رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

تخته امتیازات

  1. هانیه پروین

    هانیه پروین

    مدیریت کل


    • امتیاز

      3

    • تعداد ارسال ها

      631


  2. shirin_s

    shirin_s

    گرافیست


    • امتیاز

      2

    • تعداد ارسال ها

      128


  3. سایه مولوی

    سایه مولوی

    نویسنده انجمن


    • امتیاز

      2

    • تعداد ارسال ها

      379


  4. امیراحمد

    امیراحمد

    کاربر نودهشتیا


    • امتیاز

      2

    • تعداد ارسال ها

      2


مطالب محبوب

در حال نمایش مطالب دارای بیشترین امتیاز در 09/30/2025 در پست ها

  1. "به نام خدا" نام رمان: رز وحشی‌ نویسنده: فاطمه صداقت زاده ژانر : عاشقانه خونآشامی، درام فانتزی خلاصه: پنهان از دید انسان‌ها و زیر برج و باروهای کاخ سنگی مخوف، قبایل خون‌آشام قرن‌هاست که با پیوندهای شکننده سیاسی و سنت‌های خونین حکمرانی می‌کنند. سنت و اصالت حرف اول را می‌زند و تنها کسی لیاقت رهبری را دارد که خون ومپایر بزرگ در رگ‌هایش جریان داشته باشد. در میان این دنیای استوار بر رسومات کهن، شاهزاده مارکوس، وارث تاج و تخت ومپایر بزرگ و حافظ اجماع قبایل خوناشام‌ در آستانه ازدواجی سیاسی برای اثبات پایبندی خود به رسومات و تحکیم قدرت است؛ اما زندگی او با ملاقات تصادفی رُزا، دختری از جنس آدمیان دچار تحول و دگرگونی می‌شود. حال او با سرنوشت‌ساز ترین لحظات زندگی خود رو به روست. تابو شکنی توسط کسی چون او می‌تواند دریایی از خون را به راه بیاندازد.
    1 امتیاز
  2. 💌🌹 فرمان عاشقانه انجمن نودهشتیا 🌹💌 به نغمه دل گوش فرا دهید! رمانی نو رسیده با نام «کارما» چون شمعی در شب‌های تار بر افروخته و به جمع عاشقان قلم پیشکش شد. ✨📖 ─── 💞 ─── ✍️ نویسنده: @QAZAL از خوش‌قلم‌ترین نویسندگان انجمن 🎭 ژانر: عاشقانه، فانتزی، اجتماعی 💕 📜 شمار صفحات: 275 ─── 💞 ─── 🌸 خلاصه: و امروز من در جلد آدمیزاد به زمین آمدم تا پرونده‌ایی که خدا برای کسایی که به من و قانون دنیا معتقد هستند را کامل کنم... 🌙 برگی از رمان: ـ از امروز تو در قالب این جسمی که از طرف خداوند بهت داده شده، روی کره زمین بعنوان کارما قرار می‌گیری و بعد از اینکه ماموریت خودتو انجام دادی در ورژن اصلی خودت به آسمان برمی‌گردی کارما. 🔗 جاده‌ی رسیدن به این قصه: (لینک) https://98ia-shop.ir/2025/09/30/دانلود-رمان-کارما-از-غزال-گرائیلی-کارب/
    1 امتیاز
  3. مشتری نا‌شناس در حالی که مثل ماری زخم‌خورده می‌غرید و دستانش را به صورتش نزدیک کرده بود روی زانو‌هایش افتاد و ملتمسانه فریاد زد: - من... بی‌گناه... من، بی‌گناه! نرگس خواست ضربه محکم دیگری به فرقِ سرش بکوبد؛ اما با برخورد نگاهش به حسن که چاقو به دست با دهانی آب‌کرده داشت به پای هویج نزدیک می‌شد مجازاتِ مشتری نا‌شناس را رها کرد و سریع خودش را میانِ حسن و پایِ هویج انداخت. حسن لحظه‌ای درنگ کرد؛ اما طمع