تخته امتیازات
مطالب محبوب
در حال نمایش مطالب دارای بیشترین امتیاز در 08/10/2025 در همه بخش ها
-
سلام ماوراءیی ها! این تاپیک مخصوص نویسندههایی هستش که میخوان یک داستان و یا یک رمان با ژانر تخیلی بنویسن. تو این قسمت قراره از ویژگیهای: ۱. خون آشام🧛🏻♀️ ۲. گرگینه🐺 ۳. جادوگر🧙🏻♀️ ۴. ارواح🧟♀️ براتون بگم و تاکید میکنم که تمام گفتههام برگرفته از فیلمها و کتابها هستش، اغلب نویسنده و کارگردانها از این قانونهایی که براتون میخوام بگم استفاده میکنن اما شما میتونید قانون خودتون رو بسازید اما چیزی هم نباشه که دوراز تخیل باشه. *** دخترای هاگوارتز!🤍🌈 این مطالب تو مسابقههای بعدی خیلی بهتون کمک میکنه پس با فکر باز بخونید و ایده پردازی کنید، سئوالی حرفی سخنی بود خصوصی در خدمتتون هستم🤍🌈5 امتیاز
-
این قسمت: گرگینه لاتین: Werewolf گرگها به سه دسته تقسیم میشن: گرگ: همون چهارپایی هستش که میشناسیم. گرگینه: انسانی هستش که قابلیت تبدیل شدن به گرگ رو داره، هر زمانی که بخواد میتونه تبدیل به گرگ بشه و این زمان دست خودشه به جز زمانی که ماه کامله، زمانی که ماه کامله همه گرگینهها تبدیل میشن و قدرتشون نسبت به روزهای قبل بیشتره! عکس گرگ انسان نما☝🏻 گرگ انسان نما: گرگی که دوتا پا داره و هیکلش شبیه به انسانه، خطرناکه و وحشتناک! 💙💙💙 گرگها نسبت به خونخوارها دشمنی دارن و بیشتر فیلم و کتابها از این موضوع استقبال زیادی کردن. گرگینه رو یک انسان ساده نمیتونه تشخیص بده مگه اینکه تبدیل بشه اما یک خون آشام خیلی راحت به خاطر بویایی که داره میتونه تشخیص بده که حتی گروه خونی انسان مورد نظرش چیه! 💙💙💙 گرگها قدرت بدنی خیلی زیادی دارن و خونخوارها سرعت زیادی دارن.4 امتیاز
-
2 امتیاز
-
این قسمت: جادوگر لاتین: Wizard جادوگر ها صرفا به کسایی که طلسم میکنن یا چوب جادویی دارن بسنده نمیشن بلکه این جادوگرها میتونن تقسیم بشن به کسایی که قدرت ماوراء دارن مثل: ۱. آب و یخ ۲. آتیش ۳. باد و طوفان ۴. خاک و گیاه 💚💚💚 همون چهار عنصر معروفمون میتونن قدرت یه جادوگر باشن پس نمیشه گفت که جادوگر فقط یه شخصیه که چهره سبز رنگ داره، بینی قوز دار بلند، کلاه و جارو! 💚💚💚 جادوگری هم داریم که خارج از تمام اینها، قدرتش حروف یه کتاب باشه یعنی با خوندم کتاب خاص خودش که از اجدادش به جا مونده، میتونه هرکاری که نیتش رو داره انجام بده.2 امتیاز
-
این قسمت: خون آشامها لاتین: Vampiro یه دختر بیست ساله رو تصور کنید! نحوه تبدیل کردن یک انسان به خون آشام: دختر بیست سالهما توسط یک خونآشام گاز گرفته میشه و تمام خونی که تو رگهاش جاری بوده مکیده میشه، خون آشام لحظه آخر از خون خودش چند قطره به دختر میده و بعداز چند روز اون دختر به عنوان یک خونآشام بیدار میشه. دختر بیست ساله ما که تبدیل به خون آشام شده در اصل یک مرده هستش: ۱. تو آینه دیده نمیشه! ۲. چاق و لاغر نمیشه! ۳. سنش زیاد میشه اما تغییری درش شکل نمیده یعنی هزارسال هم عمر کنه به همون چهره دختر بیست ساله باقی میمونه. ۴. نور باعث سوختن پوستش میشه. ۵. سرعتش از یوزپلنگ هم بیشتر! ۶. خاصیت درمانگری داره. ۷. بویایی قوی! ❤️❤️❤️ خون آشام ها به دو دسته تقسیم میشن: ۱. گروهی که از خون انسان تغذیه میکنن ۲. گروهی که از خون حیوانات تغذیه میکنن ۳. گروهی که نامیرا خطاب میشن و نیمی