تخته امتیازات
مطالب محبوب
در حال نمایش مطالب دارای بیشترین امتیاز از زمان 05/14/2025 در پست ها
-
درود و صد درود به نودهشتیا عزیز! با قسمت سوم ببین و بنویس در خدمتتون هستم، یک عکس جذاب دیگه دارم که به انتظار قلم شما عزیزان نشسته🤍 سری پیش شما حق رای به یک نفر رو داشتید و در این سری حق رای به دونفر رو دارید پس کاملا دستتون رو باز گذاشتم اما بازهم تاکید میکنم ملاک کامل اول شدن بر پایه این رای نیست تنها هفتاد درصد این رایها ملاک هستش🩵 حواستون به امتیاز هایی که از این مسابقات میگیرید باشه که طبق قولی که داده بودم بهتون اون تعداد امتیازی که تو قسمت اول ذکر شده رو اگه مجموع امتیازتون نتیجهاش بشه سورپرایز تبلیغات رو ازمون میگیرید🤍 عکسی که براتون میزارم تنها تا سه روز باقی میمونه خودش حذف میشه پس اگه کسی عکس رو دیر دید و براش باز نشد میتونه بهم اطلاع بده که مجدد عکس رو شارژ کنم🩵 @سایه مولوی @shirin_s @Khakestar @Kahkeshan @اتاقی از آن من @آتناملازاده @هانیه پروین @QAZAL @Amata @Alen @SETAYESH @HADIS و کلیه کاربران نودهشتیا موفق باشید دوستون دارم بریم برای دیدن عکس خفن قسمت سوم ببین و بنویس😉👇🏻7 امتیاز
-
هیچ گاه برنگرد؛ اگر صدای گریه اش را شنیدی برنگرد! او به دنبال تو می اید و تو را غرق می کند! منتظر کودکان است! او منتظر فرصت است! همه ما او را می شناسیم! افسانه زنی که با لباس سفید، کنار زمین بازی گریه می کند تا کودکان را به دام بیاندازد. زنی که محلی ها می گویند کودکش را کشت. لایورونا، مادری که بعد از خیانت همسرش با عصبانیت کودش را در اب خفه کرد و خانه را به اتش کشید؛ اما بعد از خودکشی روحش ارام نگرفت. هنوز هم همین اطراف پرسه میزند. کمین می کند. روح او هرگز ارام نمی گیرد. درسایه ها به دنبال شکارش می خزد! با ظاهری فاخر، اندامی موزون و لباسی سفید پابرهنه، عروسک کودکش را در دست دارد و به دنبال جگر گوشه اش می گردد. مادربزرگ می گفت: "او از عذاب وجدان است که سرگردان شده. او نفرین شده و نمی تواند هیچ گاه به خانه بازگردد." هرسال درست زمانی که ماه برای دریدن روشنایی روز به ستیز با خورشید می اید ظاهر می شود. در کنار زمین بازی ناله می کند ، با خرسی در دست. برنگرد، اگر بوی اتش را بعد از ان پچ پچ های دیوانه وار شنیدی! تو رامی بیند به سمتت می اید و تو را غرق می کند. تو غرق خواهی شد هنگامی که لایورونا با نفرت به تو خیره شده با همان خرس و اتش گناهی که از خانه سوخته اش زبانه می کشد. افسانه ها می گویند، رانندگان را با زمزمه ها و نجواهای دلفریب گول می زند. او نیمه شب کودکان را به هنگام غرق شدن خورشید در افق شکار می کند. او لایوراناست شبح نفرین شده و گریان. همان مادر نالان. اگر زن سفید پوش را دیدی فرار کن. او از دوزخ برخواسته، اتشی که همیشه پشت سر او زبانه می کشد توهم نیست؛ بازتابی از جهنم درون اوست! با صدای گریه فریبش را نخور! تو غرق خواهی شد در سکوت مطلق رودخانه و سرمای استخوان شکن اب. ابی که از سحر لایورانا پدید امده و سرچشمه ان جز نفرت و تاریکی نیست.7 امتیاز
-
《آزمایش آخر 》 صدای جیغ هنوز در گوشش میپیچید. نه جیغ مردم، نه فریاد کمک، بلکه صدای خودش، در ذهنش، وقتی آخرین بار التماس کرد کسی حرفش را باور کند. اما هیچکس گوش نداد. حالا، همهچیز دیر شده بود. آتش، مثل هیولایی گرسنه، در دل زمین بازی زبانه میکشید. سرسرهی فلزی در حال ذوب شدن بود، تابها دیگر نمیجنبیدند، و دود غلیظ به آسمان میرفت؛ انگار رویاهای یک نسل داشت در آن خاکستر میشد. او اما فقط ایستاده بود. میان شعلهها، با پیراهن سفیدی که حالا سیاه و خاکستری به نظر میرسید، و عروسکی در دست که تنها بازماندهی کودک درونش بود. زمانی که، آن دفترچهی خاکگرفته را پیدا کرد، راز را فهمید. مدرسهشان فقط یک مرکز آموزشی نبود. آن زیر، سالها پیش، آزمایشهایی انجام میشد. روی بچهها. روی ذهنشان. و او یکی از آنها بود. چند ساعت پیش، او بار دیگر به آن ساختمان بازگشته بود. همانجایی که همهچیز شروع شد. همان جایی که آنها،دوستانش، معلمانش، حتی خانوادهاش؛ با بیرحمی حقیقتش را انکار کردند. میگفتند خیالبافی میکنی،توهم داری. اما او حقیقت را دیده بود. آن سایه را،آن اتفاق را. آنها، وقتی فهمیدند، خواستند پاک کنند. همهچیز را. ولی او زودتر دستبهکار شد. آتش را با آرامش روشن کرده بود. یک کبریت. فقط یکی. انگار کافی بود. چون اینجا پر بود از رازهایی که منتظر جرقهای برای انفجار بودند. و حالا، او فقط نگاه میکرد. نه از روی نفرت. نه از روی لذت. بلکه با سکوت. چون هیچکس نفهمید چقدر شکسته بود... تا وقتی همهچیز در آتش گم شد. قدم می زد. آرام، در حالیکه شعلهها پشت سرش میرقصیدند. عروسک را سفت در دست گرفت. هنوز بوی دود میداد، اما برایش مهم نبود. این فقط پایان نبود. این شروع انتقام بود.6 امتیاز
-
قاتل زنجیرهای «مجنون خورشید» جام شرابم رو تو دستم گرفته بودم و خمار، مثل گربهای کمینکرده، به سروش خیره شدم. نگاهم رو که دید، لرزید. لبهاش جنبید: «من کاری نکردم، مرسانا...» پوزخندی زدم. لاجرعه شراب رو سر کشیدم. با صدای دورگهی نیمهمستم، بیرحمانه زمزمه کردم: «حرفی نزدم!» بیشتر لرزید. قهقههای زدم که از ته روحم بلند شد. لرزشش مثل نغمهای شیرین تو گوشم پیچید. باارزش بود... ولی باید تمومش میکردم. خودش بو برده بود که متوجه خیانتش شدم، ولی هنوز صد درصد مطمئن نبود. بلند شدم. لبهام کش اومد تو لبخندی مرموز: «چه آرزویی داری؟» نگاهش روی لباس سفیدم لغزید، مضطرب و آشفته. بلند شد. دستش رفت سمت گردنش. با لکنت گفت: «ب... بریم... با... باهم قدم... بزنیم.» نیشخند تمسخرآمیزی زدم. ازش خسته شده بودم. اما لبخند زدم؛ اون لبخندی که همیشه قربانیها رو گول میزد. «هدیه هم داری؟» ترس تو نگاهش شکست. با شوری کودکانه لب زد: «جونم رو بهت میدم، هدیه چیه؟!» بلندبلند خندیدم، تلخ و دیوانهوار. «پس بریم کلبهی وسط جنگل... حاضری؟» تندتند سر تکون داد. چرا که نه؟ اون عاشق و شیدای من بود! فقط از شانس بدش، من از عشق چیزی حالیم نبود. چشمم افتاد به خرس کوچیکی که روز اول دیدار ازش گرفته بودم. برش داشتم. همون لباس سفید تنم بود. دیگه چیزی نپوشیدم. پابرهنه، با مستی شیرین توی تنم، از ویلای جنگلی بیرون زدم. سروش هم رفت تا هدیهش رو از ماشین بیاره. قدم گذاشتم روی چمنهای نمدار. انگار زمین داشت زیر پام نفس میکشید. خرس رو تو دستم فشار دادم. توی دستش یه ریموت مخفی کرده بودم، درست زیر پشمهای نرمش. چشمهام رو بستم. انگشتم روی دکمه رفت. با لبخندی که لبهام رو به آغوش مرگ باز کرد، زمزمه کردم: «بدرود، سروش...» بوم... ماشین، با همهی خاطرات و دروغهاش، تو شعلهای سرخ منفجر شد. و من، پابرهنه روی چمنهای خیس، آرام قدم برداشتم. با غرور، در نور مهتاب و سرخی آتش پشتم، مثل روحی رهاشده از هر وابستگی...6 امتیاز
-
با خیال، نشستیم روی نیمکت. پالتو قدیمیشو پوشیده بودم، هنوز عطرشو داشت. جانم بند همین خیال بود؛ همین خیال و پالتو کهنه ابی رنگ که سر استین هایش ساییده بود؛ پالتویی که عطر خاطرات گذشته، در تار و پودش مهر و موم شده بود. سالهای زیادیست قرار بی قراری هایم این پیاده رو شده. همین نیمکت چوبی فرسوده و درخت پیر. من جای خودم می نشستم و خیال جای او، جای اویی که دیگر نبود؛ نه که نباشد، بود؛ اما نه در این دنیا. تنها از او خیال و خاطری، مانده بود و یاد و یادگاری. تمام چیز هایی که مثل پالتو به جانم سنگینی می کردند. پالتو سنگین بود یا خاطرش؟ نسیم پاییز صورت غم الود و مغمومم را بوسید هوای گرگ و میش رو به روشنایی بود، به دستانی خیره شدم که دیگر تا ابدباد از نوازشش محروم بودند. خیال، عاشق نور بود. مثل خودش همیشه باید قسمتی از نیمکت می نشست، که نور بیشتری به او بتابد. بغض هم امد. در گلویم نشست، نه قصد رفتن داشت نه جان باریدن. همیشه بغض قبل از خاطر او می امد، اویی که نبود. خاطرات رقص غم را اغاز کردند. چشم بستم، نبودنش غمی بود بی مرهم جان می سوزاند. چه کسی می داند؟ چه کسی می داند عشق قوی تر است یا مرگ؟ غم از دست دادنش، هیچگاه کهنه نمی گشت. خاطر عزیز کسی که بود و دیگر نیست اسیدی برای روح است. ناگاه در میان جان می اید و می سوزاند. عشق چیز زیبایی ست اما نه بعد از مرگ! بعد از مرگ عشق زهراگین است، خاطرات و بغض و جای خالی همه و همه از عشق است که ادمی را سنگین می کند، انقد سنگین که غرق در غم می شود. گاهی مرگ یک نفر جان دونفر را می گیرد. درست مثل مرگ او که جان من را با خود برد.6 امتیاز
-
نام رمان: بازی مرگ نویسنده: حدیث رضایی | کاربر انجمن نودهشتیا ژانر: ترسناک،هیجانی ،معمایی خلاصه: بازی، ساعت دو بامداد شروع میشه. وقتی گروهی از نوجوانها یک اپلیکیشن مرموز روی گوشیهاشون پیدا میکنن که فقط ساعت ۳ نصف شب باز میشه، ناخواسته وارد دنیایی ترسناک و موازی میشن. این فقط یه بازی نیست — بازیایه که نمیتونی ازش خارج بشی، حداقل نه بدون عواقب. تو این دنیا، باید با معماهای مرگبار، جنگلهای شبحزده، قطارهای متروکه و ساختمانهای عجیبوغریب با درهای سیاه روبهرو بشن. هر مرحله، ذهنشون رو به چالش میکشه — و ارادهشون برای زنده موندن رو امتحان میکنه. اگر شکست بخورن، یکی از اونا برای همیشه اونجا گیر میافته. به «بازی مرگ» خوش اومدی. آمادهای بازی کنی؟5 امتیاز
-
درحالی که لباس بلند و سفیدِ یادگاری مادرش را بر تن کرده و عروسک خرسی که آخرین هدیهی تولدش از طرف پدرش بود را در دست گرفته بود، پلههای چوبی کلبه را پایین آمد. این کلبهی واقع شده در دل جنگل، این کلبهی بازسازی شدهای که دیگر هیچ آثاری از آتشسوزی در آن دیده نمیشد قتلگاه پدر و مادرش بود. قتلگاه پدر و مادرش بود و یادش نمیرفت آن روز را که پس از برگشتن از جشن تولد دوستش با کلبهی غرق در آتش مواجه شده بود. آخرین پله را هم پایین آمد و درحالی که لبخند مصنوعی بر لب نشانده بود به سمت عمو آلفرد، همسرش سوفی و دختر و پسرش ریتا و اریک رفت. - خوش اومدین عمو. عمو آلفرد با لبخند از روی مبل برخاست و دست او را در دست گرفت. - ممنونم عزیزم، خوشحالم که بعد از این همه مدت میبینمت. لبخند اجباریاش را عمق داد تا نفرتِ نگاهش را بپوشاند. با هربار دیدن عمو آلفرد به یاد آن روزی میافتاد که مکالمهی او و همسرش را شنیده بود و از حرفهایشان فهمیده بود که به آتش کشیدن کلبهی پدر و مادرش کار آنها بوده تا بتوانند ارث و میراث پدرش را از آن خود کنند. - این چه لباسیه که پوشیدی هلن؟ ریتا چرخی به دور او زد و در تایید حرف اریک با لحنی پرتمسخر گفت: - این عروسک رو از توی آشغالها پیدا کردی؟ دندان روی هم سایید. دلش میخواست مشتش را در صورت بدترکیب این دختر و پسر بلوند با آن چشمان به شکل روباهشان فرود بیاورد، اما نه... او نقشهی بهتری داشت. او برای رسیدن به این روز مدتها صبر کرده بود و حالا نمیخواست با یک حرکت بیفکرانه نقشههایش را خراب کند. اشارهای به مبلها کرد و با همان لبخند مصنوعی که عضلات صورتش را به درد آورده بود گفت: - شما بشینین تا من برم و نوشیدنیهای مخصوصم رو بیارم. - باشه برو. نیشخندی بر لبهای صدفیاش نشاند و به سمت در کلبه رفت. در سرش نقشهاش را مرور میکرد و با هر بار فکر به پایان آن غرق در لذت میشد؛ لذتی از جنس انتقام! از کلبه بیرون رفت، در را قفل کرد و کلید را جایی میان درختان پرتراکم جنگل انداخت. حالا وقت شروع نقشه بود. از پشت کلبه دبهها را برداشت و بوی نفت را با لذت نفس کشید. در دبه را باز کرد و مشغول پاشیدن نفت بر روی دیوارهای کلبه شد. تا گرفتن انتقام، تا رسیدن به آرامشی که در تمام این مدت به دنبالش بود، زمان زیادی نمانده بود. بستهی کبریت را از جیب لباسش بیرون کشید. لحظهای چشمانش را بست و با دست آزادش گردنبند قلبی شکلی که حاوی عکس پدر و مادرش بود را میان مشتش گرفت. - مامان، بابا؛ امشب همه چیز تموم میشه. انتقامم رو که بگیرم همهمون آروم میشیم. پیش از آنکه کبریت را روشن کند عمو آلفرد خودش را به پنجرهی کوچک کلبه رساند و با فریاد گفت: - چیکار میکنی هلن، در رو چرا قفل کردی؟ بیا در رو باز کن. خیره به چشمان آبی رنگ و صورت پیر و چروک شدهی عمو آلفرد پوزخندی زد و قدمی به سمت پنجره برداشت. - میدونی امروز چه روزیه عمو؟ عمو آلفرد مشت آرامی به کنارهی پنجره کوبید. - چی داری میگی هلن؟ گفتم بیا این در رو باز کن. - ده سال قبل توی یه همچین شبی، تو باعث مرگ پدر و مادرم شدی، ده سال قبل تو این کلبه رو به آتیش کشیدی و پدر و مادر من رو کشتی، اون هم فقط به خاطر چند دلار پول. چشمان عمو آلفرد از وحشت گشاد شد و او با لحنی آکنده از نفرت ادامه داد: - توی تموم این سالها داشتم فکر میکردم که چجوری انتقام خون پدر و مادرم رو بگیرم تا دلم آروم بشه... سر کج کرد و موهای مشکی و مواجش نیمی از صورتش را پوشاند. - آخرش هم به این نتیجه رسیدم که همون کاری رو بکنم که تو با پدر و مادرم کردی. امشب تو در کنار همسر و بچههات توی آتیش انتقام من میسوزی، همونطوری که پدر و مادر من رو سوزوندی. - ولی...ولی من ده سال تموم تو رو مثل بچههای خودم بزرگ کردم. آرام پلک زد و به آرامی جواب داد: - به نظرت ده سال مراقبت از من میتونه چیزی که ازم گرفتی رو جبران کنه؟ سر بالا انداخت. - نه، نمیتونه. صورتش را به پنجره نزدیک کرد و آرام لب زد: - خداحافظ عمو آلفرد، خداحافظ برای همیشه. کبریت روشن را به سمت کلبه پرت کرد و در یک آن آتش تمام دیوارهای کلبه را پوشاند. چرخید و بیتوجه به داد و فریادهای عمو آلفرد، همسر و فرزاندانش از کلبهی غرق در آتش دور شد. چشم بست و تصویر صورت خندان پدر و مادرش را تصور کرد. - مامان، بابا؛ دیگه همه چیز تموم شد. دیگه میتونین با آرامش بخوابین.5 امتیاز
