رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

تخته امتیازات

  1. هانیه پروین

    هانیه پروین

    مدیریت کل


    • امتیاز

      26

    • تعداد ارسال ها

      548


  2. shirin_s

    shirin_s

    گرافیست


    • امتیاز

      23

    • تعداد ارسال ها

      109


  3. Mahsa_zbp4

    Mahsa_zbp4

    رفیق نودهشتیا


    • امتیاز

      17

    • تعداد ارسال ها

      170


  4. عسل

    عسل

    کاربر فعال


    • امتیاز

      8

    • تعداد ارسال ها

      249


مطالب محبوب

در حال نمایش مطالب دارای بیشترین امتیاز در 08/18/2025 در پست ها

  1. درود ماوراء!🧚🏻‍♀️ ✨✨فرداشب راس ساعت 00:00 مسابقه به اتمام میرسه، لطفا هرچه سریعتر قالب گروه خود را در همین تاپیک ارسال کنید✨✨ @سایه مولوی @هانیه پروین @shirin_s @Amata @QAZAL
    4 امتیاز
  2. با سلام و صلوات بر محمد و آل محمد و عرض خسته نباشید خدمت خوانندگان محترم این بخش خبری با شما هستیم از میز خبری ۱۸:۳۰ نودهشتیا من خبرنگار انجمن و اینجا استودیو خبری نودهشتیاست! سر خط خبر ها: در اقدامی جنجالی @QAZAL یک رمان دیگر را به پایان رسانیده و نشان نویسنده برتر تیر ماه را که از آن خود کرده بود با خود به خانه برد! @Mahsa_zbp4 رنگ سبز رفیق نودهشتیا را بر تن کرده و خوش رنگ گشت از همین تریبون به ایشان و خانواده محترمشان تبریک عرض می‌کنیم! بانو @زری گل اعلام داشت شرکت کنندگان این دوره از هاگوراتز تنها تا ساعت ۰۰:۰۰ فردا برای ارسال ایده های خود زمان دارند! @سایان و @عسل در اقدامی جداگانه به شرعت درحال پارت گذاری رمان هایشان هستند و تاپیک هایشان از آن بالای انجمن پایین نمی‌آید به این همه مسئولیت پذیری‌شان قبطه می‌خوریم! تا درودی دیگر بدرود
    3 امتیاز
  3. سلام نودهشتیا این برنامه کوچک شبانه از تیم خبری نودهشتیا مخصوص فعالیت های روزانه و اخبار های خرد و خاطراتمونه که شب به شب باهم دوره‌شون میکنیم این تاپیک حکم همون دورهمی بعد یه مهمونی بزرگ رو داره که دیگه فقط خودمونیا هستن و غیبت می‌کنیم
    2 امتیاز
  4. اسم داستان: در پرده‌ی ماه گروه: گرگینه‌ها ایده پردازان: @سایه مولوی @Mahsa_zbp4 @آتناملازاده خلاصه: رموس گرگینه‌ی جوانیست که از کودکی در دهکده‌ای دور و در کنار انسان‌ها زندگی می‌کند. او برخلاف گرگینه‌های دیگر قادر به تبدیل شدن نیست‌ و طبق یک طلسم قدیمی که تمام اجدادش به آن دچار شده بودند در شب‌های ماه کامل اتفاقات کابوس‌واری برایش رخ می‌دهد. رموس در شب‌های ماه کامل به هیبت گرگ در آمده و بی‌آنکه خود متوجه باشد به قتل مردم دهکده می‌پردازد. داستان از آنجایی شروع می‌شود که آنی (یک دورگه‌ی گرگینه و جادوگر) پا به دهکده می‌گذارد و به طور اتفاقی با رموس آشنا می‌شود. در همین حِین پرده از راز طلسم اجداد رموس برداشته می‌شود. پدر خوانده‌ی رموس (رابرت) که گرگینه‌‌ای بدذات بود پدر آنی را از سر کینه و حسادت به قتل رسانده و دخترک دغدار تمام اجدادش را به طلسم و نفرین خود دچار کرد. حالا آنی که دل به رموس سپرده است به کمک او می‌شتابد تا شاید بتواند طلسمی که خود بنیان‌گذارش بوده را بشکند.
    2 امتیاز
  5. اسم داستان: وارث سایه گروه: ارواح ایده پردازان: عسل، s. Tagizadeh ، amata خلاصه: "وارثی جوان و ناآگاه، به تلۀ میراثی شوم می‌افتد: نقاشی‌ای خانوادگی که ریشه‌اش در تاریک‌ترین افسانه‌هاست؛ بومِ نفرین‌شده‌ای که نسل اندر نسل، صاحبانش را به کام مرگ کشانده. در تقلا برای پرده‌برداری از راز این اثر اهریمنی، یا رهایی از چنگال آن، او به حقیقتی لرزه‌آور می‌رسد: این نقاشی نه صرفاً تصویری رنگ‌وروغنی، که زندانی است ازلی برای «هسته‌ی انرژی» شیطانی‌ترین ارواح و اجنه‌ی باستانی. نقاشی نفس می‌کشد و «پژواک‌های روح» آنان را در رگ‌های واقعیت منتشر می‌کند. ناگهان، شمنی مرموز، شکارچیِ سایه‌ها، سایه‌وار بر سر راه وارث سبز می‌شود. هدف او؟ ریشه‌کن کردن هر آنچه از آن ارواح بر این جهان مانده. اما وارث، طعمۀ اصلی است؛ چرا که خود، «پژواک روحی» از همان دیوان باستانی‌ست، آخرین قطعه‌ی گمشده برای تکمیل هیبتی که جهان را به لرزه می‌اندازد. در این میان، پرنده‌ای شوم و سیاه که همواره چون کابوسی بر فراز سر وارث پرسه می‌زند، آرام آرام نقاب از چهره برمی‌گیرد: این مرغِ مرگ، کالبدِ ظاهری همان اهریمنِ خفته است، و وارث، کلید رهایی‌اش. او می‌تواند با جذب آخرین پژواک، به قدرت مطلق و هیبت اصلی‌اش بازگردد و جهان را در تاریکی ابدی غرق کند. اکنون، در مرزِ نازکِ میان هستی و نیستی، نبردی آغاز شده. نبردی نه برای زندگی، که برای روحِ هستی. میان شکارچیِ سایه‌ها و طعمۀ ناخواسته. میان رستگاری و تباهیِ جهان. و وارث؟ او نه نقاش است، نه مالک. او بوم است، و هر ضربان قلبش، نه تنها سرنوشت او، که تقدیر ابدیِ جهان را به خون می‌کشد."
    1 امتیاز
  6. انسان یک سعادت حقیقی نخواهد داشت تا زمانیکه در اطراف خود ظلم و جور می‌بیند، خواه هم‌جنس او باشد خواه دیگران. هر کدام زندگانی را به قدر خودشان دوست دارند؛ حیوان هم مثل انسان. بدون لزوم نباید او را از این نعمتی که خالق به تمام موجودات داده و انسان قادر نیست دوباره زندگانی را به آنها رد بنماید محروم کنیم. این کشتار یک خطای بزرگی است که انسان خیلی گران باید قرض خود را بپردازد. - انسان و حیوان
    1 امتیاز
  7. روی زمین ساز هست، پول هست، شراب هست، خواب هست، فراموشی هست، عشق هست، دوندگی، گرسنگی، گرما، سرما، تشنگی، گردش و حتی امید خودکشی هست. ولی ما هیچ دلخوشی نداریم. ما با زندگی زنده‌ها خوشیم و با حرفش خودمان را گول میزنیم. - آفرینگان
    1 امتیاز
  8. صفحات تاریخ بشر با خون نوشته شده... - توپ مرواری
    1 امتیاز
  9. روزها چقدر دراز است ! عقربک ساعت آنقدر آهسته و کند حرکت می‌کند که نمیدانم چه بکنم. آیا زمان بنظر تو هم اینقدر طولانی است؟ - آیینه شکسته
    1 امتیاز
  10. من از زمین تا آسمان با آنها فرق دارم ! ولی ناله‌ها، سکوت‌ها، فحش‌ها، گریه‌ها و خنده‌های این آدمها همیشه خواب مرا پر از کابوس خواهد کرد. - سه قطره خون
    1 امتیاز
  11. درین شبی که برای خودم ایجاد میکردم مثل لغاتی که بدون مسئولیت فکری در خواب تکرار میکنند، من دعا میخواندم ولی تلفظ این کلمات از ته دل نبود، چون من بیشتر خوشم می‌آید با یکنفر دوست یا آشنا حرف بزنم تا با خدا، با قادر متعال! چون خدا از سر من زیاد بود. - بوف کور
    1 امتیاز
  12. بی تو هر شب این دیوونه مست نگاهت زیر بارونه اینقده امشب دلتنگم، از همه حرفام معلومه🎼
    1 امتیاز
  13. زندگی من تمام روز میان چهار دیوار اطاقم میگذشت و میگذرد , سرتاسر زندگیم میان چهار دیوار گذشته است! - بوف کور
    1 امتیاز
  14. می‌دانی هیچ حقیقتی خارج از وجود خودمان نیست. در عشق این مطلب بهتر معلوم میشود، چون هر کسی با قوه تصور خودش کس دیگر را دوست دارد و این از قوه تصور خودش است که کیف میبرد نه از زنی که جلو اوست و گمان میکند که او را دوست دارد. آن زن تصور نهانی خودمان است، یک موهوم است که با حقیقت خیلی فرق دارد. - صورتک‌ها
    1 امتیاز