خون آشام و نیمی و انسان هستند. نامیرا مواقعی که انرژی کمی داشته باشن و حتی ممکنه مریض بشن، از خون حیوانات مصرف میکنن اما غذای اصلیشون غذای انسانها هستش. ❤️❤️❤️ خون آشام ها نمیخوابن و عاشق مکان های تاریک و سایه هستن، اگه بخوایم مدتی دختر بیست ساله خون آشام شدمون رو بخوابونیم با چوب به قلبش حمله میکنیم و تا زمانی که اون چوب از قلبش بیرون کشیده نشه اون دختر میخوابه و بیدار نمیشه اما وقتی که چوب بیرون کشیده بشه بیدار میشه و حساب اون شخص رو میرسه. ❤️❤️❤️ اگه بخوایم دختر خون آشام رو کلا از بین ببریم میتونیم از آتیش استفاده کنیم یعنی وقتی که با چوب خوابوندیمش به آتیش بکشیمش و... دیگه خبری ازش نمیشه و از بین میره.2 امتیاز
-
سلام سلام اخبار این تاپیک متعلق به رمان های در حال تایپ انجمنه! اینجا رمان های جدید و در حال تایپ رو معرفی و از نویسنده هاشون نام خواهیم برد!2 امتیاز
-
باد سرد کوچه را خالیتر نشان میداد. چراغهای خیابان، زرد و خسته روی آسفالت میریختند و صدای ماشینها از دور، مثل موجی کدر در هوا میپیچید. رها از در ساختمان که بیرون آمد، انگار بوی باران شب توی ریههایش سنگینی کرد. دستهایش را در جیب فرو برد و بهسمت ایستگاه اتوبوس قدم برداشت. هنوز چند جملهای آخر تماس آن مرد در ذهنش بود، جملههایی که نمیخواست باورشان کند اما از سرش بیرون نمیرفتند. پیرمردی با کیسه های پر از نان بربری از کنارش گذشت و آرام گفت خدا به همراهت دخترم. صدای گرم و خستهاش، برای لحظهای دلش را نرم کرد اما دوباره همان خنکی کوچه روی پوستش نشست. در ایستگاه فقط یک زن جوان نشسته بود که شال بنفش بلندی روی دوش انداخته بود و با تلفن حرف میزد. رها کنارش نایستاد، کمی دورتر و به شیشه بستهی یک مغازهی لوازم صوتی خیره میشود. پشت شیشه، یک ضبط صوت قدیمی بود. از آن مدلهایی که با دکمههای فلزی و کاستهای شفاف کار میکنند. نگاهش رویش ماند. مغازهدار، مردی میانسال با عینک گرد، از پشت شیشه اشاره کرد که اگر میخواهد، بیاید داخل. ده دقیقه بعد، ضبط صوت توی کیسهی کاغذی در دستش بود و یک کاست خاکگرفته هم کنارش. مرد گفته بود این مال مشتری قدیمی بود. از ایستگاه تا خانه، بارها وسوسه شد کیسه را باز کند و کاست را در بیاورد، ولی هوا و نگاههای پراکندهی رهگذرها باعث شد تا رسیدن به خانه صبر کند. خانهشان در طبقه سوم ساختمانی قدیمی بود. پله ها را با کفش های خیس بالا رفت و کلید را آرام در قفل چرخاند. یکراست به سمت اتاقش رفت چراغ کوچک را روشن کرد و ضبط را روی میز گذاشت. بخاری نفتی گوشهی اتاق، با شعلههای آبی و بیصدا کار میکرد. کاست را آرام در جای خودش جا داد. صدای خشخش کوتاهی آمد و بعد، آهنگی شروع شد. نه شاد بود، نه غمگین. چیزی بین آن دو، با ملودی آرام و کلماتی که آنقدر زمزمهوار گفته میشد که معنیشان را نمیفهمید. روی تخت، کفشها را درآورد و به صدای دور موتور یک ماشین در کوچه گوش داد. صدای خندهای دو جوان از پایین میآمد و با صدای موسیقی قاطی میشد. تلفن همراهش روی میز میلرزید. پیام از یک شماره ناشناس بود: «امشب خواب به چشمت نمیآید. کاست را تا آخر گوش کن.» انگشتانش برای لحظههای روی صفحهی گوشی یخ زدند. به پنجره نگاه کرد. پرده تکان نمیخورد، اما سایهای از پشت آن گذشت. آهنگ ادامه پخش میشد، و هرچه جلوتر میرفت، صداهای زمزمهوار در آن بیشتر میشدند. رها آرام بلند شد و به سمت پنجره رفت. کوچه خالی بود. فقط چراغ یک موتور روشن و خاموش شد و بعد از سکوت برگشت. برگشت و روی تخت نشست، اما این بار به ضبط خیره شد. حس کرد آهنگ فقط موسیقی نیست، انگار کسی داستانی را از میان نتها برایش تعریف میکند.2 امتیاز
