رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

تخته امتیازات

  1. الناز سلمانی

    الناز سلمانی

    کاربر فعال


    • امتیاز

      105

    • تعداد ارسال ها

      132


  2. هانیه پروین

    هانیه پروین

    مدیریت کل


    • امتیاز

      105

    • تعداد ارسال ها

      339


  3. _ElhaM

    _ElhaM

    پلیس انجمن


    • امتیاز

      77

    • تعداد ارسال ها

      355


  4. QAZAL

    QAZAL

    کاربر فعال


    • امتیاز

      59

    • تعداد ارسال ها

      293


مطالب محبوب

در حال نمایش مطالب دارای بیشترین امتیاز از زمان 02/13/2025 در پست ها

  1. سلام نویسنده‌های عزیزِ نودهشتیا به اولین فرخوان رسمی نودهشتیا خوش اومدین✨ 🍒توضیحات فراخوان🍒 1⃣ این فراخوان مخصوص رمان/داستان هست. دلنوشته به دلیل متفاوت بودن معیارهای سنجش، پذیرفته نمیشه 2⃣ مهلت شرکت در این فراخوان یک هفته هست، یعنی از تاریخ ۲۸ بهمن الی ۵ اسفندماه می‌تونید شرکت کنید 3⃣ برای شرکت در این مسابقه جذاب، کافیه پارت جدید رمان/داستانتون رو توی تاپیک ارسال کنید 4⃣ معیارهای انتخاب پارت برتر تحت این عناوین خواهد بود: صحنه‌سازی قوی، دیالوگ جذاب و توصیف‌های زنده. فرقی نداره به زبان محاوره می‌نویسید یا کتابی، مهم اینه به اون زبان پایبند باشید. لطفا پارت‌تون پیام داشته باشه و صرفا بیانی از اتفاقات روزمره نباشه. 🎁توصیحات هدیه🎁 ●بعد از بررسی پارت‌های ارسالی توسط تیم مدیریت نودهشتیا، پارت برتر انتخاب شده و به نویسنده‌ی شایسته اون پارت، هدیه تقدیم میشه🎉 ●هدیه نویسنده برگزیده ۵۰ امتیاز + یک جلد کتاب نفیس هست^^ انتخاب عنوانِ کتاب، برعهده نودهشتیاست و یک سورپرایز خواهد بود، اما قبلش با نویسنده برگزیده صحبت می‌کنیم تا سلیقه ایشون تو انتخاب هدیه‌شون ذکر بشه🎊 🔴دقت کنید‼️ ♡ پارتی که تو مسابقه شرکت میدید، باید جدید باشه و در طول ۲۸ بهمن تا ۵ اسفندماه نوشته شده باشه. پارت‌هایی که قبل از مسابقه نوشتید، نمی‌تونن شرکت کنن. ♡محدودیتی برای تعداد پارت‌های ارسالی هرفرد وجود نداره؛ فقط باید اون پارت‌ها به تازگی در تاپیک رمانتون بارگزاری شده باشه، قبل از مسابقه ننوشته باشید ♡اگر سوالی براتون پیش اومد و نیاز به راهنمایی بیشتر داشتید، در نمایه یا خصوصی بنده پیام بذارید. اسرع وقت پاسخگو خواهم بود❤️ °•○●مدیریت نودهشتیا: @nastaran
    6 امتیاز
  2. فصل دوم: آموزه‌های پدر کریستوف در ده سالگی، همچون نهالی بود که ریشه در خاکِ خردِ پدر دوانده بود. یک روز، در جنگلِی پر از برگ‌های زرد پاییزی، هنگام جمع‌آوری هیزم، از پدر پرسید: «پدر، چرا ما به کلیسا نمی‌رویم؟ مگر خدا در آنجا زندگی نمی‌کند؟» لبخندی رضایت‌بخش روی چهره الکساندر نمایان شد، تبرش را زمین گذاشته و بر تنه‌ی درختی تکیه کرد. درحالی که نور خورشید از میان شاخه‌های بلوط به چهره‌ی او تابیده و سایه‌هایی از اندوه در چشمان آبی‌اش موج می‌زد، پاسخ داد: «پسرم، کلیساها سنگ‌اند... اما خداوند را می‌توان در نفسِ بادی که برگ‌ها را می‌رقصاند، گرمای آتشی که ما را از سرما نجات می‌دهد و دست‌هایی که بی‌چشم‌داشت به هم کمک می‌کنند؛ حس کرد.» دستان زخمی‌اش را باز کرده و ادامه داد: «کشیشان بهشت را می‌فروشند، اما من به چشم خود دیده‌ام که چگونه تقسیم یک نانِ گرم می‌تواند بهشتی روی زمین خلق کند.» آن روز، الکساندر برای اولین بار از «جنگ‌های صلیبی» سخن گفت؛ از پادشاهانی که روستاها را به نام خدا خاکستر کرده و کشیشانی که فقر را تقدیس می‌نمودند. کریستوف، در سکوت، به شعله‌های آتش خیره شده و بذرِ شک را در قلبش کاشت.
    4 امتیاز
  3. پارت بیست توجه حیدر به من جلب شد. پوست لبم را می‌جویدم و سیم تلفن را بی‌هدف دور انگشت اشاره‌ام می‌پیچیدم. حس می‌کردم هرلحظه ممکن است حتی حیدر هم صدای قلبم را بشنود. -چشم بابا. تلفن را سرجایش گذاشتم که حیدر با پلاستیکی پر از سیب‌های زرد، مقابلم ظاهر شد. -چی می‌گفت؟ بلند شدم و پلاستیک را از دستش گرفتم. -سرما خورده بود بنده خدا تب هم داشت. خواست برم براش سوپ درست کنم. چشم دزدیدم که زیرلب زمزمه کرد: -دیشب که خوب بود. -مگه دیشب دیدیش؟! پشت سرش را خاراند و جوابی نداد. تنها کسی که باید جواب پس می‌داد، من بودم، نه او. گندم داشت به گریه متوسل می‌شد که حیدر او را از پاهایش جدا کرد و در آغوش کشید. -پس اون بهمنِ علاف چه غلطی می‌کنه؟ سیب را به آشپزخانه بردم. ناخوداگاه اخم‌هایم درهم رفته بود. -کَر شدی که باز! میگم بهمن کجاست که زن من باید بره واسه حمالی؟ آب دهانم را قورت دادم. -خبر... خبر ندارم. زیرلب به بهمن بد و بیراه گفت. گندم داشت عصبانیت پدرش را نگاه می‌کرد و سبیل‌هایش را می‌کشید. در چهارچوب آشپزخانه ایستادم و به عکس سیاه و سفید پدرِ حیدر روی طاقچه خیره شدم. -میگم... یکم پول داری؟ سرراه یکم هویج و جو بخرم برای سوپ. انگار که عجیب‌ترین حرف دنیا را شنیده باشد، هاج و واج به من نگاه کرد: -پول اونم من باید بدم؟! صدای خرد شدن استخوان‌های غرورم را به وضوح شنیدم. به همه جا نگاه می‌کردم، جز حیدر. -بعدم مگه همین سرماه بهت پول ندادم؟ دست‌هایم را مشت کردم، ناخن‌هایم داشت کف دستم را زخمی می‌کرد. با چشم‌هایی غوطه‌ور در اشک به حیدر نگاه کردم. -کیک و پیرهن گرفتم برات. -نمی‌خریدی! نمی‌خریدی ناهید خانم! با پول خودم برام کوفت خریدی، منت اونم می‌زاری؟! با نهایت بی‌چارگی به چهره بی‌خیالش زل زدم. گندم را بالا انداخت و دخترک سرخوش خندید. آشوبِ تنیده در گلویم را قورت دادم و به اتاق پناه بردم. مانتوی طوسی‌ام را پوشیدم و تنها لباس زیبایی که داشتم را در کیفم چپاندم. وقت گریه کردن نداشتم، پس روسری مشکی را محکم‌تر از همیشه زیر گلویم گره زدم. کلاه گندم را برداشتم و اتاق را ترک کردم. -بچه رو نبر تو اون خراب‌شده! سرما می‌خوره. بدش من! از خدا خواسته دخترک را به حیدر سپردم و چادرم را از رخت‌آویز جدا کردم. -تو نمیای؟ چشم غره‌ای به من رفت که خیالم راحت شد. با دست‌های لرزان، کفش‌هایم را پوشیدم و درِ خانه را بستم. موقع راه رفتن، مدام به پشت سر نگاه می‌کردم تا حیدر یک‌وقت تعقیبم نکند. آنقدر این‌کار را تکرار کردم که چندباری هم سکندری خوردم. زیرلب آیه‌ای از سوره یاسین را می‌خواندم؛ آیه‌ای که از جلسات قرآن‌خوانی مادربزرگ به یاد داشتم. -وَ جَعَلنا مِن بَینِ اَیدیهِم سَداً وَمِن خَلفِهِم سَداً فَاَغشَیناهُم فَهُم لا یُبصِرون.* جلوی در آبی رنگ ایستادم و مردمک‌های هراسانم را به اطراف چرخاندم. نفسم بالا نمی‌آمد و فشردن پی‌درپی زنگ هم بی‌جواب بود. در یک لحظه، پشیمانی مثل مردابی زیر پاهای لرزانم ظاهر شد و قدم‌هایم را فرو کشید. صدای فریادهای دست‌فروش به اضطرابم دامن می‌زد و چادرم مدام از روی سرم لیز می‌خورد. -سلام عزیزم، خوش اومدی. *پ.ن: معنی آیه: و [ما] فراروى آنها سدى و پشت‏ سرشان سدى نهاده و پرده‏ اى بر [چشمان] آنان فرو گسترده‏ ايم در نتيجه نمى‏ توانند ببينند. خوندن این آیه یعنی برای برملا نشدن یک راز دعا کردن. دعا می‌کنی خداوند جلو و پشت‌سرشون سدی قرار بده تا نتونن ببینن.
    4 امتیاز
  4. بسم الله الرحمن الرحیم داستان تاریخ برای کودکان: ورود آریایی ها نویسنده آتناملازاده سخن با پدر و مادر: آیندگان را از عشق به ایران محروم نکنید مقدمه: میهن ما ایران بهشت جاویدان خوب و سبز و خرم سرزمین من کشور ما زیباست سرزمین گل‌هاست خونه‌ی بلبل‌هاست همیشه خرّم بچّه‌های ایران همه خوش و خندان خیلی مهربونیم چه خوش‌زبوننیم ما گلهای باغیم خوب و خوش اخلاقیم روزها با بلبل‌ها آواز می‌خوانیم
    3 امتیاز
  5. پارت بیست و سه ناخودآگاه لب‌ زیرینم را به دندان کشیدم و طعم نامطلوب ماتیکی که خزر روی قرمز بودنش اصرار کرده بود، دهنم را به تلخی کشید. گوشه مانتویم را در مشت فشردم، همه چشم به دهان من دوخته بودند. -ام... توی کیفمه. کیف منحوس را از روی زمین برداشتم و زیپش را کشیدم. صدای جیغ ناگهانی یکی از بچه‌ها همه‌مان را ترساند. خاله سیلی آرامی به صورتش زد. -خاک به سرم! چی شد؟ دوید تا خودش را به مهلکه برساند. در دل خداراشکر کردم که حواس‌ها از من پرت شده بود؛ چون زیپ کیفم به لباسِ درونش گیر کرده بود و باز نمی‌شد. زیرچشمی لباس خزر را از نظر گذراندم، شبیه ملکه ثریا شده بود. هیچ‌وقت لباسی شبیه به آن نداشتم. حتی نمی‌دانستم رنگ صورتی روی پوستم، خوش می‌نشست یا نه. بیخیال آن لباس بی‌قواره و بدترکیب شدم. تعجب ساختگی کردم و بلند گفتم: -ای وای! لباسم یادم رفته. خزر در حالی که جعبه کفش‌هایش را با وسواس باز می‌کرد، گفت: -زنگ بزن آقات بیاره. تلفن بیرونه. مو بر تنم راست شد. با خنده‌ای که به گریه شبیه‌تر بود، شانه‌هایم را بالا انداختم: -نه بابا! اون بنده خدا رو اذیت نکنم. همین‌جوری راحتم من، نیاز به لباس ندارم. خزر با چشم‌های درشت شده، بندِ سمج کفشش را رها کرد و سر تا پایم را از نظر گذراند: -وا! ناهید عروسی بهترین دوستته ها! می‌خوای همین‌جوری بیای؟ لبخند بزرگی که روی صورتم بود، شکست. زیپِ خدازده، دیگر حتی بسته هم نمی‌شد. -نترس عزیزم، شوهرتو نمی‌دزدیم. زنگ بزن لباستو برداره بیاره. فقط بدو تا دیر نشده! خزر به سمت آشپزخانه رفت تا با کبریت، نخِ اضافی لباسش را بسوزاند. تقلای من با کیفم ادامه داشت تا اینکه زیپ، زیر ناخنم دوید. -آخ! انگشت زخمی‌ام را به دندان گرفتم. نباید گریه می‌کردم، نباید گریه می‌کردم، نباید گریه می‌کردم، نباید... اما قطره اشک، خودسرانه از گوشه چشمم راه گرفت. -حالتون خوبه؟ یکی از آن سه زن غریبه بود که صدای گرفته‌ای هم داشت. بینی‌ام را بالا کشیدم و موهایم را پشت گوشم انداختم تا او را ببینم. -خوبم، خیلی ممنون. پشت چشمی باریک کرد و رو برگرداند. همهمه زنان کمتر شده بود؛ میهمان‌ها یکی یکی به سمت محل برگزاری عروسی به راه می‌افتادند و من، دوست داشتم آن لباس به درد نخور را گم و گور کنم. حتی ترانه و مادرش هم رفته بودند. نفس حبس شده‌ام را رها کردم که خزر با قدم‌های بلند وارد اتاق شد. -دختر مهلقا بود؛ این ارسلان پدرسوخته عروسکشو گرفته بود، بچه داشت عین ابربهار گریه می‌کرد... تو زنگ زدی ناهید؟ بدو دیگه دختر! -تلفن رو پیدا نکردم. گفتی کجاست؟ دروغ‌هایم پیش از اینکه بخواهم، از دهنم بیرون می‌پرید؛ دیگر حتی شرم می‌کردم که بخواهم در دل، توبه کنم. خزر لباس پرزرق و برقش را با مانتوی بلندی پوشاند و به من اشاره کرد: -بیا نشونت بدم. وای ناهید! دیر شد.
    3 امتیاز