  15. شاید تلخه و بی مزه ولی مست چشاتم هنوز غرق نگاتم تو اون صحنه لب دره شدی چتر نجاتم نگرفت کسی بعدتم یه لحظه که جاتم
    1 امتیاز
  16. من عاشق چشماتم ماتم ماتم ماتم
    1 امتیاز
  17. میگن یکی تو زندگیته چی بگم تونسته دیگه😌
    1 امتیاز
  18. از دنیای پرتزویر آدمها بدنیای بی‌تکلف، لاابالی و بچگانه حیوانات پناه برده بود و در انس و علاقه آنها سادگی احساسات و مهربانی که در زندگی از آن محروم مانده بود جستجو میکرد. - بن‌بست
    1 امتیاز
  19. تیک‌ و‌ تاک ساعت همینطور بغل گوشم صدا می‌دهد. می‌خواهم آنرا بردارم از پنجره پرت بکنم بیرون، این صدای هولناک که گذشتن زمان را در کله‌ام با چکش می‌کوبد! - زنده بگور
    1 امتیاز
  20. چند روز پیش یک کتاب دعا برایم آورده بود که رویش یک وجب خاک نشسته بود! - نه تنها کتاب دعا بلکه هیچ‌جور کتاب و نوشته و افکار رجّاله‌ها بدرد من نمیخورد. آیا چه احتیاجی به دروغ و دونگهای آنها داشتم، آیا من خودم نتیجه یک رشته نسلهای گذشته نبودم و تجربیات موروثی آنها در من باقی نبود، آیا گذشته در خود من نبود؟ - بوف کور
    1 امتیاز
  21. کیف عشق و شبهای مهتاب هم برایم یکسان است، همه‌اش فراموش میشود، همه‌اش موهوم است یک موهوم بزرگ! - سگ ل‌ل
    1 امتیاز
  22. مادری گفت که مرد تکیه گه توست این تکیه گه صد ساله به خواب است
    1 امتیاز
  23. همه اخلاقاتو گرفتم جاته رو چشمم رسیدی جایی که من واسه قلبم وصیت نوشتم توهم رفیق منی هم راه نجات هم عشقم همه‌ی دلخوشیام واسه تو غماتو بدش من
    1 امتیاز
  24. کی میشه یار برات هم‌دم و غم‌خوار برات شمع شب تار برات، جز من تنها!😁
    1 امتیاز
  25. سلام ماه بلند مغرور ببین مرا بی‌قرار کردی تمام دارایی‌ام دلم بود که پای آن هم قمار کردی
    1 امتیاز
  26. خانه ای ویرانم بدنی بی جانم لامکانم بی تو روح سرگردانم یک خزان بی باران خلسه ای بی پایان دور خود میگردم بی سر و بی سامان سرنوشتم بی تو بی‌قراری باشد🖤
    1 امتیاز
  27. خدا کند که میان این خر تو خر، ما از چریدن علف نیفتیم! - قضیه خر دجال
    1 امتیاز
  28. روزها چقدر دراز است ! عقربک ساعت آنقدر آهسته و کند حرکت می‌کند که نمیدانم چه بکنم. آیا زمان بنظر تو هم اینقدر طولانی است؟ - آیینه شکسته
    1 امتیاز
  29. روی کرانه آسمان را ابرهای زرد غلیظ مرگ‌آلود گرفته بود بطوریکه روی همه شهر سنگینی میکرد. - بوف کور
    1 امتیاز
  30. روزها همه یكجور می‌گذرد، بیخود و بى‌فایده، چیز تازه ندارم، قربانت. - نامه به تقی رضوی
    1 امتیاز
  31. پارت سوم صدای تیک تیکی که می‌اومد، نشون می‌داد حدیثه درحال تایپ سریع یک چیزیه. توجهم رو به مسیر و ترافیک دادم. میخواستم از جای خلوت تری برم؛ ولی خب هرکاری هم می‌کردم بازم دیر به کلاس می‌رسیدیم. کلافه از نیم‌کلاچ ها، بوقی ممتد برای ماشین جلویی زدم و زبونم به غر-غر باز شد: - من نمی‌دونم این زنیکه فکر کرده پرفسور سمیعیه که انقدر برای کلاساش سخت می‌گیره؟! دهنمون صاف شده! حدیثه دست از تایپ کردن کشید و بازهم جلو اومد. - همین رو بگو! انقدر ازش بدم میاد. دستم رو بر طبق عادت همیشگی در هوا تکون دادم. - مغز من می‌ترکه وقتی تو چشماش نگاه می‌کنم. می‌ترسم این جلسه هم نریم اسممون رو بده به آموزش. - به جهنم! در زمینه‌ی درس و دانشگاه، حدیثه بی‌خیال ترین بود! یکهویی خم شد جلو و تمام وسایل من رو از روی صندلی برداشت. - هی حدیث چیکار می‌کنی؟! ماگم تو پلاستیک می‌شکنه! ـ برو بابا! از عقب نمی‌تونم خوب صورتتو ببینم رو مخمه. از همون بین دو صندلی، خودش رو جلو کشید. پشتش به من بود و تلاش می‌کرد بدون اینکه پاش رو روی صندلی بذاره، بیاد جلو و بشینه که جیغم در اومد. - روانی گمشو عقب! چه کاریه خب؟ خودش رو با بدن انعطاف پذیری که داشت جلوکشید و با باز کردن پاهاش به اندازه‌ی کافی، تونست با موفقیت روی صندلی‌ی شاگرد بشینه و نفسش رو خوشحال، بیرون بده. - دمم گرم. دستم رو سمتش دراز کردم. - رفته بودی تو صورتما! عادتی که داشتم، با دست حرف می‌زدم. همیشه باید یک دستم در هوا تکون می‌خورد که جمله از دهنم خارج بشه. - مهم اینه به هدفم رسیدم. نگاهی کوتاه بهش انداختم. اون هم مثل من مقنعه‌اش دور گردنش بود و موهای فرفری‌اش روی صورتش ریخته بود. با یاد دانشگاه، با ناخن روی صندلی ضرب گرفتم. - حدیث دیر می‌رسیم دانشگاه. یعنی اصلا به کلاس نمی‌رسیم. گوشی ای که دستش بود رو خاموش کرد. چهره‌اش قشنگ مشخص بود که می‌گه: «عجبته!» - کی بود دوره‌ی طرح پاشو کرده بود تو یه کفش که... صداش رو کمی کلفت کرد و دست به کمر و با ابروهای بالا پریده، ادای من رو درآورد: - من هدف گذاری کردم که حتما ارشد بخونم! با کارشناسی نمی‌خوام مطب بزنم. من باید تا دکترا پیش برم. عادی نشست و با صدای خودش منِ در حال خنده رو به رگبار بست. - هم منو شیر کردی که ارشد بدم هم خودتو تو بدبختی مطلق انداختی. حالا غر بزنی می‌زنم دندوناتو می‌شکنم!
    1 امتیاز
  32. پارت دوم باد کولر که به صورت عرق کرده‌ام خورد، حس شیرینی رو درونم زنده کرد. دست انداختم و مقنعه رو عقب بردم که خودش بقیه راه رو سر خورد و دور گردنم افتاد. شیشه ی دودی ماشین من رو همیشه نجات می‌داد! موهای کوتاه انتهای گردنم از لابه لای کش موی ساتنم فرار کرده و به گردنم چسبیده بودند. عجب روز بدی بود! فراموشی کلاس مهممان و بعد این ترافیک سنگین تهران، همه چیز رو در هم پیچونده بود. با ریتم آهنگ ناخن روی روکش چرم فرمون میزدم. صدای حدیث، توجهم رو از چراغ زرد شده، گرفت. - فری، امشب شیفتی؟ کمی فکر کردم. - یادم نمیاد حدیث. دفترمو بردار ببین برنامه چیه. حدیثه به جلو خم شد و کیف بزرگ دوشی‌ام رو برداشت و عقب رفت. صدای گشتنش میون خرت و پرت‌های داخل کیفم می‌اومد؛ اما حواس من تماما به چراغ بود که بلافاصله سبز بشه و قبل از گردش به چپ راننده ها، بتونم به مسیرم ادامه بدم. هروقت عجله داریم، اوضاع همیشه بدتر گره میخوره! همزمان با سبز شدن چراغ، حدیثه هم گفت: - آره دختر شیفتی. مسخره کردن رو شروع کرد. - بمیرم برات طفلکی! من امشب با سی‌سی دیت میرم، توام برو جیغای زنای زایشگاه رو تحمل کن! بیچاره! میدونستم الان ضعف نشون بدم تا صبح میتازه. - ببند بابا حدیث! سیاوش بدون من جایی نمیاد؛ اونم با تو. میدونستم دهن کجی میکنه. حقیقتا از آینه ی جلو دیدم بغل گوشم اومد و لب نازکش رو کج کرد. - برو بابا! سی‌سی اگه با توئه فقط بخاطر منه. چیزی نگفتم. حرف زدن با حدیثه، فقط تمرکزم رو میگرفت. باید سریع تر میروندم تا به کلاس برسیم. نیم ساعت مونده به شروع کلاس و رسیدن طی نیم ساعت، عملا نیاز به رمز پرواز داره! کاش قبل از شرکت کردن در کنکور ارشد، یکی بهم میگفت فریا، خره، نونت کم بود، آبت کم بود، می نشستی حقوقتو میگرفتی؛ دیگه ارشد رفتنت وسط این‌همه کار چی بود آخه! پوفی کردم و به مسیر ادامه دادم. خودکرده را تدبیر نبود!
    1 امتیاز
