش هنوز روی فرمان بود سویچ را چرخاند بوی آشنای عطر به مشامش خورد بوی همیشهی رها. چند لحظه پلکهایش را بست. فکش منقبض شد. انگشتانش فرمان را سختتر گرفتند و بعد، ماشین را آرام از حیاط بیرون برد. چرخهایش بیصدا روی برگهای خیس کوچه حرکت کردند… صدای در نیمهباز اتاق، با زمزمهی آرام پرستاری همراه شد که داشت سرم را عوض میکرد. چشمهایش باز بود. خسته، اما بیدار. سام بیصدا وارد شد. نفسش در سینه حبس بود. قدمهایش آرام، محتاط. کنار تخت ایستاد. با صدایی نرم و لرزان گفت: — سلام… قربونت برم. خم شد، چند بوسهی آرام روی گونهاش نشاند و دست ظریف رها را در میان دستانش گرفت. رها با صدایی ضعیف و لرزان، به سختی لب باز کرد: — سلام… سامی… چشمهای سام برق زدند، اما خودش را نگه داشت. لبخند محوی زد: — دورت بگردم عزیزم… انگشتان سرد رها میان دستان گرمش آرام میلرزیدند. سام آنها را با ملایمت نوازش میکرد. پرستار نگاهی کوتاه بهشان انداخت، لبخند ملایمی زد و گفت: — الان برمیگردم. چند دقیقه بعد، با سینی کوچکی برگشت؛ لیوانی آب ولرم با عسل بود. — بهتره مایعات رو آرومآروم شروع کنه. معدهش خالیه. ممکنه اذیت شه. قاشققاشق بدین، خیلی آهسته. سام آرام سر تکان داد. با احتیاط، قاشقی برداشت و کمی از آب و عسل به لبهای رها نزدیک کرد. رها با تردید، اما آرام جرعهای نوشید. نیم ساعت بعد، دکتر خیامی وارد شد. با دیدن سام لبخند زد: — سلام، سامی جان… کی رسیدی؟ سام، با لبخند خستهای گفت: — یه ساعتی میشه، دکتر… سپس نگاهی گرم به رها انداخت. قدمی نزدیکتر آمد و با صدایی صمیمی گفت: — سلام قهرمان… دیدن چشمای بازت، بهترین خبری بود که امروز میتونستم بگیرم. نگاهی به مانیتور انداخت، و در پرونده چیزی یادداشت کرد. — فقط باید استراحت کنی. بذار بدنت آرومآروم برگرده سر جاش… بقیهاش با ما.1 امتیاز
-
پارت بیست سوم هما (لبخندی زد): ـ انقدر غرق کار شدی که خبرهات رو از ایمیل میخونم سام لبخندی زد :می بینی که واقعا سرم شلوغه — دیرو ز مهرناز زنگ زد، گفت برای فربد و کتی میخوان یه مهمونی کوچیک بگیرن تو دسامبر. بلیط منم رزرو کردن، تو نمیای؟ سام نگاهش را از فنجان قهوه برداشت: — نه، کجا بیام؟ کار دارم. رها چی؟ هما: — اونکه دانشگاه داره، پاسپورتشم تاریخش منقضی سام از پشت میز بلند شد، به سمت پذیرایی رفت. زیر لب غر زد: — همین کاراته که ازت دور میشه مامان… اما هما صدایش را نشنید. گوشیاش را از جیب بیرون آورد، واتساپ را باز کرد و نوشت: «کلاست که تموم شد، یه تماس بگیر.» بعد، آدرس و شمارهی کلینیک مغز و اعصاب را در گوگل جستوجو کرد. تماس گرفت و برای امآرآی و نوار مغز وقت گرفت1 امتیاز
-
