تخته امتیازات
مطالب محبوب
در حال نمایش مطالب دارای بیشترین امتیاز از زمان 11/14/2025 در پست ها
-
داس کوچیکم رو تو دستم خسته فشار دادم. آفتاب امروز خیلی داغ بود. با این که کلاه گذاشته بودم، باز هم از روزنههای کلاه خودش رو به من میرسوند، بدنم خیس عرق و لباس به تنم چسبانتر شده بود. سرم رو با قیض بالا گرفتم، ولی با دیدن آسمان و پرندههای زیبا در حال بازی، لبخند زدم. چقدر پرندهها خوش بودن! آهی کشیدم. یه حسی درون من بود؛ انگار که تو قفسم، در قفس بازِ ولی بالهای من نمیدونست کجا باید بره پرواز کنه. جوری که ذهنم میگفت: « تو مال این جهان نیستی.» شبهام، یک ساله کابوس شده. هرشب خواب یه مرد رو میدیدم. مردی به زنجیر کشیده، روی یه سکو خاکستری که دورش به زبان عجیب واژهنویسی شده، قرار داشت. انگار خودِ اون واژهها زنجیرش بودن، هرچی بیشتر تقلا میکرد تا تو خوابهام نزدیک بشه، زنجیرهاش محکم تر و واژهها از درون میدرخشیدن، داغ و نارنجی. اون مرد همیشه تو خوابم یه چیزی رو فریاد میزد: - تو، متعلق به اون جهان نیستی. برگرد... برگرد. هر وقت از خواب بیدار میشدم؛ حالم عجیب میشد، گیج و خسته میشدم. از چی نمیدونم، ولی میدونستم تحت تاثیر خوابهامم. بغض تو گلوم جمع میشد و اصلا تا شبش حال نداشتم. همش تکرار کلمهای تو سرم میچرخید مثل این که جادویی تو سرم ریخته باشه. « آره، من مال این دنیا نیستم؛ ولی برای کجام؟ چرا این خواب رو میبینم؟ چرا حسهای بد دارم؟ چرا یک ساله این خواب به من حمله میکنه؟» همیشه سوالهام ذهنم رو خسته میکرد، جوری که شبیه آلزایمریها میشدم. با صدای پای آشنا که بیشتر از از ریتم عصا کوبیدنش به زمین میشناختمش، نزدیکم شد. سرم رو چرخوندم و به پدر پیرم نگاه کردم. با برخورد نگاهمون لبخند زد و گفت: - دیر اومدی، نگران شدم.7 امتیاز
-
به نام خدا رمان: وارانشا؛ نژاد ممنوعهٔ وامپگاد ژانر: تخیلی، فانتزی، عاشقانه نویسنده: آلن.ایزدقلم «النازسلمانی» خلاصه: یک شب سرد و مهگرفته، صدای گریهی نوزادی از دل تاریکی جنگل شنیده میشود. مردی داروساز گیاهی، آن شب نوزادی را زیر درختی کهنه پیدا میکند؛ نوزادی با چشمانی کهرباییـعسلی و موهایی طلایی که زیر نور ماه در پتوی سفید میدرخشند. در سبد نوزاد، یک دستبند قدیمی و پتویی سفید بود که بر گوشهاش تنها یک نام دوخته شده بود: «سایورا». این دختر کیست؟ ریشهاش، نسلش، زادهاش چیست؟6 امتیاز
-
6 امتیاز
-
به عصای چوبیش چشم دوختم. یادمه رفتیم گیاه درون جنگل پیدا کنیم، یه چوب سر خم نظرم رو جلب کرد، اون روز چوب رو برداشتم و با داسم تراشیدمش. وقتی به بابا هدیهاش دادم خوشحال شد. از یاد اون روز لبخند زدم. گیاههای سبز و بشاش رو با داس چیدم. با همه خستگیم، شاد گفتم: - داشتم گیاه میچیدم. نگاهش غمگین بود. ولی لحنش رو شاد نشون داد. - دیگه بزرگ شدی سایورا! یه خانم شدی. اخمکردم. حرفش بو داشت! بابا هیچوقت نمیگفت بزرگ شدم. چیزی تو سرم جیغ زد: « مسئله اربابه، مسئله اون مرد سه زن بود.» به چشمهای محکم بابا نگاه کردم. چشمهایی که وقتی باز بودن به من امنیت کامل میدادن. دلخور جواب دادم: - بزرگ نشدم، نه بزرگ شدم نه خانم شدم. فکرش رو از سرت بیرون کن بابا. درسته رعیت زاده هستیم، ولی زندگیمون که دست ارباب روستا نیست! من تو رو ترک نمیکنم تا بشم زن چهارم ارباب. چشمهاش غمگین بسته شد. چشمهایی که تو شب تا وقتی من خوابم نمیرفت بسته نمیشد. بغض کردم و خودم رو به چیدن گیاهها سر گرم کردم. ارباب روستا یه مرد چهل هشت ساله بود. سه زن داشت و همیشه چشمش به من بود. ولی بابا میگفت من بچه هستم هر وقت هجده سالم شد. الان من هجده سالمه ولی زندگیمه میخوام خودم تصمیم براش بگیرم. صدای بابا گوشم رو پر کرد. صدایی که وقتی رعد و طوفان یا صدای زوزه میاومد، برای من لالایی میخوند. - به نظرت احترام میذارم دخترم. راستی سایورا، اون دارویی که بهت گفتم رو یاد گرفتی درست کنی؟ شاد شدم. فکر ارباب از سرم به طرز حیرت آوری از بین رفت. انگار هیچ وقت تو ذهنم نبود. با شادی لب باز کردم. - هوم، آره بابا تونستم. مطمئنم تونستم. من هم مثل شما طبیب میشم یه روزی؟ قهقهه مستانه زد، پر از تحسین برندازم کرد. - شیرینکم، میشی میشی در آینده طبیبی بهتر از من میشی که روستا روی تو حساب باز میکنه. تو حتی یاد گرفتی، از مامای روستا یاد گرفتی چطور نوزادی رو از بطن یه مادر بیرون بیاری. رنگ به گونههام دوید. قابله بودن رو از پونزده سالگی یاد گرفتم. یعنی میشه روزی کاملا طبابت یاد بگیرم؟ سبد گیاه دارویی رو بغل گرفتم، مطمئن سر تکون دادم. - حتما میشم بابا، فقط منو ببین. پسری ناآشنا فریادزنان، با نفسهای بریده و رنگ پریده سمت ما دوید. - طبیب... طبیب التماس میکنم، دیگ آبجوش روی بدن خواهرم ریخته کمک کن طبیب. شوک بدنم رو گرفت؛ اما ذهنم تلنگر زد. الان وقت خشک شدن نیست باید اون دختر رو نجات بدیم. پاهام منو سمت کلبه کوچک خودمون کشید، کلبهای که اواخر تابستون پدر سقفش رو تعمیر میکرد، مبادا ما رو تو زمستون بکاره. در کلبه رنگ و رو پریده رو باز کردم. کیف طبیبی پدرم مثل همیشه کنار در بود، برای مواقع ضروری تا همیشه جلو دست باشه. کیف قهوهای که از عمر زیاد پوست چرمش نازک کنده شده بود. سبد گیاهها رو زمین گذاشتم و کیف رو برداشتم دویدم. حالا جون اون دختر دست ما بود، نباید وقت کشی میکردیم. در حین دویدن گفتم: - آقا پسر بدو بریم، من کمکهای اولیه رو انجام میدم تا بابام بیاد. پسر با چشمهایی براق از من جلوتر دوید. کیف ر محکمتر تو بغلم گرفتم، مثل این که جونم به این کیف بستهست. تو دویدن مشامم پر از بوی خوش و غرق شلتوک شد. آرامشی که از این بو همیشه روحم رو قلقلک میداد، بی مثال به هر بویی بود. پسرک خیلی تند میدوید! معلومه حسابی عجله داره و دلش آشوبه. سنگی زیر پاهام قل خورد و خواستم با سر تو کمر پسر برم، خودم رو کنترل و تعادلم رو حفظ کردم. نفسم رو وحشت زده بیرون دادم. به دویدنم ادامه دادم ولی حس کردم یه چیزی سر جاش نیست! چرا ما داریم از این ور میریم؟ پسرک فریاد زد: - اونجاست ببین ببین... کلبه ما اونجاست. نگاه کردم. کلبهای اونجا نبود!6 امتیاز
-
عنوان: عقد آسمانی نویسنده:زهره تقیزاده | کاربر انجمن نودهشتیا ژانر: عاشقانه، طنز، ازدواج اجباری زمان پارت گذاری: هفته ای دو بار خلاصه: سوگند شر و شیطون که دیوار راست و بالا میره میخواد حال استادشو بگیره غافل از اینکه به جای استاد یه نفر دیگه میاد که از قضا پسرعموی سوگنده که بعد چند سال از المان برگشته به نظرتون ارتین هم حال سوگند و میگیره؟!5 امتیاز
-
بسم الله الرحمن الرحیم نام رمان: محکوم به عشق نویسنده: غزال گرائیلی | کاربر انجمن نودهشتیا ژانر: عاشقانه خلاصه رمان: باوان دختر بیست سالهای که سرگرم زندگی و دلخوشیهای کوچک خودش با کسی که دوسش داره هست. طی سرنوشت، با مافیای شهر آشنا میشه و زندگیشون بههم گره میخوره اما این تمام ماجرا نیست و زمانی که فکر میکرد زندگی روی خوشش رو بهش نشون داده، توی یه تاریکی مطلق غرق میشه و ... مقدمه: دیگر به راستی میدانم درد یعنی چه! درد به معنی کتک خوردن تا حد مرگ و بیهوش شدن نبود. درد یعنی چیزی که دل انسانها را در هم میشکند و انسان ناگزیر است با آن بمیرد! درِ سلول انفرادی قلبم را بشکن! دیگر تصمیم گرفتم که از خودم فرار کنم، چون تو زندانبان خوبی برای اسیری که تمام نقشههای فرارش به آغوش تو ختم میشد، نبودی! از این زندان که نامش زندگیست، خستهام. پس قشنگیهای دنیا کجاست؟ در عشق باختیم اما باختن، تقدیر نیست. با درد تنهایی ساختیم، پس تقدیر چیست؟5 امتیاز
-
رها کن، به صحنه بسپرش زندگی میتونه بینهایت پرده بشمره گشودهتر از انتخابهای بسته توعه5 امتیاز
-
نام رمان: جزیره جاذبه نویسنده: mahdimbn | کاربر انجمن نودهشتیا ژانر: علمی_تخیلی، اکشن، ماجراجویی خلاصه: یک شهاب سنگ به یک جزیره نسبتا دور افتاده برخورد میکند و باعث میشود که جاذبه هر ده روز، یک برابر افزایش پیدا کند. جاسوسانی که برای نظارت بر کشور در آنجا بودند، چند روز بعد، متوجه سنگین شدن بدنشان میشوند ولی میبینند که مردم جزیره هیچ واکنشی نشان نمیدهند. ولی تعجب نمیکنند چون مردم، لقب آنها را انسان های کامل گذاشتهاند. کسانی که توانایی تطبیق را دارند. مقدمه: در دنیایی که صلح و بی رحمی، در لحظاتی شکننده، در هم آمیخته شده اند، یک بازمانده، یک فرد، تصمیم میگیرد که راه هزاران ساله ی خود را آغاز کند. و در این راه، دوستانی را میابد و ماجرا های پر فراز و نشیبی را همراه دوستانش پشت سر میگذارد ولی این همه ی ماجرا نیست. او در این راه بهای سنگینی را میپردازد. در این ماجرا او به جایی میرسد که حتی دشمنانش هم به او احترام میگذارند.5 امتیاز
-
5 امتیاز
-
#پارت_اول «سوگند» وقت اجرای نقشه بود، به سینا اشاره کردم که در و باز کن و اون هم سریع اطاعت کرد و در و باز کرد و همزمان منم طنابو کشیدم که اکبری اومد تو و یه سطل اب خالی شد روش ولی....... صبر کن ببینم این که اکبری نیست بدبخت شدیم به جای اکبری روبروم یه پسر جوون با صورتی خوشگل و جیگر و مامانی که موهای خیسش رو صورتش پخش و پلا شده بود و میخورد که تقریبا ۲۵،۲۶سالش باشه با نگاهی عصبانی که بهم میکرد تابلو بود که فهمیده کار منه از لای دندونای چفت شدش غرید: اینجا مگه استخره که اب بازی میکنید خانوم؟! مثلا دانشجوی مملکتی ابروی هرچی دانشجوعه بردی تو پسره پررو خجالت نمیکشه ها وایستاده تو روم ببین چی میگه، از این طرز حرف زدنش اخمی کرد و گفتم: برو بابا همه شاخ شدن واسمون... اصن جنابعالی کی باشی؟! پوزخند زدی و گفت:استاد جدیدتون که به جای اقای اکبری اومدم اوه گند زدم اخه یکی نیست به من خر بگه از استاد خوشت نمیاد خو کلاسش نیا چرا کرمت میگیره که همچین بلایی سرت بیاد اخه وسط این افکار مزاحمم دیدم کلاس داره خالی میشه و بچه ها دارن میرن بیرون، بلند گفتم: کجا؟! صدای رها از کنار گوشم یه متر پروندم هوا رها: تو هپروت داشتی سیر میکردی استاد گفت میتونیم بریم کلاس امروز کنسله با سرخوشی از اینکه استاد جدیدو چزوندم کولمو برداشتم و با سینا و علی و رها از کلاس زدیم بیرون این ۳تا مشنگ رفیقامن تو دانشگاه کلا چهارتایی یه اکیپیم دیگه حالا بزارین از خودم بگم براتون بنده سوگند زاهدی هستم ۲٠ ساله تهران وجدان: همین؟! یه جوری گفتی از خودم بگم گفتم حالا چی میگی خو باس یه فرقی بین من و بقیه باشه یا نه وجی جون وجدان: بله تو راس میگی نه حالا جدا از شوخی بزار کامل بگم، بابام یه شرکت مهندسی داره و مامانمم ماماعه یعنی دکتر ماما بعد یه خواهر و یه برادر بزرگتر از خودمم دارم،ساناز که۲۴سالشه و پرستاره و ازدواج کرده و یه دختر۲ساله گوکولی به اسم سانای داره، شوهرشم پسرعمومه خشایار که ۲۷سالشه و وکیله و داداشم سردار که ۲۶سالشه و دکتره دوست دختراش قربونش برن ازدواج نکرده هنوز با صدای سینا از فکر بیرون اومدم و نگاش کردم که با حالت متفکری گفت: این یارو بد چیزی بود این استاده این ترم مادوتارو میندازه بیخیال شونه ای بالا انداختم و گفتم:جهنم بزار بندازه این اونه که ترم بعد بازم با دیدن ما زجر میکشه از این حرفم زدن زیر خنده! سوگند: کلاس که شکر خدا کنکل شد... بریم دور دور؟! علی: ما نمیتونیم بیایم سینا: چرا رها مثل این ندید بدیدا خوشحال گفت: امشب مهمونی خانوادگی داریم باید باهم بریم اونجا. صورتمو جمع کردم و گفتم: شمام کشتین مارو با این مهمونی هاتون رها و علی پسرعمو دخترعمو ان و البته خیلیم همو میخوان و باهم دوستن ولی خانوادشون اگه بفهمه پخ پخ اخه خانواده شون خیلی خشکن و یه قانون دارن توش که میگه ازدواج فامیلی ممنوع و خاندان اشرافی ما دقیقا برعکس ایناست که قانونش میگه عقد دختر عمو پسرعموهارو تو اسمونا بستن ولی زرشکککک من یکی که تا عاشق نشم ازدواج نمیکنم حتی اگه زور بالا سرم باشه از علی و رها خدافظی کردیم و سینا خره هم گفت یه جا کار داره باید بره و منم موندم تنهای تنها هییی ماشین خوشگلم کجایی که یادت بخیر بخاطر یه تصادف کوشولو و تنبیه بعدش توسط بابام الان زیر پام خالیه و مجبورم با اتوبوس برم بیام پوووففف بالاخره بعد از دقایق نفس گیر اتوبوس اومد و رفتم نشستم او ته تهش و سرمم گذاشتم رو شیشه پنجرش، دیدین این چس کلاسا میگن به رفت و امد مردم خیره بود و از اونورم یه اهنگ عاشقانه میخوند؟! همش زر مفته همین الان سرم رو شیشه داره بندری میزنه با لرزش گوشیم تو جیبم درش اوردم و نگاهش کردم که نوشته شده بود «بیا خونه» مامانمه از بس که تو کوچه خیابون پلاسه و خونه نمیتونیم پیداش کنیم اینطوری سیوش کردم، دکمه اتصال و زدم و جواب دادم سوگند: جونم ننه؟! جیغش پرده گوشمو پاره کرد: زلیل مرده باز گفتی ننه تو.....