رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

تخته امتیازات

  1. Taraneh

    Taraneh

    مدیر اجرایی


    • امتیاز

      12

    • تعداد ارسال ها

      1,086


  2. عسل

    عسل

    کاربر فعال


    • امتیاز

      11

    • تعداد ارسال ها

      322


  3. نوشین

    نوشین

    کاربر فعال


    • امتیاز

      9

    • تعداد ارسال ها

      189


  4. QAZAL

    QAZAL

    نویسنده اختصاصی


    • امتیاز

      5

    • تعداد ارسال ها

      1,257


مطالب محبوب

در حال نمایش مطالب دارای بیشترین امتیاز در 09/14/2025 در همه بخش ها

  1. فرزندان قشنگ ترا، حالتون چطوره؟! با کمی تاخیر اخبار نتایج اولین دور پارت منتخب رو به سمع و نظرتون میرسونم! در مقام و جایگاه اول دهمین پارت داستان نفس گیر به قلم جذاب بانو @عسل قرار می‌گیره (تبریک میگم عزیزم) در مقام دوم پارت اول داستان جان های آشفته حاصل نبوغ @shirin_s به روی سکوی قهرمانی میره! (مبارکت باشه خواهری) و در مقام سوم صد و هفدهمین پارت رمان مادمازل جیزل حاصل زحمات @Mahsa_zbp4 روی سکو قرار میگیره (مبارکه قشنگ جان) @QAZAL ممنونم از غزال بابت فعالیت و حمایت شدیدا دلگرم کننده‌ش؛ عشق منی بیب! هدف از این مسابقه ترغیب شما به فعالیت و پارتگذاری منظم و بالا بردن سطح نوشته‌های شماست دوستان! همکاری کنید باهامون عشقای ترا از همتون سپاسگزارم و به خدای بزرگ میسپارمتون!
    4 امتیاز
  2. سلام نودهشتیا از سالن خبری انجمن و پخش زنده با شما هستیم! در این تاپیک قراره یکی از جذاب ترین چالش های انجمن رو با هم داشته باشیم! چالش پارت منتخب! در طول ۱۴ روز یعنی دو هفته شما فرصت دارید تا پارتی از رمان/دلنوشته یا داستان کوتاه فعال خودتون رو که در همین بازه مشخص شده نوشته و ارسال کرده باشید رو در چالش شرکت بدین! به چه صورت؟! لینک پارت مورد نظر یا لینک تاپیک مورد نظر به علاوه شماره پارت رو زیر پیام اعلام شروع چالش ارسال می‌کنید؛ حالا چه حوایزی برای این چالش در نظر گرفته شده! نفر اول: مدال قلم طلایی + ۵۰۰ امتیاز + لوح تقدیر + کاور دبل شخصیت متناسب با رمان، دلنوشته یا داستان نفر دوم: مدال قلم نقره‌ای + لوح تقدیر + ۴۰۰ امتیاز نفر سوم: مدال قلم برنزی + لوح تقدیر + ۳۰۰ امتیاز و بقیه شرکت کننده ها هم هرکدوم ۱۵۰ امتیاز از این بخش خبری-چالشی دریافت خواهند کرد
    2 امتیاز
  3. 2 امتیاز
  4. عنوان:«اِل تایلر» نویسنده: سارابهار ژانر: فانتزی «یاارحم‌الراحمین» خلاصه: دو گونه، هر دو اسیرِ طلسمی تاریک و مبهم! لایکنتروپ‌هایی که در هیچ‌ یک از شب‌های ماهِ کامل تبدیل به گرگِ درون‌شان نمی‌شوند و خون‌آشام‌هایی که با برخوردِ نور آفتاب و حتی نورِ کم‌سوی مهتاب، می‌سوزند! در این بین، همه‌چیز به‌دست مخلوقی عجیب‌الخلقه از هم می‌پاشد. مخلوقی که باید ناجی باشد؛ اما ویرانگر می‌شود و نفرین نمی‌شکند هیچ که حتی نفرینی عظیم‌تر زاده می‌شود... . ویراستار @marzii79
    2 امتیاز
  5. سلام @عسل جان تبریک مجدد و این داستانا برای طراحی کاور دبل شخصیت متناسب با داستانت این توضیحات: اسم داستان اسم نویسنده اسم دوتا بازیگر، خواننده و یا بلاگری که چهره شخصیت‌های اصلی داستانتو دارن (کاپل اصلی رمان) آیتم‌های داستان (مثل جمجمه، سلاح، حلقه، مراسم عروسی، یاهرچیزی) رو کامل کن و زیر همین تاپیک ارسال کن عزیزم
    1 امتیاز
  6. پارت چهل و نهم مامان پرسید: ـ فرهاد جان، بعد از صبحانه بریم کارخونه. امروز قراره بار جدید برسه. یه لب از چاییم رو خوردم و گفتم: ـ من امروز نمی‌تونم بیام مامان. مامان و ارمغان با تعجب نگاهم کردن و مامان گفت: ـ چرا؟ با لبخند به ارمغان نگاه کردم و گفتم: ـ می‌خوام این خانوم هنرمندو ببرم ماه عسل! ارمغان چشم‌هاش از تعجب گرد شده بود و با حرکت چشم‌هاش داشت می‌گفت این ناه‌عسل کجا در اومد! مامان با ذوق دست‌هاش رو به هم کوبید و گفت: ـ چقدر تصمیم خوبی گرفتی پسرم! حتما برید، یکم حال و هواتون عوض بشه. بعد هم از ارمغان پرسید: ـ حالا تصمیم دارین کجا برین؟ اما ارمغان از جاش بلند شد و گفت: ـ ببخشید، من سیر شدم؛ میرم بالا یکم استراحت کنم. سریع پشت بندش بلند شدم، دنبالش رفتم توی اتاقمون. در رو پشت سرم بستم و گفتم: ـ چی شده ارمغان؟ برای اولین بار با گریه به سمتم برگشت و گفت: ـ فرهاد من گفتم کنارتم، اما قرار نیست به زور بخوای منو تو قلبت جا بدی. من احمق نیستم! دلم با گریه‌هاش، ریش‌ریش شد! حق با ارمغان بود. رفتم سمتش تا اشک‌هاش رو پاک کنم ولی دست‌هام رو پس زد و گفت: ـ ولم کن تو رو خدا فرهاد!
    1 امتیاز
  7. پارت چهل و هشتم اون شب، اصلا پیش من نخوابید. برای خودش روی کاناپه یه پتو پهن کرد و جدا خوابید، اما من تا خوده صبح خوابم نبرد. نگاهم به ارمغان بود که مثل یه فرشته قشنگ جلوم خوابیده بود و توی دلم یلدا بود... به زور نزدیک‌های صبح خوابم برد. تو خواب یلدا رو می‌دیدم که کنار درخت خونه‌مون وایستاده و توی قلبش، یه چاقو فرو رفته و از چشم‌هاش به جای اشک، خون میاد. من رو صدا می‌زد، اما انگار پاهای من به زمین چسبیده بود، هرکاری می‌کردم، نمی‌تونستم بهش برسم! خواب خیلی وحشتناکی بود و نمی‌دونم چقدر توی خواب حرف زدم که با تکون دادن‌های ارمغان، از خواب پریدم. ارمغان عرق پیشونیم رو پاک کرد و گفت: ـ کابوس دیدی عزیزم. گفتم: ـ واقعا خیلی وحشتناک بود! با غم نگاهم کرد و گفت: ـ اسمش یلدا بود؟ با تعجب نگاهش کردم که از کنار تخت بلند شد و گفت: ـ تا خود صبح، اسمشو صدا زدی. بیشتر از قبل خجالت کشیدم! واقعا حتی نمی‌تونستم توی چشم‌هاش نگاه کنم، به روی خودش نمی‌آورد اما حس می‌کردم که چقدر دلش شکسته. اولین شبش رو به بدترین شبش تبدیل کرده بودم؛ پس نصمیم گرفتم جبران کنم. بعد از اینکه واسه صبحانه پایین رفتیم، کنارش نشستم و سعی کردم یکم حرکات جنتلمنانه انجام بدم. مامان کلی کیف می‌کرد که این حرکات من رو می‌دید، اما ارمغان فقط لبخندهای مصنوعی بهم می‌زد، از چشم‌هاش می‌فهمیدم خیلی ناراحته. شاید عاشقش نبودم اما دوسش داشتم، اون کنار و همراه من بود و واقعا براش ارزش قائل بودم. دلم نمی‌خواست ناراحتیش رو ببینم، یا حداقل اینکه من باعث ناراحتیش بشم.
    1 امتیاز
  8. سلام، به نودهشتیا خیلی خیلی خوش اومدین از اینجا میتونید رمان نوشتن رو شروع کنید: تالار تایپ رمان
    1 امتیاز
  9. پارت چهل و ششم همه با همدیگه خندیدیم، مامان دستی به موهای ارمغان کشید و گفت: ـ ماشالا عروسم از هر انگشتش یه هنر می‌باره، به وجودش افتخار می‌کنم! بعد جفتشون همدیگه رو بغل کردن و مامان تمام طلاهایی که از بچگی من، برای عروسش کنار گذاشته بود رو به ارمغان داد. اون شب، فارغ از اینکه یلدا هرازگاهی به ذهنم می‌اومد، شب خیلی قشنگی بود؛ چون صیغه محرمیت هم بینمون خونده شده بود، قرار شد ارمغان بیاد و خونه ما زندگی کنه. بهش قول داده بودم که براش یه گالری نقاشی باز می‌کنم تا بتونه کارهاش رو از تهران به بقیه جاها ارسال کنه و بتونه به فعالیتش ادامه بده. اون هم خیلی خوشحال شد و قبول کرد. وقتی رسیدیم خونه، مامان یه چمدون از لباس خواب و جهیزیه‌های ارمغان رو با کمک الفت براش آورد و خلاصه اینکه برای ارمغان، چیزی کم نذاشت. بعضی وقت‌ها که به مامان و رفتارهاش نگاه می‌کنم، خیلی پشیمون میشم و احساس می‌کنم خیلی زود قضاوتش کردم! کسی که واسه خوشحالی ارمغان همه کار می‌کنه و اون رو مثل دختر خودش می‌بینه، قطعاً اگه یلدا اون کارها رو انجام نمی‌داد و من به عنوان عروسش بهش معرفی می‌کردم، به تصمیمم احترام می‌ذاشت و اون رو هم توی آغوشش می‌فشرد. اون شب، اولین شب من و ارمغان بود اما من هرکاری کردم، نتونستم دلم رو راضی کنم تا اون شب رو باهم بگذرونیم. رفتم توی بالکن، پارچ آب روی میز رو شکوندم و دوباره اشک، همدمم شد. از اینکه زن به این خوبی و با درکی کنارم بود و من نمی‌تونستم اونجوری که لایقشه، عاشقش باشم... همون لحظه، ارمغان در رو باز کرد و با دیدن من، به سمتم دوید و با ترس گفت: ـ فرهاد چی شده؟
