تخته امتیازات
مطالب محبوب
در حال نمایش مطالب دارای بیشترین امتیاز در 07/21/2025 در همه بخش ها
-
1 امتیاز
-
°•○● پارت شصت و سه کلید در قفل کامل نچرخیده بود که امیرعلی گندم را یک دستی بغل کرد. به سمتش برگشتم و دندان قروچه کردم. -بذارش زمین! گندم بیتابی میکرد، او را نمیشناخت و با غریبهها میانه خوبی نداشت. دستهایم مشت شده بود. -امیرعلی! خم شد و دخترک را زمین گذاشت. گندم به طرف من دوید و پاهایم را بغل کرد. -بذار وکیلت بشم. مکث کرد. -سه سال قبل نذاشتی، این بار اجازه بده پشتت باشم. چندلحظه طول کشید تا جملهاش را درک کنم، قلبم در گوشهایم میکوبید و به زمین میخ شده بودم. نور روی موهایش میتابید و تارهای سفید، بیشتر میدرخشیدند. برگشتم و این بار کلید را کامل در قفل چرخاندم. وارد خانه شدم و قبل از اینکه در را کامل ببندم، دست امیرعلی مانع شد. -ناهید بدون وکیل هیچ شانسی نداری. همین یه بارو به حرفم گوش کن! کارمند دادگستری از ناکجا آباد پیدایش شد، تصویر محوش داشت تکرار میکرد که اگر وکیل نداشته باشم، سه تا پنج سال طول میکشد... در را رها کردم. وارد خانه نشده بود و فقط دستش روی در بود. نگاهش از زمین بالاتر نمیآمد و من از اخمش نمیترسیدم. -میدونی که من التماس کسی رو نمیکنم... میدانستم. -تو کسی نیستی. گوش کن به حرفم! لبم را گاز گرفتم. هرلحظه ممکن بود از پا دربیایم و تمام گذشته از چشمهایم بیرون بزند. نفسعمیقی کشیدم، نفسیلرزان. قلبی که تا گلویم بالا آمده بود را قورت دادم و در مردمکهای سیاهی که اخم به رویشان سایه انداخته بود، نگاه کردم. -خودم میتونم حلش کنم. در را رها کرد. انگار تازه متوجه شده بود کجا ایستاده، دو قدم به عقب برداشت و من دستهایم را مشت کردم تا بیهوا او را جلو نکشم. به سختی زمزمهاش را شنیدم: -تو ناهیدی، معلومه که میتونی. سرش را پایین انداخته بود اما دیدم که چطور یک طرف لبش بالا رفت. حسی غریبه در شیارهای پوستم درخشید، انگار کسی واقعا به من افتخار میکرد؛ البته اخم غلیظ روی صورتم، اصلا این را بروز نداد. -ولی باور کن به این سادگیها نیست. زبون قانون با زبون آدمیزادی فرق داره. سرش را بالا آورد، نگاهم کرد و تصمیم گرفت اعتراف سردی کند: -هنوز نتونستم ببخشمت، ولی اجازه نمیدم این روزا رو بدون من بگذرونی. ادامه رمان در کانال تلگرامی: hany_pary1 امتیاز
-
°•○● پارت شصت و دو -شوهرم کِی میفهمه؟ مرد پوشه سبزرنگی را روی میز گذاشت که از حجم برگههای درونش، قطور شده بود. در حالیکه با دستمال گلدوزی شده، عرق پیشانیاش را میگرفت، گفت: -دادگاه خانواده وقت تعیین میکنه، بعد براشون احضاریه میفرستن. تشکر کردم و بعد از چندبار تنه خوردن و له شدن کفشم، از آن دفتر شلوغ بیرون زدم. نرده را گرفتم تا سرگیجهام باعث نشود از بالای پلهها سکندری بخورم. گندم بغلم بودم، در حالیکه وزن خودم هم برایم زیادی به نظر میرسید. مقابل ساختمان دادگستری متوقف شده بودم و آدمها از من عبور میکردند، درست همانطور که از درختها. وحشت کرده بودم! فکر کردن به اینکه پنج سال در راه دادگاه باشم، باعث میشد بخواهم خودم را بخارانم. دست گندم را پشت سرم کشیدم. از