  33. پارت اول هوای تهران، اونقدر تمیز نبود که عمیق نفس بکشی؛ ولی اون‌قدر هم خفه نبود که ازش فرار کنی. اما گرم بود. اوایل آبان و گرمای طاقت فرسای تابستان مانندش، طاقتم رو طاق کرد. از میون شلوغی های جمعیت، خودم رو به دویست و شش مشکی رنگ پارک شده رسوندم. با دستی که دور مچش پلاستیک آویزون بود، ریموت ماشین رو زدم و به سختی در رو باز کردم. خودم رو روی صندلی چرم ماشین پرتاب و نفس عمیقی کشیدم. دور مچ دست هام کیف و روپوش سفید رنگ و کیسه های پلاستیکی خوراکی و کفش کارم، باعث میشد قلبم بگیره. کاش می‌مردم اما گرمارو تحمل نمی‌کردم! نفس میزدم و عرق از پشت گردنم روون شده بود. تمام وسایلم از جمله گوشی و سوییچ ماشین رو روی صندلی راننده رها کردم که درب همون سمت باز شد. صدای جیغ جیغوش به گوشم رسید و فقط هیکلش رو گم شده در وسایل های زیادش دیدم. - فریا، بیشعور، اینارو بردار بشینم! حرصم میگرفت وقتی در میون این همه عجله، باید حرف های حدیثه رو هم تحمل میکردم. - گمشو حدیث نمیبینی خودمو نمیتونم جمع کنم؟! - بردار اینارو میگم دانشگاه دیر شد! بیخیال درحالی که از گرما و دود، احساس خفگی میکردم، درب سمت خودم رو بستم و حین بستن کمربند خطابش کردم: - حدیث برو عقب بشین وقت تنگه. برگشتم سمتش که با پا درب رو بست و رفت عقب نشست. دور و برم رو نگاه کردم. سوییچ کو؟! دست به پاها و جیب های مانتویم کشیدم؛ نبود! -حدیث سوییچ کو؟! او که بدتر از من درگیر وسایل هاش بود، «اَه» غلیظی گفت و میدونستم لبش رو کج کرده. - کوری مگه؟! رو صندلی شاگردی انداختی. نچی کردم از حواس پرتی‌ام! سریع سوییچ رو که سر خورده بین پلاستیک ها بود، برداشتم و سریعا ماشین رو روشن کردم. حدیثه انگار وسایل هاش رو درست کرد که بین دو صندلی، جلو اومد و به شونه ام. - فری گرمه، کولر رو بزن. از اینکه هم عجله داشتیم و هم باید اوامر پرنسس ذو گوش میدادم، خشمگین نگاهش کردم. - بشین سر جات ببینم! خودم میدونم چیکار کنم. مثل من اخم کرد. - وحشی خانم! ماشین را راه انداختم و بدون توجه به موتوری ای که بوقش رو به آسمون داد که بی هوا به راست پیچیدم، وارد خیابون شدم. بلوتوث خودش وصل شد و آهنگ پخش شد. حدیثه خودش به صورت خودجوش جلو اومد و کولر رو زد و دریچه های وسط رو به سمت خودش چرخوند. با لذت صداش نرم شد. - خدایا بابت کولر شکرت!
    1 امتیاز
  34. هوای تهران بسیار گرم و کثیف و خفقان‌آور شده است. غیر تسلیم و رضا هم گویا چاره دیگری نیست. اتفاقات ارضی و سماوی هم که در اینجا رخ می‌دهد مناسب با محیط می‌باشد همه‌اش احمقانه و پست و وقیح است. حتی خنده هم ندارد. - نامه‌ به شهید نورایی
    1 امتیاز
  35. °•○●پارت چهل و نُه ماهی را برگرداندم تا طرف دیگرش هم به خوبی سرخ شود. زرچوبه‌ حسابی آنها را طلایی کرده بود و بوی عدس‌پلو داشت دیوانه‌ام می‌کرد! صدای جلز و ولز روغن درون ماهیتابه، خیلی کمتر از صداهای توی سرم بود. سفره سفیدرنگ را پهن کردم و قاشق‌ها را روی قسمتی که پاره شده بود گذاشتم تا به چشم نخورد. خاک گلدان هنوز روی زمین بود اما گندم، بی‌خیال آن شده و این بار داشت با قاشق‌ها بازی می‌کرد. آن دوقاشق را به هم می‌کوبید و با صدایشان می‌خندید. کلید در قفل چرخید. قلبم محکم کوبید! در باز شد و حیدر وارد خانه شد. با صدای بسته شدن در، گندم متوجه پدرش شد و به سمت او رفت. آخرین کلمات حیدر را به یاد آوردم، او گفته بود این لکه ننگ که من باشم را طلاق می‌دهد؛ با این حال، الان اینجا بود. -سلام! نه، من اشتباه نکردم؛ این همان صدایی بود که شب قبل در مکانیکی شنیدم. جواب سلامش را ندادم، به نظرم حیدر آنقدری در زندگی‌اش گناه کرده بود که به ثواب سلام‌هایش احتیاج داشته باشد. پیراهنش همان بود که موقع خروج از خانه به تن داشت، اما جیب آن، به شکل تمیزی دوخته شده بود. سر سفره نشست، بلند شدم. -بوی ماهی کل کوچه رو برداشته. آیا قرار گذاشته بودیم که اتفاقات گذشته را فراموش کنیم؟ طوری که انگار هرگز اتفاق نیفتاده‌اند؟! نه، من چنین قراری نگذاشتم. به آشپزخانه رفتم. زیر ماهی را خاموش کردم. یک بشقاب چینی برداشتم، لبالب پر از برنج کردم و نیمه‌ی بزرگترِ ماهی را رویش گذاشتم. حیدر هم عدس‌پلو دوست داشت، شاید این تنها نقطه مشترک بین ما بود. به طرف حیدر رفتم. گندم با فاصله، کنار پدرش نشسته بود. بشقاب را به طرف حیدر گرفتم، دستش را بلند کرد. بشقاب را بالاتر بردم و درست بالای سرش، برگرداندم. -آخ! سوختم. از جا پرید و دانه‌های داغ برنج را از سر و صورتش کنار زد. به گندم لبخند بزرگی زدم. -خوشش اومد بچم! حیدر به طرف من برگشت. قدمی به عقب‌ برنداشتم. ما هیچ‌وقت تلویزیون نداشتیم اما خانواده غزل، یکی داشتند. یک‌بار که صفحه‌اش خالی از برفک بود و آنتن سر ناسازگاری نداشت، در کارتون تام و جری دیدم که گربه‌‌ی توی کارتون، موقع عصبانیت، دود از سرش بلند شد. حیدر آن لحظه، دقیقا این شکلی بود. ادامه رمان از کانال تلگرامی زیر بخوانید: tinar_roman
    1 امتیاز
  36. °•○●پارت چهل و هشت در تاکسی، بین ریحانه و مادرشوهرم نشسته بودم، افسوس می‌خوردم که نمی‌توانم سرم را به شیشه تکیه بزنم و ناراحتی‌ام را به درجه اعلا برسانم. سقلمه‌ای به ریحانه زدم و پرسیدم: -فهمیدی اونجا چی کار می‌کرده؟ لب‌های باریکش را برچید و گفت: -داداش گفت مامان ممدرضا اجازه نمی‌داد گربه بیاره خونه. داداشمم دلش سوخته، گربه‌شو تو مکانیکی راه داده. رفته بود گربه‌شو ببینه که... پلک‌هایش را محکم به هم فشرد و آه کشید. کاش ریحانه می‌گفت گربه از آتش‌سوزی جان سالم به در برده یا نه، چون من یکی، جرئت پرسیدن این سوال را نداشتم. به خانه رسیدیم و مادرحیدر خداحافظی مرا نشنیده گرفت. چانه‌اش را بالا داد و وارد خانه شد. ریحانه دستم را فشرد و سعی کرد توضیح بدهد: -مامان بنده خدا خیلی ترسیده، اصلا حالش به خودش نیست ناهیدجان... خودت ببخش. سرم را تکان دادم. سپس هردو پشت به یکدیگر به سمت خانه‌هایمان روانه شدیم. موقع خروج، آنقدر حواسم پرت بود که کلید برنداشته بودم. چندتقه به در زدم و منتظر ماندم. -سلام. وای! خوبی؟ چه خبر شده ناهید؟ چشمات شده دوتا گوجه گُنده! به خدا سکته کردم... وارد خانه شدم. چادرم را گوشه‌ای انداختم و دست به سرم گرفتم. -خزر یواش! صدایش قطع شد. گندم را دیدم که به خاک گلدان‌ها چنگ می‌زد اما جانِ کنار کشیدنش را نداشتم. نشستم و به پشتی تکیه زدم. -مکانیکی آتیش گرفته بود. -هی! دستش را جلوی دهانش گرفت. منتظر ماندم حال حیدر را بپرسد اما این کار را نکرد. خودم برایش توضیح دادم. هرلحظه کاسه چشمش گشادتر می‌شد. -کار کی بوده؟ مستقیم به خزر نگاه کردم و با درنگ، جواب دادم: -کسی چیزی ندیده. رنگ خزر به سفیدی دیوار پشت سرش شده بود. بی‌آنکه متوجه باشد، یک پایش را مدام تکان می‌داد. سکوت مرگباری در خانه فریاد می‌زد. از جایش بلند شد و عقب‌عقب رفت: -من... من دیگه برم! مامان حتما تا الان نگرانم شده. به حرف خودش خندید. سکندری خورد و به طرف اتاق رفت. بلند شدم و با چشم‌های ریز شده جلو رفتم. -کجا؟ تازه می‌خوام ناهار بذارم برات. برگشت و لبخند مضطربی تحویلم داد، لبخندی کج و کوله که به سختی حفظش کرده بود. -نه بابا! تا الانشم خیلی زحمت دادم. دست لرزانش را روی شانه‌ام گذاشت، دوطرف صورتم را در هوا بوسید و چادرش را روی روسری قواره بزرگش، جلو کشید. پشت سرش از اتاق بیرون رفتم. دست به سینه، به دیوار تکیه زدم و اهمیتی به گچی شدن لباسم ندادم. -خدافظ جوجه! دستش را تکان داد ولی گندم به ریشه‌ی آن گل‌های بخت‌برگشته رسیده بود و متوجه خزر نشد؛ وگرنه از پاهایش آویزان می‌شد و اجازه نمی‌داد از این در بیرون برود. -خدافظ ناهید جان. ابرویم را بالا انداختم. سرم را برایش تکان دادم و سعی کردم فکر‌هایی که در سرم می‌پیچید را با صدای بلند اعلام نکنم، حتی با اینکه دیگر مطمئن شده بودم درست هستند.
