رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

تخته امتیازات

  1. سایه مولوی

    سایه مولوی

    نویسنده انجمن


    • امتیاز

      78

    • تعداد ارسال ها

      419


  2. هانیه پروین

    هانیه پروین

    مدیریت کل


    • امتیاز

      64

    • تعداد ارسال ها

      657


  3. عسل

    عسل

    کاربر فعال


    • امتیاز

      58

    • تعداد ارسال ها

      384


  4. QAZAL

    QAZAL

    نویسنده اختصاصی


    • امتیاز

      45

    • تعداد ارسال ها

      1,367


مطالب محبوب

در حال نمایش مطالب دارای بیشترین امتیاز از زمان 09/30/2025 در پست ها

  1. ترتیب نقد‌ها: @سایه مولوی @عسل @آتناملازاده @QAZAL @هانیه پروین @shirin_s @سایان اسامی بقیه هم به زودی وقتی تاپیک زدن اضافه میشه و اینکه فقط یه بار این نقد انجام نمیشه تا پایان فصل همراه قلمتون هستم✨🤍✨
    7 امتیاز
  2. این تاپیک مخصوص نقد و پرسش اعضای هاگوارتز هستش هر صحبتی در اینجا مجازه🐬🩵
    5 امتیاز
  3. نام رمان: بازگشت آلفا ژانر رمان: فانتزی، عاشقانه نویسنده: سایه مولوی | عضو هاگوارتز نودهشتیا خلاصه: بازگشت آلفا خلاصه: راموس گرگینه‌ای است از نسل آلفا و جانشین پادشاهی، اما با چند تفاوت فاحش‌. تفاوت‌هایی که سرزمینی را به خط نابودی می‌کشانند و طایفه‌ای را درگیر فتنه می‌کنند، اما چیزی در این تفاوت‌ها پنهان شده است. راز در پس این تفاوت‌ها چیست؟! آیا قرار است دنیا همیشه روی بدش را به راموس نشان دهد؟! شاید هم برای تغییر باید منتظر یک معجزه بود؛ معجزه‌ای از جنس عشق! مقدمه: روزی باز خواهم گشت، روزی باز خواهم گشت و به همه نشان خواهم داد که متفاوت بودن همیشه هم بد نیست. روزی باز خواهم گشت و آلفا بودنم را اثبات خواهم کرد. من بد نیستم، من فقط کمی متفاوتم و با همین تفاوت‌ها سرزمین گرگ‌ها را نجات خواهم داد.
    4 امتیاز
  4. نام رمان: هیدارا: طلوع یک بازمانده! نویسنده: ترانه مهربان ژانر: فانتزی-تخیلی، عاشقانه و.. خلاصه داستان: خانواده‌ی هیدارا که حاکمان و نگهبانان جامعه جادوگران در برابر تهدید های مهر و موم شده بودند به دست مردم جادوگر سرنگون و تبعید شدند. حالا هیدارا باید راز سقوط خانواده‌ش را کشف و از نابودی دنیای جادو جلوگیری کند! مقدمه: در روزگاری که خورشید بر قصرهای سنگی ما غروب می‌کرد و سایه‌ی اژدها بر برج‌هایمان می‌افتاد، جهان زیر فرمان نام ما بود! می‌گفتند ما با آتش پیمان بسته‌ایم، که قدرت‌مان از نفس موجوداتی می‌آید که از آغاز خلقت، مرز میان تاریکی و نور را پاس می‌داشتند. اما هیچ شعله‌ای تا ابد نمی‌سوزد. روزی رسید که مردم بر ما شوریدند؛ همان کسانی که روزگاری زیر پرچم ما پناه می‌گرفتند. آتشی که ما برای محافظت افروخته بودیم، در دستان آنان بدل به نابودی‌مان شد. اکنون تنها من مانده‌ام؛ بازمانده‌ای از خاکستر نامی که جهان از یاد برد. و اگر روزی این خونِ خاموش در رگ‌هایم بیدار شود، شاید تعادل بازگردد…! یا شاید، جهان دوباره در آتش من بسوزد.
    4 امتیاز
  5. ساندویچ شماره چهار 🩸 از من جدا شد و نگاهش رو به پایین دوخت. - معذرت می‌خوام. سرم رو تکون دادم که یعنی اشکالی نداره. من کلارا رو پذیرفته بودم، با وجود اینکه از روز اول می‌دونستم جای خون توی قلبش، فقط احساسات می‌جوشه. - از کجا فهمیدی اینجام؟ چشم‌هام رو توی حدقه چرخوندم. - اوه بذار حدس بزنم؛ یک نفر خیلی اتفاقی همیشه بهم میگه که یک روز میاد بالای صخره و خودشو از شر من و سختگیریام خلاص می‌کنه! خیلی وقت بود که داشت با موهاش ور می‌رفت و اون‌ها رو دور انگشتش می‌پیچید. - حق با تو بود... من فقط فکر می‌کردم اون با بقیه فرق داره. شونه‌ بالا انداختم. فقط اگه صورتش اینقدر بیچاره نبود، بهش می‌گفتم: من که بهت گفته بودم! - نارسی، پاهاتو ببین! به محض گفتن این حرف، سوزش غیر قابل تحملی از سمت کف پاهام احساس کردم. - پابرهنه از صخره بالا اومدی؟ - چیز مهمی نیست، بیا برگردیم. کلارا به شدت سر تکون داد و انگشت اشاره‌اش رو زیر آسمون شب، چپ و راست بُرد. - حق نداری از جات تکون بخوری! تو ماشینه؟ میرم برات میارمشون. اجازه دادم این مکالمه رو برنده بشه. وقتی به اندازه کافی پایین رفت، گوشیم رو از جیب دامن کوتاهم بیرون کشیدم و شماره گرفتم. تماس وصل شد اما صدایی ازش بلند نشد. کوتاه گفتم: - کد بیست و هفت رو اجرا کن. قطع کردم. کلارا که با کفش‌هام برگشت، بالاخره تونستم بهش لبخند بزنم... خب، حداقل تلاشم رو کردم. وقتی به رستوران رسیدیم، ضربه‌ای به بازوم زد و بلند گفت: - اونجا چه خبره؟! هردو پیاده شدیم. دندون‌هام رو به هم ساییدم و فریاد زدم: - نیک، این گاومیش‌ها چرا جلوی رستورانن؟ یادمه بهت گفتم ببریشون به حیاط پشتی! متوجهی که با این کارت چه خسارتی... - نارسیس، کلارا! خدا رو شکر که اینجایید. به طرف ویلیام برگشتم. - اینجا چی کار می‌کنی؟ چرا توی آشپزخونه نیستی؟ انگار که حرفم رو نشنیده باشه، به طرف کلارا رفت و سرتاپاش رو وارسی کرد. - تو حالت خوبه؟ سالمی؟ نباید به خاطر نارسیس دست به همچین کار احمقانه‌ای بزنی، درسته که اون رئیس همه ماست، اما باید تا حالا فهمیده باشی که چقدر خودخواه و... صدای ناله‌ی گاومیش‌ها داشت مغزم رو رنده می‌کرد. فریاد زدم: - ویل! شبیه یک عروسک کوکی به سمتم برگشت. - بله نارسیس؟ اوه! چیزی اذیتت می‌کنه؟ آخه پره‌های دماغت درست شبیه اژدهاییه که داره برای آتیش زدن یه شهر آماده میشه! می‌دونی، در واقع اونا اصلا افسانه‌ای نیستن و طبق مقاله‌ای که هفته گذشته روی تبلتم خوندم... حنجره‌ام می‌سوخت و نمی‌تونستم با فریاد زدن، متوقفش کنم. - اینجا چه خبره؟ چرا شما سر کارتون نیستید؟ این گاومیش‌های عوضی درست جلوی رستوران من چه غلطی می‌کنن! یکی از گاومیش‌ها صدای بلندی از خودش درآورد که اگه کورس‌های کوفتیِ زبون حیواناتم رو کامل کرده بودم، احتمالا منظورش رو می‌فهمیدم. - رستوران پلمب شده! صدای آروم نیک، علی‌رغم پنجاه گاومیش وراج به گوشم رسید. ویلیام به طرز مسخره‌ای سکوت کرد و کلارا دستش رو جلوی دهنش گذاشت: - هین! نیک یک نفسه گفت: - برای همینه سرکارمون نیستیم نارسیس، چون دیگه کاری نداریم! بلادبورن برای همیشه از دست رفت. نیک رو کنار زدم و سعی کردم از بین گاومیش‌ها راه باز کنم. نیک منفی‌باف‌ترین خون‌آشام روی زمین بود، آره، همینطوره. هیچ‌کس حق نداره بلادبورن رو پلمب کنه، وگرنه مطمئن میشم که طلوع خورشید فردا رو نبینه!
    4 امتیاز
  6. نقد رمان سایه مولوی @سایه مولوی سلام سایه جان نقد نام رمان: بازگشت آلفا اسم جذابیه و من شخصا دوستش داشتم نقد خلاصه رمان: خلاصه کامل و خوبی بود اما بهتر بود که توضیحات در مورد جزییات راموس کمتر باشه اما در کل خلاصه جذب کننده و خوبی بود نقد مقدمه: مقدمه‌ای از این رمان دریافت نکردم که خب چون اوایل رمان هست مشکلی نداره اما بهتره هرچه سریعتر به فکر یک مقدمه خاص برای رمان باشی نقد رمان: شروعش رو شخصا دوست داشتم و جذاب بود ( خیلی گوگولی بود ) این قسمت های ارسال شده از رمان مونولوگ خیلی خوبی داشتن و خیلی قشنگتر میشه اگه دیالوگ هم‌ به اندازه مونولوگ باشه، سرعت رخ دادن اتفاق ها کمی زیاده و خواننده با حجم زیادی از مطالب و اطلاعات مواجه میشه اما زننده نیست و از جذابیت رمان کم نشده و اینکه چون فضای رمان یک فضای جادویی و فانتزی‌ه بهتره برای ارتباط گرفتن قوی تر خواننده ها از جزییات بیشتر گفته بشه و به توصیف زمان و مکان بیشتر پرداخته بشه نتیجه کلی: رمان جذاب و دوست داشتنی‌ای هست فقط بهتره اتفاقات زود به زود رخ ندن در کل که زری رمان شما رو دوست داشت و خیلی خوشش اومد
    4 امتیاز
  7. نام رمان: پارادوکس سرخ «جلد اول» نام نویسنده: سید علی جعفری ژانر: عاشقانه، تراژدی خلاصه: از دو سوی یک سرزمین، دو روح زخمی به ظاهر سالم در سکوتی بی‌انتها نفس می‌کشند. یکی با گذشته‌ای مانند رد زخم روی پوست، هر روز بی‌صدا یادآوری می‌شود؛ دیگری با آینده‌ای که همچون پنجره‌ای بسته، نور را پس می‌زند.هر کدام درگیر نبردی‌ست که نامی ندارد. در جهانی که اعتماد مثل شیشه ترک‌خورده است، هر نگاه، هر حرف، هر سکوت، می‌تواند همه چیز را زیر و رو کند. پارادوکس سرخ روایتی‌ واقعی است از لحظه‌هایی که نمی‌دانی حقیقت کدام است: درد یا نجات، بودن یا وانمود کردن. 1.«Paradox یا پارادوکس»: این‌که تمام روز به دوست داشتنت مشغول باشم و آخر شب بفهمم ندارمت، تمام شب برات بیدار باشم، اما تو با یکی دیگه تا خود صبح حرف بزنی. 2.«سرخ»: نمادی از رنگ خون هست و هدف اصلی داستان رو بهتر شرح میده.
    3 امتیاز
