پارت ۱۱
روزها آرام میگذشتند و هوا هنوز بوی باران نداشت، اما سنگینی غم هر لحظه سنگینتر میشد. کوچههای خاکی روستا را قدم میزدم، نخلها آرام زیر آسمان خاکستری تکان میخوردند، انگار با هر وزش باد صدای خاموش خاطرات را زمزمه میکردند. صدای گریهای ناگهانی از میان نخلها بلند شد. سمت صدا رفتم، دختری جوان را دیدم که روی زمین نشسته بود، چادرش روی خاک کشیده شده و صورتش را میان دستانش پنهان کرده بود.
با احتیاط نزدیک شدم و پرسیدم:
- چی شده؟ چرا اینجا گریه میکنی؟.
چشمهایش پر از اشک بودند اما نگاهش مستقیم به من بود. با صدایی لرزان گفت:
- یادم میاد... یادم میاد همه چیز رو... .
سکوت کردم، نمیدانستم چطور آرامش بدهم کسی را که به نظر میرسید با خاطرات دردناک تنهاست. نخلها سایهشان را روی زمین میانداختند و صدای دوردست یک پرنده شکستهشده بود.
دختر نفس عمیقی کشید و ادامه داد:
- داییام، مهدی، همیشه میگفت ما هنوز زندهایم، حتی وقتی نیستیم. اما من میترسم... میترسم این صداها، این خاطرات، روزی همه را با خودش ببرد.
نگاهش پر از ترس و اندوه بود. قلبم گرفت. او فقط یک دختر نبود، او نماینده همه ما بود که هر روز با دردهای ناگفته دست و پنجه نرم میکنیم.
دستم را آرام روی شانهاش گذاشتم.
- هیچکس فراموش نمیشود. این نخلها، این خاک، همهی ما هنوز زندهایم، حتی وقتی تنهایمان دیگر نیست.
چشمانش نمناک شدند و لبخندی تلخ زد.گفت
- اما گاهی حس میکنم همه ما مثل سایههایی هستیم که هیچکس دیگر نمیبیندشان.
باد برگهای خشک نخل را به هم مالید، و من فهمیدم که این درد، درد همه ماست. درد کسانی که رفتند اما هیچگاه از دلها بیرون نرفتند.
بلند شدیم و با هم به سمت خانه راه افتادیم؛ هر قدمی که برمیداشتیم انگار صدای سکوتی را میشکستیم که سالها در این روستا حبس شده بود.
آن روز، بیشتر از هر روز دیگری فهمیدم که این قصهها باید گفته شوند، حتی اگر هیچکس حاضر نباشد گوش کند.
شب شد. آسمان غرق در سکوت بود و تنها صدای وزش آرام باد در میان شاخههای نخل به گوش میرسید. چراغ نفتی در خانه روشن بود، اما دلم جای دیگری بود؛ جای آن روزهای دور، آن روزهایی که هنوز صدای خنده و دوستی از کوچهها بلند بود. دفترچه روی میز باز مانده بود، اما من دیگر آن کلمات را نمیدیدم، فقط حس میکردم.
نگاهم به پنجره افتاد، به نخلهایی که در تاریکی مثل نگهبانان خاموش ایستاده بودند. چشمهایم بسته شد و تصویر خاطرات یکی یکی جلوی ذهنم رژه رفتند؛ چهرههای خسته و خندان، روزهای نور و باران، و آن غروبهایی که هیچگاه دیگر باز نخواهند گشت.
از پشت پنجره، صدای پای قدمهایی شنیده شد. در باز شد و دختر همان روز وارد شد، بیصدا و خاموش. نگاهش به من افتاد و بدون حرفی نشست. گفتنیها در سکوت نهفته بود.
آرام کنار هم نشستیم، هر دو درگیر زخمهای کهنهای که به زمان سپرده نشده بودند. انگار با هم قرار گذاشته بودیم که سکوت بهترین واژه برای این دردهاست.