کجایی حالا با خنده جواب دادم:دارم میام خونه مامان: خونه نرو بیا خونه اقاجون همه اینجاییم... دیر نکنیااا منتظرم خدافظ بعدم بدون اینکه بزاره زر بزنم زرتی قطع کرد د بیا بعد میگن دختره معتاد شد از خونه فراری شد.. همینه دیگه . ☆. ☆. ☆. ☆. ☆. ☆. ☆. ☆. ☆. ☆ دستمو گذاشته بودم رو زنگ خونه اقا جون و بر نمیداشتم صدای امیر پسر عمم از ایفون بلند شد امیر: اووووی سوخت اون بیصاحاب بکش دستتو همونطور که کف دستامو از سرما بهم می مالیدم گفتم: در و باز کن یخ زدممم بلافاصله در با صدای تیکی باز شد، از حیاط پر از دار و درخت اقاجون گذشتم و رفتم تو اوووو چه خبره اینجا کل خاندان زاهدی اینجا جمع شدن که، هرکی به یه کاری مشغول بود و اومدن منو یه چیزشونم حساب نکردن نامردا کولمو انداختم رو کاناپه و مستقیم رفتم تو اتاق اقاجون میدونستم الان وقت استراحتشه و خوابیده ولی کرم های درونم نذاشتن بیکار بشینم5 امتیاز
-
نام رمان: تنها یاد او نویسنده: mahya | کاربر انجمن نودهشتیا ژانر: عاشقانه، تراژدی، غمگین خلاصه: گاهی عشق های واقعی هیچ وقت فرصت شکفتن پیدا نمیکنند. گاهی ادم ها برای همیشه از خانه ای کوچک به نام قلب می روند و فقط عکس یا شایدم نه، خاطره از آنها میماند. در همین داستان هم همین موضوع مطرح است. همیشه خداحافظی وجود دارد اما کسی نمیداند ایا این خداحافظی با شکست مواجه شده یا به خیر و خوشی تمام شده. داستان زنی است که اخرش با خداحافظی تمام می شود ماننده همه داستان های دیگر اما کسی نمیداند این خداحافظی با چه اتفاقی تمام شده است. (عشق تراژدی همان عشقی است که اخرش با خداحافظی تمام شده(زمان از ان گذشته) اما دل نه) پارت گذاری: جمعه ساعت ۱۱ صبح، چهارشنبه ساعت ۳ بعد از ظهر4 امتیاز
-
نام دلنوشته: من بدون او نویسنده: زهره | کاربر انجمن نودهشتیا ژانر رمان: عاشقانه، تراژدی4 امتیاز
-
#پارت_ششم چشامو شبیه خر شرک کردم و مظلوم گفتم: بستنی مو بده پوف کلافه ای کشید و گفت: میدم ولی باید به حرفام گوش کنی... خسته شدم ای بابا سری تکون دادم که بستنی مو داد و شروع کرد به زر عه نه ببیشید عرض کردن ارتین:یه قرار داد برای ازدواج صوریمون تنظیم کردم اوردم بخونیش با هرجاش مشکل داشتی یا خواستی چیزی بهش اضافه کنی بگو اصلاحش میکنم با خنده یه وری میگم: جون بابا از این کار های دفتر داری بلد بودی و رو نمیکردی پسر عمو... بده ببینم برگه رو از دستش گرفتم و شروع کردم به خوندن، بستینم و متن برگه همزمان باهم تموم شدن و برگه رو گذاشتم رو میز سوگند:خوبه....منم چندتا شرط دارم... بعد اینی که نوشتی تعهد نمیدونم چی چی یعنی چی؟! خیلی با کلاس فنجون قهوه شو گذاشت رو میز و جواب داد: تو این مدت که به صورت سوری باهمیم من به عنوان شوهرت تمام خرج و مخارج درس و دانشگاه و اینارو به عهده میگیرم و اینکه خب تو این مدت دوست ندارم هیچکدوممون با جنس مخالف دیگه ای ارتباط داشته باشیم درسته این یه ازدواج قراردادیه ولی اینطوری به نظرم به همدیگه احترام میزاریم.... شرطات چیه؟! با این عقل ناقصش خوب میگه دیگه چی میخوام؟!پس سری تکون میدم و میگم: اووووووم باش...... خو اولش که اگه مث بچگیامون که کله عروسکامو میکندی اذیتم کنی من میدونم با تو میدم پدرتو در بیارن....بعد حق طلاق با من باشه....با کار کردن من مشکل داری؟! با لبخند محوی گفت: نه کاری به عروسکات ندارم، حق طلاق هم با تو...کجا کار میکنی مگه؟! سوگند: فعلا هیچ جا... میخوام برم یه شرکت معماری که بیشتر با محیط رشتم اشنا بشم ارتین: مشکلی نیست. میای پیش خودم منشی شخصی خودم میشی جوووون نمردیم و شوهرم کردیم اونم چه شوهری مهندس از نوع معمارش خخخخ قرارداد و هردو امضا کردیم و بعد زدیم از کافه بیرون و خیلی جنتلمنانه بنده رو رسوند خونمومنم که فارق از کل دنیا بیخیال کلاس و دانشگاه شدم و رفتم مث خرس گرفتم خوابیدم خدایا شر این بنده های خرتو از سرمون بکن(نخند بگو الهیی آمین) یکی هی داشت تکونم میداد و صدام میکرد،لای پلکمو که باز کردم ساناز و دیدم ساناز: دختر گرفتی خوابیدی پاشو... پاشو الان مامان بیاد ببینه کله تو میکنه وقتی دید هیچ حرکتی نمیکنم و مث منگلا زل زدم بهش یه دفعه جیغ زد ساناز: سووووگند پاشووو ساعت ۵ الاناست که عمو اینا برسن خمیازه ی بلندی کشیدم و گفتم: جون من؟! از کی خوابیدم؟! دست به کمر جواب میده: نمیدونم والا جنابعالی پاندا تشریف داری دهن کجی بهش کردم و پاشدم و اول یه اب و به سر و صورتم زدم ساناز از اتاق رفت بیرون و با خیال راحت دوباره سیل لباسامو ریختم رو تخت یه کت و شلوار به رنگ صورتی روشن که که خیلی هم شیک بود با یه شال حریر سفید انتخاب کردم موهامو فر ریز کردم و همونطوری ازاد گذاشتمشون و یه کوچولو هم ارایش کردم، لباسامو پوشیدم و بعدم کفش های پاشنه ده سانتیمو پام کردم چندتا عکس خوشگلم با ژست های مختلف از خودم گرفتم و یکیشم که خیلی خوشم اومد ازش استوری کردم و بعد از اتاقم زدم بیرون ساناز و مامان تو اشپزخونه بودن، سردار تو پذیرایی نشسته بود و سانای از سر و کولش بالا میرفت، خشی معلوم نبود کدوم گوریه باباهم اخبار نگاه میکرد ماشالله همه هم اماده و با لباس چلو خوری با شیطنت فراوان، اروم اروم رفتم پشت سر سردار و یهو دم گوشش جیغ زدم: واااااااای سردارررررر این جیغ فرابنفشم رسما همه خونواده رو برد تو شوک بابا که زهرش ترکید و کنترل تلویزیون از دستش افتاد خشایار که تو دسشویی بود با شتاب در و باز کرد و اومد بیرون مث بچه ها بدو بدو میکرد میگفت ساناز ساناز ساناز و مامان تو اشپزخونه اب قند داده بودن دست هم واز واکنش سردار نگم براتووون با قیافه فوق ترسناکی نگام میکرد و هر لحظه داشت بهم نزدیک تر میشد و من میرفتم عقب از ترس گلاب به روتون خیس کرده بودم خودمو اما کم نیاوردم و با خنده گفتم: داداش گلممم این یه شوخی بود عصبی غرید: تو اخر من و سکتم میدی با این شوخیات.... داری شوهر میکنی یکم ابرو داری کنی به خدا ارتین نگیرتت میمونی رو دستمون میترشی هااا دستمو زدم به کمرم و گفتم: جنابعالی به فکر من نباش ب فکر اون دوست دخترای عتیقت باش که یکی از یکی بادکنک ترن صدای خنده بقیه بلند شد و بابا گفت: حالا چرا بادکنک دختر؟! سوگند: بابایی خو همشون عملین دیگه... از بس که به خودشون ژل مالیدن و عمل کردن کلا یه تیکه پلاستیک مصنوعین اگه برن استخر رو اب شناور میمونن شدت خندشون بیشتر شد و مامان سری از روی تاسف برام تکون داد، تا خواست چیزی بگه و با دیوار یکیم کنه........ زینگ زینگ این صدای ایفونه دیگه شرمنده بهتر از این بلد نبودم سردار در و باز کرد و جلوی در صف بستیم، اول از همه اقاجون اومد تو سلام احوال پرسی کرد و اخر از همه رسید به من با نیش باز سلام کردم که با عصاش اروم زد به پامو گفت: نیشتو ببند دختر شب خواستگاریته یکم سنگین باش نفر بعدی عمو اومد هممونو دونه دونه بغل کرد و بوسید بعدم زنعمو، وقتی منو بغل کرد گفت: چه خوشگل شدی عروس خانم نسبت خر و تیتاب و که یادتون نرفته؟! همون4 امتیاز
-
آن ترک پری چهره که دوش از بر ما رفت آیا چه خطا دید که از راه خطا رفت4 امتیاز
-
#پارت_پنجم مهتا(دخترعمم)با چشمای گرد میگه:جان من از سومالی جایی فرار کردی؟! بشقاب توی دستم و کنار میزارم و ریلکس میگم: گلم شما بهتره بری تو انتخاب رشته خودت یکم فکر کنی حالا درمورد غذا خوردن من تز نده تا اینو گفتم جریان غذا یادشون رفتن و زد زیر خنده یعنی یه جوری قهقه میزدن که انگار جوک سال و براشون گفتم با صدای ارتین دقیقا کنارم ابرویی بالا انداختم و برگشتم سمتش: رشتش؟! سروش همونطوری که قهقه میزد میون خنده گفت: ابجیمون ریده ارتین هم با قیافه سوالی گفت: چرا؟! سوگند: اخه ناموصا جانور شناسی هم شد رشته؟! نه جون من اخه جانور شناسیییی سردار هم با تاسف اضافه کرد:فک کن کل خاندان زاهدی الکترومغناطیس و دیفرانسیل و قلب و عروق و چه میدونم از اینا پاس کردن اون وقت این با این عقل ناقصش موش و مارمولک ۱و۲ پاس کرده ما داشتیم قهقه میزدیم و مهتا فقط حرص میخورد اصن یه وضعی که حتی ارتین هم میخندید خخخ مهتا با حرص فراوان:نه پس مث تو میرفتم دل و روده مردم و میریختم بیرون نه؟؟ سردار شونه ای بالا انداخت و با خنده جواب داد: بدبخت من باز مردم و نجات میدم......تو که باس به یه جونورایی مث این خشی مشاوره بدی خشایار یکی زد پس کله سردار و گفت: دیوار کوتاه تر از من پیدا نکردی؟! با خنده گفتم: چیه باز میخوای قهر کنی دوماد؟!.... بابا خو راست میگه دیگه چرا ناراحت میشی مهتا هم یکی مث خودت،خو باید اول تو و خودشو خوب بشناسه که بتونه از پس دوتا سوسک و مارمولک بر بیاد یا نه از خنده داشتن پله هارو گاز میگرفتن فقط بیشعورا انگار دلقکشونم من میگم اینا میخندن . ☆. ☆. ☆. ☆. ☆. ☆. ☆. ☆. ☆. ☆. ☆ صدای پلنگ صورتی هی داشت دم گوشم وز وز میکرد و خط مینداخت رو عصاب روانم یکی نیست بگه اخه الاغ وقتی زنگ میزنی بر نمیدارم ولکن دیگه شاید این بدبخت سر صبحی خوابه...... وایستا ببینم سر صبحی واااااای من کلاس دارممممم با یاد کلاس با شتاب از جا پریدم و تند تند اینور اونور میرفتم لباس میپوشیدم ارایش میکردم کلا هیچیم معلوم نبود، تو همون حال گوشی لامصبمو پیدا کردم و بدون نگاه کردن به اسم مخاطب جواب دادم سوگند: واااای رها خفه شو میدونم دیر کردم دیشب شماها زود رفتین من تا خود صبح با لشکر مارمولکا مث خر خندیدیم نخوابیدم، وااای لباسام کوووو.... چرا خط چشمم قرینه در نمیاد جورابم که ندارم باس از کشوی سردار کش برم...... طرفی که پشت خط بود و من فکر میکردم رهاس پرید وسط حرفم و کلا سر صبحی با دیوار یکیم کرد ارتین: خب میخواستی مث خر نخندی بری کپتو بزاری به جهنم که خط چشم سگ مصبت قرینه در نمیاد سردار میدونه جوراباشو کش میری؟! از صب تا حالا جلو در منتظر خانومم اون وقت با خیال راحت گرفته خوابیده..... ویندوزم که تازه اومده بود بالا و تازه تونستم تشخیص بدم ایشون گشاد الدین یعنی ارتین خانه ولی شماره منو از کجا پیدا کرده؟! شاکی گفتم: هوووی پیاده شو باهم بریم داداچ....