تخته امتیازات
مطالب محبوب
در حال نمایش مطالب دارای بیشترین امتیاز در 10/08/2025 در پست ها
-
نام رمان: هیدارا: طلوع یک بازمانده! نویسنده: ترانه مهربان ژانر: فانتزی-تخیلی، عاشقانه و.. خلاصه داستان: خانوادهی هیدارا که حاکمان و نگهبانان جامعه جادوگران در برابر تهدید های مهر و موم شده بودند به دست مردم جادوگر سرنگون و تبعید شدند. حالا هیدارا باید راز سقوط خانوادهش را کشف و از نابودی دنیای جادو جلوگیری کند! مقدمه: در روزگاری که خورشید بر قصرهای سنگی ما غروب میکرد و سایهی اژدها بر برجهایمان میافتاد، جهان زیر فرمان نام ما بود! میگفتند ما با آتش پیمان بستهایم، که قدرتمان از نفس موجوداتی میآید که از آغاز خلقت، مرز میان تاریکی و نور را پاس میداشتند. اما هیچ شعلهای تا ابد نمیسوزد. روزی رسید که مردم بر ما شوریدند؛ همان کسانی که روزگاری زیر پرچم ما پناه میگرفتند. آتشی که ما برای محافظت افروخته بودیم، در دستان آنان بدل به نابودیمان شد. اکنون تنها من ماندهام؛ بازماندهای از خاکستر نامی که جهان از یاد برد. و اگر روزی این خونِ خاموش در رگهایم بیدار شود، شاید تعادل بازگردد…! یا شاید، جهان دوباره در آتش من بسوزد.3 امتیاز
-
افسانه هیدارا: در آغاز زمان، وقتی جهان هنوز ناپایدار و پر از آشوب بود، نیرویی بزرگ و زنده به نام «هید» در عمق تاریکیها میدرخشید؛ نیرویی که نماد زندگی، انرژی خالص و جادوی ناب بود. اما «هید» نمیتوانست به تنهایی جهان را اداره کند، پس با قدرتی دیگر، «دارا» پیوست به معنی «دارنده» و «نگهبان». وقتی «هید» و «دارا» به هم رسیدند، موجودی آفریده شد که هم نماد زندگی و هم صاحب نیرویی بیکران بود؛ این موجود «هیدارا» نام گرفت. گفته میشود تنها کسانی که شایستگی واقعی دارند، میتوانند نام «هیدارا» را به خود اختصاص دهند و قدرتی فراتر از مرزهای معمول جادو به دست آورند. هیدارا، نمادی است از تعادل بین زندگی و قدرت، نوری است که میتواند تاریکیها را بزداید و در عین حال، مسئولیت بزرگی برای حفظ تعادل جهان بر دوش دارد.2 امتیاز
-
1 امتیاز
-
💌🌹 فرمان عاشقانه انجمن نودهشتیا 🌹💌 به نغمه دل گوش فرا دهید! مجموعه سه جلدی نو رسیده با نام «کابوس افعی» چون شمعی در شبهای تار بر افروخته و به جمع عاشقان قلم پیشکش شد. ✨📖 ─── 💞 ─── ✍️ نویسنده: @سادات.۸۲ از خوشقلمترین نویسندگان انجمن 🎭 ژانر: عاشقانه، فانتزی، هیجانی 💕 📜 شمار صفحات: 1646و 1045 و 260 ─── 💞 ─── 🌸 خلاصه: در جهان حومورا درون خاندانی اصیل زاده، حاصل ازدواج ملکه و پادشاه، پرنسسی متولد شد... 🌙 برگی از رمان: ملکه سرش را پایین انداخته و در سکوت به سخنان شاه گوش میداد که با سکوت او، سرش را ناامید بالا آورد و با اندوه گفت: – اون وقت طبق حرف های اون، کل کشور نابود میشه. 🔗 جادهی رسیدن به این قصه: (لینک) جلد اول: https://98ia-shop.ir/2025/10/06/دانلود-رمان-کابوس-افعی-جلد-1-از-فاطمه-ال/ جلد دوم: https://98ia-shop.ir/2025/10/08/دانلود-رمان-کابوس-افعی-جلد-2-از-فاطمه-ال/ جلد سوم: https://98ia-shop.ir/2025/10/08/دانلود-رمان-کابوس-افعی-جلد-3-از-فاطمه-ال/1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