  8. 📚✨ اعلان انتشار رمان تازه در نودهشتیا ✨📚 🎀 عنوان رمان: ال تایلر 🖋 نویسنده: @سارابـهار از نویسندگان حرفه‌ای نودهشتیا 🎭 ژانر: فانتزی 🌸 خلاصه داستان: خون‌آشام‌هایی که با برخوردِ نور آفتاب و حتی نورِ کم‌سوی مهتاب، می‌سوزند! 📖 برشی از رمان: – هی! اونی‌که روی زمین افتاده چیه؟ تیموتی خشک لب زد: – یه انسان! پیکی با تعجب پرسید: – انسان؟! انسان دیگه چه کوفتیه؟! 🔗 لینک دانلود فایل رمان: https://98ia-shop.ir/2025/10/24/دانلود-رمان-ال-تایلر-از-سارابهار-کاربر/
    3 امتیاز
  9. خدایا هنوزم سعی می‌کنم اُمیدوار باشم و مثل قبل به زندگی با دید مثبت نگاه کنم دیگه برای هیچ آرزویی التماس نمی‌کنم و بهت زور نمی‌کنم تا اون در رو برام باز کنی چون قطعا تو حرفایی رو شنیده بودی که می‌دونستی قلبمو زخمی می‌کنه اما من بازم طبق معمول بهت گوش نکردم...:) اما این‌بار واقعا می‌سپارم به دستای خودت. از یه طرف خیالم راحت شد چون این آرزو یه سال بود که توی مغزم رژه می‌رفت و فهمیدم که آدما حتی دیگه از دورم قشنگ نیستن چه برسه از نزدیک! و تجربه شد اما از طرفی دیگه هم این تجربه و درس گرفتن تا تَهِ مغز استخون منو سوزوند مثل آدمای دیگه. می‌دونی چرا؟ چون بی منت سعی کردم خوب باشم و در مقابل تمام بی‌رحمی‌ها و بی احساسیا بهش انرژی مثبت و آرزوهای خوب منتقل کردم و سعی کردم از خودم تو ذهنش یه خاطره خوب بسازم اما اون چیکار کرد؟! جز حس ناکافی بودن و له کردن احساساتم، کار دیگه‌ایی نکرد و من تا جایی که تونستم فرصت دادم تا نااُمید و دلشکستم کنه که لحظه حذف کردن، هیچ شکی تو دلم باقی نمونه!
    3 امتیاز
  10. پارت سوم نخواه به زور دری رو باز کنی که مال تو نیست چون بعداً که بهش برسی اون زخمی که توی قلبت میمونه باعث میشه بیشترین غم و غصه رو تجربه کنی و خیلی باید قوی باشی که اون غم و غصه زمینت نزنه و با قدرت از جات بلند شی...آثار زخم قلب، جبران ناپذیرن. اونم مثل خیلیای دیگه سپردم به دستای خودت! همونجور که قلب منو تیکه تیکه کرد و از روش رد شد، دوبرابر بدترشو تجربه کنه تا بفهمه چه دردی به قلب من داده! دیگه فقط می‌خوام تو دنیای کوچیک و خوشحالیای کوچیک خودم زندگی کنم و شادی های روزمرمو تجربه کنم. لطفاً! خواهشاً ! خدایا منو از هرچی آدمیزاده بی‌رحمه دور کن و بذار تا مدتها تنها باشم اما اجازه نده اونا وارد زندگیم بشن و بهم زخم بزنن... بازم دمت گرم که حواست بهم هست.
    3 امتیاز
  11. 💌🌹 فرمان عاشقانه انجمن نودهشتیا 🌹💌 به نغمه دل گوش فرا دهید! مجموعه سه جلدی نو رسیده با نام «کابوس افعی» چون شمعی در شب‌های تار بر افروخته و به جمع عاشقان قلم پیشکش شد. ✨📖 ─── 💞 ─── ✍️ نویسنده: @سادات.۸۲ از خوش‌قلم‌ترین نویسندگان انجمن 🎭 ژانر: عاشقانه، فانتزی، هیجانی 💕 📜 شمار صفحات: 1646و 1045 و 260 ─── 💞 ─── 🌸 خلاصه: در جهان حومورا درون خاندانی اصیل زاده، حاصل ازدواج ملکه و پادشاه، پرنسسی متولد شد... 🌙 برگی از رمان: ملکه سرش را پایین انداخته و در سکوت به سخنان شاه گوش میداد که با سکوت او، سرش را ناامید بالا آورد و با اندوه گفت: – اون وقت طبق حرف های اون، کل کشور نابود میشه. 🔗 جاده‌ی رسیدن به این قصه: (لینک) جلد اول: https://98ia-shop.ir/2025/10/06/دانلود-رمان-کابوس-افعی-جلد-1-از-فاطمه-ال/ جلد دوم: https://98ia-shop.ir/2025/10/08/دانلود-رمان-کابوس-افعی-جلد-2-از-فاطمه-ال/ جلد سوم: https://98ia-shop.ir/2025/10/08/دانلود-رمان-کابوس-افعی-جلد-3-از-فاطمه-ال/
    3 امتیاز
  12. افسانه هیدارا: در آغاز زمان، وقتی جهان هنوز ناپایدار و پر از آشوب بود، نیرویی بزرگ و زنده به نام «هید» در عمق تاریکی‌ها می‌درخشید؛ نیرویی که نماد زندگی، انرژی خالص و جادوی ناب بود. اما «هید» نمی‌توانست به تنهایی جهان را اداره کند، پس با قدرتی دیگر، «دارا» پیوست به معنی «دارنده» و «نگهبان». وقتی «هید» و «دارا» به هم رسیدند، موجودی آفریده شد که هم نماد زندگی و هم صاحب نیرویی بی‌کران بود؛ این موجود «هیدارا» نام گرفت. گفته می‌شود تنها کسانی که شایستگی واقعی دارند، می‌توانند نام «هیدارا» را به خود اختصاص دهند و قدرتی فراتر از مرزهای معمول جادو به دست آورند. هیدارا، نمادی است از تعادل بین زندگی و قدرت، نوری است که می‌تواند تاریکی‌ها را بزداید و در عین حال، مسئولیت بزرگی برای حفظ تعادل جهان بر دوش دارد.
    3 امتیاز
  13. 🌑🚪 دروازه‌ی تاریک باز شد 🚪🌑 ⚡️ ورود تازه به دنیای عشق و تخیل! 📚 داستان تازه: «پروژه آریا» همین حالا رسید! ─── ◈ ─── ✍ خالق اثر: @عسل – نویسنده حرفه‌ای نودهشتیا 🎭 طعم روایت: علمی‌تخیلی، سایبرپانک، درام روان‌شناختی، عاشقانه 🕰 تعداد گام‌ها: 36 صفحه ─── ◈ ─── 🕯 زمزمه‌ای از دل داستان: « در آینده‌ای تاریک و فناوری‌زده در نیویورک، آریا — مردی نیمه‌ماشین، طراحی‌شده برای بی‌احساسی و انجام مأموریت‌های سرد — با لیارا روبه‌رو می‌شود، زنی پر از زندگی و احساس...» 🌒 گوشه‌ای از کهکشانش: « آریا هنوز خیره به فایل بود. تصویر لیا در ذهنش ظاهر شد. و پرسشی که ریشه دوانده بود: چرا فقط او، میان تمام انسان‌ها، حس می‌کرد هنوز… چیزی دارد؟ » 🔗 کلید ورود به ماجرا: (لینک) https://98ia-shop.ir/2025/10/05/دانلود-داستان-پروژه-آریا-از-زهرا-کاربر/
    3 امتیاز
  14. اگه میشه رمان من رو هم نقد کنید
    3 امتیاز
  15. 3 امتیاز
  16. قرار بود راجع به رمان من صحبت کنیم امکانش هست اگه ایرادی داره که مطمئناً داره بهم بگید بلکه بتونم بهترش کنم و نقطه قوت‌ها رو هم بگین که یکم روحیه بگیرم چون فک می‌کنم اصلاً خوب نیست با تشکر🌹
    3 امتیاز
  17. با شنیدن صدای زوزه مانندی از خواب پریدم و با عجله سرجایم نشستم؛ به خاطر خوابیدن در کنار شومینه احساس گرما می‌کردم و بر تمام تنم خیسی عرق نشسته بود. دستی به موهای مشکی رنگ و‌ آشفته‌ام کشیدم و از پنجره به بیرون که تاریکی و سیاهی شب را قاب گرفته بود نگاهی انداختم، چقدر خوابیده بودم! صدای زوزه مانند که تکرار شد با خستگی از جای برخاستم و سمت پنجره‌ قدم برداشتم؛ زیاد اتفاق افتاده بود که شب‌ها از صدای زوزه‌ی گرگ‌ها بیدار شوم، اما این صدای زوزه انگار با صدای دیگر گرگ‌ها تفاوت داشت. پشت پنجره ایستادم و به بیرون خیره شدم؛ با این‌که قدرت بینایی خیلی خوبی داشتم ولی در آن تاریکی و برف و بورانی که گرفته بود چیزی نمی‌دیدم. صدای زوزه این‌بار ضعیف‌ و نالان‌تر تکرار شد و باعث شد به سمت در کلبه به قصد خروج قدم بردارم؛ این هم یکی دیگر از مشکلات من بود که نمی‌توانستم نسبت به حال و احوالات هیچ جانوری بی‌تفاوت باشم. کت پشمی و کلاه پوستی‌ام را برداشتم و پوشیدم، من مثل دیگر گرگینه‌ها تن و بدن گرمی نداشتم و بیش از دیگران مجبور بودم که در سرما خودم را بپوشانم تا سرما بیمارم نکند. با این‌که از امن بودن فضای بیرون مطمئن نبودم، اما بی هیچ تردیدی از کلبه بیرون زدم؛ تنها چیزی که می‌توانست باعث شود من برعکس روحیه‌ی محتاط و مراقبانه‌ام ترس را کنار بگذارم و بی‌پروا عمل کنم نجات جان دیگران بود و این رفتارم هم از کودکی‌ام و اتفاقات تلخی که از سر گذرانده بودم نشأت می‌گرفت. همان جا جلوی در کلبه‌ام ایستادم و در آن برف و بورانی که دیدم را مختل کرده بود چشم به دور و اطراف گرداندم؛ چیزی نمی‌دیدم، اما آن صدای زوزه مانند شاید می‌توانست کمک کند تا منبع صدا را پیدا کنم. چند قدمی به سمتی که حدس میزدم صدا از آنجا می‌آید قدم برداشتم و دوباره با چشمانی تنگ شده دور و اطراف را پاییدم.
    3 امتیاز
  18. آخر سر دل‌رحمی‌ام کار به دستم داد و من تنها با چند دانه میوه‌ی کاج و قارچ کوهی و بی‌هیچ شکاری به خانه برگشتم، البته درون انبار خانه برای آذوقه‌ی چند روزم ماهی ‌و گوشت دودی داشتم که بخواهم پروتئین را به بدنم برسانم. به کلبه برگشتم و لباس‌ها و چکمه‌هایم که به خاطر بارش برف خیس شده بودند را کنار شومینه گذاشتم تا خشک شوند‌ و خودم به انباری رفتم و میوه‌هایی که جمع کرده بودم را درون یک صندوق چوبی گذاشتم. خوشبختانه در این سال‌ها خوب شیوه‌ی زندگی در کوهستان را یاد گرفته بودم و آن‌چنان مشکلی برای گذراندن زندگی‌ام حتی در ماه‌های سرد و برفی نداشتم. درست که من هیچ‌وقت مثل هم‌نوعانم سرعت عمل بالا و قدرت زیادی نداشتم، اما می‌شود گفت که نسبتاً باهوش بودم و همه چیز را سریع و راحت یاد می‌گرفتم. گرچه که با وجود همین هوش و ذکاوتم هم هرگز نتوانستم جلوی نابودی سرزمین و خانواده‌ام را بگیرم و از این بابت هنوز هم احساس بی‌مصرف بودن داشتم. به سالن خانه برگشتم و با برداشتن کتاب خطی و قدیمیِ یادگار پدرم کنار شومینه نشستم، این روزها هر زمان که وقت خالی داشتم خودم را به خواندن این کتاب مشغول می‌کردم. این کتاب تنها یادگارم از پدر و پدربزرگم بود که در آن از تاریخ سرزمین گرگ‌ها و تمدن و قابلیت‌های گرگینه‌ها نوشته بود ‌و من در کودکی بارها و بارها این کتاب را خوانده و هر بار با دیدن تفاوت‌هایم با دیگر هم‌نوعانم احساس سرخوردگی و شرمساری می‌کردم. همچنان که مشغول خواندن کتاب و داستان‌های جذابش بودم کم کم خستگی و حسِ رخوتی که از گرمای آتش شومینه بر تنم نشسته بود باعث خواب‌آلودگی‌ام شده و بی‌آنکه دیگر کنترلی بر روی خودم داشته باشم چشمانم بسته شد و تسلیم دنیای خواب شدم.
