تخته امتیازات
مطالب محبوب
در حال نمایش مطالب دارای بیشترین امتیاز در 07/06/2025 در همه بخش ها
-
سلام نودهشتیا کاربرانی که قصد تعویض مقام کاربری و ارتقا به مقام های انجمن رو دارن، اینجا اعلام آمادگی کنن تا مدیریت بخش مربوطه صلاحیت ایشون رو بررسی کنه. ارتقا کاربر عادی به کاربر فعال، بصورت خودکار پس از 2500 ارسالی و 5000 کسب امتیاز، انجام میشه. سایر رنک های مدیریتی و خدماتی نودهشتیا: - مدیر کل - مدیر ارشد - ویراستار - گرافیست2 امتیاز
-
°•○● پارت پنجاه حیدر هربار که باهم جایی میرفتیم، قبلش روشنم میکرد که اگر لفتش بدهم، میرود و منتظر من نمیماند. حالا اما پشت در خانه نشسته و تا من در را باز نکنم، از اینجا نمیرود؟ اعتراف میکنم این، شیرینترین دروغ حیدر بود، و آخرینش. گونهام را به سر گندم تکیه میدهم و چشمهایم را میبندم. دیگر صدای مشت و لگد در کار نیست. صبح با صدای راننده وانت از خواب بیدار شدم. بلندگو را بیخ دهانش گرفته بود و اصرار داشت سبزیهایش، تازه و ارزانقیمت است. با یادآوری شب گذشته، دلآشوب شدم! قبل از هرکاری، به سمت در رفتم. چندبار دستم را جلو بردم و هربار هم پشیمان شدم. میترسیدم در را باز کنم و واقعیت به صورتم کوبیده شود، این واقعیت که حیدر یک دروغگوی پست است! پشت در بسته، از اضطراب قدم میزدم. به ساعت نگاه کردم. اگر آنجا باشد و همسایهها ببيند چه؟ حیدر خرد میشد. اینبار خودم را مجبور میکنم. لای در را با صدای آهستهای باز کردم. او اینجاست! تمام شب را همین جا بوده. صدای در مثل ناقوسِ بیدار باش، حیدر را به هوش میکند. دستی به گردنش میکشد و چهرهاش درهم میرود. با دیدن من، بیدرنگ سرپا میشود: -اومدی! در را باز میگذارم و جلوتر از او داخل میروم. حدس میزنم موهایم حسابی به هم ریختهاند اما چه کسی اهمیتی میدهد؟ دیگر خودم هم دوستشان نداشتم. مقابل هم مینشینیم. با دقت به صورتش نگاه میکنم. از آن شب شوم، خیلی نگذشته اما من با این مرد، احساس غریبگی بسیاری میکنم. از اینکه مقابلم نشسته و به من نگاه میکند، مغذب میشوم و آرزو میکنم کاش میتوانستم هفت لایه چادر روی خودم بیندازم، چرا که او از مردهای کوچه و خیابان هم برایم نامحرمتر است. -درو باز کردم حرف بزنیم، نه که برگردی. نفسعمیقی کشید. موهای او هم بههم ریخته بود. -ناهید... تو که اینطوری نبودی. این کارا چیه؟ داری از کی خط میگیری؟ ریحون چی گفت بهت؟ حرف زدن برای او، بازجویی معنا میشد. چطور فراموش کرده بودم؟ -چطوری شدم مگه؟ سرتاپایم را نگاه کرد. چشمهایش ریز شد: -تو عوض شدی ناهید. او مرا آتش زده بود و تازه میپرسید که چرا دارم میسوزم؟ موهایم را از جلوی صورتم کنار زدم. -از کسی خط نگرفتم، فقط بالاخره فهمیدم حق دارم بگم نمیخوام. نمیخوامت حیدر! چندبار پلک زد. -بیآبرو میشی! میدانستم. من نازی را میشناختم، همه او را در محله ما میشناختند. وقتی راه میرفت، از پشت نشانش میدادند و میگفتند مطلقه است، خدا میداند چه خطایی کرده که شوهرش طلاقش داده... من هم هربار که اتفاقی او را میدیدم، رویم را میگرفتم و تندتر راه میرفتم. آهی کشیدم. باید از این محله میرفتم، به کجا؟ نمیدانم. جایی که کسی نازی را نشناسد، با مادرشوهرم همسایه نباشم، و از مُهرِ لای سهجلدم خبر نداشته باشند. -گندم چی اون وقت؟ چطور میخوای تنهایی بزرگش کنی؟ کلمهای در ذهنم بالا و پایین شد، نفقه. چیزی نگفتم، حیدر داشت سختیهای زندگیِ پس از او را میشمرد تا منصرفم کند. نمیدانست که من هرشب. دادگاه طلاقمان را تصور میکنم و به خواب میروم. -طلاقم بده! این تنها چیزیه که ازت میخوام. متوجه میشوم که موقع گفتن این جمله، صدایم میلرزد. حیدر با اخمهای درهم. بلند میشود و راه میرود. مدام دور خودش میچرخد. به یکباره میایستد، میآید در یک قدمی من و چشم در چشمم، میپرسد: -اگه طلاقت ندم چی؟ خیسی پشت پلکهایم، پیشروی میکنند. از اینکه از این برگبرنده استفاده کنم، متنفرم. -میفرستمت زندان.2 امتیاز
-
°•○● پارت چهل و نه چشمهای ریحانه در روشنی روز، به شدت تیره شد. امیدش را جایی در خانه من جا گذاشت. لحظههای طولانی به سکوت گذشت. میتوانستم در صورتش سردرگمی را ببینم. لبخند دردناکم را بدرقه راهش کردم و در را بستم. بعد از چنددقیقه، بالاخره صدای قدمهایش را شنیدم که روی آسفالت کشیده میشد. به طرف دفترتلفن رفتم، انگشتم را روی اسامی کشیدم تا به اسم گلین خانم برسم... پیدایش کردم. شماره گرفتم و منتظر ماندم تا گلین خانم، با چارقدی که همیشه به دور کمرش میبست، جواب دهد. -الو؟ صدایم را به بلندترین درجه رساندم. گلین کمشنوا بود و از اینکه مدام باید به مردم دیکته میکرد با او بلند حرف بزنند، بدش میآمد. -سلام گلین جان، ناهیدم. -بهبه! ناهیدخانم! حالت چطوره؟ گوشی را از گوشم فاصله دادم، داشت تقریبا فریاد میزد. سکوت کردم و اجازه دادم گلایههایی که سردلش مانده بود را بر زبان بیاورد. -روضه رو هم که نیومدی، چشمم به در خشک شد. شروع خوبی داشت! از ماه محرم، هفت ماه گذشته بود و من حتی به خاطر ندارم چرا به روضه گلین خانم نرفتم تا سینی چای و خرما بگردانم. همان جا پشت تلفن، خجالتزده شدم. داشت بحث را به بارداری سخت دخترش میکشید که جلویش را گرفتم: -به سلامتی ایشالا! میگم گلین خانم، آقابهادر خونه هست؟ -این ساعت مغازهست ناهیدجان، چطور مگه؟ چی کارش داری؟ ناخوداگاه لبخندی از شیرینی لهجه ترکیاش بر لبم نشست. قرار شد گلین، به مغازه شوهرش تلفن کند و او را به اینجا بفرستد، من هم در روضه بعدی گلین خانم، حلوا بپزم. بالاخره شب شد و نور زرد و کمجان تیربرقها را جایگزین خورشید کردند. ساعتها خودم را مشغول بازی با گندم کرده بودم، درست از وقتی که بهادرخان رفت. از لحظهای که صدای موتور حیدر را شنیدم، دیگر نتوانستم به عروسکبازی با گندم ادامه بدهم. دلم گواه بد میداد. نیمساعتی میشد که به خانه مادرش رفته بود. با صدای ریزی، از جا پریدم. قلبم تند میکوبید و صدای تپشهایش، در گوشم بود. حیدر سعی داشت کلیدش را وارد قفل در کند، اما نمیتوانست. با لگدی که به در کوبید، چندقدم به عقب برداشتم. -ناهید این درو بازش کن تا نشکوندم! تو حق نداری قفل خونه منو عوض کنی زنیکه! میدانست... ریحانه به او گفته بود. با مشت به در کوبید، بدنم لرزید. گندم بابا گویان، به سمت در رفت. دویدم و او را در آغوش گرفتم. با صدای آرام گفتم: -هیس! بابا نیست که گندم. مشت دیگری به در کوبیده شد. سر کوچک گندم را به سینهام فشردم و دستم را روی گوشش گذاشتم. درست مقابل حیدر روی زمین نشسته بودم و یک درِ بسته، تنها فاصله بین ما بود. با صدای خفهای گفت: -میخوای طلاق بگیری؟ میفهمی چی داری میگی؟ کی تو رو به زور نیگرداشته که حالا بخواد ولت کنه؟ دهانم را بسته نگهداشتم، او مرا نمیدید پس ایرادی نداشت که گریه کنم. مشتهای بعدی، آرامتر بودند. -ناهید... تو از اون زنا نبودی که خونه خراب کنی، مگه نه؟ واسه چزوندن من گفتی اونارو به ریحون... مگه نه؟! سکوت کردم. مشت محکمی به در کوبید. -لامصب جواب بده! شاید گوشهایم گرفته شده بود و درست نمیشنیدم، اصلا شاید توهم زدم، نمیدانم اما صدای حیدر خشدار شده بود و باعث میشد از خودم بدم بیاید که او را به این روز انداختهام. بیصدا هق زدم. صدای کشیده شدن لباسش روی در را شنیدم. پشت در نشست و نفسهای بلند و کشدار کشید. -ناهید... فقط یه بار... فقط یه بار درو باز کن! بیا باهم حرف بزنیم. نزار مردم بشنون، نزار همسایهها بفهمن. سکوت کردم. با صدای گرفته گفت: -تا درو باز نکنی، از اینجا تکون نمیخورم!2 امتیاز
-
°•○● پارت سی و نه بیهدف، گوشه سفره را با ناخن میخراشیدم. شانهای بالا انداختم. -خیلی زود یتیم شد. یازده سالش بیشتر نبود که قید مکتبخونه رو زد. باید واسه ننه آبجیش، دنبال نون میدوید و زیر سقفشونو نگهمیداشت. به دری که حیدر چندساعت قبل از آن بیرون رفته بود نگاه کردم و جمله آخرش روی سرم آوار شد. آه کشیدم. -ریحانه... خواهرشوهرمه، میگفت حیدر پادویی زیاد کرده. یه مدت کارگر ساختمون بود، بعدش شاگرد بنا و مکانیک شد. از خدا بیخبرها ازش کار میکشیدن، بعد دستمزدشو نمیدادن یا کم میدادن... انگار میدونستن کسی نیست پشت این بچه دربیاد. ریحانه عاشق برادرش بود، این را به خزر نمیگویم؛ اما شاید اگر بهمن هم یک جو از غیرت حیدر را داشت، من الان وضعیت بهتری داشتم. -میگه یه شب که اومد خونه، خوشحال بود. ازش پرسید چی شده داداش؟ گفت صاحبکارش بهش وعده داده بعد از چندماه، حیدرو میفرسته مدرسه. چندماه شد یکسال و صاحبکاره توزرد از آب دراومد. دعواشون شد... به یاد آوردم وقتی ریحانه به این قسمت از داستان رسید، چطور عصبانی شد و گریه کرد. من آن روزهای حیدر را ندیده بودم، اما تصور پسربچهای که تمام امیدش را به بازی میگیرند، اصلا سخت نیست. -حیدر صاحبکارشو تهدید میکنه که به مشتریها میگه چطور یه نقص کوچیکو، بزرگ جا میزنه و چندبرابر ازشون پول میگیره. صاحبکارش روش چاقو میکشه... چهرهام درهم میشود. کاش میتوانستم از حیدر چهارده ساله دفاع کنم، ولی در این لحظه، کاری از دستم برنمیآمد. دامنم را روی پایم مرتب کردم. خزر با کنجکاوی پرسید: -بعدش چی شد؟ دستهای از موهایم که جلوی صورتم آمده بود را به پشت گوشم بُردم. با تعریف سرگذشت حیدر غم عظیمی روی سینهام نشست. از اینکه او را آنگونه آزرده بودم، احساس پشیمانی میکردم. لبم را از زیر ردیفِ دندانهایم آزاد کردم و در جواب خزر گفتم: -به خیر گذشت ولی ریحانه میگفت اون دفعه، آخرین باری نبود که سرشو کلاه گذاشتن. دفعه بعد دوستش پولشو خورد. حتی صاحبخونه هم زیر حرفش زد و اسباب اثاثیهشونو ریخت کف خیابون. در سمت چپ سینهام، احساس سنگینی میکردم. خزر لبش را برچید و کمرش را صاف کرد. -یکم دیگه تعریف کنی، اشکم درمیاد. چه بچگی وحشتناکی داشته! الانم همینطوری ازش سوءاستفاده میکنن؟ به چشمهای درشت خزر نگاه کردم. یاد آن روزی افتادم که یکی از مشتریها درِ خانهمان را کوبید. آمده بود تسویه کند، آن هم سه هفته بعد از تحویل ماشین. حیدر یقهاش را با خشونت جلو کشید و چیزی زیر گوشش گفت که رنگ از روی مرد پرید و مقدار بیشتری پول، کف دست او گذاشت. من از پشت پنجره شاهد ماجرا بودم اما خوب یادم هست که چشمهای مرد از شدت ترس، چقدر درشت شده بود. -الان اوضاع خیلی فرق کرده. حیدر تقریبا یه آدم دیگه شده. فکر نکنم کسی جرئت کنه حقشو بخوره... هنوز صدای گریههای خانم بابایی را در گوش داشتم. به پایم افتاده بود و التماسم میکرد که از حیدر بخواهم فرصت بیشتری برای تسویه حسابِ شوهرش به او بدهد. میگفت تازه ازدواج کردهاند و به زودی، بدهی حیدر را نقدی پرداخت میکنند. چیزهای دیگری هم گفت که دوست نداشتم آن لحظه مرورشان کنم؛ به یاد دارم آن روز چقدر از حیدر ترسیدم. -خب، حرفهای غمگین بسه دیگه! بگو ببینم چی شد باهم ازدواج کردین؟1 امتیاز
-
°•○● پارت سی و هشت به خودم که آمدم، کنار خزر بر سر سفره کوچکمان نشسته بودیم و من تلاش میکردم با دهن باز نخندم، اگر چه نشدنی به نظر میرسید. باید اقرار میکردم که خزر آشپز افتضاحی بود و املتمان داشت به سختی روی سطح روغن، شنا میکرد. به بازویم ضربه زد تا نگاهش کنم. -ببین دقیقا اینقدر پف داشت... بلند شد و دستهایش را تا جایی که میتوانست باز کرد. با آن لپهای باد کرده به خاطر غذا، شبیه اردک شده بود. -خداشاهده سه بار اومد وسط با غزل برقصه، عینِ سه بارش پاشو له کرد. خب مگه مجبوری؟ من موندم با اون لباس چطور میرفت دستشویی اصلا! چهرهام از تصور زنی با لباسِ بینهایت پفدار در دستشویی، درهم شد. نور لامپ باعث میشد مژههای بلند خزر روی گونههایش سایه بیاندازد. یک ریحان بزرگ در دهانش گذاشت و همینطور که نان لواش را در تابه میچرخاند، گفت: -تو هم که هرچی گفتم بیا برقصیم، به روی مبارکت نیاوردی. لبخند کوچکی به او زدم. هنوز یک ساعت هم از آمدن خزر نمیگذشت و طوری به او احساس نزدیکی میکردم، انگار پیوندی خونی بینمان بوده و خودم از آن بیخبرم. -بخور دیگه... نترس! من خوردم، نمُردم. نگاهی به املت آش و لاش درون تابه انداختم. گرسنه بودم اما قیافهاش، اشتهایم را کور میکرد. -شوهرت گفته بود نرقصی؟ با ابروهای بالا پریده به او نگاه کردم. لقمه بزرگش را به زحمت در دهانش چپاند. سرم را به چپ و راست تکان دادم. -نه، نه... حیدر فقط نگرانمه. دهانِ پرش را باز کرد و با صدای نامفهومی گفت: -سر چی دعوا کردین؟ گوشهی نان از دهانش بیرون زده بود و دور لبش هم روغنی بود. خدای من! قسم میخوردم که حتی گندم هم اینقدر حال بههمزن غذا نمیخورد. به چهرهاش میخندیدم اگر آن سوال را نمیپرسید. برای چند لحظه، هردو سکوت کردیم. من به پارچ دوغ وسط سفره نگاه کردم، فراموش کرده بودم از نعنایی که خودم خشکاندهام در آن بریزم. -حیدر تقصیری نداشت. خیلی اذیت شده، من باید درکش کنم. چشم بستم و تصویر حیدر پشت پلکهایم ظاهر شد. در تصورم، زخمی و آشفته نبود. خندهای کردم. -نمیدونم چم میشه، من همیشه حیدرو ناراحتش میکنم. من... من... نفسی میگیرم. -هیچوقت یادم نمیمونه چای رو با گلمحمدی دوست نداره. باید کابینتهامو ببینی! همه ظرفها لب پَر شدن، همیشه موقع شستن از دستم میوفتن. لباسهاشم... خب... یکبار شب که اومد خونه، لباس نداشت بپوشه؛ چون من یادم رفته بود عرقگیرشو اون روز بشورم. با یادآوری آن شب، لرزی به تنم نشست. یقه لباسم را از گردنم جدا کردم و انگشتهای لرزانم را روی گردنم کشیدم. حتما تا الان، رد انگشتهایش از بین رفته بود. -مطمئنی داری حیدر رو اذیت میکنی؟! سرم را به طرفش برگرداندم. اگر صدایش را نمیشنیدم، فراموش میکردم او هم اینجاست. -خیلی سختی کشیده. دهانش از حرکت ایستاد. حالا دیگر تمام توجهش معطوف من بود. کف سرش را خارید. -چرا سختی کشیده؟1 امتیاز
-
°•○● پارت سی و هفت چادرش سرد بود و برخوردش با تنم، مرا به لرزه واداشت. از من جدا شد، صورت، دستها و سرتاپایم را ورانداز کرد: -خوبی ناهید؟ خداشاهده جونم به لبم رسید تا برسم اینجا! داشتم سکته میکردم از نگرانی. هوف! -اینجا رو چطور پیدا کردی؟ اصلا چرا این وقت شب... یعنی نه که ناراحت باشم، نه. فقط... فقط... کف دستش را روی دهانم گذاشت. -میگم برات! بیام تو؟ مرا کنار زد و وارد خانه شد. در را بستم و خودم را در آغوش گرفتم. موهای تنم از سرما سیخ شده بود. شیر آب را بستم و برگشتم. -وای! وای! نگاهش کن! موش بخورتت کوچولو! اسمش چی بود؟ لبخندی به چشمهای درشت شده از اشتیاقش زدم. خواب از سر دخترک پریده بود و داشت با تعجب، فشرده شدنِ لُپهایش بین آن دستهای غریبه را تماشا میکرد. -گندم. دخترم با اشتیاق هِنهِن کرد و دستهایش را به هم کوبید. به او یاد داده بودم چطور کف دستهایش را به هم بکوبد و گندم هربار از صدای دست زدن خودش به وجد میآمد. نمیدانستم باید سماور را روشن کنم یا شام بپزم. معدهام به غرغر افتاده بود اما داشتن مهمانی غریبه در این ساعت، تصمیم گیری را سخت میکرد. -آقات که امشب نمیاد خونه، میاد؟ -آم... جا خوردم. ترجیح دادم فعلا جواب سوالش را ندهم. گندم برخلاف من، از دیدن او خوشحال به نظر میرسید. از آن خندههایی نثار مهمان ناخواندهمان میکرد که انگار گونههایش پر از فندق میشد. دستهایم را در سینهام جمع کردم: -نگفتی چطوری اینجا رو پیدا کردی؟ کشِ چادرش را آزاد کرد و گندم را روی پایش نشاند. باید اعتراف میکردم که از دیدنش خوشحال نشده بودم، دوست داشتم تنها بمانم. اما الان، حس میکردم غریبهای به قلمروم تجاوز کرده است. دست خودم نبود که نمیتوانستم به او لبخند بزنم. -غزل ازم خواست بیام، گفت با شوهرت بحثتون شده و امشب تنهایی. خیلی نگرانت بود، ازم خواهش کرد بیام اینجا. -غزل از کجا... ادامه جملهام را خوردم. اخمهایم را درهم کشیدم. البته که کار خودش بود! به خزر نگاه کردم. گندم مستِ خواب، در آغوشش لم داده بود و او موهایش را میبویید. -آخ! من عاشق بوی بچههام. دستی به گردنم کشیدم، کمی احساس شرم میکردم. -خونوادت چی؟ -فقط خدیجه میدونه اینجام، به بقیه گفتم میرم پیش دوستم. گوشه لبم را گاز گرفتم. -گندم رو بده بذارمش تو اتاق، پات درد میگیره... به خدا راضی نبودم اینقدر به زحمت بیوفتی. خزر اما راحتتر از چیزی بود که به نظر میرسید. او حتی یک دست لباس نخی با طرح گل بابونه هم به همراه داشت. انگار سالها بود که به خانه هم رفت و آمد داشتیم. تا من گندم را در اتاق بگذارم و برگردم، دختری با موهای دماسبی در آشپزخانهام بساط املت به راه انداخته و سرش را تا ناف، توی يخچالم کرده بود. -سبزی نداری؟1 امتیاز
-
°•●○ پارت سی و شش انگار خورشید هم تاب نیاورد. رفت و جایش را به تاریکی داد. آن باریکه نورِ روی قالی، دیگر آنجا نبود. بینیام را بالا کشیدم و با کف دست، چشمهای خیسم را مالیدم. در اشک خوابانده بودمشان و الان، حتما حسابی باد کرده بودند. بالای سر امیرعلی ایستادم. دستم را دراز کردم و با لمس کلیدبرق، فشارش دادم. هجوم نور باعث شد مردمک چشمهایم جمع شوند. با دیدنش در آن وضعيت، قدمی به عقب برداشتم. گوشه دیوار در خودش جمع شده و شکمش را گرفته بود. وجب به وجب صورتش در محاصرهی کبودی و قطرات خون و ورم مضاعف بود. -امیرعلی... دستم را محکم روی دهانم فشار دادم تا صدای گریهام بلند نشود. چهره مچالهاش از هم باز شد و سرش را بالا گرفت: -ناهید... من... بیدرنگ برگشتم و پشت به او ایستادم. چشمهایم تب کرد و بارید. نفسی گرفتم و گفتم: -باید بری! آتش پشت چشمهایم اَلو گرفت. لرزش لبهایم را زیر دندانهایم خفه کردم. صورتش از ذهنم بیرون نمیرفت. قلبم برایش به درد میآمد. به گندم نگاه کردم. از او خجالت میکشیدم. بعد از چندثانیه، بلندتر گفتم: -از خونه من برو بیرون! بلافاصله بعد از گفتن این حرف، زبانم را گاز گرفتم. هرلحظه ممکن بود خودم را ببازم، به سمتش بروم و خون خشک شدهی پشت لبش را با آستین لباسم پاک کنم؛ اما امیرعلی بلند شد. با قامتی خم شده، دستش را به دیوار گرفت و قدمهای ناهماهنگش را به سمت در کج کرد. در چهارچوب در، متوقف شد. برای لحظهای نیمرخ صورتش را دیدم که لکه اشک روی تیغه گونهاش، زیر نور ماه برق میزد. بعد سریع بیرون رفت و من پشت سرش، در را بستم. دستم را از روی دهانم برداشتم و گریهام را آزاد کردم. به طرف گندم پرواز کردم. من امروز بدترین مادر دنیا بودم. موهای کم پشتش را نوازش کردم، گونهاش را روی شانهام گذاشت و اجازه دادم آب دهانش، سرشانهام را خیس کند. شیشه شیرش را تا نصف پر کردم و به دستش دادم. جارو و خاکانداز را برداشتم و خرده شیشهها را جمع کردم. صدای پارس سگها باعث شد از جا بپرم. ساعت از ده گذشته بود که کسی با شدت، به در خانه کوبید. خوشحال از اینکه حیدر به خانه برگشته، شیر آب را نبسته، دویدم و در را باز کردم. کسی با شدت خودش را در آغوشم انداخت.1 امتیاز
