تخته امتیازات
مطالب محبوب
در حال نمایش مطالب دارای بیشترین امتیاز از زمان 03/28/2025 در پست ها
-
درود عزیزان وقت بخیر لطفا به سوالات پاسخ دهید ۱:نویسندگی را از چه سالی انتخاب کردید؟! از سال ۹۶ ۲:ژانر و سبک نوشته شما چگونه است؟! همیشه عاشقانه، اجتماعی، تاریخی و تخیلی نوشتم ۳:هدف شما از نویسندگی چیست؟! اینکه خدای دنیای خودم باشم. حس قدرت عجیبی میده که یک دنیا و کلی شخصیت بسازی و بهشون غم یا خوشبختی عطا کنی ۴: چه چیزی باعث شد که شروع به نوشتن بکنید؟! من بیشمار رمان عاشقانه خونده بودم اما هیچ وقت به نوشتن یکی از اونها فکر نمیکردم. قرار گرفتن در نودهشتیا و اون جو صمیمانهاش بود که این بخش از من رو بهم نشون داد. ۵: اسم آثار منتشر شده از شمارا نام ببرید. دارم دیر میشوم، هارمونیکا، نیل در آتش، غوغای نوش، دلریزه، پیچیده در روزمرگی، یورا بالرین آبی، تینار، نیکی و نارنج، یارالی یامور... ۶:ترجیحا چه سبک رمان هایی میخوانید؟! رمانهای تاریخی، عاشقانه و صدالبته که طرفدار رمانهای زن محور هستم. ۷: چه مدت طول کشید نویسندگی را بیاموزید؟! من هنوز در حال آزمون و خطا هستم، باور دارم تا لحظه مرگ هم همین خواهد بود. ۸: آیا تاحالا شده که از نوشتن بپرهیزید و جا بزنید؟! زیاد پیش اومده. مهم نیست چقدر ازش فاصله بگیرم، ایدهها راهشونو پیدا میکنن و یه جایی بالاخره یقهمو میچسبن! ضمنا جایی خونده بودم که قلمهای کمرنگ ماندگارتر از ذهنهای پربار هستن. ۹:چرا نویسندگی را انتخاب کردید؟! من نویسندگی رو انتخاب نکردم. فقط یه دختربچه رویاپرداز و خوش زبان بودم، اون خودش سراغم اومد. ۱۰: پیشنهاد و یا صحبتی به نویسندگان نو قلم دارید؟ ندارم. امیدوارم برزخهای سوزان برای شخصیتهاشون خلق کنن و از پس هزار و یک مانع سرراهشون بربیان. باتشکر از نویسنده گرامی: @هانیه پروین6 امتیاز
-
عنوان: دیگر جوان نمیشوم نویسنده: اهورا تابش ویراستار: زهرا بهمنی ژانر: تراژدی مقدمه: در راستای خیابان در کنار صندوق پست، غم نامهای را از پرندگان سراغ میگیرم؛ در این سرزمین حتی پرندگان غمگین هستند، گویی باید منتظر آمدن معجزهای باشیم... اما انتظار معجزه را بعید میدانم! پرندگان همه خیساند و گفتگویی از پریدن نیست. گویی جوانیام در حال گذر است، چیزی از آن نمیفهمم... هنوز هممنتظر معجزهای هستم. میدانم دیگر جوان نمیشوم اما بازهم منتظر معجزهای میمانم!6 امتیاز
-
نام رمان: فراموشم نکن ژانر رمان: عاشقانه نویسنده: غزال گرائیلی کاربر انجمن نودهشتیا خلاصه: دلگیر بودم از کسی که مرا غرق خودش کرد اما؛ نجاتم نداد. با رفتارهایش ساکتم کرد، سردم کرد، قدر ندانست. بعد پرسید چرا سردی؟ چرا ساکتی؟ چرا مثل روزای اول نیستی؟ احساسات دقیقا جایی سرد میشوند که تو تازه دلت داشت بهشون گرم میشد و... مقدمه: تو رفتی و من گمان میکردم که برنمیگردی اما همیشه باور داشتم که چیزی در من گم شدهبود چون تو در من زنده بودی، با تک تک احساسات و حرفهایم عجین بودی. وقتی سکوت میکردم، این تو بودی که حرف میزدی؛ درست مثل یک همزاد. من رو به یاد بیار که عاشق توام. در این طوفان دم به دم همیشه کنار تو خواهم بود.5 امتیاز
-
پارت دوم با صدای برپا گفتن بچها، از فکرم بیرون اومدم. اصلا حوصله درس و نداشتم. به غزاله خیلی آروم گفتم: ـ من میرم بیرون یکم هوا بخورم. غزاله با تعجب گفت: ـ حالت خوبه؟ میخوای باهات بیام؟ یه نوچی کردم و از معلم اجازه گرفتم و از کلاس خارج شدم. تو راهروی مدرسه وایستادم و به بارش برف نگاه کردم؛ عمیق بهم آرامش میداد؛ چشمام رو بستم و گردنبند پاکت نامهای که مادربزرگم برام خریدهبود و توش کلمات مثبت حک شدهبود و تو دستم فشردم و از صمیم قلبم آرزو کردم که خدا یه نگاهی به دل عاشقم بندازه؛ حتی اگه حکمت نباشه اما؛ من این آدم و خیلی دوست دارم. این همه سال گذشته و هنوز ذرهای از دوست داشتنم نسبت بهش کم نشده؛ دیگه از این علاقه بیسرانجام و دلتنگی خسته شدهبودم؛ دوست داشتم که حداقل میتونستم به روی خودم بیارم و این حرفا رو ابراز کنم؛ یهو صدای پای یکی و شنیدم و سریع برگشتم؛ دیدم که مریمه! یکی از بچهای خوشنویسی که از من یکسال کوچیکتر بود ولی تو کلاسهای فوق برنامه باهم همگروهی بودیم، اونم مثل خیلی از بچهای دیگه ای که منو میشناختند از عشق و علاقهی من نسبت به سهند، مطلع بود. با لبخند اومد سمت من و گفت: ـ بیرون چیکار میکنی دختر عاشق؟ سرما میخوریا! با لبخند جوابش رو دادم گفتم: ـ مهم نیست؛ دیدن برف همیشه بهم آرامش میده. اومد رو پله نشست و گفتم: ـ نکنه تو هم حوصله کلاس رو نداشتی که جیم زدی! با لبخند گفت: ـ یکیش همین موضوعه و یه دلیل دیگش بخاطر تو. با تعجب پرسیدم: ـ من؟! سرش رو به نشونهی تایید تکون داد و برگشت سمتم و گفت: ـ تیارا، مهناز احمدی رو میشناسی دیگه؟ گفتم: ـ همین همکلاسیت که تو شطرنج مقام اول و آورد؟ با تایید گفت: ـ آفرین خودشه. این ایمیل مدیر برنامهی سهند و پیدا کرده. با تعجب و هیجان از جام بلند شدم و گفتم: ـ چی؟ از کجا پیدا کرده؟ ـ نمیدونم. معلم اومد سر کلاس وقت نکردم ازش بپرسم ولی اگه واقعا پیدا کرده باشه! پریدم وسط حرفش و با شادی گفتم: ـ میتونم از این طریق به گوش سهند برسونم که یه تیارایی هست که اینقدر عاشقشه؛ میفهمه که من وجود دارم. با ذوق من، اونم ذوقی کرد و گفت: ـ آره دقیقا. ولی سعی کن که ایمیل خوده سهند و حتما ازش بگیری. بهرحال به خودش بگی خیلی بهتره تا اینکه بخوای به مدیر برنامهاش بگی. همین لحظه زنگ تفریح خورد، با هیجان رفتم سمت کلاس دوم انسانی و دیدم هنوز معلمشون سرکلاسه، تقهای به در زدم و وارد شدم. بچها داشتن وسایلشون رو جمع میکردن؛ چشمم به مهناز خورد که نیمکت آخر نشسته بود، انگار میدونستم که مریم بهم موضوع رو گفته، دستی برام تکون داد و باعث شد که سریعا برم سمتش.5 امتیاز
-
پارت اول به بارش برف بیرون از پنجرهی کلاس خیره بودم که با صدای غزاله به خودم اومدم: ـ چیه تیارا خانوم؟ بازم که تو فکری! با ماژیکی که توی دستم بود، اسمش رو روی نیمکتمون نوشتم و با خستگی گفتم: ـ خیلی دلم براش تنگ شده. غزاله بهم نگاهی کرد و گفت: ـ دختر تو نمیخوای بیخیالش بشی؟ جوابشو ندادم و به نوشتن روی نیمکت ادامه دادم که غزاله با صدای بلندتری گفت: ـ وای تیارا بسته دیگه. یکم رو میز جای خالی بزار ما تقلبامون رو روش بنویسیم. کل میز شده اسم سهند فرهمند. بازم چیزی نگفتم و به بارش برف خیره شدم. سهند فرهمند عشق ده سالهی من، بازیگر سینما و تلویزیون که از وقتی یادم میاد دوسش داشتم و این علاقه همراه با سنم رفته رفته بزرگتر شد، زمانی که یازده سالم بود تو شبکه دو دیده بودمش و از اونجا بهش دل بستم؛ همه میگفتن این یه عشق بچگانست که از سرم میپره اما؛ نه تنها کمرنگ نشد بلکه روز به روز بیشتر تو دلم جا باز کرد، تمام اخبارهای مربوط بهش رو دنبال میکردم. تمام سریال، مصاحبههاش و تمام دیالوگاش و حفظ بودم، این آدم مثل نیمهی من بود که هر روز و هر ساعت باهاش زندگی میکردم اما اون حتی از وجود من خبر نداشت، حتی نمیدونست یکی هست که اینقدر دیوانه وار دوسش داره و حاضره بخاطرش از خودش بگذره، هر روز سر نمازم دعا میکردم که حداقلش بفهمه که من اینقدر دوسش دارم. خدارو چه دیدی؟ شاید اونم عاشقم شد، شاید از من خوشش اومد، بعد به خودم میگفتم اون همه دخترای داف دورشن، میاد عاشق یه دختر شهرستانی ساده میشه؟!اما؛ امید بود که منو مجبور به ادامه مسیر میکرد، خیلی سعی کردم که بیخیالش شم و ازش دست بکشم اما؛ نتونستم، بالاخره هرجوری که بود باید بهش میفهموندم که یه تیارایی هست که اینقدر عاشقشه و دوسش داره.5 امتیاز
-
اثر: ابتلا نویسنده: کهکشان ژانر: اجتماعی خلاصه: در شهری که سکوت، قانون نانوشتهی دیوارهاست، زنان در سکوت گام برمیدارند، بیآنکه صدای پاهایشان به گوش برسد. حقیقت در بند باورهای کهنه اسیر است و لبهایی که باید سخن بگویند، در هراس خاموشی فرو رفتهاند. گاهی نوری در دل تاریکی جرقه میزند، اما بادهای کهن سالهاست که به خاموش کردن هر شعلهای خو گرفتهاند.4 امتیاز
-
زمانی که آسمون آبی بود، زمین سبز و رنگین کمون هفت رنگ... زمانی که صدای خندههامون قاطی میشد و نگاهم و به نگاهت گره میخورد.4 امتیاز
-
رمان: ورتکس نویسنده: kahkeshan ژانر: جنایی، تریلر، معمایی خلاصه: در دنیایی که هر حرکت زیر نظر است و هیچ چیزی بیگناه نیست، قدرت تنها در دستان کسانی است که قادر به بازی با آتش باشند. وقتی خ*یانت از دل اعتماد زاده میشود، تنها چیزی که باقی میماند، انتقام است. در این بازی بیپایان، هیچک.س امن نیست، حتی آنانی که خود را قدرتمندترین میپندارند. پ. ن: اسم ورتکس در معنای علمی، به دستگاه آزمایشگاهی مربوط میشود، اما در اصل، این کلمه در زبان انگلیسی به معنای گرداب یا چرخش پرقدرت است.4 امتیاز
