تخته امتیازات
مطالب محبوب
در حال نمایش مطالب دارای بیشترین امتیاز در 12/07/2025 در همه بخش ها
-
#پارت_هفتم ارسین خره و زنش نوشین هم اومدن و در اخر نوبت تک شاه قلبم(اووووق) ارتین بود. با یه دسته گله گنده اومد تو بعد سلام و اینا گل و داد دستم. همه ریختن تو پذیرایی و نشستن ولی ساناز نذاشت من برم و گفت فعلا تو اشپزخونه بشینم خودشم همراهم نشست ساناز: خل بازی در نیاری هااا... نزنی یه وقت پسر مردمو بسوزونی سوگند: بیشین بینم بابا یه جوری تو فاز زر میزنی انگار هرکس ندونه فک میکنه هزارتا خواستگار داشتی، از همون اولش بیخ ریش این خشی دیوونه بودی دیگه پره های دماغش از عصبانیت داشت تکون میخورد و اگه همون لحظه صدای مامان نمیومد من و میکشت مامان: سوگند عزیزم! این یعنی زلیل مرده چایی رو بردار بیار، خدایا چی میشه ما همیشه خواستگار داشته باشیم ننه مون باهامون مث ادم بحرفه خخخخ ساناز چایی هارو ریخت و سینی رو برداشتم و راه افتادم سمت پذیرایی اول سینی رو سمت اقاجون گرفتم و اونم با جدیت همیشگیش چایی رو برداشت، به ترتیب همه چایی رو با لبخند برداشتن تا اخر رسیدم به گشادخان چشمتون روز بد نبینه پام گیر کرد به لبه ی فرش و همراه با سینی با مخ رفتم تو شیکم ارتین، بی جنبه لوس بخاطر یه استکان چایی میپرید بالا پایین و جیغ جیغ میکرد ارتین:اخ سوختممم... سوختم حالا این وسط ارتین هوار میزد میگفت سوختم خشی و سردار و ارسین به جای اینکه کمکش کنن هرهر داشتن مث اسب ابی بهش میخندیدن اقاجون یه داد صورتی سرشون کشید که خودشونو جمع کردن و سردار یه دست لباس به ارتین داد و برگشتیم سر مجلس خواستگاری اقاجون سری از رو تاسف برام تکون داد و گفت:نمیدونم امشب مادرت با چه امیدی میخواد عروست کنه لبامو بر چیدم و گفتم: عه اقاجون خو پام گیر کرد به فرش مامان: اقاجون یه ذره به خواهرش نکشیده همش مثل یه بچه۵،۶ساله دنبال بازیگوشیه ساناز که از تعریف مامان خر کیف شده بود پشت چشمی برام نازک کرد منم ای حرص میکشیدم سوگند:حالا این مارمولکو تعریف میکنین؟! اصن نخواستیم شوهر کنیم اقا مگه زوریه..... ارتین که دیگه به نفعش نیست این صحبت کردنم سریع مجلس و به دست گرفت اریتن: ای بابا چرا بحث میکنید....من خوبم برید سر اصل مطلب لطفا جووون چه لفظ قلم حرف زد، خلاصه اینا حرف زدن و من و اقا دوماد هم که وسط قاق بودیم برای مهریه ۱٠٠٠تا مهرم کردن و انگشتر ظریف که روش یه نگین داشت دستم کردن و قرار شد تا اخر خرید مریدامونو بکنیم و جمعه شبم عقد و عروسی، یکم عجله نکردن؟! خدایا محوم کن سر یه هفته هم شوهر پیدا کردن واسم هم خواستگاری اومدن هم دامادو سوزوندم هم قراره عروسی کنم خدا بعدی رو بخیر کنه با صدای نوشین کنار گوشم از فکر بیرون اومدم نوشین: تو فکری؟! سوگند: دنبال گه خورم میگشتم پیداش کردم با حرص گفت: جدیدا خیلی بی ادب شدیااا با خنده گفتم: جون بابا.. حرص نخور پوستت چروک میشه ارسین نمیگیرتت ها نوشین باز ناز گفت: تو نگران نباش میگیره..... پاشو بیا بریم شام بخوریم با چشمای قد هندونه میگم: گشنه ها خواستگاری اومدین دیگه شامتون واسه چی بود نوشین: یعنی این مهمون نوازیت از پهنا تو حلقم سری از روی تاسف تکون داد و رفت سر میز،انگار خیلی گشنه بودن که همشون سر میز بودن و فقط من اینجا مونده بودم، با صدای قار و قور شکمم دستمو روش کشیدم و گفتم: گشنته مامانی..... صبر کن الان میرم پرت میکنم با دو رفتم سر میز بدون توجه به چشم غزه های گشادخان که میگفت پیشش بشینم بین نوشین و ساناز نشستم و با خیال راحت شروع کردم به خوردن. از همون بچگی غذا خوردنم درست حسابی نبود و مث وحشیا غذا میخوردم الانم ارتین با تعجبم نگام میکرد ولی نگاه بقیه عادی بود چون اخلاقام خوب دستشون بود. همونطور که قاشقمو پر کرده بودم تا بزارم دهنم سرمو به معنی چیه براش تکون دادم که اخمی کرد و به ادامه لنبوندنش رسید. . ☆. ☆. ☆. ☆. ☆. ☆. ☆. ☆. ☆.☆. ☆. از صب چهارتایی(من و گشاد خان و ساناز و نوشین) تو خیابونا ول میچرخیم که مثلا خرید کنیم نوشین با بیچارگی میگه: توروخدا یه چیزی پسند کنین بریم بابا بخدا پا نموند برام ساناز مثل اون ادامه میده: راست میگه دیگه همه چی رو خریدیم مونده لباسای شما دوتا که انگار تصمیم ندارین بخرین سوگند:خواهر گلم حرف اضافه موقوف یادته عروسی خودت تو و اون شوهر سیرابیت کل تهران من و گردوندین؟!.......... تلافیش در اومد دیه بریم بخریم یا امام زاده ساسان این چرا اینطوری شد، با عصبانیت نگام کرد و یهو حمله کرد سمتم زدم رو دنده و گازشو گرفتم تو پاساژ به اون بزرگی من میدویدم ساناز هم دنبالم، پشت اونم ارتین و نوشین مدیویدن بلکه بتونن مارو نگه دارن. دقیقا روبروم قوطی های کنسروی بود که به شکل هرمی چیده شده بود متاسفانه ترمزم برید و بووووم خوردم به کنسروها... مخم جابجا شد حاجی، درست بالا سرم چهارنفر داشتن با خشم فراوانی نگام میکردن ارتین و ساناز و نوشین و یه پسر جوون که فک کنم صاب مغازه بود کمکم کردن بلند بشم و ارتین هم خسارتی که به مغازه زده بودم و پرداخت کرد.2 امتیاز
-
پارت سی و سوم اما متأسفانه کارم خیلی زود بود و بعضی جاها مجبور بودم، زودتر برگردم اما به شاهین سپرده بودم که دقیقه به دقیقشو ازش عکس بگیره و بهم گزارش بده...طبق گفتهی شاهین ،جالب اینجا بود که بعد از نمایشگاهش، سوار ماشین لاکچری دخترای بالا شهر میشد و میرفتن سمت حاشیه شهر. خداییش تا به همین الانشم اگه مدرک ازش نداشتم، به هیچ عنوان باورم نمیشد یه پسر در این حد میتونه پست فطرت باشه! بعدشم چجوری میتونست هر روز با یه دختر قرار بذاره؟! واقعا بنظرم دلش شبیه به گاراج بود! یجاهایی فکر کنم بود برد از اینکه داره تعقیب میشه و دوباره بدون اینکه به روی خودش بیاره مثل قبل برگشت سرکارش با ما و به وظیفش عمل کرد...یه روز که عمو از چین برگشته بود و باهم داشتیم میرفتیم فرودگاه دنبالش، توی ماشین گوشیش زنگ خورد. اسم روی گوشیش و خوندم: قلب سفیدم! وقتی گوشی و برداشت دیدم با چه اداهایی داره با دختره حرف میزنع و دروغ میگه که هست نمایشگاه و سرش شلوغه...بعد قطع کردنش بهش گفتم: ـ ببینم تو خسته نمیشی از این همه دروغ گفتن؟! خندید و گفت: ـ داداش چقدر سخت میگیری! دخترا رو باید همینجوری رامشون کرد! بهش چشم غرهایی دادم که گفت: ـ داداش تو چرا توی زندگیت هیچ جنس مونثی نیست؟! اتفاقا تو خسته نشدی از این همه سینگل بودن! تو دلم گفتم: من هیچ عشق واقعی از کسی دریافت نکردم که بخوام به یه آدم ابرازش کنم، دنیای مافیا منو زود مرد کرد...تو سن هجده سالگی یه آدم کشتم و نزدیک به ده سال رفتم زندان! تمام این چیزا و بیرحم بودن انسانها پوستم و کلفت کرد تا دور خودم و قلبم یه حصار بکشم و به قول عمو نذارم که عشق باعث ضعفم بشه! اطراف خودمم عشقی ندیدم! عمو با زنش هم که مدام در حال دعوا کردن بودن و بعد یه مدت، زنش بهش خیانت کرد...تمام دیدم نسبت به عشق و علاقمند شدم به یه دختر و از دست داده بودم.1 امتیاز