زیاد به خودت حرص نده پوستت خراب میشه میترشی نمیگرینت یالغوز میمونی رو دستمون... یکم بصبر الان میام پایین بریم بدون اینکه اجازه زر زدن بهش بدم گوشی رو روش قطع کردم و با حوصله تیپ پدر مادر داری برای خودم زدم. بعد از شستن دست و صورتم موهای جنگلیمو شونه کردم و یه طرف بافتمشون و واسه اینکه صورتم از بی روحی در بیاد یه ریمل و رژ قرمز زدم، یه ساپرت کلفت مشکی پام کردم با یه مانتو کوتاه ساده قرمز و شال سفید توری کیف دستی کوچیکمم برداشتم و بالاخره بعد از نیم ساعت معطل کردن گشاد خان از خونه زدم بیرون. جون بابا ماشینشو ببین، مازراتی مشکی، بخاطر ماشینش هم که شده زنش میشم اقا با ژست خیلی مغروری پشت فرمون نشسته بود و با اخم نگام میکرد هاها چنان حرصت بدم من صبر کن با ناز خیلی فراوان در ماشین و باز کردم و نشستم و بلافاصله مثل وحشیا در و به هم کوبیدم که یه متر از جاش پرید ارتین: اخ قلبم... بچمو چرا میزنی خاله سوسکه صورتمو جمع کردم و گفتم:اح اح چندش... راه بیفت بریم بابا اخماشو تشدید کرد و راه افتاد، تقریبا نیم ساعت بعد جلوی یه کافه نگه داشت و رفتیم داخل تازه نشسته بودیم پشت یه میز که گارسون هم اومد گارسون: خوش اومدید.... چی میل دارید؟! سریع گفتم:یه نسکافه با دوتا کیک شکلاتی و یه کیک خیس.... اوم یدونه هم بستنی گارسون و ارتین با چشای قد هندونه نگام میکردن. خو چیه گشنه ندیدین تاحالا! با تکون دادن سرم به معنی چیه بیخیال شدن و گشاد خان هم به قهوه سفارش داد و گارسون رفت تا سفارشارو بیاره ارتین: خب ببی..... سوگند: بزار سفارشتمو بیارن بخورم بعد، الان مغزم کار نمیکنه چیزی نگفت و فقط بی حرف نگام کرد بهتررررر. بعد از چند دقیقه سفارشارو اوردن و من مث چی میخوردم. همرو خورده بودم و داشتم بستنی رم میزدم بر بدن که........ ارتین جون هاپو شد. ارتین:مغز سرکار خانم الان کار میکنه؟! همونطور که سرم تو بستنی بود کله مو به معنی نه بالا انداختم که یهو بستنی از زیر دستم کشیده شد الاغ بی خاصیت بستنی مو گرفته بعد با پوزخندم نگام میکنه اییییش4 امتیاز
-
پارت دوم با عصبانیت رفتم سمت شیشه راننده و با مشت کوبیدم به شیشه؛ شیشه رو کشید پایین و با یه پسر با عینک دودی که از چهرش غرور و تکبر میبارید، مواجه شدم...مثل اسب بهم نگاه کرد و ساکت بود. با همون عصبانیت گفتم: ـ مگه کوری آقا؟! یه بوقی چیزی... عینکش و درآورد و با غرور یه نگاهی به سرتا پای من کرد و اونم مثل طلبکارا گفت: ـ برو دنبال کارت! از این به بعد بیشتر حواست و جمع کن! از این حجم پررو بودنش، حرصم درومد! نه تنها یه عذرخواهی هم نکرد بلکه دستی بخواه هم بود! بعد گفتن این جملش یه چشم غره بهم داد و با یه دستش فرمون و چرخوند و با لایی کشیدن از کنارم رد شد. با عصبانیت گفتم: ـ این تیپارو میبینم دلم میخواد بالا بیارم! حیوون. گوشیم و برداشتم و دیدم بله گلسش کاملا شکست...آرون در حال زنگ زدم بود و بعد اینکه جواب دادم، با نگرانی پرسید: ـ باوان چیشده عزیزم؟! اون صداها چی بود؟! گفتم: ـ هیچی بابا یه مردک حیوون با سرعت پیچید جلوم ، زمین خوردم. ـ ای وای! الان خوبی ؟! میخوای بیام دنبالت بریم دکتر؟!4 امتیاز
-
پارت اول ـ چطوری قلب سفیدم؟! ـ مرسی عزیزم تو خوبی؟! صبحت بخیر. ـ صبح من زمانی بخیر میشه که تو پیشم باشی! خجالت کشیدم و با خنده گفتم: ـ آرون! آرون از پشت تلفن خندید و گفت: ـ خیلی خب خجالت نکش! کلاست ساعت چند تموم میشه عزیزم؟! به ساعتم نگاه کردم و گفتم: ـ حدود سه و ربع. میای دنبالم؟! آرون گفت: ـ آره دیگه؛ بریم باهم حلقههایی که سفارش دادیم و بگیریم... با ذوق گفتم: ـ مگه رسیده؟! آرون از ذوقم خندش گرفت و گفت: ـ آره خوشگلم، عین همون چیزیه که سفارش دادیم...اسم جفتمونم روش نوشته. داشتم میپیچیدم تو کوچه که برسم سر کلاس یهو یه لاماری مشکی با سرعت پیچید جلوم! که باعث شد از ترس بیفتم رو زمین...کلاسورم و که پخش زمین شد، با ترس جمع کردم. چیزی که برام عجیب بود این بود که طرف حتی به خودش زحمت نداد از ماشین پیاده بشه و حالم و بپرسه! شیشه های ماشین کاملا دودی بود و اصلا داخل مشخص نبود.4 امتیاز
-
پارت صدم از راهرو خارج شده و وارد محوطه تراس مانندی میشوند. رزا و دوروتی مات و مبهوت به اطراف مینگریستند. رزا باور نمیکرد. چیزی که میدید تابلوهای نقاشی نبرد گلادیاتورها را در نظرش زنده میکرد! فرهد چه در ذهن داشت؟ در میان افکارش صدای فرهد به گوش میرسد: - خب، یه فرصت دیگه بهتون میدم. روح پاک کیه؟ رزا چشم از منظرهی رو به رو برداشته و به فرهد نگاه میکند. در عمر خود تا به حال کسی خبیثتر و بد ذات تر از او ندیده بود. فرهد نگاه از چشمان متحیر رزا میگیرد و به دو تیلهی سیاه و لرزان دوروتی نگاه میکند. بوی ترسش را از همان فاصله احساس میکرد. چند تن از گرگینههای وحشی خوی در میدان پنجه بر خاک کشیده و انتظار میکشیدند. باقی هم دور تا دور حصار میدان ایستاده و سر و صدا میکردند. فرهد با سر به دوروتی اشاره می کند. دو سرباز بازوهای او را گرفته و با خود میکشند. رزا و دوروتی مقاومت میکنند. رزا برای رهایی تقلا میکرد و فریاد میزد: - نه، دوروتی؛ کجا میبرینش. ولش کنین. دوروتی نیز سعی میکرد دستانش را آزاد کند و نام رزا را فریاد میزد. رزا با تمام وجود سعی میکرد خود را آزاد کند. پیش چشمانش دوروتی را میبردند و او احساس میکرد آتش در خرمن وجودش انداختهاند. دوروتی را از همان راهرو که آمده بودند میبرند. اندکی بعد صدای او را از زیر پایش میشنود. به سمت نردههای سکو میچرخد و به دنبال دوروتی چشم میگرداند. پایین سکو نیز یک راهرو بود. دوروتی را از آنجا وارد میدان میکنند. هر قدم که دوروتی به سمت میدان برمیداشت ضربان قلب رزا بالاتر میرفت. دوروتی تنها اشک میریخت و به سربازهایی که دستانش را گرفته بودند التماس میکرد. رزا نیز گاه به خواهش و تمنا متصل میشد و گاه به ناسزا! - خواهش میکنم هر کاری بگی میکنم. ولش کنید لعنتیها. دیگر اشکهای رزا نیز بر صورتش میریخت. سربازها دوروتی را به سمت میانهی میدان هُل میدهند. پرت شدن دوروتی وسط میدان و حملهی گرگها همزمان میشود با فریادی گوش خراش از رزا! رزا از عمق وجود "نه" را فریاد میزند. امتداد صدای فریادش همچون صدای ناقوس و آونگ در گوش گرگها میپیچد. هرکس هر حال که هست دست بر سرش گرفته و پلکهایش را بر هم فشار میدهد! سربازها نیز رزا را رها کرده و دست بر سر میگیرند. رزا که دیگر پاهایش تحمل وزنش را نداشت بر زمین زانو زده و دست به حصار سکو میگیرد. صدای ناقوسوار جیغ رزا در گوشهای آنها می پیچد و تمامی آنها را به زانو درمیآورد! اندکی بعد تک تک دستهایشان را پایین میآورند. صدای جیغ ممتد پایان یافته اما هنوز همه گیج بودند. گویی کسی با چکش بر مغز سرشان کوبیده بود...4 امتیاز
-
احساس میکردم آن روز دیگر همه چیز تمام شده. دیگر باد نمیوزد، دیگر باران نمیبارد، دیگر بهار نمیشود، درخت شکوفه نمیدهد و خیلی دیگرهای دیگر. اما گویی احساسم مانند همیشه راستش را به من نمیگفت، من فکر میکردم بعد از او همه چیز تمام میشود اما هیچ چیز تمام نشد. باد وزید، باران بارید، بهار فرا رسید و درخت هم شکوفه داد. زندگی اکنونم با زندگی گذشته ام تفاوت چندانی نداشت فقط او دیگر نبود..!4 امتیاز
-
به نام آنکه شادی را با غم آفرید. نام اثر: کامدلهای مرده نویسنده: آلن.ایزدقلم *** در سایهٔ سکوت، دلها میمیرند… زمانی که هر ضربان، پژواک ناگفتههایت شود، حرفهایت شنیده نشود و در گلو خفه بماند. بغضی شود که جای باریدن، آه شود…4 امتیاز
-
#پارت_چهارم همه خونه تو شوک فرو رفته بودن از این حرف یهویی، من و ارتین با بهت داشتیم همو نگاه میکردیم و تو سرمون براهم نقشه میکشیدیم، تنها کسایی که خوشحال بودن و لبخند به لب داشتن ۵نفر بودن یعنی بابام و مامانم و عمو و زنعمو و.. اقاجون تو بد مخمصه ای افتاده بودیم، هرکی از این قانون خاندان سرپیچی کنه از دیدن خانوادش و ارث محروم میشه همه طردش میکنن و طرف بدبخت میشه کلا حالا چه غلطی کنیم من حتی اگه بمیرمم حاظر نیستم زن این بیریخت بشم عه سوگی دلت میاد بهش بگی بیریخت بچه به این خوشگلی خیلیم بد ترکیب و بیریخته، بیا دیوونه شدم رفت دارم با خودم دعوا میکنم عمو با لبخند گذاییش میگه: پدر حرف دلمو زدین.... نظرت چیه مهدی و نگاهشو دوخت به بابام، باباهم با اون حرفش تو یه جمله نابودم کرد بابا: کی بهتر از ارتین برای دختر عزیزم.....ولی میخوام نظر خودش روهم بدونم چی داری میگی پدر مننننن معلومه من نمیخوام با این گودزیلا برم زیر یه سقف اخه اینم حرفه میزنین همه ی جمعیت توی سالن منتظر نگاهم میکردن از ترس دست و پامو گم کرده بودم و نمیدونستم چی بگم خو شماهم اگه یه خاندان روتون خیره باشن خفه خون میگیرین دیه ارتین زودتراز من به خودش اومد و گفت: عمو.... اگه اجازه بدید قبل از جواب دادن میشه چند لحظه تنها با سوگند صحبت کنم؟! ببین پیش بقیه چه خودشو خوب نشون میده حالا اگه تنها بودیم او لب واموندشو کج میکرد واسم. حالا باهام چیکار داره نکنه بدزدتم به بابام زنگ بزنه بگه ارثیمو بدین وگرنه دخترتو میکشم یاابلفض، با صدای بابا از هپروت اومدم بیرون بابا: اشکالی نداره خیلیم اشکال دارههههه این بابای ماهم امشب قاطی کرده ها وجدان: درمورد پدرت حرف میزنی هااا بیا بزو بابا وجدان جون عصاب مصاب ندارم پرت به پرم میگیره پر پرت میکنم ها با اکراه همراه ارتین خره رفتم اتاقم تا زرشو بزنه، بخاطر مهمونی همه جای خونه حتییی دسشویی پر ادم بود به جز اینجا اقا چشتون روز بد نبینه این تا وضعیت اتاقمو دید با تاسف داشت نگام میکرد رو تختم پر از لباس و کفش بود و روی میزتحریرم هم که پر از لاک و ادکلن و لوازم ارایشی، رو زمین هم پر بود از کتاب و کوله پشتیم که افتاده بود کف اتاق، ناموصا اینجا اتاق نیست تویله ست که من دارم توش زندکی میکنم والا سری از روی تاسف تکون داد و با پوزخند گفت: احیانا تو دختر نیستی؟! سوگند: ن پسرم این چندساله شوخی کردم بهتون گفتم دخترم ارتین: از یه دختر همچین اتاقی...... بیخیال گفتم بیایم اینجا درمورد این بحث مزخرف حرف بزنیم سری تکون دادم و نشستم رو صندلی و منتظر نگاهش کردم. لباسامو کنار زد و یه گوشه از تخت نشست ارتین: هردومون خوب میدونیم که نه من نه تو نمیتونیم از این پول هنگفت یعنی ارثمون دست بکشیم و..... اگه اونم نباشه مطمئنن نمیخوایم طرد بشیم و اقاجون رو هم ترک کنیم سری تکون دادم و گفتم: اوم درسته......ولی چه ربطی داشت؟! ارتین: چه ربطی داشت؟!... خره اگه باهم ازدواج نکنیم که بدبخت میشیم.......من شرکتمو برای گردوندن زندگی دارم و مطمئنن به مشکل برنمیخورم اما تو چی؟!..... از طرفی خانواده هامونو نمیتونیم ول کنیم که میتونیم؟! سوگند: یعنی بدبختی رو از روی من خاک بر سر نوشتن که باس بخاطر دور نشدن از خانوادم و از بی پولی نمردنم توی الاغ و تحمل کنم اخمی کردو گفت: منم همچین خوشحال نیستم مادمازل....میتونیم یه جوری تمومش کنیم که به نفع هردومون باشه سوگند: چحوری؟! ارتین: ازدواج کنیم..... البته صوری با چشمای گشاد گفتم: جاااان؟! مگه فیلمه داداچ ارتین: مسخره بازی در نیار و دو دیقه جدی باش.... این یه ازدواج قراردادیه که قراره هردو توش سود کنیم من میتونم شرکتمو گسترش بدم و توهم با خیال راحت و بدون هیچ دغدغه ای ازادی و میتونی هرکاری میخوای بکنی به هیچکس هم نیاز نداری با قیافه متفکری گفتم: طبق این قانون مزخرف خاندان یه سال بعد از ازدواج ارثشونو بهشون میدن یعنی... بیشعور بی تربیت پرید وسط حرفم بشکنی زد و گفت: باریکلا یعنی فقط یه سال همو تحمل میکنیم و بعد شمارو بخیر مارو به سلامت درسته ازش خوشم نمیاد ولی خو راس میگه و منم چاره ی دیگه ای ندارم سوگند: چند تا شرط دارم ارتین: شرطاتو نگه دار فردا میام دنبالت بریم درموردش حرف بزنیم و یه قرارداد هم بین خودمون تنظیم کنیم تا خیالمون راحت باشه چیزی نگفتم و فقط سرمو به معنی اوکی تکون دادم و بعد باهم از اتاق زدیم بیرون حالا همه مشتاق نگامون میکردن تا بدونن تصمیممون چیه و چی قراره بگیم عمو:سوگند عمو جون چیشد تصمیمت چیه؟! سرمو پایین انداختم تا خنده مو نبینن ولی اینا فک کردن خجالت کشیدم و هی یه چیزی میگفتن اروم گفتم: هرچی شما بگید هیچی دیگه اقا ایناهم جو زده شدن گفتن فردا میان خواستگاری، حالا من چی بپوشمممم مسئله اینجاست بعد از سخنرانی اقاجون نوبت شام رسید اخ جووون یعنی من میمیرم برا غذا،غذا بصورت سلف سرو میشد یه بشقاب بزرگ برداشتم و چون عاشق سالادم اول پرش کردم از سالاد و با یکم فاصله از میز کنار پله ها نشستم و بی توجه به همه تا میتونستم دهنمو پر کردم و خوردم و سه سوت تمومش کردم خواستم از جام پاشم بازم برم بشقابمو پر کنم که یااا خود خدا اینا چرا اینجان سوگند: چیه ادم ندیدین؟! خشایار با چشمای اندازه پرتقال تامسون گفت: ادم که اره اره ولی گشنه.... نه والا امیرهم بدتر از اون گفت:گشنه نه گشنههههه4 امتیاز
