رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
به اطلاع کاربران می‌رسانیم دو انجمنِ نودهشتیا باهم ادغام شده‌اند. با این وجود، تمامی آثار شما محفوظ است و جای نگرانی نیست. در صورتی که مشکل ورود به اکانت خود را دارید، از گزینه "بازیابی پسوورد" استفاده کنید. ایدی تلگرام جهت بروز خطا: @Delbarity ×
انجمن نودهشتیا
به اطلاع کاربران می‌رسانیم دو انجمنِ نودهشتیا باهم ادغام شده‌اند. با این وجود، تمامی آثار شما محفوظ است و جای نگرانی نیست. در صورتی که مشکل ورود به اکانت خود را دارید، از گزینه "بازیابی پسوورد" استفاده کنید. ایدی تلگرام جهت بروز خطا: @Delbarity

تخته امتیازات

  1. Alen

    Alen

    نویسنده انجمن


    • امتیاز

      6

    • تعداد ارسال ها

      338


  2. Shahrokh

    Shahrokh

    کاربر نودهشتیا


    • امتیاز

      5

    • تعداد ارسال ها

      808


  3. عسل

    عسل

    کاربر فعال


    • امتیاز

      4

    • تعداد ارسال ها

      391


  4. QAZAL

    QAZAL

    نویسنده اختصاصی


    • امتیاز

      4

    • تعداد ارسال ها

      1,885


مطالب محبوب

در حال نمایش مطالب دارای بیشترین امتیاز در 12/24/2025 در پست ها

  1. خسته نباشید❤️ لطفا در بخش طراحی کاور درخواست جلد بدین @shirin_s عزیزدلم زحمت رصد رو می‌کشین لطفا
    2 امتیاز
  2. *** آشینا ملایم موهای طلایی سایورا رو نوازش کردم. من بالاخره ارباب واقعی خودم رو پیدا کردم. سه میلیارد و خورده‌ای سال زندگی کردم. و بالاخره موعدش رسید. ملکه زیبام الان روی سینه‌ من به خواب رفته بود، چون من اجازه دادم همه دانش زندگیم رو داشته باشه. می‌خوام همه چی از من بدونه شاید دوست داشتم براش مثل یه آب زلال باشم انقدر که کنارم راحت باشه. لبخند زدم و به آرومی خودم رو محو کردم تا سرش روی بالشتش بیاد‌. کنار تختش ایستادم، دست تو جیبم کردم و عمیق بهش خیره شدم و زمزمه کردم: - نمی‌ذارم چیزیت بشه ملکه نور و تاریکی‌. قدم‌های آرومم رو برداشتم و وارد دیوار شدم و به خواب رفتم. *** سایورا چشم‌های خسته‌ام رو باز کردم. حس یه روح قدیمی و باستانی رو داشتم که از زندگی تکراری خسته شده. سرم رو فشار دادم که صدای تکون خوردن اومد. با دیدن تریستان کنارم تعجب کردم. صداش خش دار پیچید. - سرورم برای ترس از سوسک دو روزه این جوری بیهوش هستی؟ سرم رو زیر پتو کردم. کی سر یه سوسک دو روز بیهوش میشه؟ فکر می‌کردم بیشتر از دو روز بخوابم. از زیر پتو دوتا چشم آبی کریستالی معلوم شد و من از ترس جیغ بلندی کشیدم. جوری پریدم تو بغل تریستان که بدبخت کپ کرد. آشینا تو ذهنم قهقهه زد و گفت: - من بودم نترس، تو این دو روز ارباب تریستان منو ذله کرد که اگه چیزیت بشه منو نابود می‌کنه. من هم گفتم؛ من نمی‌دونستم یه سوسک این جوری بیهوشش می‌کنه‌. قلبم تند‌تند زد و دوست داشتم فحش‌های عالم و دنیا رو بهش بدم. آشینا: الان دادی دیگه. تریستان شوکه نگاهم کرد و پرسید: - چی دیدی؟ بخدا مسخره شدم. دست روی پیشونیم گذاشتم و از تو بغلش بیرون اومدم گفتم: - فکر کردم سوسک دیدم. دستم رو کشید که دوباره تو بغلش افتادم که آشینا سوت زد. بوی عطر طبیعیش تو بینیم پیچید. سرد پرسید: - همین جور که نمی‌خوای من از تو چیزی پنهان کنم تو هم نکن. یه محافظ زمانی می‌تونه از ملکه‌اش محافظت کنه که همه چی رو بدونه. چند بار پلک زدم. جوری که آشینا ناراحت نشه جواب دادم: - یکی تو سرم حرف میزنه. میگه اسمش آشیناست، من یهو ترسیدم. حس کردم خیالش راحت شد. موهام رو نوازش کرد و سر تکون داد: - درسته این غار یه موجود زنده‌است. من ارباب ششم این غار هستم. حالا آشینا برای اولین بار می‌خواد ارتباط بگیره از تو خوشش اومده، میگه می‌خواد تو ارباب اول و آخرش باشی. تصویر تو هم روی دیوار غار بخش اصلی حک کرده. ازش فاصله گرفتم و روی تخت دراز کشیدم و بال‌هام رو سخت تکون دادم. آشینا سرش از سقف بیرون زد و نگاهم کرد. دستم رو سمتش دراز کردم و چشم‌هام رو بستم. جواب تریستان و با ذهنی که عجیب سنگین و پخته شده بود دادم. - قبولش می‌کنم، چون این غار تنها جایی هستش که به من آرامش واقعی میده و می‌ذاره خودم باشم. چشم‌هام رو باز کردم. من از همجوشی باهاش خیلی چیز‌ها یاد گرفتم. یاد گرفتم طمع نتیجه نداره، حسادت تمامی نداره، خشم؛ خاموشی حتمی نداره، گناه توبه نداره، پاکی تاریکی داره. بغض کردم. زندگیش خیلی زیاد بود، زیاد و طولانی، همه چی هم مو به مو به یاد داشت. حتی زمان آفرینش شدنش. صدای کسی که می گفت پیداش کن و رهاش نکن. سنگ باش و نرم نشو، بخور و خورده نشو. بکش و کشته نشو. چشم‌های کریستالیش تو چشم‌های من گره خورد. سرش رو کج کرد. سکوت بود و هیچی دیگه نمی‌گفت. تریستان بلند شد و گفت: - خوبه استراحت زیاد کردی بریم بیرون تمرین کنیم. بغضم پرید و شوکه نشستم و داد زدم: - من تازه بیهوش اومدم! سیگار روشن کرد گوشه لبش گذاشت گفت: - باشه استراحت کن. خوشحال شدم و خواستم قربون صدقه‌اش برم که ادامه داد: - به یونا میگم یه کاسه کرم زنده بیاره بخوری پروتئین بگیری سرورم. غرش چندش و حرصی زدم. - خیلی گاوی تریستان الان میام تمرین. بدون برگرده فقط دود سیگارش رد راهش شد و صداش رو شنیدم. - بیرون غار منتظرتم. آشینا از روی سقف پرید روی تختم و گونه‌ام رو بوسید: - برای سلامتیت دعا می‌کنم، دست بد کسی افتادی. تا اومدم یکی بزنم دندون‌هاش خورد بشه تو تخت فرو رفت و غیبش زد. جا بوسش رو پاک کردم. آشینا خیلی قدرتمند بود خیلی زیاد جوری که یه ایزد هم می‌تونست بکشه. قدرت‌هرکی که اربابش کرده رو بعد مرگ گرفته و خورده. و همه اون قدرت‌ها رو داره به علاوه قدرت‌های عجیب و زیاد دیگه. ولی تنها محدودیت رو اعصابش اینه فقط تو محدودِ غار خودش می‌تونه از قدرتش استفاده کنه‌. حتی نمی‌تونه از غار بیرون بیاد. این غار خود آشینا هستش. می‌تونه خودش رو بزرگ‌تر کنه از جایی به جای دیگه بره ولی به صورت یه سنگ غولپیکر می‌تونه. واقعا ازش خوشم اومده. بلند شدم و از اتاقم بیرون اومدم. بال‌هام روی زمین کشیده می‌شد و مور‌مورم می‌شد. سعی کردم بالا تر بگیرمشون، لعنتی‌ها سنگین بودن. از غار بیرون زدم. با دیدن