سیری‌ناپذیرش نتوانست او را از هدفی که داشت منصرف کند پس چاقو را که نور فلورسنت روی آن بازی می‌کرد تهدید‌کنان به نرگس نشان داد، سپس زبانش را روی دهانش کشید و حق به جانب گفت: - این پای رو من با خون دل درست کردم! با اشک‌هایی که موقع پوست کندن پیاز ریختم! با... . نرگس در حالی که ادایش را با لحن تمسخر‌آمیز و نیش‌داری در می‌آورد وسط حرفش پرید و در ادامه سخنش فریاد‌زنان گفت: - با چشمایی که موقع دیدن سریال‌ مزخرفت خیس می‌شدن؟! برو خودت رو دست بنداز! این پای مال کسیه که واقعاً براش زحمت کشیده... یعنی من! حسن که از حیرت چشمانش کم مانده بود که از حدقه بیرون بجهند پرسید: - کدوم زحمت؟ ببینم تو اصلاً چه زحمتی برای درست کردن پای هویج کشیدی؟ نرگس دهانش را کج کرد و گفت: - تو حق نداری از من همچین سوالی بپرسی... اونم تویی که با این‌که خودت همیشه پای هویج رو درست می‌کردی، تا لحظات پیش نمی‌دونستی توش هویجه نه سیب زمینی! حسن طوری که گویا دهانش سرویس گشته و گیر افتاده باشد، بحث را پیچاند و داد زد: - هی صبرکن ببینم! کمی پیش تو... اوه خدای من! تو، تو به سریال من گفتی مزخرف؟ نرگس بی‌توجه به حرفش بلند و جدی فریاد زد: - آره! خب که چی؟! حسن با نفرت و کینه عمیقی گفت: - چطور جرئت کردی به سریالم توهین کنی؟! اون سریال مقام اول رو توی گینِس ثبت کرد! نرگس دستان ظریفش را به کمرش زد و نیشخند‌زنان پاسخ داد: - آره، چون احمق‌هایی مثل تو نگاش می‌کردن! حسن که گویا آن سریال، کودک هرگز نداشته‌اش بود و او را خودش زاییده است، خشمگین‌تر از همیشه فریاد زد: - چی؟! نرگس انگشتان بلند و لاک زده‌اش را درون موهای فندقی و بدحالتش که از شالش بیرون ریخته بودند فرو برد و با لحن همیشگی و حق به جانبش پاسخ داد: - کدوم احمقی از دیالوگ‌های عاشقانه واسه صحنه قتل استفاده می‌کنه؟! این عین خریته! حسن که دیگر طاقتش لبریز شده بود با سرعت حمله را آغاز کرد و درحالی‌که نوک تیز چاقویش نرگس یا شاید هم کیک را نشانه رفته بود بلند فریاد کشید: - کافیه! بهت نشون می‌دم کی احمقه! هر دو خواستند یک‌دیگر را بدرند؛ اما ناگهان برخورد نگاهشان به سهراب و دور شدنش از آن‌ها باعث شد هر دو تغییر موضع بدهند، با سرعتی بالا به او نزدیک شوند و راه فرارش که به درب خروجیِ کافه منتهی می‌شد را سد کنند. نرگس با چهره‌ای بر‌افروخته چند قدم به سهراب نزدیک شد و در حالی که به او چشم‌غره می‌رفت کنجکاوانه پرسید: - قِل‌قِل کجا می‌ری؟ سهراب مضطربانه درحالی‌که کیک را محکم در دست گرفته بود و با نگاه‌هایی هراسان اطرافش را به قصد یافتن راه فرار بررسی می‌کرد پاسخ داد: - جایی نمی‌رم... فقط... فقط می‌خواستم... . حسن با نشان دادن چاقوی تیزش دستش را به سمت کیک دراز کرد و با هشدار شدیدی گفت: - ردش کن بیاد! سهراب بی‌خبر گفت: - چی رو... چی رو رد کنم؟! نرگس سینی‌اش را تهدید‌کنان بالا برد و فریاد زد: - خودت رو یه اون راه نزن نکبت! سهراب بر خلاف میلش نگاهی به آن‌ها