  6. پارت بیست و دو -بیا عزیزم، به خزر سپردم کمکت کنه آماده بشی. از آن اتاق شلوغ خارج شدیم و من لحظه آخر ترانه را دیدم که لباس پف‌دارِ سفیدرنگش را پوشیده و دور دهنش شکلاتی بود. خزر با دیدن من، لبخندش را گوش تا گوش کش داد، طوری که چشم‌های آرایش کرده‌اش تبدیل به دو خط باریک شدند. -ناهید! عزیزدلم... یکدیگر را برای لحظاتی در آغوش گرفتیم. خزر برخلاف قُلِ دیگرش خدیجه، در قلبم جا داشت. -چقدر‌ عوض شدی بلاگرفته! از غزل شنیدم یه دختر خوشگل هم داری، آره؟ -اسمش گندمه. دستم را کشید و روی صندلی نشاند. این اتاق نسبت به بقیه خانه، ساکت‌تر بود. خزر همینطور که بین وسایلش، دنبال چیزی می‌گشت گفت: -خوب کردی نیاوردیش، هلاک می‌شد بچه. آماده که شدیم، به باباش میگی مستقیم بیارتش عروسی. گوشه لبم را به دندان کشیدم. صورت خوبی نداشت یک زن، تنها در مراسم عروسی شرکت کند. کف دست‌هایم خیس شده بود. نباید می‌آمدم! -سرتو تکیه بده که گردن درد نگیری. قبل از اینکه بفهمم، خزر مقداری از کِرم را روی پوست صورتم زد و با انگشت، پخشش کرد. پوستم چنان ملتهب بود که سرمای کرم، حالم را بهتر کرد. -این چیزا واقعا لازمه؟ فکر نکنم مناسب من باشه. دست خزر روی صورتم متوقف شد. کمر صاف کرد و با ابروهای بالا پریده پرسید: -مناسب تو نیست؟ مگه تو چته؟! وقتی جوابی از من نگرفت، شانه‌ای بالا انداخت و مجدد روی صورتم خم شد. احساس گناه، داشت گلویم را می‌فشرد. اولین باری که بی‌اجازه سراغ رژلب‌های مادرم رفتم و ناشیانه رنگ قرمز را تا گونه‌هایم امتداد دادم، مامان حسابی مواخذه شد. بابا گفت تقصیر اوست که جلوی من آرایش می‌کند و من هم به این کارِ زنانه تشویق می‌شوم. حالا که زنی بالغ هستم، حیدر مرا منع می‌کند. گویا قانون نانوشته‌ای در کار بود که روز ازل، جمعیت مردها بین خودشان تنظیم کرده بودند؛ همه آنها از زیبایی زنان گریزان بودند. تصمیم گرفتم بعد از عروسی، قبل از اینکه به خانه بروم، صورتم را با صابون بشورم تا حیدر متوجه نشود. -تموم شد. چشم باز کردم و در دل آینه، زنی را دیدم که هم ناهید بود و هم نبود. از آخرین آرایشم، سه سال می‌گذشت. اگر حیدر مرا در این وضعیت می‌دید... -خوشت اومد؟ پرسش خزر در ذهنم تاب خورد. دوباره ناهیدِ درون آینه را برانداز کردم. سایه قهوه‌ای، گونه‌های گُل‌انداخته و لبان سرخ شده‌ای که زشت نبودند، اما زیبا؟ نمی‌دانم. مژه‌هایم روی صورتم سایه انداخته بود و من دوست داشتم پلک‌های پی‌در‌پی بزنم. -ماشالله، ماشالله. عین ماه شب چهارده شدی دخترم، می‌ترسم غزل به خوشگلیت حسودی کنه. خاله و غزل خندیدند و من، خجل نگاه از آینه گرفتم. راست می‌گفتند؛ زنی که زیاد در آینه خودش را تماشا کند، دیوانه می‌شود. خزر لباس صورتی رنگش را از کمد بیرون کشید. -موهات خودش فره عزیزم، همینطور قشنگی. از خاله تشکر کردم. سه زنی که درون اتاق بودند، داشتند با چشم‌هایشان قورتم می‌دادند. مدام وارسی‌ام می‌کردند و زیر گوش یکدیگر پچ‌پچ می‌کردند. گرمم شده بود. -لباست کجاست ناهید؟
    3 امتیاز
  7. مهلت شرکت در فراخوان پارت برتر هفته به پایان رسید✔️ ممنون از شرکت نویسندگان محترم❤️ طی چندروز آینده، پارت برتر اعلام خواهد شد
    3 امتیاز
  8. عنوان: ثغر فانی ژانر: تراژدی، عاشقانه نویسنده: الهام خلاصه: در دنیایی پر از سایه‌های تلخ و یادآوری‌های دردناک، دختری تدریج در تنگنای احساسات و تنهایی غرق می‌شود. سایه‌ی انتقام بر دوش او سنگینی می‌کند، اما در این مسیر با سوالات عمیق‌تری درباره بخشش و رهایی از گذشته روبرو می‌شود.تداخل گذشته و حال، کمی او را سردرگم کرده‌است. ذهنش مغشوش است و هر راهی به آن خطور می‌کند، امکان دارد آسان‌ترین راه را انتخاب کند؟ این انتخاب، گریبان‌گیر خودش می‌شود یا عزیزانش؟ از آینده‌ای نامعلوم که مرزهای باریکی با گذشته‌ی او دارند، هر چیزی انتظار می‌رود... .
    3 امتیاز
  9. فصل چهارم: زندگی کریستوف در کلیسا پس از مرگ الکساندر، کریستوف را به اتاقک زیر شیروانیِ کلیسا بردند؛ جعبه‌ای چوبی به اندازه‌ی یک تابوت که بوی نمِ سنگ و چوب پوسیده از دیوارهایش می‌آمد. پنجره‌ی کوچکی داشت که مانند چشمی نیمه‌بسته، تنها پرتوهای مه‌آلود صبحگاهی را از خود می‌گذراند؛ نوری که گویی از میان پرده‌ی ابریشمیِ ارواح می‌لغزد. دیوارها از قفسه‌هایی پراز کتاب‌های ممنوعه انباشته شده بود؛ جلدهای چرمیِ ترک‌خورده با صفحاتی زرد و شکننده که گاه نام ستارگان را زمزمه می‌کردند، گاه رازهای بدن انسان را فاش می‌نمودند، و گاه، مانند نامه‌های فیلسوفان یونانی، کلیسا را به خشم می‌آوردند. برادر ماتئوس، کشیشی با ریش‌های سیاهِ بافته‌شده به سبک ریسمان‌های دار، نخستین بار در آن اتاقک ظاهر شد. با چشمانی که به مانند تیغه‌ی برّان، گویی از پشت پرده‌ی عبادت بیرون زده بودند، به کریستوف خیره شد: «پدرت به جنگ اعراب رفته...» صدایش خشک و بی‌روح بود، مثل صدای کشیده شدن ناخن بر سنگ قبر؛ ادامه داد: «و هرگز بازنخواهد گشت. این را به‌خاطر بسپار.» اما کریستوف دروغ را با تمام وجود حس می‌کرد. شب‌ها، زمانی که ناقوس‌ها خاموش می‌شدند و سکوتِ کلیسا شبیه پارچه‌ای سنگین، روی همه‌چیز می‌افتاد؛ زمزمه‌های پدرش را بوسیله نسیمی که صورتش را نوازش می‌کرد‌، می‌شنید: «حقیقت را در کتاب‌ها جستجو کن...». صدا آنقدر نازک بود که گویی از تار عنکبوت‌های قدیسینِ نگهبانِ کلیسا آویزان شده است. زین پس او کتاب‌ها را می‌خواند، ورق‌هایشان را با نوک انگشتان، همچون پوست ممنوعه‌ی حقیقت لمس می‌کرد. شبی، صدای خش-خشِ پارچه‌ی ردای کشیش، خواب را از چشمانش ربود. برادر ماتئوس در سایه‌ی قفسه‌ها ایستاده بود و انگشتان درازش روی جلد کتابی کهنه می‌لغزیدند. کریستوف پرسید: «چرا این کتاب‌ها را نگه داشته‌اید؟ مگر کفر نیستند؟» کشیش مکثی کرد و چشمانش به در خزید؛ گویی خودِ در می‌توانست شنوا باشد. پاسخ داد: «حقیقت گاهی شمشیری دولبه است...» و آهی از روی ترس کشیده و ادامه داد: «و سوزاندنش، تنها جرقه‌ی آتش را بزرگ‌تر می‌کند.» روزها، کریستوف مجبور بود در مراسم‌هایی شرکت کند که وجهه‌ی انسانیت‌اش را هدف گرفته بودند. زنان بیوه را با طناب‌هایی که بوی خاکستر می‌دادند، به ستون‌های چوبی بسته و فریادهایشان را زیر نوای سرودهای مذهبی خفه می‌کردند. آبِ «مقدس» از چاهی کشیده می‌شد که قورباغه‌های مرده در آن شناور بودند و سکه‌های مردم، به‌جای نان، به دهانِ مجسمه‌های طلاییِ بی‌حالت ریخته می‌شدند. شبی، پس از آنکه جیغ‌های زنی بی‌گناه در شعله‌ها گم شد، برادر ماتئوس او را به گوشه‌ای کشاند. دستش روی شانه‌ی کریستوف سنگینی می‌کرد، انگار می‌خواست استخوان‌هایش را خرد کند و شروع به صحبت کرد: «اینجا حتی سایه‌ها هم زبان دارند...» نفسش بوی دود و وحشت می‌داد، ادامه داد: «باورهایت را قورت بده، وگرنه خودت را به‌جای حقیقت خواهی سوزاند.» کریستوف آموخت نقابِ تسلیم را بر چهره بچسباند: سرش را مانند گلی شکسته خم می‌کرد، دعاهایی می‌خواند که در تهِ دلش به خنده تبدیل می‌شدند؛ در خفا، میان کتاب‌ها به جستجوی «انسان و طبیعت» ی‌پرداخت؛ کتابی که پدرش از آن به عنوان «آیینه‌ای برای روح جهان» یاد کرده بود. اکنون، آن آیینه زیر خروارها کلمه‌ی ممنوعه دفن شده بود، گمگشته‌ای در جنگلی از دروغ‌ها ...
    3 امتیاز
  10. ( از خِطه مارها) نصف شب وقتی همه خواب بودند، من یک گوشه‌ اتاقم نشسته بودم، آن دختر آمد و خواست حرف بزند، اما من ترسیده پاهایم را بغل کرده بودم، زبانم یاری نمی‌کرد جیغ بزنم و همه را با خبر کنم، فقط توانستم با چشم‌های ترسیده بهش خیره‌شوم. دختر: آروم باش من کاریت ندارم خوب؟ اسمم لاریسه، بلاخره بعد کلی باز و بسته کردن دهانم توانستم جیغی بزنم اما صدایم آن‌چنان بلند نبود که همه‌ را بیدار کند. لاریس: هیس، جیغ نزن من کاری به تو و یا خانواده‌ات ندارم. باز هم جیغ کشیدم که این‌بار لاریس جلو آمد و به من نزدیک شد، ترسیدم و چشم‌هایم را بستم. با صدای مامانم که گفت: چی‌شده عزیزم چرا جیغ کشیدی. چشم‌هایم را باز کردم، همه آمده بودند. ـ مامان اون دختره اون این‌جا بود. مامان: کدوم دختر؟ ـ همونی که سر شب بهتون گفته بودم. مامان: ولی این‌جا که کسی نیست. ـ این‌جا بود، بعد من چشم‌هام رو بستم ولی وقتی باز کردم نبود. مامان: خیلی خب، آرش، ارشیا اتاق رو با کُل خونه رو بگردین‌. ارشیا و آرش همه‌جا را گشتند ولی اثری از آن دختر پیدا نکردند. مامان: حتماً خواب دیدی عزیزم. - به خدا این‌جا بود، چطور ممکنه. همه رفتند و من بعد کلی فکر کردن درمورد این‌که چطور آن دختر غیب شد، به‌خواب رفتم. صبح مامانم بیدارم کرد که بروم مدرسه. صبحانه‌ام را خوردم و یونی‌فرم مدرسه‌ام را تنم کردم. سوار سرویس مدرسه شدم، تنم این‌جا بود اما فکرم پیش لاریس، نمیدانم قرار است چه اتفاقی بیوفتد.‌ ... کلافه منتظر بودم زنگ تفریح به صدا درآید و این معلم صدایش را خفه کند. بلاخره زنگ به صدا درآمد و همه از کلاس خارج شدند. پریسا: عه سارا؟! سرم را گذاشتم روی میز و گفتم: - هان؟ پریسا: چرا امروز این‌قدر کلافه‌ای؟ - بی‌خیال ولم کن! پریسا کنارم نشست و گفت: - تعریف کن ببینم چی‌شده؟ - چیزی نیست! بریم. سری تکان داد و بعد از جمع کردن کتاب‌هایم از کلاس خارج شدیم. (هارون) خدمت‌کار وارد شد تعظیمی کرد و گفت: - پادشاه گفتند کارتون دارند. سری تکان دادم و از اتاق خارج شدم به‌سمت سالن رفتم چون پادشاه همیشه این موقع آن‌جاست‌. پادشاه روی تختِ پادشاهی نشسته بود تعظیمی کردم، مرا که دید پریشان پرسید: هارون خواهرت را کِی دیدی؟ با تعجب گفتم: - آخرین بار او را در اتاقش دیدم. پادشاه: هارون لاریس پیدایش نیست! به سربازها بگو همه‌جا را بگردند. - چشم! تعظیمی کردم و از آن‌جا خارج شدم، همه‌ی سرباز هارا جمع کردم و گفتم: - گوشه به گوشه‌ی قصر را بگردید و شاهدخت را پیدا کنید. همه باهم چشمی گفتند و مشغول گشتن شدند، من هم بیکار ننشستم و رفتم به باغ گیلاس تا شاید آن‌جا باشد. همه‌ی باغ را گشتم ولی اثری از او نبود، نگرانش بودم اگر از قصر خارج شده باشد یقیناً پادشاه این‌بار او را نمی‌بخشد و تنبیه سختی برایش در نظر می‌گیرفت.
    3 امتیاز
  11. نام اثر: اَونتوس نگارنده: shirin_s سرآغاز: دیدگانم سپید گشته اما اویتوس، ادونچر و آرماف کلاب را تشخیص میدهم، بگویید از من دور شوند؛ من تنها اونتوس را خواهم بوسید.
    3 امتیاز
