تخته امتیازات
مطالب محبوب
در حال نمایش مطالب دارای بیشترین امتیاز در 08/18/2025 در پست ها
-
درود ماوراء!🧚🏻♀️ ✨✨فرداشب راس ساعت 00:00 مسابقه به اتمام میرسه، لطفا هرچه سریعتر قالب گروه خود را در همین تاپیک ارسال کنید✨✨ @سایه مولوی @هانیه پروین @shirin_s @Amata @QAZAL4 امتیاز
-
با سلام و صلوات بر محمد و آل محمد و عرض خسته نباشید خدمت خوانندگان محترم این بخش خبری با شما هستیم از میز خبری ۱۸:۳۰ نودهشتیا من خبرنگار انجمن و اینجا استودیو خبری نودهشتیاست! سر خط خبر ها: در اقدامی جنجالی @QAZAL یک رمان دیگر را به پایان رسانیده و نشان نویسنده برتر تیر ماه را که از آن خود کرده بود با خود به خانه برد! @Mahsa_zbp4 رنگ سبز رفیق نودهشتیا را بر تن کرده و خوش رنگ گشت از همین تریبون به ایشان و خانواده محترمشان تبریک عرض میکنیم! بانو @زری گل اعلام داشت شرکت کنندگان این دوره از هاگوراتز تنها تا ساعت ۰۰:۰۰ فردا برای ارسال ایده های خود زمان دارند! @سایان و @عسل در اقدامی جداگانه به شرعت درحال پارت گذاری رمان هایشان هستند و تاپیک هایشان از آن بالای انجمن پایین نمیآید به این همه مسئولیت پذیریشان قبطه میخوریم! تا درودی دیگر بدرود3 امتیاز
-
سلام نودهشتیا این برنامه کوچک شبانه از تیم خبری نودهشتیا مخصوص فعالیت های روزانه و اخبار های خرد و خاطراتمونه که شب به شب باهم دورهشون میکنیم این تاپیک حکم همون دورهمی بعد یه مهمونی بزرگ رو داره که دیگه فقط خودمونیا هستن و غیبت میکنیم2 امتیاز
-
اسم داستان: در پردهی ماه گروه: گرگینهها ایده پردازان: @سایه مولوی @Mahsa_zbp4 @آتناملازاده خلاصه: رموس گرگینهی جوانیست که از کودکی در دهکدهای دور و در کنار انسانها زندگی میکند. او برخلاف گرگینههای دیگر قادر به تبدیل شدن نیست و طبق یک طلسم قدیمی که تمام اجدادش به آن دچار شده بودند در شبهای ماه کامل اتفاقات کابوسواری برایش رخ میدهد. رموس در شبهای ماه کامل به هیبت گرگ در آمده و بیآنکه خود متوجه باشد به قتل مردم دهکده میپردازد. داستان از آنجایی شروع میشود که آنی (یک دورگهی گرگینه و جادوگر) پا به دهکده میگذارد و به طور اتفاقی با رموس آشنا میشود. در همین حِین پرده از راز طلسم اجداد رموس برداشته میشود. پدر خواندهی رموس (رابرت) که گرگینهای بدذات بود پدر آنی را از سر کینه و حسادت به قتل رسانده و دخترک دغدار تمام اجدادش را به طلسم و نفرین خود دچار کرد. حالا آنی که دل به رموس سپرده است به کمک او میشتابد تا شاید بتواند طلسمی که خود بنیانگذارش بوده را بشکند.2 امتیاز
-
اسم داستان: وارث سایه گروه: ارواح ایده پردازان: عسل، s. Tagizadeh ، amata خلاصه: "وارثی جوان و ناآگاه، به تلۀ میراثی شوم میافتد: نقاشیای خانوادگی که ریشهاش در تاریکترین افسانههاست؛ بومِ نفرینشدهای که نسل اندر نسل، صاحبانش را به کام مرگ کشانده. در تقلا برای پردهبرداری از راز این اثر اهریمنی، یا رهایی از چنگال آن، او به حقیقتی لرزهآور میرسد: این نقاشی نه صرفاً تصویری رنگوروغنی، که زندانی است ازلی برای «هستهی انرژی» شیطانیترین ارواح و اجنهی باستانی. نقاشی نفس میکشد و «پژواکهای روح» آنان را در رگهای واقعیت منتشر میکند. ناگهان، شمنی مرموز، شکارچیِ سایهها، سایهوار بر سر راه وارث سبز میشود. هدف او؟ ریشهکن کردن هر آنچه از آن ارواح بر این جهان مانده. اما وارث، طعمۀ اصلی است؛ چرا که خود، «پژواک روحی» از همان دیوان باستانیست، آخرین قطعهی گمشده برای تکمیل هیبتی که جهان را به لرزه میاندازد. در این میان، پرندهای شوم و سیاه که همواره چون کابوسی بر فراز سر وارث پرسه میزند، آرام آرام نقاب از چهره برمیگیرد: این مرغِ مرگ، کالبدِ ظاهری همان اهریمنِ خفته است، و وارث، کلید رهاییاش. او میتواند با جذب آخرین پژواک، به قدرت مطلق و هیبت اصلیاش بازگردد و جهان را در تاریکی ابدی غرق کند. اکنون، در مرزِ نازکِ میان هستی و نیستی، نبردی آغاز شده. نبردی نه برای زندگی، که برای روحِ هستی. میان شکارچیِ سایهها و طعمۀ ناخواسته. میان رستگاری و تباهیِ جهان. و وارث؟ او نه نقاش است، نه مالک. او بوم است، و هر ضربان قلبش، نه تنها سرنوشت او، که تقدیر ابدیِ جهان را به خون میکشد."1 امتیاز
-
انسان یک سعادت حقیقی نخواهد داشت تا زمانیکه در اطراف خود ظلم و جور میبیند، خواه همجنس او باشد خواه دیگران. هر کدام زندگانی را به قدر خودشان دوست دارند؛ حیوان هم مثل انسان. بدون لزوم نباید او را از این نعمتی که خالق به تمام موجودات داده و انسان قادر نیست دوباره زندگانی را به آنها رد بنماید محروم کنیم. این کشتار یک خطای بزرگی است که انسان خیلی گران باید قرض خود را بپردازد. - انسان و حیوان1 امتیاز
-
روی زمین ساز هست، پول هست، شراب هست، خواب هست، فراموشی هست، عشق هست، دوندگی، گرسنگی، گرما، سرما، تشنگی، گردش و حتی امید خودکشی هست. ولی ما هیچ دلخوشی نداریم. ما با زندگی زندهها خوشیم و با حرفش خودمان را گول میزنیم. - آفرینگان1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
روزها چقدر دراز است ! عقربک ساعت آنقدر آهسته و کند حرکت میکند که نمیدانم چه بکنم. آیا زمان بنظر تو هم اینقدر طولانی است؟ - آیینه شکسته1 امتیاز
-
من از زمین تا آسمان با آنها فرق دارم ! ولی نالهها، سکوتها، فحشها، گریهها و خندههای این آدمها همیشه خواب مرا پر از کابوس خواهد کرد. - سه قطره خون1 امتیاز
-
درین شبی که برای خودم ایجاد میکردم مثل لغاتی که بدون مسئولیت فکری در خواب تکرار میکنند، من دعا میخواندم ولی تلفظ این کلمات از ته دل نبود، چون من بیشتر خوشم میآید با یکنفر دوست یا آشنا حرف بزنم تا با خدا، با قادر متعال! چون خدا از سر من زیاد بود. - بوف کور1 امتیاز
-
بی تو هر شب این دیوونه مست نگاهت زیر بارونه اینقده امشب دلتنگم، از همه حرفام معلومه🎼1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
زندگی من تمام روز میان چهار دیوار اطاقم میگذشت و میگذرد , سرتاسر زندگیم میان چهار دیوار گذشته است! - بوف کور1 امتیاز
-
میدانی هیچ حقیقتی خارج از وجود خودمان نیست. در عشق این مطلب بهتر معلوم میشود، چون هر کسی با قوه تصور خودش کس دیگر را دوست دارد و این از قوه تصور خودش است که کیف میبرد نه از زنی که جلو اوست و گمان میکند که او را دوست دارد. آن زن تصور نهانی خودمان است، یک موهوم است که با حقیقت خیلی فرق دارد. - صورتکها1 امتیاز