سپس نگاهی به کیک انداخت و درحالی‌که عقب‌عقب می‌رفت و در مقابلش آن دو گرگ گرسنه با قدم‌های استواری جلو می‌آمدند با لحنی که به لجبازی شباهت داشت گفت: - پای کیک مال منه! من همیشه این کیک رو سفارش می‌دادم پس الانم باید مال من با... . ناگهان مشتری ناشناس از پشت سر مانند گرگی که برای شکارش کمین کرده باشد ظاهر شد و درحالی‌که سعی داشت کیک را از دست سهراب بقاپد همراه با او محکم زمین خورد.
    1 امتیاز
  4. داخل کافه، چهار نفر به زندگی عادی‌شان ادامه می‌دادند؛ گویی نه خبری از پایان جهان بود و نه از سیارکی که به زودی همه چیز را نابود می‌کرد. انعام می‌گرفتند، قهوه می‌‌نوشیدند، سریال تماشا می‌کردند و نودل می‌خوردند. شاید برایشان مهم نبود که جهان به پایان می‌رسد؛ مهم این بود که در آخرین لحظات، کارهای همیشگی‌شان را انجام می‌دادند. در میانِ کار‌هایشان حسن با لحن سوالی گفت: - راستی چند دقیقه‌یِ دیگه تا مرگمون فاصله داریم؟ سهراب نگاهی فیلسوفانه به ساعتِ مشکی‌رنگش انداخت و با لحن مضطربی گفت: - بزار ببینم... خب... حدوداً... سی دقیقه‌ یا شاید هم بیست دقیقه‌یِ دیگه. نرگس درحالی‌که قهوه را آماده می‌کرد و آن را داخل لیوان یک‌بار مصرف می‌ریخت با لحن بی‌خیالی گفت: - خب... حداقلش می‌تونیم تو این زمان باقی‌مونده قهوه رو راحت‌تر بنوشیم، بدون این که نگرانِ بی‌خوابی باشیم‌. حسن در حالی که با نگرانی به صفحه‌ی تلوزیون خیره شده بود با نفرت گفت: - اگه تا ده دقیقه دیگه خبری از این سریال نشه، من واقعاً عصبی می‌شم! *** ۱۰ دقیقه به برخورد سیارک مانده بود، نرگس تصمیم گرفت آخرین کیک هویج کافه را برای خودش بردارد؛ اما سهراب اعتراض کرد: - این کیک مال منه! من همیشه این‌جا میشینم و همیشه هم کیک هویج می‌خورم. نرگس با لحنی که گویی در آن لحظات پایانی، ملکه‌ی آن کافه هست، گفت: - بله، درسته. و همیشه هم انعامم رو نمی‌دی! پس این بار باید بِجِزی! حسن با دزدیدن نگاهش از تلوزیون فریاد زد: - کیک هویج؟! من فکر می‌کردم این کیک سیب‌زمینی باشه! ۱۰ سال دارم این‌جا آشپزی می‌کنم و تازه می‌فهمم هویج داخلش بوده؟! نرگس ناباورانه گفت: - وای، چه احمقی! مثلاً تو سرآشپزی، یعنی تو واقعاً نمی... . پیش از آن‌که حرفش را تکمیل کند، مشتری ناشناس سعی کرد کیک را بدزدد؛ اما نرگس جیغ زد و سپس با سینی محکم به سرِ مشتریِ ناشناس کوبید. مشتری ناشناس درحالی‌که سرش را دو‌دستی گرفته بود و مثل ماری زخم‌خورده هراسان عقب‌عقب می‌رفت زیر ل*ب گفت: - آخ... لعنتی... لعنتی... ولی خب ارزشش رو داشت! وقتی نرگس متوجه شد مرد ناشناس در حین برخورد سینی با کله‌اش، تکه‌ای کیک در دهانش چپانده است بلند جیغ کشید: - چـی؟ کفش پاشنه پنج سانتی‌اش را از پایش کند و دوباره به مرد ناشناس حمله ور شد و درحالی‌که یکی از ضربه‌هایش را روی فرق سر و دیگری را پشت سر مرد ناشناس که کیک کوفت و زهرمارش شده بود و اکنون دیگر از کرده‌اش پشیمان گشته و یقیناً دعا می‌کرد کاش به همان نودلش بسنده می‌کرد، فرود می‌آورد، با حالتی عصبی و حق به جانب غرید: - که ارزشش رو داشت آره؟ الآن یه نمای دیگه از ارزش رو نشونت میدم مرتیکه‌ی کیک دزد!