-
4 امتیاز
-
4 امتیاز
-
پارت پنجاه و هفت با دیدن لبخندم ، با لحن شیطونی گفت: اگه میدونستم انقدر خوشحال میشی زود تر بهت شمارمو میدادم. خوب بلد بود حرصم رو دراره ، اخمی کردم و عصبی گفتم: انقدر تحویل نگیر خودتو ، همه چی حول محور شما نمی چرخه. آروین جفت دستاشو بالا اورد و گفت: تسلیم بابا ،فکر کنم امروز از اون دنده بلند شدی ، شوخی کردم فقط . گفتم: لطفا با من از این شوخیا نکن ، جنبه ندارم کار دستت میدم . آروین با خنده گفت: باشه بابا بد اخلاق. از اینکه نمیتونستم عصبانیش کنم ، حرصم گرفت . داشتم پوست لبم و می جویدم ، هر موقع عصبی میشدم همین کار رو می کردم ، به دانشگاه که رسیدیم آروین سمتم برگشت و گفت : رسیدیم . بعد هم جعبه دستمال کاغذی رو سمتم گرفت و گفت: ول کن اون بدبخت رو ، خون افتاد . سریع آینه رو از کیفم در اوردم و دیدم بله از بس لبم رو جوییدم خون افتاده دستمال رو برداشتم و بدون تشکر به سمت ساختمان دانشگاه رفتم.4 امتیاز
-
پارت پنجاه و شش آروین نگاه خنثی ای بهم انداخت و من رو جلوی ماشینم کشید و گفت: جای لجبازی نگاه کن ، چرخ سمت شاگرد پنچره. نگاه انداختم و اه از نهادم بلند شد ، ای بابا الان وقت پنچر شدن بود! بازوم رو از دست آروین بیرون کشیدم و گفتم: مشکلی نیست ، با تاکسی میرم ولی با تو نمیام. آروین عمیق نگاهم کرد و بعد شونه بالا انداخت و همین جور که به سمت ماشینش میرفت گفت: خود دانی. لجم گرفت با سرعت از ساختمون بیرون اومدم ، پسره پرو ، فکر کرده الان التماسش می کنم من رو برسونه ، یک ربعی ایستاده بودم ، ولی هیچ تاکسی وجود نداشت ، از اونجایی که همیشه ماشین داشتم شماره ای هم از تاکسیرانی های اینجا نداشتم ، عجب غلطی کردم کاش با اروین رفته بودم . همین جور در گیر بودم که بی ام و مشکی آروین جلوم ترمز زد ، اروین سمتم خم شد و گفت : اگه می خوای از امتحان جا نمونی سوار شو. اول اومدم به لج کردنم ادامه بدم ولی بعد دیدم، ارزش نداره از امتحان جا بمونم . به ناچار در و باز کردم و سوار شدم. اروین بی هیچ حرفی راه افتاد ، فکرم درگیر بود ، حالا چه جوری پنچرگیری کنم ، این چند روز به ماشین نیاز داشتم. تو افکارم غرق بودم که آروین گفت : بعد امتحان منتظرم بمون ، قراره برگردم پیش دوستم ، هم میرسونمت ، هم اگه زاپاس داری ، چرخت رو تعویض می کنم. گفتم: _نیازی نیست خودم حلش می کنم. نیم نگاهی بهم انداخت و گفت: لجبازی نکن دختر ، الان زنگ بزنی بیان برای سرویس معطلی داره ، من برات انجام میدم بی دردسر . با اینکه من تا حالا به این مشکل برنخورده بودم ، درست میگفت ، یادمه چند ماه پیش ماشین کامی پنچر شده بود و از دیر اومدن سرویس دهنده شاکی بود . چاره ای جز قبول کردن نداشتم پس گفتم : اوکی ، بعد از امتحان میرم کافی شاپ رو به روی یونی اونجا میبینمت. آروین سر تکون داد و بعد موبایلش رو سمتم گرفت و گفت: شمارت رو سیو کن که اگه پیدات نکردم زنگ بزنم ، یک تک هم برای خودت بنداز که اگه زود اومدی با هم هماهنگ بشیم. دوست نداشتم این کار رو بکنم ولی درست میگفت ، گوشی رو گرفتم و شمارم رو زدم و یک میسکال برای خودم انداختم و گوشیش رو برگردوندم . اسمش رو تو گوشیم جناب فضول سیو کردم ، لبخندی از رضایت روی صورتم شکل گرفت ، که از چشم آروین دور نموند.4 امتیاز
-
#پارت_سوم ساناز هرچقدر چپ چپ نگاهش کرد افاقه نداشت و بازم سانای حرف خودشو زد سانای:به مانی گفت بوش بده اونم نداد بای قهل کلد لفت(به مامانی گفت بوس بده اونم نداد بابایی قهر کرد رفت) زدم زیر خنده و یه خاک تو سرت نشون ساناز دادم، با صدای سردار برگشتیم سمت پله ها داداشم از بس بیکاره همش میخوابه الانم از پف چشاش معلومه تازه از خواب بیدار شده، مثل بچه ها چشماشو مالید و گفت: سانی یعنی خاک تو مخت با این شوهر کردنت که سر یه بوس کوچولو قهر میکنه......تو یه بوس به ما نمیدی دایی جون؟! سانای با ذوق از بغلم پرید پایین و با دو رفت پیش سردار اونم قشنگ چلوندش ساناز هم چون مسخرش کردیم مث شوهرش قهر کرد رفت تو اشپزخونه رو به سردار مثل طلبکارا گفتم: تو مثلا دکتر مملکتی؟! ابرویی بالا انداخت و گفت: چطور؟! شونه ای بالا انداختم و جواب دادم: تا لنگ ظهر خواب بودی.. بدبخت کسایی که تو درمانشون میکنی سردار: تا صب شیفت بودم خسته بودم.... بدو یه چایی برا خان داداشت بیار زود باش همونطور که از پله ها بالا میرفتم گفتم: برو بابا...من دارم میرم خوشگل کنم امشب یکی واسه خودم پیدا کنم مث تو چلغوز نمونم به داد و هوارای مسخرش گوش ندادم و مستقیم رفتم تو اتاقم و یه دوش مشتی نیم ساعته گرفتم و بعد خشک کردن موهام مث یه دختر خوب رفتم کل کمدمو ریختم بیرون تا حاظر شم یه لباس سفید با سرشونه های باز که یه کوچولو پایین تر از زانوم بود و به چاک کوچیک هم داشت پوشیدم با کفش های پاشنه ده سانتی سفید نشستم پشت میز ارایشم و موهای لختمو شونه کردم و ازادانه دورم ریختم و بعد یه ارایش لایت دخترونه کردم اوووم ارتین فدام شه چه خوشگل و پسر کش شدم، یه این حرف خودم خندیدم و با برداشتن گوشیم رفتم پایین اوه اینجارو ببین کی این همه مهمون اومد من وقتی رفتم خونه خالی بود که، الان تقریبا میشه گفت نصف مهمونا اومده بودن با دیدن اقاجون که یه گوشه تنها نشسته بود رفتم کنارش نشستم سوگند: سلام بر اقاجون خوشتیپ خودم ابرویی بالا انداخت و گفت: علیک سلام.....کاری داری اینطوری زبون بازی میکنی؟! شاکی گفتم: عههه اقاجون من اینطوریم مگه خندید و گفت: کم نه والا سوگند: ایییش.. من و باش گفتم تنهایین بیام پیشتون اصن من رفتم راهمو گرفتم و رفتم پیش جمعی از بر و بچ پایه فامیل که خیلی صمیمی هستیم باهم و البته میشه گفت اکثرا هممون دختر عمو پسرعموییم خخخخ سوگند: جمعتون جمع بود فقط..... خشایار با خوشمزگی حرفمو قطع کرد و گفت: فقط خلمون کم بود که اومد کل جمع زدن زیر خنده با ابروهای بالا رفته گفتم: به به جناب شوهر خواهر.... اشتی کردی؟! اخه شنیدم بخاطر یه بوس ناقابل قهر کردی مث بچه ها حالا دیگه نوبت من بود که به ریشش بخندم هاهاها امیر همونطور که میخندید زد رو شونش و گفت: خوردی خشی جون؟! سروش(داداش امیر)با خنده اضافه کرد: حالا هسته شو تف کن با بچه ها داشتیم به خشی میخندیدیم که یکی چشامو از پشت گرفت سوگند: عه چرا کورم میکنی بنده خدا... خو بیا جلو بگم کی هستی دیه ایییش.......الهی که ارتین قوربونت بره ول کن چشامو ول..... با صدای قهقه ی بچه ها دستا از چشام برداشته شد و......... یخیدم بوخودا دقیقا پشت سرم به ترتیب ارسین و نوشین و علی و رها و سینا و..... ارتین ایستاده بودن به خدا، خدا وقتی داشته بین بنده هاش شانس تقسیم میکرده من دسشویی بودم اب قطع بوده افتابه هم سولاخ والااا دیلاق خان با پوزخند همیشگی مزخرفش گفت: چرا از جون دیگران مایه میزاری... خودت قربونش برو کم نیاوردم و گفتم: من حیفم اخه من بمیرم کل دنیا عذادار میشن گفتم حالا افتخار بدم تورو قربونی کنم لب واموندشو کج کرد و با پوزخند دور شد و رفت یه گوشه تمرگید ارسین : چیکار به این داداش من داری اخه تو دختر سوگند:یه جوری میگه چیکار داداشم داری انگار سر چهارراه فال میفروشه من جنساشو دزدیم... الهی که اون داداشت جز جیگر بزنه بیا انگار اومدن سیرک من میگم اینا میخندن ای خداا همشون دست یکی رو گرفتن و مشغول قر دادن شدن منم که از همون اول عقاب بودم دیه، نشستم رو مبل و مشغول لنبوندن شدم اقای خودشیفته پیش اقاجون نشسته بود و هردو خیلی جدی داشتن باهم حرف میزدن، کپی برابر اصله اقاجونه از قیافه و اخلاق و رفتار گرفته تا جدیت و مغرور بودنش اما با یه تفاوت ریزی این وسط، اقاجون با اینکه مغروره و همه خاندان سرش قسم میخورن اما من که پیششم همیشه میخنده و با شیطنتام حال میکنه خیلیم دوسم داره........ ولی این خره از همون بچگی ادم تشریف نداشت صدای اهنگ قطع شد و اقاجون از جاش بلند شد و صداشو انداخت پس سرش اوممم ببخشید همون شروع کرد به حرف زدن اقاجون:بعد از ۱٠ سال نوه ی عزیزم ارتین از المان برگشته و پسرم براش این مهمونی رو ترتیب داده......امشب میخوام رسم چندین و چند ساله خاندان و به جا بیارم و از پسرم سوگند عزیزمو برای ارتین خواستگاری کنم جان! چیشد الان اقاجون چی گفت....... من و ارتین؟! نهههههههه بیخیال حاجی انگار دارم خواب میبینم چی میگن اینا4 امتیاز
-
پارت پنجاه و سوم وسطای مهمونی برای تجدید ارایش به سمت سرویس رفتم ، سرویس بهداشتی طبقه همکف انتهای یک راهرو ال شکل بود و تو اون راهرو غیر سرویس ، دو تا اتاق وجود داشت. خداروشکر خالی بود ، جلوی آینه شروع کردم رژم رو تمدید کردن ، که صدای زمزمه ای به گوشم خورد . به هوای اینکه شاید چند تا از بچه ها باشن توجه ای نکردم ، مشغول بودم که شنیدم کسی میگه: چک کردم کسی نیست ،کیف رو اوردی؟؟ شخص دیگه ای گفت: دفعه پیش هم همین رو گفتی ، ولی معلوم شد کسی حرفامون رو شنیده ، و حتی نتونستی بفهمی کی بوده ! صدای همون دو نفر بود که تو مهمونی شروین بودن ، از استرس دستام میلرزید ، تنها کاری که به ذهنم رسید این بود که گوشیم رو سایلنت کنم که خدای نکرده صداش درنیاد. نفر اول: هر کی بوده ترسیده ، چون اگه کسی بود که دنبال آتو بود ، الان من و تو اینجا نبودیم ، بی خیال این حرف ها کیف رو اوردی یا نه؟ صدای خش خشی اومد و نفر دوم گفت:بیا ، بگیرش ولی وای به حالت سوتی بدی ، دیگه نمی خوام تو موقعیت چند سال پیش قرار بگیرم . نفر اول: خیالت راحت با اینا کارو بی دردسر حل می کنم ، بهتره بری تا کسی ندیدتت ، چون مهمونی تقریبا خصوصیه و توام با جمع غریبه ای. نفر دوم گفت:باشه میرم ، دیگه سفارش نکنما ، کارارو درست انجام بده ، نزار از اعتماد دوبارم پشیمون بشم. دیگه صدایی ازشون نشنیدم ، چند دقیقه ای که گذشت ، با استرس درو باز کردم و بیرون رفتم ، خداروشکر رفته بودن با احتیاط از راهرو خارج شدم و کنار کامی جا گرفتم.4 امتیاز
-