آسمون پر ستاره عقب رفتم پرسیدم: - این جا آسمونه! زمین نداره تریستان سقوط می کنم مثل تخم‌مرغ پخش زمین میشم. دود سیگارش رو فوت کرد. سمت من قدم برداشت و سایه‌های سیاه زیر پاهاش جون می‌گرفت گفت: مانات رو زیر پاهات متمرکز کن تو بلدیش. آها پس این جوری کار می‌کنه. مانام رو خیلی راحت زیر پاهام شناور کردم. با اطمینان قدم برداشتم می‌دونستم اگه بیفتم تریستان منو می‌گیره. بدون لغزش قدم‌هام رو سمت تریستان برداشتم. هر قدمی بر می‌داشتم هاله طلایی زیر پاهام می‌درخشید. لبخند زدم و سرم رو بالا اوردم. تریستان به بال‌هام اشاره کرد و گفت: - صد‌تا باز و بست برو‌. سر به منفی تکون دادم. - سه تا هم نمی‌تونم چه برسه صـــدتا! روی مه تاریکی نشست و پا رو پا انداخت. سیگار دوباره روشن کرد. - یونا کاسه ترکیبی حشرات زنده رو بیار تا قوت بگیره سرورم. با اخم نگاهش کردم و غریدم: - چرا همش با حشرات تهدیدم می‌کنی؟ یه تای ابرو بالا انداخت. چشم‌های سبزش رو به من دوخت و گفت: - اشتباهه تهدید نیست من واقعا می‌خوام اون حشرات رو بخوری. حشراتی که یونا شکار می‌کنه جادویی هستن. ولی وقتی بتونی تمرینت رو به پایان برسونی نیازی به قدرتشون نداریم. با چندش لب زدم: - بمیرمم برای قدرت از اون کوفتی‌ها نمی‌خورم. سعی کردم هر چهار بالم رو تکون بدم ولی فقط لرزیدن. نمی‌دونم چطور گاهی تکون می‌خوردن یا دورم حائل می‌شدن. تریستان با حوصله سیگار دود می‌کرد و گفت: - عریزه‌ایه، تو وقتی دستت رو تکون میدی اول به ذهنت سیکنال میدی. حالا سعی کن برای بال‌هات انجام بدی. دید نفهمیدم چشم ریز کرد و سرد ادامه داد: - بیا یه بازی. شوکه شدم تریستان می‌‌خواد با من بازی کنه! لبخند هیجان زده زدم و پرسیدم: - باشه بگو. تیز شد و ترسناک گفت: - به هیچی فکر نمی‌کنی من به تو سیکنال میدم. هر کاری میگم حتی فکر کنی مسخره‌اس انجام بده فکر کن تمام دنیا ساکته و من حاکمم. سر تکون دادم و خندیدم‌. - باشه حاکم تاریکی. با انگشت شصت همونطور که سیگار دستش بود وسط پیشونیش رو خاروند. می‌دونستم کم مونده بیاد منو از وسط دو نصف کنه چون هر وقت وسط پیشونیش رو می‌خاروند یعنی از دستم کلافه شده. نفس پر دودش رو بیرون داد و گفت: - دست چپ بالا‌ پایین. تکرار کردم. - پای راست عقب جلو. بازم تکرار کردم. همینو هی گفت و گفت و گفت که مغزم به صداش عادت کرد و گفت: - بال راست باز و بست. ناخداگاه مثل یه پر سبک بال‌هام رو تکون دادم. شوکه شدم تریستان با اخم گفت واکنش نشون ندم. باز از پاهام و دست‌هام شروع کرد و گفت وقتی شوک تکون بال‌هام از سرم رفت گفت: - بال چپ باز و بست. دوباره همون تکرار شد و سریع گفت: - بال‌ها باز. هر چهار بالم با «ترهرتر» باز شد. مثل کبوتری که بال‌هاش با صدا باز میشه. شوکه و هیجان زده خندیدم. - وای مگه میشه! خیلی بال‌هام سبکه! تایید کرد. - چون تکون نمی‌دادی سنگین بود وقتی یاد بگیری سبک میشه. نیرو؛ همه چی روی نیرو و سیکنال‌ها می‌چرخه. خوشحال به بال‌هام نگاه کردم و ادامه داد: - صد تا باز و بست برو. پووووف باز برگشتیم سر خونه اول، چرا نمی‌ذاره یکم بیشتر ذوق کنم؟ انگار حالا همیشه بال داشتم. با غر غر زیر لب مثل مرغ پر کنده نه سر کنده، دست‌هام رو تکون تکون دادم و بال‌هامم تکون دادم و غش‌غش از باز و بست شدنشون می‌خندیدم. یادمه تا هجده‌سالگی یه داس یا بیل تو دست من بود یا می‌کاشتم یا می‌چیدم. همش کارم نگاه کردن رو دست بابا بود تا طبابت یاد بگیرم. زندگیم بدون هیجان و همش در آرامش بود. الان یک ساله پر از آموزش شده. تریستان روی افکارم خط کشید. چشم‌هاش داشت می‌خندید. خیلی واضح می‌خندید، حتی صورتش با این که نمی‌خندید یه حالت شاد داشت و گفت: - این جوری نکن سرورم دست هات رو تکون نده بال‌هات رو فقط تکون بده. از حالتش مات شدم. صورتش خیلی زیباس، وقتی هم چشم‌هاش لبخند میزنه آدم حس غرور می‌کنه. خوش به حال کسی که باباش تریستان باشه یا شوهرش تریستان باشه. لبخند زدم و سر تکون دادم. فیگور گرفتم پنجه‌هام رو تو هم قفل کردم‌. نفسم رو حبس کردم و تمرکز کردم فقط بال تکون بدم. بالاخره تونستم تکون بدم و جیغ زدم و به بالم اشاره کردم: - ببین ببین تکون خورد، دیدی؟ دستش رو شکل تکرار چرخوند. - ادامه بده سرورم. ذوقم خوابید اصلا هم کسی خوشبخت نمیشه با داشتن همچین مردی. بدرد تشبیه جنازه می‌خوره. قیافه سرد و عبوسش. یادمه یکی می‌مرد ناراحت می‌شدم ولی وقتی می‌رفتم مراسم‌ها با همه ناراحتیم خنده‌ام می‌گرفت. اصلا انگار کائنات پا تو یه کفش می‌کردن من یه آبرو ریزی کنم و بخندم. آه... دلم برای بابا تنگ شد که هی نشکون می‌گرفتم. اون چشم‌هاش که وقتی می‌دیدمش اطمینان و آرامش وجودم رو می‌گرفت. لالایی‌هاش و داستان گفتن‌هاش، وقتی رعد و برق و طوفانی بود هوا. منو روی پاهاش می‌نشوند. موهام رو شونه می‌زد و داستان تعریف می‌کرد؛ بلندتر از رعد، بلند تر از باد... برای همین من دختر قوی بار اومدم چون یه بابای خوب بزرگم کرده. انقدر بابا به من محبت کرده بود که نگاه هیچ پسری منو نمی‌لرزوند و خامم نمی‌کرد. هن هن و خسته تونستم شش‌تا برم و گفتم: - بسه دیگه، نمی‌تونم شونه هام و کتفم درد گرفت‌، ریه‌هام خشکید. تریستان خیلی ریلکس صدا کرد: - یونا بیا کوفتگی و درد ملکه رو خوب کن تا نود و چهارتای دیگه‌اش رو بره. از دستش عصبی شدم، جیغ زدم و پا کوبیدم. زیر پاهام مانا خالی کرد و سقوط کردم. ترسیده و غریزی بال زدم و پرواز کردم؛ ولی چه پروازی من یه بال زدم، از تریستان و غار هم بالا‌تر رفتم. با وحشت داد زدم: - تریـــــستان... تو هوا دست و پا زدم. بال راستم تند تند تکون خورد و بال چپم بی حرکت. تو آسمون یه وری رفتم و دور خودم چرخیدم. وحشت عقلم رو پرونده بود و هیچی نمی‌د‌ونستم. حتی نمی‌تونستم از قدرتم استفاده کنم. به تریستان که هنوز نشسته بود و نگاهم می‌کرد ترسیده خیره شدم و گفت: - آروم باش، بیفتی می‌گیرمت انقدر بال بزن تا قلق بیاد دستت سرورم. جیغ زدم: - زهر و مار رو سرورم اینو نگی سنگین‌تری. بیشتر شبیه جلادی تا محافظ... جیغ زدم و سقوط کردم، تند تند بال زدم. نه به اون موقعه شش تا بزور تونستم بزنم نه به حالا دارم این جوری تند تند می‌زنم.
    2 امتیاز