خیابان رد شدم و به طرف خانه سرازیر. سر کوچه، متوجه مردی شدم که با نوک کفشش، سنگریزهها را پرت میکرد. برای یک لحظه در جایم ماتم بُرد! دست مرد در گچ بود. چادرم را روی صورتم کشیدم و به سرعت از مقابلش گذشتم. -ناهید! چشمهایم را محکم بستم. واقعا فکر کردم میتوانم او را گول بزنم! اعتنا نکردم. دست گندم را محکمتر گرفتم. -من تو این محل آبرو دارم. من در یک سمت کوچه منتهی به خانه بودم و او در سمتی دیگر. مثل خودم آرام گفت: -کجا بودی؟ دادگستری؟ سرجایم ایستادم. لعنت به تو و آن دهان بیچاک و بستت غزل! گندم سعی کرد دستش را از دستم بیرون بکشد. با عصبانیت نگاهش کردم. قدمهایم را سریعتر از قبل برداشتم. -ناهید؟ کارت دارم، صبر کن! صدایش بلندتر شده بود. هرلحظه ممکن بود کسی ما را با هم ببیند و من گاو پیشانی سفید محله بشوم. به خانه رسیدم و با دستپاچگی، کلید را از کیفم بیرون کشیدم. نفسنفس میزدم.1 امتیاز
-
بههرحال این اوضاعی است که میبینید و تفسیر لازم ندارد. ما هم میسوزیم و میسازیم. قسمتمان این بوده یا نبوده دیگر اهمیت ندارد. سگ بریند روی قسمت و همه چیز! - نامه به شهید نورایی1 امتیاز
-
این چه دورهای است که برای ما تمامی نداره؟ هزار سالست که ما در دوره ترانزیسیون گیر کردهایم! بروید ممالک دیگر را ببینید و مقایسه بکنید که از خیلی جهات از ما عقب بودهاند، چه در اقتصاد و چه در سابقه فرهنگی و امروزه باید به ما درس بدهند. با الفاظ و اصطلاحات برای ما "لالایی" درست کردهاند! - حاجی آقا1 امتیاز
-
دعا میخواندم ولی تلفظ این کلمات از ته دل نبود، چون من بیشتر خوشم میآید با یکنفر دوست یا آشنا حرف بزنم تا با خدا، با قادر متعال! چون خدا از سر من زیاد بود. - بوف کور1 امتیاز
-
الآن اتاقم ۳۵ درجه حرارت دارد. صدای چکش آهنگری بغل گوشم است. طرف دیگرش هم گرد و خاک و بنایی است. یکجور ریاضت است! - نامه به شهید نورایی1 امتیاز
-
سلام درخواست ویراستار دارم https://forum.98ia.net/topic/2150-داستان-پس-از-نخل-ها-رز-کاربر-انجمن-نودهشتیا/1 امتیاز
-
پارت ۱۱ روزها آرام میگذشتند و هوا هنوز بوی باران نداشت، اما سنگینی غم هر لحظه سنگینتر میشد. کوچههای خاکی روستا را قدم میزدم، نخلها آرام زیر آسمان خاکستری تکان میخوردند، انگار با هر وزش باد صدای خاموش خاطرات را زمزمه میکردند. صدای گریهای ناگهانی از میان نخلها بلند شد. سمت صدا رفتم، دختری جوان را دیدم که روی زمین نشسته بود، چادرش روی خاک کشیده شده و صورتش را میان دستانش پنهان کرده بود. با احتیاط نزدیک شدم و پرسیدم: - چی شده؟ چرا اینجا گریه میکنی؟. چشمهایش پر از اشک بودند اما نگاهش مستقیم به من بود. با صدایی لرزان گفت: - یادم میاد... یادم میاد همه چیز رو... . سکوت کردم، نمیدانستم چطور آرامش بدهم کسی را که به نظر میرسید با خاطرات دردناک تنهاست. نخلها سایهشان را روی زمین میانداختند و صدای دوردست یک پرنده شکستهشده بود. دختر نفس عمیقی کشید و ادامه داد: - داییام، مهدی، همیشه میگفت ما هنوز زندهایم، حتی وقتی نیستیم. اما من میترسم... میترسم این صداها، این خاطرات، روزی همه را با خودش ببرد. نگاهش پر از ترس و اندوه بود. قلبم گرفت. او فقط یک دختر نبود، او نماینده همه ما بود که هر روز با دردهای ناگفته دست و پنجه نرم میکنیم. دستم را آرام روی شانهاش گذاشتم. - هیچکس فراموش نمیشود. این نخلها، این خاک، همهی ما هنوز زندهایم، حتی وقتی تنهایمان دیگر نیست. چشمانش نمناک شدند و لبخندی تلخ زد.