پارت پنجاه و دوم کامیلا مهمونی به مناسبت تولدش ترتیب داده بود و تقریبا همه بچه های دانشگاه دعوت بودن. امروز تولدش بود و قرار بود من یکم زود تر برم پیشش ، لباسی که برای خواستگاری بهراد خریده بودم پوشیدم موهام رو دم اسبی بستم و پایین موهام رو که حالت داشت مواد زدم که همون جور بمونه ، دو تار از موهام رو به عنوان چتری فر کردم و جلوی صورتم رها کردم آرایش مختصری هم کردم و بعد برداشتن کادو ، به سمت خونه کامیلا به راه افتادم. وقتی رسیدم ، خدمه بهم گفتن کامی تو اتاقش داره آماده میشه ، به سمت اتاقش رفتم و در زدم ، صداش رو شنیدم که گفت: بیا داخل. داخل که شدم با دیدن کامی تو اون لباس عروسکی زرد پاستلی خشکم زد ، با اون موهای فر و ارایش دخترونه ، مثل یک عروسک شده بود. کامیلا به طرفم برگشت و گفت:چیه خوشگل ندیدی ؟ لبخندی زدم و گفتم: خوشگل چرا دیدم ولی فرشته نه! مثل ماه شدی دختر . کامیلا لبخند زدو گفت:واقعا؟؟ خوب شدم ؟ با هیجان گفتم: عالیییی عالییی. بعد کادوش رو از کیفم در اوردم و به سمتش گرفتم و گفتم: این ، یک یادگاریه برای تو ، امید وارم خوشت بیاد. کامیلا هیجان زده کادو رو ازم گرفت و باز کرد ، با دیدن گوی چشماش برق زد و من و تو آغوش گرفت و گفت:خیلی قشنگه ، خیلی ممنونم صدف . لبخندی زدم و گفتم:از تو قشنگ تر نیست . بعدم دستش رو کشیدم و گفتم:بدو که الان مهمون هات میرسن . کادو رو روی میز گذاشت و با هم به سمت پذیرایی رفتیم. یک ساعتی گذشته بود تقریبا بیش تر بچه ها اومده بودن ، ولی کامی انگار منتظر شخص خاصی بود ، کم کم انگار از اومدن اون فرد که احتمالا شروین بود ، نا امید شده بود. دیگه می خواست بگه که کیک رو بیارن که شروین اومد ، به شخصه بعد بی محلی اون روزش به کامی و اینکه صمیمیتی باهاش نداره ،فکر نمی کردم بیاد ولی با اومدنش قافل گیرمون کرد. کامی چشماش برق زد ، شروین جلو اومد و به کامی تبریک گفت و بعد رو کرد به من و گفت: اوه ، عسلم تو هم اینجایی ، خیلی وقته ندیدمت. من واقعا شوک شدم ، برای کسی که کلا یک بار از نزدیک با من برخورد داشته زیادی صمیمی بود ، نبود؟ یک جوری برخورد کرد انگار یکی از دوستای صمیمیشم که چند وقته ندیدتم ! کامی به وضوح ناراحت شد ،برای اینکه سوءتفاهم نشه، خودم رو جمع و جور کردم و گفتم : یادم نمیاد با شما انقدر صمیمی بوده باشم جناب مولر ، کامی دوست صمیمی من هست و مطمئنن تو تولدش هستم! بعد هم دست کامی رو گرفتم و بردمش پشت میزی که مخصوص کیک بود ، کامی با لبخند ازم تشکر کرد که اون جوری از اون جو نجاتمون دادم، به یکی از خدمت کارا گفتم کیک رو بیاره . بعد مراسم فوت کردن شمع و برش کیک مهمونی به معنای واقعی شروع شد.4 امتیاز
-
پارت پنجاه و یک بعد خداحافظی از کامی به راه افتادم ، دو روز دیگه تولد کامی بود و دوست داشتم براش یک کادو خاص بگیرم ، اخر هفته دیگه بلیط داشتم برای برگشت به ایران، می خواستم چیزی بگیرم که این مدت که نیستم با دیدنش یادم بیوفته. جلوی یک پاساژ وایستادم و از ماشین پیاده شدم ،بعد کلی گشتن ، گوی شیشه ای چشمم رو گرفت، داخل گوی دو تا دختر بودن که هم دیگه رو بغل کرده بودن ، یک دختر مو مشکی و اون یکی دختر موهای نارنجی داشت ،درست مثل من و کامیلا ، بدنه گوی چوبی بود روی چوب کنده کاری های قشنگی شده بود داخل رفتم و گوی رو خریدم . بعد هم چند تا چیز برای بهراد و مامان و بابا خریدم و برگشتم به سمت خونه. کلی وسایل دستم بود ، به سمت آسانسور رفتم و دکمه رو فشار دادم وقتی در آسانسور باز شد ، آروین با اخم های در هم داخل بود سرش پایین بود و انگار متوجه توقف آسانسور نشده بود . سرفه مصلحتی کردم که به خودش بیاد ، انقدر تو افکارش غرق بود که متوجه نشد . داخل شدم و پاکت هایی که تو دستم بود جلوش تکون دادم، با صدا و حرکت پاکت ها از فکر بیرون اومد و با تعجب گفت :تو اینجا چی کار می کنی؟ پوزخند زدم و گفتم :اگه یادت باشه من اینجا زندگی می کنم ، اصلش اینه تو اینجا چی کار می کنی؟ پوزخندم و با پوزخند جواب دادو گفت:والا ،اگه توام یادت باشه اینجا خونه دوستم هست، اومده بودم بهش سر بزنم . سوالی که چند وقتی بود ذهنم و درگیر کرده بود پرسیدم: من تا حالا هیچ کدوم از بچه های یونی رو اینجا ندیدم ، دوستت از بچه های یونی که نیست؟ چشماش رو ریز کرد و گفت: فکر نکنم بهت مربوط باشه ، ولی اگه کنجکاویت ارضاء میشه نه نیست. خوب بلد بود حرصم رو دراره ، پشت چشمی نازک کردم و گفتم : حالا هر چی، اگه می خوای پیاده شی زود تر بشو، چون خسته ام می خوام برم خونه. آروین سری تکون دادو با لبخند ژکوند حرص درارش از آسانسور رفت بیرون ، با حرص دکمه طبقه بیست رو فشار دادم و رفتم خونه. جدیدا زیادی این پسره سر راهم سبز میشد، میگن مار از پونه بدش میاد جلو در خونش سبز میشه نقله آرمینه همش جلوی راهم سبز میشه!4 امتیاز
-
#پارت_دوم اروم لای در و باز کردم و با قدمای اهسته رفتم کنار تختش و بدون ذره ای مکث خودمو انداختم روش، فریاد بلندی زد و کنارم زد که از تخت پرت شدم پایین وا اینکه اقاجون نیست.. درسته پشتش به منه ولی اقاجون هیچ وقت از این تیشرت های جذب نمیپوشه تاره اگه بپوشه هم این همه عضله نداره با برگشتن طرف سمتم مشتاق زل زدم به صورتش تا ببینم کیه ولی.... با دیدنش چشام داشت از کاسه در میومد این اینجا چیکار میکنه،حتما استاد دانشگاه بودن کفاف زندگیشو نمیده اومده اینجا دزدی با این فکر دستامو گذاشتم رو سرم جیغ زدم: اییی دزددددد اقاجونننننن ماماننننن دزددددد....... یهو در اتاق با شتاب باز شد سیل جمعیت هجوم اوردن داخل اتاق امیر از همه زودتر اومد جلو و همونطور که بپر بپر میکرد تند تند گفت: کو؟! هراسون جیغ زدم: چی؟! امیر: دزده دیگههه کو بزنم دهن مهنشو..... با فریاد شخصی که دیده بودمش یعنی همون استاد جدید خیر ندیدمون امیر خفه شد _چته تو بابا دزد کیه.....این دختره کیه امیر؟! از جام پاشدم و با اخم گفتم:دختر بابامم خودت کیی؟! اقاجون اومد جلوتر و روبروم ایستاد و گفت: چه خبرتونه بابا صداتون فک کنم تا سه تا محله اونور تر هم رفت با تعجب گفتم: اقاجون این کیه؟! چرا اینجاس.. چرا تو تخت شما خوابیده بود من فک کردم دزده جیغ زدم اقاجون اروم خندید و گفت: نه شیطون دزد نیست.... یادته بچه که بودین ارتین رفت المان؟! فکرم رفت پیش چندسال پیش که ملکه عذابم رفت و من راحت شدم از دستش سری تکون دادم و گفتم: پسرِعمو رضا؟! اقاجون چشماشو به معنی اره باز و بسته کرد و گفت: اره... الان درسش تموم شده برگشته ایران با چشمای قد هندونه گفتم: این ارتینه؟! به معنی اره سرشو بالا پایین کرد، پس بگو چرا این خودشیفته انقدر انرژی منفی میده بهم از همون بچگی ازش متنفر بودم هروقت بازی میکردیم عروسکامو میگرفت و جلو چشمم پاره پورشون میکرد ملکه عذابم جلوتر اومد و کنار اقاجون ایستاد و با پوزخند گفت:هنوزم مث بچگیاتی دختر عمو تخس و لوس و یه دنده کم نیاوردم و با چشمای ریز شده گفتم: اتفاقا جنابعالی هم همون مزخرفی هستی که بودی بد اخلاق و بی رحم و عوضی حرفمو زدم و از اتاق رفتم بیرون اما خدا میدونست چقدر داشتم حرص میخوردم اخه چرا بزگشته میموند تو همون خراب شده ای که چندسال پیش رفته بود دیگه با نشستن کسی کنارم برگشتم سمتش و با نوشین دخترعموم و البته نامزد ارسین روبرو شدم، آرسین هم داداش بزرگه ارتین خان دیلاقه نوشین: تو فکری بی حوصله جواب دادم: اره میخوام گردن این برادر شوهرتو بزنم چشماشو گرد کرد و با تعجب گفت: وا سوگند: والا نوشین: عنتر قبل از اینکه برادر شوهر من باشه پسرعمومونه ها شونه ای بالا انداختم و با حرص گفتم: حالا هرچی وقتی دید عصابم خرابتر از این حرفاست جلو پلاسشو جمع کرد و رفت پیش شوهرش منم تا اخر مهمونی مث دختر بچه ای که اون دیلاق عروسک مورد علاقه شو ازش گرفته اخمو و تخس نشستم و بالاخره ساعت۱شب برگشتیم خونه و با همون عصاب خراب و لباسای بیرون گرفتم خوابیدم . ☆. ☆. ☆. ☆. ☆. ☆. ☆.☆. ☆. ☆. ☆. ☆. یه هفته از مهمونی خونه اقاجون میگذره و خدارو شکر این مدت برخوردی با جناب خودشیفته نداشتم رها: سوگند... سوگی اووووی با تو ام برگشتم سمتش و با نیش باز گفتم:تو فکر بودم... بنال علی: با خانوم من درست بحرف با خنده گفتم: ریدم دهن تو و این خانومت! با این حرفم سینا که داشت به حرفامون گوش میداد زد زیر خنده، یه جوری قهقه میزد که انگار خنده خونش افتاده علی با مشت و لقد افتاد به جونش و وسط کلاس یه کشتی مشتی باهم گرفتن و بعد از دقایق نفس گیر و اومدن استاد اینا با خنده از هم جدا شدن استاد درس میگفت و همه با دقت و تند تند جزوه برداری میکردن اما من فکرم مشغول بود، درسته که یه هفته ست پسرعموی جدید و ندیدم اما امشب که مجبورم ببینمش احساس مرگ میکنم، امشب بابای من فلک زده به افتخار برگشتن برادرزادش از المان به مهمونی توپ ترتیب داده اخه یکی نیست بهش بگه پدر من مگه ابن بچه داداشت بی کس و کاره خب بزار ننه بابای خودش براش مهمونی بگیرن بعد تموم شدن کلاس دوتا کلاس دیگه هم داشتم ولی چون حالشو نداشتم نرفتم و بعد خدافظی با بچه ها و دعوت کردنشون برگشتم خونه خونه که چه عرض کنم بگو بازار شام، دوتا کارگر داشتن تو باغ کار میکردن چندتا کارگر خانم دیگه تو خونه مشغول اشپزی و گردگیری بودن خونمون طوری بود که وقتی از در وارد میشدی سمت راستت پله های مارپیچی بود که به اتاق خواب ها و یه پذیرایی کوچولو ختم میشد و سمت چپ هم اشپزخونه بزرگمون قرار داشت و دقیقا روبرو همینطور پشت پله ها یه سالن پذیرایی خیلی بزرگ و پر از عتیقه جات با صدای در برگشتم عقب،ساناز و سانای بودن سانای با دیدنم خندید که لپای خوشگلش چال افتادن و دست ساناز و ول کرد و پرید تو بغلم، محکم بغلش کردم و یه ماچ ابدار از لپش گرفتم سوگند: عشق خالش چطوره سانای: خوفم اله(خوبم خاله) ساناز: مارم تحویل بگیر سوگند: این چه حرفیه ابجی بزرگه نوکرمی..... اون شوهر بیریختت کو پس؟! تا ساناز خواست از لقبی که به شوهرش داده بودم اعتراض کنه سانای گفت:الهههههه بایی قهل کلده(خالههه بابایی قهر کرده) سوگند: چرا4 امتیاز
-
پارت پنجاه چند روزی از مهمونی گذشته بود تو این مدت دو تا از امتحان ها رو پشت سر گذاشته بودم ، از اون شب که حرف های اون دو نفر رو شنیده بودم ذهنم مشغول بود ، همش کابوس میدیدم ، جنازه ساحل رو میدیدم ، به طور کل بهم ریخته بودم . این طوری نمیتونستم خوب برای بقیه امتحان ها اماده بشم ؛ تصمیم گرفتم بعد چند روز برم باشگاه ، که بلکه ذهنم خالی بشه. لباس های ورزشیم رو برداشتم و بعد عوض کردن لباسام بیرون رفتم. به باشگاه که رسیدم ، از دور دیدم که کامی روی تردمیل هست ، این یعنی تازه اومده ، به سمت اتاق تعویض لباس رفتم و بعد آماده شدن ، منم رفتم سمت تردمیل ها ، کامی هَدِست روی گوشش بود و متوجه من نشد ، تردمیل کناریش رو انتخاب کردم و دستی روی دستش کشیدم. برگشت سمتم و با دیدنم چشماش خندید و هدست رو از گوشش برداشت. گفت: سلام ، خوبی؟ اینجا چه کار می کنی؟؟ گفتم: ذهنم مشغول بود گفتم بیام یکم ذهنم رو آزاد کنم. آهانی گفت و مشغول شدیم ، یک ساعتی که گذشت به کامی گفتم : میای بریم جکوزی؟ خوبی اینجا این بود جکوزی ها خصوصی و تو محوطه های جدا از هم بودن . بعد تایید کردن کامی به سمتشون رفتیم و نیم ساعتی رو هم اونجا گذروندیم . کارمون که تموم شد به سمت کمد لباس ها رفتم و بعد برداشتن وسایلم رفتم اتاقک تعویض لباس ، داشتم لباس عوض می کردم که بهراد تو واتس آپ تماس گرفت ، شومیزم رو مرتب کردم و تماس رو وصل کردم و از اتاقک اومدم بیرون. بهراد با چهره خندون سلام کرد و گفت:کجایی وروجک؟ لبخند زدم و گفتم:باشگاهم ، جات خالی. بهراد: اوهو ، تو اینجا بودی ، با بلدزر جمعت می کردیم ،حالا ورزشکار شدی؟ چشمام رو شیطون کردم و گفتم: از مزیت های باشگاه های اینجاست . چشمکی هم انتهای حرفم زدم. بهراد که منظورم رو گرفته بود ، گفت:چشمم روشن رفتی اونجا ،چشم و گوشت باز شده ، تو هفته دیگه بیا ،آدمت می کنم . گفتم: جونننن ، تو فقط غیرتی شو. بهراد خندید و گفت: دختر سایزهات رو برام بفرست ؟ با تعجب گفتم : سایز چی؟ اصلا سایز من و برا چی می خوای؟؟؟ گفت: سایز لباس و کفشت رو میگم حدودی میدونم می خوام مطمئن باشم؛ تو چه کار به این حرفاش داری بفرست برام. با تعجب باشه ای گفتم ، چون بهراد کار داشت تماس رو قطع کردم و سرم رو بالا اوردم ، دیدم آروین با پوز خند تکیه داده به دیوار رو به روی من و داره نگاهم می کنه. اخمی کردم و گفتم: به مکالمه من گوش میدادی؟ گفت: نه فقط توجهم جلب شد، نه که تو فرانکفورت هستیم ، فارسی حرف زدن برام تعجب برانگیز بود ،نا خوداگاه جذب شدم . عوضی داشت با ادای خودم ، حرفای خودمو به خودم پس میداد. حرصم گرفت ، اخمام رو تو هم کشیدم و گفتم: من اون موقع چهرت رو ندیدم اگه میدونستم تویی ، اصلا واینمیستادم. آروین شونه ای بالا انداخت و گفت : حالا هم که چیزی نشده ، برابر شدیم وروجک . چشمکی هم حوالم کرد! بعدم رفت و نذاشت دیگه حرفی بزنم ، خیلی پررو بود. با حرص سمت کامی رفتم و اونم حاضر شده بود باهم به سمت ماشین ها رفتیم.4 امتیاز
