رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

تخته امتیازات

  1. HADIS

    HADIS

    کاربر نودهشتیا


    • امتیاز

      29

    • تعداد ارسال ها

      33


  2. هانیه پروین

    هانیه پروین

    مدیریت کل


    • امتیاز

      8

    • تعداد ارسال ها

      498


  3. ballerina

    ballerina

    کاربر نودهشتیا


    • امتیاز

      5

    • تعداد ارسال ها

      7


  4. سایه مولوی

    سایه مولوی

    نویسنده انجمن


    • امتیاز

      1

    • تعداد ارسال ها

      327


مطالب محبوب

در حال نمایش مطالب دارای بیشترین امتیاز در 07/18/2025 در همه بخش ها

  1. °•○● پارت شصت و یک لبم را تر می‌کنم، برگه دادخواست در دست‌هایم می‌لرزد. نگاه نامطمئنم را به مرد میانسال پشت میز می‌دوزم، اهمیتی نمی‌دهد. من هم مثل هزاران زن و مردی که برای نوشتن دادخواست‌نامه یا هر برگه حقوقیِ کوفتیِ دیگری به او مراجعه می‌کنند. -آخه... خودکارش را روی میز ول می‌کند، کمی با حرص این کار را انجام می‌دهد. دست‌هایش را از هم باز می‌کند و سعی می‌کند مودب باشد: -خانم محترم، هرچیزی که من نوشتم، به صلاح شماست؛ ملتفت هستید که؟ سرم را سریع بالا و پایین می‌کنم. انگار این روزها ملت برای یک جمله ساده، کلی زور می‌زنند. گندم بین من و میز بزرگ مقابلمان زندانی شده بود و مدام کفشم را لگد می‌کرد. دلم را به دریا زدم و پرسیدم: -به نظرتون شدنیه؟ برگه توی دستم را تکان دادم: -چیزایی که این تو نوشتین، طلاق و نفقه و مهریه و حضانت و اجرت ال... -اجرت المثل! -همون. اینا شدنیه؟ شما کارتون اینه، سرتون میشه. به نظرتون چقدر طول می‌کشه؟ پوست لبم را کشیدم و از سوزشش، چهره‌ام را جمع کرد. مرد پشت میزش جابه‌جا شد و نفس بلندی کشید که به نظرم یعنی: عجب گیری افتادم! -حداقل شیش ماه تا یک‌سال اگر وکیل بگیرید و برای ادعاتون مدرک و مستندات ارائه بدین. وگرنه سه سال، پنج سال یا حتی... با شنیدن عددها سرم گیج رفت. -چی میگید آقا؟ کل زندگی ما پنج سال طول نکشیده، طلاقمون پنج سال طول می‌کشه؟! ابرویش را بالا می‌اندازد. -پس وکیل و مدرک ندارید. از لحن مچ گیرانه‌اش، خجالت‌زده شدم. چادرم را زیر گلویم محکم‌تر گرفتم و زیرلب نالیدم: -پولم کجا بود! -بله؟ متوجه نشدم. سرم را تکان دادم. -هیچی... می‌فرمودید. نفسی گرفت و به عنوان حسن ختام گفت: -به هر حال من تا جایی که می‌تونستم راهنمایی‌تون کردم. عجب راهنمایی! ولله هنوز نمی‌دانستم این عسر و حرجی که گفت، یعنی چه. شبیه ناسزای عربی به نظر می‌رسید، مثلا می‌توانستم دهن باز کنم و بگویم چه مرد عسر و حرجی هستی! همچین چیزی.
    2 امتیاز
  2. عنوان: هیپنوگوجیا ژانر: درام، معمایی، علمی تخیلی ، فانتزی نویسنده: فاطمه.ع خلاصه : در دنیای ما، هر داستانی که به پایان می‌رسد، در واقع آغاز یک سفر جدید است. اما چه می‌شود اگر این سفر نه تنها به دنیای دیگری، بلکه به عمق تاریکی‌های درون خودمان برود؟ آیا می‌توانیم از سایه‌های خود فرار کنیم یا سرنوشت ما از پیش نوشته شده است؟
    1 امتیاز
  3. °•○● پارت شصت موهای گندم را نوازش کرد و گفت: -عشق عمه امروز حسابی مامانشو ترسوند. گندم سرش را روی پایم جابه‌جا کرد. آنقدر آرام خوابیده بود که انگار هیچ کدام از صداهای اطراف را نمی‌شنید. صدای استفراغ پیرمردی، باعث شد چهره‌ام را جمع کنم. -افتاده بود پیِ مرغ‌ هاجر خانم. آخر بغلش کرد حیوون زبون بسته رو. ریحانه خندید. گندم را بلند کردم و سرش را به شانه‌ام تکیه دادم. حس می‌کردم وقتی خواب است، سنگین‌تر می‌شود. -خودتو ناراحت نکن! داداشم به خاطر مامانشه که اینطور به هم ریخته، وگرنه اونقدر دوستت داره ناهید. ته مانده لبخندم را نشانش دادم. مادرحیدر آنقدر عصبانی شده بود که فشارش افتاد و کار به بیمارستان کشید. می‌دانستم هیچ کس قرار نیست حسابِ لیچارهایی که بار من کرد را از او بگیرد. قبل از اینکه دوباره با حیدر رو در رو شوم، از بیمارستان رفتم و آرزو کردم این آخرین باری باشد که پایم به آنجا باز می‌شود. فردای آن روز در جایی به مراتب بدتر بودم. در حالی‌که تلاش می‌کردم به مرد خسته پشت میز، به خاطر تُن صدای آرامش، پرخاش نکنم، گوش دادم: -...لذا مستند به ماده ۱۱۳۰ قانون مدنی و تبصره‌های آن، تقاضای صدور حکم طلاق به دلیل عسر و حرج را دارم. ضمنا تقاضای حضانت فرزند خردسالم، نفقه، مهریه معوقه و اجرت المثل ایام زوجیت را دارم. کارمند دفتر خدمات قضایی، چشم‌هایش را در حدقه چرخاند. با یک پایش روی زمین ضرب گرفته بود و از صحبت با من، خوشحال به نظر نمی‌رسد. آب دهانم را قورت دادم و پرسیدم: -اجرت المثل... چی هست اینی که نوشتید؟ مردی کت و شلوارپوش با شکم بزرگش به من تنه زد، مشخص بود خیلی عجله داشت. حتی برنگشت تا عذرخواهی کند. گندم را به طور غریزی به خودم نزدیک‌تر کردم. -ماده سیصد و سی و شش قانون مدنی و تبصره ماده شش قانون اصلاح مقررات طلاق می‌گه اگر شما ثابت کنید کارهایی که شرعاً بر عهده‌تون نبوده رو با دستور شوهر یا برای زندگی انجام دادین و هدفتون مجانی کار کردن نبوده، مستحق اجرت‌المثل میشین و باید همسرتون طبق نرخ روز مبلغی رو به شما پرداخت کنن. قانون همین دوسال پیش تصویب شده.
    1 امتیاز
  4. °•○● پارت پنجاه و نه ساعتی بعد، در راهروی بیمارستان بودم و حیدر را تماشا می‌کردم که چطور بر سر پرستار جوان فریاد می‌زد. -خودت که چیزی حالیت نیست، برو بگو اوستات بیاد! ریحانه سعی داشت برادرش را آرام کند. آنقدر سرش با این کار شلوغ بود که قطرات اشک روی صورتش خشک شد. روی صندلی پلاستیکی جابه‌جا شدم و حواسم را جمع کردم که دستم به چیزی نخورد. حس می‌کردم در هر طرف بیمارستان، میکروب‌ها با رنگ‌ها و شکل‌های مختلف، مرا زیر نظر گرفته‌اند. -دیدی که دکترش چی گفت، زودی به هوش میاد دیگه. چشم چرخاندم، پرستار ریزجثه دیگر آنجا نبود. همان لحظه، تختی از جلویم گذشت. زنی روی آن خوابیده بود که سرش خونریزی داشت و مردی که حدس زدم شوهرش باشد، دست از صدا زدن او برنمی‌داشت: -انیس؟ صدامو می‌شنوی انیس؟ قربونت برم آخه چرا به این روز افتادی... مو بر تنم راست شد. هیچ مردی در ملع عام، قربان صدقه زنش نمی‌رود. در دل برای سلامتی انیس دعا کردم. ریحانه کنارم نشست و زانوهایش را مالید: -نمی‌دونم کدوم چشم بدی روی زندگیمونه، این روزها همش سر از بیمارستان درمیاریم. تا این را گفت، بوی الکل زیر دماغم پیچید. آهی کشیدم و پرسیدم: -حیدر کجا رفت؟ -احتمالا باز داره با دکتر بحث می‌کنه. هر کار کردم نتونستم جلوشو بگیرم، همیشه مرغش یه پا داره. در یک سمت سرم، درد ضربان می‌زد. به سمتم آمد، فکر می‌کرد راه می‌رود اما در واقع، داشت پاهایش را محکم به زمین می‌کوبید. -هر چی آتیشه از گور تو بلند میشه! هزاربار گفتم مواظبش باش، گوش نکردی که نکردی. این را از میان دندان‌های قفل‌شده‌اش غرید. ریحانه با وحشت، به اطراف نگاه کرد تا کسی در آن حوالی، شاهد مشاجره‌مان نباشد. دست‌هایش را مشت کرده بود، دست‌های روغنی و سیاهش را. لباس چرک کار بر تنش بود و نشان می‌داد به محض اینکه خبر را گرفته، به اینجا آمده. -برو دعا کن بلایی سرش نیاد، وگرنه... ریحانه بلند شد و بین ما قرار گرفت. دیگر صورت سرخ و عرق‌کرده حیدر را نمی‌دیدم. -داداش استغفار کن! ناهید خودش از همه بیشتر ناراحته. اینقدر گریه کرده، جون تو چشاش نمونده بیچاره. جا خوردم. حیدر با سخنرانی پر تب و تاب و دروغین خواهرش، عقب‌نشینی کرد. -میرم بالا سرش ببینم به هوش اومده. قدم‌هایش موقع رد شدن از جلوی من، دیگر محکم و کوبنده نبود. ریحانه شانه‌ام را لمس کرد: -به دل نگیری ها! داداشم فقط زبونش تلخه، ته دلش هیچی نیست. -من دیگه میرم ریحون.
    1 امتیاز
  5. به آرامی وارد خانه شد، چادر گل گلی با حرص از سرش بیرون اورد و آن را مچاله کرد و گوشه ای انداخت. تمام ذهنش به آن دختر مشغول بود، می‌دانست یه چیزی در مورد آن دختر درست نیست، روی زمین نشسته بود به نقطه ای خیره شده بود. کلثوم برای خودش چایی ریخته بود و با بیسکویتی که آن را می‌خور نگاهش به او افتاد با تاسف گفت: - تو خیلی زود گول میخوری! جرعه ای دیگر از چایی‌اش را خورد و به ادامه حرفش گفت: - اونم از خدا بیامرز مادرت به ارث بردی. همین اخلاقش بود که بابات اغفالش کرد. هنوز غرق در افکارش بود که حتی حرف های کلثوم را نمیفهمید که یه باره به خودش آمد و به او نگاه کرد: - چی؟ آهی کشید و از جایش بلند شد، زیرلب غرید: - اصغر اومد خبرم کن. سری تکان داد و او هم دوباره به نقطه ای خیره شد تا افکارش را از سر بگیرد. ساعاتی گذشت که با صدای بسته شدن در هال به خودش آمد، اصغر بود. سریع از جایش بلند شد و سلامی داد. اصغر به جای جواب دادن به او سری تکان داد و گفت: - شام بیار که گشنمه. بدون لحظه‌ای معطلی به سمت آشپزخانه رفت و سفره را برداشت و آن را جلوی اصغر انداخت. بدون آن که نیم‌نگاهی به بیاندازد دوباره به آشپزخانه برگشت. - کلثوم ؟ اصغر با صدای بلند این را گفت که پس از چند لحظه‌ای کلثوم به همراه محنا که بشقابی املت و در دست دیگرش نان بود و سبزی بود برگشت. - جانم؟ وقتی محنا تمام وسایل ها را گذاشت که به آشپزخانه برگشت تا آب را هم بیاورد صدای اصغر را شنید: - فردا شب مهمون داریم، به دختره بگو تا خودشو آماده کنه که فردا خوب به نظر برسه. لقمه‌ای گرفت و آن را در دهانش گذاشت و با دهان پر گفت: - فردا با پولای پس اندازی که داریم برو یه چند تا میوه و اینا بخر . کلثوم که هنوز متوجه نشده بود. - مگه فردا چه خبره؟ لقمه را قورت داد و لقمه دیگری گرفت. محنا هم از آشپزخانه برگشته بود. - فردا شب علی اینا میان خواستگاری این بچه. از اینکه کلمه‌ " این " به کار برده بود عصبی شد و دستانش مشت شد اما چیزی نگفت. - خدا شانس بده. لقمه دیگری را در دهانش گذاشت و دوباره با دهان پر رو به محنا انداخت و بی‌خیال گفت: - فردا تو میری به آدرسی که میگم، یه لباس قرض میگیری برای مراسم فردا. کلثوم اخمی کرد و گفت: - علی همونی که براش کار میکنی دیگه؟ به کلثوم نگاه کرد. سری تکان داد و گفت: - آره، داییش سجاد زن داره، میخواد زن سوم بگیره. نیم‌نگاهی به محنا انداخت، دستانش دور لیوان شیشه‌ای مشت شده بود؛ امکان داشت هر لحظه لیوان در دستش بشکند. اما چیزی نگفت. با همان دهان نمیه پرش ادامه داد: - پسر می‌خواد. لقمه‌اش که تمام شد، پارچ و لیوان را از دست محنا گرفت و برای خودش آب ریخت. - زن اولش سه تا دختر براش اورده و زن دومش دو تا دختر ، دختر دومی هفته پیش به دنیا اومده. جوراب‌های سیاه و کثیفش را در آورد و به محنا داد. - امروز گفت داییش یه زن میخواد که پسر براش بیاره، منم گفتم ما یه دختر مجرد داریم. اخمی میان ابروانش گره خورد و خواست حرفی بزند اما حرفش را نزد. اصغر نیم نگاهی به محنا کرد و گفت: - نظر تو چیه؟ فکری میان ذهنش رسید و با صبوری گفت: - یه شرط داره آقا اصغر! ابروانش بالا پرید و کمی حرف او را سبک و سنگین کرد و گفت: - من باج نمیدم بچه، فردا بله رو میگی مفهومه؟! جوراب‌ها را به دست کلثوم داد و گفت: - یه شرطه، من وگرنه تن به این ازدواج نمیدم. بعد از آن شروع به جمع کردن سفره کرد. کلثوم با اخم نگاهی به او کرد و گفت: - این چه رفتاریه محنا باید ممنون ما باشی، غذا بهت میدیم، لباس برات تهیه کردیم بعدم شرط میذاری؟ محنا حرفی نزد به آشپزخانه رفت که با حرص کلثوم به دنبالش رفت، قبل از اینکه کلثوم حرف دیگری بزند اصغر با صدای بلند گفت: - شرطت چیه؟ لبخندی از سر رضایت به لب‌های محنا نشست. از سه سالگی تا الان که بیست و سه سالش بود در این خانه زندگی می‌کرد. به آرامی ظرف‌ها رو شست و به هال برگشت و رو به روی اصغر نشست و گفت: -‌ ‌شرطم اینکه رضایت بدی بابام بیاد بیرون. -‌ ‌‌‌امکان نداره! این حرف را کلثوم که پشت سر محنا ایستاده بود زد، هنوز جوراب های اصغر را در دست داشت. اصغر کمی مکث کرد و گفت: - باشه ولی ... قبل از اینکه اصغر بتواند حرفش را تکمیل کند، محنا گفت: -آقا اصغر ولی و اما و اگر و شاید نداریم، شما میری فردا صبح رضایت میدی و منم میرم دنبال لباس و اینا، میخوام بابام تو عروسیم یا عقدم کنارم باشه. دیگر حرفی زده نشد. خوب می‌دانست کار اصغر پیشش گیر بود وگرنه محال بود رضایت دهد، پدرش و او رقیب عشقی بودند، البته که گلرخ بانو او را دوست داشت به خاطر پدرش مجبور به ازدواج با نصرت شده بود. البته اینطور اصغر فکر می‌کرد نبود همه می‌دانستند آن دو رومئو و ژولیت بودند.