-
5 امتیاز
-
°•○● پارت چهل و یک دومین شب بدون حیدر به سختی میگذشت، حتی میتوان گفت ساعت اصلا به خودش زحمت جلو رفتن نمیداد. بیجهت در کل خانه قدم میزدم و هر چنددقیقه، پشت پنجره میپریدم تا به بیرون سرک بکشم. سردرد میگرنی وحشتناکی از یقهام گرفته بود و رهایم نمیکرد. آنقدر ناخنهایم را جویده بودم که هر دهتایشان نابود شده بودند. -تو رو خدا آروم بگیر ناهید! از صبح تا حالا لب به چیزی نزدی. مریض میشی. مشتم را باز کردم و پرده توری، سرجایش قرار گرفت. به خزر نگاه کردم. تمام روز حالتهای عصبیام را تحمل کرده بود. -ببخش، امروز خیلی اذیت شدی. قاشق فِرنی را فوت کرد و در دهن دخترک گذاشت. خزر او را جلویش نشانده بود و داشت با قربان صدقههای جورواجوری که بعضیشان را برای اولین بار میشنیدم، سیرش میکرد. شقیقهام را با انگشت شست مالش دادم. خزر با لبه قاشق، فرنی اضافه دور دهن گندم را برداشت و پرسید: -همیشه واسهشون غذا میبری؟ سرم را تکان دادم اما بلافاصله پشیمان شدم. درد عجیبی در سرم پیچید که باعث شد چشمهایم را محکم ببندم و سرم را بین دستهایم بگیرم. -میخواستم بفهمم از دعوامون خبر دارن یا نه، خداروشکر ریحانه گفت دیروز خونه نبودن. گندم دیگر داشت قاشق را پس میزد. خزر دهنش را با دستمال قرمزرنگ پاک کرد و لبخند زد. چشم ریز کردم: -تو که اینقدر بچه دوست داری، چرا تا الان ازدواج نکردی؟ گندم بلند شد و با پاهای کوچکش، قدمهای پنگوئنی برداشت تا به من برسد. خزر آهی کشید و بدون جواب به سوال من، گفت: -چرا واسه حیدر این کارو نمیکنی؟ -چی کار؟! ساعد دستش را خارید و جواب داد: -همین غذا بردن... مگه نگفتی تو مکانیکیه؟ چندلحظه ساکت شدم و به پیشنهاد خزر فکر کردم. گندم نِقنق کرد. قبل از اینکه گریه کند، او را در آغوش گرفتم. به چشمهای زُمردیاش که میراث پدرش بود نگاه کردم. انگشتش را به چشمم زد. -ما...ما... ماما... این قهر و دوری باید تمام میشد. بیرحمی بود که من بخواهم دخترم را از حضور پدرش محروم کنم. گندم عاشق حیدر بود. دست به کار شدم و با نهایت سلیقه، استانبولی خوشمزهای پختم. مادرم میگفت راه دل مردجماعت، از شکمشان میگذرد؛ اگر درست باشد، حیدر باید امشب به خانه برمیگشت. چندبار دستم را سوزاندم، سرم هنوز درد میکرد و با تخمینِ واکنش حیدر، هول کرده بودم. -ناهید بیا! چاقو و گوجه را درون کاسه رها کردم. نوک انگشت اشارهام را به دهن گرفتم تا از سوزشش کم شود. از آشپزخانه خارج شدم و به طرف خزر و گندم رفتم. -صدام کردی؟ سرش را که بالا گرفت، با دیدن چهرهاش، دلم ریخت! به گندم اشاره کرد. -ببین واقعا تب داره یا من خیالاتی شدم؟ کف دستم را به پیشانی و بدن دخترکم چسباندم. چشمهایم گِرد شد. گندم را در آغوش گرفتم و به خزر اشاره کردم: -برو از یخچال شربتشو بردار بیار! آنقدر هول کرده بود که حین دویدن، آرنجش به دیوار آشپزخانه برخورد کرد و آخ بلندی گفت. شربت و قاشق کوچک را مقابل صورتم گرفت: -اینه؟ سرم را تکان دادم. با دوانگشت، دهان دخترکِ بیحالم را باز کردم و مایع صورتی رنگ شربت را در گلویش ریختم. خزر دستش را روی شانهام گذاشت: -بریم درمونگاه؟ سرم را به چپ و راست تکان دادم. -اولین بارش نیست، حوله بذارم درست میشه. خزر دوباره و سهباره اصرار کرد. نمیتوانستم به او بگویم هیچ پولی در خانه ندارم. دلم به شربتی که پزشک برایش تجویز کرده بود، خوش بود. بعد از چنددقیقه، گفت: -پس غذا چی ناهید؟ همانطور که حوله را روی پیشانی گندم میگذاشتم، به او نگاه کردم. الان حتی زلزله هم نمیتوانست مرا از خانهام بیرون بکشد و از گندم دور کند. لبم را با زبان تر کردم و با تردید پرسیدم: -تو میتونی ببری؟5 امتیاز
-
فصل اول : دعوت نامه مرگ بار پارت اول رمان: بازی مرگ نویسنده: حدیث رضایی ژانر: فانتزی، ترسناک، معمایی، هیجانی روی میز مطالعه نشسته بودم و با لپتاپ مشترکمون ،همون که من، نایا و لیا باهاش کار میکردیم ، داشتم پروژهی میکروبشناسی رو که استاد داده بود، جلو میبردم. ساعت از دو گذشته بود، خواب از سرم پریده بود و فقط لیا هنوز بیدار بود. ناگهان یه نوتیف عجیب وسط صفحه ظاهر شد. لیا سرش رو بالا آورد و گفت: ـ نوتیف چی اومد؟ صفحه رو با تعجب نگاه کردم و بلند خوندم: ـ سطح اول آمادهی فعالسازیه. ورود؟ زیرش فقط یه دکمه بود: شروع لیا اخم کرد: ـ این چیه دیگه؟ برنامه نصب کردی؟ سریع سرم رو تکون دادم: ـ نه... قسم میخورم حتی به وایفای هم وصل نبودم. نایا از گوشهی اتاق، خمیازهکشان گفت: ـ نزن اون دکمه رو... نصف شبی حوصلهی دردسر جدید ندارم. ولی من؟ داشتم از کنجکاوی میمردم. دیگه خسته شده بودم از پروژههای بیپایان. با خودم گفتم شاید یه بازی هیجانی باشه... و زدم. در یک لحظه، نور سفید خیرهکنندهای کل صفحه رو گرفت... و بعد همهچی تاریک شد. وقتی به خودمون اومدیم، دیگه داخل اتاق نبودیم. جلوی رومون، یه دروازهی عظیم از سایه و دود باز شده بود. بالای اون نوشته شده بود: به دنیای ممنوعه خوش اومدین. از اینجا به بعد، قانونها فرق دارن. هر اشتباه، یه نفر رو حذف میکنه. گیج و منگ به دوروبرم نگاه کردم. توی یه جنگل تاریک و پر از مه ایستاده بودیم. هوا سرد بود، لرزه افتاده بود به تنم. لیا با صدای لرزون گفت: - آیرا... چیکار کردی؟ این دیگه کجاست؟ چی رو زدی؟ با لکنت گفتم: ـ نمیدونم... به خدا فکر کردم یه بازیه. اصلاً نمیدونستم ممکنه همچین چیزی بشه. نایا سعی کرد آرامش خودش رو حفظ کنه: ـ بچهها... آروم باشین. همینجا وایستادن فایده نداره. خطرناکه. بیاین آروم از دروازه رد شیم. با تایید من و لیا، دست همو گرفتیم و به سمت دروازه حرکت کردیم. قدم به قدم، بین درختهای عظیم و سبزی که توی تاریکی شب تیره دیده میشدن، جلو میرفتیم. ناگهان صدای جیغ لیا فضا رو لرزوند. برگشتم سمتش. با ترس به کفشش نگاه میکرد. یه عنکبوت روش بود. با بیتفاوتی با گوشهی پام عنکبوت رو پرت کردم اونور و گفتم: ـ یکم آرومتر جیغ بزن، از این به بعد... دوباره به راه افتادیم. صدای خشخش برگا زیر پامون بود و سکوت وهمآور جنگل، مثل یه پتوی سنگین پیچیده بود دورمون. لیا آروم گفت: ـ بچهها... شما هم حس میکنین یه نفر از لای درختا نگاهمون میکنه؟ نایا نگاهی به اطراف انداخت و سری به تأیید نشون داد. دروغ نگم، منم خیلی بیشتر این حس رو داشتم. ولی برای اینکه نترسن ـ مخصوصاً لیا که حساستره ـ بروز ندادم. گفتم: ـ نه فکر نکنم. چون تو یه جنگل تاریکیم و سایههای درختا و مه همهجا هستن، باعث شده فکر کنی یکی نگات میکنه. اما ته دلم مطمئن بودم ما تنها نیستیم. انقد راه رفته بودیم که حس میکردم پاهام دیگه جون ندارن. عجیب بود که هیچکدوممون اعتراضی نمیکرد. هرکی یه گوشهی ذهنش گیر کرده بود. اون سکوت کشدار داشت مغزمونو میجَوید. نگاهی به بقیه انداختم. صورتهاشون رنگپریده بود، لبها خشک، چشمها گیج و خسته. وسط اون جنگل تاریک و پرمه، فکر خونه ولم نمیکرد. خونه؟ نه… بیشتر یه زخم کهنه بود. هر کدوممون یه مدل زخمی از خانوادمون داشتیم… جز لیا. لیا همیشه انگار از دنیای دیگهای بود. یه دختر اصیل با خانوادهای کامل. موهای مشکی بلندش همیشه مرتب، مثل سیاهی شب. چشمهاش کشیده و پر رمز و راز… همونجوری که همهی پسرا رو جذب میکرد. ولی نمیدونست پشت اون نگاه، من چقدر حسرتش رو میخوردم. از اونطرف، نایا کنارم بود. چشای آبیش از کل زندگی من قشنگتر بود. حتی اون موهای بلوند موجدارش مثل دریا بود، انگار خدا نقاشیش کرده بود. از وقتی کلاس پنجم باهاش آشنا شدم، تا حالا. اون مادرشو از دست داده بود، از بچگی. با اینکه همیشه سعی میکرد قوی باشه، ته چشمهای درشتِ آبیش یه غم قدیمی بود. ولی تو اون سادگی، یه چیز خاص بود. یه جور نوری که فقط من میدیدم. همون لحظه صدای خشخشی از لای درختها اومد. نفسهامون تو سینه حبس شد. ولی هنوز چیزی نیومده بود. یا شاید، فقط داشت نگاهمون میکرد. لیا یهدفعه با صدای ترسخورده گفت: ـ وایسا... اون چیه؟! از فکر کشیده شدم بیرون. جلو رومون، یه دروازهی غولپیکر بود. نه... این در نبود. بیشتر شبیه یه مرز بود. مرزی که تمام جنگل رو میبرید به یه جای دیگه. وسط دروازه، با خطی زمخت و قطرهچکون، عددی حک شده بود: دوازده رنگش مثل خون خشکشده بود. قرمز تیره، وحشی. زیر نور کم جنگل میدرخشید. نایا با صدای لرزون گفت: ـ دوازده؟... یعنی چی؟ واقعاً یعنی چی این عدد؟ لیا نزدیکتر شد، چشم دوخت به دروازه و آروم گفت: ـ شاید... شاید تعداد مرحلههائه؟ یا شاید هر بار کسی حذف میشه، یه عدد کم میشه... تا برسه به صفر... @Khakestar5 امتیاز
-
سلام دخترا بابت تاخیر عذرمیخوام عزیزای دلم اول از هرچیزی مرسی از اینکه شرکت کردید، واقعا با قلم نابتون سورپرایزمون کردید🌻🤍🌻 انتخاب مثل همیشه سخت بود و حتی سخت تر هم شد برام چون تعداد بیشتر شد و موضوع عکس هم تلخ بود💔 هشت شرکت کننده عزیز داشتیم که خب از نظر من همه شما برنده هستید و اون دسته از عزیزانی که منو میشناسن میدونن که زری کسی رو خالی خالی از مسابقه اش نمیفرسته پس تصمیم گرفتم پنج نفر اصلی انتخاب کنم و به سه نفر عزیز دیگه پنجاه امتیاز بدم🤍 خب بریم با پنج نفرمون آشنا بشیم؟😉 اول جوایز رو میگم عجله نکنید بعدش برنده هامون رو تگ میکنم😎 نفر اول: 1000 امتیاز نفر دوم: 500 امتیاز نفر سوم: 300 امتیاز نفر چهارم: 200 امتیاز نفر پنجم: 150 امتیاز حالا دیگه حاضرید؟ بریم؟ برو که رفتیم🌻🤍🌻 نفر اول: @Amata نفر دوم: @سایه مولوی نفر سوم: @Alen نفر چهارم: @shirin_s نفر پنجم: @Kahkeshan تبریک بهتون عزیزان واقعا قلم های تک تکتون جذاب بود برام و برای من همتون نفر اول هستید منتهی به رسم بازی مسابقات باید از این قانون پیروی کنیم، دوستون دارم و تو قسمت سوم میبینمتون🌻🤍🌻5 امتیاز
-
دیدی آخر اون چیزی که من می گفتم شد؟ دیدی آخر تنهام گذاشتی؟ چی میشد مثل بقیه پدرها دنبال کار و زندگی باشی چی میشد... بارها گفتم بابا گفتم این مواد تو رو از ما می گیره گفتی برای فرار از زندگی تماما شکستت می خوای گفتی برای اینکه از روی تو خجالت نکشم.. از روی تو دخترم که بجای من داره خرج زندگی رو در میاره خجالت نکشم می خوام گفتم قربون صورتت برم که از فرط مواد چروک شده چه خجالتی؟ من همین که میام خونه تو رو می بینم که آروم و مهربون یک کنار نشستی خستگیم در میره اما نتونستم بگم کاش بلند بشی و سر یک کار معمولی بری کاش اون مواد رو ترک کنی و بخوای مثل بقیه دنبال یک لقمه نون حلال باشی بخوای مراقب خانواده ت باشی مثل بقیه بعضی وقت ها جلوی خانواده ت شرمنده بشی و بعضی وقت ها سر افراز کاش می شد ماهم مثل بقیه خانواده ها وقت شرمندگی پدرمون حمایتش کنیم و اون تلاش کنه تا برامون جبران کنه بهرحال... دیدی همونی که من میگفتم شد بابا؟ راستش جای خالیت توی خونه خیلی درد می کنه5 امتیاز
-