-
شاید تلخه و بی مزه ولی مست چشاتم هنوز غرق نگاتم تو اون صحنه لب دره شدی چتر نجاتم نگرفت کسی بعدتم یه لحظه که جاتم1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
از دنیای پرتزویر آدمها بدنیای بیتکلف، لاابالی و بچگانه حیوانات پناه برده بود و در انس و علاقه آنها سادگی احساسات و مهربانی که در زندگی از آن محروم مانده بود جستجو میکرد. - بنبست1 امتیاز
-
تیک و تاک ساعت همینطور بغل گوشم صدا میدهد. میخواهم آنرا بردارم از پنجره پرت بکنم بیرون، این صدای هولناک که گذشتن زمان را در کلهام با چکش میکوبد! - زنده بگور1 امتیاز
-
چند روز پیش یک کتاب دعا برایم آورده بود که رویش یک وجب خاک نشسته بود! - نه تنها کتاب دعا بلکه هیچجور کتاب و نوشته و افکار رجّالهها بدرد من نمیخورد. آیا چه احتیاجی به دروغ و دونگهای آنها داشتم، آیا من خودم نتیجه یک رشته نسلهای گذشته نبودم و تجربیات موروثی آنها در من باقی نبود، آیا گذشته در خود من نبود؟ - بوف کور1 امتیاز
-
کیف عشق و شبهای مهتاب هم برایم یکسان است، همهاش فراموش میشود، همهاش موهوم است یک موهوم بزرگ! - سگ لل1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
همه اخلاقاتو گرفتم جاته رو چشمم رسیدی جایی که من واسه قلبم وصیت نوشتم توهم رفیق منی هم راه نجات هم عشقم همهی دلخوشیام واسه تو غماتو بدش من1 امتیاز
-
کی میشه یار برات همدم و غمخوار برات شمع شب تار برات، جز من تنها!😁1 امتیاز
-
سلام ماه بلند مغرور ببین مرا بیقرار کردی تمام داراییام دلم بود که پای آن هم قمار کردی1 امتیاز
-
خانه ای ویرانم بدنی بی جانم لامکانم بی تو روح سرگردانم یک خزان بی باران خلسه ای بی پایان دور خود میگردم بی سر و بی سامان سرنوشتم بی تو بیقراری باشد🖤1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
روزها چقدر دراز است ! عقربک ساعت آنقدر آهسته و کند حرکت میکند که نمیدانم چه بکنم. آیا زمان بنظر تو هم اینقدر طولانی است؟ - آیینه شکسته1 امتیاز
-
روی کرانه آسمان را ابرهای زرد غلیظ مرگآلود گرفته بود بطوریکه روی همه شهر سنگینی میکرد. - بوف کور1 امتیاز
-
روزها همه یكجور میگذرد، بیخود و بىفایده، چیز تازه ندارم، قربانت. - نامه به تقی رضوی1 امتیاز
-
پارت سوم صدای تیک تیکی که میاومد، نشون میداد حدیثه درحال تایپ سریع یک چیزیه. توجهم رو به مسیر و ترافیک دادم. میخواستم از جای خلوت تری برم؛ ولی خب هرکاری هم میکردم بازم دیر به کلاس میرسیدیم. کلافه از نیمکلاچ ها، بوقی ممتد برای ماشین جلویی زدم و زبونم به غر-غر باز شد: - من نمیدونم این زنیکه فکر کرده پرفسور سمیعیه که انقدر برای کلاساش سخت میگیره؟! دهنمون صاف شده! حدیثه دست از تایپ کردن کشید و بازهم جلو اومد. - همین رو بگو! انقدر ازش بدم میاد. دستم رو بر طبق عادت همیشگی در هوا تکون دادم. - مغز من میترکه وقتی تو چشماش نگاه میکنم. میترسم این جلسه هم نریم اسممون رو بده