    1 امتیاز
  6. با این حرف محنا نوری که در قلبش وجود داشت؛ خاموش شد. نمی‌دانست حرف های زن چه قدر واقعی بود. به آرامی به سمت آشپزخانه قدیمی قدم برداشت و در افکارش غرق شده بود. - ببین من برای خودت دارم میگم، فکر کن زمانی مامانت مرد، باباتم مرده. زن در حالی داشت پیشبند آشپزخانه را می‌پوشید ،لبخندی دروغین و با لحنی که همه‌اش تظاهر بود گفت: - عزیزم، منو مامانت دوازده سال با هم رفیق بودیم، و حتی مامانت هم به اجبار زن نصرت شد. در یخچال را باز کرد و گوجه و هویج را بیرون آورد. _ اون سال ها... محنا که دوست نداشت خاطرات گذشته‌ای که معلوم نیست دروغ باشد یا راست بشنود؛ وسط حرفش پرید: - کلثوم خانوم من دوست ندارم درمورد گذشته حرفی بشنوم. به سمت سینک ظرفشویی رفت که یا دیدن چند تیکه ظرف ظهر، آستینش را بالا زد و آرام تر از قبل گفت: -اونم پشت سر مامان خدا بیامرزم و بابام. زنی که نامش کلثوم بود سکوت کرد و دیگر چیزی نگفت، مشغول درست کردن غذا شد. ساعاتی گذشت که صدای کوبیده شدن در به گوش می‌رسید. - اصغر کلیدش یادش رفته؟ محنا شانه ای بالا انداخت و دستش را از دستکش پلاستیکی آشپزخانه در اورد و چادر که روی صندلی بود را را برداشت و سرش کرد. - اومدم. هوا تقریبا تاریک شده بود. محنا به پشت در که رسید، احساسی عجیب وجودش را فرا گرفت. احساسی‌ که خوش‌آیند به نظر می‌آمد ولی چیزی در مورد آن احساس اشتباه بود. در را باز کرد. پشت در تنها چیزی که توجه محنا را جلب می‌کرد، چشمان سبز و درشت یه دختر تقریبا همسن و سال خودش شاید چند سالی بزرگتر بود. چشمانش سبز اما درون چشمانش حاله ای از رنگ قرمز و مشکی در چشمانش دیده می‌شد. - سلام ببخشید این وقت شب مزاحم شدم. محنا به آرامی سر وضع دختر را نگاه کرد، تیپ او چنان به این محله ای که می‌نشستند نمی‌خورد. -واقعیتش اینکه من اینجا غریبم و از شهرستان اومدم میخواستم برم خونه عمو یاسرم که... . محنا از لحن حرف زدنش چیزی متوجه نمیشد، نه احساسات واقعی و نه می‌توانست به این چشم ها اعتماد کند. - من آدرسش رو گم کردم و تلفن همراه هم ندارم،‌ میشه ازتون تلفن بگیرم؟ گوشی از داخل‌جیبش در اورد. - خاموش شده.... لطفا! - کیه؟ کلثوم با پیشبند جلو در سالن ایستاده بود. محنا سرش را به طرفش چرخاند: - یه غریبه که... هنوز حرفش تمام نشده بود که کلثوم وسط حرفش پرید و گفت: - حتما گداعه در و ببند و بیا داخل . محنا از رفتار های کلثوم حرصش گرفته بود. - داشتم حرف میزدم کلثوم جان، میگم غریبه اس آدرس گم کرده میخواد تلفن بزنه جایی. کلثوم با بی بیخیالی به سمت داخل خانه رفت و گفت: - میرم گوشیمو بیارم. محنا از اینکه کلثوم ذره ای شعور نداشت که غریبه را به داخل دعوت کند. چشمانش را بست سرش را به سمت‌ غریبه برگرداند و با لبخندی گفت: - بفرمایید داخل حتما باید خسته باشید. یکم دیگه شام آماده میشه! غریبه که نامش لایلا بود، همچنان رفتار های محنا را زیر نظر داشت او بسیار شبیه کسی بود که سال های زیادی همه دیگر را رها کرده بودن. مهربان و ساده و از اینکه شبیه او بود ناخودآگاه در دلش نفرتی نسبت به آن ایجاد شد. به آرامی درون حیاط قدم گذاشت، خانه قدیمی بود حوضی خشک وسط حیاط بود. کمی آن طرف تر چند گلدان شکسته به چشم می‌خورد. دوچرخه پنچر شده گوشه‌ای از حیاط افتاده بود، گویی که سال هاست از آن استفاده نشده بود. همان طور که به اطراف نگاه می‌کرد در دلش خوشحال بود که قربانی اش چیزی به اسم خوشبختی را نمی‌داند، لبخندی زد و به محنا نگاه کرد و گفت: - آره یکم خسته‌ام، اما مزاحم نمیشم؛ فقط یه تلفن بزنم بعدش میرم. لبخند دروغینی که هزاران معنا در آن نهفته بود و محنا از هیچ کدام از آن ها اطلاعی نداشت؛ با دیدن لبخندش به اجبار لبخندی مسخره‌ای روی لبش نشست و گفت: - هر جور راحتی! - بیا این گوشی و بگیر و تماست رو بگیر و برو! کلثوم جلوی در ورودی به هال ظاهر شده بود و گوشی را مقابل لایلا گرفته بود. حرفش را با لحن بدی که هیچ، شباهتی به لحن محبت آمیز نداشت؛ زده بود. درست شبیه خودش بود. او به هر کسی اعتماد نمی‌کرد، همیشه محتاط بود. - ممنون. گوشی را گرفت و تظاهر به گرفتن شماره ای کرد. بعد از گذشت چند مکث طولانی مکالمه دروغینیش را آغاز کرد. - سلام عمو خوبین منم لیلا، راستش آدرستون رو گم کردم. -.... -درسته، آره بعد از میدون میپیچم میام تو کوچه. -... -خب؟ -.... - باشه حالا تا نیم ساعت دیگه اونجام. -... -خدافظ عمو جان. بعد از این مکالمه گوشی را به کلثوم برگرداند و از خانه بیرون رفت. - از این به بعد هر غریبه ای بود نمیذاری بیاد داخل. لحن هشداری و تهدید وار کلثوم جرقه ای بود برای اینکه اصغر را مطلع کند و حسابی او را بزند. همیشه آدم هایی هستند که از مهربانی دیگران حسادت می‌کنند و آن حسادت را پرورش می‌دهند تا چیزی به نفرت درونشان نسبت به دیگران به وجود آید. - باشه.
    1 امتیاز
  7. نام: کارما جنسیت: زن ماموریت: سربه‌سر گذاشتنِ بنده خدا سامان😂
    1 امتیاز
  8. چه شروع جذابی داشت هیپنوگوجیا🌝 انگار درست وسط اون خونه قدیمی بودم... دلم ‌می‌خواست اصغرو بکشم وقتی دست رو محنا بلند کرد☹️
    1 امتیاز
  9. سلام، به نودهشتیا خیلی خیلی خوش اومدین از اینجا میتونید رمان نوشتن رو شروع کنید: تالار تایپ رمان
    1 امتیاز
  10. بخش اول فصل اول: زمین، ایران، تهران، ۱۴۰۲ سرمای زمستان، سوز به دستانش می‌آورد و در تمام استخوان هایش را به درد می‌آورد قدم زنان در دنیای شیرین کودکانه خود به سر می‌برد که صدایی از پشت سر او را صدا زد: - محنا، بیا داخل سرما می‌خوری. صدایش دستوری، سرد بدون ذره ای احساسات بود، به سمت مردی که صدایش زده بود؛برگشت؛ سالخورده و چهره عبوس و پیری داشت و همان طور زیرلب آواز کودکانه باران را می‌خواند با لی لی کنان به طرف مرد قدم گذاشت: - باز باران با ترانه با گوهر های فراوان... مرد از شدت رفتارهای این دختر بچه از کوره در رفت و با فریاد گفت: - زود باش،‌ اینقدر لفتش نده! دخترک با بغضی که درونش بود و چشمانی اشک آلود بی خیال بازی کردن شد و با گام‌های بلندتری خودش را به سمت‌ مرد رساند،‌هنگامی که به مرد رسید، مرد دستش را محکم گرفت و با قدم های تند تر به سمت در سفیدی که در رو به رویشان بود حرکت کردن وارد حیاط خانه که شدند، دستش را کشید و به سمت درب سالن کوچک آبی او را هل داد دخترک از شدت درد دستش، با دست دیگرش آرام دستش را ماساژ میداد و بدون هیچ صدایی گریه میکرد. گفت: - دیگه تو کوچه نمیریا، مفهومه!؟ دختر با اشکی که از گوشه چشمانش می‌آمد وبا حرص پاک کرد و با نفرت به مرد خیره شد. گفت: - آقا اصغر من عروسک تو نیستم. بعد چند قدم جلو آمد و با صدای لرزان ادامه داد: - که هر جور بخوای باهام رفتار کنی، خدمتکارتم نیستم؛ امانتم دستتون، اینجوری می‌خواستین از امانت گلرخ بانو محافظت کنید، معشوقتون؟ همین که به رو به روی اصغر رسید، سیلی محکمی از او خورد که لب دخترک پاره شد و خون جاری شده روی روسری سفیدش نقش بست. صدای هینی از پشت سرش آمد، زن زیبا با چشم و آبروی مشکی جلوی در ایستاده بود. بعد از آن سکوت بود. چند لحظه ای دختر همان جا مکث کرد و بدون هیچ سخنی به سمت در رفت و تنه ای به آن زن زد و رد شد. زن که لبش را می‌میجویید گفت: - اصغر، عزیزم چرا ؟ اصغر با نگاهی تحقیر آمیز به زن کرد و گفت: - یه مشت مفت خور دور خودم جمع کردم. بعد از آن به سمت در برگشت و در را باز کرد حرف بعدیش قلب زن شکست: - هی پول در بیارم خرج اینا کنم. بی مصرف‌ها. و از حیاط خانه خارج شد. زن به داخل خانه قدم گذاشت، خانه‌ای قدیمی بود، دیوارهای ترک خورده بود و رنگ زردی روی دیوار باقی مانده بود. بوی نم تمام خانه را ور داشته بود صدای چکه کردن آب درون تشت قرمزی که وسط حال بود، می‌آمد. زن با دیدن تشت تقریبا پر با صدای بلند و رسا گفت: - اینقدر فین فین نکن، بیا کمک تشت رو باید خالی کنیم خونه الان آب میگیره. چند لحظه بعد قامت محنا در رو به رویش ظاهر شد و بدون هیچ حرفی خم شد و زن با دیدن این حرکت خم شد و با کمک هم تشت را بلند کردن و به سمت حیاط بردن و تشت را خالی کردن. - باز چیکار کردی که اینطوری بود؟ محنا با صدایی خش دار که نشان از گریه بود گفت: - کاری نکردم، فقط ازش خواستم برم بابامو ببینم. زن تشت خالی را به سمت‌ جایی که چکه می‌کرد برد. - اصغر از بابات متنفره. و به سمت محنا برگشت و با لحنی به ظاهر مهربان گفت: - عزیزم بابات الان زندانه و برای... قبل از آنکه جمله اش را تمام، محنا وسط حرفش پرید. - اونوقت تقصیر کیه؟ زن که کلافه شده بود از سؤالش اخمی میان چشمانش پدیدار شد: - تقصیر خودشه! به سمت آشپزخانه رفت. - باید اعدام می‌شد. هر چی بدبختیه که داریم سر اون باباته!
    1 امتیاز
  11. مقدمه: حسادت همچون سایه‌ای سنگین بر سر انسان‌ها نشسته و دل‌ها را در قفسی تنگ گرفتار کرده است. قلب‌ها به جای عشق و محبت، از زهر حسادت و خشم سرشار شده‌اند. در خیابان‌ها، چشمان تیزبین و پر از کینه، به دنبال نشانه‌ای از ضعف و سقوط دیگران هستند. هر لبخند، گویی جادویی ناشیانه است که می‌تواند سرنوشت‌ را به دور برسد. در این دنیای موازی، احساسات منفی همچون پرندگان بی‌پرواز در قفس درون می‌چرخند. حسادت، پرتگاهی عمیق را جلوه‌گر می‌کند که در آن، امید به سقوط دچار می‌شود. لبخندهای پلید، مانند تیرهایی زهرآلود، به قلب‌های شکسته‌ حمله می‌کنند. این احساسات دردناک، آرزوهای ناکام را همچون سایه‌های سنگین بر زندگی‌ها می‌افکنند. تلاطم درونی، سرنوشت‌ها را دچار دگرگونی می‌سازد و فرد را به سمت نابودی می‌کشاند. در نهایت، سکانس این نمایش غم‌انگیز، حسرتی خاموش در دل‌ها می‌کارند.
    1 امتیاز
  12. نام رمان: بازی مرگ نویسنده: حدیث رضایی | کاربر انجمن نودهشتیا ژانر: ترسناک،هیجانی ،معمایی خلاصه: بازی، ساعت دو بامداد شروع می‌شه. وقتی گروهی از نوجوان‌ها یک اپلیکیشن مرموز روی گوشی‌هاشون پیدا می‌کنن که فقط ساعت ۳ نصف شب باز می‌شه، ناخواسته وارد دنیایی ترسناک و موازی می‌شن. این فقط یه بازی نیست — بازی‌ایه که نمی‌تونی ازش خارج بشی، حداقل نه بدون عواقب. تو این دنیا، باید با معماهای مرگبار، جنگل‌های شبح‌زده، قطارهای متروکه و ساختمان‌های عجیب‌وغریب با درهای سیاه روبه‌رو بشن. هر مرحله، ذهنشون رو به چالش می‌کشه — و اراده‌شون برای زنده موندن رو امتحان می‌کنه. اگر شکست بخورن، یکی از اونا برای همیشه اونجا گیر می‌افته. به «بازی مرگ» خوش اومدی. آماده‌ای بازی کنی؟
    1 امتیاز