-
نام خداوند آرمانها نام رمان: زافیر نام نویسنده: ماسو مقدمه: در میان فریادهای سکوتم در تابوت اشکهایم، مثل مردهای دفن شدهام. نمیدانم آن بالا دارند برایم گریه میکنند، یا با صورتهای سرد و بیروحشان و صداهای تیز و ناهنجارشان شق و رق ایستادهاند و انجیل را زمزمه میکنند و برایم طلب آرامش میکنند. نمیدانم آن چشمهای آشنایم میان جمعیت هست یا نه؟ نمیدانم اندوهگین است یا او هم حالت صورتش سرد و بیروح است، نمیدانم او هم مثل بقیه دلش سنگ شده یا نه؟ آیا دستهایش میلرزند؟ یا اشکهایش پشت پرده چشمهایش آمده و دیدهاش را تار کردهاند؟ نمیدانم؛ شاید هم دلم نمیخواهد که بدانم، اما انگار اشکهایم با من موافق نیستند. خلاصه: چند سال گذشته! نمیدانم! من روزها را میشمردم، ولی از جایی به بعد دیگر حسابشان از دستم در رفت. هزار روز بود؟ یا دو هزار روز؟ برای من انگار قرنها گذشته که از تو دورم؛ موهای کنار شقیقهام سفید شده و پای چشمهایم گود افتاده. اشتباه خودم بود یا مقصر بقیه بودند؟ شاید هم هر دو. مهم نیست؛ وقتی که دوری سهم هر روز من است، چه فرقی دارد که کی مقصر است؟ وقتی که دیگر طنین صدایت در گوشم نمیپیچد و برق چشمهایت مجذوبم نمیکند، چه فرقی دارد که کی را مقصر بدانم! کاش میشد تنم را روی همین صندلی جا بگذارم و روحم را به پرواز در بیاورم؛ بیایم و تمام خیابانهای رم را دنبالت بگردم تا وقتی که ببینمت. تو نمیدانی من حتی صدای قدمهایت را میشناسم، حتی نفسهایت برای من با بقیه فرق دارد. پیدایت میکنم، آخرش پیدایت میکنم؛ حتی اگر فقط یک روز بتوانم کنارت باشم، من دلخوش به همان ثانیههای آغوشت هستم. پ.ن.پ: رمان قرار است کاملاً اتفاقی پیش برود؛ پس در نهایت پارتگذاری منظم نخواهد داشت. امیدوارم خوشتان بیاید. زافیر: یاقوت کبود1 امتیاز
-
پارت ۷ سر میز ناهار از مادرش اجازه گرفت تا به خانهی کتی برود. خانم کاترین هم اجازه داد؛ اما شرط کرد که سرِ دو ساعت باید خانه باشد. پدرش حرفی نزد و استلا این سکوت را بهعنوان رضایت نسبی او برداشت کرد. پیراهن یاسیرنگش را پوشید و کلاه مشکیِ مخملیاش را هم سرش گذاشت. مادرش خواب بود؛ پس آهسته در را باز و بسته کرد تا بیدار نشود. خانهی کتی دو خیابان بالاتر از خانهی آنها بود. امروز هوا خوب بود اما نسیم خنکی میآمد که گاهی لرز بر تن استلا میانداخت. از جلوی خانهی خانم الیزابت گذشت اما یک لحظه برگشت و داخل را نگاه کرد… نه، انگار هیچ خبری نبود. ـ چیزی شده خانم؟ با ترس از جا پرید و به عقب برگشت. با دیدن پسر جوان یکه خورد؛ چطور او را ندیده بود؟ ـ نه، فقط داشتم گلهای توی حیاط را نگاه میکردم. لبخند نامحسوس پسر، او را بیشتر دستپاچه کرد. ـ فکر کنم شما را دیده باشم… همسایهی پشت خانه هستید، نه؟ استلا با خود فکر کرد چقدر روان ایتالیایی حرف میزند، انگار در اینجا بزرگ شده. ـ بله… راستش منم شما را دیدم. زبانش را گاز گرفت. نزدیک بود بگوید که در کافهی زفیرو او را ملاقات کرده. یک تای ابروی پسر جوان بالا پرید. ـ چقدر جالب. استلا همانطور که خشکش زده بود، داشت چهرهی او را در ذهنش حک میکرد؛ چشمهای قهوهای، دماغ باریک، لبهای معمولی، ابروهای پر و مشکی… چهرهی دلنشینی داشت. پسر جوان سرفهای کرد. ـ با اجازتون من برم. استلا به خود آمد و دستپاچه دامنش را در دستانش فشرد. هیجانزده شده بود و استرس تمام بدنش را گرفته بود. دانههای درشت عرق روی کمرش غلت میخورد. ـ از آشناییتون خوشحال شدم. ـ منم همینطور، خانم جوان. این را گفت و داخل حیاط رفت. استلا با صدای بلند گفت: ـ اسم من استلاست! پسر جوان برگشت و با لبخند گفت: ـ خوشبختم استلا… منم هامان هستم. نگاه استلا به لبخند هامان بند شد. سعی کرد خودش را جمعوجور کند. نباید اینطور گیج رفتار میکرد. لبخندی زد و سرش را به نشانهی خداحافظی تکان داد و هرچه سریعتر با قدمهای بلند از آنجا دور شد. به درختی که کنار پیادهرو بود تکیه داد و دستش را روی قلبش گذاشت. چقدر ضربان قلبش تند شده بود! دستهایش میلرزید و عرق از تیرهی کمرش پایین میآمد. چشمهایش را بست و نفس عمیقی کشید. سعی کرد به خودش مسلط شود. نباید اینطور میشد… پدر و مادرش او را حتی از کنجکاوی دربارهی آنها منع کرده بودند، چه برسد به اینکه بخواهد عاشق آن پسر شود. مرگش حتمی بود. نفهمید بقیهی راه را چطور طی کرد. جلوی خانهی کتی مکث کرد، دستهای لرزان و عرقکردهاش را بالا آورد و در زد. بعد از چند دقیقه صدای کتی به گوشش رسید: ـ اومدم استلا! در باز شد و چهرهی هیجانزدهی کتی را دید. کتی در را بیشتر باز کرد و گفت: ـ بیا داخل لطفاً. استلا جلو رفت و در را پشت سرش بست. کتی دستهای یخکردهی او را گرفت و با هیجان گفت: ـ نمیدونی از صبح چقدر منتظر موندم! بیا بریم اتاقم، باید همهچی رو تعریف کنی! کتی عادت داشت مو را از ماست بیرون بکشد و تا ته یک ماجرا را نفهمد بیخیال نمیشد. استلا با نگرانی صدایش را پایین آورد: ـ هیس… یواش کتی، الان مادرت متوجه میشه. کتی بیخیال و سرمستانه خندید و استلا را به سمت اتاقش کشید. ـ هیچکس خونه نیست، مادرم رفته بیرون برای خرید. هر دو روی تخت کتی نشستند. خانوادهی کتی پولدار بودند و خانهی آنها هم به طبع با اثاثیهی شیک و گرانقیمتتری تزئین شده بود؛ تخت و مبلهایی با چوب گردو، میزهای بلند و مجلل، لوسترهایی با الماسهای درخشان و مجسمههای گرانقیمت. اما حسن این خانواده این بود که اصلاً پولدار بودنشان را به رخ کسی نمیکشیدند و مانند بقیه رفتار میکردند. کتی استلا را تکان داد و گفت: ― استلا! با تو هستمها… داری به چی فکر میکنی؟ استلا از فکر بیرون آمد و نگاهی به او انداخت. ـ هیچی… به هیچی فکر نمیکردم. کتی مشتاقانه، با چشمهایی که برق میزد، به استلا نگاه کرد و دستهایش را به هم زد: ـ خب بگو! همهچی رو از اول بگو، چطور عاشق این پسره شدی؟ ـ هامان. کتی گیج نگاهش کرد. ـ چی؟ استلا آرام گفت: ـ اسمش هامانه. ـ چه اسم قشنگی! ولی تو از کجا اسمشو میدونی؟ استلا با تردید گفت: ـ همین الان دیدمش. چشمهای کتی دیگر بیش از این باز نمیشد. دستش را جلوی دهانش گرفت و جیغ کوتاهی کشید: ـ کی دیدیش؟! استلا دست او را کشید و با نگرانی به در نگاه کرد. حتی اگر خانم مایا هم میآمد، با این سر و صدای کتی متوجه نمیشد. ـ آرومتر… اگه مادرت بیاد چه فکری دربارهی من میکنه؟ ـ فکر میکنه عاشق شدی دیگه! البته فکر بیجایی هم نیست… خب عاشق شدی! استلا لبخند نامحسوسی زد که از چشم کتی دور نماند. ـ چقدر هم که تو بدت میاد از اینکه دربارهت این فکرها رو بکنن! حالا زود بگو ببینم چطوری امروز دیدیش؟ استلا انگار آرام شده بود. روی تخت چهارزانو نشست و با شوق برای کتی تعریف کرد. کتی با ذوق خندید: ـ وای استلا! چقدر دلم میخواد این هامان رو ببینم! ـ کتی… به نظرت اونم به من حسی پیدا کرده؟ کتی متفکرانه ملحفهی تخت را نگاه کرد. ـ نمیدونم استلا… ولی فکر نکنم اون حسی داشته باشه. آخه غیر از امروز اصلاً تو رو ندیده. استلا ناامیدانه سر تکان داد. کتی درست میگفت. امکان نداشت هامان به او حسی داشته باشد. این استلا بود که فقط با یک نگاه عاشق شده بود. ـ فکر نمیکردم یک روز با دیدن یک نفر این احساس بهم دست بده… اونم فقط با دیدن از پشت پنجره. واقعاً مسخرهس. و کلافه از جایش بلند شد. کتی با لحنی دلداریدهنده گفت: ـ هنوز که چیزی معلوم نیست استلا… شاید اونم عاشق تو شد یا حتی شاید وقتی تو رو دیده دربارهت کنجکاو شده. بهتره زیاد بهش فکر نکنی تا ببینی اون چه واکنشی نشون میده. باز هم حق با کتی بود. کتی از جایش بلند شد و با گفتن: «میرم چای و کیک بیارم»، از اتاق خارج شد.1 امتیاز