-
وجود خویش را به عیش میگیرم، در این خانهها، اتاقها که آکنده از عطر و طاقچه است، نفس میکشم و این رایحه را به خوش میپندارم. این رایحهها مرا گیج خواهند کرد و لیک دیگر نخواهم گذشت. دیگر هیچ اثری، اتاقی آکنده از عطر و طاقچه نیست. دیگر بویی به مشامم نمیرسد، اینک میپراکنم خویش را که در من احساس سرخوشی از دیدار آفتاب سر بر میآورد.4 امتیاز
-
اکنون برفراز چین و چروکهای پیشانیام، سپید میشود موی جوانی که دیگر در من جان باخته است. امروز دیگر چندان سویی ندارد چشمانم، دیگر حتی سهمی از بوسه بر لبانم جاری نیست، مگر آنکه مرا دوست بداری!4 امتیاز
-
۱: نویسندگی را از چه سالی انتخاب کردید؟! نویسندگی رو حدوداً از سال ۱۳۹۸ شروع کردم و دو سال هست که حرفهای کار میکنم. ۲: ژانر و سبک نوشته شما چگونه است؟! ژانرهای انتخابی من معمولاً عاشقانه، اجتماعی و معمایی هست و بیشتر به ژانر تراژدی علاقه دارم زبان نوستههای من همیشه ادبی بوده چون خودم این سبک رو بیشتر دوست دارم و حس میکنم که این نوع نوشتن زیباتر هست. ۳:هدف شما از نویسندگی چیست؟! هدفم از نویسندگی انتشار آثار خوب و فاخر برای جوانان و نوجوانان هست تا به خوندن آثاری که مناسب سن و یا عرف جامعهی ما نیست رو نیارن. ۴:چه چیزی باعث شد که شروع به نوشتن بکنید؟! من آدم به شدت خیال پردازی هستم و همیشه حتی از همون کودکی در سرم پر از فکر و داستان بود و پس از خوندن چند رمان و داستان تصمیم گرفتم که من هم شروع به نوشتن بکنم. ۵:اسم آثار منتشر شده از شمارا نام ببرید. آثار منتشر شده از من رمان جبر و اجبار، زخم ناسور و دلنوشتهی موعود منجی هست. ۶:ترجیحا چه سبک رمانهایی میخوانید؟! برای بهتر شدن در زمینه نویسندگی تقریباً همه جور ژانر رمانی رو میخونم اما ژانر مورد علاقهام بیشتر عاشقانه، اجتماعی و معمایی هست. ۷:چه مدت طول کشید نویسندگی را بیاموزید؟!همینطور که گفتم من از سال ۹۸ نویسندگی رو شروع کردم و حدود سه یا چهار سال طول کشید تا قوانین نوشتاری و سبکهای ایدهآل رمانها رو یاد گرفتم. ۸:آیا تا حالا شده که از نوشتن بپرهیزید و جا بزنید؟! گاهی پیش اومده که خسته و ناامید شدم و حتی چند رمان رو نیمه کاره رها کردم، اما هیچوقت به این فکر نکردم که کاملاً از نوشتن دست بردارم چون نویسندگی کاریه که با علاقه دنبالش میکنم و هیچوقت ازش خسته نمیشم. ۹:چرا نویسندگی را انتخاب کردید؟! نویسندگی رو انتخاب کردم چون با روحیهی حساس و خیالپردازم جور بود و فهمیدم که نوشتن بهم کمک میکنه تا افکار منظمتر و حال بهتری داشته باشم. ۱۰:پیشنهاد و یا صحبتی با نویسندگان نو قلم دارید؟! من به نویسندههای نو قلم توصیه میکنم که مطالعه رو فراموش نکند. یه نویسنده هر چقدر هم که حرفهای بشه باز هم چیزهای زیادی برای یاد گرفتن داره و مطالعه و خوندن رمانها و داستانهایی با ژانرهای متفاوت باعث میشه که ما روز به روز چیزهای بهتر و بیشتری رو یاد بگیریم. نویسنده گرامی: @سایه مولوی4 امتیاز
-
پارت سوم رفتم و رو نیمکت جلویی نشستم، مهناز با لبخند بهم گفت: ـ با توجه به اینکه اینقدر سریع اومدی، پس خبر رو شنیدی! با شادی گفتم: ـ از کجا پیداش کردی؟ همین لحظه مریم هم اومد تو کلاس و کنارم نشست. مهناز ادامه داد: ـ والا من داداشم تو کار وبلاگ درست کردن برای بازیگراست، پول خوبی هم توشه، دیشب میگفت که ایمیل مهدی آرتی رو پیدا کرده و قراره بابت درست کردن وبلاگ سهند و متین معیری باهاش صحبت کنه. مریم با تعجب پرسید: ـ یعنی این پسره در آن واحد مدیر برنامه دوتا بازیگره؟ مهناز همون جور که کتاباشو جمع میکرد گفت: ـ شایدم بیشتر. نمیدونم. خلاصه که دیروز یواشکی تو کامپیوتر دیدم و برات آوردم. بعد از تو جیب مانتوش یه ورقه درآورد و داد سمتم. با شادی ازش گرفتم. مریم گفت: ـ خب تیارا میخوای چیکار کنی؟ بلند شدم و گفتم: ـ همون کاری که چند سال پیش باید انجام میدادم. بعدش زنگ مدرسه خورد و باهاشون خداحافظی کردم و رفتم سرکلاس. به غزاله موضوع و گفتم. با هیجان گفت: ـ بنظرت جواب میده؟ با هیجان به کاغذ توی دستم نگاه کردم و گفتم: ـ تا امتحان نکنیم که نمیفهمیم! غزاله با شیطنت گفت: ـ پس بعد از مدرسه میریم کافینت؟ چشمکی بهش زدم و گفتم: ـ دقیقا!4 امتیاز
-
4 امتیاز
-
هیچ حصاری بلندتر از اندیشههای پوسیده نیست، هیچ بندی محکمتر از باورهایی که نسلها به زنجیر کشیدهاند. در شهری که واژهها پیش از تولد خفه میشوند، حقیقت چون رود در بستری خشک جریان مییابد، بیآنکه فرصتی برای رسیدن به دریا داشته باشد. قرنها گذشته، اما هنوز برخی صداها را ناهنجاری مینامند و برخی زخمها را تقدیر. در جهانی که لبخندها دستور میگیرند و سکوت، فضیلتی تحسین شدهاست، چه کسی جرئت میکند پرده از چهرهی حقیقت بردارد؟4 امتیاز
-
سلام بچها، اگه موافقین بیاین با همکاری هم یه داستان عاشقانه بنویسیم. من اولین جمله رو مینویسم و شما اگه دوست داشتین، یه جمله ادامه بدین، نفر بعدی که خوند بر اساس ذهن خودش ادامه بده و ببینیم تهش چی میشه😍 مثل مشاعره. خودمون محک بزنیم و ببینیم چقدر ذهنمون برای بداهه نویسی آمادست! به نام خدا این روزا بیشتر از همیشه دلم برای اون دوران تنگ میشه. زمانی که اینقدر دغدغههام زیاد نبود و شادیهام از ته دل بود...3 امتیاز
-
به نام خدا نام داستان: موش قرون وسطی داستانی درباره نقش کوچکترین موجودات در تغییر بزرگترین سرنوشتها ژانر: درام-تاریخی، اجتماعی-انتقادی، فلسفی خلاصه: در روستای کوچک ناجنز، پسر جوانی به نام کریستوف در جهانی پر از تضاد رشد میکند؛ جهانی که کلیسا با وعدههای بهشت، سکههای مردم را میرباید و پدرش الکساندر، مردی که به انسانیت بیش از دینِ تحریف شده باور دارد، در سکوت به مبارزه با فساد برمیخیزد. الکساندر، اما، به جرمِ عشق ورزیدن به حقیقت، سرنوشتی تراژیک پیدا میکند و کریستوف را در آغوش کلیسایی تنها میگذارد که ادعای نجات روح انسانها را دارد... سالها بعد، کریستوف در دلِ نظامی مذهبی پرورش مییابد که بیماری، فقر، و ترس را به نام خدا توجیه میکند. اما رازهای پدر، خاطراتِ مهربانیهایش و دیدار با مردی مسلمان در راه واتیکان، چشمان او را به حقیقتی بزرگتر میگشاید؛ «خداوند در قلب هاست، نه در دیوارهای کلیساها». حالا کریستوف باید انتخاب کند؛ آیا تسلیمِ تاریکی میشود یا راهی را ادامه میدهد که پدرش با خون خود نشانه گذاری کرده است؟ این داستان، روایتی تکان دهنده از نبردِ همیشگیِ انسانیت با قدرت، فریب، و تعصب است. داستانی که با مرگها آغاز میشود، با شهامت زنده میماند، و با امیدی پایان مییابد که هرگز نمیمیرد ... خواندن این اثر را به هیچکس توصیه نمیکنیم مگر آنکه بخواهید دنیایی را ببینید که در آن، حتی یک موش کوچک هم میتواند نمادِ انقلابی بزرگ باشد.3 امتیاز
-
دلم میخواست باز هم از پشت این پنجره ببینمش و مثل همون روزها از دیدنش قلبم به لرزه بیوفته. اما... اما این پنجره حالا خالیتر از همیشه به احساساتم دهنکجی میکنه.3 امتیاز
-
اما افسوس که اون زمان گذشته و نمیتونم برش گردونم. آلبومی که توی دستم باز بود رو بستم و یه نفس عمیق کشیدم و رفتم پشت پنجره اتاقم وایستادم.3 امتیاز
-
اطلاعیه انتشار رمان جدید در نودهشتیا!! 📢داستان جزیره منتشر شد!! 🔹 نویسنده: @QAZAL از نویسندگان خوش ذوق انجمن نودهشتیا 🔹 ژانر: عاشقانه، اجتماعی 🔹 تعداد صفحات: 267 🖋 خلاصه: داستان در ارتباط با دختری به اسم باران است که برای فراموش کردن عشق سابقش و شروع کردن زندگی جدید، وارد جزیره میشه اما سرنوشت در سفرش اتفاقات جدیدی را برایش رقم میزند و … 📖 قسمتی از متن: با کلافگی گفتم: – بس کن ثنا میگم نمیذارن دیگه، تازه بابامم باهام قهره که چرا کنکور هنر انتخاب رشته کردم... 🔗 برای خواندن رمان، به لینک زیر مراجعه کنید: https://98ia-shop.ir/2025/04/07/دانلود-رمان-داستان-جزیره-از-غزال-گرائی/3 امتیاز
-
_زخم جدید_ پاره شد گره زدم؛ بازم پاره شد بازم گره زدم... دوباره پاره شد بیخیال شدم؛ زوری که نمیشه نویسنده: حنا وفادار گوینده: سحر تقیزاده3 امتیاز
-
درود و وقت بخیر خدمت تمامی نویسندگان گرامی لطفا قبل از نوشتن رمان کلمات ممنوعه را حتما بخوانید زیرا در مرحله انتشار رمان شما قبول نخواهد شد: ۱: انواع مشروبات؛ الکل، ویسکی، عرق، عرق سگی،شراب، و تمامی اسم های مشروبات ممنوع میباشد! ۲: اشاره به روابط نامشروع: س*ک*س؛ بوسیدن؛ لگد زدن بر نواحی حساس؛ شب زفاف؛ عشق و حال؛ نزدیکی بیش از حد صورت بهم؛ نبودن نوع پوشش و ... ۳: فحشها و کلمات نااصول: انگشت ف*ک؛ ه*رزه؛ ج*نده؛ حروم*زاده؛ حرومی؛ لباس زیر؛ ک*خل؛ کونی؛ تخم سگ؛ پدر سگ؛ مادر ج... تمامی موارد ممنوع میباشد. ۴: حالی به حالی شدن؛ ماساژ دادن جنس مخالف؛ اشاره به اندام خصوصی؛ توصیف هیکل و ... ممنوع میباشد. ۵: بوسه از سر؛ گردن؛ لب؛ ممنوع است سر فقط برای برادر؛ خواهر؛ مادر؛ پدر ممنوع نمیباشد بوسههای مجاز ؛ بوسیدن دست؛ مو3 امتیاز
