°•○●پارت نود
چنگی به موهایش زد و آنها را عقب راند. سرش را به طرف دیگری چرخاند و دستش را دراز کرد:
-بده من، یکی دیگه میگیرم.
-لازم نکرده.
پاکت شیرکاکائو را زیر چادرم مخفی کردم. دوباره راه افتادم، چند دقیقهای میشد که ایستاده بودیم و سر شیرکاکائو بحث میکردیم.
-کاش بدونم چرا لج میکنی!
زبانم را روی لبهای خشک و باریکم کشیدم. بیمقدمه پرسیدم:
-آخرش چی میشه؟
امیرعلی دستهایش را به جیب شلوار جینش سپرد و قدمهایش را با من یکی کرد.
-تو دوست داری چی بشه؟
کمی، اما کمی، به این سوال فکر کردم.
-تا حالا بهش فکر نکردم.
-یعنی تا حالا به زندگی بدون حیدر فکر هم نکردی؟
منظورش را متوجه شدم اما ترجیح دادم به روی خودم نیاورم.
-خیابون بعدی از هم جدا شیم؛ نزدیک خونهست، نمیخوام کسی ببینه.
صدای آرامش را شنیدم:
-چقدر دوسش داری؟
ایستادم، یا بهتر بگویم، سر جایم میخ شدم. میخی که یک چکش محکم بر سرش کوبیده شده بود.
-به تو ربطی نداره!
امیرعلی با یک قدم، مقابل من قرار گرفت. پیش از اینکه دهان باز کند. انگشت اشارهام را بالا بردم:
-نه! نمیخوام بشنوم. قرار نیست به اسم وکیلم، همچین سوالهای بیخودی ازم بپرسی و منم بهت جواب پس بدم.
چند ثانیه بیحرکت ایستادیم، آنقدری که توجه چند عابر به ما جلب شد. پچپچهایش را میشنیدم، نگاهشان از روی چادر هم میتوانست روی پوستم بلغزد و حالم را به هم بزند.
-برو کنار!
قدمهایم را تند کردم. گندم منتظر من بود.
-ناهید، ناهید صبر کن!
دندان به هم ساییدم. اگر یکی از همسایهها مرا با امیرعلی میدید، دیگر نمیتوانستم در آن آپارتمان زندگی کنم.
ایستادم و نگاه بیحوصلهام را به او دوختم:
-من... ناهید من دارم همه تلاشمو میکنم، به والله که میکنم. نمیخوام اذیتت کنم ولی یه سری سوال مثل خوره میوفته به جونم. هر کی گفته بیخبری خوشخبریه، غلط کرده با هفت جدش! بیخبری برزخه... من...
نفسش را بلند بیرون داد. دستش را به پیشانیاش کشید و گفت:
-ببخش!