  3. با درد به پسر بچه زیبایی نگاه کردم. چشم‌های آبی کریستالی بدنی درخشان سفید، موهای سیاه زغالی. با لبخند کنارم که روی زمین افتاده بودم نشست. صدای لطیف پسرانه‌اش گوشم رو مالش داد و تو دلم رو با ترس خالی کرد: - نترس ملکه کوچولو، من صاحب غار شهاب سنگی که درونش هستی هستم. فلوت سنگی تو دستش ظاهر شد و خیلی زیبا نوازید. نور سبز و طلایی ملایمی روی پاهای من نشست و خش خوردگی زانوم رو خوب کرد. به فلوت اشاره کرد. - می‌تونم هر چیزی رو وادر کنم بخونه حتی سنگ. نشستم و مات چشم‌‌های کریستالیش گفتم: - اسمت چیه؟ خندید و تو دستش یه ویولن سنگی ظاهر شد و نت عجیبی به صدا در اورد. ناخداگاه از روی زمین کنده شدم. جیغی زدم که با ملایمت روی تخت قرار گرفتم و صندلی درست شد. صدای دویدن پا اومد. پسره سمت دیوار رفت ولی صداش تو گوشم پیچید. - آشینا هستم، اگه می‌خوای یادت بدم نباید جیغ بزنی که ارباب قصر و خدمتکارش بیاد. از من هم به کسی نگو با دیوار سنگی یکی شد. انگار از اول هم نبود! یعنی آشینا، خود غاره؟ یا غار آشینا؟ پرده اتاقم کنار رفت و یونا هراسون داخل اومد و گفت: - چی شده ملکه؟ اتفاقی افتاده؟ چشم‌هام رو بستم و دروغ ضایعی گفتم: - فکر کنم سوسک دیدم. وقتی چشم باز کردم دیدم نگاه یونا عجیب شده و با اخم جواب داد: - ملکه تو این غار هیچ حشره‌ای وجود نداره. همون لحظه یه سوسک از جلو چشم‌هام پرواز کرد و این بار واقعا جیغ وحشتناکی کشیدم. صدای خنده لطیفی تو سرم پیچید. - می‌خواستم دروغت واقعی باشه ملکه کوچولو. آشینا تو ذهن من چکار می‌کنه! وحشتم بیشتر شد و جیغ‌های بلند‌تر کشیدم. یونا شوکه دنبال سوسک کرد تا بکشتش. دود سیاهی پیچید و تریستان وسط اتاق ظاهر شد. سوسک با نور آبی شبیه یه جرقه از بین رفت. تریستان به من نگاه کرد و بعد به سوسک که با یه جرقه آبی از بین رفت. تریستان دست روی صورتش گذاشت و آروم گفت: - برای یه سوسک که خود غار درست کرده تا سر به سرت بذاره جیغ زدی؟ چهار دست و پا شدم، خواستم واقعیت رو هیجان زده بهش بگم که سکوت کردم و روی شکم دراز کشیدم و سرم رو تو تخت فرو کردم. - سوسک چندشه، یکی ببینه جیغ میزنه. آشینا بغ کرده تو ذهنم گفت: - ببین ملکه کوچولو کاری کردی ارباب تهدیدم کنه. من که تهدیدی از تریستان نشنیدم! آشینا: معلومه دیگه چون من و ارباب با هم ذهنی در ارتباط هستیم. سرم رو بالا اوردم به تریستان نگاه کردم. سیگاری روی لب گذاشت و رفت. ایش، چقدر بی احساس. بدبخت بچه‌ای که این باباش باشه. آشینا هرهر خندید و تو ذهنم جواب دادم: - میشه تو ذهنم رو نخونی؟ یونا هم رفت و آشینا کنارم ظاهر شد. روی تخت لم داد و زیر پتوی من رفت. - من نمی‌خونم خودش میاد، وقتی درون من زندگی می‌کنی یعنی به همه افکارت دسترسی دارم. دهنم باز موند و نزدیکش شدم. دست روی سرش گذاشت. کنجکاوی شدید کاری کرد همجوشی کنم. چشم‌هاش گرد شد و تو چشم‌های من خیره شد. تمام افکار و خاطراتش تو سرم موج زد. تنهایی، تنهایی و بازم تنهایی بود. با کسی به جز تریستان حرف نزده. خودش هم تا حالا به تریستان نشون نداده به صورت ذهنی با هم حرف می‌زنند. درواقع بچه نیست، ظاهر بچه گرفته من نترسم. کل این غار بدن آشینا هستش! سالیانه طول و درازی زندگی کرده‌. تا الان شش ارباب داشته؛ آخرین اربابش رو خودش انتخاب کرده، عکس اربابش رو روی دیوار کشیده؛ یعنی من! خون منو با رضایت وقتی بال‌هام از کمرم بیرون زده خورده، سر از خود خودش رو محافظ من کرده، فقط منتظره تا من هم تاییدش کنم. با تایید کردنش تمام و کمال قدرت‌هاش و خودش برای من میشه. چیزی که شش ارباب قبلی نداشتن! بعد مرگ هر ارباب روحش رو آشینا می‌خوره و قدرت‌هاش رو می‌گیره. ولی حالا می‌خواد من رو جاودانه کنه تا من برای ابدیت اربابش باشم. تمام دانش سه میلیارد سالش با رضایتی که می‌دونست دارم باهاش همجوشی می‌کنم تو ذهن من کپی و ریخته شد! حس خواب آلودگی شدید کردم. نتونستم خودم رو کنترل کنم، روی سینه‌اش بی‌حال افتاد و چشم‌هام بسته شد.
    2 امتیاز
  4. در دلِ گورستانِ سکوت که مأمنِ سایه‌ها بود، نشستم به تماشای خویش؛ پیکری شکسته در آغوشِ غبار، و چشمی که هنوز، از عادتِ دیدن، دل نمی‌کند. میانِ ویرانه‌های دلم، ذره‌ای روشن لرزید، نه از جنسِ امید، بل از طینتِ بقا. دستم را بر خاکِ سوخته‌ی وجود کشیدم، و فهمیدم که هنوز گرمی‌ای هست، هرچند اندک، هرچند بی‌نام. در آن لحظه، فهمیدم خاموشی نیز رحم دارد؛ می‌تواند چیزی را در دلِ تاریکی حفظ کند، تا روزی، دوباره بتابد. پس برخاستم، نه با توان، بل با یادِ بودن و در دلِ نفس‌های زخمی، آغازی بی‌صدا نوشتم.
    2 امتیاز
  5. درود اعلام پایان دلنوشته دلتنگی از م.م.ر(شاهرخ)
    1 امتیاز
  6. پارت نود و چهارم گفتم: ـ مهم نیست! حرف زدن راجب آدمای بی‌رحم اصلا ناراحتم نمی‌کنه. خیلی وقته با این موضوع کنار اومدم. چیزی نگفت. مشغول بستن دستم شد...دوباره پرسید: ـ هیچوقت کنجکاو این نشدی که پیداشون کنی؟! با حالت مصمم گفتم: ـ اصلا! اونا یه بچه رو گذاشتن تو سطل آشغال...چرا باید کنجکاوشون بشم؟؟! امیدوارم اینجور آدما تاوانشون و یه روزی پس بدن! گفت: ـ ولی من همیشه دوست داشتم ببینمشون! بپرسم ازشون چرا منو نخواستن؟ شاید برای زمان خودشون یه دلیل منطقی داشتن. تو چشماش نگاه کردم و گفتم: ـ هیچ دلیلی نمی‌تونه به کسی این حق و بده که یه بچه بی‌گناه و ول کنه باوان! سعی نکن برای اشتباهات عمدی بقیه، توجیه پیدا کنی! گفت: ـ ولی آخه...
    1 امتیاز
  7. پارت نود و سوم چشم غره‌ایی بهم داد که با خنده گفتم: ـ خیلی خب بابا، عصبانی نشو! بعدش آروم لباسمو درآوردم. متوجه بودم که سختشه که بهم نگاه کنه...ولی بازم سعی می‌کرد عادی باشه. آروم پانسمان روی زخمم و باز کرد و گفت: ـ اوه، اوه!! با این وضعیتی که تو در پیش گرفتی، این زخم حالا حالاها خوب نمیشه! گفتم: ـ اگه تو یکم سر جات بشینی و دست به کارای احمقانه نزنی، باور کن منم حواسم به خودم بیشتر هست! بازم بهم چشم غره داد که ساکت شدم. پنبه رو به بتادین آغشته کرد و همزمان پرسید: ـ یه سوال بپرسم؟! ـ اوهوم! ـ تو...تو خانوادت کجان؟! یعنی منظورم پدر و مادرتن. بغضم و آروم قورت دادم و همینجور که به کاری که داشت برام انجام میداد، خیره شده بودم گفتم: ـ من خانواده ندارم. تنها خانواده من، عمو مازیاره. از بچگی منو از کنار سطل آشغال پیدا کرد و بزرگم کرد. حس کردم که اشک تو چشماش جمع شد و گفت: ـ ببخشید، من نمی‌دونستم! وگرنه نمی‌پرسیدم.