پارت بیست ودوم **** رها با پلکهای سنگین بیدار شد، نور ملایم صبح پاییزی از پشت پردههای حریر سفید اتاقش میتابید. نفس عمیقی کشید وچشم بندش را کنار زد با اضطراب به ساعت نگاه کرد. دیرش شده بود.۸:۵۲ با عجله به سمت در سرویس بهداشتی داخل اتاقش رفت .. اتاقش، دیوارهایی با کاغذ رنگی بژ روشن، ترکیبی از سادگی و سلیقهی جوانانهاش بود؛ کمد دیواری سرتاسری در امتداد یکی از دیوارها فضای اتاق را یکدست و مرتب نشان میداد. پنجرهی قدی با پردهای حریر سفید به تراس کوچکی باز میشد که گلدانهای شمعدانی و نسترن، هوای تازه را تا عمق اتاق میآوردند. تخت نسکافهای، با روتختی لطیف و روشن، در کنار پنجره قرار داشت.کنار تخت، میزی با آباژور شیشهای و قاب عکس سهنفرهای از رها، هما، و سام دیده میشد میز آرایش با اینه ای مینمال ظریفش، کنار تخت،بود روبهروی تخت، میز تحریری به رنگ قهوهای روشن قرار گرفته بود که در کنارش کتابخانهای شکیل و چشمنواز خودنمایی میکرد؛ پر از کتابهای طراحی، چند رمان، جعبههای مرتب مداد رنگی، و دفترهای طرحهایش. همهچیز در اتاق رها حس یک پناهگاه شخصی را داشت به سمت سرویس بهداشتی اتاقش رفت. از سرویس بهداشتی بیرون آمد، با عجله لباسهایش را پوشید و از اتاق بیرون زد. پلهها را دوتا یکی پایین رفت. مستقیم سمت آشپزخانه رفت، لیوانی برداشت، در یخچال را باز کرد از بطری شیر ریخت و همانجا یکنفس سر کشید. هما که تازه بیدار شده بود، با چهرهای خوابآلود گفت: — چرا اینقدر عجله داری؟ بشین یه چیزی بخور. رها در حالی که سوییچ را از روی میز برمیداشت: — دیرمه مامان، کلاس دارم! بهسمت در ورودی دوید، سوییچ را چرخاند، از خانه خارج شد و بهسمت کوچه رفت. فضای آشپزخانه حالا پر شده بود از بوی قهوهی تازهدم. هما مشغول آمادهکردن صبحانه بود که سام از پلهها پایین آمد. صبح بخیر مامان — رها هنوز خوابه؟ هما: — صبح بخیر پسرم نه، رفت دانشگاه دیرش شده بود، سام صندلی را عقب کشید و نشست، شروع کرد به خوردن صبحانه. هما : — از بابا ت خبری داری؟ دبی؟؟؟ سام : — آره، چطور مگه؟ هما فقط شانه بالا انداخت. — همینجوری پرسیدم… بعد با مکث کوتاهی ادمه داد: راستی اون پروژه داروسازی چی شد؟ جلسه مهم داشتین؟ سام (قهوهاش را مزهمزه میکند): ـ پروژه شرکت Biogen برای طراحی بستهبندی محصول MS هست. اگه تأیید بدن، تیم آلمان تا پایان ماه نمونهها رو آماده میکنه. منم دو هفته دیگه باید برم استانبول برای قرارداد.1 امتیاز
-
پارت بیست ویکم سام به سمت پلهها راه افتاد. وقتی به درِ اتاق رها رسید، لحظهای مکث کرد. در را آرام باز کرد و قدم برداشت. نور چراغهای حیاط، روشنایی کمرنگی به اتاق داده بود. صدای باران، نرم از پشت پنجره شنیده میشد. نزدیک تخت شد. چشمبند هنوز روی چشمهایش بود؛ در خوابی عمیق بود _پتو یش را کمی بالا کشید. خم شد و آرام، بوسهای بر گونهاش نشاند. بعد بیصدا از اتاق خارج شد. *** سام وارد اتاق شد. در را بست و لحظهای به آن تکیه داد. چمدان از دستش رها شد. اتاق نیمهتاریک بود. نور کمجانی از لای پردهی سفید حریر میتابید. دیوارها خاکستری روشن، تخت دونفرهای با روتختی یاسی تیره وسط اتاق، و میزی کنار تخت با چند شیشهی عطر و ادکلن … روی میز تحریر روبهرو، چند دفتر یادداشت و چند قاب عکسی از خودش وپدرش ،رها و هما دیده میشد. کنار دیوار، کتابخانهای با ردیفی از کتابهای انگلیسی در زمینهی اقتصاد و تجارت، همهچیز آرام، منظم، و بیصدا بود آرام روی لبهی تخت مینشیند. دستهاش را روی صورتش میکشد. انگار بخواد همهچی رو پاک کنه. اما نمیشه. نفسهایش بریده بریده