-
بسمه تعالی نام اثر: نیمه زنده ژانر: معمایی، علمی تخیلی، ترسناک خلاصه: داستان سفری طولانی که هدفش بازیابی و بقا بود. من رفته بودم که تحلیل کنم؛ بازیابی کنم و زندگی ببخشم. نامش را قسمت نمیگذارم، تقدیر هم نمیتواند باشد. شاید نیرویی پنهان و ناشناخته من را به آن محل کشاند. نیرویی که مرا صدا میزد، نیرویی که کمک میخواست. من نه ناجی بودم، نه قهرمان. من یک زن در میانهی تاریکی بودم. تاریکی که زندگیم را احاطه کرده بود؛ تا فرار را برقرار ترجیح بدهم. فراری که هزینهاش سقوط بود؛ فرار از تاریکی و سقوط به اعماق خلأ، جایی فراتر از تاریکی، جایی که نفس کشیدن هم هزینه دارد.4 امتیاز
-
4 امتیاز
-
شاید تلخه و بی مزه ولی مست چشاتم هنوز غرق نگاتم تو اون صحنه لب دره شدی چتر نجاتم نگرفت کسی بعدتم یه لحظه که جاتم4 امتیاز
-
دویدنم آرومتر شد. چیزی تو وجودم جوشید، یه دلشوره عمیق و ایستادم! به اون قسمت که راه جنگل بود چشم دوختم. وقتی پسر فهمید من دیگه نمیام، نگاهم کرد. از نگاه قهوهایش لرزیدم. یکی با ناخن از وحشتم روی مهره کمرم کشید. پسرک همون بود ولی چشمهاش، رنگ نگاهش، طرز نگاهش فرق کرد؛ خیلی فرق! کیف پدرم رو تو بغلم محکمتر فشار دادم. یه قدم عقب رفتم. صداش از نوجوانی بیرون اومد. بم گفت: - بیا بریم، خواهرم تو کلبه جلوتره. لرز همه وجودم رو گرفت. سر به منفی تکون دادم. زبون خشکم به سق دهنم چسبید. سرش رو آروم خم کرد، لبهاش به سمت بالا کج شد، مثل یه پوزخند کش اومد. - بیا بریم. به چپ و راست نگاه کردم؛ هیچکسی این حوالی نبود. به سختی زبونم رو تو دهنم چرخوندم. - او... اونجا، اون...جا هیچ کلبهای نیست. داری... داری دروغ می... میگی. اخمهاش وقتی دید دارم سر ناسازگاری میزنم، درهم فرو رفت. چهرهاش شروع به تغییر کرد. دهنم باز موند. جیغی بیصدا از گلوی ترسیدم بیرون اومد. ترس به گلوم زد و صدام رو خفه کرده بود. عقبعقب رفتم و با پاهای لرزونم دویدم. صداش خشدار و بمتر شد! منو میترسوند! چرخیدم تا ببینمش، شاید چیزی که دیدم فقط توهم باشه، اما با دیدن ظاهر کریه لرزیدم. کاش بر نمیگشتم! تصویرش تو سرم چرخید، پاهام رو برای دویدن سست تر کرد. چهرهاش گچی رنگ، دهنش باز با بزاق سیاه! این چه موجودیه؟ حیوانه یا انسان؟ مثل آفتاب پرست از یه پسر نوجوان به یه هیولا تبدیل شد! دستش به شونهم خورد! چشمهام گشاد شد و جیغی از همه وجودم سرش کشیدم. همون یه ذره رمق از پاهام رفت و دو زانو زمین افتادم. صدای چلپچلپ اومد. رعیت زادهای که به تازگی زمینی از ارباب به سختی گرفته بود داد زد: - پیشته، پیش... گمشو، تو روز روشن دیگه سگها پرو شدن حمله میکنند. وحشت زده، با دستهای پر درد به پشت سر نگاه کردم. من اون مرد عجیب رو یک موجود کریه میدیدم ولی بقیه اون رو سگ؟! ترسناک به من چشم دوخت و غرش کرد: - منتظرم باش، برمیگردم. چرخید و دور شد. نمیتونه توهم باشه! اصلا نمیتونه. مرد زمین دار کنار پاهام نشست و به زخم زانوم نگاه کرد که حتی زمین به شلوارمم رحم نکرده بود و پارهاش کرده. درد رو حس نمیکردم، حالم خوب نبود. حس میکردم این خواب ها و مرد کریه به خوابهام مربوطه. دست لرزونم رو روی شقیقهام گذاشتم. کلاه حصیریم روی زمین با حرکت باد تکونهای ریز میخورد برداشتم. مرد زمیندار گفت: - دخترم، زانوهات بدجور زخمی شده. تو که از سگ نمیترسیدی! شب و نصف شب میدیدم جای پدرت طبابت می کردی مردم رو؟ چرا حالا یه سگ این جوری دنبالت بود؟ سرم رو پایین انداختم. شرم و وحشت وجودم رو پر کرد. ترس هنوز مثل یه شمع روشن درونم سوسو میزد. به سختی جون کندم بلند شدم و لب باز کردم. - این سگ فرق داشت. منتظر جواب نموندم، راه خودم رو لنگزنون به کلبه پدرم گرفتم.4 امتیاز
-
نام رمان: افسانه اوراشیما و پسر ماهیگیر نویسنده: khanehasil | کاربر انجمن نودهشتیا ژانر رمان: اجتماعی قسمت اول – پسر ماهیگیر و دریا روستای کوچکی در کنار دریای فیروزهای بود؛ جایی که زندگی آرام، ساده و پر از بوی نمک جریان داشت. مردم روستا با امواج بزرگ شده بودند و روزشان با صدای مرغهای دریایی آغاز میشد. در میان آنها جوانی مهربان و آرام به نام اوراشیما تارو زندگی میکرد. تارو از کودکی دوستِ صمیمیِ دریا بود و موجها را پدرانهترین آغوش دنیا میدانست. هر صبح، پیش از طلوع خورشید، قایق کوچک چوبیاش را آرام روی آب مینشاند. دریا همیشه او را میپذیرفت، گویی سالهاست در انتظار آمدنش بوده است. تارو ماهیگیر بود اما به شکار بهعنوان نبرد نگاه نمیکرد؛ همیشه پیش از صید زیر لب از دریا اجازه میگرفت و آبیها را ستایش میکرد. مهربانیاش آنقدر عمیق بود که حتی پیران روستا او را «دلِ دریا» صدا میزدند. زندگیاش ساده اما پر از معنا بود؛ میگفت هر موج داستانی دارد و هر صدف بخشی از یک راز قدیمی است. تنها مشکل این بود که گاهی حس میکرد در سرنوشتش چیزی فراتر از ماهیگیری نوشته شده. روزی که این احساس در قلبش سنگینتر از همیشه شد، آفتاب لایه نازکی از طلا روی آب ریخته بود. تارو تورش را جمع کرد و آماده بازگشت شد اما دلش بیقرار بود. احساس میکرد امروز روزی متفاوت است، روزی که دریا حرف تازهای برای گفتن دارد. وقتی قایقش را رو به ساحل هدایت میکرد، صدای خنده و فریاد چند کودک توجهش را جلب کرد. خندهها سرشار از شیطنت بود اما تهمایهای از خشونت در آنها جریان داشت. تارو نگران شد و قایق را سریعتر به ساحل رساند. صحنهای دید که قلب مهربانش را لرزاند: چند پسر بچه کوچک، لاکپشت ظریفی را گرفته بودند و با چوب میزدند. لاکپشت بیدفاع، زیر دست و پای آنها میلرزید و چشمهای کوچکش پر از ترس بود. تارو جلو رفت و با صدایی محکم اما آرام گفت: «بس کنید! او هم جاندار است، درد را حس میکند… رهایش کنید.» بچهها که تارو را میشناختند، از شرم سرها را پایین انداختند و فرار کردند. او لاکپشت را روی دست گرفت؛ پوستش خیس بود و بدنش خسته. لاکپشت چشمهایش را به او دوخت، نگاهش عجیب انسانی و سپاسگزار بود. تارو با لبخندی آرام گفت: «آزاد هستی، کوچولو… برو خانه.» لاکپشت آرام در آب محو شد و امواج کمی بعد سطح دریا را صاف کردند؛ اما در دل تارو چیزی تکان خورد، انگار این مهربانی کوچک آغاز راهی بزرگ است. آن روز هنوز نمیدانست که دریا این لطفش را بیپاسخ نمیگذارد… ادامه دارد...3 امتیاز
-
از اتاق بیرون اومدیم. میکال آروم سوت میزد و سفره آماده میکرد. سرش سمت من چرخید. دو ثانیه نگاهش ثابت موند و از من گرفت به بقیه کارش ادامه داد. ایهاب نگاهم کرد و سرش رو تا بینی زیر پتو برد و گفت: - خانم دکتر چقدر قشنگی. لبخند محو زدم و جواب دادم: - به اندازه تو... فکر نکنم. صدای ذوقش از زیر پتو اومد. میکال و لیرا خندیدن. سر سفره نشستم و به غذای رو به روم که بخار گرمش بلند میشد خیره شدم. برنج، همراه گوشت و سبزیجات بود. لیرا: دوست نداری؟ گیج نگاهش کردم. - الان میخورم. یه قاشق برداشتم و شروع به خوردن کردم. تو سکوت لذت بخشی که فقط صدای برخورد قاشق به بشقاب بود، شام خوردیم. میکال عقب کشید و پرسید: - چند سالته دختر؟ گونههام داغ کرد و گفتم: - اسمم یورا هستش نه دختر، امسال هجدهسالم شد. بلند شد و برای خودش نوشیدنی ریخت. - نسبت به هم سن و سالهات درشتتری! خواستم بگم چون تو روستا کار میکردم. شهری نبودم ولی فقط شونه بالا انداختم. لیرا غره رفت: - میکال با سوالهات اذیتش نکن. نمیخواست لیرا بدونه، همسرش چرا بدون شناخت من منو یه خونهاشون اورده؟ میکال نیشخندی زد و نوشیدنیش رو سر کشید. وقتی مایه زرد مایل به قهوهای رو قورت داد یه صدای جذاب از خودش در اومد مثل: « اوم اه...» خیلی با قیض و لذت گفتش. لیرا چپ چپ نگاهش کرد و به من جواب داد: - گاهی حس میکنم نوشیدنیش رو از من بیشتر میخواد. کمکش ظرفها رو جمع کردم. - نوشیدنی بده، کبد زخم، التهاب یا بدتر ایجاد میکنه. لیرا با داد پرسید: - شنیدی میکال؟ حالا هی بخور. میکال به دیوار تکیه داد و لیوانش رو بالا اورد. چشمک زد و حرص لیرا رو در اورد. - به سلامتی خراب کردن کبدم. لبخندم رو با گاز گرفتن لبم کنترل کردم. دلم برای بابام تنگ شده بود. یادش بخیر به من میگفت الکل و نوشیدنی بده. بعد خودش یواشکی میخورد. لیرا اخم کرد و دلخور نگاه از میکال گرفت. کمک لیرا خواستم ظرف بشورم ولی نگذاشت و از آشپزخونه بیرونم انداخت. میکال خیلی ریز اشاره کرد سمتش برم. کنجکاو نزدیک شدم. با چشمهای خمار نیمه مست آروم گفت: - میتونم دستبندت رو ببینم؟ به دستبند مارم نگاه کردم و ترسیدم. خواستم بگم میترسم باز زنده بشه نیش بزنه ولی حرف نزدم و پرسیدم: - چرا میخوای ببینیش؟ چشمهای خمارش رو بست. - حس میکنم آشناست. دستم رو جلو بردم، سرش نزدیکم شد. بوی عطر خاک و بارونش بینیم رو پر کرد. قلبم تند تند زد. آشناست؟ یعنی من دارم به حقیقت خودم نزدیک میشم. خیره مار شد انقدر که دستم برای این که گرفته بودمش بالا گزگز کرد. عقب رفت و گفت: - شبیه دستبندهای نگهبان میمونه تاحالا واکنش هم نشون داده؟ سر تکون دادم. - آره یکی خواست اذیتم کنه نیشش زد و منو انداخت تو این جهان. تکونی شدید خورد و چشمهای مستش رو به چشمهام دوخت. دستی رو پیشونیش کشید و مات شده پرسید: - تو برای چه دنیایی هستی؟ سری به منفی تکون دادم. - نمیدونم. واقعا نمیدونستم من فقط تو یه روستای جنگلی زندگی می کردم. اخمکرد: - پدر و مادرت چی؟ اون ها کی هستن و چه نژادی دارند؟ سر به منفی تکون دادم. - پدر و مادر ندارم. من رو زیر درخت پیدا کردن، یه آقای طبیب بزرگم کرد. وقتی به این جا اومدم؛ چون خواستن منو زن چهارم ارباب کنند بابام سکته قلبی میکنه میمیره. دستی به صورتش کشید و به دستبندم نگاه کرد. - اون دستبند یه نگهبانه خیلی قدیمیه، این که گفتی هنوز واکنش نشون داده تعجب بر انگیزه. نمیدونم قدرت دارم یا نه ولی میخواستم یکم به خودم باور داشته باشم و پرسیدم: - چطور میتونم متوجه بشم، قدرتی دارم یا نه؟ بلند شد و از کنارم رد شد. وارد یه اتاق شد و گفت: - دنبالم بیا دختر. با این که اسمم گفته بودم باز میگفت دختر. اخم کردم و همراهش وارد اتاقی شدم. با دیدن سلاح های عجیب و ترسناک روی در و دیوار شوکه شدم. شمشیر، خنجر، زره انگار یه انبار عتیقههای جنگی بود نه اتاق خواب. در کشاب رو باز کرد گفت. - این که قدرت داری یا نه باید بری ثبت احوال دختر. ولی من وسیله ابتدایی دارم که میتونی متوجه بشی قدرتی داری یا نه که از هالهات هم میفهمم داری. چون واضح و معلومه قدرت داری پس این به کار تو میاد. اگه تو دستت بتونی زندهاش کنی به پرواز در بیاد تو قدرت داری فقط باید بری ثبت احوال تا بفهمی از چه نوعی داری. تو دستم بدون این که دستش به دستم بخوره یه شفیره انداخت. گیج به شفیره اشاره کردم. چکارش کنم؟ چطوری یه شفیره تو پیله رو پرواز در بیارم؟ روی تخت سفیدش نشست و دستی تو موهای سفیدش کرد. - چطوری تونستی قدرتهای من و پسرم رو ببینی همون طوری. آها یعنی روش تمرکز کنم؟ شفیره قهوهای تو دستم رو لمس کردم و تمرکز کردم. تکونی خورد و دستبند مار تو دستمم همراهش تکون خورد. انگار دستبندم راه اومدن قدرتم رو داشت میبست. نمیدونم چرا اعتماد کردم به دستبندم و شفیره رو روی میز کنار تخت گذاشتم و گفتم: - اون شفیره مرده، حتی با جادو هم نمیشه مرده رو زنده کرد. ولی قلبم یه چیز دیگه داشت میگفت.3 امتیاز
