رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

تخته امتیازات

  1. nastaran

    nastaran

    مالک


    • امتیاز

      1

    • تعداد ارسال ها

      118


  2. Amata

    Amata

    کاربر فعال


    • امتیاز

      1

    • تعداد ارسال ها

      92


  3. QAZAL

    QAZAL

    نویسنده اختصاصی


    • امتیاز

      1

    • تعداد ارسال ها

      1,077


  4. آتناملازاده

    آتناملازاده

    عضو ویژه


    • امتیاز

      297

    • تعداد ارسال ها

      143


مطالب محبوب

در حال نمایش مطالب دارای بیشترین امتیاز در 08/31/2025 در همه بخش ها

  1. درود به نودهشتیای عزیزم! امیدوارم حال دل تک تکون خوب باشه. نویسنده های خوش ذوق انجمن چطور به مخاطب غیر مستقیم میگید از درون ویران شدید؟ این تاپیک با جملات قشنگتون جذاب کنید.
    1 امتیاز
  2. ته کشیدم انگار که ماشینی از روم رد شده...
    1 امتیاز
  3. پی دی اف تبدیل به ورد نمیشه اگه نداری خودت باید از اول پارت به پارت یا توی انجمن بذاری یا توی ورد راه دیگه ای نیست
    1 امتیاز
  4. °•○●پارت نود چنگی به موهایش زد و آنها را عقب راند. سرش را به طرف دیگری چرخاند و دستش را دراز کرد: -بده من، یکی دیگه می‌گیرم. -لازم نکرده. پاکت شیرکاکائو را زیر چادرم مخفی کردم. دوباره راه افتادم، چند دقیقه‌ای می‌شد که ایستاده بودیم و سر شیرکاکائو بحث می‌کردیم. -کاش بدونم چرا لج می‌کنی! زبانم را روی لب‌های خشک و باریکم کشیدم. بی‌مقدمه پرسیدم: -آخرش چی میشه؟ امیرعلی دست‌هایش را به جیب شلوار جینش سپرد و قدم‌هایش را با من یکی کرد. -تو دوست داری چی بشه؟ کمی، اما کمی، به این سوال فکر کردم. -تا حالا بهش فکر نکردم. -یعنی تا حالا به زندگی بدون حیدر فکر هم نکردی؟ منظورش را متوجه شدم اما ترجیح دادم به روی خودم نیاورم. -خیابون بعدی از هم جدا شیم؛ نزدیک خونه‌ست، نمی‌خوام کسی ببینه. صدای آرامش را شنیدم: -چقدر دوسش داری؟ ایستادم، یا بهتر بگویم، سر جایم میخ شدم. میخی که یک چکش محکم بر سرش کوبیده شده بود. -به تو ربطی نداره! امیرعلی با یک قدم، مقابل من قرار گرفت. پیش از اینکه دهان باز کند. انگشت اشاره‌ام را بالا بردم: -نه! نمی‌خوام بشنوم. قرار نیست به اسم وکیلم، همچین سوال‌های بیخودی ازم بپرسی و منم بهت جواب پس بدم. چند ثانیه بی‌حرکت ایستادیم، آنقدری که توجه چند عابر به ما جلب شد. پچ‌پچ‌هایش را می‌شنیدم، نگاهشان از روی چادر هم می‌توانست روی پوستم بلغزد و حالم را به هم بزند. -برو کنار! قدم‌هایم را تند کردم. گندم منتظر من بود. -ناهید، ناهید صبر کن! دندان به هم ساییدم. اگر یکی از همسایه‌ها مرا با امیرعلی می‌دید، دیگر نمی‌توانستم در آن آپارتمان زندگی کنم. ایستادم و نگاه بی‌حوصله‌ام را به او دوختم: -من... ناهید من دارم همه تلاشمو می‌کنم، به والله که می‌کنم. نمی‌خوام اذیتت کنم ولی یه سری سوال مثل خوره میوفته به جونم. هر کی گفته بی‌خبری خوش‌خبریه، غلط کرده با هفت جدش! بی‌خبری برزخه... من... نفسش را بلند بیرون داد. دستش را به پیشانی‌اش کشید و گفت: -ببخش!
    0 امتیاز
  5. آشپز آرایشگر آتش نشان استاد دانشگاه اپراتور امدادگر ابزار فروشی آهن آلاتی برنامه نویس کامپیوتر باستان شناس برقکار بازیگر بازاریاب بنا بزاز آبمیوه فروش پلیس پزشک تاجر فرش چوپان چرم دوز چرم فروش جواهرفروش طلا فروش نقره فروش جنگل بان جوشکار جلاد قصاب جوراب فروش خیاط خطاط خلبان هتل دار هندوانه فروش عکاس طباخ طلا فروش طراح سایت طراح دکوراسیون غواص غازچران غسال غریق نجات صافکار صنعتگر صراف صیاد صدابردار معدنچی ملوان معلم لوله کش لباس فروش لوکوموتیو ران لبو فروش لوازم التحریری شهردار شاطر شیشه گری شیرینی پزی شیرینی پز شکارچی شکاربان گاری چی گلیم باف گارسون گاوداری گچ کار گل فروش روحانی راهزن قاضی مترجم قناد انلاین شاپ فس فود دفتر نهاد دانشجو دست فروش گدا مافیا
    0 امتیاز
×
×
  • اضافه کردن...