ست. چشمهاش از اشک برق میزند، ولی نمیذاره بریزه. سرش را پایین میندازه. شونههاش میلرزه. صدای نفسهاش توی اتاق میپیچه سرش تیر میکشد. انگار مغزش دارد از هم میپاشد. افکار، یکییکی و بیرحم، هجوم میآورند: تصویر رها روی تخت بیمارستان… صورت کبود ورنگ پریده اش چشمان گود رفته اش و ، مادرش… که خبر تصادف رها را به او نداده بود؛ رهایی که برایش از جان عزیزتر بود. با فک فشرده، بلند میشود . دست در کیفش میبرد. یک قرص درمیآورد، بعد بطری آب را. قرص را بیمقدمه بالا میاندازد. همانطور با لباس، خودش را روی تخت میاندازد. چشمهایش را میبندد. پلکهایش سنگین شدهاند. و آرام، به خواب میرود.1 امتیاز
-
پارت بیستم سام (آهسته اما جدی): — مامان… امروز رها رفته بوده دکتر مغز و اعصاب میدونستی ؟ هما (متعجب): — دکتر؟! نه… من که خبر نداشتم. (کمی با دلخوری) رها که به من چیزی نمیگه، همه حرفاشو به تو میزنه، نه من… سام با قاشق بازی میکند. نگاهش جدیتر میشود. سام (با صدایی کشدار و دلخور): — ماماااان… ، به جای اینکه بهش نزدیکتر بشی روز ب روز با رفتارات ، داری ازش دور میشی. چون نمیفهمیش، مامان. (مکث. صدای نفس سام سنگینتر میشود) هما (کمی دفاعی و بلندتر): — من؟! یا اون؟ سام (با نگاهی محکم و تأکیدآمیز، آرام): — معلومه تو. رها هنوز بچهست. فقط نوزده سالشه. چرا نمیخوای بفهمی؟ الان تو بحرانیترین سنشه… بیشتر از هر وقت دیگهای به حمایت و محبتت نیاز داره. که خودشو باور کنه ، یاد بگیره چی براش درسته چی نه، انقدر قوی باشه اگه همهچی بهم ریخت، بتونه از پسش بربیاد.که اگه یه روز دوباره دل بست و دلش شکست بتونه خودش جمع کنه نه اینکه بترسه بدتر بشکنه می فهمی مامان!!! من که همیشه اینجا نیستم کنارش باشم… (دست از غذا خوردن میکشد. اشتهایش کور شده.) هما ساکت میشود. سپس، آرام و کمی دلشکسته: — تقصیر خودشه… این همه تلاش میکنم، باز میره تو غار تنهاییش… سام نفسش را آهسته بیرون میدهد. سکوت میکند. ادامه نمیدهد. بحث کردن بیفایده بود. از پشت میز بلند میشود. هما نگاهی به او میاندازد. هما: — چرا شامتو نخوردی؟ سام با صدایی خشک: ـ سیر شدم مامان، مرسی… خیلی خوشمزه بود. ـ خستم، میرم بالا. هما: ـ چاییتو بیارم بالا؟ سام: ـ نه مامان، شببهخیر.1 امتیاز
-
پارت نوزدهم سام (با لبخند خسته، به هما ): — سلام به مامان خوشگلم. — سلام عزیز دلم خوش اومدی هما ، سرش را از آغوش سام بیرون میآورد و نگاهی به رها میاندازد: — باز تو حسودی کردی دختر! رها لبخند کمرنگی میزند و چیزی نمیگوید همگی وارد سالن پذیرایی میشوند. فضای گرم خانه و بوی مطبوع شام، همهجا را پُر کرده. دکوراسیون کلی خانه مینیمال و امروزی است ، با رنگهای خنثی و آرام، چیدمانی اصولی و سلیقهای که بیشتر بر پایه سکوت و نظم استوار است رها به سمت سام و مادرش میچرخد: — من میرم بالا یه دوش بگیرم، خیلی خستم. دیشب اصلاً نخوابیدم. سام: — برو عزیزم، راحت باش. هما: — اول بیا شامتو بخور بعد برو. رها در حال بالا رفتن از پلهها، سرش را برمیگرداند: — یه چیزی خوردم. شب بخیر. آشپزخانه. هما در حال آمادهکردن شام است. هما: — تا لباس عوض کنی و یه دوش بگیری، شامو میکشم. سام نگاهی مهربان به مادرش میاندازد؛ خسته، اما دلگرم: — قربونت برم… هیچجا دستپخت تو رو نداره. سپس به سمت پلهها میرود و وارد اتاقش میشود چند دقیقه بعد – آشپزخانه سام با موهایی که هنوز مرطوباند، از پلهها پایین میآید. سام (با لبخند و صدایی گرم): — اممم، چه بویی میاد مامان… هما با مهربانی: — قرمه سبزی . غذای مورد علاقهت. (شروع به چیدن میز میکند) سام ظرف زیتون را از دست مادرش میگیرد و سر میز مینشیند. سکوتی بینشان حاکم است. هما مشغول دمکردن چای است.1 امتیاز
-
پارت هجدهم خانه (سه سال پیش) باران نمنم باریدن گرفته . خیابان زعفرانیه زیر نور چراغهای خیابونی غرق در مه و خیسی بارون بود. ماشین آرام از کوچهی خلوت رد شد، جایی که درختان سر به فلک کشیده دو طرف راه سایه افکنده بودند به خانه نزدیک شدند، خانهای ویلایی دوبلکس با نمایی ساده اما دلنشین حیاطی پر از درخت ، شاخههای کهنسال کاج و چنار، سایهای سنگین روی سنگفرش حیاط میانداختند و صدای خیس برگها زیر قطرات باران، سکوت شب را می شکست.آرامشی خاص در فضای خانه جاری بود. رها دکمه ریموت را فشار میدهد. در حیاط با صدای آهستهای باز میشود و ماشین آرام وارد میشود. ماشین خاموش میشود. لحظهای سکوت. سام سرش را به پشتی صندلی تکیه میدهد. رها نگاهی به او میاندازد. نگاهش خسته است، بیصدا. هر دو پیاده میشوند. سام چمدان را از صندوق عقب بیرون میآورد. رها از پلهها ی حیاط بالا میرود و کلید در راهرو را داخل قفل میچرخاند. با شنیدن صدای در، هما با عجله خودش را میرساند. لبخند گرمی روی لب دارد هما (با شوق و صدایی آرام): من دورت بگردم … سام، لبخند میزند. هما بغلش میکند. سام هم با مهربانی، آرام در آغوشش میگیرد. رها با شیطنت، از پشت سر میگوید: — بیا اینم قند عسلت رسید!1 امتیاز
-
پارت هفدهم ورودی خانه – شب صدای زنگ در، را زد باران شدیدتر شد صدای رعد برق در آسمان پیچید سام، با چمدانی در دست، خیره به در ایستاده بود، با چهره ای خسته و گرفته در باز شد وارد حیاط شد هما با چشمانی سرخ و صورت خسته، آرام در راهرو را باز کرد. سام روبهرویش ایستاده بود؛ با چهره ای سرد و نگاهی پر از خشم سام (با صدایی خشک) سلام. هما قدمی جلو آمد، دستش را بالا آورد که بغلش کند، اما سام عقب کشید. بی آنکه نگاهش کند رد شد هما همانجا میخکوب شد سام وارد خانه شد، مستقیم به سمت آشپزخانه رفت، لبهایش خشک شده بود، شیر آب را باز کرد، لیوانی را پر کرد و یکنفس سر کشید. دستش روی لبهی سینک بود. نفسهایش سنگین وبی قرار بود چرخید سمت هما ، که حالا کنار ورودی آشپزخانه ایستاده بود و مبهوت به سام خیره مانده بود سام —چرا بهم نگفتی؟ صدایش بالا رفته بود، چشمانش قرمز شده بود، و ریتم نفسهایش تند شده بود کی میخواستی بگی، ها؟! کی می خواستی ؟؟وقتی دیگه دیر شده بود؟! هما نفسش شکست. هما (آرام) نتونستم بگم… سام (با خشم ) نتونستی یا نخواااستی؟! (داد میزد نگاهش پر از خشم بود ) باید امیر بهم زنگ بزنه تا بفهمم؟آرررررره ؟ هما قدمی جلو آمد. دستش را دراز کرد که بازوی سام را بگیرد، اما سام کنار کشید. بدون نگاه، چمدانش را برداشت، از کنارش گذشت. از پلهها بالا رفت، و صدای پر ازخشمش در راهپله پیچید: اگه دیشب نمیفهمیدم… هیچوقت نمیبخشیدمت، مامان. هیچوقت. هما همانجا ایستاده بود. تنها. و صدای بستهشدن در اتاق، در سکوت خانه پیچید.1 امتیاز