    1 امتیاز
  5. °•○● پارت صد و نه سرم را به چپ و راست تکان دادم. - هر چی که هست، نمی‌خوام عوض بشه. ناراحتی از لبخندش می‌چکید. - الانشم شده ناهید، یه شک افتاده به جونت. نمی‌تونیم اینطوری ادامه بدیم. از اینکه حق با او بود، متنفرم! در چشم‌هایم خیره شد و جمله‌ای گفت که خون را در رگ‌هایم منجمد کرد. - حیدر هیچ‌وقت تو خیانت نکرد. بلافاصله رد کردم: - اشتباه می‌کنی، با گوشای خودم شنیدم. صدای صحبتش با اون زن هنوز توی گوشمه. حیدر قربون صدقش رفت و گفت خمِ ابروش خواهان داره، اون زن هم... ادامه ندادم. هجوم جریان خون را به صورتم احساس می‌کردم. - حتی یادمه اسمش... - گل‌بهار، اسمش گل‌بهاره. چشم باریک کردم. - تو اون زنو می‌شناسی؟! لبخند زد. - آره، من اون پیرزنو می‌شناسم. چندلحظه طول کشید تا حرفش را هضم کنم. - چی داری میگی؟ اون صدای لطیف و نازک چطور می‌تونه مال یه پیرزن باشه؟ ابرویم را بالا انداختم. - امیرعلی؟ اینطوری میگی که ناراحت نباشم؟ سرش را تکان داد. - نه، قسم می‌خورم. من اون شب رفتم مکانیکی، می‌خواستم با حیدر صحبت کنم و... - چه صحبتی؟ نفسش را فوت کرد. - که بهش بگم من و تو هیچ نسبتی باهم نداریم. قلبم محکم‌تر تپید. اینکه کسی به شما بگوید نسبتی با هم ندارید، به خودی خود اتفاق بدی نیست، مگر اینکه آن یک نفر امیرعلی باشد. توضیح داد: - نمی‌خواستم به خاطر من اذیتت کنه. هردو سکوت کردیم. در برابر حقیقت مقاومت می‌کردم، اما جایی در اعماق قلبم، باور کرده بودم که حیدر هیچ‌وقت خیانت نکرده. - این پیرزنه کی هست اصلا؟ - یه بیوه هفتاد ساله که پسرش توی دریا غرق شده و جنازه‌شم برنگشته. اسم پسرش هم گویا... حیدر بوده. حالا همه تکه‌های پازل کنار هم قرار گرفته بود. امیرعلی اضافه کرد: - خونه‌ش همون نزدیکیه، معمولا واسه حیدر غذا می‌برد و حیدر هم احترام خاصی براش قائل بود. یه جورایی جای پسرشو براش پر می‌کرد. لرز به تنم افتاد. - تو اینو می‌دونستی و ازم مخفی کردی؟ سرش را به سمت مخالف چرخاند. صدایم را بالا بردم: - به من نگاه کن! چطور تونس... - چون خوشحال بودم! دهان نیمه‌بازم را بستم. صدایش آنقدر بلند بود که جا خوردم. از نیمکت بلند شد، دستی به صورتش کشید. - خوشحال بودم ناهید! منِ خر از اینکه تو از اون شوهر حرومزادت جدا بشی، خیلی خوشحال بودم. سرم را تکان دادم. خیالم راحت شده بود که حیدر به من خیانت نکرده، خیالم راحت شده بود که من اصلا کج و کوله نیستم، نخواستنی نیستم، از آن صدای نازک، زشت‌تر هم نیستم. نحوا کردم: - به فکرت هم نمی‌رسه چقدر عذاب کشیدم. ادامه دادم: - حیدر بارها دست روم بلند کرد، تحقیرم کرد، تنهام گذاشت ولی... توی ذهن من، صدای گل‌بهار بود که هرروز و هرشب تکرار می‌شد.
    1 امتیاز
