رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

تخته امتیازات

مطالب محبوب

در حال نمایش مطالب دارای بیشترین امتیاز در 07/26/2025 در همه بخش ها

  1. 🤎درود عزیزان بابت تاخیر متأسفم! 🤍این دست از مسابقه سه نفر اصلی رو انتخاب کردیم و به بقیه شرکت کننده‌های عزیز یک امتیاز یکسان میدیم. 🤎جایزه نفر اول: 500 امتیاز 🤍جایزه نفر دوم: 400 امتیاز 🤎جایزه نفر سوم: 300 امتیاز 🤍و جوایز یکسان: 100 امتیاز 🤎اسامی برنده‌های این قسمت از ببین و بنویس👇🏻 🤍نفر اول: @Amata 🤎نفر دوم: @shirin_s 🤍نفرسوم: @HADIS 🤎 تبریک میگم به تک تکتون، قلم‌های فوق العاده ای دارید، بازهم بابت تاخیر عذرمی‌خوام امیدوارم همیشه مانا باشید✨ @سایه مولوی @آتناملازاده @Alen @QAZAL
    2 امتیاز
  2. °•○● پارت شصت و هشت هوای خفه‌ی راهرو بوی نم و کاغذ کهنه می‌داد. یک لامپ کم‌نور از سقف آویزان بود و با چشمک‌های نامنظم، نور می‌پاشید روی دیوار گچی که پر از آگهی‌ وکیل‌های مختلف بود. دستم را جلو بردم، اما قبل از اینکه در را فشار بدهم، انگشتانم معلق ماندند. صدای قلبم از صدای بوق ماشین‌های بیرون این ساختمان هم بلندتر به نظر می‌‌رسید. «شاید نباید بیام.» «شاید بهتره همین حالا برگردم.» اما برگشتن، یعنی فرار از همه چیز... از خزر، از خودم، از حیدر، از گذشته‌ای که مثل زخم کهنه مدام چرک می‌کرد. آهسته دستگیره را فشار دادم. صدای قیژ لولای در، مثل ناخن روی شیشه، مو به تنم سیخ کرد. داخل، نور آفتاب از پنجره‌ی نیمه‌باز می‌تابید روی یک میز چوبی قدیمی که با نظم خاصی پر شده بود از پرونده، خودکار، لیوان چای نیمه‌خورده و یک چراغ مطالعه‌ی سبز. روی دیوار پشت سرش، قاب مدارک تحصیلی و پروانه‌ی وکالتش بود. کمی بالاتر، آیه‌ای از قرآن، با خطی خوش و جوهری قدیمی: «إِنَّ اللَّهَ یَأْمُرُ بِالْعَدْلِ...» بوی ته‌نشین‌شده‌ی قهوه، تمام فضای اتاق را پر کرده بود. و او پشت میزش نشسته بود. روی یک پرونده خم شده بود؛ انگار نمی‌خواست کسی مزاحمش شود، یا شاید... انتظار کسی را نداشت. -سلام. سرش را بالا آورد. چیزی بین تعجب و احتیاط از نگاهش گذشت. -ناهید؟ اسمم که از دهانش بیرون آمد، قلبم به عقب برگشت؛ به روزهایی که نامم را با همین لحن صدا می‌زد. نمی‌دانستم بغض دارم، تا وقتی که صدایم لرزید: -می‌تونم... چند دقیقه وقتت رو بگیرم؟
    1 امتیاز
  3. °•○● پارت شصت و هفت -شونه سه‌تومن! جوراب نانو از ترکیه آوردم! آبجی شوما شونه نمی‌خوای؟ مرد دستفروش منتظر جواب من نماند و رفت. قلبم سنگین شده بود و به سختی ضربان می‌زد. آن طرف خیابان، زن و مرد جوانی وارد عکاسی نور شدند. از آن فاصله دیدم که چطور مرد غریبه، در را هُل داد و خودش عقب کشید تا زن وارد شود. بین من و آنها تنها یک خیابان فاصله وجود داشت. از آن ساختمان شوم دور شدم. باید چندکیلو آرد نخودچی می‌خریدم. زندگی‌ام نابود شده اما شیرینی‌هایم هنوز خوشمزه بودند. در راه، مشاجره‌ام را به هزار شکل متفاوت پیش بردم، جز شکلی که در واقعیت اتفاق افتاد. -خانم حواست کجاست! -ببخشید. دو سیبی که از پلاستیکِ توی دستش بیرون افتاده بود را برداشت و رفت. حواسم را جمع کردم تا به کس دیگری تنه نزنم. گیج به اطراف نگاه کردم، چرا در خیابان فردوسی بودم؟ دو بار محکم پلک زدم و ساختمان مقابلم را با دقت نگاه کردم. من اینجا چه کار می‌کردم؟ از کِی تا حالا دفتر وکالت امیرعلی، آرد نخودچی می‌فروشد! برگشتم و با قدم‌های سریع دور شدم. با یادآوری خزر و شهادتش در دادگاه، از حرکت ایستادم. آن شهادت می‌توانست همه چیز را نابود کند. سر چرخاندم و از بالای شانه، دزدکی نگاهش کردم. هنوز آنقدر دور نشده بودم که تابلویش را نبینم: -امیرعلی دارابی، وکیل پایه یک دادگستری. با خودم فکر کردم چند سوال حقوقی که ضرری ندارد، خودش گفته بود که می‌توانم از او کمک بخواهم. نفس عمیقی گرفتم تا خودم را جمع و جور کنم. آن لحظه نیاز داشتم یه یک نفر پناه ببرم، کسی که بگوید خزر هیچ غلطی نمی‌تواند بکند. راهِ رفته را برگشتم. قدم‌هایم را آنقدر آرام برمی‌داشتم که رسیدنم به در ساختمان، می‌توانست یک روز کامل طول بکشد. در باز بود. وارد شدم و پله‌های کثیفی نگاه کردم که باید تا رسیدن به طبقه دوم تحملشان می‌کردم. مقابل واحدی که کنار درش اسم امیرعلی را به عنوان وکیل پایه یک نوشته بود ایستادم. دیگر می‌دانستم چه می‌خواهم.
    1 امتیاز
×
×
  • اضافه کردن...