°•○● پارت پنجاه و یک
دو هفته گذشت. سطل برنجمان، تقریبا خالی شده بود و به این فکر میکردم که آن یک دانه تخممرغ، چطور برای من و گندم شام خواهد شد.
-باشه عزیزم؟
به خودم آمدم. به صورت روشنش نگاه کردم. در حالت عادی، از او سفیدتر بودم اما الان، ابروهایم نامرتب و صورتم تیره به نظر میرسید. این را وقتی صبح در آینه نگاه کردم، متوجه شدم و قبول کردم که نیاز به اصلاح دارم. یک نیاز فوری!
-ببخشید، منظورتو متوجه نشدم.
خودش را مشتاقانه جلو کشید. از تکرار حرفهایش، آن هم دوساعت تمام، خسته به نظر نمیرسید. انگار قسم خورده بود که بانی خیر شود.
-ببین ناهید، خودتم میدونی تو عین خواهر نداشته منی.
نمیدانستم. زبانش را روی لبهایش کشید و گفت:
-نمیگم به خاطر حیدر نیست که الان اینجام، ولی نگران تو هم بودم. نمیخوام زن داداشم اذیت بشه...
دوست داشتم وسط حرفش بپرم و خیلی جدی از او بپرسم که چه کسی گفته من اذیت هستم؟ اما از آنجا که حرف زدن، انرژی میبرد و ما هم الان، با بحران جدی غذا مواجه هستیم، دهانم را بسته نگهداشتم.
-من نمیدونم سر چی دعوا کردین، ولی به گندم فکر کن! من دردِ نداشتن پدر رو خوب میفهمم. نذار اختلافهای کوچیک شما دوتا، گندم و حیدرو از هم دور کنه.
این بار هم سکوت کردم، نه چون حرف زدن، انرژی مصرف میکرد؛ چون میدانستم ریحانه راست میگوید. گندم با عروسک پارچهای که عمهاش برایش آورده بود، سرگرم بود. دقیقتر بگویم، داشت دستش را میخورد!
ریحانه آهی کشید و با لبهی لیوان خالیاش بازی کرد:
-به خدا داداشم گناه داره، میدونی چندوقته از خونه و خونوادش دور شده؟ چندبار مامان خواست بیاد اینجا، حیدر به خاک آقام قسمش داد که کاری به کارت نداشته باشه.
لبم که داشت شکل پوزخند میگرفت را جمع کردم. ریحانه تقصیری نداشت، نباید به او بیاحترامی میکردم. او فقط برادرش را میپرستید، در حالیکه او را نمیشناخت.
-من میرم که فکرهاتو بکنی.
من هم بلند شدم و چروک پیراهن بلندم را مرتب کردم. لبخند کوچکی زدم. چیزی یادم آمد:
-راستی...
ریحانه با صورت مشتاق، به سمت من برگشت. روسری سبزرنگ به زیبایی، صورت گِردش را قاب کرده بود.
-از ممدرضا خبر داری؟
ابرهای تیره روی صورتش سایه انداخت و آن برق، از نگاهش پر کشید.
-میدونی که با اینطور سوختگیها چی کار میکنن... بیچاره ننه باباش! دلشون خونه حتما.
سرم را به چپ و راست تکان دادم. بیصبرانه گفتم:
-نمیدونم. چی شده مگه؟
چهرهاش از تصور چیزی، درهم رفت.
-اون پوستهای مُرده پاهاشو... خب... چیز میکنن دیگه... با تیغ... جمع میکنن. وای خدا!
زیرپایم خالی شد. من هرشب برای محمدرضا گریه میکردم. گندم میخوابید و من اشک میریختم. چهرهاش روی تخت بیمارستان، از پشت پلکهایم پاک نمیشد. تا چشم میبستم، محمدرضا را میدیدم و بوی گوشت کباب شده، زیر دماغم میپیچید. حق با حیدر بود، من دیوانه شده بودم!
-خوب میشه.
شانهام را فشرد. طوری که آن جمله را بیان کرد، اصلا باورپذیر نبود. ریحانه باید روی دروغ گفتنش کار میکرد. من هم در جواب، لبخند دروغینی به رویش پاشیدم. فکر میکنم بهتر از او عمل کردم. من روزها بود که این را تمرین میکردم، در مقابل دخترکم.
در را باز کرد و از خانه خارج شد. اسمش را صدا زدم:
-ریحانه؟
-جانم؟
آفتاب مستقیم به صورتم میتابید. تا آن لحظه متوجه نشده بودم، اما من از آن شب به بعد، دیگر هرگز بیرون نرفتم.
-خواهری کن برام!
لبخندی زد که دندانهای سفیدش، ردیف شدند.
-فقط امر کن!
-حیدرو راضی کن طلاقم بده.