    3 امتیاز
  19. "به نام خدا" نام رمان: رز وحشی‌ نویسنده: فاطمه صداقت زاده ژانر : عاشقانه خونآشامی، درام فانتزی خلاصه: پنهان از دید انسان‌ها و زیر برج و باروهای کاخ سنگی مخوف، قبایل خون‌آشام قرن‌هاست که با پیوندهای شکننده سیاسی و سنت‌های خونین حکمرانی می‌کنند. سنت و اصالت حرف اول را می‌زند و تنها کسی لیاقت رهبری را دارد که خون ومپایر بزرگ در رگ‌هایش جریان داشته باشد. در میان این دنیای استوار بر رسومات کهن، شاهزاده مارکوس، وارث تاج و تخت ومپایر بزرگ و حافظ اجماع قبایل خوناشام‌ در آستانه ازدواجی سیاسی برای اثبات پایبندی خود به رسومات و تحکیم قدرت است؛ اما زندگی او با ملاقات تصادفی رُزا، دختری از جنس آدمیان دچار تحول و دگرگونی می‌شود. حال او با سرنوشت‌ساز ترین لحظات زندگی خود رو به روست. تابو شکنی توسط کسی چون او می‌تواند دریایی از خون را به راه بیاندازد.
    2 امتیاز
  20. تازه از توی رختخواب بیرون آمده بودم که متوجه‌ی رفت و آمدهای عجیب خدمه و ناآرامی‌های داخل قصر شدم. متعجب و گیج سراغ مادرم رفتم و دلیل این همهمه را پرسیدم و مادر گفت که خون‌آشام‌ها قصد حمله به قصر را دارند و از من خواست به اتاقم بروم و تا زمانی که خودش یا پدر به سراغم نیامده‌اند بیرون نیایم، اما او چه می‌دانست از کنجکاوی و اشتیاق من برای دیدن خون‌آشام‌ها؟! بی‌توجه به حرف مادرم برای دیدن خون‌آشام‌ها از اتاقم بیرون زدم و آرام و پاورچین به سمت قصر اصلی که جایگاه پدرم و وزیرهایش بود رفتم. جثه‌ی لاغر و کوچکم را پشت یکی از ستون‌های سنگی قصر پنهان کردم و یواشکی به آن سمت از قصر نگاه دوختم. افرادی بلندقد، لاغر اندام و پوشیده در لباس‌های سیاه که رنگی پریده، چشمانی سرخ و نیش‌های بیرون زده از دهانشان داشتند تمام قصر را احاطه کرده و شمشیرهایی که در دست داشتند نشان از صلح‌طلبیشان نمی‌داد. مردی که تنها رگه‌های قرمز رنگ لباسش و آن تاج روی سرش او را از دیگر سربازهایش متمایز کرده بود چند قدمی به پدر که جلوتر از تمام افرادش شمشیر به دست ایستاده بود نزدیک شد و گفت: - بهتره تسلیم بشی جورج بزرگ، فکر نمی‌کنم با این تعداد کم سربازهات توانی برای مقابله با لشکر من داشته باشی. پدر سرش را به طرفین تکان داد و‌ محکم و قاطع گفت: - تسلیم شدن من رو باید توی خواب ببینی آلفردِ شرور! مرد خون‌آشام‌ خنده‌ی بلندی سر داد و من با شنیدن قهقه‌ی بلندش مو به تنم راست شد، حالا دلیل ترس مردم و‌نگرانی مادر و پدرم را می‌فهمیدم، این موجودات بی‌رحم و ‌پلید واقعاً ترسناک بودند! - پس می‌خوای در برابر من بایستی؟! - مطمئن باش که این‌کار رو می‌کنم، من قسم خوردم که تا آخرین قطره‌ی خونم بجنگم‌ و نذارم سرزمینم به دست موجود پلیدی مثل تو بیوفته! و پس از گفتن این حرف به هیبت گرگ در آمد و به سمت مرد خون‌آشام‌ حمله‌ور شد؛ مرد خون‌آشام‌ که انگار انتظار این حمله را نداشت روی زمین افتاد و پدر به گردن لاغر مرد چنگ زد و گلویش را به قصد خفگی فشرد. صورت رنگ پریده‌ی مرد به کبودی میزد و دست و پایش را تند و تند تکان می‌داد و من در دل به پدرم بابت این قدرتش افتخار می‌کردم.
    2 امتیاز
  21. تخت‌خوابم را به لونا داده بودم و خودم توی سالن کنار شومینه تشک پهن کرده و‌ خوابیده بودم. دستانم را زیر سرم گذاشته و به هلال ماه نمایان از پس پنجره نگاه دوخته بودم و تمام افکار فراریِ در طول روز ذهنم را احاطه کرده بود. چند روز دیگر سالروز بدترین روز زندگی‌ام بود، سالروز مرگ پدرم، مادرم و سرزمینم. غلتی زدم و پشت به پنجره خوابیدم؛ امروز به قدر کافی با افکارم خودم را ویران کرده بودم و دیگر فکر کردن و غصه خوردن برای امروزم بس بود. چشمانم را بستم و همانطور که مدام افکارم را از سرم پس می‌زدم چشمانم گرم شد و به خواب رفتم. *** تمام سرزمین را آشوب و ناآرامی فرا گرفته بود و این ناآرامی به قصر هم منتقل شده بود؛ با این‌که من معمولاً از تمام اتفاقات افتاده در سرزمین بی‌خبر می‌ماندم، اما این‌بار خبر احتمال حمله‌ی خون‌آشام‌ها به سرزمینمان را از عموزاده‌هایم و تعدادی از مردم شنیده بودم. تمام دانسته‌های من از خون‌آشام‌ها به کتاب‌هایی که خوانده بودم و داستان‌هایی که از مادر و پدربزرگم شنیده بودم محدود میشد و برعکس دیگر افراد که ترسیده بودند من بسیار برای دیدن خون‌آشام‌ها کنجکاو و مشتاق بودم. تعدادی از مردم سرزمین ترسیده و درحال ترک خانه‌ها و دهکده‌هایشان بودند و تعدادی دیگر خود را برای جنگ با خون‌آشام‌ها آماده می‌کردند و در این بین پدر هم مشغول تدارک دیدن لشکری برای ایستادن جلوی دشمن بود و خود فرماندهی آن لشکر را به عهده گرفته بود. چند روز بعد خبر حمله‌ی خون‌آشام‌ها به ما رسیده بود و پدر و لشکرش به دهکده‌های درگیر جنگ اعزام شده بودند، اما به دلیل تعداد بالای سربازان دشمن و همکاری گروهی از اشباح با آن‌ها لشکر پدر در جنگ شکست خورده و‌ بیش از نیمی از سرزمین گرگ‌ها به دست خون‌آشام‌ها افتاده بود. حالا تمام تلاش پدر محافظت از پایتخت و قصر بود چون اگر قصر به دست خون‌آشام‌ها می‌افتاد سرزمین گرگ‌ها به معنای واقعی نابود میشد.
    2 امتیاز
  22. - خب میبینی که من ندارم! لونا با شنیدن لحن شاکی و عصبانی‌ام کمی عقب نشینی کرد و با ناراحتی گفت: - ببخشید، من نمی‌خواستم ناراحتت کنم. پوفی کشیدم و دست سردم را محکم به صورتم کشیدم، تقصیر دخترک چه بود؟! او که از حال خراب من خبر نداشت. - مهم نیست، فراموشش کن. لونا قدمی پس رفت و گفت: - من میرم بیرون که مزاحمت نباشم. و بی‌آنکه به من اجازه بدهد که بگویم مزاحم نیست و من با حضور در کنارش احساس آرامش می‌کنم آشپزخانه را ترک کرد. کلافه و عصبی دستی به صورتم کشیدم؛ کاش برای بهتر کردن این حال و احوالاتم راهی داشتم، کاش برای جبران اشتباهاتم فرصتی داشتم. هوفی کشیدم و حرصم را با فشردن چاقو بر روی قارچ‌های کوهی خالی کردم، گرچه که این حرص و غصه تا وقتی که آن خاطرات برایم تداعی میشد و ضعیف بودنم را به یادم می‌آورد با من بود. آنقدر درگیر افکار و احساسات متناقضم بودم که نفهمیدم غذا را چگونه سرهم کردم و دست آخر غذایم شور و بی‌رنگ از آب در آمد آبروی من را پیش روی لونا ریخت. - خیلی شوره نه؟ لونا درحالی که سعی می‌کرد لبخند کمرنگش را بر روی لبش نگه دارد و چهره‌اش از بدمزگی غذایم درهم نرود جواب داد: - نه، زیاد هم بد نیست. پوزخندی زده و ظرف غذای تقریباً دست نخورده‌ام را کمی عقب راندم. - لازم نیست دروغ بگی، خودم می‌دونم افتضاح شده! با این حرفم لونا خندید و من پس از مدت‌ها لبخند کمرنگی بر لبم نشست. - ولی حداقل قابل خوردنه، این رو جدی میگم. سر تکان دادم؛ شاید اگر من هم اینقدر کامم از یادآوری خاطراتم تلخ نبود می‌توانستم کمی از آن را بخورم، اما حیف که غصه‌ خوردن حسابی سیرم کرده بود. - به هر حال من که نمی‌خورمش، تو هم اگه بخواهی می‌تونی بریزیش دور. لونا سرش را به طرفین تکانی داد. - نه اتفاقاً من می‌خوام بخورمش و بعدش برای تشکر از تو ظرف‌هاش رو بشورم. دستم را بر روی دست او که قصد بلند شدن داشت گذاشتم و گفتم: - نه، تو هنوز حالت خوب نشده نباید کار کنی. لونا به آرامی دست گرمش را از زیر دستم کشید. - من خوبم راموس، لازم نیست نگران باشی. سر به تأیید تکان دادم، اما بودم. من پس از مدت‌ها و بعد از پدر، مادر و سرزمینم نگران این دخترک زیبارو بودم.
    2 امتیاز
  23. تبرم را پشت کلبه و در کنار هیزم‌ها گذاشتم، وارد کلبه که شدم لونا را دیدم که کنار شومینه نشسته و کتاب یادگاریِ پدرم را در دست داشت‌. - کتاب می‌خونی؟ لونا با شنیدن صدایم از جای پرید و وقتی نگاهم را دید با خجالت سر پایین انداخت. - آممم ببخشید حوصله‌ام سر رفته بود اومدم بیرون و این کتاب رو که‌ دیدم کنجکاو شدم تا بخونمش. آرام سرم را تکانی دادم، چه اشکالی داشت اگر ‌کتابم می‌توانست او را سرگرم کند؟! - اشکالی نداره، راحت باش. همانطور که وارد آشپزخانه می‌شدم پرسیدم: - از صبح چیزی خوردی؟ از صدای قدم‌های آرام و با طمأنینه‌اش متوجه ورودش در پشت سرم به آشپزخانه شدم‌. - نه، راستش خیلی هم گرسنمه! به رویش لبخند آرام و بی‌جانی زدم، سوخت و ساز بدن ما گرگینه‌ها زیادی زیاد بود و در این یک چیز من و او با هم یک وجه اشتراک داشتیم انگار. - باشه، الان یه چیزی برای خوردن درست می‌کنم. ایستادنش در پشت سرم را احساس کردم و پس از لحظه‌ای صدای کنجکاوش را شنیدم. - راستی مگه تو نرفته بودی که ماهی بگیری؟ پس اون‌ها کجان؟! نفسم را عمیق بیرون دادم و دور از چشم او کلافه دستی به پیشانی‌ام کشیدم، حالا چه باید می‌گفتم؟! می‌گفتم برای گریه و خالی کردن خودم به دریاچه رفته بودم نه برای ماهیگیری؟! - نتونستم ماهی بگیرم‌. لونا قدمی برداشت و کنار دستم ایستاد و به من که مشغول خُرد کردن قارچ برای پختن خوراک بودم خیره شد. - ببینم تو نمی‌تونی مثل بقیه‌ی گرگینه‌ها شکار کنی؟ منظورم اینه که تبدیل بشی و مثل یه گرگ دنبال شکارت بیوفتی؟! - نه. لونا باز پرسید: - چرا؟! لحظه‌ای از انجام کارم باز ایستادم، این بحث را اصلاً دوست نداشتم. - چون من وقتی که تبدیل میشم هم قدرت زیادی ندارم. تلخندی به دهان از تعجب باز مانده‌ی لونا زدم، دیدن یک گرگینه‌ی ضعیف و بی‌مصرف تعجب هم داشت؛ نداشت؟! - ولی... ولی این چطور ممکنه؟! حتی گرگینه‌های نابالغ هم وقتی که تبدیل میشن قدرت زیادی دارن. لبخندم جمع و اخمی به جان ابروهای شمشیری‌ام افتاد، این حرف و تحقیر را چندین بار از پدرم شنیده بودم.