-
نام داستان: آن سوی نخلها نویسنده: رز | کاربر انجمن نودهشتیا ژانر: اجتماعی خلاصه: مردی پس از سالها به جنوب بازمیگردد؛ به سرزمینی که رفاقت، جنگ و دلتنگی را در خود دفن کرده. میان نخلهای سوخته و خاک گرم، به یاد دوستانی میافتد که هیچگاه برنگشتند. این سفر، وداعیست با گذشتهای که هنوز در دلش زنده است مقدمه: نخلها همیشه بودند. شاهد درد و امید، جنگ و سکوت ما. این داستان از روزهایی است که به پایان نرسیدند، اما ما همچنان ایستادهایم. قصهی زندگی من، محمد، و رفیقانم، که هرکدامشان سهمی از آن خاک شدند https://forum.98ia.net/topic/2150-داستان-پس-از-نخل-ها-رز-کاربر-انجمن-نودهشتیا/2 امتیاز
-
اینکه داخل رمان یک کاری رو ممنوع میکنن مثل این در رو باز نکن شخصیت اصلی به خاطر کنجکاوی در رو باز میکنه و یک اتفاقی میافته2 امتیاز
-
*** آفتاب، کمرنگ و بیرمق، از لابهلای کرکرههای بسته به اتاقش میتابید. رها هنوز خوابش نبرده بود. از کار برگشته بود، لباس عوض کرده بود، توی تخت افتاده بود، چشم بسته بود، ولی ذهنش هنوز در همان اتاق با صدای آن مرد غریبه میچرخید. مردی که شببخیر گفت، ولی حس کرد باید بماند. نه اسمش را گفت، نه قصهاش را. ولی صدا، لحن، آن مکثهای عجیب و آن جملههای کوتاه، هنوز زیر پوستش مانده بود. به خودش گفته بود فقط یک تماس بوده است. فقط یک شب. اما دروغ گفته بود. این را خوب میدانست. همانطور که پشت پنجرههای اتاقش بود و به پنجرههای خاکستری آنطرف خیابان خیره میشد، گوشیاش لرزید. پیام از شیما همکار شیفت بعدی بود. «رها. گزارش دیشب رسید. گفتن تماس دوم باید پیگیری شود. مسئول امنیت داخلی تماس میگیره باهات.» نفسش را محکم بیرون داد. یعنی همان مردی که گفت «من کشتمش». یعنی شاید واقعاً کسی کشته شد. یعنی دیگر بازی نیست. پیام را بیجواب گذاشت. انگشتش را روی شیشه کشید. گرد و غبار جا انداخت. در دل صدای مردم، همیشه چیزی واقعی پنهان بود. این را از شب اول فهمیده بود. حتی آنهایی که دروغ میگفتند، هم دروغشان چیزی را افشا میکرد. با خودش گفت: تو باید بیرون بری. نمیتونی همش شنونده باشی. لباس پوشید. کولهاش را روی شانهاش انداخت. صدای در بلند شد و نگاهش را به آن سمت کشاند. مادرش مثل همیشه با فنجان چای و نگاهی پر از سوال بود. ـ تو چرا باز بیداری؟ کی میخوای بخوابی رها؟ چشمهات افتضاح قرمزه دخترم... سرش را پایین انداخت. چای را گرفت. تشکر نکرد. هیچ وقت درباره کارش با مادرش حرف نزده بود. فقط گفته بود پشتیبان تلفنیه، برای خدمات شبانه. دروغ نگفته بود، ولی حقیقت را هم نگفته بود. ـ میرم یه دوری بزنم. یه کم راه برم. - صبح به این زودی؟ تو اصلا حالت خوبه؟ ـ آره مامان، فقط یه کم... فقط یه کم نیاز دارم به سکوتی که صدا توش نیست. مادرش چیزی نگفت، عقب رفت و در را بست. رها از خانه بیرون زد. خیابانها نیمهخالی بودند. مغازه ها کرکره ها را بالا کشیده بودند. صدای بوق کم بود، ولی بوی نان داغ در هوای آزاد پیچیده بود. تصمیم گرفت مسیرش را عوض کند. بهجای کوچهای همیشه، وارد خیابانی شد که همیشه فقط از کنارش رد میشد. چند دقیقه بعد، روبهروی یک باجه تلفن دقیقه. یکی از همان تلفن های عمومی که هنوز در شهر مانده بودند. خط اعتراف، درست به همین باجه ها وصل بود. به خودش گفت شاید همون مرد، از همینجا تماس گرفته بود. شاید همینجا بود، دستش را روی تلفن گذاشت، نفس کشیده بود، فکر کرده بود که بگه یا نگه. دستش را جلو برد، دستهی گوشی را بلند کرد، صدای بوق ممتد آمد. چشمهایش را بست. خودش را جای او گذاشت. چهحسی دارد که تو آنقدر تنها باشی که با یک شنودهای ناشناس حرف بزنی؟ صدای پشت سرش گفت: خانم؟ ببخشید، میخواین زنگ بزنید یا منتظرین؟ برگشت، پسری حدوداً سی ساله بود. بود. ـ نه، ببخشید تموم شد. از کنارش رد شد. چند قدم دور شد، اما برگشت. پسر هنوز پشت تلفن نرفته بود. فقط ایستاده بود. مثل کسی که بخواد زنگ بزنه ولی مطمئن نباشه. شاید او هم میخواست اعتراف کند. ساعت نزدیک ده شب بود که رها دوباره به محل کار برگشت. اتاق را باز کرد. چراغ را روشن کرد. صدای وزش باد از پنجرهی نیمهباز آمد. بوی شب، بوی تنهایی، بوی گفتوگوهایی که قرار بود دوباره آغاز شوند. برگه ای گزارش تماس دیشب را کنار مانیتور گذاشت. بررسی تماس دوم، به بخش امنیت ارجاع شده بود. نمیدانست آن مرد الان کجاست، یا آن سگ زنده بود یا مرده، اما دیگر برایش فقط تماس نبود. صدای خندهی لرزان آن مرد هنوز گوشش مانده بود. ساعت ده و چهل و دو دقیقه بود که اولین تماس آمد. صدای دختری جوان، تیز و پرشتاب. ـ سلام. من فقط میخوام اعتراف کنم که... از بچگی دروغ گفتم. نه برای سود، نه برای فرار. برای اینکه منو ببینن. چون مادرم فقط وقتی من اشتباه میکردم نگام میکردم. چون پدرم فقط وقتی گریه میکردم بغل میکرد. و حالا، سی سالمه، هنوز برای دیدهشدن دروغ میگم. میفهمی؟ رها چیزی نگفت. سرش را پایین انداخت. نوک خودکار را روی میز فشار داد. دختر ادامه داد: ـ آخه... اگه منو نبینی، من چیام؟ یه سایه؟ یه صدا؟ یه توهم؟ اگر نبینم، پس چرا هستم؟ خط بدون خداحافظی قطع شد. رها پلک زد. صداها در تیزتر میشدند. درک کردن. چیزی در شب این شهر، در حال شکستن بود. انگار مردم بیشتر از همیشه نیاز دارند دیده بشن، شنیده بشن، حتی بدون چهره، حتی بیآنکه کسی پنهان کند. او هم بیشتر از همیشه میشنید. ساعت یازده و بیست دقیقه بود که صدای همان مرد دوباره آمد. ساکت، آهسته، درست شبیه شب گذشته. ـ امشب برگشتم. چون نمیدونم چرا. چون صدای سکوتت... عجیب بود. رها نفسش را نگه داشت. چشمهایش را بست. گوشی را محکمتر گرفت. ـ یهبار گفتی... یعنی نگفتی، فقط فهمیدم که داری گوش میدی. و این برای من کافی بود. این برای یه مرد که همهی عمرش شنونده بوده، یهبار شنیده شده، مثل بوسهست. مرد خندید. آرام، بیادعا. ـ شاید یه روز، همدیگه رو ببینیم. ولی فعلاً بگذار فقط حرف بزنم. رها دلش خواست بپرسد: اسم تو چیه؟ ولی زبانش نچرخید. مرد گفت: این صدای توئه که آرومم میکنه، نه حرفی که میزنی. و بعد، تماس را قطع کرد. اما رها مطمئن بود که این بار هم آخرین تماسش نیست2 امتیاز
-