به آموزش. - به جهنم! در زمینهی درس و دانشگاه، حدیثه بیخیال ترین بود! یکهویی خم شد جلو و تمام وسایل من رو از روی صندلی برداشت. - هی حدیث چیکار میکنی؟! ماگم تو پلاستیک میشکنه! ـ برو بابا! از عقب نمیتونم خوب صورتتو ببینم رو مخمه. از همون بین دو صندلی، خودش رو جلو کشید. پشتش به من بود و تلاش میکرد بدون اینکه پاش رو روی صندلی بذاره، بیاد جلو و بشینه که جیغم در اومد. - روانی گمشو عقب! چه کاریه خب؟ خودش رو با بدن انعطاف پذیری که داشت جلوکشید و با باز کردن پاهاش به اندازهی کافی، تونست با موفقیت روی صندلیی شاگرد بشینه و نفسش رو خوشحال، بیرون بده. - دمم گرم. دستم رو سمتش دراز کردم. - رفته بودی تو صورتما! عادتی که داشتم، با دست حرف میزدم. همیشه باید یک دستم در هوا تکون میخورد که جمله از دهنم خارج بشه. - مهم اینه به هدفم رسیدم. نگاهی کوتاه بهش انداختم. اون هم مثل من مقنعهاش دور گردنش بود و موهای فرفریاش روی صورتش ریخته بود. با یاد دانشگاه، با ناخن روی صندلی ضرب گرفتم. - حدیث دیر میرسیم دانشگاه. یعنی اصلا به کلاس نمیرسیم. گوشی ای که دستش بود رو خاموش کرد. چهرهاش قشنگ مشخص بود که میگه: «عجبته!» - کی بود دورهی طرح پاشو کرده بود تو یه کفش که... صداش رو کمی کلفت کرد و دست به کمر و با ابروهای بالا پریده، ادای من رو درآورد: - من هدف گذاری کردم که حتما ارشد بخونم! با کارشناسی نمیخوام مطب بزنم. من باید تا دکترا پیش برم. عادی نشست و با صدای خودش منِ در حال خنده رو به رگبار بست. - هم منو شیر کردی که ارشد بدم هم خودتو تو بدبختی مطلق انداختی. حالا غر بزنی میزنم دندوناتو میشکنم!1 امتیاز
-
پارت دوم باد کولر که به صورت عرق کردهام خورد، حس شیرینی رو درونم زنده کرد. دست انداختم و مقنعه رو عقب بردم که خودش بقیه راه رو سر خورد و دور گردنم افتاد. شیشه ی دودی ماشین من رو همیشه نجات میداد! موهای کوتاه انتهای گردنم از لابه لای کش موی ساتنم فرار کرده و به گردنم چسبیده بودند. عجب روز بدی بود! فراموشی کلاس مهممان و بعد این ترافیک سنگین تهران، همه چیز رو در هم پیچونده بود. با ریتم آهنگ ناخن روی روکش چرم فرمون میزدم. صدای حدیث، توجهم رو از چراغ زرد شده، گرفت. - فری، امشب شیفتی؟ کمی فکر کردم. - یادم نمیاد حدیث. دفترمو بردار ببین برنامه چیه. حدیثه به جلو خم شد و کیف بزرگ دوشیام رو برداشت و عقب رفت. صدای گشتنش میون خرت و پرتهای داخل کیفم میاومد؛ اما حواس من تماما به چراغ بود که بلافاصله سبز بشه و قبل از گردش به چپ راننده ها، بتونم به مسیرم ادامه بدم. هروقت عجله داریم، اوضاع همیشه بدتر گره میخوره! همزمان با سبز شدن چراغ، حدیثه هم گفت: - آره دختر شیفتی. مسخره کردن رو شروع کرد. - بمیرم برات طفلکی! من امشب با سیسی دیت میرم، توام برو جیغای زنای زایشگاه رو تحمل کن! بیچاره! میدونستم الان ضعف نشون بدم تا صبح میتازه. - ببند بابا حدیث! سیاوش بدون من جایی نمیاد؛ اونم با تو. میدونستم دهن کجی میکنه. حقیقتا از آینه ی جلو دیدم بغل گوشم اومد و لب نازکش رو کج کرد. - برو بابا! سیسی اگه با توئه فقط بخاطر