    1 امتیاز
  37. °•○● پارت چهل و هفت در راهروی بیمارستان می‌دویدیم. به سختی چادرهایمان را مهار کرده بودیم تا از روی سرمان بلند نشوند. حیدر به دیوار تکیه زده بود و به کفش‌های خاکی‌اش نگاه می‌کرد. با نزدیک شدن ما، حرف مادرش نصفه ماند. ریحانه سر تا پای حیدر را نگاه کرد و با صدای لرزان پرسید: -خوبی داداش؟ طوریت نشد؟ حیدر تکیه‌اش را از دیوار گرفت و من تازه متوجه تسبیح فیروزه‌ای رنگی که در دست داشت شدم. سرش را بالا پایین کرد: -خوبم آبجی، خداروشکر وقتی آتیش‌سوزی شد، مکانیکی نبودم. زبانم را گاز گرفتم تا از او نپرسم کدام گوری بوده! رو به ریحانه پرسیدم: -محمدرضا کجاست؟ ریحانه نگاهش را بین من و حیدر تاب داد. مادرحیدر با انزجار چشم از من گرفت و زیر لب زمزمه کرد: -استغفرالله! به سختی جلوی خودش را گرفته بود. عروس بی‌ادبش، حال پسر بیچاره‌اش را نپرسید و این، یک فاجعه نابخشودنی برای او بود. حیدر گلویش را صاف کرد: -وضع اون طفل معصوم خوب نیست، بهتره اصلا نرین داخل. به خیال خودم می‌خواستم نشان بدهم که حرفش کوچکترین اهمیتی برایم ندارد، می‌خواستم به او بفهمانم که دیگر نمی‌تواند به من زور بگوید. بلافاصله بعد از تمام شدن حرفش، وارد بخش شدم. تا آخرین روز مرگم آرزو کردم که کاش این کار را نکرده بودم، ای کاش به حرف حیدر گوش می‌دادم، یا پایم می‌شکست و همان‌جا می‌ماندم. من تا آخرین روز عمرم تلاش کردم تصاویر آن روز را از ذهنم پاک کنم، اما حتی آنقدری خوش شانس نبودم که در کهنسالی به آلزایمر مبتلا شوم. به دیوار چنگ زدم تا سرپا بمانم. نگاهم دودو می‌زد. بیمارستان داشت دور سرم می‌چرخید و مثل چرخ‌ و فلک، هرلحظه سرعتش را بیشتر می‌کرد. من همیشه از چرخ‌و فلک‌ها بدم می‌آمد. چانه‌ام می‌لرزید و زیردماغم، بوی سوختن گوشت پیچیده بود. با وحشت سرم را بالا گرفتم و اطراف را نگاه کردم، آتشی آنجا نبود. دستم را به دهانم چسباندم و عوق زدم. از بخش بیرون رفتم و ناباورانه، به ریحانه چشم دوختم. -ناهید خوبی؟ آب بیار خان داداش! خودم را در آغوشش انداختم و های‌های گریه سر دادم. -پاهاش... پاهای کوچولو و لاغرش سوخته! خیلی سوخته ریحانه، خیلی سوخته... حتما خیلی درد کشیده. وای! با وحشت بیشتری، فریاد زدم: -کاش من به جاش می‌سوختم! ریحانه فین‌فین کنان، دستش را روی کمرم حرکت داد: -تو که تقصیری نداشتی ناهید، خوب میشه. مامان کلی نذر کرده، خوب میشه ایشالا. بلندتر از قبل گریه کردم. حیدر با یک لیوان آب، کنارمان ایستاده بود. -ریحان، ناهیدو ببرش خونه تا بیام. مامان شما هم بهتره برین خونه. وقتی سرم را از روی شانه‌ ریحانه برداشتم، تازه متوجه اطرافم شدم. مردم با ترحم ایستاده بودند و به من نگاه می‌کردند. سرم را پایین انداختم و به منظره تار مقابلم چشم دوختم. مادر محمدرضا هنوز درون بخش بود و احتمالا هنوز داشت دودستی به سرش می‌کوبید. پدرش سعی داشت حفظ ظاهر کند اما می‌توانستم قسم بخورم که کمرش یک شبه خم شده بود. من چه کار کردم!
    1 امتیاز
  38. °•○● پارت چهل و شش -چی شده؟ بیمارستان برای چی؟! چند طره از موهایش از زیر روسری فرار کرده و روی پیشانی‌اش ریخته بودند، او واقعا پریشان به نظر می‌رسید. شانه‌هایم را گرفت و محکم تکان داد. -مکانیکی آتیش گرفته! نفس در سینه‌ام حبس شد. دست‌های مشت کرده‌ام، دیگر به وضوح می‌لرزید. ریحانه هروقت شوکه می‌شد، ناخوداگاه به صورتش سیلی می‌زد؛ اما این‌بار آنقدر محکم زده بود که می‌توانستم رد بندبند انگشت‌هایش را به وضوح روی صورت سفیدش ببینم. زبانم مثل یک تکه چوب خشک شده بود. به سختی گفتم: -حی... حی... حیدر چطوره؟ مردمک‌های ریحانه لرزید. -داداش خوبه، فقط... فقط... اخم‌هایم را درهم کشیدم. -محمدرضا رو یادته؟ پسر اکبرآقا، سوپرمارکتی روبروی مکانیک... قلبم یک ضربانش را جا انداخت. اکبرآقا و هماخانم سال‌ها بچه‌دار نشدند؛ خیلی سعی کردند این راز را از در و همسایه مخفی نگهدارند ولی نشد. محمدرضا را بعد از هفت سال دکتر و درمان، از خود امام رضا خواستند و گرفتند. -بچه بی‌نوا تو آتیش‌سوزی سوخته. زیرپایم خالی شد. به بازوی ریحانه چنگ انداختم. -تو مکانیکی چی کار می‌کرده؟ ریحانه سرش را به چپ و راست تکان داد و بیشتر اشک ریخت. خزر همانطور که گندم را در بغلش جابه‌جا می‌کرد، از پشت به من نزدیک شد: -خوبی ناهید؟ چی شده؟ ریحانه مچ دستم را کشید. -باید بریم بیمارستان ناهید! به تته‌پته افتاده بودم: -م‌‌‌... م... ما... مانت چی؟ نگاهش را دزدید. -اون جلوتر از ما رفت. سرم گیج می‌رفت و تصویر ریحانه، مدام تارتر می‌شد. پشت سرهم پلک زدم و دستم را به پیشانی‌ام گرفتم. -خزر... آب! چادرم را عَلم کردم و همراه ریحانه، از خانه خارج شدم. لحظه آخر برگشتم و به پشت سرم، گندم در آغوشِ خزر در چهارچوبِ در نگاه کردم. -مواظبش باش! زود برمی‌گردم. سرش را با گیجی تکان داد. -بدو ناهید! فرصت نداشتم توضیح بیشتری بدهم. پابه‌پای ریحانه، از کوچه خارج شدیم. با آن قدم‌های بلند و چهره‌های نگران، توجه عابران را جلب کرده بودیم. ریحانه دستش را برای تاکسی بالا برد و به محض نشستن در صندلی عقب ماشین، معده‌ام به قار و قور افتاد. لبم را گاز گرفتم. قلبم آنقدر محکم می‌زد که می‌ترسیدم از سینه‌ام بیرون بپرد و با پای پیاده به سمت بیمارستان بدود. ریحانه دستم را گرفت و لبخند بی‌جانی زد که بیشتر به گریه شباهت داشت: -بیا دعا کنیم چیزیش نشده باشه. راننده از آینه جلو به ما نگاه کرد. پریشان‌حالیمان توجه او را هم جلب کرده بود و سعی داشت از حرف‌هایمان، چیزی بفهمد. به بیرون و منظره‌ای که به سرعت در حال گذر بود چشم دوختم. برخلاف ریحانه، هیچ رقمه نمی‌توانستم خوشبین باشم. محمدرضا چرا آن ساعت آنجا بود؟
    1 امتیاز
  39. °•○● پارت چهل و پنج (بیست و سه دقیقه بعد) انگار یکی کلیدِ رنگ‌ها را خاموش کرده بود، چون همه‌چیز در تاریکیِ خانه، خاکستری می‌زد. دیشب به خزر نگفتم اما من خیلی وقت بود که دیگر از تاریکی نمی‌ترسیدم. پشتِ در چَمباتمه زده بودم و صدای نفس‌های کوتاه و تُندم را می‌شنیدم. چادرم نیمه‌راه روی شانه‌هایم افتاده بود، مثل سایه‌ام که رمقِ ایستادن نداشت. دست‌هایم را بغل گرفتم، لرزشِ انگشت‌هایم حتی از تیرگی اتاق هم پررنگ‌تر به نظر می‌رسید. دنیا از چنددقیقه قبل، برایم متوقف شد. انگار به ماه پیوسته بودم و داشتم از آنجا ناهیدِ روی زمین را تماشا می‌کردم. این زندگی واقعی به نظر نمی‌رسید، نمی‌توانستم باور کنم. عقربه ساعت، هر ثانیه را با بی‌رحمی می‌کوبید. تیک، تاک! چندقدم جلوتر از من، نفس‌های آرام گندم، نرم‌نرم بالا می‌آمد. هر دم و بازدمش برایم مثل نخ نازکی از امید بود که اگر پاره می‌شد، همه چیز روی سرمان فرو می‌ریخت. گوش دادم تا مطمئن شوم آن ریتم خواب، هنوز هست. خیالم راحت بود که هیچ‌کس مرا نمی‌بیند. هیچ‌کس نمی‌بیند که چطور پلک‌های خسته‌ام روی هم می‌افتند و باز می‌شوند. چطور نگاهم روی تاریکیِ روبه‌رو قفل شده، بی‌آنکه واقعا