-
پارت صد و دوازدهم والنتینا پس از رفتن مارکوس به سمت تخت رفته کنار پسرش دراز میکشد. به چهرهی کودکانهاش نگاه میکند و موهایش را نوازش میکند. شجاعت به خرج داده بود که الان اینجا بود. اما دیگر جایش امن بود. تمام مسیر را با حول و ولا طی کرده بود، از هر گونه توقف اضافهای زده بود تا هر چه زودتر خود را به دژ برادرش برساند. لوکا خیلی خوب خود را در نقش یک داماد ایدهآل برای پدرش جا زده بود. پدرش اگر میدانست او چه جور آدمیست همان روز که به خواستگاری آمد گردنش را میزد. همه چیز تا سالهای اول خوب بود. کم کم آن روی دیگرش پدیدار گشت. از زمانی که پدرش رفت... کم کم مخالفتهایش با مارکوس پدیدار گشت. او خود را بهتر و شایستهتر از مارکوس میدید. تا زمان پدرش سرش خم بود اما وقتی قدرت به دست مارکوس افتاد از این رو به آن رو شد. انگار زورش میآمد مقابل مارکوس که از او کم سن و سالتر است سر خم کند. خود را بر حقتر میدید. اما چه کسی است که خود پسر داشته باشد و دامادش را جانشین خود کند؟ لوکا کم کم شروع کرد به سنگ انداختن جلوی پای مارکوس اما برادرش هر بار شایستگی خود را ثابت میکرد و او را سر جای خود مینشاند. حرفها و کارهای لوکا همیشه او را حرص میداد و اذیت میکرد اما زورش به او نمیرسید. این چند وقت کارهایش مشکوک شده بود. رفت و آمدهایش عجیب بود. یک شب بود، دو شب نبود. مدام پیغام و پسغام دریافت میکرد و میفرستاد. اوایل فکر میکرد با دختر عمویش که تفکراتی مثل او دارد سر و سری پیدا کرده است. اما بعد ها فهمید نه، اوضاع بدتر است! البته که دست آن عفریته هم در کار بود. وقتی فهمید لوکا این بار با فرهد عهد و پیمان بسته انگار دیگی از آب جوش بر سرش ریختند. دیگر این یکی را نمیتوانست تحمل کند. این بار به طور جدی با لوکا بحثش شد و این شد که لوکا لج کرد و اجازه نداد برای مراسم تاج گذاری برادرش برود. آن شب تا صبح اشک ریخت. لوکا تا دو شب بعد به عمارت بازنگشت. وقتی آمد مستقیم سراغ والنتینا رفت. خندهای بلند و شیطانی سر داد و گفت: - شاهزاده خانم نمیخوای بدونی مراسم تاج گذاری برادرت چطور بود؟ والنتینا تنها با چشمانی اشکبار نگاهش میکرد. "تاج گذاری" را با لحنی بد و با تمسخر بیان کرده بود و مثل دیوانهها میخندید. وقتی سکوت و نگاه والنتینا را دید از خندهاش کاست و با غیض و خشم گفت: - برادرت اصلا تاجی نداشت که بذاره سرش! سپس دوباره مانند دیوانهها میخندد و با تمسخر میگوید: - روح پاکش رو دزدیدن! والنتینا آن روز تنها مات و مبهوت او را نگاه میکرد. لوکا سرخوش میخندید و قطرات اشک از چشمان والنتینا پایین میچکید. پس از آن منتظر ماند تا لوکا دوباره عمارت را ترک کند. وقتی مطمئن شد که به سمت فرهد به راه افتاده دم دمهای صبح که عمارت در خواب بود سریع وسایلش را در یک چمدان کوچک جمع کرد. دست پسرش را گرفت و از درب قدیمی که پیدا کرده بود فرار کرد. میدانست تا به الان حتما لوکا خبردار شده است.1 امتیاز
-
پارت سی و دوم عمو مازیار برای من حکم پدر نداشتهام و داشت. وقتی من بچه بودم و کنار سطل آشغال خیابونشون رهام کرده بودن، منو پیدا کرد. به گردنم خیلی حق داشت و از بچگی تا به امروز دست راستشم و کنارشم و کارها رو با همدیگه انجام میدیم. یه دختر داشت به اسم ملیکا که وکیل شرکتمون هم میشد و بعنوان یه دوست و خواهر، خیلی آدم خوبی بود...زن عمو مازیار وقتی من بچه بودم، با یه مرده که عشق سابقش بود، فرار کردن آلمان ولی عمو اونارو پیدا رو کرد و مرده رو کشت و زنشم با دیدن این حالت عمو مازیار شوکه شد و عقلشو از دست داد...مثل اینکه تو یکی از بیمارستان های آلمان بستری بود و هر از گاهی ملیکا بخاطر وجدانش میرفت و بهش سر میزد اما بابت داستانی که پدرش براش تعریف کرده بود، اونم دل خوشی از مادرش نداشت. تو دنیای مافیای امروز، فامیلی عمو مازیار و در کنارش اسم من کافی بود تا همه بترسن و یجورایی عقب بکشن. علاوه بر شرکت که قانونی بود و قطعات داخلی خودرو تولید میکردیم، تو کار قمار و وارد کردن اسکناس های تقلبی به کشور هم بودیم و عمو بعضاً از طریق دوستاش الماس و شمش های غیرقانونی هم میگرفت و با کلهگندههای کشورهای دیگه، خرید و فروش میکرد...خلاصه که از فردای اون روز بعد تحقیق کردم ما، آرون با ما مشغول به کار شد و الحق که کارشو درست انجام میداد. هر چیزی که راجب خودش گفته بود، درست بود. با عمهاش تو یه خونه معمولی زندگی میکرد و هراز گاهی هم میرفت دانشگاه.حدود دو سال پیش ما بعنوان واسطه کار کرد و پول خیلی بهش مزه داد، رفت یه نمایشگاه اتوموبیل به نام خودش گرفت و به ظاهر اونجا مشغول بکار شد...اما بعضاً از اطراف میشنیدم که اونجا هم زیر میزی، هروئین بسته بندی میکنن و به خورد ملت میدن. کم کم جواب دادناش به من کمتر شد و نسبت به مارا بی مسئولیت شده بود...مشخص بود که پولی که از طریق مواد مخدر به دست میاره، بیشتر از پولیه که ما بهش بعنوان سود میدیم...عمو مازیار از همون اول نسبت به رفتاراش شک داشت اما من قانع نشدم و پشت کارای آرون درومدم اما اخیرا منم نسبت به کاراش مشکوک شدم. مثلا دلارایی که دستمون میرسید ، نصفش کم بود...یا وقتی میخواست بره بار و تحویل بگیره، خیلی تاخیر داشت. یکی از بچها هم بهم گوشزد کرد که باید حواسمون و بهش جمع کنیم. باید مدرک جمع میکردیم، چون در عین حال که خیلی مظلوم نما بود، بینهایت آدم زرنگ و اهل حرف زدن بود و کم نمیورد. آروم آروم همراه با یکی از دستیارم ، شاهین شروع کردیم به تعقیب کردنش...1 امتیاز
-
