تخته امتیازات
مطالب محبوب
در حال نمایش مطالب دارای بیشترین امتیاز در 10/21/2025 در همه بخش ها
-
°•○● پارت صد و بیست و هفت سهیل با صدای بلند خندید و فرار کرد. گندم با چهرهی درهم وارد شد و سلام آرامی داد. به طرفش برگشتم و با دیدن ردِ رنگیِ دو دست روی لباسش، لبم را گاز گرفتم. شانههای امیرعلی داشت میلرزید، تشر زدم: - نخند، پررو میشه! گندم کولهاش را به گوشهای پرت کرد و گفت: - از این پرروترم مگه میتونه بشه؟! آهی کشیدم. ده دقیقه بعد، هر چهارنفرمان دور سفره نشسته بودیم. صدای برخورد قاشق و چنگال با بشقابهای چینی، چیزی شبیه به صدای زندگی بود. سهیل گفت: - مامان دوغو میدی؟ بدون توجه به سهیل، قاشق بعدی را بلعیدم. گندم که حالا لباسهایش را عوض کرده بود، خم شد و پارچ را به او داد. - بیا! سهیل قاشقش را درون بشقابش انداخت، بلند شد و پای کوبان به اتاقش رفت. وقتی در را به چهارچوبش کوبید، امیرعلی و گندم همزمان به من نگاه کردند. - هنوز باهاش قهری؟ آهی کشیدم. گندم دوباره اعتراض کرد: - میدونی که اون فقط ده سالشه، مگه نه؟ ابروهایم را در هم گره زدم و یک قلوپ از لیوان دوغم نوشیدم تا غذای گیر کرده در گلویم، پایین برود. سپس گفتم: - این توجیه خوبی برای خبرچینی نیست گندم. میدونی چقدر خجالت کشیدم؟ رفته به معلمش گفته مامانم میگه چشماتون قد دوتا هندونهست! خداشاهده از خجالت آب شدم وقتی معلمش بهم زنگ زد. امیرعلی که تا آن لحظه سکوت کرده بود، بلند شد. دانههای نمک را از روی شلوارش تکاند و رو به گندم گفت: - حق با ناهیده، سهیل باید عذرخواهی کنه. به سمت اتاق او رفت تا مثل همیشه، با حرفهایش سهیل را آرام کند. اجازه دادم پدر و پسر با هم تنها باشند. به بشقابهایی که هیچکدامشان تمام نشده بودند نگاه کردم و پرسیدم: - خوش گذشت؟ دستِ گندم که برای برداشتن سبزی دراز شده بود، در هوا خشکش زد. گلویش را صاف کرد و گفت: - خوب بود، بابا واسه محمد یه دوچرخه قرمز گرفته بود. خزر هم براش یه تیشرت با طرح دارا و سارا... وای! وقتی بهش گفتم این تیشرت دخترونهست، رنگ لبو شده بود، همش چشاشو واسم چپ میکرد. خندیدم. بعد از چند دقیقه سکوت، مجدد پرسیدم: - گفتی چندسالش شد؟ - هفت سالش دیگه مامان.1 امتیاز
-
°•○● پارت صد و بیست و شش نرده را محکم در مشت خود فشردم. به سختی پلهها را پشت سر گذاشتم، در خانهام باز مانده بود. خانهای که ظرف یک هفته آینده، باید ترکش میکردم. احتمالا خانواده خوشحالی به اینجا خواهند آمد، با ذوق و حوصله خانه را میچینند و احتمالا حتی دیوارها هم من و غمهایم را فراموش میکنند. در را پشت سرم بستم و با بغض، وجب به وجبِ خانه را از نظر گذراندم. آن دو گوجه فسقلیِ سرگردان، آنجا رها شده بودند. اولین روزی که با گندم به اینجا آمدیم، ترسیده و تنها بودم. بعد از روزها دوندگی، بالاخره توانسته بودم یک خانه کوچک هشتاد متری پیدا کنم. نشستم، سرم را به دیوار پشت سرم چسباندم و حرفهای صاحبخانه را دوره کردم، چشمهای سمیه را به یاد آوردم. هنوز مُهر طلاق روی سهجلدم نخورده بود و اینچنین زندگی را برایم تنگ میکرد. چشمهایم را بستم، باید خودم را برای همه چیز آماده میکردم. زندگی یک زن مطلقه، روز اول. *** پانزده سال بعد - هنوز بهش نگفتی، مگه نه؟ پیشبند چهارخانهی نارنجی رنگم را آویزان کردم. متاسفانه امیرعلی اینقدر از من دور نبود که ادعا کنم سوالش را نشنیدهام. به اجاق گاز و قابلمهی خورشت قیمه پناه بردم. قاشق را درونش چرخاندم و گفتم: - اوم! خوب جا افتاده. سفره رو پهن میکنی؟ امیرعلی دم عمیقی گرفت، هنوز از آن سوی آشپزخانه، به من نگاه میکرد. از آن وقتها بود که تا جوابش را نمیگرفت، بیخیال نمیشد. شعلهی برنج را خاموش کردم، صدایم را پایین آوردم و گفتم: - میگم دیگه، به وقتش میگم. به طرفم آمد، موقع بوسیدن شقیقهام، چشمهایش را بست. بعد گفت: - حالا چرا آروم حرف میزنی؟ در قابلمهی برنج را برداشتم که بخارش روی صورتم نشست. به اتاق اشاره کردم و گفتم: - اون پدرسوخته هرچی بشنوه، میره میذاره کف دست خواهرش. میخوام گندم اول از خودم بشنوه. دستهایش را به هم کوبید، سرش را بلند کرد و قهقهه زد. دیس برنج را به سمتش دراز کردم: - نگفت کِی میاد؟ به ساعت دیواری طلایی نگاه کرد. آن ساعت سلیقهی خودش بود، آنقدر بزرگ که از آشپزخانه هم بتوانم به راحتی عقربههایش را ببینم. گفت: - الاناست که برسه. خورشت قیمه را درون ظرف شیشهای ریختم. - سهیل هم صدا کن بیاد. قبل از اینکه امیرعلی از آشپزخانه خارج شود، زنگ در به صدا درآمد. سهیل به دو از اتاقش بیرون پرید، در را باز کرد و در آغوش خواهرش پرید. گندم با صدای ناباور فریاد زد: - دستات رنگی بود بیشعور!1 امتیاز
-
درووود♡ پایان اِل تایلر https://forum.98ia.net/topic/313-رمان-اِل-تایلر-سارابهار-کاربر-انجمن-نودهشتیا/?do=getNewComment1 امتیاز
-
نور کمرمق لامپ روی دیوار، سایهی مبهمی از چهرهی مهتاب روی ملحفه انداخته بود. او هنوز کنار در ایستاده بود، دستانش بیاختیار روی دستگیره سرد مانده بود. صدای بسته شدن قفل مدتی پیش در فضا پیچیده و بعد ناپدید شده بود، اما حس سنگینی آن هنوز در اتاق میچرخید. چند دقیقهای نگذشته بود که صدای قدمهایی آرام در راهرو شنیده شد. مهتاب نفسش را حبس کرد. در به نرمی باز شد، و آرمان وارد شد. کت چرمیاش هنوز بر تنش بود و هوای سرد شب با او به اتاق آمد. چشمهایش سایهدار و خسته به نظر میرسیدند، اما برق عجیبی در عمق آنها بود؛ نوری که مهتاب را لحظهای در جا خشک کرد. – برگشتی…؟ صدایش آرام بود، بیشتر شبیه نجوا. آرمان نگاه کوتاهی به او انداخت و چیزی نگفت. در را بست و چراغ را کمی پایین کشید. نور زرد روی چهرهاش افتاد؛ خونسرد، اما ناآشنا. او جلو رفت، بیآنکه بنشیند یا چیزی بگوید. فقط گفت: – خستهام. مهتاب لحظهای مکث کرد. – میذاشتی صبح میرفتیم. لبهای آرمان کمی لرزید. – نتونستم صبر کنم. باید میرفتم… باید میدیدمش. کلماتش سرد بودند، بیاحساس، اما انگار چیزی پشتشان پنهان بود. مهتاب نگاهش را از او گرفت و آرام نشست. سکوتی میانشان افتاد که از هر گفتوگویی سنگینتر بود. آرمان کنار پنجره ایستاد و پرده را کمی کنار زد. هوای بیرون نمناک بود، بوی باران میآمد. در انعکاس شیشه، مهتاب فقط نیمرخ او را میدید — مردی که بهنظر میرسید چیزی در وجودش تغییر کرده باشد، چیزی نامعلوم. – بهتر شدی؟ پرسید، بیآنکه منتظر جواب بماند. آرمان لبخند کوتاهی زد؛ لبخندی که بیشتر به یک انکار شبیه بود تا آرامش. – آره. چشمانش را بست، گویی خودش هم میخواست چیزی را از ذهنش پاک کند. مهتاب حس کرد فضا سردتر شده است. نه از سرمای هوا، بلکه از فاصلهای که ناگهان میانشان شکل گرفته بود. او خواست چیزی بگوید، اما در نگاه آرمان، خستگیای بود که هر حرفی را بیفایده میکرد. – بخواب، مهتاب. فردا حرف میزنیم. صدایش آرام و خسته بود. کتش را روی صندلی انداخت، به سمت تخت خودش رفت و نشست. مهتاب چند لحظه فقط نگاهش کرد. نگاهش مثل کسی بود که برگشته، اما بخشی از وجودش هنوز در جایی مانده که نباید میماند. با اینهمه، او چیزی نگفت. نه از ترس، بلکه چون نمیخواست باور کند چیزی تغییر کرده. چراغ خاموش شد. در تاریکی، صدای نفسهای سنگین آرمان در اتاق پیچید. مهتاب به سقف خیره شد، در دلش فقط یک جمله تکرار میشد1 امتیاز
-
نور از پنجرهی نیمهپوشیده روی فرش افتاده بود. مهتاب هنوز مات نگاهشان بود؛ مادر کنار آرمان، آرمان ساکت، و آن سکوتی که حالا نفسگیرتر از هر صدایی شده بود. مادر به آرامی گفت: – باید استراحت کنی، آرمان... حالت خوب نیست، پسرم. صدایش نرم بود، اما چیزی در عمقش میلرزید. مهربانیاش طبیعی بود، ولی نه بیدلیل سنگین. آرمان چشمهایش را بست. مادر خم شد، موی افتادهای را از پیشانیاش کنار زد — طولانیتر از آنکه یک حرکت سادهی مادری باشد. انگشتش لحظهای مکث کرد، درست روی گونهاش. مهتاب لبش را گاز گرفت. قلبش بیدلیل فشرده شد، انگار چیزی را میدید که نباید. سعی کرد نگاهش را بدزدد. سعی کرد باور کند این فقط عادت یا مهر مادری است. اما آن عطر ملایم، همان بویی که هیچوقت روی لباس آرمان نبود، حالا در هوا پخش شده بود — بویی تازه، غریب، و زنانه. – خانم جان... حالش بهتره؟ صدایش آرام و لرزان بود. مادر نگاه کوتاهی به او کرد. لبخندش محو بود، بیتأکید، اما معنادار. – بهتر میشه... فقط نباید تنهاتر از این بمونه. مهتاب ابرو درهم کشید. – فکر کردم هنوز بیمارستانید... – حالم بهتر شد. آرمان سرش را بالا نیاورد. لبهایش تکان خوردند، کلمهای نامفهوم، مثل اعترافی که در گلو مانده باشد. سکوت دوباره برگشت. سکوتی که حالا بوی سنگینی داشت. مادر بوسهای روی پیشونی آرمان کاشت و آرام از جا برخاست. لحظهای دستش را روی شانهی آرمان گذاشت، انگشتهایش کمی بیشتر از حد معمول ماندند. بعد به سمت در رفت. در آستانه، برای لحظهای برگشت و نگاهش از مهتاب گذشت — نگاهی خنثی، اما سرد، انگار چیزی را هشدار میداد. در بسته شد. مهتاب مانده بود با نفسهای سنگین آرمان و عطر غریبی که هنوز در هوا شناور بود. ذهنش تکرار میکرد: – بینشون... یه چیزی هست... ولی چی؟0 امتیاز
-
*** نور کمرمق لامپ روی دیوار افتاده بود و سایهی مهتاب روی ملحفه میرقصید. نفسش هنوز سنگین بود و قلبش در قفسهی سینه، مثل پرندهای بیقرار میتپید. صدای قدمها آرام و نرم از راهرو آمد، اما نه آن صدای همیشگی، نه صدای کسی که انتظارش را داشت. مهتاب حس کرد همهی جهان لحظهای مکث کرده است. در به آرامی باز شد. آرمان وارد شد، اما چیزی در نگاهش بود که مهتاب را بیحرکت کرد؛ چشمهایی که محکم روی هم فشار داده شده بودند، لبها کمی لرزان و نفسش کشدار. هیچ کلمهای بیرون نیامد. تنها حضور او، سنگینیای را روی قلب مهتاب انداخته بود که نمیتوانست با چیزی توضیح دهد. او کنار پنجره ایستاد، دستش