    2 امتیاز
  24. °•○● پارت صد و سیزده رد سُرمه روی موکت را پاک کردم، این کار آنقدر وقت مرا گرفت که بهمن هم رسید. وقتی دید هنوز آماده نشده‌ام، دست‌هایش را بالا برد و بلند گفت: - اوس کریم تو یه چیزی بگو! آخه الان وقت حاضر شدنه آبجی خانم؟ هوفی کشیدم. استرس بهمن به من هم منتقل شده بود و دکمه‌های مانتویم را جابه‌جا بسته بودم. - زبون به دهن بگیر بهمن خب! دکمه اول پیراهنش را باز کرد و دستی به گردنش کشید. - همینطور دارم عرق می‌ریزم آبجی، یه وقت نرم اونجا عروس بگه پیف‌پیف؟! دستم به دامنت یه کار کن بشه ناهید، منو عیال‌وار کن. به خدا تا آخر عمر نوکریتو می‌کنم. بلند خندیدم. - اینقدر دوسش داری؟ - وای! چقدر گرمه، انگار خورشید بهم پَس‌گردنی زده! چادرم را جلوی آینه‌ی کوچک و پر از لک درست کردم و لبخند بزرگی زدم. - من آمادم. - نمُردم و این روزم دیدم، بریم تو رو خدا! بهمن گندم را در آغوش گرفت و من در خانه را قفل کردم. صدایش را پایین آورد: - ننه‌ت آروغتو گرفته دایی جون؟ تگری نزنی روم یه وقت. چهره‌ام را جمع کردم و با مشت به پهلویش زدم. - حالمو به هم زدی! مگه نوزاده؟ سر راه به قنادی بی‌بی رفتیم که تا آن روز فقط اسمش را شنیده بودم. بهمن یک جعبه بزرگ پر از ناپلئونی گرفت. هرچقدر گفتم این جعبه کوچک است و باید کل قنادی را برای عروس خانم ببریم، قبول نکرد! من هم وظیفه حمل آن را بر عهده خودش گذاشتم و یک دسته گل سرخ هم به دست دیگرش دادم. - بهمن منو می‌بینی؟ لبم را گاز گرفتم تا با صدای بلند نخندم. - تنها چیزی که می‌بینم، نوک دماغمه آبجی. ریز خندیدم و گندم را در آغوشم جابه‌جا کردم تا دستش به گل‌های رز نرسد و آنها را پرپر نکند. حسابی مجذوب آن گل‌ها شده بود. - مجبوری مگه؟ - همه اینا فدای یه تار موی لعیا. - اوه!‌ کیشمیشم دُم داره، یواش یکم! کی گفته قراره به تو دختر بدن اصلا؟ در عقب ماشین را باز کردم تا بهمن دسته‌گل و جعبه‌شیرینی را بگذارد. - شما بشینید آبجی، من الان میام. - کجا؟ جواب نداد. شانه‌ای بالا انداختم و در ماشین منتظرش ماندم. وقتی برگشت، دو شاخه گل رز در دست داشت، با یک پلاستیک. - بیا دایی جون! گندم دستش را دراز کرد تا هردو گل را از بهمن بگیرد، اما بهمن یکی از آنها را به من داد. - پررو نشو دیگه دایی، اینم واسه مامانت. گل را به بینی‌ام نزدیک کردم و دم عمیقی گرفتم. - اون چیه تو دستت؟ بهمن از دل پلاستیک، یک بسته بیرون آورد که رویش خیلی بزرگ نوشته بود: پفک نمکی مینو! سرم را تکان دادم: -‌ مرسی بهمن، ولی گندم اصلا پفک دوست نداره. لبخند خجولی زد و پشت گوشش را خاراند. - واسه گندم نیست که! - پس واسه... وای! نگو که واسه دختره پفک خریدی! پفک را به طرف من گرفت. - جونِ بهمن اینو زیر چادرت استتار کن تا موقعیت مناسب ازت بگیرم. - چشم‌هایم درشت شده بود. - چرند نگو! آبرومونو نبر بهمن، کجا دیدی واسه خواستگاری، پفک نمکی مینو ببرن؟ ماشین را روشن کرد و با سرخوشی گفت: - حتما عیال اونا پفک‌خور نبوده، چیز دیگه بردن. لعیا عشق این پفکاست!
    2 امتیاز
  25. اطلاعیه انتشار اثر جدید در نودهشتیا!! 📢دلنوشته جان جانان نگاهت منتشر شد!! 🔹 نویسنده: @S.Tagizadeh از زیبانویس‌های انجمن نودهشتیا 🔹 ژانر: عاشقانه، تراژدی 🔹 تعداد صفحات: 44 🖋🦋مقدمه: قدحی‌پر بکن و سر بکش شیره جان مرا که دیگر طاقت‌فرسا شده‌ایم. 📚📌قسمتی از متن: دکتر، یک چیزی بپرسم جون ننه‌ات راستش رو میگی؟! 🔗 برای خواندن دلنوشته، به لینک زیر مراجعه کنید: https://98ia-shop.ir/2025/10/05/دانلود-دلنوشته-جان-جانان-از-سحر-تقی-زاد/
    2 امتیاز
  26. 🌙📜 اطلاعیه کهکشانی نودهشتیا 📜🌙 💥 انفجار قلم تازه! 📖 داستان نوبرانه: «پس از نخل ها» منتشر شد! ─── ✦ ─── 🖊 نویسنده: @عسل از ستاره‌های خوش‌قلم انجمن 🎭 ژانر: اجتماعی 📜 صفحات: 34 ─── ✦ ─── 🍂 خلاصه‌ای کوتاه، اما پر از طوفان احساس: « این سفر، وداعی‌ست با گذشته‌ای که هنوز در دلش زنده است...» 🌌 گوشه‌ای از جهان داستان: وقتی آمدم جبهه، مادرم گریه نکرد. فقط گفت: – اگه برنگشتی، لااقل یه چیزی ازت بمونه. 🔗 دروازه‌ی ورود به ماجرا: (لینک) https://98ia-shop.ir/2025/10/05/دانلود-داستان-پس-از-نخل-ها-از-رز-کاربر-ا/ ─── ✦ ───
    2 امتیاز
  27. لب دریاچه‌‌ای که از سردی هوا یخ زده بود روی زمین نشستم و قلاب ماهیگیری را گوشه‌ای گذاشتم. حالم خوش نبود و در آن سرما از شدت حرص و عصیان احساس سوختن می‌کردم؛ تبرم را بالا بردم و با تمام حرص و عصبانیتی که از خودم در دلم مانده بود تبر را به روی سطح یخیِ دریاچه کوبیدم و فریاد زدم. فریادی از سر حرص، عصیان و عجز! هنوز خالی نشده بودم، دوباره و دوباره با شدت تبر را به یخ‌های روی دریاچه کوبیدم. تصویر چهره‌ی مغموم لونا، تصویر شعله‌های آتشی که پدر و مادرم را می‌سوزاند و‌ تصویر چهره‌ی ترسیده‌ی خودم پیش چشمانم می‌آمد و حالم را بدتر می‌کرد. پدرم راست می‌گفت، من مایه‌ی ننگ گرگینه‌ها بودم؛ من باعث و بانیِ نابودی سرزمین گرگ‌ها بودم و ای کاش منی ‌وجود نداشت! آنقدر با تبر به یخ‌های روی دریاچه کوبیده بودم که دستانم از نا رفته و آنقدر فریاد کشیده بودم که گلویم می‌سوخت، اما باز احساس خفگی داشتم؛ احساس می‌کردم چیزی به بزرگی یک پرتقال در گلویم گیر کرده و راه تنفسم را بسته. تبرم را به گوشه‌ای انداختم و زانوهایم را بغل گرفتم و در خودم جمع شدم. این حال و احوالات برایم ناآشنا نبود، من همیشه و هروقت که صحبت سرزمینم به میان می‌آمد و آن خاطرات لعنتی برایم تداعی میشد به همین وضعیت می‌افتادم؛ حقیقت تلخی بود که من نسبت به این حرف‌ها و اتفاقات بسیار آسیب ‌پذیر بودم. سر بر روی زانوهایم و گذاشته و گریه می‌کردم، بلکه ریزش اشک‌هایم بتواند آن تصاویر لعنتی را از پیش چشمانم پاک کند و به قلب ناآرامم اندکی آرامش بدهد. کمی خودم را جلو کشیدم و دستم را درون آب سرد دریاچه فرو بردم؛ آب به طرز وحشتناکی سرد بود و حتی فکر به این‌که بخواهم صورتم را با آن آب بشویم لرز به جانم می‌انداخت، اما نمی‌توانستم با آن چشمان سرخ از گریه به خانه برگردم. پس به ناچار مشتی از آب را بالا آورده و به صورت و چشمانم پاشیدم، خنکای آب لرزی به جانم انداخت و آتش از سر حرصِ درونم را کمی خواباند.
    2 امتیاز
  28. لونا مغموم و ناراحت سر به زیر انداخت. - آره اون سرزمین به دست خون‌آشام‌ها افتاده و من و تموم خانواده‌ام و خیلی‌های دیگه از مردم سرزمینم وقتی که قبول نکردیم به اون‌ها خدمت کنیم به یه قلعه‌ی دور تبعید شدیم. ناخودآگاه آهی کشیدم، اگر لونا می‌فهمید که من باعث و بانیِ تمام این دردسرها و نابودیِ سرزمین گرگ‌ها بودم چه حالی میشد؟! آخ که حتی فکرش هم برایم وحشتناک بود! از جایم برخاستم، بیش از این نمی‌خواستم از سختی‌های زندگی مردم سرزمینم بشنوم و غصه بخورم. - من میرم سمت دریاچه تا ماهی بگیرم، تو هم بهتره استراحت کنی. احتمالاً خوب شدن زخمت چند روزی طول می‌کشه، پس تا اون‌موقع می‌تونی اینجا بمونی. داشتم سمت در می‌رفتم که لونا صدایم زد. - راموس؟ سر به سمتش چرخاندم و او با لبخند ادامه داد: - ممنونم ازت، اگه تو نبودی شاید من الان مرده بود. خواستم بگم که تو با وجود متفاوت بودنت باز هم خیلی خوبی! تنها نگاهش کردم، چنان از شنیدن وضع زندگی مردم سرزمینم غمگین بودم که هیچ جوره لبخند بر لبم نمی‌آمد. - خوب استراحت کن! این را گفتم و از اتاق بیرون زدم، من هیچ‌وقت خوب نبودم؛ که اگر بودم چنین وضعیتی را برای خودم، خانواده‌ام و سرزمینم رقم نمی‌زدم. من اگر خوب بودم هیچ‌چیز اینطور که حالا بود نمی‌شد! تبر و قلاب ماهیگیری‌ام را برداشتم و با همان حال خراب از کلبه‌ بیرون زدم، حرف‌هایی که از لونا شنیده بودم بر روی دلم سنگینی می‌کرد و حالم را از خودم بهم میزد. حالم از خودم بهم می‌خورد که نتوانسته بودم جلوی نابودی سرزمینم را بگیرم و تنها مثل یک ترسو گریخته و به این کوهستان سرد پناه آورده بودم.
    2 امتیاز