    1 امتیاز
  8. من از دلِ خاموشی آمده‌ام، از جایی که واژه نمی‌روید، اما درد، بی‌اجازه، حرف می‌زند. از جایی که صداها در دهانِ سکوت می‌میرند و رؤیا، آخرین پناهِ انسان است. در آن اقلیم، زمان پوسیده بود، و من، در خود فرورفته بودم، چون پناه‌جویی که به سایه‌اش پناه می‌برد. هر شکستن را زیسته‌ام، هر زخم را نامی بر خویش نهاده‌ام، و در میانِ خاکسترِ خویش، نوری لرزان را یافتم، نه از جنسِ نجات، که از طینتِ دوام. اکنون باز می‌نویسم، نه برای فریاد، بل برای بازگشت. برای آن‌که به خویشتن بگویم: در فرورجای خاموشی نیز، جان، هنوز، نفس می‌کشد.
    1 امتیاز
  9. پارت نود و دوم بعدش با بی‌حوصلگی اومد کنارم نشست و سوپی که عفت خانوم براش درست کرده بود رو با دستای خودم بهش دادم. یه چند قاشق خورد و بعدشم قرصهاشو بهش دادم که یهو گفت: ـ زخمت چطوره؟! از سوالش تعجب کردم! اصولا هیچوقت نگران من نمی‌شد...گفتم: ـ داره بهتر میشه. ـ اصلا پانسمانش می‌کنی؟! ـ اگه وقت کنم آره! با تعجب بهم نگاه کرد و گفت: ـ یعنی چی وقت کنم؟؟ اگه پانسمانش و عوض نکنی، عفونتی میشه! نگاش کردم و با پوزخند گفتم: ـ چیشد؟! عذاب وجدان گرفتی از اینکه بهم شلیک کردی؟! گفت: ـ تو اگه اذیتم نمی‌کردی، اون اتفاق نمی‌افتاد! خندیدم و گفتم: ـ باشه، تو که راست میگی! بعدش از رو تخت بلند شد و رفت سمت حمام و با یه جعبه برگشت و رو به من گفت: ـ لباستو در بیار! خودم براش انجام میدم! یه‌تای ابرومو دادم بالا و گفتم: ـ مگه بلدی؟!
    1 امتیاز
  10. - حالا چی‌کار کنیم؟! ولیعهد که انگار از رفتار‌ ما کلافه و گیج شده بود غر زد: - میشه به ما هم بگین چی شده؟! لونا دستی میان موهای مواجش کشید و گفت: - ما قبل از این‌که به قصر پادشاه برسیم باید از این دهکده رد می‌شدیم و از شانس بدمون به شب خوردیم. توی این دهکده با یه پیرمرد آشنا شدیم که بهمون پیشنهاد داد شب رو توی خونه‌اش بمونیم. لونا سر و شانه‌هایش را کلافه تکانی داد. - خب ما مجبور بودیم که قبول کنیم چون نمی‌تونستیم توی تاریکی به راهمون ادامه بدیم، ولی نیمه شب که اتفاقی از خواب بیدار شدیم متوجه شدیم که اون پیرمرد ما رو توی خونه‌اش زندانی کرده و به خون‌آشام‌ها خبر داده بود تا ما رو اسیر کنن. خیلی شانس آوردیم که تونستیم از دستش خلاص بشیم وگرنه تا الان به‌دست خون‌آشام‌ها کشته شده بودیم. ولیعهد با تعجب و ناراحتی سری به تأسف تکان داد. - خب… خب حالا ماها چجوری قراره از این دهکده رد بشیم؟! اگه اون پیرمرد هنوز اونجا باشه یا بقیه‌ی مردم دهکده به خون‌آشام‌ها خبر بدن چی؟! متغکر دستی به صورتم کشیدم؛ این دقیقاً چیزی بود که در فکر خودم هم می‌گذشت. این‌بار دیانا بود که پرسید: - یعنی هیچ راه دیگه‌ای جز این دهکده برای رسیدن به سرزمین گرگ‌ها نیست؟! نفسم را عمیق بیرون دادم؛ اگر راه دیگری بود که خوب بود، آنوقت دیگر نیازی نبود که بنشینیم و چند ساعت فکر‌ کنیم و راهی برای عبور از این دهکده پیدا کنیم. - نه؛ سریع‌ترین راه عبور از این ‌دهکده‌اس. اگه بخواهیم این دهکده رو دور بزنیم راهمون خیلی دور میشه. دیانا شانه‌ای بالا انداخت و گفت: - خب چی‌کار میشه کرد؟! اگه این‌بار به دست خون‌آشام‌ها بیوفتین که نمیتونین نجات پیدا کنین. کلافه همانجا بر روی سنگی نشستم؛ حتی فکر به این‌که بخواهیم این دهکده را دور بزنیم و حداقل یک هفته دیرتر از حد موعد به مقصد‌ برسیم هم اعصابم را داغان می‌کرد. - اینجوری نمیشه؛ باید یه راه دیگه پیدا کنیم. لونا هم در کنارم روی تخته سنگی نشست و به فکر فرو رفت؛ این‌بار نمی‌شد به‌ تنهایی تصمیم بگیریم. حالا چندین نفر بودیم و به‌ همفکری یکدیگر نیاز داشتیم. - ببینم شما فقط می‌ترسید که مردم دهکده شما رو بشناسن؟! در جواب جفری سری تکان داده و گفتم: - و البته اون پیرمرد که چهره‌مون رو دیده. جفری با خونسردی شانه‌ای بالا انداخت. - خب این‌که اینقدر نگرانی نداره. لونا نیم نگاه متعجبی سمت جفری انداخت؛ من هم بسیار کنجکاو بودم که بدانم چه چیزی در سر جفری می‌گذرد. آخرین باری که او در نقشه کشیدن به ما کمک کرده بود به نتیجه‌ی خوبی رسیده بودیم و بدم نمیاد یکبار دیگر هم به او اعتماد کنم. - منظورت چیه جِف؟! تو نقشه‌ای داری؟! جفری سر تکان داد و با اطمینان پلک روی هم گذاشت. - بیاین تا نقشه‌ام رو بهتون بگم.
    1 امتیاز
  11. من جلوتر از همه در میان کوهستان راه می‌رفتم، لونا و ولیعهد در پشتم سرم و آخر از همه هم جفری که دیانا را به حرف گرفته بود راه می‌آمدند. از صبح قصد کرده بودم تا از لونا عذرخواهی کنم و دلیل کارم را برایش توضیح دهم، اما دخترک چنان از من کناره گرفته بود که ‌حتی فرصت یک صحبت دونفره را هم به من نمی‌داد و این‌که احتمالاً از لج من با ولیعهد بیشتر از قبل صمیمی شده بود کار را برایم سخت‌تر می‌کرد. پشمان بودم، عذاب وجدان داشتم و از رفتار لونا بیش از هر چیز کلافه و عصبی بودم و همین باعث شده بود که از ابتدای به راه افتادنمان اخم درهم بکشم و با فاصله از دیگران قدم بردارم و خودم را در افکار پریشانم غرق کنم. - راموس چقدر دیگه مونده که برسیم؟! به جای من ولیعهد بود که با شوخی و خنده رو به جفری گفت: - چیه؟ نکنه به همین زودی خسته شدی؟! جفری هم با ادعا و غرور جواب داد: - من و خستگی؟! من همه‌ی عمرم رو توی ‌کوهستان‌ها و جنگل‌ها دنبال حیوون‌ها می‌دویدم. - پس این سؤال رو هم واسه‌ی بالا رفتن اطلاعات عمومیت پرسیدی؛ آره؟! برای پایان یافتن این بحث جواب دادم: - راه زیادی نمونده، از یه دهکده که رد بشیم از سرزمین جادوگرها خارج... همچنان مشغول توضیح دادن بودم که با دیدن ورودی آن دهکده‌ی زیادی آشنا حرف در دهانم ماند و سرجایم خشکم زد. - اوه، نه! ولیعهد قدمی به سمتم برداشت و با دیدن من که مات و مبهوت به دهکده خیره مانده بودم پرسید: - چی‌شده راموس؟! سرم را کلافه تکانی دادم؛ خاطرات آن شب شوم و پر اضطراب در ذهنم مرور میشد و امکان نداشت این دهکده‌ی نحس را از یاد ببرم. لونا هم قدمی برداشت و کنارم ایستاد و همانطور که مثل من از بالای تپه به ورودی دهکده‌ خیره بود گفت: - این همون دهکده ای نیست که قبل رفتن به قصر پادشاه یه شب رو توش اطراق کرده بودیم؟! در جواب لونا سری تکان دادم و لونا «وایی!» زیر لب گفت؛ می‌توانستم بفهمم که او هم مثل من از دیدن این دهکده و یادآوری آن شب بهم ریخته و کلافه شده بود.