گفت - اما گاهی حس میکنم همه ما مثل سایههایی هستیم که هیچکس دیگر نمیبیندشان. باد برگهای خشک نخل را به هم مالید، و من فهمیدم که این درد، درد همه ماست. درد کسانی که رفتند اما هیچگاه از دلها بیرون نرفتند. بلند شدیم و با هم به سمت خانه راه افتادیم؛ هر قدمی که برمیداشتیم انگار صدای سکوتی را میشکستیم که سالها در این روستا حبس شده بود. آن روز، بیشتر از هر روز دیگری فهمیدم که این قصهها باید گفته شوند، حتی اگر هیچکس حاضر نباشد گوش کند. شب شد. آسمان غرق در سکوت بود و تنها صدای وزش آرام باد در میان شاخههای نخل به گوش میرسید. چراغ نفتی در خانه روشن بود، اما دلم جای دیگری بود؛ جای آن روزهای دور، آن روزهایی که هنوز صدای خنده و دوستی از کوچهها بلند بود. دفترچه روی میز باز مانده بود، اما من دیگر آن کلمات را نمیدیدم، فقط حس میکردم. نگاهم به پنجره افتاد، به نخلهایی که در تاریکی مثل نگهبانان خاموش ایستاده بودند. چشمهایم بسته شد و تصویر خاطرات یکی یکی جلوی ذهنم رژه رفتند؛ چهرههای خسته و خندان، روزهای نور و باران، و آن غروبهایی که هیچگاه دیگر باز نخواهند گشت. از پشت پنجره، صدای پای قدمهایی شنیده شد. در باز شد و دختر همان روز وارد شد، بیصدا و خاموش. نگاهش به من افتاد و بدون حرفی نشست. گفتنیها در سکوت نهفته بود. آرام کنار هم نشستیم، هر دو درگیر زخمهای کهنهای که به زمان سپرده نشده بودند. انگار با هم قرار گذاشته بودیم که سکوت بهترین واژه برای این دردهاست.1 امتیاز
-
پارت ۹ نمیدانم چند بار همان جملهها را نوشتم و پاک کردم. انگار واژهها گریزان بودند؛ نمیخواستند زنده شوند، یا شاید من نمیخواستم آنها را آزاد کنم. بغضی که در گلوی من گیر کرده بود، هر بار که میخواستم نفس بکشم سنگینتر میشد. قلمم، گاهی خسته از حمل خاطراتی که هیچکس دیگر تحمل شنیدنش را نداشت، آرام میشد. هر روز، چند صفحه مینوشتم و بعد همانها را دوباره میخواندم، گاهی با چشمانی پر از اشک، گاهی با لبخندی تلخ که هیچگاه به لب نمینشست. این نوشتن، شبیه راه رفتن روی لبه تیغ بود؛ لحظهای یک قدم اشتباه، سقوطی به عمق دردهای فراموشنشده. بیرون، باد میوزید و برگهای خشک نخلها را به هم میزد. صدای خشخش برگها، با صدای دوردست گلولهها، آمیخته شده بود؛ یادآور روزهایی که حتی هوا هم طعم خون داشت. گاهی فکر میکردم شاید تنها کاری که میتوانم بکنم این است که قصهها را بسازم؛ قصههایی که شاید در آنها امید رنگ دیگری داشته باشد. اما هر بار که به عکسها نگاه میکردم، میدیدم آن نگاههای خسته و چشمهای خاکستری چقدر واقعیت را به من نزدیک میکنند. نمیتوانستم آنها را فریب دهم. از پنجره به بیرون نگاه کردم، جایی که نخلها آرام زیر آسمان غمگین خم شده بودند. خواستم از این همه سکوت فرار کنم، اما میدانستم فرار تنها راهحل نیست. باید میماندم، باید مینوشتم. صدای گوشیام قطع شد. پیام از کسی بود که مدتها خبری از او نداشتم؛ صدایی از گذشته، صدایی که شاید بتواند کمی از بار دلم را سبک کند. با لرزش دست، جواب دادم: - سلام... من هنوز اینجا هستم. نمیدانستم چه جوابی میخواهم بشنوم، اما دلم پر بود از سوالها و جوابهای ناگفته. در این سکوت مطلق، فقط نوشتن بود که با من بود.1 امتیاز