  13. قسمت دوازده سایان هنوز خیره آینه مونده بود. انگشتش رو برد به سمت سطح سرد و خاک گرفته ی شیشه، نفس های گرمشون روی سطح آینه بخار انداخت. - سایان،ولش کن. بیا بشین من میترسم. آیرا دست گرم سایان رو گرفت، آروم کشیدش سمتِ تخت. سایان اما نگاهش هنوز روی آینه گیر کرده بود. با تعجب زم زمه کرد: - دیدیش؟ آیرا نفس عمیق کشید. نگاه کوتاهی به تصویر مات‌شون انداخت و سریع چشم برداشت. - نه، من فقط می‌دونم اگه خیلی بیشتر از این زل بزنیم، یه چیزی برمی‌گرده زل می‌زنه بهمون. - شاید… سایان به سمت تخت رفت سر جای خودش دراز کشید. چشم‌هاش خسته بود، ولی یه جرقه‌ی وحشت توی عمق چشم هاش بود. نور قرمز کم‌رنگ چراغ‌خواب، یه هاله‌ی تیره ای انداخته بود روی دیوارها. چند لحظه سکوت بود. فقط صدای نفس‌های‌ تندشون شنیده میشد . آیرا آهسته گفت: - می‌دونی، این اتاق، این تخت،همه‌چی خیلی گرم و نرمه. ولی پشت این دیوار، انگار یه چیزی منتظره. سایان خندید. خنده‌ای کوتاه، خسته. - منتظره ما چشم‌هامون رو ببندیم. آیرا سرش رو تکون داد. خودش رو نزدیک‌تر کشید. پیشونی‌ش رو گذاشت روی سینه‌ی سایان. سایان اروم دستی به موهاش کشید. نگاهش از شونه‌های برهنه‌ی آیرا دوباره به آینه برگشت. این‌بار آینه فقط یه آینه بود. اما وقتی پلک زد، توی گوشش، خیلی خیلی خفیف، صدایی اومد. انگار یه نفس، یا شاید یه کلمه. به سختی شنید: - بیرون نرو. بدون این‌که چیزی بگه، آیرا رو محکم‌تر بغل کرد. لب‌هاش نزدیک گوشش: – -هرچقدر هم سخت و ترسناک بشه، همین‌جا می‌مونیم. آیرا چشم بست. صداش شبیه نفس بود: - همین‌جا…
    1 امتیاز
  14. °•○● پارت پنجاه و سه از حوض آبی که با گلدان‌های شمعدانی احاطه شده بود، چشم گرفتم. ماهی‌های قرمز کوچک، سرخوشانه شنا می‌کردند و هیچ اهمیتی نمی‌دادند که هیولاهای بالای سرشان، در چه حالی هستند. -بیا تو ناهید، شربت داریم تو یخچال. همانطور که پله‌ها را بالا می‌رفتیم، چادرش را تکاند و گونه گندم را بوسید. -چه خوب کردی اومدی، به خدا پوسیدم تو این چهاردیواری! چیه این زندگی متاهلی؟ به خدا که من نادرو قبل عقد و عروسی بیشتر می‌دیدم تا الان که زیر یه سقفیم. چیزی نگفتم. دغدغه‌های غزل آنقدر برایم کودکانه به نظر می‌رسید که نمی‌توانستم او را در آغوش بگیرم، کمرش را نوازش کنم و دلداری‌اش بدهم که اشکالی ندارد اگر نادر را یک هفته تمام نمی‌بیند. در همین شهر کسانی هستند که حاضرند همه چیزشان را بدهند تا دیگر هیچ‌وقت شوهرشان را نبینند، حتی سر پل صراط. خانه‌اش بوی نویی می‌داد. بوی چوب مبل و لوازمی که هنوز رویشان گردِ کدورت ننشسته بود، از خانه من خیلی بزرگ‌تر بود. لبخند زدم... غزل لیاقت خوشبختی را داشت. -بفرمایید. شربت نارنج را از سینی برداشتم و به لب‌هایم رساندم. آنقدر با گندم سرگرم بودند که اگر همین حالا از خانه می‌رفتم هم متوجه من نمی‌شدند. -ناهار چی دوست داری؟ می‌خوام براتون کدبانویی به خرج بدم ها! با ناز و تعارف گفتم: -نه بابا ناهار واسه چی؟ اومدیم یه سر بهت بزنیم فقط. غزل قیافه‌اش را درهم کرد و ادایم را درآورد. -اومدیم سر بزنیم! خندیدم. زبانش را بیرون آورد: -خورشت قیمه می‌ذارم، به تو نیومده ازت نظر بخوان. لبخند تمام صورت و چشم‌هایم را پر کرد. هیچ وقت نمی‌فهمد نیت حقیقی‌ام از آمدن به اینجا فقط خوردن یک وعده غذاست. غزل ابدا نمی‌تواند اینقدر تیره فکر کند، او تیرگی‌های مرا نمی‌بیند. -چه خبر؟ با بی‌خیالی این را پرسید. شانه‌ای بالا می‌اندازم. جرعه آخر شربتم را می‌نوشم و همینطور که لیوان خالی را روی میز می‌گذارم، می‌گویم: -سلامتی! خبرها دست شماست. چشم‌هایش را ریز می‌کند. نمی‌تواند نگرانی درونشان را مخفی کند، اصلا در این کار خوب نیست. غزل خیلی خوب آواز می‌خواند، با سگ و گربه‌های خیابان ارتباط عجیب و به قول خودش، معنوی دارد، اما هیچ وقت متظاهر خوبی نبود. به گمانم این، یکی از هزاران دلیلی بود که ما را به هم نزدیک کرد. دلیل دیگر هم این بود که خب، من چاره دیگری نداشتم. گزینه‌ای به جز غزل برای دوستی نبود، چون هیچ بچه‌ای دلش نمی‌خواهد با دختری که به مدرسه نمی‌رود و برادرش را بزرگ می‌کند دوست باشد، مادرهایشان آنها را از این کار منع می‌کنند و می‌گویند من رویشان تاثیر منفی می‌گذارم. کنارم می‌نشیند و دست‌هایم را می‌گیرد، لطیف‌تر از دست‌های من است و بوی نارگیل می‌دهد. -اذیتت کرد؟ طوری این را پچ می‌زند که کمی در خودم جمع می‌شوم. -کی؟ حیدر؟! واسه چی اذیتم کنه؟ اخم کرد. -لوس نشو! وحشی یه جور دست امیرعلی رو شکسته بود، نگران تو شدم... قفل کردم. با شک لب زدم: -دستش؟! دستش نشکسته بود که! خزر به یک‌باره خودش را عقب کشید و دستش را روی دهانش گذاشت. سکسکه‌اش گرفت و مطمئن شدم چیزی هست که من از آن بی‌خبرم. ادامه رمان را در کانال تلگرام بخوانید: @hany_pary
    1 امتیاز
  15. °•○● پارت پنجاه و دو حیدر رفت و نفهمید آن جمله چطور به جای او، مرا زیر مشت و لگد گرفت. تمام وجودم کرخت شده بود و چشم‌هایم می‌سوخت. صدای گریه ضعیفی از اتاق، مرا هوشیار کرد، گندم! زانوهایم قوت گرفت. در اتاق را با دست‌های لرزان باز کردم. پشت در نشسته بود و گریه می‌کرد. -مامان؟ ببخشید گندم. ببخشید عزیزم. دست‌هایم را به دور جسم کوچک و مچاله‌اش حصار کردم. ترسیده بود. گیر افتادن در اتاق با صدای فریاد من و حیدر، کابوسی بود که من باعثش شده بودم. اشک‌هایم بند نمی‌آمد. -ببخشید مامان، ببخشید گندمم. غلط کردم... ببخشید ترسوندمت. چی کار کنم؟ برم بابا رو برگردونم؟ بابا بیاد خوشحال میشی؟ گندم همچنان به من توجهی نشان نمی‌داد. لبم را گاز گرفتم و شوری اشک به دهانم راه یافت. آن لحظه، تنها چیزی که در راس دنیای من بود، گندم بود. من واقعا به بازگرداندن حیدر فکر کردم. به اینکه او به خانه بیاید، گندم خوشحال باشد، و من باقی عمرم را در کنج همین اتاق، خون گریه کنم. اما این اتفاق نیفتاد. گندم بالاخره به آغوش من پناهنده شد و سرش را به بازویی تکیه داد که هنر دست پدرش روی آن، هنوز درد می‌کرد. آنقدر دخترک را نوازش کردم و زیرگوشی، قربان صدقه‌اش رفتم که عاقبت آرام گرفت. کاش اندازه گندم خوش شانس بودم و چندسال بعد، اصلا یادم نمی‌آمد امروز و این روزها چه به سرمان آمد. لباس پوشیدیم و بیرون زدیم. برای گرفتن دست کوچکش در خیابان، باید کمی خم می‌شدم. به کوچه‌ شهید بهشتی که رسیدیم، سعی کردم به یاد بیاورم در خانه‌شان چه رنگی بود... سبزرنگ. زنگ را فشردم. صدای لخ‌لخ کشیده شدن دمپایی و در پی‌اش، صدای نازکی که از فرط عجله، بلند شده بود: -کیه؟ اومدم. در که باز شد، حقیقی‌ترین لبخندم را به او نشان دادم. با دهان باز سرتاپایم را برانداز کرد و لحظه‌ بعد، مسابقه‌ "کی محکم‌تر بغل می‌کنه" برگزار شد. از درد بازویم، لب گزیدم. -خیلی بی‌معرفتی! حیف که دلم برات تنگ شده وگرنه گیساتو می‌بستم به دم اسب! حتی گندم هم از دیدن او خوشحال به نظر می‌رسید. برای او، گندم مساوی با بازی و شیطنت بی‌حد و مرزی بود که مادرش همیشه برایش ممنوع می‌کرد. -تو سرت شلوغه عروس خانم، وگرنه ما که همین دور و اطرافیم. بالاخره از هم جدا شدیم. غزل به سمت گندم رفت و او را در آغوشش بالا انداخت که باعث شد چادرش کف حیاط بیفتد و موهایی که حالا ریشه سیاهشان بیرون زده است، روی کمرش پخش شود. -ای جونم! تو دلت واسه خاله تنگ نشده بود؟ نشده بود؟ گندم را قلقلک داد و... خدای من! چه می‌دیدم! چال گونه‌ای که من نداشتم و حالا روی صورت گندم بود. یک روز از او می‌پرسم که آیا مجبور بود این‌همه شبیه پدرش شود؟ به داخل خانه سرک کشیدم: -شوهرت که نیست؟ -نه، نادر بار برده زنجان. تا دوروز نیست. راحت باش!
    1 امتیاز
  16. فصل دو قسمت یازده چند دقیقه فقط سکوت بود. صدای نفس‌های آرام‌شون، و گاه‌گاهی خش‌خش باد پشت پنجره. آیرا پلک زد. چشم‌هاش هنوز به سایان بود. انگار می‌خواست مطمئن بشه که واقعاً کنارشه. واقعاً زنده‌ست. - فکر می‌کنی اینجا، ما رو انتخاب کرده؟ صداش آهسته بود، مثل کسی که می‌ترسه جوابش رو بدونه. سایان پلک زد. کمی مکث کرد. - نه. بعد از مکثی کوتاه، ادامه داد: - ما خودمون انتخابش کردیم؛ فقط نمی‌دونستیم داریم چی انتخاب می‌کنیم. آیرا آهی کشید. سرش رو گذاشت روی بازوی سایان. چشم‌هاش رو بست. چند ثانیه بعد، نوری خفیف، مثل برق زدن لحظه‌ای، از پشت پنجره گذشت. خیلی سریع، ولی کافی برای اینکه هر دو پلک باز کنن. آیرا با دقت گوش داد. صدایی نمی‌اومد. - دیدی؟! سایان سرش رو تکون داد. بعد بلند شد، رفت سمت پنجره. پرده رو کنار زد. تاریکی مطلق. - هیچی نیست. اما موقع برگشتن، نگاهش لحظه‌ای روی آینه‌ی گوشه‌ی اتاق خشک شد. چشم‌هاش باریک شد. - یرا… آیرا از تخت نیم‌خیز شد. - چی شده؟! سایان با صدایی آروم، اما لرزون گفت: - تو آینه… من… فقط خودم نبودم. آیرا پاشد، سمتش رفت. هر دو به آینه زل زدن. چیزی نبود. اما؛ تصویر توی آینه، یه لحظه خیلی کوتاه، انگار یه نفس کشید. و بعد محو شد. سکوت. آیرا با صدای خش‌دار گفت: - بیا امشب چراغا رو خاموش نکنیم.
    1 امتیاز
  17. فصل دو قسمت ده لیـا – اتاق تنها اتاق لیا کوچیک‌تر بود. دیوارها به رنگ آبی روشن، ولی نورش سرد و بی‌روح. تخت یک‌نفره‌ی سفید، با ملحفه‌های نخی ساده. همه‌چیز مرتب، تمیز... اما تهی. لیا وسط تخت نشسته بود. زانوهاشو بغل گرفته، چونه‌اش رو گذاشته بود روی دست‌هاش. نگاهش به دیوار مقابل خشک شده بود. تابلوی نقاشی قدیمی روی دیوار: دختربچه‌ای وسط جنگل، و پشت سرش سایه‌ای تیره و بی‌چهره. صدای قلبش توی گوشش می‌پیچید. دست‌هاش یخ زده بودن. زیر لب زمزمه کرد: – من نمی‌ترسم… من نمی‌ترسم… اما صدایش می‌لرزید. قطره‌ی اشکی از گوشه‌ی چشمش افتاد. با پشت دست پاکش کرد. نگاهی انداخت به در اتاق. – کاش می‌ذاشت بیام تو اون یکی اتاقا... در همون لحظه، صدایی خفیف از پشت دیوار بلند شد. انگار چیزی کشیده شد روی سطح چوبی. لیا خشکش زد. بعد با نفس عمیقی، خودش رو توی پتو پیچید، چشم‌هاشو بست و توی ذهنش برای خودش قصه گفت. قصه‌هایی که آخرش همه نجات پیدا می‌کردن. همه زنده می‌موندن. اتاق آیرا و سایان آیرا با تعجب به سایان نگاه کرد که داشت لباس‌هاشو در می‌آورد. – چی‌کار می‌کنی؟! – اینجا لباس نو هست. دارم لباس‌هامو عوض می‌کنم. چشم‌های آیرا لحظه‌ای روی پوست برنزه‌ی سایان موند. تنفسش کمی نامنظم شد ولی سعی کرد عادی رفتار کنه. هوای اتاق گرم‌تر بود. تخت دونفره‌ای به رنگ شراب با بالشت‌های بزرگ و نرم طوسی. روی میز کنار تخت، دو لیوان شربت گذاشته شده بود. همه‌چیز انگار از قبل آماده شده بود. سقف‌های قرمز و مشکی، فضای اتاق رو غلیظ‌تر و سنگین‌تر کرده بودن. آیرا روی تخت نشسته بود، موهای نم‌دارش رو باز کرده بود و با شونه آروم از بینشون می‌گذشت. سایان جلوی آینه ایستاده بود، لباس خواب طوسی رنگی تنش بود. چند لحظه توی آینه به خودش نگاه کرد، بعد گفت: – حس می‌کنی اینجا داره ما رو قورت می‌ده؟ ولی یه‌جوری که حتی نمی‌فهمی داریم فرو می‌ریم؟ آیرا لبخند زد. جدی و آروم: – آره... ولی بین بلعیده شدن و تسلیم شدن، فرق هست. سایان برگشت. اومد لب تخت نشست. چند لحظه توی چشمای مشکی آیرا غرق شد. گفت: – نمی‌ترسی؟ – از چی؟ اینکه توی یه اتاق گیر افتادیم؟ یا اینکه شاید فردا یکی از ما نباشه؟ سایان ساکت موند. نگاهش به پنجره‌ای رفت که پشتش فقط تاریکی بود. آهسته دراز کشید روی تخت: – من از تنها شدن می‌ترسم. آیرا آروم کنارش دراز کشید. صورتش رو سمت سایانی که به سقف خیره شده بود چرخوند و آروم گفت: – خوش‌شانس بودی… امشب تنها نیستی. دستشو دراز کرد و دست سایان رو گرفت. سایان برگشت بهش نگاه کرد. بدن آیرا زیر نور زرد کم‌رنگ، سایه‌های نرمی پیدا کرده بود. آیرا نگاهش رو از چشمای طوسی سایان برداشت و زمزمه کرد: – عجیبه... تازه فهمیدم چشمهات چه رنگیه. طوسی. هم‌رنگ لباست. مگه رنگ چشم طوسی هم داشتیم؟ سایان لبخند زد. اما فقط سکوت بین‌شون نشست. نه صمیمیت زودرس. نه لمس‌های هوس‌گونه. فقط دو آدم… در میانه‌ی ترس، که تصمیم گرفته بودن امشب، با هم زنده بمونن.
    1 امتیاز
