°•○● پارت چهل و هفت
در راهروی بیمارستان میدویدیم. به سختی چادرهایمان را مهار کرده بودیم تا از روی سرمان بلند نشوند. حیدر به دیوار تکیه زده بود و به کفشهای خاکیاش نگاه میکرد. با نزدیک شدن ما، حرف مادرش نصفه ماند.
ریحانه سر تا پای حیدر را نگاه کرد و با صدای لرزان پرسید:
-خوبی داداش؟ طوریت نشد؟
حیدر تکیهاش را از دیوار گرفت و من تازه متوجه تسبیح فیروزهای رنگی که در دست داشت شدم. سرش را بالا پایین کرد:
-خوبم آبجی، خداروشکر وقتی آتیشسوزی شد، مکانیکی نبودم.
زبانم را گاز گرفتم تا از او نپرسم کدام گوری بوده! رو به ریحانه پرسیدم:
-محمدرضا کجاست؟
ریحانه نگاهش را بین من و حیدر تاب داد. مادرحیدر با انزجار چشم از من گرفت و زیر لب زمزمه کرد:
-استغفرالله!
به سختی جلوی خودش را گرفته بود. عروس بیادبش، حال پسر بیچارهاش را نپرسید و این، یک فاجعه نابخشودنی برای او بود.
حیدر گلویش را صاف کرد:
-وضع اون طفل معصوم خوب نیست، بهتره اصلا نرین داخل.
به خیال خودم میخواستم نشان بدهم که حرفش کوچکترین اهمیتی برایم ندارد، میخواستم به او بفهمانم که دیگر نمیتواند به من زور بگوید. بلافاصله بعد از تمام شدن حرفش، وارد بخش شدم. تا آخرین روز مرگم آرزو کردم که کاش این کار را نکرده بودم، ای کاش به حرف حیدر گوش میدادم، یا پایم میشکست و همانجا میماندم. من تا آخرین روز عمرم تلاش کردم تصاویر آن روز را از ذهنم پاک کنم، اما حتی آنقدری خوش شانس نبودم که در کهنسالی به آلزایمر مبتلا شوم.
به دیوار چنگ زدم تا سرپا بمانم. نگاهم دودو میزد. بیمارستان داشت دور سرم میچرخید و مثل چرخ و فلک، هرلحظه سرعتش را بیشتر میکرد. من همیشه از چرخو فلکها بدم میآمد. چانهام میلرزید و زیردماغم، بوی سوختن گوشت پیچیده بود. با وحشت سرم را بالا گرفتم و اطراف را نگاه کردم، آتشی آنجا نبود. دستم را به دهانم چسباندم و عوق زدم. از بخش بیرون رفتم و ناباورانه، به ریحانه چشم دوختم.
-ناهید خوبی؟ آب بیار خان داداش!
خودم را در آغوشش انداختم و هایهای گریه سر دادم.
-پاهاش... پاهای کوچولو و لاغرش سوخته! خیلی سوخته ریحانه، خیلی سوخته... حتما خیلی درد کشیده. وای!
با وحشت بیشتری، فریاد زدم:
-کاش من به جاش میسوختم!
ریحانه فینفین کنان، دستش را روی کمرم حرکت داد:
-تو که تقصیری نداشتی ناهید، خوب میشه. مامان کلی نذر کرده، خوب میشه ایشالا.
بلندتر از قبل گریه کردم. حیدر با یک لیوان آب، کنارمان ایستاده بود.
-ریحان، ناهیدو ببرش خونه تا بیام. مامان شما هم بهتره برین خونه.
وقتی سرم را از روی شانه ریحانه برداشتم، تازه متوجه اطرافم شدم. مردم با ترحم ایستاده بودند و به من نگاه میکردند. سرم را پایین انداختم و به منظره تار مقابلم چشم دوختم.
مادر محمدرضا هنوز درون بخش بود و احتمالا هنوز داشت دودستی به سرش میکوبید. پدرش سعی داشت حفظ ظاهر کند اما میتوانستم قسم بخورم که کمرش یک شبه خم شده بود. من چه کار کردم!