  29. ظرف ماهی‌های پخته شده را برداشتم و با کمی تعلل به اتاق خوابم برگشتم؛ لونا همچنان روی تخت نشسته و از پنجره به هوایی که رو به روشن شدن می‌رفت نگاه می‌کرد. - حالت بهتره؟ با شنیدن صدایم سر به سمتم چرخاند و به رویم لبخند زد، لبخندش عجیب ضربان‌های قلبم را دستکاری می‌کرد. - به لطف تو. لبه‌ی تخت نشستم و ظرف ماهی را به دستش دادم. - بیا بخور، بعد از اون‌همه خونی که از دست دادی به انرژی نیاز داری. لونا تشکری کرد و تکه کوچکی از ماهی کند و به دهانش گذاشت، در همان حال برای ارضای حس کنجکاوی‌ و پرت کردن حواسم از حس و حال عجیبم پرسیدم: - نمی‌خواهی بگی اون موقعه‌ی شب توی این جنگل خطرناک چی‌کار داشتی؟ لونا نیم نگاهی به سمتم انداخت، انگار برای گفتنش تردید داشت یا شاید هنوز هم به من شک داشت. - راستش من دارم دنبال کسی می‌گردم. با ابروهای بالا رفته نگاهش کردم. - دنبال کسی؟ اون هم توی این جنگل؟! لونا آرام سر تکان داد. - راستش دقیق نمی‌دونم، حس شیشمم بود که من رو کشوند اینجا. این‌بار من بودم که سر تکان دادم، معمولاً حس ششم گرگینه‌ها خوب کار می‌کرد. - حالا دنبال کی می‌گشتی که اینجوری زخمی شدی؟! لونا با ناراحتی آهی کشید، انگار که شنیدن این سؤال تمام غم و غصه‌هایش را به یادش آورده بود. - دنبال کسی می‌گردم که بتونه سرزمینم رو نجات بده. - سرزمینت؟! لونا آرام سر تکان داد. - سرزمین گرگ‌ها‌. مات و مبهوت مانده زیرلب سرزمین گرگ‌ها را تکرار کردم؛ دخترک از سرزمین گرگ‌ها بود؟! از سرزمین پدریِ من؟! از همان سرزمین که حالا به دست خون‌آشام‌ها افتاده بود؟! - تو... تو اهل سرزمین گرگ‌هایی؟! لونا «اوهومی» کرد. - آره اهل اونجام. - ولی... ولی اونجا که حالا دست خون‌آشام‌هاست‌!
    2 امتیاز
  30. دخترک با حرکتی ناگهانی دست من را پس زد و خودش را با وحشت به ابتدای تخت کشاند. - ت... تو کی هستی؟! م... من... من کجام؟! از آن‌همه ترس و وحشتش اخمی به صورتم نشست، من شبیه حیوانات وحشی بودم که این‌چنین از من وحشت کرده بود؟! البته دست خودش هم نبود، من هم شاید اگر کسی آنطور زخمی‌ام می‌کرد بعدها از سایه‌ی خودم هم می‌ترسیدم؛ همین فکر باعث شد کمی اخم‌هایم را باز کنم. - من کسی‌ام که نجاتت دادم و باید بگم که تو الان توی خونه‌ی من و روی تخت منی. دخترک با ترس نگاهش را در دور و اطراف اتاقم و سپس بر روی سرتاپای من چرخاند. - راستش رو بگو تو کی هستی؟! از من چی می‌خواهی؟! تو... تو هم با اون‌هایی آره؟! می‌خوای من رو بکشی؟! با گیجی سرم را خاراندم، از چه کسی صحبت می‌کرد؟! چه کسی می‌خواست او را بکشد؟! - چی داری میگی تو؟! من چرا باید بخواهم تو رو بکشم؟! نگاه همچنان وحشت‌زده‌اش را که دیدم ادامه دادم: - اصلاً من اگه می‌خواستم تو رو بکشم پس چرا نجاتت دادم؟! به روی چهره‌ی پر از شک و تردید دخترک لبخند آرامی زدم، می‌دانستم که به خاطر ضعف و‌ خونریزی‌اش فعلاً توان تبدیل شدن ندارد و قصد نداشتم‌ در این شرایط آسیب پذیر او را آزار بدهم. - تو... تو هم یه گر... گرگینه‌ای؟! در جوابش سر تکان دادم‌ و دستم را به سمتش دراز کردم. - آره و اسمم راموسه. - اما مثل بقیه‌ی گرگینه‌های نَر بزرگ و پر از عضله نیستی! نیشخند تلخی زدم، من چه چیزم شبیه به دیگر گرگینه‌ها بود که جثه‌ام باشد؟! - آره خب، من مثل بقیه زیاد قوی نیستم؛ یه جورایی متفاوتم دختر. - لونا. متعجب نگاهش کردم که لبخندی زد و تکرار کرد: - اسمم لوناست، به معنیِ ماه. دستش را توی دستم گذاشت و‌ من همچنان ماتِ لبخندی بودم که با وجود دندان‌های نیش تیز و بلندش زیبا و‌ درخشان بود. دست لونا را رها کردم و گفتم: - من میرم برات یه چیزی بیارم بخوری. و برای فرار از آن حس عجیب و غریبی که نفسم را به شمارش و قلبم را به تلاطم انداخته بود با سرعت از اتاق بیرون زدم.
    2 امتیاز
  31. رمان ها به نوبت همه نقد میشن عزیزم
    2 امتیاز
  32. از داخل انباری چند تکه ماهی برداشتم‌ و آن‌ها را بر روی شومینه گذاشتم تا گرم شود، دخترک با آن‌همه خونی که از دست داده بود مطمئناً به خوردن این‌ها احتیاج پیدا می‌کرد. از خودم خنده‌ام می‌گرفت، هیچ‌ گرگینه‌ای این‌همه دل‌رحم نبود و شاید همین دل‌نازکی و به قول مادرم مهربانیِ من باعث شده بود که همه حتی پدرم از من متنفر باشند. البته موضوع فقط همین نبود، من به خاطر تفاوت‌هایم برای پدر همیشه مایه‌ی خجالت بودم و حالا که بزرگ شده بودم می‌توانستم درک کنم که این‌همه تفاوت و شبیه نبودن به دیگران چقدر دردناک است. آن زمان‌ها هیچ‌کس مرا درک نمی‌کرد و همه می‌گفتند حتی گرگینه‌های ماده هم این‌چنین دل‌نازک و مهربان نیستند و نمی‌فهمیدند که این حالات و رفتارها دست خودم نیست و از قبلم نشأت می‌گیرد. با شنیدن صدای ناله‌های زوزه مانند دخترک دست از فکر کردن کشیدم و نگاهی به در بسته‌ی اتاق خوابم انداختم، فکر نمی‌کردم دخترک اینقدر زود بهوش بیاید و همین نشان از بدن قوی و مقاومش می‌داد. از جایم برخاستم و به سمت اتاق خوابم قدم برداشتم؛ نمی‌توانستم حدس بزنم که دخترک چه رفتاری را با من خواهد داشت، اما امیدوار بودم که نخواهد به من حمله کند چون هیچ دلم نمی‌خواست به او با این وضعیتش آسیبی برسانم. در اتاق را که گشودم دخترک را دیدم که بر روی تخت نشسته، چشمانش را از زور درد بسته و زخم روی گردنش را با دست می‌فشرد. دخترک احمق می‌خواست دوباره زخمش را به خونریزی بی‌اندازد؟! با عجله به سمتش رفتم و دستش را از روی گردنش پس زدم. - چی‌کار می‌کنی دیوونه؟! می‌خواهی زخمت باز خونریزی کنه؟! دخترک چشمانش را با شتاب باز کرد و من لحظه‌ای مسخ جادویِ وحشی چشمان سبز و کشیده‌اش شدم.
    2 امتیاز
  33. با تردید سرم را به گردن دخترک نزدیک کردم؛ اکثر گرگینه‌ها می‌توانستند از روی بو دیگر هم‌نوعانشان را شناسایی کنند، اما من از این موهبت هم محروم بودم. به هر حال امیدوار بودم که دخترک یک گرگینه باشد وگرنه اگر با این کار من قرار بود بمیرد خودم هم از عذاب وجدان می‌مُردم قطعاً. زبانم را بیرون آوردم و با تردید کمی از خون دخترک را مزه مزه کردم و چهره‌ام از تلخیِ آن درهم رفت، حالا از گرگینه بودن دخترک مطمئن شده بودم این خون با مزه‌ی تلخ و زهرآلودش تنها مختص ما گرگینه‌ها بود. این‌بار با اطمینان بیشتری زبان روی زخم گردن دخترک کشیدم و با بلند کردن سرم خون‌های بدمزه‌ی جمع شده در دهانم را به بیرون تُف کردم، همین بود که خون‌آشام‌ها هوس خوردن از خون به سرشان نمیزد دیگر! پس از این‌‌که دهانم را با کاسه‌ی آبی که آورده بودم به خوبی شستم زخم دخترک که حالا خونریزی‌اش بند آمده بود را با دستمال بستم. پس از اتمام کارم از لبه‌ی تخت برخاستم و اتاق خواب را ترک کردم، خوشحال بودم از این‌که توانسته بودم جان یکی از هم‌نوعانم را نجات بدهم، اما از طرف دیگر هم برایم سؤال شده بود که چه کسی و یا چه چیزی می‌توانست یک گرگینه‌ی قوی را این‌چنین زخمی کند و از پای در آورد؟! مطمئناً این‌کار از یک حیوان وحشی و یا آدمیزاد برنمی‌آمد، پس چه کسی این دخترک را زخمی کرده بود؟!
    2 امتیاز
  34. پارت اول در دل جنگل سیاه نفرین شده، در کاخ سنگی باستانی، پشت پرده‌های سرخ ضخیم در اتاقش نشسته بود و کتاب زندگی‌نامه‌ی فرمانروایان بزرگ قبایل خون‌آشام‌ها را مطالعه می‌کرد. از نوجوانی این برنامه‌ی هر روزه‌اش بود. ناگهان درب اتاق با شدت باز شد و محکم به دیوار کوبیده شد. خفاش سیاه کوچکی در آغوشش پرت شد، از روی لباسش سر خورد و پایین افتاد. توماس، پیشکار وفادارش به شمایل خوناشامی خود بازگشت و نفس نفس زنان گفت: - عالیجناب، پیداش کردن عالیجناب! مارکوس کتابش را بست و گفت: - چی رو پیدا کردن؟ توماس با حالی پریشون به چشم‌های سرخش زل زد و گفت: - یاقوت گمشده رو عالیجناب، یاقوت رو پیدا کردن! به گوش‌هایش اطمینان نداشت. یاقوت سرخ؟ تکه‌ی گمشده‌ی تاجش؟ کتاب را روی میز انداخت و بی‌درنگ به سمت تالار تشریفات حرکت کرد. توماس هم شنل به دست به دنبالش می‌دوید. قبل از آن که پرده‌های ایوان تالار را کنار بزند توماس شنل را بر سرش انداخت و به گوشه‌ای دور از پنجره پناه برد. از ایوان این تالار تمام قلمروی تحت امرش را می‌توانست دید. جلوی دروازه قیامت بود. بوی آن آدمیزاد را از آنجا احساس می‌کرد. به خفاش تبدیل شده و به آن سمت پرواز کرد. گونتر، فرمانده‌ی شجاع و دوست دیرینه‌اش سوار بر اسب جلوی کاروان حرکت می‌کرد. پشت سرش یک قفس چوبی بزرگ را دو اسب می‌کشیدند. سربازهای گونتر با نیزه و شمشیر دورش را گرفته بودند.
    2 امتیاز