پارت چهاردهم گفتم: ـ بالاخره اون معجون احساسات و پیدا میکنم و کاری میکنم که شادی و نشاط دوباره به این سرزمین برگرده! نمیتونی مانع من بشی... با تهدیدام خیلی عصبانیش کرده بودم، داشت با چوب جادوییش جادوم میکرد که یهو در اتاق زده شد و یه نفر وارد شد...برگشتم سمتش، یه دختر با چشمای آهویی که به لباس سفید بلند تنش بود و ویچر رو صدا زد: ـ پدر؟! ویچر از عصبانیتش کم شد و با لبخند چشماش بهش گفت که بره کنارش وایسته! بهش نمیخورد دختر ویچر باشه! چیزی توی صورتش داشت که اونو از ویچر و بدیهاش متمایز میکرد...رو به ویچر گفت: ـ پدر میشه اجازه بدید که امروز... اما ویچر حرفش و قطع کرد و گفت: ـ دخترم بیرون رفتن تو از مرز قلعه قدغنه! صورت دخترش پر شد از احساس ناراحتی و به من نیم نگاهی کرد و داشت از اتاق میرفت بیرون که ویچر گفت: ـ به والت میگم با جارو دستی ببرتت و شهر رو از بالا بهت نشون بده! دخترش لبخند مصنوعی زدم و از اتاق خارج شد...ناگهان فکری به ذهنم رسید! از طریق این دختر میتونستم به معجون احساسات مردم این شهر دسترسی پیدا کنم!1 امتیاز
-
دال و واوش یه جورایی اوکی نیست خیلی قاطی شدن باهم ناخوانا شده1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
پارت سوم احساس میکرد در میانهی اتاق، زیر نور خورشیدی که از پنجره میتابید، شیء مرموزی برق میزند. آهسته به آن سو قدم برداشت. در راه با صدای برخورد به جسم کوچکی به زیر پایش نگاه کرد، دوات بر زمین افتاده بود و پایش را روی جوهر سیاه ریخته بر زمین گذاشته بود! نگاهی به کفش قهوهای رنگش که حالا نیمی از آن سیاه شده بود کرد، شاید اگر زمان دیگری بود برای کفش جدیدش غصه میخورد اما آن نور چشمم را میزد. کنارش که زانو زد تازه توانست آن را واضح ببیند، سنگ سرخ عجیبی بود! از سرخی به سیاهی میزد، نمادی رویش حک شده بود. سنگ را که برداشت احساس کرد وجودش یخ زد، گویی تکهای یخ را در دست گرفته باشد! به یاقوت میماند اما رنگ عجیب و آن طرح رویش رازآلودش میکرد. سنگ را جلوی صورتش گرفت، چشم ریز کرد بهتر ببیند. طرحی شبیه به پرنده داشت، جغد یا عقاب، یا شاید هم خفاش بود! درونش نور داشت، نور سرخ روشن، نوری که انگار میتپید! احساس کرد صدای عجیبی میشنود، صدایی شبیه به جیغ! گویی سنگ جیغ میکشید! یا نه، شاید هم کسی در دل سنگ جیغ میکشید...1 امتیاز
-
پارت دوم **** خورشید مثل هر روز میتابید. روز شروع شده بود، پرندهها آواز میخواندند، بوی خوش نان تازه از نانوایی میآمد. کودکان به سوی مدرسه روان میشدند. همه چیز مثل همیشه بود اما... امروز کسی پردههای پنجرهی اتاقک زیرشیروانی آن کلبهی چوبی سفید را کنار نزده بود. امروز کسی که پرندخهای ساکن درخت کنار پنجره سلام نکرده بود. تخت نامرتب بود، گلدان گلهای بهاریاش تشنه بودند. صندلی میز مطالعهاش