آمپلیفایر قرمز رنگی که کنار پنجره روی میز چوبی گذاشته بود، مثل همیشه نالهای آرام میکرد، انگار خودش خسته بود از این همه حرف ناگفته. ساعت از یک گذشته بود. سکوت ساختمان در ترکیب با صدای گاه و بیگاه ماشینهای شبرو، به چیزی بین مرگ و خواب میمانست. رها هنوز گوشی را قطع نکرده بود. تماس رفته بود، ولی فضای اتاق خالی نشده بود. آن صدا، با لحنی که حتی در واژهی «شب بخیر» هم تنهایی را قورت داده بود، در گوشش میپیچید. سرش را به پشتی صندلی تکیه داد. نفسش را آهسته بیرون داد. صداهایی که میآمدند و میرفتند، هرکدام چیزی را از او میگرفتند. گاهی حس میکرد خودش دیگر صدا ندارد، فقط برای صداهای دیگران است. نور ضعیف مانیتور مقابلش، چهرهاش را در شیشهی پنجره بازتاب میداد. با خودش فکر کرد: شاید فقط یه تماس دیگه بیاد... شاید یکی دیگه هم میخواد زندگیشو از ته بگه، بیآنکه منتظر بخشیده شدن باشه... تلفن با صدای تیز زنگ زد. مثل تکهسنگی که در برکههای ساکن بیفتد. گوشی را سریع برداشت. صدای ضبط شده هنوز تمام نشده بود که صدای مردی، تند و بیمقدمه آمد: ـ من کشتمش. میفهمی؟ من اون سگ رو با دستای خودم خفه کردم. رها پلک نزد. انگشتش روی دکمهی ضبط ماند، اما نفش را آهسته نگه داشت. مرد خندید. صدای خندهاش خفه و لرزان بود. ـ میگفتن اگر دروغ بگی، با عذاب وجدان میمیری. ولی هیچی. یه هفتهست خوابم خوبه، حتی بهتر از قبل. فقط این سوال میمونه که... اگه من قاتلم، چرا راحتام؟ رها فقط گوش داد. صدای مرد تند و تیز بود، اما تهش چیزی میلرزید. شاید بغض، شاید جنون. ـ اگه صدای منو میشنوی، بدون من هیولا نیستم... فقط یه آدم بودم که یهروز خسته از کتک خوردن. یه روز، فقط یه روز... نفس کشیدم. خط بیصدا قطع شد. بدون خداحافظی. بدون شببخیر. رها گوشی را روی پایه گذاشت. نگاهش رفت به ساعت: یک و دوازده دقیقه. یک و هجده. یک و بیست و پنج. ساعت یک و سی و پنج دقیقه بود که گوشی دوباره زنگ زد. اینبار صدای زنانهای پشت خط آمد. آرام، شمرده، و با لحنی که انگار داشت برای اولین بار با خودش حرف میزد. - من از شوهرم بیزارم. ولی هنوز براش شام میپزم. هنوز لباسم رو میشورم. هنوز صبحها بیدارش میکنم. چون نمیدونه... نمیدونه که اون روز تو ایستگاه قطار، من عاشق یکی دیگه شدم. فقط یه نگاه... فقط یه سلام... بعد دیگه ندیدمش. ولی نمیتونم فراموشش کنم. زن آه کشید. صدای اشکش از صدای حرف زدنش بلندتر بود. ـ نمیدونم اون مرد الان کجاست. شاید مرده باشه. شاید ازدواج کرده باشه. ولی یه چیزی تو دلم مونده... که هر شب تا تهِ زندگیم با منه. این اسمش خیانته؟ یا حق من بود عاشق شم... حتی اگه دیر؟ صدایش آرام شد. آخرش گفت: - تویی که اونجایی... هرکی هستی... مرسی که فقط گوش دادی. خط قطع شد. رها سرش را روی میز گذاشت. نه برای خواب. برای اینکه فکر کنم. در دل شب، منطقه میان اتاقی تاریک و سکوتی بلند، احساس میکرد شبیه یک آینه شده است. آینهای که همه روبهرویش میشود تا فقط «یکبار» را ببینند، و بعد بروند. اما هیچکس نمیپرسید: این آینه، کی ترک میخورد؟ تا صبح هیچ تماسی نیامد. هوا که کمی روشن شد، رها وسایلش را جمع کرد. دفترچهای یادداشتش را از کشوی پایین میز بیرون آورد. چند خط جدید نوشت: ۱. صدای اول ـ مرد ناشناس، بم و شمرده، محتمل به استرس شدید ۲. تماس دوم ـ اعتراف به قتل، خشونت خانگی؟ باید با مسئول تماس بررسی شه ۳. تماس سوم ـ زن متأهل، پشیمانی یا حسرت؟ لحن صداقتآمیز، آرام کیفش را برداشت، در را بست. از راهروی خاموش رد شد و وارد آسانسور شد. در آینهی آسانسور، چهرهاش را تماشا کرد. چشمانش خسته بودند، ولی پر از چیزی که تا دیروز نبود. چیزی که شب گذشته در خط اعتراف آغاز شد، حالا دیگر فقط یک تماس نبود. حسی در او آغاز شد که میترسید اسمش را بگذارد. شاید تماس بعدی، همان صدا، دوباره بیاید. و اگر بیاید، دیگر نمیخواست فقط شنونده بماند.2 امتیاز
