رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

تخته امتیازات

  1. Taraneh

    Taraneh

    مدیر آینده


    • امتیاز

      6

    • تعداد ارسال ها

      1,025


  2. هانیه پروین

    هانیه پروین

    مدیریت کل


    • امتیاز

      6

    • تعداد ارسال ها

      545


  3. عسل

    عسل

    کاربر فعال


    • امتیاز

      2

    • تعداد ارسال ها

      238


  4. زری گل

    زری گل

    مدیر ارشد


    • امتیاز

      1

    • تعداد ارسال ها

      314


مطالب محبوب

در حال نمایش مطالب دارای بیشترین امتیاز در 08/13/2025 در همه بخش ها

  1. سلام به شما بینندگان و شنوندگان ماورائی انجمن من جادوگر خبرنگار انجمن هستم و اینجاییم با دنبال کردن اخبار ماورائی ترین بخش انجمن در کنار شما باشیم
    5 امتیاز
  2. °•○● پارت هشتاد هنگام تلفظ نامش، دندان به هم سایید. سختش بود بدون بد و بیراه، اسم حیدر را به زبان بیاورد. بی‌اینکه متوجه شوم، دست گندم را بین انگشتان سردم فشردم. آب دهانم را قورت دادم: -مثل هر زن و شوهر دیگه‌ای... اومدن خواستگاری، منم بله گفتم. امیرعلی شکست! چشم‌هایش مثل دو تکه شیشه برق زدند. پلک‌هایش را برای چندلحظه بست و سرش را به طرف دیگری چرخاند. من به غم این مرد، نامحرم بودم. -که اینطور! صدایش خش‌دار شده بود. جفتمان می‌دانستیم که هیچ چیز به این سادگی نبوده. -که اومدن خواستگاری و بله گفتی. چی شد؟ خیلی خوشت اومد ازش؟ داشت خودش را شکنجه می‌کرد. از حالت صورتش، به وضوح می‌دیدم که عذاب می‌کشد. جواب ندادم، چیزی مثل سنگ در گلو داشتم. -بله گفته بهش! سرش را به عقب خم کرد و بلند خندید. عاجزانه صدایش زدم: -امیرعلی! دستش از فشاری که به خودکار می‌آورد، سفید شده بود. این حالاتش برایم غریبه بود، این امیرعلی را نمی‌شناختم. -تو چرا ول نمی‌کنی این زخم کهنه رو؟! نفس عمیقی به سینه‌ کشید تا زبانه‌های آتش درونش را خاموش کند. ناشیانه حرف را عوض کرد: -حق با توئه، این سوالی نیست که یک وکیل از موکلش می‌پرسه. لبخند پررنگی زد، خبری از آن امیرعلی ویران نبود. -جلسه اول دادگاه چطور پیش رفت؟ سعی کردم التهاب پشت پلکم را پس بزنم. من مثل او نمی‌توانستم در یک آن، این کار را انجام بدهم. -خوب نبود. خزر شهادت داد و... خزرو که یادت هست؟ اخم‌هایش را درهم کشید و سر تکان داد. باید به او هشدار می‌دادم که زیاد اخم کردن، باعث می‌شود صورتش زودتر چروک شود. -آره، همون. به نفع حیدر شهادت داد که ثابت کنن من جنون دارم. این... خیلی بده؟ ابروهایش بالا پرید. روی صندلی‌اش جابه‌جا شد و پرسید: -شهادتش درست بود یا کذب؟ -درست. سرم را مثل بچه‌های خطاکار پایین انداختم. -خب؟ باید بدونم چی گفته. این یکی، واقعا از آن دست سوال‌هایی بود که هر وکیلی از موکلش می‌پرسد. -من یه کاری... تلفن روی میز زنگ خورد و گندم در آغوشم، از جا پرید. -بله؟ جملاتم را سرهم کردم. نمی‌دانستم چطور باید این را به امیرعلی توضیح بدهم. -مگه امروز بود؟ هوف! باور کن یادم رفت. توجهم به مکالمه‌اش جلب شد. سرش را برای شخص پشت تلفن تکان داد. -باشه، باشه... تا چند دقیقه دیگه اونجام. تلفن را کوبید و بلند شد. برگه‌های روی میزش را بی‌حوصله کنار زد، دنبال چیزی بود. -باید برم ناهید، شرمنده. فردا ساعت سه ادامه بدیم؟ با پیدا کردن دسته کلیدش، نفسش را بیرون داد. کتش را از پشت صندلی‌اش برداشت. از جا بلند شدم. -باشه. برایم سخت بود برق چشم‌هایم را مخفی کنم، واقعا آمادگی تعریف قضایا را نداشتم و حالا خوشحال بودم. زودتر از امیرعلی بیرون رفتم و زیرلب، خداحافظی کردم. -راستی... زنگ صدایش وادارم کرد بایستم. صدایش آرام بود اما مثل تیغ، به شاهرگم تعرض کرد: -پرسیدی چرا این زخم کهنه رو ول نمی‌کنم... نفسم بالا نمی‌آمد. -تنها چیزی که از تو برام باقی مونده، غمته ناهید. چطور می‌تونی بهم بگی ولش کنم؟ چشم‌هایش روی صورتم ثابت مانده بود؛ نه آن نگاه خشن و بی‌تفاوتی که اغلب برای پنهان کردن خودش استفاده می‌کرد، بلکه نگاهی برهنه و عریان، پر از چیزی که حتی جرات نام بردنش را نداشتم.
    2 امتیاز
  3. °•○● پارت هفتاد و نه توجهی نشان نداد. سخت مشغول بیرون آوردن خودکارش از دهان گندم بود! -نه، نه، نه، اینو نخور! خوردنی نیست. خودکار را دوباره روی کاغذهایش برگرداند و گندم در فراغ آن، شروع به گریه کرد. چشم‌های امیرعلی چند درجه درشت شد. -بسم الله! چی کارش کردم مگه؟ وحشت‌زده به گندم نگاه می‌کرد. انگار دخترکم بمب ساعتی بود که اگر گریه می‌کرد، همین حالا منفجر می‌شد. ابروهایش درهم رفته بود و می‌توانستم حدس بزنم که عرق کرده است. سرم را به نشانه تاسف برایش تکان دادم. از کنارش رد شدم، گندم را بغل گرفتم و در آغوشم تاب دادم. امیرعلی که حالا خیالش راحت شده بود، نفس خلاصی کشید و چشم‌هایش را با آسودگی بست. -بچه‌داریت افتضاحه! -هیچ‌وقت نیاز نشد بهترش کنم. بدون نگاه به او، به صندلی‌ام برگشتم و رویش جا گرفتم. قلبم را همان‌جا کنار میز امیرعلی فراموش کرده بودم. او هم روی صندلی‌اش نشست و پوزخندش را از صورتش پاک کرد. دوباره در جلد وکیل جدی من فرو رفته بود. -از اول تعریف کن... ازدواجت می‌تونه نقطه شروع خوبی باشه. خون در رگ‌هایم منجمد شد. حرف که زدم، تازه متوجه لرزش صدایم شدم: -هیچ وکیلی این رو نمی‌پرسه. -تا حالا چندتا وکیل داشتی که اینو میگی؟ لب‌هایم را روی هم فشار دادم. -می‌دونم که نمی‌پرسن. شانه‌هایش را بالا انداخت. -خب من می‌پرسم، جزو قوانینمه. می‌دانستم می‌خواهد به کجا برسد، اما من سرانجامِ این راه را دیده‌ بودم. اگر امیرعلی دلیل ازدواج من و حیدر می‌فهمید، دیگر هیچ چیز مثل سابق نمی‌شد. -همه چی رو بهت میگم، هرچی جز این! سرش را تکان داد. انگار قبل از آمدن به دفترش، قسم خورده بود که امروز باید به جواب سوالش برسد. -دوباره می‌پرسم و دیگه نمی‌پرسم، چی شد که با حیدر ازدواج کردی؟
