°•○● پارت هشتاد
هنگام تلفظ نامش، دندان به هم سایید. سختش بود بدون بد و بیراه، اسم حیدر را به زبان بیاورد.
بیاینکه متوجه شوم، دست گندم را بین انگشتان سردم فشردم. آب دهانم را قورت دادم:
-مثل هر زن و شوهر دیگهای... اومدن خواستگاری، منم بله گفتم.
امیرعلی شکست! چشمهایش مثل دو تکه شیشه برق زدند. پلکهایش را برای چندلحظه بست و سرش را به طرف دیگری چرخاند. من به غم این مرد، نامحرم بودم.
-که اینطور!
صدایش خشدار شده بود. جفتمان میدانستیم که هیچ چیز به این سادگی نبوده.
-که اومدن خواستگاری و بله گفتی. چی شد؟ خیلی خوشت اومد ازش؟
داشت خودش را شکنجه میکرد. از حالت صورتش، به وضوح میدیدم که عذاب میکشد. جواب ندادم، چیزی مثل سنگ در گلو داشتم.
-بله گفته بهش!
سرش را به عقب خم کرد و بلند خندید. عاجزانه صدایش زدم:
-امیرعلی!
دستش از فشاری که به خودکار میآورد، سفید شده بود. این حالاتش برایم غریبه بود، این امیرعلی را نمیشناختم.
-تو چرا ول نمیکنی این زخم کهنه رو؟!
نفس عمیقی به سینه کشید تا زبانههای آتش درونش را خاموش کند. ناشیانه حرف را عوض کرد:
-حق با توئه، این سوالی نیست که یک وکیل از موکلش میپرسه.
لبخند پررنگی زد، خبری از آن امیرعلی ویران نبود.
-جلسه اول دادگاه چطور پیش رفت؟
سعی کردم التهاب پشت پلکم را پس بزنم. من مثل او نمیتوانستم در یک آن، این کار را انجام بدهم.
-خوب نبود. خزر شهادت داد و... خزرو که یادت هست؟
اخمهایش را درهم کشید و سر تکان داد. باید به او هشدار میدادم که زیاد اخم کردن، باعث میشود صورتش زودتر چروک شود.
-آره، همون. به نفع حیدر شهادت داد که ثابت کنن من جنون دارم. این... خیلی بده؟
ابروهایش بالا پرید. روی صندلیاش جابهجا شد و پرسید:
-شهادتش درست بود یا کذب؟
-درست.
سرم را مثل بچههای خطاکار پایین انداختم.
-خب؟ باید بدونم چی گفته.
این یکی، واقعا از آن دست سوالهایی بود که هر وکیلی از موکلش میپرسد.
-من یه کاری...
تلفن روی میز زنگ خورد و گندم در آغوشم، از جا پرید.
-بله؟
جملاتم را سرهم کردم. نمیدانستم چطور باید این را به امیرعلی توضیح بدهم.
-مگه امروز بود؟ هوف! باور کن یادم رفت.
توجهم به مکالمهاش جلب شد. سرش را برای شخص پشت تلفن تکان داد.
-باشه، باشه... تا چند دقیقه دیگه اونجام.
تلفن را کوبید و بلند شد. برگههای روی میزش را بیحوصله کنار زد، دنبال چیزی بود.
-باید برم ناهید، شرمنده. فردا ساعت سه ادامه بدیم؟
با پیدا کردن دسته کلیدش، نفسش را بیرون داد. کتش را از پشت صندلیاش برداشت. از جا بلند شدم.
-باشه.
برایم سخت بود برق چشمهایم را مخفی کنم، واقعا آمادگی تعریف قضایا را نداشتم و حالا خوشحال بودم. زودتر از امیرعلی بیرون رفتم و زیرلب، خداحافظی کردم.
-راستی...
زنگ صدایش وادارم کرد بایستم. صدایش آرام بود اما مثل تیغ، به شاهرگم تعرض کرد:
-پرسیدی چرا این زخم کهنه رو ول نمیکنم...
نفسم بالا نمیآمد.
-تنها چیزی که از تو برام باقی مونده، غمته ناهید. چطور میتونی بهم بگی ولش کنم؟
چشمهایش روی صورتم ثابت مانده بود؛ نه آن نگاه خشن و بیتفاوتی که اغلب برای پنهان کردن خودش استفاده میکرد، بلکه نگاهی برهنه و عریان، پر از چیزی که حتی جرات نام بردنش را نداشتم.