رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

تخته امتیازات

  1. QAZAL

    QAZAL

    نویسنده اختصاصی


    • امتیاز

      5

    • تعداد ارسال ها

      1,158


  2. ballerina

    ballerina

    کاربر نودهشتیا


    • امتیاز

      4

    • تعداد ارسال ها

      7


  3. هانیه پروین

    هانیه پروین

    مدیریت کل


    • امتیاز

      3

    • تعداد ارسال ها

      587


  4. shirin_s

    shirin_s

    گرافیست


    • امتیاز

      3

    • تعداد ارسال ها

      119


مطالب محبوب

در حال نمایش مطالب دارای بیشترین امتیاز در 09/17/2025 در همه بخش ها

  1. پارت شصت و نهم خاتون با صدای بلند خندید و گفت: ـ عباس میبینی آدمی که پیدا کردی، چقدر خوب تو نقشش فرو رفته؟! امیر با حرص رو بهش گفت: ـ از روی ناچاری اون پول و قبول کردم اما من مثل شما بی‌شرف نیستم! یهو با این حرفش، عباس خواست بیاد بزنتش که خاتون جلوشو گرفت و با آرامش به عباس گفت: ـ ولش کن! بذار هرچقدر که دلش میخواد حرف بزنه! با این کاری ندارم. بعد به شکم من نگاه کرد و رو بهم گفت: ـ در اصل بخاطر نوه‌ام اومدم اینجا! تا نگاهش و دیدم، شکمم و محکم با دوتا دستم گرفتم، استرس کل وجودم و گرفت...گفتم: ـ نمی‌ذارم!نمی‌ذارم!...فرهاد و ازم گرفتین، بس نبود؟! منو تو چشمش به شکارچی پول نشون دادین، بس نبود؟! حالا نوبت به بچم رسیده؟! امیر پشت بند من گفت: ـ از چه نوه‌ایی حرف میزنی زن حسابی؟! تو می‌دونستی این دختر، بچه پسرتو بارداره و با وجود این قضیه بیرونش کردی از خونت. حالا چی شده که بعد اینهمه مدت یاد نوه‌ات افتادی ؟؟ خاتون این‌بار با جدیت رفت سمت امیر و رو بهش گفت: ـ برای بار آخر بهت هشدار میدم؛ تو چیزایی که بهت ربطی نداره دخالت نکن، وگرنه بد میبینی. برام کاری نداره که با یه حرفم تو و اون دخترتو بفرستم همون آشغال دونی که زندگی میکردین! امیر زبونش از این حجم وقاحت و شر خاتون بند اومده بود! خاتون به من نگاه کرد و گفت: ـ فکر کردی الان فرهاد تو غمت داره میسوزه آره؟! ولی من فقط چشم پسرمو باز کردم و اونم با اختیار خودش رفت سراغ کسی که لایقش بوده. با یه اصیل زاده مثل خودش ازدواج کرد و خداروشکر باهم خوشبختن.
    1 امتیاز
  2. پارت شصت و هشتم یه مدت طولانی گذشت و منم همش در تلاش بودم که غم دوری فرهاد برام عادی بشه و هر روز سر نماز براش دعا می‌کردم که فقط حال دلش خوب باشه! با کمک امیر داروها و روتین دکتر رفتنم و استراحتم و ردیف کردم و امیر نمیذاشت تو خونه دست به سیاه و سفید بزنم و با وجود خستگیه بعد از سرکارش میومد و غذا درست میکرد، طرف می‌شست و با اینکه بهش اصرار می‌کردم تا اجازه بده کمکش کنم اما نمیذاشت. وضعیت بچه هم خوب بود و شکمم یه مقدار بالا اومده بود و تو همین حین، موضوع رو به بالا گفتم و اونم خیلی خوشحال شد و همش دعا می‌کرد تا بچه پسر بشه! همه چیز مثل روزای عادی داشت می‌گذشت و من حداقل یذره دلم آروم شده بود که بالاخره سایه اون زن خبیث و تهدیداش از زندگیم برداشته شده تا اینکه یه روز اتفاقی افتاد که تمام وجودم و به لرزه درآورد! امیر طبق معمول بعد از مغازه اومد دنبالم تا بریم چکاپ که وقتی برگشتیم خونه، دیدیم دم در یه ون مشکی بزرگ پارک شده! امیر دستم و محکم گرفت و با تعجب گفت: ـ خیر باشه ایشالا! با ترس دستشو کشیدم و گفتم: ـ امیر...این..این ماشین خاتونه! امیر گفت: ـ مطمئنی یلدا؟ سرمو به نشونه تایید تکون دادم و گفتم: ـ مطمئنم، باز دوباره چرا سر و کلش پیدا شده؟! امیر: ـ نترس عزیزم، آروم باش! یه چندتا نفس عمیق بکش. هیچ کاری نمیتونه بکنه. آب دهنم و قورت دادم و گفتم: ـ انشالا! با ترس رفتیم و وارد خونه شدیم و دیدم که عباس دم پله ها وایستادن و خاتون روی صندلی تراس نشسته و به باغ خیره شده...با دیدن منو امیر با لبخند گفت: ـ به به! میبینم که خیلی زود بهم عادت کردین! بعد رو به من گفت: ـ واقعا برای همدیگه ساخته شدین! وقتی نگاهش و می‌دیدم دلم می‌خواست تو صورتش عوق بزنم...امیر اومد جلوی من وایستاد و رو به خاتون گفت: ـ لطفا فاصلتو با زن من رعایت کن!
    1 امتیاز