-
سلام وقتتون بخیر رها احمدی هستم متولد ۱۳۷۹ ۱:نویسندگی را از چه سالی انتخاب کردید؟! من نویسندگی رو تقریبا از سال ۱۴۰۲ شروع کردم ۲:ژانر و سبک نوشته شما چگونه است؟! ژانر رمانم بیشتر طنزه و یکم چاشنی عاشقانه هم داره. ۳:هدف شما از نویسندگی چیست؟! دوست دارم یه دنیایی خلق کنم که سختی و بد شانسی و غصه نداشته باشه یا خیلی کم داشته باشه و زندگی ای به شخصیت های قصه ام بدم که تو دنیای واقعی نتونستند داشته باشند . دنیایی که بتونند اونجا زنده باشند و زندگی کنند. ۴: چه چیزی باعث شد که شروع به نوشتن بکنید؟!من یه عزیزی رو از دست دادم و خیلی براش ناراحت بودم چون زندگیش پر از رنج و سختی و غصه و بد شانسی بود. اون پر از شور زندگی و جوونی و آرزوهای قشنگ بود. تنها راهی که به ذهنم رسید این بود که با نوشتن این رمان بهش یه زندگی تو یه دنیای قشنگ بدم. جایی که بتونم تو نوشته هام زنده و خوشحال نگهش دارم. ۵: اسم آثار منتشر شده از شمارا نام ببرید. هنوز اثری منتشر نکردم، در حال پارتگذاری هستم. ۶:ترجیحا چه سبک رمان هایی میخوانید؟! کلا زیاد رمان خوندم ولی بیشتر رمان های عاشقانه و طنز و کلکلی میخونم . ۷: چه مدت طول کشید نویسندگی را بیاموزید؟! همچنان در حال آموزش و یاد گیری هستم. ۸: آیا تاحالا شده که از نوشتن بپرهیزید و جا بزنید؟! بله . پیش اومده که گاهی نا امید شدم اما جا نزدم و ادامه دادم چون دلم نمیخواد این قصه ی قشنگ رو ناتمام رها کنم. ۹:چرا نویسندگی را انتخاب کردید؟! برای خلق دنیایی قشنگ و جدید و زندگی بخشیدن به عزیزانی که فقط یادشون برام مونده.نویسندگی رو شروع کردم. ۱۰: پیشنهاد و یا صحبتی به نویسندگان نو قلم دارید؟! من خودم نو قلم حساب میشم اما اگه بخوام یه توصیه ی دوستانه به بقیه بکنم اینه که از معجزه ی نوشتن غافل نشین . خیلی آرام بخش و تسکین دهنده است. و شاید بتونه رنگ جدیدی به زندگی شما و بقیه ببخشه. نویسنده گرامی: @raha3 امتیاز
-
قرار گذاشته بودم بر خودم که دیگر این یک بهتر از قبلی شود اما دیگر فرصتی نیست تا این را ثابت کند. سالهای اندکی گذشت و سالهای اندکی مانده است. سلانه_ سلانه پیش میروم، دیگر نفسهایم به شمار افتاده است؛ گویی دیگر راهی جز ساعتها تنهایی نمانده است تا به چیزی شکلدهی. چیزی که جز رهاسازی و آزادی قدرت نیست، تا به آشوب سیاقی دهی!3 امتیاز
-
*درود و وقت بخیر بر شما نویسندگان گرامی انجمن نودهشتیا* چنانچه درخواست مصاحبه با انجمن را دارید زیر همین تاپیک اعلام کنید؛ بعد از درخواست شما ما حتما رسیدگی خواهیم کرد. با تشکر از نویسندگان گرامی3 امتیاز
-
قدمهای خشن باران را به چشم خود میبینم، دیگر چتر بالای سرم گذشت نمیکند؛ چکه میکند! «خشت نرم وجودم آوار میشود.» ای کاش باد این، سوی چشمانم را با خود ببلعد، روزی جان خود را از قفس تَنها، سرد بیرون خواهم کشید و «به بلندای رشتهکوه دلتنگیهایم اوج خواهم گرفت.» و خواهم ماند، خواهم گذشت، تا عمری ابدی!3 امتیاز
-
در این دقایق تنهایی ذهنم قدم زدن در آفتاب را، گذشتن از پرچینهای عسلی را دلانگیز میدانم. صدای نرم قدمهایم همچون باد ملایمی در چمنزار میپیچد، با این حال من، «برای همیشه در مرمر خاکستری» به خواب خواهم رفت.3 امتیاز
-
« اینک شمایان، جماعتی با چهرههای مغرور و چشمانی شرربار!» که بر زندگی خود سرخوش میدهید، به خانههایتان بازگردید و همچنان سرخوش بمانید. آه و هیهات که هرگز نخواهید یافت جهنمی را که جوانی و لبخند رهسپارش شوند!3 امتیاز
-
خودم را همچون سرباز بیگناهی میپندارم «که در شادمانی عریاناش به زندگی نیشخند میزد.» در انزوای تاریک خود به خوابی ژرف و عمیق فرو میروم که سحرگاهان با سوت چکاوکان زنده خواهم گشت. گویی بر تن گلولهای شلیک خواهند کرد و به تمناهای من جرعهای سر بر نخواهند گشت تا رهایی شوم و حال دیگر نخواهم ساخت خود را مثل قبل و دیگر کسی از من سخن نخواهد گفت.3 امتیاز
-
«سلام و خسته نباشید خدمت کادر انجمن نودهشتیا» ۱:نویسندگی را از چه سالی انتخاب کردید؟! «از وقتی بچه بودم ذهن خلاقی داشتم و این باعث شد در 14 سالگی با اینکه هیچ چیزی از نویسندگی نمیدونستم، چندتا داستان کوتاه و رمان بنویسم. اونها رو هیچوقت منتشر نکردم؛ ولی 19 سالم بود که یه رمان دیگه نوشتم و با اتمامش به خودم گفتم بریم بعدی! و رمان دومم رو شروع کردم و در 22 سالگی به صورت جدی وارد حرفه نویسندگی شدم.» ۲:ژانر و سبک نوشته شما چگونه است؟! «استعداد قلم بنده، ژانر فانتزیه، گرچه دوستانی که آثارم رو میخونن معتقدن در طنز و معمایی هم استعداد دارم. درکل علاقهمندم در ژانرهای فانتزی و روانشناختی بیشتر کار کنم.» ۳:هدف شما از نویسندگی چیست؟! «درحال حاضر 3 هدف دارم برای نوشتن؛ اول اینکه هرچی نوشته نشده رو بنویسم. دوم اینکه هرچی میخوام بخونم و پیدا نمیشه رو خودم بنویسم. و در آخر اینکه شاید روزی نوشتههام تحولی در افکار و دیدگاه کسی ایجاد کنه.» ۴: چه چیزی باعث شد که شروع به نوشتن بکنید؟! «در برههای از زندگیم به این نتیجه رسیدم که چی بهتر از نوشتن و به تحریر درآوردن دنیای پرقدرت خیال؟ و دست به قلم بردم!» ۵: اسم آثار منتشر شده از شمارا نام ببرید. «بنده اثر منتشر شدهای ندارم و همشون درحال تایپ هستن؛ رمانهای اِل تایلر، دروازه لورال، دریچه وهمِ ماهوا، قلمروی درندگان و... .» ۶:ترجیحا چه سبک رمان هایی میخوانید؟! «بنده از تمامی سبکهایی که نوشته شدن، بیش از 2000 رمان از برترین آثار جهان در تمامی سبک و ژانرها مطالعه کردم؛ ولی علاقهام بیشتر به مطالعه کتابهای معمایی و رازآلوده که چاشنی تریلر داشته باشن.» ۷: چه مدت طول کشید نویسندگی را بیاموزید؟! «خیلی، خیلی بیشتر از خیلی و هنوز هم چیزی نیاموختم و نو قلم و نیمچه نویسندهام» ۸: آیا تاحالا شده که از نوشتن بپرهیزید و جا بزنید؟! «هیچوقت؛ هیچ دلیلی وجود نداره که از نوشتن دست بکشم.» ۹:چرا نویسندگی را انتخاب کردید؟! «راهِ خوبی برای آرامش دادن به ذهنم بود» ۱۰: پیشنهاد و یا صحبتی به نویسندگان نو قلم دارید؟ «مطالعه کنید، مطالعه کنید، مطالعه کنید! و جا نزنید حتی اگه سالها طول کشید و نقدها بیشتر از تشویقها بودند، باز هم جا نزنید، مطمئن باشین شما میتونین.» با تشکر از انجمن نودهشتیا♡ نویسنده گرامی: @S.NAJM3 امتیاز
-
روح و روانم را فرا میخوانم و پراکندهاش میسازم، میخوانم بر خود سرود خویشتن را و میپراکنمش و به تماشای همتای نی علفی در علفهای تابستان شتابان میروم. امید با من است تا مرگ هنگام از آن دست نخواهم کشید!3 امتیاز
-
مطالعه رمان درحال تایپ زعم و یقین نوشته سایه مولوی کاربر انجمن نودهشتیا 29 مارس 2025 17:31 رمان های عاشقانه, رمان های اجتماعی, رمان های معمایی خلاصه کتاب عنوان: زعم و یقین نویسنده: سایه مولوی ژانر: معمایی، اجتماعی، عاشقانه خلاصه رمان زعم و یقین: یک راه بود و چند بیراهه و ذهنی درگیر خیالات واهی،حقایق پنهان و مشکلات زندگی. برای پایان دادن مشکلات قدم به مسیری سراسر اشتباه میگذارد و اسیر تاریکیها میشود. حقیقت کدام است؟! هویتش چیست؟! سلاح پر شده از گلولههای انتقام را سمت چه کسی باید نشانه رفت؟! نویسنده: @سایه مولوی https://98ia.net/?p=1443 امتیاز
-