-
اگر راست است که هر کسی یک ستاره روی آسمان دارد، ستاره من باید دور، تاریک و بیمعنی باشد - شاید اصلاً من ستاره نداشتهام. - بوف کور1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
پارت ۱۲ صبح روز بعد، روستا در مه غلیظی فرو رفته بود. نخلها نیمهخواب، خسته از بار سنگین سالها، سایههای درازشان را روی زمین پهن کرده بودند. من و دختر به سمت قبرستان راه افتادیم. جایی که هر سنگ قبر، حکایت از قصههای ناگفته داشت. به قبر مهدی رسیدیم. سنگی ساده، بدون نام و نشان، فقط یک تاریخ حک شده بود که تلخی آن هنوز تازه بود. دختر خم شد و دستش را روی خاک سرد گذاشت. گفت: - من نمیدانم چطور ادامه بدهم، وقتی همه چیز به نظر میرسد تمام میشود. گفتم: - ما باید ادامه دهیم، حتی اگر هیچ کس نباشد که باشد. خاطرهها، دردها، هر چه داشتیم، تنها چیزی است که میماند. چشمهایش پر از اشک شد و نفسی کشید. من هم دستش را گرفتم و به آسمان خاکستری نگاه کردم. باد دوباره وزید، نخلها را لرزاند و انگار همه آن دردها را با خود برد. و من فهمیدم که هیچ پایانی وجود ندارد، فقط گذر زمان است؛ گذری که همه چیز را میبلعد اما یادها را زنده نگه میدارد. و اینگونه بود که من، میان آن نخلها، گم شدم. خاطراتی که نه فراموش میشوند، نه فراموش میکنند.0 امتیاز
-
پارت ۱۰ پیام را که نوشتم، نفس عمیقی کشیدم و دوباره به دفترچه برگشتم. صفحههای سفید مقابل چشمهایم گسترده بودند، مثل راهی که هنوز پیموده نشده بود. هر خطی که مینوشتم، به من نزدیکتر میشد به آن شبهای تاریک، به آن انسانهایی که رفتند و نامشان را باد با خود برد. میدانستم این نوشتن، فقط ثبت خاطرات نبود؛ این نوشتن جنگیدن با فراموشی بود، جنگیدن با خاموش شدن صدای آنها. اما این بار، احساس میکردم وزن خاطرات روی دوش من سنگینتر شده است. انگار نه تنها من، بلکه خود نخلها هم به سکوتی عمیقتر فرو رفته بودند. سایهها در اتاق بیشتر شدند. چراغ را خاموش کردم و در تاریکی نشستم. یاد روزهای دور افتادم؛ روزهایی که صدای خندهها هنوز در میان نخلها پیچیده بود، و حالا فقط زمزمه باد بود و صدای خسته برگها. با خودم گفتم شاید باید دیگر نوشتن را متوقف کنم، شاید این خاطرات باید برای همیشه در دل خاک دفن شوند. اما وقتی چشمهایم به عکسهای قدیمی افتاد، فهمیدم که نه. این قصهها باید شنیده شوند، حتی اگر تلخ باشند، حتی اگر جانکاه باشند. شب را در سکوت گذراندم و تنها صدای قلم بود که از پس پرده تاریکی به گوش میرسید. مینوشتم برای کسانی که دیگر نبودند، برای کسانی که نامشان به باد سپرده شده بود. صبح که شد، خورشید روی نخلها تابید و برای لحظهای، گویی که آنها نفس کشیدند؛ نفس کشیدنی که برای من، نوشتن را معنا میکرد.0 امتیاز