چیزی ببینم. من هنوز پشتِ درِ بسته‌ای هستم که شیشه‌اش از چندماه پیش شکسته، بی‌آن‌که تکه‌ها روی زمین افتاده باشند، فقط شکسته. دیوارهای خانه در این دقایقِ یخ‌زده، نفس نمی‌کشد؛ می‌دانم که منتظرند اولین قطره اشک از قابِ چشمم سُر بخورد… اما گریه نمی‌کنم، این‌بار نه! سکوت را می‌بوسم و روی زخمِ تازه‌ای می‌گذارم که هیچ‌کس جز خودم، آن را نمی‌بیند. با قدم‌های سلانه‌سلانه، تشک‌ها را درست مثل شب گذشته، در اتاق پهن کردم. گندم را جابه‌جا کردم و این‌بار کنارش دراز کشیدم. چشم بستم. نمی‌دانم چقدر گذشته بود که صدای چرخش کلید درون قفل در را شنیدم. کلید یدک را قبل از ترک خانه، به او داده بودم. در را بست، پاورچین پاورچین به اتاق آمد و کنارم دراز کشید. چیزی نگذشت که صدای نفس‌هایش مرتب شد، خوابیده بود. صبح با احساس قلقلک روی گونه‌ام، چشم باز کردم. گندم دست‌هایش را به صورتم می‌کوبید و موهایم را می‌کشید. -ماما... ما... ما! به موهایش که در اثر خواب، به هم ریخته بود، لبخند زدم. پهلو به پهلو شدم؛ جز من و گندم، کسی در اتاق نبود. صدای برخورد قاشق به لیوان می‌آمد. صدا بلندتر شد، تا اینکه خزر در چهارچوب در ظاهر شد. -بیدار شدی؟ منم داشتم واسه گندم شیرعسل درست می‌کردم. لیوان دستش را بالا آورد، چیزی نگفتم. به سمت گندم آمد. -خب دیگه، شیرعسل جوجه‌ هم آمادست. بخوره، بزرگ بشه، خانم بشه... بلند شدم و خودم را به روشویی رساندم. مشت‌های آب سرد را به صورتم پاشیدم. دست‌هایم را پنج بار شُستم و بو کردم. لرزش نامحسوسی داشتند. به اتاق رفتم و تشک‌ها را تا کردم. خزر با گندم و آن لیوان شیرعسل، سرگرم بود. -دستت دردنکنه، خیلی زحمت کشیدی تو این دوروز. چندلحظه طول کشید تا جواب بدهد: -نه بابا، تو هم مثل خدیجه می‌مونی برام. راستی، به حیدر گفتم گندم تب داره ولی خب... بالشت به دست، در جایم متوقف شدم. نفس‌ بلندی کشیدم و آن را روی تپه بالشت‌ها گذاشتم. -نیومد، نه؟ صدای کوبش‌ِ در وسط حرفمان پرید. خزر با چشم‌های درشت شده، زیرلب گفت: -بسم الله! چه خبره؟ کسی با تمام توانش داشت به در خانه مشت می‌زد. هرلحظه ممکن بود شیشه‌های شکسته، روی زمین بریزند. به خزر و گندم نگاه کردم. -من باز می‌کنم. چادر سفیدم را به طرز شلخته‌ای روی موهای شانه نخورده‌ام انداختم. صدای در برای لحظه‌ای هم قطع نشده بود. بالاخره آن را باز کردم. ریحانه آنجا بود و روی صورتش، ردِ سرخی از سیلی به چشم می‌خورد. با گریه مقابل صورتم فریاد زد: -باید فورا بریم بیمارستان!
    1 امتیاز
  40. °•○● پارت چهل و چهار -خدایا شکرت! خدایا شکرت! نفس لرزانم را به آرامی فوت کردم. دمای بدنش داشت به حالت طبیعی برمی‌گشت. دستی به پشت گردنم کشیدم. تمام بدنم خشک شده بود. هربار خیال می‌کردم ماهر شده‌ام و دیگر چیزی درباره گندم نمی‌تواند مرا به هم بریزد، هربار هم اشتباه می‌کردم. باید می‌پذیرفتم که مادر بودن، به آشپزی و گلدوزی نمی‌ماند. هیچ وقت نمی‌توانم پا روی پا بیندازم و بگویم دیگر جای نگرانی نیست. هیچ استعفا یا بازنشستگی نخواهم داشت، حتی تعطیلات تابستان و مرخصی هم ندارم. موهایش را با دست، به یک طرف مرتب کردم. کنارش دراز کشیدم و چشم‌های دردناکم را مالیدم. حتی نور ضعیف لامپ هم مثل سوزن داغی در تخم چشمم فرو می‌رفت. پلک‌هایم سنگین شده بود، فقط به چنددقیقه استراحت نیاز داشتم... با احساس سرما از خواب پریدم. خمیازه بلندی کشیدم و سرم را خاراندم. ساعت دیواری می‌گفت یک ساعت است که خوابیده‌ام. دستمال هنوز روی پیشانی گندم بود، برش داشتم و دمای بدنش را با کف دست، تخمین زدم. زیرلب خدا را شکر کردم. معمولا بعد از تب، تا چندساعت می‌خوابید. اخم‌هایم درهم شد، حیدر باید تا حالا خودش را رسانده بود. مغزم در لحظه، شروع به پردازش بدترین احتمالات کرد. با آن حالی که حیدر خانه را ترک کرد، باید خود به دنبالش می‌رفتم و پدر دخترم را برمی‌گرداندم. به گندم نگاه کردم، نمی‌توانستم او را به ریحانه بسپارم؛ اگر مادرحیدر از دعوای بینمان بو می‌بُرد، دیگر خدا هم نمی‌توانست حیدر را به من و گندم برگرداند. لبم را گزیدم. نمی‌توانستم بیشتر از این منتظر بمانم. چراغ‌ها را خاموش کردم، چادر و کلیدخانه را برداشتم و در را با آرام‌ترین صدای ممکن، پشت سرم بستم. -خدایا دخترمو به خودت می‌سپرم. با فکر به اینکه زود برمی‌گردم و این بار پدر دخترم را برایش به خانه می‌آورم، خودم را دلداری دادم. شب و کوچه‌ها به نهایتِ تیرگی خود رسیده بودند. قلبم در سینه محکم می‌کوبید و مدام پشت سرم را نگاه می‌کردم. خدا خودش به خیر بگذراند! بالاخره رسیدم. قهوه‌خانه و سوپرمارکت کنارش، هردو بسته بودند. حیدر خریدهای خانه را از همین مغازه آقاحمید انجام می‌داد، اولین بستنی را برای گندم، از همین جا خرید و وقتی دخترک آن را لیس می‌زد، به یاد دارم که حیدر لبخند کوچکی بر لب داشت. خیلی کوچک... آنقدر کوچک که هیچ کس جز من و گندم نمی‌توانست آن لبخند را ببیند. آهی کشیدم. کرکره مکانیکی تا نیمه بالا رفته بود و نور زردی از آنجا به بیرون می‌تابید. لحظه‌ای وسط کوچه ایستادم، مطمئن نبودم که حیدر از دیدنم خوشحال می‌شود یا نه، با این حال، لبه‌های چادرم را محکم گرفتم و قدم‌هایم را به جلو حرکت دادم. به هلال ماه که در دور دست‌ها شناور بود و مرا تماشا می‌کرد، نگاه کردم. درست، پشت کرکره ایستادم. خم شدم تا از زیر آن عبور کنم، اما با شنیدن صدای حیدر ناخوداگاه همان جا ایستادم و عقب رفتم.
    1 امتیاز
  41. °•○● پارت چهل و سه مردمک‌های خزر دودو می‌زد و هرکسی که آن صورت رنگ‌پریده را می‌دید، می‌فهمید جواب او، یک نه‌ بزرگ است. اهمیتی نداشت، الان واقعا این مسئله که خزر نمی‌خواهد این ساعت شب به دنبال مرد غریبه‌ای برود، آن هم تنها، برایم کمترین درجه از اهمیت را داشت. اگر پای گندم وسط باشد، حاضر بودم او را مجبور به این کار کنم. خزر دیگر اعتراضی نکرد. فکر می‌کنم به محض اینکه حیدر به خانه برگردد، او با نهایت سرعتش پا به فرار بگذارد و تا ابد از من فاصله بگیرد. حتی همین حالا هم در نگاهش، رگه‌هایی از پشیمانی را می‌دیدم. پشت دستم را روی پیشانی گندم گذاشتم، دمای بدنش تغییر مشهودی نداشت. اخم‌هایم از فشار دردِ سرم، به شدت درهم گره خورده بود. آب درون لگن را عوض کردم و شستن دست و پای کوچک گندم را از سر گرفتم. در همین حین، خزر از اتاق بیرون آمد. سرم را بلند کردم، چهره ناراضی و نگرانش، اولین چیزی بود که به چشمم آمد. دو گوشه‌ی لچک سبزش را با تمام توانش گره زد؛ لحظه‌ای نگران شدم قبل از اینکه به حیدر برسد، خفه شود. چادرش را روی سرش تنظیم کرد و نگاه منتظرش را به من دوخت. -قهوه خونه آقای اکبری رو می‌شناسی؟ سرش را تکان داد. -درست روبروشه، روی دیوارش نوشته مکانیکی حیدر خب؟ خیلی نزدیکه. واقعا هم فاصله‌ زیادی نداشتیم اما شب بود و من نگرانی خزر را درک می‌کردم؛ چیزی که از درکِ خزر خارج بود، احساسات مادرانه من بود. حتی به گوشه ذهنش هم نمی‌رسید با همان یک جمله، چطور مرا از هم پاشید. در را پشت سرش بست و صدای قدم‌هایش دور و دورتر شد. خزر رفته بود. حالا که تنها شدم، لرزش دست‌هایم هم بیشتر شده بود. آستین لباسم را محکم زیر چشم‌هایم می‌کشیدم. از اشک‌هایم حرصم گرفته بود. -یا فاطمه زهرا، یا بی‌بی معصومه، یا صاحب عَلم... خدایا تو رو به دست بریده‌ی ابوالفضل قسمت میدم کمکم کن! چانه‌ام می‌لرزید. هربار که گندم نگاه بی‌حالش را به چشم‌هایم می‌دوخت، ته دلم خالی می‌شد. پلک‌هایش نیمه باز بودند و مژه‌هایش روی زمردی چشم‌هایش سایه انداخته بود. شروع به خواندن تمام سوره‌های کوتاه و بلندی که به یاد داشتم کردم. نمی‌دانم هفتاد بار آیت‌الکرسی خواندم و در صورت کوچکش فوت کردم، یا پنجاه بار... دستم را که روی پیشانی‌اش گذاشتم، چشم‌هایم درشت شد! دست لرزانم را عقب کشیدم و روی نقاط دیگر بدنش گذاشتم. پلک‌هایش روی هم افتاده بود.