  3. پارت شصت و هفتم گفتم: ـ اتفاقا اگه بدون دخترم برم غذا بخورم، برام سخته! امیر دستم و محکم فشرد و اشک تو چشماش حلقه زد و گفت: ـ خیلی ممنونم ازت یلدا! لبخندی بهش زدم و امیر رو به راننده گفت: ـ آقا دور بزن! رفتیم و تینا رو از خونه همسایه گرفتیم و اون روز برای اولین بار منو امیر و اینا با همدیگه رفتیم کبابی! تنها چیزی که می‌تونست منو یکم از حال و هوای بدم بیرون بیاره، تینا و شیرین بازیاش بود! تازه داشت کلمه ها رو یاد می‌گرفت و اینقدر بامزه حرف میزد که ناخودآگاه منم امیر و به خنده مینداخت! از اونجایی هم که کلا بچه ها رو خیلی دوست داشتم و ارتباطم باهاشون خوب بود، خیلی زود بهم عادت کرد... تمام طول روز باهاش بازی می‌کردم و منتظر میموندیم تا امیر و بابا از سرکار برگردن و باهم غذا بخوریم. بابا هم با اینا خیلی خوب کنار میومد و منم سعی داشتم حدود یکماه دیگه اینا قضیه بارداریمو بهش بگم. منو امیر برای اینکه توجه بابا بهمون جلب نشه، تو یه اتاق اما جدا از هم می‌خوابیدیم و موقع خوابیدن، فرهاد و نگاهاش از خاطرم نمیرفت، چجوری می‌تونستم فراموشش کنم؟! اون تنها عشق زندگی من بود. هیچوقت هیچکس جاشو برای من پر نمی‌کرد! بجاش بچم و بغل می‌کردم و تصور می‌کردم که انگار فرهاد و در آغوش گرفتم. بعضاً بهش فکر می‌کردم که بعد از من روزاشو چیکار می‌کنه و یعنی به من فکر می‌کنه؟! بعد به این نتیجه می‌رسیدم که اون خاتون عمرا اگه بذاره وقت فرهاد خالی بگذره و مطمئنا تا الان شستشوی مغزیش داده و یکی از اصیل زاده ها رو براش اوکی کرده...اون زن همیشه یه نقشه تو جیبش داشت و تمام حرکاتش حساب شده بود.
    1 امتیاز
  4. پارت شصت و ششم امیر: ـ حرفای دکتر و شنیدی! استرس برات سمه...این دو روزه یه لقمه غذا هم نخوردی! گفتم: ـ اینقدر دلم سنگینه که غذا از گلوم پایین نمیره! امیر با ناراحتی دستی تو موهای پرپشت جوگندمیش کشید و گفت: ـ باور کن یلدا اگه چاره داشتم یجوری به احمدآقا حقیقت... با ترس حرفشو قطع کردم و نیم خیز شدم و گفتم: ـ اصلا امیر! حتی فکرشم نکن...کاری که خاتون باهام نکرد و بابام با منو بچم می‌کنه! خودت دیگه رسم طایفه کردها رو می‌دونی! امیر گفت: ـ متاسفانه! بعدش بلند شد و پتو رو کشید روم و گفت: ـ استراحت کن! سرمت که تموم شد ببرمت یجا یه غذای درست و حسابی بخوری! احمد آقا اینجوری ببینتت شک می‌کنه. حق با امیر بود! مجبور بودم با درد توی دلم زندگی کنم اما باید قوی می‌بودم! به امیر و حرکاتش که نگاه می‌کردم یه دلخوشی ته دلمو پر می‌کرد که تو این روزای سختی که هیچکس دور و برم نیست و نمیتونم درد دلمو به کسی بگم، امیر با وجود دونستن تمام این اتفاقات پشتم وایستاد و بدون منت بهم کمک کرد...قضاوتش نکرد و حتی قبول کرد واسه بچه‌ایی که از خونش نیست، پدری کنه. واقعا خداروشکر میکنم که حداقل امیر آدم باوجدانی بود و مقابلم قرار گرفت. بعد تموم شدن سرمم، امیر موتورش و جلوی در بیمارستان گذاشت و بخاطر اینکه خالم خوب نبود، آژانس گرفت و قرار شد بعداً بیاد موتور و ببره...تو مسیر به امیر گفتم: ـ امیر؟ ـ جانم؟ ـ بریم دنبال تینا و بعدش باهم بریم غذا بخوریم! نگاه امیر پر از شادی شد! خیلی خوشحال بود که من اینا رو مثل بچه خودم دوست داشتم...با ذوق گفت: ـ جدی میگی؟! برات سخت نیست؟
    1 امتیاز
  5. پارت شصت و پنجم اما یدونه یادگاری ازش برام مونده بود...اون تاج گل! گرفت تو دستش و پرپرش کرد و بقیه گلبرگاشو کوبوند تو صورتم! هرکاری می‌کرد حق داشت! هر کس جاش بود، همینجوری رفتار می‌کرد...امیر سعی کرد پشت من دربیاد اما فرهاد فقط با خشم نگام می‌کرد و اصلا به امیر توجهی نداشت. نگاهاش و رفتارش دلمو آتیش زد...حالا درد جدایی از فرهاد به کنار، اینکه اون مادر عفریتش منو مقصر جلوه داد و باعث شد ازم متنفر بشه، یه طرف دیگه دلمو سوزوند...بعد اینکه رفت، اونقدر پیش در گریه کردم که حالم بد شد و یکم خونریزی کردم و امیر مجبور شد منو ببره بیمارستان...دکتر بهم گفت که بارداری سختی رو پیش رو دارم و باید از هرگونه استرس و اضطراب دوری کنم. خونریزی بیش از حد می‌تونست باعث سقط بچم بشه! خدا ازت نگذره خاتون که منو پسرتو به این حال و روز انداختی، واقعا امیدوارم که خدا ازت نگذره... بعد اینکه یه سرم تقویتی بهم زدن، امیر کنارم نشست و گفت: ـ زنیکه آشغال دورادور حواسش به همه چی هست! گفتم: ـ چطور مگه؟! امیر: ـ اون نوچه ابلهش اونور خیابون وایستاده بود و فرهاد و می پایید! دوباره اسم فرهاد و شنیدم و قلبم تیر کشید...با بغض گفتم: ـ این زن آدم نیست چه برسه به اینکه بخواد مادر باشه! امیر دست بی‌جونم و گرفت تو دستای گرمش و گفت: ـ نمی‌تونم ببینم ذره ذره داری آب میشی یلدا جان! اون بچه تو شکمت چه گناهی کرده! برای اون هم که شده باید قوی باشی! با لبخند تلخی گفتم: ـ بخاطر اونه که الان زنده‌ام امیر!
    1 امتیاز
  6. 💌🌹 فرمان عاشقانه انجمن نودهشتیا 🌹💌 به نغمه دل گوش فرا دهید! رمانی نو رسیده با نام «گردنکش» چون شمعی در شب‌های تار بر افروخته و به جمع عاشقان قلم پیشکش شد. ✨📖 ─── 💞 ─── ✍️ نویسنده: @یاسمن از دلنوازان محبوب انجمن 🎭 ژانر: عاشقانه، اجتماعی 💕 📜 شمار صفحات: ۲۹۳ ─── 💞 ─── 🌸 خلاصه: رادوین، دانیال و آرمان سه تا برادرن، ولی نه برادرهای واقعی، بلکه برادرهای خونی. بچه‌های ارشد و میراث‌دارهای خاندان بزرگِ کارا... 🌙 برگی از رمان: نگاهی به کت‌و‌شلوار خوش‌دوختی که به تن داشت انداخت و سری از روی اشتیاق برایش تکان داد. _ عالی شدی داداش رادوین، حقا که انگار برای خودت دوختنش! 🔗 جاده‌ی رسیدن به این قصه: (لینک) https://98ia-shop.ir/2025/09/16/دانلود-رمان-گردنکش-از-یاسمن-رضایی-کارب/