روی زمین افتاده بود، دوات و قلمش زیر پا افتاده، قلمش شکسته بود و پارکت سبز اتاقش جوهری شده بود. پسرک روزنامه فروش دوچرخهاش را به درخت تکیه میدهد، روزنامهای از سبدش برمیدارد و مثل هر روز درب سبز کلبه را میکوبد؛ اما امروز کسی نیست تا از او استقبال کند! ضربه دیگری به درب کلبه میزند، درب خانهاش باز میشود اما جوابی از کسی نمیگیرد. درب را کمی هُل میدهد و سرکی در خانه میکشد: - خانم رُزا، صبح بخیر! خانه تاریک بود، تاریک و سوت و کور؛ خبری از بوی نان تازه و میز صبحانه نبود. به خودش اجازه داد تا وارد حریم سبز و بهاریاش شود. پایین پلهها ایستاد، هرچه گردن کشید از آنجا چیزی عایدش نشد. - خانم رزا؟ شما اونجایید؟ احساس میکرد نیرویی او را به بالا میکشد، مثل همان نیرویی که هر روز او را از دوچرخه پایین میکشد و به سمت درب این خانه روانه میکند. بالای پلهها ماجرای دیگری بود. صندلی بر زمین افتاده بود، پنجرهها باز مانده بود، همه چیز نامرتب بود.1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
°•○● پارت صد و پانزده سپس خم شد و گونه گندم را بین دو انگشتش گرفت و کشید. - آقا داوود این قندونو ببین! خدا حفظش کنه، اسمش چیه؟ گندم با چشمهای لبالب پر شده، پشت من قایم شد و چادرم را کشید. موهایش را نوازش کردم، همین که گریه نکرده بود جای شکر داشت. اگر ازدواج بهمن با لعیا قطعی شد، حتما به مرضیه خانم میگفتم که گندم چقدر از اینکه غریبهها او را لمس کنند، بدش میآید. - اسمش گندمه. وقتی تمام تعارفهای پدر و مادر دار را بین خودمان رد و بدل کردیم، بالاخره فرصت کردیم بنشینیم. دستم زیر چادر عرق کرده بود و هر لحظه ممکن بود آن پفک مسخره از بین انگشتهایم سر بخورد و زمین بیفتد. مرضیه خانم بلند گفت: - لعیا جان، مادر اون چایی رو بردار بیار. بالاخره چشمم به جمال دختری که دل برادرم را برده بود، روشن شد. اگر دستم بندِ پفک نبود، احتمالا میایستادم و برای سلیقهاش دست میزدم. ناخودآگاه زیر لب گفتم: - ماشالله! لعیا دختر ریزنقشی بود که چشمهایش، تقريبا نیمی از صورتش را تسخیر کرده بود. لبهای باریکی داشت که میتوانستم رد کمرنگ رژلبِ صورتی را رویشان ببینم، و گونههایی که نیاز به رنگ نداشتند و خون به زیرشان دویده بود. مقابلم خم شد و دامن بلندش چین خورد. دست دراز کردم و یک استکان از چای خوشرنگ درون سینی برداشتم. - ممنون عزیزم. لعیا لبش را گاز گرفت و سینی را جلوی بهمن دراز کرد. استکانها به وضوح میلرزیدند، درست مثل چشمهای بهمن که دودو میزد. لب زد: - خوشگل شدی! اگر تا آن لحظه گونههای لعیا صورتی بودند، دیگر سرخ و گلگون شدند! فوری کمر راست کرد و به سمت پدر و مادرش رفت. خندهام را خوردم. حس ششم زنانهام به من میگفت لعیا جای خواهر نداشتهام را پر میکند. - خب آقا داوود، واقعیت ماجرا اینه که ما هفته پیش پدرمونو به خاک سپردیم... سرش را تکان داد: - تسلیت میگم، بله، در جریان هستیم. - سلامت باشید. داشتم میگفتم، مادرمون هم وقتی بچه