۱:نویسندگی را از چه سالی انتخاب کردید؟! سلام وقت بخیر. من از ده سالگی هر وقت دلم میگرفت سعی می کنم بنویسم و از دوران مدرسه داستان های کوتاه زیادی نوشتم که دو تا از این داستان ها در سطح منطقه برگزیده شدن. میشه گفت که از سال ۸۸ مینویسم. اما نوشتن رمان رو از ۱۵ سالگی شروع کردم. ژانر و سبک نوشته شما چگونه است؟! بین ژانرها عاشق سبک عاشقانه و درام و اجتماعی هستم و رمان هایی هم که تا الان نوشتم تو این ژانره. زبان نوشته هامم اصولا عامیانه است چون حس میکنم مخاطب خیلی واقعی تر از زبان ادبی باهاش ارتباط برقرار میکنه. ۳: هدف شما از نویسندگی چیست؟! هدفم از نویسندگی اینه که بقیه هم از داستان های توی ذهن من آشنا بشن و بخونن. همیشه از زندگی های دوستان و اطرافیان و یا حتی با یه اتفاق خیلی ساده یه جرقه تو ذهنم زده میشه و به صورت ناخودآگاه تا ته اون قصه رو میتونم بداهه تو مغزم بنویسم. ۴: چه چیزی باعث شد که شروع به نوشتن بکنید؟! چیزی که باعث شد شروع به نوشتن بکنم اینه که راستش وقتایی که از صمیم قلبم ناراحتم و کسی نیست که بتونم باهاش درد و دل کنم اونا رو مینویسم و اینجوری دلم آروم میشه. ۵: اسم آثار منتشر شدا از شمارا نام ببرید. من جدیدا با این سایت آشنا شدم و تا الان دو تا رمان در این سایت نوشتم که فکر میکنم داستان جزیره در حال انتشاره و رمان همسایهی من در حال ویرایشه. دوتا رمان دیگه هم دارم که به زودی بارگزاری میکنم. ۶:ترجیحا چه سبک رمانهایی را میخوانید؟! من ترجیحمم مثل ژانری که انتخاب کردم رمان های عاشقانه ایه که پایان باز نداشته باشن و با نتیجه های مشخص شده به پایان برسن. ۷:چه مدت طول کشید نویسندگی را بیاموزید؟! امسال که به صورت جدی نوشتن تو سایت رو شروع کردم یسری از کلیپ های آموزشی در ارتباط با ویراستاری متن و خصوصا توضیح موقعیت در رمان رو یاد گرفتم. ۸: آیا تاحالا شده که از نوشتن بپرهیزید و جا بزنید؟! هیچوقت هم نشده که جا بزنم و همونطور که گفتم نوشتن همیشه دلم رو آروم کرده و بهم آرامش میده. ۹: چرا نویسندگی را انتخاب کردید؟! نویسندگی رو انتخاب کردم چون بنظرم راه رسیدن به خواسته ها از طریق نوشتن صورت میگیره. باعث میشه تخیل یا آرزوی ذهنی خودت رو قوی کنی و تصویرشو به صورت جدی مثل یه فیلم تو ذهنت بسازی و اون رو بارها مرور کنی و شادی درونی رو مثل واقعیت تجربه کنی. این بنظرم قشنگترین چیز تو زندگیه و باعث شده به نویسندگی علاقمند بشم. ۱۰:پیشنهاد و یا صحبتی با نویسندگان نو قلم دارید؟ من خودم درسته مینویسم اما هنوز هم چیزای زیادی هست که باید یاد بگیرم و راستشو بخواین تنها پیشنهادی که میتونم دوستای نو قلم بدم اینه که فقط بنویسین، حتی اگه یه کلمه اومد تو ذهنتون بنویسین و نزارین تو دلتون بمونه. سعی کنین تو ذهنتون اون کلمه رو باز کنین و بهش شاخ و برگ بدین. تصورش کنین و با نوشته هاتون زندگی کنین. حتی اگه متنتون مورد انتقاد واقع شد اما تسلیم نشید و نصفه و نیمه رها نکنین. مطمئن باشین که یه روز به جایی میرسین که حقتونه. نویسنده گرامی: @QAZAL3 امتیاز
-
هشت ماه بعد نور سفید و کمرمق اتاق بیمارستان روی پلکهای نیمهباز پناه افتاد. چشمانش آرام و خسته، میان روشنایی و تاریکی نوسان داشتند. نفسهایش سنگین و کند بودند، انگار که بدنش بعد از ماهها خواب، تازه یاد گرفته بود چگونه نفس بکشد. انگشتانش، که در تمام این مدت بیحرکت بودند، حالا تکانی نامحسوس خوردند. پلک زد، آرام، خیلی آرام، انگار که میترسید دوباره به تاریکی فرو برود. صداهایی مبهم در گوشش پیچید، نامفهوم و دور. سرش سنگین بود، عضلاتش درد میکردند، اما هنوز نمیتوانست تشخیص دهد که کجاست و چه اتفاقی افتاده. لحظاتی بعد، صدای هیجانزدهی پرستاری را شنید: - دکتر! دکتر، بیمار به هوش اومده! با این جمله، در اتاق با سرعت باز شد و قدمهای سریع و پرشور چند نفر داخل شدند. پناه خواست دهان باز کند، اما گلویش خشک بود، آنقدر که حتی نالهای هم از آن بیرون نیامد. احساس خفگی کرد، قلبش تندتر زد. دستانی مهربان روی شانههایش نشست و صدایی آرام در گوشش گفت: - آروم باش عزیزم، تو بیمارستانی. حالت خوبه. چشمانش هنوز توانایی تمرکز نداشتند، اما حضور آدمها را حس میکرد. ناگهان، صدایی آشنا، صدایی که انگار از دورترین نقطهی ذهنش به او میرسید، پر از بغض و هیجان، گفت: - پناه؟! چشمانش آرامتر شدند، بالاخره توانست تصویری تار از چهرهای آشنا را ببیند. نسترن بود... اما چیزی تغییر کرده بود. چشمانش مهربانتر، اما خستهتر به نظر میرسید. گونههایش تکیدهتر بودند، اما برق خاصی در نگاهش بود. دست پناه را گرفت و میان گریه و خنده زمزمه کرد: - خدا رو شکر... خدا رو هزار بار شکر... پناه خواست چیزی بپرسد، اما نسترن آرام کنارش نشست و لبخندی زد. - حرف نزن، الان مهم اینه که بیدار شدی، همه چیزو برات توضیح میدم. پناه نفس عمیقی کشید، حس میکرد در یک کابوس طولانی غرق بوده و حالا تازه در حال برگشتن به واقعیت است. چشمانش دوباره بسته شدند، اما اینبار نه از بیهوشی، بلکه از خستگی. وقتی دوباره چشم باز کرد، مادرش را دید. اما او هم تغییر کرده بود. گونههایش رنگ پریدهتر شده بودند، چشمانش بیروحتر. حتی وقتی لبخند زد، چیزی در آن لبخند شکسته به نظر میرسید. دست پناه را گرفت و آرام گفت: - پناه... عزیزم3 امتیاز
-
مادرپناه همانجا، با دستهایی که از شدت لرزش دیگر توان گرفتن چادرش را نداشتند، به دیوار تکیه داد. نفسهایش نامنظم بود، چشمانش روی نسترن قفل شد. - نسترن... چی شد؟ چه بلایی سر دخترم اومد؟ چطور به این وضع افتاد؟! صدایش خشدار و لرزان بود، انگار که تازه ذهنش داشت این حقیقت تلخ را هضم میکرد. نسترن به سختی دهان باز کرد، اما بغضی که در گلویش جا خوش کرده بود، اجازه نداد چیزی بگوید. قطرههای اشک یکی پس از دیگری از گونههایش سر خوردند. مادر پناه قدمی به سمتش برداشت، این بار التماس در نگاهش پررنگتر از همیشه بود. - نسترن...! نسترن نفس عمیقی کشید، اما نتوانست خودش را نگه دارد. هقهقش بالا گرفت، صورتش را میان دستانش پنهان کرد و با صدایی بریده و شکسته گفت: - خاله... اون... اون از یک دختر تو کافه طرف... داری کرد و مردی که با اون دختر بود تهدیدش کرد، نیم ساعت بعد... مادر پناه دهانش را با دست پوشاند، پاهایش سست شد. نسترن میان گریههایش ادامه داد: - با دو نفر ریختن سرش و منم محکم گرفتن تا نتونم کمکش کنم، من به دردنخور کاری از دستم بر نیومد! پدر پناه که تا آن لحظه ساکت بود، نفسش را به سختی بیرون داد، مشتش را روی دستهی ویلچر فشرد. اما مادر پناه، که حالا چشمانش از اشک خیس شده بود، یک قدم عقب رفت، انگار که اگر دور شود، این حقیقت هم از او فاصله میگیرد. ناگهان، دستانش را روی سرش گذاشت و با صدایی که از عمق قلب شکستهاش بیرون میآمد، ناله کرد: - خدایا... خدایا چشمانش از اشک پر شدند، اما در عمقشان خشم موج میزد. نفسش بریده بود، انگار که قلبش زیر بار این درد میخواست از هم بپاشد. دستانش را مشت کرد، به آسمان نگریست و با بغضی که از ته دل میآمد، نالید: - خدا ازش نگذره! هر کی که این کار رو کرده، هر کی که دختر منو به این روز انداخته، روز خوش نبینه! خدایا خودت انتقام دخترم رو بگیر...3 امتیاز
-
نسترن گوشی بیمارستان را میان انگشتان لرزانش فشرد. شمارهی مادر پناه روی صفحهی مستطیل شکل چشمک میزد، اما انگشتش روی دکمهی تماس میلرزید. نفس عمیقی کشید. حس میکرد گلویش خشک شده، انگار که چندین مشت خاک در دهانش ریخته باشند. بالاخره دکمه را لمس کرد. بوق... یک بار... دوبار... صدای خسته و آرام زن در گوشی پیچید: مادر پناه: بله؟! - سلام خاله مینو، منم نسترن. مینو: نسترن جان؟ سلام مادر، حالتون خوبه؟ نسترن پلکهایش را بست. نفسش شکست و بغضی که گلویش را میفشرد، سنگینتر شد. - خاله... سکوت کرد. چطور میتوانست بگوید؟ چطور میتوانست جملهای را که همه چیز را ویران میکرد، بر زبان بیاورد؟ صدای نگران زن در گوشش طنین انداخت: مینو: نسترن؟ چیزی شده؟ پناه خوبه؟ نسترن چانهاش لرزید. با دست دیگرش محکم روی دهانش زد تا صدای هقهقش بیرون نریزد. اما دیگر دیر شده بود. - خاله... پناه... پناه تو بیمارستانه... لحظهای سکوت مطلق. حتی صدای نفسهای مادر پناه را هم نمیشنید. بعد، انگار کسی او را از ارتفاع پرت کرده باشد، صدایش با وحشت و لرز بلند شد: - چی؟ چی میگی دختر؟ کدوم بیمارستان؟ چی شده؟ نسترن با صدای خشداری اسم بیمارستان را گفت. صدای سقوط چیزی از آن سوی خط آمد، بعد صدای فریاد پدر پناه که میپرسید چه شده. تماس قطع شد. نسترن گوشی را سر جایش گذاشت و صورتش را میان دستانش پنهان کرد. خودش را برای لحظهای که با چشمان اشکآلود مادر پناه روبهرو میشد، آماده میکرد. نیم ساعت بعد، صدای چرخهای ویلچر روی کاشیهای سفید راهرو پیچید. نسترن سر بلند کرد و مادر پناه را دید که شتابزده ویلچر شوهرش را هل میداد. چادرش روی شانههایش افتاده بود، موهای سپیدش از زیر روسری یشمیرنگش آشکار شده بود و چشمانش وحشتزده به درهای بستهی اتاق دوخته شده بود.3 امتیاز
-