    1 امتیاز
  10. سلام، به نودهشتیا خیلی خیلی خوش اومدین از اینجا میتونید رمان نوشتن رو شروع کنید: تالار تایپ رمان
    1 امتیاز
  11. متشکرم از مشارکتتون نتیجه تا فردا اعلام خواهد شد! و بلافاصله وارد دور دوم میشیم
    1 امتیاز
  12. تراژدی،عاشقانه خلاصه: داستان درباره زنی است که در مسیر پیچیده‌ای از وابستگی، انتظار و سایه‌های گذشته قرار می‌گیرد. زندگی او از سکوت‌های عمیق، انتخاب‌های آسیب و حسرت‌هایی است که با گذر زمان سنگین‌تر می‌شوند. مقدمه: در فضای تاریک و خفه، زمان آهسته می‌گذرد و لحظاتی با خاطره‌ها و سکوت‌ها گره خورده است. زنی میان گذشته و حال، میان امید و یأس، تلاش می‌کند خودش را پیدا کند، حتی اگر هر روز حس کند که هیچ راه بازگشتی نیست
    1 امتیاز
  13. *** باران ریز و بیوقفه می‌بارید. صدای ضربه‌هایش روی شیشه‌ها مثل انگشتانی بیقرار بود که آرامش خانه را خط می‌زدند. بوی خاک نم‌خورده از پنجره نیمه‌باز می‌آمد، ولی برای نیلوفر آرامشی نداشت. آلا در گهواره‌ای کوچک اتاق خوابیده بود. صدای نفس‌های کودکانه‌اش ریتمی آرام داشت، اما درون نیلوفر چیزی بی‌قرار می‌تپید. چند روزی می‌شد که سرگیجه‌ها و ضعفش بیشتر بود. حتی گاهی هنگام بغل کردن آلا دست‌هایش می‌لرزد. اما به رادان چیزی نگفته بود. به رادانی که حالا با آن سکوت سنگینش، هر روز غریبه‌تر از قبل بود. او آهسته از تخت بلند شد. نور کم‌رنگ چراغ دیواری، سایه‌ی او را روی دیوار کشیده‌شده نشان می‌داد. می‌خواست برای خودش یک لیوان آب بیاورد، شاید کمی از این ضعف همیشگی کم شود. وقتی پا به سالن گذاشت، سرمای کف سنگی خانه از نوک انگشتان پایش بالا دوید. باران پشت شیشه های قدی پذیرایی سنگین تر از قبل می شود. در همین حین صدای گریه‌ی کوتاه آلا از اتاق پیچید. نیلوفر بیاختیار برگشت. گامهایش تند شد. اما در همان لحظه، حس کرد زمین زیر پایش می‌چرخد. دیدش تار شد، دستش را به دیوار گرفت، اما دیر بود. پاهایش روی پله‌ی سنگی سر خورد. صدای برخورد بدنش با لبه‌های سرد پله‌ها در فضای خانه طنین انداخت. آخرین چیزی که دید، سایه‌ی گهواره‌ای سفید آلا بود که در اتاق نور کم می‌لرزید. وقتی چشم باز کرد، نور سفید و تیز مهتابی‌ها او را کور کرد. صدای بوق آرام دستگاهی که ضربان قلبش را ثبت می‌کرد، در گوشش می‌پیچید. گرمی دستی را روی انگشتانش حس کرد. سعی کرد سرش را بچرخند. رادان بود؛ چهره‌های رنگ‌پریده، نگاهش پر از ترسی که نیلوفر هیچ‌وقت در او ندیده بود. - نیلوفر... صدایش خشدار بود، لرزان، انگار این یک کلمه از گلویش بیرون نمی‌آمد. لب‌های نیلوفر تکان خورد، اما فقط صدای نفسش بود که به سختی از بین لب‌های خشکیده‌اش بیرون آمد. احساس درد شدیدی در پهلو و شانه‌اش داشت، مانند استخوان‌هایش زیر فشار می‌لرزیدند. پزشکی که در حال بررسی پرونده‌اش بود، به آرامی گفت: - ضربه شدیده... افت قند خون هم داشته. بدنش خیلی ضعیفه. سپس به پا و و گردن بانداژ شده اش اشاره کرد: - این کبودی‌ها و زخم‌های قدیمی... باید حتماً مراقبش باشید. این حجم آسیب... طبیعی نیست. نیلوفر پلکهایش را بست. صدای پزشک در گوشش محو شد. شب بعد، باران هنوز بیوقفه می‌بارید. در اتاق بیمارستان بوی الکل و داروهای ضدعفونی پخش بود. نیلوفر آرام به سقف خیره بود، چشمهایش خالی از هر حس. روی پهلو خوابیده بود، اما درد اجازه نمی‌داد تکان بخورد. رادان روی صندلی کنار تخت نشسته بود. دستش را جلو آورد تا دست نیلوفر را برد، اما او بی‌اختیار کمی عقب کشید. حرکتی کوچک، اما پر از فاصله. - نیلوفر... من... صدای او شکست. سکوت میانشان سنگین شد. نیلوفر لبخندی تلخ زد، لبخندی که از اشک هم دردناک‌تر بود. - دیگه فرقی نمیکنه... صدایش آرام بود، ولی خنجرش تا عمق جان رادان نشست. برای اولین بار در نگاه رادان ترس و پشیمانی موج میزد. اما دیر بود. خیلی دیر. زنی که روی تخت افتاده بود، دیگر همان دختر گذشته نبود. روی صورت و بازوهایش نقشه‌ای از زخم‌ها حک شده بود، نقشه‌ای که از رنج‌های بی‌صدا و شب‌های طولانی خبر می‌داد. رادان به او نگاه می‌کرد و حس می‌کرد این فاصله‌ای که بینشان افتاد، هرگز کم نخواهد شد.
    1 امتیاز
  14. روزها گذشت. آلا بزرگ‌تر می‌شد، اولین خنده‌هایش خانه را پر می‌کرد، اولین قدم‌های لرزانش زمین سرد را گرم می‌کرد. و درست همان‌وقت، چیزی در نگاه رادان تغییر می‌کرد. دیگر آن سردی یخ‌زده در چشم‌هایش همیشه نبود. گاهی که آلا در آغوش نیلوفر می‌خندید، نگاه رادان نرم می‌شد. گاهی نیمه‌شب، وقتی نیلوفر در سکوت بچه را آرام می‌کرد، رادان در آستانه‌ی در می‌ایستاد و به آن صحنه خیره می‌ماند. انگار تازه می‌دید، تازه حس می‌کرد چیزی در این زن هست که تا امروز ندیده بود. اما برای نیلوفر، این نگاه‌ها دیگر وزنی نداشتند. زخمش عمیق‌تر از آن بود که با چند نگاه پر از تردید درمان شود. او هر بار که نگاه رادان را می‌دید، به یاد همان شب‌ها می‌افتاد: شب‌هایی که سکوتش سنگین‌تر از هر فریادی بود، شب‌هایی که دستانش کبود شده بود، شب‌هایی که مجبور بود لباس کسی دیگر را بر تن کند. یک شب، وقتی آلا خوابیده بود و سکوت خانه سنگین بود، رادان آرام گفت: - خسته شدی… نه؟ صدایش نرم‌تر از همیشه بود، اما برای نیلوفر چیزی جز یک اعتراف دیرهنگام نبود. او لبخندی تلخ زد، بی‌آنکه جواب بدهد. سکوتش این بار نه از ضعف، بلکه از ناامیدی بود. رادان دستش را دراز کرد، اما نیلوفر کمی عقب کشید و روی تخت کنارش نشست. فاصله‌ای کوچک، اما پرمعنا. فاصله‌ای که سال‌ها ساخته شده بود و حالا دیگر پر نمی‌شد. او می‌دانست شاید رادان کم‌کم در دلش جایی برای او پیدا کرده باشد، اما دیر بود. خیلی دیر. چون زنی که روبه‌رویش بود، دیگر همان دختر گذشته نبود؛ او زخمی بود که هرگز بهبود نمی‌یافت
    1 امتیاز
  15. روزها پشت هم می‌گذشتند؛ آرام، بی‌رحم، مثل آبی که سنگ را سوراخ می‌کند. نیلوفر هر صبح با صدای بسته‌شدن در خانه بیدار می‌شد؛ رادان بی‌کلام می‌رفت. نه خداحافظی، نه حتی نگاه. سکوتش مثل خنجری بود که هر روز در دل نیلوفر عمیق‌تر می‌نشست. لباس‌هایش، هنوز بوی او را می‌دادند؛ اویی که دیگر نبود. در کمد، پیراهن‌هایی آویزان بود که برای نیلوفر نبودند، برای سایه‌ی دیگری بودند. وقتی مادرشوهرش با بی‌تفاوتی گفت - اینارو بپوش… اون همیشه همینارو می‌پوشید. نیلوفر حس کرد مثل عروسکی بی‌جان است. هر تار نخ آن لباس‌ها روی پوستش مثل خار می‌نشست. شب‌ها، تخت میانشان سردتر از هر برفی بود. فاصله‌ی تن‌ها چیزی نبود؛ فاصله‌ی روح‌ها، همه‌چیز بود. رادان به دیوار نگاه می‌کرد، به سکوتی که نیلوفر را می‌کُشت. او حتی وقتی می‌خواست چیزی بگوید، صدایش می‌لرزید. واژه‌ها در گلویش گیر می‌کردند، چون می‌دانست جواب فقط سکوت خواهد بود. گاهی نگاه‌های کوتاه، تیزتر از هر ضربه‌ای بودند. نگاه‌هایی که می‌گفتند «تو او نیستی»، بی‌آنکه لب‌ها تکان بخورند. همان نگاه‌ها بودند که نیلوفر را شب‌ها در آغوش گریه فرو می‌برد. اما سکوت همیشه زخم نبود؛ گاهی خشم به شکل دیگری بیرون می‌زد. روزی که نیلوفر نتوانست لباس خواهرش را بپوشد و گفت: «این من نیستم…» رادان بی‌هوا مچ دستش را گرفت. فشارش آنقدر شدید بود که پوست نیلوفر کبود شد. نگاهش سنگین و پر از عصبانیت بود، و با صدای خفه و خشنی گفت - پس سعی کن بشی. درد مچش تا بازو رفت. وقتی رادان دستش را رها کرد، جای انگشت‌هایش مثل داغی روی پوست ماند. نیلوفر فهمید درد همیشه مشت و سیلی نیست. گاهی در لباسی است که به اجبار بر تنت می‌نشانند، در چنگی که روی پوستت فرو می‌رود، در سکوت‌هایی که مثل زهر آرام در جانت می‌چکد. هر شب، وقتی در آینه نگاه می‌کرد، کمتر و کمتر خودش را می‌شناخت. صورتش بود، اما چشم‌هایش خاموش می‌شدند. کم‌کم خودش محو می‌شد و فقط سایه‌ای باقی می‌ماند… سایه‌ای که باید به جای دیگری زندگی کند.