    1 امتیاز
  7. 1 امتیاز
  8. پارت دوم ( برای شیرین) داستان جان‌های آشفته
    1 امتیاز
  9. "برای شیرین" خسته تر از همیشه سیگار رو روی زمین مي‌ندازم. احساس می‌کنم دیگه نمیتونم. آرنجم رو روی زانوهام میذارم و صورتم رو با دست های یخ زده‌ام میپوشونم. سعی می‌کنم ذهنم رو از هر فکری آزاد کنم. میون صدای لاستیک ماشین‌ها با شنیدن صدای مثل صدای خنده هاش توجهم جلب میشه. انقدر واضح و شبیه بود که میتونستم قسم بخورم خودشه، درست همینجا نزدیکم ایستاده و می‌خنده. پلک‌هام به هم فشار میدم و اخم‌هام رو در هم میکشم؛ سعی می‌کنم رو چیز دیگه‌ای تمرکز کنم. آقای دکتر می‌گفت اینجور مواقع تا صد بشمرم. یک، دو، سه... بیست و چهار... سی و شش... سی و شش، سی و شش، سی و ... دستی تو موهام میکشم و مثل فنر از جا میپرم، دست به کمر دور خودم می‌چرخم. اون باید همینجا باشه. هر سمتی رو نگاه می‌کنم جز تاریکی چیزی عایدم نمیشه. کلافه به موهام چنگ میزنم . خدایا مگه میشه؟ مطمئنم خودش بود. برای لحظه ای چشم هام رو می‌بندم تا ذهن آشفته ام رو آروم کنم. با حس دستی روی شونه ام، سراسیمه برمی‌گردم که با سامان رو به رو میشم. نگاهش نگران بود، موهاش خیس بود و به سرش چسبیده بود! چرا خیسه؟ نگاهم به آسمون کشیده میشه. سرخ بود، کی شروع به باریدن کرد؟ چرا من نفهمیدم؟ نگاهی به خودم انداختم، آب از لباسم چکه می‌کرد. از ‌کی داره می‌باره که آب از لباسم میچکه؟ با تکون های سامان نگاهش می‌کنم. - میگم اینجا چیکار میکنی؟چرا هیچ وقت گوشیت رو نمیبری با خودت؟ روی جیب کتم دست میکشم. گوشین نبود، حتما باز خونه جا گذاشتم. قبل از اینکه حرفی بزنم سامان دستم رو میکشه و من رو سوار ماشین میکنه. بی صدا نگاهش می‌کنم. یعنی اون هم همون قدر که من شیرین رو دوست دارم ندا رو دوست داره؟ خوش به حالش ندا کنارشه. به روبه رو نگاه می‌کنم، به خیابون بی‌انتها؛ شیرین من الان کجاست؟ نگاهم به کنار خیابون کشیده میشه، کنار دختر پسری که بهشون نزدیک می‌شدیم. انگار با هم درگیر بودن. به دختره نگاه می‌کنم. اون، اون... صاف میشینم و دقیق تر نگاه می‌کنم. اونشیرین منه! مطمئنم! سراسیمه به سمت سمان برمی‌گردم: -نگه دار سامان نگه دار. سامان هم نگاهی به اون‌ها میندازه و میگه: -بس کن میدونم چی تو فکرته. از کنارشون بی‌توجه رد میشه، از تو آینه بغل ماشین نگاهشون می‌کنم و میگم: - خواهش میکنم به خاطر ندا. با شنیدن اسم ندا بالاخره ترمز می‌گیره. به محض ایستادن ماشین پیاده میشم و به سمتشون میرم. باورم نمیشه. چشمهام درست میبینه؟خودشه! اون پسر کنارش کیه؟‌ از تلاش های دلبرکم معلومه که مزاحمه. شیرین برای فرار از دست پسرک مزاحم به سمت خیابون میدوه. با عجله به سمتش میدوم. اینجا خیلی خطرناکه، ماشین‌ها با سرعت بالایی حرکت می‌کنن. با دیدن نور ماشین و صدای بوق های ممتدش تندتر میدوم. شیرینم... قلبم انگار روی دور تنده، نفس نفس میزنم. با عجله خودم رو بهش میرسونم و هلش میدم... و دیگه جز صدای جیغ شیرین و فریاد سامان که اسمم رو صدا میزد نمیشنوم. ** پرستار جلوی چشم‌های مبهوت سامان پارچه‌ی سفید روی سر جسم بی‌جون روی تخت میکشه. صدای گریه‌های اون دختر سکوت بخش رو میشکنه. شیرین نبود، اون پسر رو نمی‌شناخت اما اون نجاتش داده بود. اون جلوی چشم‌هاش روی زمین افتاده بود. اما کسی لازم بود تا برای دل سامان گریه کنه، برای رفیقی که جون کند تا دوستش رو حفظ کنه، وگرنه اون که تازه به شیرینش رو پیدا کرده بود، سالم و سرحال، فارغ از اون سرطان زجرآورش...
    1 امتیاز
  10. " طناب پوسیده" با برخورد باد به صورتم چشم هام رو باز می‌کنم و به منظره رو به رو خیره میشم. سرده، خیلی هم سرده؛ ولی وقتی که تو نیستی تا نگرانم بشی مهم نیست. باد تاب فرسوده‌ای که از تک درخت خشکیده‌ی نزدیک لبه پرتگاه آویزونه رو تکون میده. در واقع انگار جعبه‌ی خاطرات من رو تکون میده. خودم رو بغل می‌کنم و قدمی جلو تر میرم‌. انگار همین دیروز بود. با قدم هایی سست به تاب نزدیک میشم. دستی به طناب‌های پوسیده‌اش میکشم. صورتم رو نزدیک‌تر می‌برم و آروم لب میزنم: - هیچوقت نمیذاشت نزدیکت بشم، یادته؟ می‌گفت خطرناکی. جلوی تاب می‌ایستم و به منظره‌ی رو به رو نگاه می‌کنم. این پرتگاه چقدر ارتفاع داره؟ ده متر؟ بیست متر؟ سی متر؟ یا شاید هم بیشتر؟! چشم ریز میکنم تا بلکه انتهاش رو ببینم. خیلی تاریکه، حتما اونجا یه جهان دیگه‌ست. لحظه ای به آسمان نگاه می‌کنم. ماه پشت ابرها مثل عروس می‌درخشه. لبخندی تحویلش میدم: - ماه قشنگم میاد مگه نه؟ با رفتن ماه و پنهان شدنش پشت ابرهای سیاه لبخند روی صورتم جمه میشه. غمزده به سمت تاب بر می‌گردم. نفس عمیقی میکشم و با احتیاط روی تاب می‌نشینم که چوب های ضعیف و قدیمیش ناله میکنن. طناب‌های تاب رو در دست می‌گیرم. با پنجه‌ی پا تاب رو عقب هل میدم. با حرکت تاب اولین قطره اشک از چشم هام می‌چکه. میدونم این خود دیوونگیه ولی به نظرم می‌ارزه. صدای موسیقی شاخه‌ی خشک درخت که در تلاش برای پابرجا موندنه سکوت رو میشکنه. نفس عمیقی میکشم تا کمی قلبم آروم بگیره. خودش می‌گفت هر وقت، هر جا در خطر باشم هر طور شده خودش رو می‌رسونه. خودش گفت خبر نمیخاد. خودش گفت قلب های ما راه ارتباطی ماست. خودش اون روز دست گذاشت رو قلبم، خیره شد تو چشمام و گفت: - فقط کافیه از ته قلبت صدام کنی. پس میاد. چشم هام رو می‌بندم و به حرکت تاب سرعت میدم. با تمام وجود توی قلبم صداش میزنم. میشنوه، مطمئنم! از پاهام کمک می‌گیرم و سرعتم رو زیاد تر می‌کنم. هر از گاهی به طناب بالای سرم که در حال پاره شدنه نگاهی می‌ندازم. تار اول از بین دسته‌ تارهای طناب بیرون می‌پره. تار دوم و سوم با هم پاره میشه، تاب ناگهان می‌لرزه. طناب رو سفت تر تو مشتم می‌گیرم. به نظرم صدای چوب بیشتر شده. با احساس پایین اومدن تاب ترسیده چشم‌هام رو باز می‌کنم و به بالای سرم چشم میدوزم. با دیدن وضع طناب، میون اشک‌هام لبخندم جون میگیره. فقط یه تار دیگه... فقط یکم دیگه.. لبخند زنان دوباره چشم هام رو می‌بندم. نفس لرزونم رو بیرون میفرستم و تاب رو آروم حرکت میدم. صدایی تو سرم میگه: - اگه پاره بشه؟ اگه پاره بشه نمیوفتم، اون من رو میگیره؛ نزدیکه، حسش می‌کنم. با شنیدن صدایی مثل پاره شدن طناب و خالی شدن زیر پام حس می‌کنم خون تو رگ‌هام یخ می‌زنه. - راستی مگه قرار نبود قلب های ما راه ارتباطیمون باشه؟
    1 امتیاز
  11. کم کم نمای کامپوزیتی ساختمان به چشم می‌خورد هر چه جلو تر می‌رفتند، باغ جزئیات بیشتری به خود میدید. از دور پارکینگی که چهار ماشین در آن بود به چشم می‌خورد ماشین ها کم و بیش خارجی بودند که محنا حتی اسمشان هم نمی‌دانست، به حالت مورب پارک کرده بودند، کمی آن‌طرف تر رو به روی ساختمان یک فضای سبز پهناوری به چشم می‌خورد که فضایی برای نشتن بود، کنار فضای سبز یک منطقه سیمانی بود که آلاچیقی وسط آن بود. کنار آلاچیق به فاصله پنچ شش متر مربع یک طاقچه‌ای قرمز رنگی نمایان بود، که یک سمت آن شیر آبی به چشم می‌خورد. رو به روی آلاچیق، یک تاب دو نفره‌ ای به چشم می‌خورد. با ایستادن ماشین محنا چشم از اطراف برگرداند. فورا راننده پیاده شد. در را برایش باز کرد. محنا پیاده شد، کیفش را روی دوشش قرار داد و زیر لب تشکری کرد. راننده در ماشین را بست و گفت: - دنبالم بیاین‌ که مادرم‌ منتظرتونه. به سمت ساختمانی که نمای زیبایی جلوه داده بود و ترکیب نمایش از رنگ مشکی و قرمز خودنمایی می‌کرد. از پله های سنگی بالا رفتند تا به ورودی درب ساختمان بزرگ رسیدند، دهانش از حیرت و زیبایی این ساختمان باز مانده بود. کیفش را محکم گرفت. نتوانست جلوی زبانش را بگیرد. - شگفت انگیزه. راننده نگاهی به او که کنارش هم‌قدم شده بود کرد و چیزی نگفت. ساختمان یک در ورودی داشت که زنی جوانی رو به روی در منتظر بود. زن لباس‌های شیکی به تن داشت. یک تونیک قرمز که تقریبا زانوهایش را پوشانده بود. یک کفش پاشنه بلند قرمز هم به پا داشت. - خوش اومدی عزیزم. لب‌هایش به آرامی با زبانش تر کرد و زیر لب تشکری کرد و جلوتر از پسر به داخل رفت. زن نگاهی به پسرش انداخت و با جدیت گفت: - لطفا داخل نیا. پسر سری تکان داد و با سرعت از پله ها پایین رفت. - پسرم میلاد بود. محنا که نمی‌دانست چه بگوید، سری تکان داد و همراه زن پایش را به داخل گذاشت. داخل خانه شبیه به قصر بود. وسط سالن یک پله سنگی، تقریبا زیر آن پله یک سالن بزرگ و چیدمان سلطنتی بود. هر دو وارد خانه شدند و به سمت مبل‌های سلطنتی رفتند و روی یکی از مبل‌ها نشستند. محنا درست رو به روی او بود. دستش را محکم مشت کرده بود. استرس داشت. زن ذره متوجه استرسش‌ نبود، با لبخند گفت: - خب از خودت بگو برام. چرا باید از خودش برای او بگوید، مگر اصغر به او نگفته بود او برای لباس امشبش آمده بود تا قرض بگیرد. متعجب بود از رفتار زن، شاید هم‌ او اشتباه آمده بود. - ببخشید؟! زن خنده آرامی کرد و پایش را روی هم انداخت. - عزیزم من نیلوفرم، تا جایی که میدونم آقای نجاتی دایی همسر بنده هستند‌. محنا از اولش اصغر نپرسیده بود که نجاتی چه کسی است؟ و چرا باید از طرف او باید به دیدنش نیلوفر برود؟! عزمش را به کار برد سعی کرد کمی همرنگ این جماعت بشود. - بله درسته، نمی‌دونستم. زنی به همراه سینی که حاوی دو فنجان و فلاسکی بود، به طرفشان آمد. سینی را روی میز گذاشت. و رو به نیلوفر گفت: - امری با من ندارین خانم؟ نیلوفر لبخندی مهربانانه زد و گفت: - نه عزیزم می‌تونی به کارت برسی. سپس رویش را به طرف محنا برگرداند. موهای‌ شرابی‌اش را پشت گوشش فرستاد و ادامه داد: - دخترم اسمت رو بگو؟! محنا با دستپاچگی، لبخندی زد نمی‌دانست در این شرایط چه حرفی بزند چه رفتاری از خودش نشان دهد.‌ - محنا. نیلوفر لبخندی به رویش زد و گفت: - اسمت خیلی قشنگه! دست برد فلاسک استیلی که درون سینی نقره بود را برداشت و محتویات شیری رنگی را درون فنجان‌ها ریخت. که بخاری از آن بیرون می‌آمد، ادامه داد: - اسمت به چهره‌ات میاد. تشکری کرد و که دوباره نيلوفر شروع به حرف زدن کرد. -خب محنا جون، چند سالته؟! دستش را به سمت‌ شال مشکی که روی سرش بود برد و آن را کمی جلوتر کشید و نگاهش را به سمت‌ لیوان ها داد. با کمی اعتماد به نفس گفت: - دو ماه قبل بیست و دو سالم شد. از زیر میز شکلات خوری را بیرون می‌کشد و در آن را باز می‌کند. -تا به حال ازدواج کردی؟ نامزد؟ دستان محنا با شندین این سوال مشت می‌شوند و ناخودآگاه اخمی میان ابروانش قرار می‌گیرد و با تندی لب به سخن می‌گشاید. - نه؛ ولی امشب خواستگاریمه! با دست اشاره‌ای به فنجانی که رو به رویش بود می‌کند. - بفرمایید تا سرد نشده میل کنید. لحنش مثل قبل گرم نبود، شاید نباید این حرف را به زبان می‌آورد. نیلوفر که دید دخترک چیزی نمی‌گوید، لبخندی زد و گفت: - قصدم نبود که ناراحتت کنم، به هر حال در جریان خواستگاری امشب هستم. فقط احساس می‌کنم شما زیاد برای آقای نجاتی جوان هستی. فنجانش را بر می‌دارد و جرعه‌ای از آن می‌نوشد تا عصبانیتش را کنترل کند، محتویات فنجان گرم و شیرین بود. مزه خاصی می‌داد، آن لحظه نوشیدنی موردعلاقه‌اش شد.کم کم نمای کامپوزیتی ساختمان به چشم می‌خورد هر چه جلو تر می‌رفتند، باغ جزئیات بیشتری به خود میدید. از دور پارکینگی که چهار ماشین در آن بود به چشم می‌خورد ماشین ها کم و بیش خارجی بودند که محنا حتی اسمشان هم نمی‌دانست، به حالت مورب پارک کرده بودند، کمی آن‌طرف تر رو به روی ساختمان یک فضای سبز پهناوری به چشم می‌خورد که فضایی برای نشتن بود، کنار فضای سبز یک منطقه سیمانی بود که آلاچیقی وسط آن بود. کنار آلاچیق به فاصله پنچ شش متر مربع یک طاقچه‌ای قرمز رنگی نمایان بود، که یک سمت آن شیر آبی به چشم می‌خورد. رو به روی آلاچیق، یک تاب دو نفره‌ ای به چشم می‌خورد. با ایستادن ماشین محنا چشم از اطراف برگرداند. فورا راننده پیاده شد. در را برایش باز کرد. محنا پیاده شد، کیفش را روی دوشش قرار داد و زیر لب تشکری کرد. راننده در ماشین را بست و گفت: - دنبالم بیاین‌ که مادرم‌ منتظرتونه. به سمت ساختمانی که نمای زیبایی جلوه داده بود و ترکیب نمایش از رنگ مشکی و قرمز خودنمایی می‌کرد. از پله های سنگی بالا رفتند تا به ورودی درب ساختمان بزرگ رسیدند، دهانش از حیرت و زیبایی این ساختمان باز مانده بود. کیفش را محکم گرفت. نتوانست جلوی زبانش را بگیرد. - شگفت انگیزه. راننده نگاهی به او که کنارش هم‌قدم شده بود کرد و چیزی نگفت. ساختمان یک در ورودی داشت که زنی جوانی رو به روی در منتظر بود. زن لباس‌های شیکی به تن داشت. یک تونیک قرمز که تقریبا زانوهایش را پوشانده بود. یک کفش پاشنه بلند قرمز هم به پا داشت. - خوش اومدی عزیزم. لب‌هایش به آرامی با زبانش تر کرد و زیر لب تشکری کرد و جلوتر از پسر به داخل رفت. زن نگاهی به پسرش انداخت و با جدیت گفت: - لطفا داخل نیا. پسر سری تکان داد و با سرعت از پله ها پایین رفت. - پسرم میلاد بود. محنا که نمی‌دانست چه بگوید، سری تکان داد و همراه زن پایش را به داخل گذاشت. داخل خانه شبیه به قصر بود. وسط سالن یک پله سنگی، تقریبا زیر آن پله یک سالن بزرگ و چیدمان سلطنتی بود. هر دو وارد خانه شدند و به سمت مبل‌های سلطنتی رفتند و روی یکی از مبل‌ها نشستند. محنا درست رو به روی او بود. دستش را محکم مشت کرده بود. استرس داشت. زن ذره متوجه استرسش‌ نبود، با لبخند گفت: - خب از خودت بگو برام. چرا باید از خودش برای او بگوید، مگر اصغر به او نگفته بود او برای لباس امشبش آمده بود تا قرض بگیرد. متعجب بود از رفتار زن، شاید هم‌ او اشتباه آمده بود. - ببخشید؟! زن خنده آرامی کرد و پایش را روی هم انداخت. - عزیزم من نیلوفرم، تا جایی که میدونم آقای نجاتی دایی همسر بنده هستند‌. محنا از اولش اصغر نپرسیده بود که نجاتی چه کسی است؟ و چرا باید از طرف او باید به دیدنش نیلوفر برود؟! عزمش را به کار برد سعی کرد کمی همرنگ این جماعت بشود. - بله درسته، نمی‌دونستم. زنی به همراه سینی که حاوی دو فنجان و فلاسکی بود، به طرفشان آمد. سینی را روی میز گذاشت. و رو به نیلوفر گفت: - امری با من ندارین خانم؟ نیلوفر لبخندی مهربانانه زد و گفت: - نه عزیزم می‌تونی به کارت برسی. سپس رویش را به طرف محنا برگرداند. موهای‌ شرابی‌اش را پشت گوشش فرستاد و ادامه داد: - دخترم اسمت رو بگو؟! محنا با دستپاچگی، لبخندی زد نمی‌دانست در این شرایط چه حرفی بزند چه رفتاری از خودش نشان دهد.