  12. خلاصه: غرق شده‌ام در اقیانوسی که هرلحظه وجودش ننگین‌تر و منفورتر می‌شود. مرا در اقیانوسی غرق کرده‌اند که در دل آن‌ها، اقیانوسی عمیق و تنگنا دیده می‌شود. عاشق فردی بودم که روزی مرا خواهر خود خوانده بود؛ اما مرا با کولی‌باری از عشق رها کرد. باعث شد که این عشق را تا ابد به گور ببرم. مرا با احساسی تنها، تنفر و افسرده رها کرد و حالا او نیست و من با این سرنوشت بی‌لایق و سیاه، چگونه دست‌ و پنجه نرم کنم؟! شروع آغاز: 1403/10/27 تو مرا آزُردی... که خودم کوچ کنم از شهرت، تو خیالت راحت! می‌روم از قلبت، می‌شوم دورترین خاطره در شب‌هایت تو به من می‌خندی و به خود می‌گویی: باز می‌آید و می‌سوزد از این عشق. ولی... برنمی‌گردم، نه! می‌روم آن‌جا که دلی به هر دلی تب دارد... عشق زیباست و حرمت دارد... . (سهراب سپهری)
    3 امتیاز
  13. فصل سوم: طغیان الکساندر زمستانِ سوزان ۱۳۳۵ میلادی، قلمرویی از یخ و اندوه بود. برف تا زانوها انباشته و گرسنگی، خِرَدِ مردم را چون موم نرم می‌کرد. کودکانی اسکلت‌وار با چشمانی گودافتاده، بر درهای ترک‌خورده‌ی کلیسا کوبیده و با آوایی خشک التماس تکه‌نانی می‌کردند. کشیشانِ سنگ‌دل، در ازای آخرین سکه‌های پنهان‌شده در مشت‌های لرزان روستاییان، به آنان وعده‌ی «آرامشی ابدی در آغوش بهشت» می‌دادند. الکساندر دیگر تاب نیاورد. کیسه‌ی فرسوده‌ای را که سال‌ها از فروش هیزم به دوش کشیده بود، بر شانه‌هایش افکند و با گام‌هایی آهنین، به سوی کلیسا روانه شد. ناقوس‌های کلیسا در همهمه‌ای شوم با شیوَن کودکان درمی‌آمیخت. مردمِ یخ‌زده، همچون سایه‌هایی لرزان، در حیاطِ سفیدپوشِ کلیسا صف کشیده و نفس‌هایشان ابرهایی یخ‌زده می‌ساخت. الکساندر، وارد شده و بر پلکان سنگی ایستاد. فریادش، سکوت مرگبار برف را شکست: «این سکه‌ها را می‌دهم تا جهنمِ نقاب‌زدۀ شما را به آتش بکشم! هیچ انسانی نباید قربانی گرسنگی شود تا بهشتِ دروغینتان از زمزمه‌ی گرسنگان انباشته گردد!» کشیشِ پیر، با ردای سیاه‌رنگش که بوی خفقانِ کندر می‌داد، لبخندی شیطانی بر چهره نشاند و با حرکتی نمادین، جمعیت را چون گرگ‌هایی گرسنه به سوی او برانگیخت. همان مردمی که روزی از دست‌رنج الکساندر نان خورده بودند، اینَک با چوب و بیل، بر پیکر او می‌کوبیدند؛ گویی هر ضربه، تلنگری بود برای فراموشی شرم‌شان ... الکساندر زیر آوارِ خشمِ کور، نجواکنان گفت: «انسانیت... هرگز... نمی‌میرد...» و آنگاه، در میان برف‌ها به خوابی ابدی رفت. خونش بر صفحۀ سپید زمستان، گل‌های سرخی کشید که گویی بهار، حتی در خاطره‌ها نیز تاب دیدن سرخیِ آن را نداشت.
    3 امتیاز
  14. پارت نوزده دخترک سرش را روی شانه‌ام گذاشته بود. پشت گردنش را نوازش می‌کردم و راه می‌رفتم. -گنجشک لالا، سنجاب لالا، آمد دوباره، مهتاب لالا، لالا لالایی... درد بازوهایم به استخوان رسیده بود. با احتیاط دستگیره‌ی اتاق را پایین کشیدم. حیدر خروپف کنان، از پهلویی به پهلوی دیگر چرخید. گندم را روی تشک آبی رنگش گذاشتم، دخترک خوابیده بود اما انگشتم را ول نمی‌کرد. لبخندی زدم و دلم برای گونه‌های آب‌دارش پیچ و تاب خورد. به یاد آوردم که این تشک و ملحفه‌ی آبی‌رنگ را پدر گندم خرید و گفت که دوست دارد اسم بچه اولش را حمید بگذارد. آهم را در سینه خفه کردم. فرصت نشد درباره عروسی با حیدر حرف بزنم، بدتر آنکه به وضوح گفته بود بدون اجازه‌اش از خانه بیرون نروم. عذرهایم را پشت سرهم ردیف کردم؛ اول، به غزل می‌گویم گندم بیمار شد. دوم، اصلا می‌گویم خودم سرما خوردم و نتوانستم به عروسی‌‌اش بروم... عروسی تنها دوستم. زانوهایم را بغل گرفتم و دلخور به حیدر نگاه کردم، حتی بابا هم در مقابل مامان اینقدر سفت و سخت نبود. چهارزانو به سمتش رفتم، حالا صدای نفس‌هایش را می‌شنیدم. سر خم کردم و به بافت پوست تیره‌اش زل زدم، به بینی عقابی که هنگام عصبانیت، پره‌هایش بازتر از همیشه می‌شد. دهانی که با ریش‌های خرمایی محاصره شده بود و با هربار باز شدن، قلب ناهید را مچاله می‌کرد. حیدر شبیه پدرش بود؛ هرچند که من او را ندیده بودم اما از عکس‌های سیاه و سفید قدیمی، اینطور به نظر می‌رسید. پدری که قلب ضعیفش، دوام نیاورد و یک شب در خواب، خود را تسلیم فرشته مرگ کرد. گویا حیدر یازده سال بیشتر نداشت که مجبور شد زیر آجر و بین سیمان، دنبال نان برای مادر جوان و خواهر کوچکش بگردد. به دست‌هایش نگاه کردم. دست‌های زبری که خانواده‌اش را نجات داده بود و گلوی مرا، هر از چند گاهی می‌فشرد. *** صدای موتور حیدر را که شنیدم، تلفن سبزرنگ را در مشت عرق کرده‌ام جابه‌جا کردم. قلبم دیگر نمی‌تپید، رسما داشت سینه‌ام را می‌شکافت. در خانه باز شد. -ای وای!
    3 امتیاز
  15. پارت پانزده بهتر بود باقی افکارم را برای خانه نگهدارم، چون دست‌هایم دیگر تحمل به دوش کشیدن وزن کیف و وسایل را نداشت. آن روز به محض اینکه مجال یافتم، مطمئن شدم کارت عروسی را جایی دور از چشم حیدر مخفی کنم. این کار را با چپاندن کارت بیچاره لای لحاف و تشک انجام دادم و بعد، نفس راحتی کشیدم. به گندم نگاه کردم که چطور هر چهار انگشتش را در حلقومش فرو کرده بود و آب از لب و لوچه‌اش آویزان بود. چشم ریز کردم و انگشت اشاره‌ام را برایش تکان دادم: -تو که قرار نیست این راز کوچولو رو به بابا بگی، هوم؟! گندم مردمک‌های درشت سبزرنگش را هاج و واج روی من چرخاند و در نهایت، ترجیح داد به مکیدن دست و پایش ادامه بدهد. باید برایش پیش‌بند می‌بستم تا اینقدر لباس‌هایش را تُفی نکند. فردای آن روز زودتر از همیشه بیدار شدم. گندم دهن باز خوابیده بود و فکر کردم شاید دارد خواب خوردن انگشتان خوشمزه‌اش را می‌بیند. خواب... تنها حالتی بود که حیدر در آن کاملا بی‌آزار به نظر می‌رسید. گونه‌ی سرخ دخترکم را با لب‌های خشکم، کوتاه نوازش کردم. روی پنجه‌ بلند شدم و با قدم‌های آرام، از اتاق بیرون رفتم. در شکم سماور آب ریختم و سپس روشنش کردم. آسمان گرگ و میش بود و حس می‌کردم علاوه بر خانه، کل طهران در سکوت مطلق فرو خفته است. خانه کوچکم را از نظر گذراندم. اولین باری که به اینجا پا گذاشته بودم را خوب به خاطر داشتم. آن روزها خیال می‌کردم زندگی را در مُشت خود دارم و بالاخره، می‌توانم خودم به سرنوشتم حکم‌ برانم. لبخند کجی زدم و با آه کوتاهی، به یادآوردی سه سال پیش پایان دادم. فعلا باید این خانه‌ی بخت را برق بیاندازی ناهید. نرم‌ترین دستمالی که داشتم را انتخاب کردم و به جانِ لکه‌های روغنِ دیوارهای آشپزخانه افتادم. چشم‌هایم در عطش خواب می‌سوخت پس تکه‌ای یخ را چاره کردم. -بیداری! سماور به جوش آمده بود. در دلِ قوری، چای ریختم و به حیدر لبخند زدم. این مرد امروز بیست و پنج ساله می‌شود. جواب لبخندم را با خمیازه‌ای بلند داد و ریشش را خارید. -پنیر داريم؟ داشت یخچال را باز می‌کرد که به خودم آمدم و جلویش را گرفتم: -نه!
    3 امتیاز
  16. پارت سیزده به آن طرف خیابان رفتم و با نگاه اجمالی به نوشته‌ی روی شیشه، وارد شیرینی فروشی ابراهیم شدم. خوشامدگویی فروشنده جوان را پاسخ گفتم و از او خواستم تازه‌ترین کیکش را به من بدهد. پولش را حساب کردم و به زحمت، در حالی‌که نمی‌دانستم کیفم را حمل کنم یا حواسم به چادرم باشد، ظرف حاوی کیک را دست گرفتم. تا دو قدم برداشتم، گوشه‌ی چادر به پایم پیچید و من با ظرف کیک روی زانوهایم زمین خوردم! -خانم؟ حال‌تون خوبه؟ ممد بپر یک لیوان آب بیار واسه خانم. از گونه تا گوش‌هایم داشت در خجالت می‌سوخت. شاگرد مغازه که کیک را به من فروخته بود، دوید تا به حرف صاحب‌کارش برایم آب بیاورد. زانوی راستم به شدت درد می‌کرد، نمی‌توانستم جلوی شیرینی فروش اشک بریزم. بلند شدم و خودم را مشغول تکاندن چادرم کردم. حتی نمی‌توانستم سر بلند کنم! -ببخشید، خوبم من. -خانم؟ ناخودآگاه در برابر صدای متعجبش سر بلند کردم. این مرد جا افتاده با تارهای جوگندمی، باید آقا ابراهیم می‌بود. اخم‌هایش را درهم کرد و سرش را پایین انداخت. -بفرمایید خانم، آب. با تعلل، لیوان آب را از دست شاگرد مغازه گرفتم و چند قلوپی از آن نوشیدم. رنجش زانویم کمتر شده بود اما هنوز تمایل به گریه داشتم. چه وضعیت شرم‌آوری! -ممد تو زمین رو تمیز کن، من برم یه کیک دیگه بیارم. زبانم را گاز گرفتم. حق با حیدر بود، من واقعا دست و پا چلفتی بودم. کیکی که روی زمین افتاده بود، در کثری از ثانیه تمیز شد و آقا ابراهیم با کیک دیگری به سمت من آمد. انگشتم را بی‌هدف روی لبه‌ی لیوان خالی می‌کشیدم و دوست داشتم از خجالت آب شوم! -بفرمایید. -اجازه بدین... تا دست به سمت کیفم بردم تا پول کیک را بدهم، مانع شد. اصرار داشت که این اتفاق ناخوشایند، به خاطر لیزی کف مغازه‌ رخ داده و او باید مسئولیت آن را بر عهده بگیرد. هردو می‌دانستیم که اینطور نبوده، اما من مجالی برای مجادله نداشتم. بنابراین، کیک را پذیرفتم و با دقت بیشتری، از مغازه خارج شدم. -خانم! این رو جا گذاشتید.
    3 امتیاز
  17. پارت دوازده -سلام مادرجون، خوبین؟ حنانه خونه هست؟ با چهره‌ی ناراضی حنانه را صدا زد و خودش هم دم در منتظر ماند تا یک وقت، دردانه دخترش را نخورم! حنانه به داخل تعارفم کرد اما گفتم که می‌خواهم بروم و از بازار برای تولد حیدر هدیه‌ای بخرم. عمدا توضیح دادم تا مادر حیدر دوباره چیز بی‌ربطی کف دست پسرش نگذارد و او را به جان من نیاندازد. از حنانه خواستم یک ساعتی را مراقب گندم باشد تا من برگردم. تا حنانه بخواهد دهن باز کند، مادرش از او پیشی گرفت: -با همین کارات پسرم رو جادو کردی لابد! خودداری کردم تا عصبانیت این چندوقت اخیر را سر مادر حیدر خالی نکنم، همسایه‌ها کم و بیش دهان باز کرده بودند و بی‌آبرویی من، نقل مجالس شده بود. حنانه با اضطراب لبش را به دندان گرفت و گندم را از بغلم بیرون کشید. ابروهای نازکش را بالا انداخت که یک وقت به باروت مادرش کبریت نکشم. چادرم را جمع کردم و با خداحافظی مختصری از آن خانه‌ی شوم دور شدم. زن آقاجعفر، سبزی‌فروش محله، با دیدنم متوقف شد و راهم را سد کرد. -سلام ناهید جون! خوبی عزیزم؟ آقاحیدر خوبن؟ مادرشوهرت اینا سلامتن؟ حس می‌کردم محاصره شده‌ام و راه فراری ندارم. -سلام هلال خانم. ممنون، سلام می‌رسونن. خواستم از کنارش عبور کنم که دوباره مقابلم قرار گرفت و پشت چشم باریک کرد: -عجله داری ناهید جون؟ میری دیدن شوهرت؟ وای! میگم دعوا کردین باهم؟ نسترن می‌گفت اون روز مادرشوهرت صداشو گذاشته بود رو سرش! آره؟ نگاهم عاجزانه بین دو چشم سبزش جابه‌جا شد. چشم به دهان من دوخته بود. کافی بود یک کلمه بگویم تا آن را هزار کند و در صف نان، با آب و تاب برای بقیه، نقل کند. -خب، راستش... -خجالت نکش عزیزم، منم مثل خواهربزرگترتم. دردتو به من نگی، به کی بگی؟ به خدا من خودم اونقدر کشیدم! اونقدر از مادرشوهر و پدرشوهر ظالمم کشیدم. خون به جیگرم کردن. از رو نرفتم که! چهارتا پسر آوردم، دهن همه‌شونو بستم، توام... -من دیرم شده هلال خانم، باشه برای بعد. خداحافظ. مثل موشی که به سختی از چنگال گربه خلاص شده باشد، پا به فرار گذاشتم و لحظه‌ای برنگشتم تا پشت سرم را نگاه کنم. اینطور که معلوم شد، حسابی بر سر زبان‌ها افتاده‌ام. به نگاه‌های زیرچشمی و اشاره‌ و زیرلب حرف زدن‌ همسایه‌ها عادت کرده بودم، اما این به هیچ‌وجه باعث نمی‌شد که درد کمتری احساس کنم. انگار که از ازل، مرا همزاد غم آفریده بودند، دلیل آفرینشم همین بود؛ طوری دیگری در این دنیای بی‌پدر جا نمی‌شدم.