  18. فصل دو قسمت نه اتاق ریو نایا نایا از حمام بیرون اومد. لباس خواب آبی روشن ساتن تنش بود. موهاش هنوز نم‌دار، ولی مرتب بود. نور زرد اتاق، پوستش رو گرم‌تر نشون می‌داد. ریو، همون‌طور که گفته بود، روی صندلی کنار تخت نشسته بود. لباس خواب مشکی پوشیده بود و پاهاشو روی هم انداخته بود، اما معلوم بود دلش آروم نیست. نایا آروم گفت: – تموم شد. تو که نگفتی، ولی… ممنون که صبر کردی. ریو سرش رو بلند کرد. نگاهش چند لحظه تو قفل چشمای آبی نایا موند.که هم خونی جالبی داشت لباسش و چشماش لبخندی کم‌رنگ زد: – هنوزم همونجوری حرف می‌زنی. انگار هر کلمه رو وزن می‌کنی قبل از گفتنش. نایا شونه بالا انداخت، ولی لبخندش تلخ بود: – شاید چون خیلی وقتا وقتی حرف زدم… همه چی خراب‌تر شد. سکوت افتاد. ریو بلند شد، رفت سمت تخت. ایستاد و گفت: – این تخت… خیلی بزرگه. ولی باز یه‌جور عجیب حس می‌کنم کوچیکه. انگار توش باید با خاطره‌هامون بخوابیم. نایا روی تخت نشست، گوشه‌ی سمت چپ. پتو رو بالا کشید و گفت: – فقط امشب، و فقط خواب. قول بده. ریو آهی کشید، رفت اون‌طرف تخت، زیر پتو خزید و رو به سقف دراز کشید: – قول می‌دم. فقط اگه تو هم قول بدی دیگه هیچ‌وقت بدون خداحافظی نری. نایا مکث کرد. بعد صدای آرومش تو تاریکی پیچید: – اگه اینجا زنده بمونیم… قول می‌دم. چند دقیقه هیچ‌کدوم چیزی نگفتن. فقط صدای نفس‌هاشون، صدای ظریف پتو وقتی تکون می‌خورد، و صدای قلب‌هایی که بعد از مدت‌ها کنار هم بودن، ولی هنوز فاصله‌ی بزرگی بین‌شون بود. ریو زمزمه کرد: – هنوزم اون‌قدری دوستت دارم که بترسم از اینکه دوباره از دستت بدم. نایا برگشت طرفش. تو تاریکی فقط چشم‌های ریو معلوم بود، خیره به سقف. – من… هنوز نمی‌دونم اون دختره توی عکس کیه. ولی دلم می‌خواد دوباره بشم. حتی اگه فقط برای یه شب. ریو به سمتش برگشت. نگاهش کردن. فقط چند سانتی‌متر فاصله. ولی هیچ‌کدوم جلوتر نرفتن. نه لمس، نه کلمات بیشتر. فقط یه حس سنگین و صادق که توی فضا پیچید. ریو گفت: – شب‌بخیر، نایا. نایا لب زد: – شب‌بخیر، ریو. و بعد هر دو چشماشونو بستن، با فاصله‌ی کم، ولی قلب‌هایی که… شاید، کم‌کم داشتن یاد می‌گرفتن دوباره کنار هم بتپن. نایا با چشمان بسته دستشو گذاشت روی دست ریو و ریو شروع به نوازش کردن دست نایا شد و به اون یکی دستش پتو رو بیشتر روی تن نایا کشید
    1 امتیاز
  19. فصل دو قسمت هشت اتاق ریو و نایا هوای داخل اتاق گرم‌تر بود. نه خفه‌کننده، نه ناراحت… بلکه شبیه آغوشی که بعد از یک روز طولانی، بی‌صدا می‌پذیردت. دیوارها با نور کهربایی می‌درخشیدند. یک تخت دونفره وسط اتاق بود، با ملافه‌های سفید و پتوی مخملی قرمز که نرم و وسوسه‌انگیز به نظر می‌رسید. اما چیزی که بیشتر از هر چیز چشم را می‌گرفت، قاب عکس کوچکی بود روی میز کنار تخت. تصویری تار، اما آشنا؛ عکس دو نوجوان کنار هم، خندان. شاد… قبل از آن‌که دنیاشان تغییر کند. نایا ایستاد. صدایش خش‌دار و لرزان بود: – این عکس… من اینو داشتم. توی خونه‌ی قبلیم. قبل از… همه چی. ریو به عکس نزدیک شد. لحظه‌ای نفس نکشید. بعد لب زد: – از سفر اردوی بهار… یه هفته قبل از اینکه… دیگه نیای. سکوت. پررنگ‌تر از همیشه. نایا نگاهش را از عکس برداشت، نفس عمیقی کشید و گفت: – فقط امشب. تخت بزرگه، ولی می‌تونیم فاصله بندازیم… فقط بخوابیم. اوکی؟ ریو لبخندی محو زد، خسته: – من اصلاً نمی‌خوابم. فقط مراقبم… ازت… از خودمون. نایا برای لحظه‌ای لبخندی زیرلبی زد. سعی کرد بی‌تفاوت به نظر برسد، ولی نگاهش گاهی لرز داشت. با قدم‌هایی آرام به سمت کمد سفید وسط اتاق رفت. دستش را روی یکی از کشوها گذاشت و بازش کرد. داخلش یک دست لباس رسمی به رنگ آبی بود، زیرش لباس خواب ساتن، حوله تن‌پوش، و حتی لباس زیر. نگاهش برق زد. لبخندی زد و به ریو نگاه کرد: – اینجا رو ببین… چقد لباس‌های قشنگ داره! ریو نزدیک شد، کشوی بالایی را باز کرد. یک لباس رسمی مردانه‌ی مشکی آنجا بود. زیرش حوله و لباس زیر، تا شده و تمیز. – فکر کنم این در حموم باشه. سمت دری رفت که کنار کمد بود و و خم شد بازش کرد. فضای پشت در روشن شد: یک حمام باشکوه، با کاشی‌های سفید و قرمز. یک وان بزرگ قرمز گوشه بود، براق و درخشان، و یک دوش بلند وسط سقف. نور نرم از لای پرده‌ی نازک بخارآلود می‌تابید و فضا حالتی بین زیبایی و رؤیا داشت… یا شاید هم کابوس. بخار گرمی از داخل بیرون می زد، بوی گل‌های ناشناس و چیزی شبیه صابون دست‌ساز تو هوا پیچید. نایا چند قدم جلو رفت، پاهاش روی سرامیک براق صدا نمی‌داد. ایستاد لب وان. دست کشید روی لبه‌ی قرمز و زمزمه کرد: – اینجا… زیادی تمیزه. زیادی بی‌نقصه. ریو پشت سرش بود. دستی به دیوار زد و گفت: – انگار منتظر ما بوده. انگار از قبل… می‌دونستن قراره بیان. نایا سرشو پایین انداخت. بازدمش بخار شد تو هوا. دستی به آستینش کشید و زمزمه کرد: – من از حموم کردن کنار کسی عادت ندارم. بعد سکوت کرد. انگار خودش هم فهمید حرفش چقدر کش‌دار و مبهم بود. بدون اینکه برگرده گفت: – اول تو برو. من صبر می‌کنم. ریو سری تکون داد. آروم لب زد: – باشه. ولی قفل نمی‌کنم. اگه ترسیدی… صدام کن. نایا خندید. نه با لب، با نفس. – فکر نمی‌کنم چیزی تو این خونه از بیرون ترسناک‌تر باشه. ریو وارد حمام شد. در پشت سرش نیمه‌باز موند. نایا نشست روی لبه‌ی تخت، دست‌هاش رو توی هم قفل کرد. به قاب عکس نگاه کرد، به پرده‌ی سبک پشت پنجره‌ی اتاق. نمی‌دونست اینجا شب میشه یا نه، زمان جلو می‌ره یا نه. ولی برای اولین بار توی مدتی که یادش نمیومد، احساس کرد ایستاده. نه فراری، نه گم‌شده. صدای آب دوش که بلند شد، انگار صدای ذهنش هم آروم گرفت. چند دقیقه گذشت. بعد، صدای آرومی اومد از داخل حمام: – نایا… اومدی؟ سریع بلند شد. لحظه‌ای تو آینه نگاه کرد. چشم‌هاش برق می‌زد، ولی خسته بودن. وارد حمام شد. و سعی کرد حوله رو با چشمان بسته به دست ریو برساند. صدای مردونه و خش دارش به صدا درومد: -تموم شد، حالا نوبت توعه! وان هنوز خالی بود. ریو ایستاده بود زیر دوش، حوله‌ای دور تنش، موهاش خیس، بخار دورش حلقه زده بود. ایستاد کنار در. نگاهش نکرد، فقط گفت: – آب داغه. فقط مراقب باش نسوزی. نایا لبخند زد. رفت سمت وان. شیر آب رو باز کرد. صدای پر شدنش، صدای آرامش‌بخش شب بود. لباس خواب ساتن و حوله رو روی پایه‌ی چوبی کنار دیوار گذاشت. وقتی برگشت، ریو با نگاهش دنبال نکرد. اروم گفت: -میشه بری بیرون؟ -معذرت میخوام!حتما. در رو ریو نصفه بست. نایا نشست لب وان، دستش رو فرو برد تو آب، و اجازه داد برای اولین بار تو اون مدت، گرما به عمق استخون‌هاش برسه. حالا دیگه صدا نبود. فقط بخار. و دلی که انگار بعد از سال‌ها، داشت یادش می‌اومد چطور باید آروم بزنه.
    1 امتیاز
  20. فصل دو قسمت هفت وقتی از در نقره‌ای گذشتند، سکوت تبدیل شد به صدای قدم‌هایی روی سنگ خیس. راهرو باریک بود، ولی از سقف بلندش شمع‌های معلق آویزون بودن؛ بی‌حرکت، انگار زمان رو متوقف کرده بودن. در انتهای راهرو، به دیواری رسیدن که پنج در، با فواصل مساوی توش قرار داشت. درهایی فلزی، ولی با خطوط نقره‌ای که روشون نام‌ها حک شده بود. ایرا جلو رفت. دست کشید روی در اول: "ایرا / سایان" چشمش رفت روی در کناری: "لیا" و بعد: "ریو / نایا" همه ساکت موندن. انگار بازی براشون تصمیم گرفته بود. سایان لبخند نصفه‌ای زد، سعی کرد جو رو سبک‌تر کنه: – خب، انگار من و ایرا افتادیم به تیم تخت‌خواب اشتراکی. ایرا اخم کرد: – تخت اشتراکی نباشه لطفاً. سایان خندید، ولی نگاهش رفت سمت ایرا؛ اون خنده بیشتر از شوخی، دنبال آرامش بود. لیا به در خودش خیره شده بود. انگشت‌هاش می‌لرزید. رنگش پریده بود. – تنها…؟ نایا جلو رفت، دستش رو گرفت: – تو قوی‌ترین مایی، لیا. یادت نره. همه هنوز ایستاده بودن. به درهایی که مثل قضاوتی ساکت، اسم‌هاشون رو به رخ می‌کشیدن. لیا، همون‌طور که لب‌هاش می‌لرزید، چشم دوخت به در خودش. بعد، یهو برگشت. مستقیم رفت سمت ایرا. دستش رو گرفت. محکم، مثل آخرین امید. – نرو… بیا با من تو. من نمی‌تونم تنها بمونم ایرا، تو رو خدا. چشمای ایرا لرزید. اخماش باز شد. دلش نمی‌خواست بزنه زیر دست لیا. سرش رو خم کرد، آروم گفت: – باشه، بیا امتحان کنیم. شاید بازی اشتباه کرده. هر دو به سمت در "لیا" رفتن. لیا دستگیره رو گرفتدسنگیره داغ داغ بود برعوس دستای یخ کرده لیا. اما قبل اینکه دستگیره رو بکشه . کل درهای اتاق ها با صدای نرمی باز شد. ولی وقتی ایرا خواست قدم اول رو بذاره.. بوم! نیرویی نامرئی، مثل دیوار شیشه‌ای نامرئی، ایرا رو عقب پرت کرد. نه محکم، ولی قاطع. یه جور حس لرزش تو استخوانش نشست. انگار بازی، بهش گفته باشه: نه. این راه تو نیست. ایرا چشم‌هاشو تنگ کرد. دستشو دوباره برد جلو، سعی کرد لمسش کنه. هوا مثل شیشه‌ی سرد می‌لرزید. مقاومت می‌کرد. لیا با وحشت گفت: – نه… نه… خواهش می‌کنم… نرو. ایرا نفس عمیقی کشید. سعی کرد لبخند بزنه. صدای خودش هم لرز داشت: – لیا… بازی تصمیم گرفته. شاید برای اینکه تو قوی‌تر بشی، باید این تنهایی رو تجربه کنی. لیا اشک تو چشماش جمع شد: – من قوی نیستم… اصلاً نیستم… نایا با قدم های آروم اومد سمت لیا و خم شد، پیشونی لیا رو بوسید: – پس نشون بده که هستی. لیا سعی کرد لبخند بزنه. ولی بغضش پنهون نبود. فقط سری تکون داد، انگار پذیرفته باشه. قدمی به جلو برداشت. به در نگاه کرد. نور کم‌نوری از اتاق می‌تابید بیرون. انگار در حال قورت دادنش بود. و لیا تنها موند. ایرا برگشت سمت در خودش. سایان هنوز منتظر بود. دست به سینه، ولی نگاهش نرم بود. وقتی ایرا رسید، سایان گفت: - همه‌چی خوبه؟ ایرا سری تکون داد. بی‌احساس گفت: - آره… فقط بازی با احساساتمونم بلده. سایان لبخند زد، درو باز کرد. داخل اتاق، فقط یک تخت دونفره بود. بزرگ، با ملافه‌های برمز شرابی مثل، سقف های اتاق، چراغ‌های کم‌نور زرد، و هوایی نیمه‌گرم. ایرا ایستاد، خیره شد به تخت. لب زد: - شوخی‌ش گرفته یا ما رو جدی گرفته؟ سایان شونه‌ای بالا انداخت: - هر چی بوده، احتمالاً تهش یه کابوسه. بخوابیم قبل اینکه بیدارمون کنن. ایرا تا خواست وارد بشه صدای هق هق لیا اومد ایرا لحظه‌ای چشم بست. بعد زیر لب گفت: - قوی باش، لیا… برگشت سمت دری که واسه نایا و ریو بود که وارد اتاق شده بودن و ریو که داشت می‌رفت سمت نایا رو از لای نیمه در نگاه کرد... و درها با صدای اروم بسته شدن. و با تعجب به سایان نگاه میکردم....
    1 امتیاز
  21. فصل دو قسمت شیش لحظه‌ای انگار زمان ایستاده بود. همه، روی صندلی‌های مخملی قرمز، دور میز نشسته بودن. بوی شیرین میوه‌های عجیب، دود ملایمی که از لیوان‌ها بالا می‌رفت، گرمای خفیف و نور طلایی… مثل خوابی بود که نمی‌خواستن بیدار شن. سایان، ساکت‌تر از همیشه، تکه‌ای از نان سیاه‌رنگ برداشت. گفت: – عجیب نیست که بعد از همه‌ی اون وحشت، اینجا… آرومه؟ زیادی آروم. زیادی آروم. ایرا چشم تنگ کرد: – اینم یه مرحله‌ست. از اون نوعی که قرار نیست بجنگی. باید دوام بیاری… با خودت. نایا دستش هنوز کمی می‌لرزید. کنار ریو نشسته بود ولی انگار فاصله‌شون از هزار خاطره‌ی گمشده پر بود. با صدای آهسته گفت: – بعضی وقتا حس می‌کنم یه بخش از من، هنوز اونجاست. تو اون تصادف. تو تاریکی بین دو لحظه. ریو بهش نگاه کرد، ولی این بار توی نگاهش فقط غم نبود. فهم بود. یک جور آرامش دردناک. دستش رو جلو برد، روی میز، ولی فقط گذاشت کنار دست نایا. نذاشت تماس بگیره. فقط نزدیک بود. نایا آروم انگشت‌هاشو به انگشت‌های ریو چسبوند. سایان سرش رو پایین انداخت، ولی لبخند زد. گفت: – جالبه… من هیچ‌کدومتونو از قبل نمی‌شناختم. ولی الان… حس می‌کنم بیشتر از خیلیای دیگه می‌شناسمتون. لیا گفت: – بازی این کارو می‌کنه. مارو پرت می‌کنه ته ذهن‌مون. مجبورمون می‌کنه رو در رو بشیم با خودمون. و اگه شانس بیاریم… با بقیه. سکوت دوباره افتاد. فقط صدای قل‌قل شرابی بنفش‌رنگ، و بخار آرام بشقاب‌ها باقی مونده بود. اما بعد… چراغ‌های لوسترها یک لحظه چشمک زدن. لرزیدن. صدایی خفیف، مثل خش‌خش برگ خشک، از زیر زمین اومد. میلو، که نزدیک یکی از ستون‌ها نشسته بود، صاف نشست. گوش داد. صدا قطع شد. ریو آروم گفت: – حس کردید؟ انگار یه چیزی… بیدار شد. ایرا سریع ایستاد، اطراف رو برانداز کرد. دیوارها هنوز نفس می‌کشیدن. ولی حالا انگار تندتر. لیا گفت: – شاید زمان استراحتمون تموم شده… اما نایا زمزمه کرد: – نه… یه چیزی داره میاد. یه چیزی که نباید اینجا باشه. سایان ایستاد. چشم‌هاش تیره شده بودن. نه از ترس، از تمرکز. آروم گفت: – مرحله‌ی بعد، فقط یه هزارتو نیست. اسمش هست "هزارتوی ذهن"… ولی اون چیزی که وسطشه… خودمون نیستیم. یه چیز دیگه‌ست. لحظه‌ای همه به هم نگاه کردن. در انتهای سالن، زیر یکی از لوسترها، درِ کوچکی با قاب نقره‌ای باز شد. پشتش فقط تاریکی بود. عمیق، مثل سیاه‌چاله. ایرا زمزمه کرد: – اون در رو ما باز نکردیم. سایان گفت: – اون ما رو صدا زد. نایا برگشت سمت ریو: – با هم می‌ریم. هر چی که اونجاست. ریو نفس کشید، عمیق. لب زد: – این بار، با هم. و همه بلند شدن. در، منتظر بود.