    1 امتیاز
  42. °•○● پارت چهل و دو خزر خودش را عقب کشید و با ناباوری به لب‌های من خیره شد. طوری واکنش نشان داد، انگار از او خواستم قلبش را از سینه بیرون بکشد و به من بدهد. باورش نمی‌شد چنین چیزی از او بخواهم. برای توجیه درخواستم، لازم دیدم اضافه کنم: -فقط دوتا کوچه پایین‌تره. سرش را به چپ و راست تکان داد. لب پایینم را گاز گرفتم. من به حیدر نیاز داشتم و الان موضوع اصلا دلتنگی و این مزخرفات نبود؛ به او برای مراقبت از گندم نیاز داشتم. اگر خدایی نکرده، زبانم لال، شربت اثر نمی‌کرد و تب دخترک بیشتر می‌شد و اتفاقی می‌افتاد... وای! حیدر هیچ وقت مرا نمی‌بخشید. با ناچاری به خزر نگاه کردم. پای گندم را روی لبه‌ی لگن قرمز گذاشتم و با آب درون لگن، پاشویه‌اش کردم. گونه‌هایش به قدری سرخ شده بودند، انگار سیلی خورده است. حوله روی سرش را برداشتم و در آب لگن، خیسش کردم. خزر با تته پته گفت: -من حواسم به گندم هست، تو برو آقاتو بیار ناهید. سرم را با عجز تکان دادم. نمی‌توانستم دخترک دوساله‌ام را به کسی بسپارم، او به حضور من نیاز داشت. نباید در این شرایط تنهایش می‌گذاشتم. سوادم نمی‌رسید، نمی‌دانستم این حال گندم، می‌تواند ربطی به دعواهای من با پدرش داشته باشد یا نه؟ فقط خودم را مقصر می‌دانستم و نمی‌توانستم او را یک لحظه‌ هم تنها بگذارم. خزر دست و پایش را گم کرده بود. الان، چنددقیقه‌ای می‌شد که بالای سرم قدم می‌زد و ناخن‌هایش را می‌جوید. رنگ صورتش به سفیدیِ شیر شده و انگار تا به حال اصلا در چنین موقعیتی قرار نگرفته بود. خب، البته که این کارش کوچکترین کمکی به من نمی‌کرد، انگار حتی داشت روی سرم قدم می‌زد. -میشه بشینی؟ در جایش ایستاد. به من نزدیک‌تر شد، انگار به چیزی فکر می‌کرد و نمی‌دانست می‌تواند آن را به من بگوید یا نه. بعد از ابنکه هفت مرتبه، زبانش را روی ترک لب‌هایش کشید، با تُن صدای پایینی گفت: -بچه هاجر خانم هم همینطوری مُرد! انگار مشت محکمی به شکمم زده باشند، نفسم بند آمد. با دهان نیمه‌باز به خزر نگاه کردم. اینطور نبود که ندانم تب می‌تواند چقدر برای گندم خطرناک باشد، فقط نیاز نداشتم خزر این را با مردمک‌های لرزان در صورتم تکرار کند. موهایم سیخ شد. نگاهم را از روی خزر حرکت دادم و روی گندم متوقف شدم. برای لحظه‌ای، فقط تصور از بین رفتن این موجود کوچک، تمام غم عالم را به دلم سرازیر کرد. تا آن لحظه، هیچ ترسی بزرگتر از ترسِ از دست دادن گندم را نچشیده بودم. با تمام گوشت و پوستم، وحشت کردم و چشم‌هایم را محکم بستم. نه، این واقعیت ندارد. این اتفاق نباید می‌افتاد. سراسیمه خودم را روی زمین کشیدم تا به تلفن برسم. تلفن را به گوشم چسباندم و انگشتم را به سمت صفحه‌ شماره‌ها بردم. باید یک‌نفر باشد... باید یک نفر در این شهرِ خراب‌شده باشد که بتوانم به او تلفن کنم و کمک بخواهم و مطمئن باشم که به دادم می‌رسد. بعد از چندلحظه فکر کردن، تسلیم شدم. تلفن را پایین آوردم و بدون اینکه سرجایش بگذارم، رهایش کردم. کسی را نداشتم. به طرف خزر برگشتم، بازوهایش را گرفتم و محکم تکان دادم. -باید به حیدر خبر بدی!
    1 امتیاز
  43. °•○● پارت چهل و یک دومین شب بدون حیدر به سختی می‌گذشت، حتی می‌توان گفت ساعت اصلا به خودش زحمت جلو رفتن نمی‌داد. بی‌جهت در کل خانه قدم می‌زدم و هر چنددقیقه، پشت پنجره می‌پریدم تا به بیرون سرک بکشم. سردرد میگرنی وحشتناکی از یقه‌ام گرفته بود و رهایم نمی‌کرد. آنقدر ناخن‌هایم را جویده بودم که هر ده‌تایشان نابود شده بودند. -تو رو خدا آروم بگیر ناهید! از صبح تا حالا لب به چیزی نزدی. مریض میشی. مشتم را باز کردم و پرده توری، سرجایش قرار گرفت. به خزر نگاه کردم. تمام روز حالت‌های عصبی‌ام را تحمل کرده بود. -ببخش، امروز خیلی اذیت شدی. قاشق فِرنی را فوت کرد و در دهن دخترک گذاشت. خزر او را جلویش نشانده بود و داشت با قربان صدقه‌های جورواجوری که بعضی‌شان را برای اولین بار می‌شنیدم، سیرش می‌کرد. شقیقه‌ام را با انگشت شست مالش دادم. خزر با لبه قاشق، فرنی اضافه دور دهن گندم را برداشت و پرسید: -همیشه واسه‌شون غذا می‌بری؟ سرم را تکان دادم اما بلافاصله پشیمان شدم. درد عجیبی در سرم پیچید که باعث شد چشم‌هایم را محکم ببندم و سرم را بین دست‌هایم بگیرم. -می‌خواستم بفهمم از دعوامون خبر دارن یا نه، خداروشکر ریحانه گفت دیروز خونه نبودن. گندم دیگر داشت قاشق را پس می‌زد. خزر دهنش را با دستمال قرمزرنگ پاک کرد و لبخند زد. چشم ریز کردم: -تو که اینقدر بچه دوست داری، چرا تا الان ازدواج نکردی؟ گندم بلند شد و با پاهای کوچکش، قدم‌های پنگوئنی برداشت تا به من برسد. خزر آهی کشید و بدون جواب به سوال من، گفت: -چرا واسه حیدر این کارو نمی‌کنی؟ -چی کار؟! ساعد دستش را خارید و جواب داد: -همین غذا بردن... مگه نگفتی تو مکانیکیه؟ چندلحظه ساکت شدم و به پیشنهاد خزر فکر کردم. گندم نِق‌نق کرد. قبل از اینکه گریه کند، او را در آغوش گرفتم. به چشم‌های زُمردی‌اش که میراث پدرش بود نگاه کردم. انگشتش را به چشمم زد. -ما...ما... ماما... این قهر و دوری باید تمام می‌شد. بی‌رحمی بود که من بخواهم دخترم را از حضور پدرش محروم کنم. گندم عاشق حیدر بود. دست به کار شدم و با نهایت سلیقه، استانبولی خوشمزه‌ای پختم. مادرم می‌گفت راه دل مردجماعت، از شکمشان می‌گذرد؛ اگر درست باشد، حیدر باید امشب به خانه برمی‌گشت. چندبار دستم را سوزاندم، سرم هنوز درد می‌کرد و با تخمینِ واکنش حیدر، هول کرده بودم. -ناهید بیا! چاقو و گوجه را درون کاسه رها کردم. نوک انگشت اشاره‌ام را به دهن گرفتم تا از سوزشش کم شود. از آشپزخانه خارج شدم و به طرف خزر و گندم رفتم. -صدام کردی؟ سرش را که بالا گرفت، با دیدن چهره‌اش، دلم ریخت! به گندم اشاره کرد. -ببین واقعا تب داره یا من خیالاتی شدم؟ کف دستم را به پیشانی و بدن دخترکم چسباندم. چشم‌هایم گِرد شد. گندم را در آغوش گرفتم و به خزر اشاره کردم: -برو از یخچال شربتشو بردار بیار! آنقدر هول کرده بود که حین دویدن، آرنجش به دیوار آشپزخانه برخورد کرد و آخ بلندی گفت. شربت و قاشق کوچک را مقابل صورتم گرفت: -اینه؟ سرم را تکان دادم. با دوانگشت، دهان دخترکِ بی‌حالم را باز کردم و مایع صورتی رنگ شربت را در گلویش ریختم. خزر دستش را روی شانه‌ام گذاشت: -بریم درمونگاه؟ سرم را به چپ و راست تکان دادم. -اولین بارش نیست، حوله بذارم درست میشه. خزر دوباره و سه‌باره اصرار کرد. نمی‌توانستم به او بگویم هیچ پولی در خانه ندارم. دلم به شربتی که پزشک برایش تجویز کرده بود، خوش بود. بعد از چنددقیقه، گفت: -پس غذا چی ناهید؟ همانطور که حوله را روی پیشانی گندم می‌گذاشتم، به او نگاه کردم. الان حتی زلزله هم نمی‌توانست مرا از خانه‌ام بیرون بکشد و از گندم دور کند. لبم را با زبان تر کردم و با تردید پرسیدم: -تو می‌تونی ببری؟
