فصل دوم قسمت سوم
ناگهان، از دل درختان تاریک، صدای خِشخشهای سریع آمد. مثل اینکه چیزی میدوید. نه یکی، نه دوتا—دهها. همه از جهات مختلف. مه حرکت کرد. حالا روشنتر میدیدند.
آنها در محاصره بودند.
موجوداتی با بدنهایی از چوب خشک، پوست ترکخورده، اما چشمهایی که انسان نبود؛ انگار آتش پشتشان زبانه میکشید. دندان داشتند. زیاد. و صداهایی در گلویشان که بیشتر از جیغ، شبیه خنده بود.
ریو فریاد زد:
- بدو!
همه شروع به دویدن کردند. نایا ماند، لحظهای فقط نگاه کرد، اما لیا او را کشید.
درختها حرکت میکردند. ریشهها از زمین بیرون میزدند. یکی از آن چیزها از بالای شاخهها پرید، درست جلوی میلو فرود آمد.
میلو چرخید، با چاقویش ضربه زد، اما پوستش مثل سنگ بود.
ایرا فریاد زد:
- از راه آب برید! کنار تختهسنگ، یه مسیر آبه!
همه به آن سمت دویدند. نفسنفس، هجوم. یکی از موجودات نزدیک شد، اما ایرا برگشت، بطری بنزین کوچکی از کولهاش درآورد و پرتش کرد.
ریو فندک زد. انفجار کوچکی رخ داد. مه، شعلهور شد. جیغ یکی از آن موجودات، گوشها را کر کرد.
اما درست وقتی رسیدند به مسیر رود، ریو ناگهان ایستاد.
همه متوقف شدند.
روبرویش، مادرش ایستاده بود.
لبخند میزد. همون لبخندی که تو ذهنش مونده بود.
- پسرم، اینجا چیکار میکنی؟
همه نگاه کردن. اما چیزی نمیدیدند. فقط ریو بود که خشکش زده بود. چشمش پر اشک شده بود.
نایا جلو رفت، دستش را گرفت.
- ریو، هیچی نیست اونجا. ببین منم. فقط تو داری میبینیش.
اما صدا ادامه داد:
- بیا، خستهای؛ تو لازم نیست بجنگی دیگه، فقط بیا پیشم.
ریو قدم برداشت،
نایا فریاد زد:
- نه!
ایرا از پشت لباسشو گرفت، کشید عقب.
در لحظهای که عقب کشیده شد، سایهای به شکل مادرش تغییر کرد… دهانش باز شد… دهانِ بازِ خیلی بزرگ… و غیب شد.
سکوت شد.
سایان نفسنفس میزد.
- دارن ذهنمون رو هم میگیرن.