    1 امتیاز
  22. قسمت پنجم فصل دو تالار طلایی سکوت. اول فقط سکوت بود. نه صدای نفس، نه صدای قدم. حتی صدای قلب خودشون رو هم نمی‌شنیدن. هوا سنگین بود. نه گرم، نه سرد. مثل چیزی که می‌خوابه روی پوستت، ولی نمی‌ذاره تکون بخوری. سقف نبود. یا شاید اون‌قدر بلند بود که نمی‌دیدنش، پر از لوسترهای عظیم که نور طلایی می‌تابوند. دیوارها از مرمر سفید، کف از سنگ‌های سیاه براق. وسط سالن، یک میز بلند و باشکوه، با روکش طلا، پر از خوراکی‌های عجیب ولی وسوسه‌انگیز. دیوارها زنده بودن. انگار نفس می‌کشیدن. بافتشون شبیه گوشت خامی بود که روش رگ‌هایی با نور کم می‌درخشیدن. نایا زمزمه کرد: – ما… زنده‌ایم؟ ریو آروم گفت: - فکر کنم هنوز نه! ایرا آهی کشید، نشست روی یکی از صندلی‌های مخملی قرمز رنگ: - به نظر منم فکر نکنم. ولی اینجا قبل از مرحله‌ی بعدی باید بهمون "استراحت" بدن. یه جور شوک آرام. لیا با تردید دست برد سمت یه لیوان آب. بوی نعنا و گل رز می‌داد. خورد… و چیزی نشد. – واقعی‌ هستن! نایا ساکت بود. نشسته بود کنار سایان و ریو. ریو بهش نگاه کرد. چهره‌ی نایا، نور ملایمی گرفته بود. با کلی کش مکش سرشو انداخت پایین آروم و با لکنت گفت: - تو… یادته؟ دبیرستانو؟ من و تو یه مدرسه بودیم… نایا ابروهاشو بالا انداخت، ولی لبخندش تلخ بود و با صدای لرزون گفت: – نه… یعنی… صدا و چهره‌ت آشناست، اما… مثل فیلمی که تیکه تیکه‌ش حذف شده باشه. سکوت شد. بعد، لیا و آیرا باقدم های آروم به سمتشون اومدن و آیرا با صدای رسا گفت: - اون تصادف کرد. تو همون سالی که ناپدید شد. ضربه‌ی مغزی. حافظه‌ی کوتاه‌مدت مدرسه رو از دست داد. حتی اسم خودشم یه مدت یادش نمیومد.و حتی ما! لیا حرف آیرا رو ادامه داد: من تورو یادمه البته،فکر کنم چندباری با نایا اومده بودم و تورو بهم نشون میداد . ریو فقط لبخند تلخ زد و حس کرد بغض گلوشو داره خفه میکنه انگار که دوتا دست تنومند سعی دارن اونو خفه کنن. ریو به نایا نگاه کرد. چشماش لرزید. نایا فقط سرشو پایین انداخت. صداش شکست: - من نمی‌خواستم برم… حتی نمی‌دونستم ریو اونجاست.و هیچی یادم نمیومد وقتی بهزیستی منو برد، فقط، سعی کردم از همه چیز دور بشم . وقتی هم برگشتم، انگار اون سال‌ها، برای من پاک شده بودن. و تو دیگه نبودی. ریو آهسته لب زد: - فکر می‌کردم رفتی چون نخواستی خداحافظی کنی. و شاید ازم بدت میومد، سال‌ها ازت بدم می‌اومد، و هم‌زمان؛ از خودم بیشتر. نایا بهش نگاه کرد. لبخندی کم‌رنگ زد، اما با چشمای خیس: – اگه اون روز دوباره به مدرسه برمی‌گشتم، اولین کسی که می‌خواستم ببینم، تو بودی. لحظه‌ای همه ساکت موندن. سایان دستی روی شونه‌ی نایا گذاشت: – حالا که پیداش کردی، دیگه نذار از دست بره. ریو فقط سر تکون داد. میز پر بود از غذا، ولی چیزی تو اون هوا سنگین‌تر بود… شاید بخششی که بعد از سال‌ها بالاخره اتفاق افتاده بود. صداهای بازی خاموش بودن. فقط صدای خنده‌های آروم، قاشق روی بشقاب، و شاید… ضربان قلب‌هایی که دوباره شروع کرده بودن به تپیدن. انگار که همه یادشون رفته بود کجا هستن و چقدر دور شدن از زندگی واقعی...
    1 امتیاز
  23. قسمت چهارم فصل دو بعد از محو شدن آن سایه، برای چند ثانیه فقط صدای نفس‌ها بود. همه ساکت، چشم به ریو که هنوز شوکه بود. نایا دستشو ول نکرده بود. ایرا بلند گفت: – «باید بریم، الان. قبل اینکه دوباره حمله کنن.» اونا وارد مسیر باریک کنار رود شدن. آب کم‌عمق، اما سرد و تیز مثل تیغ، از زیر پاشون رد می‌شد. دیواره‌ی سنگی اطرافشون بلند و تنگ بود. انگار رود داشت اونا رو قورت می‌داد. لیا زمزمه کرد: – «اگه دوباره چیزی ببینیم چی؟ اگه نتونیم بفهمیم چی واقعیه چی نه؟» بعد از محو شدن آن سایه، برای چند ثانیه فقط صدای نفس‌ها بود. همه ساکت، چشم به ریو که هنوز شوکه بود. نایا دستشو ول نکرده بود. ایو. لیا زمزمه کرد: – «اگه دوباره چیزی ببینیم چی؟ اگه نتونیم بفهمیم چی واقعیه چی نه؟» سایان که هنوز صدای نفسش سنگین بود، گفت: – «همینه بازی… واقعیتو ازت می‌گیره… بعد خودتو بهت نشون می‌ده.» مه دوباره داشت برمی‌گشت. اما این بار، صدای پچ‌پچه‌ باهاش اومد. صداهایی آشنا. ایرا لحظه‌ای ایستاد. سرشو گرفت. صدا توی سرش پیچید: «تو خواهر کوچیکتو تنها گذاشتی… اون هنوز اونجاست… داره اسمتو صدا می‌زنه…» لیا دستش رو شونه‌ی ایرا گذاشت: – «هی! تمرکز کن، فقط برو جلو. صداهارو قطع کن.» اما بعد، همه همزمان ایستادن. مقابلشون، دیواره‌ی رود تموم می‌شد… یه در فلزی، درست وسط سنگ‌ها، بدون دستگیره. فقط یه چشم‌اسکنر وسطش چشمک می‌زد. نایا قدم برداشت جلو. اسکنر روشن شد. «بازیکن شماره ۵: پذیرش شد. در حال آماده‌سازی دروازه.» در، به آهستگی شروع به باز شدن کرد… اما صدایی از پشت سر اومد. خنده‌ها. دوباره اون صداها. خش‌خش. جیغ. لیا برگشت. موجودات از مه بیرون اومده بودن. سریع‌تر از قبل. زشت‌تر. انگار بیشتر از چوب ساخته شده بودن—انگار از کابوس ساخته شده بودن. ریو ناگهان داد زد: – «برید تو! من پشت سرتون میام!» اما نایا گفت: «با هم می‌ریم. این بار نمی‌ذارم عقب بمونی.» همه وارد در شدن. اما ریو، لحظه‌ای برگشت. به مه. به صدای مادر. به خاطره‌ای که داشت از هم می‌پاشید. دلش می‌خواست بمونه. دلش می‌خواست تسلیم شه… اما دست نایا، هنوز گرم و محکم، پشتش بود. قدم آخر رو برداشت. در بسته شد. و تاریکی پشت سرش، برای لحظه‌ای جیغ کشید. مرحله بعد: هزارتوی ذهن. آغاز مرحله‌ی جدید
    1 امتیاز
  24. فصل دوم قسمت دوم لحظه‌ای که آخرین نفر از در عبور کرد، صدای بسته شدن سنگینش پشت سرشان پیچید. سکوت. فقط صدای قدم‌ها بود. برگ‌های پوسیده زیر پا خش‌خش می‌کردند. هوای مه‌آلود، سرد و مرطوب، انگار تا استخوان نفوذ می‌کرد. هیچ‌کس چیزی نمی‌گفت. همه می‌دانستند که حالا بازی واقعاً شروع شده. ایرا کنار ریو قدم برمی‌داشت، یک دست روی بازویش گذاشته بود تا سایان تعادلش را حفظ کند. اما سایان هنوز در شوک بود. چشمانش باز شده بودند، اما خیره، بی‌فروغ، انگار چیزی درونش شکسته بود. لیا با صدای لرزان پرسید؟! - اینجا دیگه کجاست؟فرق کرده جنگل انگار! نایا به اطراف نگاه کرد. درخت‌ها عجیب بودند. خم‌شده، پیچ‌خورده، مثل استخوان‌هایی که از زیر خاک بیرون زده باشند. هیچ پرنده‌ای نبود، هیچ صدایی، به جز نفس‌هایشان. ریو آروم گفت: - مسیر رو پیدا کنیم، تا وقتی زنده‌ایم، راهی هست. اما صدای زمزمه‌ای، ناگهان از دل درختان بلند شد. زمزمه‌ای مرطوب، خش‌دار، انگار کسی با گلوی بریده دارد حرف می‌زند. همه ایستادند. نفس‌ها در سینه حبس شد. از میان مه، چشم‌هایی ظاهر شدند. قرمز. ساکت. نزدیک. خیلی نزدیک. ریو دستش را بالا آورد، اشاره کرد که همه عقب‌تر بروند. اما خیلی دیر شده بود. زمین زیر پای‌شان ترک خورد. گِل نرم شد و چیزی شبیه دست، از زیر خاک بیرون زد. نه یک دست انسانی… پنجه‌ای با ناخن‌های بلند. یکی از درخت‌ها تکان خورد. نه باد بود، نه حیوان. خودش حرکت کرد. لیا جیغ خفه‌ای کشید. اینا... درخت نیستن! ایرا به سختی سایان را از زمین بلند کرد. ریو عقب عقب رفت، دست در جیبش، آماده، و در گوشه‌ای نایا را دید؛ خشک شده، مات، با چشمانی که در تاریکی برق می‌زدند. نایا... برو، باید بدویم! اما نایا لب زد: - نه، نمی‌فهمی، ما هیچ‌وقت از اینجا بیرون نمی‌ریم. لحظه‌ای سکوت. بعد نور ناگهانی آسمان را شکافت. انگار رعدی بی‌صدا از میان مه گذشت
    1 امتیاز
  25. فصل دوم: شروع فروپاشی روانی زمانی که چشماشو باز کرد ، اول چیزی ندید. فقط تاریکی. اما بعد، با هر قدمی که جلو می‌رفت، نور ضعیفی از لامپ‌های لرزان سقف، صحنه رو روشن کرد. وسط اتاق، یه صندلی فلزی. پاش شکسته بود و کمی کج شده بود. روی صندلی، سایان بود. سرش افتاده بود پایین. دست‌ها و پاهاش با تسمه‌های چرمی بسته شده بودن. قطره‌های خون از گوشه‌ی دهانش خشک شده بودن. تنش بالا و پایین می‌رفت، نفس می‌کشید… ولی بی‌هوش. - سایان! ریو به سمتش دوید. زانو زد. سعی کرد بندها رو با دست باز کنه ولی سفت بودن. عصبی توی جیبش گشت، چاقوی کوچیکی از لباسش بیرون کشید. با لرزش دست، بندها رو برید. اول دست‌ها، بعد پاها. سایان یه لحظه تکون خورد. زیر لب چیزی نامفهوم زمزمه کرد. ریو زیر گوشش گفت: - تموم شد رفیق، بیدار شو، بیدار شو، باید بریم، اونا منتظرن. دستشو دور کمرش انداخت، سایان رو کشید رو دوشش. بدنش بی‌وزن نبود، ولی ریو دیگه به خستگی فکر نمی‌کرد. نور ناگهان سفید شد. صدای سیستم پخش شد: «بازیکن شماره ۳، آزمایش کامل شد. نجات موفق. اتصال مجدد.» درِ پشت سرش بسته شد. جلوی ریو، مسیر باریک و طولانی‌ای باز شد، نور سفید تهش بود. صدای قلبش توی گوشش می‌کوبید. هر قدم، سنگین. اما هر چی جلوتر می‌رفت، صدا واضح‌تر می‌شد… صدای نفس‌های آشنا. صدای نایا. و بعد، وقتی به انتهای راهرو رسید. دخترها بودن. ایستاده، خیره، با چشمای پر از اشک و امید. نایا اول اونا رو دید. بعد چشمش افتاد به سایان روی دوش ریو. - ریو… لیا جلو رفت، کمکش کرد سایان رو پایین بیاره. ایرا سریع نبضش رو چک کرد. -زنده‌ست؛ ضعیفه ولی زنده‌ست. نایا چند ثانیه فقط نگاه کرد. بعد آروم، اومد جلو. ریو خسته سرشو بالا آورد. چشماش تار می‌دیدن. نایا آروم دستشو گذاشت روی شونه‌ش. -خوش اومدی،قهرمان. برای اولین بار، ریو لبخند زد. نه از روی غرور. نه از پیروزی. فقط از اینکه هنوز زنده‌ست، و نایا، اونجا بود. ناگهان صدای سیستم بلند شد: تیم کامل شد. ورود به مرحله‌ی نهایی،تا لحظاتی دیگر. درِ بزرگ فلزی آهسته باز شد. و باد سردتر، تاریک‌تر، مثل نفس مرگ، از اتاق آخر بیرون خزیدن بچه ها به نوبت خارج شدن ریو با کمک آیرا سایان رو به بیرون بردن،دوباره همون مکان دوباره همون جنگل سرد و بی روح، تاریک..
    1 امتیاز
  26. قسمت هفدهم هم‌زمان با فریادهای بی‌نام‌ونشان از اتاق ریو، اون‌طرف، مه کم‌کم کنار رفته بود. ایرا، نایا و لیا، در سکوت سنگینی قدم برمی‌داشتن. هر قدم روی کاشی‌های سرد و مشکی مثل کوبیدن پتک روی اعصابشون بود. چراغ‌ها این بار نه قرمز، نه سفید. خاموش بودن. فقط نور زردِ ضعیفی از راهرو می‌اومد. لیا با صدای گرفته‌ای گفت: فکر می‌کنین هنوز زنده‌ان؟ ریو و سایان؟ ایرا ایستاد. به عقب برگشت. جز تاریکی چیزی نبود. دندوناشو روی هم فشار داد. اونا باید بیان، ریو قوی‌تر از اونه که بذاره خودش گم بشه. نایا لب‌هاشو گاز گرفت. ساکت بود. اما لرزش دستش دیده می‌شد. راهرو داشت تموم می‌شد. یه درِ بزرگ فلزی ته سالن منتظرشون بود. به رنگ خاکستری کدر، مثل یه جایگاه انتظار. ساکت. بسته. ایرا نزدیکش شد و دستشو گذاشت روی صفحه‌ی فلزی کنارش. صفحه روشن شد. یه صدای رباتی پخش شد: - سه بازمانده ثبت شد. انتظار برای تکمیل تیم، دو بازیکن باقی مانده. نایا عقب رفت. نشست روی زمین، خیره به تاریکی پشت سر. لیا زمزمه کرد: - شاید بازی نخواد همه‌مون زنده بمونیم. اما ایرا گفت: - نه، این بازی روانمونو می‌خواد، نه جنازه‌مونو. اگه بمیرن، بازی هم می‌بازه. سکوت. فقط صدای نفس‌های خسته و قطره‌هایی که از سقف می‌چکیدن. نایا زیر لب گفت: - ریو، بیا بیرون، من هنوز باید چیزی بهت بگم، در تاریکی، جواب نیومد. ولی صدای تیک، تیک، تیکِ سیستم، نشونه‌ی این بود که هنوز زنده‌ان. و بازی هنوز تموم نشده. دمای هوای اتاق بازی دخترا انقدر اومده بود پایین، که کم کم داشت نفس هاشون کند می‌شد و تنگی نفس میگرفتن. روی دیوار ها که با کاشی های قرمز، بنفش درست شده بود از سرما ترک برداشته بود و بخار گرفته بود دخترا ته سالن بازی روی کاشی مشکی که حکم پایان بازی رو داشت منتظر پسرا مونده بودن.