-
عزیزم جلد پاک شده دارین که مجدد ارسال کنین؟1 امتیاز
-
رها هنوز روی تخت نشسته بود و به ضبط خیره بود. شعلههای بخاری، سایهها را روی دیوار جابهجا میکردند. آهنگ ادامه داشت، ولی دیگر حس نمیشد که فقط یک آهنگ باشد؛ لابهلای ملودی، نفسهای آرامی میآمد، منظم، نه از بلندگو، انگار از نزدیکتر. نگاهش را به اطراف اتاق چرخاند. همهچیز سرجایش بود، اما اتاق کمی کوچکتر شده بود، دیوارها یک ذره جلوتر بودند. به خودش گفت این فقط توهم است، ولی قلبش تندتر میزد. دستش را روی بالش گذاشت تا بلند شود، اما همان لحظه صدای تقتق آرامی از پشت بخاری آمد. آنقدر آرام که اگر موسیقی نبود، شاید واضح تر میشنیدش. آهنگ کمکم کندتر شد. صدای سازها کشیدهتر و نفسها واضحتر. رها حس کرد کسی چیزی را پشت بخاری زمزمه میکند. گوشش را تیز کرد، ولی زبان آن صدا آشنا نبود. نه فارسی، نه زبانی که قبلاً شنیده باشد. پا شد و دو قدم به بخاری نزدیک شد. حرارت، پوست صورتش را داغ کرد، اما زمزمه همچنان ادامه داشت. خم شد گوشش را نزدیک کند، تا آهنگ یک لحظه قطع شود و صدای خشخش مثلی در اتاق پیچید. قلبش لرزید. عقب رفت و به سمت میز دوید تا ضبط را خاموش کند، اما قبل از اینکه دکمه را بزند، آهنگ دوباره شروع شود. این بار صدا دیگر زمزمه نبود؛ یک جمله کوتاه و شمرده، اما با صدایی که انگار از ته چاه میآمد، و مستقیم در گوشش گفته میشد. معنی جمله را نمیفهمید، ولی حس کرد بدنش سرد شد. دستهایش میلرزید. روی صندلی نشست و به خودش گفت: این فقط یک کاست قدیمی است، فقط یک آهنگ... اما همان لحظه صدای پای آرامی از راهرو شنید. انگار کسی با جوراب راه میرفت. نگاه به در اتاقش کرد. بسته بود، اما لبهی نور زرد چراغ راهرو زیر آن دیده میشد. سایهای از جلوی نور گذشت. قلبش کوبید. گوشیاش را برداشت، شمارههای تماس نداشت. یک لحظه خواست به مادرش زنگ بزند، اما یادش آمد که خواب است و پایین صدای تلویزیون نمیآید. آهنگ همچنان ادامه داشت، اما حالا به وضوح صدای ضربههایی آهسته با ریتم موسیقی هماهنگ شده بود، انگار کسی با ناخن به شیشهای نامرئی میزد. رها نگاهش را از در برنداشت. سایهای دوباره گذشت، این بار کمی مکث کرد. زمزمه از پشت بخاری، صدای پا از راهرو، و آهنگی که حالا آرامآرام تندتر میشد، همه با هم در هم پیچیدند. رها نمیدانست از کدام باید بترسد. دستش به آرامی به سمت کلید چراغ رفت، اما همان لحظه صدای خندهی کوتاهی آمد. نه از بلندگو، نه از راهرو... از همان گوشهای که چند دقیقه پیش خودش نشسته بود. رها سرش را چرخاند. صندلی خالی بود. بخاری هنوز شعله میکشید. ضبط هنوز میچرخید. اما یک چیز فرق کرده بود: کاست دیگر نمیچرخید.1 امتیاز
-