«نتایج قسمت اول» همتون واقعا قلمهای خاصی دارید دخترا خیلی سخت بود بینتون انتخاب کردن، اول جوایز رو میگم براتون: 🩵نفر اول: 500 امتیاز 🤍نفر دوم: 300 امتیاز 🩵نفر سوم: 200 امتیاز 🤍نفر چهارم: 100 امتیاز 🩵نفر پنجم: 50 امتیاز 🌼یه نکتهای اینجا هست اونم اینه اگه برفرض نفر اول بتونه تو سه قسمت دیگه ببین و بنویس نفر اول بشه برای رمان اون عزیز ریلز میشه و تو پیج اینس*تاگ*رام پست میشه. 🌼بازهم یه نکته دیگه هست، اگه تو قسمت های ببین و بنویس مجموع امتیازهای دریافتیتون به 5000 برسه، بازهم تبلیغ اثرتون رو داریم منتهی در دوجا. خب بریم برایم علام نتایج🥰 نفر اول @سایه مولوی نفر دوم @shirin_s نفر سوم @Amata نفر چهارم @Kahkeshan نفر پنجم @QAZAL مرسی از اینکه انقدر خوبین واقعا لذت بردم از وصف و ایدههاتون این عکس ژانر تخیلی_عاشقانه داشت تو قسمت دوم میبینمتون😍🤍 🩷موفق و مانا باشید🫰🏻🩷5 امتیاز
-
اتمام مسابقه 🌻🤍🌻 «ممنون از انرژیتون نویسنده های عزیز نودهشتیا» نتایج شب یا نهایتا فردا اعلام میشه🌻🤍🌻 @Kahkeshan @QAZAL @سایه مولوی @shirin_s @Amata5 امتیاز
-
نام رمان: نقطه ی بی صدا نویسنده:دیبا ژانر:درام روانشناختی، خانوادگی ـ اجتماعی، با فضای احساسی. شخصیتمحور مقدمه: گاهی زندگی درست از همانجایی تغییر میکند که فکرش را نمیکنی. از یک جملهی ساده، یک نگاهِ نیمهتمام، یا حتی سکوتی که قرار نبود طولانی شود؛ نه قهرمانی هست و نه معجزهای؛ فقط آدمهاییاند با دلهایی پر از حرف، و مسیرهایی که باید از دلِ حقیقت عبور کند… تا شاید، در نهایت، از دل سکوت، صدایی شنیده شود. خلاصه: رها، دختری نوزدهساله با دنیایی از رؤیاها و سردرگمیها، درست در آستانهی یک اتفاق مهم در زندگیاش، دچار حادثهای میشود که همهچیز را بههم میریزد. سکوتهای مادرش، حضور مردی از گذشته، و بازگشت مردی از غربت، همگی دستبهدست هم میدهند تا گذشتهی پنهان و رازهای خانوادگی آرامآرام از زیر خاکستر سالها سکوت بیرون بزنند4 امتیاز
-
از گرمای زیاد چشمام رو باز کردم. چیزی یادم نمیاد... به اطرافم نگاه کردم، تنها چیزی که دیده میشد، آتیش بود. به دستام نگاه کردم، خرسی که پدربزرگ برام خریده بود، توی دستام بود...این لباس... لباس مورد علاقه بود که اینجور داشت میسوخت...آتیش بیشتر شعله گرفت و من از شدت گرما نمیتونستم نفس بکشم. اشکم درومده بود و از صمیم قلبم فریاد زدم: ـ کمک، کسی اینجا نیست؟ کمک. یهو با شنیدن صدای آشنا برگشتم: ـ کلارا چرا اینکارو کردی؟ چشام از شدت گرما میسوخت. با دستام، چشمام رو چند دور فشار دادم و دیدم که پشت شعبههای آتیش، پدر بزرگ وایستاده. چهرش خیلی نگران و درهم بود. با دیدنش خوشحال شدم و سریع گفتم: ـ پدر بزرگ من اینجام. لطفا منو از اینجا ببر. پدر بزرگ بعد کمی مکث دوباره پرسید: ـ کلارا باید طلب بخشش کنی وگرنه دستم بهت نمیرسه تا کمکت کنم. با تعجب نگاش کردم و گفتم: ـ پدر بزرگ چی داری میگی؟ من دارم بین این آتیش میسوزم. اینجا کجاست؟ پدر بزرگ گفت: ـ تو بابت کاری که کردی تو دروازه جهنم گیر افتادی. چرا چیزی یادم نمیومد؟! کمی فکر کردم... آره . تازه داشت یادم اومد... دیروز پدربزرگ مرده بود و نتونست برای تولدم خودشو برسونه و من دیگه بجز اون هیچکسی رو توی دنیا نداشتم. میخواستم که منم برم پیشش. عرق رو پیشونیم و با لباسم پاک کردم و با گریه گفتم: ـ اما پدر بزرگ من فقط میخواستم بیام پیش تو، لطفا بهم کمک کن. خیلی گرممه. پدربزرگ گفت: ـ کلارا دخترم، هنوز زمان داری. فرصت داری... طلب بخشش کن که از اینجا رها بشی...وگرنه ممکنه برای همیشه اینجا گیر بیفتی.، میخوام بهت کمک کنم اما دستام بهت نمیرسه. با گریه گفتم: ـ نمیخواستم اینکارو کنم پدربزرگ. باور کن خیلی پشیمونم. فقط میخوام برم خونه... پدر بزرگ گفت: ـ پس دستتو بزار روی قلبت و از صمیم قلبت طلب بخشش کن. تمام دستام از گرمای زیاد میلرزید. گذاشتم رو قلبم و چشمام رو بستم، از صمیم قلبم خواستم تو خونه باشم. پشیمون بودم از کاری که کردم... بعد چند لحظه یهو یه چیزی مثل باد بهم وزید و گرمای دورم خاموش شد. چشمام رو باز کردم... پدر بزرگ با لبخند نگام میکرد، خرسم و برداشتم و رفتم سمتش... بهم گفت: ـ هر اتفاقی تلخی هم که برات بیفته برای رشد توئه دخترم. اتفاقات غمگین نباید باعث بشه که تسلیم بشی و قید وجود با ارزشت رو بزنی. نگاش کردم و گفتم: ـ پشیمونم پدر بزرگ اما دلم خیلی برات تنگ میشه. لبخندی بهم زد و دست گذاشت رو قلبم و گفت: ـ من همیشه اینجام، هر وقت که بخوای میتونی باهام حرف بزنی... مطمئن باش که صداتو میشنوم. پدربزرگ مثل همیشه بهم آرامش میداد. دستاشو سمتم دراز کرد و گفت: ـ بیا ببرمت، فرصتی که از این به بعد بهت داده شده رو ازش خوب استفاده کن کلارا. سرم رو به نشونه تایید تکون دادم و پشت سر پدر بزرگ از دروازه جهنم خارج شدم.4 امتیاز
-
°•○● پارت چهل سرم رو بلند کردم و به عقربههای ساعتدیواری قهوهای نگاه کردم، از نیمهشب گذشته بود. در برابر چشمهای منتظر خزر، لبخند نرمی زدم و گفتم: -دیروقته، تو هم خستهای. باید بخوابیم. خزر معترض، لبهایش را برچید: -من خسته نیس... -الان برات تشک میارم. بلند شدم و خرده نانهای روی دامنم را تکاندم. تابه و ظرفپلاستیکی سبزی را برداشتم و به آشپزخانه بردم. نفسی که نمیدانستم حبسش کردهام را به بیرون فوت کردم. تا مغزاستخوانم، احساس خستگی مرگآسایی جریان داشت. شانه سمت راستم را با دست مالیدم. به خاطر حمل آن کیف سنگین، دردناک شده بود. سفره را جمع کردم و سراغ لحافتشک گوشه اتاق رفتم. یک تشک، بالشت و ملحفه تمیز جدا کردم. دو دست مخصوص مهمان داشتیم. کنار تشک همیشگی خودم درون اتاق پهنش کردم و با صدای آرام، خزر را صدا زدم. به نظر میرسید قهر کرده است. چندلحظه طول کشید تا به اتاق بیاید. با بیمیلی به تشکها نگاه کرد و دقیقا روی تشک من دراز کشید. -جای تو این یکیه. نگاه ترسناکی به من انداخت. چشمهایشزیر نور چراغ، برق میزد. نیم خیز شد تا کش موهایش را باز کند. -من پیش گندم میخوابم. از تو خوشم نمیاد. با لحنی کاملا کودکانه اینها را میگفت. دستم را جلوی دهانم گرفتم تا با دیدن خندهام، عصبی نشود. او درست وسط من و گندم خوابیده بود. شانهای بالا انداختم. نگران بودم در خواب، جابهجا شود و روی دخترکم بیافتد. بیحرف، جلو رفتم. از دو گوشه تشک گندم گرفتم و به سمت مخالف خزر کشیدم تا از او دورتر شود و خیالم راحت باشد. چراغ اتاق را خاموش کردم. عادت نداشتم ظرفهای کثیف را در سینک رها کنم، این کار آشفتهام کرده بود. کورمالکورمال کنار خزر روی تشک مهمان دراز کشیدم. بالشت سرد بود و حس تازگی میداد. در کمال تعجب، بلند شد و چراغ اتاق نشیمن را روشن کرد. -چرا روشن کردی؟! در تاریکی، سایهاش را دیدم که دستهایش را از هم باز کرد و کش و قوسی به خودش داد. به جایش برگشت، به پهلوی راست چرخید و پشت به من گفت: -چون اینجا یه نفر از تاریکی میترسه. صدایش خوابآلود بود. بیآنکه فکر کنم، دوباره پرسیدم: -تو از کجا میدونی؟! با صدای کشیدهای گفت: -غزل گفت... چنددقیقه بعد، خزر به خواب عمیقی فرو رفته بود. دقایقی که برای من به کندی میگذشت. چشمهایم را بستم و سعی کردم لبخند سمج گوشه لبم را پس بزنم. لازم نبود به او بگویم که غزل چیزی درباره ترس من از تاریکی نمیدانست، هیچ کس از این راز خبر نداشت، به جز... به جز یک نفر! خستگی چیره شد و خواب مرا فرو بلعید. تمام شب را کابوس میدیدم. حیدر ساتوری در دست داشت و امیرعلی را گردن میزد. خون روی دامن آبی میپاشید و به دستهایم که نگاه میکردم، ساتور در دست من بود! قاتل من بودم.4 امتیاز
-
فصل اول:دعوت نامه مرگبار [پارت دوم] با صدای آهسته گفتم: ــ بچهها... عدد دوازده با خون نوشته شده. انگار شبیه خون تازهست.. سکوت کردن. نایا یهدفعه گفت: - مهم نیست چیه. وایسادن اینجا، ما رو نجات نمیده. خب چطوری این درو باز کنیم رد بشیم لیا : از ترس داشتم به خودم میلرزیدم یعنی خون کی میتونه باشه سعی میکردم مثل بقیه بچه ها ترسمو پنهون کنم قوی باشم رفتم نزدیک در یه دکمه قرمز بود زدمش با کلی گرد خاک باز شد بچه ها یه قدم رفتن عقب آیرا سریع دستمو کشید و برد عقب آیرا با صدایی که هیچ ترسی توش بود گفت: - بازی فک کنم شروع شد بیاین بریم داخل سری تکون دادیم. قدم اول رو برداشتم، و دروازه شروع کرد به صدا دادن... مثل نفسی که آمادهی بلعیدن باشه. وقتی وارد شدیم، دروازه با صدای مهیبی پشت سرمون بسته شد. صداش مثل انفجار بود… انگار یه دنیای کامل قفل شد. باورم نمیشد چیزی که جلو روم بود رو دارم میبینم. تمام فضا با آیینه پوشیده شده بود؛ دیوار، سقف، حتی زمین. زیر پام، بازتاب خودم بود که توی مه خفیف جنگل محو و محوتر میشد. انگار دیگه اصلاً توی جنگل نبودیم. اینجا بیشتر شبیه یه خونهی شیشهای کابوسوار بود. یه صدای بلند شروع کرد تیکتیک کردن. برگشتم و به در نگاه کردم؛ با رنگ خونی، یه زمان هک شده بود روش: زمان مانده: پونزده دقیقه نفسهام سنگین شد. با احتیاط رفتم سمت یکی از آیینهها. روی سطحش بخار سردی نشست، طوری که انگار آیینه نفس میکشید. انگشتم رو بالا آوردم، لمسش کردم. جملهای آروم ظاهر شد: اگر تصویرت پلک زد، دیگر خیلی دیر شده... و بعد، صدای یک بلندگوی بیروح: بیشتر از پنج ثانیه نگاه نکن. خشکم زد. سرم رو بالا گرفتم… بازتاب خودم هنوز اونجا بود. تا اینکه… لبخند زد. یه لبخند بیاحساس. لبخند من نبود. نایا سریع مچم رو گرفت و کشید عقب. نفسش لرزون بود، ولی محکم گفت: - فقط به خودمون نگاه کنیم… فقط همدیگه. به هیچچی دیگه نگاه نکن آیرا. ناگهان حس درد مثل جرقهای از زیر پوستم پرید بالا. دستم داشت میسوخت. سوزشش انگار از زیر پوست شروع شده بود. با لکنت و وحشت گفتم: - چـ… چی داره میشه؟ آیرا با دست لرزون آستینمو زد بالا. روی پوست بازوم، با چیزی مثل سوزنهای داغ، یه جمله حک شده بود: اخطار اول و زیرش با خون قرمز: تا سه اخطار میتوانید دریافت کنید… بعد از سومین، مرگ. خون از زیر نوشته جاری شده بود. نایا بدون حرف، یه تیکه از لباسش رو پاره کرد و پیچید دور بازوم. با صدای آرومش گفت: - قراره زنده بمونیم لیا… نترس. زود تمومش میکنیم. ولی از ته چشمهای خودش هم میتونستم ببینم که اونم ترسیده.4 امتیاز
-
🌻سلاملکم گل دخترای نودهشتیا🌻 مرسی از پایه بودنتون، مرسی از نوشتههای قشنگتون خب دیگه کلا مرسی ازتون😍😂 🌼بریم سراغ عکس جذاب دوم چالشمون میخوام که این سری کاربرها حتی شرکت کنندهها نوشته بقیه رو بخونن بیان اون قسمت بالا که بعداً فعال میشه رای بدن. 🌼الان من بگم به نوشته خودتون رای ندید آیا قبول میکنید؟! 🌼معلومه که قبول نمیکنید پس من هم میگم قبول نکنید اما این عکس میتونه خیلی نوشتههای قشنگی رو مال خودش کنه پس ممکنه یک شرکت کننده اشکش با نوشته دوستش دربیاد و بگه نوشته من هم خوبه اما برای این کاربر فوق العاده بود و رای رو به نوشته دوستش بده. 🌼آیا این رایها تو انتخاب برنده تاثیر داره؟! - بله پنجاه درصد تاثیر داره پس خواهشاً منطقی تصمیم بگیرید و انتخاب درستی داشته باشید. هرچقدر هم از مسابقات استقبال کنید جذابتر میشن و کلی ایدههای خفنتری به سرم میاد و میام براتون اجرا میکنم🤍🩷🤍 عکس👇🏻 @Kahkeshan @QAZAL @shirin_s @Amata @سایه مولوی @آتناملازاده4 امتیاز
-
نتایج مسابقه هفتم اعلام میشه اگه کسی هنوز رای نداده حتما شرکت کنه حتی میتونید لینک رو برای بقیه کاربران بفرستید که بخونن و رای بدن🌻🤍🌻 قسمت سوم هم همون شب هفتم اجرا میشه و با یه عکس خفن در خدمتتون هستم🌻🤍🌻 @Kahkeshan @سایه مولوی @shirin_s @_313_ @QAZAL @Amata @آتناملازاده @Alen4 امتیاز
-
شاید نباید اینطور میشد دختری سرشار از حد و مرز که تو عاشق همین حدود او بودی عاشق همین حجب و ملاحضه و پوشش هایش حال نگاهم کن من همانم،دختری معتقد که روزی با تمام اعتقادش تو را عاشق کرد چیزی باقی نمانده، نصیحت را کنار بگذار تمام این شهر موهای مرا دیده اند میدانم، تمامیه حرف هایت را به خاطر دارم میگویی هیچ چیزی ارزش ندارد مرزهای فکری ات را کنار بگذاری... اما من خوب میدانم نه این دنیا بی تو زیباست و نه آن دنیا گله از من بی جاست آدمی چنانچه کسی برایش مهم باشد او را رها نمیکند حافظ او می ماند حافظ موهایش ،حافظ دست هایش ،حافظ چشم هایش... البته این دختر هم زیادی شلوغش میکند در این شهر موهای خیلی ها را دیده اند دست خیلی هارا گرفته اند در چشم های خیلی ها غرق شده اند اما تو باور داشتی آن دختر فرق میکند یادآوری بودی برای او که خودش را همان: خیلی ها فرض میکرد اکنون رفته ای و من دیگر با خیلی ها فرقی نمیکنم اصلا لزومی نیست برای متفاوت بودن اینجا آمده ام تا مرا خوب ببینی، متنفر بشوی، خداحافظی کنی و دیگر حضور بی رنگ و روحت را برایم تداعی نکنی، شاید بگویی لجبازی کودکانه اما زمانی که رفتی آن حدو مرزها را در این وجود کشتم و تو را به جرم این قتل بزرگ اعدام کردم تا این کلمات ابد و یک روزِ تو باشد.4 امتیاز