    1 امتیاز
  27. فصل اول بازی مرگ پارت شونرده ریو هنوز زانو زده بود. نفس‌هاش بریده بریده، دستاش دور سرش قفل شده بودن. تاریکی تو ذهنش می‌چرخید، و اون اعتراف، هنوز توی مغزش تکرار می‌شد. ولی وقتی سرش رو بالا آورد همه‌چیز تغییر کرده بود. نور دیگه‌ای نبود. سقف، دیوارها، زمین، همه خیسِ خون بودن. قطره‌قطره از شکاف‌های دیوار شره می‌کرد، مثل عرق مرگ،صدای چک‌چک خون توی سکوت طنین می‌نداخت. اما اون ترسناک نبود. ترسناک، اون چیزی بود که روبه‌روش ظاهر شد. نایا. نه یکی. ده‌ها تا. همه‌ با لباس همون روز توی مدرسه. همه با موهای آشناش. ولی... لبخند. اون لبخند لعنتی. لب‌هایی که تا نزدیکی گوش‌ها دریده شده بودن. چشم‌هایی بی‌روح، سیاه، و خالی. پوست صورت بعضی‌ها شکاف خورده، بعضی‌ها تا نیمه سوخته. ولی همه‌شون یه چیزو داشتن: لبخند. ثابت، بی‌حرکت، و مرگبار. صداهایی خفه از گلوی اونا بیرون می‌اومد: دوستش داشتی… مگه نه، ریو؟ - چرا نگفتی؟ - ما هنوز اینجاییم،منتظر یه جواب، یه حقیقت دیگه. و با هر قدمی که جلوتر می‌اومدن، بزرگ‌تر می‌شدن. بازوهاشون کش می‌اومد، انگشت‌هاشون درازتر، دندون‌هاشون بیشتر. هرچه ریو عقب می‌رفت، اونا نزدیک‌تر می‌شدن، تا جایی که دیگه دیوار پشتش بود. زمزمه‌ی اصلی از پشت سرش بلند شد. صدایی کاملاً شبیه نایا، ولی با بُمی مرده و بی‌احساس: - ما واقعی هستیم. بخشی از تو. هر بار که خواستی فراموشم کنی، ما شکل گرفتیم. نگام کن. به ما نگاه کن. بپذیر، که نتونستی فراموش کنی. ریو نفسش گرفت. چشم‌هاش پر اشک شد. لب‌هاش لرزیدن، اما بالاخره گفت. شما، واقعی هستین. چون من، هنوز تو رو فراموش نکردم. هیچ‌وقت نکردم. حتی وقتی با تمام وجودم خواستم. یکی از نایاها با گردنی شکسته، آروم سرشو خم کرد. - بالاخره گفتی همون لحظه، همه‌شون فریادی کشیدن. لبخندهاشون دریده‌تر شد، نور قرمز دیوونه‌واری تو چشم‌هاشون پیچید، و درست وقتی ریو فکر کرد تمومه، همه منفجر شدن. نه با خون، نه با گوشت. با دود. با دود. با سکوت. و ریو تنها موند. همون‌جا. روی زمین. در اتاقی که هنوز از سقفش خون می‌چکید. و صدای بازی مثل شلیک تیر تو سکوت پخش شد: - پذیرفته شد. خاطره‌ی مخفی، آزاد شد.
    1 امتیاز
  28. فصل اول بازی مرگ پارت پونزده مه سنگین‌تر شد. صدای نفس‌های ریو توی فضای سرد می‌پیچید. سایان هنوز بسته به صندلی بود، اما سایه‌ای دور اتاق چرخ می‌زد، سایه‌ای که ریو نمی‌تونست ازش فرار کنه. صدای ضبط‌شده باز اومد: «بازیکن شماره‌ی ۳، حالا باید با حقیقتی رو‌به‌رو بشی که همیشه پنهان کردی…» همه‌جا تاریک بود. فقط یه نور ضعیف از بالای سر ریو می‌تابید، مثل چراغ اتاق بازجویی. صداهای ضبط‌شده، زمزمه‌های مبهم، مثل بادی که توی ذهن می‌پیچه: – «ریو… وقتشه رو راست باشی… نه با ما، با خودت. روی دیوارهای سیاه رنگ، تصویرهای قدیمی پخش شدن. مدرسه! دختربچه‌ای با لباس بهزیستی، موهای بلند طلایی، سرش پایین، گوشه‌ی حیاط نشسته بود. فقط یک دختر کنارش بود که اونم آیرا بود تا کلاس نهم همراهش بود. کنارش پسری ایستاده بود،ریو. ریو خشکش زد. زیر لب زمزمه کرد: - نه، این دیگه چیه، صداها تو سرش بلندتر شدن: - تو یادت میاد، اون همیشه تنها می‌نشست. هیچ‌کس باهاش حرف نمی‌زد،جز تو و آیرا ولی تو… تو جرأت کردی نزدیک شی. تصاویر سریع رد می‌شدن. نایا و ریو تو مدرسه، ریو همیشه کنارش بوو کمکش می‌کرد. نایا باعث شد ریو دیگه دعوا نکنه، شیطونی نکنه. سال‌ها گذشت، ریو قوی‌تر شد، بزرگتر شد،ساکت‌تر، ولی همیشه یه نفر تو ذهنش موند. نفسش بند اومد. تصویر روزی پخش شد که ریو وارد کلاس شد، صندلی نایا خالی بود. همه‌چیز سیاه شد. صدای خفه‌ی خودش توی اتاق پیچید: – «اون رفت، بدون خداحافظی،بدون یه نگاه، و من، هیچی نگفتم. هیچی نگفتم چون می‌دونستم اگه حرف بزنم، همه‌چی واقعی می‌شه. من،دوستش داشتم. از همون بچگی. ولی حالا حتی منو یادش نیست. و من باید اینو قورت بدم. باید قورت بدم که یه‌بار دیگه هم قراره ببازمش. صدای بازی دوباره پخش شد. - حقیقت ثبت شد. بازیکن شماره‌ی سه: شکست روحی – سطح بالا. تثبیت احساسات، ناموفق. دیوار روبه‌رو باز شد سایان روی صندلی بسته شده بود، اما لبخند محوی روی لبش بود، انگار همه‌چی رو فهمیده. ریو به زانو افتاد. برای لحظه‌ای دیگه قوی نبود. دیگه "نقاب ریو" روی صورتش نبود. فقط یه پسر شکسته بود. که تو دل یه بازی مرگبار، با خاطره‌ی یه عشق خاموش، داشت می‌جنگید. مرحله دوم فروپاشی آغاز شد.
    1 امتیاز
  29. فصل اول بازی مرگ پارت چهاردهم هیچ‌چیو نمی‌شد دید. فقط یه صدای خش‌دار: - «ریو… تو همیشه قوی بود ؛ ولی حالا،وبت توئه.» ریو یه قدم جلو رفت. مه اطرافش رو بلعید. بقیه فقط صدای قدم‌هاشو شنیدن، بعد هیچی. سکوت. یه لحظه بعد، صدای فریادی توی مه پیچید. نایا داد زد: - «ریو؟!» صدا جواب داد. ولی نه ریو، یه صدای خیلی شبیهش، ولی خالی، سرد، مصنوعی: – «برگردین،اگه می‌خواین زنده بمونین…» نایا خواست جلو بره، اما ایرا بازوشو گرفت: - «نه، این ریو نیست…» لیا با ترس زمزمه کرد: - «بازی داره یکی دیگه‌مونو برمی‌داره…» در پشت سر ریو آروم بسته شد. و صدا خاموش شد. فقط مه موند… و یه صدای ضبط‌شده‌ی جدید از سقف: «بازیکن شماره‌ی سه … وارد فاز آزمایش شد. نتیجه: - در حال پردازش.»
    1 امتیاز
  30. فصل اول بازی مرگ پارت سیزدهم نایا سرشو بالا آورد. با صدایی آروم، ولی محکم گفت: – «من نجات پیدا نکردم چون فرار می‌کردم… ولی دیگه فرار نمی‌کنم... قبول دارم بابامو کشتم .... ولی حقش بود .» دستشو سمت تاریکش دراز کرد: – «منو ببخش… و منم تورو می‌بخشم.» نسخه‌ی تاریک یه لحظه مکث کرد… لبخندش محو شد… اشک خونین از چشماش ریخت و جلوی چشم های بقیه آتیش گرفت و کم کم جزغاله شد و در آخر خاکستر هنوز چراغ ها قرمز بودن و منتظر یک حرکت... یک اشتباه . وقتی دوباره روشن شد، مه رفته بود. تنها لیا وسط راهرو ایستاده بود، ولی قوی‌تر به نظر می‌رسید. حتی نایستاده بود که تکیه بده. مستقیم به جلو نگاه می‌کرد. لیا آروم گفت: – «آفرین…» ریو سرش پایین بود. صدای پاهاشون روی کاشی‌ها، با نفس‌های سنگین‌شون قاطی شده بود. یه‌هو... صدای سایان. آروم، زنده… و پر از درد: – «ریو… کمکم کن…» قلبش وایستاد. خواست بچرخه، اما یه چیزی تو ذهنش فریاد زد: چراغا قرمزن! نچرخ! صدا باز تکرار شد. این‌بار نزدیک‌تر: – «ریو… تنهام نذار…» چراغا سفید شدن. ریو سریع برگشت. هیچی. هیچ‌کس پشت سرش نبود. نایا برگشت، نفسش بخار می‌شد: – «بیا دیگه! چرا وایستادی؟ داریم یخ می‌زنیم. یکم دیگه بمونیم، می‌میریم!» ریو آروم گفت: – «صدای دوستمو شنیدم… سایان. این‌جا گیر کرده. باید نجاتش بدیم…» دخترا ساکت شدن. سکوت… و یه صدای ضعیف، پشت درِ کناری: – «ریو… چرا ولم کردی؟» ریو چند لحظه مردد موند. نفس‌هاش مثل دود سفید تو هوا پخش می‌شد. درِ کنار دیوار، فلزی و زنگ‌زده بود. صدای سایان، این بار ضعیف‌تر ولی دردناک‌تر شنیده شد: – «دارم می‌میرم ریو… منو ول نکن…» نایا جلو اومد، آروم ولی جدی گفت: – «این می‌تونه تله باشه…» ریو چشم از در برنداشت: – «یا می‌تونه خودش باشه…» دری بنفش رنگ کنار دیوار نمایان شد ریو رفت سمت در و... دستشو گذاشت روی دستگیره. سرد بود، انقدر که انگشتاش بی‌حس شدن. یه نگاه به بقیه انداخت. نایا و لیا ساکت بودن. ایرا هنوز به جلو نگاه می‌کرد، ولی تنش توی شونه‌هاش معلوم بود. در و باز کرد. مه سنگینی از اتاق پاشید بیرون و....
    1 امتیاز
  31. فصل اول بازی مرگ پارت دوازدهم همه‌مون به نایا نگاه کردیم. چشماش لرزید، قدمی عقب رفت. لیاا با صدای لرزون گفت: – «نایا… نترس، تو قوی‌ای…» اما نایا سکوت کرده بود. نگاهش به پایین بود. لب‌هاش تکون می‌خوردن ولی صدایی ازش درنمیومد. دوباره سیستم با همون صدای خش‌دار گفت: – «نسخه‌ی تاریک نایا در حال آماده‌سازی‌ست. اگر خودش فرار کند، سایه‌اش جایگزین می‌شود.» نور راهرو تغییر کرد. دیوارها ناپدید شدن و جاشون رو مه گرفت. مهی سفید و غلیظ. ریو بلند گفت: - نایا با ما بیا،نذار مه بلعت کنه دستش و سمتش دراز کرد بوق خورد چراغ قرمز شد لیا با لکنت گف : بچه ها تکون نخورین اما صدای بچگونه‌ای از مه پیچید. یه صدای دختر کوچیک: – «تو که دوستم نبودی… همیشه تنهام گذاشتی… چرا منو نجات ندادی وقتی بعد اینکه بابا رو کشتیم؟» نایا از جا پرید. لب‌هاش لرزید: – «نه… نه… تو واقعی نیستی… تو فقط… تو فقط… من .. نکشتمش .. من نکردم اتفاقی شد اون مامان و کشت من فقط نمیخواستم اسیب ببینم ...» از مه، دختربچه‌ای بیرون اومد. چشم‌هاش کامل سفید بودن، موهاش به هم چسبیده، و لباس مدرسه‌ی پاره‌ای تنش بود، – «من، همون نایام… همون‌که همیشه گریه می‌کرد، ولی هیچ‌کی گوش نداد. حتی خودت.» نایا عقب عقب رفت. نفس‌نفس می‌زد. لیا جلو دوید: – «نایا! اونو نگاه نکن! اون فقط دردته! فقط یه خاطره‌ست!» اما نایا دیگه به حرفا گوش نمی‌داد. نسخه‌ی تاریک‌ نایا بچه، شروع کرد به تغییر. کم‌کم قد کشید، موهاش بلند شد، انگار داشت بزرگ می‌شد… بزرگ‌تر، و وحشی‌تر. حالا روبه‌روی نایا ایستاده بود. چشم‌هاش مثل شیشه‌ی ترک‌خورده، و دهنش از پهلو تا پهلو پاره بود. – «تو منو ساختی. من زنده‌م چون همیشه خواستی ضعیف بمونی… تا دلسوزی بگیری… تا همه نجاتت بدن، باید انتقام بابا رو از تو بگیرم، تو یه قاتلی ....» نایا زانو زد. دست‌هاشو گذاشت رو گوش‌هاش. فریاد زد: – «خفه شو! خفه شو! من… من دیگه اون نیستم... من قاتل نیستم ...!» ریو جلو رفت، اما باز هم هوا قرمز شد. چراغا چشمک زدن. بازی اجازه نمی‌داد کسی دخالت کنه
    1 امتیاز
  32. بازی مرگ فصل اول پارت یازدهم ما مجبور شدیم بین فرار و کمک انتخاب کنیم. سوم شخص: نایا دست آیرارو کشید: – «باید بریم، زمان نداریم، هر اشتباه این‌جا تبدیل به کابوس واقعی میشه!» همزمان صدای سیستم پخش شد: «اگر نسخه‌ی تاریک یکی، تا انتهای راهرو باقی بمونه، جاشو با فرد اصلی عوض می‌کنه. و دیگه هیچ‌وقت کسی متوجه نمی‌شه…» ایرا یک قدم عقب رفت، نفسش بند اومده بود. – «این من نیستم… من این نیستم…» اما ایرا تاریک لبخندش رو عمیق‌تر کرد، لبایی که انگار تا گوشش پاره شده بودن. با صدای گرفته‌ای گفت: – «همه‌تون یه چیزی برای قایم کردن دارین… من فقط جلوتر از بقیه‌تون بیرون اومدم.» با چشمای وحشی و سیاه که زیر چشاش انگار با چاقو بریده شده بود ازش خون سفید و سیاه شره میکرد به سمت ایرا حمله ور شد و سعی کرد با شیشه شکسته دستش به ایرا واقعی صدمه بزنه ریو خودشو انداخت جلو، با شونش ایرا رو عقب زد. همزمان فریاد زد: – «فرار کن! نایا، بکشش عقب!» چراغا هنوز سفید مونده بودن. انگار بازی هم دلش نمیخواست ببازن ولی اگه وایمیستادن، ایرا تاریک نابودشون می‌کرد صدای جیغ نایا اومد، همزمان با صدای بریدن هوا توسط چاقوی ریو. اون بین دخترا و ایرا تاریک ایستاده بود. چاقو تو دستش می‌لرزید اما نگاهش ثابت بود. با صدای آژیر دوباره قرمز شد کم کم داشت سردتر میشد پوست دستای ریو از شدت سرما سفت شده بود با صدای محکم گف: – «حرکت نکنین… اگه بجنگیم، بازی مارو مجازات می‌کنه…» ایرا تاریک ریو رو به زمین پرت کرد و آروم سمت ایرا میرف لبخند صورتش هر لحظه بیشتر و ترسناک تر میشد ریو آروم گفت: – «ایرا… اون واقعی نیست. اون فقط بخشی از توئه که قبولش نکردی… فقط کافیه نگاهش کنی. قبولش کنی.» ایرا نفس‌نفس می‌زد. چشم‌هاش پر اشک شدن. – «من… از خودم متنفر بودم… از این خشم… از این حس بی‌ارزشی… از این همه حسادت، من نمیخواستم این شخصیت ازم درست بشه» ایرا تاریک سرشو کج کرد. انگار برای اولین بار مکث کرد. چراغا سفید شدن. همون لحظه، ایرا اصلی یه قدم جلو برداشت. چشم تو چشمِ خودش. – «من می‌پذیرم… که گاهی از خودم می‌ترسم. اما نمی‌ذارم این منو نابود کنه.» صدای شکستن شیشه‌ای از بالا اومد. ایرا تاریک جیغی کشید، و انگار از درون ترک برداشت. شبیه آینه‌ای که خورد بشه. بعدش تبدیل شد به سایه‌ای ناپایدار و در باد محو شد. همه‌مون یخ زده بودیم. نایا گریه می‌کرد. لیا با وحشت به ایرا نگاه می‌کرد، و ریو زیر لب گفت: – «اون قبولش کرد. واسه همین زنده موند…» سکوت. بعد، دوباره صدای بوق اومد. چراغا قرمز شدن. و صدای زمزمه‌ای جدید: – «نوبت بعدی… نایا.»