-
پارت سی و ششم اه این کیه رد هم زنگ میزنه به زور یکی از چشم هام رو باز کردم و گوشیم رو برداشتم چیییی ساعت یازده صبح بود ،ای واییی دیرشد ،صدای زنگ در قطع نمیشد ،از تخت بلند شدم و با دو خودم و سمت در رسوندم ،همون طور که حدس میزدم کامی بود،با لبخند بزرگی گفتم:ااا ،تو بودی؟؟سلام.و با حالت مسخره ای دست تکون دادم . کامی از عصبانیت قرمز بود ،اخه فکر کنم یک ساعتی پشت در بوده چون قرار بود ساعت ده خونه من باشه ،من رو کنار زد و همون جور که داخل شد گفت:عوضی، یک ساعته من و دم در کاشتی،هرچی به موبایلت زنگ میزنم ،زنگ درت رو میزنم جواب نمیدی بعد اومدی میگی سلام!!! با حرص رو اولین مبل نشست،کنارش نشستم و گفتم:کامی جونم،ببخشید،دیشب دیر خوابیدم،خواب موندم.چشمام رو درشت کردم و سرم و جلوش کج کردم . کامی با دیدنم خندش گرفته بود ولی می خواست خودش رو نگه داره.به دستش اویزون شدم و گفتم:تو رو خداااا. بلاخره خندید و گفت :اگه یه نوشیدنی خنک و یه ناهار خوب مهمونم کنی میبخشمت. لبخندی زدم و گفتم :ای به چشم،شما جون بخواه خوشگله. به سمت اشپزخونه رفتم و از یخچال اب پرتقال رو در اوردم و تو لیوان ریختم ،کیکی هم بقلش گذاشتم و برای کامی بردم و گفتم:تا بزنی تو رگ من برم یه ابی به سرو صورتم بزنم. کامی سری تکون دادو مشغول نوشیدن شد. بعد رفتن به سرویس و تعویض لباس ،دوباره برگشتم تو پذیرایی پیش کامی. کامی داشت با گوشیش ور میرفت،تا نشستم پیشش گفت:چرا تا دیر وقت بیدار بودی کلک؟!نکنه تنهایی رفتی خوش گذرونی؟؟ پشت چشمی نازک کردم و گفتم:اره پیچوندمت با یه جنتلمن رفتم جات خالی. کامی پرید روم و گفت:ای عوضی ،به قول خودت تک خورر.3 امتیاز
-
پارت سی و پنجم بهراد رو کرد به لپ تاپ و گفت:وروجک چه قدر ساکت شدی؟؟ لبخندی ظاهری زدم نمی خواستم ناراحتشون کنم گفتم:امان نمیدید که،از ته دل بهتون تبریک میگم،انشالله خوشبخت ترین باشید . قیافه مظلومی گرفتم و گفتم:میشه لطفا نامزدی رو وقتی بگیرید که منم بیام،توروخداااا.. عمو ناصر لبخندی زد و گفت:بدون تو که اصلا نمیشه صدف جان ،هماهنگ می کنیم که بتونی بیایی. لبخند پر شوقی زدم و با هیجان گفتم:مرسییییی عمو ناصررر. و بعد چون می خواستن راجع به مراسمات صحبت کنن ،جایز ندونستم بیش تر از این تماس برقرار باشه،از تک تکشون خداحافظی کردم و به تماس پایان دادم. بلافاصله بعد قطع کردن تماس بغضم ترکید و زدم زیر گریه،یاد ساحل افتادم ،اینجور وقت ها ،پایه دردو دل هم بودیم،جای خالیش بیش تر از همیشه به چشم میومد، هر چند اون چند وقت اخر بیش تر کارمون دعوا شده بود،چون ساحل صدو هشتاد درجه تغییر کرده بود،حتی دلم برای اون دعوا ها هم تنگ بود. دلتنگی مثل خوره به جونم افتاده بود،دلم بغل مامان و بابام رو می خواست،دلم شونه بهراد و می خواست، نمیدونم چه قدر گذشت که حس کردم به هوای تازه نیاز دارم ،یک لباس از تو کمد برداشتم و کتونی هام رو پام کردم و بعد برداشتن سوییچ راه افتادم. از خونه که بیرون اومدم به سمت رود ماین حرکت کردم و وقتی رسیدم ماشین رو پارک کردم و بقل رود خونه شروع به پیاده روی کردم نیم ساعتی گذشت که روی یکی از نیمکت ها ولو شدم و به رود خونه خیره شدم. چند پرنده کنار رودخونه در حال آب خوردن بودن ،کاش منم مثل پرنده ها بال داشتم،اینجوری ازاد و رها هر موقع دوست داشتم هر جا میرفتم ،مثلا الان میرفتم خونه نازی اینا و همشون رو بغل میکردم و شیطنت می کردم. بعد چند ساعت به سمت خونه برگشتم و وقتی رسیدم ، خودم رو روی تخت پرت کردم و از خستگی خوابم برد.3 امتیاز
-
پارت سی و چهارم راس ساعت مقرر تماس برقرار شد و بعد سلام و احوال پرسی عمو ناصر پدر نازی به من گفت:خوبی صدف جان ،خوش می گذره؟ _ممنون خداروشکر ،اینجا خوبه ولی برای ما ایرانی ها هیچ جا کشور خودمون نمیشه ،دوری از خانواده سخته. خاله لاله مامان نازی گفت:راست میگی صدف جان،ما ایرانیا ادم های خونگرمی هستیم و خانواده دوست،انشاالله درست رو با موفقیت تموم کنی و برگردی عزیزکم. در جواب لبخندی زدم و تشکر کردم. بعد صحبت راجع به اب و هوا و کاروبار وقتی یکم مجلس گرم تر شد بابا گفت:خب ناصر جان ،بریم سر اصل مطلب ،این اقا بهراد ما رو که میشناسی ،نیاز به تعریف نیست ،مستقله،خوش قلب و مهربونه،از قضا عاشق نازنین خانوم شما شده ،دیگه پسر خودتونه ریش و قیچی دست شما،هرچی امر کنید ما گوش به فرمانیم. عمو ناصر:نفرمایید ،بهرام خان اجازه ما هم دست شماس،مهم این دو تا جوان هستن با هم کنار بیان ،ما هم وظیفمون کمک بهشونه. مامان:بله درست میفرمایید ،اگه اجازه بدید برن با هم حرفاشون رو بزنن. خاله لاله با لحن بامزه ای گفت:والا سهیلا جان جوان های حالا که قبلا حرفاشون رو میزنن ،بعد مارو در جریان میذارن. همه جمع خندیدن،و بعد بهراد و نازنین رفتن داخل حیاط که اخرین حرفاشونم بزنن و نتیجه رو اعلان کنن. در این حین عمو ناصر یکم از زندگی تو المان ازم سوال کرد و منم با خوش رویی جواب دادم ،یک ساعتی گذشت و نازی و بهراد خندان وارد شدن و نشستن. مامان:خب بچه ها ،دهنمون رو شیرین کنیم یانه؟ بعد رو به نازی کرد و گفت:نظرت چیه نازی جان؟ نازنین سر به زیر انداخت و با لبخند خجولی گفت هر چی ،بابا و مامان صلاح بدونن. عمو ناصر: برای من مهم خوشحالی و خوشبختی تو هست عزیزم،هر چی خودت بخوای. خاله لاله دست رو دست نازی گذاشت و گفت:بگو ،دخترم،نظرت رو بگو . نازنین لبخند محجوبی زد و گفت :با اجازه شما بله. مامانم که اشکی گوشه چشمش رو تر کرده بود کل کشید و بلند شد شیرینی پخش کرد. بعد از ساحل اولین باربود مامان انقدر خوشحال بود،بغض گلوم رو گرفته بود و نمیتونستم حرف بزنم،خیلی ناراحت بودم که سهم من از این مراسم مکالمه از راه دور بود3 امتیاز
-
پارت سی و سوم برگه امتحان رو تحویل دادم و بیرون اومدم ،از قبل به کامی گفته بودم می خوام برم خرید ،اونم گفته بود که کاری داره و باید انجام بده و فردا میاد خونم که دو تایی برای امتحان بعدی درس بخونیم. سمت ماشین رفتم و روشنش کردم و به سمت خیابان زیل حرکت کردم. فرانکفورت شهر بزرگی بود و خیابان زیل یکی از بهترین جاها برای خرید بود،وقتی با کامی دوست شدم اولین جایی که من رو باهاش آشنا کرد اونجا بود. ماشین رو پارک کردم و شروع به گشتن کردم؛بعد دوساعت گشتن،یک پیراهن کالباسی رنگ با یقه سه سانتی ایستاده که جلوش دکمه های فانتزی می خورد و تا کمر تنگ بود و دامن و آستین کلوشی داشت انتخاب کردم،روی آستین و پایین دامنش گلدوزی های ظریفی داشت و جنس پارچه لخت و لطیف بود،عاشقش شده بودم. کفش پاشنه بلند بندی رنگ نودی رو هم براش خریدم و به سمت خونه برگشتم. بهراد قرار بود ساعت هشت شب به وقت تهران باهام تماس بگیره ، که یعنی ساعت چهار و نیم عصر به وقت اینجا،وقتی رسیدم خونه ساعت یک بود ،برای ناهار یه چیزی سر هم کردم و خوردم و بعد گرفتن دوش،موهام رو با سشوار لخت کردم ،بعد زیر سازی میکاپ ،پشت چشمم سایه صورتی کم رنگی زدم و خط چشم باریکی کشیدم ،به مژه های بلندم ریمل زدم و کار رو با رژگونه صورتی و رژ کالباسی به اتمام رسوندم. ساعت چهار و ربع بود و من حاضر و آماده لپ تاپ رو روشن کرده بودم و روی مبل های یشمی رنگم نشسته بودم و منتظر تماس بهراد بودم .3 امتیاز
-
پارت سی و دوم آسانسور اومد و آروین یک سری خرید هارو برداشت و منم حرفی نزدم داخل اسانسور شدیم و آروین گفت :اول شما رو برسونیم . سری تکون دادم دکمه طبقه بیست رو فشار دادم . آروین :شما از عینک استفاده می کنید؟ گیج گفتم:نه مگه چه طور؟؟ پوزخندی زد و گفت:اخه الان بچه هارو ندیدی ،صبح هم یک آدم ۱۹۰ سانتی!!! اخمی کردم ،اه لعنتی صبح من و شروین رو دیده ،پس چرا من ندیدمش!!! _چشمام عادت دارند فقط اشخاص حائز اهمیت رو ببینن نه هر کسی. به دنبال حرفم یه نگاه از سر تا پاش انداختم . آروین:آها ،عادته پس.پوزخند حرص دراری هم زد. دیگه حرفی بینمون رد و بدل نشد. پسره پرو فکر کرده کیه ، برام موعظه می کنه . آسانسور ایستاد برگشتم و پلاستیک هارو گرفتم و زیر لب تشکر کردم ؛تا آسانسور حرکت نکرده بود سمت در خونه نرفتم .آروین با پوزخند اعصاب خوردکنش دکمه طبقه بیست و دو رو فشار داد و درب آسانسور بسته شد . زیر لب خودشیفته ای نثارش کردم و داخل خونه شدم و بعد جا به جایی خرید ها به سمت اتاق رفتم تا بقیه کتاب رو هم تموم کنم.3 امتیاز
-
پارت سی و یکم بعد تماس به خاطر مامان حالم گرفته بود ،قشنگ معلوم بود بغض داره ولی به خاطر من کنترل می کرد . هنوز چند صفحه از کتاب مونده بود ولی تمرکز نداشتم ،اول باید از این حال و هوا درمیومدم. از جام بلند شدم و لباس هام رو با تیشرت شلوار سفید،مشکیم عوض کردم و سوییچ رو برداشتم و به قصد خرید برای خونه بیرون زدم،اینجوری از این حال خلاص میشدم. تو پارکینگ فروشگاه بزرگ مواد غذایی پارک کردم،داخل رفتم و سبدی برداشتم و طبق لیست وسایل مورد نیاز رو برداشتم،حدودا یک ساعتی طول کشید،بعد بسته بندی و حساب کردن،پلاستیک هارو که کم هم نبودن ،برداشتم و به سمت ماشین و بعد خونه حرکت کردم. بعد پارک کردن ماشین با مصیبت تمام خریدهارو برداشتم و با پا در ماشین رو بستم و دکمه آسانسور رو فشار دادم . تا آسانسور اومد ،چند تا بچه همین جور که به سمت آسانسور میدوییدن ،به من برخورد کردن چون دستم پر بود تعادلم و از دست دادمو افتادم زمین ،محتویات چند تا از پلاستیک ها پخش و پلا شدن . بچه ها هم با شیطنت خندیدن و رفتن،عجب بچه های تخسی بودن ،با حرص شروع کردم جمع و جور کردن ،سیب زمینی ها هر کدوم یک طرف افتاده بود داشتم جمع می کردم که دیدم یک نفر دیگر داره کمکم می کنه،سرم و بالا اوردم و چشمم به یک چشم عسلی افتاد ،آروین اینجا چی کار می کرد ؟ به خودم مسلط شدم و سلام دادم و گفتم:شما اینجا چی کار می کنید؟؟ گفت:سلام، خونه یکی از دوستام اینجاس ،مشکلیه؟؟ _اها ،نه چه مشکلی ممنون بابت کمکتون....3 امتیاز
-
پارت سی ام بابا:چیزی لازم داری بگو باباجان ،سریع فراهم کنم ،به خودت سخت نگیری؟ _چشم، مرسی باباجونم ،نگران نباش همه چی اوکیه مامان:صدف داشتی میگفتی بهراد زنگ زده بود ؟ _اره چند روز پیش زنگ زد گفت آخر هفته قراره برید خواستگاری،قراره لپ تاپ رو هم با خودش بیاره تا منم به صورت تصویری حضور داشته باشم. مامان: چه خوب ،همیشه آرزو داشتم ،برای بهراد برم خواستگاری،تو و ساحل هم ساقدوشش بشید.قطره اشکی از چشمش پایین چکید. بغض سنگینی گلوم رو گرفته بود با زور جلوش رو گرفته بودم،یک لحظه به سرم زد همه چیزو ول کنم و فردا بلیط بگیرم و برگردم. بابا که خودش هم دست کمی از ما نداشت برای عوض شدن جو گفت:سهیلا ،صدف که قراره ،تصویری تو خواستگاری باشه،مراسمات رو هم میزاریم برای تعطیلات صدف که بتونه بیاد. لبخند کج و کوله ای زدم و گفتم:اره ،فکر خوبیه ،به نظرم من بعد امتحانات این ترم یه چند هفته فرجه دارم میتونم بیام. مامان به خاطر اینکه من بهم نریزم لبخندی زد و گفت:خوبه با بهراد هماهنگ می کنم . کمی دیگه باهاشون حرف زدم و قطع کردم3 امتیاز