بودیم، رفت و عمرشو داد به شما. اینه که الان، من خدمتتون هستم. آب دهانم را قورت دادم و نگاهم را از بخار چای گرفتم. آقا داوود سر خم کرد و محترمانه گفت: - خواهش میکنم خواهر، خدمت از ماست. بهمن هم مثل پسر خودم میمونه، ما خیلی بهش زحمت دادیم. بهمن سرش را در یقهی پیراهنش فرو کرد و گفت: - رحمتین. سکوت بینمان جریان گرفت. این اولین باری بود که این کار را میکردم. قبل از اینکه به اینجا بیاییم، در تصوراتم، خیلی راحتتر پیش میرفت. - اگه شما و مرضیه خانم اجازه بدین، میخوام از لعیا جان برای بهمن خواستگاری کنم. نگران لعیا بودم، تمام این مدت داشت گوشه ناخنش را میکَند. گندم انگشتش را در استکان چایم فرو کرد و من او را عقب کشیدم. انگشتش را فوت کردم. آقا داوود نگاهی به بهمن کرد. - اجازه ما هم دست شماست خواهر، فقط اینکه ما یه شرط واسه این وصلت در نظر داریم. - خواهش میکنم، بفرمایید.1 امتیاز
-
°•○● پارت صد و چهارده پفک را از دستش گرفتم. چشمهایم را ریز کردم و با لحن مچگیرانه پرسیدم: - اون وقت تو از کجا میدونی لعیا خانم چی دوست داره؟! بهمن نگاه کوتاهی به من انداخت و بلافاصله چشم دزدید. انگشت اشارهام را تکان دادم: - نگاش کن، مرد گنده چطور رنگ لبو شد! بهمن خنده کج و کولهای تحویلم داد. - آقا داوود یهبار ناخواسته تو جمع کارگرا گفت آبجی، ما هم یه گوشه سنجاقش کردیم واسه همین روزا. به خیابان چشم دوختم و دیگر چیزی نگفتم. تا خانه عروس خانم، راه زیادی باقی نمانده بود. ماشین که متوقف شد، از گردباد افکارم بیرون آمدم. تا من بخواهم پیاده شوم، بهمن دستهگل و شیرینی را زیربغلش زده بود. چشم غره رفتم: - بابا به خدا این دختره رو دزد نمیبره، یکم متین باش! قیافهت داره از دور داد میزنه زنمو بدین، برم. لبخندی زد که ردیف دندانهایش را نشان داد. - جون بهمن راست میگی؟! دست خودم نیست آبجی، هرکار میکنم این نیشِ بیصاحاب هی شُلتر میشه. جلوی در سادهای که به نظر میرسید به تازگی رنگ شده باشد، ایستادیم. دستم را روی زنگ گذاشتم. - خرابه، در بزن! دست گندم را ول کردم و به در کوبیدم. بسته پفک زیر چادرم مدام خشخش میکرد و اعصابم را بههم ریخته بود. دندان به هم ساییدم: - بهمن دعا کن این پفک از دستم نیوفته، وگرنه که... در باز شد. حرفم را نصفه رها کردم و لبخند بزرگی زدم. مردی با موهای جوگندمی، به ما لبخند زد، این کارش باعث شد سبیلهایش هم بخندد. - بهبه! آقای شریعت، خوش اومدین. خواهر محترم هستن؟ بفرمایید داخل خواهر... بفرمایید. پا به حیاط کوچک اما با صفایشان گذاشتیم. آقا داوود در را بست و دستش را دراز کرد: - بفرمایید. مرضیه خانم! مهمونامون اومدن. مرضیه خانم در ورودی خانه از ما استقبال کرد. چهرههایشان دروغ نمیگفتند؛ واقعا خوشحال به نظر میرسیدند. بهمن هم حسابی بند را به آب داده بود، طوری که پیشانیاش با عرقهای مفصل، حسابی میدرخشید. به او اشاره کردم تا گل و شیرینی را به مرضیه خانم بدهد، چون اگر به خودش میماند، احتمالا باید آنها را با خود به خانه میبردیم! - چرا زحمت کشیدین؟ راضی نبودیم خانم شریعت. بفرمایید، بشینید. لعیا جان هم داره چایی میریزه.1 امتیاز