    1 امتیاز
  33. بازی مرگ فصل اول پارت دهم سقف راهرو پر از چراغای کوچیک قرمز رنگ بود که با صدای تق‌تق روشن و خاموش می‌شدن. روی دیوارا شروع شد به پخش شدن از فیلم های شکنجه شدن بازیکن های دیگه رو پخش میکردن یکی رو پوستشون میکندم یکی رو دستش قطع شده بود یکی از چشاش خون میومد صدای آروم ریو دم گوش نایا زم زمه شد : - سعی کن توجه نکنی و صداشو بلند تر کرد و به بقیه هم اینو گفت - بیاین پشت هم حرکت کنین ریو اول وایستاد نایا پشت سرش پشت نایا به ترتیب لیا و آیرا ایه بوق بلند توی فضا پیچید و همه چراغا قرمز شدن. - بچه ها وایستین صدای بلند ریو بود که فضا رو پر کرد نقش راهنمای بازی رو داشت. نایا: – «نجم‌زن شبیه بازی بچگیامونه… ولی مطمئنم این یکی پایان خوشی نداره.» وقتی چراغ ها سفید شد ما آروم شروع کردیم به راه رفتن. صدای نفس‌هامون، تنها چیزی بود که فضا رو پر کرده بود. انقد حس سرما میکردیم که دمای هوا حس می‌کردم داره میاد پایین سرمو اینور اونور چرخوندم که یه سرنخی پیدا کنم یه دما سنج کوچیک کنار ستون کنار دیوار بود که نشون میداد منفی پنج درجه اس صدای خودکار شروع پخش شد با لحن سرد خش دار یک مرد بود - هر لحطه دمای محیط پایین میاد تا وقتی که برین بیرون دوباره بوق زد. چراغ‌ها قرمز شدن. سریع ایستادیم. نایا دست منو گرفت، فشارش لرزش داشت. چند ثانیه گذشت، چراغا سفید شدن، دوباره راه افتادیم. ولی همون موقع صدای نفس کشیدن سنگین از انتهای راهرو اومد. همه‌مون برگشتیم. هیچ‌کس نبود. چراغا دوباره قرمز شدن. یه صدای خیلی ضعیف، درست کنار گوش ایرا پخش شد: – «تو همون‌جوری نیستی که فکر می‌کنی…» ایرا که نفهمیده بود چراغا قرمزن، یه قدم برداشت. یه‌هو صدای جیغ بلندی تو راهرو پیچید. از وسط سایه‌ها، یه نفر ظاهر شد. خودِ ایرا. ولی چشم‌هاش کامل سیاه بودن، دست‌هاش خونی، لباش با لبخند وحشتناک کشیده شده بودن. لیا جیغ زد: – «اون… اون ایرا نیست!» ایرا اصلی از ترس عقب رفت: – «لعنتی! این چیه؟» ریو آروم گفت: – «اون نیمه‌ایه که مخفی کردی. ترست… خشمت… این فقط شروعشه.» ایرا تاریک به طرفش حمله‌ور شد.
    1 امتیاز
  34. بازی مرگ فصل اول پارت نهم با رد شدن از دری که نایا به سختی ازش گذشت، دوباره وارد جنگل شدیم انقد درگیر نایا بودم که اصن حواسم پرت شده بود که ندیدم وارد جنگل شدیم این سریع جنگل تاریک تر و پر مه تر شده بود بازور میشد دو قدم جلو تر تو ببیینی با تصمیم بچه ها یه جا پیدا کردیم که بشینیم من نایا روی سنگ بزرگی که دور برش گل گیاه رشد کرده بود نشستیم و آیرا روی زمین روبه روی نایا نشست با اینو بدنش مثل بید می‌لرزید دست نایا رو گرفت دستش ناز می‌کرد تیکه از لباسم و پاره کردم و گذاشتم رو سر نایا خون لای موهاشو باهاش پاک کردم چشای نایا از شدت گریه زیاد کاسه خون شده بود آیرا اومد نزدیک تر نایا رو گرفت بغلش بهمون قول داد که زودتر از اینجا خارج میشیم نفس‌هامون سنگین بود، نایا با صدای لرزون و گرفته رو کرد به پسر ناشناس گفت : - مرسی که کم‌کم کردی از لای در خارج بشم -خواهش میکنم - ما هنوز اسمت نمیدونیم -وقت نشد خودمو معرفی کنم من ریوعم - آروم گفتیم خوشبختیم نایا شروع کرد به معرفی کردن گفتن اسم هامون آیرا با صدای آرومش گفت: - چند وقته اومدی ؟فقط تو تنهایی؟ -نمیدونم چند وقت شده نه من و دو نفر دیگه ایم با تعجب پرسیدم - پس بقیه کجان ؟مردن؟ - نه تو یکی از مرحله ها اشتباه کردیم و بازی مارو جدا کرد از هم و من داخل آیینه ها گیر افتادم فو کنم باید تو هر مرحله یکیشون نجات بدیم . نایا سریع گفت: - تو که خیلی وقته تو بازی راه خروج هست ؟ میتونیم بریم بیرون؟ اصن چطوره این بازی ؟ - نمی‌دونم واقعا ولی ما تو مرحله پنجم بودیم که دومین اشتباه کردیم فقط یکی مونده البته برای من فقط ، هر نفر سه تا جون داره که پشت کمرش خالکوبی شده مثل سه تا خط یا سه تا ستاره طبق شخصیت های افراده اون شکلک ها نوبتی لباسمون دادیم بالا کمر همو نگاه کردیم برای من ماه برای نایا دریا بود برای آیرا شمع بود با کنجکاوی ازش پرسیدم : - برای تو چیه - آتیش ریو با صدای آرومش که هم‌زمان سرش پایین بود که باعث می‌شد موهای مشکیش روی پیشونیش کمی بریزه که اونو بیشتر مردونه تر می‌کرد - تو دنیای واقعی باهم دوست بودین ؟ چیکار میکردین ؟ آیرا زودتر از همه جواب داد - من پرستاری میخونم نایا گرافیسته و لیا مهندسی ما هر سه از بچگی باهم بزرگ شدیم منو نایا از کلاس پنجم و از نهم لیا هم پیدا کردیم دوست شدیم تو چی؟ مگه با بقیه دوست نبودین ؟ - من دانشگاه دیگ نرفتم و کار میکنم از وقتی پدرم فوت کرد من مجبور شدم خرج خودم و مادرم بدم و درس نخوندم -واقعا متاسفم - متاسف نباش عادت کردم با بچه هاهم اینجا اومدم دیدمشون همزمان که خودمو تو جنگل پیدا کردم اوناهم کنارم وایستاده بودن حالا خداکنه زنده مونده باشن که آشنا بشین باهم از اینجا خارج بشیم نایا آروم گف: بچه ها من خیلی میترسم خیلی تاریکه بنظرم یه جا نشینیم بریم جلو تر و تایید کردیم دست همو گرفتیم حرکت کردیم من یک طرف و آیرا یک طرف دست نایا رو گرفته بود و پسر ناشناس هنوز پشت سرمون میومد، ساکت، بی‌صدا، با همون چاقوی کوچیک که لکه های خون هنوز روش مونده بود بازی می‌کرد تو دستش حس می‌کردم فضا سنگین تر میشه فضای جنگل سکوتش عجیب رو مخم بود همزمان حس ترس سرما پوست استخونم لمس می‌کرد بیشتر دست نایا رو فشار میدادم هر از چند گاهی باد سردی میومد که باعث می‌شد صدای درختا بلند بشه نور بنفش رنگی از دور مشخص می‌شد رسیدیم دوباره به یه دری که به بزرگی در قبلی بود ولی انبار بنفش و بالاش عدد یازده هک شده بود روی دیوار با رنگ سرخ، جمله‌ای نوشته شده بود: «فقط زمانی که چراغ‌ها قرمزند، باید بایستی. اگر تکون بخوری… خودت رو خواهی دید.»
    1 امتیاز
  35. فصل اول پارت هشتم موهای نایا لای در مونده بود. تمام تنش می‌لرزید. لب‌هاش از درد می‌پرید و چشم‌هاش پر اشک شده بود. - «درد داره... خیلی درد داره...» صدای نازکش دیگه نازک نبود. خفه و خش‌دار شده بود. پسر ناشناس نفس‌نفس‌زنان به در نگاه کرد. نگاهش یه لحظه به من افتاد. - «اگه فشار بیاری، یا موهاشو بِکَنی... شاید بتونه کامل بیاد تو...» ایرا با صدایی بریده گف: - «وقت نداریم... نمی‌تونیم دوباره درو باز کنیم...» نگام افتاد به موهای بلند و طلایی نایا که از شدت کشش، کشیده شده بودن و یه دسته‌شون، خونی شده بودن. نایا با صدای لرزون زمزمه کرد: - «اگه لازمه... بکنش... فقط نذار این‌جا بمونم...» نفس تو سینم گیر کرد. اشک تو چشمام جمع شده بود. نمی‌تونستم همچین کاری بکنم. اما صدای تایمر برگشت... [زمان باقی‌مانده: ده ثانیه] فریاد زدم: - «ببخش نایا!» دست‌مو بردم جلو... - نه وایسا فک کنم یه چیزی داشته باشم برای بریدنش صدای پسر ناشناس بود سریع سمتمون دوید با چاقوی کوچیک جیبیش که یکم رنگ به زری میرفت که نشونه زنگ زدنش بود سریع شروع کرد به بریدن موهای طلایی نایا چاقو کم کم رنگ گرف پنج ] دندونامو بهم فشار دادم. موهاشو محکم گرفتم... که راحت تر بریده بشه [۳] نایا چشماشو بست. [۲] [۱] موها بلاخره بریده شد با جیغ بلند نایا، هردومون پرت شدیم داخل. در محکم بسته شد. تاریکی. فقط صدای گریه‌ی خفه‌ی نایا، و صدای نفس‌هامون مونده بود. پسر ناشناس یه گوشه ایستاده بود. سرش پایین بود همزمان چاقوی خونی شده رو با لباس مشکی پاره پوسیدش پاک می‌کرد و گذاشت جیبش موهای تیره‌اش چسبیده به پیشونیش. چهره‌اش هنوز دیده نمی‌شد. ولی بالاخره با صدای آرومش گفت: - «مرسی... که نجاتم دادین.» ایرا بهش نزدیک شد. - «تو کی هستی؟ این‌جا چه خبره؟ چرا ما؟» پسر آروم سرشو بالا آورد. نگاهش تیره و بی‌روح بود. - «من یکی از بازنده‌های قبلیم... منو جا گذاشتن... الان نوبت شماست که انتخاب کنین— بازنده می‌مونین؟ یا برنده‌اید؟»
    1 امتیاز
  36. فصل اول پارت هفتم پسر بالاخره از آیینه بیرون اومد. همون لحظه، از تو آیینه خون پاشید بیرون. نه چند قطره. سیلاب خون. وحشت‌زده دویدیم سمت انتهای سالن. فضا مدام تنگ‌تر می‌شد. قلبم داشت از قفسه‌ی سینم بیرون می‌پرید. نفس‌هام تند و بریده بود. حس می‌کردم خفه پایین راهرو، یه در کوچیک باز شد. فقط به‌اندازه‌ای که بخزیم و بخوابیم زمین. [زمان باقی‌مانده: پونزده ثانیه] ایرا اول از همه خزید تو. دستمو گرفت و کشیدم داخل. پسر ناشناس بلافاصله پشت سرم وارد شد و دست نایا رو کشید. در شروع به بسته‌شدن کرد... و بعد تق! در بسته شد... و موهای بلند نایا، بین در گیر کرد. جیغ خفه‌ای کشید. از درد به خودش می‌پیچید. با پاهاش زمینو خراش می‌داد. من دویدم سمتش. خودمو پرت کردم رو زمین. نایا رو بغل گرفتم.
    1 امتیاز
  37. فصل اول پارت شیشم همه به خودشون اومدن لیا که سعی می‌کرد به خود آیینه ها توجه نکنه و به بغل های آیینه نگاه کنه تلاش بر این بود گه تعداد لکه های خون رو روی هر آیینه بشماره یکی بیشترین خون رو داشت لیا : - بچه ها این یکی فرق داره فک کنم اینه ایرا گفت: - مطمئنی چون این سریع اشتباه کنیم یکیمون میمیره نایا با ترس گفت: - بچه ها دو دقیقه مونده فقط لیا : - یا باید کلن هر سه تامون بمیریم یا ریسک کنیم انجام بدیم وقتی سکوتشون و دیدم دستم بردم جلو وقتی به چشای پسره نگاه کردم موهای مشکی پسر بهم ریخته شده بود و با چشایی که پر شده بود از اشک نگاهم می‌کرد دستمو جلو بردم و با چند ثانیه مکث جلو بردم و ... لحظه‌ای که دستم به آیینه خورد، حس کردم انگار فرو رفتم تو یه سطل آب یخ... ولی هم‌زمان، پوست دستم می‌سوخت. دست پسر ناشناس رو گرفتم. کشیدمش بیرون ولی یه نیروی عجیب، مثل جاذبه‌ی معکوس، نمی‌ذاشت بیاد. انگار آیینه داشت می‌بلعیدش. [زمان باقی‌مانده: یک دقیقه] دستم داشت از جا کنده می‌شد. نایا و ایرا با وحشت داد زدن: -«بکشش بیرون دیگه! چرا نمیاد!» - «دستم نمیاد بیرون... بچه‌ها کمک کنین! کمـــرمو بگیرین! وقت نداریم!» اول ایرا از پشت کمرمو گرفت. زورش از همه بیشتر بود. اون‌قدر محکم فشار داد که حس کردم ناخناش پوستمو شکافتن. از درد یه جیغ زدم، ولی اهمیتی نداد. نایا هم پشت ایرا رو گرفت. با هم شمردیم: - «یک... دو... سه!» [زمان باقی‌مانده: سی ثانیه] یه نیروی وحشی ما رو به عقب پرت کرد.
    1 امتیاز
  38. فصل اول پارت پنجم اینبار نایا رف جلو و سعی کرد تفاوتی بین آیینه ها پیدا کنه نزدیک یکی از آیینه ها شد چشای مشکی پسری که زل زده بود بهش مثل یک تیر نفوذ می‌کرد به کل بدن نایا نایا از سردی نگاه پسر تنش لرز افتاد صدای کلفت خش دار پسر سکوت شکست - لطفا کمکم کن دارم از بین میرم بدنم سرد سرد داره میشه چیزی نمونده به پایان زندگیم نایا حتی اجازه مخالفت به کسی نداد و دستشو جلو برد تا صورت پسر رو لمس کنه و دستش از آیینه مشکی رد نشد اینبار صدای آژیر بلند شد و نایا به خودش اومد با لکنت لیا گفت: - چیکار کردی؟ صدای بلند خودکار بلند شد : دومین اشتباه یک اشتباه مونده تا مرگ دقت کنین. دوباره یه تصویر مثل پرژکتور روی تمام آیینه ها پخش شد اینبار گذشته نایا بود که افتاده بود روی صحنه دختر دوازده ساله ای که موهای بلوند طلایی بلندش دورش ریخته بود و دستاشو گذاشته بود روی گوشش و گریه میکرد و از ترس داخل کمد قایم شده بود بدنش مثل زلزه چند ریشتر میلرزید تصویر زن و مردی روی کل آیینه پخش شد مرد چاقو به دست زنی که روی زمین افتاده بود و غرق در خون بود و تصویر بعدی شکنجه شدن و مورد تجاوز قرار گرفتن نایا توسط پدرش بود . ایرا باورش نمیشد که اینارو نایا بهترین دوستش و که مثل خواهر براش بود پنهون کرده بود صدای هق هق نایا کل فضا رو گرفت دخترا بغلش کردن گفتن: زمان کمی مونده خودتو جمع جور کن باید زودتر از اینجا بریم بیرون دنبال راه حل باشین - زمان باقی مانده پنج دقیقه