  6. °•○● پارت صد و هشت پارچه‌ی خسته‌ی چادرم در مشت امیرعلی، بیش از پیش فشرده شد. آن حقیقت هر چه که بود، جفتمان را بسیار اما بسیار می‌آزرد. گره روسری را شل‌تر کردم تا شاید بتوانم کمی نفس بکشم. - ازت می‌خوام خوب به حرفام گوش کنی، می‌دونم بعدش عصبانی میشی ولی من منتظر می‌مونم تا آروم بشی. فرقی هم نداره چقدر طول بکشه؛ یک روز، یک هفته یا یک ماه. لب‌هایش را به هم فشار داد. ابروهایش درهم گره خورده و چشم‌هایش از من فراری بود. - ولی بیشتر از یک ماه نشه لطفا! گوشه لبم بالا رفت. امیرعلی دوباره پایش را یک ضرب به زمین کوبید. - هوف! جالبه، من بارها این روزو تصور کردم ولی الان... انگار اصلا نمی‌دونم چطور باید حرف بزنم. به فاصله بینمان روی نیمکت نگاه کردم؛ این فاصله قرار بود خیلی بیشتر از این‌ها شود؟ آرنج‌هایش را به زانوهایش تکیه داد. - فقط قبلش بهم قول بده که ازم متنفر نمیشی! من هر کاری کردم، به خاطر آزادی تو بود. حالا دیگر حساسیت ماجرا داشت به روحم سوهان می‌کشید. سکوت کردم، نمی‌توانستم چنین قولی به او بدهم، آن هم الان که در شکننده‌ترین حالت خودم هستم. آرام شروع کرد: - حیدر... - اگه نخوام بدونم چی؟ چشم‌های درشتش بالاخره به من نگاه کردند. - یعنی چی؟ به نیمکت تکیه زدم و دست‌هایم را روی سینه جمع کردم. شانه بالا انداختم. - یعنی همین. اصلا من دلم نمی‌خواد این حقیقت کوفتی رو بفهمم. چه کسی بین تاریکی و روشنایی، اولی را انتخاب می‌کند؟ من این کار را کردم. امیرعلی دهان باز کرد اما من پیشی گرفتم: - می‌خوای بپرسی چرا، می‌خوای بهم بگی از حقیقت نترسم و باهاش روبرو بشم، احتمالا آخرش هم بهم میگی همیشه می‌تونم روت حساب کنم، ولی امیرعلی... روی نیمکت چرخیدم و چشم در چشمش گفتم: - اگه دیگه مثل قبل نبینمت چی؟ همه چیز وقتی به آن دو چشم نگاه می‌کردم، امن و امان به نظر می‌رسید. - مگه الان منو چطور می‌بینی؟
    1 امتیاز
  7. با شنیدن صدای زوزه مانندی از خواب پریدم و با عجله سرجایم نشستم؛ به خاطر خوابیدن در کنار شومینه احساس گرما می‌کردم و بر تمام تنم خیسی عرق نشسته بود. دستی به موهای مشکی رنگ و‌ آشفته‌ام کشیدم و از پنجره به بیرون که تاریکی و سیاهی شب را قاب گرفته بود نگاهی انداختم، چقدر خوابیده بودم! صدای زوزه مانند که تکرار شد با خستگی از جای برخاستم و سمت پنجره‌ قدم برداشتم؛ زیاد اتفاق افتاده بود که شب‌ها از صدای زوزه‌ی گرگ‌ها بیدار شوم، اما این صدای زوزه انگار با صدای دیگر گرگ‌ها تفاوت داشت. پشت پنجره ایستادم و به بیرون خیره شدم؛ با این‌که قدرت بینایی خیلی خوبی داشتم ولی در آن تاریکی و برف و بورانی که گرفته بود چیزی نمی‌دیدم. صدای زوزه این‌بار ضعیف‌ و نالان‌تر تکرار شد و باعث شد به سمت در کلبه به قصد خروج قدم بردارم؛ این هم یکی دیگر از مشکلات من بود که نمی‌توانستم نسبت به حال و احوالات هیچ جانوری بی‌تفاوت باشم. کت پشمی و کلاه پوستی‌ام را برداشتم و پوشیدم، من مثل دیگر گرگینه‌ها تن و بدن گرمی نداشتم و بیش از دیگران