-
پارت سیزدهم بعد از چند دقیقه نگهبان اومد پایین رو لحن تندی رو به من گفت: ـ ویچر بزرگ منتظرته! بدون ترس وارد قلعه شدم...داخل قلعه هم همه بدون کوچیکترین احساسی مشغول کار کردن بودن...یکی در حال آموزش دادن ترفندهای جادوگری بود، یکی دیگه در حال درست کردن معجون ها بود، یکی در حال تنبیه کردن بود...من برای اون محیط واقعا غریبه بودم و با ورود من، همه بهم نگاه میکردن، غبار ظلم و ستم در حال خفه کردن من بود اما خداروشکر که گردنبندم دور گردنم بود تا از این حال و هوا منو محافظت کنه. همین لحظه یکی با جارو دستی از پله ها اومد پایین و رو به من گفت: ـ سوار شو! سوار جارو دستی شدم و بعد نشستنندبه صورت خودکار از روی زمین بلند شد. جارو منو برد به بالاترین در قلعه و بعدش از جاروی دستی پیاده شدم! نور قرمز رنگی کل صورتم و در بر گرفت...ویچر و نمیتونستم ببینم اما صداشو کامل میشنیدم: ـ بیا داخل! رفتم داخل و بعد از اینکه در بسته شد، نور محو شد...تازه صورتش و دیدم! قد بلند و چشماش شبیه چشمای مار بود و موهای فرفری مشکیش هم بلند بود. با دیدن من خنده بلندی سر داد و گفت: ـ تو میخوای مردم این شهر و نجات بدی؟! اصلا نخندیدم و بجاش سینهامو دادم جلو و گفتم: ـ مطمئن باش اینکارو میکنم! با عصبانیت از اطمینان من، زد روی میزش و گفت: ـ از مادر زاده نشده!1 امتیاز
-
بعضی اوقات قلبم درد زیادی رو تحمل میکنه که حقش نیست! من به تک تک رفتارها نگاه میکنم... به جزئی ترین نگاه ها، لحن ها و حرف ها فکر میکنم.... به احساسات پشت کلمات فکر میکنم...به خصوصیات آدم ها فکر میکنم و وقتی میخوام حرفی بزنم، چهل بار قبلش فکر میکنم که تو جملهایی که میخوام بگم کلمه ایی نباشه که باعث بشه طرف مقابلم ناراحت بشه! اما... آدمایی که سر راهم قرار میگیرن یکی از یکی بدتر . بیرحمترن...بنظرم واقعا این روزا باید از آدمایی که براشون مهم نیست که حرفا و رفتارشون چه احساسی توی طرف مقابلشان ایجاد میکنه باید ترسید! من خیلی وقته به این نتیجه رسیدم که خوبی و مهربونی بین آدما از بین رفته و این واقعا قلبمو به درد میاره:))1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
با تعجب چشم گشاد کردم، اینها دیگر که بودند؟! از کدام دختر حرف میزدند؟! - میدونی اگه اون دختر رو پیدا نکنیم رئیس سرمون رو میبُره و خونمون رو جای نوشابه سَر میکشه؟! - وای نه! من نمیخوام بمیرم. شخص دیگر غرید: - پس اگه نمیخواهی بمیریم باید اون دختر یا جنازهاش رو هرجور شده پیدا کنیم و به قلعه برش گردونیم. به وضوح لرزیدن اندام ظریف لونا را احساس میکردم و کمکم داشت برایم روشن میشد دختری که آن دو موجود از او حرف میزدند لونا بوده است. - ولی اگه جنازهاش رو حیوونهای وحشی خورده باشن چی؟! - امیدوارم اینطور نباشه، وگرنه جفتمون بیچاره میشیم. کلافه سرم را تکان دادم، اینها که