-
°•○● پارت سی و چهار حیدر زودتر واکنش نشان داد. مقابلش ایستاد و با لحن طلبکاری، تشر زد: -شما خر کی باشی؟ اسم زن منو از کجا بلدی؟! با هر کلمه، آب دهانش روی صورت امیرعلی میپاشید. به روپشتی سفید چنگ زدم و آن را مثل روسری، روی موهایم انداختم. بلند شدم و از پشت حیدر گفتم: -مسئله خونوادگیه آقا، دخالت نکنید. از شنیدن صدایم وحشت کردم، دورگه و خشدار شده بود. امیرعلی نگاهش را از حیدر نگرفت. رگهای پیشانیاش باد کرده بود و چیزی نمانده بود که از آن چشمها، دستی بیرون بیاید و گلوی حیدر را بفشارد. برای لحظاتی، تنها صدای نفسهای من شنیده میشد. امیرعلی از گوشه چشم، به من نگاه کرد. بیصدا لب زدم: -برو! -این کیه ناهید؟ چه صنمی باهم دارین شما؟ حالا هر سه مرد درون اتاق، به من نگاه میکردند. آب دهانم را قورت دادم و آستین لباسم را تا نوک انگشتم پایین کشیدم. -ه... همسایههای جدیدن دیگه. خونه بغلی رو خریدن. اینکه خانهای در همسایگیمان به فروش گذاشته شده بود، حقیقت داشت و حیدر هم این را میدانست؛ ولی اینکه امیرعلی و خانواده فرضیاش در آن مستقر شده بودند، دروغی بیش نبود. ابرهای تیره روی چهره امیرعلی سایه انداختند. منتظر چه بود؟ این مرد عشق دوران مجردی من است و اتفاقا امروز هم مرا به خانه رساند... انتظار داشت اینها را به همسر و پدرم بگویم؟! خماری، حسابی به بابا فشار آورده بود. ضربهای به بازوی امیرعلی زد و گفت: -برو جوون! آدم هر درِ بازی که دید، سرشو نمینداره بره تو! برو پی کارت. قسم میخورم که حتی ذرهای جابجا نشد. نگاه خیرهاش در حضور حیدر داشت مثل خاری در جانم فرو میرفت. حرکت قطرات عرق را لای موها و پشت گردنم احساس میکردم. چرا نمیرفت؟ اگر معطل میکرد، قلبم سینهام را میشکافت و به سمت او پرواز میکرد. عاقبت، حیدر کنترلش را از دست داد. صورت امیرعلی را در دست گرفت و به سمت خودش چرخاند: -ننهت محرم نامحرم یادت نداده یابو؟ دِ هِری! گورتو گم کن! فریاد آخرش تمام استخوانهایم را لرزاند. حتی بابا هم قدمی به عقب برداشت. امیرعلی چانهاش را از دست حیدر آزاد کرد. دهان باز کرد چیزی بگوید، اما پشیمان شد. چنگی به یقه پیراهنش زد و رفت. نفس حبس شدهام را آزاد کردم. همان لحظه، مُشتی از غیب روی صورت حیدر نشست. -آخ! به صورتم سیلی زدم: -یا فاطمه زهرا! ادامه رمان در کانال تلگرامی : hany_pary4 امتیاز
-
بینیام را بالا میکشم و دستان یخ زده ام را بیشتر دور تخته شاسی چوبی رنگم میپیچم و آن را همچون شیء گرانبها به خود میفشارم. سر به زیر و قدم زنان به سمت نیمکت چوبی انتهای پارک میروم؛ نیمکتی چوبی با سایهبانی درختی و سنگ فرشی از برگهای سرخ، قابی با اصالت پاییزی... رو به روی نیمکت میایستم، آرام آرام نگاهم را از کفشهایم بالا کشیده و اندکی دفترچه خاطرات مجسم رو به رویم را تماشا میکنم. سر به آسمان بلند میکنم، دم عمیقی از هوا میگیرم و میهمان نیمکت چوبی میشوم. تخته چوبیام را در آغوش میفشارم و به رفت آمد آدمهای روبهرویم نگاه میکنم؛ جسمم از آنها تنها چند متر فاصله دارد و دنیایم فرسنگها... تخته چوبی را از خود فاصله داده و به آن نگاه میکنم، دستی بر طرحش کشیده و از جیب لباسم مدادهایم را درآورده و مشغول میشوم. تو را میکشم... تو را در کنار دختری که من باشم. مداد سفیدم را برمیدارم و بر تن کاغذ میکشم، تو را مردی از جنس نور نقاشی میکنم. روشن، همچون یک فرشته، فرشتهای که دیگر نیست... پس از تو مداد سیاه طراحیام را برمیدارم، خودم را تاریک، سر بهزیر، با چهرهای پر از اندوه میکشم؛ با یک دنیا حسرت نبودت... تو را احساس میکنم، کنارم نشستهای، چشمانت نامحسوس حرکت آرام دستانم را دنبال میکند. سعی داری خود را مشغول تماشای مردم نشان دهی؛ چرا؟ نقاشیام را دوست نداری؟ حق داری، من هم نقاشیام را دوست ندارم. مشکل از ابزار نقاشیام است، حق مطلب را ادا نمیکنند؛ قلمی میخواهم از جنس درد و حسرت تا بر چهره بیفروغم بکشم. قلمی از جنس نور و مردانگی، جلال و بزرگی لازم دارم تا تو را آن طور که باید نشان دهم. سطل رنگی از تنهایی برای پس زمینهاش میخواهم، آتش قلبم را ترجیح میدهم برای سرخی برگهای درخت سایهبان نیمکت... و برای پایان اندکی از وجودت را میخواهم، برای نقاشی نصفه نیمهی کنج اتاقم؛ همان که من و تو را اینجا، زیر این درخت، کنار هم و چشم در چشم هم، با لبانی خندان نمایش میدهد. همان که قبل از اتمامش ترکم کردی؛ نور وجود و مهر نگاهت را احساس میکنم اما من برای پایانش به وجود زمینیات در کنارم نیاز دارم.4 امتیاز
-
کارما دیگه خسته شدم، بریدم از هر کس که فکر میکردم رفیقمه اما نبود...همه پشتم رو خالی کردن، تحقیرم کردن. قلبم واقعا طاقت نداشت این همه غم رو یه جا تحمل کنه. همونطور که آروم آروم تو پارک قدم میزدم، انگار این غم وجودم به جسمم هم فشار آورده بود و پاهام دیگه بیشتر از این توان راه رفتن نداشت. دستم و گذاشتم رو قلبم و محکم فشردمش و روی صندلی نشستم. بغض بدجوری راه گلومو بسته بود. دستام و گرفتم جلوی صورتم و آروم شروع کردم به گریه کردن. دیگه برام مهم نبود اگه بقیه منو ببینن چه فکری میکنن! تو دلم گفتم خدایا واقعا این همه غم حق من نبود...چجوری خدایا تونستی چشاتو رو این همه ظلم ببندی؟ مگه من ازت کمک نخواستم؟ مگه نگفتم من هیچکس و بجز تو ندارم، تنهام نذار؟ حالا بیشتر از همیشه شکستم و دیگه توان ندارم که راه برم. یهو یه صدایی از کنارم شنیدم که گفت: ـ این اتفاقات باعث شد که تو قوی تر شی، خدا یه چیزی میدونه که تو نمیتونی درکش کنی، صبر کن. به کنارم نگاه کردم، مردی از جنس نور کنارم نشسته بود، اول فکر کردم خیاله و چندین بار پلک زدم اما واقعی بود. با دیدنش انگار قلبم آروم شد و آرامش گرفتم، گفتم: ـ اما دلم خیلی سوخته، دیگه نمیتونم. گفت: ـ درست اونجایی که فکر میکنی همه چیز تموم شده، مثل پروانه از پیله شکوفا میشی. سکوت کردم و بهش خیره شدم که گفت: ـ میخوای یه چیزی بهت بگم که دلت آروم شه؟ سرم رو به نشانه مثبت تکون دادم که گفت: ـ هیچ چیزی تو این دنیا بی حساب و کتاب نمیمونه. خدا میدونه که چیا کشیدی، هر کس به اندازهایی که رنجت داد، رنج میکشه، همون قدر که باعث گریهات شد، گریه میکنه. هر چقدر که ناراحتت کرد، ناراحت میشه. خدا از هیچکدوم از اینا غافل نیست. خدا هیچوقت نمیذاره حق تو پیش کس دیگهایی بمونه. دلم آروم شد. این آدم پر از آرامش بود و با لبخند نگام کرد و ادامه داد: ـ حتی اگه تو فراموش کنی، من فراموش نمیکنم. اشکام و پاک کردم و با لبخند از پرسیدم: ـ تو کی هستی؟ اونم با لبخند نگام کرد و گفت: ـ کارما. بعد از معرفی خودش از تو جیبش یه قاصدک درآورد و به دستم داد و گفت: ـ حالا یه آرزو کن و بعد فوتش کن. از صمیم قلبم خواستم که بتونم مثل قبل پر قدرت به زندگیم ادامه بدم و تسلیم نشم و چشامو بستم و قاصدک و فوت کردم. بعدش که چشمام و باز کردم کارما کنارم نبود اما قلبم رو یه آرامش و شادی وصف نشدنی فرا گرفت. فهمیدم خدا تو همه حال صدای ما رو میشنوه، سرمو سمت آسمون کردم و با صدای بلند گفتم: ـ مرسی ازت خداجون.4 امتیاز
-
جادوی آرزوها روی نیمکت چوبی زیر درخت افرای پاییز زده نشسته بود و یکی از برگهای خشک و زرد درخت را میان انگشتان ظریفش گرفته بود. غمگین بود و دلش درددل کردن و صحبت کردن با کسی را میخواست، اما مثل همیشه تنهای تنها بود. آهی کشید و نگاهش را به خورشیدی که با وجود آمدن پاییز همچنان گرم و سوزان میتابید دوخت. حرفها و درددلهایش را برای دوست دیرینهاش خورشید آورده بود. از همان روزهای بچگیاش که برعکس دیگر کودکان، دوستی برای بازی و همصحبتی نداشت. خورشید را برای هم صحبتی انتخاب کرده بود. گرچه که مردم او را دیوانه میپنداشتند، اما او معتقد بود که خورشید حرفهایش را میشنود. - سلام دوست خوبم، امروز هم اومدم تا با تو صحبت کنم. با این که نور خورشید چشمانش را میآزرد، اما نگاهش را از او نمیگرفت. دیدن خورشید برایش بسیار بهتر از دیدن نگاه عجیب و غریبِ مردم حاضر در پارک بود. - من مثل همیشه تنهام و فقط تو رو دارم که باهات حرف بزنم. گرچه که میدونم تو هم هیچ وقت قرار نیست جوابم رو بدی. - از کجا میدونی که قرار نیست بهت جواب بده؟ شوکه و گیج سرش را چرخاند. چیزی که در کنارش میدید چشمان عسلی رنگش را از تعجب گشاد کرد. مردی روی نیمکت در کنارش نشسته بود، اما نه یک مرد عادی. مردی که هم وجود داشت و هم وجود نداشت. مردی که انگار از جنس نور بود. - ت... تو؛ تو کی هستی؟ مرد لبخندی بر لب راند. با وجود شفاف و از جنس نور بودنش، اما مثل یک مرد عادی اعضای چهرهی جذابش قابل تشخیص بود. - من دوست توام آلیسا؛ همون دوستی که از بچگی آرزوش رو داشتی. با ناباوری دست پیش برد تا دست مرد را بگیر. نمیتوانست وجودش را باور کند، همه چیز شبیه یک رویا و توهم بود. - تو رویایی؟! مرد دست او را میان دستان بزرگ و بسیار گرمش گرفت و جواب داد: - نه کاملاً. نگاهی به مردمی که بیتوجه به او و مرد از کنارش میگذشتند کرد و گفت: - ولی انگار کسی تو رو نمیبینه. مرد دستش را به آرامی نوازش کرد. - درسته فقط تویی که من رو میبینی، اما نه بهخاطر اینکه من واقعی نیستم، اونها من رو نمیبینن چون به جادوی آرزوها باور ندارن. همینطور که از نوازش دستان مرد آرامشی وجودش را گرفته بود با لحنی آرام و متعجب پرسید: - جادوی آرزوها؟! مرد سرش را تکان داد. - آره؛ اگر مردم به آرزوهاشون باور داشته باشن و برای رسیدن بهش تلاش کنن حتماً به آرزوهاشون میرسن، درست مثل تو. آلیسا نگاهی به خورشیدی که رو به غروب میرفت انداخت. او جادوی آرزو را باور کرده بود و به آرزویش که داشتن یک دوست مهربان بود. - اوه! داره دیر میشه، من دیگه باید برگردم خونه. مرد سر تکان داد و آلیسا از روی نیمکت برخاست. وقتی از نیمکت دور میشد سر به سمت مرد چرخاند و با فریاد پرسید: - باز هم میبینمت؟ مرد لبخند زد و در جوابش گفت: - فقط کافیه که بخواهی و آرزوش کنی. آلیسا با لبخند برای مرد دست تکان داد. آلیسا دیگر غمگین نبود، دیگر تنها نبود و تمام اینها را مدیون دوست دیرینهاش، خورشید بود.4 امتیاز
-
#پارت دوم مقابل پنجره قدی رو به خیابان ایستادم . نیم نگاهی به ساعت بزرگ دیواری انداختم که لوگوی بزرگ گروه غذایی آمیتیس میان آن ، جا خوش کرده بود. عقربه ها کمی مانده به ده را نشان می دادند . نفس در سینه ام حبس و ضربان قلبم تند و دیوانه وار شد. هرچه عقربه ها به ساعت 10 نزدیک تر می شدند اضطرابم شدت می گرفت. تا به حال نشده بود از عددی انقدر متنفر باشم. قطعا عدد ده نفرت انگیز ترین عدد این روزهای زندگی ام بود! یک چشمم به ساعت و چشم دیگرم به راهی بود که همیشه از آن می آمد. همیشه سر ساعت ، بدون ثانیه ای تاخیر می رسید. انگار مثل روحی سرگردان احضارش کرده باشند! دم عمیقی گرفتم و نفسم را چند ثانیه نگه داشتم و بعد به ارامی رهایش کردم. همان لحظه ماشین مشکی آشنایش را دیدم که به ساختمان نزدیک . نزدیک تر می شد. صدایی در سرم فرمان می داد " بدو ، برو به همه بگو! داره می آد!" و به این نهیب به تقلا افتادم. سرم را سمت ساعت چرخاندم. دقیقا عقربه ها عدد 10 را نشان می دادند. اقرار می کردم که این مرد یک عوضی وقت شناس بود! به پاهایم تکانی دادم و با اضطرابی که تمام وجودم را گرفته بود بلافاصله سمت میز شادی که مسئول هماهنگی آن طبقه بود و درست مقابل ورودی سالن قرار داشت، رفتم. با صدایی که سعی می کردم بلند نباشد گفتم: _ سماوات اومد! شادی که پشت میز لم داده بود و با آرامش گازی به بیسکویتش می زد با این حرف من صاف سرجایش نشست و بیسکویت نصفه و نیمه گاز زده اش را توی سطل آشغال انداخت. تلفنش را برداشت و در حالی که خرده بیسکویت ها را از روی میزش می تکاند ، داخلی یکی از کارمندان بخش را گرفت و تکرار کرد: _ سماوات اومد! نماندم تا بیشتر از این چیزی بشنوم . متوجه هیاهویی که مثل سونامی از میز شادی شروع شده و تا انتهای سالن کارمندها ادامه پیدا کرده بود، شدم. از سه پله ای که سمت چپ میز شادی بود، بالا رفتم و از مقابل کارمندهایی