تخته امتیازات
مطالب محبوب
در حال نمایش مطالب دارای بیشترین امتیاز در 10/12/2025 در همه بخش ها
-
2 امتیاز
-
پارت صد و پنجاه و نهم کفشامو که درآوردم یهو مامان از خونه اومدم بیرون و گفت: ـ فرهاد اومدی پسرم؟ ـ آره مامان، بابا هنوز نیومده خونه؟! یکم مکث کرد و گفت: ـ حالا بیا بالا... از پله ها رفتم بالا...زمانی که تو چشمام نگاه نمیکرد، مشخص بود که یه اتفاقی افتاده! پرسیدم: ـ مامان چیزی شده؟! تینا... سریع حرفم و قطع کرد و گفت: ـ نه عزیزم، همه خوبن...چیزی خوردی؟! با تعجب نگاش کردم و سوییشرتم و درآوردم و گفتم: ـ بسم الله! مامان مهربون شدی!! مامان چشم غرهایی بهم داد و در یخچال و باز کرد و گفت: ـ من همیشه حواسم بهت هست فرهاد، چقدر تو بی معرفتی! کلا عادتم این بود که سر به سر کسایی میذاشتم که دوسشون داشتم...با اینکه ذهنم درگیره اون قضیه قاچاق اسلحه بود اما دلم نمیخواست به هیچ عنوان که مامان بویی از قضیه ببره! خندیدم و گفتم: ـ شوخی کردم بخدا! قصدم ناراحت کردنت نبود! غذا رو گذاشت رو گاز و گفت: ـ بیا بشین! صندلی میز ناهارخوری و کشیدم عقب و نشستم و خودشم نشست مقابلم...دستاش میلرزید. دستاشو گرفتم و گفتم: ـ مامان داری منو میترسونی! چی شده؟؟ بازم سکوت کرده بود...گفتم: ـ نکنه آقای مرندی باز اجاره مغازه رو برده بالا؟ همینه مگه نه؟ از اونجایی که بابا هم تا الان خونه نیومده...1 امتیاز
-
°•○● پارت صد و بیست امیرعلی دستی به صورتش کشید و من وانمود کردم اشکهایش نامرئی هستند و آنها را ندیدهام. زیرلب مدام یک کلمه را تکرار میکرد: - حرومزاده! نفسی گرفتم و به ساعت دیواری کافه نگاه کردم. قهوههایمان سرد شده بود و دیگر بخاری از دل فنجان به هوا برنمیخاست. به مرد مقابلم نگاه کردم که چطور مقابل دو چشمم از هم پاشید. - حیدر تا یک ساعت قبل منتظر من بود، میخواست باهم به خونهمون برگردیم، من... امیرعلی فحش ناموسی زشتی به حیدر داد که برای لحظهای، حرفم را قطع کرد. پلکهایش را محکم بست و سپس باز کرد. آه عمیقی کشید: - خداروشکر که اینجایی ناهید. وقت این را میگفت، آرامتر از قبل به نظر میرسید. با این وجود، من شرارههای خشمی که پنهان کرده بود را به وضوح میدیدم. من بالاخره انتخابم را کرده بودم. گفتم: - حق داشتی بدونی. سرش را به چپ و راست تکان داد. مدام لب پایینش را به دندان میکشید. گره اخمش بازنشدنی به نظر میرسید و من؟ من انگار بعد از سالها به خانهام برگشته بودم. وقتی جلسه بعدی دادگاه طلاقم برگزار شد و حیدر را دیدم، دستم را جلوی دهانم گذاشتم تا جیغ نزنم، اما میدانم که چشمهایم چندبرابر درشت شده بود! یک دست و یک پایش در گچ بود و تمام صورتش، با کبودیهای بزرگ و کوچک پوشانده شده بود. به امیرعلی نگاه کردم که با خیالی آسوده، دست روی دست گذاشته بود. به او نزدیک شدم و لب زدم: - تو این بلا رو سرش آوردی؟ جوابی نداد، حدس زدنش کار سختی نبود. در طول جلسه، نمیتوانستم نگاهم را از حیدر و عصایی که به صندلیاش تکیه داده بود، بگیرم. از اینکه ناخواسته مسبب این حالش بودم، احساس گناه میکردم. قاضی دستی به ریش بلندش کشید و با تحکم گفت: - آقای محمدی، شما همچنان مخالف طلاق هستید؟ حیدر بلند شد و بعد از مکثی طولانی که مرا میترساند، بدون نگاه به من، گفت: - نه، نیستم. قلبم از حرکت ایستاد! به امیرعلی نگاه کردم، اما او اصلا غافلگیر به نظر نمیرسید. تکیه زده بود و با خیال راحت، تماشا میکرد. قاضی برای دومین بار پرسید: - یعنی حاضر به طلاق خانم شریعت هستید؟ حیدر آهی کشید و سرش را پایین انداخت. اینبار قبل از اینکه جواب قاضی را بدهد، نگاه کوتاهی به من انداخت. - بله، طلاقش میدم. قاضی با آن نگاه موشکافانه، سر تا پای حیدر را از نظر گذراند و دلیل تغییر نظر ناگهانیاش را پرسید. حیدر به گفتنِ "خسته شدم دیگه" اکتفا کرد. قاضی فقط سرش را تکان داد؛ نه تأیید، نه انکار. انگار فهمیده بود حقیقتی هست که هیچوقت به پرونده اضافه نخواهد شد.1 امتیاز
-
°•○● پارت صد و نوزده - یه پیکان سفید... شایدم کِرمرنگ بود، نمیدونم. فقط یادمه درِ عقبش فرورفتگی داشت. حیدر پشت فرمون بود، چیزی نگفت، فقط خندید و در ماشینشو باز کرد. من دویدم، یا فکر کردم دویدم، شاید فقط خواستم بدوم... یه دست از پشت، گلومو گرفت. بوی عرقش با بوی سیگار قاطی شده بود، خوب یادمه... جیغ زدم، قسم میخورم جیغ زدم! خیابون... اون خیابون کوفتی همیشه شلوغ بود، ولی اون روز انگار کر شده بود... هیچکس نشنید. بینیام را بالا کشیدم و اجازه دادم اشکهایم، روی میز کافه فرود بیایند. به یاد آوردم که حیدر چطور مرا روی صندلی عقب پرت کرد، صورتم به موکت کف ماشین خورد و طعم خاک را در دهانم حس کردم. دستم را محکم روی دهانم کشیدم، طوری که لبهایم سوخت. ادامه دادم: - با مشت به شیشه کوبیدم، لگد زدم، قسم میخورم التماسش کردم، بهش گفتم منو ببره خونه، گفتم بهمن خونه تنهاست... دهانم را پوشاندم تا هقهقم را خفه کنم. - انگار اصلا صدامو نمیشنید... هیشکی اون روز صدامو نشنید امیرعلی. نفسم بُرید. چشمهایم را محکم بستم که ناگهان، انگشتهای سردم با دست گرم و بزرگی پوشانده شد. به مردمکهای سرخش نگاه کردم، امیرعلی داشت فرو میریخت و خدا میدانست که من موقع تعریف آن فاجعه، چطور به نظر میرسیدم. سریع دستم را عقب کشیدم و صورتم را پاک کردم. انگشتهایم هنوز از برخورد با دست امیرعلی میسوختند. لبخند تلخی به رویش زدم و گفتم: - فکر نمیکردم اولین باری که دستمو میگیری، اینجا و اینطوری باشه. نفسی گرفتم. یک قلپ از قهوهام نوشیدم تا گلویم تَر شود. دستهایم به وضوح موقع حمل فنجان میلرزید. ادامه دادم: - گفتن دختره با پسره فرار کرده، عجب دختر بیآبرویی! خدا اولاد نانجیب رو به دشمن آدم هم قسمت نکنه. بابا قبل عقد، اومد تو اتاق... گفت... گفت... زبانم را گاز گرفتم. - گفت ای کاش همون روزی که رفتی، میمُردی و دوباره چشمم به چشمات نمیافتاد. گریهام شدت گرفت. بابا هیچوقت واقعیت را نمیفهمید. امیرعلی نالید: - چرا بهم نگفتی؟ این تنها سوالی بود که او پرسید، ما دیگر هیچوقت از آن اتفاق حرفی نزدیم. آن روز در کافه نادری، فقط با چشمهای خیس به یکدیگر نگاه کردیم. چرا که چشمها زبان همدیگر را خوب میفهمیدند، حالا که دستهامان به هم حرام بودند.1 امتیاز
-