-
پارت شانزدهم سام برای چند ثانیه فقط به چهرهی خستهی رها خیره ماند. سرش را نزدیکتر آورد. دوباره گونهی رها را بوسید، همانطور که همیشه وقتی دلتنگش میشد. زمزمه کرد: — کاش من زودتر میرسیدم… کاش هیچ وقت تنها نمیموندی… نگاه رها آرامتر شده بود. پلکهایش سنگین شده بود و صدای نفسهایش آرامتر . سام دوباره بوسهای بر پیشانیاش نشاند، دستش را نوازش کرد و زمزمه کرد: سام (با بغض) — زود خوب شو بیمارستان اصلا بهت نمیاد دیگه تموم شد عزیز دلم…من اینجام. صدای آرام دکتر از پشت در آمد. — بهتره دیگه استراحت کنه سام منتظر ماند همچنان دست رها را کرفته بود تا خوابش ببرد . انگار دلش نمیخواست از کنارش جدا شود. دوباره دست رها را بوسید، انگشتانش را در دستش فشرد. — زود برمیگردم. قول میدم. آهسته بلند شد، نگاه آخر را انداخت، و از اتاق بیرون رفت از دکتر خداخافظی کرد از راهرو عبور کرد. انگار دنیای بیرون هیچ معنایی نداشت. فقط صدای ضربان قلب خودش در گوشش بود. وقتی از بیمارستان خارج شد، هوا بارانی بود نسیمی سرد همرا قطره های باران به صورتش خورد. چشمهایش را بست. نفس عمیقی کشید و به رانندهای که منتظرش بود، اشاره کرد. — بریم خونه.1 امتیاز
-
پارت پانزدهم سام وارد شد. بیصدا. حتی در را پشت سرش نبست. صدای مانیتور قلب، گوشش را پر کرده بود. چند قدم جلو رفت. نگاهش تار شده بود. بغض، سنگینتر از هوا روی سینهاش فشار میآورد. کنار تخت ایستاد. دستش را دراز کرد… لرزید. بالاخره انگشتانش را دور دست سرد و ناتوان رها حلقه کرد. برای لحظهای هیچ نگفت. فقط نگاه کرد. با چشمانی خیس. لب زد اما صدایی بیرون نیامد. — سااا م … صدای خشدار و ضعیف رها از لای لبهای خشک و نیمهبازش بیرون آمد. پلکهایش آرام لرزیدند. چشمهایش، نیمهباز، پر از اشک بودند صدا آنقدر آرام بود که انگار از دل خواب بیرون آمده. اما برای سام، کافی بود تا همهی بندهای فروخوردهاش پاره شود. روی صندلی کنار تخت نشست دست رها را محکمتر گرفت. سرش را خم کرد و روی انگشتانش بوسهای خیس زد. اشک از گونهاش سر خورد. — اومدم عزیز دلم… اومدم… صدایش شکست. چشمهایش را بست، پیشانیاش را به دست رها تکیه داد. لرزید. نفسش بالا نمیآمد. رها قدرت حرف زدن نداشت لبهایش تکانی خورد اما نتونست — سام آرام و مهربان، با بوسههایی نرم و بیشتاب، پیشانی، گونهها و شقیقههای رها را نوازش کرد؛ هر بوسه مثل لمس مهر و محافظتی بود که از عمق قلبش جاری میشد بوسههایی که با اشک قاطی شده بودند. نگاهش کرد. انگار بخواد با چشم، با لمس، با بودن، زخم تن رها را بخواباند. — خودم اینجام قربونت برم … تنهات نمیذارم… قول میدم… رها با چشمانی نیمهباز، لبهایش لرزیدند. تنها چیزی که توانست بگوید، فقط یک کلمه بود: — سااا می …1 امتیاز
-