    1 امتیاز
  44. °•○● پارت چهل سرم رو بلند کردم و به عقربه‌های ساعت‌دیواری قهوه‌ای نگاه کردم، از نیمه‌شب گذشته بود. در برابر چشم‌های منتظر خزر، لبخند نرمی زدم و گفتم: -دیروقته، تو هم خسته‌ای. باید بخوابیم. خزر معترض، لب‌هایش را برچید: -من خسته نیس... -الان برات تشک میارم. بلند شدم و خرده نان‌های روی دامنم را تکاندم. تابه و ظرف‌پلاستیکی سبزی را برداشتم و به آشپزخانه بردم. نفسی‌ که نمی‌دانستم حبسش کرده‌ام را به بیرون فوت کردم. تا مغزاستخوانم، احساس خستگی مرگ‌آسایی جریان داشت. شانه سمت راستم را با دست مالیدم. به خاطر حمل آن کیف سنگین، دردناک شده بود. سفره را جمع کردم و سراغ لحاف‌تشک گوشه اتاق رفتم. یک تشک، بالشت و ملحفه تمیز جدا کردم. دو دست مخصوص مهمان داشتیم. کنار تشک همیشگی خودم درون اتاق پهنش کردم و با صدای آرام، خزر را صدا زدم. به نظر می‌رسید قهر کرده است. چندلحظه طول کشید تا به اتاق بیاید. با بی‌میلی به تشک‌ها نگاه کرد و دقیقا روی تشک من دراز کشید. -جای تو این یکیه. نگاه ترسناکی به من انداخت. چشم‌هایش‌زیر نور چراغ، برق می‌زد. نیم خیز شد تا کش موهایش را باز کند. -من پیش گندم می‌خوابم. از تو خوشم نمیاد. با لحنی کاملا کودکانه این‌ها را می‌گفت. دستم را جلوی دهانم گرفتم تا با دیدن خنده‌ام، عصبی نشود. او درست وسط من و گندم خوابیده بود. شانه‌ای بالا انداختم. نگران بودم در خواب، جابه‌جا شود و روی دخترکم بیافتد. بی‌حرف، جلو رفتم. از دو گوشه تشک گندم گرفتم و به سمت مخالف خزر کشیدم تا از او دورتر شود و خیالم راحت باشد. چراغ اتاق را خاموش کردم. عادت نداشتم ظرف‌های کثیف را در سینک رها کنم، این کار آشفته‌ام کرده بود. کورمال‌کورمال کنار خزر روی تشک مهمان دراز کشیدم. بالشت سرد بود و حس تازگی می‌داد. در کمال تعجب، بلند شد و چراغ اتاق نشیمن را روشن کرد. -چرا روشن کردی؟! در تاریکی، سایه‌اش را دیدم که دست‌هایش را از هم باز کرد و کش و قوسی به خودش داد. به جایش برگشت، به پهلوی راست چرخید و پشت به من گفت: -چون اینجا یه نفر از تاریکی می‌ترسه. صدایش خواب‌آلود بود. بی‌آنکه فکر کنم، دوباره پرسیدم: -تو از کجا می‌دونی؟! با صدای کشیده‌ای گفت: -غزل گفت... چنددقیقه بعد، خزر به خواب عمیقی فرو رفته بود. دقایقی که برای من به کندی می‌گذشت. چشم‌هایم را بستم و سعی کردم لبخند سمج گوشه لبم را پس بزنم. لازم نبود به او بگویم که غزل چیزی درباره ترس من از تاریکی نمی‌دانست، هیچ کس از این راز خبر نداشت، به جز... به جز یک نفر! خستگی چیره شد و خواب مرا فرو بلعید. تمام شب را کابوس می‌دیدم. حیدر ساتوری در دست داشت و امیرعلی را گردن می‌زد. خون روی دامن آبی می‌پاشید و به دست‌هایم که نگاه می‌کردم، ساتور در دست من بود! قاتل من بودم.
    1 امتیاز
  45. °•○● پارت سی و نه بی‌هدف، گوشه سفره را با ناخن می‌خراشیدم. شانه‌ای بالا انداختم. -خیلی زود یتیم شد. یازده سالش بیشتر نبود که قید مکتب‌خونه رو زد. باید واسه ننه آبجیش، دنبال نون می‌دوید و زیر سقف‌شونو نگه‌می‌داشت. به دری که حیدر چندساعت قبل از آن بیرون رفته بود نگاه کردم و جمله آخرش روی سرم آوار شد. آه کشیدم. -ریحانه... خواهرشوهرمه، می‌گفت حیدر پادویی زیاد کرده. یه مدت کارگر ساختمون بود، بعدش شاگرد بنا و مکانیک شد. از خدا بی‌خبرها ازش کار می‌کشیدن، بعد دستمزدشو نمی‌دادن یا کم می‌دادن... انگار می‌دونستن کسی نیست پشت این بچه دربیاد. ریحانه عاشق برادرش بود، این را به خزر نمی‌گویم؛ اما شاید اگر بهمن هم یک جو از غیرت حیدر را داشت، من الان وضعیت بهتری داشتم. -میگه یه شب که اومد خونه، خوشحال بود. ازش پرسید چی شده داداش؟ گفت صاحب‌کارش بهش وعده داده بعد از چندماه، حیدرو می‌فرسته مدرسه. چندماه شد یک‌سال و صاحب‌کاره توزرد از آب دراومد. دعواشون شد... به یاد آوردم وقتی ریحانه به این قسمت از داستان رسید، چطور عصبانی شد و گریه کرد. من آن روزهای حیدر را ندیده بودم، اما تصور پسربچه‌ای که تمام امیدش را به بازی می‌گیرند، اصلا سخت نیست. -حیدر صاحب‌کارشو تهدید می‌کنه که به مشتری‌ها میگه چطور یه نقص کوچیکو، بزرگ جا می‌زنه و چندبرابر ازشون پول می‌گیره. صاحب‌کارش روش چاقو می‌کشه... چهره‌ام درهم می‌شود. کاش می‌توانستم از حیدر چهارده ساله دفاع کنم، ولی در این لحظه، کاری از دستم برنمی‌آمد. دامنم را روی پایم مرتب کردم. خزر با کنجکاوی پرسید: -بعدش چی شد؟ دسته‌ای از موهایم که جلوی صورتم آمده بود را به پشت گوشم بُردم. با تعریف سرگذشت حیدر غم عظیمی روی سینه‌ام نشست. از اینکه او را آن‌گونه آزرده بودم، احساس پشیمانی می‌کردم. لبم را از زیر ردیفِ دندان‌هایم آزاد کردم و در جواب خزر گفتم: -به خیر گذشت ولی ریحانه می‌گفت اون دفعه، آخرین باری نبود که سرشو کلاه گذاشتن. دفعه بعد دوستش پولشو خورد. حتی صاحبخونه هم زیر حرفش زد و اسباب اثاثیه‌شونو ریخت کف خیابون. در سمت چپ سینه‌ام، احساس سنگینی می‌کردم. خزر لبش را برچید و کمرش را صاف کرد. -یکم دیگه تعریف کنی، اشکم درمیاد. چه بچگی وحشتناکی داشته! الانم همینطوری ازش سوءاستفاده می‌کنن؟ به چشم‌های درشت خزر نگاه کردم. یاد آن روزی افتادم که یکی از مشتری‌ها درِ خانه‌مان را کوبید. آمده بود تسویه کند، آن هم سه هفته بعد از تحویل ماشین. حیدر یقه‌اش را با خشونت جلو کشید و چیزی زیر گوشش گفت که رنگ از روی مرد پرید و مقدار بیشتری پول، کف دست او گذاشت. من از پشت پنجره شاهد ماجرا بودم اما خوب یادم هست که چشم‌های مرد از شدت ترس، چقدر درشت شده بود. -الان اوضاع خیلی فرق کرده. حیدر تقریبا یه آدم دیگه شده. فکر نکنم کسی جرئت کنه حقشو بخوره... هنوز صدای گریه‌های خانم بابایی را در گوش داشتم. به پایم افتاده بود و التماسم می‌کرد که از حیدر بخواهم فرصت بیشتری برای تسویه حسابِ شوهرش به او بدهد. می‌گفت تازه ازدواج کرده‌اند و به زودی، بدهی حیدر را نقدی پرداخت می‌کنند. چیزهای دیگری هم گفت که دوست نداشتم آن لحظه مرورشان کنم؛ به یاد دارم آن روز چقدر از حیدر ترسیدم. -خب، حرف‌های غمگین بسه دیگه! بگو ببینم چی شد باهم ازدواج کردین؟
    1 امتیاز
