رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

تخته امتیازات

  1. هانیه پروین

    هانیه پروین

    مدیریت کل


    • امتیاز

      2

    • تعداد ارسال ها

      553


  2. زری گل

    زری گل

    مدیر ارشد


    • امتیاز

      2

    • تعداد ارسال ها

      317


  3. QAZAL

    QAZAL

    نویسنده اختصاصی


    • امتیاز

      1

    • تعداد ارسال ها

      1,074


  4. Amata

    Amata

    کاربر فعال


    • امتیاز

      1

    • تعداد ارسال ها

      88


مطالب محبوب

در حال نمایش مطالب دارای بیشترین امتیاز در 08/20/2025 در همه بخش ها

  1. رسیدیم به پایان مرحله دوم از هاگوارتز!🧚🏻‍♀️ قبل از هرچیزی که بخوام نظر خودم رو و نتایج اصلی رو اعلام کنم می‌خوام مسابقه دوم رو تکمیل کنیم، یعنی چی؟!🤔 یعنی اینکه شما فکر می‌کنید قسمت دوم تموم شده اما نه اینطور نیست، تو این مرحله ما چندچیز یاد می‌گیریم و بهش می‌پردازیم🦋🤍🦋 🔸خلاصه نویسی📝 🔸انتخاب بهترین اسم😎 🔸کار گروهی 🫂 🔸و؟!🙄 گپ‌هاتون رو چک کنید و بعدش رو به من بسپارید، تا چند ساعت دیگه باز به خدمتتون برمی‌گردم دخترای هنرمند ترسناکم🤍🧚🏻‍♀️ جادوگر بزرگ و دختران فعالش: @QAZAL @Taraneh @سایان @ملک المتکلمین خون‌آشام‌های اصیل: @هانیه پروین @shirin_s روح اعظم و دختران فعالش: @Amata @S.Tagizadeh @عسل @raha متاسفانه یک از دخترای هاگوارتز امتیازهاش رو از دست داد و در صورت تمدید غیبت و نداشتن فعالیت به سیاهچاله ارواح هاگوارتز برده میشه🌚🩶 (این شوخیه‌ها جنبه داستانی گفتمش، منظورم اینه دیگه نمیتونه تو مسابقات شرکت کنه🥲)
    2 امتیاز
  2. °•○● پارت هشتاد و پنج به توده بچه‌های قد و نیم‌قد پشت کردم، دست گندم را گرفتم و به راه افتادم. اگر چند ثانیه دیگر زیر سایه درخت گیلاس می‌ایستادم، به طرف محمدرضا می‌دویدم و التماسش می‌کردم مرا ببخشد. -خوبی؟ اخم‌ در هم کشیدم و از حرکت ایستادم. به طرفش برگشتم و حکمم را دادم: -تو از قبل می‌دونستی! امیرعلی بدون تایید یا رد حرفم، تنها به من نگاه کرد. انگشتان گندم را در دستم فشردم و لبه‌های چادرم را با دست آزادم جمع کردم. مو بر تنم سیخ شده بود، اما نه از سردی هوا. صادقانه اعتراف کردم: -داری می‌ترسونیم! ابروهایش به‌هم نزدیک‌تر شد. -چرا باید ازم بترسی؟ پلک‌هایم با نهایت خستگی، به روی تصویر امیرعلی بسته شدند. -از کجا می‌دونستی؟ آدرس خونه‌مو چطور داشتی؟ قضیه محمدرضا رو از کجا فهمیدی؟ درنگ کوتاهی کردم و آخرین سوال را هم به سمت پیکرش نشانه رفتم: -اون چیه که اگه بفهمم، دیگه تو روت نگاه نمی‌کنم امیرعلی؟ تو چی کار کردی؟ حالا آن چشم‌های مطمئن، دودو می‌زدند. -فالگوش وایستادی! سرم را تکان دادم. -دیگه چه چیزایی هست که ازش خبر داری؟ امیرعلی تو... تو اصلا هیچ‌وقت از زندگی من بیرون رفتی؟! نگاهش را از من گرفت. سردی هوا ناگهان از لباس‌هایم گذشت و به پوست و گوشتم حمله‌ور شد. -وسط خیابونیم ناهید. حالت تهوع بدی به زیر دلم چنگ زد. شکمم را گرفتم و خم شدم. -من فقط می‌خواستم با دیدن اون بچه، خیالتو راحت کنم، نمی‌دونستم اینقدر به‌همت می‌ریزه. این جوابی نبود که منتظرش بودم. امیرعلی دروغ نگفت، اما حرفی از حقیقت هم نزد. گندم به پاهایم چسبید و ماما ماما گویان، مانتویم را کشید. -می‌دونی چیه؟ مهم نیست. من فقط می‌خوام طلاقمو بگیرم، بعدش هر کس میره پی زندگی خودش. دیگه هیچ‌وقت همدیگه رو نمی‌بینیم. گوشه لب امیرعلی بالا رفت. -داری اعتراف می‌کنی که یه ابزار برای رسیدن به طلاقت هستم و هیچ ارزشی برات ندارم؟ لب‌هایم به هم دوخته شد. اینطور که بیانش کرد، کمی بی‌رحمانه به نظر می‌رسید. -این چیزیه که خودم براش داوطلب شدم، نیاز نیست از حرفت خجالت بکشی. نفسش را بلند فوت کرد. -چندتا برگه هست که باید امضاشون کنی. باهم به دفتر برگشتیم و من افسار زبانم را در دست گرفتم تا دوباره او را نیش نزند. به محمدرضا فکر کردم، هیچ‌وقت خودم را نمی‌بخشیدم؛ اما نمی‌توانستم منکر حال خوبم بعد از دیدن او بشوم. تماشای او که با دوستانش بازی می‌کرد و می‌دوید، باعث آسودگی خاطر بود. زیرچشمی امیرعلی را پاییدم... دیگر چه‌ چیزهایی می‌دانست؟
    1 امتیاز
  3. °•○● پارت هشتاد و چهار نیم‌ساعتی می‌شد که بافاصله اما کنار هم، راه می‌رفتیم. به گندم داشت حسابی خوش می‌گذشت؛ هر چه نباشد، امیرعلی از من بلندتر بود و گندم در آغوش او، چشم‌انداز بهتری داشت. وحشت‌زده ایستادم. امیرعلی چندقدم برداشت و وقتی متوجه نبود من شد، پشت سرش را نگاه کرد. فاصله‌مان آنقدری بود که دو زن با روسری ساتن از مقابل‌مان گذشتند. -کجا داری میری؟ امیرعلی دهانش را باز کرد، اما گندم بلافاصله دستش را در آن فرو کرد! قلبم نامیزان می‌تپید. با بی‌قراری پرسیدم: -من این راهو می‌شناسم. کجا داریم میریم؟ امیرعلی با حوصله، مشت کوچک گندم را بوسید و از جلوی صورتش دور کرد. باریکه نور، مردمک‌هایش را روشن‌تر از همیشه نشان می‌داد. -می‌تونی چند دقیقه دیگه هم تحمل کنی؟ چیزی نمونده. قلب معترضم، محکم‌تر کوبید. نمی‌توانستم. -باشه. به راست پیچیدیم و از شلوغی دور شدیم. به انتهای کوچه که رسیدیم، امیرعلی از حرکت ایستاد و من هم به تبعیت. به اطراف نگاه کرد: -باید همین‌جاها باشه... به دیوار تکیه دادم؛ شاخه‌های درخت گیلاس، روی سرم سایه انداخته بودند. -چرا منو آوردی اینجا؟ اگه حیدر ما رو باهم ببینه... وای! فاصله‌ای با مکانیکی نداشتیم. چهره امیرعلی آرام شد و با سر به نقطه‌ای اشاره کرد: -اوناهاش، اونجاست! سرم را به سمت سر و صدا برگرداندم که یک توپ پلاستیکی، جلوی پایم فرود آمد. پسربچه‌ به من نگاه کرد: -خاله شوت کن! پلک زدم و چشم‌هایم پر از اشک شد. -خاله بدو دیگه! چانه‌ام لرزید. امیرعلی توپ را شوت کرد و محمدرضا آن را در هوا قاپید. -مرسی. دوید و به جمع دوستانش ملحق شد. اشک‌هایم با سرعت روی گونه‌ام روان شدند. -اون... اون... -دیدیش؟ جلوتر رفتم و چشم چرخاندم، اما محمدرضا در دایره دوستانش‌گم شده بود. صدای امیرعلی از پشت سرم بلند شد: -حالش خوبه. سرم را پایین انداختم. -آستین بلند پوشیده بود، دستاشو نديدم. چند قدم برداشت و کنارم ایستاد، گندم را زمین گذاشته بود. -همش یه اتفاق بود ناهید، تو که نمی‌خواستی بهش آسیب بزنی، می‌خواستی؟ سرم را به سرعت به چپ و راست تکان دادم. همان لحظه، یکی از بچه‌ها در دل دروازه‌ی نامرئی‌شان گل زد و فریاد شادیشان به هوا برخاست. صدایشان بلند بود اما باعث نشد صدای امیرعلی را نشنوم: -خودتو ببخش! چهره‌ام را جمع کردم. آهی کشیدم. -کاش به همین راحتی بود.
    1 امتیاز
  4. اسم داستان: وارث سایه گروه: ارواح ایده پردازان: عسل، s. Tagizadeh ، amata خلاصه: "وارثی جوان و ناآگاه، به تلۀ میراثی شوم می‌افتد: نقاشی‌ای خانوادگی که ریشه‌اش در تاریک‌ترین افسانه‌هاست؛ بومِ نفرین‌شده‌ای که نسل اندر نسل، صاحبانش را به کام مرگ کشانده. در تقلا برای پرده‌برداری از راز این اثر اهریمنی، یا رهایی از چنگال آن، او به حقیقتی لرزه‌آور می‌رسد: این نقاشی نه صرفاً تصویری رنگ‌وروغنی، که زندانی است ازلی برای «هسته‌ی انرژی» شیطانی‌ترین ارواح و اجنه‌ی باستانی. نقاشی نفس می‌کشد و «پژواک‌های روح» آنان را در رگ‌های واقعیت منتشر می‌کند. ناگهان، شمنی مرموز، شکارچیِ سایه‌ها، سایه‌وار بر سر راه وارث سبز می‌شود. هدف او؟ ریشه‌کن کردن هر آنچه از آن ارواح بر این جهان مانده. اما وارث، طعمۀ اصلی است؛ چرا که خود، «پژواک روحی» از همان دیوان باستانی‌ست، آخرین قطعه‌ی گمشده برای تکمیل هیبتی که جهان را به لرزه می‌اندازد. در این میان، پرنده‌ای شوم و سیاه که همواره چون کابوسی بر فراز سر وارث پرسه می‌زند، آرام آرام نقاب از چهره برمی‌گیرد: این مرغِ مرگ، کالبدِ ظاهری همان اهریمنِ خفته است، و وارث، کلید رهایی‌اش. او می‌تواند با جذب آخرین پژواک، به قدرت مطلق و هیبت اصلی‌اش بازگردد و جهان را در تاریکی ابدی غرق کند. اکنون، در مرزِ نازکِ میان هستی و نیستی، نبردی آغاز شده. نبردی نه برای زندگی، که برای روحِ هستی. میان شکارچیِ سایه‌ها و طعمۀ ناخواسته. میان رستگاری و تباهیِ جهان. و وارث؟ او نه نقاش است، نه مالک. او بوم است، و هر ضربان قلبش، نه تنها سرنوشت او، که تقدیر ابدیِ جهان را به خون می‌کشد."
    1 امتیاز
  5. سلام درخواست ویراستار دارم✌️🙏
    1 امتیاز
×
×
  • اضافه کردن...