    1 امتیاز
  16. اشکهایش را پاک نکرد. هنوز در آینه، سایه‌ای بود از زنی که خودش نبود. دستش بیاختیار روی حلقه‌ای باریک طلایی سر خورد. حلقه‌های آن روز بر انگشتش نشست، مثل زنجیری ظریف اما شکست‌ناپذیر. لرزه عجیبی از نوک انگشتانش به قلبش دوید، و درست همانجا، ذهنش لغزید… و همه‌چیز به شب اول برگشت. سالن عقد پر از صدا بود؛ خنده ها، زمزمه ها، دعاها. اما در گوش نیلوفر هیچ‌چیز جز تپش قلب خودش نمی‌پیچید. وقتی عاقد جمله‌ها را تکرار کرد، زبانش خشک شد. به مادر نگاه کرد، که با نگاهی آمیخته از خطر و انتظار نشسته بود. به پدر، که ابرو در هم کشیده، فقط منتظر جواب بود. و او… لب‌هایش بیجان تکان خوردند: - … بله. صدای شادی اطرافش بلند شد، اما در دلش چیزی شکست. مثل شیشه‌ای که ترک می‌خورد و هرگز یکپارچه نمی‌شود. شب، خانه رادان بوی غربت می‌داد. بوی گلی پژمرده در گلدانی فراموش شده است. دیوارها سرد، قاب‌ها خالی، پرده‌ها نیمه‌کشیده. همه‌چیز انگار چشم به راه کسی دیگر بود. او فقط مهمانی ناخواسته در خانه‌ای پر از خاطره بود. رادان جلوتر از او می‌رفت؛ بیکلام، با گام‌هایی سنگین. نیلوفر پشت سرش، با دست‌هایی که هنوز از فشار حلقه می‌لرزید. وقتی به اتاق رسیدند، تخت بزرگ با ملحفه‌های سفید چشم‌هایش را گرفت. سفیدِ بی‌روح، مثل کفنی که او را می‌بلعید. در پاهایش فرمان نمی‌بردند. نگاهش روی تخت قفل شد و حس کرد در گلویش حبس می‌شود. رادان برگشت. چشمهایش بر او نشستند؛ اما نه بر او. در آن نگاه چیزی جز شناسایی نبود، انگار که روحی از میان قامتش عبور کند. لب‌های مرد بی‌صدا می‌لرزند: - … همونه. نیلوفر یخ کرد. حتی سایه‌ی عشق در آن نگاه نبود، فقط مقایسه بود، فقط زنده‌کردن خاطره‌ای زنی که دیگر نبود. آن شب، در سکوتی خفه‌کننده، کنار مردی نشسته بود که به جای مرهم، خنجری حضور داشت. او به سقف خیره شد، با چشمانی که پر از اشک‌های بیصدا بودند. رادان پشتش را کرد. فاصله‌ای به پهنای یک دنیا میانشان افتاد.
    1 امتیاز
  17. صدای گریه‌ای آلا در اتاق پیچید، آنقدر بی‌قرار است که قلب نیلوفر را می‌زد. آرامش کرد، بوسه‌ای به پیشانی‌اش زد، ولی نگاهش دوباره به آینه افتاد. باز زن همان سایه. چشمهایش تار شد و ذهنش لغزید؛ سقوط کرد به گذشته، به روزی که همه چیز رقم خورد. خانه سرد بود. پرده ها کشیده، هوا سنگین. بوی دارو از لباس‌های مادر می‌آمد، و نگاه پدر مثل حکم دادگاهی بود که اجازه دفاع نمی‌داد. آن روز همه جمع بودند: مادر، پدر، چند نفر از بزرگترها، و او… دختری که هنوز صدایش می‌لرزید. پدر با صدای خشک و بیاحساس گفت: - رادان نمی‌تونه تنها بمونه. تو باید برای جبران این کار رو بکنی نیلوفر بهت‌زده نگاهش کرد. - من؟ من که… من خواهرشم! مادر بیحوصله، با چشمانی پر از خشم و اندوه، میان حرفش دوید: - خواهرشی، درست. اما تو باعث شد اون شب دیر کنه. اگر نگهش نمی‌داشتی، الان تو بیمارستان نبود. این تقصیر توئه. حالا باید جبران کنی. اشک در چشمهایش جمع شد. صدایش به زحمت بیرون آمد: - من نمی‌خواستم… من فقط می‌خواستم… پدر با دست محکم روی میز کوبید. صدای ضربه در خانه پیچید. - دیگه حرف نمیزنیم. این تنها راهه. همه نگاه‌ها روی او قفل شد. نگاه‌هایی که نه از سر دلسوزی بود، نه محبت روز بعد، او را نشاندند روی تخت، لباسهای خواهرش پهن بود. مادر پیراهن سفید ساده‌ای را برداشت، آن را مثل حکم در دست گذاشتن و با لحنی خشک گفت: - بپوش. دستهایش می‌لرزد. اشک از گوشه چشمش چکید. زمزمه کرد: - نمی‌تونم… من اون نیستم… سیلی مادر روی صورتش نشست. گرمایش سوزاند، اما دردش از آنچه بر قلبش می‌رفت کمتر بود. مادر با صدایی که هیچ مهری نداشت، فریاد زد: - تو از امروز اون میشی. صداشو، لباساشو، نفساشو. همه چی. پاهایش بیجان شدند. لباسی که بر تن کرد مثل کفنی برای هویت خودش بود. وقتی به آینه نگاه کرد، تصویر خودش محو شده بود. تنها خواهرش مانده بود، زنده در تن او. در همان لحظه، صدای پای رادان آمد. وارد اتاق شد. نگاهش روی نیلوفر نشست. در چشمهایش چیزی برق زد، اما نه عشق… فقط شناسایی شد. فقط خاطره. لب‌هایش بی‌صدا تکان خوردند: - همونه… درست مثل همونه. نیلوفر در همان لحظه حس کرد ازدواج، فقط نام دیگری برای دفن شدن است. اشکهایش روی گونه لغزید و تصویر در آینه تار شد. دوباره به حال برگشت. آلا آرام‌تر شده بود، اما قلب نیلوفر نه. هنوز میان گذشته و اکنون، میان اجبار و واقعیت، گیر کرده بود.
    1 امتیاز
  18. هوا بوی باران داشت. آن شب، آسمان از اولش هم آرام نبود؛ ابری سنگین همه‌ی ستاره‌ها را بلعیده بود. نیلوفر هنوز صدای آن شب را می‌شنید: صدای زنگ تلفن، صدای عجول خواهرش، و صدای خودش که با التماس می‌گفت: - صبر کن، بمون یه کم… خواهرش، مانتوی نازک تیره‌اش را پوشید، دست برد تا کیفش را بردارد. نگاه کوتاهی به نیلوفر انداخت و گفت: - دیرم شده، باید برم. نیلوفر انگشتانش را روی آستین او گذاشت، شاید ناخودآگاه، شاید از ترس تنهایی. با صدایی لرزان گفت: - یه کم دیگه بمون… بارون میاد، جاده خطرناکه. خواهرش اخمی کرد و خنده؛ همان خنده‌ای که حالا فقط در قاب عکس مانده بود. - نترس. چیزی نمیشه. اما شد. همه‌چیز همان چند دقیقه تأخیر بود، همان چند کلمه‌ی ملتمسانه. چند دقیقه‌ای که وقتی بعدتر ماشین در پیچ لغزید و واژگون شد، به سودی ابدی در گلوی نیلوفر تبدیل شد. فلش چراغهای آمبولانس هنوز در ذهنش بود. مادر روی زانو افتاده بود و ضجه می‌زد. پدر دستش را به دیوار گرفته بود که نیفتد. و او، فقط می‌لرزید. هیچ‌کس به حرف‌هایش گوش نداد، هیچ‌کس نخواست بشنود که باران بود، جاده بود، بدشانسی بود. همه نگاه‌ها به او دوخته شد. وقتی پرستار گفت: «باید دعا کنین، فعلاً تو کماست…» نگاه مادر مثل تیغ در قلبش نشست. لب‌های خشکیده‌اش را باز کرد و زمزمه کرد: - تو مقصری… اگه نگهش نمی‌داشتی… پدر سکوت کرد. همان سکوت، برای او هزار بار سنگین تر از هر سیلی بود. نیلوفر همان شب فهمید که زندگی‌اش دیگر از آن خودش نیست. دیگر هیچ راهی برای اثبات بی‌گناهی وجود نداشت. از آن پس، هر نگاه، هر کلمه، هر اجبار، از همان شب ریشه گرفت. در لحظه‌های میان اشک و خاطره، صدای گریه‌ای آلا او را به حال برگرداند. آینه هنوز روبه‌روی او بود؛ در آن تصویر زنی زنی بود با چشمانی خسته، نه خودش، نه خواهرش… چیزی میان این دو. نیلوفر کودک را در آغوش فشرد و به آرامی گفت: - اگه اون شب نگهش نمی‌داشتم… تو الان نبودی. من… منم دیگه نبودم. اما آلا پاسخی نداشت، فقط گریه‌اش در دل شب پیچید؛ مثل یادآوری تقدیری که هیچ‌وقت از او جدا نشد.