    3 امتیاز
  18. پارت یازده به سختی نگاه ترسانم را از حیدر جدا کردم و پره‌ی چادر را در مشتِ عرق‌کرده‌ام خود فشردم. بابا برای شام نماند و به چای و میوه اکتفا کرد. آن دوساعت به قدری سریع گذشت که به خودم آمدم و دیدم با حیدر تنها شده‌ام. خودم را مشغول درست کردن سالاد کاهو کردم، در حالی که لبه‌ی چاقو در دستم می‌لرزید. فرصت نکرده بودم چادر را از کمرم باز کنم، مثل کودکانی که از ترس هیولای شب، به پتو پناه می‌برند. اما حیدر واقعا یک هیولا است؟ او شوهر من بود. این نسبت، کارهایش را توجیح می‌کرد؟ نمی‌دانم، عاجزانه نمی‌دانم. با صدای کوبیده شدن در، هین خفه‌ای کشیدم و چاقو ناغافل انگشتم را برید. با تعجب سر خم کردم و عقربه‌ی ساعت را دنبال کردم. ساعت یازده شب بود! کم پیش می‌‌آمد حیدر این وقت شب، من و گندم را در خانه تنها بگذارد؛ مگر اینکه مشتری تاکید کند ماشینش را برای فلان تاریخ می‌خواهد. ناخواسته گوشه‌ی لبانم بالا رفت و حس خلاصی عجیبی مرا در بر گرفت. هنوز برایم جای تعجب داشت که بدون بازخواست من، از خانه بیرون رفته بود، اما خوشحال بودم که امشب را به سلامت از سر خواهم گذراند. به انگشت زخمی‌ام چسب زخم زدم و این‌بار، بدون چادری بر کمرم، سالاد را تمام کردم. یک هفته‌ی دیگر هم از آبان گذشت. چیزی به تولد حیدر نمانده بود و در من، ذره‌ای اشتیاق برای خرید هدیه یا پخت کیک دیده نمی‌شد. این کارها برایم شکل انجام وظیفه گرفته بود، هیچ علاقه‌ی خودجوشی برای انجامشان نداشتم. مدام برای خود دیکته می‌کردم که حیدر، شوهر و سایه‌ی بالای سر من است. مگر می‌شود زنی شوهرش را دوست نداشته باشد؟ من فقط به خاطر دعواهای اخیرمان، رنجیده بودم. رنجیدنی که گویا برای کسی مهم نبود. مانتوی طوسی که برایم گشاد شده بود را پوشیدم و روسری سیاهم را سر کردم. چادر تازه اتو کشیده‌ام را دورم حصار کردم و گندم به بغل، درِ خانه‌ی مادرشوهر همیشه طلبکارم را زدم. طولی نکشید که در باز شد و اخم‌های حنایی‌اش در هم رفت. -بَه! عروس خانم! فرمایش؟
    3 امتیاز
  19. پارت ده دلم به شور افتاد، سر زدن ناگهانی بابا می‌توانست به تماس هفته‌ی پیشم ربط داشته باشد؟ وگرنه که جز مناسبت‌های خاص، بابا از منقل و آن خانه‌ی نمور دل نمی‌کند. -خوش اومدین بابا! چه بی‌خبر... -دیگه برای سر زدن به خونه‌ی دختر خود آدم که خبر نمی‌خواد باباجان، درست نمیگم آقا حیدر؟ حیدر به سختی سر تکان داد. خدا خودش به خیر بگذراند! پشتی‌ها را صاف کردم و به آشپزخانه رفتم. شعله‌ی سماور را زیاد کردم و درون قوری، چای و چنددانه گل محمدی انداختم. صدایی از بابا و حیدر بلند نمی‌شد و همین دلشوره‌ام را تشدید می‌کرد. کاش گندم بیدار می‌شد تا حواس من و آنها را کمی پرت کند. -بچه تازه خوابیده بابا؟ در چهارچوب آشپزخانه ظاهر شدم و سر تکان دادم. جرعت نداشتم در حضور حیدر، حال بهمن را بپرسم. اینقدر این پا و آن پا کردم که صدای قل‌قل سماور بلند شد. بعد از دقایقی، سینی چای بر دست، کنار بابا نشستم. بابا همینطور که چای لب‌سوزش را هورت می‌کشید، تلاش کرد حیدر را به حرف بیاورد: -کار و بار چطوره پسرم؟ مکانیکی جواب خرج زن و بچه رو میده؟ -شکر. و دوباره سکوت. پیدا بود که حیدر از حضور ناگهانی بابا اصلا خوشحال نیست و وقتی تنها شدیم، مرا مواخذه خواهد کرد. فعلا به بازی با مهره‌های تسبیحش اکتفا کرده بود. امیدوار بودم بابا نخواهد شام را پیش ما باشد، اما... -چقدر اختلاف زیاد شده تو زندگی‌ها. پریروز بود شنیدم عروس احمدخان قهر کرده رفته خونه‌ی پدرش. دوره و زمونه‌ی بدی شده، زن‌ها نازک نارنجی شدن حیدر بابا باید حواست بیشتر جمع ناهید من باشه. کاش سر بابا جیغ می‌کشیدم و می‌گفتم که این حرف‌هایش، زندگی مرا ویران‌تر از آنچه که هست می‌کند، اما می‌ترسیدم هرکلمه‌ای که بگویم، اوضاع را از این بدتر بکند. اخم‌های حیدر درهم رفته بود اما بابا کله‌ی تاسش را خارید و دوباره از سر گرفت: -هرچند من دخترم رو طوری بار نیاوردم پا جایی بذاره که شوهرش نیست، ولی خب زنن دیگه حیدر جان. عقل درست و درمون که ندارن، ما مردها باید مراعات کنیم، کوتاه بیایم یه جاهایی. دروغ میگم بگو دروغ میگی. -حق با شماست. -باریک الله باباجان. ناهید دخترم شام گذاشتی واسه شوهرت؟
    3 امتیاز
  20. پارت هشت با تعجب مقابلش نشستم و ظرف میوه را تعارف کردم. غزل کوچک‌ترین جزئیات زندگی‌اش را برای من تعریف می‌کرد، این‌کار برایش لذت‌بخش بود، آنقدر با آب و تاب انجامش می‌داد که من هم اعتراضی نداشتم. حالا اینکه از خواستگاری چیزی نگفته بود، کمی عجیب به نظر می‌رسید. -بد پیش رفت؟! سرش را به نشانه‌ی نه تکان داد و سیب زرد کوچکی را به دندان کشید. سماجت به خرج دادم: -غزل؟ چیزی شده؟ اتفاق به این مهمی افتاده، تو چرا به من چیزی نگفتی آخه! خودش را مشغول بازی با گندم کرد و با بی‌خیالی تمام شانه بالا انداخت. دیگر مثل اسمم مطمئن شدم که کاسه‌ای زیر نیم کاسه است! -بچه رو بده من ببینم. گندم را کنار خودم نشاندم و اسباب‌بازی‌‌های پلاستیکی رنگارنگش را به دستش دادم تا سرگرم شود. خیاری برداشتم و حین پوست کندن آن، آخرین تلاشم برای به حرف آوردن غزل را کردم: -بار آخره می‌پرسم غزل، چی شده؟ دست از بازی با ریش‌های قالی کشید و با تردید نگاهم کرد. دلم به شور افتاد، تا آمدم چیزی بگویم، غزل پیش‌دستی کرد: -امیرعلی رو دیدم. لرزی به تنم افتاد، قلبم در گوش‌هایم ضربان می‌زد. سعی کردم حالاتم را بروز ندهم اما نگاهِ نگران غزل، نشان می‌داد موفق نبوده‌ام. -چه... چه ربطی به خواستگاریت داره این؟ آب دهانش را قورت داد و لبش را به دندان کشید. داشتم تحلیل می‌رفتم! -با توا... -پسرعمه‌ی نادره، خیلی به هم نزدیکن انگاری. شب خواستگاری، اونم اومده بود. چیزی نمانده بود چشمان ناباورم از حدقه بیرون بریزند. پیش از اینکه برایم تفهیم شود اینجا چه خبر است، غزل دوباره گفت: -به جان گندم که من خبر نداشتم ناهید! به خدا نمی‌دونستم، اصلا اگه می‌دونستم اجازه نمی‌دادم بیان خواستگاری. نادر چندباری از پسرعمه‌ش بهم گفته بود ولی کی فکرش رو می‌کرد... قفل زبان غزل باز شده بود و حال، این قلب من بود که قفل کرده بود. زمان متوقف شد... ناهید هفده ساله درست جلوی چشمم بود! با آن فرق کجی که از زیر مقنعه اصلا مشخص نبود و فقط چهارشنبه‌ها به خاطر دبیر جوان ریاضی‌اش دست و دلبازی به خرج می‌داد برای نشان دادن‌شان. "-فرفری موی غزل‌ساز منی، عشق خاموش غزل‌های منی. تو از این حال دلم بی‌خبری، جز دل من به کسی دل ندهی..."
    3 امتیاز
  21. پارت هفت بلند شدم و چروک دامنم را مرتب کردم، باید برایش شام می‌بردم. صورتم را شستم و موهای بلندم را به زحمت جمع کردم. کاش جرئت می‌کردم کوتاهشان کنم. عزیز می‌گفت مو تمام زیبایی یک زن است، من اما دوست نداشتم. آن ماه‌های اول عقد، یک‌بار با حیدر در میان گذاشتم که چقدر موهای کوتاه دوست دارم، او هم یک جمله بیشتر نگفت: -موهاتو زدی دیگه برنگرد خونه. دیروقت بود، برای همین هم ناپرهیزی کردم و کتلت درست کردم. اگر حیدر خانه بود، تا بوی گوشت را می‌شنید، در آشپزخانه ظاهر می‌شد و تکرار می‌کرد که گوشت گران شده و بهتر است آن را برای وقت‌هایی که مادرش به خانه‌مان می‌آید نگه‌دارم. با همین فکرهای درهم، گوجه و خیار و پیاز خرد کردم و سالاد خوش‌رنگ شیرازی را درون ظرف پلاستیکی دربسته ریختم. دور از چشم مادرحیدر، به حنانه سپردم که هر دو دقیقه یک‌بار به گندم سر بزند و تاکید کردم که زود برمی‌گردم. *** -به خدا احمقی! حیدرم می‌دونه احمق‌تر از تو گیرش نمیاد، هی می‌تازونه. با اعتراض نامش را صدا زدم. جایی در اعماق قلبم، با غزل موافق بودم، اما نمی‌دانم چرا وقتی اینطور صریح بیانش می‌کرد، رو ترش می‌کردم. چای دارچینش را هورت کشید و گوشه چشمی برایم باریک کرد. قنددان را به طرفش هول دادم و سعی کردم گندم را از آغوشش بیرون بکشم. -چی‌کارش داری بچه رو؟! نشسته دیگه. جانم خاله؟ جانم... تسلیم خنده‌های گندم شدم و به آشپزخانه رفتم تا برای غزل میوه بچینم. همانطور که مقابل یخچال نشسته بودم، صدا بلند کردم: -نادر چی شد؟ دفعه پیش گفتی می‌خواد پا پیش بذاره آخه. در یخچال را با پا بستم و پیش‌دستی‌‌های آماده‌ی روی میز را برداشتم. انتظارم داشت طولانی می‌شد که بالاخره جواب داد: -اومدن خب.
    3 امتیاز
  22. پارت چهارم نگاه غضبناک حاج خانم که به پنجره ساطع شد، پرده از مشتم گریخت و منِ ترسان را پوشش داد. تمام خودداری‌هایم دود شد و آتش ترس، پیشانی‌ام را عرق‌ریز کرد. مثل همیشه به آشپزخانه پناه بردم و دست و دلِ لرزانم را مشغول کار کردم. صدای چرخش کلید و باز شدن در، خبر از آمدن حیدر داد. پا تند کردم و به استقبالش رفتم تا بهانه دستش ندهم. -سلام، خسته نباشی حید... با کوبیده شدن در به چهارچوبش، از جا پریدم. این همان آغاز جنگ بود! جرئت کردم سر بلند کنم و به چشم‌هایش نگاه کنم. دو گوی سبز که در دریایی از خون شناور بودند، دیر یا زود حیدر مرا در این خونابه غرق می‌کرد. -گندم کو؟! هزاربار نگفتم موقع اومدن من بچه رو نخوابون؟ تو کَتِت نمیره نه؟ جوراب گلوله شده‌اش را به سمتم پرت کرد و بلندتر فریاد زد: -کری مگه زن؟! دود و دم داداش بی‌غیرتت گوشاتو کیپ کرده؟ آخ بهمن! از بچگی وقتی خرابکاری می‌کرد، من متهم می‌شدم به اینکه درست مراقبش نبوده‌ام. پدر می‌گفت مادرت بهمن را به تو سپرده، باید برایش مادری کنی. این شد که من در هفت سالگی مادر شدم! پدر که خانه نبود، برای کار به شهرهای دور می‌‌رفت و ماه‌ها من بودم و پسربچه‌ای که باید شیرخشکش را پشت دستم امتحان می‌کردم تا داغ نباشد. دست‌های لرزانم را مشت کردم و آرام پرسیدم: -چای می‌خوری؟ پیراهن چروکش را از تن بیرون کشید و به سمتم انداخت. -کوفت می‌خورم. می‌خوای پاشم اون چای رو هم خودم بریزم؟ به زحمت نیوفتی ناهید خانم یه وقت؟!