پارت سی و یکم رو بهش گفتم: ـ عمو یه مسئلهایی هست! با نگام کرد و گفت: ـ چی شده پسرم؟! گفتم: ـ امروز یه پسره اومده بود کافه، چند روز پیشم اومده بود اما راش ندادن ولی امروز خیلی اصرار داشت...پسره خیلی لنگ پول بود، بازی رو باخت...بعدش من فکر کردم اگه شما هم صلاح میدونین، جای امیرعلی که پلیس دستگیرش کرد، این بره و اسکناس ها رو تحویل بگیره! به قیافشم اینکارا نمیخوره و بنظرم اصلا بهش مشکوک نمیشن! عمو خندید و گفت: ـ اگه از نظر تو خوبه و برای اینکار مناسبه من حرفی ندارم، فقط اینکه قبلش راجب خودش و زندگیش خیلی خوب تحقیق کنین! یه موقع جاسوسی چیزی نباشه! بلند شدم و گفتم: ـ حتما عمو! داشتم میرفتم که رو بهم گفت: ـ پوریا؟ برگشتم سمتش که گفت: ـ از امیرعلی مطمئنی دیگه؟! حرفی نزنه ازمون؟ گفتم: ـ خیالت راحت عمو؛ یه آشنا دارم تو زندان حواسش بهش هست و هم اینکه تو ملاقاتی که باهاش داشتم، گفتم از خانوادش حمایت میکنم اگه حرفی نزنه و اونم قبول کرد! عمو نفس راحتی کشید و گفت: ـ خوبه پس! بهش لبخندی زدم و رفتم پایین.1 امتیاز
-
پارت سیام گفتم: ـ باید برای ما کار کنی! یسری اسکناس های تقلبی هر ماه وارد ایران میشه و اونا رو باید خیلی نامحسوس از واسطه توی فرودگاه تحویل بگیری! همینجور با دقت به حرفام گوش میداد...ادامه دادم و گفتم: ـ نصف شود اون پول هم مال خودت میشه! با ذوق گفت: ـ واقعا؟! خندیدم و گفتم: ـ واقعا...اما کار آسونی نیست! باید خیلی مراقب باشی. اگه پلیس بفهمه، به هیچ عنوان نمیتونی ما رو قاطی کنی و باید خودت گردن بگیری! به راحتی گفت: ـ اصلا حل شده بدون آقا پوریا! خیلی ازت ممنونم...قبوله. از کی باید شروع کنم؟ خندیدم و گفتم: ـ امروز و باید صبر کنی تا با عمو درمیون بذارم و اگه رضایت داد! یه سفته میاری برامون و کار رو شروع میکنی! بازم با خوشحالی تشکر کرد و باهام خداحافظی کرد و از کافه خارج شد...پسر عجیبی بنظر میرسید و اصلا بهش نمیخورد که اهل خلاف باشه اما به راحتی هم قبول کرد که باهامون کار کنه و اون روز فهمیدم که نباید از رو ظاهر آدما گول باطنشون و بخوریم! وقتی رسیدم ویلا، پولی که از قمار برده بودم و گذاشتم جلوی عمو مازیار و گفتم: ـ اینم سهم امروز عمو با غرور بهم نگاه کرد و گفت: ـ مثل همیشه سربلندم کردی!1 امتیاز
-
پارت بیست و نهم اعتماد بنفسش زیادی بود اما همونطور که گفتم در مقابل بازی ما کم آورد و باخت...بعد تموم شدن بهش گفتم: ـ خب آقا آرون، میبینم که بازی کردنت توی سایت خیلی به دردت نخورد! با ناراحتی سرشو انداخت پایین و گفت: ـ باید چیکار کنم؟! بنظر میومد که خیلی به این پول احتیاج داره. ازش پرسیدم: ـ با پول این بازی میخواستی چیکارکنی؟! گفت: ـ الان دو ماهه که اجاره خونه عمهامو ندادم. بعلاوه اینکه شهریه دانشگامم هست... رو به یکی از گارسونای کافه گفتم: ـ یه چایی برام بیار! اونم سرشو تکون داد و رفت...دوباره یه سیگار روشن کردم و گفتم: ـ میتونم کاری کنم، بیشتر از پول این بازی گیرت بیاد! یهو انگار شاخکاش تیز شد و خیلی خوشحال شد و گفت: ـ چه کاری؟!1 امتیاز
-
سری تکان دادم و به موهایم چنگ زدم، این تعاریف چه ربطی به من میتوانست داشته باشد؟! نمیدانستم. - پادشاه سرزمین جادوگرها مخالف بود؛ شاهدخت رو توی اتاقش زندانی کرده بود و اجازهی بیرون رفتن رو به اون نمیداد و فکر میکرد اینطوری میتونه اون پسر رو از ذهن و قلب دخترش پاک کنه، ولی اینطور نشد. شاهدخت جوری شیفتهی ولیعهد گرگینهها شده بود که حاضر بود برای رسیدن به اون پسر هرکاری بکنه؛ شاهدخت کوتاه نیومد و پدرش رو تهدید کرده بود تا وقتی که رضایت به ازدواج اونها نده اون حتی یک لقمه غذا نمیخوره. پادشاه حرف شاهدخت رو جدی نگرفته بود، تا اینکه خبرش رسید شاهدخت به خاطر چند روز نخوردن غذا بد حال شده. پادشاه دخترش رو دوست داشت؛ اصلاً تا قبل از این اتفاقات اون دختر تموم زندگیش بود، برای همین هم نتونست حال بد دخترش رو طاقت بیاره و بالاخره به ازدواج دخترش با ولیعهد سرزمین گرگها رضایت داد. ولی برای این کار دو تا شرط داشت یکی اینکه شاهدخت دیگه حق برگشتن به سرزمینش رو نداشت و دومیش این بود که شاهدخت باید تموم قدرتهای جادوییش رو به مادرش انتقال میداد تا دیگه هیچ قدرت جادویی نداشته باشه. پادشاه لحظهای مکث کرد و با مکثش قلب من بیشتر در سینه به تب و تاب افتاده بود؛ با اینکه حتی نمیدانستم موجوداتی که پادشاه از آنها میگوید چه کسانی هستند، اما ناخودآگاه قلبم برای اینهمه سختیهایشان به درد آمده بود. - ولی تموم اینکارها و شرط و شروطها برای از بین بردن ترس پادشاه کافی نبود، برای همین از همسرش خواست تا یک طلسم برای فرزندان آیندهی شاهدخت و ولیعهد گرگینهها بسازه تا در آینده اونها هیچ قدرت ماورایی نداشته باشند و خطری سرزمین اونها رو تهدید نکنه. - ولی این… اینکه خیلی بیرحمیه! نگاه گیج و مغمومم را به لونایی که با ناراحتی به پادشاه خیره شده بود دوختم؛ درست میگفت این کار زیادی بیرحمانه بود، اما من چرا از این رفتار به تنگ آمده بودم؟ نمیدانستم. - درسته؛ این بیرحمیه، اما گاهی صلاح سرزمین در همین بیرحمیهاست. لونا کلافه سر تکان داد؛ دخترک درست مثل من عصبانی و کلافه بود تنها با این تفاوت که نمیتوانست جلوی عصبانیتش را بگیرد. - ببخشید جناب پادشاه، اما به نظرم اینها همش بهانه است؛ این کار خیلی بیرحمانه است و هیچ توجیهی براش وجود نداره. اینبار ولیعهد هم که از آن موقع ساکت و غرق در فکر بود گفت: - من هم با بانو لونا موافقم، کاری که پدربزرگ و مادربزرگ انجام دادند واقعاً بیرحمی بود!1 امتیاز
-
کلافه نگاهم را در دور و اطراف سالنِ خلوت چرخی دادم؛ خبری از هیچ یک از وزیران نبود و تنها من، لونا، جفری، پادشاه و ولیعهد بر سر این میز پر از غذا حاضر شده بودیم تا مثلاً شام بخوریم، اما همهمان میدانستیم که خوردن شام صرفاً یک بهانه بود تا در خلوت و بدون حضور دیگران با پادشاه صحبت کنیم و او پرده از رازی که از گذشتهها میدانست بردارد. کمی خودم را بر روی میز جلو کشیدم و نگاهم را به پادشاه که بر بالای میز و کنار ولیعهد نشسته بود دوختم؛ با اینکه بسیار مشتاق بودم از گذشتهها بدانم، اما آن رنگ پریدهی صورت پادشاه من را نگران میکرد و واقعاً نمیخواستم این مرد که از زمان ورود به سرزمینش آنطور هوایمان را داشت بیازارم. - جناب پادشاه اگه حالتون خوب نیست، میتونیم یک وقت دیگه صحبت کنیم. پادشاه سرش را در حرفم تکانی داد. - نه، تا همین حالا هم برای گفتن حقیقت خیلی دیر شده! آب دهانم را با اضطراب قورت دادم، این حقیقت چه بود که همین حالا هم برای گفتنش دیر بود؟! با اضراب آرنجهایم را به میز تکیه داده و خودم را به جلو خم کرده بودم؛ این حقیقت چه بود که حتی فکرش هم من را دگرگون میکرد؟! - موضوع برمیگرده به خیلی سالهای پیش، به همون زمانها که ما جادوگرها با صلح و آرامش در کنار گرگینهها زندگی میکردیم و بین دو سرزمین هیچ جنگی نبود. دو سرزمین رابطهی خیلی خوبی با هم داشتن و تجارت و داد و ستدِ بین