    1 امتیاز
  12. #پارت صد و چهار... برگشتم که برم گفت_ می‌تونم بهت جا بدم فقط تا بدنیا اومدن بچه، بعدش باید آزمایش بدی ولی وای بحالته اگه دروغ گفته باشیو اون بچه‌ی سهرابم نباشه تمام اون هزینه‌ها و لطفی که درحقت می‌کنم و از حلقت می‌کشم بیرون، فهمیدی؟. +ذنیازی به ترحمت ندارم و حاضر نیستم تو خونه کسی بمونم که بویی از انسانیت نبرده و فقط به فکر لذت خودشه، من میرم ولی بدون اگه اتفاقی برای یکی از ما بیافته خودت باید جواب پسرتو بدی. به راهم ادامه دادم عزیزخانم روبه‌روم ایستاد و گفت_ آروم دختر، چقد گرد و خاک کردی بیا بریم تو، باهم حرف میزنیم. + حرفی باهاتون ندارم. _ بچه‌ی سهرابِ؟ آره؟. سرم را پایین انداختم و فقط اشک ریختم بغلم کرد و گفت_ خودش رفت، ولی جایگزینش و برامون فرستاد بیا بریم تو عزیزم. + نمیام، نمی‌خوام کسی بهم ترحم کنه نمی‌خوام همه به چشم دروغگو و بد نگاهم کنن. _ به رعنا خانم باید حق بدی، تازه پسرش و از دست داده بعد یه بارکی پاشدی اومدی اینجا، این حرفا رو زدی خب باور نمی‌کنه دیگه، ناراحت میشه. + عزیز خانم من نمی‌خواستم اینطوری بشه اون اصلا التماسام نشنید. حرفم و قطع کرد و گفت_ نمی‌خواد برای من توضیح بدی مهم اینکه پیش خدای خودت رو سفید باشی. + نمی‌خوام براتون سوتفاهم پیش بیاد، من پیش خدا رو سفیدم، چون اون محرمم بود ولی پیش بنده‌های خدا رو سیاهم چون همه فکر می‌کنن. باز حرفم را قطع کرد و گفت_ بیا بریم تو، این وقت شب و کجا می‌خوای بری با این حالت. + نمی‌خوام، رعنا خانم گفت که برم. دستم و به سمت خانه کشید که مجبور به همراهی شدم. گفت_ خودش ازم خواست ببرمت تو، اگه اون بچه سهراب باشه رعنا نمی‌ذاره اتفاقی براش بی افته. + من فقط اومدم ازش کمک بگیرم برای اینکه بچه رو بندازم. هینی کشیدو ایستاد و گفت_ این حرفا قباحت داره اون بچه قلب داره، جون داره،الان داره حرفاتو می‌شنوه نمی‌ترسی اینجوری میگی؟. + آخه منکه کسیو ندارم با چه رویی برم پیش خواهرم؟ اصلا چی بگم به بقیه. _ به بقیه ربطی نداره مگه نمیگی پیش خدا رو سفیدی؟ بنده‌های خدا کی باشن که بخوان برات حرف درست کنن بیا بریم تو، به چیزای بد فکر نکن و حرف بد هم نزن بچه‌ات ناراحت میشه. داخل رفتیم رعنا روی مبل دراز کشیده بود و به تلویزیونِ خاموش زل زده بود، من هم روی کاناپه نزدیک شومینه نشستم. عزیزخانم به آشپزخانه رفت لیانا کنارم نشست و گفت_ قضیه چیه؟. فقط نگاهش می‌کردم انگار لال شده بود رعنا بدون اینکه چشم از تلویزیون بردارد گفت_ چند وقته؟. منظورش را نفهمیدم لیانا گفت_ چی؟. رعنا نشست و نگاهم کرد و گفت_ چند وقته بارداری؟. با خجالت گفتم+ دو ماه. _ یعنی اون موقع که سهراب ناپدید شد؟. + آره _ از کجا مطمئن شم اون واقعا بچه‌ی سهرابِ؟. + حرفم و باور کنین من بهتون دروغ نمیگم. _ اگه بچه بدنیا اومد و معلوم شد که دروغ میگی چی؟. + بعدش هرکاری خواستین بکنین.
    1 امتیاز
  13. پارت نود و یکم قیچی رو از دستش گرفتم و گفتم: ـ خیلی خب، دیگه بهش فکر نکن! با ناراحتی بهم نگاه کرد و گفت: ـ فکر می‌کنی آسونه؟ موهاشو گذاشتم پشت گوشش و گفتم: ـ می‌دونم آسون نیست ولی تو خیلی قوی تر از این حرفایی! بهم لبخند زد...انگار که حرفم خیلی به دلش نشسته بود... سریع بهش گفتم: ـ تازه، موهای کوتاه هم خیلی بهتر میاد! پرسید: ـ یعنی زشت نشدم؟! گفتم: ـ اصلا... بعد بهش سینی غذا رو نشون دادم و گفتم: ـ غذاتو نمی‌خوری اصلا، خیلی ضعیف شدی! بیا یکم غذا بخور، بعدش باید قرصهاتو بخوری! با اصرار گفت: ـ نمی‌خوام، اصلا اشتها ندارم! با جدیت گفتم: ـ نمیشه، اینجوری پیش بری مریض میشی دختر! بیا اینجا.
    1 امتیاز
  14. پارت نود و یک _اروین ماشینم رو به آراد و نوید پسرعموشون سپرد ، اونجا دیدمشون . نازی اهانی گفت و ادامه داد: اره نوید نمایشگاه ماشین داره. مامان گفت : خیلی دوست دارم با دختر داییت هم اشنا بشم . نازی گفت : دفعه بعد حتما اشناتون می کنم سهیلا جون ، فکر کنم خیلی باهم جور بشید. _نازی راستی گفتی باهام کار داری؟ نازنین دستاش رو تو هم گره کرد و گفت : راستش می خوام مزون خودم رو باز کنم ، به اندازه کافی از مهراوه جون کار یادگرفتم ، خودمم که طراحی دوخت خوندم . مامان لبخندی زد و گفت : این که فوق العاده اس. نازی تشکر کرد و رو به من گفت : این چند هفته که هستی ، میتونی تو کارای اولیه کمکم کنی؟ با خوشحالی گفتم : حتما ، چی از این بهتر ، هم کمک تو میشم ،هم سرم گرم میشه. نازی تشکر کرد و حدود یک ساعتی مشغول حرف زدن و مشورت کردن شدیم ، مامان هم همراهیمون می کرد ، بعد یک ساعت بهراد و بابا و اروین داخل اومدن و اروین خداحافظی کرد و رفت. _____________________ دو هفته ای از اومدنم گذشته بود و تو این چند وقت با نازی حسابی درگیر کارای مزون بودیم . البته نا گفته نماند که امیر علی و گندم هم نامزد کردن و من هم تونستم تو نامزدیشون شرکت کنم ، خیلی برای گندم خوش حال بودم ، واقعا بهم میومدن . بارانا و سارا هم که امسال کنکوری شده بودن تو این دو هفته مخ من رو خوردن ، از بس سوال کردن چی بخونیم ، کلاس کجا بریم و... ، البته منم با حوصله جوابشون رو میدادم. بلیط برگشتم برای ده روز دیگه بود ، می خواستم تو این ده روز حسابی خوش بگذرونم و با خانواده وقت بگذرونم . تو اتاقم بودم و داشتم تو لپ تاپم چرخ میزدم که تقه ای به در خورد . همون جور که نگاهم به صفحه بود گفتم : بیا تو. بهراد داخل شد و گفت : چه می کنی وروجک؟ خنده ای کردم و گفتم : هیچی دارم تو نت چرخ میزنم. بهراد شیطون گفت : سرگیجه نگیری؟ زبون دراوردم و گفتم : هه هه بی نمک. خندید و گفت : به جای نت حروم کردن بیا به من کمک کن . _ از چه بابت ؟ +پس فردا تولد نازیه کمکم کن براش مهمونی سوپرایزی بگیرم. لپ تاپم رو باهیجان بستم و گفتم : اخ جون من میمیرم برای اینجور کارا.