بودند؟! چرا دنبال لونا میگشتند؟! - میگم اینجا که چیزی نیست، بهتر نیست بریم توی جنگل رو بگردیم؟! - یعنی توی این کلبه رو نگردیم؟! از این حرفشان لحظهای لرزیدم، اگر به داخل میآمدند باید چه کار میکردیم؟! - نه، رئیس گفت کسی نباید ما رو ببینه. - باشه، پس بریم. با دور شدنشان از کلبه لونا نفس آسودهای کشید و من از پنجره کمی فاصله گرفتم. هنوز هم گیج بودم و نمیفهمیدم این موجودات که بودند و چرا به دنبال لونا میگشتند. به سمت لونا چرخیدم، باید میفهمیدم این دختر دقیقاً کیست که من او را به خانهام راه دادهام. - اونها دنبال تو بودن نه؟ لونا آرام سر تکان داد. یک دستم را به کمرم بند کردم و دقیق به دخترک ظریف و زیبا خیره شدم و سعی کردم حدس بزنم آنها چه کار میتوانستند با او داشته باشند. - خب؟!1 امتیاز
-
مرد درحال خفگی بود که ناگهان یکی از سربازان خونآشام به سمت پدر آمد و شمشیرش را درون شانهی پدرم فرو کرد. از دیدن آن صحنه ناخودآگاه و از سر ترس و وحشت فریادی کشیدم، فریادی که... با شنیدن صدای تق و توق و صحبت ریزی از خواب پریدم، خسته و خوابآلود روی تشک نشستم و نگاه گیجم را در جستجوی منبع صدا به دور و اطراف گرداندم. همچنان صدای صحبتی را از پشت دیوارهای کلبهام میشنیدم، اما در آن خوابآلودگی برایم تشخیص خواب از واقعیت سخت بود. با شنیدن صدای باز شدن در اتاق سر چرخاندم و به لونایی که آشفته و خوابآلود در چارچوب در اتاق ایستاده بود نگاه کردم. - این صدای چیه؟! او هم این صدا را میشنید؟! این یعنی اینکه من خواب نبودم. شانهای بالا انداختم و مثل لونا با صدایی آرام گفتم: - نمیدونم. دستانم را تکیهگاه تنم کردم و از جای برخاستم، قبلاً چندباری پیش آمده بود که مردم دهکده به این دور و اطراف بیایند، اما هیچوقت جرأت نکرده بودند که به کلبهی من نزدیک شوند وحالا اینکه این صداها چه بود را نمیتوانستم حدس بزنم. به سمت پنجره قدم برداشتم و نگاهم را به بیرون دوختم، خوب که دقت کردم متوجهی دو سایهی بلندقد و لاغر که در دور و اطراف کلبهام مشغول کنکاش چیزی بودند شدم. آنها دیگر که بودند؟! - اینها دیگه کیان؟! از گوشهی چشم نگاه کوتاهی به لونا که پشت سرم ایستاده بود انداختم. - بذار ببینم. سرم را به پنجره نزدیک و گوشهایم را تیز کردم و در همان حال صدای یک نفرشان را شنیدم که میگفت: - پس این دختره کجاست؟! فرد دیگری جواب داد: - نمیدونم، اون بِرد احمق گفت که همینجا اون دختر رو زخمی کرده!1 امتیاز
-
پارت دوازدهم پیرمرد امیدوارانه نگام کرد و گفت: ـ انشالا که موفق میشی جوون! لبخندی بهش زدم و راه افتادم تو شهر و رفتم سمت اصطبل و ادیل و تحویل گرفتم...باید میرفتم پیش ویچر و بهش میفهموندم که دوره سلطنتش قراره به زودی به پایان برسه...مسیر سخت و طاقت فرسایی تا قلعهاش بود! اما به هر سختی بود، خودمو رسوندم...دم در یکی از نگهبانان اومد سمتم و گفت: ـ بیا پایین! رفتم پایین و دستامو باز کردم تا منو بگردن...وقتی که دید چیزی همراهم نیست! چوب جادویی رو درآورد و با نورش به وردی خوندم...