دو سرزمین باعث پیشرفت هردوی اونها شده بود. همه چیز خوب بود تا اینکه شاهدختِ سرزمین جادوگرها توی یکی از سفرهاش به سرزمین گرگها عاشق ولیعهد اون سرزمین شد. همچنان با دقت به پادشاه خیره بودم؛ نمیدانستم این حرفهایی که میگوید برای چه وقتی است و ربطش به من چیست، اما چیزی هم نمیپرسیدم. مطمئناً با کمی صبر کردن همه چیز دستگیرم میشد. - ولیعهد سرزمین گرگها هم عاشق شاهدخت شده بود و اونها پنهونی با همدیگه دیدار میکردن، این عشق و علاقه اونقدری پیش رفت که ولیعهد سرزمین گرگها به خواستگاری شاهدخت اومد و شاهدخت هم برخلاف قوانین سرزمین جادوگران به این ازدواج اصرار داشت. - برخلاف قوانین؟! پادشاه در جواب سؤال لونا سری تکان داد. - بله، اگر یک جادوگر و یک گرگینه با هم ازدواج کنند بچههای اونها دورگههایی میشن که قدرتهای هر دو نژاد رو دارا هستند، اون زمانها پادشاه جادوگران از موجوداتی که قرار بود اینقدر قدرتمند باشن میترسید و به همین خاطر ازدواج جادوگرها با گرگینهها ممنوع شده بود.1 امتیاز
-
پارت بیست و هشتم عفت خانوم بعد اینکه کمکم کرد لباسمو بپوشم، رو تنم پتو کشید و رفت بیرون و درو بست...دلم میخواست تمام اینا بعد اینکه چشمام و باز کردم تموم شده باشه... *** ( پوریا ) امروز رفتیم کافه خودمون و قرار شد طبق معمول قمار بازی کنیم. وقتی وارد کافه شدم، یکی از گارسونا اومد پیشم و گفت: ـ آقا پوریا، اون پسره که دیروز راش ندیدیم، بازم اومده دم در و کلی شلوغ بازی راه انداخته که بیاد بازی کنه! کتمو درآوردم و دادم دستش و گفتم: ـ بگو بیاد داخل، ببینم کیه! رفتم پشت میز نشستم و سیگارم و درآوردم. بچها کم و بیش اومده بودن و پشت میز نشستن. پسره اومد داخل و یه نگاهی به سرتا پاش انداختم و گفتم: ـ تو کی هستی دیگه؟! اصرارت برای بازی چیه؟ اومد روبروم نشست و گفت: ـ اسمم آروَنه. من تعریف شمارو خیلی شنیدم آقا پوریا...راستش به پول بازی احتیاج دارم...تو سایتای شرط بندی هم چند دور بازی کردم، بازیمم بد نیست! خندیدم و گفتم: ـ پسر خوب، جایی که اومدی فقط ورودیش پنج تومنه! حالا بازی رو حساب نمیکنم! اینجا اعضا ثابتن. با حالت خواهش گفت: ـ فقط همین یبار! لطفاً! بهش نمیخورد اصلا که اهل این داستانا باشه، خیلی بچه مثبت میزد. با این حساب مظلومیت چهرش طوری بود که دلم براش سوخت و چون اون روز رضا برای بازی نیومده بود و یه صندلی خالی بود، قبول کردم اما رو بهش گفتم: ـ ولی یه شرطی دارم! با خوشحالی گفت: ـ هر چی بگین، قبوله! ته مونده سیگار و انداختم تو جا سیگاری و گفتم: ـ اینجا مثل سایتایی که باهاش بازی کردی نیستن و بچها خیلی حرفهاین! اگه ببازی، هر کاری که گفتم باید انجام بدی! با خوشحالی گفت: ـ با کمال میل!1 امتیاز
-
پارت بیست و هفتم عفت خانوم با همون آرامشش، سنجاق های روی سرم و باز کرد و گفت: ـ نترس عزیزم! آقا مازیار شاید خیلی بیرحم باشه اما تا وقتی پوریا هست، مطمئنم که آسیبی بهت نمیرسه البته اگه حقیقت و گفته باشی! ـ بخدا...بخدا دارم راست میگم! امروز قرار بود با آرون ازدواج کنم اما نیومد دنبالم...منم نمیدونم کجاست؟! اصلا آرون با این آدما چیکار میتونه داشته باشه؟!! عفت خانوم آهی کشید و گفت: ـ دخترم میدونم، قبول کردن حقیقت بعضاً خیلی سخته...آدم هیچوقت دلش نمیخواد واقعیت تلخ راجب کسی که دوسش داره رو قبول کنه اما من خودم به شخصه چندین بار آرون و اینجا دیدم. چی داشت میگفت؟! اصلا باورم نمیشد...تو سکوت بهش نگاه کردم...زیپ لباسم و باز کرد و گفت: ـ یبارم همراه عمهاش اومده بود! اینا چی میگفتن؟! آرون همیشه میگفت با خانواده پدریش قطع ارتباط کرده! از چه عمهایی حرف میزدن؟! یعنی آرون هم مافیا بوده؟! چطور اون آدم به اون مهربونی و رمانتیکی داشته دروغ میگفتهو با مافیا همدست بوده؟! تازه همدستی به کنار، اونجوری که من فهمیدم از مافیا دزدی کرده! اصلا نمیتونستم این مسئله رو هضم کنم! ساکت شده بودم...دیگه نه گریه میکردم و نه التماس میکردم...انگار تو خلسه رفته بودم! حتی انگار مغزمم تعطیل شده بود! تمام کار و حرفای آرون جلوی چشمام بود! با اینکه دلم میخواست بخاطر اینکه منو تو این حال و روز انداخت و رهام کرد، تیکه پارش کنم اما دلمم براش تنگ شده بود! برای قلب سفید گفتناش و قربون صدقه رفتناش تنگ شده بود. با کمک عفت خانوم رفتم داخل حمام و دوش گرفتم. کاش دوش آب کمک میکرد، اتفاق امروز از ذهنم پاک بشه و بگه که همش یه کابوس بوده اما نشد.1 امتیاز
-
پارت بیست و ششم از رفتاراش خیلی حرصم میگرفت. با اخم و صدای تقریبا بلندی گفتم: ـ نمیخوام! میخوام با همین لباسم منتظر آروَن بمونم. پرتو کرد روی تخت و با عصبانیت گفت: ـ کاری که بهت گفتم و بکن! یه کاری نکن همینجا حرف عمو رو انجام بدم! شروع کردم به گریه کردن. خدایا چرا یه این حال و روز افتادم؟! مگه من چه گناهی کرده بودم؟ جز اینکه میخواستم خوشبخت باشم و سرم تو زندگی خودم بود و برای داشتن یه زندگی خوب تلاش میکردم؟! چی از جون من میخواستن؟! بعدش آروم رو به عفت خانوم گفت: ـ بهش کمک کنین، لباسشو عوض کنه! بعدشم از اتاق رفت بیرون و درو محکم بهم کوبید. عفت خانوم با مهربونی تمام اومد کنارم نشست و شروع کرد به نوازش موهام و گفت: ـ دختر قشنگم؛ بلند شو! اینجوری گریه نکن عزیزم! بلند شدم و بهش نگاه کردم و به حالت التماس گفتم: ـ توروخدا! التماست میکنم بهم کمک کن از اینجا برم! من اصلا نمیدونم اینا کین! اصلا نمیدونم چه مشکلی با من دارن؟! اشکام و پاک کرد و با ناراحتی گفت: ـ خیلی متاسفم عزیزدلم ولی نمیتونم. منم اینجا مامورم و معذور... گفتم: ـ چرا متوجه نیستین؟ اینا میخوان منو بکشن!1 امتیاز
-
پارت بیست و پنجم بعدش منو از اتاق برد بیرون و رو به نگهبان دم در گفت: ـ سهیل از پشت ماشین، اون بستهها رو بیار تو اتاق بالا! بعدشم همونجور که بازوم محکم توی دستاش بود منو دنبال خودش کشوند تو یه اتاق و شروع کرد به صدا زدن: ـ عفت خانوم! عفت خانوم! همون پیرزنه که پایین بود، با سرعت اومد بالا و رو به پوریا گفت: ـ جانم پسرم؟! پوریا رو بهش گفت: ـ این اتاق و واسه این مهمون تازه وارد آماده کنین لطفاً! در اتاقشم قفل باشه و کلید و به من بدین! بجز من هیچکس حق نداره وارد این اتاق بشه! پیرزنه با همون مهربونی گفت: ـ چشم پسرم! همین لحظه یکی از نگهبانا با کلی ساک توی دستش وارد اتاق شد و پوریا رو بهش گفت: ـ بذارشون زمین! پسره عین ربات فقط به همه دستور میداد و اونا هم بدون چون و چرا ازش اطاعت میکردن. به من نگاه کرد و گفت: ـ سریعتر این لباس و دربیار و یکی از این لباسارو بپوش!1 امتیاز
-