    1 امتیاز
  15. 🌸درود خدمت شما نویسنده‌ی عزیز🌸 از اینکه انجمن ما را برای انتشار اثر خود انتخاب کرده‌اید نهایت تشکر را داریم. لطفا قبل از شروع پارت گذاری، ابتدا قوانین تایپ رمان را مطالعه فرمایید. قوانین تایپ اثر در انجمن نودهشتیا برای اثر خود ابتدا درخواست ناظر بدهید تا همراه شما باشد. آموزش درخواست ناظر هنگامی که اثر شما به 30 پارت رسید، در راستای بهبود قلم، می‌توانید درخواست نقد حرفه ای بدهید. درخواست نقد اثر با نوشتن 25 پارت از رمان خود، می توانید درخواست طراحی جلد بدهید. درخواست کاور رمان بعد از انجام نقد توسط منتقدین حرفه‌ای و ویرایش نکاتِ گفته‌شده، می توانید برای انتقال اثر به تالار برتر درخواست نمایید: درخواست انتقال به تالار برتر همچنین پس از اتمام اثر، لطفا در این تاپیک اعلام فرمایید. اعلام پایان با تشکر : کادر مدیریت نودهشتیا
    1 امتیاز
  16. به نام خدا نام رمان: یه مشت گیلاس ژانر: عاشقانه نویسنده: فاطمه صداقت زاده مقدمه: اگر قرار باشه که نشه، خودت رو بکشی هم نمیشه. اگر هم که قرار باشه بشه، دنیا هم بسیج بشن نمیتونن جلوش رو بگیرن. یه وقت‌هایی هم هست که همه چیز دست به دست داده تا نشه. ولی خب ما انسان ها یه چیزی داریم به اسم "اراده" که کوه رو میتونه جا به جا کنه. قهرمان‌ها همه جا هستن. اونا بین ما آدم‌های عادی زندگی میکنن فقط یه تفاوت بزرگ دارن که همون باعث میشه اونا قهرمان بشن اما ما نه! قهرمان‌ها طرز فکرشون متفاوته، اونا فقط به فکر خودشون نیستن، راه ساده و پیش پا افتاده رو دوست ندارن. قهرمان‌ها حاضرن سختی بکشن و فداکاری کنن تا مسیر برای هم‌نوع هاشون هموار بشه. اون‌ها دنبال یه زندگی آروم و بی سر و صدا نیستن. بزرگترین ویژگی این آدم‌ها "از خود گذشتگی" نام داره. خلاصه: همه چیز با یه نگاه شروع شد... نگاهی که اکر کسی می‌دید حکم زنده به گور شدنمون رو امضا می‌کرد! اما نگاه تو انقدر رنگ زندگی داشت که نتونم ازش چشم بگیرم. تو روستایی که دور تا دورش تا چشم کار می‌کنه فقط کوه و درخت و جنگله و خان نعوذبالله جای خدا برای جان و مال و ناموس مردم حکم می‌کنه؛ کسی حق نداره بی‌اجازه‌ی خان نفس بکشه. وقتی خان بگه عشق و عاشقی ممنوعه صرف کردن فعل "دوست داشتن" از موهبت الهی تبدیل میشه به مصیبت، به بلا... اینجا "دوستت دارم" خطرناک ترین جمله‌ایه که میتونی به زبون بیاری! اما من از هیچ چیز نمی‌ترسم. مخصوصا وقتی که نگاهم که به چشم‌های تو باشه.
    1 امتیاز
  17. نام رمان: زیر پوست عشق نویسنده: زهرا | کاربر انجمن نودهشتیا ژانر رمان: عاشقانه، درام، روانشناختی خلاصه رمان: زندگی آرام و ظاهراً کامل یک زن جوان در هاله‌ای از عشق و امنیت می‌گذرد. او در خانه‌ای زندگی می‌کند که هر گوشه‌اش بوی محبت و توجه می‌دهد؛ اما چیزی در این میان آرام و بی‌صدا فشار می‌آورد. قصه روایتگر روزهایی است که عشق، محافظت، ترس و شک به‌قدری درهم می‌آمیزند که مرز میان امنیت و اسارت رنگ می‌بازد این رمان چون که به روان شخصیت مرتبط هست بیشتر توصیف داره تا دیالوگ امیدوارم خوشتون بیاد
    1 امتیاز
  18. صبح با صدای باران بیدار شد. مهتاب کنار پنجره ایستاده بود و به خیابان خیس و خالی نگاه می‌کرد، اما نگاهش سرد و خالی بود. خانه آرام بود، اما هر گوشه‌ی آن، هر پرده، هر قاب عکس روی دیوار، حس می‌داد تحت نظر است. آرمان از پایین صدایش زد - مهتاب مهتاب به سختی لبخند زد. لباس خانه‌ی ساده‌ای پوشید و آرام به سمت آشپزخانه رفت. آرمان پشت میز نشسته بود، نگاهی نافذ و دقیق داشت. لبخندش مهربان به نظر می‌رسید، اما همان نگاه به مهتاب فشار وارد می‌کرد، انگار هر حرکتش زیر ذره‌بین است. - امروز بیرون نمی‌ری، درست؟ مهتاب لحظه‌ای مکث کرد، سپس سر تکان داد. - نه نمیرم. - خوبه. آرمان لبخند زد، اما دستانش را روی میز مشت کرد. - می‌خوام امروز فقط کنارم باشی. مهتاب نشانه‌ای از نارضایتی در چشم‌هایش داشت، اما چیزی نگفت. حس می‌کرد هیچ راهی برای مخالفت وجود ندارد. صبحانه ساکت و پرتنش گذشت. هر لقمه‌ای که مهتاب می‌خورد، آرمان با دقت نگاه می‌کرد. حتی حرکات او کوچک‌ترین انحرافی از «روش درست خوردن» را نشان می‌داد، و نگاهش مثل وزنه‌ای سنگین روی شانه‌های مهتاب بود. بعد از صبحانه، آرمان گفت - می‌خوام کمی با هم ورزش کنیم. حرکت‌ها رو همونطوری که می‌گم انجام بده. مهتاب لبخند زد، اما با تمام وجود احساس کرد که به بازی کنترل شده‌ای وارد شده که هیچ راه خروجی ندارد. تمرین شروع شد. آرمان جلوی او ایستاد و هر حرکتش را نظارت کرد، اصلاح کرد، حتی وقتی مهتاب کم‌کم احساس خستگی کرد، اجازه نداد متوقف شود. نگاه نافذ و لحن آرامش، فشار روانی عجیبی ایجاد می‌کرد: او باید کاملاً مطابق انتظار آرمان باشد. ظهر شد. مهتاب به پنجره نگاه کرد و نفسش را حبس کرد. خیابان خالی و مرطوب بود، هیچ صدایی جز باد و برگ‌های خیس نبود. حس کرد دیوارهای خانه کوچک‌تر می‌شوند. حتی فکر کردن به قدم زدن بیرون، به دیدن دیگران، به مکالمه با دوستان، ترسناک و ممنوع بود. آرمان گفت - امروز بعدازظهر می‌خوام فیلم ببینیم. روی مبل بشین و استراحت کن. مهتاب سر تکان داد. او مطیع بود، اما درونش شعله‌ی خشم و اضطراب آرامی روشن شده بود که نمی‌توانست خاموشش کند. شب که رسید، مهتاب کنار شومینه نشسته بود. شعله‌ها سایه‌هایش را روی دیوار کشیدند؛ سایه‌ای بلند، پیچیده و شبیه زندانی که دور او کشیده شده باشد. آرمان نزدیک شد، دستش روی شانه‌های مهتاب گذاشت. - همه چیز خوبه؟ مهتاب فقط سر تکان داد. اما قلبش نمی‌توانست آرام شود. هر نگاه، هر لمس، هر جمله‌ی آرمان، ترکیبی از عشق و کنترل بود. نمی‌دانست تا کجا می‌تواند با این فشار زندگی کند، اما نمی‌توانست مخالفت کند. هر نفسش را حس می‌کرد، اما حس می‌کرد با هر نفس، دیوارهای خانه تنگ‌تر می‌شوند. *** مهتاب در تاریکی به سقف خیره شد. نفسی عمیق کشید و احساس کرد در دل خود، جایی بین عشق و ترس، زندانی شده است.
    1 امتیاز
  19. درود، وقت بخیر نهایتا تا تاریخ ۳۰ آذر ۱۴۰۴، انجام می‌شه ...
    1 امتیاز