    1 امتیاز
  39. فصل اول پارت چهارم و بعد یه تصویر مثل پروژکتور روی تمام دیوارهای های آیینه ای پخش شد با کیفیتی مثل دوربین‌های قدیمی، با صدای خش‌دار. یه خونه‌ی لوکس. درِ چوبی بزرگ باز میشه. یه مرد میانسال، کت‌و‌شلواری، دختربچه‌ای حدوداً یک‌ساله رو بغل کرده دختر به طرز عجیبی موهای سفیدی که تازه رشد کرده اطراف صورتش پوشونده چشای خاکستری خمارش پر از اشک شده بود. مرد با صدای خفه و گرفته به زنی که پشت دره می‌گه: -بگیرش... دیگه نمی‌تونم نگهش دارم. زن با تردید نوزاد رو بغل می‌کنه. مرد ادامه می‌ده: -مادرش موقع زایمان مرد... این بچه بدشگون بود... نمی‌تونم نگاهش کنم. در بسته می‌شه. زنی که بچه رو گرفته، لحظه‌ای به صورتش نگاه می‌کنه، بعد با سردی می‌گه: - فقط تا وقتی کوچیکه نگهش می‌داریم.. صحنه تغییر می‌کنه. دخترک حالا پنج سالشه. بیرون در خونه ایستاده. در پشت سرش با صدا بسته می‌شه. صدای زن: دیگه بزرگ شده... ما قولی ندادیم. دخترک به در زل زده، چشماش پر اشک، ولی گریه نمی‌کنه. فقط زمزمه می‌کنه: - مامان؟ من دیگه کجا برم...؟ تصویر محو می‌شه. لحظه‌ای سکوت کل فضا رو پر می‌کنه. آیرا همون‌جا ایستاده. بدنش می‌لرزه. لباش از درد گزیده شده. دستش رو روی سینه‌اش می‌ذاره، انگار سعی داره یه زخم قدیمی رو بپوشونه. لیا آهسته گفت: تو... فرزند خونه بودی؟ آیرا... آیرا بدون اینکه به کسی نگاه کنه زمزمه کرد: من هیچ‌وقت نمی‌دونستم... فکر می‌کردم مامانم ولم کرد... ولی حالا می‌فهمم هیچ‌وقت حتی منو نخواستن... نایا دستش رو روی شونه‌اش گذاشت: - ولی الان تنها نیستی، آیرا. ما باهاتیم. زمان باقی‌مانده: ده دقیقه. همه یک‌دفعه به خود اومدن. مرحله هنوز تموم نشده بود. باید ادامه میدادن آدم درست انتخاب میکردن اینبار نایا رف جلو و..
    1 امتیاز
  40. فصل اول پارت سوم لحظه‌ای بعد، آیینه‌ها با صدایی ترک‌خورده شروع به لرزیدن کردند. صدایی شبیه به نفس کشیدن سنگین از اعماق تمام آینه‌ها بلند شد، انگار چیزی پشت آن‌ها در حال بیدار شدن بود. ما فقط بهم نگاه می‌کردیم... بی‌حرکت، مبهوت، ترس‌خورده. دیگه تو هیچ‌کدوم از آینه‌ها انعکاس خودمون نبود. فقط انعکاس یه پسر، با موهای تیره و چشمایی که سیاهی‌شون انگار آدم رو می‌کشید توی خودش. صداش آهسته ولی پر از التماس بود: - کمکم کنین... تو رو خدا... نذارین اینجا بمونم... از همه‌ی آینه‌ها، صدای اون پسر میومد. صدای یکنواخت و پخش‌شده. هم‌زمان، تصویرش تو تک‌تک آینه‌ها تکرار می‌شد، اما انگار تو هر کدوم، حالت چهره‌اش یه‌ذره فرق داشت. یکی می‌ترسید، یکی می‌خندید، یکی زل زده بود. لیا با لکنت و صدای لرزون گفت: - مگه ممکنه؟... این دیگه چه کوفتیه؟ پسر، فقط با چشمای سیاه و گودافتاده‌ش بهمون خیره شده بود. هیچ چیز دیگه‌ای نمی‌گفت. فقط کمک می‌خواست. ناگهان، صدای خودکار دوباره پخش شد؛ واضح‌تر از قبل: -یک نفر از بین آن‌ها واقعی‌ست. دست او را بگیر. با هر انتخاب اشتباه، یک بخش از گذشته‌ات پخش خواهد شد. و چیزی را از دست خواهی داد. زمان باقی‌مانده: دوازده دقیقه. از زبان سوم شخص: آیرا نگاهش رو از چشمای پسر برنداشت. چیزی تو نگاهش بود... یه حس آشنا. انگار یه تیکه‌ی گم‌شده از گذشته‌ش، قفل‌شده تو اون چشما. با دست لرزونش به سمت آیینه رفت. لیا فریاد زد: - آیرا نه! صبر کن هنوز نمی‌دونیم واقعی‌ـه یا نه! ولی دیر شده بود. انگشت آیرا آیینه رو لمس کرد. لحظه‌ای سکوت... بعد، یه صدای شکستن، مثل ترک خوردن شیشه‌ی یخ‌زده. آیینه سیاه شد. و بعد، یه تصویر مثل پروژکتور روی تمام دیوارهای آیینه‌ای پخش شد. گذشته‌ی آیرا:
    1 امتیاز
  41. فصل اول:دعوت نامه مرگبار [پارت دوم] با صدای آهسته گفتم: ــ بچه‌ها... عدد دوازده با خون نوشته شده. انگار شبیه خون تازه‌ست.. سکوت کردن. نایا یه‌دفعه گفت: - مهم نیست چیه. وایسادن اینجا، ما رو نجات نمی‌ده. خب چطوری این درو باز کنیم رد بشیم لیا : از ترس داشتم به خودم میلرزیدم یعنی خون کی میتونه باشه سعی می‌کردم مثل بقیه بچه ها ترسمو پنهون کنم قوی باشم رفتم نزدیک در یه دکمه قرمز بود زدمش با کلی گرد خاک باز شد بچه ها یه قدم رفتن عقب آیرا سریع دستمو کشید و برد عقب آیرا با صدایی که هیچ ترسی توش بود گفت: - بازی فک کنم شروع شد بیاین بریم داخل سری تکون دادیم. قدم اول رو برداشتم، و دروازه شروع کرد به صدا دادن... مثل نفسی که آماده‌ی بلعیدن باشه. وقتی وارد شدیم، دروازه با صدای مهیبی پشت سرمون بسته شد. صداش مثل انفجار بود… انگار یه دنیای کامل قفل شد. باورم نمی‌شد چیزی که جلو روم بود رو دارم می‌بینم. تمام فضا با آیینه پوشیده شده بود؛ دیوار، سقف، حتی زمین. زیر پام، بازتاب خودم بود که توی مه خفیف جنگل محو و محوتر می‌شد. انگار دیگه اصلاً توی جنگل نبودیم. این‌جا بیشتر شبیه یه خونه‌ی شیشه‌ای کابوس‌وار بود. یه صدای بلند شروع کرد تیک‌تیک کردن. برگشتم و به در نگاه کردم؛ با رنگ خونی، یه زمان هک شده بود روش: زمان مانده: پونزده دقیقه نفس‌هام سنگین شد. با احتیاط رفتم سمت یکی از آیینه‌ها. روی سطحش بخار سردی نشست، طوری که انگار آیینه نفس می‌کشید. انگشتم رو بالا آوردم، لمسش کردم. جمله‌ای آروم ظاهر شد: اگر تصویرت پلک زد، دیگر خیلی دیر شده... و بعد، صدای یک بلندگوی بی‌روح: بیشتر از پنج ثانیه نگاه نکن. خشکم زد. سرم رو بالا گرفتم… بازتاب خودم هنوز اون‌جا بود. تا این‌که… لبخند زد. یه لبخند بی‌احساس. لبخند من نبود. نایا سریع مچم رو گرفت و کشید عقب. نفسش لرزون بود، ولی محکم گفت: - فقط به خودمون نگاه کنیم… فقط همدیگه. به هیچ‌چی دیگه نگاه نکن آیرا. ناگهان حس درد مثل جرقه‌ای از زیر پوستم پرید بالا. دستم داشت می‌سوخت. سوزشش انگار از زیر پوست شروع شده بود. با لکنت و وحشت گفتم: - چـ… چی داره میشه؟ آیرا با دست لرزون آستینمو زد بالا. روی پوست بازوم، با چیزی مثل سوزن‌های داغ، یه جمله حک شده بود: اخطار اول و زیرش با خون قر‌مز: تا سه اخطار میتوانید دریافت کنید… بعد از سومین، مرگ. خون از زیر نوشته جاری شده بود. نایا بدون حرف، یه تیکه از لباسش رو پاره کرد و پیچید دور بازوم. با صدای آرومش گفت: - قراره زنده بمونیم لیا… نترس. زود تمومش می‌کنیم. ولی از ته چشم‌های خودش هم می‌تونستم ببینم که اونم ترسیده.
    1 امتیاز
  42. فصل اول : دعوت نامه مرگ بار پارت اول رمان: بازی مرگ نویسنده: حدیث رضایی ژانر: فانتزی، ترسناک، معمایی، هیجانی روی میز مطالعه نشسته بودم و با لپ‌تاپ مشترکمون ،همون که من، نایا و لیا باهاش کار می‌کردیم ، داشتم پروژه‌ی میکروب‌شناسی رو که استاد داده بود، جلو می‌بردم. ساعت از دو گذشته بود، خواب از سرم پریده بود و فقط لیا هنوز بیدار بود. ناگهان یه نوتیف عجیب وسط صفحه ظاهر شد. لیا سرش رو بالا آورد و گفت: ـ نوتیف چی اومد؟ صفحه رو با تعجب نگاه کردم و بلند خوندم: ـ سطح اول آماده‌ی فعال‌سازیه. ورود؟ زیرش فقط یه دکمه بود: شروع لیا اخم کرد: ـ این چیه دیگه؟ برنامه نصب کردی؟ سریع سرم رو تکون دادم: ـ نه... قسم می‌خورم حتی به وای‌فای هم وصل نبودم. نایا از گوشه‌ی اتاق، خمیازه‌کشان گفت: ـ نزن اون دکمه رو... نصف شبی حوصله‌ی دردسر جدید ندارم. ولی من؟ داشتم از کنجکاوی می‌مردم. دیگه خسته شده بودم از پروژه‌های بی‌پایان. با خودم گفتم شاید یه بازی هیجانی باشه... و زدم. در یک لحظه، نور سفید خیره‌کننده‌ای کل صفحه رو گرفت... و بعد همه‌چی تاریک شد. وقتی به خودمون اومدیم، دیگه داخل اتاق نبودیم. جلوی رومون، یه دروازه‌ی عظیم از سایه و دود باز شده بود. بالای اون نوشته شده بود: به دنیای ممنوعه خوش اومدین. از اینجا به بعد، قانون‌ها فرق دارن. هر اشتباه، یه نفر رو حذف می‌کنه. گیج و منگ به دوروبرم نگاه کردم. توی یه جنگل تاریک و پر از مه ایستاده بودیم. هوا سرد بود، لرزه افتاده بود به تنم. لیا با صدای لرزون گفت: - آیرا... چی‌کار کردی؟ این دیگه کجاست؟ چی رو زدی؟ با لکنت گفتم: ـ نمی‌دونم... به خدا فکر کردم یه بازیه. اصلاً نمی‌دونستم ممکنه همچین چیزی بشه. نایا سعی کرد آرامش خودش رو حفظ کنه: ـ بچه‌ها... آروم باشین. همین‌جا وایستادن فایده نداره. خطرناکه. بیاین آروم از دروازه رد شیم. با تایید من و لیا، دست همو گرفتیم و به سمت دروازه حرکت کردیم. قدم به قدم، بین درخت‌های عظیم و سبزی که توی تاریکی شب تیره دیده می‌شدن، جلو می‌رفتیم. ناگهان صدای جیغ لیا فضا رو لرزوند. برگشتم سمتش. با ترس به کفشش نگاه می‌کرد. یه عنکبوت روش بود. با بی‌تفاوتی با گوشه‌ی پام عنکبوت رو پرت کردم اون‌ور و گفتم: ـ یکم آروم‌تر جیغ بزن، از این به بعد... دوباره به راه افتادیم. صدای خش‌خش برگا زیر پامون بود و سکوت وهم‌آور جنگل، مثل یه پتوی سنگین پیچیده بود دورمون. لیا آروم گفت: ـ بچه‌ها... شما هم حس می‌کنین یه نفر از لای درختا نگاهمون می‌کنه؟ نایا نگاهی به اطراف انداخت و سری به تأیید نشون داد. دروغ نگم، منم خیلی بیشتر این حس رو داشتم. ولی برای اینکه نترسن ـ مخصوصاً لیا که حساس‌تره ـ بروز ندادم. گفتم: ـ نه فکر نکنم. چون تو یه جنگل تاریکیم و سایه‌های درختا و مه همه‌جا هستن، باعث شده فکر کنی یکی نگات می‌کنه. اما ته دلم مطمئن بودم ما تنها نیستیم. انقد راه رفته بودیم که حس می‌کردم پاهام دیگه جون ندارن. عجیب بود که هیچ‌کدوممون اعتراضی نمی‌کرد. هرکی یه گوشه‌ی ذهنش گیر کرده بود. اون سکوت کش‌دار داشت مغزمونو می‌جَوید. نگاهی به بقیه انداختم. صورت‌هاشون رنگ‌پریده بود، لب‌ها خشک، چشم‌ها گیج و خسته. وسط اون جنگل تاریک و پرمه، فکر خونه ولم نمی‌کرد. خونه؟ نه… بیشتر یه زخم کهنه بود. هر کدوم‌مون یه مدل زخمی از خانوادمون داشتیم… جز لیا. لیا همیشه انگار از دنیای دیگه‌ای بود. یه دختر اصیل با خانواده‌ای کامل. موهای مشکی بلندش همیشه مرتب، مثل سیاهی شب. چشم‌هاش کشیده و پر رمز و راز… همون‌جوری که همه‌ی پسرا رو جذب می‌کرد. ولی نمی‌دونست پشت اون نگاه، من چقدر حسرتش رو می‌خوردم. از اون‌طرف، نایا کنارم بود. چشای آبیش از کل زندگی من قشنگ‌تر بود. حتی اون موهای بلوند موج‌دارش مثل دریا بود، انگار خدا نقاشی‌ش کرده بود. از وقتی کلاس پنجم باهاش آشنا شدم، تا حالا. اون مادرشو از دست داده بود، از بچگی. با اینکه همیشه سعی می‌کرد قوی باشه، ته چشم‌های درشتِ آبیش یه غم قدیمی بود. ولی تو اون سادگی، یه چیز خاص بود. یه جور نوری که فقط من می‌دیدم. همون لحظه صدای خش‌خشی از لای درخت‌ها اومد. نفس‌هامون تو سینه حبس شد. ولی هنوز چیزی نیومده بود. یا شاید، فقط داشت نگاهمون می‌کرد. لیا یه‌دفعه با صدای ترس‌خورده گفت: ـ وایسا... اون چیه؟! از فکر کشیده شدم بیرون. جلو رومون، یه دروازه‌ی غول‌پیکر بود. نه... این در نبود. بیشتر شبیه یه مرز بود. مرزی که تمام جنگل رو می‌برید به یه جای دیگه. وسط دروازه، با خطی زمخت و قطره‌چکون، عددی حک شده بود: دوازده رنگش مثل خون خشک‌شده بود. قرمز تیره، وحشی. زیر نور کم جنگل می‌درخشید. نایا با صدای لرزون گفت: ـ دوازده؟... یعنی چی؟ واقعاً یعنی چی این عدد؟ لیا نزدیک‌تر شد، چشم دوخت به دروازه و آروم گفت: ـ شاید... شاید تعداد مرحله‌هائه؟ یا شاید هر بار کسی حذف می‌شه، یه عدد کم می‌شه... تا برسه به صفر... @Khakestar
    1 امتیاز
×
×
  • اضافه کردن...