-
°•○● پارت سی و پنج ناخوداگاه اولین کاری که کردم، بغل کردن گندم و چسباندن دخترکم به سینهام بود. دست به یقه شده بودند، حیدر فحشهای رکیکی میداد که با شنیدنشان، تا بناگوش داغ میشدم. بابا فریاد میزد اما کسی به حرفهای پیرمردی که حتی نمیتوانست روی پایش بند شود، اهمیتی نمیداد. از ترسِ جانش حتی نزدیکشان هم نمیشد. جیغ زدم: - بسه! تو رو خدا بس کنید! حیدر... حیدر... ولش کن حیدر! تو رو به روح بابات ولش کن! گریه گندم در آن لحظه، آخرین چیزی بود که باید نگرانش میشدم. صورت جفتشان از شدت ضربات، سرخ شده و از دماغ امیرعلی، خون راه گرفته بود. با گریه به بابا نگاه کردم: -یه کاری کن تو رو خدا! نذار همدیگه رو بکشن! -به من چه؟ تقصیر خودته ناهید، ببین چی به سرمون آوردی. جیغهای گندم، فحشهای حیدر و حرفهای بابا... دستم را روی گوش دخترک فشار دادم و فریاد زدم: -جونِ ناهید بس کن! دست امیرعلی در هوا متوقف شد، حیدر لبخند خبیثی زد و مشتهای بعدی را بیدرنگ روی صورتش فرود آورد. امیرعلی دیگر هیچ مقاومتی در برابرش نمیکرد. حیدر او را میکشت! گندم را زمین گذاشتم و به طرف حیدر رفتم. گوشه پیراهنش را گرفتم و کشیدم: -حیدر بسه! میشنوی؟ ولش کن... کُشتیش حیدر... کشتیش! انگار صدای مرا نمیشنید، چشمهای به خون نشستهاش فقط امیرعلی را میدید. او را به سینه دیوار چسبانده بود و داشت خفهاش میکرد. به بازویش مشت زدم: -حیدر! بسه حیدر! گلویم از شدت فریادهایم میسوخت. خودم را روی حیدر انداختم و او را با همه توانم به عقب هول دادم. بالاخره از امیرعلی جدا شد و روی زمین افتاد. بیمعطلی از جایش بلند شد و من از ترس اینکه بخواهد بلایی سر امیرعلی بیاورد، مقابلش ایستادم و دستهایم را باز کردم: -نیا جلو! به روح پدرت قسمت میدم حیدر... نیا! بالاخره به من نگاه کرد. چهرهاش ترسناکتر از تمام دعواهایی بود که در طول زندگی مشترکمان داشتیم. پای چشم راستش ورم کرده بود و تخمِ چشم دیگرش در اثر ضربه، به سرخی میزد. جیب پیراهنش پاره شده و آویزان بود. با دهان نیمهبازش، دو قدم نزدیک شد: -داری از این حرومزاده دفاع میکنی ناهید؟ کیه این بیشرف؟! گلدان را برداشت و با عصبانیت پرت کرد. گلدان کنار پایم هزار تکه شد. بدنم به وضوح میلرزید. با چشمهای دریده به گندم نگاه کردم. دورتر از من بود و خرده شیشهها، دست و پای کوچکش را تهدید نمیکرد. -حرف نمیزنی نه؟ ناهید بیچارت میکنم، ناهید! به خاک سیاه مینشونمت ناهید! بیآبروت میکنم... یه کار میکنم کل شهر بدونن چه هرزهای هستی! هقهق گریههایم آنقدر بلند بود که به آسمان برسد. روی زانو افتادم، دستهایم را روی زمین گذاشتم و هایهای گریه کردم. آخرین چیزی که قبل از رفتن زمزمه کرد، همین بود: -طلاقش میدم این لکه ننگو! و رفت. بابا به دنبالش راه افتاد و حواسش نبود که انگشتانم، زیر کفشش لگد شد. چشمهایم را بستم و لبم را از هجوم درد گاز گرفتم. گندم جیغ کشید. و آن دامن آبی، دیگر زیبا نبود.0 امتیاز