پارت چهاردهم هوا داشت تاریک میشد ،فاصلهی فرودگاه تا بیمارستان، برای سام به اندازهی یک عمر گذشت. حتی صدای راننده را هم نمیشنید. فقط با چشمهای خیره، نورهای خیابان را از شیشه ماشین دنبال میکرد. وقتی رسید، لحظهای مقابل ساختمان بیمارستان ایستاد. نفس عمیقی کشید، انگار خودش را برای مواجهه با چیزی آماده میکرد که دلش طاقت دیدنش را نداشت. در بخش بستری، دکتر خیامی منتظرش بود. از دور سام رو دید بسمتش رفت و اورا بغل کرد باصدای پر از بغض گفت : — حالش… چطوره؟ دکتر گفت: — عملش موفق بوده خطر رفع شده ولی هنوز ضعیفه… خیلی. فقط چند کلمه گفته. اسمتو… سام نگاهش را به زمین دوخت. لبهایش لرزید. دستی به موهایش کشید و با صدای گرفته گفت: — میتونم ببینمش؟ دکتر نگاهی به سام انداخت. انگار بخواد چیزی بگه اما منصرف شد. فقط با سر تأیید کرد. — ده دقیقه بیشتر نه. بهش شوک وارد نکن. سام تشکر کوتاهی کرد و با قدمهایی مردد بهسمت اتاق رفت. دستش روی دستگیره خشک شد. در را باز کرد. رها همانطور روی تخت بود چشمانش بسته.صورتی رنگپریده ، نوارهایی به سینه اش وصل شده بود.1 امتیاز
-
پارت سیزدهم سام سکوت کرد. انگار منتظر ادامهی حرفش بود _هیچی. یهسری آزمایش نوشت… امآرآی ونوار مغز هم باید انجام بدم سام، بیتردید و قاطع، گفت: با هم میریم. خودم میبرمت. اینقدر به خودت فشار نیار… همهچی درست میشه. من هستم. ***** سام روی صندلی پرواز، چشم از پنجره هواپیما برنمیداشت. نور آفتاب روی بال هواپیما افتاده بود. چشمهایش را بست اما خوابش نبرد . دستهایش روی دسته صندلی قفل شده بود. با اینکه ساعتها در پرواز بود، انگار زمان ایستاده بود. آخرین پیامی که دیده بود هنوز در ذهنش میپیچید، خدا کنه برای دیدن مسابقهم ایران باشی… دوست دارم اگه اول بشم، تو اونجا باشی. نفسش را آرام بیرون داد. زیر لب، بیصدا گفت: دارم میام1 امتیاز
-
پارت دوازدهم هما به سختی سر تکان داد. خم شد، آرام پیشانی رها را بوسید. امیر هم دست رها را گرفت و بوسهی پراز مهر زد: جون دایی… زود خوب شو. هما و امیر آخرین نگاه را به تخت انداختند، و بعد از در بیرون رفتند. صدای بسته شدن در، سکوتی غریب را در اتاق پخش کرد ** باد سردی از درِ اتوماتیکِ سالن ورود گذشت. رها، مضطرب و بیقرار، میان جمعیت ایستاده بود. نفسهای کوتاهش با بخارِ هوا یکی شده بود. و بالاخره، در باز شد. سام با قدمهایی مطمئن وارد شد… کت زغالی اش روی ساعدش افتاده بود، شلوار جین و چمدانی در دست. صورتش خونسرد بود، اما نگاهش… نگاهی که دل از جا میکَند. رها انگار برای لحظهای نفسش را حبس کرده باشد، دستش را بالا آورد، تکان داد و جلو رفت. سام چشم از نگاهش برنداشت. وقتی به هم رسیدند، هیچکدام چیزی نگفتند. فقط آغوشی بود محکم، طولانی، گرم. سام لبهایش را آهسته روی گونهی رها گذاشت. چند بوسهی بیصدا، آرام و بیشتاب… انگار زمان فقط برای آن لحظه ایستاده بود. رها، با صدایی پر از بغض که فقط سام میشنید، گفت: خوش اومدی… و سام، با لبخند محوی که چیزی میان دلتنگی و آرامش بود، گفت: دلم برات خیلی تنگ شده بود. رها بیشتر خودش را به او فشرد. دستانش را محکم دور گردن سام حلقه کرده بود، انگار بخواهد زمان را نگه دارد. صدای جمعیت، اعلان پروازها، چرخدستیها و همهمهی سالن فرودگاه… همه در پسزمینه محو شده بود به پارکینگ که رسیدند، سام چمدان را در صندوق عقب گذاشت .