  35. - نه دارم می‌میرم! آپاندیسم عود کرده! یه جیغی کشید و گفت: - تو عقل نداری به خدا... بیا بیرون تا زنگ بزنم اورژانس. - نه‌نه جان خودت نزنی‌ها... خودم میرم بیمارستان. - چرا چرت میگی علی چجوری خودت میری... بیا بیرون خودم می‌برمت. دو دستی زدم تو سرم و گفتم: - بدبخت شدم این‌دفعه. - ببین خانوم منشی بی‌خیال شو خودم میرم به خدا. - علی خفه‌ شو میای بیرون یا بیام تو؟ می‌ترکه می‌افتی می‌میری. - بذار بمیرم طوری نیست... شما برو من خودم میام. یهو دیدم محکم زد تو درو بلند گفت: - بیا بیرون! یا امام جعفر گشول، این دیوونه دست بردار نیست، کلیه‌م رو گرفتم و در رو باز کردم و تو چشم‌هاش نگاه کردم، یه نگرانی خاصی تو چشم‌هاش بود، دلشوره گرفتم که نکنه لو برم؛ تمام قدرتم رو جمع کردم و گفتم: - می‌خوای همین‌طوری زل بزنی به من؟ - نه‌نه بریم... اول بذار برم وسایلت رو جمع کنم. - باشه فقط سریع باش خانوم منشی دارم می‌میرم! منشی که رفت نشستم رو صندلی، یه نگاهی کردم به کلاس دخترونه، خب پسرم دیگه چشم‌هام خود به خود میره؛ در کلاسشون نیمه باز بود و یه دختر نشسته بود رو‌به‌روی در و داشت با عینک‌هاش ور می‌رفت که نگاهش افتاد به من، یه ذره نگاهش کردم ولی یهو به خودم اومدم و یادم افتاد توی بد هچلی افتادم و گفتم: - آخ... . منشی اومد دستم رو گرفت و بلندم کرد، شوکه شدم و دستم رو کشیدم بیرون. - خودم می‌تونم بیام سرکار علیه! - ایش... الحق که حقتون همون کم‌ محلیه. یه ابرویی بالا انداختم و پیش خودم گفتم: - عجب، این چشه پس... چرا به خودش گرفت! من که چیزی نگفتم... اینم مثل بقیه عقل نداره لابد. ریموت ماشینش رو از تو کیفش در آورد و در عقب رو باز کرد برا من و گفت: - دراز بکش و به خودت هم فشار نیار تا برسیم! - چشم خانوم دکتر. یه لبخندی زد و گفت: - موقع درد کشیدن هم دست از شوخی برنمی‌داری تو. خیلی محترمانه درب دهان رو بستم و دیگه چیزی نگفتم. رسیدیم جلوی بیمارستان، یه درد عجیبی پیچید توی دلم، آروم‌آروم کلیه راستم شروع کرد به درد گرفتن؛ دیدم دارم بالا میارم، دره ماشین رو باز کردم و کف خیابون رو با استفراغ یکی کردم؛ راستی‌راستی آپاندیسم انگار عود کرده بود، دستِ راستم رو گذاشتم روی پهلوم و دیگه نفهمیدم چی شد.
    2 امتیاز
  36. - صاف باید به عشق من فحش بدی دیوونه، شوخی کردم پول خودم بود، الان می‌بندن لوازم تحریری‌ها. دستم رو گرفت و همراه خودش کشید، هر چی من حرف می‌زدم، اون دیگه توجهی نمی‌کرد. رفتیم داخل یکی از کتاب فروشی‌ها؛ یه چرخی زدم و به فروشنده و گفتم: - سلام خسته نباشید خانوم. - سلام سلامت باشی عزیزم... می‌تونم کمکتون کنم؟ - کتاب‌های یازدهم انسانی رو می‌خواستیم! - بله چشم... صبر کنید الان میارم خدمتتون. یه چرخی بین قفسه‌ها زدم و یه رمان به اسم "ملکه تنهایی" نظرم رو جلب کرد، صفحه اولش رو باز کردم و یه نگاهی به خلاصه داستان انداختم، رمان قشنگی به نظر می‌اومد و همین‌طور یه کتاب خیلی جمع و جور، دو جلدش رو برداشتم و به سمت فروشنده رفتم، کتاب‌ها رو گذاشتم روی میز و گفتم: - این دوتا رو هم حساب کنید لطفاً. - باشه عزیزم... اتفاقاً یکی از پرفروش‌ترین رمان فروشگاه مارو انتخاب کردید.. چیز دیگه‌ای نمی‌خواید؟ - نه مرسی. کتاب‌ها رو برداشتیم و با سوگند از کتاب‌ خونه زدیم بیرون. سوگند: خب دری چکار کنیم؟ تو میری خونه؟ - آره خستم... راستی دوتا کتاب داستان خریدم... بیا یکیش ماله تو. - وای ممنونم عزیزم... قشنگه؟ - آره ان‌قدر قشنگه که می‌خوام ده بار دیگه بخونمش. با یه قیافه خشک نگاهم کرد و گفت: - اسکل خودتی... انیشتینم خودتی... مدیونی اگر تو دلت بگی این دختره دیوونست! - به خدا تو دیوانه‌ای! - باشه اصلاً تو عاقل... من رفتم خداحافظ! *** «علی» - خانوم اجازه هست من برم W.C. خانوم حسینی «معلم کلاس زبان»: وای علی کشتی منو... یا کلاً انگلیسی حرف بزن یا کلاً فارسی، ترکیب نکن این هزار‌ بار. خندم رو خوردم و گفتم: - خانوم اجازه میدی برم یا نه؟ ریخت‌ها! کمی خندید و گفت: - شیطونی‌هات تمومی ندارن نه؟ پاشو برو تا نمردی! بلند شدم رفتم تو لابی، تعظیم کردم به منشی و سریع پریدم تو دست‌شویی، جاتون خالی نشستم کلی فکر کردم چجوری از زیر امتحان زبان در برم، خلاصه بعد از کلی زور زدن، زور زدن مخم منظورمِ‌ها، فکر بد نکنید، آره خلاصه پهلوی راستم رو گرفتم و از دست‌شویی اومدم بیرون، بلند داد زدم و گفتم: - آخ... درد می‌کنه! منشی که سرش تو حساب و کتابش بود، با تعجب نگاهم کرد و گفت: - حالت خوبه علی؟! کجات درد می‌کنه؟ - اون‌جام درد می‌کنه... کمکم کن تورو خدا! یه نگاهی بهم کرد و با تعجب گفت: - کجات؟ - بابا خب پهلوم رو میگم. یه جور وانمود کردم که حالت تهوع دارم، جلوی دهنم رو گرفتم و رفتم تو دست‌شویی دوباره؛ از خنده داشتم می‌پکیدم که یهو منشی در زد و گفت: - حالت خوبه؟
    2 امتیاز
  37. *** صبح ساعت 10 با صدای زنگ گوشیم از خواب بیدار شدم، توی آینه یه نگاهی به خودم کردم و یه دستی توی موهام کشیدم. رفتم داخل دست‌شویی و صورتم رو شستم. اومدم بیرون و آروم صدا زدم: - مامان. یه سرکی توی آشپزخونه کشیدم، سفره هنوز پهن بود، یه چایی برای خودم ریختم و شروع کردم به خوردن، همین که چایی رفت پایین چشم‌هام از کاسه زد بیرون، دهنم رو یه ذره مزه‌مزه کردم دیدم به جای چایی یه چیز دیگه خوردم که کاملاً تلخ بود، فکر کنم از همین دمنوش‌ممنوش‌های مامان بود؛ از خوردن صرف نظر کردم و رفتم تا حاضر بشم برم کتاب‌های مدرسه رو بخرم. وایستادم جلوی آینه و با کش موهام رو از پشت دم اسبی بستم؛ در کمد رو باز کردم و یه نگاهی انداختم و یه شال مشکی، مانتو لی و یه شلوار لی آبی انتخاب کردم. لباس‌هام رو پوشیدم و یه ذره هم به خودم رسیدم ولی زیاد اهل آرایش نبودم. آخه همین جوریش هم خوشگلم؛ یه رژ تقریباً قرمز زدم و بعد از کارهای دیگه کولم رو برداشتم و یه جفت کتونی سفید پوشیدم و از خونه زدم بیرون، ایرپادهام رو گذاشتم توی گوشم و یه آهنگ پلی کردم و تصمیم گرفتم تا دم در خونه سوگند پیاده برم، البته خونشون هم زیاد دور نبود و توی محله خودمون بودن؛ همین که رسیدم در خونشون دیدم ساسان اول کوچه وایستاده و سرش رو کرده تو گوشیش. توجهی بهش نکردم و منتظر شدم تا سوگند بیاد بیرون. دو دقیقه که گذشت سرکار خانوم تشریفشون رو آوردن، باز هم طبق معمول یه تیپ لش که فقط قصدش دلبری از ساسان بود. منم که از این کارش به شدت متنفر بودم، رفتم پیشش که یه نگاهی بهم کرد و گفت: - سلام می‌خوای؟ - آره می‌خوام زود باش سلام کن! یهو صداش رو شبیه بچه‌ها کرد و گفت: - دوس ندالم... دلم نوموخاد. این کارش بیشتر حالم رو بهم زد که گفتم: - ریاضیم ضعیفه بچه، لطفاً خودتو جمع کن. فکر کنم از حرفم ناراحت شد، برای همین دیگه چیزی نگفت و رفتیم سر کوچه، ساسان آروم سلام کرد ولی اصلاً بهش توجهی نکردم و به راهم ادامه دادم، داشتم می‌رفتم که یهو صدای عشق بازیشون پیچید توی گوشم. حالم به هم خورد از اون صدای بوسه، ولی به روی خودم نیاوردم، اونا هم یه ذره سرعتشون رو بیشتر کردن و رسیدن به من. ساسان ریموت ماشینش رو زد و گفت: - بفرمایید سوار شید. یه نگاهی به سوگند کردم و گفتم: - جزء برنامه نبود، دفعه آخرتم باشه برای خودت برنامه ریزی می‌کنی! نمی‌دونم چرا اصلاً امروز اعصاب نداشتم، نفسم رو محکم فوت کردم بیرون و آروم ازشون خداحافظی کردم و یه تاکسی گرفتم، تا اومدم درِ تاکسی رو باز کنم، سوگند دستم رو گرفت و کاملاً جدی گفت: - رفیق نشدم باهات که بذارم تنها بری. نگاهم رو به نگاه خواهرانش گره زدم و گفتم: - مرسی خواهری، ساسان منتظرته، برو باهاش من اوکیم. - ازش خداحاظی کردم که با تو برم، ببین درسا من هرچی باشم بی‌معرفت نیستم، الانم دیگه هیچی نگو تاکسی منتظره، سوار شو. دیگه چیزی نگفتم و سوار شدم و به سمت کتاب فروشی حرکت کردیم. بعد از چند دقیقه رسیدیم و من اومدم حساب کنم که سوگند سریع‌تر از من کرایه رو حساب کرد، از دستش عصبی شدم و گفتم: - من تاکسی گرفتم تو حساب می‌کنی؟ یه لبخندی زد و گفت: - ساسان حساب کرد. - ساسان؟ - مواظب چشم‌هات باش، الان پخش خیابون میشن... آره ساسان، کجاش تعجب داره؟ - همش تعجبه... اصلاً ساسان غلط کرد حساب کرد!
    2 امتیاز