    1 امتیاز
  19. مادر سر بلند کرد، چشم‌های خسته و پر از اشکش را به او دوخت - این تقصیر تو بود. تو باعث شدی اون شب دیر برسه… تو بودی که نگهش داشتی. حالا باید تاوان بدی. کلمات مثل سنگ بر سینه‌اش فرود آمد. نمی‌توانست نفس بکشد. می‌خواست بگوید تقصیر او نبود، اما نگاه سنگین پدر مجال نداد. آن نگاه چیزی جز حکم نبود. روز بعد، او را در اتاقی نشاندند. روی تخت، لباس‌های خواهر را پهن کرده بودند. مادر جلو آمد، پیراهنی را برداشت و در دست گذاشت - بپوش. نیلوفر دستش لرزید. - نمی‌تونم… این لباس… سیلی محکم مادر بر صورتش نشست. صدا در گوشش پیچید، چشم‌هایش پر از اشک شد. مادر گفت - بپوش! این راه نجات همه‌مونه. اوگریست، اما پیراهن را پوشید. پارچه روی تنش به زیبا‌یی تمام نشست. احساس کرد پوستش را می‌دَرَد. وقتی در آینه نگاه کرد، دیگر خودش نبود. خواهرش بود. همان لحظه فهمید هویت خودش را دفن کرده‌اند. صدای پای مرد را شنید. وارد شد. نگاهش روی او ثابت ماند. چشم‌های مرد تاریک بودند، اما چیزی در آن برق زد: شناسایی، نه محبت. به لباسی که پوشیده بود نگاه کرد، نه به صورتش. زیر لب زمزمه کرد - همونه… درست مثل همونه. نیلوفر در دل شکست. از آن شب، آغاز شد. اجبارهای خاموش. نگاه‌های سنگین. صدای آرامی که در گوشش تکرار می‌کرد - لباس‌هاشو بپوش. صداشو تقلید کن. یادم نره. و حالا، سال‌ها بعد، هنوز در همان لباس‌ها زندگی می‌کرد. هنوز سایه‌ی خواهر بود. کودکش، آلایش گریه کرد. دختر پیراهن را روی رخت‌آویز انداخت و به سمت گهواره برگشت. آلا را بغل گرفت، محکم در آغوشش فشرد. چشمهایش بسته شدند، اشک روی صورتش لغزید. در دل زمزمه گفت - من کیَم؟ مادر تو… یا سایه‌ی کسی دیگه؟
    1 امتیاز
  20. صبح که رسید، هوا مثل همیشه سنگین بود. نوری کدر از لای پرده‌های خاک‌گرفته خزید داخل اتاق، اما هیچ‌وقت نتوانست گرما بیاورد. دختر کنار گهواره نشسته بود، با چشمانی بیخواب، گویی تمام شب میان تاریکی و خاطره گیر کرده باشد. کودک در خواب نازک و پرشکنه‌ای غلت می‌زد و می‌خورد، انگار چیزی را زمزمه می‌کرد که فقط خودش می‌دانست. او آهسته بلند شد، رفت سمت آینه‌ی قدیمی گوشه‌ی اتاق. قاب چوبی آینه ترک خورده بود، مثل دل خودش. نگاه کرد: چهره‌ای که در آینه می‌دید، شبیه او نبود. بیشتر شبیه زنی بود که در عکس روی میز میخندید. خواهرش. سال‌ها اجبار، سال‌ها پوشیدن لباس‌هایی که بوی دیگری را می‌برد، چهره‌اش را از خودش گرفته بود. در کمد را باز کرد. لباس‌ها جای داشتند: پیراهن‌های ساده، رنگ‌های خفه. بوی نا، بوی قدیمی، بوی کسی که نیست. دست برد سمت یکی از آن‌ها، همان پیراهنی است که بارها بر تنش کرده بود. انگشتانش میان پارچه لرزیدن. خاطره‌ها یکی‌یکی برگشتند، مثل خنجری که در زخم فرو می‌رود. یادش آمد آن روز… روزی که برای اولین بار مجبورش کردند. خواهرش روی تخت بیمارستان بود، بی‌حرکت، با دستگاه‌هایی که صدایشان مثل ناقوس در گوش می‌پیچید. مادر، صورتش را میان دست‌ها گرفته بود و پدر نگاهش را به زمین دوخته بود. هیچکس حرفی نمی‌زد. اما در چشم‌هایشان چیزی بود: تصمیمی، سرنوشتی که به دست او افتاد. پدر بالاخره گفت - تو باید جاشو بگیری. اون نمیتونه برگرده… خانواده مرد حق دارن. نیلوفر خشکش زد. صدا در گلویش شکست - من… من خواهرشم. چطور میتونم؟
    1 امتیاز
  21. نفسش گرفت. صندلی کنار پنجره را کشید و نشست. بیرون تاریک بود. شیشه‌ی پنجره خاک گرفته بود و تصویر کدر خودش را به او نشان می‌داد. خودش را دید، با موهای پریشان، با چشم‌های گودرفته، با صورتی که دیگر شباهتی به دختری که بود نداشت. چشم‌هایش را بست. تاریکی درونش سنگین‌تر از تاریکی بیرون بود. صدای ساعت در اتاق پیچید، تیک‌تاکی خسته، انگار خودش هم از تکرار کلافه شده باشد. دختر آرام سرش را به شیشه‌ی سرد پنجره تکیه داد. یادش آمد سال‌ها پیش، وقتی دختری جوان‌تر بود، پنجره‌ها را با دستمالی سفید پاک می‌کرد، و خواهرش می‌خندید و می‌گفت: «تو همیشه همه‌چیز رو برق می‌ندازی… حتی دل آدم‌ها رو.» حالا دلش چیزی جز زخم نداشت. برقش سال‌ها پیش خاموش شده بود. صدای در آمد. مرد بود. در را باز کرد، وارد شد. بوی تند سیگارش، بوی عرق تنش، فضا را پر کرد. نگاهی به او انداخت، نگاهی خسته اما پر از چیزی که دختر نمی‌فهمید: عشق؟ دلسوزی؟ یا فقط عادت؟ مرد نزدیک شد، ایستاد پشت سرش. دستی روی شانه‌اش گذاشت. دختر تکان نخورد. فقط چشم‌هایش را باز نکرد. می‌ترسید اگر باز کند، دوباره همان نگاه را ببیند: نگاهی که سال‌ها پیش به خواهرش بود، نه به او. مرد گفت - بخواب… دیر وقته. چیزی نگفت. فقط نفس کشید. کودک دوباره گریه کرد. دختر آرام بلند شد، رفت سمت گهواره. کودک را بغل گرفت. گرمای تن کوچک او در آغوشش نشست. این تنها چیزی بود که هنوز به او یادآوری می‌کرد زنده است. کودک آرام شد، سرش را روی سینه‌ی مادر گذاشت و خوابید. دختر لبخندی زد، لبخندی کوچک، ضعیف، شکسته. اما زود خاموش شد. چون می‌دانست هیچ‌چیز در این خانه ماندگار نیست؛ نه لبخندها، نه امیدها، نه حتی خودش. چراغ کم‌نور لرزید. اتاق تاریک‌تر شد. و او، در دل تاریکی، دوباره به یاد آورد: هیچ‌وقت جایی برای خودش نداشت.
    1 امتیاز
  22. اتاق تاریک بود. تاریک‌تر از آن‌چه چراغ ضعیف گوشه‌ی سقف می‌توانست از پسش برآید. نور زرد و لرزانی که بیشتر به سایه شبیه بود تا روشنایی، روی دیوارها می‌دوید و می‌افتاد روی پرده‌های خاکستری که سال‌هاست شسته نشده بودند. بوی نم و رطوبت، بوی چرک لباس‌های کهنه‌ای که روی بند آویزان مانده بودند، در هوا پیچیده بود. در میان این همه سکوت و خفگی، تنها صدای نفس‌های آرام کودک شنیده می‌شد که در گوشه‌ی اتاق، درون گهواره‌ی زهواردررفته خوابیده بود. نیلوفر، زانوهایش را بغل گرفته و کنار دیوار نشسته بود. چشمانش باز بود، اما انگار چیزی نمی‌دید. نگاهش به جایی در میان سایه‌ها گره خورده بود. به گهواره نبود، به چراغ هم نبود، حتی به زخم‌های کهنه‌ی دستش که از شدت فشار ناخن‌ها روی پوست جا انداخته بودند هم نبود. نگاهش به چیزی بود که وجود نداشت، یا اگر وجود داشت، سال‌ها پیش از دست رفته بود. سکوت اتاق مثل پارچه‌ای سنگین روی سینه‌اش افتاده بود. هر بار که نفس می‌کشید، چیزی در گلو راهش را می‌بست. دستی روی سینه‌اش فشار می‌آورد، دستی که سال‌هاست حضورش را کنار خودش حس می‌کند: دست همان مرد. همان مردی که حالا شوهرش بود، اما هیچ‌وقت همسرش نشد. روی میز کوچک گوشه‌ی اتاق، قاب عکسی بود. قاب فلزی زنگ‌زده‌ای که گوشه‌هایش خم شده بود. در عکس، زنی ایستاده بود با چشمانی نیمه‌خندان، با لباسی روشن. او خواهرش بود. همان که حالا سال‌هاست در کما فرو رفته و نفسش را به دستگاه سپرده. همان که او را به سایه‌ای از خودش تبدیل کرد. بلند شد، رفت سمت میز و قاب را برداشت. دستش لرزید. انگشتانش هنوز رد زخم‌های تازه‌ای داشتند، جای همان تیغی که بارها روی پوستش نشسته بود، نه برای کشتن، بلکه برای یادآوری. یادآوری این‌که جای او نیست. یادآوری این‌که بدنش، حتی اگر زنده باشد، تنها ادامه‌ی خواهرش است. صدای گریه‌ی کوتاه الا کودکش او را برگرداند. آرام قاب را روی میز گذاشت و قدم برداشت. گهواره در گوشه‌ی تاریک‌تر اتاق بود. دختر خم شد و صورت الایش را نگاه کرد. دختری کوچک بود، با موهایی نرم و تیره الا به او لبخند زد در خواب، لبخندی بی‌دلیل، بی‌هیچ دانشی از این‌که مادرش، خود، لبخند را سال‌هاست گم کرده. چشمانش پر شد. اشک‌ها آرام آمدند پایین و روی گونه‌هایش لغزیدند. اشک‌هایی بی‌صدا، همان‌طور که همیشه گریه می‌کرد. صدایی از گلویش بیرون نیامد. انگار یاد گرفته بود که گریه، اگر شنیده نشود، واقعی‌تر است. دست لرزانش را به سمت صورت کودک برد، اما قبل از آن‌که لمسش کند، ایستاد. انگار می‌ترسید لمس کند. می‌ترسید عشق جاری شود. می‌ترسید زخم‌هایش، از پوستش به پوست کودکش سرایت کند. روی دیوار، لباسی آویزان بود. لباسی زنانه، با طرحی قدیمی. همان لباسی بود که سال‌ها مجبور شده بود به تن کند. لباسی که بوی خواهرش را داشت، بوی گذشته، بوی دختری که هیچ‌وقت او نشد. نزدیک رفت، به لباس نگاه کرد. دستش را بالا آورد، اما جرات نکرد لمسش کند. هنوز صدای مرد در گوشش می‌پیچید: «لباس‌هاش به تو میاد… دست نزن به زخم‌هات، بذار یادم نره کی بودی.»