که هر کدام مشغول مرتب کردن میز و سر و وضعشان بودند، رد شدم. صورت های وحشت زده و مضطربشان را از نظر گذراندم و از 10 پله ی انتهای سالن بالا رفتم و خودم را به سالن شیشه ای رساندم . جایی که سمت راستش میز بزرگ روناک قرار داشت و سمت دیگرش به اتاق سماوات می رسید. فضایی کاملا شیشه ای که می توانست به خوبی همه را رصد کند! فاصله ی نیم طبقه ای که از کارمند ها داشت باعث شده بود سلطه ی بیشتری روی آنها داشته باشد. تقریبا هیچ کس نمی توانست دست از پا خطا کند چون امکان نداشت از زیر نگاه تیزبین ستوده بتواند نجات پیدا کند! مقابل میز روناک ایستادم و با هیجانی که از وحشت بود لب باز کردم" _ سماوات اومد! روناک از بالای عینک فریم سفیدش نیم نگاهی به من انداخت و با صورتی که مشخص بود هیچ از لحنم خوشش نیامده غرید: _ آقای سماوات! کشمشم دُم داره دختر! چیزی نمانده بود از ترس پس بیفتم! روناک هم می توانست درست مثل سماوات ترسناک باشد! زیر لبی زمزمه کردم: _ ببخشید... روناک توجهی به من نکرد. برای استقبال کردن از سماوات آنقدر عجله داشت که بلافاصله تبلتش را برداشت و رو به من گفت: _ دنبالم بیا! طبق معمول همیشه بطری مخصوص آب را از روی میز چنگ زدم و دنبال قدم های سریع گلناز دویدم. از سالن شیشه ای بیرون زدیم و قدم به سالن کارمند ها گذاشتیم. نگاهم اطراف را می پایید، همه به تکاپو افتاده بودند ! فقط اسم یک نفر می توانست اینطور به تقلا بیندازدشان! سماوات! مردی که مثل کابوس می ماند! شیطان مجسم! ابلیسی در لباس انسان! روناک با قدم هایی سریع جلوتر از من به راه افتاده بود. پشت سرش تلاش می کردم قدم هایم با او هماهنگ باشد اما در واقع داشتم می دویدم. برایم عجیب بود که زنی به سن و سال او تقریبا 50 سال را رد کرده بود، می توانست انقدر سریع و فرز باشد! شاید به همین خاطر بود که قدیمی ترین کارمند این شرکت محسوب می شد. جدی بود و فوق العاده منظم ! جوری که حتی خود سماوات هم با روحیه ی عجیب و غریب ایراد گیرش نمی توانست از او ایرادی بگیرد! دستیار و همه کاره ی شرکتش بود، تقریبا کل کارمند ها روی انگشت کوچک روناک می چرخیدند. عادت داشت همیشه روسری های رنگی کوتاه سر کند و موهای یک دست سفیدش را از آن بیرون بگذارد. امضای ظاهرش هم رژ قرمزی بود که یک روز هم امکان نداشت روی لب هایش جا خوش نکند! کفش های پاشنه بلندی می پوشید که گاهی از دیدنشان کمر و پاهایم به درد می آمد اما او انگار که از قنداق با همین کفش ها متولد شده بود! نمی دانم تصور من از زن های 50 ساله متفاوت بود یا واقعا تمام 50 ساله ها همینقدر اتو کشیده و مرتب بودند! شاید به خاطر گلناز و مریضی های بی پایانش بود که خیال می کردم تمام زن هایی که از 40 سال بگذرند حتما مشکل جدی سلامتی دارند. اما بعد از دوسال کار کردن در آن شرکت و به طور مستقیم زیر نظر روناک ، فهمیده بودم که حداقل او از این قاعده مستثنی است! حداقل من با 26 سال سن بیشتر از روناک احساس بیماری می کردم! برخلاف صورت آرام و ارایشی که صورتش را کمی مهربان نشان می داد، کاملا جدی بود و فوق العاده رُک! امکان نداشت از هیچ خطایی بگذرد شاید به همین خاطر بود که بعد از سماوات از روناک واهمه داشتم! شباهت اخلاقی اش به سماوات انقدری بود که همه تقریبا از او هم به اندازه ی سماوات حساب می بردند اما هیچ کس مثل من بدشانس نبود که به عنوان دستیار برای روناک کار کند و بعد هم مستقیم با کارهای سماوات در ارتباط باشد!3 امتیاز
-
رای گیری فعال شد نویسندههای عزیز منتهی امکان رای به دونفر نیست گزینه این قسمت مناسب نیست🌻🤍🌻 @سایه مولوی @Amata @QAZAL @shirin_s @HADIS @آتناملازاده @Alen3 امتیاز
-
با چشمهایی به خون نشسته به شاهکارش نگاه میکند. مردک پست را با دست و پای بسته روبروی کلبه اش رها کرده و دورش را ماده اشتعال زا ریخته و حالا تنها یک جرقه فندک لازم دارد. مرد به سختی خودش را از روی زمین بالا میکشد و التماس میکند: - نکن این کار رو، من نجاتت دادم، من تو رو از اون یتیم خونه کشیدم بیرون، من بهت شخصیت دادم، یادت رفته؟ دخترک عروسک خرسی که تنها یادگار پدر و مادرش بود را به خود میفشارد و فریاد میزند: - تو بدبختم کردی، تو خانواده ام رو به اون روز کشوندی؛ ذره ذره آبشون کردی. کاری کردی تا با دستای خودشون من رو جلوی یتیم خونه رها کنن. از تُن صدایش کم میشود و با صدایی آرام تر از قبل ادامه میدهد: - تو انقدر بهشون فشار آوردی، انقدر عذابشون دادی تا روزی که آدمهات بردنت بالاسر جنازه هاشون که کنار خیابون افتاده بود. مرد با درد فریاد میزند: - من اون روز تو مسیر خونهام اونا رو دیدم، فکر کردم جا ندارن گوشه خیابون خوابیدن، خواستم کمک کنم دیدم نفس نمیکشن؛ من خودم به پلیس خبر دادم. دخترک پوزخند به لب سری به تاسف تکان میدهد و میگوید: - فکر کردی هنوز هم اون دختر بچه کوچولوام؟ من دختر سادهای بودم ولی بچه های اون یتیم خونه یادم دادن که چطور باید باشم، من دیگه گول این حرفهات رو نمیخورم. - گول چیه بابا تو فقط قرصهات رو نخوردی، تو رو خدا تا دیر نشده بیا بازم کن، ازت خواهش میکنم. دختر این بار قهقهه میزند قوطی قرص را جلوی چشمانش تکان میدهد و میگوید: - اینا رو میگی؟ درب قوطی را باز میکند قرص ها را در مشتش میریزد و به سمتش پرتاب میکند. - با خودت ببرشون به جهنم. فندک طلایی مرد که اسم منحوسش نیز روی آن حک شده را نشانش میدهد. با لبخندی شیطانی فندک را به سمتش پرتاب میکند. در یک لحظه آتشی سهمگین برپا میشود. آتش زبانه میکشد، حرارت جهنمیاش بر صورتش سیلی میزند. آسمان از دودش سیاه گشته و صدای کلاغ ها گوش فلک را میخراشد. در میانهی شعلههای سر به فلک کشیده تنها دختری با پیراهنی سفید و موهایی پرشان، با عروسکی در بغل به چشم میخورد. دختری که در قلبش زخمی کهنه خوابیده و در چشمانش لذت انتقام سو سو میزند. با قدمهایی آرام میرود به سمت خانه حرکت میکند. با خود فکر میکند که اگر تا نیمههای شب این مرد باز نگردد باید به سراغ کلبهاش بیاید؛ شاید لازم شود تماسی هم با پلیس داشته باشد.3 امتیاز
-
°•○● پارت چهل و سه مردمکهای خزر دودو میزد و هرکسی که آن صورت رنگپریده را میدید، میفهمید جواب او، یک نه بزرگ است. اهمیتی نداشت، الان واقعا این مسئله که خزر نمیخواهد این ساعت شب به دنبال مرد غریبهای برود، آن هم تنها، برایم کمترین درجه از اهمیت را داشت. اگر پای گندم وسط باشد، حاضر بودم او را مجبور به این کار کنم. خزر دیگر اعتراضی نکرد. فکر میکنم به محض اینکه حیدر به خانه برگردد، او با نهایت سرعتش پا به فرار بگذارد و تا ابد از من فاصله بگیرد. حتی همین حالا هم در نگاهش، رگههایی از پشیمانی را میدیدم. پشت دستم را روی پیشانی گندم گذاشتم، دمای بدنش تغییر مشهودی نداشت. اخمهایم از فشار دردِ سرم، به شدت درهم گره خورده بود. آب درون لگن را عوض کردم و شستن دست و پای کوچک گندم را از سر گرفتم. در همین حین، خزر از اتاق بیرون آمد. سرم را بلند کردم، چهره ناراضی و نگرانش، اولین چیزی بود که به چشمم آمد. دو گوشهی لچک سبزش را با تمام توانش گره زد؛ لحظهای نگران شدم قبل از اینکه به حیدر برسد، خفه شود. چادرش را روی سرش تنظیم کرد و نگاه منتظرش را به من دوخت. -قهوه خونه آقای اکبری رو میشناسی؟ سرش را تکان داد. -درست روبروشه، روی دیوارش نوشته مکانیکی حیدر خب؟ خیلی نزدیکه. واقعا هم فاصله زیادی نداشتیم اما شب بود و من نگرانی خزر را درک میکردم؛ چیزی که از درکِ خزر خارج بود، احساسات مادرانه من بود. حتی به گوشه ذهنش هم نمیرسید با همان یک جمله، چطور مرا از هم پاشید. در را پشت سرش بست و صدای قدمهایش دور و دورتر شد. خزر رفته بود. حالا که تنها شدم، لرزش دستهایم هم بیشتر شده بود. آستین لباسم را محکم زیر چشمهایم میکشیدم. از اشکهایم حرصم گرفته بود. -یا فاطمه زهرا، یا بیبی معصومه، یا صاحب عَلم... خدایا تو رو به دست بریدهی ابوالفضل قسمت میدم کمکم کن! چانهام میلرزید. هربار که گندم نگاه بیحالش را به چشمهایم میدوخت، ته دلم خالی میشد. پلکهایش نیمه باز بودند و مژههایش روی زمردی چشمهایش سایه انداخته بود. شروع به خواندن تمام سورههای کوتاه و بلندی که به یاد داشتم کردم. نمیدانم هفتاد بار آیتالکرسی خواندم و در صورت کوچکش فوت کردم، یا پنجاه بار... دستم را که روی پیشانیاش گذاشتم، چشمهایم درشت شد! دست لرزانم را عقب کشیدم و روی نقاط دیگر بدنش گذاشتم. پلکهایش روی هم افتاده بود.3 امتیاز
-
°•○● پارت چهل و دو خزر خودش را عقب کشید و با ناباوری به لبهای من خیره شد. طوری واکنش نشان داد، انگار از او خواستم قلبش را از سینه بیرون بکشد و به من بدهد. باورش نمیشد چنین چیزی از او بخواهم. برای توجیه درخواستم، لازم دیدم اضافه کنم: -فقط دوتا کوچه پایینتره. سرش را به چپ و راست تکان داد. لب پایینم را گاز گرفتم. من به حیدر نیاز داشتم و الان موضوع اصلا دلتنگی و این مزخرفات نبود؛ به او برای مراقبت از گندم نیاز داشتم. اگر خدایی نکرده، زبانم لال، شربت اثر نمیکرد و تب دخترک بیشتر میشد و اتفاقی میافتاد... وای! حیدر هیچ وقت مرا نمیبخشید. با ناچاری به خزر نگاه کردم. پای گندم را روی لبهی لگن قرمز گذاشتم و با آب درون لگن، پاشویهاش کردم. گونههایش به قدری سرخ شده بودند، انگار سیلی خورده است. حوله روی سرش را برداشتم و در آب لگن، خیسش کردم. خزر با تته پته گفت: -من حواسم به گندم هست، تو برو آقاتو بیار ناهید. سرم را با عجز تکان دادم. نمیتوانستم دخترک دوسالهام را به کسی بسپارم، او به حضور من نیاز داشت. نباید در این شرایط تنهایش میگذاشتم. سوادم نمیرسید، نمیدانستم این حال گندم، میتواند ربطی به دعواهای من با پدرش داشته باشد یا نه؟ فقط خودم را مقصر میدانستم و نمیتوانستم او را یک لحظه هم تنها بگذارم. خزر دست و پایش را گم کرده بود. الان، چنددقیقهای میشد که بالای سرم قدم میزد و ناخنهایش را میجوید. رنگ صورتش به سفیدیِ شیر شده و انگار تا به حال اصلا در چنین موقعیتی قرار نگرفته بود. خب، البته که این کارش کوچکترین کمکی به من نمیکرد، انگار حتی داشت روی سرم قدم میزد. -میشه بشینی؟ در جایش ایستاد. به من نزدیکتر شد، انگار به چیزی فکر میکرد و نمیدانست میتواند آن را به من بگوید یا نه. بعد از ابنکه هفت مرتبه، زبانش را روی ترک لبهایش کشید، با تُن صدای پایینی گفت: -بچه هاجر خانم هم همینطوری مُرد! انگار مشت محکمی به شکمم زده باشند، نفسم بند آمد. با دهان نیمهباز به خزر نگاه کردم. اینطور نبود که ندانم تب میتواند چقدر برای گندم خطرناک باشد، فقط نیاز نداشتم خزر این را با مردمکهای لرزان در صورتم تکرار کند. موهایم سیخ شد. نگاهم را از روی خزر حرکت دادم و روی گندم متوقف شدم. برای لحظهای، فقط تصور از بین رفتن این موجود کوچک، تمام غم عالم را به دلم سرازیر کرد. تا آن لحظه، هیچ ترسی بزرگتر از ترسِ از دست دادن گندم را نچشیده بودم. با تمام گوشت و پوستم، وحشت کردم و چشمهایم را محکم بستم. نه، این واقعیت ندارد. این اتفاق نباید میافتاد. سراسیمه خودم را روی زمین کشیدم تا به تلفن برسم. تلفن را به گوشم چسباندم و انگشتم را به سمت صفحه شمارهها بردم. باید یکنفر باشد... باید یک نفر در این شهرِ خرابشده باشد که بتوانم به او تلفن کنم و کمک بخواهم و مطمئن باشم که به دادم میرسد. بعد از چندلحظه فکر کردن، تسلیم شدم. تلفن را پایین آوردم و بدون اینکه سرجایش بگذارم، رهایش کردم. کسی را نداشتم. به طرف خزر برگشتم، بازوهایش را گرفتم و محکم تکان دادم. -باید به حیدر خبر بدی!3 امتیاز
-
یک خونه بود یک خونه یک خونه یک خونه که درش بزرگ شدم من یک خونه بود یک خونه بود یک خونه یک خونه پر از سرمای بی رحم خاطرات یک خونه بود یک خونه بود یک خونه یک خونه بود که بابا درش من رو دوست نداشت یک خونه بود یک خونه بود یک خونه یک خونه که مامان همیشه غمگین بود یک خونه بود یک خونه بود یک خونه یک خونه که داداشی از من عزیزتر بود یک خونه بود یک خونه بود یک خونه یک خونه که من اجازه بچگی نداشتم یک خونه بود یک خونه بود یک خونه یک خونه که از صدای داد و گریه پر بود یک خونه بود یک خونه بود یک خونه یک خونه که تروما خیلی زیاد بود یک خونه بود یک خونه بود یک خونه یک خونه که من داشتم به عروسک خرسی غذا می دادم یک خونه بود یک خونه بود یک خونه یک خونه که یکم غذا ریخت روی لباسم یک خونه بود یک خونه بود یک خونه یک خونه که بابا سرم داد زد یک خونه بود یک خونه بود یک خونه یک خونه که عروسکم رو گرفت و بالای یخچال گذاشت یک خونه بود یک خونه بود یک خونه یک خونه که من گریه کردم و جیغ کشیدم یک خونه بود یک خونه بود یک خونه یک خونه که بابا عصبی شد و عروسکم رو... یک خونه بود یک خونه بود یک خونه یک خونه عروسکم روی پشت بوم افتاد یک خونه بود یک خونه بود یک خونه یک خونه که دیگه برام نیاوردش یک خونه بود یک خونه بود یک خونه یک خونه که من درش بزرگ شدم یک خونه بود یک خونه بود یک خونه یک خونه که نفت ریختم، آتیشش زدم یک خونه بود یک خونه بود یک خونه یک خونه که عروسکم رو پیدا کردم و برگشتم.3 امتیاز