    3 امتیاز
  23. پارت سوم ساقه‌ی پتوس را از لای دندان‌های کوچکش بیرون کشیدم و قاشق مربا خوریِ پر شده با آبگوشت را به دهانش هدایت کردم. لب‌هایش را با اشتیاق باز و بسته می‌کرد؛ گویی طعم غذا به مزاج دختر لاغرم خوش آمده بود. ابروهای باریکم را حین پاک کردن گوشه‌ی لبش، بالا بردم. ساعت که به هفت رسید، تمام وجودم به ولوله افتاد! هیچ لایه‌ی غباری روی خانه یا وسایل نبود، ظرف‌های تمیز را هم مرتب در کابینت چیده بودم و سماور هم‌ضرب با قلب من، قُل‌قُل می‌کرد. پوست لبم را به دندان می‌کشیدم، مدام دور خود می‌چرخیدم و خانه را طوافِ نگاه تب‌دارم می‌کردم. دست‌هایم را که از شدت سابیدن لباس‌ها پوست‌پوست شده بود، به‌هم مالیدم و ساعت را برای این‌همه عجله، لعنت گفتم. حس می‌کردم نگاه خمار گندم هم با نگرانی مرا می‌پایید. سعی کردم افکار احمقانه‌ام را بیرون بریزم و این‌ کار را با بلندتر خواندن لالایی انجام دادم. جلوی پُشتی خواباندنش و پتو را تا زیر چانه‌اش بالا کشیدم. با دلواپسی، درون گوش‌های گندم پنبه گذاشتم. کاش اگر هم اتفاقی افتاد، این پنبه‌ها برای نارسایی صدای حیدر افاقه می‌کردند. دوست نداشتم دخترم از پدرش بدش بیاید و خدایی ناکرده، حسرت هم‌سن و سال‌هایش را بخورد. به پلک‌های نیمه‌بازش بوسه دواندم. گندم این روزهای خاکستری را می‌فهمید. دست به زانو گرفته و به طرف روشوری که تنها آیینه‌ی خانه را داشت رفتم. پیراهن و دامنی سرخابی با خال‌های سفید به تن کرده بودم. حیدر عاشق این لباس بود و اصلاً خودش، همان اولین باری که بیرون رفتیم، آن را از بساط پنجشنبه‌بازار برایم پسند کرد و خرید. موهای بلند و فرم را اما دوست نداشت! از موهای صاف گندم، بیشتر خوشش می‌آمد. نگاهش هنگام دست کشیدن به آنها، براق‌تر ‌بود. دستم به سُرمه رفت و سرمه به پشت چشمم کشیده شد. عطری‌ که سوغات پدر از سفر مشهدش بود را گوشه‌ی تیره‌ی لباسم زدم تا لک نشود و تا رسیدن عقربه به هشت، به دلِ سه گلدان پشت پنجره آب ریختم. صدای موتور حیدر که آمد، پرده را اندکی کنار زدم تا کمی نگاه دزدی کنم؛ کِیفش بیشتر بود! حتی با دست‌های سیاه یا چهره‌ی درهمش که نشان از روز کاریِ سختی در مکانیکی می‌داد. موهای چربش زیر نور ماه برق می‌زد و لکه‌های سیاه روی پیراهنش، از همین جا هم مشخص بود. دلبستگی داشت به شیرینی، کُنجِ دلم قد می‌کشید که درِ سمت چپ باز شد. گویا فقط من منتظر حیدر نبودم...
    3 امتیاز
  24. پارت دوم نگاه از گوشه‌ی چِرک قالی، به چشمان درشت و لبان برچیده‌ی دخترم انداختم. آه و لبخندم یکی شد و حلقه‌ی تنگ دستانم را از دور گندم باز کردم. بغضش به آنی محو شد و چهار دست و پا به‌سمت گلدانِ پشت پنجره به‌راه افتاد. با گوشه‌ی روسری که روی شانه‌هایم افتاده بود، خیسی چشم‌هایم را گرفتم. غرق به دندان کشیدن برگ گل‌های مچاله شده در مشت‌های کوچک گندم بودم و خودخواهانه، آرزوی نبودش را می‌کردم. طاقت اذیت شدن پاره‌ی جانم در هیاهوی به‌راه افتاده را نداشتم. خدا می‌دانست بهمن باز چه دسته گلی به آب داده بود که این زن داشت آتش به جان من می‌ریخت. آبگوشت بار می‌گذاشتم و به خانه‌ای نگاه می‌کردم که ساعاتی بعد، حاج خانم با کبریت کشیدن به حیدر، آن را میدان جنگ می‌کرد! جان‌سخت شده و به ضرب دستش خو گرفته بودم اما باز هم دیدن ردشان در آینه‌ی روشویی، سیخ داغی به‌روی دلم می‌گذاشت. کاسه‌ی گل‌ سرخ را از کابینت برداشتم و سر اجاق‌ گاز رفتم. قطره اشکی بی‌اراده از چشمم سقوط کرد و درون قابلمه‌‌ افتاد. به ناهاری که روی آتش بی‌حوصلگی‌هایم بار گذاشته بودم نگریستم، بی‌هیچ پلک‌زدنی. اشک‌های درمانده‌ام، بی‌شک آن را نجس کرده بود. چهار زانو کنار گندم نشستم. سرمای زمین آزارم می‌داد؛ قالی قهوه‌ای، آنقدر بزرگ نبود که کل اتاق نشیمن را پوشش دهد. کاسه را در دستم جابه‌جا کردم و بربری‌ بیاتی که مناسب با گلوی گندم، تکه‌تکه کرده بودم را هم زدم. موهای کم‌پشت اما بلند گندم را به پشت گوش‌هایش فرستادم. چشمانش، درست کوچک شده‌ی نگاه حیدر بود.
    3 امتیاز
  25. مقدمه رمان تینار: پای حرف‌های من ننشینید! زخمی‌تان خواهم کرد. من مرگ را با زبان چرخاندنی، جلوی چشمتان علم می‌کنم. زندگی‌ مرا طوری تربیت کرده‌ که می‌دانم هیچ مقدمه‌ای در لیست‌کار این دنیا وجود ندارد. بیایید با هم رو راست باشیم؛ به‌دور از یکی بود و یکی نبود‌های قصه‌ی شاه پریان، تمام مرا لاجرعه سر بکشید! آن‌وقت تازه چشم بر زیرِ گنبد کبودی باز می‌کنید که اتفاقاً، غیر از خدا، کَسان دیگری هم دارد. پارت اول گندم از آغوش اجباری من گریه‌اش گرفته بود. باید گوش‌های دخترکم را می‌گرفتم؛ برای او خیلی زود بود که بخواهد از مادربزرگش متنفر شود. - هیس! آروم دختر من، عزیز من، عسل مامانش، گریه نکن. گریه... و این در حالی بود که گونه‌های کبودم، برای جاری شدن چشمانم کفایت نمی‌کرد. صدای حاج خانم به‌قدری بلند بود که در و دیوارهای خانه را پشت سر گذاشت و به ما ‌رسید: - آهای مفت‌خور! در به‌روی من می‌بندی؟! صنم نیستم اگه کاری نکنم حیدر پَسِت ببره! برمی‌گردی خونه‌ی بابات، پیش همون داداش مفنگیت که بخت دخترم رو سیاه کرد. سیاه می‌کنم روزگارت رو! می‌شنوی؟ هِری! صدای لَخ‌لَخ کشیده شدن دمپایی‌های پلاستیکی و بعد، کوبیده شدن در، بدنم را به لرزه انداخت. می‌دانستم تا یک‌هفته به‌خاطر آبروریزی جلوی در و همسایه، توان بیرون رفتن از خانه و بلند کردن سرم را نخواهم داشت.
    3 امتیاز
  26. ویراستار: @زری گل شروع: 25 بهمن پایان: 30 بهمن
    2 امتیاز
  27. ژانر : عاشقانه، اجتماعی مقدمه: من شانس این را داشتم که هر روز در لبخند تو عشق را ببینم، در هر کلمه‌ی تو عشق را بشنوم و هر روز عشق را در نگاهت ببینم. خلاصه داستان: داستان در ارتباط با دختری بیست و سه ساله به نام باران که بعد از تموم شدن دانشگاهش در رشت، برای پیدا کردن کار وارد تهران می‌شه. باران که تو یه خانواده تقریبا متعصبی بزرگ شده بود و این شرایط زندگیش رو دوست نداشت، تمام تلاشش این بود که یه روز بتونه به بزرگترین آرزوش برسه و از ایران مهاجرت کنه اما؛ با ورودش به خونه ی جدید توی تهران با همسایه‌ی جدیدش که یه پسره به اسم یوسفه آشنا میشه و تمام آرزوهاش عوض میشه و ....
    2 امتیاز
  28. به نام خدا نام داستان: موش قرون وسطی داستانی درباره نقش کوچک‌ترین موجودات در تغییر بزرگ‌ترین سرنوشت‌ها ژانر: درام-تاریخی، اجتماعی-انتقادی، فلسفی خلاصه: در روستای کوچک ناجنز، پسر جوانی به نام کریستوف در جهانی پر از تضاد رشد می‌کند؛ جهانی که کلیسا با وعده های بهشت، سکه های مردم را می‌رباید و پدرش الکساندر، مردی که به انسانیت بیش از دینِ تحریف شده باور دارد، در سکوت به مبارزه با فساد برمی‌خیزد. الکساندر، اما، به جرمِ عشق ورزیدن به حقیقت، سرنوشتی تراژیک پیدا می‌کند و کریستوف را در آغوش کلیسایی تنها می‌گذارد که ادعای نجات روح انسانها را دارد... سال‌ها بعد، کریستوف در دلِ نظامی مذهبی پرورش می‌یابد که بیماری، فقر، و ترس را به نام خدا توجیه می‌کند. اما رازهای پدر، خاطراتِ مهربانی هایش، و دیدار با مردی مسلمان در واتیکان، چشمان او را به حقیقتی بزرگتر می‌گشاید: «خداوند در قلب هاست، نه در دیوارهای کلیساها». حالا کریستوف باید انتخاب کند؛ آیا تسلیمِ تاریکی می‌شود یا راهی را ادامه می‌دهد که پدرش با خون خود نشانه گذاری کرده است؟ این داستان، روایتی تکان دهنده از نبردِ همیشگیِ انسانیت با قدرت، فریب، و تعصب است. داستانی که با مرگ‌ها آغاز می‌شود، با شهامت زنده می‌ماند، و با امیدی پایان می‌یابد که هرگز نمی‌میرد... خواندن این اثر را به هیچکس توصیه نمی‌کنیم مگر آنکه بخواهید دنیایی را ببینید که در آن، حتی یک موش کوچک هم می‌تواند نمادِ انقلابی بزرگ باشد.
    2 امتیاز
  29. ضمن عرض پوزش نویسنده عزیز متاسفانه مشکلاتی برای مدیر بخش پیش اومده که پاسخگو نیستند به زودی اتمام ویرایش رو میزنم تا قالب زده بشه مرسی از صبر و شکیباییتون🤍 @QAZAL
    2 امتیاز
  30. در دلم پوزخندی زدم. او فقط به فکر منافع خودش بود. می‌خواست به من بگوید که هیما دیگر بس است، لج و لجبازی را کنار بگذار و با آرمان ازدواج کن؛ اما نمی‌دانست که این هیمایی که روبه‌روی او است، از دست‌اش خسته شده است و دیگر حتی برای جواب دادن‌اش با او نمی‌خواهد یک کلام سخن بگوید. با انگشت چپ‌اش، مویی که به تازگی یک لایه‌اش روی پیشانی صاف‌ام ریخته شده بود را کنار زد و با اخم گفت: - تو مجبوری این راه رو انتخاب کنی. می‌فهمی؟ مجبوری! من اگر به پول و ثروت نرسم، نمی‌تونی خورد و خوراک داشته باشی. این رو بفهم! اخم‌هایم از این بی‌انصافی‌اش تنید. - ولی مجبور نیستم به خاطر منافع‌تون، تن به ازدواج کسی که بهش علاقه ندارم، برم. فریادی بر سرم زد که باعث شد، سرم به گوشه‌ی کمد قهوه‌ای‌رنگ برخورد کند. خدا را شکر چیزی نشد؛ وگرنه بر سرم خون فوران می‌کرد. - باید این‌کار رو بکنی! باید! مانند خودش فریاد زد که فکر کنم مانند جیغ کشیدن بود. - نه‌نه! حتی سر سفره عقد بنشونیم، من تن به خواسته‌های کثیفت نمی‌دم بابا! بابا دست‌اش را بالا آورد که سیلی در گوش‌هایم بخواباند که در اتاق باز شد و سبحان را در چهارچوب در پدیدار شد. کسی‌که از کودکی عاشق‌اش بودم، حالا آمده بود به اتاقم که چه؟! چه کاری را می‌خواهد برایم بکند؟ کسی برای او مثل خواهر بودم، قرار است طرفداری من را بکند یا خیر؟ سبحان نزدیک‌تر می‌آید و به منی که مانند فرد خطاکار سرم را پایین انداخته‌ام، چشم می‌دوزد؛ اما سریع نگاه‌اش را از من می‌دزدد و با ابروهای بالارفته‌اش، روبه بابا می‌گوید: - دایی، خواهش می‌کنم تمومش کنید. شما الآن عصبانی هستید. می‌تونم 20 دقیقه با هیماخانم صحبت کنم؟ پدر با خشم به من نگاه می‌کند و در صورتم غرش می‌کند: - هنوز کارم باهات تموم نشده! وگرنه مثل سگ می‌زدمت تا صدای سگ بدی! و از اتاقم خارج شد و در را محکم بست. سرم را بالا آوردم و به چشم‌های آبی سبحان که مانند آب دریای بی‌کران است، خیره می‌شوم. او هم با اخم داشت نگاهم می‌کرد. - این چه طرز برخورد با پدرت بود؟ می‌دونی اگر پدرت نباشه تو آواره‌ی خیابون‌ها می‌بودی. با چشم‌هایی که از شدت گریه قرمز شده بود، به او خیره شدم. سبحان حق نداشت وقتی‌که چیزی از ماجرای ننگین خبر نداشت، مرا مورد شماتت قرار بدهد.
    2 امتیاز