#پارت_ششم چشامو شبیه خر شرک کردم و مظلوم گفتم: بستنی مو بده پوف کلافه ای کشید و گفت: میدم ولی باید به حرفام گوش کنی... خسته شدم ای بابا سری تکون دادم که بستنی مو داد و شروع کرد به زر عه نه ببیشید عرض کردن ارتین:یه قرار داد برای ازدواج صوریمون تنظیم کردم اوردم بخونیش با هرجاش مشکل داشتی یا خواستی چیزی بهش اضافه کنی بگو اصلاحش میکنم با خنده یه وری میگم: جون بابا از این کار های دفتر داری بلد بودی و رو نمیکردی پسر عمو... بده ببینم برگه رو از دستش گرفتم و شروع کردم به خوندن، بستینم و متن برگه همزمان باهم تموم شدن و برگه رو گذاشتم رو میز سوگند:خوبه....منم چندتا شرط دارم... بعد اینی که نوشتی تعهد نمیدونم چی چی یعنی چی؟! خیلی با کلاس فنجون قهوه شو گذاشت رو میز و جواب داد: تو این مدت که به صورت سوری باهمیم من به عنوان شوهرت تمام خرج و مخارج درس و دانشگاه و اینارو به عهده میگیرم و اینکه خب تو این مدت دوست ندارم هیچکدوممون با جنس مخالف دیگه ای ارتباط داشته باشیم درسته این یه ازدواج قراردادیه ولی اینطوری به نظرم به همدیگه احترام میزاریم.... شرطات چیه؟! با این عقل ناقصش خوب میگه دیگه چی میخوام؟!پس سری تکون میدم و میگم: اووووووم باش...... خو اولش که اگه مث بچگیامون که کله عروسکامو میکندی اذیتم کنی من میدونم با تو میدم پدرتو در بیارن....بعد حق طلاق با من باشه....با کار کردن من مشکل داری؟! با لبخند محوی گفت: نه کاری به عروسکات ندارم، حق طلاق هم با تو...کجا کار میکنی مگه؟! سوگند: فعلا هیچ جا... میخوام برم یه شرکت معماری که بیشتر با محیط رشتم اشنا بشم ارتین: مشکلی نیست. میای پیش خودم منشی شخصی خودم میشی جوووون نمردیم و شوهرم کردیم اونم چه شوهری مهندس از نوع معمارش خخخخ قرارداد و هردو امضا کردیم و بعد زدیم از کافه بیرون و خیلی جنتلمنانه بنده رو رسوند خونمومنم که فارق از کل دنیا بیخیال کلاس و دانشگاه شدم و رفتم مث خرس گرفتم خوابیدم خدایا شر این بنده های خرتو از سرمون بکن(نخند بگو الهیی آمین) یکی هی داشت تکونم میداد و صدام میکرد،لای پلکمو که باز کردم ساناز و دیدم ساناز: دختر گرفتی خوابیدی پاشو... پاشو الان مامان بیاد ببینه کله تو میکنه وقتی دید هیچ حرکتی نمیکنم و مث منگلا زل زدم بهش یه دفعه جیغ زد ساناز: سووووگند پاشووو ساعت ۵ الاناست که عمو اینا برسن خمیازه ی بلندی کشیدم و گفتم: جون من؟! از کی خوابیدم؟! دست به کمر جواب میده: نمیدونم والا جنابعالی پاندا تشریف داری دهن کجی بهش کردم و پاشدم و اول یه اب و به سر و صورتم زدم ساناز از اتاق رفت بیرون و با خیال راحت دوباره سیل لباسامو ریختم رو تخت یه کت و شلوار به رنگ صورتی روشن که که خیلی هم شیک بود با یه شال حریر سفید انتخاب کردم موهامو فر ریز کردم و همونطوری ازاد گذاشتمشون و یه کوچولو هم ارایش کردم، لباسامو پوشیدم و بعدم کفش های پاشنه ده سانتیمو پام کردم چندتا عکس خوشگلم با ژست های مختلف از خودم گرفتم و یکیشم که خیلی خوشم اومد ازش استوری کردم و بعد از اتاقم زدم بیرون ساناز و مامان تو اشپزخونه بودن، سردار تو پذیرایی نشسته بود و سانای از سر و کولش بالا میرفت، خشی معلوم نبود کدوم گوریه باباهم اخبار نگاه میکرد ماشالله همه هم اماده و با لباس چلو خوری با شیطنت فراوان، اروم اروم رفتم پشت سر سردار و یهو دم گوشش جیغ زدم: واااااااای سردارررررر این جیغ فرابنفشم رسما همه خونواده رو برد تو شوک بابا که زهرش ترکید و کنترل تلویزیون از دستش افتاد خشایار که تو دسشویی بود با شتاب در و باز کرد و اومد بیرون مث بچه ها بدو بدو میکرد میگفت ساناز ساناز ساناز و مامان تو اشپزخونه اب قند داده بودن دست هم واز واکنش سردار نگم براتووون با قیافه فوق ترسناکی نگام میکرد و هر لحظه داشت بهم نزدیک تر میشد و من میرفتم عقب از ترس گلاب به روتون خیس کرده بودم خودمو اما کم نیاوردم و با خنده گفتم: داداش گلممم این یه شوخی بود عصبی غرید: تو اخر من و سکتم میدی با این شوخیات.... داری شوهر میکنی یکم ابرو داری کنی به خدا ارتین نگیرتت میمونی رو دستمون میترشی هااا دستمو زدم به کمرم و گفتم: جنابعالی به فکر من نباش ب فکر اون دوست دخترای عتیقت باش که یکی از یکی بادکنک ترن صدای خنده بقیه بلند شد و بابا گفت: حالا چرا بادکنک دختر؟! سوگند: بابایی خو همشون عملین دیگه... از بس که به خودشون ژل مالیدن و عمل کردن کلا یه تیکه پلاستیک مصنوعین اگه برن استخر رو اب شناور میمونن شدت خندشون بیشتر شد و مامان سری از روی تاسف برام تکون داد، تا خواست چیزی بگه و با دیوار یکیم کنه........ زینگ زینگ این صدای ایفونه دیگه شرمنده بهتر از این بلد نبودم سردار در و باز کرد و جلوی در صف بستیم، اول از همه اقاجون اومد تو سلام احوال پرسی کرد و اخر از همه رسید به من با نیش باز سلام کردم که با عصاش اروم زد به پامو گفت: نیشتو ببند دختر شب خواستگاریته یکم سنگین باش نفر بعدی عمو اومد هممونو دونه دونه بغل کرد و بوسید بعدم زنعمو، وقتی منو بغل کرد گفت: چه خوشگل شدی عروس خانم نسبت خر و تیتاب و که یادتون نرفته؟! همون1 امتیاز
-
#پارت_پنجم مهتا(دخترعمم)با چشمای گرد میگه:جان من از سومالی جایی فرار کردی؟! بشقاب توی دستم و کنار میزارم و ریلکس میگم: گلم شما بهتره بری تو انتخاب رشته خودت یکم فکر کنی حالا درمورد غذا خوردن من تز نده تا اینو گفتم جریان غذا یادشون رفتن و زد زیر خنده یعنی یه جوری قهقه میزدن که انگار جوک سال و براشون گفتم با صدای ارتین دقیقا کنارم ابرویی بالا انداختم و برگشتم سمتش: رشتش؟! سروش همونطوری که قهقه میزد میون خنده گفت: ابجیمون ریده ارتین هم با قیافه سوالی گفت: چرا؟! سوگند: اخه ناموصا جانور شناسی هم شد رشته؟! نه جون من اخه جانور شناسیییی سردار هم با تاسف اضافه کرد:فک کن کل خاندان زاهدی الکترومغناطیس و دیفرانسیل و قلب و عروق و چه میدونم از اینا پاس کردن اون وقت این با این عقل ناقصش موش و مارمولک ۱و۲ پاس کرده ما داشتیم قهقه میزدیم و مهتا فقط حرص میخورد اصن یه وضعی که حتی ارتین هم میخندید خخخ مهتا با حرص فراوان:نه پس مث تو میرفتم دل و روده مردم و میریختم بیرون نه؟؟ سردار شونه ای بالا انداخت و با خنده جواب داد: بدبخت من باز مردم و نجات میدم......