-
°•○● پارت سی و نه بیهدف، گوشه سفره را با ناخن میخراشیدم. شانهای بالا انداختم. -خیلی زود یتیم شد. یازده سالش بیشتر نبود که قید مکتبخونه رو زد. باید واسه ننه آبجیش، دنبال نون میدوید و زیر سقفشونو نگهمیداشت. به دری که حیدر چندساعت قبل از آن بیرون رفته بود نگاه کردم و جمله آخرش روی سرم آوار شد. آه کشیدم. -ریحانه... خواهرشوهرمه، میگفت حیدر پادویی زیاد کرده. یه مدت کارگر ساختمون بود، بعدش شاگرد بنا و مکانیک شد. از خدا بیخبرها ازش کار میکشیدن، بعد دستمزدشو نمیدادن یا کم میدادن... انگار میدونستن کسی نیست پشت این بچه دربیاد. ریحانه عاشق برادرش بود، این را به خزر نمیگویم؛ اما شاید اگر بهمن هم یک جو از غیرت حیدر را داشت، من الان وضعیت بهتری داشتم. -میگه یه شب که اومد خونه، خوشحال بود. ازش پرسید چی شده داداش؟ گفت صاحبکارش بهش وعده داده بعد از چندماه، حیدرو میفرسته مدرسه. چندماه شد یکسال و صاحبکاره توزرد از آب دراومد. دعواشون شد... به یاد آوردم وقتی ریحانه به این قسمت از داستان رسید، چطور عصبانی شد و گریه کرد. من آن روزهای حیدر را ندیده بودم، اما تصور پسربچهای که تمام امیدش را به بازی میگیرند، اصلا سخت نیست. -حیدر صاحبکارشو تهدید میکنه که به مشتریها میگه چطور یه نقص کوچیکو، بزرگ جا میزنه و چندبرابر ازشون پول میگیره. صاحبکارش روش چاقو میکشه... چهرهام درهم میشود. کاش میتوانستم از حیدر چهارده ساله دفاع کنم، ولی در این لحظه، کاری از دستم برنمیآمد. دامنم را روی پایم مرتب کردم. خزر با کنجکاوی پرسید: -بعدش چی شد؟ دستهای از موهایم که جلوی صورتم آمده بود را به پشت گوشم بُردم. با تعریف سرگذشت حیدر غم عظیمی روی سینهام نشست. از اینکه او را آنگونه آزرده بودم، احساس پشیمانی میکردم. لبم را از زیر ردیفِ دندانهایم آزاد کردم و در جواب خزر گفتم: -به خیر گذشت ولی ریحانه میگفت اون دفعه، آخرین باری نبود که سرشو کلاه گذاشتن. دفعه بعد دوستش پولشو خورد. حتی صاحبخونه هم زیر حرفش زد و اسباب اثاثیهشونو ریخت کف خیابون. در سمت چپ سینهام، احساس سنگینی میکردم. خزر لبش را برچید و کمرش را صاف کرد. -یکم دیگه تعریف کنی، اشکم درمیاد. چه بچگی وحشتناکی داشته! الانم همینطوری ازش سوءاستفاده میکنن؟ به چشمهای درشت خزر نگاه کردم. یاد آن روزی افتادم که یکی از مشتریها درِ خانهمان را کوبید. آمده بود تسویه کند، آن هم سه هفته بعد از تحویل ماشین. حیدر یقهاش را با خشونت جلو کشید و چیزی زیر گوشش گفت که رنگ از روی مرد پرید و مقدار بیشتری پول، کف دست او گذاشت. من از پشت پنجره شاهد ماجرا بودم اما خوب یادم هست که چشمهای مرد از شدت ترس، چقدر درشت شده بود. -الان اوضاع خیلی فرق کرده. حیدر تقریبا یه آدم دیگه شده. فکر نکنم کسی جرئت کنه حقشو بخوره... هنوز صدای گریههای خانم بابایی را در گوش داشتم. به پایم افتاده بود و التماسم میکرد که از حیدر بخواهم فرصت بیشتری برای تسویه حسابِ شوهرش به او بدهد. میگفت تازه ازدواج کردهاند و به زودی، بدهی حیدر را نقدی پرداخت میکنند. چیزهای دیگری هم گفت که دوست نداشتم آن لحظه مرورشان کنم؛ به یاد دارم آن روز چقدر از حیدر ترسیدم. -خب، حرفهای غمگین بسه دیگه! بگو ببینم چی شد باهم ازدواج کردین؟3 امتیاز
-
فصل اول پارت هشتم موهای نایا لای در مونده بود. تمام تنش میلرزید. لبهاش از درد میپرید و چشمهاش پر اشک شده بود. - «درد داره... خیلی درد داره...» صدای نازکش دیگه نازک نبود. خفه و خشدار شده بود. پسر ناشناس نفسنفسزنان به در نگاه کرد. نگاهش یه لحظه به من افتاد. - «اگه فشار بیاری، یا موهاشو بِکَنی... شاید بتونه کامل بیاد تو...» ایرا با صدایی بریده گف: - «وقت نداریم... نمیتونیم دوباره درو باز کنیم...» نگام افتاد به موهای بلند و طلایی نایا که از شدت کشش، کشیده شده بودن و یه دستهشون، خونی شده بودن. نایا با صدای لرزون زمزمه کرد: - «اگه لازمه... بکنش... فقط نذار اینجا بمونم...» نفس تو سینم گیر کرد. اشک تو چشمام جمع شده بود. نمیتونستم همچین کاری بکنم. اما صدای تایمر برگشت... [زمان باقیمانده: ده ثانیه] فریاد زدم: - «ببخش نایا!» دستمو بردم جلو... - نه وایسا فک کنم یه چیزی داشته باشم برای بریدنش صدای پسر ناشناس بود سریع سمتمون دوید با چاقوی کوچیک جیبیش که یکم رنگ به زری میرفت که نشونه زنگ زدنش بود سریع شروع کرد به بریدن موهای طلایی نایا چاقو کم کم رنگ گرف پنج ] دندونامو بهم فشار دادم. موهاشو محکم گرفتم... که راحت تر بریده بشه [۳] نایا چشماشو بست. [۲] [۱] موها بلاخره بریده شد با جیغ بلند نایا، هردومون پرت شدیم داخل. در محکم بسته شد. تاریکی. فقط صدای گریهی خفهی نایا، و صدای نفسهامون مونده بود. پسر ناشناس یه گوشه ایستاده بود. سرش پایین بود همزمان چاقوی خونی شده رو با لباس مشکی پاره پوسیدش پاک میکرد و گذاشت جیبش موهای تیرهاش چسبیده به پیشونیش. چهرهاش هنوز دیده نمیشد. ولی بالاخره با صدای آرومش گفت: - «مرسی... که نجاتم دادین.» ایرا بهش نزدیک شد. - «تو کی هستی؟ اینجا چه خبره؟ چرا ما؟» پسر آروم سرشو بالا آورد. نگاهش تیره و بیروح بود. - «من یکی از بازندههای قبلیم... منو جا گذاشتن... الان نوبت شماست که انتخاب کنین— بازنده میمونین؟ یا برندهاید؟»3 امتیاز
-
فصل اول پارت هفتم پسر بالاخره از آیینه بیرون اومد. همون لحظه، از تو آیینه خون پاشید بیرون. نه چند قطره. سیلاب خون. وحشتزده دویدیم سمت انتهای سالن. فضا مدام تنگتر میشد. قلبم داشت از قفسهی سینم بیرون میپرید. نفسهام تند و بریده بود. حس میکردم خفه پایین راهرو، یه در کوچیک باز شد. فقط بهاندازهای که بخزیم و بخوابیم زمین. [زمان باقیمانده: پونزده ثانیه] ایرا اول از همه خزید تو. دستمو گرفت و کشیدم داخل. پسر ناشناس بلافاصله پشت سرم وارد شد و دست نایا رو کشید. در شروع به بستهشدن کرد... و بعد تق! در بسته شد... و موهای بلند نایا، بین در گیر کرد. جیغ خفهای کشید. از درد به خودش میپیچید. با پاهاش زمینو خراش میداد. من دویدم سمتش. خودمو پرت کردم رو زمین. نایا رو بغل گرفتم.3 امتیاز
-
فصل اول پارت شیشم همه به خودشون اومدن لیا که سعی میکرد به خود آیینه ها توجه نکنه و به بغل های آیینه نگاه کنه تلاش بر این بود گه تعداد لکه های خون رو روی هر آیینه بشماره یکی بیشترین خون رو داشت لیا : - بچه ها این یکی فرق داره فک کنم اینه ایرا گفت: - مطمئنی چون این سریع اشتباه کنیم یکیمون میمیره نایا با ترس گفت: - بچه ها دو دقیقه مونده فقط لیا : - یا باید کلن هر سه تامون بمیریم یا ریسک کنیم انجام بدیم وقتی سکوتشون و دیدم دستم بردم جلو وقتی به چشای پسره نگاه کردم موهای مشکی پسر بهم ریخته شده بود و با چشایی که پر شده بود از اشک نگاهم میکرد دستمو جلو بردم و با چند ثانیه مکث جلو بردم و ... لحظهای که دستم به آیینه خورد، حس کردم انگار فرو رفتم تو یه سطل آب یخ... ولی همزمان، پوست دستم میسوخت. دست پسر ناشناس رو گرفتم. کشیدمش بیرون ولی یه نیروی عجیب، مثل جاذبهی معکوس، نمیذاشت بیاد. انگار آیینه داشت میبلعیدش. [زمان باقیمانده: یک دقیقه] دستم داشت از جا کنده میشد. نایا و ایرا با وحشت داد زدن: -«بکشش بیرون دیگه! چرا نمیاد!» - «دستم نمیاد بیرون... بچهها کمک کنین! کمـــرمو بگیرین! وقت نداریم!» اول ایرا از پشت کمرمو گرفت. زورش از همه بیشتر بود. اونقدر محکم فشار داد که حس کردم ناخناش پوستمو شکافتن. از درد یه جیغ زدم، ولی اهمیتی نداد. نایا هم پشت ایرا رو گرفت. با هم شمردیم: - «یک... دو... سه!» [زمان باقیمانده: سی ثانیه] یه نیروی وحشی ما رو به عقب پرت کرد.3 امتیاز
-
فصل اول پارت پنجم اینبار نایا رف جلو و سعی کرد تفاوتی بین آیینه ها پیدا کنه نزدیک یکی از آیینه ها شد چشای مشکی پسری که زل زده بود بهش مثل یک تیر نفوذ میکرد به کل بدن نایا نایا از سردی نگاه پسر تنش لرز افتاد صدای کلفت خش دار پسر سکوت شکست - لطفا کمکم کن دارم از بین میرم بدنم سرد سرد داره میشه چیزی نمونده به پایان زندگیم نایا حتی اجازه مخالفت به کسی نداد و دستشو جلو برد تا صورت پسر رو لمس کنه و دستش از آیینه مشکی رد نشد اینبار صدای آژیر بلند شد و نایا به خودش اومد با لکنت لیا گفت: - چیکار کردی؟ صدای بلند خودکار بلند شد : دومین اشتباه یک اشتباه مونده تا مرگ دقت کنین. دوباره یه تصویر مثل پرژکتور روی تمام آیینه ها پخش شد اینبار گذشته نایا بود که افتاده بود روی صحنه دختر دوازده ساله ای که موهای بلوند طلایی بلندش دورش ریخته بود و دستاشو گذاشته بود روی گوشش و گریه میکرد و از ترس داخل کمد قایم شده بود بدنش مثل زلزه چند ریشتر میلرزید تصویر زن و مردی روی کل آیینه پخش شد مرد چاقو به دست زنی که روی زمین افتاده بود و غرق در خون بود و تصویر بعدی شکنجه شدن و مورد تجاوز قرار گرفتن نایا توسط پدرش بود . ایرا باورش نمیشد که اینارو نایا بهترین دوستش و که مثل خواهر براش بود پنهون کرده بود صدای هق هق نایا کل فضا رو گرفت دخترا بغلش کردن گفتن: زمان کمی مونده خودتو جمع جور کن باید زودتر از اینجا بریم بیرون دنبال راه حل باشین - زمان باقی مانده پنج دقیقه3 امتیاز
-
فصل اول پارت چهارم و بعد یه تصویر مثل پروژکتور روی تمام دیوارهای های آیینه ای پخش شد با کیفیتی مثل دوربینهای قدیمی، با صدای خشدار. یه خونهی لوکس. درِ چوبی بزرگ باز میشه. یه مرد میانسال، کتوشلواری، دختربچهای حدوداً یکساله رو بغل کرده دختر به طرز عجیبی موهای سفیدی که تازه رشد کرده اطراف صورتش پوشونده چشای خاکستری خمارش پر از اشک شده بود. مرد با صدای خفه و گرفته به زنی که پشت دره میگه: -بگیرش... دیگه نمیتونم نگهش دارم. زن با تردید نوزاد رو بغل میکنه. مرد ادامه میده: -مادرش موقع زایمان مرد... این بچه بدشگون بود... نمیتونم نگاهش کنم. در بسته میشه. زنی که بچه رو گرفته، لحظهای به صورتش نگاه میکنه، بعد با سردی میگه: - فقط تا وقتی کوچیکه نگهش میداریم.. صحنه تغییر میکنه. دخترک حالا پنج سالشه. بیرون در خونه ایستاده. در پشت سرش با صدا بسته میشه. صدای زن: دیگه بزرگ شده... ما قولی ندادیم. دخترک به در زل زده، چشماش پر اشک، ولی گریه نمیکنه. فقط زمزمه میکنه: - مامان؟ من دیگه کجا برم...؟ تصویر محو میشه. لحظهای سکوت کل فضا رو پر میکنه. آیرا همونجا ایستاده. بدنش میلرزه. لباش از درد گزیده شده. دستش رو روی سینهاش میذاره، انگار سعی داره یه زخم قدیمی رو بپوشونه. لیا آهسته گفت: تو... فرزند خونه بودی؟ آیرا... آیرا بدون اینکه به کسی نگاه کنه زمزمه کرد: من هیچوقت نمیدونستم... فکر میکردم مامانم ولم کرد... ولی حالا میفهمم هیچوقت حتی منو نخواستن... نایا دستش رو روی شونهاش گذاشت: - ولی الان تنها نیستی، آیرا. ما باهاتیم. زمان باقیمانده: ده دقیقه. همه یکدفعه به خود اومدن. مرحله هنوز تموم نشده بود. باید ادامه میدادن آدم درست انتخاب میکردن اینبار نایا رف جلو و..3 امتیاز
-