  38. "جلد اول" {ن وَالْقَلَمِ وَمَا يَسْطُرُونَ} {نون سوگند به قلم و آنچه می‌نویسند} «درسا» صدای کولر از خونه‌های اطراف می‌اومد، مثل نفس‌های سنگین آدمایی که نمی‌دونن از چی خسته‌ان. من روی پله‌ی حیاط نشسته بودم، با یه لیوان چای سرد شده تو دستم، و یه فکری که هی می‌اومد و نمی‌رفت. سوگند پیام داده بود که بریم بیرون. مامان هنوز پشت چرخ خیاطی بود، با اون نور زردی که همیشه چشمامو اذیت می‌کرد. یه لحظه نگاش کردم، بعد بی‌صدا رفتم سمت در. می‌خواستم از اون حس خفه‌کننده‌ی خونه فرار کنم. از اون سکوتی که حتی صدای سوزن و چرخ هم نمی‌تونست بشکنه. از خونه زدم بیرون، بی‌هیچ حرفی.سوگند دم کوچه منتظرم بود، با اون مانتوی رنگی و عینک آفتابی که همیشه یه‌جوری می‌زد تو ذوقم. -‌ دیر کردی، خانوم. -‌ مامان داشت نخِ قرمز پیدا نمی‌کرد، کل خونه رو زیر و رو کرد. -‌ نخ قرمز؟ -‌ آره، واسه دوختن یه لباس مجلسی که هیچ‌وقت کسی نمی‌پوشه. سوار تاکسی شدیم. سوگند هی حرف می‌زد، منم فقط گاهی سر تکون می‌دادم. یه لرزش توی کیفم پیچید. گوشی زنگ می‌زد؛ مامان بود. گوشی رو برداشتم، صداش مثل یه نسیم خنک پیچید توی گوشم. -‌ سلام مامان؟ -‌ سلام دخترم، کجا رفتی یهو؟ -‌ با سوگند اومدیم بیرون یه دوری بزنیم. -‌ کی برمی‌گردی؟ سوگند با اون نگاهِ «زود برمی‌گردیم دیگه» سرشو تکون داد. -‌ تا دو ساعت دیگه خونه‌ام، قول می‌دم. -‌ باشه عزیزم، فقط تا تاریک نشده برگرد. لبخندم بی‌اختیار نشست رو لبم. -‌ چشم مامانی، بای‌بای. -‌ مراقب خودتم باش دخترم. گوشی رو انداختم تو کیف. سوگند گفت: -‌ خب درسا، برنامه چیه؟ -‌ بریم ارم دیگه. فقط اون دوست‌پسره‌ی دیوونت نمیاد؟ -‌ اَه، گیر نده دیگه. اونم میاد. پوفی کشیدم. -‌ باشه؛ ولی اگه دوباره مثل دفعه‌ی قبل تو بغلش شل شدی، من می‌دونم و تو. -‌ اوه‌اوه، ندید پدید! هزار بار گفتم به سامیار جواب مثبت بده تا بفهمی ب*غل کردن چه آرامشی داره. یه ابرو بالا انداختم. -‌ همینم مونده با اون پسر به درد نخور رفیق شم... هه. نیم ساعت بعد، رسیدیم باغ ارم. بلیط گرفتیم، رفتیم تو. گل‌ها، درخت‌ها، صدای آب، همه چیز آروم بود، ولی من آروم نبودم. سوگند زنگ زد به ساسان. من داشتم از گل‌ها عکس می‌گرفتم که دیدم ساسان و سامیار اومدن. ساسان همون رل سوگنده‌ست، سامیارم، همون که فکر می‌کنه منو دوست داره. اعصابم ریخت به هم. رفتم سمت سوگند و گفتم: -‌ من رفتم. خدافظ. داشتم می‌رفتم که سامیار دستم رو گرفت و گفت: -‌ نرو لطفاً. دستم رو کشیدم بیرون، یه سیلی زدم تو صورتش. همه برگشتن سمت ما.سامیار سرشو انداخت پایین، چیزی نگفت.ولی من آروم نگرفتم. -‌ این سزای کسیه که به من دست بزنه. فهمیدی؟ یه نگاه تند به سوگند انداختم و از اون‌جا زدم بیرون.تاکسی گرفتم و راه افتادم به سمت خونه. تاکسی که پیچید توی کوچه‌مون، آفتاب داشت از دیوارها می‌ریخت پایین.راننده گفت «رسیدیم خانوم». پول رو دادم و بی‌حرف پیاده شدم. دست‌هام می‌لرزیدن. نه از ترس، نه از خجالت. حالم یه چیزی بین خشم و خالی بودن بود. در خونه رو که باز کردم، صدای چرخ خیاطی مامان قطع شد و گفت: -‌ سلام عزیزم، زود برگشتی؟ یه «سلام» خش‌دار گفتم و رفتم توی اتاق. در رو بستم، قفل کردم. نشستم روی تخت. سرم رو گذاشتم روی زانوهام. اشکام بی‌صدا شروع کردن به ریختن. نه هق‌هق، نه گریه‌ی نمایشی، فقط یه بارون آروم که معلوم نبود از کجا شروع شده. مامان پشت در بود. اول آروم صدام زد: -‌ درسا جان؟ بعد صداش لرزید: -‌ دخترم، چی شده؟ یه چیزی بگو لطفاً... . نفس کشیدنم سنگین شده بود. بلند شدم، رفتم سمت در. در رو باز کردم، فقط یه لحظه نگاش کردم. اونم فقط نگام کرد. -‌ هیچی مامان... فقط تنهام بذار. -‌ آخه برای چی؟ صدام رو انداختم ته گلوم. -‌ مامان... تو رو خاک بابا قسمت می‌دم، ولم کن. مامان سرش رو انداخت پایین. همون‌طور که اومده بود، برگشت. منم در رو آروم بستم. برگشتم و نگاهم افتاد به قاب عکس بابا. کاش هیچ‌وقت اون تصادف اتفاق نمی‌افتاد. برای یه دختر هفده ساله خیلی سخته که بابا نداشته باشه.
    2 امتیاز
  39. مقدمه: خ**یا*نت، فقط شکستن اعتماد نیست؛ شکستن تصویریه که آدم از عشق ساخته بود. یه لحظه‌ست، ولی اثرش تا سال‌ها می‌مونه. مثل ترک کوچیکی روی شیشه‌ی دل، که با هر خاطره، با هر نگاه، بزرگ‌تر می‌شه. خ**یا*نت، اون نقطه‌ایه که عشق از رویا می‌افته، و آدم می‌فهمه که حتی نزدیک‌ترین‌ها هم می‌تونن دورترین بشن. وقتی دیدم... وقتی فهمیدم اون لحظه رو، انگار یه چیزی توی دلم یخ زد. نه فقط ناراحت شدم، انگار یه تیکه از وجودم کنده شد. نفسم سنگین شد، چشمام تار دید، و یه صدای خفه توی سرم گفت: نه، امکان نداره. تا چند روز، فقط راه می‌رفتم. بی‌هدف، بی‌حس. هر چیزی که قبلاً قشنگ بود، حالا تلخ شده بود. حتی صدای بارون، حتی بوی چای. یه‌جوری بودم که انگار دنیا رنگشو از دست داده.دردش فقط توی قلب نبود، توی استخون بود. توی خاطره‌ها. توی لحظه‌هایی که فکر می‌کردم واقعی بودن. ولی حالا... فقط یه سوال توی ذهنم می‌چرخید: اگه اون لحظه دروغ بود، پس کدوم لحظه‌مون واقعی بود؟ سخن نویسنده: این رمان رو می‌خوام تقدیم کنم به همه پسر‌ها و دختر‌های سرزمینم که خ*یانت دیدن و خ*یانت نکردن؛ به همه اون‌هایی که درد شکست رو عمیقاً چشیدن و نتونستن با کسی درداشون رو در میون بگذارن. چه شبایی که از درد خوابمون نبرد و چه صبح هایی که به خاطر حال بد نمی‌تونستیم از تخت بیرون بیایم. از همین‌جا می‌خوام بهتون بگم، کارما کار خودش رو خوب بلده و دنیا همش حساب و کتابه؛ و بدونید درد، لازمه بزرگ شدن هست. این داستان واقعی تقدیم به همه شما خوبان، دوستتون دارم و امیدوارم که از خوندن این رمان که با خون و دل نوشته شد لذت کافی رو ببرید و بهتر یه سری آدم‌ها رو بشناسید. در طول رمان اگر اسمی از صنفی، گروهی یا قومی آورده شد و باعث ناراحتی شد، صمیمانه عذرخواهی می‌کنم و تمامی اشخاص نسبت به داستان واقعی تغییر پیدا کردند و اسامی کاملاً تصادفی انتخاب شده. با تشکر. سیدعلی جعفری
    2 امتیاز
  40. دخترک را درون آغوشم جابه‌جا کردم و از گرمای تنش متعجب ابرو بالا انداختم؛ تا جایی که می‌دانستم خون‌آشام‌ها بدن سردی داشتند، اما آیا یک آدمیزاد می‌توانست در این سرمای استخوان سوز چنین بدن گرمی داشته باشد؟! شاید هم باید قبول می‌کردم دخترک یکی از هم‌نوعانم است که مثل من دچار تفاوت و ناهنجاری نیست! به اتاق خوابم رفتم و دخترک را بر روی تختم خواباندم؛ حالا که فهمیده بودم‌ دخترک یک خون‌آشام نیست حداقل خیالم کمی از بابت مراقبت از او راحت‌تر شده بود. از لبه‌ی تخت برخاستم و به سمت اتاق انتهایِ کلبه که انباری بود رفتم تا چیزی برای مداوای زخم گردن دخترک پیدا کنم. چند لحظه‌ی بعد با دستمالی سفید و کاسه‌ی آبی برگشتم و لبه‌ی تخت نشستم. موهای دخترک را از روی‌ گردنش کنار زدم و زخمش را بررسی کردم، زخمش تازه بود و همچنان به شدت خونریزی داشت. دستمال را روی گردنش گذاشته و فشردم، در آن برف و بوران و تاریکی نمی‌توانستم از کلبه بیرون بروم و برای زخم دخترک داروی گیاهی پیدا کنم پس مجبور بودم راه دیگری برای بند آوردن خونریزی‌اش پیدا کنم. دستمال خیس شده از خون را از روی زخم دخترک ‌برداشتم؛ اینگونه نمی‌توانستم جلوی این‌ ‌خونریزی شدید را بگیرم، از طرفی هم اگر این خونریزی ادامه پیدا می‌کرد مطمئناً دخترک را به کشتن می‌داد. پیشانی‌ام را کلافه فشردم، چه کاری می‌توانستم برایش بکنم؟! خودم وقتی که زخمی می‌شدم جای زخمم را لیس میزدم و به خاطر خاصیت درمانی بزاق دهانم زخم‌هایم زودتر ترمیم میشد، اما از امتحان این مسئله بر روی دخترک مطمئن نبودم. اگر دخترک گرگینه بود که با این‌کار درمان میشد، اما اگر یک آدمیزاد بود یا می‌مُرد و یا تبدیل به یک گرگینه میشد.
    2 امتیاز
  41. ناگهان چشمم به توده‌ی سیاهی در میان برف‌ها افتاد، انگار صدایی که حالا قطع شده بود از همان سمت می‌آمد. با تردید و به سختی از میان برف‌هایی که تا وسط ساق پا در آن‌ها فرو می‌رفتم چند قدمی به سمت آن توده‌ی سیاه برداشتم. حالا بالای سر آن موجود ظریف و پوشیده در لباس‌های سرخ و سیاه ایستاده و به موهای قهوه‌ای و مواجی که صورتش را پوشانده بود نگاه می‌کردم. نمی‌توانستم تشخیص بدهم که این موجود آدمیزاد است یا مثل من یک گرگینه، حتی ممکن بود که خون‌آشام و یا شبح باشد. با اینحال در کنارش روی زمین نشستم و با دستانی که در آن سرما به لرزش افتاده بودند موهای بلندش را از صورتش کنار زدم. با دقت به صورت ظریف و سفید، لب‌های بنفشِ کبود و چشمان بسته‌اش نگاه کردم و در همین حِین نگاهم به دنبال رد یا زخمی که باعث بیهوشی‌اش شده بود به سمت گردنش رفت؛ زخمی عمیق و عجیب روی گردنش بود و به شدت خونریزی داشت، انگار که توسط یک موجود وحشی و یا شاید هم مردم دهکده‌ای که کمی دورتر از کلبه‌ی من زندگی می‌کردند زخمی شده بود. به هر حال هرچه که بود من نمی‌توانستم دخترک را همینطور زخمی و بی‌هوش وسط جنگلی که هر آن امکان داشت مورد حمله‌ی گرگ‌ها قرار بگیرد رها کنم. یک دستم را زیر گردنش و دست دیگرم را زیر زانوهایش گذاشتم و تنش را بر روی دستانم بلند کردم؛ درست که من قدرت بدنیِ دیگر همنوعانم را نداشتم، اما بلند کردن دخترکی با آن جثه‌ی ظریف برایم کاری نداشت.
    2 امتیاز
  42. سلام و دروود♡ درخواست انتقال رمان وهمِ ماهوا رو به تالار برتر داشتم. https://forum.98ia.net/topic/793-رمان-وهمِ-ماهوا-سارابهار-کاربر-نودهشتیا/?do=getNewComment
    2 امتیاز