نسترن روی صندلی آبیرنگ پلاستیکی راهروی بیمارستان نشست، دستهایش را روی صورتش گذاشت و نفس عمیقی کشید. بوی مواد ضدعفونیکننده، صدای پاهای شتابزدهی پرستاران، نالههای خفیف از اتاقهای اطراف... همهچیز دور سرش میچرخید، اما هیچکدام بهاندازهی طوفانی که در ذهنش شکل گرفته بود، سهمگین نبود. « الان به مادرش چی بگم؟ به پدرش چی؟» تصویر زن لاغر و خمیدهی مادر پناه جلوی چشمانش آمد. زنی که همیشه با آن چادر رنگورورفتهاش، آرام و بیصدا کنار پناه میایستاد، انگار که سایهی دخترش باشد. چطور میتوانست به او بگوید که دخترش را جلوی چشمهایش تا سر حد مرگ کتک زدند و هیچ کاری از دستش برنیامد؟ «بگم هیچکس جلو نیومد؟ بگم آدمهایی که توی اون کافه نشسته بودن، حتی یه قدم برنداشتن که نجاتش بدن؟» قلبش فشرده شد. دستش را مشت کرد و محکم روی پایش کوبید. نگاهش روی کاشیهای سفید بیمارستان دوید، اما در ذهنش، پدر پناه را میدید. مردی که روزگاری قوی و محکم بود، اما یک تصادف لعنتی، او را روی صندلی چرخدار نشاند. مردی که هنوز هم با غرور شکستهاش، سعی میکرد سنگینی دنیا را به دوش بکشد. « چطور بهش بگم؟ چطور به مردی که حتی نمیتونه روی پاش بایسته، بگم که دخترش روی زمین افتاده بود و هیچکس کمکش نکرد؟» و برادرش... آن برادر بیمسئولیت که سالهاست آنسوی دنیا نشسته، بیخبر از خانوادهای که هنوز نام او را در خانه زمزمه میکنند. نسترن از یادآوریاش دندان روی هم سایید. « اصلاً برای اون مهمه؟ اصلاً وقتی بهش بگم، خم به ابروش میاره؟ یا مثل همیشه فقط یه پیام سرد میفرسته و بعد، باز هم ناپدید میشه؟» سرش را میان دستانش گرفت. این عذاب وجدان مثل خوره به جانش افتاده بود. اگر فقط زودتر واکنش نشان داده بود، اگر فقط محکمتر جلوی آن آدمها ایستاده بود... شاید حالا پناه پشت آن در لعنتی، میان مرگ و زندگی گیر نکرده بود. اشکهایش بیصدا روی گونههای ارغوانیش لغزیدند. انگشتانش را در هم قفل کرد و زیر لب زمزمه کرد: - خدایا، فقط نجاتش بده... من به مادرش، به پدرش چی بگم؟3 امتیاز
-
نسترن در آمبولانس، کنار برانکارد پناه نشسته بود. دستان سرد و بیجان او را میان انگشتانش گرفته بود و زیر لب، آرام و بیوقفه نامش را زمزمه میکرد. چراغهای قرمز و آبی روی شیشههای خیابان میرقصیدند، اما او چیزی نمیدید، جز صورت کبود و زخمی دوستش. یکی از امدادگران دستگاه اکسیژن را تنظیم کرد، دیگری درحال بررسی ضربان قلبش بود. نگاهشان حرفهای بود، اما در چهرههایشان لایهای از نگرانی دیده میشد. یکیشان سر بلند کرد و با صدایی آرام گفت: - حالش خیلی بده، اما هنوز نفس میکشه. نسترن محکمتر دست پناه را فشرد، انگار که با همین فشار میتوانست او را در این دنیا نگه دارد. چشمانش پر از اشک بود، اما سعی کرد خودش را کنترل کند. صدای خشدارش از میان نفسهای نامنظم بیرون آمد: - زنده میمونه، درسته؟ کسی جوابی نداد. فقط صدای آژیر بود و خیابانی که زیر نور شب محو میشد. آمبولانس با سرعت در مقابل بیمارستان توقف کرد. درها باز شد و امدادگران به سرعت پناه را بیرون بردند. نسترن به دنبالشان دوید، پاهایش میلرزید اما نمیایستاد. از در ورودی گذشتند، به سمت اورژانس رفتند. - همراهش کیه؟ نسترن نفسبریده دستش را بالا برد. - من، من همراهشم! اطلاعاتش رو میدونی؟ باید فرم پر کنی. نسترن یک لحظه به صورت پناه نگاه کرد که میان دستهای پزشکان ناپدید میشد. بعد، نفس عمیقی کشید و سر تکان داد. - هرچی لازمه، فقط زودتر نجاتش بدین! او را به سمت پذیرش بردند. مدام پشت سرش را نگاه میکرد، اما پناه دیگر دیده نمیشد. انگار مرز نامرئیای میان آنها کشیده شده بود، مرزی که نمیدانست در آن سویش، پناه زنده خواهد ماند یا نه...3 امتیاز
-
نسترن نفسنفس میزد. دستهایش از شدت خشم میلرزید. نگاهش میان پناه که نیمهجان روی زمین افتاده بود و آدمهایی که فقط نگاه میکردند، سرگردان بود. چهرههایشان پر از ترس، پر از دودلی، اما هیچکس قدمی جلو نمیگذاشت. یک لحظه انگار چیزی درونش شکست. فریاد زد: - شماها چتونه؟! یه آدم جلوتون داره میمیره! هیچکس چیزی نگفت. حتی نگاهشان را از او دزدیدند، انگار که اگر نبینند، واقعیت محو میشود. نسترن دندانهایش را روی هم سایید. خشم درونش شعله کشید. با قدمهایی محکم به سمت پیشخوان رفت، جایی که مدیر کافه، مردی میانسال با ریش جوگندمی، پشت صندوق ایستاده بود. رنگ صورتش پریده بود، اما هنوز هیچ حرکتی نمیکرد. نسترن یقهی او را با دو دست چنگ زد و محکم تکانش داد. - منتظری بمیره، هان؟! منتظری خونش کل این خرابشده رو قرمز کنه، بعد به خودت زحمت بدی زنگ بزنی؟! مرد با لکنت زمزمه کرد: - من... من... - زنگ بزن اورژانس، لعنتی! الان! مرد چند لحظه فقط به او خیره ماند. بعد، انگار که از شوک بیرون آمده باشد، دستپاچه گوشی را از جیبش بیرون کشید و شماره گرفت. نسترن هنوز یقهاش را چسبیده بود، انگار اگر رهایش میکرد، دوباره به همان بیعملی قبل برمیگشت. - یه نفر زخمی شده، خیلی بد... سریع بفرستین... صدایش میلرزید، نسترن عقب رفت، نفسهایش نامنظم بود، قلبش دیوانهوار میکوبید. برگشت سمت پناه. صورت پناه رنگپریده، کبود، خونی... پلکهایش نیمهباز، اما بیجان. کنارش زانو زد، دستان خونیاش را گرفت. - پناه... تحمل کن، خواهش میکنم... نمیدانست چقدر طول کشید. ثانیهها کش میآمدند، مثل شکنجهای بیرحم. اما بالاخره، صدای آژیر در خیابان پیچید. چراغهای قرمز و آبی روی دیوارهای کافه لرزیدند. در باز شد، امدادگران دویدند داخل. نسترن از جا بلند شد، عقب رفت تا جا برایشان باز کند. یکی از آنها زانو زد، نبض پناه را گرفت، چهرهاش جدی شد. - وضعیتش بده. ببریمش. به سرعت برانکارد آوردند، پناه را آرام روی آن گذاشتند. نسترن نگاهش را از صورت پناه برنداشت. وقتی او را بلند کردند، ناخودآگاه دستش را دراز کرد و بازوی پناه را گرفت. - منم میام! یکی از امدادگران سر تکان داد. - بیا. نسترن کنار برانکارد دوید، دست پناه را محکم در دستش نگه داشت، انگار که اگر رهایش میکرد، او را برای همیشه از دست میداد. پناه هنوز در سیاهی بود. هنوز جایی میان مرگ و زندگی گیر کرده بود. اما نسترن، با چشمانی پر از اشک و قلبی که از خشم و ترس میتپید، برای زندهماندنش دعا میکرد... .3 امتیاز
-
3 امتیاز
-
اشکهایش جاری شد. پناه هنوز روی زمین بود، درد در تمام بدنش پیچیده بود، اما چیزی عمیقتر از درد جسمی درونش میجوشید. حس حقارت، حس خشم، حس اینکه بارها و بارها در چنین موقعیتی گیر افتاده بود و هیچوقت کسی نبود که کمکش کند. مرد خم شد، یقهی لباس پناه را گرفت و او را از زمین بلند کرد. پناه تقلا کرد، اما مشت بعدی که به صورتش خورد، تمام جهان را برایش سیاه کرد. طعم خون، گرمای صورتش، صدای فریاد نسترن... همهچیز درهم پیچید. نسترن جیغ میکشید، با گریه فریاد میزد: - کسی کمک کنه! شماها چتونه؟ کمک کنین لعنتیا! اما هیچکس حرکتی نکرد. مردم فقط نگاه میکردند، انگار داشتند یک نمایش تماشا میکردند، انگار درد و تحقیر یک انسان برایشان چیزی بیش از یک صحنهی زودگذر نبود. پناه روی زمین افتاده بود، نفسهایش سنگین و نامنظم بود. چشمانش نیمهباز بودند، اما چیزی جز سایههای مبهم و درهم نمیدید. صدای قلبش در گوشهایش طنین انداخته بود، تپشی کند و ناموزون. هر نفسش با درد همراه بود. مرد هنوز رهایش نکرده بود. خم شد، یقهی خونی لباس پناه را گرفت و دوباره او را از زمین بلند کرد. بدنش بیجان بود، مثل عروسکی شکسته که هر لحظه ممکن بود تکهتکه شود. - هنوز نمردی، هان؟! مشت بعدی، محکمتر از قبل بود. استخوانهای فکش به هم ساییده شدند، خون از گوشهی لبش روی چانهاش چکید. پناه دیگر چیزی حس نمیکرد. درد چنان در وجودش ریشه دوانده بود که حتی ضربات بعدی هم بیحس شده بودند. نسترن هنوز جیغ میکشید، تقلا میکرد، اما مردی که او را گرفته بود، محکمتر فشارش میداد. - خفه شو، لعنتی! وگرنه تو رو هم میکشیم! نسترن با چشمان اشکآلود تقلا کرد. مردم هنوز فقط نگاه میکردند. ترس در چشمانشان موج میزد، اما هیچکس جلو نمیآمد. مردی که پناه را میزد، با آخرین ضربه، او را روی زمین پرت کرد. پناه دیگر حتی برای نفس کشیدن هم زور نداشت. چشمهایش نیمهباز ماندند، اما تصویری که میدید، محو و تار بود. مرد نفسنفس زنان روی پا ایستاد. به اطراف نگاه کرد. سکوت همه را فرا گرفته بود. کسی حتی جرأت تکان خوردن نداشت. او پوزخندی زد و گفت: - خوب گوش کنید، آشغالا! اگه یه کلمه، فقط یه کلمه به پلیس بگین، تکتکتون رو پیدا میکنیم. تکتکتون! همراهانش خندیدند. یکی از آنها نسترن را محکمتر گرفت، فشاری که باعث شد اشکهایش بیشتر جاری شود. - فهمیدین؟! هیچکس چیزی نگفت. فقط سرهایشان پایین افتاد. مرد خندید. بعد، بدون اینکه حتی نگاهی دیگر به پناه بیندازد، دستش را بالا برد و به افرادش اشاره کرد. - بریم. قدمهای سنگینشان روی زمین طنین انداخت. درب کافه باز شد، نسیم سردی داخل خزید، و سپس... در با صدای محکمی بسته شد. هیچکس حرکت نمیکرد. تنها صدایی که شنیده میشد، نفسهای لرزان و گریهی خفهی نسترن بود. پناه چشمانش هنوز نیمهباز بودند. سقف را میدید، اما انگار سقف نبود، بلکه سیاهیای بود که آرامآرام او را میبلعید. نفس کشید، یا حداقل تلاش کرد که بکشد، اما هر دم، شبیه خنجری درون ریههایش فرو میرفت. چقدر به مرگ نزدیک شده بود؟ صدایی اسمش را صدا زد. - پناه، پناه! اما او دیگر چیزی نمیشنید. سیاهی همهچیز را در خود بلعید.3 امتیاز
-