  20. بوی تند سیر و ادویه فضای آشپزخانه را پر کرده بود. بخار قابلمه‌ای که روی گاز آرام قل‌قل می‌زد، شیشه‌ی هود را تار کرده بود. آرمان پشت پیشخوان بود، تیغ چاقو در دستش برق می‌زد و با دقت وسواس‌گونه پیازها را خرد می‌کرد. انگار همه چیز باید بی‌نقص می‌بود، حتی شکل یک پیاز. مهتاب آرام وارد آشپزخانه شد و تکیه داد به چهارچوب در. دست‌هایش را در هم گره کرده بود، تماشای مردی که عاشقانه برایش شام درست می‌کرد باید حس امنیت می‌داد، اما در نگاهش چیزی از جنس آرامش نبود. بیشتر شبیه احساس گیر افتادن میان آغوشی گرم و قفسی آهنی بود. - میخوای کمکت کنم؟ آرمان بدون این که سرش را بلند کند گفت: - نه عزیزم، بشین. مهتاب لب‌هایش را به هم فشرد. - ولی… شاید کارتو سریعتر می‌کنه. این بار آرمان سرش را بلند کرد، نگاهش نرم بود اما از قاطعیت در عمق چشمانش برق می‌زد. - گفتم بشین. نمیخوام دستای ظریفت بوی پیاز بگیره. مهتاب به اجبار لبخندی زد و روی صندلی گوشه آشپزخانه نشست. دستانش را روی پاهایش گذاشت و ناخنهایش را در پارچه شلوارش فرو برد. سکوت سنگینی بینشان افتاد، فقط صدای خرد شدن سبزی‌ها و قل‌قل قابلمه شنیده می‌شد. - امروز مامان زنگ زد. صدای مهتاب مثل زمزمه‌های لرزان در هوا پخش شد. آرمان دست از کار کشید، چاقو را روی تخت گذاشت و رو به او برگشت. - چی گفت؟ مهتاب شانه بالا انداخت. - هیچی خاص… فقط گفت دلتنگمه. پرسید چرا کم بهش سر میزنیم. لحظه‌ای سکوت شد. آرمان آرام به سمتش آمد، دستانش را روی میز گذاشت و کمی خم شد تا نگاهشان هم‌سطح شود. - عزیزم، ما تازه زندگی‌مونو شروع کردیم. نمیخوام وقتت بین اینهمه آدم تقسیم بشه. دوست دارم بیشتر مال خودم باشی… صدایش آرام بود، اما در آن نرمی چیزی از جنس هشدار نهفته بود. مهتاب فقط سر تکان داد. - میفهمم. آرمان لبخندی زد، دستی به برداشت او کشید و دوباره به جلوه رفت. اما ته دل مهتاب چیزی سنگین‌تر از قبل شد. او به گوشی‌اش نگاه کرد که روی میز کنار دستش بود. قفل صفحه باز نشده، هیچ پیامی، هیچ تماسی. یاد روزهایی افتاد که دوستانش هر لحظه برایش پیام می‌فرستادند، قرارهای سلامتی، خنده‌های بلند کافه‌ها… حالا همه چیز ساکت بود. خودش این سکوت را انتخاب کرده بود؟ یا این سکوت به او تحمیل شده بود؟ آرمان گفت -راستی گوشیتو بده. شارژش کمه، می‌ذارم برات تو اتاق شارژ بشه. مهتاب لحظه‌ای مکث کرد. - نه، لازمش دارم. آرمان سرش را بالا آورد. نگاهش مستقیم در نگاه مهتاب قفل شد، نه تند، نه خشن، فقط سنگین و سنگین. - عزیزم، فقط می‌ذارمش شارژ شه. نمی‌خوام وسط فیلم خاموش شه. مهتاب لبخند بیجانی زد، گوشی را از روی میز برداشت و به دست او داد. آرمان گوشی را گرفت، همان‌طور که رو به گاز برگشت، انگشتش را به سرعت روی صفحه کشید. صدای کلیک قفل گوشی در سکوت پیچید. قلب مهتاب تندتر زد. - پسوردتو عوض کردی؟ آرمان این را آرام پرسید. - آره… هفته پیش. یادم رفت بهت بگم. - مشکلی نداره. بعد از شام رمز جدید رو بهم بده، خب؟ مهتاب سرش را پایین انداخت و فقط زمزمه کرد: - باشه. خانه پر از بوی غذا شده بود، اما مهتاب کم‌کم محو شده بود. می‌کرد گرمای خانه بیش از حد است. حتی نفس کشیدن هم سخت تر بود. شام آماده شد. آرمان همه چیز را با دقت روی میز چید؛ بشقاب ها، قاشق ها، حتی لیوان ها به فاصله ای دقیق از هم قرار گرفته بودند. او لبخندی زد، صندلی مهتاب را عقب کشید و گفت - ملکه‌ی من، بفرمایید. نشست مهتاب با لبخندی تصنعی. در طول شام، آرمان با آرامش درباره پروژه‌های کاری‌اش حرف می‌زد، از برنامه‌هایی که برای آینده، از خانه‌های بزرگ‌تر در حاشیه شهر، از این‌که دوست دارند مهتاب کلاس نقاشی برود، اما نه هر جایی - فقط جایی که من تایید کنم. مهتاب لقمه‌ای کوچک برداشت. ذهنش اما جای دیگری پرسه می‌زد. هر کلمه‌ای که از دهان آرمان خارج می‌شد، در ذهن او به شکل زنجیری جدید تفسیر می‌شد. بعد از شام، وقتی آرمان ظرف‌ها را جمع می‌کرد، مهتاب بلند شد تا کمک کند. - نه، نه، بشین. امشب فقط می‌خوام پیشم باشی . - ولی… - مهتاب. صدای آرمان آرام بود، اما محکم. - گفتم بشین. مهتاب روی مبل نشست، دست‌هایش را روی هم گذاشت و با وسواس ناخن‌هایش را فشار داد. چند دقیقه بعد، آرمان آمد، دو فنجان قهوه روی میز گذاشت و کنترل تلویزیون را برداشت. - فیلمی که می‌خواستم رو پیدا کردم. مهتاب به صفحه تلویزیون نگاه کرد. فیلمی سیاه‌وسفید، فضای سنگین و موسیقیای غمگین. آرمان کنار او نشست، دستش را دور شانه های مهتاب انداخت. بوی عطر ملایمش همه‌ی وجود او را پر کرد. - این فیلمو دوست داری. بهت قول میدم. مهتاب چیزی نگفت. نگاهش روی صفحه تلویزیون قفل شده بود، اما ذهنش در جای دیگری بود. صدای باران روی شیشه می‌کوبید. هر ضربه باران روی شیشه، شبیه زنگ هشداری بود که کسی نمی‌شنید. در نیمه‌های فیلم، مهتاب نگاهش به پنجره افتاد. انعکاس خودش در شیشه، محو و بی‌روح بود. دستی نامرئی روی شانه‌اش نشست. قلبش فرو ریخت. آرمان سرش را نزدیک گوشش آورد و زمزمه کرد - بهت گفتم دوست ندارم غمگین باشی. من می‌خوام همیشه خوشحال ببینمت. مهتاب آرام سر تکان داد. اما در دلش این جمله مثل زنگ خطری بود.
    1 امتیاز
  21. باران بی‌وقفه بر شیشه‌های بسته می‌کوبید. پنجره‌ی اتاق نشیمن با قاب‌های سفید و پرده‌های ضخیم کرم‌رنگ، حتی صدای خیابان را هم خفه کرده بود. خانه‌ای که همیشه برای مهتاب حکم یک پناهگاه را داشت، حالا عجیب سنگین بود؛ انگار دیوارها هم گوش داشتند. روی مبل قهوه‌ای چرمی نشسته بود، پایش را زیر خودش جمع کرده بود و نگاهش بین بخار کم‌رنگ فنجان چای و انعکاس مهتاب روی شیشه در رفت‌وآمد بود. ساعتی که روی دیوار آویزان بود، با هر تیک‌تاک، سکوت خانه را سوراخ می‌کرد. از آشپزخانه بوی گوشت تفت‌خورده و ادویه بلند شده بود. صدای آرام و شمرده‌ی آرمان، همسرش، میان صدای شرشر باران گم نمی‌شد. داشت زیر لب چیزی زمزمه می‌کرد؛ شاید شعری که همیشه موقع آشپزی تکرار می‌کرد. صدایش آرامش داشت، صدایی که سال‌ها برایش مثل مرهم بود، اما حالا همان صدا باری روی شانه‌هایش انداخته بود. - خسته به نظر می‌رسی. صدایش این بار از پشت سرش آمد. دست‌های بزرگش به نرمی روی شانه‌های مهتاب نشستند؛ گرم، اما محکم. انگشتانش همان‌طور که روی شانه‌های او فشار می‌آوردند، حسی از امنیت و سلطه را هم‌زمان منتقل می‌کردند. مهتاب لبخند کوچکی زد، انگار که بخواهد سکوت میانشان را بشکند. - یه کم... آرمان سرش را کمی خم کرد و کنار گوشش زمزمه کرد: - نباید این‌قدر کار کنی. نمی‌خوام اینجوری خسته باشی. از فردا بمون خونه. استراحت کن. مهتاب پلک زد. صدایش نرم بود، ولی پشت همان نرمی، چیزی از جنس دستور حس می‌شد؛ چیزی که راه مخالفت را از او می‌گرفت. لبخندش روی لبش یخ زد، اما جواب نداد. او آرمان را دوست داشت؛ این را همه می‌دانستند. اما همین عشق، حالا مثل دیواری بلند دورش کشیده شده بود. گاهی به این فکر می‌کرد که از کی به بعد، همه چیز این‌قدر دقیق و حساب‌شده شد؟ از چه زمانی آرمان ساعت خوابش را، دوستانش را، حتی کتاب‌هایی که می‌خواند کنترل می‌کرد؟ ولی چه دلیلی برای شک داشت؟ آرمان عاشقش بود. از همان روزی که با هم آشنا شدند، آرمان همه چیز را برایش فراهم کرده بود. آرمان دوباره گفت - امشب بعد شام می‌خوام فیلمی که گفتم ببینیم. خب؟ مهتاب به آرامی سر تکان داد. - باشه. دست‌های آرمان از روی شانه‌اش سر خوردند و او به سمت آشپزخانه برگشت. مهتاب برای لحظه‌ای نگاهش کرد: قامت بلند، لباس خانه‌ی مرتب، نظم عجیبی که حتی در خانه هم از او جدا نمی‌شد. انگار حتی نفس‌هایش را هم از قبل تمرین کرده بود. مهتاب به ساعت نگاه کرد؛ نه‌ونیم شب بود. روی مبل جابه‌جا شد. تلفنش کنار او بود، اما قفلش را باز نکرد. دیگر مدتی بود که به جز چند پیام کوتاه از مادرش، هیچ پیامی دریافت نمی‌کرد. دوستانش کم‌کم ناپدید شده بودند؛ نه به‌خاطر او، بلکه به‌خاطر کم‌شدن تماس‌ها، به‌خاطر دعوت‌نشدن‌ها، به‌خاطر بهانه‌های تکراری «آرمان دوست نداره خیلی بیرون برم» یا «سرم شلوغه». صدای تق‌تق چاقوی آرمان از آشپزخانه سکوت را شکست. مهتاب با خودش گفت شاید زیادی حساس شده. آرمان فقط می‌خواست از او مراقبت کند؛ خودش بارها گفته بود. - تو همه‌چیز منی. دوست ندارم هیچ‌چیزی اذیتت کنه. اما چرا این جملات، این روزها کمتر شبیه عشق و بیشتر شبیه قفسی طلایی بودند؟ باران شدت گرفت. مهتاب به پنجره خیره شد. شیشه پوشیده از قطره‌های ریز و درشت بود، هیچ‌چیزی از بیرون پیدا نبود. ناگهان حس کرد خانه زیادی ساکت است؛ حتی سکوتش هم سنگینی می‌کرد. -مهتاب؟ صدای آرمان مثل کسی که همیشه مراقب است، از آشپزخانه بلند شد. - میای کمک کنی یا باز می‌خوای خسته بشی؟ مهتاب لبخند تلخی زد، از جا بلند شد و آرام به سمت آشپزخانه رفت. قدم‌هایش روی کف‌پوش چوبی خانه، صدایی خفه می‌دادند؛ صدایی که انگار به گوش خودش هم هشدار می‌داد.
    1 امتیاز
  22. https://forum.98ia.net/topic/1241-دلنوشته-دوشیزگان-افتاب-ندیده-کهکشان-کاربر-انجمن-نودهشتیا/?do=getNewComment پایان
    1 امتیاز
  23. #پارت صد و پنج... _ و اگه بچه‌ی سهراب بود چی؟ حاضری بدیش به من؟. از بچه‌ام می‌گذشتم؟ ولی بعد چجوری زندگی می‌کردم و اگه نمی‌گذشتم همه مرا به چشم بد می‌دیدن گفتم+ آره، حاضرم. نیشخندی زد و گفت_ تو دیگه چجور مادری هستی؟ از بچه‌ات می‌گذری؟ چرا؟. + تنها از پسش برنمیام؛ بعدشم فردا پس فردا چجوری ثابت کنم که این بچه مال کسیه که بهم محرم بوده، همه بد نگاهم می‌کنن. لیانا با تعجب گفت_ تو و سهراب بهم محرم بودین؟ آخه چطور؟. + صیغه خونده بود فقط برای اینکه من پیشش معذب نشم ولی خودش. نتونستم ادامه بدم و به هقهق افتادم لیانا بغلم کرد و گفت_ اشکال نداره ما کمکت می‌کنیم. بعد با خوشی گفت_ مامان رعنا الان این بچه میشه میشه خواهر یا برادر من؟. رعنا گفت_ اگه واقعا بچه‌ی سهراب باشه آره، میشه خواهر یا برادرت. خطاب به من گفت_ فردا باید باهم بریم سوگرافی، باید مطمئن شم که بچه‌ای وجود داره یا نه،سالمه یا نه؟و جنسیتش چیه؟. قبول کردم و بعد از خوردن شام که البته هیچکی میلی بهش نداشت آن شب هم تموم شد. ...... داخل سالن نشسته بودیم تا نوبت‌مان بشود خیلی طول کشید وقتی داخل اتاق رفتیم دکتر از من خواست دراز بکشم بی حرف دراز کشیدم دستگاهش را روی شکمم گذاشت، خیلی احساس بدی داشتم خجالت می‌کشیدم تمام حواسم به دکتر و رعنا بود که با دقت به مانیتوریی که روی دیوار نصب شده بود نگاه می‌کردن دکتر یک سری اصطلاحات پزشکی می‌گفت که من نمی‌فهمیدم گفت_ بچه سالمه، قلبش تشکیل شده مشکلی نیست. وقتی کارش تموم شد شکمم را تمیز کردم و رفتیم رعنا گفت_ هنوزم اصرار داری که بچه‌ی سهرابه؟. ایستادم متوجه شد و برگشت و گفت_ چرا وایستادی؟. + بهتون زحمت نمیدم میرم خونه‌ی خودم. سمت خیابان رفتم تا تاکسی بگیرم کنارم ایستاد و گفت_ الان این رفتارت چه معنی میده؟. + نمی‌خوام آخرش که همچی معلوم شد شما خجالت زده بشین بخاطر رفتارتون. _ باید بهم حق بدی، اومدی و بی مقدمه گفتی حامله‌ای، اونم از پسر من، خب بهم ریختم چه انتظاری داری من تازه پسرم و از دست دادم. + حالتون که از من بدتر نیست منو گروگان گرفتن، بهم تیر زدن، می‌خواستن منو بکشن، پول ندارم، جا ندارم، تنها کسی که فکر می‌کردم ازم محافظت می‌کنه منو به این روز انداخت. حرفم و قطع کرد و گفت_ باشه دخترم آروم باش خودم کمکت می‌کنم. بهش نگاه کردم و گفتم+ پسرت واقعا مرده؟. با تعجب نگاه کرد و گفت_ منظورت چیه؟. + رعنا خانم راستش و بگو پسرت زنده است درسته؟اصلا جنازه‌اش رو پیدا کردین؟. _ چرا می‌خوای اذیتم کنی؟. + من نمی‌خوام اذیتت کنم فقط دارم سوال می‌پرسم یکی از دوستای من پلیسه، بهش گفتم که سهراب تیر خورده گفت اگه پیداش کرده بودن می‌فهمیدن که تیر خورده همه آشناهاش و می‌کشوندن کلانتری؛ رعنا خانم خواهش می‌کنم واقعیت و بگین. _ شایان نذاشت ما بریم و جنازه‌اش رو ببینیم گفت تو این مدت که مونده گوشتت از بین رفته و دیدنش فقط حالمون و بدتر می‌کنه. + یعنی شما ندیدین پسرتون و؟. سر تکان داد و گفت_ برای تشییع جنازه هم نذاشت ما بریم گفت الان همه منتظر کوچک‌ترین نشانه یا حرکت از شما هستن، تا نابودتون کنن هرچی التماسش کردم گوش نداد. + پس شما از کجا مطمئنی که اون واقعا پسرت بوده؟ شاید اصلا جنازه‌ای درکار نباشه. در سکوت فقط نگاهم می‌کرد کمی که گذشت گفت_ بریم خونه.
    0 امتیاز
×
×
  • اضافه کردن...