‌ - محنا. نیلوفر لبخندی به رویش زد و گفت: - اسمت خیلی قشنگه! دست برد فلاسک استیلی که درون سینی نقره بود را برداشت و محتویات شیری رنگی را درون فنجان‌ها ریخت. که بخاری از آن بیرون می‌آمد، ادامه داد: - اسمت به چهره‌ات میاد. تشکری کرد و که دوباره نيلوفر شروع به حرف زدن کرد. -خب محنا جون، چند سالته؟! دستش را به سمت‌ شال مشکی که روی سرش بود برد و آن را کمی جلوتر کشید و نگاهش را به سمت‌ لیوان ها داد. با کمی اعتماد به نفس گفت: - دو ماه قبل بیست و دو سالم شد. از زیر میز شکلات خوری را بیرون می‌کشد و در آن را باز می‌کند. -تا به حال ازدواج کردی؟ نامزد؟ دستان محنا با شندین این سوال مشت می‌شوند و ناخودآگاه اخمی میان ابروانش قرار می‌گیرد و با تندی لب به سخن می‌گشاید. - نه؛ ولی امشب خواستگاریمه! با دست اشاره‌ای به فنجانی که رو به رویش بود می‌کند. - بفرمایید تا سرد نشده میل کنید. لحنش مثل قبل گرم نبود، شاید نباید این حرف را به زبان می‌آورد. نیلوفر که دید دخترک چیزی نمی‌گوید، لبخندی زد و گفت: - قصدم نبود که ناراحتت کنم، به هر حال در جریان خواستگاری امشب هستم. فقط احساس می‌کنم شما زیاد برای آقای نجاتی جوان هستی. فنجانش را بر می‌دارد و جرعه‌ای از آن می‌نوشد تا عصبانیتش را کنترل کند، محتویات فنجان گرم و شیرین بود. مزه خاصی می‌داد، آن لحظه نوشیدنی موردعلاقه‌اش شد.
    1 امتیاز
  12. به آرامی وارد خانه شد، چادر گل گلی با حرص از سرش بیرون اورد و آن را مچاله کرد و گوشه ای انداخت. تمام ذهنش به آن دختر مشغول بود، می‌دانست یه چیزی در مورد آن دختر درست نیست، روی زمین نشسته بود به نقطه ای خیره شده بود. کلثوم برای خودش چایی ریخته بود و با بیسکویتی که آن را می‌خور نگاهش به او افتاد با تاسف گفت: - تو خیلی زود گول میخوری! جرعه ای دیگر از چایی‌اش را خورد و به ادامه حرفش گفت: - اونم از خدا بیامرز مادرت به ارث بردی. همین اخلاقش بود که بابات اغفالش کرد. هنوز غرق در افکارش بود که حتی حرف های کلثوم را نمیفهمید که یه باره به خودش آمد و به او نگاه کرد: - چی؟ آهی کشید و از جایش بلند شد، زیرلب غرید: - اصغر اومد خبرم کن. سری تکان داد و او هم دوباره به نقطه ای خیره شد تا افکارش را از سر بگیرد. ساعاتی گذشت که با صدای بسته شدن در هال به خودش آمد، اصغر بود. سریع از جایش بلند شد و سلامی داد. اصغر به جای جواب دادن به او سری تکان داد و گفت: - شام بیار که گشنمه. بدون لحظه‌ای معطلی به سمت آشپزخانه رفت و سفره را برداشت و آن را جلوی اصغر انداخت. بدون آن که نیم‌نگاهی به بیاندازد دوباره به آشپزخانه برگشت. - کلثوم ؟ اصغر با صدای بلند این را گفت که پس از چند لحظه‌ای کلثوم به همراه محنا که بشقابی املت و در دست دیگرش نان بود و سبزی بود برگشت. - جانم؟ وقتی محنا تمام وسایل ها را گذاشت که به آشپزخانه برگشت تا آب را هم بیاورد صدای اصغر را شنید: - فردا شب مهمون داریم، به دختره بگو تا خودشو آماده کنه که فردا خوب به نظر برسه. لقمه‌ای گرفت و آن را در دهانش گذاشت و با دهان پر گفت: - فردا با پولای پس اندازی که داریم برو یه چند تا میوه و اینا بخر . کلثوم که هنوز متوجه نشده بود. - مگه فردا چه خبره؟ لقمه را قورت داد و لقمه دیگری گرفت. محنا هم از آشپزخانه برگشته بود. - فردا شب علی اینا میان خواستگاری این بچه. از اینکه کلمه‌ " این " به کار برده بود عصبی شد و دستانش مشت شد اما چیزی نگفت. - خدا شانس بده. لقمه دیگری را در دهانش گذاشت و دوباره با دهان پر رو به محنا انداخت و بی‌خیال گفت: - فردا تو میری به آدرسی که میگم، یه لباس قرض میگیری برای مراسم فردا. کلثوم اخمی کرد و گفت: - علی همونی که براش کار میکنی دیگه؟ به کلثوم نگاه کرد. سری تکان داد و گفت: - آره، داییش سجاد زن داره، میخواد زن سوم بگیره. نیم‌نگاهی به محنا انداخت، دستانش دور لیوان شیشه‌ای مشت شده بود؛ امکان داشت هر لحظه لیوان در دستش بشکند. اما چیزی نگفت. با همان دهان نمیه پرش ادامه داد: - پسر می‌خواد. لقمه‌اش که تمام شد، پارچ و لیوان را از دست محنا گرفت و برای خودش آب ریخت. - زن اولش سه تا دختر براش اورده و زن دومش دو تا دختر ، دختر دومی هفته پیش به دنیا اومده. جوراب‌های سیاه و کثیفش را در آورد و به محنا داد. - امروز گفت داییش یه زن میخواد که پسر براش بیاره، منم گفتم ما یه دختر مجرد داریم. اخمی میان ابروانش گره خورد و خواست حرفی بزند اما حرفش را نزد. اصغر نیم نگاهی به محنا کرد و گفت: - نظر تو چیه؟ فکری میان ذهنش رسید و با صبوری گفت: - یه شرط داره آقا اصغر! ابروانش بالا پرید و کمی حرف او را سبک و سنگین کرد و گفت: - من باج نمیدم بچه، فردا بله رو میگی مفهومه؟! جوراب‌ها را به دست کلثوم داد و گفت: - یه شرطه، من وگرنه تن به این ازدواج نمیدم. بعد از آن شروع به جمع کردن سفره کرد. کلثوم با اخم نگاهی به او کرد و گفت: - این چه رفتاریه محنا باید ممنون ما باشی، غذا بهت میدیم، لباس برات تهیه کردیم بعدم شرط میذاری؟ محنا حرفی نزد به آشپزخانه رفت که با حرص کلثوم به دنبالش رفت، قبل از اینکه کلثوم حرف دیگری بزند اصغر با صدای بلند گفت: - شرطت چیه؟ لبخندی از سر رضایت به لب‌های محنا نشست. از سه سالگی تا الان که بیست و سه سالش بود در این خانه زندگی می‌کرد. به آرامی ظرف‌ها رو شست و به هال برگشت و رو به روی اصغر نشست و گفت: -‌ ‌شرطم اینکه رضایت بدی بابام بیاد بیرون. -‌ ‌‌‌امکان نداره! این حرف را کلثوم که پشت سر محنا ایستاده بود زد، هنوز جوراب های اصغر را در دست داشت. اصغر کمی مکث کرد و گفت: - باشه ولی ... قبل از اینکه اصغر بتواند حرفش را تکمیل کند، محنا گفت: -آقا اصغر ولی و اما و اگر و شاید نداریم، شما میری فردا صبح رضایت میدی و منم میرم دنبال لباس و اینا، میخوام بابام تو عروسیم یا عقدم کنارم باشه. دیگر حرفی زده نشد. خوب می‌دانست کار اصغر پیشش گیر بود وگرنه محال بود رضایت دهد، پدرش و او رقیب عشقی بودند، البته که گلرخ بانو او را دوست داشت به خاطر پدرش مجبور به ازدواج با نصرت شده بود. البته اینطور اصغر فکر می‌کرد نبود همه می‌دانستند آن دو رومئو و ژولیت بودند.
    1 امتیاز
  13. با این حرف محنا نوری که در قلبش وجود داشت؛ خاموش شد. نمی‌دانست حرف های زن چه قدر واقعی بود. به آرامی به سمت آشپزخانه قدیمی قدم برداشت و در افکارش غرق شده بود. - ببین من برای خودت دارم میگم، فکر کن زمانی مامانت مرد، باباتم مرده. زن در حالی داشت پیشبند آشپزخانه را می‌پوشید ،لبخندی دروغین و با لحنی که همه‌اش تظاهر بود گفت: - عزیزم، منو مامانت دوازده سال با هم رفیق بودیم، و حتی مامانت هم به اجبار زن نصرت شد. در یخچال را باز کرد و گوجه و هویج را بیرون آورد. _ اون سال ها... محنا که دوست نداشت خاطرات گذشته‌ای که معلوم نیست دروغ باشد یا راست بشنود؛ وسط حرفش پرید: - کلثوم خانوم من دوست ندارم درمورد گذشته حرفی بشنوم. به سمت سینک ظرفشویی رفت که یا دیدن چند تیکه ظرف ظهر، آستینش را بالا زد و آرام تر از قبل گفت: -اونم پشت سر مامان خدا بیامرزم و بابام. زنی که نامش کلثوم بود سکوت کرد و دیگر چیزی نگفت، مشغول درست کردن غذا شد. ساعاتی گذشت که صدای کوبیده شدن در به گوش می‌رسید. - اصغر کلیدش یادش رفته؟ محنا شانه ای بالا انداخت و دستش را از دستکش پلاستیکی آشپزخانه در اورد و چادر که روی صندلی بود را را برداشت و سرش کرد. - اومدم. هوا تقریبا تاریک شده بود. محنا به پشت در که رسید، احساسی عجیب وجودش را فرا گرفت. احساسی‌ که خوش‌آیند به نظر می‌آمد ولی چیزی در مورد آن احساس اشتباه بود. در را باز کرد. پشت در تنها چیزی که توجه محنا را جلب می‌کرد، چشمان سبز و درشت یه دختر تقریبا همسن و سال خودش شاید چند سالی بزرگتر بود. چشمانش سبز اما درون چشمانش حاله ای از رنگ قرمز و مشکی در چشمانش دیده می‌شد. - سلام ببخشید این وقت شب مزاحم شدم. محنا به آرامی سر وضع دختر را نگاه کرد، تیپ او چنان به این محله ای که می‌نشستند نمی‌خورد. -واقعیتش اینکه من اینجا غریبم و از شهرستان اومدم میخواستم برم خونه عمو یاسرم که... . محنا از لحن حرف زدنش چیزی متوجه نمیشد، نه احساسات واقعی و نه می‌توانست به این چشم ها اعتماد کند. - من آدرسش رو گم کردم و تلفن همراه هم ندارم،‌ میشه ازتون تلفن بگیرم؟ گوشی از داخل‌جیبش در اورد. - خاموش شده.... لطفا! - کیه؟ کلثوم با پیشبند جلو در سالن ایستاده بود. محنا سرش را به طرفش چرخاند: - یه غریبه که... هنوز حرفش تمام نشده بود که کلثوم وسط حرفش پرید و گفت: - حتما گداعه در و ببند و بیا داخل . محنا از رفتار های کلثوم حرصش گرفته بود. - داشتم حرف میزدم کلثوم جان، میگم غریبه اس آدرس گم کرده میخواد تلفن بزنه جایی. کلثوم با بی بیخیالی به سمت داخل خانه رفت و گفت: - میرم گوشیمو بیارم. محنا از اینکه کلثوم ذره ای شعور نداشت که غریبه را به داخل دعوت کند. چشمانش را بست سرش را به سمت‌ غریبه برگرداند و با لبخندی گفت: - بفرمایید داخل حتما باید خسته باشید. یکم دیگه شام آماده میشه! غریبه که نامش لایلا بود، همچنان رفتار های محنا را زیر نظر داشت او بسیار شبیه کسی بود که سال های زیادی همه دیگر را رها کرده بودن. مهربان و ساده و از اینکه شبیه او بود ناخودآگاه در دلش نفرتی نسبت به آن ایجاد شد. به آرامی درون حیاط قدم گذاشت، خانه قدیمی بود حوضی خشک وسط حیاط بود. کمی آن طرف تر چند گلدان شکسته به چشم می‌خورد. دوچرخه پنچر شده گوشه‌ای از حیاط افتاده بود، گویی که سال هاست از آن استفاده نشده بود. همان طور که به اطراف نگاه می‌کرد در دلش خوشحال بود که قربانی اش چیزی به اسم خوشبختی را نمی‌داند، لبخندی زد و