روی قاب شیشه، نفسهایش کشدار و طولانی، هر بار که هوا را بیرون میداد، حس میشد فشار عاطفیای از گذشته و حال با هم در جریان است. مهتاب نگاهش را از او برنداشت، و با هر نفس، هر حرکت آرام، شوکی در وجودش ایجاد میشد. لحظهای بعد، سایهای دیگر وارد شد—مادر آرمان. بدون گفتن هیچ کلمهای، کنار آرمان نشست. لباس راحتیاش ساده بود، اما حضورش، قدرتی غیرقابل توضیح و تسلطآمیز داشت. سرش را آرام روی شانهی آرمان گذاشت، و با این حرکت، فضا سنگینتر شد. نگاه آرمان به سمت مهتاب رفت -مامان وقتی خواب بودی اومد آرمان سعی کرد نگاهش را پایین بیندازد، اما نفسهای کشدار و کنترلنشدهاش، کشمکش روانیای را به مهتاب منتقل کرد که قلبش را فشرد. مهتاب ناگهان به یاد آورد که مادر آرمان قرار بود در بیمارستان باشد. شوکی ناگهانی در وجودش پیچید. نمیتوانست چیزی بگوید، نمیتوانست نفسش را تنظیم کند. همه چیز در سکوت جریان داشت، اما این سکوت از هر فریاد یا کلمهای تاریکتر و سنگینتر بود. مهتاب تنها نگاه میکرد، و ذهنش درگیر شد: حضور مادر، نگاه کشدار آرمان، و آن سکوت عجیب و نفسهای طولانی. همه چیز نشان میداد که گذشته، حال و رازهای پنهان با هم در این اتاق جمع شدهاند. چراغ کمنور خاموش شد و تنها چیزی که باقی ماند، نفسهای کشدار آرمان و حس سنگینی حضور مادر بود، که مهتاب را در شوک و سردرگمی عمیقی فرو برد.0 امتیاز
-
نفسم سنگین و بیوقفه بود. همه چیز در اتاق غرق در سکوت و نور زرد چراغ بود، اما حضورش هنوز سنگینی میکرد. هر باری که به چهرهاش نگاه میکردم، حس میکردم از دستم خارج میشود. چیزی در درونم میلرزید، چیزی که نمیتوانم اسمش را ببرم. – بس است… صدای خودم می لرزید، اما قبل از اینکه حرفم را تمام کنم، فشار ذهنی و وسوسه، بدنم را به جلو کشاند. مثل کسی که وسط طوفان میخزد، نمیدانستم راه بازگشت به کجاست. او لبخند زد، آرام و مرموز، انگار میدانست من چه چیزی را از خود پنهان کردهام. اما من نمیتوانم بمانم. دستهای روی در اتاق گشت، قلبم تند میزد، بیرون تصمیم گرفتم که باید بروم . در را باز کردم و نفس عمیقی کشیدم. هوای شب مثل سیلی خنک روی صورتم نشست، و هر چه در اتاق بود، حتی وسوسه و گناه، کمی عقب رفت. قدمهایم سنگین بود، اما هر قدم، آزادی کوتاه را بیشتر حس میکردم. – باید برگردم… صدای خودم آرام بود، اما پر از نگرانی. نه از بیرون، نه از مهتاب، نه حتی از مادر... بلکه از چیزی که در درونم زنده شده بود و نمیخواستم دوباره آن را ببینم. چراغهای خیابان مثل ستارههای خسته چشمک میزدند و باد، صدای همیشگی درختان را با خود آورده بود. نفس نفسی کشیدم و احساس کردم کمی از وزن شب سبک شدم. اما میدانستم، آنچه درونم اتفاق افتاده، هنوز آنجاست. یک چیز شکسته، یک کشاکش پنهان… چیزی که حتی روزها و ماهها بعد هم آرام نمیگیرند. و من… من باید راهی پیدا کنم که با این زندگی سنگین، قبل از اینکه دوباره بر آن تأثیر بگذارم.0 امتیاز
-