مجبور بودم که در سرما خودم را بپوشانم تا سرما بیمارم نکند. با این‌که از امن بودن فضای بیرون مطمئن نبودم، اما بی هیچ تردیدی از کلبه بیرون زدم؛ تنها چیزی که می‌توانست باعث شود من برعکس روحیه‌ی محتاط و مراقبانه‌ام ترس را کنار بگذارم و بی‌پروا عمل کنم نجات جان دیگران بود و این رفتارم هم از کودکی‌ام و اتفاقات تلخی که از سر گذرانده بودم نشأت می‌گرفت. همان جا جلوی در کلبه‌ام ایستادم و در آن برف و بورانی که دیدم را مختل کرده بود چشم به دور و اطراف گرداندم؛ چیزی نمی‌دیدم، اما آن صدای زوزه مانند شاید می‌توانست کمک کند تا منبع صدا را پیدا کنم. چند قدمی به سمتی که حدس میزدم صدا از آنجا می‌آید قدم برداشتم و دوباره با چشمانی تنگ شده دور و اطراف را پاییدم.
    1 امتیاز
  8. آخر سر دل‌رحمی‌ام کار به دستم داد و من تنها با چند دانه میوه‌ی کاج و قارچ کوهی و بی‌هیچ شکاری به خانه برگشتم، البته درون انبار خانه برای آذوقه‌ی چند روزم ماهی ‌و گوشت دودی داشتم که بخواهم پروتئین را به بدنم برسانم. به کلبه برگشتم و لباس‌ها و چکمه‌هایم که به خاطر بارش برف خیس شده بودند را کنار شومینه گذاشتم تا خشک شوند‌ و خودم به انباری رفتم و میوه‌هایی که جمع کرده بودم را درون یک صندوق چوبی گذاشتم. خوشبختانه در این سال‌ها خوب شیوه‌ی زندگی در کوهستان را یاد گرفته بودم و آن‌چنان مشکلی برای گذراندن زندگی‌ام حتی در ماه‌های سرد و برفی نداشتم. درست که من هیچ‌وقت مثل هم‌نوعانم سرعت عمل بالا و قدرت زیادی نداشتم، اما می‌شود گفت که نسبتاً باهوش بودم و همه چیز را سریع و راحت یاد می‌گرفتم. گرچه که با وجود همین هوش و ذکاوتم هم هرگز نتوانستم جلوی نابودی سرزمین و خانواده‌ام را بگیرم و از این بابت هنوز هم احساس بی‌مصرف بودن داشتم. به سالن خانه برگشتم و با برداشتن کتاب خطی و قدیمیِ یادگار پدرم کنار شومینه نشستم، این روزها هر زمان که وقت خالی داشتم خودم را به خواندن این کتاب مشغول می‌کردم. این کتاب تنها یادگارم از پدر و پدربزرگم بود که در آن از تاریخ سرزمین گرگ‌ها و تمدن و قابلیت‌های گرگینه‌ها نوشته بود ‌و من در کودکی بارها و بارها این کتاب را خوانده و هر بار با دیدن تفاوت‌هایم با دیگر هم‌نوعانم احساس سرخوردگی و شرمساری می‌کردم. همچنان که مشغول خواندن کتاب و داستان‌های جذابش بودم کم کم خستگی و حسِ رخوتی که از گرمای آتش شومینه بر تنم نشسته بود باعث خواب‌آلودگی‌ام شده و بی‌آنکه دیگر کنترلی بر روی خودم داشته باشم چشمانم بسته شد و تسلیم دنیای خواب شدم.
    1 امتیاز
  9. من سایان عضو گروه جادوگران هاگوارتز کتاب جادویی خودم رو آغاز کردم❤️
    1 امتیاز
  10. من شیرین خوناشام هاگوارتز کتاب جادویی خود را آغاز کردم. https://forum.98ia.net/topic/3188-رمان-رز-وحشی-shirin_s-عضو-هاگوارتز-نودهشتیا/
    1 امتیاز