-
پارت بیست و نهم یک روز تا خواستگاری بهراد مونده بود و از اونجایی که فردا جمعه بود و ما شنبه و یکشنبه تعطیل بودیم ،که یعنی من به اندازه کافی برای امتحان دوشنبه وقت داشتم،تصمیم گرفتم فردا بعد امتحان برم خرید برای خواستگاری، درسته قرار بود فقط به صورت ویدئویی تو خواستگاری باشم ولی بازم دلم می خواست ،همه چی واقعی باشه تا دلم راضی باشه. تو اتاق مطالعه مشغول درس خوندن بودم ،امتحان فردا سخت بود و استادش هم سخت گیر تر. چند ساعتی بود که سرم تو کتاب بود ،که نفهمیدم چه جوری خوابم برد. با گردن درد از خواب پریدم و به فضای تاریک نگاه کردم بعد چند ثانیه محیط رو درک کردم و به ساعت گوشیم نگاه کردم ،اوه ساعت شش عصر بود ،یک ساعتی خوابیده بودم ، اعلان های گوشیم دو تماس از دست رفته رو در واتساپ نشون میداد،وارد آپ شدم دیدم مامان تماس گرفته بوده ،چراغ اتاق رو روشن کردم و تماس تصویری گرفتم ،بعد چند بوق چهره مامان روی صفحه موبایلم جا گرفت،لبخندی زدم و گفتم:به به ،سلام به مامان خوشگلم،احوالات؟؟؟ مامان:سلام صدف مامان خوبی،چرا جواب ندادی نگران شدم . _ببخشید خواب بودم متوجه نشدم. مامان:قربونت برم من ، به خودت میرسی؟؟ ،چه قدر لاغر شدی؟چرا زیر چشمات سیاه شده؟نکنه خوب نمی خوری و نمی خوابی؟بمیرم که دورم و نمیتونم برسم بهت.اشک تو چشماش جمع شده بود. برای اینکه فضا رو عوض کنم لبخند زدم و گفتم:خدانکنه مامان قشنگم ،عین خرس می خورم و می خوابم ،نگرانم نباش، شما خوبی ؟بابا خوبه؟ مامان :ما خوبیم عزیزم ،میدونی اخر هفته خواستگاری بهراده؟ _بلههه،چند روز پیش زنگ زد خبر داد قراره... حرفم با شنیدن صدای بابا پشت خط قطع شد داشت به مامان میگفت: سهیلا جان ،با کی حرف میزنی؟ مامان:با صدف عزیزم ،می خوای باهاش صحبت کنی؟ چند ثانیه بعد بابا هم به تصویر اضافه شد.با دیدنش لبخندم عمیق تر شد و گفتم:سلام به پدر خوشتیپ خودم. بابا:سلام گل بابا ،خوبی؟ _شما خوب باشید، منم خوبم،شکر.3 امتیاز
-
پارت بیست و هشتم چه قدر دلم براشون تنگ شده بود،سمت اتاق خوابم رفتم دیزاین اتاق به رنگ بنفش و سفید بود ،ساکم رو گوشه ای پرت کردم و لباسام رو برداشتم و شیرجه زدم تو حموم ،وان و پر کردم توش نشستم و به امتحان امروز فکر کردم؛خداروشکر اولیش به خیر گذشت عالی داده بودم،ایشالا خدا بقیش رو هم ختم به خیر کنه. بعد حدود نیم ساعت از حمام بیرون اومدم و تن پوشم رو پوشیدم ،داشتم با کلاهش موهام رو خشک می کردم، که موبایلم زنگ خورد؛ به سمتش رفتم که دیدم بهراده ،تماس تصویری رو برقرار کردم و چهره خندون بهراد رو صفحه اومد و گفت :سلامم بر دانشجو پر تلاش حال شما؟ لبخند زدم و گفتم:درود برتو ما خوبیم شما خوبی؟عیال محترم خوبه؟ گفت:خوبه سلام میرسونه دنبال کارای اخر هفتس. با تعجب پرسیدم:مگه اخر هفته چه خبره؟با لبخند وسیع رو لبش گفت:هیچی اخر هفته قراره برم خواستگاریش با داداش بهرام و زن داداش. جیغی کشیدم و با خوشحالی گفتم:هورااا مبارکت باشه بهراد جونم خیلیی خوش حالم ،پس رفتی قاطی خروسا دیگه. بعد یهو با فکر اینکه من نیستم که شرکت کنم بادم خالی شد و با لب و لوچه اویزون گفتم:حیف من نیستم بیام،همیشه برای خواستگاری رفتن برای تو نقشه کشیدم ولی حالا نیستم. نفسم و اه مانند بیرون دادم و به بهراد خیره شدم.لبخندی زدو گفت:دیوونه ناراحتی نداره که اصلا من قول میدم اون ساعت باهات تماس بگیرم تو ام تو مجلس باشی،خوبه؟؟ با این حرف لبخند نشست رو لبم درسته اگه اونجا حضور داشتم یه چیز دیگه بود ولی اینم بد نبود بهتر از هیچیه.بعد چند ثانیه سکوت بهراد گفت:راستی امتحانت رو خوب دادی؟چه کارا می کنی؟ منم با هیجان شروع کردم به تعریف کردن اتفاقات روزمره ام. بعد یک ساعت صحبت کردن با بهراد بلاخره از هم دل کندیم و تماس رو قطع کردم و گوشی رو پرت کردم رو تخت، از جا بلند شدم و تن پوشم و با تاپ و شرتک لیمویی خونگیم عوض کردم و مشغول سشوار کشیدن به موهام شدم ،خیلی وقت بود کوتاه نکرده بودمشون و حسابی بلند شده بود .کارم که تموم شد به ساعت نگاه کردم پنج عصر بود تصمیم گرفتم یه ساعت استراحت کنم خودم رو تخت پرت کردم و خیلی زود خوابم برد.3 امتیاز
-
پارت بیست و هفتم از جام بلند شدم و همین طور که به سمت کمدا میرفتم بلند خطاب به کامی گفتم اگه می خوای با من بیایی ،تا ده دقیقه دیگه آماده باش. بعد تعویض لباس هام رو عوض کردم و ساک ورزشیم رو برداشتم و به سمت در رفتم کامی همون دقیقه سمت کمدا رفت تند تند مشغول شد .از در بیرون رفتم و سوار ماشین شدم ساکم و صندلی عقب پرت کردم.با اینکه کامی گفت غیر شروین ، اروین هم اینجا میاد، تو این یک ساعت خبری از اروین نشد. ولی شروین و دوستاش در حین تمرین حسابی شلوغ کردن و همه رو عاصی کرده بودن. جالب اینجا بود کل دخترا سعی در جلب توجهشون داشتن منم ، اَدا هاشون رو میدیدم و میخندیدم. تو فکر بودم که کامی رسید و سوار شد راه افتادم و کامی رو جلوی خونشون پیاده کردم،البته بهتره بگم عمارت یه ساختمان لوکس با یه باغ بزرگ،پدر کامی ،عمو الکس یه کارخونه دار بود و وضع مالی خوبی داشتن بعد خداحافظی با کامی به سمت خونه راه افتادم حسابی خسته بودم . ساختمانی که توش زندگی میکردم یه خیابون پایین تر از خونه کامی اینا بود؛ماشین و تو پارکینگ پارک کردم و بعد برداشتن وسایلم به سمت اسانسور رفتم و دکمه طبقه بیست رو فشار دادم ،با توقف اسانسور سمت در رفتم و با کارت مخصوص بازش کردم. یه خونه صد و پنجاه متری با سه اتاق خواب و یه اشپزخونه بزرگ،برای یه نفر زیادی بزرگ بود! من ترجیح میدادم تو یه خونه کوچیک با حیاط کوچیک باشم ولی صلاح دید پدر جان این بود که یه برج امنیت بیشتری داره.3 امتیاز
-
نام رمان: ایزولا نویسنده: مرلین | کاربر انجمن نودهشتیا ژانر رمان: تخیلی خلاصه رمان: نفرینی هزارساله، آیندهای تاریک و پیشگویی که هر قدم را زیر نظر داشت. در قلعهای محصور، موجودی با موهای آتشین روزها را میگذراند، تنها و محکوم به سرنوشت. یک اشتباه کوچک، دروازهی جهان را گشود و شعلهای آزاد شد که زندگیها را میلرزاند. عشق و خیانت میان تاریکی و قدرت رخنه کرد، و پایان، شاید در سایهی مرگ رقم بخورد. هر حرکت، سوالی بیپاسخ بر جای میگذارد و جهان را به لرزه درمیآورد…3 امتیاز
-
پارت بیست و ششم نگاهش رو ازم گرفت و به انگشتاش زل زد و گفت:میدونم که میدونی چه حسی بهش دارم،من مثل تو نمیتونم خوب احساسم و پنهان کنم ،توام تیزی پس الکی عوضی بازی در نیار . لبخندی زدم و دستم و زیر چونش گذاشتم و به طرف خودم برگردوندم:حالا خجالت نداره که از کی خجالتی شدی. لبخندی زدو گفت:تعریف کن دیگه. منم براش همه چیزو گفتم و وقتی تموم شد گفت :اه کاش منم اونجا بودم ،همیشه موقعیت های حساس نیستم.خنده ریزی کردم و گفتم:راستی وقتی اومدی اونجا می خواستی یه چیزی بگی. گفت:اهان خوبه گفتی ،اومدم بگم شروین و لوکاس ،دیوید و اروینم اومدن تو این باشگاه. ابروهام و بالا انداختم و با خنده گفتم:اا خز شد دیگه اینجا همه اومدن. کامی به بازوم زدو گفت:کم حرف بزن، بیا به جای زبونت از بدنت کار بکش پاشو... بلند شد منم بلندشدم و گفتم:اره دیگه از این به بعد زیاد ورزش کن استعدادت به چشم بیاد . کامی اومد حمله کنه که در رفتم سمت تردمیل ها. یک ساعت و نیم گذشته بود خسته به سمت بطری ابم رفتم و یه نفس سر کشیدم. نگاهم به کامی افتاد که وزنه برداشته بود و دقیقا رو به روی شروین مشغول تمرین بود خنده ام گرفته بود از اول تا الان عین چی مشغوله دید زدن شروین بود و با نهایت توانش تمرین می کرد.3 امتیاز
-
شلوار قهوهایم خونآلود شد. دستهام زیر پوست زخمیش خاک رفته بود. سوزشش بیشتر از سوز ترسم نبود. کیف پدرم رو محکمتر به سینهم چسبوندم. داشتم قدم بر میداشتم— صدایی آشنا گوشم رو پر کرد! سرم رو بالا اوردم. وسط راه به کلبه، پدرم با ارباب داشت حرف میزد. پشت ارباب به من بود. نگاه پدر به من خورد، اما وجودم رو نادیده گرفت! انگار نمیخواست ارباب بفهمه من اومدم. صدای ارباب گوشم رو پر از غم کرد. - از سیزده سالگی، سایورا رو از تو خواستم. همیشه با هر بهانه ردم کردی. این بار دیگه نمیذارم این اتفاق بیفته، سایورا باید برای من بشه، اون دیگه هجده سالشه هیچ بهونهای برای رد کردنم نیست پیرمرد. به فکر آینده سایورا باش. اگه بفهمه لا بوتهها پیداش کردی چه حسی پیدا میکنه؟ پس با من راه بیا تا راه بیام. ارباب سکوت کرد، اما دل من رو لرزوند! یعنی چی از لای بوته؟ اول اون مرد کریه، حالا مسئله لا بوته پیدا شدنم؟ صدای ارباب بار تو سکوت پدر که سر پایین انداخته بود، موج برداشت. - امروز قبل از غروب خورشید سایورا رو برای من بیار. با قدمهای محکم از کنار پدرم گذشت. حتی پشت رو یه نظر نگاه ننداخت. سر پدر هنوز پایین بود، هنوز نگاه نمیکرد. لنگزنان رو به روی پدر ایستادم. این بار کیف پدر رو فشار دادم نه از ترس، نه از وحشت، بلکه از رویاهایی که میخواست فرو بریزه. لبهام تکون خورد، اما صدام دور بود؛ برای گوشهام صدام زیادی ناآشنا میزد. - یعنی چی از لای بوته ها پیدام کردی بابا؟ سرش انگار نمیخواست بالا بیاد نگاهم کنه. به عصاش محکمتر تکیه داد و محکم گفت: - تو دختر من نیستی، تو رو زیر درخت پیدا کردم. فقط تو، یک سبد، یک دستبند قدیمی که تو دست داری. دستش روی قلبش اومد، فشار داد. انگار همه دنیا داشت روی قلبش فشار میاورد؛ اما من، اما من تعجب نکردم. یکسالِ مرد تو خوابهام منو آماده کرده بود. یکسالِ میگه به این جهان تعلق ندارم. این موضوع فقط بدنم رو سفت کرد؛ نه تعجب نه، فقط خشک از این که رویاهام حقیقی بود. صدای پدرم این بار محکمتر به گوشم سیلی زد. - دیگه اونقدر بزرگت کردم از پس خودت بر بیای. از این جا برو، برو و خانوادت رو پیدا کن. زیاد موندنت باعث دردسر منه. برو دختر برو و دیگه به این روستا بر نگرد. پشتش رو به من کرد و عصاکوبان رفت! مگه میشه؟! هجدهسال با باور این که اون پدرم منه زندگی کردم. حالا راحت میگه—برو... مگه رفتن به همین آسونیه؟ دویدم، با زانو و دست درد، صداش زدم. انگار نمیشنید. چیزی درونم شکست و جیغ زدم: - هجدهسال بزرگ کردن منو فراموش کردی بابا؟ یعنی همین؟! بابا لطفا... بابا بایستا! جوابم رو نداد! خمشدگی شونههاش رو دیدم؛ اما انگار منو از ذهنش دور کرده بود نه قلبش. تا کلبه پدرم رو دنبال کردم مثل بچهای که از ترک شدن میترسه. تا خواستم وارد کلبه بشم، در رو تو صورتم بست. صداش از پشت در اومد. - لطفا برو سایورا، برو و پشت سرت هم نگاه نکن. اگه هنوز به عنوان پدرت ذرهای یه من احترام داری برو. برو و تقدیرت رو پیدا کن. پشت در نشستم. کیفش رو بغل کردم. برم؟ کجا برم، کجا رو دارم برم؟ مرد خوابهام میگه برگرد... برگرد متعلق به این دنیا نیستی. ولی این برگرد به کجاست؟ به آسمان خیره شدم. کاش پرنده بودم، پرواز میکردم؛ رها، آزاد، زیر سایه خدا. هرکس از کنار کلبه ما رد میشد نگاهم میکرد. بغض مثل کلوخ گلوم رو تنگ گرفته بود. اشک حلقه زده تو چشمهام، نمیبارید. نه بغضم میشکست، نه سد چشمهام. به زانوی خون خشک شدهام نگاه کردم که چند پشه می خواستن جوری نزدیکم بشن. نگاه به پشهها فکر کردم. چرا دیگه پدر نمیخوادم؟3 امتیاز