    2 امتیاز
  4. °•○● پارت هفتاد و هشت با دیدن چهره‌ام که احتمالا حسابی وارفته بود، سعی کرد حرف‌هایش را توضیح بدهد: -ببین، فرض کن گندم بزرگ بشه، فرض کن گندم بیست سالش بشه و بخواد با یکی مثل حیدر ازدواج کنه، چه تضمینی وجود داره که این کارو نکنه؟ حرف‌هایش باعث می‌شد از خودم بدم بیاید، باعث می‌شد فکر کنم مقصر منم، باعث می‌شد به این نتیجه برسم که تنها از سر حواس‌پرتی مرا ناهیدش خطاب کرده بود. دستم را به سرم گرفتم و برای لحظه کوتاهی، چشم‌هایم را بستم. من مادر به درد نخوری بودم؟ از چشم در چشم شدن با گندم وحشت کردم. من آینده‌اش را خراب کردم؟ صدای کشیده شدن پایه‌های صندلی‌اش را شنیدم و بعد، مقابلم قرار گرفت. سرم را برای دیدنش بلند کردم. -تو قدم اولو برداشتی، سخت‌ترین و مهم‌ترین قدم رو برداشتی ناهید. فقط ازت می‌خوام ادامه بدی و جا نزنی، می‌تونی؟ با مکث امیرعلی، تمام این سه سال از مقابل چشمم گذشت. فیلمی تراژدی که متاسفانه، واقعیت داشت. جای‌ کتک‌هایم به یک‌باره دردشان گرفت، با اینکه مدت‌ها بود نقطه کبودی روی تنم نداشتم. می‌توانستم؟ اگر این جنگ سال‌ها طول می‌کشید، اگر بدنام می‌شدم، اگر پولم کفاف نمی‌داد... اگرها کم نبودند. چیز زیادی در دست نداشتم. -نمی‌دونم، فقط هیچی رو بیشتر از این طلاق نمی‌خوام. امیرعلی حتی پلک نزد، تنها به من نگاه کرد. سیبک گلویش تکان خورد و نجوا کرد: -پس بزار من بهت بگم... می‌تونی ناهید! تو از پسش برمیای. کلماتش به نرمی قاصدک اما صورتش، سخت و سنگی بود. انگار برای خودش هم آسان نبود این کلمات را به زبان بیاورد. او مرا باور داشت. منی که پدرم هم باورم نکرد را آخر چطور... قطره‌ای اشک از گوشه چشمم افتاد و مرا غافلگیر کرد. -ممنون. تنها چیزی که توانستم بگویم، همین بود. دستم مدت‌ها بود که دیگر لای موهای گندم در رفت ‌و آمد نبود، دیگر نمی‌توانستم مانع ورجه وورجه‌هایش شوم. حلقه دست‌هایم را از هم باز کردم و او با خوشحالی، به طرف میز شلوغ امیرعلی رفت. یک لیوان شیشه‌ای روی میزش بود که احتمالا هر ماه، فقط یک‌بار زحمت شستن آن را می‌کشید، لکه چای رویش از این فاصله هم مشخص بود. فکر می‌کنم ایرادی نداشت اگر گندم آن را می‌شکست. امیرعلی دست از زل زدن به کفش‌هایش برداشت و به طرف گندم رفت. انگار دوباره در مدرسه بودیم و او همان معلم سخت‌گیری بود که در انتهای برگه‌هایم، با خط خوش و نستعلیق، دوبیتی می‌نوشت. با یادآوری اینکه تمام آن برگه‌ها را یک روز قبل از ازدواج، با دست‌های خودم سوزاندم، آه کشیدم. -بیا اینجا بشین! گندم را بلند کرد و روی صندلی خودش گذاشت. دخترکم آنقدر کوتاه بود که حالا فقط پیشانی‌اش را می‌دیدم. زبانی روی لب‌هایم کشیدم تا نخندم. امیرعلی طوری دست‌هایش را در دو طرف گندم حصار کرده بود که انگار در ارتفاعات دماوند ایستاده‌اند و هرلحظه ممکن است گندم بیافتد. -چی‌ می‌خوای بدونی؟