    1 امتیاز
  23. پارت چهلم تماس که قطع شد، لبخند کم‌رنگی که برای سام زده‌بود، کم‌کم محو شد. انگار چیزی تو دلش سنگینی می‌کرد. سرش رو به پشتی مبل تکیه داد و به نقطه‌ای نامعلوم خیره شد. تو فکر فرو رفت، صدای سام تو گوشش می‌پیچید: «حالش خوبه… پرسیده بود حالت رو…» اما ته دلش می‌دونست حقیقت چیز دیگه‌ست. اگر جمشید واقعاً براش مهم بود… این همه وقت حتی یه تماس، یه پیام کوتاه، یه «خوبی دخترم؟» هم ازش نرسیده‌بود. دست‌هاش را توی هم قفل کرد. دلش گرفته‌بود، از بی‌اعتنایی‌ای که عادی شده‌بود. اما هنوز یه گوشه‌ی دلش… یه بخش کوچیک، کودکانه و بی‌منطق منتظر بود. منتظر یه تماس، یه دلجویی، یه نگاه پدرانه‌ی واقعی. پرده‌ی حریر با نسیم اردیبهشتی کمی تکان خورد، اما هیچ چیز نمی‌تونست این سکوت رو از دل رها برداره. نیمه شب اوایل خرداد باران ساعتی پیش بند آمده‌بود، هوا خنک و دلپذیر بود. سنگ‌فرش حیاط برق می‌زد، قطره‌های باران از لبه‌ی برگ‌های براق درختان چنار و نارون، آرام می‌چکیدند روی زمین. صدای قفل در حیاط با تیکی آرام باز شد. سام چمدانش را از لای در هل داد داخل و پا روی سنگ‌فرش‌های خیس گذاشت. نگاهی به پنجره‌ی اتاق رها انداخت، چراغ خاموش بود. لبخند محوی نشست روی لب‌هایش. بی‌صدا در را بست و از پله‌های کنار باغچه بالا رفت.در راهرو را آرام باز کرد و وارد شد. هما بیدار مانده‌بود. با لبخندی خسته به استقبالش رفت و بغلش کرد. - سلام پسر قشنگم خوش اومدی. سام بغلش کرد، محکم و بی‌کلام. - دلم برات خیلی تنگ شده‌بود‌. هما با نگاهی پر از عشق و لبخندی آرام گفت: - من همیشه چشم به راهتم پسرم، دیدنت برام نفس تازه ست…خسته‌ای بیا بریم تو عزیزم. سام رو به مامانش: خوابه؟ نفهمید که من امشب میام؟ - آره خوابه… امروز حسابی خسته بود. دو شیفت کلاس داشته... نه منتظره فردا بره دنبالت فرودگاه. سام لبخندی می‌زنه. - بهتر که خوابه. - سامی مامان جان بیدارش نکن بذار بخوابه. - نه مامان خیالت راحت. بی‌صدا به سمت پله‌ها رفت. در سکوت بالا رفت، رو‌به‌روی در اتاق رها ایستاد. چند لحظه همان‌جا ایستاد، دستش روی دستگیره ماند. آهسته در را باز کرد. اتاق تاریک بود، رها آرام به پهلو خوابیده‌بود. سام نزدیک شد. آرام کنار تخت نشست .چند ثانیه نگاهش کرد، بعد با لطافتی که مخصوص خودش بود؛ سرش را خم کرد خواهرش را بوسید. یکی، دو بار. دستش را بالا آورد و آرام با انگشتانش موهای کوتاه رها را نوازش کرد. بعد با صدایی که بیشتر شبیه نفس بود، زمزمه کرد: - دلم برات یه ذره شده‌بود… جوجه‌ تیغی من. مکث کرد. نگاه آخر را از چهره‌ی آرامش گرفت، آهسته بلند شد و بی‌صدا از اتاق بیرون رفت. خانه زعفرانیه در آرامش بود. نور خورشید از لای پرده‌های سفید به داخل اتاق می‌تابید. صدای آلارم گوشی رها را از خواب بیدار کرد، با عجله به سمت حمام رفت و پس از آن بیرون آمد. حوله صورتی تنش بود. کنار میز آرایش نشست، سشوار را به موهای کوتاهش کشید. در کرم ضد آفتابش را باز کرد و مشغول شد. لباس پوشید، شرت صورتی با تاپی سفید و شلوار جین راسته آبی به تن داشت و کلاه بیسبالی‌اش را سر گذاشت. پرفیومش را چند پاف زد، عینک آفتابی و سویچ ماشین را برداشت و به سمت پله‌ها راه افتاد. هما در آشپزخانه مشغول آماده کردن صبحانه بود. - مامان، صبح بخیر. صبحانه آماده است؟ من دیرم شده. هما با خونسردی و لبخندی روی لب: - عجله نکن، راحت صبحانه‌ات را بخور. رها مشغول خوردن شد و سپس از روی میز برخاست و سویچ را برداشت. - مامان، من برم دیر شده. هما لبخند پرنگ‌تری زد: - کجا؟ مامان، سام که برگشته. رها لحظه‌ای متوقف شد و پرسید: - چی؟! - دیشب برگشت. تو خواب بودی، نخواست بهت بگه... می‌خواست سورپرایزت کنه. رها از خوشحالی جیغ زد. با شور و هیجان از کنار مادرش گذشت، از پله‌ها بالا دوید و درِ اتاق سام را با شتاب باز کرد. با صدای پرهیجان رها سام از خواب بیدار شد. سام که هنوز در خواب و بیداری بود، با چشم‌های نیمه‌باز و خمارش، لبخندی خواب‌آلود روی لبش نشست. هنوز کامل از خواب بلند نشده‌بود که رها خودش را انداخت در آغوشش. - سلام! کی اومدی؟ داداش بی‌معرفت، چرا نگفتی؟ سام خندید و با تمام قدرت بغلش کرد: - خواستم سورپرایزت کنم دیگه، جوجه‌ من. رها با شیطنت زد به بازوش: - تو و مامان با هم دست به یکی کردین، نامردا... ای مامان کلک، هیچی نگفتا! من یه ساعت تمام با عجله بلند شدم، لباس پوشیدم، آماده شدم که بیام فرودگاه دنبالت.
    1 امتیاز
  24. پارت سی و نهم صدای سام آرام شد: - وقتی می‌خندی انگار یه چیزی تو قلب من آروم می‌گیره. نذار این درد لعنتی خندههاتو بدزده. رها سرش را به بازوی سام تکیه داد، موجی آرام نزدیک پایشان شد. نسیم دریا صورت‌شان را نوازش داد و آن لحظه برای هر دو چیزی شبیه امید بود. *** خانه – عصرِ بهاری اواسط اردیبهشت بود، صدای پرنده‌ها از پشت پنجره‌ی نیمه‌باز می‌آمد. نسیم ملایمی پرده‌ی حریر را تکان می‌داد. رها روی مبل نشسته‌بود و گوشی به دست منتظر تماس سام بود. نگاهش روی صفحه‌ی گوشی ثابت مانده‌بود. هما کمی آن‌طرف‌تر روی صندلی‌اش کنار پنجره نشسته‌بود. کتابی در دست داشت، اما بیشتر از خواندن، گاهی رها را از بالای عینکش نگاه می‌کرد؛ آرام و بی‌صدا. گوشی ویبره رفت، تصویر سام روی صفحه گوشی ظاهر شد. رها فوری تماس را پاسخ داد. - سلام داداش سامی جونم. تصویر سام، با آن ته‌ریش مرتب و‌ موهای کوتاه و لبخند همیشگی‌اش روی صفحه آمد. پشت سرش، فضای یک اتاق مدرنِ روشن دیده‌می‌شد. باصدای شادی گفت: - سلام جوجه‌ی من... خوبی؟ ادامه داد: - خدا موهاش در اومده! با لحن بامزه‌ای گفت: -حیف شد، دیگه نمی‌تونم بهت بگم جوجه کچل. رها خندید: - جوجه کچل خودتی، موهام دیگه در اومده. - قربون خودت و موهات برم جوجه تیغیِ من. رها خندید از ته دل. - دلم برات یه ذره شده. - منم دلم تنگ شده قربونت برم... بهتری که؟ - آره بهترم. - خداروشکر تو خوب باشی برای من کافیه... مامان کو؟ - این‌هاش، نشسته کتاب می‌خونه. رها گوشی را به‌سمت هما گرفت. هما که تا این لحظه همچنان رها را نگاه می‌کرد لبخند گرمی زد: - سلام قربونت برم حالت چطوره؟ خوبی؟ سام با لبخند: سلام مامان گلم من خوبم قربونت برم، خودت بهتری چکاپتو رفتی؟ - آره عزیزم خوبم چکاپمم رفتم تو نگران نباش. - کارا خوب پیش می‌ره؟ - آره مامان جان دارم درستشون می‌کنم. - باشه فداتشم، مواظب خودت باشی... می‌بوسمت. با رها حرف بزن. رها دوباره گوشی را سمت خودش گرفت. سام: راستی دانشگاهت چی شد؟ کلاسات رو چی‌کار کردی؟ رها: دو هفته‌ای میشه شروع کردم، تا آخر خرداد تموم میشه می‌مونه پروژه طراحی نهایی. - عالیه که جوجه… هر کاری داشتی به خودم بگو. رها نگاهش جدی شد و‌ آرام پرسید: - سامی از بابا جمشید خبر داری؟ - آره عزیزم حالش خوبه... چطور مگه؟ - این همه مدت یه بارم زنگ نزد حالمو بپرسه، اصلاً ببینه مردم زندم‌. - قربونت برم من، حتماً سرش شلوغه. حالت رو پرسیده از من. اما دروغ می‌گفت، رها پوزخندی زد. - آره معلومه خیلی سرش شلوغه... کی برمی‌گردی؟ - سعی می‌کنم زودتر کارها رو جمع کنم، قبل تولدت اون‌جام مطمئن باش. رها لبخند گرمی می‌زند و می‌گوید - تو زود بیا من فقط همین رو می‌خوام. سام بوسه‌ای برایش می‌فرستد، می‌گوید: - داروهات مرتب بخور، به خودت برس یه لیوان آب انارم بخور، رنگ لپ‌هات بیاد. رها خندید: - چشم جناب دکتر! و با هم خداحافظی می‌کنند