سکوت سنگینی بین آنها حاکم شد. پناه نفسش را در سینه حبس کرده بود. ضربان قلبش آنقدر شدید بود که انگار هر لحظه ممکن بود از سینهاش بیرون بزند. نسترن قدمی عقب رفت، اما پناه همچنان بیحرکت ماند. نگاهش به آن مرد افتاد، همان که دختر را مجبور میکرد کنارش بنشیند. حالا نگاهش خصمانهتر از قبل بود، برق تهدید در چشمانش میدرخشید. فکر نمیکرد تهدید آن مرد واقعی باشد بیشتر از آن همین حالا حرفش را عملی کند و به سراغش بیاید. قدمهایشان روی سرامیکهای سیاه، سفید کافه صدا میداد. مرد جلو آمد، درست مقابل پناه ایستاد. دو نفر همراهش در دو طرفش ایستاده بودند، یکیشان با سر تراشیده و بدنی سنگین، دیگری کمی لاغرتر اما با چهرهای که شرارت از آن میبارید. مرد لبخندی زد، آنقدر آرام و مطمئن که خون در رگهای پناه یخ زد. - بهت گفته بودم بد میبینی، مگه نه؟ پناه گلویش را صاف کرد، اما زبانش سنگینتر از آن بود که جوابی بدهد. میدانست باید کاری کند، اما بدنش سر جایش قفل شده بود. قبل از اینکه حتی به فرار فکر کند، ناگهان ضربهای محکم به شکمش نشست. درد مانند جریان برق در تمام وجودش پیچید، پاهایش سست شد، سینی از دستش افتاد و با صدای مهیبی روی زمین کوبیده شد. درد نفسش را برید، اما قبل از اینکه فرصتی برای واکنش پیدا کند، مشت سنگینی به صورتش کوبیده شد. دنیا دور سرش چرخید، نورهای کافه تار شد و مزهی خون در دهانش پخش شد. پاهایش تاب نیاوردند و روی زانو افتاد. - پناه! نسترن جیغ کشید و به سمتش دوید، اما یکی از آن مردها با یک حرکت سریع بازویش را گرفت و او را عقب کشید. نسترن وحشتزده تقلا کرد، با هول و هراس دستش را در جیبش فرو برد و گوشیاش را بیرون کشید. - ولم کن لعنتی، باید به پلیس زنگ بزنم! دکمهی تماس را فشار داد، اما همان لحظه، مردی که او را نگه داشته بود، با یک حرکت وحشیانه گوشی را از دستش قاپید و با تمام قدرت به زمین کوبید. گوشی خرد شد، تکههایش روی زمین پخش شد. نسترن با ناباوری به گوشی شکستهاش نگاه کرد، چشمهایش پر از اشک شد. جیغ زد: - شما وحشی هستین؟! دارین جلوی چشم همه آدم میکشین! اما کسی چیزی نگفت. همهی کافه ساکت شده بود. مشتریها با ترس به صحنه نگاه میکردند، اما هیچکس قدمی جلو نمیگذاشت. کسی جرئت نداشت مداخله کند. مردی که گوشی را شکسته بود، پوزخندی زد و بازوی نسترن را محکمتر گرفت. نسترن تقلا کرد، اما فایدهای نداشت. دستهایش را روی بازوی مرد میکوبید، اما انگار داشت به دیوار ضربه میزد.3 امتیاز
-
پناه هنوز حس میکرد که قلبش در سینه میکوبد. لرزش انگشتانش را بهوضوح حس میکرد، اما سعی داشت خودش را آرام نشان دهد. نگاهش به در خروجی بود، اما از دختر دیگر خبری نبود. انگار در تاریکی شب گم شده بود. نسترن کنارش ایستاد و با لحنی که ترکیبی از عصبانیت و تحسین بود، گفت: - واقعاً دیوونهای! این کارا چیه میکنی؟ اگه اون مرده ازت پیش صادقی ( مدیر کافه) شکایت میکرد چی؟! یا اگه بلایی سرت بیاره! پناه بالاخره نگاهش را از در گرفت و به نسترن خیره شد. هنوز احساس عجیبی در وجودش میجوشید، چیزی شبیه به خشم. - نمیتونستم فقط نگاه کنم. نسترن دستی به پیشانیاش کشید و سرش را تکان داد. - همیشه اینجوری بودی، همیشه دوست داری قهرمان بازی دربیاری. شاخ و شونه کشیدن و قهرمان بازی برای آدمای هیچی نداری مثل منو تو جز بدبختی دیگه هیچی نداره! پناه لبخند تلخی زد و سرش را به طرفین تکان داد. - پس یعنی تو همون آدمی هستی که چشماشو میبنده و از کنار همهچیز رد میشه؟ چون هیچی نداره؟ نسترن مکث کرد. چیزی در نگاه پناه بود که نمیتوانست نادیده بگیرد. آهی کشید و بیحوصله گفت: - نمیدونم. فقط... فقط نمیخوام توی دردسر بیفتی. پناه به سمت پیشخوان برگشت و سینی را برداشت. یاد لحظهای افتاد که دختر توانسته بود فرار کند. لبخند کمرنگی روی لبهایش نشست. شاید این اتفاق ساده به نظر میرسید، اما برای او، برای آن دختر، برای هرکسی که روزی در چنین موقعیتی بود، یک پیروزی کوچک محسوب میشد. همان لحظه، درب شیشهای کافه باز شد و زنگوله بالاسرش جیرینگی صدا داد، نسیم سردی به داخل خزید. پناه سرش را چرخاند. قلبش بیاختیار لرزید. همان مرد بود. دوباره برگشته بود. اما این بار تنها نبود. دو مرد دیگر همراهش بودند، هر دو بلندقد و هیکلی، با صورتهایی که اخمشان از دور هم پیدا بود. پناه بیاختیار سینی را محکمتر در دست گرفت. نگاه مرد به او دوخته شد، خیره و تهدیدآمیز. نسترن آرام زیر لب گفت: - بدبخت شدیم! پناه چیزی نگفت، قلبش دیوانهوار خودش را به دیوارههای قلبش میکوبید.3 امتیاز
-
چقدر بارها و بارها از آدمهای مختلف شنیده بود که نباید زیاد حرف بزند، نباید دخالت کند، نباید از خطی که برایش تعیین کردهاند، بیرون بزند. لبهایش را بهم فشرد و مستقیم در چشمان مرد نگاه کرد. - و شما هم حق ندارید کسی رو مجبور کنید کنارتون بشینه. مرد پوزخند زد. با انگشت ضربهای به میز زد و گفت: - و اگه مجبور کنم، چی؟ تو قراره جلو منو بگیری؟ پناه ساکت شد. واقعاً قرار نبود بتواند جلوی او را بگیرد. مرد از او قویتر بود، شاید اینهمه شهامت اشتباه بود. اما همین که چیزی گفته بود، همین که نگذاشته بود دختر تنها بماند، خودش یک پیروزی بود. پیش از آنکه پناه چیزی بگوید، دختر ناگهان صندلیاش را عقب کشید. از فرصت استفاده کرده بود. حالا که مرد حواسش به پناه بود، توانسته بود از جایش بلند شود. نفسش بریده بود، چشمانش از وحشت برق میزد، اما دیگر سر جایش ننشست. مرد تازه متوجه شد. دستش را دراز کرد که بازویش را بگیرد، اما این بار پناه بیهوا، سینی توی دستش را محکم بین آنها گذاشت. برخورد فلز سرد به دست مرد، او را برای یک لحظه عقب کشید؛ کافی بود. دختر فرصت را غنیمت شمرد و سریع به سمت در خروجی دوید. مرد فحشی زیر لب داد و به سمت پناه برگشت. حالا دیگر خشمش پنهانشدنی نبود. چند قدم جلو آمد، اما درست همان لحظه، صدای مدیر کافه از پشت سرشان بلند شد. - چه خبره اینجا؟ مرد ایستاد. نفسش سنگین شده بود، انگار نمیدانست چه باید بکند. پناه هم بیحرکت ماند. مدیر جلو آمد، نگاهی به مرد، نگاهی به پناه و بعد نگاهی به در خروجی انداخت، که حالا خالی بود. دختر رفته بود. مدیر با اخمی گفت: - مشکلی پیش اومده؟ مرد نفسش را بیرون داد. انگشتش را روی میز کشید و بعد با لحن خشنی بدون توجه به مدیر گفت: - دختره احمق، بد میبینی! سپس، گوشیاش را برداشت و از کافه بیرون رفت. با رفتنش، کافه دوباره به جنبوجوش افتاد. انگار نه انگار که چیزی اتفاق افتاده. مشتریها به حرفهایشان برگشتند، صدای همهمه و برخورد قاشقها دوباره بلند شد. پناه حس کرد نفسش تازه آزاد میشود. نسترن نزدیکش شد و آرنجش را به او زد. - تو دیوونهای! واقعاً دیوونهای.3 امتیاز
-
پناه حس کرد همه نگاهها به او دوخته شده. صدای قاشقهایی که به نعلبکی برخورد میکردند، برای لحظهای متوقف شد. مشتریهایی که تا چند لحظه پیش بیتفاوت از کنار این صحنه گذشته بودند، حالا منتظر واکنش مرد بودند. مرد چشمانش را ریز کرد، انگار که بخواهد قد و قوارهی پناه را بسنجد. پناه قلبش در سینه میکوبید، اما محکم ایستاده بود. مرد، که حالا مشخص بود از اینکه کسی در کارش دخالت کرده عصبانی شده، با صدایی که سعی داشت آرام باشد، اما لبههای خشم را در خودش داشت، گفت: - به تو ربطی نداره. به کارت برس. پناه نفسش را حبس کرد. نگاهش را به دختر دوخت. گونههایش سرخ شده بودند، انگار که از خجالت یا ترس، اما بیشتر از آن، در چشمانش یک التماس نانوشته بود. شاید انتظار داشت که پناه چیزی بگوید. پناه یک قدم جلوتر رفت. - اگه مشکلی پیش اومده، میتونیم به پلیس زنگ بزنیم. این جمله کافی بود تا رنگ از چهرهی مرد بپرد. اخمش عمیقتر شد، لبهایش قیطونیاش را محکم روی هم فشرد و دستش را روی میز مشت کرد. نسترن زیر لب گفت: - پناه، بس کن دیگه… اما پناه گوش نمیکرد. صدایش، هرچند لرزش کوچکی در خودش داشت، اما محکم بود. مرد یک لحظه سکوت کرد، انگار که داشت فکر میکرد، بعد ناگهان صندلی را به عقب هل داد و بلند شد. صدای کشیده شدن چوب روی زمین، در کافه پیچید و چند نفر دیگر را هم به سمتشان کشاند. - تو کی هستی که بخوای تو کار من دخالت کنی؟ صدایش آرام بود، اما در آن آرامش، طوفانی خوابیده بود. پناه نفس عمیقی کشید. حالا دیگر تمام کافه به آنها نگاه میکردند، اما هنوز هیچکس هیچ کاری نمیکرد. هیچکس نمیخواست وارد این معرکه شود. مرد یک قدم جلو آمد. حالا دیگر فقط یک میز بینشان بود. نگاهش چیزی بین تهدید و تمسخر در نوسان بود. - ببین، کوچولو، تو یه پیشخدمتی، کارت اینه که سینی بچرخونی و خدمت کنی، نه اینکه تو کار مردم فضولی کنی. پناه حس کرد دستهایش مشت شدهاند. این تحقیر، این نگاه بالا به پایین… چقدر آشنا بود.3 امتیاز
-