به محنا نگاه کرد و گفت: - آره یکم خسته‌ام، اما مزاحم نمیشم؛ فقط یه تلفن بزنم بعدش میرم. لبخند دروغینی که هزاران معنا در آن نهفته بود و محنا از هیچ کدام از آن ها اطلاعی نداشت؛ با دیدن لبخندش به اجبار لبخندی مسخره‌ای روی لبش نشست و گفت: - هر جور راحتی! - بیا این گوشی و بگیر و تماست رو بگیر و برو! کلثوم جلوی در ورودی به هال ظاهر شده بود و گوشی را مقابل لایلا گرفته بود. حرفش را با لحن بدی که هیچ، شباهتی به لحن محبت آمیز نداشت؛ زده بود. درست شبیه خودش بود. او به هر کسی اعتماد نمی‌کرد، همیشه محتاط بود. - ممنون. گوشی را گرفت و تظاهر به گرفتن شماره ای کرد. بعد از گذشت چند مکث طولانی مکالمه دروغینیش را آغاز کرد. - سلام عمو خوبین منم لیلا، راستش آدرستون رو گم کردم. -.... -درسته، آره بعد از میدون میپیچم میام تو کوچه. -... -خب؟ -.... - باشه حالا تا نیم ساعت دیگه اونجام. -... -خدافظ عمو جان. بعد از این مکالمه گوشی را به کلثوم برگرداند و از خانه بیرون رفت. - از این به بعد هر غریبه ای بود نمیذاری بیاد داخل. لحن هشداری و تهدید وار کلثوم جرقه ای بود برای اینکه اصغر را مطلع کند و حسابی او را بزند. همیشه آدم هایی هستند که از مهربانی دیگران حسادت می‌کنند و آن حسادت را پرورش می‌دهند تا چیزی به نفرت درونشان نسبت به دیگران به وجود آید. - باشه.
    1 امتیاز
  14. بخش اول فصل اول: زمین، ایران، تهران، ۱۴۰۲ سرمای زمستان، سوز به دستانش می‌آورد و در تمام استخوان هایش را به درد می‌آورد قدم زنان در دنیای شیرین کودکانه خود به سر می‌برد که صدایی از پشت سر او را صدا زد: - محنا، بیا داخل سرما می‌خوری. صدایش دستوری، سرد بدون ذره ای احساسات بود، به سمت مردی که صدایش زده بود؛برگشت؛ سالخورده و چهره عبوس و پیری داشت و همان طور زیرلب آواز کودکانه باران را می‌خواند با لی لی کنان به طرف مرد قدم گذاشت: - باز باران با ترانه با گوهر های فراوان... مرد از شدت رفتارهای این دختر بچه از کوره در رفت و با فریاد گفت: - زود باش،‌ اینقدر لفتش نده! دخترک با بغضی که درونش بود و چشمانی اشک آلود بی خیال بازی کردن شد و با گام‌های بلندتری خودش را به سمت‌ مرد رساند،‌هنگامی که به مرد رسید، مرد دستش را محکم گرفت و با قدم های تند تر به سمت در سفیدی که در رو به رویشان بود حرکت کردن وارد حیاط خانه که شدند، دستش را کشید و به سمت درب سالن کوچک آبی او را هل داد دخترک از شدت درد دستش، با دست دیگرش آرام دستش را ماساژ میداد و بدون هیچ صدایی گریه میکرد. گفت: - دیگه تو کوچه نمیریا، مفهومه!؟ دختر با اشکی که از گوشه چشمانش می‌آمد وبا حرص پاک کرد و با نفرت به مرد خیره شد. گفت: - آقا اصغر من عروسک تو نیستم. بعد چند قدم جلو آمد و با صدای لرزان ادامه داد: - که هر جور بخوای باهام رفتار کنی، خدمتکارتم نیستم؛ امانتم دستتون، اینجوری می‌خواستین از امانت گلرخ بانو محافظت کنید، معشوقتون؟ همین که به رو به روی اصغر رسید، سیلی محکمی از او خورد که لب دخترک پاره شد و خون جاری شده روی روسری سفیدش نقش بست. صدای هینی از پشت سرش آمد، زن زیبا با چشم و آبروی مشکی جلوی در ایستاده بود. بعد از آن سکوت بود. چند لحظه ای دختر همان جا مکث کرد و بدون هیچ سخنی به سمت در رفت و تنه ای به آن زن زد و رد شد. زن که لبش را می‌میجویید گفت: - اصغر، عزیزم چرا ؟ اصغر با نگاهی تحقیر آمیز به زن کرد و گفت: - یه مشت مفت خور دور خودم جمع کردم. بعد از آن به سمت در برگشت و در را باز کرد حرف بعدیش قلب زن شکست: - هی پول در بیارم خرج اینا کنم. بی مصرف‌ها. و از حیاط خانه خارج شد. زن به داخل خانه قدم گذاشت، خانه‌ای قدیمی بود، دیوارهای ترک خورده بود و رنگ زردی روی دیوار باقی مانده بود. بوی نم تمام خانه را ور داشته بود صدای چکه کردن آب درون تشت قرمزی که وسط حال بود، می‌آمد. زن با دیدن تشت تقریبا پر با صدای بلند و رسا گفت: - اینقدر فین فین نکن، بیا کمک تشت رو باید خالی کنیم خونه الان آب میگیره. چند لحظه بعد قامت محنا در رو به رویش ظاهر شد و بدون هیچ حرفی خم شد و زن با دیدن این حرکت خم شد و با کمک هم تشت را بلند کردن و به سمت حیاط بردن و تشت را خالی کردن. - باز چیکار کردی که اینطوری بود؟ محنا با صدایی خش دار که نشان از گریه بود گفت: - کاری نکردم، فقط ازش خواستم برم بابامو ببینم. زن تشت خالی را به سمت‌ جایی که چکه می‌کرد برد. - اصغر از بابات متنفره. و به سمت محنا برگشت و با لحنی به ظاهر مهربان گفت: - عزیزم بابات الان زندانه و برای... قبل از آنکه جمله اش را تمام، محنا وسط حرفش پرید. - اونوقت تقصیر کیه؟ زن که کلافه شده بود از سؤالش اخمی میان چشمانش پدیدار شد: - تقصیر خودشه! به سمت آشپزخانه رفت. - باید اعدام می‌شد. هر چی بدبختیه که داریم سر اون باباته!
    1 امتیاز
×
×
  • اضافه کردن...