پارت صد و پنجاه و نهم
کفشامو که درآوردم یهو مامان از خونه اومدم بیرون و گفت:
ـ فرهاد اومدی پسرم؟
ـ آره مامان، بابا هنوز نیومده خونه؟!
یکم مکث کرد و گفت:
ـ حالا بیا بالا...
از پله ها رفتم بالا...زمانی که تو چشمام نگاه نمیکرد، مشخص بود که یه اتفاقی افتاده! پرسیدم:
ـ مامان چیزی شده؟! تینا...
سریع حرفم و قطع کرد و گفت:
ـ نه عزیزم، همه خوبن...چیزی خوردی؟!
با تعجب نگاش کردم و سوییشرتم و درآوردم و گفتم:
ـ بسم الله! مامان مهربون شدی!!
مامان چشم غرهایی بهم داد و در یخچال و باز کرد و گفت:
ـ من همیشه حواسم بهت هست فرهاد، چقدر تو بی معرفتی!
کلا عادتم این بود که سر به سر کسایی میذاشتم که دوسشون داشتم...با اینکه ذهنم درگیره اون قضیه قاچاق اسلحه بود اما دلم نمیخواست به هیچ عنوان که مامان بویی از قضیه ببره! خندیدم و گفتم:
ـ شوخی کردم بخدا! قصدم ناراحت کردنت نبود!
غذا رو گذاشت رو گاز و گفت:
ـ بیا بشین!
صندلی میز ناهارخوری و کشیدم عقب و نشستم و خودشم نشست مقابلم...دستاش میلرزید. دستاشو گرفتم و گفتم:
ـ مامان داری منو میترسونی! چی شده؟؟
بازم سکوت کرده بود...گفتم:
ـ نکنه آقای مرندی باز اجاره مغازه رو برده بالا؟ همینه مگه نه؟ از اونجایی که بابا هم تا الان خونه نیومده...