***
اکنون، ما ماندهایم و آواری از واژگان بریده،
ما ماندهایم و خاکستری از رؤیاهای نیمسوخته،
ما، دخترانی که نه با گناه، که با جنسیت خود محکوم شدیم، در دیاری که آفتابش نیز نذر مردان است و سایهاش سهم ما نیست. بر جبینمان مهر سکوت کوبیدند و در گلویمان بغضی هزار ساله کاشتند. لبخند را از ما ستاندند و صدایمان را در دهلیزهای شرم دفن کردند. ما، که کودک بودیم و عروس شدیم، ما، که پناه میخواستیم و زخم یافتیم، ما، که آرزوی تحصیل داشتیم و نصیبمان طعنه شد. قلم را از انگشتانمان ربودند و دفتر را با تازیانه پاره کردند. هر شب، رؤیاهایمان را پیش از طلوع به دار کشیدند و هر سحر، ناممان را از دفتر انسانیت خط زدند. در سرزمینی که واژهی «زن» جرم تلقی میشود و «آبرو» همان طوق خفهکنندهایست که بر گردنمان انداختند. ما، نه گناهی داشتیم و نه تمنایی نامقدس، تنها خواستیم زیستن را بیاموزیم و فهمیدن را تجربه کنیم.
اما پاسخمان آتش بود و بند، تحقیر بود و خشم. کودکانمان گرسنه ماندند، مادرانمان در حسرت درمان فرسودند و خواهرانمان در آینهای ترکخورده،
به آیندهای خالی خیره ماندند. صدایمان را از کلاسها راندند، هویتمان را از کوچهها زدودند،
و آینه را از ما گرفتند، مبادا خود را ببینیم. اما ما هنوز زندهایم. زنده در لابهلای سطرهایی که اجازه چاپ نیافتند، زنده در لالاییهایی که مادران شبانه نجوا میکنند، زنده در دل خاک، چون بذری خاموش که منتظر بهار است و اگر فردا نیاید، ما خود، طلوع خواهیم شد، بر فراز شهرهای خاموش، بر دیوارهای ترکخوردهی خانههایی بیصدا. ما هنوز ایستادهایم؛ با دستانی پینهبسته از بیعدالتی و قلبهایی تپنده با عشق و درد، با چشمانی که هنوز در پی آفتاب است. آری، آفتاب را خواب دیدیم...
اما چه کسی گفته رؤیا نمیتواند از خاکستر برخیزد؟
پایان