  43. تیر و کمان بر دوش و سبد به دست راهی جنگل کاج شدم، درون جنگل در این فصل سرما حیوانات کمتری تردد می‌کردند و شکار کردن به مراتب از ماهیگیری و تله‌گذاری کار سخت‌تری بود، اما من چون قصد کشتن هر نوع حیوانی را نداشتم ترجیح می‌دادم که با تیر و کمان حیوانی را که می‌خواهم شکار کنم. همینطور که از لابلای درختان می‌گذشتم برای خودم سوت میزدم، خوب یادم بود که این‌ تکنیک را پدربزرگم به من یاد داده بود و می‌گفت با این‌کار هم حیوانات وحشی را از خودم دور و هم پرنده و حیوانات شکاری را جذب می‌کنم، البته من این‌کار را بیشتر برای سرگرمی انجام می‌دادم تا برای دور و یا نزدیک کردن حیوانات. در همین حِین نگاهم به کبک چاق و تپلی که به روی شاخه‌ی یکی از درختان نشسته بود افتاد، پرنده‌ی چاق غذای خوبی برایم میشد. آرام و بی‌آنکه سروصدایی ایجاد کنم کمانم را از روی دوشم برداشتم و تیر را درون آن گذاشتم، جای عموزاده‌هایم خالی بود که ببینند پسری که به خاطر کشته شدن یک خرگوش یک شبانه روز گریه می‌کرد حالا خود دست به شکار حیوانات میزد، گرچه که این کار فقط از روی اجبار بود و اگر بحث جان و زندگی خودم وسط نبود هرگز هیچ حیوانی را شکار نمی‌کردم. همین که کبک را هدف گرفته و کمان را کشیدم متوجه‌ی جوجه‌‌ی کوچکی که در کنار آن کبک روی درخت نشسته بود شدم، نه نمی‌توانستم؛ نمی‌توانستم حیوانی که بچه داشت را شکار کنم. شاید این زیادی مسخره بود، اما چون خودم پدر و مادر از دست داده بودم دلم نمی‌خواست که حتی هیچ حیوانی چنین حس تلخ و زجرآوری را تجربه کند. تیر را از داخل کمان برداشتم و باز آن را بر روی دوشم انداختم، بهتر بود به دنبال چیز دیگری برای خوردن می‌گشتم.
    2 امتیاز
  44. حالم که کمی بهتر شد به درون کلبه برگشتم و چند تکه هیزمی که با خودم آورده بودم را درون شومینه‌ی کنج کلبه ریختم تا سرمای هوا را از تنم بیرون کند، اینجا و در این مناطق کوهستانی بیش از شش ماه از سال زمستان بود و خواسته یا ناخواسته هرکسی را به سرمای استخوان سوزش عادت می‌داد. با احساس مالش رفتن معده‌ام راه به طرف آشپزخانه‌ی‌ کوچک کلبه‌ کج کردم، شب قبل حوصله‌ی آشپزی نداشتم و شام نخورده بودم و حالا گرسنه بودم. کاسه‌ی چوبی‌ام را برداشتم و چند قاشق آرد بلوط، یک تخم کبک و چند دانه از میوه‌ی درخت کاج را درون ظرف ریختم و بهم زدم؛ قصد داشتم با آن پنکیک‌های مخصوصم که حتی بویش هم هوش از سرم می‌برد از شکم گرسنه‌ام پذیرایی کنم. تابه‌ی آهنی را بر روی گازی که درونش را با ذغال پر کرده بودم گذاشتم و کمی کره در درونش انداختم تا ذوب شود و پس از آن مایع پنکیک را کم کم درون تابه ریخته و سرخ کردم. پس از اتمام کارم بشقاب پر از پنکیکم را برداشتم و به سالن کلبه‌ام که با یک کاناپه‌‌ی خاکستری رنگ، یک صندلی و یک میز کوچک چوبی پر شده بود برگشتم و کنار شومینه بر روی قالیچه نشستم. چند قاشق از مربای گل ساعتی را بر روی پنکیک‌هایم ریختم و مشغول خوردن شدم، آشپزی و غذا خوردن در بدترین شرایط هم می‌توانست حالم را خوب کند. پس از خوردن صبحانه‌ام با برداشتن تیر و کمان و سبد حصیری‌ام از کلبه بیرون زدم تا برای شامم غذایی پیدا و یا شکار کنم، در این کوهستان سرد و بی‌امکانات پیدا کردن سرگرمی برای گذراندن وقت کار آسانی نبود و من ترجیح می‌دادم خودم را با کار کردن سرگرم کنم تا فکر و‌ خیالات کمتر آزارم بدهد، گرچه که باز هم شب‌ها هر چه فکر نکرده و خاطرات از یاد رفته بود به مغزم هجوم می‌آورد و خواب و آسایشم را مختل می‌کرد.
    2 امتیاز
  45. با صدای فریاد خودم از خواب پریدم، نفس‌نفس می‌زدم و تمام تنم به عرق نشسته بود. دستی به صورت سرد و چشمان خیسم کشیدم، تصاویری که در خواب دیده بودم مدام در سرم تکرار میشد و من مثل همیشه از کنترل افکارم ناتوان بودم. پتوی پشمی و خاکستری رنگم را از روی خودم کنار زدم و از تخت چوبی کهنه‌ و قدیمی‌ام بیرون آمدم. ماندن در رختخواب و مرور دوباره‌ی آن کابوس لعنتی برایم به مثال شکنجه‌ای بود که هرگز زیر بار انجامش نمی‌رفتم. از روی تکه چوب متصل به دیوار کلبه‌ام که از آن به عنوان رخت‌آویز استفاده می‌کردم ژاکت پشمیِ آبی رنگی را برداشتم و به تن کردم و به سمت در کلبه رفتم، می‌دانستم که بیرون زدن از کلبه در آن سرمای وحشتناک و هوایی که هنوز کاملاً روشن نشده بود دیوانگی محض بود، اما جز قدم زدن و هوا خوردن روش دیگری را هم نمی‌شناختم که با استفاده از آن بتوانم کمی به افکار آشفته‌ام سروسامان دهم و آن صحنه‌های دردناکی که دیده بودم را از سرم بیرون کنم. از کلبه‌ی چوبی‌ام که بالای تپه‌ای نسبتاً بلند و کمی دورتر از جنگل کاج ساخته شده بود بیرون زدم و تکه چوبی که از آن به عنوان چِفت در استفاده می‌کردم را انداختم، هوا سرد بود و برف زمین را سفید پوش کرده بود. در همان نزدیکی کلبه‌ام شروع به قدم زدن کردم و هوای سوزناک اول صبح را به ریه کشیدم. آن تصاویر تکراری، آن کابوس‌های وحشناک و آن خاطرات زجرآور پیش چشمانم بود و مثل هربار حالم را ناخوش کرده بود. به پشت کلبه‌ام که رسیدم بر روی تکه چوبی که بر روی آن هیزم می‌شکستم نشستم و نگاهم را به جنگلی که درختان بلندش جلوی رسیدن نور خورشید به زمین را گرفته بودند دوختم. اینجا شباهتی به سرزمین من نداشت، اینجا مکان دور افتاده‌ای بود که به اجبار آن را برای زندگی برگزیده بودم و حالا جز تحمل این وضعیت چاره‌ای نداشتم.
    2 امتیاز
  46. ساندویچ شماره دو🩸 در دفتر بی‌هوا باز شد و ویل از پشت اون، گردن کشید. - بین تو و کلارا چه اتفاقی افتاد؟ چشم غره رفتم. - چیزی نشده، کلارا بیخودی شلوغش می‌کنه. عینک مربعی شکلش رو جابه‌جا کرد. نگاهش مدام بین من و جورج جابه‌جا می‌شد. - وای ویل! به خاطر مسیح! از یه جوجه‌تیغی کوچیک اینقدر می‌ترسی؟ سیبک گلوش بالا و پایین شد. موهاش که انگار هفت روزِ هفته به جریان الکتریسیته وصل بود، لرزیدن. نفس عمیقی کشیدم. - ویل، کاری داشتی؟ سرش رو تکون داد. اینم ویلیامه، سرآشپز فراموشکار و ترسوی بلادبورن که وقتی بحث آشپزی وسط باشه، جادو می‌کنه. -‌ منوی جدید رو آماده کردم، باید تاییدش کنی. - معطل چی هستی؟ بدش من! با چشم‌های وحشت‌زده به جورج نگاه کرد. جلو رفتم و منو رو از دستش بیرون کشیدم. - خب، بذار ببینم اینجا چی داریم: جگر له‌شده در لخته‌، روده‌پیچ خونابه‌ای، لاشه‌ی دودی، سوپ مغز جوشان، گوشت‌کوب خون‌چکیده... نگاهم به ویل افتاد که همچنان از پشت در به من نگاه می‌کرد. - چیز دیگه‌ایم هست که بخوای بهم بگی؟ لب‌هاش رو جمع کرد، کمی فکر کرد و بشکن زد. - آها! می‌خواستم بگم کلارا بطری ممنوعه رو با خودش بُرد. چشم‌هام درشت شد. - چی‌؟! الان باید اینو بهم بگی؟ صورتش رو جمع کرد و برام قیافه گرفت. - حداقل من اونی نیستم که کلارا رو به گریه انداخت. هلش دادم و از دفتر بیرون زدم. - دختره احمق! کت و کیفم رو برداشتم. باید دنبالش می‌رفتم! یکی از پیشخدمت‌ها وسط رستوران جلوی راهم سبز شد و با مِن‌مِن گفت: - عذر می‌خوام، ولی باید بهتون بگم... - برو به جهنم! پیشخدمت رو به کناری پرت کردم. داشتم از در بیرون می‌رفتم که شنیدم داد زد: - بازرس اینجاست!
    2 امتیاز
  47. ساندویچ شماره یک🩸 کلاغ از پنجره‌ی بزرگ، پرید توی دفترم و روی شونه‌م نشست. سرش رو نوازش کردم. - اوه! پسر خوب. یکی از پَرهای سیاهش رو کندم. - اوپس! متاسفم، لازمش دارم. قلم‌پر رو آغشته به جوهر قرمز کردم و شروع به امضای برگه‌های جلوم. کلارا گفت: - می‌دونی که چیزی به اسم خودکار اختراع شده نارسیس؟ بینی‌م رو چین دادم و دستم رو مقابل صورتم بالا بردم. - به این ناخن‌های تیز و بی‌نقص نگاه کن! باید برای فرو رفتن توی کاسه چشم یه آدمیزاد کافی باشه، نه؟ کلارا برگه‌ها رو از جلوم برداشت و موهای کوتاهش رو دور انگشتش چرخوند؛ این کاری بود که هفت هزاربار در روز انجام می‌داد، پیچوندن موهاش دور انگشتش و... تبلیغ خودکارها! یه نگاه سرسری به ناخن‌هام انداخت که روز گذشته دوساعت تموم زمان بُرده بود تا لاکشون بزنم. - فقط باید کوتاهشون کنی. - اوه! بذار بهت بگم باید چی‌کار کنم... از پشت میزم بلند شدم. - تنها کاری که لازمه بکنم اینه که نذارم کارکنای رستوران، تحت هیچ شرایطی، عاشق یه آدمیزاد بشن! روی میز خم شدم و مستقیم توی چشم‌هاش نگاه کردم: - موافق نیستی؟ لب باریک و سرخش رو به دندان نیشش کشید. - من فقط... - تو فقط از قوانین سرپیچی کردی! گوش‌هاش رو با دست‌ پوشوند و برگه‌های امضا شده، کف اتاق پخش شدن. - داد... نزن! دست به کمر شدم. - کافیه یک‌بار دیگه با متیو ملاقات کنی کلارا! - داری تهدیدم می‌کنی؟! من دوست توام نارسیس، این هیچ معنایی برات نداره؟ شونه‌ام رو بالا انداختم و نشستم، جوجه‌تیغی رو از زمین بغل کردم و شکمش رو قلقلک دادم. - چون دوستم بودی، اون کودن داره به زندگی بی‌ارزشش ادامه میده. کلارا بازوم رو کشید و با صدای لرزون، التماس کرد: - با متیو کاری نداشته باش... لطفا! گلوش رو گرفتم و اون رو محکم به دیوار چسبوندم. لبخندِ نیش‌نمایی بهش زدم: - من که کاری باهاش ندارم، ولی حیوونای گرسنه زیادی رو می‌شناسم که بهش علاقمندن کلارا... گفتی کجا کار می‌کنه؟ توی باغ‌وحش، درسته؟ با صدای بلند گریه کرد. - دیگه... هیچ‌وقت... نمی‌بینمش. با هق‌هق از دفترم بیرون زد. به سمت کلاغ برگشتم: - چیه؟! اینم تقصیر منه؟ - قارقار! شقیقه‌ام رو مالش دادم. - هوف!
    2 امتیاز
×
×
  • اضافه کردن...