  46. °•○● پارت سی و هشت به خودم که آمدم، کنار خزر بر سر سفره کوچکمان نشسته بودیم و من تلاش می‌کردم با دهن باز نخندم، اگر چه نشدنی به نظر می‌رسید. باید اقرار می‌کردم که خزر آشپز افتضاحی بود و املت‌مان داشت به سختی روی سطح روغن، شنا می‌کرد. به بازویم ضربه زد تا نگاهش کنم. -ببین دقیقا اینقدر پف داشت... بلند شد و دست‌هایش را تا جایی که می‌توانست باز کرد. با آن لپ‌های باد کرده به خاطر غذا، شبیه اردک‌ شده بود. -خداشاهده سه بار اومد وسط با غزل برقصه، عینِ سه بارش پاشو له کرد. خب مگه مجبوری؟ من موندم با اون لباس چطور می‌رفت دستشویی اصلا! چهره‌ام از تصور زنی با لباسِ بی‌نهایت پف‌دار در دستشویی، درهم شد. نور لامپ باعث می‌شد مژه‌های بلند خزر روی گونه‌هایش سایه بیاندازد. یک ریحان بزرگ در دهانش گذاشت و همینطور که نان لواش را در تابه می‌چرخاند، گفت: -تو هم که هرچی گفتم بیا برقصیم، به روی مبارکت نیاوردی. لبخند کوچکی به او زدم. هنوز یک ساعت هم از آمدن خزر نمی‌گذشت و طوری به او احساس نزدیکی می‌کردم، انگار پیوندی خونی بین‌مان بوده و خودم از آن بی‌خبرم. -بخور دیگه... نترس! من خوردم، نمُردم. نگاهی به املت آش و لاش درون تابه انداختم. گرسنه بودم اما قیافه‌اش، اشتهایم را کور می‌کرد. -شوهرت گفته بود نرقصی؟ با ابروهای بالا پریده به او نگاه کردم. لقمه بزرگش را به زحمت در دهانش چپاند. سرم را به چپ و راست تکان دادم. -نه، نه... حیدر فقط نگرانمه. دهانِ پرش را باز کرد و با صدای نامفهومی گفت: -سر چی دعوا کردین؟ گوشه‌ی نان از دهانش بیرون زده بود و دور لبش هم روغنی بود. خدای من! قسم می‌خوردم که حتی گندم هم اینقدر حال به‌هم‌زن غذا نمی‌خورد. به چهره‌اش می‌خندیدم اگر آن سوال را نمی‌پرسید. برای چند لحظه، هردو سکوت کردیم. من به پارچ دوغ وسط سفره نگاه کردم، فراموش کرده بودم از نعنایی که خودم خشکانده‌ام در آن بریزم. -حیدر تقصیری نداشت. خیلی اذیت شده، من باید درکش کنم. چشم‌ بستم و تصویر حیدر پشت پلک‌هایم ظاهر شد. در تصورم، زخمی و آشفته نبود. خنده‌ای کردم. -نمی‌دونم چم میشه، من همیشه حیدرو ناراحتش می‌کنم. من... من... نفسی می‌گیرم. -هیچ‌وقت یادم نمی‌مونه چای رو با گل‌محمدی دوست نداره. باید کابینت‌هامو ببینی! همه ظرف‌ها لب پَر شدن، همیشه موقع شستن از دستم میوفتن. لباس‌هاشم... خب... یک‌بار شب که اومد خونه، لباس نداشت بپوشه؛ چون من یادم رفته بود عرق‌گیرشو اون روز بشورم. با یادآوری آن شب، لرزی به تنم نشست. یقه‌ لباسم را از گردنم جدا کردم و انگشت‌های لرزانم را روی گردنم کشیدم. حتما تا الان، رد انگشت‌هایش از بین رفته بود. -مطمئنی داری حیدر رو اذیت می‌کنی؟! سرم را به طرفش برگرداندم. اگر صدایش را نمی‌شنیدم، فراموش می‌کردم او هم اینجاست. -خیلی سختی کشیده. دهانش از حرکت ایستاد. حالا دیگر تمام توجهش معطوف من بود. کف سرش را خارید. -چرا سختی کشیده؟
    1 امتیاز
  47. °•○● پارت سی و هفت چادرش سرد بود و برخوردش با تنم، مرا به لرزه واداشت. از من جدا شد، صورت، دست‌ها و سرتاپایم را ورانداز کرد: -خوبی ناهید؟ خداشاهده جونم به لبم رسید تا برسم اینجا! داشتم سکته می‌کردم از نگرانی. هوف! -اینجا رو چطور پیدا کردی؟ اصلا چرا این وقت شب... یعنی نه که ناراحت باشم، نه. فقط... فقط... کف دستش را روی دهانم گذاشت. -میگم برات! بیام تو؟ مرا کنار زد و وارد خانه شد. در را بستم و خودم را در آغوش گرفتم. موهای تنم از سرما سیخ شده بود. شیر آب را بستم و برگشتم. -وای! وای! نگاهش کن! موش بخورتت کوچولو! اسمش چی بود؟ لبخندی به چشم‌های درشت شده از اشتیاقش زدم. خواب از سر دخترک پریده بود و داشت با تعجب، فشرده شدنِ لُپ‌هایش بین آن دست‌های غریبه‌ را تماشا می‌کرد. -گندم. دخترم با اشتیاق هِن‌هِن کرد و دست‌هایش را به هم کوبید. به او یاد داده بودم چطور کف دست‌هایش را به هم بکوبد و گندم هربار از صدای دست زدن خودش به وجد می‌آمد. نمی‌دانستم باید سماور را روشن کنم یا شام بپزم. معده‌ام به غرغر افتاده بود اما داشتن مهمانی غریبه در این ساعت، تصمیم گیری را سخت می‌کرد. -آقات که امشب نمیاد خونه، میاد؟ -آم... جا خوردم. ترجیح دادم فعلا جواب سوالش را ندهم. گندم برخلاف من، از دیدن او خوشحال به نظر می‌رسید. از آن خنده‌هایی نثار مهمان ناخوانده‌مان می‌کرد که انگار گونه‌هایش پر از فندق می‌شد. دست‌هایم را در سینه‌ام جمع کردم: -نگفتی چطوری اینجا رو پیدا کردی؟ کشِ چادرش را آزاد کرد و گندم را روی پایش نشاند. باید اعتراف می‌کردم که از دیدنش خوشحال نشده بودم، دوست داشتم تنها بمانم. اما الان، حس می‌کردم غریبه‌ای به قلمروم تجاوز کرده است. دست خودم نبود که نمی‌توانستم به او لبخند بزنم. -غزل ازم خواست بیام، گفت با شوهرت بحثتون شده و امشب تنهایی. خیلی نگرانت بود، ازم خواهش کرد بیام اینجا. -غزل از کجا... ادامه جمله‌ام را خوردم. اخم‌هایم را درهم کشیدم. البته که کار خودش بود! به خزر نگاه کردم. گندم مستِ خواب، در آغوشش لم داده بود و او موهایش را می‌بویید. -آخ! من عاشق بوی بچه‌هام. دستی به گردنم کشیدم، کمی احساس شرم می‌کردم. -خونوادت چی؟ -فقط خدیجه می‌دونه اینجام، به بقیه گفتم میرم پیش دوستم. گوشه لبم را گاز گرفتم. -گندم رو بده بذارمش تو اتاق، پات درد می‌گیره... به خدا راضی نبودم اینقدر به زحمت بیوفتی. خزر اما راحت‌تر از چیزی بود که به نظر می‌رسید. او حتی یک دست لباس نخی با طرح گل‌ بابونه هم به همراه داشت. انگار سال‌ها بود که به خانه هم رفت و آمد داشتیم. تا من گندم را در اتاق بگذارم و برگردم، دختری با موهای دم‌اسبی در آشپزخانه‌ام بساط املت به راه انداخته و سرش را تا ناف، توی يخچالم کرده بود. -سبزی نداری؟
    1 امتیاز
  48. °•●○ پارت سی و شش انگار خورشید هم تاب نیاورد. رفت و جایش را به تاریکی داد. آن باریکه نورِ روی قالی، دیگر آنجا نبود. بینی‌ام را بالا کشیدم و با کف دست، چشم‌های خیسم را مالیدم. در اشک خوابانده بودمشان و الان، حتما حسابی باد کرده بودند. بالای سر امیرعلی ایستادم. دستم را دراز کردم و با لمس کلیدبرق، فشارش دادم. هجوم نور باعث شد مردمک چشم‌هایم جمع شوند. با دیدنش در آن وضعيت، قدمی به عقب برداشتم. گوشه دیوار در خودش جمع شده و شکمش را گرفته بود. وجب به وجب صورتش در محاصره‌ی کبودی و قطرات خون و ورم مضاعف بود. -امیرعلی... دستم را محکم روی دهانم فشار دادم تا صدای گریه‌ام بلند نشود. چهره مچاله‌اش از هم باز شد و سرش را بالا گرفت: -ناهید... من... بی‌درنگ برگشتم و پشت به او ایستادم. چشم‌هایم تب کرد و بارید. نفسی گرفتم و گفتم: -باید بری! آتش پشت چشم‌هایم اَلو گرفت. لرزش لب‌هایم را زیر دندان‌هایم خفه کردم. صورتش از ذهنم بیرون نمی‌رفت. قلبم برایش به درد می‌آمد. به گندم نگاه کردم. از او خجالت می‌کشیدم. بعد از چندثانیه، بلندتر گفتم: -از خونه من برو بیرون! بلافاصله بعد از گفتن این حرف، زبانم را گاز گرفتم. هرلحظه ممکن بود خودم را ببازم، به سمتش بروم و خون خشک شده‌ی پشت لبش را با آستین لباسم پاک کنم؛ اما امیرعلی بلند شد. با قامتی خم شده، دستش را به دیوار گرفت و قدم‌های ناهماهنگش را به سمت در کج کرد. در چهارچوب در، متوقف شد. برای لحظه‌ای نیمرخ صورتش را دیدم که لکه اشک روی تیغه گونه‌اش، زیر نور ماه برق می‌زد. بعد سریع بیرون رفت و من پشت سرش، در را بستم. دستم را از روی دهانم برداشتم و گریه‌ام را آزاد کردم. به طرف گندم پرواز کردم. من امروز بدترین مادر دنیا بودم. موهای کم‌ پشتش را نوازش کردم، گونه‌اش را روی شانه‌ام گذاشت و اجازه دادم آب دهانش، سرشانه‌ام را خیس کند. شیشه شیرش را تا نصف پر کردم و به دستش دادم. جارو و خاک‌انداز را برداشتم و خرده شیشه‌ها را جمع کردم. صدای پارس سگ‌ها باعث شد از جا بپرم. ساعت از ده گذشته بود که کسی با شدت، به در خانه کوبید. خوشحال از اینکه حیدر به خانه برگشته، شیر آب را نبسته، دویدم و در را باز کردم. کسی با شدت خودش را در آغوشم انداخت.
    1 امتیاز
×
×
  • اضافه کردن...