  31. (فصل اول) - خر نشو هیما! آرمان عاشقت شده. بیا با این ازدواج موافقت کن و ما رو هم راحت کن. یک قطره اشک از لایه‌ی چشمانم غلتید و روی میز چوبی مخصوص کامپیوترم ریخت. از فردی متنفر بودم که همیشه چاپلوسی پدرم را می‌کند. آرمان فردی بود که همیشه برای به دست آوردن‌ام، خود را برای پدرم چاپلوسی می‌کند. چقدر از این‌گونه آدم‌ها تنفر داشتم که خدا یکی را نصیب من کرده است. پوزخندی زدم. من تاکنون فردی تنها و بی‌یاور بودم که همیشه مجبور بود با تنهایی‌هایش بجنگد تا بلکه آن‌ها را کنار بزند. ناگهان نمی‌دانم چه شد که با انگشت‌هایم شروع به ضرب گرفتن روی میز شدم که باعث شد عصبی شود و بگوید: - نکن دختر! اما من توجهی نکردم و دوباره آن کار را مجدد تکرار نمودم. ناگهان با عصبانی، خروش کرد و فریاد زد: - میگم نکن دختر؛ روی اعصاب من بازی نکن! از این طرز اخلاق گند و تندش، بغض عجیبی بر من دست داد و گفتم: - بابا! چشم‌هایش را محکم می‌بندد و انگار که داشت عصبانیت خود را پنهان می‌کرد تا بلکه بر سرم فریادی نزند، گفت: - هیما بسه دیگه! همون سبحان رو با این کارهات دیوونه کردی که الآن مثل کوه پشتته. هردوتون مثل همدیگه هستید! مورد ملامت پدرم قرار گرفته بودم؛ حتی سبحان را مقصر اخلاق همیشگی‌ام می‌دانست. خسته بودم و خسته! دیگر توانی برای کارهایی که از نظر من موجب ملامت و سرزنش بود نداشتم. من باید این زندگی نحس را به راحتی برگزینم و از آن فقط گذر کنم. نفس عمیقی کشیدم و با جدیت کامل گفتم: - چرا سبحان رو وارد این قضیه می‌کنید؟ سبحان حق داره که... . ناگهان از روی تخت برخاست که موجب شد بقیه‌ی حرفم را ادامه ندهم و با ترس به او خیره شوم. هنوز که هنوزه است از کودکی تا الآن از او خوف داشتم. از وقت‌هایی که مادرم را مورد شتم قرار داده بود. به چهره‌ی گندم‌گون‌اش خیره شدم. صورت گرد، اَبروان پیوندی و اخم کرده‌اش، چشم‌های قهوه‌ای عسلی، لبان کوچک و برجسته‌اش و موهایی که وسط سرش خالی بود و پشت‌اش موهای فراوانی وجود داشت. - تو با همه لج کردی، حتی با من!
    2 امتیاز
  32. روز دوست مجازیه؟ عزیزم خدا نمی‌خواست هر روز از خنده راهی بیمارستان شیم، برای همین تو کیلومترها دورتر زندگی می‌کنی
    2 امتیاز
  33. درود تبریک میگم توی این تاپیک اعلام کنید.
    2 امتیاز
  34. تموم شد https://forum.98ia.net/topic/65-داستان-ملقب-به-ابوالعاص-آتناملازاده-کاربر-انجمن-نودهشتیا/?do=findComment&comment=5340
    2 امتیاز
  35. پارت ۲۰ مامان و بابا هنوز خواب بودند و شک داشتم نهار خورده باشند. شکمم قار و قور میکرد و میگفت کار بس است، ضعف کردم. به سمت یخچال رفتم و درش را باز کردم، بجز چند بطری که اب و ابلیمو و گلاب داشت، چیز دیگری نبود، چندتکه نان کپک زده هم، ان ته یخچال افتاده بود. اهی کشیدم ودوباره درش را بستم. به سمت اتاق خواب رفتم و از میان انبوه لباس ها یک مانتوی سرمه ای بلند و یک شال سبز بیرون کشیدم، لباس هارا تنم کردم و کارت پولم را از کیفم بیرون اوردم. باید میرفتم وکمی خرید میکردم، یواش از در بیرون رفتم، نمیخواستم مامان و بابا بفهمند که پول دارم در حیاط را باز کردم و قلاب پشتش را انداختم تا در بسته نشود. عصر بود و کوچه ها خلوت، کم و بیش بچه ها بیرون بودند. به طرف سر کوچه پا تند کردم و به مغازه قربان اقا رفتم، تخم مرغ و نان و دوکیلویی هم برنج با چند تکه گوشت مرغ گرفتم و حساب کردم. قربان اقا که دید وسایلم سنگین است، زحمت کشید و تا دم در خانه اورد، به خانه که امدم ساعت چهار شده بود، فورا چند تایی تخم مرغ شکستم، مامان و بابا هنوز خواب بودند، نان هارا تکه کردم و در نایلون در یخچال گذاشتم. ماهیتابه تخم مرغ را بردم به پذیرایی و مامان و بابا را صدا زدم تا بیدار شوند. همزمان سفره را هم پهن کردم . مامان و بابا بیدار شدند و با دیدن نان تازه و نیمرو چشم هایشان برق زد و جلو امدند، ماهیتابه را وسط گذاشتم و گفتم: _ اول برین دستاتونو بشورین که به هر کوفت و زهر ماری زدین. با چهره های گرفته به اشپز خانه رفتند و دست هایشان را شستند. مامان با دیدن خانه تمیز به وجد امد و گفت: _ دستت درد نکنه عارفه چقد خونه تمیز شده پوزخندی زدم و گفتم: _ اگه توهم صبح تا شب پای اون پیک نیک لامصب نشینی و یکم به وضع و حال این خونه برسی، همیشه همینجوری تمیزه اخم هایش در هم رفت و هیچی نگفت سر سفره نشستند و شروع به خوردن کردند. بعد از تمام شدن غذا سفره را جمع کردم و ظرف های کثیف شده را شستم و مرغ هارا بسته بندی کردم. سه تیکه برای شام امشب نگه داشتم و در پیاز و ابلیمو مزه دار کردم. برنج هارا خیس کردم و بعد از تمام شدن کار ها به پذیرایی برگشتم.
    2 امتیاز
  36. پارت۱۹ کلافه دور خودم چرخیدم و نگاهی به وضعیت اسفناک، آشپزخانه کوچکمان انداختم. تمام ظرف ها کثیف در سینک روی هم تلنبار شده بود، روی گلیم اشپزخانه پر از خاک و ته مانده سیگار بود، روی گاز پر بود از روغن ریخته شده و قابلمه های کثیف، خانه را که دیگر نگویم دود در اجر به اجر این خانه نفوذ کرده بود و خانه در هاله ای از دود بود. دوباره نگاهی به اشپزخانه کردم، کابینت نداشت و تنها یک تخت اهنی زیر سینک بود که زیرش پر از سوسک مرده و زنده بود. انگار کسی معده ام را چنگ زد و محتویاتش را تا گلویم بالا اورد، اب دهنم را قورت دادم و به طرف اتاق خواب رفتم. اتاق کوچکی که شاید نهایت شش متر بود، تمام لباس ها پخش زمین بود و جا برای سوزن انداختن هم نبود، لباس هایم را در اوردم و روی چوب لباس اویزان کردم. به طرف اشپزخانه رفتم، باید تمیز کاری را شروع می‌کردم، اول جاروی دستی را اوردم و تمام اشپزخانه را جارو کردم، دلم شور میخورد و از بوی دود، حالم بد شده بود. اشغال هارا در پلاستیکی ریختم و کمی هم اطراف را مرتب کردم، پیش بند نخی کهنه ای بستم و ظرف هارا هم شستم و در ابچکان کنار سینک گذاشتم. با سیم ظرفشویی به جان گاز اغشته به روغن سوخته افتادم و تا جایی که توان داشتم، سابیدمش. رویش را با اب شستم و با پارچه نخی خشک کردم، دستمال تمیزی برداشتم و یخچال کوچک کنار گاز را اول با اسکاچ و مایع و بعد با پارچه تمیز کردم صدای خر و پف مامان و بابا بلند شده بود چه زود خوابیده بودند انگار نه انگار بعد از یک‌هفته تنها بچه اشان برگشته بود اشک به چشم هایم نیش زد اما با‌تکان سرم مایع از پیشروی اش شدم و دوباره مشغول تمیز کاری شدم کنار های اشپزخانه را که گلیم نپوشانده بود و موزایک های سفیدش که خال سیاه داشت پیدا بود را سم زدم و روی اپن را با اسکاچ تمیز کردم ته مانده سیگار های روی فرش حال را برداشتم و شروع به جارو کردن کردم گلویم از بوی دود و خاک میسوخت و چشم هایم اشکی شده بود بعد از اینکه خانه را جارو کردم پارچه ای بزرگ را خیس کردم و روی سرم توی هوا دور میدادم تا بوی دود و خاک از خانه بیرون برود تازه خانه کمی رنگ تمیزی به خود گرفته بودنگاهی به ساعت گرد که روی دیوار نصب بود انداختم عقربه هایش ساعت سه بعد از ظهر را نشان میداد.
    2 امتیاز
  37. فصل اول: تولد در روستای ناجنز روستای ناجنز، همچون گوهری سبز در دل کوه‌های آلپ، در هاله‌ای از مه و رطوبتِ همیشگی غوطه می‌خورد. خانه‌های چوبی با سقف‌های خزه‌گرفته، زیر بارانِ بی‌امان پاییز می‌درخشیدند. گویی هر قطره‌ی باران، رازی از گذشته‌های دور را بر الوارهای فرسوده حک می‌کرد. کلیسای سنگی با برجی بلند که نوکش در ابرها گم می‌شد، بر فراز تپه‌ها ایستاده بود و ناقوسش هر صبح، صدایی غمگین را در دره می‌پراکند؛ صدایی که به مردم یادآوری می‌کرد خدایان از بلندای آسمان، گناهانشان را می‌شمارند. شب یخبندان سال ۱۳۲۰ میلادی، بادهای تند از شکاف درختان بلوط زوزه می‌کشیدند. در کلبه‌ی کوچکی که دیوارهایش از خزه و گل پوشیده بود، ماریا، زنی با موهایی به رنگ طلای پاییز و چشمانی سبز چون برگ‌های جنگل، در حالی که نوزادش را در آغوش گرفته بود، آخرین نفسش را کشید. الکساندر، مردی با ریش‌های بورِ آشفته و دست‌هایی پینه‌بسته از سال‌ها هیزم‌شکنی، بر زانو افتاد و اشک‌هایش بر گونه‌های یخ‌زده‌ی همسرش جاری شد. او نام پسرش را «کریستوف» گذاشت؛ نامی که به زبانِ اجدادش به معنای «حامل نور» بود. الکساندر هرگز به کلیسا نمی‌رفت. در حالی که روستاییان سکه‌های نقره‌شان را برای خریدِ «بخشش» به کشیشان می‌سپردند، او هیزم‌ها را رایگان میان مردم پخش می‌کرد و به شکارچیان چگونگی تقسیم گوشت با بی‌پناهان را می‌آموخت. شب‌ها، کریستوف کوچک را در آغوش می‌گرفت، نامه‌های ماریا را خوانده و زیر لب زمزمه می‌کرد: «خداوند در مهربانیست، نه در سکه‌ها...». گویی می‌خواست این باور را از طریق گرمای تنش به فرزندش انتقال دهد.
    2 امتیاز
  38. مقدمه: در دل روستایی محصور در سایه‌های سنگین قرون وسطی، جایی که زمزمه‌های دعا با صدای سکه‌ها درهم می‌آمیزد، داستان «موش قرون وسطی» آغاز می‌شود. این روایت، سرگذشت کریستوف است؛ کودکی که در جهانی پر از تضاد میان ایمان و فساد، انسانیت را چون مشعلی در تاریکی به دوش می‌کشد. پدرش، الکساندر، باور دارد خداوند در نیکی آفریده‌شدگان نهفته است، نه در دیوارهای بلند کلیساها یا جیب‌های پر از سکه کشیشان. اما در دنیایی که دین به ابزاری برای سلطه تبدیل شده، صدای حقیقت چه سرنوشتی خواهد یافت؟ «بهشت را به سکه می‌فروشند، ای دریغا! خدا در دل انسان هاست، نه در این خانه‌ی خاموش.» داستان، سفر پر فرازونشیب کریستوف را روایت می‌کند؛ از روزی که پدرش در برابر جهل و طمع کلیسا قد علم می‌کند تا زمانی که خود او، زخم‌خورده از تازیانه‌های نقره‌ای و زندان تاریکِ باورهای تحریف‌شده، به درکِ ژرفی از انسانیت می‌رسد. اینجا جنگ بر سر ایمان نیست، جنگ بر سر حقیقت است؛ حقیقتی که گاه در قالب هم‌اتاقی مسلمانی نمود می‌یابد که می‌گوید: «جنگ برای چیست؟ خداوند یکتا، در قلب هر انسانیست که بر نیکی پا می‌فشارد، بی‌آنکه نامی از دین بر زبان آرد.» در این مسیر پرپیچ‌وخم، کریستوف می‌آموزد که انسانیت، زبانی جهانی است؛ زبانی که نه در دعاهای کشیشان، که در مهربانی به موش‌های گرسنه و تقسیم نان با نیازمندان طنین می‌اندازد. داستانی که پایانش، آغازی است بر فروپاشی دیوارهای جهل و روشناییِ عصری جدید ...
    2 امتیاز