فصل اول پارت سوم لحظهای بعد، آیینهها با صدایی ترکخورده شروع به لرزیدن کردند. صدایی شبیه به نفس کشیدن سنگین از اعماق تمام آینهها بلند شد، انگار چیزی پشت آنها در حال بیدار شدن بود. ما فقط بهم نگاه میکردیم... بیحرکت، مبهوت، ترسخورده. دیگه تو هیچکدوم از آینهها انعکاس خودمون نبود. فقط انعکاس یه پسر، با موهای تیره و چشمایی که سیاهیشون انگار آدم رو میکشید توی خودش. صداش آهسته ولی پر از التماس بود: - کمکم کنین... تو رو خدا... نذارین اینجا بمونم... از همهی آینهها، صدای اون پسر میومد. صدای یکنواخت و پخششده. همزمان، تصویرش تو تکتک آینهها تکرار میشد، اما انگار تو هر کدوم، حالت چهرهاش یهذره فرق داشت. یکی میترسید، یکی میخندید، یکی زل زده بود. لیا با لکنت و صدای لرزون گفت: - مگه ممکنه؟... این دیگه چه کوفتیه؟ پسر، فقط با چشمای سیاه و گودافتادهش بهمون خیره شده بود. هیچ چیز دیگهای نمیگفت. فقط کمک میخواست. ناگهان، صدای خودکار دوباره پخش شد؛ واضحتر از قبل: -یک نفر از بین آنها واقعیست. دست او را بگیر. با هر انتخاب اشتباه، یک بخش از گذشتهات پخش خواهد شد. و چیزی را از دست خواهی داد. زمان باقیمانده: دوازده دقیقه. از زبان سوم شخص: آیرا نگاهش رو از چشمای پسر برنداشت. چیزی تو نگاهش بود... یه حس آشنا. انگار یه تیکهی گمشده از گذشتهش، قفلشده تو اون چشما. با دست لرزونش به سمت آیینه رفت. لیا فریاد زد: - آیرا نه! صبر کن هنوز نمیدونیم واقعیـه یا نه! ولی دیر شده بود. انگشت آیرا آیینه رو لمس کرد. لحظهای سکوت... بعد، یه صدای شکستن، مثل ترک خوردن شیشهی یخزده. آیینه سیاه شد. و بعد، یه تصویر مثل پروژکتور روی تمام دیوارهای آیینهای پخش شد. گذشتهی آیرا:3 امتیاز
-
°•○● پارت سی و هشت به خودم که آمدم، کنار خزر بر سر سفره کوچکمان نشسته بودیم و من تلاش میکردم با دهن باز نخندم، اگر چه نشدنی به نظر میرسید. باید اقرار میکردم که خزر آشپز افتضاحی بود و املتمان داشت به سختی روی سطح روغن، شنا میکرد. به بازویم ضربه زد تا نگاهش کنم. -ببین دقیقا اینقدر پف داشت... بلند شد و دستهایش را تا جایی که میتوانست باز کرد. با آن لپهای باد کرده به خاطر غذا، شبیه اردک شده بود. -خداشاهده سه بار اومد وسط با غزل برقصه، عینِ سه بارش پاشو له کرد. خب مگه مجبوری؟ من موندم با اون لباس چطور میرفت دستشویی اصلا! چهرهام از تصور زنی با لباسِ بینهایت پفدار در دستشویی، درهم شد. نور لامپ باعث میشد مژههای بلند خزر روی گونههایش سایه بیاندازد. یک ریحان بزرگ در دهانش گذاشت و همینطور که نان لواش را در تابه میچرخاند، گفت: -تو هم که هرچی گفتم بیا برقصیم، به روی مبارکت نیاوردی. لبخند کوچکی به او زدم. هنوز یک ساعت هم از آمدن خزر نمیگذشت و طوری به او احساس نزدیکی میکردم، انگار پیوندی خونی بینمان بوده و خودم از آن بیخبرم. -بخور دیگه... نترس! من خوردم، نمُردم. نگاهی به املت آش و لاش درون تابه انداختم. گرسنه بودم اما قیافهاش، اشتهایم را کور میکرد. -شوهرت گفته بود نرقصی؟ با ابروهای بالا پریده به او نگاه کردم. لقمه بزرگش را به زحمت در دهانش چپاند. سرم را به چپ و راست تکان دادم. -نه، نه... حیدر فقط نگرانمه. دهانِ پرش را باز کرد و با صدای نامفهومی گفت: -سر چی دعوا کردین؟ گوشهی نان از دهانش بیرون زده بود و دور لبش هم روغنی بود. خدای من! قسم میخوردم که حتی گندم هم اینقدر حال بههمزن غذا نمیخورد. به چهرهاش میخندیدم اگر آن سوال را نمیپرسید. برای چند لحظه، هردو سکوت کردیم. من به پارچ دوغ وسط سفره نگاه کردم، فراموش کرده بودم از نعنایی که خودم خشکاندهام در آن بریزم. -حیدر تقصیری نداشت. خیلی اذیت شده، من باید درکش کنم. چشم بستم و تصویر حیدر پشت پلکهایم ظاهر شد. در تصورم، زخمی و آشفته نبود. خندهای کردم. -نمیدونم چم میشه، من همیشه حیدرو ناراحتش میکنم. من... من... نفسی میگیرم. -هیچوقت یادم نمیمونه چای رو با گلمحمدی دوست نداره. باید کابینتهامو ببینی! همه ظرفها لب پَر شدن، همیشه موقع شستن از دستم میوفتن. لباسهاشم... خب... یکبار شب که اومد خونه، لباس نداشت بپوشه؛ چون من یادم رفته بود عرقگیرشو اون روز بشورم. با یادآوری آن شب، لرزی به تنم نشست. یقه لباسم را از گردنم جدا کردم و انگشتهای لرزانم را روی گردنم کشیدم. حتما تا الان، رد انگشتهایش از بین رفته بود. -مطمئنی داری حیدر رو اذیت میکنی؟! سرم را به طرفش برگرداندم. اگر صدایش را نمیشنیدم، فراموش میکردم او هم اینجاست. -خیلی سختی کشیده. دهانش از حرکت ایستاد. حالا دیگر تمام توجهش معطوف من بود. کف سرش را خارید. -چرا سختی کشیده؟3 امتیاز
-
°•●○ پارت سی و شش انگار خورشید هم تاب نیاورد. رفت و جایش را به تاریکی داد. آن باریکه نورِ روی قالی، دیگر آنجا نبود. بینیام را بالا کشیدم و با کف دست، چشمهای خیسم را مالیدم. در اشک خوابانده بودمشان و الان، حتما حسابی باد کرده بودند. بالای سر امیرعلی ایستادم. دستم را دراز کردم و با لمس کلیدبرق، فشارش دادم. هجوم نور باعث شد مردمک چشمهایم جمع شوند. با دیدنش در آن وضعيت، قدمی به عقب برداشتم. گوشه دیوار در خودش جمع شده و شکمش را گرفته بود. وجب به وجب صورتش در محاصرهی کبودی و قطرات خون و ورم مضاعف بود. -امیرعلی... دستم را محکم روی دهانم فشار دادم تا صدای گریهام بلند نشود. چهره مچالهاش از هم باز شد و سرش را بالا گرفت: -ناهید... من... بیدرنگ برگشتم و پشت به او ایستادم. چشمهایم تب کرد و بارید. نفسی گرفتم و گفتم: -باید بری! آتش پشت چشمهایم اَلو گرفت. لرزش لبهایم را زیر دندانهایم خفه کردم. صورتش از ذهنم بیرون نمیرفت. قلبم برایش به درد میآمد. به گندم نگاه کردم. از او خجالت میکشیدم. بعد از چندثانیه، بلندتر گفتم: -از خونه من برو بیرون! بلافاصله بعد از گفتن این حرف، زبانم را گاز گرفتم. هرلحظه ممکن بود خودم را ببازم، به سمتش بروم و خون خشک شدهی پشت لبش را با آستین لباسم پاک کنم؛ اما امیرعلی بلند شد. با قامتی خم شده، دستش را به دیوار گرفت و قدمهای ناهماهنگش را به سمت در کج کرد. در چهارچوب در، متوقف شد. برای لحظهای نیمرخ صورتش را دیدم که لکه اشک روی تیغه گونهاش، زیر نور ماه برق میزد. بعد سریع بیرون رفت و من پشت سرش، در را بستم. دستم را از روی دهانم برداشتم و گریهام را آزاد کردم. به طرف گندم پرواز کردم. من امروز بدترین مادر دنیا بودم. موهای کم پشتش را نوازش کردم، گونهاش را روی شانهام گذاشت و اجازه دادم آب دهانش، سرشانهام را خیس کند. شیشه شیرش را تا نصف پر کردم و به دستش دادم. جارو و خاکانداز را برداشتم و خرده شیشهها را جمع کردم. صدای پارس سگها باعث شد از جا بپرم. ساعت از ده گذشته بود که کسی با شدت، به در خانه کوبید. خوشحال از اینکه حیدر به خانه برگشته، شیر آب را نبسته، دویدم و در را باز کردم. کسی با شدت خودش را در آغوشم انداخت.3 امتیاز
-
به دوردستها خیره شدم. جایی که یه روزی یه کوه پشتم بود، همونجایی که وقتی از همه خسته میشدم، تکیه میدادم و ساکت میموندم. حالا دیگه خبری ازش نیست، فقط یه خلا مونده. لغزیدم، لرزیدم. هزار بار از ترس مردم. دنبالت گشتم اما همیشه گم شدم، هر جا سر گذاشتم رو شونه کسی، تو نبودی. هر بار که دلتنگ میشدم و میخواستم ببارم، تو اونجا نبودی. با بغضی سنگین، کتمو... همون قهوهای لعنتی. از روی صندلی برداشتم. دختر بودن به دردم نمیخورد، نه اینجا، نه حالا. تو این شهر غریب، باید پسرونه راه برم، محکم، بیاحساس، بیاشک. رفتن بیرحم بود. تلخ و خالی. کاش سیگار لای انگشتهام عجیب نبود؛ پک میزدم، دود میشد خیالم، میرفت لای نسیم، شاید برگرده، شاید یه لحظه بوی تو رو بیاره. دستی توی موهام کشیدم، عرق بغضم رو از پشت لبهام پاک کردم. ناخودآگاه تنه زدم به کسی، اما حتی یه «ببخشید» خشک هم از لبهام بیرون نیومد. انقدر خسته بودم که صدای عذرخواهی هم یادم رفته بود. با یه دل پر، روی نیمکتی نشستم که خودش هم انگار از سرما یخ زده بود. برگهای پاییزی روش نشسته بودن و انگار با خودشون زمزمه میکردن. لبهام لرزیدن. زمزمهکردم: «بابا…» همین یه کلمه شکست. از درون لبهامو گاز گرفتم، ولی فایده نداشت. ریشهی ناخنم رو کندم و نالیدم: «بابا… یه لحظه باش. هرجور که میتونی، همین حالا باش. تسکینم باش.» آه کشیدم. سرم رو بالا نیاوردم. میترسیدم حلقهی اشک توی چشمهام بشکنه، بریزه، و من دیگه نتونم جلوشو بگیرم. اما قلبم گوش نمیکرد، نه به ترس، نه به عقل. بادی نرم وزید. یه برگ افتاد روی موهام. سرم رو بالا آوردم و دیدمش. نه، نبود. ولی حسش کردم. انگار یادش بهم گفت: «دخترم، بغض رو نگه ندار. بذار بریزه. بذار بشوره این همه درد رو. تا وقتی من هستم، بذار روی شونههام بباره.» هق زدم. انگشتهامو با درد فشردم. بابا، دوریت آبم کرد. این دنیا انقدر گرگه که هنوز نشناختمشون. جای پنجههاشون روی قلبم مونده. داره آتیشم میزنه.3 امتیاز
-
روی نیمکتِ قدیمی پارک، جایی میان پاییز و سکوت، نشسته بودم… کنارم، هنوز گرمایی بود. نه از جنس تن، که از جنس خاطره. تو همانجایی نشسته بودی که همیشه مینشستی. اما اینبار، از تو فقط سایهای مانده بود، مهآلود، نقرهای، شبیه آغوشی که به خواب رفته. انگار دنیا یادش رفته تو رفتهای… درختها هنوز با همان وسواس همیشگی، برگریزانشان را با هم مرور میکردند و من هنوز حرفهایی داشتم که فقط به تو میشد گفت… یادته؟ همیشه میگفتی عشق، جاییه که سکوت هم معنا داره. الان مدتهاست فقط با سکوت زندگی میکنم… پس لابد هنوز عاشقم. لباس موردعلاقهات رو پوشیده بودم… همون کاپشن طوسی، همون شلوار جین ساده. تو هم با همون فرم نشسته بودی… انگار هیچچیز تغییر نکرده بود، جز اینکه تو دیگه… واقعی نبودی. انگشتهام یخ کرده بود، اما دستم هنوز دنبال دست تو میگشت. بیهوده، کودکانه… مثل کسی که هنوز باور نکرده معجزهها فقط توی کتابها اتفاق میافتن. تو نگام نمیکردی، اما میدونستم داری حس میکنی. احساس حضور تو عمیقتر از حضور هر کسی بود و من، بهجای گریه، فقط لبخند زدم… همونجوری که همیشه دوست داشتی. یادته گفتی وقتی رفتی، نمیخوای کسی گریه کنه؟ باشه… گریه نکردم. فقط هر روز اومدم اینجا… همین نیمکت، همین ساعت، همین برگها، همین عشق. تو از خاطرههام نرفتی، تو از دنیا رفتی… و این دو خیلی فرق دارن. وقتی باد لای موهام میپیچید، انگار دستای تو بودن. وقتی آفتاب از لابهلای برگها رد میشد، صدات تو گوشم میپیچید: «قول بده فراموشم نکنی… حتی اگه فقط یه سایه ازم موند.» قول داده بودم و من آدمِ قولهامم… حتی اگه هر روز، فقط کنار یه خیال بشینم و عاشق باشم.3 امتیاز
-
3 امتیاز
-
3 امتیاز
-
پارت بیست و هفت با سقلمه خزر به مینیبوس برگشتم. -با توعه! نگاه گیجزدهام را به زن باریکاندام پاس دادم، منتظر نگاهم میکرد اما من نمیخواستم کلمهای دیگر از او بشنوم. -خیلی ممنون کمک کردین، بهترم. گوشه چشمی باریک کرد، دامنش را در دستهایش بالا برد تا به کف مینیبوس مالیده نشود و رفت. شرط بستم از اینکه کمکم کرده بود، پشیمان است. -واقعا حاملهای؟! مزه سکوت به دهانم خوش آمد. مینیبوس آقارحمت، جاده صاف را راه نمیرفت اما مرا به اندازه چهارسال، عقب برد... گفته بودند دبیر ریاضی بیمار شده، گفته بودند برادرزادهاش را به جای خود فرستاده. دخترها میگفتند شعر میخواند و نقاشیاش خوب است و اصلا شبیه مردها نیست. میگفتند دختری با ابروهای پیوندخورده و گونههای خوندویده هست که نمرات ریاضیاش از هفت و هشت، به هجده رسیده. آن لیلی سر به هوا، من بودم. مینیبوس بالاخره سرپا شد و به راه افتاد. -پسر زینب خانم نبود؟ -چرا... خودش بود. میگن وکیل شده. -اون پسر اگه دکتر هم بشه، باز به درد نمیخوره. آقام میگفت وقت اذون، میشینه به گیتار خوندن! اعوذبالله... زن محتاطتر ادامه داد: -شنیدم مردونگی نداره! عین دختر دم بخت، آشپزی و بشور بساب میکنه. تا همین چندوقت پیش، مو بلند میکرد. خدا رو خوش نمیاد غیبت بندهشو بکنی، ولی خب حقیقت همینه خواهر. پیش از اینکه فکر کنم، به عقب برگشتم و چشمهای دریدهام را به او دوختم. همان زنی بود که با مواخذه امیرعلی، او را از اینجا فراری داد. خود را به او مدیون میدانستم اما اکنون، تنها حرفی که میتونستم بزنم این بود: -خجالت بکش خانم! بیش از اینها در گلوی واماندهام حرف جمع شده بود، اما با نگاهشان، دست و پایم را گم کردم. همین یک جمله هم از ناهید بعید بود. بالاخره رسیدیم. صدای بلند موسیقی، تا مینیبوس هم میآمد و زنان را به وجد آورده بود. همراه خزر در حالیکه اضطرابم به نقطه جوش رسیده بود، پیاده شدیم. با اشتیاق گفت: -وای من عاشق این آهنگم! حتما باید باهاش برقصم. آرام بشکن میزد و زیر لب میخواند: -عروس با اون تور سفید، بختشو پیدا میکنه. صورتش چون برگ گله، ناز به این دنیا میکنه. گل بریزین رو عروس و دوماد... یار مبارک باد، مبارک باد! به شیطنت خزر نگاه میکردم. اگر من هم جشن عروسی داشتم، از این آهنگها برایم میگذاشتند و گل برسرم میریختند؟ مینیبوس که خالی شد، آقارحمت گازش را گرفت و رفت. حالا من مقابل بزرگترین نافرمانی عمرم ایستاده بودم.3 امتیاز
-