این قسمت: ارواح لاتین: Ghosts گروه ارواح گروه آسون و پراز ایده هستش، قصه های ترسناکی که میخونیم همون جن و... میتونه یکی از هدف های شما برای نوشتن باشه اما: صرفا قرار نیست که ارواح از جن باشن یعنی قصتون ترسناک باشه، میتونه تو ژانر تخیلی_عاشقانه و با حتی طنز_تخیلی باشه پس ارواح خارج از ژانر ترسناک میتونن از ژانرهای دیگه استفاده کنن. 🩶🩶🩶 قدرت ارواح از گروه جادوگران خیلی بیشتره و جادوگری که مرتکب خطایی بشه توسط ارواح یا خودش یا نیروهاش اسیر میشه. 🩶🩶🩶 چهره ارواح ملزم به ترسناک بودن نیست برفرض شما میتونید پسری رو تصور کنید که قابلیت غیب شدن یا نامرئی شدن داشته باشه و...1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
اطلاعیه انتشار اثر جدید در نودهشتیا!! 📢دلنوشته قرارمان ارکیده نگاهت منتشر شد!! 🔹 نویسنده: @Kahkeshan از زیبانویسهای انجمن نودهشتیا 🔹 ژانر: عاشقانه 🔹 تعداد صفحات: ۵۳ 🖋🦋مقدمه: «ارکیده» ، استعارهایست از لطافت تو و «قرار»، همان پیمانیست که... 📚📌قسمتی از متن: امشب، در خلوت ستارگان، دوباره نامهای نوشتم برایت؛ نه با مرکب، که با... 🔗 برای خواندن دلنوشته، به لینک زیر مراجعه کنید: https://98ia-shop.ir/2025/08/10/دانلود-مجموعه-دلنوشته-قرارمان-ارکیده/1 امتیاز
-
امروز 10 آگوست، روز جهانی تنبلی رو به همه ی کسایی که حتی حال ندارن این متنو بخونن تبریک میگم🌹1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
درود هاگوارتز نودهشتیا! اولین مسابقه با قلمهای جادویی به اتمام رسید، از نخستین مسابقه گذر کردیم و به قسمتهای هیجان انگیز تر هاگوارتز نزدیک میشیم. نوشتههای تکتک شما دخترای هنرمندم بی نقص بود و عالی، انتخاب برای من به شدت سخته و رقابت هم بین شما! من تصمیم گرفتم دو ماوراء رو برنده اعلام کنم از این دست مسابقه... ما قرار بود که تنها یک نفر رو برنده اولین مسابقه اعلام کنیم اما الان دونفر از دوازده نفر انتخاب میشن که جایزه 500 امتیازی رو بگیرن و افتخار گروهشون بشن. @هانیه پروین @سایه مولوی @دختر ارواح @ملکه ارواح @ملک المتکلمین @Mahsa_zbp4 @Amata @Taraneh @raha @سایان @آتناملازاده چهار گروه عزیز هاگوارتز بازهم تاکید میکنم که انتخاب به شدت برام سخت بود و از دیدگاه من همه شما برنده هستید. برندههای این دست از مسابقه دخترایی هستن از گروه جادوگران و خون آشام❤️💚 💚@QAZAL AND @shirin_s❤️ دخترای ماوراء شما برنده 500 امتیاز از اولین مسابقه هاگوارتز تو سال 1404 شدید🤍🌈 تبریک میگم به همه شما عزیزان که نوشته هاتون بسیار زیبا بود و جزییات رو کاملا به تصویر کشیده بود و من از این خیالم کاملا راحت شد که همتون قدرت تخیل نویسی رو دارید، یک سری هاتون خیلی در حق قلمتون شکست نفسی میکردید اما من که چندساله مادر هاگوارتز نامیده میشم باید عرض کنم خدمتتون که فوق العاده تخیل نویسی قوی دارید. یک سری توضیحات و ویژگیها هستش که در قالب یک ویس برای هر گروهی آماده کردم که به زودی براتون پست میکنم، اون ویس میتونه میتونه ایدههای خاصی بهتون بده برای مسابقههای بعدیمون پس با دقت گوش کنید هرجایی سئوالی داشتید، در خدمتتون هستم. مسابقه بعدی پس فردا برگزار میشه، مرسی از همراهیتون و قو تخیل قویتون🤍🌈1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
دشمنی که به عشق تبدیل میشود دختر و پسر اول از هم متنفرند، ولی کمکم عاشق هم میشوند.1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