    1 امتیاز
  25. پارت سی و‌ هشت یک ماه بعد از جراحی شب، ویلا – طبقه پایین صدای آرام باران هنوز از پنجره باز می‌آمد. سام از پله‌ها پایین آمد، موهایش کمی آشفته بود و رد خستگی در نگاهش دیده‌می‌شد. هما روی مبل نشسته‌بود، پتویی دور خودش کشیده و فنجان نیمه‌خالی چای را در دست داشت. سرش را بلند کرد. - خوابید؟ سام سری تکان داد، آهسته نشست کنار مادرش. - آره… بالاخره خوابش برد. کمی مکث کرد، بعد آهسته ادامه داد: - امروز خیلی بی‌حال بود مامان، امیدش از دست داده. اصلاً اون رهای همیشگی نیست. یه جوری حرف می‌زد که انگار… لبش گاز گرفت و‌ حرفش را خورد. هما نفس عمیقی کشید. صدایش آرام، ولی گرفته بود: - خیلی نگرانشم سامی، هیچی خوشحالش نمی‌کنه. نمی‌دونم چی‌کار کنم. اشک‌هایش جاری شد. سام لحظه‌ای به شعله‌ی شمع کوچک روی میز نگاه کرد، بعد سرش را برگرداند؛ نگاهش جدی شد. - مامان… تو خوبی؟ هما فوری اشک‌هایش را پاک‌ کرد، لبخند کم‌رنگی زد. سعی کرد خونسرد باشد، اما نگاهش از سام دزدیده شد. - آره عزیز‌ دلم، فقط یه‌کم خسته‌م... سنمه دیگه… سام نگاهش را پر از نگرانی به چهره‌ی مادرش دوخت. - چکاپ‌هاتو می‌ری؟ هما دستش را روی دست سام گذاشت. - چیزی نیست قربونت برم. فقط… از خودم ناراحتم. از این‌که تو این سالها اون‌طوری که باید برای تو و رها مادری نکردم. سام محکم‌تر دست مادرش را فشرد و بوسید. - الهی من قربونت برم مامان گلم... این حرف رو نزن، تو بهترین کاری که تونستی رو کردی… تو‌ باید مراقب خودت باشی. چون ما هنوز بهت احتیاج داریم. من و رها… خیلی زیاد. هما نگاهش را به چشم‌های سام دوخت. چیزی نگفت، فقط بوسه‌ای آرام روی پیشانی سام نشاند. صبح روز بعد هوا خنک و نیمه‌ابری بود. موج‌ها با صدایی ملایم به ساحل می‌کوبیدند. مه صبحگاهی هنوز نرفته‌بود. سام و رها آرام کنار هم قدم می‌زدند. پاهاشون رد نرمی روی شن‌ها می‌ذاشت. رها دستانش را در جیب کاپشنش پنهان کرده‌بود، با کلاهی مشکی که رد بخیه ها و موهای تراشیده‌اش دیده‌نشود. چشمانش از خستگی خالی بود، نگاهش به دور دست‌ها بود و باصدای پر از بغضی زیر لب گفت: - گاهی فکر می‌کنم شاید واقعاً نباید زنده می‌موندم. سام ایستاد. با دو دست صورت رها را گرفت، جدی، اما پر از عشق گفت: - این رو هیچ‌وقت نگو. هیچوقت! تو باید زندگی کنی... دنیا که به آخر نرسیده. خوشگل من... من جونم به جون تو بسته‌ست جوجه. رها حرفی نزد. سام صدایش را عوض کرد، با صدای بامزه‌ای شبیه جودی (انیمیشن زوتوپیا)گفت: ـ من یه خرگوشم... ممکنه کوچیک باشم، ولی می‌تونم کارای بزرگی بکنم! بعد خودش را صاف کرد، با لحنی نمایشی و غرورآمیز ادامه داد: ـ هیچ‌کس نمی‌تونه جلوی کسی رو بگیره که باور داره می‌تونه... حتی اگه گوشاش گنده‌ باشه! چشماش رو ریز کرد و به رها نگاه کرد: ـ یا مثلاً… دائم دردسر بکشه و لج دربیاره. بعد باصدایی اغراق‌آمیز گفت: - خانوم کوچولو… شما باید لبخند بزنید، چون ماموریت ما تو این دنیا خوشحال‌ کردن شماست. رها بی‌اختیار خندید، چشم‌هایش برای اولین بار بعد از مدت‌ها برق زد. سام لبخند عمیقی زد و صورت رها را با دستانش گرفت: - آها حالا شد... بخند قربون اون خندهات برم من قشنگم! رها (باخنده): واقعاً باید دوبلور می‌شدی. سام چشمکی زد. - مگه نمی‌دونی من چند تا فیلم هالیوودی رو دوبله کردم؟ فقط کسی خبردار نشده.
    1 امتیاز
  26. پارت سی و هفت *** لواسان یک سال قبل هوا گرگ‌ومیش بود. درخت‌های بلند و پیچ‌ خورده‌ی اطراف ویلا در سکوت ایستاده‌بودند. سام از ماشین پیاده شد. در آهنی بزرگی روبه‌رویش بود، زنگ در را زد. در به آرامی باز شد. جمشید مردی در آستانه‌ی هفتاد سالگی با قامتی صاف و استوار، هنوز نشانی از اقتدار سال‌های دور را در نگاهش داشت. موهایش یک‌دست سفید شده‌بود، اما پرپشت و مرتب؛ همچنان نشانه‌ای از دقت و وسواس همیشگی‌اش. چشمانش تیره و نافذ بودند، مثل آینه‌ای بی‌رحم که هر کسی را بی‌پرده می‌نگریست. خط اخم همیشگی میان پیشانی‌اش و لب‌هایی که کمتر لبخند به خود می‌دیدند. فنجان قهوه‌اش در دست، نگاهش به دور دست گره خورده‌بود. صدای قدم‌های سام را شنید. سر برگرداند، لبخندی کوتاه و محتاطانه زد. - سام از دور سلام کرد و به‌سمتش رفت و پدرش را در آغوش کشید. - بالاخره وقت کردی سر بزنی. کنار پدرش نشست. - بابا واقعاً گرفتارم، وقت هیچی رو ندارم. الانم خواستم قبل رفتنم یه سری بهت بزنم. جمشید جرعه‌ای از قهوه‌اش را نوشید و مشغول گفت‌و‌گو از پروژه‌ها و کارهای سام شدند. چند دقیقه بعد شهره، زن جمشید پایین آمد. با سام سلام و‌ احوال پرسی کرد، سام به سردی پاسخ داد. نیم ساعت بعد سام بلند شد و از جمشید خداحافظی کرد، دست پدرش را به گرمی فشرد. - خب بابا من دیگه باید برم، یه چند تا کار عقب مونده دارم انجام بدم. جمشید: باشه پسرم، مراقب خودت باش منو بی‌خبر نذاری. و خداحافظی کردند، بدون آن‌که حرفی از رها به میان بیاد. در ماشین نشست، ویلا را که پشت سر گذاشت. باران ریزی شروع شد. دستش را روی فرمان فشار داد. خانه را پشت سر گذاشت، اما هیچ‌وقت برایش «خانه» نبود.
    1 امتیاز
  27. پارت سی و شش یک هفته بعد از جراحی نور چراغ‌های خیابون روی شیشه‌های خیس ماشین می‌لغزید. رها سرش را به شانه‌ی سام تکیه داده‌بود. چشم‌هایش نیمه‌باز بود و حالش هنوز ناپایدار. سام دستش دور کمر رها حلقه کرده، دست دیگرش روی دست رها بود. - هنوز سردرد داری؟ رها آهسته بدون این‌که چشم باز کند، گفت: - نه… فقط خستم. سام سرش را کمی خم کرد، گونه‌ی رها را بوسید و آرام زمزمه کرد: - الان می‌رسیم خونه. خانه – شب رها بعد از معاینه‌ی روزانه و باز کردن بخیه‌ها، به کمک هما وارد اتاقش شد. هما پتو را رویش کشید و چراغ را خاموش کرد. نیمه شب بود صدای خفه‌ی ناله‌ای. بعد صدای جیغ رها که فریاد می‌زد. سام هنوز بیدار بود صدا را شنید به‌سمت اتاق رها رفت، در را با عجله باز کرد. رها نشسته‌بود، خیس عرق، چشم‌ها وحشت‌زده، نفس‌نفس‌زنان و با هق‌هق. سام کنار تخت نشست، بغلش کرد: - رها جان؟ رها؟ من این‌جام… خواب دیدی؟ رها دستش رو محکم به سینه سام کوبید، مثل کسی که از کابوس فرار کرده. با هق‌هق گریه‌اش حرفایش بریده‌بریده بود: - وسط جاده… سرعتم زیاد بود… بعدش تو بودی… ترمزکار نکرد…جلوی ماشین…افتادی زمین. سام با بغضی که خودش را نگه می‌داشت، سر رها را روی سینه‌اش گذاشت. - الهی من قربونت برم. تموم شد عزیزم… یه خواب بوده… من این‌جام. هیچ اتفاقی هم نیوفتاده… حالمم خوبه. هما سراسیمه وارد شد، به‌سمت رها رفت. سام آرام اشاره کرد« کابوس بوده» - نگران نباش مامان برو بخواب من پیششم. رها می‌لرزید، صدای هق‌هقش توی سینه‌ی سام می‌پیچید. سام آرام‌آرام نوازشش کرد، سرش را بوسید. دوباره و دوباره. پتو را تا زیر چانه‌اش بالا کشید. خودش کنارش دراز کشید، سرِ رها را روی بازویش گذاشت. نفس‌های کوتاه و بریده‌ی رها کم‌کم منظم‌تر شد، اما سام چشم‌هایش باز ماند؛ تا صبح. حتی یک لحظه هم نخوابید. فقط نگاه می‌کرد، در سکوت. دستِ خواهرش را در دست گرفته‌بود و با دلی پر از درد، به سقف زل زده‌بود. حدسش درست بود… بعد از آن تصادف لعنتی، این تازه شروع کابوس‌های رها بود. دلش می‌خواست تمام دردهای دنیا را خودش بکشد، فقط او آرام بخوابد.