  11. سهراب پشت میزش نشسته بود و به قبض‌های پرداخت‌نشده‌اش خیره شده بود. گویا این کاغذهای بی‌ارزش آخرین یادگار زندگی‌اش بودند. در همین حین صدای جر و بحث نرگس با مشتری‌ای که انعامش را کم گذاشته بود، سکوت کافه را شکست: - پونصد دلار؟! صدای نرگس چون صدای اره‌ای بر فلز در فضای کافه پیچید: - باید از خودت خجالت بکشی، بدقواره‌یِ بی‌ریخت! مشتری که صورتش از خشم سرخ شده بود، فریاد زد: - زنیکه دیوونه! مگه نمی‌دونی پول پارو کردن چقدر سخته؟ ناگهان نرگس، مانند شیری که از شکارش چندشش شده باشد، آب دهانی به سوی مشتری پرتاب کرد. مشتری که انتظار چنین برخورد توهین‌آمیزی را نداشت با نعره بلندی فریاد زد: - زنیکه آشغال! باید اصلاً از خدات باشه که همین‌قدر انعام رو هم بگیری! فکر کردی کی هستی که با من این‌طوری رفتار... . به ناگاه برخورد دوباره‌یِ آب دهانِ نرگس به چهره‌اش او را خشمگین‌تر کرد، خواست دستش را به قصد مشت یا سیلی زدن بلند کند؛ اما همکارِ دیگرش که درست در چند قدمی‌اش بود با گرفتن دستش او را از این کار منصرف کرد، سپس چند اسکناس صد هزار دلاری از داخل جیب لباسش بیرون آورد و آن‌ها را به طرف نرگس پرتاب کرد. نرگس با سرعت نگاه تردید‌آمیزی به او انداخت و درحالی‌که خنده‌کنان اسکناس‌ها را به عنوان انعام در دستانش می‌فشرد با لحنی که به زور محترمانه به نظر می‌رسید گفت: - روز خوبی داشته باشید آقایون! لطفاً دوباره به کافه‌یِ ما سر بزنین تا از خدمات مجانی و رایگانِ ما بهره‌مند بشین و... . شخصی که قصد داشت به صورتِ نرگس مشت بزند در حالی که از خشم به خودش می‌پیچید به زور و اجبار همکارش از درِ ورودی کافه بیرون رفت؛ اما پیش از خروج، بلند و با صدایی تهدید‌آمیز خطاب به نرگس فریاد کشید: - تموم نشده! تلافیش رو سرت در میارم زنیکه‌یِ گستاخ‌‌‌! تو... . صدایش در بیرون کافه و بین قطرات باران ضعیف، سپس محو و ناپدید شد‌. در همین حال، مرد ناشناس هم‌چون مجسمه‌ای در گوشه‌ای نشسته بود و بی‌تفاوت نودلش را می‌خورد. گویی نه سیارکی در کار بود و نه پایانی برای جهان. صدای رادیو در کافه پیچید و خبرنگاری با صدایی لرزان اعلام کرد: «سیارک آپوکالیپس ۳۰۰۰ از جو زمین عبور کرده است. زمان باقی‌مانده: سی دقیقه.» سکوت سنگینی بر کافه حاکم شد. حتی نرگس هم که همیشه پرحرف بود، ساکت ماند. سهراب به ساعتش نگاه کرد و گفت: - به نظرم وقتش رسیده که... . نرگس سریع خودش را به کنار سهراب رساند و با چشمانی اخم‌آلود و گرد شده حرفش را قطع کرد: - وقتش رسیده که یه قهوه دیگه سفارش بدی تا من بیشتر انعام بگیرم! حسن که کنترل تلویزیون را محکم در دست گرفته بود، گفت: - نه! وقتش رسیده که من فصل آخر سریالم رو ببینم! مرد ناشناس سرش را بلند کرد و برای اولین بار در آن شب سیاه با صدایی کشیده حرف زد: - وقتِ...نودل... . خارج از کافه، آسمان همچون پرده‌ای سیاه بر سر جهان فرود می‌آمد و ستاره‌ها یکی پس از دیگری محو می‌شدند. باد در میان درختان زوزه می‌کشید و برگ‌ها چون پرندگان هراسان به این سو و آن سو می‌پریدند.
    1 امتیاز
×
×
  • اضافه کردن...