- گفتم ساکت شو، چقدر حرف میزنی؟! دختر سرش را پایین انداخته بود و با دستانش بازی میکرد. پناه متوجه شد که شانههایش میلرزند. چیزی در دلش پیچید، چیزی شبیه خشم، یا شاید هم چیزی شبیه درد. نسترن نفسش را محکم بیرون داد و گفت: – باز شروع شد... پناه سینی را روی پیشخوان گذاشت. نسترن شانه بالا انداخت. - همیشه با یکی دعوا داره. بعضی وقتا با دختری که میاره، بعضی وقتا هم با پیشخدمتا. پناه نگاهش را از مرد برنداشت. دختر کنارش آرام چیزی گفت، اما مرد باز هم با تندی جواب داد. ناگهان دستش را روی میز کوبید و صدای بلندی ایجاد کرد. چند نفر از مشتریان سر چرخاندند، اما هیچکس چیزی نگفت. پناه حس کرد قلبش فشرده شد. انگار آن صدای کوبیده شدن دست روی میز، به جان خودش خورده بود. یاد چیزهایی افتاد که همیشه دیده بود، اما از کنارش گذشته بود. یاد تمام لحظاتی که ظلم را دیده، اما چشمانش را بسته بود. نسترن آرام گفت: - بیخیال، به ما ربطی نداره. پناه ناخواسته مشتهایش را در جیبش فشرد. چرا هیچکس هیچ حرفی نمیزد؟ چرا همیشه عادت داشتند که فقط نگاه کنند و بعد، وقتی همهچیز تمام شد، دوباره به کار خودشان برگردند؟ ناگهان دختر از جایش بلند شد، اما مرد با یک حرکت بازویش را گرفت و او را وادار کرد که دوباره بنشیند. حالا دیگر چند نفر از مشتریان کاملاً متوجه شده بودند، اما باز هم هیچکس حرفی نزد. پناه یک قدم جلو گذاشت. قلبش محکم میزد. این لحظه، شاید با تمام لحظاتی که در این کافه گذشته بود، فرق داشت. مرد با صدای گرفتهای گفت: - گفتم بشین. دختر زیر لب چیزی زمزمه کرد. صدایش به سختی شنیده میشد، اما از روی چهرهاش میشد فهمید که التماس میکند. پناه نگاهش کرد. به آن چشمانی که ترسیده بودند، به آن دستانی که آرام روی زانوانش جمع شده بودند. نسترن زیرلب گفت: - پناه، کاری نداشته باش. به دردسر میافتی. اما پناه دیگر نمیتوانست فقط نگاه کند. دیگر نمیتوانست سکوت کند. گلوش را صاف کرد و با صدایی که از آن خودش نمیشناخت، گفت: - آقا، مشکلی پیش اومده؟ سکوت ناگهانیای در کافه پیچید. انگار برای چند ثانیه، زمان متوقف شد. مرد سرش را بالا آورد و با اخمی غلیظ، پناه را برانداز کرد. دختر با وحشت به او نگاه کرد. نسترن زیر لب ناسزایی گفت و چشمانش را بست. «تموم شد، خودتو انداختی تو دردسر...»3 امتیاز
-
پناه سینی خالی را دوباره روی کانتر گذاشت و نفسش را با خستگی بیرون داد. نسترن با ابروهای بالا رفته نگاهش کرد و با لحن طعنهآمیزی گفت: - حالت خوبه؟ انگار میخوای همینجا از حال بری. پناه لبخند کجی زد، سر تکان داد و «خوبمی» گفت. اما حقیقت این بود که خوب نبود. مدتها بود که خوب نبود. انگار زندگیاش به یک خط مستقیم تبدیل شده بود؛ خطی که نه بالا میرفت، نه پایین، فقط ادامه داشت، بدون هیچ تغییری، بدون هیچ نشانهای از بهتر شدن. نسترن چانهاش را روی دستش گذاشت و زیرلب زمزمه کرد: - تو زیادی تحمل میکنی. پناه نگاهش نکرد. فقط شانه بالا انداخت و دستهایش را در جیب پیش بند طوسیرنگش فرو برد. نسترن ادامه داد: - همیشه با خودم فکر میکنم، چرا انقدر به این شغل لعنتی اهمیت میدی؟ انگار رئیس کافه قراره آخر ماه بهت جایزه بده! پناه لبخند محوی زد. - چون مجبورم. رئیسم تو صورت من ماه ندیده بهم جایزه بده! نسترن پوزخند زد. - ما همه مجبوریم، ولی تو یه جور دیگهای خودتو به زنجیر کشیدی. پناه چیزی نگفت. نسترن درکش نمیکرد او نمیدانست دخل و خرج او باهم نمیسازد او باید برای چند تکه کاغذ که بیشباهت به چرک کف دست نیست سگدو بزند. انگشتش را روی سطح چوبی پیشخوان کشید و به حرکت دستش خیره شد. صدای درِ کافه باز هم بلند شد. گروهی از مشتریان تازه وارد شدند. پناه خودش را جمع و جور کرد، سینی را برداشت و به سمتشان رفت. چند دقیقه بعد، وقتی برگشت، نسترن هنوز همانجا ایستاده بود. نگاهش روی او ماند. انگار میخواست چیزی بگوید، اما تردید داشت. بالاخره نفس عمیقی کشید و گفت: - پناه، تو هیچوقت فکر کردی که ممکنه یه جای دیگه، یه زندگی دیگه برات باشه؟ پناه مکث کرد. انگشتش روی لبهی سینی سر خورد. یک جای دیگر؟ یک زندگی دیگر؟ چقدر این جمله برایش ناآشنا بود. انگار کسی دربارهی سیارهای دیگر حرف میزد. سرش را به نشانهی نفی تکان داد. - زندگی همینه دیگه، برای امثال ما که بدبختی مثل بختک بر سرمان آوار شده، بهتر از این پیدا نمیشود! نسترن خواست جواب بدهد، اما درست همان لحظه، صدای داد و بیداد از سمت یکی از میزها بلند شد. پناه سر چرخاند. مردی که قبلاً هم چند باری به کافه آمده بود، حالا با اخمهای درهم به دختر جوانی که کنارش نشسته بود، تشر میزد.3 امتیاز
-
بوی تلخ قهوه، صدای برخورد قاشقها به نعلبکی، و همهمهی آدمهایی که آمده بودند خودشان را در شلوغی کافه گم کنند همه باهم قاطی شده بود. پناه نفس عمیقی کشید و سینی را محکمتر در دست گرفت. میز کناری، مردی بیحوصله انگشتش را روی چوب کهنهی میز میکوبید. وقتی چای را جلویش گذاشت، بدون اینکه نگاهش کند، گفت: - دفعه پیش سرد بود! جواب نداد. فقط سینی را چرخاند و به سمت میز بعدی رفت. مشتریهای کافه انگار او را نمیدیدند، فقط خدماتش را میخواستند. «دستمال بده، این تلخه، حساب کن.» جملههای تکراریای که هر روز میشنید و مثل بخشی از دیوارهای کافه از کنارشان میگذشت. روی صندلی کنار کانتر نشست و دستهایش را در جیبش فرو برد. پولهای مچالهشده را شمرد، جمع زد، کم کرد، دوباره شمرد. عددها هیچوقت جادویی از خودشان نشان نمیدادند. همیشه یک جایی کم میآمد، همیشه چیزی عقب میافتاد. اجاره، بدهی، قبضها، خرجهای ناگهانی... . با آهی پر از غم از جایش بلند شد. سینی خالی را روی کانتر گذاشت و پیشبندش را مرتب کرد. هنوز چند ساعت دیگر تا پایان شیفتش مانده بود. پاهایش از ایستادن طولانیمدت تیر میکشید، اما به این دردها عادت داشت. صدای نسترن دوست و همکارش را از پشت سرش شنید: - بسه دیگه، یه دقیقه بشین، از صبح وایسادی. پناه دستهایش را روی لبهی پیشخوان گذاشت و نگاهی به میزهای شلوغ انداخت. - الان وقت استراحته؟ هنوز کلی سفارش مونده. نسترن پوفی کرد و شانه بالا انداخت. - تو دیگه زیادی سخت میگیری. مگه چقدر قراره بابت این همه دویدن بهمون بدن؟ پناه جوابی نداد. خوب میدانست که دستمزدشان ناچیز است، اما کار، کار بود. اگر همین هم نبود، چطور قرار بود کرایهی خانه را بدهد؟ چطور قرار بود زندگیاش را بچرخاند؟ مشتری دیگری با صدای بلند صدا زد: «خانم! این چای چرا اینقدر دیر شد؟» پناه بیحرف سینی را برداشت و به سمت میز رفت. از سر عادت، لبخند کمرنگی زد و فنجان چای را روی میز گذاشت. مشتری اخمی کرد و بدون تشکر، مشغول هم زدن چای تازه رسیدهاش شد.3 امتیاز
-
این پا و آن پا شد و دوباره به در کوچک فلزی زنگزده کوبید. صدای «آمدم» گفتن طوبی را که شنید، دستش را پایین انداخت و قدمی عقب رفت و کنار دیوار آجری ایستاد. در میان آنهمه همسایه فضول و خالهزنک که همیشه برای صفحه گذاشتن پشت دیگران حاضر بودند، داشتن یک همسایه مهربان و آرام مثل طوبی نعمتی بود. پس از چند لحظه، در باز شد. نگاهش به صورت تکیده و سبزه طوبی که با موهای سفید و مواج از روسری بیرون زدهاش قاب گرفته شده بود، خیره ماند. روی چانهاش چند خال کوچک سبز هم داشت که میگفت یک مدل خالکوبی است. - سلام طوبی خانوم. طوبی به رویش لبخند زد. - سلام رولَه(عزیز)، بیا تو. لبخند بیجانی زد؛ بچهتر که بود حرفهای طوبی را که با لهجه لری ادا میشد، خوب نمیفهمید. جواب داد: - نه، ممنون باید برم خونه، بیزحمت پرهام رو صداش کنید بیاد. طوبی سر داخل برد و پرهام را صدا کرد؛ پرهام دواندوان از خانه بیرون آمد. با دیدنش، روی زانو نشست و برایش آغو*ش باز کرد. پسرک خودش را در آغوشش رها کرد و دستان کوچکش را دور گردنش حلقه کرد؛ بوسهای به گونههای تپل و همیشه سرخ پسرک زد و از جایش برخاست. طوبی با لبخند نگاهشان میکرد. لبخند اجباری زد و سرش را پایین انداخت؛ خوب میدانست که همسایهها پشت سرش چه حرفهایی میزنند و حالا پیش روی زنی که سالها همدم مادرش بود، از خودش خجالت میکشید. *** با یک دست دهان و بینی خودش و با دست دیگر صورت پرهام را پوشاند. بوی گند تریاک در حیاط که هیچ احتمالاً تا چند خانه آنطرفتر هم رفته بود. با حرص از پلههای سنگی که چندتایشان شکسته شده بود، بالا رفت. ندیده هم میدانست که قادر و رفیقهایش همانجا پای بساطشان ولو شدهاند. پرهام را از در روی حیاط به تک اتاق خانه فرستاد و در را قفل کرد؛ اینطور بهتر بود؛ نمیخواست پسرک مثل خودش در آن سن کم شاهد کثافتکاریهای پدرش باشد. با انزجار به قادر و مردان مسـ*ـت و نئشهای که هر کدام گوشهای از هال کوچک خانه ولو شده بودند، نگاه کرد. بساط منقل و وافورشان هم هنوز آن وسط پهن بود. اخمهایش را در هم کشید؛ نمیخواست خانه مادرش پس از مرگش هم پاتوق یک مشت معتاد و اراذل باشد. جلوتر رفت، مردان هنوز متوجه او نشده بودند و در عالم خودشان سِیر می کردند. - باز که شماها اینجا پلاسید؟ مگه نگفتم دیگه اینورا پیداتون نشه؟ یکی از مردان با لحن کشداری گفت: - اَه تو دیگه چی میگی؟ دندانهایش را روی هم فشرد و به مردی که این حرف را زده بود نگاه کرد؛ آنقدر زپرتی و مردنی بود که اگر دماغش را میگرفتی، جانش در میرفت. دستش را محکم مشت کرد، دلش میخواست تکتکشان را زیر مشت و لگد بگیرد! - با شماهام، پاشید گورتون و گم کنید از اینجا! اینبار یکی دیگر از مردان رو به قادر تشر زد: - قادر خفه کن این سل*یطه رو!3 امتیاز