رها ازآینه ماشین نگاهش کرد. چمدان در صندوق جا گرفت، در بسته شد، و سام دوباره سوار شد. ماشین بهآرامی از پارکینگ خارج شد، و نورهای فرودگاه یکییکی در آینه عقب محو شدند. صدای ابی هنوز در فضا پیچیده بود عشق، آخرین همسفر من… مثل تو منو رها کرد… رها دستش را روی فرمان جابجا کرد. نگاه کوتاهی به سام انداخت. سام با همان مهربانی همیشگی، کمی خم شد و آرام گفت: حالت خوبه؟ رها لبخند زد: الان که تو رو میبینم، عالیام. سام اما قانع نشد. نگاهش را جدیتر کرد: دیشب چند بار زنگ زدم… جواب ندادی. رها چشم از جاده برنداشت. لحنش آرام بود: سرم یکم درد میکرد… صبح دیدم زنگ زدی. چهرهی سام کمی در هم رفت. دستش را جلو آورد و پشت دستش را به پیشانی رها گذاشت داغ بود : مطمئنی یهکم …؟بیشتر از “یهکم” بنظر میرسه. چشمهات اینو نمیگن. رها لب پایینش را کمی گاز گرفت و بعد گفت: همون درد همیشگیه. قبل اینکه بیام دنبالت، رفتم دکتر. _ با کی رفتی ؟ _ تنها رفتم سام نگاهی کوتاه به صورتش انداخت، با صدایی آرام اما کنایهدار گفت: چرا تنها باز قهر کردی باهاش؟ رها مکثی کرد. زیر لب گفت: _بهش نگفتم. دیشب طبق معمول مهمونی داشت.1 امتیاز
-
پارت یازدهم *** سالن ورود پروازهای خارجی، فرودگاه امام خمینی. سام با قدمهایی محکم از در خروجی وارد شد. با پیراهن ابی روشنش،با کت زغالی که بی هیچ چین وچروکی روی دست انداخته بود و چمدانش را دنبال خود میکشید. همان استایل همیشگی: موهای کوتاه و مرتب زیر کلاه کپ، عینک رنگی نگاه نافذش و آن حالت آرامِ جدی، تضادی خاص داشت. مردی با ظاهری مرتب، اما چیزی در برق نگاهش انگار از تلاطمی پنهان خبر میداد صفحه گوشی را باز کرد رفت توی مخاطبین. انگشتش ایستاد روی اسمی : رهای من عکس کوچکی از چهره خندان رها نمایان بود لبخندی محو زد. برای چند ثانیه فقط به اسم ‘رهای من’ خیره ماند. بعد، تماس گرفت… *** بخش مراقبتهای ویژه صدای دستگاهها هنوز با ریتم آرام در فضا میچرخید در باز شد. امیر با قدمهایی سنگین، به همراه هما ، وارد شد. صورتش هنوز دلهره داشت. چند لحظه کنار تخت ایستاد. امیر نزدیکتر شد . لحظهای به صورت رنگپریدهی رها خیره شد با بخیهها ی کنار شقیقهاش، کبودی روی گونهاش، و نفسهای منظم اما ضعیف .بعد آهی کشید، خم شد، و با صدایی که تهش میلرزید گفت: دورت بگردم من… جانِ دایی… صورتش را به آرامی به گونه ی سرد رها نزدیک کرد و بوسهای نرم و پُر احساس بر آن نشاند. پلکهایش را بست، انگار بخواد درد را با همان بوسه ببلعد هما که تا آن لحظه عقبتر ایستاده بود، جلو تر آمد. پاهایش انگار دیگر توان ایستادن نداشتند. به تخت نزدیک شد، بهآرامی دست دخترش را گرفت و میان دستهای خودش فشرد. انگار میخواست گرمای خودش را به او منتقل کند. صدایش گرفت ولی مصمم بود: رها… مامان اینجاست. میشنوی؟ درِ اتاق با صدایی آهسته باز شد. دکتر خیامی وارد شد. لبخند آرام و خستهای زد، نگاه کوتاهی به مانیتورها انداخت، سپس جلو آمد و با نگاهی پدرانه به رها خیره شد. هوشیاریش داره بهتر میشه. فعلاً باید فقط استراحت کنه. پرستار وارد اتاق شد. با صدایی آرام فضای سنگین اتاق را شکست: بیمار باید تنها باشه. استراحت براش خیلی مهمه. هما نگاهش را از چهرهی رنگپریدهی رها برداشت. هنوز دست دخترش را گرفته بود، انگار میترسید با رها خداحافظی کند. امیر جلوتر آمد، دستش را به شانهی هما گذاشت: عمه جون بیا… باید استراحت کنی ، دو روز تو سرپایی استراحت نکردی خودم میرسونمت خونه دکتر خیامی ، با نگاهی اطمینانبخش گفت: نگران نباش، من خودم اینجام. هر اتفاقی بیفته، بهتون خبر میدم.1 امتیاز
-
پارت دهم *** … انگار باید جدی ترش بگیرم نفس عمیقی کشید، گوشیاش را از کیفش درآورد. صفحهاش را باز کرد، چند ثانیه به اسم مامان خیره ماند و بعد تماس گرفت. بوق… بوق… صدای مادرش از آنطرف آمد، کمی خسته، کمی خشک: – الو؟ – مامان… سلام. سکوت کوتاهی برقرار شد. – هنوز بیرونی ،کلاست رفتی؟؟ – نه نرفتم . کار داشتم .ببین زنگ زدم بگم دارم میرم فرودگاه –توکه گفتی پروازش ۱۱ – آره. پروازساعت ۱۱ میشینه. تابرسم اونجا دیرممیشه صدای هما آرامتر شد: – باشه ، مواظب خودت باش آروم رانندگی کن …یه چیزی هم بخور، ضعف نکنی دوباره رها لبخند خفیفی زد، هرچند مادرش نمیدید. – حواسم هست. بعداً زنگ میزنم. خداحافظ. بعد از قطع تماس، گوشی را برای چند ثانیه در دستش نگه داشت. به ساعت نگاه کرد،۸:۵۰ دقیقه بود نگاهش توی آینه روی چشمان خستهاش قفل شد… و یک حس مبهم… نمیدانست از درد است، از حرفهای دکتر یا از دیدن سام. ماشین را روشن کرد و، آرام از حاشیهی خیابان بیرون آمد و پا روی گاز گذاشت… صدای پخش ماشین رو زیاد کرد صدای ابی از بلندگو پخش پیچید: من، خالی از عاطفه و خشم خالی از خویشی و غربت گیج و مبهوت بین بودن و نبودن عشق ، آخرین همسفر من مثل تو منو رها کرد حالا دستام مونده و تنهایی من ای دریغ از من ، که بی خود مثل تو گمشدم ، گمشدم تو ظلمت تن ای دریغ از تو ، که مثل عکس عشق ، هنوزم داد می زنی تو آینه ی من آه ، گریمون هیچ ، خندمون هیچ باخته و برندمون هیچ تنها آغوش تو مونده ، غیر از اون هیچ ای (ای)، ای مثل من تک و تنها (تک و تنها) دستامو بگیر که عمر رفت همه چی تویی ، زمین و آسمون هیچ ای دریغ از من ، که بی خود مثل تو گمشدم ، گمشدم تو ظلمت تن ای دریغ از تو ، که مثل عکس عشق ، هنوزم داد می زنی تو آینه ی من آه ، گریمون هیچ ، خندمون هیچ باخته و برندمون هیچ تنها آغوش تو مونده ، غیر از اون هیچ بی تو می میرم (می میرم) همه بود و نبود بیا پر کن منو ای خورشید دل سرد بی تو می میرم مثل قلب چراغ نور تو بودی ، کی منو از تو جدا کرد شیشه را پایین داد . باد پاییز لای موهایش پیچید…سرعتش را زیادتر کرد نگاهش به جلو بود، ولی انگار ذهنش هزار جا میرفت. چراغها از کنار صورتش رد میشدن، مثل خاطراتی که با سر و صدا از ذهنش عبور میکردن. هوای شب، نورهای مات، صدای ابی، و نبضی کند و سنگین در شقیقهاش… غم و انتظار، مثل ریتم آرام آهنگ، زیر پوستش حرکت میکرد وزیر لب زمزمه میکرد1 امتیاز