ساعت از دوازده گذشته بود. همهی ساختمان در سکوتی سرد فرورفته بود، بهجز اتاق شمارهی پنج، انتهای راهروی طبقهی چهارم، با چراغ مطالعه زردی که مثل فانوس دریایی در تاریکی سوسو میزد. رها، گوشی بزرگ مشکیرنگ را با دقت بین شانه و گونهاش نگاه داشت، همزمان با آنکه صدای ضبطشدهای هشداردهنده برای چندمین بار در گوشش تکرار شد: شما با خط اعتراف گرفتهشده. این مکالمه میشود. لطفاً آرام صحبت کنید. ساعتِ کاریاش از ده شب تا شش صبح بود. ساعت هشتم گوشدادن به کسانی که جرأت گفتند هیچچیزی را در روشنایی روز نداشتند. بیشترشان مرد بودند. صدایشان گاهی خسته، گاهی مست، گاهی پشیمان بود. زنها کمتر زنگ میزدند؛ اگر هم میزدند، خیلی زود پشیمان میشدند و میکردند. اما رها دیگر به این صداها عادت کرده بود. صداهایی که بیچهره بودند، ولی عجیب میتوانستند تو را لمس کنند. اتاق پنجرهی کوچک نیمهباز بود. بوی خنک شبهای آخر مرداد در هوای پخش شده بود، با بوی قهوهای که ساعت ده و نیم دم کرده بود و هنوز نیمهنوشیده روی میز مانده بود. صدایی تازه در خط آمد. مردد، آهسته، و انگار از تهِ شب میآمد. - الو؟... کسی هست؟ رها کمی صاف نشست. دستش روی دکمه ضبط رفت، ولی هنوز فشار نمی آورد. - اگه هستی... فقط گوش بده. من قرار نیست اسم بگم یا قصهسازی کنم. من فقط میخوام بگم... خستم. از همه چی. صدای مرد، بم و خونسرد بود. نه مثل آنهایی که زنگ میزدند برای گریهکردن، نه مثل آنهایی که نیاز به بخشیدهشان دارند. او فقط باید حرف بزند. نه برای شنیدهشدن، فقط برای خالیشدن. رها گوشی را محکمتر گرفت. هنوز چیزی نگفت. فقط گوش داد. مرد ادامه داد: - امشب میخواستم برم. واقعاً. یه مدت دارم با خودم کلنجار میرم. ولی بعد فکر کردم، اگر فقط یهبار، فقط یهبار کسی حرفهامو بشنوه... شاید تصمیمم عوض شه. مکث کرد. صدای نفسش احساس بود، انگار اتاق تاریکی که از نفس آدم پر شده باشد. - من عاشقش بودم... نه، هستم. ولی هیچوقت نگفتم. چون همیشه فکر میکردم باید قوی باشم، بیاحساس. الان نمیدونه... که حتی وقتی نیست، صداشو تو سرم دارم. رها اینبار دکمههای ضبط را فشرد. نه برای کارش، نه برای گزارش. برای خودش. برای اینکه این صدا، فرق داشت. در دل تاریکی، چیزی به لرزه افتاده بود. نه از ترس، نه از شوک. از یک آشنایی عجیب. حس میکرد این صدا را قبلاً شنیده است. یا شاید نه صدا، بلکه لحن... چیزی در آن تهِ تاریکی بود که به او نزدیک میشد. صدای مرد دوباره آمد، اینبار آرامتر: - اگه کسی اونجاست... فقط یه کلمه بگه. فقط بگه که شنید. رها دستش را روی میز گذاشت، انگشتش روی دکمه روی پاسخ رفت. اما چیزی درونش گفت: «تو شنیدی. ولی اگه جواب بدی، دیگه شنونده نمیمونی... درگیر میشی.» مرد چند ساعت سکوت کرد. بعد از صدای نرم، با لبخندی محو گفت: - اشكال ندارد. حدس میزدم کسی نباشه... یا اگه هست، باید سکوت کنه. شب بخیر، غریبه. و تماس قطع شد. رها هنوز گوشی را پایین نیاورده بود. انگار آن «شب بخیر» را به خودش گفته بود. پنجره هنوز باز بود. قهوه هنوز گرم بود. و او، بیآنکه بداند چرا، حس کرد این تماس اول بود نه آخر.1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
روزِ دوست دختر هم گذشت و من هنوز دختر خوشگلهی کسی نیستم.1 امتیاز
-
سلام درخواست ویراستار برای پروژه آریا دارم https://forum.98ia.net/topic/2252-داستان-پروژه-آریا-رز-کاربر-انجمن-نودهشتیا/1 امتیاز
-
0 امتیاز
-
0 امتیاز