    2 امتیاز
  5. 🧚🏻‍♀️سلام نودهشتیا من برگشتم با دومین مسابقه از هاگوارتز🧚🏻‍♀️ ⭐تو مسابقه قبلی برنده‌هامون پرچم گروه جادوگر و خون آشام رو بالا بردن و خواهیم دید که تو این قسمت چه گروهی قراره آوازه اش بلند بشه⭐ دومین مسابقه از اسمش مشخصه، ایده پردازی! تو مدرسه براتون یک سری مطالب رو گذاشتم که خیلی تو این مسابقه بهتون کمک می‌کنه، باعث میشه با گروهتون بیشتر آشنا باشید و شخصیتی که تبدیل شدید رو‌ بیشتر بشناسید. 🔶به هر گروه یک اتاق بزرگ ( گپ/خصوصی) دادم تا بتونید با هم نوع هاتون ارتباط برقرار کنید،‌ جغد نازنینم دعوت نامه ها رو باید تا الان به دستتون رسونده باشه، اون دعوت نامه رو که باز کنید میفهمید که این قسمت از چه قراره و... پایین هر نامه اسم گروهی زده شده که هیچکس حق گفتنش رو نداره،‌ مثال میزنم: 🔺من زری هستم از گروه گرگینه... داخل گپ گرگینه دعوت نامه ارسال شده و زیرش اسم گروه جادوگر هک شده. ⚠️به هیچ عنوان نمیرم جار بزنم که چه گروهی برای من و هم نوع‌هام انتخاب شده چه تو مکان عمومی چه تو خصوصی! اینکه اسم گروهی رو نوشتم دلیل داره که بعدا براتون توضیح میدم. 🔶توضیحات کامل قسمت دوم: 🔸فکر کنید که قراره یک داستان گروهی بنویسید، اول چیکار میکنید؟ ایده هاتون رو روی هم می‌ریزد و بعدش یک ایده حاکم ازش خارج میکنید؛ من دقیقا اون ایده حاکم رو می‌خوام🫶🏻 🔸ایده‌ای که با هم گروهی هاتون به دست آوردید رو در قالب یک خلاصه از یک داستان تو همین تاپیک پست میکنید اما من فقط خلاصه از شما نمی‌خوام، اسم و عکس هم می‌خوام،‌ دقیقا یک کار خالص گروهی! اینکه چه کسی ایده جمع اوری شده رو بخواد تو این تاپیک ارائه بده و گروه رو هدایت و کارها و تقسیم کنه، به عهده «سرگروه»‌ هستش💫💯 🔸طبقه نوشته‌های مسابقه قبلی و با نظر گرفتن از اعضای پشت صحنه و هوش مصنوعی برای هر گروه، رهبری انتخاب شده🧐 روح اعظم: @Amata🩶 جادوگر بزرگ: @QAZAL💚 گرگ آلفا: @سایه مولوی🩵 خونخوار اصیل: هردو اصیل هستید و چون دو نفرهستید به سرگروه احتیاجی نیست بین خودتون تقسیم کار کنید❤️ 🔸زمان این مسابقه یک هفته هستش، گروهی که به موقع کار رو تحویل نده وارد مسابقه سوم نمیشه و مجدد به پله اول هاگوارتز برمی‌گرده هرچند همتون فعالیتتون رو ثابت کردید. 🔸اگه هم گروهیتون مشکلی براش پیش اومد و آنلاین نبود اصلا وقت رو از دست ندید شما کارای ایده رو انجام بدید امتیاز اون هم گروهی شامل شما میشه🧚🏻‍♀️🤍 قالب ارسال رو تو اتاق هاتون می‌زارم😉💫 ✨موفق و مانا باشید خوش نویس‌های نودهشتیا✨ اعضا: @هانیه پروین @shirin_s @QAZAL @Mahsa_zbp4 @S.Tagizadeh @دختر ارواح @ملک المتکلمین @Taraneh @raha @Amata @سایه مولوی @سایان
    1 امتیاز
  6. 1 امتیاز
×
×
  • اضافه کردن...