خیابان سنگین بود. ماشین بیصدا میان مه میلغزید، و هر بار که باد از شاخهها گذر میکرد، حس میکردم انگار چیزی در تاریکی صدایم میزند. مهتاب پشت آن در قفلشده مانده بود… چشمانش، درست پیش از آنکه بیرون بیایم، چیزی میان التماس و ناباوری داشت — شبیه همان نگاهی که او همیشه به من میکرد، وقتی میخواستم بروم. انگار زمانه بود و من دوباره همان پسر بیست سالهای بودم که نمیدانست عشق یعنی چه، فقط میدانست بدون آن زن نمیتواند نفس بکشد. دروغ گفتم، همه چیز را، هیچ پسر برادری در کار نبود. هیچ عشقی میان دو نفرِ ممنوع وجود نداشت، مگر من و او . من فقط داستان را عوض کردم تا مهتاب نترسد، تا نبیند من چه چیزی را درون خودم پنهان کرده ام. چطور میتوانستم بگویم زنی که حالا در تخت بیمارستان نفس میکشد، مادر من است — و تنها زنی که تا ابد دوستش خواهم داشت؟ مهتاب شبیه اوست. نه فقط در چهره، در صدا، در طرز خندیدن، حتی در سکوتهایش. وقتی برای اولین بار دیدمش، احساس نکردم عاشق شدم. برگشتم. شاید برای همین با او ازدواج کردم. نه از عشق، بلکه از جای خالیِ او . اما حالا دیگر مهتاب هم میفهمد. میفهمد چرا وقتی صدایش میزنم، گاهی به نام دیگری روی زبانم میلغزد. میفهمد چرا در آغوشش، چشمانم را میبندم تا چهرهی دیگری را ببینم. نفس نفسی کشیدم و فرمان را سفت گرفتم. جاده به سمت شمال میرفت — همان مسیر همیشگی. خانه مادرم در آنجا بود، زخمی که هیچوقت نمیبندد. وقتی رسیدم، چراغ بالا روشن بود و پنجره نیمهباز، در را باز کردم. همان بوی کهنهی عطرش... بوی مرگ و وسوسه، پله ها را بالا رفتم. قلبم سنگین بود، اما آشنا. در اتاق نیمهباز بود. او روی تخت نشسته بود، با لباسی سپید و لبخندی که خطرناک بود، نامه های در دست داشت. – بالاخره اومدی، آرمان... صداش آرام، اما پر از تمسخر بود. – هنوزم ازش فرار میکنی؟ – از چی؟ – از خودت... از من. نفس کشیدم، اما هوا سنگین بود. – تو نباید همچین چیزهایی بگی، مامان... - "مامان؟" خندید. با صدای آرام، اما پر از زهر. – هنوز نقش بازی میکنی؟ تو که همیشه از این کلمه بیزار بودی. سکوت تمام تنم لرزید. او از جا بلند شد. چشمانش درست مثل نگاه مهتاب بود، وقتی دروغ را حس میکرد. – اون دختره... شبیه منه، نه؟ هیچ نگفتم. فقط نگاهش کردم. لبخند زد، آرام و خطرناک. – فکر کردی اگر خودم رو توی اون ببینی، شاید اینبار بتونی دوستم داشته باشی بدون اینکه گناهکار بشی؟ دستم را بالا بردم، اما صدام بیرون نیامد. – بس کن... – یا شاید فکر کردی اگر با سایهم ازدواج کنی، من میمیرم؟ قدم برداشت. تا نزدیک صورتم آمد. دست سردش روی گونهام نشست. – اشتباه کردی، آرمان. من هنوز اینجام... توی چشمای اون دختر. چشمانم را بستم. بوی تنش مثل گذشته بود. نه عشق بود، نه نفرت — فقط وسوسهای که نمیخواست بمیرد. – تو منو دوست داری، آرمان؟ – نمیدونم... – پس چرا برگشتی؟ لبهاش نزدیک آمدند. فقط چند سانتیمتر فاصله بود. – چون اون هیچوقت نمیتونه من باشه. بغضی در گلویم شکست. – من فقط میخواستم تمومش کنم. – عشق تموم نمیشه، فقط شکل عوض میکنه، دفعهی قبل مادر بودم...ولی دیگه نمیتونم. چیزی درونم فرو ریخت. دستم را کشیدم، اما دیر شده بود. بوسهای کوتاه، سرد، و مرگبار میانمان افتاد — مثل مُهری از گناه. در آینهای پشت سر، دو سایه یکی شدند. و من فهمیدم هیچ دروغی، هیچ ازدواجی، هیچ فاصلهای من نمیتواند این گناه را از جدا کند. در را به روی مهتاب قفل کردم تا نبیند من به کجا برمیگردم. به آغازِ همهچیز. به زنی که هنوز در من زنده است.0 امتیاز