  39. پارت ۱۸ در را بست و دوباره با دمپایی های پلاستیکی اش که کفشان ساییده بود، لخ لخ کنان از من جلوتر به طرف خانه به راه افتاد و گفت: - نه بابا چرا باید یادمون بره؟ نگاهی به حیاط ده متری امان انداختم،دوباره مامان لباس شسته بود و سبد را کناری انداخته بود، لباس هارا هم که اصلا رنگ شستن نداشتند، شلخته روی بند پهن کرده بود. پوفی کشیدم و به طرف در خانه رفتم، پرده‌ی تور که سفیدیش به قهوه ای میزد را کنار زدم و در را هل دادم و داخل رفتم. نگاهی به خانه انداختم و پیشانیم را چین دادم، مامان ان طرف تر، سر پیک نیک نشسته بود و داشت مواد میکشید؛ با دیدن من سیم هایش را کنار گذاشت و با صدایی که به زور شنیده میشد گفت: _ عه عارفه تویی دخترم بیا بشین. نفس عمیقی کشیدم که با سوزش گلویم به سرفه تبدیل شد. به سمت پنجره ها رفتم و پرده سفید ساده را کنار زدم و پنجره ها را باز کردم و گفتم: _ میخواستی کی باشه مامان منم دیگه. نور مستقیم به چشم های مامان خورد که دستش را بالا اورد و جلوی چشم هایش گرفت، بابا کنارش نشست و سیم هایش را دوباره برداشت، مامان در حالی که چشم هایش را مالش میداد و دماغش را بالا میکشید گفت: _ بکش اون پرده صاب مردرو کور شدم بچه. کیف و ساکم را همان کنار اندختم و به طرف بساطشان رفتم، پیک نیک را خاموش کردم و سیخ هارا از دستان بی حالشان گرفتم. _ باز یه هفته نبودم، برگشتین سر همون روال سابق، پاشین جمع کنین این زهرماریارو. انقدر کشیده بودند که حال مقاومت نداشتند، پیک نیک را در اشپزخانه گذشتم و سیخ هارا هم زیر سنگ اپن در سوراخ هایشان فرو کردم و گفتم: _ این دو روزه حق ندارین بکشین ها دو روز از اون مدرسه کوفتی میام خونه، باید همش قیافه نعشه شما رو تحمل کنم، حالم به هم میخوره از این زندگی که ساختین. بابا کنار دیوار روی بالشت افتاد و دست هایش کنارش رها شد. _ بابا جون زیاد سخت نگیر میدونی که نمیتونیم اصرار نکن.
    2 امتیاز
  40. پارت ۱۷ چشم از نگاه های اطرافم گرفتم و به جلو خیره شدم، انگشت هایم را میکشیدم و صدای شکستن حباب هایشان هم عصابم را ارام نمیکرد، دست به سینه نشستم و پای راستم را روی پای چپم انداختم و شروع کردم به تکان دادن، از چیزی که قرار بود ببینم، استرس داشتم و تیره پشتم عرق کرده بود. بالاخره بعد از حدود یک ساعت جان فرسا به محله خودمان رسیدم، اقای قاسمی در کوچه باریکمان پیچید، و کمی جلو رفت، پسر های فاطمه خانم داشتند فوتبال بازی می‌کردند و کوچه را اشغال کرده بودند. از ماشین پیاده شدم و رو به شیشه سمت شاگرد که پایین بود خم شدم _ خیلی ممنون، بفرمایید تو اقای قاسمی. _ ممنون دخترم، باید برم مواظب خودت باش. تشکر زیر لبی کردم و اقای قاسمی، مثل همیشه دستش را پشت صندلی شاگرد گذاشت و روبه شیشه عقب دنده عقب را گرفت و مثل تیر رها شده از کمان از کوچه خارج شد. سرکوچه ایستاد و تک بوقی زد و از نظرم غیب شد، نگاهی به در اهنی باریک که از زور زنگ زدگی قهوه ای شده بود، انداختم وساکم را روی زمین گذاشتم. چند ضربه به در زدم و منتظر شدم، خبری نشد با استرس دوباره در زدم و اینبار به پوسته های برگشته در خیره شدم. بعد از چند لحظه صدای لخ لخ کشیدن دمپایی پلاستیکی، در حیاط پیچید و پشت بندش صدای تو دماغی پدرم که می گفت: - کیه بابا اومدم درو کندین. بند کیفم را در دستم فشار دادم و ساکم را از روی زمین برداشتم. در باز شد و قیافه پدر در چارچوب در ظاهر شد. کت سرمه ای که رنگش کدر شده بود، روی شانه هایش انداخته بود و موهایش را که رگه سفید پیدا کرده بود، مثل همیشه شلخته وار به راست شانه کرده بود، نگاهی به من انداخت و گفت: - عه دخترم تویی بیا تو از چارچوب در کنار رفت و در را کامل باز کرد، داخل رفتم و همانطور که کیفم را از روی شانه ام پایین می اوردم به طعنه گفتم: - حتما دوباره یادتون رفته که من قراره بیام، منتظر کی بودین؟
    2 امتیاز
  41. پارت ششم ـ خب از اون خوشم نمیومد واقعا، بعدش هم رشت شهر کوچیکیه، بابای من همین‌جوری سر کارای من باهام لجه، باز فکر کن که دوست پسرم داشته باشم که دیگه هیچی، علاوه بر من دهن اون بنده خدا سرویس میشه، روزی هزار بار ابراز پشیمونی می‌کنه از اینکه با من اوکی شد. پانته‌آ کمی حرفم رو تایید کرد و گفت: ـ آره خب از این جهت هم حق داری، ولی بنظرم وقتش رسیده از این تنهایی دربیای. خندیدم و گفتم: ـ چی‌شده نکنه کیس خوبی سراغ داری؟ خندید و گفت: ـ نه بابا، همین‌جوری گفتم وگرنه اگه من بیل زن بودم، اول باید باغچه خودم رو بیل بزنم. بعد جفتمون خندیدیم. وقتی سوار ماشین شدیم، بالاخره این ابرها کار خودش رو کرد و بارون شدیدی گرفت، رشت اینقدر این اواخر سرد و بارونی بود که دلم برای هوای آفتابی لک زده بود، تو دلم خیلی آشوب بود، دوست داشتم هر چی سریع‌تر بابا رضایت بده و برم و کارم رو شروع کنم. استاد فرخ نژاد گفته بود اولین نمایشمون قراره سیزدهم بهمن ماه تو تئاتر قشقاوی تئاتر شهر اجرا بشه. تئاتر عروسکی کلاه قرمزی. به هممون هم گفت که سبک سورئال کلاه قرمزی و تمام مجموعه‌اش رو طراحی کنیم، با اینکه هنوز معلوم نبود برم یا نه ولی از دیشب طراحی رو شروع کرده بودم اما بابت نگرانی که داشتم؛ نمی‌شد درست تمرکز کنم و چیز قشنگی بکشم. پانته آ جلوی در خونمون نگه داشت و گفت: ـ خب ببینیم قضیه تو امشب چی میشه، یادت نره حتما من رو در جریان بزاری‌ها! همون‌طور که کمربندم رو باز می‌کردم، گفتم: ـ باشه، فقط دعا کن خوب پیش بره! پانته‌آ گفت: ـ نترس بابا اون عمو فرشادی که من دیدم بعید می‌دونم نتونه بابات رو قانع کنه، بهرحال رو تو به یک چشم! پریدم وسط حرفش و گفتم: ـ پانته‌آ دوباره شروع نکن! پانته‌آ با حالت شاکی گفت: ـ خب مگه دروغ میگم؟ خودت می‌گفتی زنعموت چندین بار بابت عرشیا این موضوع و غیر مستقیم به مادرت گوشزد کرد.
    2 امتیاز
  42. پارت پنجم دوباره گفتم: ـ واسه همین میگم خوشبحالت دیگه، حالا من فقط چون این موضوع رو مطرح کردم، تنبیه شدم و یک مدت نباید از خونه بیرون می‌رفتم! پانته‌آ نفس عمیقی کشید و گفت: ـ چی بگم والا؟ دیگه خانواده از این سن به بعد که درست نمیشن، ما باید خومون رو وقف بدیم. با ناراحتی و کمی عصبانیت رو بهش گفتم: ـ بابا قراره یبار زندگی کنم، چرا نباید کاری که دوست دارم رو انجام بدم؟ این همیشه رویای من بوده و هست. پانته‌آ زد به پشتم و گفت: ـ نگران نباش، من دلم روشنه باران، میریم شاید دیدی دست استاد فرخ نژاد هم سبک بود و اونجا بخت دوتامون هم باز شد! با صدای بلند خندیدم و گفتم: ـ تو این وضعیت به چه چیزهایی فکر می‌کنی؟ پانته‌آ با حالت شاکی گفت: ـ بخدا، چهار سال تو دانشگاه که هیچ کاری نکردیم، تو که کلا هیچی، من هم که تهش فقط کراش بود و بعدش به جایی هم بند نشد. خندیدم و گفتم: ـ از دست تو، بیا بریم من زو برسون خونه تا مامانم نیومده. انگشت اشارش رو با تهدید گرفت سمتم و گفت: ـ بحث رو عوض نکن، خدایی چرا تابحال با هیچ پسری دوست نشدی باران؟ مثلا اون پسره عرفان که اینقدر تو کفت بود و اینقدر بهش بی محلی کردی آخر سر یارو دیگه ناامید شد.
    2 امتیاز
  43. پارت چهارم همین لحظه گوشیم زنگ خورد؛ صفحه گوشی رو نگاه کردم و دیدم پانته‌آ است. - سلام باران خوشگله، می‌بینم که از حصر خونگی درومدی. خندم و گرفت و گفتم: ـ دیوانه, بابام دو روزه با همکاراش رفته جزیره کیش, مامانم هم که هست مدرسه، من هم فرصت و غنیمت شمردم امروز بیام و مدارک روبگیرم. تو کجایی؟! ـ سرت رو بچرخونی من رو میبینی. سمت راست رو نگاه کردم، دیدم داره میدوئه میاد سمتم، بغلش کردم و گفت: ـ دلم برات تنگ شده بود. چی‌شد بالاخره؟ هنوز بابات راضی نشد؟! با ناراحتی گفتم: ـ نه می‌شناسیش که مرغش یک پا داره. تنها امیدم فعلا عمو فرشاد و آقاجونمن، احتمالا فردا که بابا برمی‌گرده، شب شام میان خونمون موضوع رو دوباره میگن. زد به پشتم و گفت: ـ خب پس ناراحت نباش، بنظر من که میشه و منو تو میریم به سمت تهران! با امیدواری از ته دل گفتم: ـ امیدوارم، بیا فعلا بریم مدارک رو بگیریم از کتابخونه! بعدش دوتاییمون رفتیم سمت کتابخونه و مدارک کارشناسیمون رو گرفتیم، وقتی داشتیم برمی‌گشتیم به پانته‌آ با ناچاری گفتم: ـ خوش به حالت! با تعجب پرسیدم: ـ چرا؟ ـ خیلی خوبه که خونوادت پشتتن و همون اول قبول کردن. پانته‌آ گفت: ـ حالا اینقدرهم که راحت نبود، بابای من هم اولش خیلی راضی نبود که قراره تنهایی یه مدت برم تهران زندگی کنم اما، وقتی راجب فرخ نژاد پرس و جو کرد و فهمید خیلی آدم خفنیه، دید واقعا باید این فرصت رو غنیمت شمرد!
    2 امتیاز
  44. پارت سوم یعنی من خیلی خوش شانس بودم که با اون همه سخت گیری و دقتش، کسی که براش هفده حکم بیست رو داشت، بهم پیشنهاد کار داده بود، دست رو دست نذاشتم و به عمو فرشادم زنگ زدم، کلا خانواده پدری من چون من و مارال تنها دخترای خونواده‌ی غفارمنش بودیم؛ خیلی دوسمون داشتن. اصولا وقتی چیزی ازشون می‌خواستیم نه نمی‌آوردن و بابامم رو حرف آقاجون و عمو فرشاد حرفی نمی‌زد، عمو فرشاد برخلاف بابا تقریبا ذهن باز‌تری داشت و خیلی با نرمی و مهربونی با مسائل برخورد می‌کرد و همیشه برای کار و زندگی دو تا پسرش ارزش قائل بود. عرشیا پسر بزرگش که شش سال پیش بورس تحصیلی شد و رفت کانادا و بیشتر اوقات که باهم تصویری صحبت می‌کنیم بهم میگه یه روز برات دعوتنامه می‌فرستم که تو هم بیای، منم همیشه در جوابش پوزخند می‌زنم و میگم با این خونواده‌ای که من دارم حتما ولی ته دلم امیدوارم که واقعا یه روز بشه. خلاصه که وقتی موضوع رو به عمو فرشاد گفتم، طبق معمول بهم گفت که آروم باشم و موضوع به آقاجون میگه و یه شب میان خونمون که با پدرم صحبت کنن و تمام سعیش رو می‌کنه که بابا رو راضی کنه. استاد فرخ نژاد تو گروهی که باهاش توی تلگرام داشتیم به من و پانته‌آ گفت که مدارکمون رو از دانشگاه بگیریم، امکانش هست اونجا لازممون بشه، من هم هفته پیش درخواست دادم و امروز از دانشگاه باهام تماس گرفتن که مدارک آماده شده و می‌تونم بیام ببرمش.
    2 امتیاز