پارت بیست و شش سریع دستهای لرزانم را جلوی صورتم گرفتم و با لبههای روسریام ور رفتم. همه نگاهها روی من بود و سکوت بیسابقه مینیبوس، داشت دقم میداد! آنقدر ساکت که هرآن ممکن بود صدای تپشهای وحشیانه قلبم لو برود. قطرههای عرق را حس میکردم که از تیغه کمرم لیز میخوردند. صدایی از پشت سرم بلند شد: -قبلا مردها حیا داشتن! بلافاصله بعد از این حرف، صدای قدمهای محکمش را شنیدم که از مینیبوس بیرون رفت. همه توانم به آنی ته کشید! سرم روی شانه خزر افتاد و دانه اشک، تا زیر گلویم سُر خورد. چطور یک پیراهن سفید، اینقدر به یک نفر میآمد؟ چطور در عرض سه سال، اینقدر عوض شده بود؟ چطور... چطور زن شوهرداری که همسر و کودکش را در خانه رها کرده، این چنین وقیح میشود! کسی دست سردش را مدام به صورتم میکوبید: -ناهید باتوام! یا فاطمهزهرا... ناهید؟ نفس بکش ناهید! به زحمت، سینهام را پر از اکسیژن کردم. با لحظهای حضورش، نفسم را بُریده بود. اصرار زنان برای بیرون رفتن از مینیبوس را نادیده گرفتم. زن ریز جثهای، حلقه دورم را باز کرد و به سختی، خودش را به من رساند. -برید کنار لطفا! دورشو خالی کنید! گرمای دستش که بر پوستم نشست، مورمورم شد. سعی داشت نبضم را بگیرد. -اسمش ناهیده؟ ناهید عزیزم به من نگاه کن. حواست رو بده به من! آفرین. حالا با من نفس بگیر! ببین اینطوری، دم... بازدم... دم... بازدم... خانم مگه اومدی تیاتر؟! تو رو خدا بشینید. بطری آب را از خزر گرفت و آن را به دهان نیمهبازم تکیه داد. گرم بود و حالت تهوعم را تشدید کرد. -کسی شکلات داره همراهش؟ با اخمهای درهم، شکلات را باز کرد و آن را در دهانم گذاشت. خزر که رنگ پریدهتر از من به نظر میرسید، از زن تشکر کرد. -وای خدا خیرتون بده! دکتر مُکترین؟! کوتاه جواب داد: -برادرم پرستار هستن. در صندلیام تکان خوردم. مشخص بود به سختی با آن لباس سنگین، سرپا ایستاده است: -ممنون، خوبم. عذر میخوام که اذیت شدید... لبخندی به رویم زد: -چه حرفیه میزنی؟ تو هم بودی، عین همین کار رو انجام میدادی. با لبخند بیجانی جوابش را دادم. حقیقت این است که مطمئن نبودم بتوانم در چنین شرایطی، به خونسردی او باشم. لبهای باریکش را با زبان تر کرد و با هیجان گفت: -مبارک باشه! حس کردم اشتباه شنیدهام. سرم را تکان دادم: -چ... چی مبارکه؟! چشمهایش برق زدند. مکث کوتاهی کرد و تُن صدایش از شدت هیجان، بالا رفت: -نمیدونستید؟ توراهی دارید دیگه! خزر زودتر از من واکنش نشان داد: -وا! خانم شما که دکتر نیستی، چی میگی واسه خودت؟ زن که انگار به غرورش برخورده بود، لبخندش را پس گرفت و شانه بالا انداخت: -من خانم باردار رو از صد متری هم ببینم، میفهمم. همین سال پیش... به زن داداشم گفتم حاملهای، باور نکرد. یک ماه بعد که شکمش بالا اومد، تازه دیدن که بله! چشم به دهانش دوخته بودم که بیدرنگ باز و بسته میشد. انگار در انتهای تونلی، جدا از همه کس و همه چیز ایستاده بودم. باردار بودم؟! ادامه رمان در تلگرام: hany_pary3 امتیاز
-
پارت بیست و پنج سوال عمونصرت را بیجواب گذاشتم و برای دخترش، در هزار و یک جمله، آرزوی خوشبختی کردم. پیرمرد بینوا زانوهایش به درد آمد و ترجیح داد در ماشین، منتظر خاله باشد. با خزر سوار مینیبوس شدیم. -خفه شدم! حق داشت؛ بوی تعریق زنان با گرمای هوا درهم آمیخته بود، صدای نقنق بچهها هم حوصلهی تحمل آدم را سر میبرد. روی دوصندلی جلو که خالی بود، جاگیر شدیم. خزر بطری آبش را از کیفش بیرون کشید و بعد از تعارفی سرسری به من، لاجرعه آن را سر کشید. -چرا حرکت نمیکنه؟ نیوفته بمیره اینم! -خزر زشته! این در حالی بود که خود در دل، به امام هشتم دخیل بسته بودم. بعید میدانستم با این مینیبوس پیر، سالم به عروسی برسیم. آقارحمت بالاخره پا به رکاب اسب خستهاش گذاشت و صدای صلوات بلند شد. زن درشت هیکلی که همردیف ما نشسته بود، لباسش را بالا زد و کودکش را به شیر گرفت تا آرام بگیرد. پسرک مدام سینه مادرش را پس میزد و آنقدر گریه میکرد تا تمام صورتش سرخ شود. -سرمون رفت بابا! آروم کنید اون بچه رو! زن مستاصل، مدام کودک را در آغوشش جابهجا میکرد. حدس زدم بچه اولش باشد. -ببخشید تو رو خدا... نمیدونم چش شد یهو. کیفم را روی پای خزر انداختم. -خانم یک لحظه... دستهایم را دراز کردم و کودک را از مادرش گرفتم. شروع به مالش شکم کوچکش کردم، بدتر از قبل جیغ کشید! مادرش حسابی از گریه بچه ترسیده بود و نگاه ملتمسش، مرا به یاد سال اول بچهداریام میانداخت. به مالش شکمش ادامه دادم. -پیش، پیش، پیش، پیش... نوازد لبهایش را جمع کرد و چشمان طلبکارش را به من دوخت. چشمهای بزرگش، نیمی از صورت گردش را گرفته بود. -خدا خیرتون بده، دست و پامو گم کرده بودم. لبخندی به مادرش زدم، به صندلیاش تکیه زده بود و با خیالی آسوده، به کودکش نگاه میکرد. انگشتم را از مشت کوچکش آزاد کردم و او را به مادرش بازگرداندم. -چرا وایستاد پس؟! مینیبوس چنددقیقهای بود که وسط خیابان توقف کرده بود و هیچ کس دلیلش را نمیدانست. دلشوره زیر دلم را چنگ میزد و من به روی خود نمیآوردم. آقارحمت بالاخره از وارسی مینیبوس خستهاش دست کشید، سوار شد و صدا بلند کرد: -ماشین خراب شده، میرم از مغازه تِفلون کنم بیان راهش بندازن. یار همیشگی آقارحمت، بیوفا از آب درآمده و ما را وسط راه گذاشته بود. از هر طرف مینیبوس، صدایی بلند میشد و آقارحمت، حتی زحمت جواب دادن را هم به خودش نمیداد. خزر ناسزایی به او و اسب خوشرکابش گفت که شنیدم و به روی خودم نیاوردم. در آخر هم همانطور که شکمش را گرفته بود، دوان دوان از مینیبوس پیاده شد. این اتفاق چندین بار افتاد و من تا آن روز آقارحمت را اینقدر در تحرک ندیدم بودم. -غلط نکنم رودههاش به هم ریخته! جلوی دهانش را گرفت تا صدای خندهاش به آقارحمت نرسد اما او برای هفتمین بار از جایش بلند شد و سراسیمه خودش را از مینیبوس، بیرون انداخت. چیزی نگذشته بود که صدای مردانهای جز صدای آقارحمت، همهمه زنان را ساکت کرد. -یاالله، یاالله. مردمک چشمهایم لرزید... اینجا بود! سر دزدیدم و پشت صندلی چرک مینیبوس پنهان شدم. چادرم را وحشیانه جلو کشیدم. به نفسنفس افتاده بودم. ناخوداگاه به دست خزر چنگ انداختم. -ناهید؟ چی شدی دختر؟ کاش دهانش را میبست و خفه میشد. صدایش به قدری بلند بود که زنان اطراف، کنجکاوانه حرکات مضطرب مرا دنبال میکردند. زنی که چندی پیش، نوزادش را در آغوش گرفته بودم، بلند گفت: -داره میلرزه! همه اینها کمتر از یک ثانیه اتفاق افتاد. نگاه خشمگین من به زن، و صدای مردی که میپرسید: -چی شده؟3 امتیاز
-
صدای خشخش ورق خوردن کتاب، توی سکوت اتاق پیچید. دخترک زانوهاش رو جمع کرده بود روی تخت، ماگ آبی رنگ از چای سرد شدهاش هنوز روی میز بود، اما چشمهاش درگیر صفحهی صد و نود و هشت بود. هوا، سنگین شده بود. نه از گرما؛ از اتفاقی که در راه بود. «او با بالهای زخمی، از دل آتش برخاست… نام او را کسی نمیدانست، اما نگاهش، هزار سال پیش، در دل شاهزادهای خاموش شده بود…» نفسش در سینهاش گیر کرد، پلک زد. دیوارهای اتاق، محو شد. تختش، کتاب و ماگ پر از چای… همهچیز مثل مه عقب رفت و خودش، وسط دشتی سوخته ایستاده بود، که از دل خاکش، گدازههای سرخ بیرون میزدند. آسمان ترک خورده بود و خورشید، سرختر از همیشه، به زمین نگاه میکرد. باد، موهاش رو عقب زد. لباس بلند نقرهای رنگ، مثل لباسی که دختر قهرمان داستان پوشیده بود، روی تنش افتاده بود. قدم برداشت. خاک زیر پاهاش داغ بود، ولی نمیسوزوند. از دل افق، صدای غریبی اومد. مثل غرش شیر، ولی سنگینتر. آسمون شکافت و اژدها… با بالهایی به وسعت یک شب بیستاره، پایین اومد. بدنش پوشیده از فلسهای سرخی بود که انگار با آهن داغ تراشیده بودن. نگاهش، طلایی بود و عاقل. کنارش، مردی ایستاده بود. قد بلند و باریک، با شنلی از پوست حیوانی وحشی به نام گرگ که روی شانههایش افتاده بود. چشمهاش انگار خواب صد سالهی شاهزادهای رو دیده بودن و هنوز بیدار نبودن. قدم برداشت سمت او. دخترک، خودش نبود. هم بود، هم نبود. هم خودش بود، هم قهرمان داستان. مرد گفت: - تو اومدی. شعلهی قلب من، فقط با تو دوباره روشن میشه. زبانش خشک شد. باد پیچید و اژدها آرام سر خم کرد، انگار به او تعظیم میکرد و دورشون، حلقهای از آتش شکل گرفت. اما نسوختن. آتیش، مثل آغوش مادر بود. نرم، گرم و امن. دست مرد رو گرفت. همهچیز لرزید. صداهای پیچید و اژدها به سوی آسمان اوج گرفت و درست قبل از اینکه بالهاش آسمون رو پاره کنن... *** برگشت توی اتاق، روی تختش بود با همون کتاب باز روی پاهاش، و چشمانی که برق میزد. نه از رویا بیرون اومده بود، نه کامل برگشته بود. چون هنوز… بوی آتش، توی موهاش مونده بود.2 امتیاز
-
مضطرب طول اتاق را برای بار چندم طی کرده و در آخر کلافه رو به آخرین تابلوی نقاشیاش میایستد؛ دست از کندن پوست لب و فشردن دستانش برداشته و این بار مشغول جویدن ناخن نداشتهی انگشتش میشود و دست دیگرش دور کمرش حلقه میشود. نقاشی جدیدش در خواب و رویا به او الهام شده بود. هر شب آن دو را در خواب میدید که دست در دست هم به سوی دروازهی قلعه میدویدند و اژدها نیز به دنبالشان... تنها چند قدم مانده به رهایی گیر آن اژدهای شوم افتاده و در میانهی آتش پر پر میشوند. با صدای برخورد سنگ کوچکی به شیشه پنجره به آن سو پا تند میکند. اِدوارد منتظرش بود. در تاریکی قلعه قدم برداشته و خود را به او میرساند. اِدوارد دستش را میگیرد و او را با خود میکشاند. با دست آزادش دامن سیاهش را بالا میکشد و همراه او از پله های قلعه گذشته و پا به محوطه سیاهش میگذارد. با آن کفشهای پاشنهدار اگر دستش بند دستان اِدوارد نبود تا به حال بار ها نقش زمین شده بود. با ترس مردمک های لرزانش را در اعماق سیاهی محوطه میچرخاند، با شنیدن نعرهی بلند اژدها لحظهای تپش قلبش متوقف میشود. هیچ چیز نمیتوانست از دید آن موجود شیطانی پنهان بماند. اِدوارد سرعتش را بیشتر کرده و فریاد میزند: - بدو، دیگه چیزی نمونده. فقط کافی بود از آن دروازهی سیاه عبور کنند تا از دنیای سیاه اژدها نجات پیدا کنند. اژدها توانایی ورود به دنیای روشن آن طرف دروازه را ندارد. تنها کمی دیگر مانده بود که گرفتار حلقهی آتشین اژدها شدند. اِدوارد دخترک ترسیده را به سمت خود برمیگرداند، صورتش را قاب میگیرید و میگوید: - تو باید بری، من کمکت میکنم. سپس دستانش را گرفته و به سمت آتش میکشاند. دخترک مقاومت کرده و میگوید: - نه، من تنها نمیرم اِدوارد، ما با هم میریم، تو باید باشی، باید مثل همیشه از نقاشیهام تعریف کنی؛ نمیخوام تابلوی بعدیای که میکشم از نبودنت باشه. اِدوارد دستانش را دورش حلقه کرده و نگران لب میزند: - تو میتونی بری، برو و به جای من هم زندگی کن. دخترک دستش را روی سینهی ستبر اِدوارد گذاشته و لب میزند: - نه تو به جای خودت باید زندگی کنی، یا هر دو میریم یا هر دو با هم میمونیم. هر دو در سکوت به چشمان یکدیگر خیره میشوند. دخترک در سیاهی چشمان اِدوارد شعلههای آتش و سایهای از آن اهریمن را میبیند، صدای فریاد و بال زدنش به گوشش میرسد؛ میتواند حس کند کنار حلقه آتش پرواز کرده و از تماشای شاهکارش لذت میبرد. لحظهای تصاویر از جلوی چشمانش عبور میکند. نه، قرار نیست دیگر تابلویی نقاشی کند؛ او قبلا تابلوی این لحظه را نقاشی کرده است. آن دختر و پسر میان شعلههای آتش، آن نقاشی الهام شده در خوابش، او سرنوشت خودش و اِدوارد را نقاشی کرده بود بی آنکه بداند. حتی لحظهای هم به ذهنش خطور نکرده بود که نقشهی بینظرشان شکست خواهد خورد. او مطمئن بود که اژدها در شبی که ماه در آسمان نیست به خوابی اسرارآمیز میرود. دخترک با قلبی بیقرار قبل از آنکه اشک از چشمانش ببارد سر بر شانهی اِدوارد گذاشته و از ته دل از خدا معجزه میخواهد.2 امتیاز
-
اطلاعیه انتشار اثر جدید در نودهشتیا!! 📢اونتوس منتشر شد!! 🔹 نویسنده: @shirin_s از دلنویسان خوش ذوق انجمن نودهشتیا 🔹 ژانر: عاشقانه 🔹 تعداد صفحات: 31 🖋🦋مقدمه: دیدگانم سپید گشته اما اویتوس، ادونچر و آرماف کلاب را تشخیص میدهم، بگویید از من دور شوند؛ من تنها اونتوس را خواهم بوسید. 📚📌قسمتی از متن: عطر روح انگیز خاک باران خورده سلولهای قلبم را نوازش میکند. از سرمایی که نیست بر خود میلرزم... 🔗 برای خواندن دلنوشته، به لینک زیر مراجعه کنید: https://98ia-shop.ir/2025/05/15/دانلود-دلنوشته-اونتوس-از-شیرین-کاربر-ا/2 امتیاز