پارت یازدهم
پرسیدم:
ـ تو میدونی احساسات مردم رو کجا نگه میداره؟!
گفت:
ـ نه...هیچکس نمیدونه! اون احساسات تنها دارایی ویچر برای زندگیش تو این شهره و مطمئن باش که از اون مثل تخم چشماش مراقبت میکنه!
گفتم:
ـ من نمیذارم که اینجور بشه!
پیرمرد گفت:
ـ به اندازه ویچر اگه قدرت داری پس میتونی!
گفتم:
ـ شاید به اندازه ویچر قدرت نداشته باشم اما جسارت مقابله با بدی و ظلم و دارم...اگه مردم هم ازش نمیترسیدن و در کنار هم با قدرت مقابل ویچر وایمیستادن، الان وضعیت شهر به این حال و روز نمیافتاد!
گفت:
ـ الان میخوای چیکار کنی؟!
گفتم:
ـ الان باید برم به قصرش و یه سر و گوشی آب بدم تا ببینه که هر کاری هم که انجام بده، روی من اثری نداره!
پیرمرد پرسید:
ـ اگه طلسمت کرد چی؟
به گردنبند توی گردنم اشاره کردم و گفتم:
ـ وجود من در مقابل تمام طلسما مقاومه!