  45. پارت دوم مثلا وقتی که من بجای اینکه حرف بابام و گوش بدم و دبیرستان ریاضی بخونم، علاقه خودم رو دنبال کردم و رفتم سراغ هنر، تو خونمون قیامت شد، بابام تا یه سال باهام حرف نمی‌زد، با اینکه ناراحت می‌شدم از اینکه چرا هیچ‌وقت خانوادم پشتم نیستن اما بازم از علاقم دست نکشیدم و ادامه دادم، انیمیشن و بازی با عروسک های کوچیک تو تئاتر هایی که توی رشت برگزار می‌شد، جزو کارهای مورد علاقم و تفریحاتم بود. از ترم سوم دانشگاهم تو بخش تئاتر دانشکدمون و خوده آمفی تئاتر شهرداری، نمایش برای بچه ها اجرا می‌کردم و با اینکه علاوه بر درس کار هم می‌کردم اما نمراتم همیشه عالی بود چون تو کاری بودم که از صمیم قلبم بهش علاقه داشتم، وقتی معدل ترم آخرم ماه پیش اعلام شد، یه روز جمعه که خونه بودم دیدم استاد فرخ نژاد که جزو هیئت علمی دانشگاه تهران بود و ما ترم آخر فقط باهاش دو واحد درس داشتیم. بهم زنگ زد و گفت که قراره یه ساختمون سمت ولیعصر اجاره کنه و اونجا کارآگاه انیشمن سازی راه بندازه برای بچه های سه تا هشت سال تئاتر اجرا کنه و برای این کار هم به یه نیروهای کاربلد احتیاج داره و به دو نفر از بچهای دانگاه رشت این پیشنهاد رو داده بود. یکی به من و یکی به پانته‌آ چون درسمون خیلی خوب بود. من واقعا خیلی دوست داشتم چون هم کار مورد علاقم بود و هم حقوقش خیلی خوب بود و می‌تونستم بالاخره مستقل شدن و تجربه کنم اما همون‌جور که حدس می‌زدم وقتی به خونوادم گفتم یکبار دیگه قیامت بپا شد. بابام با عصبانیت فقط می‌گفت دیگه حق نداری جایی بری، خیلی افسار گریخته شدی، زیادی آزاد گذاشتمت و کلی حرف‌های دیگه، مامانم هم که طبق معمول رو حرف بابام حرفی نمی‌زد، تا یک هفته حق بیرون رفتن از خونه رو نداشتم. همش گریه می‌کردم و از خدا خواستم واقعا یک راهی جلوی پام بزاره چون کار کردن با استادی مثل فرخ نژاد چیزی بود که واقعا نصیب هر کسی نمی‌شد.
    2 امتیاز
  46. پارت اول کارمند دانشگاه پرسید: ـ خانم غفار منش؟ گفتم: ـ منم. بهم اشاره کرد رو صندلی بشینم و گفت: ـ بفرمایید اینجا، مدارک و تو سایت دانشگاه پر کردین؟! نشستم و گفتم: ـ بله، هفته پیش درخواست داده بودم. همین‌طور که توی کامپیوتر جستجو می‌کرد، گفت: ـ کد رهگیریتون رو لطفا برام بخونید. گوشیم رو باز کردم و گفتم: ـ دویست و شش... معاون دانشکده کمث دیگه تو سیستم گشت و بعد از چند دقیقه رو بهم گفت: ـ خانم باران غفارمنش، فارغ التحصیل رشته انیمیشن و عروسک گردانی درسته؟ ـ بله. ورقه‌ای داد سمتم و گفت: ـ خب این قسمتم امضا کنید. مدارکتون فرستاده شده بخش تحصیلات تکمیلی، می‌تونید از اونجا تحویل بگیرید امضا کردم و دادم دستش و گفتم: ـ خیلی ممنونم! بلند شدم و کوله‌ام رو گذاشتم رو دوشم و رفتم سمت کتابخونه مرکزی دانشگاه. اوایل دی ماه بود و هوا خیلی سرد شده بود، شال گردنم رو دور صورتم بستم که بیشتر از این سردم نشه. همین‌جور که راه می‌رفتم به آسمون نگاه کردم و یه نفس عمیق کشیدم و تو دلم گفتم از کجا معلوم؟! شاید یک روزی خانواده‌ام راضی بشن و شرایط اوکی بشه و بتونم مهاجرت کنم، از این همه محدودیت واقعا خسته شده بودم، از این شرایط اجتماعی و خانوادگی که توش بودم و این ارزش قائل نبودن خانوادم برای زندگی و کارم واقعا بیزار بودم، خب بزارید از اول خودمو معرفی کنم. اسم من بارانه و توی خونواده چهار نفره زندگی می‌کنم، یک خواهر دارم به اسم مارال که امسال پشت کنکوریه، از خانوادمم بگم که تو یه خونواده‌ی تقریبا متعصبی زندگی می‌کنم اما متاسفانه از بچگی من و مارال کلا خیلی اهل یسری چیزها نبودیم، مثلا طرز لباس پوشیدنمون، اعتقاداتمون خیلی باهاشون فرق داشت و متاسفانه همیشه هم مورد سرزنش جفتشون خصوصا پدرم قرار میگیرفتیم حالا مارال تقریبا کوتاه می‌اومد ولی من اصلا!
    2 امتیاز
  47. پارت_۱ کتاب‌های درون دستش را محکم‌تر گرفت و سعی کرد با کم‌ترین صدا در خانه را باز کند، احتمال می‌داد در این موقع از روز مادرش در خواب باشد و از این‌رو نمی‌خواست با ایجاد سروصدا مادرش را بد خواب کند. کلید را بر روی جاکفشی چوبی رنگ رها کرد و با گام‌های آرام از راهرو گذشت تا وارد اتاقش شد، تنها خوشی این چند روزش خواندن کتاب و غرق شدن در آن بود. نگاه کلی به اتاقی که گوشه‌ای از آن خروارها از کتاب با انواع ژانرها قرار داشت انداخت و کتاب‌های جدیدش را روی تخت آهنی و تک نفره‌اش گذاشت. لباس‌هایش را در آورد و بعد از گذشت چند دقیقه روی تخت نشست و کتاب روان‌شناسی جدیدی که جلد سفید رنگ آن زیادی تو ذوق می‌زد را برداشت و مشغول خواندن شد. تک‌تک واژگان را جوری آهسته می‌خواند که انگار قصد حفظ کردن‌شان را داشت. زیستن در میان لغاتی که پرتو را این‌گونه از خود بی‌خود می‌کرد تنها نشان از علاقه‌ی شدید او می‌داد. لذت می‌برد و کیف می‌کرد، نفهمید چند ساعت در کتاب مورد علاقه‌اش غرق شده است تنها زمانی به خود آمد که با صدای نسبتا گوش خراش لولای در به اجبار چشم از کتاب گرفت و اتصال خود با کتاب را قطع کرد. با دیدن روی خندان و تپل مادرش، او هم ناخواسته تبسمی کم‌رنگ بر روی لب‌های نسبتا درشتش پدیدار شد؛ معصوم با سینی حاوی چای و کیک وارد اتاق شد و همان‌طور که پایین تخت می‌نشست و سینی را کناری می‌گذاشت گفت: - قربونت برم مادر، بیا چایی بخور یکم خستگیت رفع بشه. پرتو صفحه‌ی کتاب را حفظ کرد و بعد از بستن آن خودش را اندکی جلو کشید، با تشکر اندکی از کیک خانگی را همراه با چای نوشید؛ اینکه معصوم او را تنها نمی‌گذاشت و انگشت‌های دستش را به بازی گرفته بود یعنی حرفی داشت و پرتو به خوبی این اخلاق مادرش را می‌دانست؛ پس سعی کرد خودش حرف بزند تا مادرش راحت‌تر سخن بگوید. - چیزی شده مامان؟ معصوم ابروهای نازکش به بالا جهید و همان‌طور که سعی داشت طبیعی رفتار کند گفت: - نه مادر چه چیزی باید شده باشه؟ پرتو چشم ریز کرد و در حالی که سعی داشت نگاه نکته بینش را از مادرش نگیرد با زیرکی سخن گفت: - اگر چیزی نشده که اینطور اینجا نمی‌موندی. بگو مامان راحت باش! لحن دستوری آخر پرتو که آمیخته به مهر دخترانه و صمیمیت بود باعث شد معصوم لب باز کند و به راحتی سخن بگوید. - میگم مادر، یک ساعت دیگه قراره با همسایه‌های روضه خوون بریم دیدن یکی از همسایه‌ها که جدیدا به محله اومده... پرتو کنجکاو نگاه خود را به چشم‌های مشکی رنگ مادرش که از او به ارث گرفته بود داد و اندکی متعجب گفت: - خب؟ الان این چه ربطی به من داره؟ معصوم دودل بود، اما بعد از کمی مکث بالاخره دل به دریا زد و گفت: - میگن این همسایه جدید یه پسر داره. راضی خانم می‌گفت ماشاالله پسره نه از چهره کم داره نه از وجنات یک پارچه‌ی آقا... دیگر نیازی به ادامه‌ی جمله نبود، پرتو تا ته داستانی که مادرش در حال تعریف بود را می‌دانست؛ اما نفهمید چرا مادرش از این رفتارش دست برنمی‌دارد و هرگاه که اعتراضی از بابت این ماجرا می‌کرد؛ با شکوه و شیون مادرش تسلیم می‌شد؛ پس ترجیح داد این بار را دعوا راه نیندازد. - باشه میام.
    2 امتیاز
  48. مقدمه: تو بیشتر عاشق بقیه بودی تا خودت. بیشتر از اینکه به خودت محبت کنی، به بقیه محبت کردی، فقط به آن‌ها اهمیت می‌دادی تا خودت. برای همین است که امروز آشفته شده‌ای، ضعیف شده‌ای و شکستی. ازت می‌خواهم بمانی. بمانی که احساس بی‌پناهی نکند. بمانی که بی‌نیاز باشد. از آغوش از محبت از رابطه؛ از همه‌چیز!
    2 امتیاز
  49. پارت شش با شنیدن صدایش، سد تحملم شکست. من از نه سالگی که به سن بلوغ رسیدم، هیچ‌وقت بابا را بغل نکرده بودم؛ اما احساس کردم تنها چیزی که می‌تواند در آن لحظه مرا آرام کند، دست‌های اوست. -بابا... گلویم از بغض ورم کرده بود و توان گفتن حتی یک کلمه دیگر را هم نداشتم. -ناهید تویی بابا؟ چرا گریه می‌کنی؟ گندم چیزیش شده؟ حیدر کجاست؟! قلبم فشرده شد. مگر یک زن نمی‌توانست برای دردهای خودش بگرید؟ چرا بابا حال مرا نمی‌پرسید؟ -بابا... بابا گندم خوبه. من، ناهید... دخترت بهت نیاز داره بابا! تو رو خدا... تو رو خدا کمکم کن. در آن سوی خط سکوتی کوتاه برقرار شد و تنها هن‌هن من بود که در خانه می‌پیچید. بابا با ملایمت گفت: -چی میگی ناهید؟ با حیدر دعوات شده؟ دعوا نمک زندگیه دخترم، رو بر نگردون از شوهرت. سایه بالا سرته، احترامش واجبه. دو روز بعد دوباره آشتی می‌کنید و... دیگر چیزی نمی‌شنیدم. تا آن لحظه، هیچ‌وقت خالی شدن قلبم را با این حجم از درد تجربه نکرده بودم. حتی وقتی دست حیدر بر من بلند شد و زبانش به کثافت چرخید، همیشه این اطمینان را داشتم که بابا پشتوانه‌ی من است. با خودم فکر می‌کردم چون من چیزی از مشاجره‌های شدیدمان به او نگفته‌ام، نمی‌آید نجاتم بدهد، چون از حال و روزم خبر ندارد. اگر به او بگویم، مقابل حیدر قد علم می‌کند و اجازه نمی‌دهد دخترش زیر دست و پای شوهرش جان بدهد. گله‌هایم را فرو خوردم و با صدای خشک رمزمه کردم: -چشم بابا. وقتی بابا خداحافظی کرد، چشمه‌ی اشکم خشکیده بود. در تمام زندگی‌ام، من دختر نمونه‌ای برایش بودم. هیچ‌وقت بابت من به دردسر نیوفتاد؛ پس الان توقع چه داشتم؟ دخترهای نمونه باید خودشان از پس خودشان بیایند. به اطراف خانه‌ام نگاه کردم و زانوهایم را در آغوش کشیدم، چقدر تنها هستم! دلم برای خودم می‌سوخت. سرم خالی بود و سبک، انگار در یک هپروت سیاه پرت شده باشم. تیک، تاک، تیک، تاک... یعنی حیدر امشب هم به خانه نمی‌آید؟
    2 امتیاز
  50. پارت پنج به آشپزخانه رفتم و نفس راحتی کشیدم. پیراهن حیدر را در سبد رخت چرک‌ها گذاشتم و چای تازه دم شده را در استکان کمرباریکی که جهیزیه‌ام بود ریختم. قنددان را لبالب پر از شکلات‌ کردم و برایش بردم. -اینکه سرده زنیکه! و صدای شکستن استکان کنار پایم، بند دلم را پاره کرد. به سمتم هجوم آورد و گلویم را بیخ دیوار چسباند. -مگه به توی لاشخور نگفتم به اون برادرِ عوضی‌تر از خودت بگی دم پر حنانه نپلکه؟! خودت بس نبودی؟ از وقتی اومدی برکت از این خونه رفته هرزه! این چای رو چندوقته دم کردی که سرد شده؟ با توام! جواب منو بده! واسه کی درست کرده بودی هان؟! اشک همینطور از گوشه و کنار چشم‌هایم راه باز کرده بود. حیدر دندان به هم می‌سایید و من حتی نمی‌توانستم نفس بکشم. پنجه‌هایش راه گلویم را بسته بود و من بی‌هدف دست و پا می‌زدم. -حیدر... حی... حیدر... خفه... خفه شدم... گلویم را رها کرد و زانوهایم زمین خوردند. بلند نفس‌نفس می‌زدم و در دل ائمه را قسم می‌دادم. سر که بلند کردم، روی صورتم تف انداخت و با چند فحشِ چرک، ته مانده‌ی عصبانیتش را خالی کرد. کاپشنش را از روی دسته‌ی مبل برداشت و از خانه بیرون زد. انگار تازه راهِ نفسم باز شده باشد، آنقدر گریه کردم و روزهای گذشته را دوره کردم تا اینکه همان‌جا سینه‌ی دیوار خوابم برد. مقابل آینه ایستاده بودم، این‌بار با کبودی‌های بیشتری. از آن زن درون آینه متنفر بودم، بسیار حقیر و بیچاره به من نگاه می‌کرد. از خودم می‌پرسم... جز گریه کار دیگری هم بلدی؟! نگاهم وصل تلفن می‌شود و شماره‌ی خانه پدری‌ام در ذهنم تکرار می‌شود. پدر چطور؟! او می‌تواند مرا از این برزخ نجات بدهد؟ پدر معتادم! قبل از اینکه بتوانم به عواقب تصمیمم فکر کنم، خود را کنار میز تلفن یافتم، در حالی‌ که بوق‌های تلفن در گوشم زنگ می‌زد. -بله؟
    2 امتیاز
×
×
  • اضافه کردن...