منه. چیزی نگفتم. حرف زدن با حدیثه، فقط تمرکزم رو میگرفت. باید سریع تر میروندم تا به کلاس برسیم. نیم ساعت مونده به شروع کلاس و رسیدن طی نیم ساعت، عملا نیاز به رمز پرواز داره! کاش قبل از شرکت کردن در کنکور ارشد، یکی بهم میگفت فریا، خره، نونت کم بود، آبت کم بود، می نشستی حقوقتو میگرفتی؛ دیگه ارشد رفتنت وسط اینهمه کار چی بود آخه! پوفی کردم و به مسیر ادامه دادم. خودکرده را تدبیر نبود!1 امتیاز
-
پارت اول هوای تهران، اونقدر تمیز نبود که عمیق نفس بکشی؛ ولی اونقدر هم خفه نبود که ازش فرار کنی. اما گرم بود. اوایل آبان و گرمای طاقت فرسای تابستان مانندش، طاقتم رو طاق کرد. از میون شلوغی های جمعیت، خودم رو به دویست و شش مشکی رنگ پارک شده رسوندم. با دستی که دور مچش پلاستیک آویزون بود، ریموت ماشین رو زدم و به سختی در رو باز کردم. خودم رو روی صندلی چرم ماشین پرتاب و نفس عمیقی کشیدم. دور مچ دست هام کیف و روپوش سفید رنگ و کیسه های پلاستیکی خوراکی و کفش کارم، باعث میشد قلبم بگیره. کاش میمردم اما گرمارو تحمل نمیکردم! نفس میزدم و عرق از پشت گردنم روون شده بود. تمام وسایلم از جمله گوشی و سوییچ ماشین رو روی صندلی راننده رها کردم که درب همون سمت باز شد. صدای جیغ جیغوش به گوشم رسید و فقط هیکلش رو گم شده در وسایل های زیادش دیدم. - فریا، بیشعور، اینارو بردار بشینم! حرصم میگرفت وقتی در میون این همه عجله، باید حرف های حدیثه رو هم تحمل میکردم. - گمشو حدیث نمیبینی خودمو نمیتونم جمع کنم؟! - بردار اینارو میگم دانشگاه دیر شد! بیخیال درحالی که از گرما و دود، احساس خفگی میکردم، درب سمت خودم رو بستم و حین بستن کمربند خطابش کردم: - حدیث برو عقب بشین وقت تنگه. برگشتم سمتش که با پا درب رو بست و رفت عقب نشست. دور و برم رو نگاه کردم. سوییچ کو؟! دست به پاها و جیب های مانتویم کشیدم؛ نبود! -حدیث سوییچ کو؟! او که بدتر از من درگیر وسایل هاش بود، «اَه» غلیظی گفت و میدونستم لبش رو کج کرده. - کوری مگه؟! رو صندلی شاگردی انداختی. نچی کردم از حواس پرتیام! سریع سوییچ رو که سر خورده بین پلاستیک ها بود، برداشتم و سریعا ماشین رو روشن کردم. حدیثه انگار وسایل هاش رو درست کرد که بین دو صندلی، جلو اومد و به شونه ام. - فری گرمه، کولر رو بزن. از اینکه هم عجله داشتیم و هم باید اوامر پرنسس ذو گوش میدادم، خشمگین نگاهش کردم. - بشین سر جات ببینم! خودم میدونم چیکار کنم. مثل من اخم کرد. - وحشی خانم! ماشین را راه انداختم و بدون توجه به موتوری ای که بوقش رو به آسمون داد که بی هوا به راست پیچیدم، وارد خیابون شدم. بلوتوث خودش وصل شد و آهنگ پخش شد. حدیثه خودش به صورت خودجوش جلو اومد و کولر رو زد و دریچه های وسط رو به سمت خودش چرخوند. با لذت صداش نرم شد. - خدایا بابت کولر شکرت!1 امتیاز
-
هوای تهران بسیار گرم و کثیف و خفقانآور شده است. غیر تسلیم و رضا هم گویا چاره دیگری نیست. اتفاقات ارضی و سماوی هم که در اینجا رخ میدهد مناسب با محیط میباشد همهاش احمقانه و پست و وقیح است. حتی خنده هم ندارد. - نامه به شهید نورایی1 امتیاز