تو که باس به یه جونورایی مث این خشی مشاوره بدی خشایار یکی زد پس کله سردار و گفت: دیوار کوتاه تر از من پیدا نکردی؟! با خنده گفتم: چیه باز میخوای قهر کنی دوماد؟!.... بابا خو راست میگه دیگه چرا ناراحت میشی مهتا هم یکی مث خودت،خو باید اول تو و خودشو خوب بشناسه که بتونه از پس دوتا سوسک و مارمولک بر بیاد یا نه از خنده داشتن پله هارو گاز میگرفتن فقط بیشعورا انگار دلقکشونم من میگم اینا میخندن . ☆. ☆. ☆. ☆. ☆. ☆. ☆. ☆. ☆. ☆. ☆ صدای پلنگ صورتی هی داشت دم گوشم وز وز میکرد و خط مینداخت رو عصاب روانم یکی نیست بگه اخه الاغ وقتی زنگ میزنی بر نمیدارم ولکن دیگه شاید این بدبخت سر صبحی خوابه...... وایستا ببینم سر صبحی واااااای من کلاس دارممممم با یاد کلاس با شتاب از جا پریدم و تند تند اینور اونور میرفتم لباس میپوشیدم ارایش میکردم کلا هیچیم معلوم نبود، تو همون حال گوشی لامصبمو پیدا کردم و بدون نگاه کردن به اسم مخاطب جواب دادم سوگند: واااای رها خفه شو میدونم دیر کردم دیشب شماها زود رفتین من تا خود صبح با لشکر مارمولکا مث خر خندیدیم نخوابیدم، وااای لباسام کوووو.... چرا خط چشمم قرینه در نمیاد جورابم که ندارم باس از کشوی سردار کش برم...... طرفی که پشت خط بود و من فکر میکردم رهاس پرید وسط حرفم و کلا سر صبحی با دیوار یکیم کرد ارتین: خب میخواستی مث خر نخندی بری کپتو بزاری به جهنم که خط چشم سگ مصبت قرینه در نمیاد سردار میدونه جوراباشو کش میری؟! از صب تا حالا جلو در منتظر خانومم اون وقت با خیال راحت گرفته خوابیده..... ویندوزم که تازه اومده بود بالا و تازه تونستم تشخیص بدم ایشون گشاد الدین یعنی ارتین خانه ولی شماره منو از کجا پیدا کرده؟! شاکی گفتم: هوووی پیاده شو باهم بریم داداچ....زیاد به خودت حرص نده پوستت خراب میشه میترشی نمیگرینت یالغوز میمونی رو دستمون... یکم بصبر الان میام پایین بریم بدون اینکه اجازه زر زدن بهش بدم گوشی رو روش قطع کردم و با حوصله تیپ پدر مادر داری برای خودم زدم. بعد از شستن دست و صورتم موهای جنگلیمو شونه کردم و یه طرف بافتمشون و واسه اینکه صورتم از بی روحی در بیاد یه ریمل و رژ قرمز زدم، یه ساپرت کلفت مشکی پام کردم با یه مانتو کوتاه ساده قرمز و شال سفید توری کیف دستی کوچیکمم برداشتم و بالاخره بعد از نیم ساعت معطل کردن گشاد خان از خونه زدم بیرون. جون بابا ماشینشو ببین، مازراتی مشکی، بخاطر ماشینش هم که شده زنش میشم اقا با ژست خیلی مغروری پشت فرمون نشسته بود و با اخم نگام میکرد هاها چنان حرصت بدم من صبر کن با ناز خیلی فراوان در ماشین و باز کردم و نشستم و بلافاصله مثل وحشیا در و به هم کوبیدم که یه متر از جاش پرید ارتین: اخ قلبم... بچمو چرا میزنی خاله سوسکه صورتمو جمع کردم و گفتم:اح اح چندش... راه بیفت بریم بابا اخماشو تشدید کرد و راه افتاد، تقریبا نیم ساعت بعد جلوی یه کافه نگه داشت و رفتیم داخل تازه نشسته بودیم پشت یه میز که گارسون هم اومد گارسون: خوش اومدید.... چی میل دارید؟! سریع گفتم:یه نسکافه با دوتا کیک شکلاتی و یه کیک خیس.... اوم یدونه هم بستنی گارسون و ارتین با چشای قد هندونه نگام میکردن. خو چیه گشنه ندیدین تاحالا! با تکون دادن سرم به معنی چیه بیخیال شدن و گشاد خان هم به قهوه سفارش داد و گارسون رفت تا سفارشارو بیاره ارتین: خب ببی..... سوگند: بزار سفارشتمو بیارن بخورم بعد، الان مغزم کار نمیکنه چیزی نگفت و فقط بی حرف نگام کرد بهتررررر. بعد از چند دقیقه سفارشارو اوردن و من مث چی میخوردم. همرو خورده بودم و داشتم بستنی رم میزدم بر بدن که........ ارتین جون هاپو شد. ارتین:مغز سرکار خانم الان کار میکنه؟! همونطور که سرم تو بستنی بود کله مو به معنی نه بالا انداختم که یهو بستنی از زیر دستم کشیده شد الاغ بی خاصیت بستنی مو گرفته بعد با پوزخندم نگام میکنه اییییش1 امتیاز
-
#پارت_چهارم همه خونه تو شوک فرو رفته بودن از این حرف یهویی، من و ارتین با بهت داشتیم همو نگاه میکردیم و تو سرمون براهم نقشه میکشیدیم، تنها کسایی که خوشحال بودن و لبخند به لب داشتن ۵نفر بودن یعنی بابام و مامانم و عمو و زنعمو و.. اقاجون تو بد مخمصه ای افتاده بودیم، هرکی از این قانون خاندان سرپیچی کنه از دیدن خانوادش و ارث محروم میشه همه طردش میکنن و طرف بدبخت میشه کلا حالا چه غلطی کنیم من حتی اگه بمیرمم حاظر نیستم زن این بیریخت بشم عه سوگی دلت میاد بهش بگی بیریخت بچه به این خوشگلی خیلیم بد ترکیب و بیریخته، بیا دیوونه شدم رفت دارم با خودم دعوا میکنم عمو با لبخند گذاییش میگه: پدر حرف دلمو زدین.... نظرت چیه مهدی و نگاهشو دوخت به بابام، باباهم با اون حرفش تو یه جمله نابودم کرد بابا: کی بهتر از ارتین برای دختر عزیزم.....ولی میخوام نظر خودش روهم بدونم چی داری میگی پدر مننننن معلومه من نمیخوام با این گودزیلا برم زیر یه سقف اخه اینم حرفه میزنین همه ی جمعیت توی سالن منتظر نگاهم میکردن از ترس دست و پامو گم کرده بودم و نمیدونستم چی بگم خو شماهم اگه یه خاندان روتون خیره باشن خفه خون میگیرین دیه ارتین زودتراز من به خودش اومد و گفت: عمو.... اگه اجازه بدید قبل از جواب دادن میشه چند لحظه تنها با سوگند صحبت کنم؟! ببین پیش بقیه چه خودشو خوب نشون میده حالا اگه تنها بودیم او لب واموندشو کج میکرد واسم. حالا باهام چیکار داره نکنه بدزدتم به بابام زنگ بزنه بگه ارثیمو بدین وگرنه دخترتو میکشم یاابلفض، با صدای بابا از هپروت اومدم بیرون بابا: اشکالی نداره خیلیم اشکال دارههههه این بابای ماهم امشب قاطی کرده ها وجدان: درمورد پدرت حرف میزنی هااا بیا بزو بابا وجدان جون عصاب مصاب ندارم پرت به پرم میگیره پر پرت میکنم ها با اکراه همراه ارتین خره رفتم اتاقم تا زرشو بزنه، بخاطر مهمونی همه جای خونه حتییی دسشویی پر ادم بود به جز اینجا اقا چشتون روز بد نبینه این تا وضعیت اتاقمو دید با تاسف داشت نگام میکرد رو تختم پر از لباس و کفش بود و روی میزتحریرم هم که پر از لاک و ادکلن و لوازم ارایشی، رو زمین هم پر بود از کتاب و کوله پشتیم که افتاده بود کف اتاق، ناموصا اینجا اتاق نیست تویله ست که من دارم توش زندکی میکنم والا سری از روی تاسف تکون داد و با پوزخند گفت: احیانا تو دختر نیستی؟! سوگند: ن پسرم این چندساله شوخی کردم بهتون گفتم دخترم ارتین: از یه دختر همچین اتاقی...... بیخیال گفتم بیایم اینجا درمورد این بحث مزخرف حرف بزنیم سری تکون دادم و نشستم رو صندلی و منتظر نگاهش کردم. لباسامو کنار زد و یه گوشه از تخت نشست ارتین: هردومون خوب میدونیم که نه من نه تو نمیتونیم از این پول هنگفت یعنی ارثمون دست بکشیم و..... اگه اونم نباشه مطمئنن نمیخوایم طرد بشیم و اقاجون رو هم ترک کنیم سری تکون دادم و گفتم: اوم درسته......ولی چه ربطی داشت؟! ارتین: چه ربطی داشت؟!... خره اگه باهم ازدواج نکنیم که بدبخت میشیم.......من شرکتمو برای گردوندن زندگی دارم و مطمئنن به مشکل برنمیخورم اما تو چی؟!..... از طرفی خانواده هامونو نمیتونیم ول کنیم که میتونیم؟! سوگند: یعنی بدبختی رو از روی من خاک بر سر نوشتن که باس بخاطر دور نشدن از خانوادم و از بی پولی نمردنم توی الاغ و تحمل کنم اخمی کردو گفت: منم همچین خوشحال نیستم مادمازل....