یه محفظه دورم شکل گرفت و بعد چند لحظه رو بهم گفت: ـ یه چیز جادویی داری، درش بیار! فهمیدم که منظورش گردنبندمه! رفتم جلوش و گفتم: ـ برو به رییست بگو یا منو راه میده داخل یا همین مسیری که اومدم و برمیگردم! فراموش نکن اونی که میخواست منم ببینه، اون بوده نه من! نگهبان چیزی نگفت و وارد قلعه شد و من منتظر موندم. خیلی عجیب بود اما من نقشه این شهر و حفظ بودم...جایی که وایستاده بودم، جزو سرسبزترین نقطه شهر بود اما الان جز هوای ابری و درختای خشک شده و زمین ترک خورده، چیزی ازش نمونده...مشخص بود که ظلم و ستم و بدی حتی ریشه این طبیعت زیبا هم از بین برده.1 امتیاز
-
سلام عکس سه در چهار باکیفیت ارسال کنید1 امتیاز
-
ترتیب نقدها: @سایه مولوی @عسل @آتناملازاده @QAZAL @هانیه پروین @shirin_s @سایان اسامی بقیه هم به زودی وقتی تاپیک زدن اضافه میشه و اینکه فقط یه بار این نقد انجام نمیشه تا پایان فصل همراه قلمتون هستم✨🤍✨1 امتیاز
-
سلام به شما بینندگان و شنوندگان ماورائی انجمن من جادوگر خبرنگار انجمن هستم و اینجاییم با دنبال کردن اخبار ماورائی ترین بخش انجمن در کنار شما باشیم1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
اینم بگم که سراغ خوناشاما نرید. اونا الان ماه خونیه و رسما در اوج قدرتن. هیچ شانسی در قبالشون ندارید. مثلا به شخصه میخواستم امشب برم خونه دوستم ولی گفتم مگه دیوونم؟ فردا میرم که کمخطرتره.1 امتیاز
-
امشب ماه گرفتگیه. سطح قدرت گرگینهها به حداقل خودش میرسه. گفتم که اگه احیانا قصد گیر انداختن یکیشونو داشتید، امشب وقتشه.1 امتیاز
-
سلام هیولاهای عزیزم به اولین بخش خبری از اخبار هاگوراتز خوش آمدید. با شما هستیم از استودیو وحشت هاگوراتز، امیدوارم حالتون بد باشه و کابوس مهمون زندگیاتون! هاگوراتز که در دو دوره قبلی بسیار خوش درخشید و هیولا های با استعدادی تقدیم جامعه نودهشتیا کرد. امسال هم داره سومین سال تاریک خودش رو به بهترین نحو میگذرونه! @زری گل مادر ماورا و دارنده تمام قدرت های موجود در هاگوراتز این بار دعوت نامه های دیگهای رو به خاندان های اصیل فرستاد. در این دوره از سری مسابقات وحشت سیزده شرکت کننده توسط کلاه گروهبندی به خانواده های جدیدشون پیوستن! از گروه ارواح با سرپرستی بانو @Amata هاگوراتز میزبان خانم ها @عسل @S.Tagizadeh @raha هستش! برخلاف سری های گذشته که جامعه خون آشام ها افراد زیادی رو به هاگوراتز معرفی میکردن امسال تنها میزبان خانم ها @هانیه پروین و @shirin_s هستیم از جنگل تاریک و قبلیه گرگ های خاکستری خانم ها @آتناملازاده و @Mahsa_zbp4 با سرپرستی @سایه مولوی در خوف انگیزمون مسابقه خواهند داد. و در پایان جامعه جادوگران چندی از اصیل زاده های خودش رو به هاگوراتز فرستاده خانوم ها @سایان @Taraneh @ملک المتکلمین با سرپرستی جادوگر با تجربهمون @QAZAL از صمیم قلب برای تک تک افراد نام برده آرزوی پلیدی و سیاهی میکنیم!1 امتیاز