    1 امتیاز
  28. پارت و سی و پنج رها در میان گریه زمزمه کرد: - سامی… من یا مامان؟ تو که همیشه نیستی… اون شب که نرفتم مهمونی سمیرا نمی‌دونی چی گفت. می‌دونه من حساسم، حوصله اون جمعا رو ندارم… ولی دقیقاً همون‌جا ضربه می‌زنه. چرا؟ چرا باید مامان همچین کاری باهام بکنه؟ بغضش شکست، صدایش می‌لرزید. - حسرت به دلم موند یه بار مثل بقیه با مامان برم بیرون، حتی یه خرید ساده… یه مسافرت. همیشه مهرناز بود، سمیرا بود، یکی دیگه بود… همیشه فقط خودش مهم بود، هیچ‌وقت... هیچ‌وقت برام وقت نذاشت. انگار همیشه… من مزاحمم.… اشک‌ها بی‌وقفه روی گونه‌اش می‌لغزید. - جوجه‌ی من، کی گفته تو مزاحمی؟ تو هیچ‌وقت مزاحم نبودی… هیچ‌وقت. رها هق‌هق می‌کرد، صورتش را توی سینه‌ی سام پنهان کرد. سام بازوهایش را دورش حلقه کرد؛ محکم، امن. سرش را بوسید، موهای کوتاهش را آرام نوازش کرد. - تو به دنیا اومدی که خواهر من باشی. من غیر از تو کیو دارم؟ ها؟ تو همه‌ی زندگی منی، رها… همه‌چی. رها میان گریه‌هایش زمزمه کرد: - تو هم بری، این‌جا دوباره می‌شه زندون… سام نفس عمیقی کشید، بوسه‌ای دیگر روی پیشانی‌اش زد: - قول می‌دم تا قبل سال نو برگردم. نگاهش را جدی‌تر کرد: - فقط یه قولی به من بده… هر وقت سردردات شروع شد، تمرین رو ادامه نده... باشه؟ رها با صدایی آرام و لرزان گفت: - باشه… قول می‌دم. سام باز هم پیشانی‌اش را بوسید. - کلاسات که تموم شد، با مامان بیاین دبی. چند روزی اون‌جا بمونین. هم آب‌وهوا عوض می‌شه، هم پیش خودمی. - چشم. سام لبخند زد. - دیگه نبینم این چشمای قشنگ رو پر اشک کنی. رها با چشمانی خیس، لبخندی زد و خودش را بیشتر به آغوش گرمش فشرد؛ انگار که آن‌جا، امن‌ترین جای دنیا بود.
    1 امتیاز
  29. پارت سی و‌ چهار رها اشک‌ریزان، از پله‌ها بالا رفت. صدای قدم‌هایش روی پله‌ها، مثل پتک روی دل سام می‌کوبید. وقتی در اتاقش را محکم بست، سکوتی سنگین در خانه پیچید. درِ ورودی با صدای کلید باز می‌شود. هما وارد خانه می‌شود، بارانی‌اش را درمی‌آورد با نگرانی به آشپزخانه نگاهی می‌اندازد. سام با صورتی برافروخته پشت میز ایستاده. لیوانی در دست دارد، اما هنوز نخورده. هما(مضطرب): چی شده؟ صداتون تا سر کوچه می‌ره. سام بی‌کلام لیوان را با شدت روی میز می‌کوبد، صدای برخوردش در سکوت خانه می‌پیچد. سام (با صدای بلند): از دخترت بپرس! ببین امروز کجا بوده. هما (عصبانی): از تو می‌پرسم چی شده؟ چه اتفاقی افتاده؟ سام (با خشم و کنایه): بی‌خبر رفته برای خودش تو باشگاه رالی اسپرینت ثبت‌نام کرده، اصلاً عقل درست‌وحسابی داره این دختر؟! هما (با بهت): چی؟! از کجا فهمیدی؟ سام (خشمگین‌تر): وای مامان الان واقعاً مهمه از کجا فهمیدم؟! می‌فهمی مامان؟ یه ساله داریم با جون و دل ازش مراقبت می‌کنیم. با داروها و کم‌ استرس نگه داشتنش حالش بهتر شده، الان می‌خواد با این کارش گند بزنه به همه چی داره با پای خودش می‌ره تو دهن شیر. سلامتیش براش مهم نیست می‌خواد خودش رو به کشتن بده. در همین لحظه صدای گریه و فریاد رها از بالای پله‌ها می‌پیچد. حرف‌هایشان را شنیده. رها باصدای بغض آلود، فریاد می زند: - آره‌آره می‌خوام خودمو به کشتن بدم... ولم‌ کنید. سام و هما یک لحظه مات‌شان برد، هما سریع به سمت پله‌ها رفت. - رها وایسا مامان، باید با هم حرف بزنیم. اما رها بالا رفته‌بود، صدای کوبیده شدن در اتاق، لرزش دیوار را دوچندان کرد. هما با عصبانیت به سام نگاه کرد. - عین خودت کله شقه. سام ساکت بود، فقط نگاهش را به زمین دوخت و زیر لب چیزی گفت. چیزی که شاید خودش هم نمی‌خواست کسی بشنود. یک هفته بعد اتاق رها نیمه‌تاریک بود. روی تخت دراز کشیده بود و موسیقی گوش می‌داد. سام در زد، آرام. جوابی نیامد، در را آهسته باز کرد و وارد شد. رها ایرپاد را از گوشش درآورد و نشست. سام نزدیک‌تر آمد و لبه‌ی تخت نشست، لبخند کم‌رنگی زد و گفت: - با من قهری؟ رها بی‌حوصله بی‌آن‌که نگاهش کند گفت: - نه… فقط می‌خوام تنها باشم، حوصله‌ی هیچی رو ندارم. سام نفس عمیقی کشید. لحظه‌ای سکوت کرد، بعد آرام گفت: - می‌خواستم قبل رفتنم باهات حرف بزنم. اگه اون روز عصبانی شدم، اگه صدام بالا رفت… به‌خدا فقط واسه‌ی اینه که نگران سلامتیتم. نگاهش را پایین انداخت. - الان که بهتر شدی، نمی‌خوام با یه اشتباه دوباره همه چی برگرده سر اولش. سرش را بلند کرد، نگاهش را دوخت به چشم‌های رها. - وگرنه از خدامه بری دنبال چیزی که خوشحالت می‌کنه. روحیه‌ت عوض شه، از اون پیله‌ی تنهایی بیای بیرون… فقط نه به قیمتِ سلامتیت. رها بالاخره سر بلند کرد. چشم‌هایش پر از اشک بود، باصدایی لرزان و بغض‌آلود گفت: - کاش… فقط یه بار منو می‌فهمیدین، فقط یه بار… سام سرش را نزدیک آورد، دست‌هایش را دو طرف صورت رها گذاشت. با صدایی آرام، اما پر از لرزش گفت: - من می‌فهممت قربونت برم… به خدا که می‌فهمم. هر چی بشه، من کنارتم. انقد به خودت سخت نگیر. باور کن زندگی هر چی سخت بگیری، سخت‌تر می‌گذره. حتی آدمای تو خیابون سخت‌تر از کنارت رد میشن… انقدرم با مامان کل‌کل نکن، عزیز دلم…
    1 امتیاز
  30. پارت سی و سه *** یک هفته بعد از عمل جراحی صبح سردی بود، نور ملایم آفتاب از پشت پنجره‌ی بیمارستان، خط باریکی روی دیوار اتاق رها انداخته‌بود. رها روی تخت نیم‌خیز شده‌بود، نگاهش آرام‌تر از قبل بود. دیگر آن رخوت سنگین روزهای اول را نداشت، اما هنوز ضعف در چشمانش موج می‌زد. سام کنارش نشسته‌بود با چهره‌ای آرام، اما نگاهی که هنوز اضطراب‌های فروخورده درونش را لو می‌داد. دست رها را گرفته‌بود و گاه‌به‌گاه، بی‌اختیار فشار کوچکی به آن می‌داد. هما کنار پنجره در حال مکالمه تلفنی بود. دکتر خیامی وارد شد، پوشه‌ای در دست، لبخند آرامی روی لب. - خب، دختر شجاعِ من... بالاخره وقتشه از این‌جا نجاتت بدیم. رها هنوز کمی گیج: - یعنی… مرخص می‌شم؟ - آره… اما با احتیاط کامل. هیچ هیجان، هیچ فشار، هیچ خستگی‌ای فعلاً مجاز نیست... باید استراحت کنی حسابی. رها نفس عمیقی کشید: - بالاخره آزاد شدم. - سام کنار تخت نشسته‌بود، با نگاهی مراقب. هما لبخندی آرام بر لب داشت. دکتر سرگرم تکمیل پرونده‌بود، هم‌زمان گفت: - می‌تونی بری خونه. داروهات رو نوشتم، خودمم هر دو روز میام بهت سر می‌زنم چک می‌کنم همه چی رو. سام بلند شد از دکتر تشکر کرد و رو به هما گفت: - من میرم پایین کارای ترخیصش رو انجام بدم. صدای ضرب‌آهنگ قدم‌های آشنا از راهرو آمد. امیر با دسته گلی در دست وارد شد، لبخند گرمی بر لب داشت. سلام گرمی به همه کرد، صورت هما را بوسید؛ سپس به سمت رها رفت. بغلش کرد و آرام گونه‌اش را بوسید. - نفس دایی حالش چطوره امروز؟ رها لبخندی زد. - بهترم... قراره امروز برم خونه. امیر: آره عمه؟ هما: آره عزیزم. امیر (با لبخند مهربان، نگاهش به رها): بالاخره قراره این بیمارستان بی‌ستاره بشه. رها می‌خنده، هما به سمت امیر میره (نگاه پر مهر): - امیر جان این مدت خیلی بهت زحمت دادم، بابت همه چی ازت ممنونم. برای من همیشه خودِ کاوه بودی... جای اونو برام پر کردی. امیر بغضی شد و لبخندی زد و گفت: - من نوکرتم هستم عمه جون، هر کاری ازم بر بیاد وظیفمه. خانه – شب در با صدای کلید چرخیدن باز شد. رها آرام وارد شد، کاپشنی سرمه ای تنش بود با کلاه طوسی، صورتش خسته بود. کلاهش را در آورد و هنوز به پله‌ها نرسیده بود که صدای سام از پذیرایی بلند شد: - خوش گذشت؟ رها لحظه‌ای مکث کرد. چی خوش گذشت؟ نگاهش را بالا آورد. سام با حالتی جدی و خونسرد روی مبل نشسته‌بود، موبایلش توی دستش بود و به ظاهر مشغول چک کردن چیزی بود، اما از برق چشم‌هایش معلوم بود منتظر این لحظه بوده. سام بلند شد، چند قدم به‌سمتش برداشت. صدایش پر از خشم بود. - تمرین میگم خوش گذشت؟ رنگ از صورت رها پرید. لحظه‌ای ماتش برد، کاپشنش را آرام انداخت روی صندلی و سعی می‌کرد خونسرد باشد. گفت: - از کجا فهمیدی؟ سام(با صدای بلند): مهم نیست از کجا... بی‌خبر رفتی باشگاه اتومبیل‌ رانی ثبت نام کردی؟ - چون می‌دونستم با مامان مخالفت می‌کنین چیزی بهتون نگفتم. سام(با لحن تندی): که می‌دونستی مخالفت می‌کنیم ولی باز تو رفتی؟ رها با لحنی دفاعی: مگه من بچه‌ام که هر کاری کنم به شماها بگم؟ خودم نمی‌تونم تصمیم بگیرم؟ سام یک قدم نزدیک‌تر شد. نگاهش مثل تیغ، مستقیم دوخته شد به صورت رها. صدایش لرزید از خشم: - بچه نیستی؟! واقعاً فکر می‌کنی حالت خوبه؟! تو عقل داری تو کله‌ات؟ مربیت قراره حواست رو جمع کنه یا دکتر مغز و اعصابت؟ - مربیم گفت مشکلی نداری، چون فشار خاصی نداره. سام پوزخند زد. — آره، چون مربیت دکتر مغز و اعصابه! اون بهتر از من می‌دونه چی خطرناکه؟ بازوی رها را محکم گرفت، صدایش پر از خشم بود. داد می‌زد: - د آخه بی عقل، این تمرینا توی پیستن. تایم‌تریلن. هیجان دارن، ریسک دارن. اگه اتفاقی بیفته چی؟ مربی الاغت می‌دونه تو مریضی؟ ها چرا این‌قدر بی‌فکری تو؟ می‌دونی رالی اسپرینت چیه اصلاً؟یعنی هیجان، استرس، آدرنالین بالا. همون چیزایی که دکتر گفت برات بده... این بچه‌بازی نیست. اصلاً می‌دونی پشت فرمون رالی نشستن، چه فشاری به بدنت میاره؟ مغزت چی؟ ضربان بالا، تمرکز شدید، گرما، لرزش ماشین… بعد اگه یه لحظه سردرد بگیری وسط مسابقه چی؟ می‌فهمی داری چی کار می‌کنی یا نه؟ بگو رها واقعاً فکر می‌کنی عقل داری؟ رها لحظه‌ای عقب کشید. چشم‌هایش پر از اشک، ولی سعی کرد نترسد. نفس عمیقی کشید، خودش را عقب کشید. - من حالم خوبه چیزیم نیست. سام با خشم خیره‌اش شد. انگشت اشاره‌اش را بالا آورد، اما چیزی نگفت. فقط نفس‌نفس می‌زد و بعد با طعنه‌ای تلخ، فریاد زد: - هر غلطی دلت می‌خواد بکن… تو آدم بشو نیستی.
    1 امتیاز
  31. پارت دهم *** ـ انگار باید جدی‌ترش بگیرم. نفس عمیقی کشید؛ گوشی‌اش را از کیفش درآورد. صفحه‌اش را باز کرد، چند ثانیه به اسم مامان خیره ماند و بعد تماس گرفت. بوق… بوق… صدای مادرش از آن‌طرف آمد، کمی خسته، کمی خشک: ـ الو؟ ـ مامان… سلام. سکوت کوتاهی برقرار شد. ـ هنوز بیرونی؟ کلاست رفتی؟ ـ نه نرفتم، کار داشتم. ببین... زنگ زدم بگم دارم میرم فرودگاه. ـ تو‌‌ که گفتی پروازش یازدهِ! ـ آره... پرواز ساعت یازده می‌شینه تا برسم اون‌جا دیرم‌ میشه. صدای هما آرام‌تر شد: ـ باشه... مواظب خودت باش، آروم رانندگی کن یه چیزی هم بخور ضعف نکنی دوباره. رها لبخند خفیفی زد، هرچند مادرش نمی‌دید. ـ حواسم هست، بعداً زنگ می‌زنم... خداحافظ. بعد از قطع تماس، گوشی را برای چند ثانیه در دستش نگه‌داشت. به ساعت نگاه کرد، هشت و پنجاه دقیقه بود. نگاهش توی آینه روی چشمان خسته‌اش قفل شد و یک حس مبهم، نمی‌دانست از درد است، از حرف‌های دکتر یا از دیدن سام. ماشین را روشن کرد و آرام از حاشیه‌ی خیابان بیرون آمد و پا روی گاز گذاشت. صدای پخش ماشین رو زیاد کرد، صدای ابی از بلندگو پخش پیچید: من، خالی از عاطفه و خشم خالی از خویشی و غربت گیج و مبهوت بین بودن و نبودن عشق، آخرین همسفر من مثل تو منو رها کرد حالا دستام مونده و تنهایی من ای دریغ از من که بی خود مثل تو گمشدم، گمشدم تو ظلمت تن ای دریغ از تو که مثل عکس عشق، هنوزم داد می‌زنی تو آینه‌ی من آه، گریمون هیچ، خندمون هیچ باخته و برندمون هیچ تنها آغوش تو مونده، غیر از اون هیچ ای (ای)، ای مثل من تک و تنها (تک و تنها) دستامو بگیر که عمر رفت همه چی تویی، زمین و آسمون هیچ ای دریغ از من که بی خود مثل تو گمشدم، گمشدم تو ظلمت تن ای دریغ از تو که مثل عکس عشق، هنوزم داد می‌زنی تو آینه‌ی من آه، گریمون هیچ، خندمون هیچ باخته و برندمون هیچ تنها آغوش تو مونده، غیر از اون هیچ بی تو می‌میرم (می‌میرم) همه بود و نبود بیا پر کن منو ای خورشید دل سرد بی تو می‌میرم مثل قلب چراغ نور تو بودی، کی منو از تو جدا کرد شیشه را پایین داد، باد پاییز لای موهایش ‌پیچید. سرعتش را زیادتر کرد، نگاهش به جلو بود ولی انگار ذهنش هزار جا می‌رفت. چراغ‌ها از کنار صورتش رد می‌شدن، مثل خاطراتی که با سر و صدا از ذهنش عبور می‌کردن. هوای شب، نورهای مات، صدای ابی و نبضی کند و سنگین در شقیقه‌اش… غم و انتظار، مثل ریتم آرام آهنگ زیر پوستش حرکت می‌کرد و زیر لب زمزمه می‌کرد.
    1 امتیاز
  32. مقدمه: نیازی مبهم به چیزی داشت که احساسش می‌کرد؛ اما نمی‌دانست آن چیست و دقیقاً در کدام سمت قرار دارد؟! مانند لحظه‌ای که به سیاهیِ لابه‌لای ستارگان خیره می‌شود و می‌داند در آن فضا ستاره‌ای هست که دیده نمی‌شود. تمامِ وجودش در تمنای ستاره‌ای ناپیدا بود. ستاره‌ای که فقط برای او بود؛ اما انگار هیچ‌‌ چیز نبود! شاید هم چیزی وجود داشت؛ اما آن‌ انبوهِ سیاهی که از دنیای ماوراء بر دلش سایه افکنده بود، مانع از آن می‌شد که آن را ببیند. شاید باید بال‌هایش را باز و به سمت روشنایی پرواز می‌کرد. به‌ سمتِ خورشید، به‌ سمتِ نوری کُشنده. شاید لازم بود اجازه بدهد چیزی در درونش بمیرد تا چیزی دیگری بتواند در درونش آغاز به زندگی کند... .
    1 امتیاز
  33. پارت چهل و هفتم اشک می‌ریختم و چیزی نمی‌گفتم. ارمغان فهمیده بود؛ چون بدون اینکه حرفی بزنه، من رو توی آغوشش گرفت و فقط یه کلمه گفت: ـ می‌گذره. آغوشش خیلی بهم حس خوبی می‌داد اما یلدای توی دلم فریاد می‌زد و نمی‌زاشت زندگی کنم، از دستش خسته شده بودم. برای ارمغان ارزش زیادی قائل بودم و دلم می‌خواست یه زندگی خوب براش بسازم. وقتی نسبت بهم اینقدر با فهم و درک رفتار می‌کرد، بیشتر خجالت می‌کشیدم و عذاب وجدان می‌گرفتم. بهم گفت: ـ می‌خوای یکم استراحت کنی؟ بدون هیچ حرفی، از جام بلند شدم و رفتم روی تخت دراز کشیدم. ارمغان بدون اینکه کسی رو صدا بزنه، داشت خرده شیشه‌های پارچ رو جمع می‌کرد. سریع بلند شدم، رفتم کنارش و گفتم: ـ صبر کن ارمغان! بذار یکی رو صدا بزنم، دستتو می‌بُره. بدون اینکه نگاهم کنه، گفت: ـ نه فرهاد، الان همه خوابن. خودم جمعشون می‌کنم، تو برو استراحت کن. بدون اینکه حرفی بزنم، کنارش نشستم و باهم، خرده شیشه‌ها رو جمع کردیم. داشت می‌رفت داخل که بازوش رو کشیدم، توی چشم‌هام نگاه کرد. گفتم: ـ معذرت می‌خوام. باز هم لبخندی زد و گفت: ـ می‌گذره فرهاد، من کنارتم. خیلی عذاب می‌کشیدم، اما این دختر شاید شانس زندگیم بود که خدا بهم داد، چون خیلی منطقی و همراه بود. خداروشکر که توی این مورد، به حرف مامان گوش دادم. واقعا دختر خوبی رو انتخاب کرده بود.
    0 امتیاز
×
×
  • اضافه کردن...