میتونیم یه جوری تمومش کنیم که به نفع هردومون باشه سوگند: چحوری؟! ارتین: ازدواج کنیم..... البته صوری با چشمای گشاد گفتم: جاااان؟! مگه فیلمه داداچ ارتین: مسخره بازی در نیار و دو دیقه جدی باش.... این یه ازدواج قراردادیه که قراره هردو توش سود کنیم من میتونم شرکتمو گسترش بدم و توهم با خیال راحت و بدون هیچ دغدغه ای ازادی و میتونی هرکاری میخوای بکنی به هیچکس هم نیاز نداری با قیافه متفکری گفتم: طبق این قانون مزخرف خاندان یه سال بعد از ازدواج ارثشونو بهشون میدن یعنی... بیشعور بی تربیت پرید وسط حرفم بشکنی زد و گفت: باریکلا یعنی فقط یه سال همو تحمل میکنیم و بعد شمارو بخیر مارو به سلامت درسته ازش خوشم نمیاد ولی خو راس میگه و منم چاره ی دیگه ای ندارم سوگند: چند تا شرط دارم ارتین: شرطاتو نگه دار فردا میام دنبالت بریم درموردش حرف بزنیم و یه قرارداد هم بین خودمون تنظیم کنیم تا خیالمون راحت باشه چیزی نگفتم و فقط سرمو به معنی اوکی تکون دادم و بعد باهم از اتاق زدیم بیرون حالا همه مشتاق نگامون میکردن تا بدونن تصمیممون چیه و چی قراره بگیم عمو:سوگند عمو جون چیشد تصمیمت چیه؟! سرمو پایین انداختم تا خنده مو نبینن ولی اینا فک کردن خجالت کشیدم و هی یه چیزی میگفتن اروم گفتم: هرچی شما بگید هیچی دیگه اقا ایناهم جو زده شدن گفتن فردا میان خواستگاری، حالا من چی بپوشمممم مسئله اینجاست بعد از سخنرانی اقاجون نوبت شام رسید اخ جووون یعنی من میمیرم برا غذا،غذا بصورت سلف سرو میشد یه بشقاب بزرگ برداشتم و چون عاشق سالادم اول پرش کردم از سالاد و با یکم فاصله از میز کنار پله ها نشستم و بی توجه به همه تا میتونستم دهنمو پر کردم و خوردم و سه سوت تمومش کردم خواستم از جام پاشم بازم برم بشقابمو پر کنم که یااا خود خدا اینا چرا اینجان سوگند: چیه ادم ندیدین؟! خشایار با چشمای اندازه پرتقال تامسون گفت: ادم که اره اره ولی گشنه.... نه والا امیرهم بدتر از اون گفت:گشنه نه گشنههههه1 امتیاز
-
#پارت_سوم ساناز هرچقدر چپ چپ نگاهش کرد افاقه نداشت و بازم سانای حرف خودشو زد سانای:به مانی گفت بوش بده اونم نداد بای قهل کلد لفت(به مامانی گفت بوس بده اونم نداد بابایی قهر کرد رفت) زدم زیر خنده و یه خاک تو سرت نشون ساناز دادم، با صدای سردار برگشتیم سمت پله ها داداشم از بس بیکاره همش میخوابه الانم از پف چشاش معلومه تازه از خواب بیدار شده، مثل بچه ها چشماشو مالید و گفت: سانی یعنی خاک تو مخت با این شوهر کردنت که سر یه بوس کوچولو قهر میکنه......تو یه بوس به ما نمیدی دایی جون؟! سانای با ذوق از بغلم پرید پایین و با دو رفت پیش سردار اونم قشنگ چلوندش ساناز هم چون مسخرش کردیم مث شوهرش قهر کرد رفت تو اشپزخونه رو به سردار مثل طلبکارا گفتم: تو مثلا دکتر مملکتی؟! ابرویی بالا انداخت و گفت: چطور؟! شونه ای بالا انداختم و جواب دادم: تا لنگ ظهر خواب بودی.. بدبخت کسایی که تو درمانشون میکنی سردار: تا صب شیفت بودم خسته بودم.... بدو یه چایی برا خان داداشت بیار زود باش همونطور که از پله ها بالا میرفتم گفتم: برو بابا...من دارم میرم خوشگل کنم امشب یکی واسه خودم پیدا کنم مث تو چلغوز نمونم به داد و هوارای مسخرش گوش ندادم و مستقیم رفتم تو اتاقم و یه دوش مشتی نیم ساعته گرفتم و بعد خشک کردن موهام مث یه دختر خوب رفتم کل کمدمو ریختم بیرون تا حاظر شم یه لباس سفید با سرشونه های باز که یه کوچولو پایین تر از زانوم بود و به چاک کوچیک هم داشت پوشیدم با کفش های پاشنه ده سانتی سفید نشستم پشت میز ارایشم و موهای لختمو شونه کردم و ازادانه دورم ریختم و بعد یه ارایش لایت دخترونه کردم اوووم ارتین فدام شه چه خوشگل و پسر کش شدم، یه این حرف خودم خندیدم و با برداشتن گوشیم رفتم پایین اوه اینجارو ببین کی این همه مهمون اومد من وقتی رفتم خونه خالی بود که، الان تقریبا میشه گفت نصف مهمونا اومده بودن با دیدن اقاجون که یه گوشه تنها نشسته بود رفتم کنارش نشستم سوگند: سلام بر اقاجون خوشتیپ خودم ابرویی بالا انداخت و گفت: علیک سلام.....کاری داری اینطوری زبون بازی میکنی؟! شاکی گفتم: عههه اقاجون من اینطوریم مگه خندید و گفت: کم نه والا سوگند: ایییش.. من و باش گفتم تنهایین بیام پیشتون اصن من رفتم راهمو گرفتم و رفتم پیش جمعی از بر و بچ پایه فامیل که خیلی صمیمی هستیم باهم و البته میشه گفت اکثرا هممون دختر عمو پسرعموییم خخخخ سوگند: جمعتون جمع بود فقط..... خشایار با خوشمزگی حرفمو قطع کرد و گفت: فقط خلمون کم بود که اومد کل جمع زدن زیر خنده با ابروهای بالا رفته گفتم: به به جناب شوهر خواهر.... اشتی کردی؟! اخه شنیدم بخاطر یه بوس ناقابل قهر کردی مث بچه ها حالا دیگه نوبت من بود که به ریشش بخندم هاهاها امیر همونطور که میخندید زد رو شونش و گفت: خوردی خشی جون؟! سروش(داداش امیر)با خنده اضافه کرد: حالا هسته شو تف کن با بچه ها داشتیم به خشی میخندیدیم که یکی چشامو از پشت گرفت سوگند: عه چرا کورم میکنی بنده خدا... خو بیا جلو بگم کی هستی دیه ایییش.......الهی که ارتین قوربونت بره ول کن چشامو ول..... با صدای قهقه ی بچه ها دستا از چشام برداشته شد و......... یخیدم بوخودا دقیقا پشت سرم به ترتیب ارسین و نوشین و علی و رها و سینا و..... ارتین ایستاده بودن به خدا، خدا وقتی داشته بین بنده هاش شانس تقسیم میکرده من دسشویی بودم اب قطع بوده افتابه هم سولاخ والااا دیلاق خان با پوزخند همیشگی مزخرفش گفت: چرا از جون دیگران مایه میزاری... خودت قربونش برو کم نیاوردم و گفتم: من حیفم اخه من بمیرم کل دنیا عذادار میشن گفتم حالا افتخار بدم تورو قربونی کنم لب واموندشو کج کرد و با پوزخند دور شد و رفت یه گوشه تمرگید ارسین : چیکار به این داداش من داری اخه تو دختر سوگند:یه جوری میگه چیکار داداشم داری انگار سر چهارراه فال میفروشه من جنساشو دزدیم... الهی که اون داداشت جز جیگر بزنه بیا انگار اومدن سیرک من میگم اینا میخندن ای خداا همشون دست یکی رو گرفتن و مشغول قر دادن شدن منم که از همون اول عقاب بودم دیه، نشستم رو مبل و مشغول لنبوندن شدم اقای خودشیفته پیش اقاجون نشسته بود و هردو خیلی جدی داشتن باهم حرف میزدن، کپی برابر اصله اقاجونه از قیافه و اخلاق و رفتار گرفته تا جدیت و مغرور بودنش اما با یه تفاوت ریزی این وسط، اقاجون با اینکه مغروره و همه خاندان سرش قسم میخورن اما من که پیششم همیشه میخنده و با شیطنتام حال میکنه خیلیم دوسم داره........ ولی این خره از همون بچگی ادم تشریف نداشت صدای اهنگ قطع شد و اقاجون از جاش بلند شد و صداشو انداخت پس سرش اوممم ببخشید همون شروع کرد به حرف زدن اقاجون:بعد از ۱٠ سال نوه ی عزیزم ارتین از المان برگشته و پسرم براش این مهمونی رو ترتیب داده......امشب میخوام رسم چندین و چند ساله خاندان و به جا بیارم و از پسرم سوگند عزیزمو برای ارتین خواستگاری کنم جان! چیشد الان اقاجون چی گفت....... من و ارتین؟! نهههههههه بیخیال حاجی انگار دارم خواب میبینم چی میگن اینا1 امتیاز