-
یک پایش را زیر تنش جمع کرده و پای دیگرش را از تخت آویزان کرده و تکان میداد. هوا سرد بود و به شدت سوز داشت. ژاکت بافت گلبهیرنگش را بیشتر دور خودش پیچید؛ بافتهای درشتش جلوی نفوذ سرما را نمیگرفت. دستانش را روی سینه چلیپا کرد و نگاهش را دور تا دور باغ چرخاند. درختان ل*خت و عور و آلاچیقها و تختهای خالی اصلاً منظره زیبایی برای تماشا نبود. اخمی کرد و با بدخلقی سرش را برگرداند. نشستن روی تختهای بیرون از رستوران واقعاً ایده مزخرفی بود! بیحوصله رو به سودی که خودش را با منو مشغول کرده بود، گفت: - خب؟! سودی خیره به منو تکرار کرد: - خب که خب. هوفی کشید، از خانه کشانده بودش بیرون تا حرف بزنند و حالا همه کاری کرده بودند جز حرف زدن. - مگه نگفتی میخوای باهام حرف بزنی، چیشد پس؟ سودی منو را بست و درحالی که دستش را برای فراخواندن پیشخدمت در هوا تکانتکان میداد گفت: - چرا، ولی میدونی که من تا شکمم پر نشه مخم کار نمیکنه. اخم در هم کشید و با غیض زیر ل*ب گفت: - ای کارد بخوره به اون شیکم! سودی انگار که حرفش را شنیده باشد، با پرخاش پرسید: - چی گفتی؟ بیحوصله جواب داد: - هیچی بابا. سودی ماهرانه گوشت و نخود لوبیای آبگوشت را میکوبید و هر از گاهی به نخود و لوبیاها ناخنک میزد، رفتارش گاهی از بچههای پایین شهر، یا به قول خودشان ل*بخط، هم لوتیمنشانهتر بود؛ آنقدری که یادش میرفت سودی در یک خانواده پولدار و متمول بزرگ شده و حالا از سر ناچاریست که با آدمهای این منطقه دمخور است. سودی گوشتکوب را از ظرف بیرون کشید و غذای مانده دور گوشتکوب را لیسی زد، با چندش نگاهش کرد. باید خدا را شکر میکرد که کسی دور و برشان ننشسته بود؛ وگرنه آبرو و حیثیتشان با رفتارهای سودی میرفت. - بیا بخور، ببین چی ساختم. سینی خالی شده را به عقب هل داد، میلی به خوردن غذا نداشت؛ اما سودی به جای او، همه غذا را تمام کرده بود. کمی عقب رفت و به پشتی تخت تکیه داد. - خب دیگه، حالا که شکمت پر شد حرفت رو بزن. سودی خلالی از گوشه سینی برداشت و بین دندانهایش کشید و در همان حال گفت: - ماجرای فردا شب رو رزی بهت نگفت؟ اخمهایش را در هم کشید و پرسید: - نه، فردا شب چه خبر هست؟ سودی با شیطنت ابروهایش را بالا و پایین کرد و گفت: - خبرای خوب خوب! کلافه به سودی نگاه کرد. میدانست از این تکهتکه حرف زدن متنفر است و باز هم همین کار را میکرد. با حرص غرید: - دِ جونت بالا بیاد، درست حرف بزن ببینم چی میگی! سودی غشغش خندید و در میان خنده گفت: - وای، خیلی باحال حرص میخوری، جون تو! از میان دندانهای بهم کلید شدهاش غرید: - جون خودت نکبت، بنال ببینم چه خبره فرداشب؟ سودی با چند سرفه قهقه بلندش را به پایان رساند و چهره جدی به خودش گرفت و گفت: - مهمونیه. نام مهمانی که به میان میآمد، تن و بدنش میلرزید، مهمانیها برایش تداعیگر تمام چیزهایی بود که از آنها وحشت داشت. از تخت پایین آمد و گفت: - نه. سودی جا خورده نگاهش کرد. - چی؟ واسه چی نه؟ نمیخواست، رفتن به آن مهمانی و سروکله زدن با مردان مسـ*ت و لایعقل را نمیخواست و سودی این را نمیفهمید. کفشهایش را به پا کرد و خم شد تا بند کتانیهایش را ببندد و در همان حال گفت: - واسه اینکه قرارمون همین بود یادت رفته؟ قرار بود دیگه از این لقمهها واسمون نگیری. سودی هم از روی تخت پایین پرید و کنارش ایستاد. - ولی این مهمونی با قبلیا فرق داره، تو این مهمونی پر از آدمهای مایهدار و قماربازهای حرفهایه، میدونی چه پولی میشه به جیب زد؟ نام پول که به میان آمد پاهایش را به زمین میخ کردند انگار. سودی که تردید او را دید دنباله حرفش را گرفت و ادامه داد: - این مهمونیه مثل قبلیا نیست، آمارش رو گرفتم قراره کل این پولدارهای بالا شهری بریزن اونجا. با استیصال به سودی نگاه کرد، دلش نمیخواست به آن مهمانی برود و از آنطرف عقلش نهیب میزد که به پول نیاز دارد. سودی گفت: - چیکار میکنی، میای؟3 امتیاز
-
مقدمه:: غرق شدن در گرداب خیال و توهم و قدم زدن در مسیر اشتباهی. گناه پشت گناه، به قیمت نفس کشیدن، زنده ماندن و زندگی کردن. داستان رنجیدن و رنجاندنها، گرییدن و گریاندنها، درد شدنها و درد کشیدنها، زجر دادنها و زجر کشیدنها، شکست دادنها و شکستنها. داستان تباه شدن آدمها، نابود شدن زندگیها و مرگ خوبیها. به نام خالق عشق خیرگی نگاه مردان در قهوهخانه را بر روی خودش و سودی احساس میکرد، به قول رزی، این قهوهخانههایی که پر بود از مردهای لات و اوباش، مناسب هیچ دختری نبود؛ اما خب، سودی معمولاً انتخابهایش نامناسب بود. پوفی کشید. میتوانستند جلوی آنهمه چشم که زلزل نگاهشان میکردند حرف بزنند؟! بیحوصله قندی از قندان فلزی پیش رویش برداشت و گوشه لپش گذاشت تا مزه تلخ دهانش عوض شود. صدای حرف زدن مردها و قهقههای بلندشان روی اعصابش بود. نگاه کلافهاش را از شیشه قهوهخانه که بهخاطر دود سیگار و قلیانها به سیاهی میزد گرفت و به سودی که پا روی پا گردانده و از سیگار نیمهسوختهاش کامهای عمیقی میگرفت دوخت؛ ژست جذابش مناسب آن قهوه خانهی قدیمی و زهوار دررفته نبود. دم عمیقی گرفت، کل فضای قهوهخانه را دود گرفته و بوی چای، قهوه و تنباکوی دو سیب نعنا با هم مخلوط شده بود. دستی به صورتش کشید و کمی از چای یخکرده میان استکان کمر باریکش را سر کشید. در آن وضعیت، ترکیب بوی املت و تنباکوی قلیان میز کناریشان که توسط چند مرد درشت هیکل و لات اشغال شده بود به حال بدش دامن میزد. خیره به سودی نگاه کرد تا شاید از رو برود و دست از سر آن سیگار بیچاره که تقریباً به فیلتر رسیدهبود بردارد. - ها! چیه زل زدی به من؟ زیر ل*ب غرولندی کرد و در ظاهر خونسرد ماند. جلوی سودی حرص خوردن و عصبانی شدن فقط همه چیز را بدتر میکرد. - فقط نگاه من سنگینه؟ این همه آدم بهت زل زدن عیب نداره؟ سودی نگاه چپچپی به مردان نشسته پشت میزهای دور و اطرافشان انداخت و نگاه خیرهشان را که دید، توپید: - چتونه دو ساعته زل زدین به ما، آدم ندیدین مگه؟ یکی از مردان که سبیلهایش او را یاد مردان قجری که عکسشان را در کتابهای تاریخی دیده بود میانداخت، خیره در چشمان دریده سودی با پررویی گفت: - آدم که زیاد دیده بودیم، ولی حوری ندیدهبودیم جون شما. سودی با حرص از پشت میز چوبی که چند جایی از آن ل*بپر و تکهتکه شده بود، بلند شد و فریاد کشید: - وایسا تا یه حوری بهت نشون بدم ده تا حوری از اونورش بزنه بیرون. او هم همپای سودی از جایش بلند شد. دخترک کلهشق انگار دنبال شر میگشت! - بسه سودی، شر درست نکن، بیا بریم. سودی بیآنکه نگاهش را از مردانی که با تمسخر نگاهشان میکردند بگیرد، گفت: - نه، صبر کن! من به این مردیکه حالی کنم حوری کیه. *** سودی با حرص غرید: - چرا نذاشتی حساب اون مردیکهی آشغال رو برسم؟ با اخم چشم غرّهای به سودی رفت. از اخلاق جسور و گستاخش خوشش میآمد؛ اما گاهی هم برای خودش و او دردسر درست میکرد. - تو مثل اینکه جدیجدی باورت شده میتونی بزنیش؟ مردیکه دو تای من و تو هیکل داشت! سودی پوف تمسخرآمیزی کرد. - مگه میخواستم باهاش مچ بندازم؟ دعوا که قد و هیکل نمیخواد. در ادامه حرفش نیشخندی زد و از جیب شلوار جین زخمیاش چاقوی ضامندارش را بیرون کشید و ادامه داد: - یه دونه از اینا رو میخواد، با یه جو دل و جرأت. چشمانش را درشت کرد و متعجب گفت: - که بعدش بزنی یکی رو نفله کنی؟ سودی پشت چشمی برایش نازک کرد. - تو دعوا که حلوا خیرات نمیکنن. از آنهمه خونسردی سودی حرصش در آمد. حرف زدن با او مثل خواندن یاسین در گوش خر میماند. نگاه از چشمان خمار و مشکیرنگ سودی که همچنان حق به جانب نگاهش میکرد گرفت؛ پشتش را به او کرد و به سمت جدولهای کنار خیابان قدم برداشت و در همان حال با دلخوری گفت: - اصلاً تقصیر منه که نخواستم بیوفتی گوشهی هلفدونی. سودی انگار که تازه ناراحتیاش را درک کرده باشد، سمتش آمد و دست دور بازویش پیچاند. - خب بابا، چرا مثل این دختربچهها قهر میکنی؟ نفسش را با حرص بیرون داد؛ سودی منتکشیهایش هم متفاوت بود. - حالا که نذاشتی اینجا چیزی بخوریم، میشه بفرمایید این خندق بلا رو کجا باید پر کنیم؟ دستش را به کمرش زد و با حالتی طلبکارانه نگاهش کرد و گفت: - من نذاشتم؟ یادت رفته کی داشت اون وسط شر درست میکرد؟ سودی تابی به چشمانش داد و با لحن لوسی گفت: - باشه بابا، نزن من رو، اصلاً خودم میبرمت یهجا، نهار هم مهمون من.3 امتیاز