رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

تخته امتیازات

  1. هانیه پروین

    هانیه پروین

    مدیریت کل


    • امتیاز

      2

    • تعداد ارسال ها

      599


  2. نوشین

    نوشین

    کاربر فعال


    • امتیاز

      2

    • تعداد ارسال ها

      192


  3. ماسو

    ماسو

    گرافیست


    • امتیاز

      1

    • تعداد ارسال ها

      224


  4. pen lady

    pen lady

    ویراستار


    • امتیاز

      1

    • تعداد ارسال ها

      52


مطالب محبوب

در حال نمایش مطالب دارای بیشترین امتیاز در 09/22/2025 در همه بخش ها

  1. قوانین درخواست کاور رو مطالعه بفرمایید تعداد پارت‌تون الان ۱۷ تاست، لطفا وقتی ۲۰ پارت نوشتید، تو نمایه بنده اعلام کنید تا تاپیک رو باز کنم و کاورتون ساخته بشه❤️
    1 امتیاز
  2. فقط اگه میشه دستی که روی دست دختره هست پاک بشه من هر کاری کردم نتونستم
    1 امتیاز
  3. پارت چهل وهشتم رها از اتاق بیرون زد، انگار پاهاش مال خودش نبود. پذیرایی را با قدم‌هایی لرزان رد کرد. نه صدای شهره را شنید، نه صدای سرایدار‌. دستش به نرده‌های راه‌پله حیاط خورد. محکم گرفت، سرش سنگین شده بود. نفسش بالا نمی‌آمد. در ماشین که نشست، شقیقه‌هایش می‌زد. اشک‌هایش بی‌وقفه می‌ریخت. کلمات جمشید مثل میخ توی ذهنش کوبیده می‌شدند: «مطمئنی خودش می‌دونه پدرت کی بوده؟» پشت فرمان ماند. ماشین را روشن نکرد. به فرمان چنگ زد. با تمام جانش فریاد زد، بی‌صدا. هوای تهران سنگین و ساکت بود. نور آفتاب از لای درخت‌ها و تابلوهای خاک‌گرفته، کشیده می‌شد روی چهره‌ی خسته‌ی رها. صدای آدم‌ها، بوق ماشین‌ها، همه در هم محو بود. فقط می راند. از خیابانی به خیابان دیگر، بی آنکه بداند به کجا می رود. بی‌هدف و بی‌جهت با ذهنی آشفته. گوشی‌اش را چند بار نگاه کرد، ده‌ها تماس بی‌پاسخ از سام وهما. دکمه‌ی خاموش را زد، گوشی دیگر هیچ چیزی نشان نداد. شب شده بود، همچنان در خیابان می‌راند. سرش گیج می‌رفت؛ سرانجام نفس عمیقی کشید و به سمت زعفرانیه راه افتاد. صدای قفل در که چرخید، هما از روی مبل بلند شد. نفس‌هایش کوتاه بود. گوشی‌اش در دست، تماس‌های بی‌پاسخ روی صفحه برق می‌زد. در باز شد. رها وارد شد. چشمانش قرمز، صورتش رنگ‌پریده. قدم‌هایش سنگین و بی‌جان.
    1 امتیاز
  4. پارت چهل و یکم سام هنوز سرخوش از بغل خواهرش، با چشم‌های خندان و صدایی پر از شیطنت گفت: — واقعاً لباس پوشیدی؟ حیفه… حیف اون همه زحمت! حالا برو سر خیابون دوتا نون بگیر بیا، لااقل به مصرف برسه! رها زد زیر خنده و گفت: - خیلی بدجنسی دارم برات! وایسا! سام خندید، صدایش هنوز خمار خواب بود: - جوووون عشقم! بعد او را محکم‌تر بغل کرد و با مهری کودکانه بوسه‌ای روی گونه‌اش نشاند. رها بین خنده و بغضی شیرین، آرام گفت: - دلم برات تنگ شده بود… مثلاً قرار بود هفته پیش بیایی. سام آهی کشید، دست به موهایش کشید و گفت: - قربون دل تنگت برم… نشد به‌ خدا. چند ثانیه به او نگاه کرد، لبخند زد و موهای کوتاه و نرم رها را نوازش کرد: - نگاش کن… جوجه‌تیغی خودمه! پاشو برو پایین تا من یه دوش بگیرم میام. رها از تخت بلند شد، هنوز لبخند روی صورتش بود. از اتاق بیرون رفت و صدای آرام پایش در راهرو پیچید. رها با شتاب از پله‌ها پایین آمد. تا چشمش به هما افتاد، با حالتی بامزه و شاکی گفت: - ای مامان کلک! ای مامان کلک! چرا نگفتی؟ حداقل می‌گفتی لباس نپوشم، آماده نشم! هما خندید و درحالی‌که نان را توستر درمی‌آورد، گفت: - خواستیم طبیعی باشه دیگه، سورپرایز شی. رها اخم الکی کرد و با خنده گفت: - باشه هما خانم، حالا یک هیچ به نفع تو و سام! هما نزدیکش آمد، لپش را بوسید و گفت: - حالا که آماده‌ای برو خریدای منو انجام بده، لباسمم از خشکشویی بگیر. رها نچ‌نچی کرد و گفت: - باشه مامانی. و کیفش را برداشت و به سمت در راهرو رفت. چند دقیقه بعد سام از پله‌ها پایین آمد، هنوز موهایش کمی خیس بود. - پس رها کو؟ هما که حالا پشت میز نشسته‌بود، گفت: - گفتم بره خرید، حالا که لباس پوشیده! سام زد زیر خنده: - بالاخره رفت نونوایی. با لبخند نشست پشت میز و مشغول صبحانه شد. هما روبه‌رویش نشسته بود و با آرامش نگاهش می‌کرد. سام لقمه‌اش را برداشت و بعد کمی مکث کرد. صدایش کمی جدی‌تر شد: - این مدت حال رها که بد نشده بود؟ هما کمی مردد نگاهش کرد: - یکی دو بار… سام اخم کرد، لقمه‌اش را زمین گذاشت: - خون‌ دماغم شد مامان؟ هما با لحنی آرام، ولی نگران گفت: - آره، ولی نه زیاد. دکتر داروهاش عوض کرده. سام اخم‌هایش را بیشتر درهم کرد: - پس چرا نگفتی؟ - نخواستم نگرانت کنم. سام برای چند لحظه به لیوان آب‌میوه‌اش خیره ماند. بعد صدای نرم مادرش فضا را پر کرد: - کی این سفرای تو تموم می‌شن؟ سام نگاهش را بالا آورد، با مهری خسته گفت: - قربونت برم، مگه دست منه؟ من از خدامه پیش شما باشم… مکثی کرد، بعد با تردید گفت: - چرا با رها نمیاید پیش خودم؟ خیال منم راحت‌تره. هما بلافاصله گفت: - حرفشم نزن! می‌دونی که من این‌جا آرامشم رو دارم. سام دستی به موهایش کشید و گفت: - فعلاً هم که هستم ، به این زودیا برنمی‌گردم.
    1 امتیاز
  5. نه همونی که من فرستادم خوبه ترس توی چهره‌ی دختره مشخصه با همین درست کنید
    0 امتیاز
×
×
  • اضافه کردن...