پارت صد و پنجاه گفتم: ـ نه مامان، خیالت راحت...مامان بابا خونست؟! مامان با نگرانی گفت: ـ نه دخترم، مغازست! اتفاقی افتاده؟! گفتم: ـ نه فقط میخواستم حالشو بپرسم! داشتم به این فکر میکردم یه زن به این خوبی و مظلومی چطور امکان داره که اگه کوروش پسرش باشه اونم بذاره پرورشگاه؟! مامان یلدا حتی منی که دختر واقعیش نبودم و به جوری تو بغلش فشرد و بزرگم کرد که من اصلا کمبود مادر تو زندگیم احساس نکردم! واقعا تنها همدم و رفیق من تو این زندگی بود...حتی یکی از دلایلی که از بچگی میخواستم دکتر بشم این بود که در آینده بتونم قلب مامانم و خوب کنم....نه امکان نداشت مامان یلدا اینکارو کرده باشه! هر چی که بود زیر سر خانواده کوروش بود... مامان بعد از اینکه فهمید چیز خاصی نشده، یکم قربون صدقم رفت و نصیحتم کرد و بعدش گوشی و قطع کردم و با ترس و لرز شماره بابا رو گرفتم...بعد از اینکه بابا جواب داد، با آرامش تمام اتفاقات و از زمانی که ملودی رو دیدم و اتفاقهای بعدش و براش تعریف کردم...بابا تمام این مدت ساکت بود و به حرفای من گوش میداد! بعد اینکه حرفام تموم شد با یکم مکث گفتم: ـ بابا؟ نمیخوای چیزی بگی؟! بابا یه نفس عمیقی کشید و گفت: ـ پس بالاخره دست سرنوشت قراره یلدا رو به بچش برسونه؟! چی؟؟! بابا چی داشت میگفت؟! حتی از حرفای من تعجبم نکرد!! با استرس و لکنت گفتم: ـ با...بابا...تو...چی داری میگی؟! بابا سریع گفت: ـ تینا باید این قضیه رو حضوری برای تو و کوروش تعریف کنم؛ این وسط اتفاقاتی افتاده که بجز منو یلدا و اون مادربزرگ عوضیش هیچکس خبر نداره! آب دهنم و قورت دادم و پرسیدم: ـ به مامان میگی؟! بابا گفت: ـ آره دخترم، باید بهش بگم و فردا صبح حرکت میکنم سمت تهران! فقط به کوروش بگو که به هیچ عنوان از این قضیه به خانوادش چیزی نگه! به هیچ عنوان تینا؛ خصوصا اون خاتون. بابا هم حرف کوروش و ملودی رو تکرار کرد! واقعا خیلی دلم میخواست بدونم این زن، چه آدمی بود که حتی نوهاش هم دلش نمیخواست از این ماجرا به این مهمی بویی ببره!1 امتیاز
-
پارت صد و چهل و نهم دوباره صداشو شنیدم و یاد آشوبی افتادم که قرار بود زندگی فرهاد و تکون بده! هم زندگی فرهاد و هم زندگی مامان یلدا....سعی کردم ریلکس باشم و عادی گفتم: ـ دستشویی بودم، تا بیام بردارم طول کشید! چه خبرا؟! گفت: ـ تو چه خبر؟! همه چی امن و امانه؟! گفتم: ـ آره خداروشکر! احتمالا این آخر هفته یه سر برگردم کرمانشاه! فرهاد با لحنی متعجب گفت: ـ دختر تو که تازه رفتی، همیشه ما بهت التماس میکردیم که برگردی، چی شد یهو؟! گفتم: ـ بده که دلم براتون تنگ شده و میخوام ببینمتون؟! فرهاد یکم مکث کرد و گفت: ـ بد که نیست ولی امیدوارم که خیر باشه؛ از دیروز تا حالا خیلی عجیب رفتار میکنی خانوم دکتر! خندیدم و چیزی نگفتم...گفت: ـ اتفاقا بابا هم خیلی دلش برات تنگ شده؟! پرسیدم: ـ خونست یا رفته مغازه؟! تا رفت جواب بده، صدای مامان و از اونور خط شنیدم که اصرار داشت فرهاد گوشی رو بده دستش تا باهام صحبت کنه...فرهاد گفت: ـ دختر، مادرت کچلم کرد، یه لحظه گوشی! بعدش صدای مامان پیچید تو گوشم: ـ دختر خوشگلم! صدای مامان و که شنیدم دلم بیشتر براش تنگ شد...باورم نمیشد زنی که حتی مادر واقعیم هم نبود رو اینقدر دوست داشتم! با ذوق گفتم: ـ سلام مامان، حالت چطوره؟! ـ دخترم تو خوب باشی ما خوبیم، همه چی خوبه اونجا؟! ثبت نامت که به مشکل نخورد؟!0 امتیاز